بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای بعد از بیمارستان

*** اگر فکر کردید نیلای من چهارشنبه ده مهرماه  مرخص شد و دیگه بیماری سراغش نیومد سخت در اشتباهید! درست مثل خودم! برعکس اون اسهال استفراغ شدید و خطرناک،‌بعد مرخص شدن دو سه روزی یبوست داشت و با گریه و ناراحتی دفع میکرد،‌اما از سه شنبه هفته پیش یعنی شونزدهم مهر بود که دیدم عذر میخوام دوباره شکمش تند تند کار میکنه و قبلش بچم گریش میگیره و درد داره و من گذاشتم پای یبوست، من رفتم سر کار و مادر و پدر سامان چهارشنبه صبح بردنش پیش دکترش و از من خواستندبرم سر کار و دیگه مرخصی نگیرم چون این اواخر مرخصی زیاد گرفته بودم،‌خلاصه بردش پیش دکترش و دکترش تلفنی باهام صحبت کرد و علایمش رو کامل توضیح دادم که دفع کردن بچه همراه با درد زیاد و زور زدن و گریه کردنه و اون برداشت کرد که یبوست گرفته و داروی ملین داد و این شد که دیگه از همون چهارشنبه عصریعنی هفدهم مهر تا پنجشنبه صبح که دوباره با مامانش و باباش بردیمش پیش همون دکتر، بچم چندین و چندبار شکمش کار کرد همراه با دلپیچه، جوریکه قبلش حتی اگر تو خواب هم بود گریه میکرد و از خواب میپرید.

 دکتر روز قبلش یعنی همون چهارشنبه که مادر و پدر سامان تنهایی نیلا رو برده بودند دکتر،‌گفته بود اگه تا فردا خوب نشد پوشکش رو بیارید من ببینم و وقتی پنجشنبه بعد چندبار کارکردن مداوم شکمش و شب بیداری قبلش، پوشکش رو بردیم و دکتر دید گفت اسهال عفونیه و نباید داروی یبوست میخورده! فکر کنید بچه اسهال عفونی و دلپیچه داره بعد داروی ملین بهش بدیم (دکتر میگفت بر اساس توضیحات خودم این دارو رو داده اما من خیلی واضح علائم رو بهش توضیح داده بودم)! البته اسهال این بار با بار اول که به خاطرش بستری شد خیلی متفاوت بود، بچه تب و استفراغ نداشت خدا رو شکر و عذر میخوام اصلاً شل و آبکی نبود، اما خیلی زیاد شکمش کار میکرد و قبلش دلپیچه داشت و شکمش صدا میداد و گریش میگرفت.

یعنی من چهارشنبه شب تا صبح پنجشنبه که دوباره بردمش دکتر، چندبار بچه رو عوض کردم و حسابی استرس گرفته بودم، اما صبح پنجشنبه بعد چندبار کار کردن شکمش حال عمومیش خوب بود و میخندید و بازی میکرد و مشکلی نداشت و همین باعث میشد استرسم کمتر بشه و لااقل مثل بار اول که بستری شد هول نکنم و استرسی نشم...دیگه همون پنجشنبه صبح دکتر براش آزمایش مدفوع فوری نوشت و گفت هرطور هست همون روز تا عصر جوابش رو ببرم و خلاصه که فوری نمونه رو بردم آزمایشگاه و تاکید کردم هر طور هست بهم جوابش رو همون روز بدند،‌ تا عصر جواب رو گرفتیم و دوباره بردیم پیش دکترش و تشخیص داد که عفونت روده گرفته و درواقع این بیماری ادامه همون اسهال استفراغ قبلی هست که بطور کامل خوب نشده! دیگه از همون پنجشنبه پیش تا الان داره داروهای مختلف و چرک خشک کن میخوره و دکتر گفته باید تا ده روز بطور مرتب ادامه بده تا خوب بشه. برای همین دارو خوردن دوباره و مشکل جدیدی که پیش اومد،‌پدر و مادر سامان بنده های خدا یک هفته دیگه هم موندند که نیلا نره مهد  کودک و داروشو مرتب بخوره،‌اما قراره فردا صبح بعد سه هفته برگردند سر خونه زندگیشون و چون داروی نیلا ادامه داره، دیگه ترجیح میدم سه شنبه و چهارشنبه هم نبرمش مهد و بذارمش خونه خواهر بزرگم و شنبه هفته دیگه هم که اربعین هست تعطیله و من سر کار نمیرم و از یکشنبه هفته آِینده که بعد نزدیک یکماه دوباره میذارمش مهد ایشالا بطور کامل خوب شده باشه...

این دفعه دوم که مریض شد، به جز یکی دو روزی که به خاطر دلپیچه گریه میکرد و موقع دفع حسابی درد میکشید بعدش حالش کاملاً خوب و سرحال بود و همین خیالم رو راحت میکرد اما خب عفونت رودش هنوز مونده و باید چندروز دیگه هم دارو بخوره تا انشالله بهتر بشه...

خیلی خیلی برام سخته بذارمش خونه خواهرم، اولین باریه که یک روز و نیم پیشم نیست و اصلا نمیدونم چطوری میخوام سر کنم،‌آخه خونه خواهرم خیلی از خونه ما دوره و تو ترافیک تهران قشنگ یکساعت و نیم ممکنه بکشه تا برسیم خونشون و اینطوری نیست که بتونم مثلاً عصری از سر کار برم و ببینمش و راحت برگردم خونه. سامان حتی دلتنگتر از منه و از تصور اینکه سه شنبه از سر کار بیاد و نیلا رو نبینه دیوانه میشه اما بهش گفتم بهتره این دو روز رو هم تحمل کنیم تا بچه داروش رو بطور مرتب بخوره و از هفته دیگه بذاریمش مهد،‌ ضمن اینکه هر موقع دودل میشیم که نبریم خونه خواهرم و من یه جوری دلمو راضی کنم و همین یکی دو روز آینده هم بذارمش مهد، مریم خواهرم هی زنگ میزنه و اصرار که بیارش اینجا بس که عاشق دختر منه...

*** خلاصه که امروز عصر پدر و مادر سامان از خونه من میرند خونه خاله سامان و شب پیشش هستند و فردا یعنی سه شنبه صبح برمیگردند رشت و منم امشب بعد شام نیلا رو با سامان میبرم خونه خواهرم و احتمال داره شب بدون سامان خونه خواهرم بخوابم و صبح از همونجا بیام سر کارم، سه شنبه کلاً نیلا پیش خواهرم باشه و چهارشنبه عصر بعد از کار،‌یراست برم خونه خواهرم و بعد شام بچه رو برگردونیم خونه خودمون. چه تجربه سختی میشه برامون! الان دیگه نمیتونیم به هیچ عنوان دو نفره سر کنیم و انگار این بچه از اول همراهمون بوده.... خدا رو شکر به خاطر داشتنش و اینکه خدا این نعمت بزرگ رو بهم داد که با وجود همه سختیهایی که به خاطرش کشیدم اما یه لبخند و یه خنده قشنگش  دل و دینم رو میبره و ذوق و شادی رو تو دلم جاری میکنه. الهی که خدا به دل همه آرزومندان نظری بکنه و دامنشون رو سبز کنه. آمین.

راستش دلم خیلی گرفته که مامان بابای سامان دارند برمیگردند،‌به حضورشون عادت کرده بودم و بینهایت دلم میخواست همینجا تهران پیش ما زندگی میکردند. یه جورایی مدیونشون هست بابت حضور دلگرم کنندشون موقعیکه نیلا بیمارستان بود و بعدش هم طولانی کردن موندنشون تو تهران برای اینکه یکی دو هفته ای پیش نیلا باشند که نره مهد و حالش بهتر بشه. آخ که چقدر خوب میشد اگر تهران زندگی میکردند، واقعاً‌ راحت و خوشحال بودم،‌هم از جهت اینکه نیلا رو پیششون میذاشتم هم اینکه مجموعاً در کنارشون بودن رو خیلی دوست دارم....

چندباری بهشون اصرار کردم که بیاید تهران و من خونه خودمون رو به شما رهن میدم و شما هم میتونید موقتاً  خونه رشت رو رهن بدید و اگر راضی نبودید بعد یکی دو سال دوباره از تهران برگردید شمال و خونه خودتون زندگی کنید، اما خب میگند شرایطش رو اصلاً ندارند. 

مادرشوهرم اینا قبل آشنایی من و سامان، سالهای سال تهران زندگی میکردند و شاید تازه ده سالی باشه که از تهران رفتند و ساکن رشت شدند،‌برای همین فکر میکردم دوباره برگشتنشون خیلی هم براشون سخت نباشه بخصوص که الان دختر خودشون سونیا هم اینجا و توی تهران زندگی میکنه و بینهایت دلتنگ پدر و مادرش میشه، اما پدرشوهرم رشت رو خیلی بیشتر از تهران دوست داره و مادرشوهرم هم که مشکل زیادی با دوباره تهران زندگی کردن نداره، میگه من باید حتماً‌ یه خونه از خودم توی تهران بخرم و تو رشت هم جایی از خودم داشته باشم که وقتی سالی چندبار میریم اونجا،‌ برم خونه خودم نه اینکه سربار فامیل بشم که خب این شرایط با این وضعیت اقتصادی الان واقعاً‌ شدنی نیست. مادرشوهرم میگه حتماً میان تهران اما خب چندسال دیگه،‌که خب چندسال دیگه حداقل برای نیلای من فایده ای نداره ولی خب از جهات دیگه خوبه. خیلی دوست داشتم لااقل بعد دوسالگی نیلا رو میذاشتمش مهد که خب جور نشد و نمیشه، چاره ای هم نیست  و باید بپذیرم. این مدت که نیلا رو مادرشوهر و پدرشوهرم تو خونه من نگه میداشتند،‌خیالم از هر جهت راحت بود و واقعاً دغدغه هام خیلی کمتر شده بودند اما خب از هفته دیگه که میذارمش مهد کودک، دوباره همون آش و همون کاسه... دیگه توکل به خدا.

امشب هم که احتمالاً‌ نیلام رو ببریم خونه خواهرم و منم شب اونجا بخوابم و صبح از خونه خواهرم برم سر کار که این دو روز رو هم نیلا مهد نره. از الان غصه اینو دارم که چطور فردا ندیدنش رو تاب بیارم اما به هر حال بد نیست عادت کنم چون ممکنه موقعیتهای اینطوری بازم  پیش بیاد و منم که نمیتونم هر سری مرخصی بگیرم یا مادرشوهرم اینا بیان...

*** خبر جدید هم اینکه ما بعد کلی فکر کردن و سبک سنگین کردن تصمیم گرفتیم بریم و تو خونه ای که خریدیم ساکن بشیم. از وقتی خریدیمش تا الان دست خود مالک بوده که از ما رهن کرده و اون میخواد بلند شه و ما هم تصمیم داریم پولش رو جور کنیم و خودمون ساکن بشیم. (خونه جدیدی که خریدیم با خونه ای که الان توش ساکن هستیم نسبتاً نزدیک همند.) این تصمیم جابجا شدن برای من خیلی خیلی سخت بود و شاید یکی دوماه تمام بهش فکر کردم،‌ چون خونه جدید مثل جایی که الان توش ساکن هستیم به مهد کودک نزدیک نیست که بتونم مثل الان پای پیاده و با بغل کردن بیارمش مهد، یعنی یا باید آژانس بگیرم صبح و بعد از ظهر برای بردن و آوردنش از مهد کودک، یا باید مهد دیگه ای که به خونه جدید نزدیکتره ثبت نامش کنم و دوباره از اول اعتماد کنم و... کهتازه اون مهد جدیده هم باز به خونه ای که قراره ساکنش بشیم، خیلی هم نزدیک نیست که بتونم پیاده ببرمش (حداقل تا وقتی نیلا راه بیفته) و در هرصورت باید بازم برای بردن و آوردنش آژانس بگیرم اما خب به نسبت اینکه مهد کودش رو کلاً عوض نکنم، هزینه آژانسش کمتر درمیاد،

همونطور که گفتم، خونه ای که خریدیم با خونه ای که در حال حاضر توش ساکنیم فاصله زیادی نداره اما خب مثل اینجا به هیچ وجه پیاده نمیشه ببرمش و بیارمش از مهد و باید حتماً آژانس بگیرم، که اینم میشه یه هزینه جدید برای ما، و همینم بود علت اینهمه تردیدم برای جابجا شدن و رفتن به خونه جدید،‌ اما متاسفانه خونه فعلی برای ما خیلی کوچیکه و با وجود نیلا که همش این طرف اونطرف میره، زندگی کردن توش سخت شده...اینه که دیگه باید خیلی از سختیهای جدید رو درمورد رفت و آمد و هزینه آژانس و... رو به جون بخرم به قیمت اینکه تو خونه یکم بزرگتری ساکن بشم. حالا ایشالا یکی دو سال دیگه که نیلا میتونه یه خورده هم خودش راه بیاد، لازم نباشه هر روز صبح و عصر آژانس بگیرم و بتونیم با تاکسی یا حتی پای پیاده بیارمش مهد.. همه اینا به آینده بستگی داره اما خب در حال حاضر مجبورم این سختی جدید رو به جون بخرم که تو خونه کمی بزرگتر و راحتتری زندگی کنم. فقط خدا کنه تصمیم درستی گرفته باشم درمورد جابجا شدن از محل فعلی...چی میشد سامان شرایط کاریش طوری بود که میتونست خودش بچه رو بذاره مهد یا برش گردونه،‌یا دست کم یک طرف رو اون عهده دار بشه؟... چاره ای نیست دیگه،. ایشالا که خدا کمک کنه و از عهدش بربیام.

بازم پرحرفی کردم. امیدوارم نوشته هام حوصلتون رو سر نبره،‌ممنونم که همراهمید عزیزانم. شرمنده ام که تو این پست انقدر راجع به مشکلات و بیماری نیلا مثل اسهال و... صحبت کردم و بازم معذرت که انقدر طولانی مینویسم و از هر دری حرف میزنم. شرایط نوشتن هر روزه رو ندارم و حرفام جمع میشند. امیدوارم به بزرگی خودتون این طولانی نوشتن رو ببخشید و تحمل کنید.


پی نوشت: این پست رو دیروز دوشنبه عصر نوشتم اما امروز منتشرش کردم. مادرشوهرم اینا صبح رفتند رشت و من و سامان هم دیشب نیلا رو بردیم خونه خواهرم و شب اونجا خوابیدم اما برخلاف برنامه ریزی قبلی با وجود سختی رفت و آمد و دوری راه تصمیم دارم امروز بعد از کارم برم خونه خواهرم که نیلا رو ببینم...ببینم چی پیش میاد...

نظرات 10 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 29 مهر 1398 ساعت 16:18

الان نیلا حالش چطوره؟بهتر شده؟داروهاش تموم شد دوباره ببرش دکتر چک کنن
بنده خدا واسش چقدر سخت بوده دلدرد و دلپیچه اش خداروشکر لااقل دردش کمتر شد با خوردن دارو ها
شرابط توی تهران زندگی کردنم مثل قبل نیست و حتما دیگه پدرشوهرت تحمل شلوغی اینها رو نداره وگرنه که حتما می یومد پیشتون ولی مشخص مادر سامان چقدر دلش تهران پیش شماست
خدا حفظشون کنه که لااقل موندن و مواظب نیلا بودن

آره عزیزم بهتره شکر خدا،‌اما خب همیشه یه دغدغه ای هست دیگه. باید همین روزها دوباره ببرمش دکتر و ببینم برای افزایش وزنش باید چکار کرد.
آره به خدا، فکر کن دلدرد و دلپیچه و بیرون روی آدم بزرگش رو هم از پا درمیاره چه برسه یه بچه ده ماهه رو.
دقیقاً همینطوره،‌ مامان بابای سامان همش به فکر ما هستند و میدونم اگر شرایطش رو داشتند دریغ نمیکردند بیان تهران که متاسفانه ندارند، ولی واقعاً کاش میشد در کنارم بودند و کمک حالم.
خدا خیرشون بده واقعاً. من که مدیونشون هستم.

Reyhane R یکشنبه 28 مهر 1398 ساعت 11:52

سلام مرضیه جان.
نیلا کوچولو چه طوره؟ بهتره الحمدلله؟
خودتون چی؟جابجا شدین به سلامتی؟

سلام ریحانه جان، نیلا خوبه شکر خدا ممنون که پیگیر احوالشی
نه عزیزم قراره آخر ماه آبان جابجا بشیم گلم.... انقدرم استرسش رو دارم که نگو،‌اونم با وجود شغلم و بچه کوچیک و...
ریحانه جان باور کن من همون رمز رو همون دفعه پیش زدم وباز نشد، الانم دوباره زدم و باز هم جواب نداد، مگه رمز واسه یادداشت شماره 156 نیست؟

فرناز یکشنبه 28 مهر 1398 ساعت 06:58 http://ghatareelm.blogsky.com

چقدر ناراحت شدم گفتی دوباره مریض شده. خیلی سخته دور بودن از بچه اونم یک شب. کاش میشد خانواده همسرت بیان تهران امیدوارم روزهای سخت زودتر تموم بشن

خدا رو شکر الان بهتره،‌ضمن اینکه همونطور که تو انتهای مطلبم نوشتم، اخرش دلمون طاقت نیاورد و یک شب هم بدون نیلا نموندیم و با وجود دوری مسیر رفتیم بهش سر زدیم و منم شب دوباره همونجا خوابیدم...
نمیتونند بیان متاسفانه، حداقل فعلاً...
مرسی گلم

فری خانوم جمعه 26 مهر 1398 ساعت 17:19 http://656892.blogsky.com

سلام عزیزم
امیدوارم نیلا تا الان بهتر شده باشه
رمز وب : روزهای سبز
نمی دونم چرا انگیزه ای برای وب ندارم ولی کانال فعالم
چرا تلگرام نداری؟ ویدوگرام نصب کن فیلترشکن لازم نداره ...

سلام گلم، مرسی عزیزم بهتره
ممنونم بابت رمز، برای اینکه جوابت رو ببینی کامنتتو عمومی کردم،‌بعدا پاک میکنم که رمزت مشخص نباشه.
والا به نظر من که هیچی مثل وب نمیشه،...
واقعاً وقت و حوصله تلگرام رو دیگه ندارم و وقتی فیلتر شد گذاشتمش کنار،‌اما ویدوگرام رو در اولین فرصت امتحان میکنم فری جان

نسترن چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 22:13

عزیزم الهی شکر حالا خوبه
خدا خیرشون بده مادرشوهر و پدرشوهرتون رو...واقعا کار بزرگی کردن
ایشالا به راحتی جابجا بشی عزیزم
مهم راحتی خودته مرضیه جان، پول میاد و میره

ممنونم مهربون
من که مدیون زحماتشون هستم و ایشالا بتونم جبران کنم
وای جابجا شدن! خیلی پروژه بزرگیه برام. کی میشه بگذره و تموم بشه
من که بعد بیماری بابام حس میکنم پول هیچ ارزشی نداره و فقط سلامتی مهمه و بس

رهآ چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 21:43 http://Ra-ha.blog.ir

ظهر خوندمت ولی وقت نشد کامنت بنویسم.
من ی ماهی هست، شایدم بیشتر که نمی نویسم :)


خدا رو شکر نیلا خوبه شده.
با دکترش راجع به مولتی ویتامین دادن صحبت نکردی؟ سیستم ایمنی بدنش قوی باشه ان شالله مریض نمیشه دیگه.

خدا به پدرشوهر و مادرشوهرت سلامتی بده.

ان شالله جا به جا شدنتون هم به خیر و خوشی باشه و خونه جدید پر از خیر و برکت باشه براتون.
خونه جدید چند متره؟ (اگه دوست داشتی بگو)

رفتی خونه خواهرت امشب؟
من جای تو بودم نمیرفتم .. به نظرم تو و همسرت نیاز داشتید به این دو نفره بودن. درسته که مادر هستی و ی وظایفی داری و دل نگرون هستی، ولی تایم دو نفره با همسرت و اینکه برای خودتون دو تا هم باشید ی وقتایی لازم و کلی حال خوب کنه.

چه حیف که دیگه نمینویسی، دلم میسوزه وقتی مبینم دوستان وبلاگی همینطور وبلاگشونو به امان خدا ول میکنند
والا مولتی ویتامین که میخورد، وقتی مریض شد و مشکلات گوارشی و روده پیدا کرد مجبور شدم قطعش کنم، الان نزدیک یکماه نمیخوره و اتفاقا میخوام از همین امروز دوباره شروع کنم.
ممنونم عزیزم، سلامت باشید، جابجا شدن خیلی برام استرس داره اولین بارمه و با وجود بچه کوچیک خیلی استرسشو دارم...
والا اینکه میگم بزرگتره حالا فکر نکنید خیلی بزرگه! من بس که تو خونه فسقلی 45 متری زندگی کردم اینجا برام بزرگ حساب میشه، حدودای 67 متره.... ولی خدا رو هزار بار شکر میکنم که تونستم بخرمش و همینکه یکم بزرگتر باشه راضیم
اتفاقاً اونشب رفتم خونه خواهرم،‌یعنی خواهرم خودش هم خیلی اصرار کرد اما راستش رو بخوای خیلی با حرف تو موافق هستم و اتفاقاً با همه دلتنگی ترجیحم این بود هر طور هست اونشب رو نرم و با همسرم دوتایی باشیم که دیگه وقتی خواهرم اصرار کرد حس کردم نرم زشته... اما از این به بعد اگر موقعیت اینطوری پیش بیاد حتماً این فرصت رو به خودم و سامان میدم. نزدیک یکساله که همچین زمان دونفره ای نداشتیم با هم

آیدا سبز اندیش چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 15:22 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
من فکر کنم دختر گلت از مهد کودک ویروس رو گرفته باشه اما به هر حال همون طور که قبلا هم گفتم بچه ها بدنشون نسبت به بزرگترها مقاوم تره و با هر بیماری قوی تر هم میشن. دیگه چکار میشه کرد بچه هم شیرینی داره هم سختی. تقریبا همه بچه ها مریض میشن تا میان بزرگ بشن کلی سختی باید تحمل کرد اما خدا تحملشو میده و کمک میکنه، تو هر مرحله از زندگی خدا هوا بندشو داره. چه جالب برای من که بچه ای ندارم قابل درک نیست که مثلا یکی دو روز دور شدن از فرزند ادمو دلتنگ کنه! یعنی تجربشو ندارم اما خب شاید ادم مادر بشه همینه دیگه همش دلش میخواد کنار بچش باشه. ما تو اشناهامون چندتا بچه بودند که به اقتضای شرایط کاری پدر و مادرشون از صبح تا مثلا هفت شب مهد بودند اما الان که بزرگ شدند راستش اداب معاشرت ها و روابط اجتماعی و استقلالشون خیلی بیشتر از اونهایی هست که تو خونه کنار مادر بودند. موفق تر هم هستند یه جورایی. اما به مربیش حتما توصیه کن از لحاظ بهداشتی خیلی خیلی بیشتر مراقبش باشن.

سلام آیداجون خوبی؟
والا نمیدونم، امکانش هست اما شاید همونقدر امکانش باشه که از توی خونه یا اطرافیان گرفته باشه...
طفلی بچه من که خیلی وزن کم کرد و ضعیف شد اما به قول تو خدا تحملش رو هم بهم داد که بتونم تاب بیارم این مدت طولانی و سخت رو.
میفهمم که برات قابل درک نیست،‌برای من هم تا وقتی مادر نشده بودم قابل درک نبود اما مطمئن باش روزی که مادر بشی متوجه حرف من میشی، بخصوص که اولین بار هم هست بعد تولد نیلا که قرار بود تنها بشیم که خب در نهایت هم باز رفتیم خونه خواهرم و دلمون تاب نیاورد،‌بخصوص سامان که بدتر از من هم بود....حالا شاید بزرگتر که شد با خیال راحتتر بتونم ازش دور بشم، واقعاً‌الان برام سخته...
منم دلم رو به همین خوش کردم که شاید مهد کودک تو روابط اجتماعی بچم تاثیر بذاره...دیگه امثال من که چاره ای ندارند.
امروز که بعد نزدیک یکماه دوباره گذاشتمش مهد کودک، حسابی به مربیش توصیه کردم، دعا کن دیگه هیچوقت نیلام اینطوری مریض نشه.

مریم چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 14:27

مرضیه جان
خدا را شکر که نیلا جان بهتر شده و واقعا خدا به پدر مادر همسرت سلامتی بده خیلی بهت کمک کردند و این خودش یک نعمت بزرگه خدا حافظشون باشه
انشالله که دیگه از این مشکلات نداشته باشی
خونه نو هم مبارک باشه انشالله به دل خوش و سلامتی برین اونجا
دعا میکنم که برای نیلا جان مهد کودک خوبی پیدا بشه
برایت ارزوی شادی و سلامتی دارم

سلام مریم جان
ممنونم عزیزم، من به تمام معنا مدیون مادر و پدر همسرم هستم و نمیتونم زحماتشون رو جبران کنم،‌خدا بهشون خیر بده.
مرسی گلم،‌دعا کنید تصمیمون برای جابجا شدن تصمیم درستی باشه و بعداً پشیمون نشیم.
مرسی از آرزوهایی که کردی عزیزم،‌بچه های گلت رو ببوس

الهام چهارشنبه 24 مهر 1398 ساعت 09:17

خیلی سخته خیلی سخت
خدا کمکت کنه و بهترین راه جلوی پات بزاره عزیزم
هر تصمیمی گرفتی با توکل بخدا انجامش بده و بهش شک نکن
الخیر فی ما وقع
ان شالله نیلا کوچولو حالش خوب خوب بشه
اگه مهد جدید، نزدیک خونه جدید پیدا کردی و تحقیق کن و از مادرا بپرس بنظر نزدیکتر بشی حتی یه قدم خیلی راحتتری
ضمن اینکه مهد اینجا بهداشت رو رعایت نکردن که بچه مریض شد نه؟؟
اخه چرا باید با این حجم زیاد تو این سن نیلا جونم مریض بشه

ممنونم الهام جان. من که همیشه توکلم به خدا بوده و تا حالا بد برای ما نخواسته،‌اینبارم میسپرم به خودش
بله این مهد نسبتاً نزدیکتره به خونه جدید نسبت به مهد فعلی و تا جاییکه تحقیق کردم بد نبوده، دیگه ببینم تا یکماه دیگه چی پیش میاد
والا الهام جان به نظرم مهد کودک تاثیر داره تو مریض شدن بیشتر بچه ها اما اگر بخوام منصف باشم ممکنه مثلاً یه جایی منم کوتاهی کرده باشم و مثلاً تند تند دست و صورتش رو نشسته باشم یا مثلاً پستونکش رو مینداخته رو سرامیک و تا رفتم بردارم و بشورم بلافاصله گذاشته دهنش و ...
اما خب مهدکودک به گفته خیلی مادرا و دکتر خود نیلا، بچه رو خیلی بیشتر در معرض بیماری قرار میده و زیاد هم فرق نمیکنه کدوم مهد باشه، به خاطر حضور بچه هایی که ممکنه مریض باشند شاید هر مهد دیگه ای هم میذاشتمش این اتفاق میفتاد...
دیگه چاره چیه الهام جان، دعا کن دیگه شاهد مریضی دخترکم نباشم،‌ به خدا خیلی سخته خیلی...

مهتاب سه‌شنبه 23 مهر 1398 ساعت 14:57 http://privacymahtab.blogsky.com

خیر باشه انشاالله تصمیم به رفتنتون
اره کاش پ ش م ش تهران بودن خیییییلی راحت میشدی

مرسی مهتاب جون
آره واقعاً...چقدر برای ما خوب میشد...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.