بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روزهای تکراری اما آرام :)

احساساتی که تو نوشته قبلی راجبش گفتم شکر خدا خیلی خیلی کمرنگ تر شده، خودمم با شناختی که از خودم داشتم پیش بینی میکردم کمی که زمان بگذره، این حس منفی کمتر و کمتر میشه، این دو روز در حال پیامک بازی با خواهرکوچیکم و راهنمایی دادن بهش بابت تهوع بارداری و بایدها  و نبایدها در این دوران گذشت....انشالله که حال بد این روزهاش خیلی زود تموم بشه، اوایل بارداری معمولا خیلی سخت میگذره، آدم هم از نظر جسمی هم از نظر روحی به شدت دچار حالات متغیری میشه، من که هم سر نیلا و هم سر نویان چند هفته اول بارداری حالات شبیه به افسردگی داشتم، سر نیلا خیلی هم بیشتر بود، اینجور وقتها حمایت عاطفی همسر خیلی مهمه، بماند که اغلب مردها آگاهی کافی ندارند. همسر من هم تو این دوران گاهی حامی بود و گاهی مایه عذاب جونم منم خدایی شدیداً بهانه گیر و نازنازی میشدم، و حوصله خودمو هم نداشتم حتی گاهی هیجانات و تغیرات روحی به جایی میرسید که دلم میخواست تا میخوره سامان رو بزنم البته سه ماه اول که میگذره این حالتها خیلی فروکش میکنه اما در تمام دوران بارداری کم و بیش  این حس و حال ها میاد و میره. امیدوارم هر کسی که چشم انتظار داشتن فرزنده، خیلی سریع چشم و دلش روشن بشه و اینهایی رو که من توصیف کردم، با گوشت و خونش احساس کنه، میدونم اون روز حتی بابت همین مسائل، خدا رو کلی شکر میکنه. من که خدایی همیشه دعا میکنم برای زنانی که چشم انتظار فرزندند، خودم رنجش رو احساس کردم و میدونم چقدر سخت میگذره. اسمشون رو خیلی وقتها به زبون میارم و تو دعاهام از خدا میخوام هر چه سریعتر نظر لطف و مرحمتش رو شامل حالشون بکنه و یروزبیان و به خودم این خبر مسرت بخش رو بدند.

,++++++ روزهایی که تو خونه هستم خیلی روتین و یکنواخت میگذره، و من ذره ای هم بابتش شکایت ندارم، هر طور حساب میکنم میبینم این روتین و یکنواخت بودن چقدر برای من الان نعمت محسوب میشه. با اینکه اغلب خونه هستم، اما رسیدگی به کارهای خونه و بچه ها و پخت و پز انصافاً وقت و انرژِی میبره، از طرفی هم مدام در تلاشم زمانی پیدا کنم که به امورات محل کارم برسم و در بهترین حالت بتونم در شبانه روز دو ساعت وقت بذارم، اونم بیشتر در ساعات نیمه شب که بچه ها میخوابند، اما خب کارم رو جلو میبرم و هر دو هفته که باید گزارش کار بدم سعی میکنم مطالب خوبی رو آماده تحویل کرده باشم... دو سه روز آخر قبل تحویل پروژه کاریم، تا روزی چهار پنج ساعت هم وقت میذارم، به هر حال مدیریت همه این کارها با هم یعنی کارهای خونه و بچه ها و کارهای اداره برای من با این بدن کم جون و بچه های شیطون خیلی هم راحت نیست اما بازم هزار بار شکر خودم بالای سر بچه ها هستم.

تقریبا مطمئنم اگر ماریا پرستار سابق بچه ها اون بازی رو درنمیاورد، بازم در هر صورت نمیتونست از عهده امورات هر دو تا بچه بربیاد و دیر یا زود زبون به شکایت باز میکرد حتی اگر دو سه برابر حقوق میدادم. راستش اون خیلی ناز نازی بود (خودش هم میگفت) و اگر بیشتر از دو سال با نیلا موند (علیرغم اینکه همسرش در کل با کار کردن خانمش موافق نبود و به خاطر علاقه و ارادتی که به من و سامان و بچه ها داشت به اومدن خانمش به خونه ما خیلی هم گیر نمیداد) واسه خاطر این بود که نیلا بچم کاری به کارش نداشت و نصف بیشتر روز رو میخوابید و صبحانه و ناهارش هم همیشه آماده بود (در کنار پذیرایی از خود ماریا) و خودم آماده و حاضر تو ظرف مخصوص میذاشتم و فقط ماریا گرم میکرد و بهش میداد، بچم آزاری براش نداشت و مهمتر از همه به خاطر شیوع کرونا، من شیفتی سر کار میرفتم و دو روز یا حداکثر سه روز در هفته  سر کار بودم و حتی پیش میومد هفته ای یک روز بیشتر نمیرفتم اونم از ساعت هشت تا دو و ربع و گاهی حتی ده دوازده روز پیش میومد خونه بمونم و زمانی که خودم کرونا گرفتم سی روز بیشتر نیومد سر کار و من هر بار کل حقوقش رو میدادم حتی اگر به قول خودش زیاد نبود! تقریباً شک ندارم اگر این خانم میخواست هر روز هفته بیاد و ساعات طولانی بمونه و یا مثلاً نیلای من مثلاً شیطون (به معنای بد و تخس) و اعصاب خورد کن بود (که خدا رو شکر اصلا بچم اینطور نبود) همین دو سال هم با این نازک نارنجی بودنش نمیموند، در کل حرفم اینه که اگر بهانه حقوق هم نمیکرد، باز در پروسه زمان تاب و تحمل نگهداری دو تا بچه رو نداشت و در هر حال بعید میدونم ادامه میداد، خودم هم به شدت معذب میشدم وقتی میدیدم سختشه. 

اتفاقاً هر از گاهی دخترش زنگ میزنه و با نیلا صحبت میکنه و خود ماریا هم با من حرف میزنه، انگار نه انگار اتفاقی افتاده! مریم خواهر بزرگم میگه حتی نباید جواب تلفنش رو بدی یا تحویلش بگیری، اما خب  وقتی مثلا دختر ماریا پرستار سابق تو اینستاگرام یا واتس آپ پیام میده و میگه دلم برای نیلا و نویان یه ذره شده و میخوام بیام ببینمشون و فیلم و عکساشون رو بفرست، و بعد زنگ میزنه و خود ماریا هم پشت بند دخترش باهام صحبت میکنه و کلی هم صمیمیت نشون میده، من اصلا و ابداً نمیتونم سرد و سنگین برخورد کنم، ییعنی اصلا دست خودم نیست، مثل خودش گرم رفتار میکنم، من هنوزم که هنوزه با اینکه رفتنش در مجموع به نفعمون شد، اصلاً نتونستم ببخشمش یا حقوقی که تو نه ماه بعد زایمانم و با وجود خونه موندن خودم بهش دادم حلالش کنم، بعد اینکه یک هفته قبل تموم شدن مرخصی زایمانم و برگشت به سر کارم، بهم گفت با  شرایط فعلی نمیتونه بیاد، (درحالیکه از همون ماه اول بعد زایمان با هم طی کرده بودیم و برای کل سال رو پذیرفته بود و فقط قرارداد ننوشتیم) شوک بدی بهم وارد شد و روح و روانم خیلی آسیب دید بابت این رفتارش و نگرانی بابت بچه هام و با وجود موندن سامان پیش بچه ها، دو سه ماه کل زندگیم به هم ریخته بود و سامان هم به شدت افسرده شده بود، با همه این احوالات وقتی پشت تلفن با صمیمیت رفتار میکنه و مدام میگه بیاید خونه ما، من نمیتونم سرسنگین برخورد کنم، اگرم اینکارو به فرض کنم، بعدش عذاب وجدان راحتم نمیذاره بنابراین مثل خودش گرم برخورد میکنم (شاید فقط یه درجه کمتر از گذشته ها)، در مجموع درمورد همه آدمها همینطور هستم، بزرگترین دلخوری هم داشته باشم اگر باهام صمیمی و گرم صحبت کنه نمیتونم بیتفاوت و سرد رفتار کنم حتی اگه ته دلم نبخشیده باشمشون یا ازشون دلخور باشم، شاید اخلاق خوبی هم نباشه نمیدونم. البته اینم بگم اگر فردی برام خیلی عزیز باشه و دوستی باهاش ارزشمند باشه و ازش دلخور باشم یه جوری به نحوی دلخوریم رو بیان میکنم چون میدونم اگر  چیزی نگم و توضیحات اون طرف رو نشنوم، ناراحتیم روی هم تلنبار میشه و ممکنه تبدیل به کینه و خشم عمیق بشه، برای همین اگر واقعاً اون شخص برام مهم باشه، به نحوی بهش بیان میکنم که ازش ناراحتم و منتظر میشم ببینم آیا توضیح قانع کننده ای داره یا نه طلبکاره، اگر ببینم خودش خم بابت اون رفتار ناراحته یا برام توضیح بده، براحتی فراموش میکنم، اما اگه طلبکار باشه یا بدتر به اون رفتارش ادامه بده، به تدریج بطور کامل کنارش میذارم...این رویه منه.

+++++پنجشنبه قبل تولد پسر دوست سامان بود، درواقع پسر باجناق پسرخاله سامان که سامان باهاش دوستی قدیمی و سر یه پروژه ساختمانی همکاری داشته، زنگ زدند که ما هم بریم باغشون تو محمد شهر کرج، گفتند کاملا خودمونیه و خودشون هستند و بس...منم راستش زیاد حوصله رفتن نداشتم و خیلی بیحال و بی انگیزه بودم، اما خب فکر کردم چون تولد پسرشونه، یک درصد ممکنه نرفتن ما بد تعبیر بشه و خلاصه هر طور بود رفتم یه کادو برای پسرشون که هشت سالشه خریدم (یه بازی فکری که حدود 400 خریدم) و ساعت هفت شب راه افتادیم سمت کرج، وقتی رسیدیم برخلاف اونچه که بهمون گفتند سه چهار تا خانواده دیگه هم غیر ما بودند، منم خب لباسی که پوشیده بودم برای جمع خودمونی همیشگی بود و اگر میدونستم افراد دیگه ای هستند، جور دیگه لباس میپوشیدم یا موهامو درست میکردم. منم خب یه اخلاقی دارم که در جمع افراد جدید معذب میشم، سعی میکنم نشون ندم و با همه هم گرم برخورد کنم اما در اعماق وجودم اصلا احساس راحتی نمیکنم و همش دوست دارم زودتر اون جمع رو ترک کنم و نمیتونم راحت باشم و بهم خوش بگذره.

تقریبا از اول تا آخر مهمونی دنبال نویان این طرف و اون طرف بودم، مگه یه جا بند میشد این بچه، درست مثل بچگیهای نیلا، ولی خب نیلا بچم اینبار تو باغ تقریبا هیچ کاری بهم نداشت و برای خودش با بچه های دیگه سرگرم بود اما نویان رسماً منو از پا در آورد بس که این طرف و اون طرف دویید و از پله ها بالا و پایین رفت... سامان هم که ماشالله اینجور وقتها لیدر و سردسته جمع میشه و حسابی مجلس گرمی میکنه، اول از همه هم اون رفت وسط و با پسرخالش رقصید،  شوهر بنده برعکس من، همه جور رقصی بلده و تو اینجور مراسمها همه ازش میخوان بره وسط و اتفاقا حسابی مجلس رو گرم میکنه، برعکس من که همش قایم میشم یا سرمو به بچه و ... گرم میکنم که مبادا بخواد برم وسط برقصم و بقیه منو بکشونن وسط، حالا همین سامان هم که خوب منو میشناسه چجوریم، چندبار تلاش کرد منو ببره وسط که باهاش برقصم که هر بار از زیرش در رفتم و گفتم بیخیال بشه، یکی دو بار هم همراه رقص و آهنگ عاشقانه داشت میخوند و به من نگاه میکرد و مثلا خطاب به من که بچه بغل بودم میخوند که با خنده بهش گفتم خجالت میکشم از این لوس بازیا درنیار ، چه کاریه بعد پیری

حالا درسته رقص درست و حسابی بلد نیستم اما خیلی خیلی هم ضایع نیستم، یعنی خب برای عروسی خواهرشوهرم چندسال قبل با دیدن فیلم و... تمرین کرده بودم ودرسته که تو رقص مهارت زیادی ندارم اما به اندازه قدیما و نوجوونیا و حتی مراسم عروسی خودم ضایع و داغون هم نیستم اما چیزی که هست اینه که حتی اگر بهترین رقص رو هم بلد بودم باز تو این جور مهمونیها دست و پامو گم میکنم و نمیتونم برم وسط برقصم، همونطور ایستاده دست میزنم و یه سری حرکات ریز میام اما اینکه تک بیفتم وسط وای نه اصلا! همش حس میکنم همه دارند نگام میکنند و میگن چقدر  ناشیه و خلاصه ذره ای اعتماد به نفس ندارم و اگر تو این موقعیت گیر کنم بدنم منقبض میشه  و سریع میرم کنار، برعکس همسرم اینجور وقتها خیلی عالی ظاهر میشه و حسابی مجلس رو گرم میکنه و همه عاشقش میشن، البته اونم هر جایی نمیره وسط، مثلا تو جمعهای شاد و جشن های خانواده من خیلی کم میرقصه و کلاسشو حفظ میکنه ، اما تو جمع های خانوادگی خودشون و بخصوص تو جمع های دوستانه به قول این نوجوونها حسابی میترکونه و اعتراف میکنم منم خوشم میاد بهش توجه میشه و تحویلش میگیرند.

جشن بدی نبود، هوا خنک و عالی بود اما خب من بخصوص بابت شیطنتهای نویان خیلی خسته شدم و درست  و حسابی هم شام نتونستم بخورم. شام جوجه کباب بود و در کل مامان پسر برای جشن تولد بچش خیلی هم به خودش سخت نگرفته بود، اغلب خودش بین مهمونا نشسته بود و میرقصید و برعکس من که اینجور ووقتها استرس شدید میگیرم که چیزی کم و کسر نباشه و هزار جور اسباب پذیرایی آماده میکنم  و میبرم و میارم، خیلی خودشو خسته نمیکرد که به نظرم خیلی ویژگی خوبیه. پذیرایی هم خیلی معمولی بود در حد کیک و پاپ کورن و هندوانه همین! و البته جوجه کباب بدون برنج برای شام، حالا اگر من بودم به خاطر اینکه همه چی کامل باشه، هزار جور بیشتر هزینه میکردم و خودمو از پا درمیاوردم، برای همینه که علیرغم اینکه عاشق مهمونی دادنم، به خاطر اینکه خیلی زیاد خسته میشم، برام سخته و تا دو روز بعدش هم از خستگی نا ندارم روی پام بایستم. 

دیگه حدود ساعت دو شب راه افتادیم سمت خونه، احتمال زیاد دوماه دیگه تولد کیان پسر پسرخاله سامان هست و به احتمال زیاد دوباره دعوت میشیم به همین باغ، اما من به سامان گفتم اینبار اگر راه داشت بهونه بیاره که نریم و فقط کادومون رو که پول هست بدیم، گفتم آماده شدن و رفتن و برگشتن و مواظبت از نویان تو اون فضای بزرگ برام خیلی سخته و بذاریم یکم نویان بزرگتر بشه بعد...سامان هم جالبه با من موافق بود و بحثی نکرد، بهش گفتم اون موقع که دو نفر بودیم و بچه ای نداشتیم هیچدوم از این فامیل و دوستان سراغی نمیگرفتند، الان که برامون با وجود دو تا بچه کوچیک شرکت تو این جمع ها خیلی هم راحت نیست، ازمون دعوت میکنند، البته با لحن گله نگفتم خدایی خوشحال میشم که این اواخر دوست دارند تو جمعشون باشیم و حس مهرطلبی من رو اقناع میکنه، اما یادمه اوایل ازدواج من و سامان بدجور تنها بودیم و دلمون میخواست با یه زوج مثل خودمون رفت و آمد کنیم و کسی نبود و گاهی واقعا احساس تنهایی میکردیم. حالا خدا رو شکر همونایی که اون موقع ما رو یادشون نبود ازمون میخوان باهاشون رفت و آمد کنیم و اتفاقا دوست دارند خونه ما هم بیان، اما خب الان شرایط ما با گذشته فرق کرده. اونا همشون بچه های هفت ساله و هشت ساله دارند و تک فرزند هستند، بچه هاشون کاری به کارشون ندارند، اما مثلا نیلای من  که تازه بچه بزرگمه، سه سال از بچه های اونا کوچیکتره و هنوز تنهایی دستشویی نمیره، یا خودم قاشق قاشق غذا دهنش میذارم و خیلی کارهاش رو میکنم، نویان که دیگه جای خود داره... باز مثلاً تو محیط آپارتمان راحتتره با بچه کوچیک، اما خب تو یه باغ بزرگ پر درخت، نگهداری از یه بچه یکسال و سه ماهه که همش در حال پریدن و بدوبدو کردنه و خطرات افتادن از بلندی و ... تهدیدش میکنه و نباید چشم ازش برداری، اصلا راحت نیست، خدایی همه هم اونجا عاشق بچه هام و بخصوص نویان شده بودند، بسکه تو دل برو و نمکیه این پسر. نیلا هم البته طرفدارای خودش رو داشت. حالا حتما پست بعدی راجب حرکات و رفتارهای بامزه هردوشون مینویسم بخصوص نویان، درمورد نیلا خیلی بیشتر مینوشتم، برای نویانم کم کاری کردم بچم.

از طرفی همکار و دوستم در محل کار به من و یه همکار دیگه گفته 4 شنبه بریم خونشون دور همی، البته فقط ما خانمها و بچه ها، ولی خب هنووز قطعی نکرده و منم راستش ترجیح میدم این هفته نباشه و بیفته برای هفته بعد. همسرش (که خیلی هم این دوست من رو اذیت میکنه) از طرف محل کارش رفته حج تمتع و دوست من هم فرصت رو مناسب دیده برای مهمونی و دورهمی. اتفاقا بدم نمیاد برم، اما برای چهارشنبه آمادگیشو ندارم، نیلا هم سرفه میکنه و یکم حال نداره، امیدوارم این هفته کنسل بشه چون هنوز خبر قطعیش رو نداده و احتمال هم میدم جور نشه. البته دوست دارم برم خونشون، یه دختر داره تقریباً همسن نیلای من و یکبار هم اومده خونمون، اما این هفته یکم سختمه و شرایطش رو زیاد ندارم، حالا ببینم خودش قطعیش میکنه یا نه.

+++++ هفته پیش هم مادرم و خواهر بزرگم و بچه ها اومدند خونه ما و دور هم بودیم، طبق معمول خواهر بزرگه فرمودند به خاطر دیدن بچه ها اومدند  منم خندیدم، گفتم خودم میدونم و راستش دیگه برام مهم نیست...همینکه بیان بهم سر بزنند خوشحال میشم و برام کافیه، منم به زور شام نگهشون داشتم و از رستوران طرف قرارداد محل کارم شش تا پیتزا گرفتیم که دور هم بخوریم، خوشمزه هم بود و در کل خوش گذشت، بماند که طی همین چند ساعت خواهرم چندباری به چاق شدنم اشاره کرد و یه سری ایرادای دیگه گرفت. مامانم هم طفلی دو سه بار بدون اینکه من هیچ اشاره ای بکنم گفت اینبار خواستید بیاید یکم زودتر بهم خبر بدید براتون ماکارونی درست کنم (پیرو پست های قبلی که در جریانید ) خودش انگار دلش سوخته بود، منم طبق حرفهای قبلی تصمیم گرفتم بیشتر بهش سر بزنم و حداقل هر دو هفته یکبار برم پیشش، البته طبق معمول برای وعده های غذایی ترجیحاً نمیرم که مزاحمش نباشیم، در حد سر زدن و دیداری تازه کردن.

+++++ خدا رو هزاران بار شکر که تا آخر ماه قبل همه بدهیهام به دوستانم رو پرداخت کردم، خدا میدونه چقدر روی دوشم سنگینی میکرد و نگرانش بودم...الان خودم شکر خدا هیچ بدهی به کسی ندارم و فقط حدود 15 تومن سامان بدهکاره  و باید کم کم کمک کنیم اونم پرداخت کنیم، سعی میکنم به همسرم هم کمک کنم از شر بدهیهاش خلاص بشه، تا الان هم بارها کمک کردم. به هر حال فکر و اعصاب اونم راحت باشه، صد درصد به نفع زندگیمونه. مادرم طفلی بهم گفت ۴ تومنی که خودش یکماه قبل به سامان قرض داده رو نیاز نیست برگردونیم و چون شرایط سخت سامان و روحیه به هم ریختش رو دیده دلش سوخته و به نیت کار خیر این مبلغ رو بهش داده و پس نمیگیره، کلی دعاش کردم اما گفتم به هیچ عنوان قبول نمیکنم و این مبلغ رو حتما  بهش پس میدیم که مجدد تاکید کرد نیازی نیست و پس نمی‌گیره، اولین بار بود این رفتارو می‌دیدم و برام خیلی ارزشمند و در عین حال تعجب آور بود به خودشم گفتم چقدر نیتش ارزشمند بوده  و دعای خیر وسلامتی براش کردم. در هر حال من صددرصد این ۴ تومن رو برمیگردونم شاید یکم دیرتر اما حتما تا همین چند ماه بعد خودم از طرف سامان برمیگردونم و یا به نحوی با خرید کادو (الان پنکه لازم داره) براش جبران میکنم. نمیتونم این لطف رو قبول کنم و حتما بهش پس میدم. 

مجددا و برای بار چندم از دوستان عزیزم که بهم محبت داشتند تشکر میکنم، الهی که هزاران برابر این مبلغ به خودشون برگرده، من که همیشه دعاشون میکنم که بهم محبت داشتند و اعتماد کردند، دعای خیر من همیشه باهاشونه. انشالله که بتونم جبران کنم.  

+++++ همینا دیگه...نظرات پست قبل رو هم تایید کردم، میبخشید بابت تاخیر، من همه پیامها رو همون لحظه میخونم و روزی چندبار قسمت نظرات وبلاگ رو باز میکنم اما خب تایید و پاسخ دادنشون یکم طول میکشه، با خوندن نظرات پست قبل خیلی حالم بهتر شد بخصوص که فهمیدم احساسی که دارم غیر طبیعی نیست و  احساس گناه و عذاب وجدانم خیلی کمتر شد. مرسی ازتون عزیزانم.

خیلی دلم میخواد برای خواهر کوچیکم غذا یا سوپ درست کنم براش ببرم، اما  خونشون از ما خیلی دوره، یادمه تمام دوران بارداریم دوست داشتم حتی برای یه وعده هم شده،  با اون حال بدم که از همه بوها تو ماه های اول بیزار بودم، خودم آشپزی نکنم و مثلا کسی بهم یه وعده غذا بده اما تقریبا هر گز این اتفاق نیفتاد ، الان دلم میخواد میتونستم برای خواهر کوچیکم غذا درست کنم ببرم اما خدایی جدای از بعد مسافت بین خونه های ما، شرایط منم اجازه نمیده، همینطوریش برای خودمون 24 ساعته در حال بدو بدو  و انجام کارهای خونه و بچه ها و امورات اداره هستم و از شدت درد مفاصل شبها ناله میکنم ، اما حتما تو برنامم هست چندباری غذا درست کنم و براش ببرم و اینکه هر از گاهی باهاش تماس بگیرم و از حالش جویا بشم، خب زمان بارداری من خواهرانم بابت احوالپرسی باهام تماس نمیگرفتند (البته زمان بارداری نویان من و مریم خواهر بزرگم قطع رابطه کامل بودیم)، حتی سونیا خواهرشوهرم هم همینطور و منم اتفاقا حساس نبودم و دلخور نمیشدم و میذاشتم پای اخلاقشون، اما میدونم اگر تماس میگرفتند و حالمو گاهی جویا میشدند چقدر خوشحالتر و با روحیه تر میشدم، حالا من بایدبه یاد خواسته ها و احساساتی که خودم در زمان بارداری داشتم، برخلاف خواهر کوچیکم تصمیم دارم بیشتر حالش رو جویا بشم و اگر شد بهش سر بزنم و غذایی ببرم و....

الان که نوشته ام رو تموم میکنم ساعت سه صبحه، تا الان مشغول کارهای اداره و نوشتن این پست بودم، نیلا هم ساعت هفت و نیم بیدار میشه که بره مهد، تا نماز صبحمو بخونم و به نویان تو خواب شیر خشک بدم و یکم برم تو گوشیم و بخوابم میشه ساعت سه و نیم چهار صبح.فقط سه چهار ساعت وقت دارم که بخوابم و همین چند ساعت خواب کم هم دو بار نویان بیدار میشه برای شیر خوردن...صبحها که بیدار میشم خیلی کسل و خسته ام، خیلی خوب میشد بعد رفتن نیلا به مهد کودک میتونستم به پروژه اداره برسم اما اغلب از شدت بیخوابی و خستگی نمیتونم. خیلی آروم جوری که نویان بیدار نشه به یه سری کارهای خونه میرسم و چای میذارم و گاهی دوباره کنار نویان چرت کوتاهی میزنم، بعد بیدار میشم و تا موقع اومدن نیلا از مهد کودک، ناهار خودمون و بچه ها رو درست میکنم و خونه رو مرتب میکنم  و صبحانه میخورم  و نویان هم حدود ساعت ده بیدار و روز ما رسما آغاز میشه. سامان هم  بعد آوردن نیلا از مهد، ناهارش رو میخوره و یکم استراحت میکنه و دوباره میره اسنپ تا حدودای هشت شب و این روتین هر روز تکرار میشه. اما خب بابت همین روزهای معمولی که کنار بچه هامم شکر. البته که همچنام تصمیماتی بابت خرید و فروش خونه دارم و تو دوران دورکاری همش تو فکرم میاد که انجامش بدم، اما از ترس اینکه دوباره  مثل سال قبل و چند سال قبلترش به سختی و مشقت و فلاکت بیفتیم و زندگیم تا مرز از هم پاشیدن بره جلو (پارسال به همین روز افتاده بودیم) مدام سعی میکنم از پس ذهنم کنارش بزنم و بیخیالش بشم که باز نمیشه، چون به هر حال کاریه که دیر یا زود باید انجام بشه و این خونه بدون پارکنگ و انباری برامون سخته...امسال نشه سال بعد باید خونه رو تغییر بدیم بماند که الان نقدینگی کافی هم نداریم. ایشالا به وقتش خدا خودش کمکمون کنه اما الان تن و بدنم از فکر کردن بهش میلرزه. توکل به خدا، هر چی خودش برامون بخواد خیره.

خب چشمام دیگه باز نمیشه، برم دیگه که تا موقع بیدارکردن نیلا و آماده کردنش برای مهد کودک فقط چهار ساعت وقت دارم بخوابم، اونم نصفه و نیمه و با بیدار شدن وسطاش!

نظرات 9 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 12 تیر 1402 ساعت 06:58 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم
هووم بعضی وقتا هم بیاد شکر خدا رو کرد بخاطر همین روزهای تکراری
جالبه که بگم شوهر منم فوق العاده رقاص و مجلس گرم کن هست برعکس من هیچی بلد نیستم

مرضیه جان خیلی دل بزرگی داری که تو این همه مشغله بازهم بفکر خواهرتی
برات بهترین ها رو از خدا میخوام چون لیاقتش رو داری

سلام مریم جون
واقعا همینه.
چه جالب، همیشه تو تصورم این بود که همسرت یه گوشه آروم و کم حرف میشینه. همسر من هم تو هر جمعی اینکارو نمیکنه، مثلا تو جمع خانواده من آروم و کم حرفه و تو جمعهای خانوادگی خودش هم باز بسته به رابطش با افراد جمع داره، یعنی مثلا هر جایی درست نمیدونه حرف بزنه یا مثلا برقصه و...
ممنونم از لطفت عزیزم، زنده باشی.... به هر حال رابطه خواهری و خونی همیشه آدمها رو به هم وصل میکنه

نگین یکشنبه 11 تیر 1402 ساعت 19:49

سلام عزیزم، خدا قوت، منم وقتی بچه هام کوچیک بودن از مهمونیا هیچی نمیفهمیدم و فقط دنبال بچه ها میدویدم. ولی خوب این روزا میگذره و بچه ها بزرگ میشن و کلی وقت برای خودت پیدا میکنی. قدر دورکار بودنت رو بدون واقعا هیچ کس بهتر از خود آدم نمیتونه به بچه ها رسیدگی کنه انشالله که تا سه سالگی نویان دورکاریت ادامه داشته باشه

سلام نگین جان. فدات ممنون
آره خدایی، انقدر برام سخته که با اینکه بیرون رفتن و مهمونی رو دوست دارم (البته نه لزوما هر مهمونی) اما غصم میگیره از فکر اینهمه اذیت شدن و آماده شدن و...
آره به خدا، دورکاری تو شرایط من یه نعمت بزرگه، خدا از دهنت بشنوه اما یه چیزایی شنیدم که بابت ادامه دورکاریم نگران شدم، لطفا دعام کن

قره بالا جمعه 9 تیر 1402 ساعت 00:21 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جان
خسته نباشی
خدا قوت بهت واقعا


من آقا سامان رو موقع رقص تصور کردم و از خنده ریسه رفتم


شما هم مثل مامان منید، (البته خودمم اینجوریم احتمالا) درسته بچه ها کوچیکن ولی بنظرم بذارید یه کوچولو آزادتر باشن
فکر میکنم یکی از دلایلی که من از مهمونی بدم میاد اینهه مامانم ما رو به شدت محدود می‌کرد تو مهمونی ها و خیلی حواسش بهمون بود (البته ببخشید من ِِ بی تجربه همچین حرفی میزنم، حتما خودتون خیلی بهتر از من وضعیت خودتون رو مدیریت میکنید)


خداروشکر تصوراتتون نسبت به خواهر کوچیکه بهتر شده

سلام گلم. مرسی ازت، سلامت باشی، خدا قوت به خودت
واقعا خنده دار بود برات؟ آخه چرا؟ بهش نمیاد؟ از جمله تو منم خندم گرفت، البته خب سامان تو هر جمعی نمیرقصه، صرفا جمع دوستان صمیمی و فامیل خیلی نزدیک که اغلبشون جوونند، تو جمع خانواده من تقریبا اصلا نمیرقصه و برعکس من دوست دارم بلند بشه اما میگه درست نیست، یا اگرم تو جشنی که افرادش خیلی هم صمیمی و آشنا نیستند برقصه در حد حرکات ریز و آروم، یعنی میگه سنگین تره اینطوری، اما خب در کل بده زن درست و حسابی نتونه برقصه و برعکس مرد وارد باشه
عزیزم نمیدونم آیا مثل مادرتون هستم یا نه، اما در کل خیلی نسبت به بچه هام استرس دارم، همش نگرانشونم و جایی میرم چشمم دنبالشونه، تو مهمونیها هم باز شدیدا به فکر خورد و خوراکشون و اینکه شام و ناهار خوردند یا نه (یکم بد غذان) هستم و اگرم ببینم خیلی شیطنت میکنند معذب میشم و اصلا هم دوست ندارم کسی به جز من و همسرم خودش رو اذیت کنه و مراقب بچه ها باشه، یعنی نمیخوام بار اونا رو روی دوش کس دیگه ای بندازم، این خب خیلی هم خوب نیست، ولی خب اینطور نیست محدودشون کنم قره بالا جان، بیشتر این استرسه که همیشه همراهمه و باید 24 ساعته چشمم بهشون باشه اذیتم میکنه.
فدای تو، والا درمورد خواهرانم که چیزی عوض نشده، اونا هم دخترهای بدی نیستند فقط خب خیلی صمیمی به اون معنا نیستیم با هم، اما رابطه خونی به نظرم در هر حال آدمها رو دلسوز هم میکنه

سارینا۲ پنج‌شنبه 8 تیر 1402 ساعت 17:34 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
منم خیلی دوست داشتم یکی برام غذا بیاره وقتی باردار بودم ولی به این خواسته هیچوقت نرسیدم چون همش تو غربت بودم و کسی دور و برم نبود
خودم بودم و خودم
گاهی غذا میذاشتم و تا اون داشت می پخت به دورترین نقطه خونه فرار می کردم که کمتر بو بفهمم بعدشم که حاضر می شد دیگه دلم نمی خواستش
سر پسر دومم که شرایط مالیمون بهتر بود هفته ای سه بار می رفتیم رستوران که غذا نپزم
چه دوران سختیه
اصلا اوایل بارداری رو دوست نداشتم
در مورد خونه به نظرم می تونید بسپرید بنگاه برای معاوضه ببینید کسی پیدا میشه که یه خونه بزرگتر رو بده و این خونه رو برداره و بقیه اش رو بگیره. هر چند معمولا سخته این مدل معامله
الانم خونه انگار کمی ارزون شده و مشتری هم میگن تو بازار نیست. ولی کلا رو شرایط اقتصادی کشور نمیشه حسابی کرد یکهو دیدی آدم خونشو فروخت و خونه گرون شد
روزهای سختی رو میگذرونی
پسرت کمی بزرگتر بشه راحت میشی ان شاالله

سلام سارینا جان
امیدوارم سفر بهت حسابی خوش بگذره
میدونی یه جورایی برای آدم قوت قلبه که یکی به فکرش باشه تو این دوران، بماند که با وضعیتی که آدم داره بخصوص ماههای اول خیلی هم براش سخته غذا درست کردن، منم خب هیچوقت به این آرزوم نرسیدم، یادمه بیشترین چیزی که دلم میخواست دلمه بود، خودم بلد نبودم، حالا باز در کل ویار شدید نداشتم اما یادمه مثلا سر نویان حتی دیدن نون لواش یا تافتون حالم رو بد میکرد چه برسه به خوردنش، واقعا عجیبه.
چه عالی! هفته ای سه بار میرفتید رستوران. خب من دلم نمیومد انقدر پول بدم، خدایی سامان بارها و بارها میگفت هر روز از رستوران بیرون غذا بگیر یا از رستوران محل کارت بخر، اما من زورم میومد، بخصوص که سامان حقوق به موقع و درست و حسابی نداشت و هزینه های بارداری هم زیاد بود...
سارینا خیلی بعیده این اتفاق درمورد خونه بیفته، یعنی تعویض، اگرم بشه قطعا محلش از الان ما هم پایینتره، همینجوریش فروشش چون 24 واحدیه یکم سخته. خدا میدونه چقدر دلم میخواد جوری بشه اینجا رو بفروشیم، و یه پارکینگ دار بگیریم شده همین اندازه فعلی، اما نقدینگیمون کمه، نمیدونم چقدر میتونیم وام بگیریم یا اصلا میشه یا نه، ایکاش یکی بود راهنمایی میکرد یا یه املاکی مطمئن که میشد بهش اعتماد کرد، واقعا من هر چی املاکی دیدم، فکر منافع خودشون بودند و دوست داشتند با فریبکاری و دروغ یه درآمدی بدست بیارن، آدم درست و حسابی توشون ندیدم متاسفانه و به شدت میترسم از این تغییر خونه و حاشیه هاش که تا الان دوبار به شدت دامن ما رو گرفته.
آره واقعا، بعضی روزها بدجور کم میارم بخصوص وقتی مریض هم میشن مثل الان نویان

مامان خانومی چهارشنبه 7 تیر 1402 ساعت 17:03 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام خوبی مرضیه جان ، روتین زندگی ت خیلی بهتر شده به نظرم اینکه اقا سامان سرش به کارش گرم هرچند شغل موقت هست اما همینکه سرش گرمه جای شکر داره و اینکه خودت دورکاری و به بچه ها با خیال راحت میرسی و فضای بینتون آروم هست خیلی خوشحالم برات . چند وقت دیگه نویان هم بزدگتر میشه و دیگه راحت تر میشی ، من که الان خداییش سه تاشونم کاری به من ندارن و باهم مشغولن پسرم و دختر وسطی بیشتر باهم بازی میکنن و گاهی هم دعوا ! کوچیکه هم بین اون دوتا میلوله برا خودش یا کشوها و کابینت هارو میریزه بیرون و در کل خیلی کاری به من ندارن تو فکرم پسرم رو بذارم کارگاههای تابستانی برم مشهد برگردم ببینم میتونم عملی کنم فکرم رو یا نه . در کل خوشحالم برات اون باغی هم که گفتی اگه جای خطرناک نداره بذار نویان برا خودش بچرخه دورادور هواشو داشته باش به نظرم خیلی نباید به بچه بچسبی ، اگه غذاشو کامل میخوره شب شیر شبش رو قطع کن تا هم خودش راحت بخوابه هم تو برای خودشم خوبه اون طبق عادت بیدارمیشه نه از سر گرسنگی . یک هفته شاید هردوتون اذیت بشید ولی بعد دیگه هردوتون راحت میشید و تا صبح میخوابید . من از ۷ ماهگی به توصیه دکتر سه وعده درروز شیر خشک میدم به آیناز الان یکماهی میشه کردمش دو وعده فقط صبح و عصر بهش میدم شبها هم شیر خودم رو میخورد که قبل عید اونم قطع کردم الان دیگه شامش رو که معمولا شیربرنج درست میکنم با بادام رنده شده ساعتای ۹ بهش میدم بعدم قبل خوابش آب میخوره و شیر خودم رو بهش میدم تا بخوابه دیگه تا ۸ صبح بیدارنمیشه مگر اینکه خیلی تشنه ش بشه یکم آب میخوره دوباره رو پام میذارم میخوابه که تاحالا یکی دوبار پیش اومده . به نظرم امتحان کن اگه همکاری کرد هردوتون راحت میشید البته زیر یکسال اینکار انجام دادنش خیلی راحت تر معمولا

سلام عزیزم، آره خدایی من راضیم، ولی باز ماشینمون خرج برداشت! 15 میلیون خرجش شد و باز قرض روی قرض اومد و اعصاب هردومون خیلی خراب شد، یعنی داشتیم برنامه ریزی میکردیم قرضهای قبلی سامان رو چطور بدیم اینم اضافه شد، متاسفانه بیشتر مبلغی که کار میکنه میره بابت بدهیها...
خداییش نویان و نیلا هم خیلی بچه های اذیت کنی نیستند اما خب به هر حال بچه اند و کارهای ریز و درشت زیادی دارند و منم همزمان خب دغدغه کارهای اداره رو هم دارم و گاهی برام سخت میشه، نیلا خب خیلی دردسرش کمتر شده بچم، نویان هم اگر حالش خوب باشه برای خودش بازی میکنه یا با اسباب بازی یا کلید یا کشوها و....، فعلا که دوباره مریضه بچم...
چقدر روشت رو دوست داشتم با آیناز، والا من به نیلا تا دو سال و 4 ماه شیرخشک دادم، اونم روزی چندبار، شبها هم میدادم، اما از یه زمانی به بعد مثلا 12 شیر خشک میدادم تا 6صبح نمیدادم اما مطمئنم بعد یکسال و نیمش بود حتی بیشتر، الانم نویان نیمه شب تا دوبار شیر خشک میخوره، قبل خواب هم اغلب میخوره، فکر کنم در شبانه روز شش یا هفت بار شیر خشک بدم و هر دو سه روز یه شیر خشک تموم میشه، قبل خواب هم اتفاقا حدود نه تا ده شب بهش شام میدم....باز مثلا 11 یا 12 شب شیر خشک... نیلا هم همین بود. گاهی حتی با خودم میگم مصرف نیمه شب شیر خشک میتونه وزنش رو هم بیشتر کنه، البته میدونم برای دندوناش ضرر داره. البته که برای نیلا تاثیری نداشت و بچم وزنش زیر نموداره. نویان هم خیلی به شیر خشک عادت داره نیمه شب و با ولع میخوره، حالا اینکه میگی از گرسنگی نیست به نظرم میرسه واقعا گرسنش میشه، خلاصه که من خواب درست و حسابی ندارم و نیمه شب دو سه بار بلند میشم. بابت وسواسی هم که دارم همش فکر میکنم مثلا شیر خشک نباید کم بخوره، خب شنیدم الان باید در شبانه روز حدود 800 میل شیر خشک بخوره و خب نمیشه اینهمه رو طی روز بهش داد.... نمیدونم والا منم یکم وسواس دارم اما اعتراف میکنم روش تو رو در بچه داری بیشتر میپسندم، خودت راحتتری....چقدر خوب که نصفه شب بیدار نمیشه. شانست هم زده ها حالا باید کم کم تلاش کنم شیر شبش رو قطع کنم، البته بعیده تا چند ماه دیگه بتونم یا حتی بخوام (بابت همون وسواس) اما از یکسال و نیم قطعا کمترش میکنم.
اون باغ هم خب پله داره، یه جاهاییش ارتفاع داره در حد نیم متر و... منم خب یه مقدار استرسم زیاده، اونجا بچم اتفاقا برای خودش میچرخه اما خب من همش حواسم بهش هست.
امیدوارم مشهد حسابی به خودت و بچه ها خوش بگذره

فاطمه چهارشنبه 7 تیر 1402 ساعت 13:08

مرضیه جان امکانش نیست بتونین بچه رو پیش مادرتون یا خواهرتون بذارید و برید مهمونی؟ شما که دائم مهمونی نمیرید نهایت شش ماهی یکبار. این جوری با خیال راحت به مهمونی میرین. نیلا هم کم کم کمکش کنید مستقل بشه که اعتماد بنفسش بره بالا.

سلام عزیزم
ایکاش میشد، اما نمیشه، هم اینکه خیلی ازم دورند (البته تو تهران هستیم همه) و هم اینکه اگر دور هم نبودند فکر میکنم حرف و حدیث پیش میومد، ضمن اینکه مادرم خب شرایط و توان رسیدگی به دو تا بچه رو نداره، البته خب من بابت نیلا خیلی اذیت نمیشم، بیشتر نویان هست که تو مهمونیها یا مثلا همین باغ همش باید دنبالش باشم. در کل از خدام بود گاهی میشد در حد نصف روز بچه ها رو بسپرم به فرد مطمئنی و مثلا با همسرم بریم جاده چالوسی جایی.
اتفاقا نیلای من از وقتی مهد میره خیلی مستقل تر شده و همش دوست داره کارهاش رو خودش انجام بده، منم باید کمک کنم مثل من نشه و اعتماد به نفسش بالا بره

الهام چهارشنبه 7 تیر 1402 ساعت 07:52

سلام مرضیه جان. روز روزگارت همیشه آرام حتی اگه تکراری باشه
واقعا تو دورهمی ها مادرا بیشترین اذیت میشن کاملا درست میگی ولی با همه اون اذیتها اگه جمعی باشه که ادم باهاشون راحت باشه، بازم خوبه و روحیه ادم عوض میشه
ان شالله زندگی همیشه وفق مرادت باشه عزیزم

ممنونم الهام عزیزم، اتفاقا بهترین دعا هست. قسمت خودت ایشالا
دقیقا همینطوره، من اگر با جمعی راحت باشم خیلی هم دورهمی رو دوست دارم و تو روحیم تاثیر مثبت میذاره، البته راستش خیلی هم با این جمعی که میریم باغ راحت نیستم، یعنی منظورم اینه رودربایستی دارم، البته اونا خیلی بهم لطف دارند شکر خدا.
ممنونم الهام عزیزم، به همچنین

زن بابا سه‌شنبه 6 تیر 1402 ساعت 22:20 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان من میام میرقصم از خودم فیلم میگیرم بعد میخندم
از تنهایی که نگو، منم با خودم میگم اگه ی زمانی کسی باردار بود حتما براش غذا درس کنم ، بهش محبت کردم.
خوب کاری میکنی به ابجیت محبت میکنه

ای جانم، به رقص خودت میخندی عاشقتم، حالا منم گاهی فیلم میگرفتم قبلتر ها ببینم هیچی یاد گرفتم یا نه اما خب تهش از نگاه کردن به فیلم خودم خجالت میکشیدم. تو باز خوبی
حتما اینکارو بکن، من همیشه میگم هر چی که یه زمانی برام حسرت بود سعی کنم برای یکی دیگه نباشه بخصوص اگر اون یکی دیگه خانواده خودت هم باشند

نجمه سه‌شنبه 6 تیر 1402 ساعت 19:51 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
واقعا با بچه کوچیک مهمونی رفتن خیلی خیلی سخته.
چه جالب،فکر نمیکردم همسرتون اهل رقص باشه.
من که حس ۱۰۰ سالگی بهم دست داده. قبل کرونه که عروسی دوستم بود،حال نداشتم پاشم برقصم حتی.در حالی که قبلا تا یک هفته بعد عروسی ها پادرد داشتم و صدام در نمی اومد.
الان همش نگران عروسی داداشمم.انشالله حسش بیاد
واای مرضیه،منم خودآزاری مزمن دارم تو زمینه مهمونی.
الان واسه تولد برادرم و خانمش دو سه مدل غذا من درست کردم،با دست درد در خدمتتون هستم. حالا واقعا تهش یه جوری شد که کاش می ذاشتم همون ار بیرون پیتزا بگیرن،والا
دورکاری خیلی خوبه
چقدر مسخره گزارش میخوان انشالله وا بدن.البته ما دو روز یا سه روز تو هفته اکیه.یکمم کارت خاصه
کاش رییس منم بعد مرخصی بذاره استفاده کنم. هر چند از الان داره زمزمه شو میاد ۴ ابان می بینمت

سلام نجمه جون. اهل رقص نیست نجمه، یعنی باید جا و موقعیتش باشه و توی جمعی کاملا راحت و صمیمی باشه و ازش بخوان بیاد وسط وگرنه نمیرقصه و اگر جایی خیلی هم صمیمی نباشه و مجبورش کنند بیاد وسط، حرکات ریز و ساده میاد، اما اینکه رقصش خیلی خوبه شکی توش نیست.
چه خوب، حتما برای عروسی داداشت حسش میاد، بالاخره خواهر دامادی و باید مجلس رو گرم کنی، امیدوارم جوجه کوچولوت هم همکاری کنه. پیشاپیش مبارکه
آفرین به تو خواهر شوهر نمونه که با وجود دو تا بچه اینهمه هوای داداشت رو داشتی، من که از مهمونی دادن با وجود این دو تا وحشت دارم، اتفاقا تو فکرش هستم اما خیلی برام سخت میشه.
البته گزارش به اون معنا نمیخوان هر دو سه هفته یکبار میرم و کارهایی که کردم رو ارائه میدم، زیاد اذیتم نمیکنند، راضیم شکر خدا، اما به هر حال هر روز باید به فکر کارها باشم دیگه، فقط خبری درمورد عوض شدن مدیرم شنیدم که خیلی نگرانم کرده بابت ادامه دورکاریم، خیلی دعام کن.
امیدوارم برای تو هم ادامه دار باشه، متاسفانه واسه ما کردند هر سه ماه که باید در صورت تایید مدیر ادامه داشته باشه، اینجوری آدم خیالش خیلی هم راحت نیست، کاش یکسال رو اوکی میدادند، مثل سالهای قبل که یکساله بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد