بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

وروجک های من :)

رفتیم رشت و برگشتیم، گفتنی زیاده اما دل و دماغ گفتنش نیست...

ظهر جمعه 23 تیر درست فردای روزی که پست قبل رو نوشتم رفتیم رشت و شنبه این هفته 31 تیر حدود 5 عصر برگشتیم.بگم خوش گذشت؟ خب یه وقتاییش آره اما یه روزایی هم نه و حالم شدیدا بد بود. هفت روز و نیم اونجا بودیم. هوا هم طبق گفته دوست خوب وبلاگیم عالی و دلنشین بود اما دل من خیلی وقته دیگه خوش نیست. حال و روز زندگیمون به طرز عجیبی ناخوشه....

دیروز به دوستم گفتم حالا میفهمم اگر حالت از درون خوب نباشه هر کجای دنیا هم که باشی فرقی نداره، دلت خوش نیست.

من و همسر مثل دو تا مرده متحرک شدیم تو این زندگی این روزها...سفر رشت هم هیچی رو عوض نکرد. دل و دماغ هیچی نیست! اگر بخوان بی انگیزه بودن رو به معنای واقعی کلمه تعریف کنند میشه حال و روز من و سامان این روزها. تنها دلخوشیمون شیرینیها و بامزگیهای هر دو بچمونه که گاهی دلم میسوزه و عذاب وجدان دارم از آوردنشون به این زندگی و این دنیا...

حرف از بچه ها شد، تو این پست با خودم گفتم بعد ماهها تعلل بیام و راجب نیلا و نویانم بنویسم، دلم خوش نیست و هزاران حرف دارم که بعدا مینویسم (شایدم سعی کنم از خاطر ببرم و ننویسم) اما این پست رو فقط اختصاص میدم به رفتارها  و حرکات بچه ها بخصوص نویانم که متاسفانه انقدر دیر راجبشون نوشتم که خیلیهاش با گذر زمان از یادم رفته و یا دیگه الان کمتر انجامشون میده. درمورد نیلا خیلی بهتر عمل کردم و الان که میرم میخونم و برام یادآوری میشه عشق میکنم. عذاب وجدان دارم. دلخوشی منم همین دو تا بچه ان دیگه، وگرنه که.... چند روز پیش با همه وجودم آرزوی مرگ کردم اما به خاطر بچه ها خیلی زود حرفمو پس گرفتم، اونا بدون من نمیتونند، شاید مامان ایده آلی نباشم اما میدونم برای بچه هام هیچکی خود من نمیشه.

روزهای خوب هم هستند، روزهایی که من و همسرم آروم تریم و با دیدن بچه ها لبخند به لبمون میاد. بچه ها با همه سختیهایی که با خودشوون همراه میارن شیرینیها و لذتهایی هم دارند که با هیچ لذتی در دنیا قابل قیاس نیست. تا جاییکه یادم میاد ازشون مینویسم، البته میدونم برای یه سری خواننده ها هیچ اهمیتی نداره مثلا بچه های مرضیه چقدر بانمکند و چه کارهایی بامزه ای میکنند و شاید اصلا نخونند و از این پست رد بشند، اما مطمئنم مامانایی مثل خودم میخونند و بابچه های خودشون مقایسه میکنند و لبخند میزنند.

من عاشق این دو تا وروجکم! اصلا براشون میمیرم، باورم نمیشه چطوری یه آدم وقتی مادر میشه اینطوری با همه وجودش عاشق میشه، عاشق شدنی که با گذر زمان هیچ کمرنک نمیشه فقط و فقط قویتر و عمیقتر میشه.

گاهی که میبینم انقدر خوب با هم بازی میکنند از اینکه خدا خواست و دو فرزند بهم داد خیلی خوشحال می شم، البته خب دعواها و   سروصداهاشون هم کم نیست،بیشترش هم برمیگرده به اینکه نیلا مثلا چیزی درست میکنه با لگو و خونه سازیهاش و نویان خرابش میکنه،یا نقاشی میکشه و مدادهاش رو دورش میریزه و نویان وسایل و کاغذ و مدادها و اسباب بازیهاشو برمیداره و فرار میکنه وو نیلا هم با جیغ و گریه میفته دنبالش. .اینجور وقتها هر جوری تلاش میکنم نیلا رو متوجه کنم که نویان متوجه نمیشه و خیلی کوچیکه یا این وسیله ها مال هردوی شماست نمیتونم قانعش کنم، خب به هر حال اونم هنوز بچست و نمیشه انتظار داشت خیلی هم همه چیزو متوجه بشه و همکاری کنه. یه جاهایی هم البته متوجه میشم کوتاه میاد و برای داداشش از خودگذشتگی میکنه و برام خیلی شیرین و جذابه این موضوع، یه جاهایی هم خب نه حرف حرف خودشه و بیشتر چیزها رو مال خودش میدونه. البته با بزرگتر شدن نویان امیدوارم بتونم بینشون حس مشارکت بیشتری ایجاد کنم.

خب اینایی که الان مینویسم مربوط میشه به رفتارها و حرکات بامزه نویان که مثلا الان سه چهار ماهه که داره و جدید نیست و مال ماهها قبله که بعضیهاش هنوز ادامه داره بعضیهاش هم نه و جای خودش رو با بزرگتر شدنش به رفتارهای جدیدتری داده. پسرک قشنگم  امروز 4 مرداد ماه دقیقاً 16 ماهه شده و در بهترین و بامزه ترین حالت خودشه. رشت که بودیم موهاش رو از ته زدیم و برخلاف تصورم که فکر میکردم زشت بشه خیلی هم بامزه و قشنگ شد و الان ده برابر بیشتر از قبل میبوسمش. بماند که چقدر ترسیده بود و چقدر گریه کرد و چطور همگی با هم گرفته بودیمش، اما بعدش که موهاشو زد مدام دست میزد به سرش و میفهمید موهاش نیست و قیافش یه جور بامزه ای میشد که آرایشگره خودش کلی میخندید. یکی از بامزه ترین رفتارهایی که مثلا دو ماه پیش داشت و من عاشقش بودم و چند روزی هم ادامه داشت این بود که صبح به صبح که بیدار میشد و چشماشو باز میکرد، میومد سمتم و دستم رو میگرفت و نزدیک ده دقیقه باید با هم داخل خونه قدم میزدیم و تو خونه پیاده روی میکردیم جوری که آخرش خودم خسته میشدم! منو میبرد داخل اتاق خوابها اما تا میخواستم دست تو دست هم بریم داخل آشپزخونه منو میکشید کنار و میبرد داخل هال، از آشپزخونه بیزار بود شاید چون هر بار که برای آشپزی یا شستن ظرفها میرم داخلش و اونم بهانه میگیره، هی بهم میچسبه و من نمیتونم بغلش کنم، و گریه میکنه گاهی، احتمالا واسه همین اون زمان هم دوست نداشت آشپزخونه بریم. البته الان دیگه اون پیاده روی صبحگاهی داخل خونه از سرش افتاده.

الان صبحها که از خواب بیدار میشه، من اگر ببینم هنوز خیلی زوده کنارش دراز میکشم و خودم رو به خواب میزنم، گاهی دوباره خوابش میبره گاهی هم نه. من که کنارش چرت میزنم تا بیدار کامل و سرپا نشم همینطوری دراز میکشه و بهم خیره نگاه میکنه، باز من خوابم میبره و چند دقیقه بعد که چشمام باز میشه همچنان داره با چشمای گرد و سیاهش بهم نگاه میکنه اما غر نمیزنه و بهونه نمیگیره، آخرش که میفهمم این بچه دیگه قرار نیست بخوابه، بلند میشم و کلی قربون صدقش میرم و میبوسمش و بهش سلام صبح بخیر میگم، بیدار که میشه بهش میگم سلام کن میگه "دلام"! عاشق این دلام گفتنش هستم که الان دو سه ماهی هست به زبون میاره.  یکی از اولین کارهایی هم که میکنه اینه که میره داخل تخت نیلا رو نگاه میکنه ببینه نیلا تو تختش هست یا نه (آخه نیلا صبحها قبل بیدارشدن نویان میره مهد کودک). اگر نیلا مهد کودک نباشه و روی تختش باشه میره کنارش و صداش میکنه و بهش میخنده. 

یکبار از خواب حدود دو ماه پیش بیدار شد ، مامانم خونمون بود، وقتی از اتاقش اومد بیرون تو هال، من عمدا به مامانم گفتم اصلا نگاهش نکنیم تحویلش نگیریم ببینیم واکنشش چیه، خلاصه برعکس همیشه که صبحها کلی بوس و بغلش میکنم حتی نگاهش هم نکردم، پنج دقیقه ای گذشت یهو در کمال تعجب دیدم بچه زد زیر گریه! چه گریه ای! مگه آروم میشد!!! من و مامانم مونده بودیم! یعنی انگار دلش شکسته باشه یا حسابی بهش برخورده باشه اونطوری، جالبش این بود که هر کار کردم و هر چی خواستم بغلش کنم و بوسش کنم خودشو از بغلم مینداخت بیرون و بیشتر جیغ میزد و گریه میکرد! رسما بچه باهام قهر کرده بود! مامانم هم شاهد بود! قشنگ دو سه ساعت منتشو کشیدم و بغلش کردم تا دوباره باهام خوب شد! 

هر چی بهش میگم سعی میکنه بعد من تکرار کنه! میگم بگو بابا، مامان، سلام، دستشویی، جیش، جیز، نیلا و... با نزدیکترین حالت ممکن همه رو تکرار میکنه و من براش غش میکنم.عاشق دالی بازی و قایم موشکه، به خیال خودش میره کنار یخچال یا تو اتاق کنار تخت قایم میشه و من میرم پیداش میکنم  و یهو میترسه و از دور بدو بدو با خنده و قهقهه میاد بغلم.

نیلا رو که میبرم دستشویی، بیرون که میایم بهمون سلام میکنه (دلام) و میبینم شلوار نیلا دستشه که بده بهش بپوشه، ازش که تشکر میکنم و میگم آفرین شروع میکنه برای خودش دست زدن.

 انقدر خوش خنده است که هر جایی میریم و تو هر جمعی هستیم توجه ها رو به خودش جلب میکنه. 

عاشق اینه که کلید خونه یا سوییچ ماشین رو بدیم دستش و رسما یکساعت باهاش سرگرمه، میره جای جای خونه رو میگرده و هر جایی یه سوراخ  یا پیچ پیدا میکنه کلید رو میکنه داخلش (مثلا لباسشویی یا پیچ مبل و کابینت و...). (به همین واسطه دسته کلید خونه رو چند روز پیش گم کرده و هر جایی میگردیم نیست که نیست.) ازم میخواد بغلش کنم و منو میبره سمت جاکلیدی و با اشاره میگه کلید رو بهش بدم، منم به رسم همیشه اسم وسیله رو تکرار میکنم که تو ذهنش ثبت بشه و میگم کلید میخوای؟ بگو کیلید و چندبار تکرار میکنم که اسمشو بگه، طبیعیه که نمیتونه همه کلمات رو تقلید کنه و هنوز خیلی زوده اما یهو دیدم پریروز گفت "کی" یعنی همون کلید، انقدر ذوق کردم که نگو. یبار هم بهش گفتم بگو دستشویی صدایی شبیه همین کلمه درآورد و من اصلا چلوندمش تو بغلم. یه وقتها که پیشش لباسم رو عوض میکنم، انگشتش رو داخل نافم میکنه  و با واکنش من غش غش میخنده.  وقتی باهام کاری داره یا اصلا نیاز داره بغلش کنم میاد جلوی پاهام می ایسته و پشت سر هم عین مته تکرار میکنه ماما ماما ماما  ماما شاید پنجاه بار پشت هم بگه! وای انقدر بامزه میگه که نگو. (البته یه وقتها هم کلافه میشم مثل همین امروز موقع حاضر شدن برای رفتن به بیرون) خیلی ازدستوراتی که بهش میدم رو کم کم متوجه میشه، میگم اینو بده به بابا یا نیلا میره به خودشون میده، میگم دراز بکش دراز میکشه |(موقع شیرخشک خوردن) میگم بشین میشینه و میگم پاشو یا دستتو بده، بلند میشه یا دستم رو میگیره. میگم لالا کن یا بخواب سرشو میذاره روی بالش یا روی زمین. میگم در یخچال رو ببند یا برو دستشویی یا در خونه رو باز کن، دستتو بده، و... همه رو میفهمه و انجام میده. عاشق اینه که وقتی دراز میکشم شکمم رو بالا بزنه و روش پوف کنه و با نیلا دوتایی از ته دل بخندند، بهش میگم نویان بووووووس (کشدار میگم) از صد فرسخی بدو بدو میاد و صورش رو میچسبونه به صورتم که بوسش کنم، خیلی خیلی احساسیه و از الان حس میکنم پسر مهربون و بامحبتی بشه، مثلا یه وقتها یهویی نگام میکنه و بعد چند ثانیه صورتش رو میچسبونه بهم و گازهای ریز از صورتم میگیره، این گاز گرفتن در واقع همون بوسیدن و ابراز محبتشه،  البته که موقع عصبانیت یا وقتی دیر به خواستش عمل میکنیم یا مثلا نمیذاریم به چیز خطرناکی دست بزنه هم یهو گازهای محکم میگیره و خیلی وقتها بدن و پاها و دست و بازوهام پر از کبودیه. در عین اینکه میگم مهربونه، قشنگ حس میکنم مثل سامان زودجوش هم باشه، سامان هم خیلی مهربونه اما شدیدا زود جوشه و سریع عصبانی میشه، البته به همون سرعت هم آروم میشه و نویان هم به نظرم میاد همینطور بشه، البته خیلی وقتها به شوخی و جدی به سامان گفتم دوست ندارم یه سری اخلاقهاش به تو بره. 

خیلی سریع رفتارهای نیلا رو تقلید میکنه و مثلا خیلی زود و از شش هفت ماه قبل فهمیده برای اینکه چیزی رو از بلندی برداره باید یه قابلمه یا وسیله بذاره زیر پاهاش، یا روی پنجه هاش بایسته. تازگیها قابلمه یا سطل برمیداره و میذاره روی زمین و ازش میره بالا و شروع میکنه به شمردن، میگه عک دو ده، (یک دو سه) و بعد میپره. انقدر عاشق بالارفتن از مبلها و میزتلویزیون و تختخواب بود که به خاطر خطری که براش داشت همه مبلها رو برگردوندیم و روی تختحوابمون وسیله گذاشتیم که نتونه بره بالا و الان رسما شبیه انباری شده خونمون و مثلا واقعا نمیتونم مهمونی دعوت کنم با این وضعیت یا یه مهمون سرزده بیاد (واقعا هم اعصابم خورد میشه وقتی ظاهر خونمو میبینم).  از اونجا که نیلا هر موقع یه نقاشی میکشید یا با وسایل خونه سازیش چیزی درست میکرد سریع نشونم میداد و من براش ذوق میکردم نویان هم هر حرکتی انجام میده  (مثل همون خونه سازی یا رفتن روی بلندی و....) من یا باباش رو صدا میکنه که نگاش کنیم و براش ذوق کنیم و دست بزنیم و اونم شروع کنه به دست زدن برای خودش. 

خیلی وقتها موقعیکه میخواد روی کاری تمرکز کنه زبونش رو میاره بیرون و کارشو انجام میده من عاشق این زبون بیرون آوردنشم، به برنامه های تلویزیون یا کارتون خیلی علاقمنده  و بیشتر از نیلا تو این سن کارتون ها رو دنبال میکنه، گاهی دراز میکشه روی بالش و کارتون میبینه و همزمان با نگاه کردن میخنده و من با خودم میگم یعنی واقعا  تو این سن کم داره کارتونها رو دنبال میکنه و میفهمه که میخنده؟ البته میدونم تلویزیون دیدن براش تو این سن خوب نیست اما خب نیلا که نمیذاره تلویزیون خاموش باشه دیگه چاره ای نیست. 

انقدر کابینتها و کشوها رو ریخته بیرون که بلا استثتا برای همشون از این وسیله هایی که کابینت رو باهاش میبندند گرفتم یا با کش و پارچه دستگیره ها رو به هم بستم که نتونه بازشون کنه، از نیلا تو همین سن خرابکاریهاش بیشتره و تا الان آقا چند تا لیوان شکونده ، آخه عاشق لیوان دسته داره و هر بار آب یا چایی میخورم یه زور ازم میگیره و تا غافل میشم شکونده. از لیوان پلاستیکی خیلی خوشش نمیاد.

خیلی دوست داره خودش غذاشو بخوره یا خودش لیوان آب رو بگیره بخوره اما خب به خاطر کثیف کاری که میشه نمیتونم بذارم زیاد اینکارو بکنه، اگر برنج سفیدی باشه میذارم جلوش با دست بخوره یا مثلا برنجک و پفیلای خورد شده اما خب چیزای دیگه نمیشه. خیلی عاشق چوب شور و پفیلاست، گاهی بین روز بهش میدم و سرش گرم میشه، تو میوه ها هم موز و هندونه و شلیل و خیار رو دوست داره، نیلا هم فقط موز و هندونه و جدیدا سیب میخوره و میوه های دیگه رو نمیخوره. الان تقریبا اغلب دندوناش درومدند یا حداقل نوکشون معلومه (واسه هر دندون کلی مریضی و بیچارگی کشیدم من)، اما من همچنان ترجیح میدم غذاها رو تا یه حدی میکس کنم یا له کنم و بهش بدم چون اینطوری بیشتر میخوره، خیلی خوش خوراک نیست اما من به زور هم که شده بهش میدم، روی بالش بلند سرشو میذارم و یه کارتون یا فیلم تو گوشیم میذارم و حواسشو پرت میکنم و بهش تند تند غذا میدم. 

چند باری بیرون از خونه دیدم از پنجره ماشین برای مردم بای بای میکنه و تند تند دستاشو میپرخونه. انقدر خوشم میاد که نگو به مردم نزدیک میشه و باهاشون میخنده و همه هم ازش خوششون میاد. یه وقتها میاد سمت من یا نیلا یا بقیه و تند تند برای خودش حرف میزنه و صداهایی درمیاره و منم در جواب میگم آره آره پسرم یعنی که فهمیدم چی میگه. اینطوری فکر میکنه حرفشو متوجه شدم و راهشو کج میکنه و میره سراغ بقیه بازیش.

تا صدای کلید از پشت در میاد فکر میکنه باباش اومده و صداش میکنه بابا بابا، حالا یه وقتها باباشه و یه وقتها هم نیست. در مجموع خدا رو شکر بچه خوبیه و اگر شکمش سیر باشه و خوابش نیاد به جز شیطنت های معمول، اذیت زیادی نداره اما اگه لجش دربیاد ممکنه من یا باباش رو بزنه یا جیغ بزنه و گاز بگیره که متاسفانه این کارش هم به نیلا رفته، البته نیلا بچم اصلا گاز نمیگرفت، جالب اینکه بچه های من حتی یکبار هم دیده نشده بچه دیگه ای رو بزنند و متاسفانه در جمع بچه ها خیلی مظلوم و آرومند و اینو خیلیها میگن و حتی اگر هم کسی اونا رو بزنه، هیچ واکنشی جز گریه ندارند ولی برای من و باباشون قلدری میکنند. این موضوع برام خوشایند نیست و سامان میگه جالبه از ما عصبانی میشن میزنند (نیلا البته بیشتر) اما پیش بقیه بچه ها موشن.... منم میگم ژن من  و خانوادم رو گرفتند!

به نیلا میگه نانا اما خب زیاد صداش نمیکنه و جور دیگه توجهش رو جلب میکنه، کاملا مشخصه که بهش وابستست، وقتی بهش میگم نیلا رو بغل کن بغلش میکنه یا صورتشو میچسبونه بهش. یه وقتها میاد روی زانوهام و شروع میکنه بپربپر کردن و همزمان تکرار میکنه "ب ب ب ب" که مخفف «بپره بپره» هست که من وقتایی که نیلا روی تختمون بپربپر میکرد براش میخوندم و اونم شنیده و با همون لحن خودم تکرار میکنه، خیلی سریع یه سری آهنگها تو ذهنش میمونه و با ملودی آهنگ خیلی خوب همراهی میکنه، یه تبلیغ هست تو تلویزیون برای مهد فرش که آخرش میگه "ایران مهد فرش است"، نویان عین خودش همراهی میکنه، منظورم آهنگش هست.

عاشق بیرون رفتن از خونست و وقتی لباس بیرون تنش میکنیم، متوجه میشه و با ذوق تمام شروع میکنه دویدن اطراف خونه. گاهی خودش میره لباس باباش یا منو میاره میده بهمون که یعنی بهمون بگه بریم بیرون. یه کار خیلی بامزه ای که الان دو ماهه میکنه اینه که وقتی گرسنه میشه میره شیشه شیرشو میاره میده به من که یعنی برام شیر درست کن. انقدر بامزه این حرکتو میکنه که دلم براش ضعف میره. وقتی که بهش میگم آب میخوری یا شیر میخوری، وقتی میخواد تایید کنه، صدای قورت دادن آب رو درمیاره که یعنی آره آب میخوام و انقدر بامزه این صدا رو درمیاره که نگو. الان دو سه ماهه که وقتی بهش میگم غذا میخوری یا سوال دیگه ای میپرسم با لحن بامزه ای جواب میده نهههه، انقدر خوشم میاد از این نه غلیظ و کشدار که مدام ازش میپرسم غدا میخوری که اونم غلیظ و بانمک بگه «نههههههه». البته چه برای جواب بله و چه نه از همون کلمه نه استفاده میکنه و خیلی هم غلیظ ادا میکنه. البته الان دیگه کمتر از گذشته در جواب به سوالم نه میگه و به طرق دیگه ای جواب مثبتشو اعلام میکنه.

هر موقع نیلا اذیتش میکنه میاد سمت من و با یه صدای ناراحت تند تند حرف میزنه و مثلا شکایت اونو بهم میکنه یا بهم نگاه میکنه که مثلا نیلا رو ازش دور کنم یا مثلا وسیله ای که نیلا بهش نمیده رو ازش بگیرم و بهش بدم یه وقتها وقتی میخواد به وسیله خطرناکی دست بزنه بهش میگم "نه نه نه نه!" اونم حالا خودش قبل دست زدن به یه وسیله ای انگشتشو مثل من تکون میده و میگه نه نه نه نه! البته کارشو هم میکنه در نهایت، الان جوری شده که وقتی مثلا غذاشو میارم بخوره و علاقه ای نداره، با انگشتش بهم میگه "نه نه نه نه" یعنی غذا نمیخوام. اصلا میمیرم براش.

بینهایت دلبسته و وابسته پدرشه، یعنی از نیلا تو این سن خیلی بیشتر، عملا سعی میکنه خیلی از رفتارهای نیلا رو تکرار میکنه، مثلا اینکه نیلا یه وقتهایی وقتی خواستش انجام نمیشه جیغ میزنه، این بچه هم همینکارو میکنه اما جیغاش اصلا ترسناک نیست و سامان اینجور موقعها به خاطر نوع صدایی که درمیاره به شوخی بهش میگه جوجه خفاش!باهاش کلاغ پر بازی میکنم و خیلی بامزه وقتی میگم کلاغ انگشتشو میزنه زمین و میبره بالا و میگه "پر" دستشو میده به من که روی کف دستش "لی لی حوضک" بازی کنم و بلند بلند میخنده. با نیلا دست همو میگیریم و عمو زنجیرباف بازی میکنیم و بعد هر بار تکرار شعر خیلی بامزه میگه "بهههه" یعنی بله. آهنگ تاب تاب عباسی رو خیلی بامزه سعی میکنه ادا کنه، نیلا میگه تاب تاب و صبر میکنه نویان جواب بده. نویان هم خیلی غلیظ میگه "عبااااا" یعنی عباسی. خلاصه که اصلا یه وقتها میگم نویان از نیلا  تو این سن که اونهمه شیرین بود و به خاطر بامزگیهاش  همه عاشقش میشدند، بامزه تر هم هست. حتی بیشتر از نیلا تو همین سن به من وابستست و محبتشو نشون میده.

از نیلا هم بگم که حسابی شیرین زبون شده و اصلا بدجور دل میبره، خدا رو هزار مرتبه شکر از وقتی رفته مهد کودک و کلا از وقتی که برادرش به دنیا اومد، این بچه یهو از این رو به اون رو شد و خیلی تغییرات خوبی کرد.

رشت که بودیم مجددا رفتیم پیش چشم پزشک  و برای بار دوم براش عینک گرفتیم و با نذر و نیاز بهش دادیم و خدا رو هزار هزار بار شکر اینبار برخلاف دو سال و نیم پیش خیلی بهتر قبولش کرد و وقتی ازش میخوام بزنه میزنه، باورم نمیشه و بابتش خیلی خدا رو شکر میکنم چون سر همین عینک نزدن تو این دو سال من خیلی ناراحت بودم اما خب هر کار میکردم هیچ جوره قبولش نکرد و منم به ناچار گذاشتم بزرگتر بشه بلکه بپذیره که الهی شکر ظاهرا این اتقاق افتاده، البته خب مقاومتهایی داره اما در مجموع پذیرفته که باید بخصوص موقع بازی با گوشی یا نقاشی و ... عینک بزنه. 

عاشق داداششه و با اینکه یه وقتها دعوا میکنند خیلی حواسش بهش هست، جایی میریم همش نگرانه با خودمون بر نگردونیمش و مثلا  بهم با اضطراب میگه مامان بچه رو بیار. گاهی با اسمهای من درآوردی داداشش رو صدا میکنه، یه سری موقعیکه میخواست نویان رو صدا کنه بهش میگفت "دوساسته"! به نظرمون خیلی کلمه عجیبی میرسید اما اون خیلی راحت استفادش میکرد موقع صدا کردن نویان. 

هر روز که از مهد کودک برمیگرده ازم میپرسه فردا هم مهد کودک بازه؟ و خدا رو شکر مهد کودکش رو خیلی دوست داره.

مدتیه خیلی بهم ابراز علاقه میکنه و یهویی میاد دستمو میگیره و میشینه بغلم و میگه من شما رو خیلی دوست دارم، یا از من میپرسه شما منو دوست داری؟ یادش دادم من و باباش و بزرگترها رو شما خطاب کنه و از ضمیر مفرد کمتر استفاده کنه و  بچم رعایت میکنه. این چند وقت اخیر خیلی بیشتر از موقعیکه نویان به دنیا اومده بود با نویان در حال رقابته و مثلا اگر باباش نویان رو بندازه بالا، بلافاصله نیلا هم میگه منو بنداز بالا و هر چی باباش میگه تو سنگین تری یا اون کوچولوئه تو کتش نمیره، یا مثلا وقتی نویان رو بغل میکنم و غرق بوسش میکنم، نیلا هم میاد و میگه حالا نوبت منه! ، یعنی الان قربون صدقه من برو.

با باباش همش در حال رقابته و مثلاً اگر کاملا هم سیر باشه، وقتی برای باباش غذا میارم فوری بهش میگه به منم بده درحالیکه مثلا هم سیره و هم اون غذا رو دوست نداره. یا مثلا وقتی یه ساندویچ بزرگ برای باباش درست میکنم بهش میگه به من بده بخورم درحالیکه اصلا اون اندازه ساندویچ رو نمیتونه دستش بگیره چه برسه بخوره. بعد غذا خوردن خیلی وقتها بهم میگه قدم رو بگیر و منم هر بار با وجبهای دست مثلا اندازه قدش رو میگیرم و هر بار یه عدد بالاتر میگم و بچم کلی ذوق می‌کنه که بزرگتر شده.

یکی از بزرگترین تنبیه ها براش وقتیه که بهش بگم دیگه باهات صحبت نمیکنم یا باهات دوست نمیشم، رسماً خودشو میکشه، البته من سعی میکنم زیاد از این روش استفاده نکنم اما یه وقتها خیلی بد لجبازی میکنه و چاره ای برام نمیذاره. در کل نسبت به یکسال پیش و بخصوص نسبت به قبل تولد نویان خیلی تاثیرات مثبتی تو رفتارش داشته، خیلی بیشتر از قبل حرفمون رو گوش میده و الان با اینکه مثل بچگیهاش همچنان فقط یکی دو تا لباس خاص رو میپوشه اما خیلی بهتر از قبل شده و در برابر اصرار ما که لباسش رو شده برای چند ساعت عوض کنه کوتاه میاد (قبلا حتی نمیتونستم برای شستن لباسش، اونو از تنش دربیارم). مثل قبل نیست که حتی نذاره شبکه تلویزیون رو عوض کنیم (سه سال تمام ما اجازه نداشتیم غیر از شبکه پویا شبکه ای ببینیم حتی موقع سال تحویل یا وقتی مهمون میومد  و اگر کانال رو عوض میکردیم دچار به هم ریختگی شدیدی میشد و چاره ای نبود جز اینکه باهاش راه بیایم وگرنه از شدت ناراحتی حتی غذا هم نمیتونست بخوره و آروم و قرار نداشت و این رفتارش با رفتار معمول بچه ها که طبیعتا دوست دارند مدام کارتون ببینند  کاملا فرق میکرد، چون مثلا قبلترش این وابستگی عجیب رو به شبکه آی فیلم داشت.). ا لبته الان همچنان یه احساس مالکیتی روی شبکه  پویا داره و وقتی تلویزیون روی شبکه پویا باشه بارها و بارها مراقب ماست که مبادا ما هم این شبکه رو نگاه کنیم، همش میگه شما نگاه نکن! یا روتو برگردون مال منه! الان انقدر این قضیه پررنگ شده که از جایی به بعد ترجیح میده بخصوص وقتی پدرش میاد، کانال تلویزیون رو از شبکه پویا عوض کنه که باباش احیانا نگاه نکنه چون باباش کنار از من باهاش مدارا میکنه. بزرگترین ترجیحش هم بعد شبکه پویا شبکه چهاره. تقریبا بعد سه سال تونستیم کنترل تلویزیون رو تا 50 درصد خودمون دستمون بگیریم و بتونیم گاهی فیلم دلخواهمون رو ببینیم.(بهه گفتن راحته اما ما واقعا سر همین موضوع خیلی اذیت شدیم). همچنام یه سری رفتارهای خاص و عجیب داره اما خیلی خیلی کمتر از قبل برام نگران کنندست.

خیلی سعی میکنم بهش آموزش های مختلف بدم، شبها براش داستان میگم و در ضمن داستان یه سری نکات آموزنده رو یادآور میشم و خدا رو شکر تاثیر خوبی هم براش داره. همچنان عادت داره موقع خواب حتما من کنارش باشم، منم تا وقتی خوابش ببره کنارش میخوابم و اغلب شبها قصه هم براش میگم. نسبت به قبل که فقط دفتر نقاشیش رو خط خطی میکرد الان چیزهایی مثل دختر و گل و ستاره و... میکشه، خیلی عالی نه، ولی شباهت زیادی داره و خودش جای شکر داره. به خاطر کارتونهای انگلیسی که تو گوشیم یا تلویزیون از بچگی دیده الفبای انگلیسی رو میتونه تا هشتاد درصد بگه و وقتی حروف انگلیسی رو بنویسم تشخیص میده یا خودش هم بعضی حروف رو تو دفترش نقاشی میکنه. اعداد انگلیسی رو هم تا ده به درستی تلفظ میکنه و اعداد فارسی رو  هم تا ۱۵ میگه و بقیش رو تا بیست قاطی پاتی میگه. گاهی یه سری آهنگها یا کلمات رو به انگلیسی میگه که اونم باز تاثیر همون کارتونهاست. من و سامان هم گاهی پیش میاد برای اینکه نیلا حرفامون رو نفهمه با انگلیسی با هم حرف میزنیم و یه چیزایی رو این وسط از مکالمه ما  یاد گرفته (مثل کلمه آبمیوه به انگلیسی مثلا)، سعی کردم نسبتهای فامیلی یا نام میوه ها و اسم ماشین ها و اندازه ها (کوچیک و بزرگ و بلند و کوتاه و ...) رو بهش آموزش بدم و خدا رو شکر نسبت به گذشته خیلی بهتر تمرکز میکنه و یاد میگیره. عاشق بازی کردن با وسایل خونه سازی  و کاردستی هم هست و تازگیها میبینم به کتاب خوندن هم علاقمند شده، خب من همیشه نگران بودم چرا به جز بدوبدو کردن و پریدن از بلندی هیچوقت نمیره سراع کارهایی که بخواد روش تمرکز کنه، مثلا نقاشی نمیکشه یا کتاب قصشو نگاه نمیکنه یا با خونه سازیش بازی نمیکنه، اما شکر خدا بعد تولد نویان به همه اینها علاقمند شد و این علاقه ادامه داره. البته الان هم یکی از بزرگترین تفریحاتش تو خونه پریدن از روی مبل و بلندیهاست. صحبت کردنش هم بخصوص بعد رفتن به مهد کودک بهتر شده و دایره واژگانش گستره تر.

استرسش خیلی کمتر از قبل شده، اما خب همچنان هست (نسبت به جاروبرقی، زنگ در و....) ولی در مجموع خیلی بهتر شده و پیشرفتهای خوبی داشته و هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم، من بابت نیلا خیلی خیلی استرس کشیدم و هر بار از ترس رفتارهای غیرعادیش کلی به این در و اون در زدم، الان هم گاهی همچنان نگرانیهایی دارم اما شکر خدا خیلی کمتر شده. 

همینکه از فروردین ماه از پوشک هم بطور کامل گرفتم خیلی کارم راحتتر شد، خب نیلا از دو سالگی برای جیش میرفت دستشویی اما برای دستشویی بزرگش به خاطر یبوست شدیدی که داشت و ترس از دستشویی کردن، مجبور بودم فقط برای مورد دوم پووشکش کنم و همیشه با عذاب و گریه و کلی شیاف و دارو دفع میکرد، همینم کلی باعث استرسش بود اما شکر خدا الان بطور کامل میره دستشویی (البته خودم میشورمش) و از وقتی که بطور کامل از پوشک گرفتمش دفعش راحتتر شده و یبوستش بهتر، اما خب همچنان یبوست داره اما مثل چندماه قبل باعث اذیتش نیست. خدا میدونه بابت این یبوستش بچم چه زجری کشید و چه گریه ها که از درد نکرد و منم گاهی پا به پاش اشک میریختم، شاید در ظاهر بگید فقط یه یبوست ساده بوده اما خدا میدونه بچم بابتش چقدر زجر کشیده و منم همراهش غصشو خوردم.

بابت هر کار که میخواد کنه از من اجازه میگیره و جایی که میریم (مطب دکتر مثلا) برخلاف گذشته ها هی از پله ها بالا و پایین نمیره و اگر ازش بخوایم بشینه گوش میده، نیلا قبلا به شدت نافرمان بود و خدا میدونه بابت عملهای جراحی چشمش چه عذابی کشیدیم، چون توی بیمارستان یا تو مسیر بیمارستان خودشو میکشید کف زمین و جیغ و داد و گریه میکرد و میخواست مثلا بره تو راه پله یا دم آسانسور بیمارستان یا هر مسیری که خودش میخواست و عملا حتما باید من و سامان با هم همراهش بودیم و کنترلش میکردیم وگرنه کارمون سخت میشد. گاهی ترس از بیش فعالی یا حتی خدای نکرده اوتیسم داشتم و چقدر بابت همین موضوع به روانشناس مراجعه کردم، خیلی روزهای سختی رو گذروندم تا این بچه شده 4 سال و هشت ماهش. قبل تولد نویان آرزو به دل مونده بودم دست نیلامو بگیرم و سه تایی با سامان بریم خرید یا فروشگاه اما هرگز نمیشد چون هر جا میرفتیم در حال بدو بدو بود و دورشدن از ما و اگر به زور دستشو میگرفتیم و نمیذاشتیم اون مسیری که میخواد رو بره، خودشو میکشید روی زمین و جیغ و گریه و بدجور آبروریزی میشد برای همین شاید تا همین چند ماه پیش آرزوم این بود بتونم دستشو بگیرم و ببرمش خرید. این اتفاق قبل عید افتاد و رفتم به انتخاب خودش از مغازه لباس و کفش خرید. بچم هم تو اون شلوغی دستم رو میگرفت و حرفمو گوش میکرد  و هر از گاهی از مغازه دارها میپرسید این چنده؟  به خدا همین خرید کردن باهاش برام آرزو شده بود. الان هم تصمیم دارم موقع خرید لباس و ... براش خودش رو ببرم درحالیکه قبلا این یه آرزوی محال حساب میشد.

 نیلای من حسابی بامزه شده و حرفهای شیرینی میزنه، مثلا اون روز مچ دستش خراش برداشته بود بهش گفتم چی شده؟ گفت فکر کنم چشم خوردم نوع صحبت کردنش هم خیلی بانمکه چون حرف س و زش (س و ز) به اصطلاح میزنه و توک زبونی میگه (البته شدید نه ها) و همه میگن خیلی بامزست . هر کی دیده خوشش اومده و گفته خدا کنه اینطوری بمونه، درحالیکه من ترجیح میدم از بین بره  و فکر هم میکنم با افزایش سن از بین میره. 

همونطور که گفتم استرسش نسبت به قبل کمتر شده و الان مثلا اون وحشت سابق رو از حموم رفتن و زنگ در و.... نداره و براب حموم کردن همکاری می‌کنه و حتی علاقمند شده (هفته به هفته به خاطر وحشتش نمیتونستم ببرمش حموم، اول تا آخر تو حموم جیغ میزد و گریه میکرد!!!) اما خب همچنان یه جاهایی این اضطرابه هست و امیدوارم به تدریج بطور کامل  بهتر بشه. الان یه نگرانی که بابتش دارم اینه که اعتماد به نفسش زیاد بالا نیست و ترس داره که یه کاری رو درست انجام نده و واسه همین گاهی  به من یا باباش میگه خودت انجامش بده من بلد نیستم. بدتر از اون اینکه اگر یه کاری رو اشتباه انجام بده یا مثلا چیزی رو بریزه زمین یا بشکنه و..... خیلی ناراحت میشه و بدجور هول می‌کنه و پشت سر هم عذرخواهی میکنه و میگه دیگه اینکارو نمیکنم و بار آخرمه درحالیکه واقعا اینطور نبوده موقع شیطنتها من خیلی دعوا یا تنبیهش کنم و نمی‌فهمم علت این رفتارش چیه. 

یه نگرانیم هم اینه که وقتی یه بچه ای اذیتش میکنه یا اونو میزنه (بچه های همسایه) میاد سمت من و گریه میکنه و میگه فلانی اینکارو کرد اما هیچ دفاعی از خودش نمیکنه و خیلی مظلوم طور رفتار میکنه. هر سری هم من و باباش بهش میگیم اگر کسی تو رو زد تو هم بزنش، هیچ فایده نداره. همیشه بهش میگم خودت هیچ بچه ای رو نزن اما اگه بچه ای تو رو زد یا اذیت کرد تو هم همون کارو بکن اما خب فایده ای نداره و همچنان از خودش دفاع نمیکنه. متاسفانه دارم میبینم نویان هم کم و بیش همونطوره، حالا جالبه هر دوشون وقتی ما دعوواشون میکنیم میان سمت آدم و مثلا میزنند ما رو، نیلا نیشگون ریز میگیره نویان هم گازولی وقتی بچه های دیگه بهشون زور بگن هیچ کاری نمیکنند و به من یا باباشون پناه میارن، اینم شانس ماست دیگه. تازه نیلا به شدت مهر طلبه و همش دنبال اینه که بقیه باهاش دوست بشن و اگر بچه ای بگه باهات دوست نمیشم خیلی ناراحت میشه و غصه میخوره. فکر کنم از این جهت مثل خودم بشه متاسفانه.

مدتیه میخواد همه کارها رو خودش انجام بده و مثلا لباسهاشو نمیذاره کن تنش کنم یا وقتی چیزی لازم دارم و از سامان می‌خوام بهم بده با زور و اصرار میگه من میدم به مامان یا مثلاً دوست داره تو چیدن سفره یا ریختن آب تو لیوان کمک کنه. 

هر دوشون وقتی میریم فروشگاه یا مهمونی یا جایی حسابی تو چشمند و اغلب آدمها با لبخند نگاشون میکنند یا به هم نشونشون میدن و میان سمتشون و قربون صدقشون میرن و برای من همین موضوع کلی حس خوب داره، همین دیروز رفته بودم جایی و اونجا نویان حسابی آروم بود و به همه میخندید و بغلشون میرفت  و بهم گفتند چقدر پسرت خوش اخلاقه و مثل خودت خوش خندست (تعریف از خود نباشه من اغلب با آدمها از همون ملاقات اول  گرم و خوشرو با خنده و لبخند برخورد میکنم یا شوخی میکنم)

بخوام این لیست رو ادامه بدم و از کارها و حرفها و حرکات بامزه بچه ها بگم تمومی نداره و میدونم خیلی چیزها رو جا انداختم و بعدا یادم میاد، ولی فعلا همینجا تمومش میکنم و اگر باز موردی بود بعدها به همین پست اضافه میکنم یا یه پست جدید مینویسم، واقعا برام مهمه که رفتارها و حرکاتشون طی این روزها بعدها یادم بمونه و بزرگ که شدند براشون تعریف کنم، البته فیلم هم زیاد میگیرم و اونم خودش خیلی موثره.

بزودی انشالله  پست دیگه ای مینویسم و طبق معمول درد دل و حرفهایی که تو دلمه رو میگم و البته از روزهایی که رشت هم بودیم مختصر تعریفی میکنم.

شرمنده بابت تاخیری که تو تایید کامنتهای پست قبل داشتم و ممنون که این نوشته رو خوندید و همراهم بودید. نمیدونم چند نفر این پست رو تا آخر خوندند، اما دم همه اونایی که خوندند گرم. الهی که خدا به هر زنی که آرزوی فرزند داره به حق همین ایام سوگواری آقا، نظر کنه و فرزند سالم و صالحی بده. من همیشه دعاگوی اونا هستم. لطفا این روزها منو از دعاتون بی نصیب نذارید.

پی نوشت:

۱. کامنتهای پست قبل رو با تاخیر زیاد امروز تایید میکنم و انشالله فردا پاسخ میدم. 

۲. چالشی رو که مامان خانومی منو دعوت کرده رو هم انشالله تو پست بعدی راجبش می‌نویسم.

نظرات 12 + ارسال نظر
بهار شنبه 28 مرداد 1402 ساعت 13:30 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی
عزیزم لطفا رمز پست آخرت را اگر دوست داشتی بهم بده
ممنون

سلام عزیزم
ممنونم. فرستادم برات

بهار پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 02:11 http://Bahar1363.blogfa.com

خدا براتون حفظشون کنه
دردونه های کوچولوی ناز

ممنونم بهار جان، زنده باشی عزیزم.

مریم سه‌شنبه 10 مرداد 1402 ساعت 06:25

خیلی از خوندن کارای بچه ها خوشحال شدم . مخصوصا برای نیلا جان که خیلی زحمتش را کشیدی و خیلی هم غصه میخوردی . خدا را شکر که با اومدن نویان جان شرایط نیلا هم خوب شده. خدا حفظشون کنه برات . من فکر میکنم وجود خودت در کنارشون خیلی موثر بوده . خدا بهت سلامتی و توان بده که همینطور ادامه بدی و لذت بچه ها را ببری.

مرسی مریم جان که خوندی،
خدا رو هزار بار شکر نیلای من خیلی بهتر از قبل شده و بخشی از نگرانیهام از بین رفته.
خدا دخترهای گل شما رو هم نگهداره.
بله حضور من هم موثره قطعاً. انشالله که بتونم بهتر از اینها براشون مادری کنم، گاهی از خودم به عنوان یه مادر اصلا راضی نیستم

آتوسا دوشنبه 9 مرداد 1402 ساعت 12:25

ماشالله خیلی هر دوشون شیرین و دوست داشتنی هستند و‌ چقدر اومدن نویان اتفاق خوبی بود برای نیلا. ما فقط یک پسر داریم و من همیشه چقدر از تنهایی پسرم غصه میخورم. با اینکه دوست زیاد داره و من و پدرش هم براش خیلی وقت میذاریم ولی هیچی جای خواهر برادر رو نمیگیره. خدا حفظشون کنه و همیشه در کنار هم خوش و خرم باشید.

مرسی آتوسا جان، خدا پسر گلت رو نگهداره، بله تک فرزندی این معایب رو داره، منم ماههای آخر قبل بارداری نویان به تنهایی نیلا خیلی فکر میکردم، اما خب تو شرایط فعلی آوردن یه بچه هم راحت نیست چه برسه به دو تا...امیدوارم اگر به صلاح شما و گل پسرتون هست خدا فرزند دیگه ای بهتون بده و در غیر اینصورت گل پسرت زندگی خوبی در آینده حتی بدون خواهر یا برادر داشته باشه.
برات بهترینها رو میخوام. پسر گلتو ببوس

مامان خانومی شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 19:36 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام من که تا آخرش خوندم به قول تو با لبخند خداروشکر که نیلا اینقدر خوب شده رفتارهاش خیلی خوشحال شدم دختر من هم تا همین عید خیلی اذیت میکرد الان بهتر شده و حس ت رو کاملا درک میکنم و چه جالب که با اومدن نویان بهتر شده این خیلی خوبه . نویان هم ماشاا... خیلی شیرینه خیلی کارهاش شبیه آیناز ماست واااای فقط اونی که نوشته بودی میان شکمت رو پوف میکنن این یکی از سرگرمی های بچه های منم هست سه تاشون میفتن رو شکمم نوبتی پوف میکنن صدا درمیارن هرو هر میخندن خدا حفظشون کنه برات امیدوارم یه اتفاق خوب براتون بیفته و تو و سامان هم از این دل مردگی رها بشید

سلام مامان خانومی جان. اول از همه شرمنده که انقدر دیر شد شرکت تو چالشت، قطعا پست بعد راجب اون مینویسم
آره خدا رو شکر رفتارهای نیلا بعد رفتن به مهد کودک و بخصوص بعد تولد نویان خیلی بهتر شد، بماند که من چقدر عذاب کشیدم و استرس کشیدم، هنوزم استرسهایی دارم اما خب خیلی کمتر از قبل شده.
آره واقعا در روز من حتی جرات ندارم دو ثانیه از گرما لباسم رو دربیارم یا بالا بزنم، هجوم میارم سمت شکم من! اولش خودم هم کلی همراهی میکنم و میخندیم از یه جایی خسته میشم،.
ممنونم میشه لطفا اگر به آیناز شیر میدی موقع شیردادن خیلی خیلی برامون دعا کنی؟ واقعا بهش نیاز دارم سمیه

نسترن شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 11:59 http://second-house.blogfa.com/

ای جانم به این بچه های شیرین خدا حفظشون کنه الهی
چقدر برای نیلا خوشحال شدم،خداروشکر با مهد رفتن و بزرگ شدن چقدر بهتر شده
الحمدلله
برای رابطه تون مرضیه جون دوتایی باید تلاش کنید ،نادیده نگیرید ...زوج درمانگری یا حتی مشاوره فردی خیلیییی میتونه کمک تون کنه عزیزم

ممنونم نسترن جان، انقدر حلال زاده بودی که حد نداشت، آدرس وبلاگت از هیستوری کروم من پاک شده بود و داشتم دنبال آدرست میگشتم که یهو دیدم پیام دادی.
آره خدا رو شکر نیلا خیلی بهتر شده، البته بازم جا داره تغییرات مثبت کنه اما تا همینجاشم خدا رو هزار بار شکر/
آره نسترن جان میدونم، اما من و اون خسته تر از این حرفاییم که بریم سراغ زوج درمانگر،. حتی برای اینکار هم لازمه یکم حال و روزمون بهتر باشه، گاهی حس میکنم دیگه هیچی درست نمیشه هیچی

سارا شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 08:31

الاهی که خدا حافظ و نگهدار دوتا فرشته های نازنیت باشه و البته که سایه شما و همسرتون بر سر وروجکها مستدااااام
عزیزم روابط ما با خانواده یه رابطه کج دار و مریز شده...هیچوقت اون صمیمیت و حال خوب و حس رهایی رو نمیشه صد در صد تجربه کرد...من که به خاطر خواهر کوچیکه و قهرش مدتهاس اجازه ندارم برم خونه پدری...و هر وقت کذرمون به تهران افتاده هیچکدوم یعنی نه مامانم و نه خواهر بزرکه ام ما رو دعوت نکردن

ممنونم سارا جانم، خدا هر موقع که صلاح میدونه فرزند خوب و سالم و زیبایی بهتون بده.
بله دقیقا همینطوره، من که خودم حس میکنم اگر خودم سراغی ازشون نگیرم اونا هرگز ازم سراغی نمیگیرند اما نمیتونم هم بیخیال بشم، لااقل به خاطر بچه هام.
الهی، کاملا حالتو میفهمم و به تجربه میگم انقدر این قهرکردنها به دلایل بیخود و مسخرست که حد ند اره...
واقعا متاسفم که اینو میشنوم عزیزم، خیلی ناراحت میشم از شنیدن چنین شرایطی که خودم خوب درکش میکنم، خیلی خوب...

الهام شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 07:28

سلام. خوبی مرضیه جان همیشه به سفر عزیزم
ان شالله روزای خوبی در کنار عزیزانت داشته باشی و قربون اون دو تا فرشته ناز برم

سلام الهام جونم، ممنونم مهربون
فدای محبتت، خدا سه تا دسته گل زیبات رو برات نگهداره و خوشبختیشون رو ببینی انشالله

قره بالا شنبه 7 مرداد 1402 ساعت 00:29 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جان
همین که میتونی با دوتا بچه کوچیک و کار اداری بیای بنویسی کار بزرگیه
خدا قوت

گفتی مامانا فقط ذوق میکنن ،منم که بچه ندارم ذوق کردم
مخصوصا با دست تو ناف کردن نویان


خداروشکر که نیلا بهار شده، عینکش رو میزنه، آرومتر شده
با خودم فکر میکنم اگه بچه من انقدر لجباز باشه چیکار کنم؟ من خودمم به شدت لجبازم و فکر کنم بهش حسودی هم بکنم

خدا به همه مامان و باباها صبر و سلامتی بده
فسقلی ها رو هم واستون حفظ کنه

سلام قره بالا جونم
ممنونم که دلگرمی میدی، یه وقتها وقت کم میارم، گاهی هم وقت دارم اما واقعا جون و توانی برام نمیمونه.
عزیز دلم، امیدوارم هر موقع صلاح باشه خدا به تو و همسرت فرزند سالم و خوبی بده، اما خب به نظرم با شرایطی که دارید حالا حالاها بچه دار نشید پیشنهاد منه بر اساس نوشته هایی که ازت خوندم.
لجبازی بچه ها واقعا پدر و مادرو کلافه میکنه، نیلای من هم خیلی لجباز و نافرمان بود، الان خیلی بهتر شده اما همچنان یه جاهایی هست، اصلا همین لجبازیهاش خیلی تو زندگی ما و روابط من و همسرم تاثیر گذاشت، چون من سعی میکردم مدارا کنم و همسرم کمتر و همش سر نیلا با هم بحث داشتیم. اغلب بچه ها درجه ای از لجبازی رو دارند و کاملا طبیعیه و برای رسیدن به حس استقلالشون هست اما بعضیها خب خیلی این لجبازی درشون بیشتره، دختر من تو گروه دوم بود متاسفانه در عین حال که نسبت به بعضی بچه ها ویژگیهای بهتری هم داشت.
حسودی به بچه خودت؟ فکر نمیکنم مادر بشی این احساس رو داشته باشی حتی از محبت همسرت بهش لذت هم میبری.
ممنونم عزیز دلم، سلامت و موفق باشی همیشه

آیدا سبزاندیش جمعه 6 مرداد 1402 ساعت 14:40 http://sabzandish3000.blogfa.com

روی کاناپه دراز کشیده بودم داشتم این پست و شیرین کاری های نویان رو میخوندم که یکهو خوابم برد تو عالم خواب ، دیدم که تهران بودم بهم زنگ زدی گفتی کاری برات پیش اومده و نویان و نیلا تنها هستند میتونی بری پیششون تا من برگردم؟ من رفتم تو یه خونه سفید همه جا سفید سفید.... بزرگ بود براق و سفید بود رفتم پیش بچه ها تا تنها نباشند بعدش خودت و همسرت کلید انداختین اومدین توی خونه بعدش مهمون اومد من همش میگفتم چه دنیاییه از وبلاگ رسیدیم به زندگی واقعی. همش میگفتم مرضیه چه خونه سفید و بزرگی داره اینهمه میگفت میخوام خونمو بزرگ کنم اما اینکه خونش اینقدر بزرگ و قشنگه....
همین الان بیدار شدم.
حتما روزهای بهتر از راه میرسن عزیزم. برادر و زن برادر من و حتی خواهرم و خیلی ها رو میشناسم که وقتی بی انگیزه و بی روحیه میشن میرن روانشناس و دارو میگیرن و سطح انرژیشون بالا میره فعال تر و با روحیه تر میشن.
مامان من فلوکسیتین مصرف میکنه خیلی ر‌وحیشو بالا برده. بعضی وقتها چاره ای نداریم یک طوری روحیمونو بالا نگه داریم تا کیفیت زندگیمون بیشتر بشه،
بالاخره همه چی درست میشه.

آیدا انقدر از خوندن این پیامت انرژی مثبت گرفتم که نمیتونی تصور کنی، اینکه اومدی تو یه فضای کاملاً سفید که متعلق به من بوده، میگیرمش به فال نیک که انشالله تعبیرش بهتر شدن حال و روزمون و شرایطمون باشه. ایکاش در واقعیت هم روزی این خواب تعبیر بشه.
مرسی که خوندی و انقدر جذب نوشته ام شدی که این خواب رو دیدی
منم باید دارو بگیرم آیدا، میدونم اما مدام تعلل میکنم چون حس میکنم مثلا به اون درجه از بیماری نرسیدم و حالم انقدرها بد نیست، شاید با گذشته و تجربه های قبلی مقایسه میکنم اما این روزها که حالم مجدد خوب نیست و به شدت بی انگیزه و دل مرده ام به دارو خوردن فکر میکنم.
دوست من فلوکسیتین مصرف میکرد و حالش بهتر شد، مهمتر از همه کلی وزن کم کرد که تو شرایط فعلی من اگر اتفاق بیفته کلی استقبال میکنم بسکه چاق شدم.
راستی خیلی خوشحال شدم برگشتی آیدا، هر روز چک میکنم ببینم کی از اتفاقات این مدت مینویسی دختر

مریم جمعه 6 مرداد 1402 ساعت 08:10 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
خدای من
من که کلی دلم ضعف رفت براشون
ماشالله بهشون خدا حفظشون کنه
عزیزم
باید بگم کیان هم بچه بود زبونش رو در می‌آورد و یه کاری رو انجام می‌داد برام جالب بود نویان هم اینطوریه
آخی منم کلی کارای کیان برام یادآوری شد و با لبخند خواندم پستت رو
اتفاقا کیان هم عاشق باباشه
هرچند زیاد کاری براش نمیکنه ولی خیلی میخواد
فک کنم پسرها باباشون رو بیشتر میخواند
الهی خدا همه بچه ها رو در پناه خودش سالم و سلامت نگه داره

سلام مریم جونم، خدا رو شکر میگذرونیم، خوب که نه اما میگذرونم.
عزیز دلم ممنونم خدا کیان رو برات نگهداره از وقتی اون پست آخرت رو خوندم همش قیافه کیان جلوی چشمم هست و ناراحت میشم و به اون مغازه دار لعنت میفرستم، بمیرم که حتما خیلی اذیت شدی از دیدن اون صحنه.
ئه پس کیان هم زبونشو درمیاورد؟ انقدر خوشم میاد از این کار نویان که حد نداره.
والا از قدیم شنیده بودیم پسرها بیشتر مامانی هستند، نویان به منم وابسته هست اما انگار یکم بیشتر به باباش متمایله ، البته بسته به شرایط داره و اینکه کی بهتر نیاز اون موقعش رو برطرف میکنه. موقع گشنگی و خواب و ...میاد سمت من برای بازی و بیرون رفتن و ...باباش رو میخواد.
الهی امین، انشالله

گلپو جمعه 6 مرداد 1402 ساعت 01:49

سلام گلم.چه پست خوششششمزه و شیرینی بود تمام مدت اینشکلی بودمخدا حفظشون کنه عشقارو

ای جانم، مرسی قشنگم، مطمئنم تو از اون دسته آدمهایی هستی که عاشق بچه ها هستند،ممنونم از محبتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد