بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

هوا اینجا چقد دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد...

با هزار بدبختی یکشنبه ظهر خیلی یهویی راه افتادیم سمت رشت که تو مراسم سوم عزیز سامان (اسم قشنگش منصوره بود و بچه ها صداش میکردند عزیز منصوره) شرکت کنیم،  انگار خود عزیز ما رو طلبید، به خدا که هیچ امیدی نداشتم با شلوغی شهریور ماه و حرفهای اطرافیان که جلوتر رفته بودند رشت و از شلوغی جاده میگفتند ابدا به مراسم سوم برسیم، برای خاکسپاری هم شرکت  نکرده بودیم و برام مهم بود این مراسم رو باشم. خب من در خوشبینانه ترین حالت فکر میکردم سر خاک عزیز بعد مراسم و برای فاتحه خوانی و یا برای شام بعد مراسم میرسیم، اما دوازده و نیم ظهر و طی یه تصمیم ناگهانی و با کلی اذیت و بدو بدو و حاشیه و بگو مگو (روال همیشه) راه افتادیم و ساعت پنج و نیم عصر و در  حد نیمساعت چهل دقیقه مراسم رو رسیدیم که شرکت کنیم ‌ (مراسم از ساعت پنج تا شش عصر بود) . تو جاده که بودیم ، خودم تو دلم با عزیزجون صحبت کردم و با بغض و گریه بهش گفتم من خیلی دوستت داشتم عزیز جون و خودت خوب می‌دونی میدونم که تو هم منو دوست داشتی و تعریفم رو همیشه میکردی، دعا کن بتونم حداقل کمی از مراسمت رو برسم بیام و حضور داشته باشم، از خدا هم کمک خواستم. خدا شاهده از همیشه جاده بهتر بود و راحتتر از دفعات قبل هم رسیدیم و از ترافیک به جز پنج دقیقه اونم تو رودبار دیگه خبری نبود، تازه بیست دقیقه هم به استراحت سامان وسط جاده گذشت و با این حال به نیمساعت شرکت در مراسم و رفتن سر خاک و باقی چیزها رسیدیم. تو ماشین در حال حرکت هم لباس بچه ها رو  تنشون کردم و  نویان رو تعویض کردم و موهای نیلا رو هم دم اسبی و بالا درست کردم و خودمم مانتوی سیاه مجلسی و شال حریر مشکی و کفش مجلسی پاشنه بلندم رو (بعد سالها شاید) پوشیدم و جورابمو هم که تازه گرفته بودم عوض کردم و موهامو هم شونه زدم و یه آرایش خیلی خیلی ملایم در حد کرک پودر و پنکیک و یه رژ خیلی کمرنگ زدم و کمی مداد مشکی داخل چشمم کشیدم که به عنوان عروس خانواده که بعد سالها همه اقوام شوهرش رو یکجا میبینه به نظرم لازم بود چهرم از ماتی و بی‌حالی دربیاد و در عین حال نشون نده آرایش خاصی کردم. جالبه که تا الان فقط در حالت توقف ماشین اینکارها رو میکردم (به جز مثلا آرایش ملایم) و انگار با دو تا بچه خوب پیشرفت کردم تو شرایط اضطراری! مانتوم رو شانسی شب قبلش از خواهرم مریم امانت گرفته بودم (فکر نمی‌کردم فرداش ممکنه بریم) و تیپم در کل بد نبود با همه هول هولکی شدنها و به نظرم خوش قیافه شده بودم و از غذا یکی دو نفر جلوی مادرشوهرم تعریفمو کردند. تو پرانتز بگم برای اولین بار تو عمرم ده روز قبلترش رفتم کاشت مژه کاملا طبیعی و کلاسیک ( شبیه ریمل زدنه) انجام دادم و یک روز قبل رفتن به رشت هم بعد اینکه رفتم به دندانپزشکی و مرحله آخر ایمپلنت دندانم رو انجام دادم، بابت اونهمه موهای سفیدی که رو سرم بود و مدتها احساس نیاز میکردم باید رنگ بشه و حال و انگیره اینکارو نداشتم، رفتم آرایشگاه و ریشه موهامو رنگ کردم (البته رنگ اضافه اومد و بخش بیشتری از موهام رنگ شد و موهای صدرنگم از چندرنگی درومد، تازه به خاطر براشینگ بعد رنگ مو، موهای زبرم حالت دار و زیبا شد و دو سه روزی حالتشو حفظ کرده بود و تو مراسم خوش حالت بود). قبل عید هم خب رفته بودم و یه خط چشم خیلی خیلی نازک تتو کرده بودم و پیشونیمو هم بوتاکس زده‌بودم و اینکارها به نظرم روی چهرم تاثیر خوبی گذاشته بود و اینو من بی اعتماد به نفس میگم، فقط امان از این پوست داغون و درست نشدنی و البته اضافه وزن زیاد و قد متوسط رو به کوتاه که همچنان باعث میشه ظاهرم رو متوسط رو به پایین بدونم خیلی اقوام رو هم بعد سالها دیدم و مادر سامان به من معرفی کرد و اتفاقا خیلی با نظر لطف با من برخورد میکردند و بهم احترام میذاشتند. چقدر توضیح اضافه دادم! برگردم سر اصل موضوع، خدا رو شکر به اصل  مراسم و فاتحه خوانی سر مزار عزیزجون و شام بعدش هم رسیدیم و به نظرم خود عزیز ما رو طلبید و رسیدنمون به موقع خیلی عجیب بود، اینو منی میگم که تو این سالهای بعد ازدواجم دست کم سی چهل باری رشت رفتم و یه برآورد نسبتا دقیقی از شرایط جاده دارم، واقعا قرار بما و مقدر بود ما سر خاک عریز برسیم و تو مراسمش باشیم. بماند که بچه ها کمی اذیت می‌کردند بخصوص نویان کوچولو و منم که خسته راه... 

اما چشمتون روز بد نبینه درست و دقیقا فردای رسیدنمون به بدترین شکل ممکن که تو چند سال اخیر بی سابقه بوده مریض شدم، این شدت بیماری در این چند سال اخیر سابقه نداشته. سردرد و کمردرد و پادرد و تب بالا و فشار خون خیلی پایین و آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک و بی حالی و ضعف بدنی خیلی شدید و رنگ پریدگی صورت. خودم حدس میزنم کرونا بوده باشه، سویه جدیدش دقیقا با علایم من همخوانی داره اما دکتری که تو رشت بعد گذشت دو روز از مریضیم بهش مراجعه کردم حرفی راجب کرونا نزد.

تمام دل نگرانی من بابت سرایت مریضی من به بچه هام بود که از صبح امروز چهارشنبه و بعد حدود سه روز بالاخره این اتفاق افتاد، انتظارشو هر لحظه داشتم چون بچه هام خیلی خیلی به من وابسته اند و مدام به من میچسبند و میان بغلم.‌ ماسک هم که نمیشه ۲۴ ساعته زد و تازه نویان از صورتم میزنه کنار و برمیداره. با این حال امیدداشتم شاید خدا کمک کنه و اتفاقی برای بچه ها نیفته که خب نشد که بشه. خلاصه که از صبح امروز چهارشنبه هردوتاشون تب بالا کردند و عذر میخوام نیلا هم اسهال و دل پیچه، نویان هم سرفه و تب و و سردرد و بی‌حالی شدید و شاید هم گوش درد با توجه به اینکه دکتر اطفال تو کلینیک کودکان رشت امشب گفت گوشش کمی التهاب و چرک داره و البته گلوش هم... 

این دو سه روزه با حال مریض خودم بدترین روزها رو گذروندم تک و تنها، چون مادر و پدر سامان تقریبا بیشتر ساعتها خونه نبودند و خونه عزیز و در حال رسیدگی به مهمانها بودند.‌...سونیا هم که خب به دلایل مبهم نتونست کمکی بکنه و از بچه ها اندازه دو ساعت نگهداری کنه. مامان و بابای سامان چند روزه صبح و ظهر و شب خونه عزیز خدابیامرز سامان میرن که تو یه روستا نزدیک رشت هست. مدام مهمان میاد به صرف شام و ناهار و برای من جالبه که این رسم هنوز هم در یه سری روستاها ادامه داره و البته  به شخصه چندان موافقش نیستم هر چند خب مزایایی هم داره.

این چند روز خیلی احساس تنهایی کردم و همسرم هم شدیدا مایه اعصاب خوردیم بود. گاهی می‌خوام سرشو از تنش جدا کنم! تا من برم دکتر و بفهمم چه مرگمه و سرم بزنم بیشتر از دو روز تو حال مرگ بودم با فشار ۸ روی ۵! نیمه شب دیشب چهارشنبه ساعت یک تازه اومدیم درمانگاه شبانه روزی و نزدیکای سه شب ویزیت شدم. سامان و دو تا بچه هام تو ماشین و در حال بیقراری و گریه! و منی که تب و لرز داشتم و بدجور می‌لرزیدم و سامان که از خستگی نگهداشتن بچه ها تو ماشین همش غر میزد و آخرش هم بدجور دعوامون شد با اون حال مریض من و فشار خیلی پایین... وای که چقدر همه چی سخت و عذاب آور میشه گاهی تو زندگیمون! آخرش هم دکتر سرم نوشت اما با قاطعیت و دلخوری به سامان گفتم الان سرم نمی‌زنم و بچه ها دیگه تحمل ندارند و برگشتیم خونه مامان سامان (بدون حضور خودشون)، تازه عصر  امروز چهارشنبه با بابای سامان رفتیم درمانگاه سرم زدیم که البته بعدش هیچ بهتر نشدم، فقط مریضی بچه ها اضافه شد و بدجور منو دل نگران و کلافه کرد. آخه چطوری با این حال بد خودم که تقریبا رو به قبله بودم بهشون می‌رسیدم؟؟؟ چرا هیچ جا ما هیچ کمکی جز خودمون و خدا نداریم آخه!؟
الان ساعت سه صبحه و من بیماری وحشتناک خودم و هزار تا مشکلم رو فراموش کردم و نگران از اینکه تب بچه ها بالا نره نمیتونم بخوابم. البته تازه مسکن دادم و می‌دونم دو سه ساعتی تب نمی‌کنند اما خب بازم نمیتونم بخوابم از ترس اینکه خوابم ببره و تبشون بالا بره و خدای نکرده خطرناک باشه بخصوص درمورد نویان.‌ حالا ساعت گوشیم رو هم هر یکساعت تنظیم میکنم که منو بیدار کنه که بچه ها رو چک کنم اما خب فعلا که بیدارم.‌
اینم زهرمارترین سفر عمرم شد، درسته به نیت شرکت تو مراسم مادربزرگ سامان که واقعا دوستش داشتم و عزادارش هستم اومدیم و قصد سفر تفریحی نداشتیم اما اگر حالم انقدر بد نمیشد یا دست کم بعد من بچه هام مریض نمی‌شدند شاید اگر شرایطش بود دوری هم اطراف شهر می‌زدیم که بچه ها هم لذتی ببرند که با شرایطی که پیش اومد نمی‌شه، فقط سه شنبه ظهر بردمشون کنار ساحل تو بندر انزلی درحالیکه بیماری امونمو بریده بود و به زور سر پا بودم و بچه ها رو تر و خشک میکردم و لباسهای خیسشون رو درمیاوردم و لباس جدید میپوشوندم و غذا میدادم و...... فقط به عشق بچه هام با اون حال خرابم بلند شدم به سختی حاضرشون کردم راه افتادیم، بچه ها کنار دریا حسابی آب بازی کردند، بخصوص نویان که بدون ترس حسابی تو آب دریا کیف کرد. متاسفانه نیلا خیلی یهویی از دیدن پرواز پاراگلایدر تو آسمون و‌ شنیدن صداش وسط آب بازی دچار استرس و شوک عصبی شد و گوشاشو گرفته بود و با گریه میخواست برگردیم. دیگه شرایط رو که دیدیم بعد دو ساعت از انزلی راه افتادیم رشت سمت خونه مامان سامان (البته خودشون نبودند و خونه عزیز جان بودند). در کل بد نبود و  یکم حالمو بهتر کرد. امروز هم باز  به عشق بچه ها و با وجود وضعیت بد خودم، بعد دادن دارو به هر دوشون  (میدونستم دو سه ساعتی بعد خوردن دارو و تا وقتی اثرش هست حالشون خوبه و مشکلی نیست ببرمشون بیرون هوا بخورند) بردیمشون سمت فومن و صومعه سرا دوری زدیم، بماند که با وجود بحث های همیشگی سیاسی و مذهبی بین من و سامان تو ماشین باز جر و بحثمون شد و طبق معمول کوفتمون شد!!!
برای اولین بار به شدت احساس سربار بودن و مزاحم بودن بهم دست داده اینجا. بخصوص که حس میکنم یا وجود مریض شدن من و بچه ها از همون اول راه باری شدیم روی دوش خانواده همسر اونم بین اینهمه دغدغه‌ای که بابت مراسمات مادرشوهر و اومدن مهمونها و... دارند بخصوص که بابای سامان هم از جمله بزرگان جمع هست. هر بار که میایم با یه سری حاشیه های  جدید گند می‌زنیم به حال خودمون و این بدبختها و میریم. هر بار چیزی پیش میاد و حاشیه ای. طوری شدم که دیگه نه تو خونه خودم دلم خوشه نه جای دیگه ‌. نه دوست دارم برگردم تهران و به خونه خودم، نه دوست دارم اینجا بمونم. دلم میخواد فرار کنم از این حجم مسئولیت که حتی تو بدترین و سخت‌ترین بیماری خودم باید سر پا باشم و هیچکس هم کمکی بهم نمیکنه، همسر درسته کمک حاله اما تهش کم میاره و عصبی میشه و غر میزنه و چرت و پرت میگه... یکی غیر خودمون دو تا نیست که گاهی کمکی بهمون بده تو نگهداری بچه ها..
همیشه در نظر خودم شدیدا بدشانس و بداقبال بودم و برای بار هزارم بهم ثابت شد که اشتباه فکر نمیکنم و بحث مسخره انرژی منفی دادن به کاینات مطرح نیست! یکم هم مدتیه خرافی شدم و میگم نکنه چشم و نظری در کار باشه..آخه با حال خیلی خوب اومدیم اینجا و یک دفعه به این روزگار افتادیم (من و بچه ها تو سمنان و نوشهر کاملا خوب بودیم و سلامت) نمی‌دونم یهویی چی شد که از همون روز اول به این حال رو روز خراب افتادم، اول من و الانم که بچه هام.
خواستم چند خطی بنویسم و خبری از احوالات داغونم داده باشم... نوشتن این متن کمی از نگرانیم بابت بچه ها کم کرد و زمان خیلی زود گذشت چون الان که ساعت شش صبح پستم رو تموم میکنم حتی ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم و مراقب بچه ها و کنترل تبشون و دادن دارو و پاشویه بودم. 

اعصابم خراب و خط خطیه... بیماری خودم، اخلاق گند همسر و اخلاق نه چندان خوب خودم و درک نکردن همدیگه و تفاهم نداشتن به معنای واقعی کلمه، رسیدگی به بچه ها که اگر مریض هم نبودند با حال جسمی وحشتناکم، خیلی سخت بود چه برسه به الان که مریض هم شدند، آینده نامعلوم  خودم از  حیث ادامه یا عدم ادامه دورکار بودنم و فکر گرفتن پرستار جدید برای بچه ها و هزار تا چیز دیگه، فروش نرفتن خونه و موندگار شدنم اینجا یکسال دیگه با وجود کوچیکی خونه و وسایل زیاد، آینده کاری نامعلوم همسر و درآمد ناچیز و نامشخص و احساس همیشگی نگرانی و الان هم که ظاهراً افسردگی فصلیم داره نشونه هاش میاد، سریع و بیرحم! ( معمولا هر سال از اواسط شهریور شروع میشه تا اواخر آبان و یا اوایل آذر معمولا و هر سال نسبت به سال قبل شدت و ضعف داره).

الان هم که اینجا تو رشت گیر افتادیم، بچه ها مریضند و اگر تعطیلات سه روزه هم نبود باز جاده های شمال تو شهریور ماه شلوغ بود چه برسه به الان که چهارشنبش هم تعطیل بوده، منم نمیتونم ریسک کنم و با حال خراب خودم و مریضی بچه ها بیفتیم تو جاده شلوغ و ترافیک چند ساعته وگرنه تصمیم داشتیم فردا پنجشنبه آخر شب برگردیم. 
الان که بالا سر بچه ها با دل نگرانی بیدارم و هر چند دقیقه دمای بدنشون رو چک میکنم این پست رو با گوشیم و از منزل مادر همسر نوشتم. 
کامنتهای پست قبلی رو هم فعلا بدون پاسخ تایید میکنم تا انشالله تو اولین فرصت بعد برگشت به تهران پاسخ بدم. اینجا تو این وضع و با گوشی نه چندان مناسبم خیلی برام سخته تایپ کردن و پاسخ دادن. شرمنده  تک تک شما عزیزانم هستم. تا جایی که بشه اغلب دوستان وبلاگیم رو میخونم اما خب بی صدا و خاموش. بازم هزاران بار شرمنده ام. شرایطم اصلا خوب نیست. 
خدایا هوای بچه هام رو داشته باش و کمک کن تا فردا حالشون بهتر بشه و حال من هم بهتر بشه و این بیماری لعنتی تموم بشه تا بتونم به بچه ها برسم و مراقبشون باشم...

الان که از سر شب تا الان (ساعت هفت صبحه) بالای سر بچه هام بیدارم و  در حالیکه حال خودم هیچ تعریفی نداره ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم، برای هزارمین بار بهم ثابت شده که چقدر سخته مادر بودن، خیلی خیلی سخته و کار هر کسی نیست واقعا. الان کاملا حق میدم به یه سری زوجها که تصمیم میگیرند هیچ وقت بچه دار نشند چون آمادگیشو در خودشون نمی‌بینند، قبلاً درک نمی‌کردم و یه جور لوس بازی میدونستم. بچه خیلی خوب و شیرینه اما با خودش هزاران هزار وظیفه و تعهد مادام العمر میاره و هیچگونه قدردانی و پاداشی در کار نیست. همینکه فردا روز بچه ها  طلبکار و نمک نشناس نباشند و بابت خیلی مسایل ریز و درشت مایه آزار مادر و پدر رو فراهم نکنند، ته خوش اقبالیه برای والدین. از الان برای خودم پیش بینی میکنم این روحیات احتمالی رو که به وقتش راحتتر بپذیرم، همه محبتها و‌ کارهام رو بی چشمداشت انجام میدم و جز سلامتی و خوشبختیشون هر جا که هستند انتظاری ندارم، چون قبول دارم که قطعا خودخواهی من هم برای چشیدن طعم مادری در به دنیا آوردنشون خیلی نقش داشته‌ . راستش از اونا و خدا ممنونم که بهم این اجازه و فرصت و توفیق رو دادند که مادرشون بشم با همه سختی‌ها اما خب الان خیلی راحتتر حق میدم به زوج‌هایی که تصمیم به باروری نمیگیرند با اراده و تصمیم خودشون اما در عین حال می‌دونم که احساسات نابی رو در عین  سختی‌ها از دست میدند و باید همه جوانب رو در نظر بگیرند. به هر حال من هیچ طلبی از بچه هام در آینده ندارم و از الان دارم تمرین میکنم. فقط می‌خوام همیشه خوشحال و سلامت باشند و خوب و سالم زندگی کنند و انسانهای دوست داشتنی و موفق و خوبی برای جامعشون بشند‌، خدای من هم بزرگه. گاهی فکر میکنم اگر من بمیرم کی میتونه مثل خودم هوای بچه هام رو داشته باشه؟ خدایا نذار اتفاقی برای من و همسرم بیفته، بچه هامون بهمون نیاز دارند... من علاقه ای به عمر طولانی ندارم اما به خاطر بچه هام همیشه از خدا خواستم هم من و هم سامان سلامت باشیم و در عین سلامتی سالهای سال سایمون بالای سرشون باشه که هیچکس نمیتونه جای پدر و مادر واقعی آدم رو بگیره، الهی که هیچوقت به خاطر پیری و مریضی باری روی دوششون نباشیم و محتاج کمک بچه ها نشیم که از کار و زندگی و لذتهای دنیوی به خاطر رسیدگی به ما محروم بشند حتی اگه در حد چند ماه کوتاه باشه. الهی آمین.

پی نوشت ۱: محض اطلاع دوستان عنوان پست بخشی از آهنگی از تتلو هست بنام «مهمونی»:


« هوا اینجا چقدر دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد

چقدر تنها بده هر جا میرم غم پیشمه و من یه مهمونی دلم میخواد»

(فقط همین قسمت از آهنگ با احوالات من تناسب داره و بقیش ربطی نداره حقیقتا خودتون خواستید برید آهنگ رو گوش کنید به اسم مهمونی از امیر تتلو البته اون عبارت «من یه مهمونی دلم میخواد» آخر هم در حال حاضر و با این حال داغون خودم و تب و مریضی بچه ها تو سفر و وضعیت نابسامان زندگیم موضوعیتی نداره و آخرین چیزیه که الان بهش نیاز دارم!!!


پی نوشت ۲:  و باز منی که تو  خلوت  و تاریکی شب گاهی به زندگی جدا از همسرم و آینده پیش رو فکر میکنم... اینکه شاید برخلاف تصور عموم این کار به نفع بچه هامون هم باشه، ما برای هم ساخته نشده بودیم، هنوزم همو دوست داریم و به هم میکنیم اما عشق و علاقه بینمون چیزی رو عوض نکرد و حریف تفاوتهای ریشه دار فکری بینمون نشد. حتی پول زیاد هم بعیده چیزی رو تغییر بده دیگه...اعتراف سختیه، نوشتنش هم برام سخته اما فکر میکنم یه حقیقت تلخه که باید برای همیشه بپذیرم. عشق گویی ناجی زندگی ما نبود...

خسته و بی رمقم. بیشتر از اونچه که بشه تصورشو کرد...

نظرات 15 + ارسال نظر
سارینا۲ دوشنبه 20 شهریور 1402 ساعت 07:36 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
گزینه کامنت خصوصی نبود بنابراین لطفا خودت این کامنت رو خصوصی فرض کن و تایید نکن
امیدوارم حال خودت و بچه هات تا الان بهتر شده باشه

سلام سارینا جان
عزیزم من فکر میکنم تو برام یه پیام دیگه فرستادی که محتوای خصوصی داشته و منظورت از خصوصی کردن پیام همون بوده نه این یکی، اما حقیقت اینه که از تو فقط همین یک پیام که دارم پاسخ میدم برام رسیده و چیز دیگه ای نگرفتم.
ممنونم عزیزم اما همچنان من مریضم و البته همسر هم همینطور

قره بالا یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 20:30 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جانم
تسلیت دوباره
اولا که منی که شما رو دیدم میگم که خیلی ناز و خوشگلید واقعا، حالا با این تعاریفی که کردید قطعا کلی هم جیگرتر شده بودید
دوما درسته کرونا و بیماری شدیدا زیاد شده، جای نگرانی هم نداره چون یه هفته ای خوب میشید، اما من به چشم زخم اعتقاد دارم


میدونم نوشتن اون چندخط آخر چقدر براتون سخت بوده
حتی فکر کردن بهش هم عذاب آوره
شاید اگه بچه ها یکم بزرگ بشن و فشار اقتصادی هم کمتر بشه، وضعیت تغییر کنه

سلام قره بالا جان، خانم دکتر عزیزم
ممنونم ازت، خدا پدرت رو بیامرزه.
قربونت برم عزیزم تو خیلی به من لطف داری، خودم که خیلی نسبت به ظاهرم اعتماد به نفس پایینی دارم، همیشه همینطور بودم قره بالا، البته الان بهترم اما در کل اینکه خودم رو خیلی زیبا ببینم اینطور نیست.
من خودم چهره تو رو خیلی دوست دارم، البته چهره ای که تو پروفایل اینستاگرام دیدم خیلی هم واضح نبود اما همونم خیلی زیبا بود و چقدر هم به تپل میومدین
منم به چشم زخم معتقد شدم، خدا شاهده همه خوب خوب بودیم، چند ساعت بعد من و بچه ها زمنیگیر شده بودیم. اگر میدونستم اینطور میشه حالمون نمیرفتم رشت.
آره خیلی برام سخت بود قره بالا، من همسرم رو دوست دارم اونم منو دوست داره اما خدایی سازگاری تو زندگی خیلی مهمه، اگر شرایط بهتر بشه و انقدر دعوا نکنیم میتونیم کنار هم بمونیم، در غیر اینصورت فقط عذابه و بس

مریم یکشنبه 19 شهریور 1402 ساعت 07:08

وای مرضیه جان خدا بد نده . چه بد که اینجوری شد ولی امیدوارم تا حالا بهتر شده باشی و از باقی سفرت لذت ببری. برای بچه ها هم دعاگو هستم . به نظرم زیاد صدقه بده در حد توانت وبرای سلامتی خودت و بچه ها. خدا کنه که دورکاریت هم درست بشه حداقل غصه پرستار نداشته باشی

نمیدونم مریم جان چی شد، اصلا در عرض چندساعت خودم و بچه ها داغون شدیم، بعدش هم مامان و باباش و الانم سامان.
سفر که زهر مارم شد مریم، نشد جایی بریم، من که به حال مرگ بودم و تو اون حالت باید به بچه ها و کارهای خونه هم میرسیدم....حتی نمیشد برگردیم بسکه اوضاعمون بد بود.
خدا از دهنت بشنوه مریم جان، خیلی خیلی دعا کن که دورکار بمونم، به خدا این وسط فکر پرستار برای بچه ها دیوونم میکنه

نسترن شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 13:44 http://second-house.blogfa.com/

خدا رحمتشون کنه
مرضیه جانم مادری خیلی کار سخت و پر زحمتیه ولی خب مریضی هست و باور کن همه مادرها همینن، خیلی ها کمکی ندارن پس شخصیش نکن تا خیلی اذیت نشی فکر نکن تنهایی عزیزم
الان بچه ها خوبن؟؟؟
برای کارت هم بذار هروقت وقتش شد و خدای نکرده تایید نشد غصه شو میخوری و یه فکری برای پرستار میکنی نذار گوشه ذهنت ،انرژیت از بین میره

ممنونم عزیزم، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
آره راست میگی، وقتی شخصی نمیکنم موضوع رو بهتر میتونم باهاش کنار بیام، ولی نسترن جان باور کن بین مادرها همه هم یه جور اذیت نمیشن، من خدایی وضعیتم سختتر از مادرایی هست که اطرافم میبینم، البته اصلا ناشکری نمیکنم، میدونم از یه سریها هم اوضاع بهتری دارم، به هر حال باید قوی باشم و با برنامه ریزی شرایطم رو بهتر کنم.
بچه ها الان بهترند، اما خودم و سامان و پدر و مادر سامان خیلی شرایط بدی داریم... تازه دیروز برگشتیم، زهر مارم شد سفر
والا میخوام بهش فکر نکنم اما نمیشه، همه امیدم اینه که انشالله بتونم دورکار بمونم، واسم دعا کن نسترن جون

نسیم شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 10:49

بچه داری خیلی سختههه خیلی
تونم دو تا تقریبا پشت هم اونم با وجود شاغل بودن
واقعا خدا بهت صبر و توان بده عزیزم , میدونم چقدر خسته ای
خیلی عجیبه با این همه اختلافات جهان بینی , مذهبی ..
چه جوری عاشق هم شدین...

میدونی نسیم جان تا قبل بچه دار شدن تصوری از اینهمه سختی های مادری نداشتم، همش امیدم به اینه که بچه ها بزرگتر شن و کمی نفس بکشم.
مرسی عزیزم، خدا توان بده فقط همین بهترین دعاست.
والا اونطوری هم نبود که کشته مرده هم بشیم، یه آشنایی مجازی که به ازدواج رسید، البته قبل عقد کردن به هم خیلی علاقمند شده بودیم اما یه عاشقی چشم و گوش بسته نبودیم، چون هر دو سی سال رو رد کرده بودیم اما نمیدونم چرا اون موقع متوجه اینهمه تفاوت فکری نشدم، خب سامان هم مثل الان سفت و سخت مخالف مذهب نبود، شایدم بود و زیاد عنوان نمیکرد، تو این سالها خیلی بیشتر زده شده نسیم، حق هم داشت شاید، البته الان این اختلاف فکری انقدرها مثل گذشته اذیت نمیکنه، الان انقدر گرفتار بچه ها و مسائل شغلی و کاری سامان و فشارهای اقتصادی شدیم که عامل اصلی اختلافات و دعواها همینا هستند نسیم

رها شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 09:26 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

کاش مرضی میشد بغلت کنم و بهت بگم به چه چیزایی این روزا فک میکنم... یه عالمه نوشتم ولی پاکش میکنم... کوچولوهات رو ببوس حسابی و برات مثه خودم آارمش و خوشالی عمیق آرزو میکنم

الهی بگردمت، پست آخرتو خوندم، دنیای ما خیلی جاها فرق داره اما خوب درک میکنم یه وقتها چطور خودتو نگه میداری که نشکنی...کاش پاکش نمیکردی و میذاشتی بمونه رها جان
تو هم نبات قشنگم رو ببوس. از خدا میخوام حال دلت خوب بشه عزیزم.... گاهی باهام درددل کن اگر قابل میدونی

الهام شنبه 18 شهریور 1402 ساعت 08:03

سلام مرضیه جان، امیدوارم خودت و بچه ها روبراه شده باشین چقدر اذیت شدین مخصوصا خونه خودت هم نبودی
ان شالله زندگی همیشه وفق مرادت باشه گلم
پی نوشت ۲ خیلی تلخ بود
امیدوارم بهترینها برات اتفاق بیفته
خودت زن مستقل و کاملی هستی ان شالله زندگی در خور خودت رو داشته باشی

سلام عزیز دلم
خیلی سخت گذشت روزهامون تو سفر الهام، گاهی فکر میکردم نکنه همینطوری الکی بمیرم؟ یعنی انقدر حالم بد بود و دستم به هیچ جا بند نبود، هنوزم خوب نیستم. این مریضی از کجا اومد خدا میدونه.
ممنونم الهام جان، من واقعا دوست دارم زندگیم آرومتر و بهتر بگذره، من این زندگی رو به زحمت و رنج بدست آوردم، دلم نمیخواد از دستش بدم، برام خیلی دعا کن، من واقعا خودم رو گاهی خیلی درمانده میبینم.
مرسی از نظر لطفت دوست و رفیق قدیمی من

سارینا۲ جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 19:17

سلام مرضیه جان
خسته نباشی

سلام سارینا جان
ممنونم زنده باشی...گلم آخرش من نتونستم رمز تو رو داشته باشم یعنی چیزی برام نیومده

مامان خانومی جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 12:00 http://mamankhanomiii.blogfa.com

روحش شاد باشه ، وااای چقدر مریض شدن تو سفر سخته کاملا درکت میکنم وقتی خودت حال نداری و باید مراقب بچه ها هم باشی چقدر طاقت فرساست حالا باز جایی باشی به نظرم سخت ترم میشه باز خونه خودت باشی راحت تری ، وقتی جایی میری که بچه ها یا خودت خیلی مورد توجه قرار میگیرید حتما همونجا یه صدقه بذار کناروان یکاد و چهارقل بخون ، البته بیماری تون گویا ویروسی بوده و شاید توجمعی که بودید کسی ناقل بوده امیدوارم حالتون بهتر بشه ، خدا بهتون صبرو آرامش بده مرضیه جان الان دیگه تو زندگی همه تلاطم و بحث و ناراحتی هست به نظرم باید تلاش کنیم حلشون کنیم یا زیر سیبیلی ردشون کنیم وبزنیم به در بیخیالی والا باید به جدایی فکر کنیم

تو بهتر از هر کسی درکم میکنی، باز اگر خودم سلامت بودم قضیه فرق میکرد، فکر کن بدترین مریضی عمرت رو بگیری و همزمان بچه هات هم مریض باشند و خونه خودت هم نباشی و مادرشوهرت و پدرشوهرت هم مریض شن و بخوای به اونا هم برسی، دلم برای خودم کباب میشد گاهی.
من خیلی خیلی در صدقه گذاشتن و چهارقل خوندن و اسفند دودکردن برای بچه ها تنبلی و سهل انگاری میکنم، البته میدونم که بیماری برای همه هست و لزوما چشم زخم نیست اما بارها و بارها اتفاق افتاده زمانیکه در ظاهر همه چی خوب بوده یک آن همه چی خراب شده، خودم هم قبل از هر کس دیگه ای خودمونو چشم میزنم، بارها بهم ثابت شده.
سمیه جان من خیلی وقتها که وبلاگت رو میخونم میبینم تو چقدر همه چیو راحتتر میگیری، مثلا همین کربلا رفتن شازده یا فراموش کردن تولد و سالگرد ازدواج و.... از یه جهتهایی میبینم کار درست رو تو میکنی و اینکه دقت کردم برعکس من تو هزار ماشالله هزار ماشالله کمتر غصه میخوری و استرس داری و با خیلی واقعیتهای زندگیت کنار اومدی، این خیلی خوبه.
هرچند معتقدم برای بهتر کردن اوضاع هممون باید تلاش کنیم اما وقتی یه سری چیزها عوض نمیشه، اینکه بپذیریم و غصش رو نخوریم خیلی مهمه

آتوسا جمعه 17 شهریور 1402 ساعت 10:54

مرضیه جان خیلی از خوندن شرایطی که براتون پیش اومده ناراحت شدم. احتمالا از همون مراسم ویروس رو گرفتی دیگه. عزیز دلم حق داری انقدر روحیه‌تو ببازی. آدم وقتی مریضه دلش میخواد فقط استراحت کنه نه اینکه بخوای از بچه‌های مریضت هم مراقبت کنی. امیدوارم هر چه زودتر همتون بهتر بشید و برگردین خونتون و به زندگی عادی. اصلا هم خجالت نکش و شرمنده نباش از این شرایط پیش خانواده شوهرت، شما بخاطر اونها رفتین و ناخواسته مریض شدین. دیگه چه میشه کرد. اونها هم که دارند به مراسمشون میرسند و برای شما کاری نکردند. مرضیه جان واقعا چرا با شوهرت سر مسائل سیاسی و مذهبی بحث میکنی. مطمئن باش که خدا هم راضی نیست که تو بخاطرش آرامش زندگیت و بچه‌هات رو به هم بزنی. در مورد سیاست هم همینطور، بذار هر جی دوست داره آقا سامان بگه و اصلا واکنش و حساسیت نشون نده. به زندگیت برس عزیزم. در مورد جدایی هم نه

مرسی آتوسای عزیزم بابت همدردی و همدلیت، دقیقا احساساتمو درک کردی، من بابت مریضی که به مادرشوهر و پدرشوهرم منتقل کردم و اینکه اینهمه روز تو این وضعیت تو خونشون بودیم خیلی عذاب وجدان گرفتم و احساس شرمندگی کردم بخصوص که همش احساس میکردم بیشتریها معتقد بودند کسی از ما انتظار نداشت برای مراسم با دو تا بچه کوچیک بریم....من چه میدونستم اینطوری میشه؟
خدا شاهده نخواستم هیچ زحمتی به مادرشوهر و پدرشوهرم بدم اونا هم به هر حال درگیر مراسمات بودند اما بازم احساس شرمندگی داشتم. خیلی سفر بدی بود خیلی.
والا راست میگی آتوساجان، البته ما الان مثل گذشته ها بحث نمیکنیم بسکه درگیر گرفتاریهای بچه ها و دغدغه های دیگه هستیم، اما خب میدونی شاید تو هم باشی وقتی ببینی رسماً همسرت در حضورت به مقدسات توهین میکنه و افرادی رو که بهشون پایبندند جاهل و خرافه پرست میدونه حرصت بگیره و نتونی سکوت کنی.
ولی آره بازم باید حساسیتم رو کمتر کنم، اونم از جنبه هایی درست میگه و درک میکنم چرا انقدر بد بین شده اما بهش حق نمیدم وقتی میدونی یه سری چیزها همچنان در ذهن من ارزشه (مثل زیارت امام حسین) با الفاظ بد درموردش صحبت کنه....
گلم انگار کامنتت نیمه رسیده و از آخر مواردی به من نرسیده، اینطور به نظر میرسه
در هر حال مرسی از پیامت گلم

نجمه پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 19:54

سلام عزیزم
ای وای من
الهی زودتر سالم و سلامت بشین
انشاالله به شادی ببینی اقوام رو بعد این‌
مرضیه جون منم دلم یه کمک می‌خواد
گاهی کم میارم‌.وقتی همسر و بچه ها تو این گرما دم دندونپزشکی تو ماشین صبر میکنن گریه م میگیره .خدا هم واسه ما اینطور خواسته دیگه
الهی سلامت باشی
عمر با عزت داشته باشی

سلام نجمه جون
ممنونم، هممون تو این سفر در حد فاجعه آمیزی مریض شدیم، خدا برای هیچکس نخواد
خیلی مراقب خودت و بچه ها باش، این ویروس جدید خیلی خیلی بده، من که تا الان اینطور مریض نشده بودم، واقعا سخت بود.
الهی.... چقدر درکت میکنم، بچه هام تو ماشین کلافه میشن اما چاره چیه؟ خدایی گاهی حسرت میخورم به حال مامانایی که مادر و مادرشوهر و خواهرشون کمک حالشون هستند.
ممنونم دوستم، خدا به هممون کمک کنه انشالله
مراقب خودت و بچه ها باش

سارا پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 18:09

عزیزم من تازه از کربلا برگشتم.به شدت سرما خورده و بدحالم...دیشب از تب و لرز مردم و زنده شدم...ای کاش حالم خوب بود میتونستیم همو ببینیم و یه دل سیر حرف بزنیم با هم.

سلام گل من، زیارتت قبول مهربونم، انشالله تا الان بهتر شده باشی، من که همین الان هم درگیر مریضیم و میتونم بگم وحشتناک بود، امیدوارم برای هیچکس پیش نیاد، منم از خدام بود میدیدمت، قسمت نبود، حالا انشالله در آینده نزدیک این دیدار حاصل بشه.
مواظب خودت باش عزیزم

نگین پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 14:48

عزیزم کاش این مسافرت رو نمیرفتین. بچه هات کوچیکن دوتا مسافرت پشت سر هم براشون سخته. من خودم دو تا بچه کوچیک رو با هم بزرگ کردم و میدونم هر تغییری چقدر تو این شرایط سخته. یا اگر واجب بود برین برای شرکت تو مراسم , نیلا رو پیش مامانت میذاشتی و یه روزه میرفتین و بر میگشتین. تو خیلی زیاد داری به خودت فشار میاری و خوب معلومه این وسط هم اعصاب و روان خودت نابود میشه هم همسرت. باید یکم از بقیه کمک بگیری به خودت و آرامش ذهن و جسمت برسی.

سلام نگین جان
خیلی به کامنتت فکر کردم، شاید حق با تو باشه اما خب میدونی من تو این مسافرتها جای مناسبی داشتم، نوشهر که یه ویلای بزرگ در اختیارمون بود و رشت هم که خونه مادر همسر هست، تو ماشین هم که تمام وقت کولر روشنه و بچه ها زیاد اذیت نمیشن اما خب شاید یه جور خستگی تو تنشون بره که من درکی ازش ندارم.
متاسفانه عزیزم مادرم شرایط نگهداری از بچه ها رو نداره، عملا من کاملا دست تنهام وگرنه خب خیلی خوب میشد.... تصمیم ما هم موندن دو سه روزه بود که مریضی خودم و بچه ها همه چیو به هم زد.
من از خدامه کمک بگیرم نگین جان، اما کسی نیست، واقعا کسی نیست. من خیلی خسته میشم گاهی، انرژیم تحلیل میره،خودمم دوست ندارم زحمتم رو روی دوش کسی بندازم اما در عمل هم کسی نیست کمک حالم باشه، فقط امیدوارم بگذرونم این دوران رو

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 10:30 http://sabzandish3000.blogfa.com

به خدا مرضیه جان این اتفاقات برای همه ما هست. من دارم می بینم همش برادرزاده هام مریضن و پدر مادرشون درگیرشون هستند و اصلا یادمه یکبار سالها پیش با برادرم و بچه هاش رفتیم شمال اینقدر تو سفر اینها با هم بحث و دعوا کردند که کلافه شدم دلم میخواست اتوبوس بشینم برگردم خونمون.
تقریبا بیشتر زن و شوهرها همینطورن. اگر من اون زمان که خواهرم داشت جدا میشد عقلم میرسید نمیگذاشتم جدا بشه. بعدش بدتر از اون سر راهش اومد و الان هم تنها و بی پناهه. رابطه خوب رو باید ساخت باید با صحبت با مشاوره با آرامش درستش کرد. اینکه خیال کنیم با جدایی و طلاق اوضاع بهتر میشه اصلا اینطور نخواهد بود. الان شاید حالت بده مریضی بی حوصله و کسل و خسته شدی زود داری تصمیم میگیری. انشالله حالت بهتر بشه سلامت بشی خودت و بچه هات بشین با همسرت یک گفتگوی کاملا بالغانه و منطقی راجع کار و بار داشته باش باهاش. باور کن همه مردها یک نقصی دارند هیچ مردی بدون نقص نیست. با جدایی هم مشکلاتت حل نمیشن پس فردا باز احساس تنهایی میکنی هر چی مرد به درد نخوره ببخشید سمتت میاد و پولتو میخورن یا اذیتت میکنن. من دارم می بینم اوضاع خواهرم بعد جدایی چطوره. کلا فکر جدایی رو از سرت بیرون کن و تمام‌تلاش و فکرت رو بگذار روی ساختن و ترمیم رابطت.
خودت خودتو چشم میزنی ها! هر روز چهار قل و آیت الکرسی رو برای خانوادت و خودت بخون.
بالاخره این مدت همش در سفر بودی و به هر حال ممکنه با این مسافرت و دست و رو بوسی ها ویروس گرفته باشی. دعا میکنم از ته وجودم که تمام سختی ها برات آسان بشه و رابطت با همسرت عالی بشه و تا میاد پاییز بشه زندگیتون بهتر بشه.

میدونم آیدا جان من تنها مادری نیستم که این دغدغه ها رو دارم، اما خب این وسط شاغل بودن من و درآمد ثابت نداشتن همسرم به نظرم کارها رو عملا برای من و خانوادم یکم سختتر کرده و اینکه خودم هم وسواس فکری دارم و عملا میخوام همه چی بی نقص انجام بشه.
والا آیدا جان من گاهی به جدایی فکر میکنم اما خب راستش در نهایت امر با نظر تو موافقم و فکر نمیکنم جدایی بتونه راه حل نهایی و درستی باشه، من و همسرم بلد نیستیم چطور تعامل کنیم وگرنه به قول تو مشکلات در همه زندگیها هست، ضمن اینکه میدونم با جدایی حداقل برای من به عنوان یه زن با دو تا بچه اوضاع بهتر نمیشه اما خب گاهی اوضاع انقدر از کنترل خارج میشه که فقط دوست دارم از همه چی فرار کنم ولی وقتی حالم کمی بهتر میشه به قول تو به این فکر میکنم چکار کنم که از این بن بست زندگیمون خارج بشه و بتونیم با هم به سازگاری برسیم بخصوص که انکار نمیکنم هنوز رشته های محبت بین ما پاره نشده.
آره به خدا خودم چشم میزنم، چشم سعی میکنم هر روز بخونم. میدونم مریضی برای همه هست اما خدایی این مدل مریضی اونم یهویی و در عین سلامت خیلی عجیب بود.
الهی آمین بلند، خدا از دهنت بشنوه عزیز دلم

آرزو پنج‌شنبه 16 شهریور 1402 ساعت 10:19 http://arezoo127.blogfa.com

هووووم واقعا مادری سخته خیلی سخت
من که از بچه و مادری کردن میترسم یعنی در خودم نمی بینم
جدا از مسئولیت ها بحث اقتصادی ام مطرحه
فقط میتونم بهت یه خسته نباشید بگم عزیزم

سختتر از اونچه بشه تصور کرد، خب شیرینیهای خودشو هم داره اما واقعا آمادگی میخواد....
نمیشه همینطوری انتخابش کرد اما خب یه چیزم هست، مادری خیلی وقتها در غریزه همه زنها هست و به وقتش بالفعل میشه
ممنونم آرزو جان، من واقعا واقعا خسته ام! نمیتونم بگم چقدر خسته ام واقعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد