بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

در جستجوی حال خوب :)

یه سری دوستان در پست قبلی بهم گفتند که بهتره بیشتر قدر نعمتهای خداوند رو بدونم و تلاش کنم حالم رو خوب نگهدارم، خب من فکر میکنم در عین صحبت از سختیها و ناراحتیها، خدایی کم هم نبوده وقتهایی که بابت خیلی اتفاقات ریز و درشت مثبت شکر خدا رو به جای آوردم، اینطور نبوده که همش ناشکری کنم و نداشته هام رو ببینم اما خب قبول دارم که بهتره گاهی بیشتر نیمه پر لیوان رو ببینم و شکرگزارتر هم باشم، البته باید تاکید کنم که افسردگی فصلی که من این موقعها هر ساله دچارش میشم لزوماً ارتباطی به قدرندونستن و شکر نعمت به جا نیاوردن و ندیدن نعمتهای خداوند در زندگیم نداره، یه جور اختلاله که وقتی میاد سراغ آدم، براحتی نمیتونی باهاش مبارزه کنی، حتی اگر خوشبختترین و پولدارترین هم باشی زیاد فرقی نمیکنه چون به نقص در کارکرد مغز مربوط میشه.... یه غم عمیقی چنگ میندازه به جونت و انگیزه و میل به زندگی رو ازت میگیره، من دارم این روزها تلاش میکنم باهاش بجنگم و یه جاهایی هم موفق شدم، هرچقدر هم سخت باشه، نباید تسلیم این شرایط بشم، نظرات دوستان هم بهم اراده بیشتری میده برای اینکه تلاش کنم روحیم رو بهبود ببخشم.... من اینجا کمتر از لحظات خوب مینویسم، اما راستش من و بچه ها طی روز خیلی زیاد با هم بازی میکنیم و میخندیم وسر و صدا میکنیم و در کنار مشکلات، از حضورشون در زندگیم بینهایت لذت میبرم، همسر هم بعضی وقتها که حالش خوب باشه حسابی با بچه ها بازی میکنه و به حرکات و بامزگیهاشون دوتایی میخندیم، یه وقتها عصرها یا آخر شبها بخصوص بعد خوابیدن بچه ها من و همسرم تو اینستاگرام کلیپهای مسخره میبینیم و کلی میخندیم، یا گاهی حتی به بدبختیهامون تو این مملکت و به بی پولی سامان هم میخندیم، گاهی پیش اومده مثل همین دو روز پیش همسر یه آهنگی رو خونده و من و نیلا و نویان شروع کردیم به رقصیدن با آهنگ، یعنی خب فکر نمیکنم مثلا وبلاگ جاش باشه بیام بنویسم همسرم آواز شاد خونده منم بلند شدم با بچه ها همراه آهنگ رقصیدم و کلی خندیدیم به حرکتهای رقص نیلا و نویان (خودمم همچین از اونا بهتر نیستم!) یا مثلا ناراحت بودم  از دست همسر و برای آشتی بغلم کرده و بلندم کرده و به شوخی گفته دست بزن به لوستر ببینم قدت میرسه! و من اون بالا تو بغلش از ترس افتادن دست و پا زدم و جیغ و داد کردم که منو بذاره زمین. خب من نمیام اینا رو تک به تک بنویسم، به نظرم میاد وبلاگ جاش نیست، حالا اگر کسی هم می‌نویسه نظرش محترمه. در کل باید بگم درسته زندگی من خیلی راحت نیست و گره های روحی و مشکلات شخصی زیادی دارم اما اینطور هم نیست که بگم از زندگیم صد در صد ناراضی هستم، خدایی اینطور نیست. خیلی وقتها زیر لب شکر خدا رو به جا آوردم، فقط خب احساس میکنم اگر من و همسرم مشترکات بیشتری داشتیم یا مثلا بچه ها اجازه میدادند بیشتر با هم وقت صرف کنیم یا مثلا شرایط شغلی همسر و وضعیت مالیش بهتر بود و به همین واسطه روحیه بهتری داشت و انقدر از درون حالش بد نبود، حس رضایت از زندگیمون بیشتر میشد، از طرفی هم خب به دلیل اینکه رفت  و آمد خاصی با خانواده و فامیل و دوستان نداریم و خیلی از مسئولیتهای زندگی با خودمه و یه سری آرزوهایی دارم که برام دست نیافتی به نظر میرسند، از یه سری احساسات خوشایند در زندگیم به دور موندم و از این بابت افسوس میخورم.

همسرم هم انسان بدی نیست، پشت بند خیلی دعواها و حتی بد و بیراه گفتن، بهم محبت میکنه و بغلم میکنه، از احساس و عاطفه برام کم نمیذاره و خیلی وقتها در حضور بچه ها منو میبوسه، همچنان بعد هشت سال به هم پیامکهای عاشقانه میدیم اون حتی بیشتر از من، خیلی زیاد تو کار خونه بهم کمک میکنه و به نظرم سهم اون از نظافت خونه و ظرف شستن و حتی گردگیری و  نظافت یخچال و.... از من بیشتر باشه، اما خب زیاد هم بحث داریم، به نظرم یه جاهایی خودم باید صبوری و سکوت رو تمرین کنم و وقتهایی که کلافه و عصبیه یا خستست یا عقاید و افکارش با من همخونی نداره حرف نزنم و سکوت کنم، میدونم که  اگر من اینکارو کنم، خودش آروم میشه و بعدش قدردان من هم هست و زندگیمون هم خیلی آرومتر میشه، اما این تمرین سکوت برام اصلا راحت نیست، خدایی خیلی سخته ولی خب دارم تمرین میکنم، حداقل به خاطر بچه ها، بخصوص نیلا که بزرگتر شده و قشنگ دعواکردن و جرو بحث ما رو متوجه میشه و روش تاثیر میذاره، یعنی من به این نتیجه رسیدم اگر خودم به تنهایی هم سهم خودم رو به عهده بگیرم، خود به خود خیلی از کشمکشها و عصبانیتها در زندگیمون کمتر میشه و فضای زندگیمون آرومتر، حتی اگر اون سهمش رو به عهده نگیره.

بگذریم، همسایه واحد بغلی ما به اسم سمانه یکی از دوستان خیلی خوب و صمیمی من هم هست، با همه تفاوتهایی که با هم داریم خیلی خوب همو درک میکنیم، از من یازده سال کوچیکتره اما خدایی هیچوقت متوجه این اختلاف سنی نمیشم بس که پخته و عاقل و خانمه، سه تا دختر داره (دختر دومش حلما که روی نیلای من تاثیر خیلی بدی داشته، باید معرف حضور خواننده های قدیمی باشه)؛ چادریه و روحیات مذهبی داره، وقتی با همیم اشک و خنده با همه و خیلی خیلی باهاش راحتم، یعنی منی که برام سخته دوستی کردن با افرادی که از من کوچیکترند، با سمانه که یازده سال از من کوچیکتره جوری سازگار و مچ و راحت هستم که خودم متعجب میشم، پیشش خود خودمم و حرفامون تمومی نداره،هر موقع فرصت مناسبی باشه بدون بچه ها میرم خونش و یکی دو ساعتی پیشش میمونم و با هم از هر دری حرف میزنیم و چای خوش طعم و گاهی هات چاکلت با بیسکوییت و کیک میخوریم.

سمانه اغلب شبها همراه بچه های قد و نیمقدش میره مسجد محل، زمستون و تابستون هم نداره، چندباری به منم گفته بود بیا، پارسال یکی دو بار به اصرار اون بعد سالها رفتم مسجد و خوب بود (به جز البته رفتار نیلا که باعث نگرانی من شده بود اون موقع)، چند روز پیش بهم گفت برای چند روز آخر ماه صفر مسجد محل برنامه های مذهبی داره و با نیلا بیا، خب سامان که زیاد موافق نیست نیلا از این دست جاها بیاد و یا شخصیتی مشابه شخصیت بچه های سمانه داشته باشه. خب سمانه دختر بزرگش رو که هفت سالشه از الان یاد داده چادر سرش کنه و بقیه رو هم که چهار ساله و دو و نیم ساله هستند داره همزمان به این سمت و سو سوق میده ، سامان از این کار بیزاره، خودم هم البته اصلا دوست ندارم این حرکت رو، به خود سمانه هم حتی گفتم. البته سمانه اصلا و ابدا در ظاهر خشک مقدس نیست (چند ماه پیش بهم گفت  حافظ کل قرانه و کلی متعجب شدم!!) و ما 24 ساعته با هم شوخی میکنیم و مسخره بازی درمیاریم (در عین درددل کردنها) اما خب یه سری رفتارهاش رو من درک نمیکنم و قبول ندارم و با خودشم مطرح کردم اما خب در مجموع به هم احترام میذاریم و با هم هماهنگ هستیم و از جهات دیگه در عین اختلاف نظرها و حتی تفاوتهای فرهنگی (سمانه لر خرم آباد هست)، مشترکات زیادی داریم اما خب سامان به شدت نسبت به اینکه نیلا و حتی نویان با بچه های سمانه ارتباط داشته باشند بیزاره و اجازه نمیده نیلا رو ببرم خونشون و اصلا دوست نداره بچه های اون بیان خونه ما، اما خب وقتی من بهش بگم جایی میرم که بچه های سمانهه هم هستند و میگم که  نیلا رو هم میبرم با اینکه زیاد موافق نیست اما مخالفت شدید هم نمیکنه یعنی من راضیش میکنم و میگم برای روحیه نیلا خوبه و اونم قبول میکنه. خلاصه که الان دو شبه که با بچه ها رفتیم مسجد، یک شبش فقط نیلا رو بردم و نویان پیش سامان بود، یک شب که دیشب باشه هم نیلا رو بردم و هم نویان رو و بچه ها حسابی تو مسجد بازی کردند، خب انگیزه من برای رفتن به مسجد بابت خودم نبود، بیشتر بابت نیلا بود، آخه بچه های مسجد موقع نماز همگی تو یه اتاق که تجهیز شده و میز و صندلی و تخته داره جمع میشن  و یه خانم معلم بازنشسته هم بهشون آموزش میده، دلم میخواست به خاطر همین هم که شده نیلا رو ببرم که هم بچم از تنهایی دربیاد (نیلا یکماهه مهد کودک نمیره بچم) هم اینکه بودن در جمع رو یاد بگیره....دیگه این دو شب که رفتیم به نیلا حسابی خوش گذشته، برای خودم هم بد نبوده و روحیم رو بهتر کرده، البته خب من که میرم مسجد پوششم مثل بقیه نیست ( یعنی مثلاً موهام بیرونه و با مانتو هستم و کمی آرایش دارم)اما همه خوب و مهربونند و با احترام برخورد میکنند.

دو شب پیش خیلی یهویی داخل مسجد و موقع شام (به مناسبت ایام سوگواری اخیر شام نذری میدادند) سمانه همین دوست و خانم همسایه بهم گفت خیلی دلم گرفته، میای فردا حمعه بچه ها رو بذاریم پیش همسرامون و یک روزه صبح تا ظهر بریم قم؟ خب خیلی یهویی این پیشنهادو مطرح کرد و من خیلی جا خوردم، یه لحظه فکر کردم دیدم اتفاقا برای فردا هم نیلا و هم نویان و هم سامان صبحانه و ناهارشون تکمیله و شرایطم خوبه ( هر جایی میخوام برم و بچه ها رو پیش همسرم بذارم، صبحانه و ناهار نیلا و نویان و ناهار سامان رو براشون آماده و تو ظرفهای جدا میذارم که خیلی کار سخت و زمانبری هم هست اتفاقا) از قضا، دیدم نویان برای صبحانه حریره بادوم داره، نیلا و سامان هم ناهار استانبولی با گوشت دارند و نویان هم که شوید پلو با گوشت، همه این غذاها مال روز قبل بود و بچه ها دوست داشتند و هنوزم تازه بود و میتونستند بازم روز بعدش بخورند، دیدم دردسر غذا آماده کردن رو ندارم و صرفا باید غذاهایی رو که دارم تو ظرفهاشون بریزم و آماده بذارم، این شد که از سامان پرسیدم مشکلی نداره من برم؟ اونم گفت نه برو (خدایی اینجور وقتها هیچوقت نه نمیاره و غر نمیزنه و گاهی حتی استقبال هم میکنه من با دوستانم وقت بگذرونم).

دیگه فردا صبحش حدود ساعت شش صبح با سمانه دو تایی اسنپ گرفتیم پیش به سوی قم و حرم حضرت معصومه، قرار بود یکی از دوستان سمانه هم باهامون بیاد که دقیقه نود کنسل کرد و دیگه دوتایی رفتیم، با اسنپ خیلی راحت رسیدیم قم و حرم، زیارت کردیم و بعد هم صبحانه تو صحن حرم نون و پنیر و گوجه و خیار خوردیم و ساعت یازده و نیم هم اسنپ گرفتیم به سمت تهران، بیست دقیقه ای معطل اسنپ شدیم و دیگه حدود دوازده راه افتادیم و یک و نیم ظهر هم رسیدیم خونه، خیلی خوب بود....اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری طلبیده بشم حرم حضرت معصومه، خب سامان علاقه ای به رفتن به اماکن مذهبی نداره، میدونستم اگر بهش بگم بریم قم منو میبره اما احتمالا خودش زیارت نمیکنه و این برای من حس خوبی نداشت (یکبار اول ازدواجمون رفتیم مشهد و سامان حاضر نبود بیاد داخل حرم زیارت کنه و همین باعث کلی ناراحتی شد تو سفرمون)، ترجیج میدادم همون خودم تنها برم. اینکه دغدغه بچه ها رو هم نداشتم و یک روز صبح تا ظهر رفتیم و برگشتیم خیلی خوب بود، تو صحن حرم هم از هر دری صحبت کردیم و چندتایی هم عکس گرفتیم و برگشتیم....

آخرین بار که قم رفتم شاید ده سال قبل بود و اون سفر هم خیلی عجیب و اتفاقی بود، خیلی دوست داشتم درموردش بنویسم اما از ترس قضاوت شدن نمینویسم چون خب همسفرم فرد معقولی نبود و اشتباه بود همسفرشدن باهاش، قبلتر هم شاید خیلی جوون و زیر بیست سال بودم که با پدر و مادر و خواهرام رفتیم قم و یادمه چقدر تو راه گرما زده و تشنه شده بودیم  و به نظرم خیلی طولانی اومده بود مسیرمون....آخ که چقدر دلم برای بابام تنگ شده. ۱۲ شهریور هم سالگرد فوت خواهر عزیزم بود، ۲۱ سال به همین سرعت گذشت و من تقریبا هنوز اغلب روزها به یادش هستم. اگر زنده بود یکسال از من کوچیکتر و الان ۳۸ ساله بود. مطمینم خداوند بهترین تصمیم رو براش گرفته و من راضیم به  رضای خدا. حتی درمورد پدر عزیزم هم که جاش خیلی خالیه همینو میگم. امیدوارم جایگاه خواهرم در اون دنیا به اندازه لیاقت و خوبیش در همین دنیا خوب و باشکوه باشه و روح پدرم هم در جوار رحمت خدا و در آرامش ابدی باشه. آمین

این شهریور ماه من به چهار نقطه کشور سفر کردم، سمنان (مراسم سالگرد دایی)، نوشهر (سفر سه روزه و ویلایی که ادارمون در اختیارمون گذاشته بود)، رشت (فوت عزیزجون سامان) و سفر نصفه روزه به قم تنهایی بدون همسر و بچه ها.... اولین بار بود که یه راه طولانی بدون بچه ها میرفتم، دلم میخواد فرصتی بشه و از این جور سفرهای کوتاه یک روزه بازم با سمانه برم، گاهی حتی دلم میخواست خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و مثلا دو روز با همین سمانه میرفتیم شمال و ویلای نوشهر اما خب میدونم نمیشه...

راستش دلم میخواد یک سفر یک روزه هم  همین شهریور ماه همراه سامان و بچه ها بریم  یه جای نزدیک مثل کاشان یا طالقان، تا الان کاشان یا طالقان نرفتم و حس کردم الان که هوا بهتر شده، یه سفر یک روزه کوتاه به یه شهر نزدیک که تا الان ندیدیم داشته باشیم خوبه، البته به سامان پیشنهادش رو ندادم اما میدونم ازش بخوام نه نمیگه و همیشه پایه هست. مثلا صبح ساعت هشت بریم، تا هشت و نه شب هم برگردیم و ناهار هم اونجا بخوریم و دو سه جای تاریخی و دیدنی رو هم ببینیم و برگردیم....

راستش دنبال دلخوشیهای کوچیک برای خودم هستم که حال دلم بهتر بشه و فکر و خیالاتم کمتر. از این فضای ناامیدی که تو جامعه و تو خونه خودم هست خیلی ناراحتم و از ته دلم از خدا میخوام حال دل خانواده من و همه خانواده ها و مردممون خوب باشه.

پی نوشت ۱: هفته پیش قرار بود با مدیر کل جدید جلسه آشنایی و معارفه داشته باشم و گزارش کارهای قبلی و کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که دارم رو بهش بدم که بهم یکساعت قبل قرار زنگ زدند و گفتند بیمار شده و کنسل کردند که راستش تو ذوقم خورد چون هم میخواستم زودتر تکلیفم معلوم بشه و هم اینکه بابت گرفتن وام بانکی در هر حال باید بچه ها رو خونه پیش سامان می‌ذاشتم و بیرون میرفتم و دلم میخواست هر دو کار یک روز انجام بشه که نشد و فقط کار بانکی رو انجام  دادم. حالا مجددا تماس گرفتند که زمان جدید جلسه با مدیر جدید رو با من هماهنگ کنند و قراره اطلاع بدم که شنبه بعدازظهر برام مناسبتره یا یکشنبه صبح. امیدوارم خدا کمک کنه و مدیر جدید نگاه مثبتی به من داشته باشه و به لطف خدا همکاری کنه که من دورکاربودنم ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر در کنار بچه هام بمونم. ممنون میشم دعا کنید برام.

پی نوشت ۲: رها جان دوست قدیمی و عزیزم (رها مامان نبات منظورم شما نیستی عزیزم، البته عرض سلام و ارادت)، از دیدن پیامهات بعد اینهمه مدت خیلی خوشحال شدم، فکر میکردم دیگه اینجا رو نمیخونی. کاش پیامها رو به جای قسمت "تماس با من" تو قسمت کامنتها مینوشتی که بقیه دوستان هم ببینند و منم بتونم همونجا پاسخ بدم. حالا اگر فرصت شد خودم با اجازه پیامها رو برای پست قبلی و در قسمت نظرات ارسال میکنم. من واقعا با دقت پیامهات رو برای دو مرتبه خوندم و فقط میتونم اینو بهت بگم که حرفات مثل همیشه منو تحت تاثیر قرار داد و تلنگر خوب و بجایی بود و خیلی بهشون فکر کردم. ممنونم که انقدر دلسوزانه وقت گذاشتی و برای من نوشتی رها جان. من یکبار به پیشنهاد و معرفی تو به روانشناس و زوج درمانگر مراجعه کردم و میخوام بدونی حرفهایی که میزنی همیشه برای من حایز اهمیت بودند و سعی کردم در حد ممکن بهشون فکر کنم و پایبند باشم. ممنونم دوست خوبم. زندگیت آروم و در پناه خدا باشی.

 

نظرات 24 + ارسال نظر
مامان فرشته ها دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 23:34 http://mamanmalmal.blogfa.com

سلام چه خوبه ادم با افرادی دوست باشه که از رکی ظاهر همدیگه رو قضاوت نمیکنند دویتی شما وسمانه حال هردوتون رو خوب میکنه مدیریت اعتقادات هم یه هنرهست که متاسفانه باید روش کار کنیم چون هنوز خیلی هامون افراد رو از ظاهر قضاوت میکنیم

مریم دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت 10:50

مرضیه جان چه خوب که تو این پست لیست بالایی از شکر گذاریهات را انجام دادی.
امیدوارم تا حالا دور کاریت درست شده باشه و پیش بچه ها باشی .
امیدوارم حال دلت همیشه خوب و عالی باشد .خیلی خوبه که دنبال دلخوشی برای خودت هستی

بهار یکشنبه 2 مهر 1402 ساعت 15:14 http://Bahar1363.blogfa.com

عزیزم سلام
امیدوارم پیامم کامل بیاد
خوشحال شدم رفتین قم با دوستتون
تفریح و‌رهایی ذهن، در همین لحظه هایی هست که میشه ساخت هر چند کوچک و کوتاه...

لیدا شنبه 1 مهر 1402 ساعت 00:49

از سمانه باید ترسید

چرا؟ دختر خوبیه...

آیدا سبزاندیش جمعه 31 شهریور 1402 ساعت 10:59 http://sabzandish3000.blogfa.com

این یک پیام خصوصی هست لطفا انتشار ندهید
سلام مرضیه جان خوبی؟ یک سری دیگه انگار باید برم برای مصاحبه. مرضیه جان برام انرژی مثبت بفرست خیر ببینی الهی همیشه بچه هات سلامت باشن خیلی به دعا نیاز دارم منم دعات کردم

سارینا۲ پنج‌شنبه 30 شهریور 1402 ساعت 16:54 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام
خوبی مرضیه جان؟
ان شاالله همیشه حالت خوب و خوش باشه
به نظرم توی این سن بچه ها نهایتا در حد همون یک روز بشه تنهاشون گذاشت و تنهایی رفت سفر. ظرفیت مردها محدوده
خدا همه رفتگان شما رو بیامرزه. پدر من هم مثل خواهر شما، شهریور فوت شد.
در مورد مشکلات با همسر، من فکر می کنم هیچ زندگی زناشویی بی مشکل نیست و آدم با هرکس ازدواج کنه بالاخره یه مشکلاتی وجود داره که باید مدیریتشون کنه

سمیه پنج‌شنبه 30 شهریور 1402 ساعت 00:41

زیارت قبول

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 29 شهریور 1402 ساعت 17:04 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان‌
آفریننن ، لا اقل ما وبلاگ نویس ها بین هر سه یا چهار تا پست غمگینمون یک پست شاد هم بگذاریم تا خداوند نگه اینها همش شکایت دارند هر چی بهشون دادم به چشمشون نمیاد و باز شکایت میکنن.
مرضیه منم تو کار خودم و زندگیم خیلی مشکلات دارم روحم داغونه اما همیشه تمام تلاشمو میکنم تا جاییکه میشه نیمه پر لیوان رو ببینم.
قطعا زندگیامون یک سری خوبی هایی هم داره. باید نگاهمون به خوبی ها باشه تا بیشتر بشه.
مرضیه دلم میخواد استخدام بشم هنوز نتایجش نیامده و بلاتکلیفم. یک خواستگار دارم که به دلم نیست اما خیلی با معرفته . میدونی اخلاقش شبیه همسر خودته . معرفت داره و از اوناست که قربون صدقه میره . اما از لحاظ فرهنگی به هم نمیایم. من خودم راستش اهل مشروب و قلیون و این چیزها نیستم یعنی خوشمم نمیاد از مصرف دود و این مسائل اما اون دیدگاهش با من فرق داره. خیلی ابراز علاقه میکنه . مرضیه من خیلی احساس تنهایی میکنم دعام کن... دلم میخواد همسر مناسب برام پیدا بشه.
ما از اصفهان یک روزه یکبار رفتیم کاشان و ابیانه خیلی خوش گذشت. رستوران ها و مکان های تفریحی خوبی داره عرقیجاتشم خوبه.
ما سه ساعت طول کشید تا رسیدیم کاشون. ناهار اونجا بودیم بعدش یک دوری زدیم و شب خونه بودیم.
تا میتونی بزن به تفریح و بی خیالی . هر کی بی خیال بود برنده بود.

لیدا سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 16:44

آخی چقدر قشنگ دلم خواست زیارت قبول

نجمه سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 16:10 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
از اخر به اول بریم
انشالله بازم دورکاریت اکی بشه.منم اول ابان مرخصیم تموم میشه.رییسم هی دون می پاشه،بیا بیا
حالا برم ببینم چی میشه.توکل به خدا
قطعا همینه.اگه همین پستی ها و بلندی ها و در کنارش قشنگی های زندگی نباشه،که همیشه زندگی زهرماره... انشالله مشکلات حل بشن.

گلپونه سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 13:17

وووای یه مرد این چه حرفیه من غش میکنم برا پست های طولانی مرضیه جان.یعنی وقتی میبینم طولانیه میرم توتخت و شروع میکنم به خوندن تازه بعدش کامنتا کلی چیزا یاد میگیرم و میخونم

عزیز دلمی، کلی دلگرم شدم با این پیامت. فدای محبتت

مصطفی سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 11:33

سلام
اولا این یک مرد که البته واژه مناسب در موردش چیز دیگه ای هست که من ترجیح میدم ننویسم مگه مجبوره متنو بخونه بعد فرمایش کنه که طولانیه البته به جای فرمایش واژه دیگری مناسبه که من نمی نویسم لازم نبود اصلا کامنتش رو تایید کنید.
خدا رو شکر که سفر به شما خوش گذشته. مسجد و جاهای مذهبی هم برای بچه ها بد نیست خیلی از بچه ها با هم بازی می کنند و خوش می گذره کلا تو آدم های مذهبی من ناامیدی و غر زدن کمتر می بینم

قره بالا سه‌شنبه 28 شهریور 1402 ساعت 00:42 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

مرضیه جان خوشحالم بابت اتفاقات خوب زندگی که شاید کوچیک باشن اما کلی میتونن زندگی رو بهتر کنن

زیارت قبول عزیزم


روح خواهر و پدرتون شاد باشه


ان شاء الله رئیس جدید هم با دورکاری موافقت میکنه

رهآ دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 22:01 http://Ra-ha.blog.ir

میدونی مرضیه سکوت داریم تا سکوت. اگر قرار باشه تو بحث ها و ناراحتی ها، همیشه سکوت کنی، مغزت پرمیشه از حرف‌های زده نشده و همین باعث میشه روز به روز تو خودت عصبی تر بشی. مثلن من بهت گفتم تو مسائل سیاسی و مذهبی سکوت کن و با همسرت بحث نکن، الانم حرفم همینِ‌، برای حرفم دلیل هم آوردم.
ولی وقتی مثلن تو تربیت بچه ها با هم اختلاف نظر دارید، و کار داره به بحث و دعوا میکشه، باید سکوت کنی. بعدن (یک روز بعد، یک هفته بعد و ...) که هر دو آروم شدین، حرف بزنید، حتا اگه دوباره به بحث و دعوا کشید بازم باید سکوت کنی تا دفعه بعد.
اولِش سختِ. خیلی سخت. ولی کم کم یاد میگیری بدون بحث و دعوا و عصبانی شدن حرف بزنی.
من ی جمله م رو به دکتر شریعت هیچوقت یادم نمیره. بهش گفتم (فلان رفتار دستِ خودم نیست) خیلی جدی باهام برخورد کرد که چجوری میشه ی رفتار اشتباه رو انجام بدی، ولی دست خودت نباشه. میدونی چی میخوام بگم؟ ما میتونیم رفتارهای اشتباه مون رو کنترل کنیم، فقط زمان میبره.

غ ز ل دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 14:58 https://myego.blog.ir/

چه اشکالی داده از همین بازی کردنا و خوشحالیاتونم بنویسی
اونوقت تصویر زندگیت اینقدر بغرنج به نظر نمیرسه

حرف درستی زدی غزل جان، اینکه گفتی تصویر زندگیم کمتر بعرنج به نظر برسه.
چشم عزیزم، فقط این روزها حالم به خاطر خواهرم و بچش داغونه...

زهرا دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 11:32

سلام عزیزم
چقدر خوب که برای خودتون وقت گذاشتید. بچه ها بزرگتر میشن و از این دست کارها بیشتر میشه کرد.
سفر یکروزه به قزوین خیلی خوبه
باغ وحش باراجین برا بچه ها جذابه
کلی جای دیدنی و رستوران خوب داره
نزدیکم هست.
اگر بخواید با دوستتون یکروزه برید هم منایبه
برید بازار سعدالسلطنه و کافه هاش بشینید تو افتاب پاییز و کیف کنید.
امیدوارم شرایط کاریتون خوب پیش بره
اوقات خوش

رها دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 11:23 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

راستی دیدی چقد طولانی نوشتم نظرم رو؟؟؟ میدونی برا کسی که مشکل تمرکز داره چقد اینجوری متمرکز بودن طاقت فرساست؟؟؟؟خوشال شدم از خودم... هر چند نمیدونم تونستم پیوستار مطلب رو حفظ کنم و تونستم منظورم رو برسونم یا نه... ولی برا من قدم بزرگی حساب میشه خخخخ
اگه پیوستارش حفظ شده بود بهم بگو خودمو ماچ کنم!!! با تشکر!

عالی بود عزیزم، از عالی هم عالیتر، مفید و به قول خودت متمرکز...ممنونم دوست من

رها دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 11:20 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضیه قشنگم
چقد دلم زیارت خواست.. .وای خیلی خوب بوده راستی دم همسرت گررررررم که پایه بودش بچه ها رو بگیره که بتونی مجردی بری...راجع به روابط با همسرت و اینکه گفتی اگه بتونم سکوت کنم همه چی بهتر میشه....دوس دارم بهت بگم نباید از اول از خودت انتظار داشته باشی که هر بار سکوت کنی! مثه این میمونه که کسی بخاد یه هو شرو کنه مثلا مسابقات شنا شرکت کنه بدون اینکه شنا بلد باشه! خوب طبیعیه هر بار میبازه و سرخورده تر میشه اصن شاید تو همون اولین مسابقه غرق بشه!!! خخخخ اول باید یاد بگیره غرق نشه! مثلا رو آب شنا ور بشه یا مثلا دوچرخه بزنه تو آب!!! بعد مثلا شنای فلان یاد بگیره بعد سرعت و مسابقه !!!!این طبیعیه که تو اگه از خودت انتظار داشته باشی که از این به بعد فلان میکنم چنین میکنم چنان میکنم خوب طبیعیه که عملی نباشه بعد که عملی نمیشه هم رابطت با همسرت هر بار خرابتر میشه هم خودت از اینکه نتونستی انتظاری که از خودت داشتی رو عملی کنی از خودت ناامید و ناراحتتر میشی. هر هدفی رو بهتره کوچیک کنی و بعد کوچولو کوچولو به سمتش بری... مثلا شما میخای بحث ها رو مثبت و نتیجه بخش پیش ببری... فرض کن کسی تو دعوا هم داد میزنه هم حرف زشت میزنه هم طرف رو تحقیر میکنه هم چیز میشکنه هم گوش نمیده طرف مقابل چی میگه .... خوب مشه به این فرد بگی اینکارا رو نکن بزار وقتی اصابتون آروم شد با هم حرف بزنین !!!!!خیلی هم عالی!!!! ولی چقد عملیه؟؟؟؟ انتظار زیادیه.... اولین قدم برای این فرد میتونه این باشه که دیگه زمان دعواها و جر و بحث چیزی پرت نکنه بشکنه....یه قدم مثبت!!!! و کم کم که نتیجه های مثبت بگیره از قدم های کوچیک تلاش میکنه بهتر و بهتر میشه ....اگه الان مثلا تو دعواها آزاردهنده ترین مساله برات دعوا کردن جلو بچه هاست یا مثلا داد زدن جلو بچه ها مساله مهمت هست... فقط همونو حذف کن... دعوا رو کلا حذف نکن!!!مثلا میبینی الان قراره با هم دعواتون بشه و تو نمیتونی دعوا نکنی فقط به خودت بگو من فقط همین یه بار داد نمیزنم... به همسرت هم وقتی داره داد و بیداد میکنه همینو بگو!!! بگو من داد نمیزنم من نمیخوام جلو بچه ها داد بزنم این مثال بود ها... منظورم اینه که خودت شخصی سازی کنی برا خودت ببین چی جواب میده ولی فقط یه کار کوچیک انتخاب کن ... که خیلی برات مهم و حیاتی هست... مثلا مدام تکرار کن من نمیخام جلو نیلا باهات بحث کنم بس کن بعدا حساب همو میرسسیم و همو تیکه پاره میکنیم!!! هر چی شوهرت گف خواستی یه جمله جواب بدی همینو تکرار کن بگو من نمیخام داد بزنم پس الان جوابتو نمیدم! بعدا پارت میکنم.... خخخخ .میدونی اینکه بگی این بار من خودمو کنترل میکنم دیگه هیچی نمیگم بعد که نمیتونی انجام بدی عصبانی میشی و بحث میکنی و نمیتونی اون انتظار خودتو از خودت براورده کنی خیلی اذیت میشی و این چرخه آزار ادامه پیدا میکنه...
ولی به خودت بگو از هر ده بار مثلا یه بار! ساکت میمونم! بعد نتیجش رو که ببینی اگه مثبت باشه خوشال میشی و سعی میکنی هر بار همون نتیجه مثبت رو بگیری ینی مغز ما اینجوری خودش رو خوشال میکنه... دیگه بیشتر و بیشتر یادش میمونه.... اینجوری مثبت شرطی میشه...

رها جانم من همون موقع که پیام دادی پیامت رو خوندم و واقعا ازش استفاده کردم و تو وبلاگت هم پیام دادم، الان به خاطر شرایط خواهرم و حال روحی بدم نمیتونم پاسخ به جایی بدم اما واقعا از حرفات استفاده کردم و بهشون عمل میکنم، ممنونم دوست خوبم، خیلی هم خوب و متمرکز و زیبا نوشیت

یه مرد دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 10:00 http://Whiteshadow.blogsky.com

کی حال اینقدر متن طولانی بخونه؟
جزوه یه ترم بود

راستشو بخواید شما آخرین نفری هستید که دلم میخواد متن طولانی منو بخونه، درواقع اصلا خودتونو اذیت نکنید قربان
هنوز حرکت نامناسبتون درمورد آیدا از خاطره ها نرفته!

سمیرا دوشنبه 27 شهریور 1402 ساعت 02:01

زیارت قبول عزیزم

مریم یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 21:31

خوشگل جان من رمز ندارم اینیستا هم درخاست دادم قبول نکردی ممنون میشم از سبک نوشته هات خوشم میاد یه ماه هست میخونمت

سلام عزیزم، مرسی از لطفت، میشه بگی با چه اسمی تو اینستاگرام درخواست دادی مریم جان، من چند تا مریم تو پیجم دارم

فرانک یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 18:33

این پست برای من خیلی سورپرایز بود!

من خیلی وقته میخونمتون، از زمانی که پدرتون زنده بودن، اما خیلی کم پیش اومده کامنتی بذارم.
بارها شده وقتی پستهایی که توش از گرفتاریها و مشکلات نوشته بودید می‌خوندم، با خودم می‌گفتم کاش شهر نزدیکتری بودید و دعوتتون می‌کردم یه سر بیاید مهمونم بشید و زیارتی برید و استخونی سبک کنید آخه من مشهد زندگی می‌کنم.
الان که دیدم سمانه خانم این کارو کرده اصلا یه احساس عجیبی بهم دست داد... انگار اون فکری که با خودم می‌کردم خدا خودش حواسش بوده و براتون جور کرده.
باورتون میشه گاهی حرم که میرم یادتون می‌افتم؟

عزیز دلم، مرسی فرانک جان
همینکه نیت کردید که دعوتم کنید ثوابش نصیبتون بشه انشالله.
خدا خیرتون بده.... من اعتقاد دارم خود نیت کردن همون ارزش و ثوابی رو داره که اون کار انجام بشه.
قربونتون برم، این روزها حالم خیلی خیلی بده، لطفا تو حرم و پیش امام رضا برامون دعا کنید، بخصوص برای خواهرم رضوانه که الان داره با بچه تو شکمش امتحان میشه.

مامان خانومی یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 16:30 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام چقدر حس خوبی گرفتم از خوندن پستت ، واقعا داشتن دوست خوب نعمته و اگه همسایه باشه که دیگه نور علی نور ! منم دوست خوب دارم که مثلا شرایطش مشابه شرایط منه و خیلی باهم خوبیم اما دور از هم هستیم و در سال شاید یکی دوبار همدیگه رو ببینیم . مسجد هم خیلی خوبه و چقدر عالی که همچین محیطی برای بچه ها داره من اگر چنین مسجدی تو محله مون بود هرشب میرفتم ! پسرم خیلی مسجد رو دوست داره و یکی دوبار تاحالا پیش اومده بردمش خیلی ذوق کرده ولی مسجد ما چنین محیطی برای بچه ها نداره و از خونه ما کمی دور هست و مسیرش هم بسبار خلوت که من جرات تنهایی رفتن رو ندارم . زیارت تون هم قبول چه کار خوبی کردید رفتید مرضیه باید بگم بهت حسودیم شد همچین دوست و همسایه ای داری

الی یکشنبه 26 شهریور 1402 ساعت 13:02

چه خوب که از خوبی ها نوشتی
بخدا زندگی همه مجموعه ای از مشکلات و خوشی هاس
ولی شما تمرکز رو نکات منفی بیشتر
بازم اگه حساب کنی به جز مسئله شغل همسرت زندگیت مشکل خاصی نداره
بازم این مدلی بنویس
ی شعری بود دقیقش یادم نیست
ولی میگفت گوید که هر که راز داند داند که خوشی خوشی بیارد
ی همچین چیزی
خلاصه مه بیشتر رو همین مثبت ها تاکید کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد