بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

نگرانی جدید

تقریبا به این نتیجه رسیدم با اینکه عاشق شهر رشت و مردمش و زیباییهای استان گیلان هستم و همسرم هم مال همونجاست، اما از این به بعد نهایتا! سالی یک یا دوبار بیشتر نرم، قبلا هم شاید نهایت همون دو یا سه بار در سال میشد که بریم اما الان اگر همسرم اصرار خاصی نداشته باشه به نظرم همون یکبار باشه کافیه، برای توضیح دلایلش گفتنی زیاد دارم اما راستش ترجیح میدم چیز زیادی نگم، با نوشتنش خودم اذیت میشم.

مادر و پدر همسرم انسانهای خیلی خوبی هستند و زمانیکه اونجا هستیم مادرشوهرم با همه بیماریش از هیچ پذیرایی و مهمون نوازی برامون کم نمیذاره، اما راستش من و همسرم در زندگیمون یه سری گره های حل نشده و شاید حل نشدنی داریم که باعث میشه اونو با خودمون همه جا ببریم و هم خودمون اذیت بشیم هم خانواده.... در این حد بگم که سعی کردم با مادر همسرم شاید برای اولین بار مشورت و درددل کنم بلکه شرایطمون بهتر بشه که متاسفانه اوضاع خیلی بدتر شد و برای منم دلخوریهای زیادی به وجود اومد. طبیعتاً مقصر اول و آخر خودمم که مثلاً تصمیم میگیرم با مادر شوهرم و البته پدرشوهرم درمورد پسرشون حرف بزنم و از مشکلات و موردهایی که داره بگم یا گلایه کنم بلکه مثلا صحبتی بکنند و اوضاع بهتر بشه، غافل از اینکه هرچی باشه اونا اگر بهترین آدمهای دنیا هم که باشند در نهایت پای فرزندشون بیاد وسط، ناخواسته اونو ترجیح میدند و سعی میکنند ازش دفاع کنند و حتی گاهی توپ رو توی زمین تو بندازند و در بهترین حالت اینه که خودشون رو کنار میکشند....پس از اساس مقصر اصلی من بودم و بس که اصلا مطرح کردم و خواستم درددل یا گفتگویی بکنم و در نتیجه باعث شدم حداقل دو سه روز از سفرمون به شمال از ناراحتی زهرمارم بشه، تا آخر عمرم دیگه چنین اشتباهی نمیکنم و با توجه به اینکه خودمو میشناسم که ممکنه ناخواسته یا ناخوداگاه دوباره این حرکتو انجام بدم، تصمیم گرفتم با وجود همه علاقه ای که به رشت و خانواده همسرم دارم (والبته همیشه قدردان محبتهاشون هستم)، کمترین رفت و آمد رو داشته باشم و وقتی هم که میرم حداکثر 3 یا 4 روز بمونم نه یک هفته تا خدای نکرده احترامها بیشتر از این از بین نره و حاشیه ها پیش نیاد.

این مختصر ترین حالتی بود که میتونستم توضیح بدم و اگر قرار بود به سبک و سیاق همیشگی خودم جزئیات و گفتگوهای قبل و بعد دلخوریها رو بگم یه نوشته خیلی طولانی میشد و هم برای خودم مجدد یادآوری میشد ناراحتیهایی که پیش اومد و بیشتر از قبل خودمو مقصر میدونستم یا نسبت به بعضی رفتارها دل چرکین میشدم (دارم سعی میکنم فراموش کنم و فقط عبرت بگیرم) هم اینکه ممکن بود مورد قضاوتهایی قرار بگیرم و راستش با شرایط روحی بدی که دارم اصلا شرایط توضیح دادن و رفع سو تفاهمات رو ندارم؛ فقط خواستم تصمیمم رو مبنی بر سالی یک یا حداکثر دو بار شمال رفتن اینجا بنویسم، اگر خانواده همسرم دوست داشتند  و دلتنگ بچه ها شدند میتونند خودشون بیان تهران و منزل من که با شرایطی که مادرشوهرم داره براشون راحت نیست اومدن به تهران، بماند که علاقه زیادی هم انگار به تهران اومدن ندارند... در نهایت دلم هم برای خودم میسوزه که به هر دری میزنم بلکه کمی شرایط رو عوض کنم و در نهایت میبینم کسی نیست که بتونم روش حساب کنم و خودم تک و تنها باید روی خودم حساب باز کنم و بس.

باقی روزها نسبتا خوب بود و خوش گذشت، بخصوص یک روز که همراه سونیا خواهر همسرم و شوهرش و مامان و بابای سامان رفتیم سمت یه منطقه زیبا به اسم "چارده" و مهمون اونا بودیم و بچه ها هم حسابی از اون طبیعیت زیبا لذت بردند و عکسهای زیبایی هم ازشون گرفتم، یک روز هم رفتیم سمت یه منطقه زیبا به اسم "نیلوفر آبی" که البته اون روز حالم اصلا خوب نبود و خیلی بهم خوش نگذشت اما انصافا محیط زیبایی بود. یک روز غروب هم رفتیم سمت انزلی و یکساعتی کنار دریا بودیم  که نیلا بتونه بازی کنه. شبها تا دیروقت بیدار بودیم و برای همین صبحها زودتر از ده و نیم یازده بیدار نمیشدیم و بعد هم میخوردیم به هوای گرم و ترجیح میدادیم بمونیم خونه، بنابراین هر روز حدود ساعت 5 بیرون میرفتیم و حدود ده شب برمیگشتیم. یکی دو روز که فقط داخل شهر رشت بودیم و بعضا بارندگی انقدر شدید بود که نمیشد جایی رفت؛ یه روز سر زدیم به خونه خاله سامان که همسرش سرطان داره بابت عیادت و احوالپرسی که خاطرات بابام برام زنده شد و حال گریه بهم دست داد، یک شب رفتیم و از رستورانی که طرف قرارداد محل کار من در رشت هست (محل کارم یه کارت اعتباری بابت رستوران داده که همه جای ایران میشه ازش استفاده کرد) چند مدل غذا گرفتیم و خانواده همسرم و از جمله خواهرشوهرم و همسرش رو مهمون کردیم (البته همسرش رشت نبود و نتونست با ما بیاد و غذاشو سونیا براش برد). یک روز هم با نیلا و مادرشوهر و پدرشووهرم رفتیم میدون شهرداری رشت و کمی خرید کردیم (نویان تو خونه پیش سامان موند)، من که به خاطر چاق شدن مفرط همه لباسهام تنگ شده بود و اونجا چهار تا شومیز خریدم  و یه تیشرت و شلوار هم برای نویان (درمورد این چاقی عجیب غریب خودم در ادامه مینویسم!!!) مامان سامان هم برای نیلا یه مقداری خرید کرد (ساعت مچی و جامدادی و ظرف غذا ....) و بچم خیلی خوشحال شد. هر بار که میریم مادر همسرم دوست داره برای نیلا خرید کنه، تازه میخواست چیزای دیگه ای هم بخره و من نذاشتم، دوست نداشتم هزینه زیادی بکنه، دو سه تا وسیله هم همون موقع که رسیدیم رشت به عنوان هدیه به بچه ها داد، دو تا لیوان رنگی واسه بچه ها و یه وسیله ای که اسمشو نمیدونم اما برای نقاشی کشیدن استفاده میشه و با باتری ظاهرا کار میکنه و شبیه تبلت میمونه؛ قیمت معقولی داره و به درد بخوره.

 یک روز هم بعد رفتن به دریا رفتیم یه فروشگاه بزرگ لوازم خانگی و پلاسکو به اسم صدف و من که عاشق اینجور فروشگاه ها هستم یه مقدار خرید کردم، چند تا ظرف بانکه و یه ظرف اردوخوری و و خرت و پرت های دیگه خریدم، اونجا هم مامان سامان به مناسبت سالگرد عقدمون برام یه سینی چوبی خرید و هدیه داد. (سامان هم یه مبلغ کمی پول به عنوان کادو یکی دو ساعت قبلترش تو ماشین بهم داد که به هر حال برام با توجه به شرایط مالی که داره ارزشمند بود هرچند در کل مدتهاست ازش دلخورم و حس و حالم مثل قبل نیست). یک روز هم رفتیم میدان فلسطین رشت و به اصرار مامان سامان، برای نیلا یه کتونی خریدیم و مامانش حساب کرد، اصلا اجازه نداد من حساب کنم. میگفتم نیلا الان کفش نمیخواد و شهریور یا مهر براش میخرم، میگفت نه و کتونیش تنگ شده و بچه گناه داره...گفتم پس خودم میخرم که اجازه نداد. بنده خدا اینبار یه تیشرت مردونه و یه جفت کتونی هم به سامان داد (میگفت  کتونی برای بابای سامانه که اصلا نپوشیده و کاملا نو بود)  ( عید هم یه شلوار و یه جفت کفش برای سامان گرفت که البته بخشی از پولشو براش به حسابش ریختم  بماند که اصلا قبول نمیکرد و میگفت هدیه هست و برای پسرسه اما دلم نیومد تو این گرونی پولشو ندم ). تازه یه سری کارهای خیاطی هم که مربوط به لباسهای بچه ها و سامان بود شب آخر قبل برگشتن برام انجام داد، خدا خیرش بده، یه خورده بابت همون مسائلی که بالا گفتم ازش دلخورم اما خب خوبیهاش رو هرگز نمیتونم انکار کنم و از خدا براش سلامتی میخوام چون خیلی درد و بیماری داره.

سه  تا کار مثبت هم اونجا که بودیم انجام شد. اول اینکه نیلا رو بردیم پیش همون دکتر چشم پزشکی که چشمهای خواهرشوهر و پدرشوهرم رو عمل کرد و بعد معاینه چشمان نیلا، شماره جدید عینکش رو داد و همون رشت هم رفتیم و عینک جدید نیلا رو خریدم، عینک قدیمیش به خاطر اینکه شماره چشمانش عوض شده بود دیگه قابل استفاده نبود و برای صورتش هم کوچیک شده بود.خود همین کار اگر تهران میخواستیم انجامش بدیم کلی طول میکشید و تا الانس هم کلی تاخیر انداخته بودیم. خدا رو شکر با وجودیکه دو سال تمام عینک زدن نیلا عقب افتاده بود (باید بلافاصله بعد عمل چشم آخرش  از دو سال پیش تا الان عینک میزد که هر کار کردیم انجامش نداد و گذاشتم بزرگتر بشه و رسید تا الان) اما وضعیت چشمانشبا این حال بدتر نشده بود، بماند که اگر عینکش رو میزد تا الان خیلی هم بهتر میشد، خدا رو هزار مرتبه شکر اینبار بچم خیلی همکاری میکنه و مثل قبل نیست که برای عینک زدن به گریه بیفته و حالش بد بشه و قبولش نکنه.... البته باید ساعات بیشتری بزنه اما به همینم که موقع گوشی و نقاشی و ... میزنه راضیم.

مورد دیگه این بود که یک شب بعد اینکه رفتیم بیرون گردش، نویان رو برای اولین بار بعد تولدش بردیم آرایشگاه پیش یکی از اقوام مادرشوهرم و موهاشو از ته زدیم! خدا میدونه چقدر ترسیده بود و سه نفر گرفته بودیمش! نیلا هم به خاطر داداشش گریه میکرد و همش میگفت موهای داداشم رو نکنید! :) درنهایت انقدر بامزه شده که نگو، فکر میکردم زشت میشه اما نشد و اتفاقا از اون روز بیشتر از قبل هم میبوسمش، حالا عکسش رو بزودی میذارم تو پیج اینستاگرامم. مطمئنم اگر سامان به تنهایی میبردش پیش یه آرایشگر غریب تو تهران، نمیتونست موهاشو بزنه بسکه زیر دستش تقلا کرد و از ترس گریه میکرد.

یه کار مثبت دیگه هم این بود که پدرشوهر و مادرشوهرم وقتی حال و روز سامان رو دیدند که مدام کسل بود و حالت خواب آلودگی داشت اصرار کردند باید همون رشت بره آزمایش چک آپ کامل بده! از اونجاییکه میدونستند پسرشون درآمدی نداره فعلا، هزینه آزمایش رو هم خودشون دادند!. خدا خیرشون بده هزار بار که سامان رو به زور وادار به دادن آزمایش کردند، (سامان مدتهاست حالت خواب آلودگی داره و بی جون و بی رمقه و حالش اصلا خوب نیست اما من به تنهایی نمیتونستم مثلا اصرارش کنم بره دکتر و آزمایش بده و...). جوواب آزمایش تازه پریروز اومد و کاشف به عمل اومد عدد چربیش 470 هست!!!  حداکثر باید 200 باشه! خیلی بالاست و اصلا خیلی خیلی نگرانش شدم. تازه غلظت خون هم داشت و اوره خونش هم بالا بود و آنزیمهای کبدیش هم مشکل داشت که خودم با اطلاعات سطحی که داشتم خوندم اما باید ببره پیش متخصص داخلی و نشون بده تا دقیقتر توضیح بده براش. خدا رحم کرد که به اصرار پدر و مادر و خواهرش رفت آزمایش داد (بابای سامان صبح زود باهاش رفت) وگرنه با این نتیجه خیلی بد خدا میدونه اگر متوجه نمیشدیم خدای نکرده چی انتظارشو میکشید، الان هم دنبال دکتر خوب هستم که سامان بره پیشش، فکرم خیلی درگیر این موضوع شده.

این سه تا کار مثبت یعنی بردن نیلا به چشم پزشکی و گرفتن عینک جدید، کوتاه کردن موهای نویان برای اولین بار بعد تولدش و بردنش پیش یه آرایشگر آشنا، و چک آپ دادن سامان به اصرار پدر و مادر و خواهرش واقعاً کارهای مثبتی بود که به رفتن به رشت میرزید. 

خدا رو شکر تو راه رفت و برگشت هم اذیت نشدیم، قسمت زیر پامون عقب ماشین رو با پتو و بالش و ملحفه و ... پر کرده بودیم و منو بچه ها عقب بودیم و نسبت به دفعات قبل راحتتر رفتیم و برگشتیم، بماند که همیشه حاضر شدنمون و آماده کردن وسایل برای رفتن به سفر و البته برگشتن کلی زمان میبره و خسته کنندست، چون باید همه چی بردارم و چیزی جا نذارم مبادا با بچه ها تو ترافیک بمونیم یا موقع سفر چیزی کم و کسر باشه. قشنگ چند ساعت طول میکشه آماده شدن و بستن چمدون و آماده کردن وسایل و درست کردن ساندویچ برای توی راه و آماده کردن غذای بچه ها برای جاده و.... یه وقتها میگم هیچ کی مثل من نیست و انقدر سخت نمیگیره و شاید وسواس فکریم باعث بشه انقدر این پروسه برای من طولانی بشه، نمیدونم.

تا همینجا از سفر به رشت گفتن کافیه، اگر بخوام با جزئیات بنویسم تمومی نداره...حرفهای دیگه هم دارم و تازه باید تو چالش مامان خانومی هم که دو هفته پپیش منو دعوت کرده شرکت کنم و بیشتر از این جایز نیست در مورد سفر بنویسم فقط اینو بگم که متاسفانه این سفر هم حال و روزمون رو عوض نکرد و بعضاً دغدغه های جدیدی هم برام درست کرد، که تقصیر خودم بود، با این همه به انجام اون کارهای مهمی که تو رشت انجام دادیم و مدتها بود عقب افتاده بود، میرزید این رفت و برگشت.

بعد برگشت از سفر هم مجددا یه فکرهایی درمورد فروش خونه ای که توش ساکن هستیم (نه خونه ای که متعلق به سامان هست) تو سرم افتاده که همش به خاطر تصمیم سامان هست برای فروش خونه خودش و به اون مربوط میشه وگرنه که الان بعد اتفاقات پارسال ذره ای شرایط خرید و فروش ندارم. الان بیشتر از این راجبش نمیگم، فقط خدا کنه به خیر بگذره. در حال حاضر بیشتر از همه نگران وضعیت سلامتی سامان هستم بعد نتیجه بد آزمایشش و البته نگران وضعیت خودم که توضیح میدم...

پریشب یکی از سختترین لحظات برای من بود، بعد چند ماه رفتم روی ترازو و از نتیجه شوکه شدم، بعد دیدن عدد وزن حالم خیلی خیلی بد شد، خب من میدونستم چاق شدم اما نه انقدر! باورم نمیشد، فقط در دوران دورکاری تو این سه ماه و اندی حدود هشت کیلو اضافه کردم!!! حال و روزم رو بعد متوجه شدن موضوع نمیتونم توصیف کنم، تمام عمرم تا این اندازه چاق نشده بودم! باورکردنی نبود اما من موقعیکه نویان رو میخواستم زایمان کنم فقط یک کیلو از وزن الانم بیشتر بودم! بعد تولد نویان و زمانیکه نویان 5 ماهه بود و بیمارستان بستری شد، من همون بیمارستان خودمو وزن کردم و انقدر لاغر شده بودم که حد نداشت! اون موقع فقط یک و نیم کیلو وزنم از قبل بارداری نویان بیشتر بود و همه اضافه وزن بارداریم رو از دست داده بودم!با همه ناراحتی که بابت بیماری نویان داشتم اما این موضوع اون موقع کلی حس خوب بهم داد و برام انگیزه بود.... از اون موقع حتی یکسال هم نگذشته و من نزدیک 13 کیلو تو همین یکسال بیشتر شدم! نمیدونم چطور این اتفاق افتاد، خودم میدونم از یه جایی بیخیال شدم و خیلی پرخوری میکردم و هله هوله هم زیاد میخوردم... این روزها بین همه مشکلات ریز و درشت این موضوع بیشتر از هر چیزی آزارم میده! نمیدونم چرا امیدی ندارم که بتونم اینهمه وزن رو کم کنم! من هشت ماه پیش نه کیلو از الان کمتر بودم و رفتم باشگاه (هنوز تو مرخصی زایمان بودم) و در عین حال غصه اضافه وزنم رو میخوردم و میخواستم رژیم بگیرم، حالا فقط بعد هشت ماه از همون وزنی که اون موقع هم ازش راضی نبودم نه کیلو هم بیشتر شدم و مجموعا 14 کیلو تو یکسال اضافه کردم! نمیدونم کسی حال منو درک میکنه؟ تو کل عمرم به این وزن نرسیده بودم و خیلی خیلی عذاب وجدان دارم که چرا اجازه دادم این اتفاق بیفته و حال خودمو انقدر بد کردم وقتی میتونستم جلوش رو بگیرم؟ چرا همون هشت ماه پیش که باشگاه رفتم و حتی رژیم آنلاین هم گرفتم وزنم رو کم نکردم که برسم به این عددی که حتی امیدی هم ندارم بتونم کمش کنم، چون الان دیگه به اون صورت شرایط ورزش کردن یا بیرون رفتن از خونه و پیاده روی رو ندارم و رژیم گرفتن هم برام خیلی سخت شده، با اینکه تا الان چهار پنج باری رژیم گرفتم  و نتیجه هم داده اما هیچوقت به چنین وزنی نرسیده بودم که بخوام تازه استارت رژیم رو بزنم و در ناامیدی مطلقم. دفعات قبل که وزن کم میکردم دو تا بچه نداشتم و از عهده پخت غذاهای رژیمی و ورزش کردن و پیاده روی برمیومدم اما الان اینکار برای من خیلی سختتر شده با وجود کارهای بچه ها و پروژه دورکاری و ...، من تو خونه ترازو دارم اما از اونجاییکه مدتها بود احساس سنگینی داشتم و حس میکردم برم روی ترازو و وزنم رو ببینم بیشتر اذیت میشم طی چند ماه خودمو وزن نکردم و یکهو پریشب که با سامان وزن کردیم شوکه شدم. دست خودم نبود حتی بعدتر آهنگ غمگین گذاشتم و تقریباً گریم هم گرفت....

از دیروز رفتم تو رژیم، سامان هم همینطور چون اونم کلی اضافه وزن داشت اما هیچ امیدی ندارم بتونم 15 کیلو حداقل کم کنم! منی که هشت ماه پیش فقط نیاز بود 5 کیلو کم کنم و اونهمه برام سخت بود و ناراحت بودم، حالا در عرض هشت ماه اون 5 کیلو شده 15 کیلو... منم که قدم بلند نیست و چاقی روی بدنم کاملا نشون میده... فقط همینو کم داشتم. به هر حال شروع کردم همون رژیمی که چندماه پیش گرفتم رو انجام بدم، اما چندماه پیش با وزن هشت نه کیلو کمتر از وزن الان اون رژیم رو گرفتم و طبیعتا با وزن جدید فعلی که خیلی بالاتره، باید رژیم جدید میگرفتم اما زورم اومد دوباره پول بدم گفتم فعلا همونو که 21 روز طول میکشه شروع میکنم، وقتی 21 روز تموم شد مجدد رژیم جدید با وزن جدید میگیرم.

بین همه مشکلات ریز و درشت زندگیمون این موضوع الان شده بزرگترین دل نگرانیم، چون حال جسمیم هم اصلا خوب نیست (روحی بماند) و بلند شدن از زمین و فعالیتهای روزانه برام با وجود دو تا بچه و اینهمه کار خیلی سخت شده. بی حال و کم رمقم و میدونم منم برم آزمایش بدم وضعیتم شاید فقط یه ذره از سامان بهتر باشه، اما احتمال قند خون و چربی خون رو میدم. برای سامان هم خیلی خیلی نگرانم، تا الان هم خدا بهش رحم کرده، اونم برای اولین بار تصمیم گرفته رژیم بگیره و میخوایم با هم شروع کنیم اما طبیعتا رژیم من با اون نمیتونه یکی باشه و کارم خیلی سخت میشه اما چاره چیه، باید این وسط حسابی از خودم مایه بذارم.... بماند که اینبار برخلاف دفعات قبل از همیشه ناامیدترینم بتونم اینهمه اضافه وزن رو کم کنم، در بهترین حالت مثلا برسم به وضعیت هشت ماه قبل که نه کیلو از الان کمتر بودم و تازه همون موقع هم کلی ناراحت بودم از اضافه ورن و رفته بودم که رژِیم بگیرم...لعنت به من که ترازوی خوبی داشتم و اینهمه ماه خودمو وزن نکردم تا رسیدم به این درجه! اگر زودتر میفهمیدم لااقل جلوش رو میگرفتم و نمیذاشتم به این درجه از چاقی برسم، یه چیزی حدود 18 19 کیلو اضافه وزن دارم الان... قطعا تو عکسهای جدیدی که تو اینستاگرامم بذارم دوستان متوجه میشن....میشه دعا کنید موفق بشم و این اضافه وزن رو حداقل تا حدی جبران کنم؟ و همینطور برای همسرم که بتونه وضعیت سلامتیش رو بهتر کنه، نگرانشم بدجور، و همینطور نگران اینکه آزمایشش رو ببره پیش متخصص و خدای نکرده وضعیتش خطرناک باشه. البته که میدونم هست و هر کسی با یه ذره اطلاعات از مطالعه آزمایشش میفهمه، اما خب منظورم موارد دیگه تو آزمایشش هست که من درست سر درنمیارم...فعلا که هر دو داریم رعایت میکنیم از دیروز، دیگه توکل به خدا...یعنی میشه چند ماه دیگه بیام و بنویسم وزنم لااقل یه مقدار پایین اومده؟ اندامم رو اصلا دوست ندارم، درسته صورتم پرتر شده و میدونم وزن کم کنم صورتم به هم میریزه اما بازم میرزه، کاش ماهها قبل که تصمیم گرفتم وزنم رو برسونم به قبل زایمانم و رژیم آنلاین هم گرفتم و فقط چندکیلوی ناقابل یا وزن قبل بارداری نویان فاصله داشتم همت میکردم و اینکارو انجام میدادم تا الان نمیرسیدم به وزن فعلی و این حال داغون.. اشتباه خودم بود.

از این موضوع هم خارج میشم، در حال حاضر بزرگترین دغدغم شده! حتی بیشتر از بیکاری همسر و بدهیهای زیادش! خیلی خودم رو سرزنش میکنم از کوتاهی و بی مبالاتی خودم بوده که اینطوری شده. امیدوارم بتونم به این ناامیدی غلبه کنم و یکبار دیگه اراده کنم که درست بشه، یعنی میتونم؟ با دو تا بچه و دورکاری و....

بگذریم، شنبه این هفته رفتم اداره، قبلش رفتم بیمارستان طرف قرارداد محل کارم تو بلوار کشاور و بخش پایانی کار ایمپلنت دندانم رو انجام دادم که انشالله دفعه دیگه که برم برام پروتز بذاره و تموم بشه، پارسال و اوایل امسال هم باقی دندونایی که نیاز به ترمیم داشت رو درست کردم و خیالم راحت شد، مونده همین ایمپلنت که اونم دیگه آخراشه. بعد از دندونپزشکی رفتم محل کارم، همونطور که گفتم مدیرم سمت جدید و بالاتری گرفته و داره میره، موقت مونده تا کارها رو به فرد جدید تحویل بده و بعد خداحافظی کنه، معاون مدیر کل هم که من همیشه گزارشات دورکاریم رو بهش میدادم دو هفته قبل سمت جدید گرفته و رفته جای جدید و عملا من الان حتی کسی رو ندارم که گزارش کار بهش بدم، چه برسه که بدونم آیا باید همون پروژه های قبلی رو ادامه بدم یا کارهای جدید دیگه ای در انتظارمه. یه جور بلاتکلیفی، تصمیم گرفتم اگر میشه مدیر کلمون رو که با دورکاریم موافقت کرده بود شاید برای آخرین بار قبل رفتنش ببینم که هم تشکر کنم و هم کسب تکلیف. بنده خدا با روی باز منو پذیرفت و گفت اگر میتونم قبل رفتنش پروژه های قبلی رو تحویلش بدم، منم خواهش کردم به نفر جدید که جای من میاد، درمورد کارهایی که انجام دادم توضیح بده. چقدر بده که وقتی یه نفر میره همه پروژه ها و حتی نیروهای انسانی بلاتکلیف میمونند...آخرش هم بنده خدا ازم کسب حلالیت کرد و بهم یه تقدیرنامه با جلد نفیس داد (رسمه که یه مدیر که میره به همه نیروهای زیر دستش یه تقدیرنامه میده). لای این تقدیرنامه یه کارت پول هم بود، و در کمال خرسندی بهم یه جعبه داد که توش یه ترمه نفیس از شهر یزد بود "برند حسینی" که خیلی هم معروف و گرون هم هست (متوجه شدم به سایر همکاران این ترمه رو نداده و فقط کارت پول داده) کلی تشکر و دعای خیر کردم و خداحافظی کردم و قرار شد هر چه سریعتر و قبل رفتنش کارهای باقیمونده رو تحویلش بدم و البته یه کار جدید هم بهم سپرد (کارم زیاد شد در واقع اما در مجموع قابل انجامه و به دیدنش میرزید). بعد از اینکه از اداره اومدم بیرون، سر راه خونه رفتم موجودی کارت هدیه رو از عابربانک گرفتم و دیدم یک میلیون موجودی داره، خوشحال شدم و به سامان گفتم بمونه دستت برای مخارج خونه، خدا خیرش بده مدیرمو، نمیدونم کارت بقیه همکاران چقدر موجودی داشته، بیشتر یا کمتر، نمیتونم هم ازشون بپرسم امافکر میکنم این ترمه رو فقط به من داده و بعید میدونم به بقیه داشته باشه، بازم نمیتونم بپرسم چون اگر به اونا نداده باشه و بفهمند فقط به من داده ممکنه برام حاشیه درست بشه، اما به هر حال ازش خیلی خیلی ممنونم و براش هزاران هزار دعای خیر میکنم بابت قبول دورکاری من و کمکهایی که بهم کرد و دعای خیر من تا ابد باهاشه، به خودش هم همینو گفتم.

فعلا همینجا این پست رو میبندم، بچه ها از خواب بیدار شدند و باید به فکر صبحانه و ناهارشون و ناهار و شام خودمون باشم که البته رژیمیه....خواهش میکنم خیلی خیلی دعام کنید بتونم این وزن لعنتی رو کم کنم و به این حال بد و ناامیدی از نتونستن غلبه کنم، و همینطور به همسرم کمک کنم وزنش کمتر بشه و بتونه چربی خون و مشکلات دیگش رو رفع کنه، بلکه با بهتر شدن حال جسمی هر دومون، حال بد زندگیمون هم بهتر بشه و یکم اوضاعمون عوض بشه، فعلاً که هر دو دلمرده و بی انگیزه و خسته ایم.

مامان خانومی عزیزم خواهش میکنم منو ببخش، صددردصد تصمیم داشتم تو این پست به سوالات چالشت جواب بدم و انتظار نداشتم انقدر طولانی بشه، دیگه فکر نمیکنم جاش باشه توی چالشت شرکت کن، قول میدم سه چهار روز دیگه پست جدیدی که مینویسم  موضوع اصلیش پاسخ دادن به سوالاتتت باشه. 

خدا میدونه پست نوشتن اونم انقدر طولانی برام با وجود کارهای بچه ها و امور خونه و کارهای اداره چقدر سخت و زمانبره، اما سعی میکنم حداقل هفته ای یکبار بنویسم که ثبت بشه و به یادگار بمونه از حال و احوالات این روزها. این روزها خیلی احساس تنهایی و خستگی میکنم اما همچنان تلاشم رو میکنم که سر پا بمونم به عشق بچه هام. مرسی که همیشه همراهمید.

نظرات 17 + ارسال نظر
بنفشه پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 16:05

سلام عزیزم درمورد وزن تنها نیستی منی که بعد زایمان اضاف کردم و هنوز کاری هم برای کاهش اضافیا انجام ندادم.رژیم خیلی برای من شکمو سخته.درمورد آقا سامان عزیزم نگران نباش.شوهر منم آزمایش چکاپ داد چربی کبدش بالا بود.باورزش و رعایت رژیم غذایی و درکنارش مصرف دارو چربیشون میاد پایین.روزای خوشی رو برات ارزو دارم.

سلام بنفشه جان
آخه میدونی درد من اینه که وزن من بعد زایمان به حدی رسید که فقط دو کیلو نسبت به قبل بارداری زیاد داشتم! میتونستم نگهش دارم اما متاسفانه رعایت نکردم و الان هم شده بیشترین اضافه وزن زندگیم ک ه میدونم چقدر سخته کم کردنش، به هر حال دارم تلاشم رو میکنم امیدارم نتیجه بده.
سامان هم حتما باید رعایت کنه، همراه خودم به اونم رژیم دادم و خدا رو شکر مقاومت نمیکنه، دکتر رفته وبراش دارو نوشته اما هنوز داروها رو نگرفته، امیدوارم وسط راه ول نکنه و ادامه بده، و حالش بهتر بشه.
ممنونم دوست من، منم برات بهترینها رو آرزو میکنم

مریم چهارشنبه 18 مرداد 1402 ساعت 11:44 http://takgolemaryam.blogfa.com

مرضیه جان خوبی؟
کجایی؟
نیستی؟

مریم جان خیلی این روزها سرم شلوغ بوده، یه پست نوشتم که همین امروز منتشر میکنم عزیز دلم
مرسی که به یادم هستی

سارا سه‌شنبه 17 مرداد 1402 ساعت 11:47

مرضیه جانم میخوام یگم خودت رو مقصر ندون واسه درد و دلهایی که به خانواده همسر گفتی.راستش عمیقا متوجه ام که از شدت تنهایی پناه بردی و با اونا درد و دل کردی...البته طبیعیه که نپذیرن.من این اشتباه رو جور دیگه ای انجام دادم و تا مدتها چوبشو خوردم و میخورم.برات آرزوی دل شاد و آروم میکنم.چه حیف که دیر میای رشت....امید داشتم روی ماهتو ببینم
راجع به وزن هم بهترین کار کالری شماری به همراه ورزشه.امیدوارم به زودی به وزن ایده آلت برسی

سلام سارا جان، فدات شم که همیشه خوب درکم میکنی، بله من یه جورایی بهشون پناه بردم بلکه شرایطمون بهتر بشه، یه خورده هم راستش میخواستم بدونند گاهی چقدر بابت بیکاری و بعضی موارد دیگه مربوط به پسرشون اذیت میشم، میدونم کاری ازشون برنمیومد اما ته دلم میگفتم چرا فقط من درگیر باشم و حرص بخورم و سامان هم بدجور اعصابم رو خورد کرده بود، در هر صورت اشتباه کامل بود و دیگه تکرارش نمیکنم.
عزیزم منم دوست دارم ببینمت، البته زیادم دیدنی نیستم اما خب این تصمیم موقته و انشالله این خاطره تلخ اخیر که تقصیر خودم بود کمرنگتر بشه با مرور زمان و بچه ها بزرگتر بشن، بیشتر میام و انشالله میتونیم همو ببینیم، منم مشتاق دیدارتم گلم.
بله اتفاقا تصمیم دارم این دوره از رژیم که چندماه پیش خریدم تموم بشه برم سراغ کالری شمار، اگرم ببینم رژیمش تاثیر داشته شاید یه دوره دیگه هم گرفتم و بعد رفتم سراغ همون کالری شماری.
خدا کنه بتونم کم کنم و یکم حالم بهتر بشه. مرسی ازت سارا جان

سارینا۲ دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت 06:04 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
کلا هر چیز که با تلاش و کوشش حل بشه غصه خوردن نداره. منظورم اضافه وزنته
اینم بگم وزنی که اینجوری با سرعت اضافه شده باشه با سرعتم کم میشه. اگر تدریجی و در بازه زمانی طولانی اضافه شده بود فرق می کرد.
به نظرم رژیم خودتو همسرتو شبیه هم کن. حالا یه ذره اینور اونور دوتاتون باید وزن کم کنید دیگه. وقتی بخوای چند نوع غذا درست کنی بدنت کم‌ میاره
ان شاالله مدیر جدید هم مثل قبلی خوب و منصف باشه

سلام سارینا جان
اتفاقا اون روز که پیامت رو خوندم گفتم چقدر خوبه که سارینا همیشه از یه زاویه دیگه و یه نگاه دقیق و اغلب منطقی به همه چی نگاه میکنه و پیامهاش دریچه جدیدی به روی آدم باز میکنه.
حالا امیدوارم حرفت درست باشه و همونطور سریع هم کم بشم اما خب با توجه به اینکه هیچوقت در عمرم به چنین وزنی نرسیده بودم احساس نگرانی توام با ناامیدی دارم البته الان کمتر شده اما خب هست، اما دارم نهایت تلاشم رو میکنم.
آره سعی کردم مشابه همون غذاها رو به سامان بدم و حجمش رو کمی بیشتر از مال خودم در نظر بگیرم اما خب در کل خیلی کارم زیاد شده، درست کردن غذای بچه ها هم هست، خیلی وقتها غذای نیلا و نویان هم شبیه هم نیست در واقع اغلب وقتها، البته من بعضی چیزها رو به صورت آماده و پخته در فریزر نگهداری میکنم و خب خیلی بهم کمک میکنه اما بازم ترکیب و گرم کردنش و برنج گذاشتن وقتگیره، روزهایی هم هست که از اساس باید غذا درست کنم برای هر دو تا از بچه ها و خودمون و وقتی کارهای اداره رو هم در نظر بگیریم حسابی سرم شلوغ میشه البته خب منم بابت وسواس فکری شاید بیشتر از بقیه نسبت به بچه هام و خورد و خوراکشون وقت بذارم و سخت بگیرم.
چند وقتی بود نمیرسیدم وبلاگها رو بخونم، دیگه پریشب تو پارک دو پست آخرت رو خوندم و یهو دیدم 40 دقیقه اینا گذشته، کلی حرف برای نوشتن داشتم اما دیدم تقریبا دوستان عین حرفهای من رو نوشتند، و خب با گوشی تایپ کردن راحت نبود...
ببخش که نشد نظرم رو بنویسم، در کل صبوری و منطقت رو همیشه تحسین کردم عزیزم
ممنونم سارینا جان انشالله

الهام یکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت 09:10

سلام مرضیه جان. خیلی همتت خوبه برای نوشتن وبلاگ. ان شالله همیشه خوب و خوش باشی کنار عزیزانت.
همه چیز بر وفق مرادت پیش بره بلطف خدا

سلام الهام جان، ممنونم عزیزم، به خدا بخش بزرگی از دلایلم اینه که شاید دوستانی باشند که دوست داشته باشند مطالبم رو بخونند.
و مرسی از تو که همیشه پای همه پستهام کامنتهای زیبا و پر از انرژی مثبتت روو میبینم
میبوسمت، به همچنین عزیزم

زن بابا شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 21:16 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مجدد انشالله درست میشه عزیز برعکس شما من میخوام چاق بشم

سلام عزیزم ممنونم
وای نه تو رو خدا، البته اگر لاغری افراطی داری آره اما در غیر اینصورت اینکارو نکنیا

زن بابا شنبه 14 مرداد 1402 ساعت 14:43 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام عزیز آدرس رو بده به قسمت سرچ میاد یا بنویس یک زندگی معمولی
قربونت ممنون

والا هر کار کردم نشد! نمیدونم چرا نمیتونم، به شکلهای مختلف امتحان کردم عزیزم نشد

غزل جمعه 13 مرداد 1402 ساعت 20:12

سلام مرضیه خانوم
مدتی هست با اینجا آشنا شدم و از روان نوشتنتون خوشم میاد
ببخشید میخواستم ببینم علائم شما در اوایل بارداری دختر و پسرتون مشابه بود؟ یا باهم فرق داشتن؟
راستی آدرس پیج تون رو گم کردم و یادم نیست پایین کدوم پستتون بود

سلام غزل جان
خیلی خوش اومدی عزیزم. ممنونم از لطفتون
و شرمنده که دیر پاسخ میدم
تفاوت زیادی نداشت عزیزم، سر هر دو اوایلش بی حال و بی انرژی بودم و احساس خواب آلودگی داشتم. سر هر دو تا سه ماه اول علاقه ای به غذاها نداشتم اما مثلا اوایل بارداری نیلا به ترشی بیشتر علاقه داشتم درمورد نویان به شوری، اینو یادمه، اما خب هر دو مورد برای همون اوایل بود و از یه جایی به بعد میلم به غذاها یکسان بود، با اینکه سر هر دو اوایل اصلا میلی به غذاها نداشتم و از خیلی طعم ها بدم میومد (اما خدا رو شکر بالا نمیاووردم) اما سر نیلا انگار کمی بیشتر بود. اضافه وزنم سر نیلا شش کیلو بیشتر از نویان بود و ورم بیشتری هم اواخر بارداری داشتم نسبت به نویان، شکمم موقع نیلا انگار پایینتر بود، اما سر نویان انگار بچه بالاتر و نزدیکتر به معده قرار داشت، سر هر دو هم به یک اندازه عصبی و حتی افسرده بودم، شاید سر نیلا بیشتر حتی. انگار سر نویان یه مقدار سرپا تر بودم و فرزتر، و راحتتر کارامو میکردم. در کل هر دو بارداری سختیهای خودشو داشت اما بارداری نیلا سختتر بود یکم بخصوص بابت دردهای خیلی خیلی زیادی که تا حدود هفت ماهگی داشتم.
خوب شد برای خودم هم یادآوری شد
آدرس پیج اینستاگرامم رو میگی عزیزم؟
Roozanehaye.marzieh
اینم آدرسم

سلام پنج‌شنبه 12 مرداد 1402 ساعت 11:48

روی هم رفته خوش گذشته است
آقای تراشیون مشاور خانواده است
در تلویزیون هم برنامه داشت
می گفت اگه دخترم از من مشاوره به مشاور دیگه معرفی اش می کنم
چون بدترین مشاور ها به خانواده ها پدر و مادر هستند
که تعصب نژادی دارند
در مورد غلظت خون خون دادن یا حجامت راه کار اش هست
چربی خون کلسترول با خوردن سیب با پوست مفید است
آن یکی هم گردو راه حلش هست
سن که بالا برود اضافه وزن هم همراهش هست
البته غصه خوردن هم باعث بالا رفتن وزن می شه

بله جناب سلام، بد نبود اما تقصیر خودم بود که فکر کردم از خانواده همسر میتونم کمک بگیرم و روزها رو به خودم زهر کردم، نمیشه از یه پدر و مادر انتظار داشت تمام و کمال حقو به تو بدند.
اسم اون آقای مشاور رو حتما یادداشت میکنم برای آینده، شاید به کار اومد.
بله اتفاقا به فکر فصد و حجامت هستیم، فعلا که رفته دکتر و براش دارو نوشته اما به نظرم حجامت هم بشه خوبه.
والا آقای سلام اضافه وزن من لزوما به سن هم برنمیگرده، 39 سالمه و هنوز نمیشه گفت سن خیلی بالاییه، اما بی ملاحظگی خودم و پرخوری باعث این موضوع شد. گردو برای کاهش وزن منظورتون بود؟
مرسی از توصیه های خوبتون
اسمش رو یادداشت میکنم

مامان خانومی پنج‌شنبه 12 مرداد 1402 ساعت 00:23 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم رسیدن بخیر ، زیاد خودت رو ناراحت نکن بابت چالش منم به دعوت یه دوست شرکت کردم و دوستان نزدیک مجازی م رو هم دعوت کردم . بابت قضیه درد دل با مادرشوهر حق با تو هرچقدر هم همسرت کوتاهی کرده باشه باز فرزندشونه و ازش حمایت میکنن منم یک بار این اشتباه رو کردم و با پدرشوهرم حرف زدم که به جد گفت تو اشتباه میکنی و پسر من اهل چنین خطایی نیست بار دوم هم بدون اینکه من بگم متوجه شد اما هیچ عکس العملی نشون نداد به نظر منم دردی دوا نمیکنه . چقدر خوب که تونستید کارهای مفیدی انجام بدید تو سفرتون انشاءالله که اقا سامان هم مشکل جدی نداشته باشه و با پرهیزات غذایی و ورزش رفع بشه وزن تو هم همینطور . حالا من از بعد تولد مهراد وزنم تغییر نکرده یعنی بارداری دخترها هرچی اضافه کردم بعد زایمان همش برگشت و کلا هم رو یه وزن ثابت موندم فوقش یکی دوکیلو بالا پایین بره اما مدتی میشه وعده ناهار رو دارم حذف میکنم کم کم البته الان خیلی کم میخورم ولی تصمیم بر این هست فقط صبحانه بخورم که شنیدم قبل ۷ بخوری فوق العاده موثر هست در کاهش وزن و کوچک شدن شکم ! دیگه میره تا شام که ساعتای ۸ تا ۹ میخورم در طول روزهم قبل ظهر معمولا میوه میخورم هله هوله هم که اصلا اهلش نیستم دکتر هم که رفتم بابت بیماری که دارم ممنوع کرده برام‌ . در کل کم بخور همیشه بخور هستم فعلا به قول بابام . نگران نباش توهم با رژیم و پرهیز از هله هوله و ریزه خواری قطعا کم میشه وزنت شبها هم با اقا سامان و بچه ها برید پیاده روی اگه میتوتید

سلام گلم، بالاخره موفق شدم و نوشتم بعد تایید کامنتها منتشر میکنم پستم رو.
دقیقا درسته، البته انصافا مادرشوهر و پدرشوهرم به من هم یه جاهایی حق میدند اما در کل درددل کردن خیلی اشتباه بزرگی بود و مادرش واقعا ناراحت و عصبی شد، دیگه این اشتباه رو نمیکنم!
انشالله بتونیم وزنمون رو به حد مطلوبی برسونیم! چقدر عالی که وزنت تغییری نکرده، من خیلی استعداد چاقی دارم و اگه مراعات نکنم سریع چاق میشم، خیلی پرخوری کردم این چندماه و دورکار هم بودم و پیاده روی نداشتم، قبلا به واسطه کارم لااقل دو قدم راه میرفتم.
یکبار من رفته بودم یه دکتر طب سنتی، اتفاقا به من گفت وعده ناهار رو حذف کن و بجای وعده ناهار میوه بخور و شام رو ساعت شش یا هفت بخور پس به نظرم کار درستی میکنی. خیلی خوبه که هله هوله نمیخوری، منم از یه جایی ول کردم وگرنه خودم هم حواسم بود.
حالا دیگه استارت رژیم رو زدم، پیاده روی که با بچه ها نمیشه، اما شبها حدود ساعت نه تنهایی یکساعتی میرم پارک محله و قدم میزنم و میام (البته 45 دقیقه پیاده روی، یربع هم نشستن تو پارک)

Enamel چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 18:40

مرضیه تنها نیستی
جدیدا به شدت حساس شدم رو وزنم
دو کیلو اضافه شدم
می خواستم ۵ کیلو کم کنم الان دو کیلو هم بهش اضافه شده
من فکر می کنم بهش که فکر کنی بدتره
من اصلا به چاقی لاغری و رژیم فکر نمی کردم از بس همکارام از اضافه و کم شدن وزن می گن منم بهش فکر می کنم
هر راهی پیدا کردی به منم بگو
هرچند من فکر می کنم کمتر خوردن و پیاده روی به شدت تاثیرگذاره

سلام مینا جان
کجا بودی دختر، جات خالی بود، حواسم بود کمرنگ بودیا ایشالا که خوب و خوش باشی. نذار بیشتر از این اضافه بشی، یهو به خودت میای میبینی اون 7 کیلو رو هم کم نکردی و شده مثلا 10 کیلو، برای منم همین شد، 5 کیلو اضافه وزنم الان شده 15 کیلو! و از اندامم بیزار شدم البته الان شروع کردم به رژیم گرفتن همراه همسرم اما راه سختی پیش رومه اونم با دو تا بچه.
بله دقیقا کم خوری و پیاده روی خیلی موثره، منم دارم همینکارو میکنم. یه سری روشهایی رو در پیش گرفتم اگر جواب داد میام و تو وبلاگم توضیح میدم مینا جان

خورشید چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 18:29 http://khorshidd.blogsky.com

رک بگم بهت با این همه تجربه و سختی که توی زندگیت داشتی فکر میکنم این بی تجربگی از تو بعید بود
حتی اون خانواده های همسر که وانمود میکنن کاملا حق با عروسشون هست توی درازمدت گله عروس از پسرشون تبعات داره
میدونی من توی زندگی مشترکم حتی وقتایی که خود خانواده ش اعتراف میکردن به مقصر بودن پسرشون سکوت میکردم چون مطمئن بودم کافیه من یه کلمه حرف بزنم موضع خودشون را تعقیر بدن
عزیزم اضافه وزن را اگر روش حساس بشه نه رژیم خوبی میتونی بگیری و نه وزن کم میکنی

سلام خورشید جان
واقعا اشتباه کردم و قبول دارم، قبلا هم حرفهایی میزدم اما اینبار مستقیم تر از مادرش خواستم بشینه و صحبت کنیم چون سامان اعصابم رو داغون کرده بود و عجیبه که این جور وقتها ناخواسته نسبت به مادر و پدرش هم احساس قبلی رو ندارم و تو دلم مقصر میدونمشون که میدونم اشتباهه.
حق با تو هست عزیزم و حماقت کردم و دیگه اینکارو هرگز نمیکنم، تو هم بهترین کارو میکردی و سیاست خیلی درستی داشتی، این سیاست رو خود مادر سامان هم اغلب جاها داره.
خیلی حساس شدم خورشید خیلی، اونم چون مقصرش خودم بودم، فعلا که ده روزه شروع کردم، ایشالا که بتونم یه کاریش بکنم چون احساس خوبی به اندام و چهرم ندارم اصلا
خورشید جان چند وقته کلی مشغله دارم و نمیتونم برم وبلاگها رو بخونم، اما وبلاگ تو رو میخونم و کلی حرف برای گفتن دارم اما نمیتونم بنویسم برات، میبخشی منو عزیزم. من همیشه به یادت هستم

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 17:48 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
نگران نباش مرضیه جان وزن هم کم میکنی. توی رژیمت حتماااا چای نعنا داشته باش. دمنوش نعنا کیسه ای هست میذاری تو آبجوش و میخوری برای چاقی های ناشی از فعالیت های هورمونی عالیه.
خواهر منم خیلی اضافه وزن پیدا کرده و راستش رفت دکتر و رژیم و ورزش گرفته و صبح ها قبل اینکه من از خواب بیدار بشم می بینم که داره ورزش میکنه. ورزش ها هم کمر دردش رو تسکین داده هم من حس میکنم ورم و باد بدنش خوابیده و لاغرتر شده. ما خوردن نان و برنج و نوشابه رو خیلی کم کردیم و اگر مقداری برنج گوشه بشقاب میکشیم در کنارش حجم زیادی از کاهو و هویج رنده شده و گوجه فرنگی و جعفری رنده شده و... میخوریم. معدمون پر میشه احساس گرسنگی نمی کنیم.
گاهی هم دلمون ضعف میره به جاش خیار هویج رنده شده یا بادمجون کبابی یا نخودچی و کشمش و اینطور چیزها میخوریم. هر شب هم منو خواهرم قرص آهن و مولتی ویتامین و شیر و عسل میخوریم.
روی یک کاغذ بنویس اهدافت چیه.
مثلا تصمیم دارم در یک ماه یک کیلوگرم کاهش وزن داشته باشم تصمیم دارم به همسرم کمک کنم پیگیر وضعیت جسمانیش بشه و با هم ورزش کنیم دست بچه هامونو بگیریم آخر شب آخر هفته دو تایی دو ساعت بریم پارک پیاده روی و بچه ها هم بازی کنند هم وزن کم کنیم هم بچه ها بازی کنند. با هدف گذاری و برنامه ریزی به زندگیت جهت بده و از سردرگمی نجات پیدا کن.
دعا میکنم اینقدر روی وزنت حساس نشی و با آرامش وزن کم کنی ورزش کنی. اینقدر ورزش خووووبه اینقدر سرحالت میکنه تو نت بزن انواعش میاد البته ما سبک ها رو انجام میدیم. وزنت هم کم میشه نگران نباش آخه این چیزها که غصه خوردن نداره که.
و اینکه چقدر خوبه که خوبی های آدمها رو با یک بدی فراموش نمیکنی. بعضی ها تا یکی در حقشون یک بدی کنه همه خوبی هاشو از یاد میبرن و شاکی میشن. و اینکه خب اگر هم پدر و مادر همسرت چیزی گفتند زیاد به دل نگیر سنشون بالا هست و خب پیش میاد دیگه.
همین که از دستاوردها و خوبی ها و داشته هامون بگیم و سپاسگذاری کنیم کلی روحیه میگیریم.

سلام آیدا جان،
کم که ایشالا میکنم اما راه سخت و طولانی با دو تا بچه در پیش دارم و ایکاش نمیذاشتم به اینجا برسه. چشم حواسم به چای نعنا هست، مرسی که گفتی.
آفرین به خواهرت، خوب همتی داره که صبحها ورزش میکنه، حالا من ده روزه رژیم گرفتم و شبها میرم پیاده روزی 45 دقیقه. منم نان و برنج رو کمتر کردم و کنارش سبزیجات میخورم، امیدوارم جواب بده اما خب احساس گرسنگیم هم زیاده، البته که کمتر شده بعد ده روز اما هست هننوز.
یادم باشه حتما ویتامین بخورم، خیلی کوتاهی میکنم، تو و خواهرت خیلی اصولی دارید میرید جلو و این عالیه.
با بچه ها نمیشه رفت پیاده روی، کلی دردسر داره، اما سعی میکنیم من و سامان هرکدون جداگانه بریم، این هدف گذاری رو قبلا چندباری انجام دادم و خیلی خوب بوده، بازم تکرارش میکنم
مرسی که دعام میکنی، مثل همیشه برام انرژی مثبت بفرست آیدا جان، خودمو خیلی سرزنش میکنم و امیدوارم یکبار دیگه بتونم وزنم رو کم کنم. خیلی دعام کن.
نه نمیتونم خوبیهای پدر و مادرش و لطفهایی که درحقمون کردند فراموش کنم، اما خب کارم درست نبود که بخوام با مادرش حرف بزنم. قبلا هم گاهی اینکارو میکردم اما اینبار خیلی بیشتر شد و واقعا ناراحتم و دیگه هم تکرار نمیکنم.
سنشون خیلی هم بالا نیست 63 سال اینا اما به هر حال حواسم هست که خوبیهاشون رو یادم نره. من دوستشون دارم حتی اگه دلخور باشم ازشون.
بله درسته عزیزم
مرسی از کامنت خوبت، ایشالا که زندگیت رونق بیشتری بگیره و حال دلت همیشه خوب باشه دوستم

آرزو چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 17:23 http://arezoo127.blogfa.com

میدونی یاد خودم افتادم که بعد از عقد و ازدواج حدودا ۱۹ کیلو چاق شدم

وای راست میگی آرزوو؟ حالا من حتی بعد بچه دار شدن هم وزنم با قبل ازدواج فرقی نداشت، البته نه اینکه لاغر باشم، فقط بیشتر نشدم، چون رژیم میگرفتم و پیاده روی داشتمو حواسم بود، چندماه غافل شدم و الان با بیشترین اضافه وزن زندگیم روبرو هستم

مهدخت چهارشنبه 11 مرداد 1402 ساعت 15:04

عزیزم اشکال نداره واسه منم پیش اومده که متاسفانه برخورد جوری بود که پشت دستمو داغ کردم دیگه کلامی از زندگیمون بهشون توضیح ندم..خودتو سرزنش نکن..عبرت بگیر و بگذر
..

سلام مهدخت جان، دوست دلسوز و مهربونم.
منم خیلی اشتباه کردم، قبلا هم از این دست اشتباهات داشتم اما اینبار به نظرم خیلی بیشتر بود، دیگه هرگز اینکارو نمیکنم، به قول تو عبرت میگیرم و فراموش میکنم

سمیه س سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 22:51

ممنون که با همه سختیها می نویسی
در مورد درد دل با مادرشوهر، عین تجربه تو رو من هم داشتم و دقیقا عین ... پشیمون شدم، این کار خیلی اشتباهه، چون همون طور که گفتی اونها عمرا که طرف بچه شون رو به ما بدن، هر چقدر هم خوب و گل باشند
عزیزم، لطفا بابت وزنت این همه خودخوری نکن، به جای سرزنش و غصه خوردن برنامه ریزی جدی شروع کن، برات دعا می کنم که به زودی به فرم دلخواهت برسی

مریم سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 21:15 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی عزیزم
عزیزم نگران اضافه وزنت نباش
هرچی بیشتر روش حساس بشی بیشتر اذیت میشی
منم اضافه وزن زیادی داشتم یه دوماهی هست تونستم با کم خوری سه چهار کیلو کم کنم البته میدونم بیشتر نمیتونم چون پرخوری عصبی دارم
ولی همین هم شکر

ای بابا در مورد مادرشوهرت هم خیلی دلم گرفت
هوووم
دقیقا همین هست که خانواده شوهر رو نمیشه باهاشون درد ودل کرد
مخصوصا اگه دردت همون شوهرت باشه
به هرحال قطعا تصمیم درستی گرفتی

وایی مرضیه چقدر خوشحال شدم بابت تقدیر نامه و اون ترمه از طرف مدیرت
این یعنی کارت عالیه و تو بی نظیری

سلام مریم جانم، خوبی مهربونم؟
آره خب اما انصافا خیلی وزن زیادیه و اصلا فکرشو نمیکردم، اولین باره به این وزن رسیدم و تقصیر خودم بود و برای همین خیلی حساس و اذیت شم و همش خودمو مقصر میدونم. خووبه همین چند کیلو رو کم کردی، همونم کلی تاثیر داره، خدا کنه منم ناامید نشم و بتونم. هیچوقت نبوده که بخوام مثلا 15 کیلو یا حتی همون 13 کیلوگرم رو کم کنم و خب نگرانم.
بله اشتباه کردم بابت درددل، خب من قبلا هم حرفهایی میزدم اما اینبار و از یه در دیگه وارد شدم که واقعا اشتباه بود و دیگه هرگز اینکارو نمیکنم.
مرسی مریم جان، قابلتو نداره دوست خوبم. مرسی از لطفت و انرژی مثبتت، البته خب چون داره میره از اداره ما، به همه تقدیرنامه و هدیه ای داده و فکر نمیکنم به عملکرد خیلی هم مربوط باشه، اما حس میکنم مثلا ترمه رو به همه نداده و فقط به چندنفر داده و یکیش هم منم. خدا خیرش بده در هر صورت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد