بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خب من تقریبا مطمئن بودم به محض نوشتن پست قبلی قراره یه بحث جدی بین من و همسرم پیش بیاد، که اومد.آخه تو تمام این سالها هربار پیش دوستان یا همکاران تعریف این مرد رو کردم یا تو وبلاگم از خوبیاش گفتم یا حتی تو ذهن خودم به بعضی خوبیاش فکر کردم و به روش آوردم، به شب نرسیده یه بحثی چیزی پیش اومد.

دیروزم سر یه موضوع مسخره جروبحث بدی کردیم، من میخواستم برم دندونپزشکی تو بیمارستان مخصوص خودمون و ساعت یک و نیم ظهر وقت داشتم، سامان نیلا رو از مهد کودک آورد  و قرار بود پیش بچه ها بمونه که من برم و بیام، منم از صبحش کلی کار کرده بودم و وقت کم آورده بودم و خیلی دیرم شده بود و میترسیدم از وقتم بگذره و دکتر بره (تو بیمارستان مربوط به محل کارم باید همیشه آنتایم باشیم و دیرکردن قابل قبول نیست) ، هی دل  دل میکردم با اسنپ برم یا نه، خب دیدم نرخ کرایه نسبتا بالاست و چون مسیرم هم سرراست بود با خودم میگفتم زور داره الکی پول بدم و شاید اگر به موقع هم برسم دکتر  به خاطر مریضهای قبل من، کلی منو معطل کنه و خلاصه شک داشتم ماشین بگیرم یا نه (با توجه به موجودی کم حسابم و اینکه اختلاف زمان رفتن خودم با گرفتن اسنپ نهایت یربع بود مثلا خلاصه زورم میومد)، سامان گفت تو  چیکار به پولش داری من میگیرم، من احمق هم برگشتم گفتم خب اگر پول تو هم تموم بشه باز فرقی نداره، من باید جور کنم و بذارم روش... سامان هم چندباری اصرار کرد و تهش سر همین مسائل و حساب و کتاب کردن من یهویی عصبانی شد و یه کلمه توهین آمیز گفت، منم بدترشو گفتم و خلاصه دعوا شد. میدونم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم اسنپ رو بگیره! واقعا اشتباه کردم...اصلا اونم نمیگرفت من نوزده ساله دارم کار میکنم و درآمد مستقل دارم، بعضی همکارهای من هر روز برای اومدن سر کار و رفتن به خونه اسنپ میگیرند، یکیشون روزی نزدیک 150 بلکه بیشتر پول اسنپ میده و از شش سال قبل که ازدواج کرده من میبینم هر روز اینکارو میکنه، اونوقت من دلم نمیاد برای خودم خرج کنم. خب درسته موجودی حسابم هم جالب نبود اما اعتراف میکنم حتی وقتی پول کافی هم دارم خیلی راحت برای بچه ها و شوهرم و خریدهای خونه و کادوی خواهرزاده و دوستان و یه سری وسایل تزئینی و.... خرج میکنم حتی هزینه های بالا و غیرضروری و حساب کتاب نمیکنم  اما به خودم که میرسه دو دو تا چهار تا میکنم، امسال عید از حقوق خودم برای سامان و بچه ها کلی خرید کردم و حتی برای مادرشوهرم کادو و آجیل و... گرفتم و به بچه ها عیدی دادم و ... اما زورم اومد برای خودم هزینه کنم. البته نه که برای خودم چیزی نخرم، چیزهایی که خیلی چشمم رو بگیره میگیرم و نمیذارم حسرت به دلم بمونه اما خب دقت کردم اولویت رو دارم به بقیه میدم.

قدیمها میگفتند زنی که خرج نداره ارج نداره، فکر کنم درمورد منم صادق باشه،خلاصه قبول دارم خیلی اشتباه کردم و باید میذاشتم سامان برام اسنپ بگیره (یا خودم بگیرم) اما مثلا ملاحظه جیب اونو هم کردم و گفتم اینهمه دنده میزنه که دو قرون جمع کنه قرضهاش رو بده، نخواد برای من خرج کنه (حتی برای خرج خونه هم میگم از حساب من استفاده کن که درآمد اون از اسنپ رفتن بمونه برای پرداخت بدهیهای خودش) به خدا ملاحظه همه رو میکنم الا خودم رو و آخرش هم گاهی خودم بده میشم....میدونم اگر اجازه میدادم اون برام اسنپ بگیره یا هزینه کنه (کاری که تمام این سالها ازش نخواستم انجام بده، البته اگرم میخواستم  خب دستش خالی بود و شرمنده میشد در هر حال) احتمالا خودش هم حس خوبی داشت و فطرت و ذات مردانه با خرج کردم برای زن و بچه احساس غرور و اقتدار میکنه. به هر حال صددرصد پیشمونم و اشتباه منه که خودمو اصلا تحویل نمیگیرم و با وجود شغل و درآمد خودم رو اغلب اولویت آخر قرار میدم و بدبختی گاهی اصلاً به چشم هم نمیاد. همیشه تلاش میکنم به راحتی همه فکر کنم و ملاحظه همه رو بکنم مبادا کسی ناراحت نشه اما میبینم برای بقیه خیلی وقتها حس من مهم نیست.

حالا بگذریم، سامان دو تا توهین بد در واکنش به حساب کتابای من گفت و منم حسابی عصبانی شدم و حرفهای بدتری بهش برگردوندم و دعوا شد، منم دیگه یکدل شدم و قید اسنپ رو زدم و کیفمو برداشتم که برم دندونپزشکی و زنگ هم زدم  درمانگاهمون و گفتم بیست دقیقه دیرتر میرسم و لطفاً وقتمو نگهدارید. موقع بیرون رفتن از خونه به سامان گفتم الکی به من زنگ نزن تا شب من برنمیدارم و دیر هم میام!

دیگه اینبار به جای اینکه غصه بخورم، بعد اینکه کارم تو دندونپزشکی تمام شد، یکم تو بلوار کشاور که درمانگاه مخصوص کارمندان اداره ما اونجاست پیاده روی کردم، بعد هم رفتم میدون انقلاب که بعد سالهای سال (پنج سال و اندی تقریبا) برم سینما! فکرم صددرصد پیش خونه و بچه ها بود اما با خودم گفتم مرضیه به خودت فکر کن! آخرش که چی...ناهار و شام بچه ها  و ناهار سامان رو هم گذاشته بودم و میدونستم گرسنه نمیمونند. زنگ زدم آرایشگاه و دیدم اون روز تعطیلند،تصمیم گرفتم برم فیلم ببینم و یه عالمه خوراکی هم ببرم داخل سینما بخورم که دیدم سینما مرکزی تو میدان انقلاب کلا تعطیل شده!سینما بهمن هم که باز بود سانس فیلمهاش یکساعت و نیم بعد شروع میشد و من نمیتونستم اینهمه تو خیابون بمونم خلاصه قید سینما و فیلم دیدن رو زدم و رفتم نشستم تو یه فست فود خیلی شلوغ و نه چندان تمیز همون حوالی (به سبک فست فودیهای میدون انقلاب) و ساندویچ ژامبون تنوری با قارچ  و پنیر سفارش دادم. بین کافی شاپ رفتن و رستوران رفتن شک داشتم که از شدت گرسنگی همون دومی رو انتخاب کردم. بماند که کافی شاپ رفتن تنهایی رو هم خیلی دوست دارم (مجرد بودم دو سه برای تنهایی میرفتم). 

بعد خوردن ساندویچم فکر کردم شاید صبر کنم تا فیلم شروع بشه و برم سینما اما دیدم دل نگران بچه هامم و دلم نمیاد اینکارو کنم، خلاصه راه افتادم سمت خونمون اما خب نمیخواستم برم خونه، غرورم اجازه نمیداد چون بعد بحثمون به سامان گفته بودم تا شب نمیام شایدم کلاً نیومدم و بهم زنگ هم نزن و خب نمیخواستم زیر حرفم بزنم (وقتی حرفی میزنم باید روش بمونم ولو اشتباه و از سر عصبانیت باشه اینم یکی از ایرادات منه)، به ناچار زنگ زدم به سمانه، دوست  و همسایه واحد بغلیمون و پرسیدم خونست که برم پیشش و باهاش هماهنگ کردم، دیگه به جای خونه خودمون رفتم واحد کناریمون. البته خیلی بی سر و صدا و آهسته رفتم داخل خونش که سامان متوجه نشه من خونه همسایه بغلی هستم. همشم گوشم به صداهای داخل خونه خودمون بود که ببینم بچه ها یه وقت گریه نکنند یا اذیت نباشند....

این وسط سامان هم دو سه باری زنگ زد و جواب ندادم.  چندتایی پیامک دادیم با لحن تند  و تهدید آمیکهو یه جا گفت که جالبه که به فکر بچه هات نیستی و نیلا بهونه تو رو میگیره و... حالا لجنش هم خوب نبود،منم گفتم پیش غریبه که نذاشتمشون قبلاً  هم بارها پیشت موندند و همچنان تاکید کردم فعلا نمیام. تو دلم غوغا بود بابت بچه ها اما سعی کردم حالم رو خراب نکنم،  حرف توهین آمیزش خیلی ناراحتم کرده بود. دیگه با سمانه سبزی خوردنی رو که برای هردومون تو مسیر خونه گرفته بودم پاک کردیم و حرف زدیم و حدود هشت شب رفتم خونه، بماند که اگر به خاطر بچه ها و دل نگرانیم بابت اونا نبود و سامان دوباره با لحن عصبی زنگ نمیزد که بگه بیا، ترجیح میدادم اصلا  خونه نمیرفتم، اما فکر و ذکرم پیش بچه ها بود، خب درسته سامان بعد رفتن پرستار بچه ها و قبل دورکارشدنم سه چهار ماهی پیششون بود  و میدونستم از عهده کاراشون برمیاد، اما خب بازم خیالم راحت نبود بخصوص بابت نیلا که میگفت بهونمو میگیره.

دوساعتی هم با خانم همسایه نشستیم و کلی باهام حرف زد و درددل کرد و بعد آروم و بی سرو صدا رفتم خونه خودمون، چون خیلی بد میشد اگر سامان میفهمید من اونجا بودم. وقتی هم وارد خونه شدم، علیرغم اون پیامکهای تند، هیچ حرفی رد و بدل نکردیم و سلام هم نکردیم، فقط با یه خونه ترکیده و یه عالم ظرف روبرو شدم که احتمالا از سر لجبازی نشسته بودشون (آخه اغلب تا موقع رسیدن من نظافت میکنه خونه رو و ظرفها رو میشوره.)

حالا در کل درسته دعوا کردیم و الان هم هیچکدوم با هم حرف نمیزنیم و شدیدا به خونش تشنه ام، اما خدایی اگر میشد ما خانمها یه روز کامل بچه ها رو به فرد مطمئنی بسپریم و برای خودمون باشیم و خیالمون از بابت بچه ها و خونه راحت باشه و با دوست یا حتی تنها بریم بیرون چقدر خوب میشد. اتفاقا سمانه خانم همسایه هم میگفت کاش بتونیم دو تایی با هم بریم بیرون و بچه ها رو بسپریم به مردها آخه سمانه با اینکه از من کوچیکتره سه تا بچه داره بماند که داره یه اشتباه بزرگ میکنه و علیرغم اینکه همسرش کارمند دولته، با هزار سختی داره تلاش میکنه خودشم بره سر کار درحالیکه سن بچه هاش 7 سال، 4 سال و دو سال هست (سه تا دختر)!

خلاصه که قبل نوشتن پست پیشبینی میکردم قراره دعوا بشه، نه که بگم حالا چشم خوردیم و اینا، نه، کلاً وقتی کوچکترین تعریفی حتی تو ذهن خودم یا حتی پیش مادرم از سامان یا حتی بچه ها میکنم، به شب  یا روز بعد نرسیده یه مشکلی پیش میاد و همه چی به هم میریزه! مشکل از خودمه اساساً! قبلاً هم خاطرتون باشه یه پست در این خصوص نوشتم، فعلاً که قهریم و صحبت نمیکنیم! اعصابم خراب شده و تا خودش پیشقدم نشه باهاش حرف یا کاری ندارم.

++++ از دو ماه قبل عید شروع کردم به درست کردن و ترمیم دندونام، شش یا هفت تا از دندونام ترمیم شدند و پروژه پر کردنها و رفع پوسیدگی تموم شد، فقط یکی از دندونهام رو ایمپلنت کردم و کار اون هنوز ادامه داره و 27 خرداد باید برم برای مرحله قالب گیری، ولی غیر اون خدا رو شکر همشون درست شدند. 

هم روز شنبه و هم یکشنبه وقت دندونپزشکی داشتم، دیروز زود نوبتم شد اما شنبه خیلی دیر شد و منم بعد دندونپزشکی باید میرفتم اداره واسه دادن گزارش کار بیست روز قبلم به معاون مدیر کل و استرس داشتم دیر بشه، نگران بچه ها هم بودم، یه خانمی بود چادری بود بهم گفت 21 صلوات نذر حضرت ام البنین کن زود نوبتت میشه و کارت راه میفته، خب من لبخند زدم و گفتم ممنون چشم و دلشو نشکوندم، اما خیلی برام جالب بود که مثلاً بنده خدا واسه موضوع به این سادگی که در هر حال دیر یا زود درست میشد و اتفاق میفتاد میگفت اینکارو انجام بده، منم به نشونه احترام به صحبت اون 21 صلوات رو فرستادم و ازش تشکر کردم، خب من کلاً به نذرکردن و جواب گرفتن اعتقاد دارم اما برای مسایل به این سادگی که قطعیه، اینکارو نمیکنم اما خب این 21 صلوات (حالا چرا ۲۱ تا؟) کار سختی نیست و الان که یاد گرفتم برای موارد مهمتر ازش استفاده میکنم.

یاد شوخی سامان افتادم، بهم میگه چون تو مثلا واسه چیزای ساده مثل افتادن بچه و... هول میکنی و مثلا یهویی با صدای بلند میگی یا خدا یا مثلا یا فاطمه زهرا و خیلی هم این موضوع تکرار میشه، دیگه خدا و فاطمه زهرا و .... شنیدن صدای تو براشون عادی شده و توجه نمیکنند و جدی نمیگیرند و میگن ولش کن بابا باز این دختره اومد، اما من چون مثلا سالی یکبار خدا رو صدا میکنم، خدا گوشاشو تیز میکنه و کنجکاو میشه ببینه بعد اینهمه مدت چکارش دارم و چی می‌خوام بگم و تو رودربایستی گیر میکنه و حتماً هم درخواستمو برآورده می‌کنه. پسره مسخره! از این مسخره بازیا خیلی درمیاره شوهر من! حالش که خوب باشه کلی شوخیهای این مدلی میکنه! فعلاً که میخوام سر به تنش نباشه و چشمم بهش نیفته!

نظرات 24 + ارسال نظر
قره بالا یکشنبه 14 خرداد 1402 ساعت 12:42 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جان
من شخصا اعتقادم اینه که باید به خودم قبل از بقیه احترام بذارم
باید اول به خودم فکر کنم
شاید اگه بچه دار بشم ذهنیتم عوض بشه اما کلا فکر میکنم هممون باید یه جاهایی خودمون رو بذاریم تو اولویت
و اصولا هم اگه همسر خواست یه کاری بکنه برام حتما حتما حتما ازش قبول میکنم
اینجوری هم اسباب راحتی خودم فراهم میشه
هم جناب همسر حس غرور و مردانگیش ارضا میشه

شما هم فکر میکنم مثل من موقع عصبانیت نمی‌تونید خودتون رو کنترل کنید
که واقعا به ضررمونه

ان شاء الله روزای خوب میرسن
بچه ها از آب و گل درمیان
آقا سامان یه شغل خیلی عالی و خوب پیدا میکنن
خودتون ارتقای شغلی پیدا می‌کنید

سلام قره بالا جان. بعداً پاسخت رو میدم قشنگم

نگین پنج‌شنبه 11 خرداد 1402 ساعت 22:45

سلام عزیزم، برلی منم اینایی که میگی خیلی پیش اومده. انگار آدم خودشو بیشتر از بقیه چشم میزنه☹️ انشالله که هر چی زودتر آشتی کنید

سلام عزیزم
منم برام شده یه باور متاسفانه و اغلب هم تایید میشه
ممنونم عزیزم ما که همش در حال قهر و آشتی هستیم

ارغوان پنج‌شنبه 11 خرداد 1402 ساعت 11:22

سلام شرمنده من با اینکه میخونم همه پستها رو متوجه نشده بودم ، نگران نباش بر نمیگرده به پوشک دوباره نه عزیزم من نبودم اون شخص

اشکال نداره عزیزم، من تو اثنای پستها بهش اشاره کرده بودم اما همش میترسیدم یه پست جدا بذارم و خوشحالیمو ابراز کنم و باز بچم به مشکل بخوره
ولی خدایی من و نیلا هر دو خیلی خیلی اذیت شدیم بابت همین یبوست و پوشک شدنش تو این سالها، خدا برای هیچ مادر و بچه ای نخواد
چه عجیب ، اخه یکی از دوستانم بهم پیام خصوصی داد و گفت به دلیلی، از این به بعد با اسم ارغوان پیام میذاره و من فکر کردم خودتی عزیزم

سلام پنج‌شنبه 11 خرداد 1402 ساعت 11:17

با درود
اقتدار مرد خط قرمزی است که هیچوقت نباید شکسته بشود
از اینکه پولت در خونه ات خرج می شه خیلی خوبه ولی اگر منت بگذاری باعث دشمنی می شود
برای خودت هم خرج کن چون همسرت حسرت به دل نمی ماند که چرا همسر من به زیبایی مادام های کوچه و خیابان نیست
یکی می گفت دقیق یادم نیست کجا دیدم
گفت شرط ازدواج مون این بود که در هیچ حالتی
نباید باعث شود رختخواب خود را جدا کنیم

سلام جناب سلام، باعث افتخاره برای من پیام گذاشتید و منو خوندید.
حرفهای شما درسته، این مدت به خاطر فشارهای مالی که روی دوش من بود گاهی ناخواسته این خرج کردن به زبانم جاری شد، دیگه تباید تکرار کنم.
همسر من زیاد تو این خطها نیست آقای سلام که بخواد واسه این موضوع حسرت بخوره، سالهاست میشناسمش، اما بطور کلی حرفتون درسته.
چه شرط جالبی، خب من اصلا دوست نداشتم جدای از هم بخوابیم اما متاسفانه به خاطر مساحت کم خونمون و کوچیک بودن بچه ها و اینکه من حتما باید کنارشون باشم و اون جا نمیشه، سالهاست جدای از هم میخوابیم، خودم خیلی دوست دارم مجددا شبها در یک اتاق بخوابیم اما فعلا نمیشه متاسفانه.
ممنونم از راهنماییتون

گلپونه چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 14:01

سلام گلم.رمز پست های اخیرت رو . بیشتر اون پست که گفتی در مورد بچه دوم و تصمیماتش هست مد نظرمه. نه اسم مستعاره اما گفتم خشگل باشه

سلام گلم
رمز اون پست خاص به اسم ناباوری برای مرداد 1400 هست: 8384
لطفا هرموقع رمز رو دیدی بگو که برش دارم از اینجا، آخه شما هیچ ایمیل یا وبلاگی نداشتی که برات بفرستم دیگه دیدم خیلی هم اون پست خصوصی نیست همینجا نوشتم

آذر چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 11:09

مرضیه جان خیلی ممنون ازت عزیزم. خیلی خوب راهنمایی کردی دیدم رو وسیع تر کردی که تصمیم درستی بگیرم. خیلی خوشحالم از آشناییت. اگر دوست داشتی بیشتر با هم آشنا بشیم برام ایمیل بده.
بازم ممنون از وقتی که برام گذاشتی. میبوسمت

فدای تو عزیزم، خوشحالم کاری ازم برومده برات، از خدا میخوام تصمیمی رو بگیری که در نهایت خیر و صلاحت در اون باشه.
منم از آشنایی با تو بینهایت خوشحالم.
گلم من خیلی خیلی به ندرت از ایمیلم استفاده میکنم، همین روزها اینستاگرامم رو باید درست کنم، اگر خواستید اونجا هم فالو میکنیم
فدات عزیزم، موفق باشی دوست من

آذر چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 09:14 http://rozayedor.blogfa.com

سلام مرضیه جان. ممنون عزیزم از اینکه با وجود مشغله و همه سرشلوغی هات وقت گذاشتی خیلی خوب جوابم رو دادی خیلی برام ارزشمنده و خیلی هم راهگشا بود. واقعیتش من استخدام رسمی دولت هستم و 7 سال سابقه دارم و تو این مدت هم خوب پیشرفت کردم حقوقم هم تقریبا بین 12 تا 14 تومن هست. محیط کار و همکارام رو دوست ندارم. شوهرم پول میده اونجوری نیست که زیاد حساب کنه چون درآمدشم خداروشکر خوبه و منم زن پرخرجی نیستم اصلا. مشکل اصلی من اینه که شوهرم نصف ماه رو خونه نیست و سرکارشه و میگه اینجوری بچه ها خیلی تنها میشن و اگر من کامل پیششون نیستم حداقل تو بیشتر براشون وقت بزار. خونه ای که توش هستیم و ماشینی که داریم هم به نامم کرده. مشکل من با خونه موندن هست که میدونم این یکی رو نمیتونم تحمل کنم شوهرم میگه میتونی برای خودت یه کاری رو شروع کنی. تصمیمه سختی هست برام ممنون که کمکم کردی

سلام مجدد عزیزم
خواهش میکنم کاری نکردم، خدا رو شکر که به کارت اومد پاسخ من خانمی
خب با چیزهایی که گفتی خود من هم یه لحظه شک کردم تصمیم درست چیه، رسمی بودن شغل و دولتی بودنش خیلی مهمه، خیلیها آرزوی همین موقعیت رو دارند، سابقتون هم نه کم و نه زیاده، این به تنهایی به من میگفت حیفه این کار رو رها کنی، اما از طرفی درآمد خوب همسر و اینکه براحتی در اختیارت میذاره و خونه و ماشین به نامته اینا هم خودش مهمه و همون پشتوانه ای هست که ازش صحبت کردم و خدا رو شکر بابتش...
من دو تا همکار داشتم با شرایط تقریبا مشابه شما که بعد تولد بچه ها کار رو رها کردند . خب کار ما هم دولتیه، نمیدونم حس اونا الان چیه ازشون بیخبرم، اما میدونم اونا با خونه موندن مشکلی نداشتند که شما داری
عزیزم اگر میبینی میتونی برای خودت کار پاره وقت یا کار در منزل یا از این قبیل موارد فراهم کنی و هدفی برای خودت داشته باشی و درآمدی هم ولو کمتر از درآمد فعلی (با توجه به وضع مالی خوب همسرت خدا رو شکر) اما به هر حال درآمدی از خودت داشته باشی و ترجیحا بیمتو هم رد کنی، میتونی به ترک محل کارت فکر کنی با توجه به اینکه محیط کارت رو هم خیلی دوست نداری (البته اگر میتونی جابجا بشی خوبه)
اما با درنظر گرفتن جمیع جهات و اینکه خونه موندن برات راحت نیست شاید کارت رو نگهداری بهتر باشه (نظر من) چون معلوم نیست بتونی کاری برای خودت در منزل یا کار پاره وقت جور کنی و با توجه به اینکه گفتی خونه موندن برات قابل تحمل نیست ممکنه در درازمدت احساس بی ارزشی بهت دست بده و یا حس کنی از خودت گذشتی و خودتو نادیده گرفتی که حتی درامد همسر هم نمیتونه این حال و روحیه رو تغییر بده و شاید حتی در رابطت با بچه ها هم تاثیر منفی بذاره که ضررش از سر کار رفتن بیشتر باشه.
پس شاید نگهداشتن شغلت بهتر باشه اما بازم با چند شرط، اینکه برای آرامش بیشتر خودت و خانوادت هم که شده به فکر راههای تازه ای باشی، مثلا بتونی فرضا ساعت کاریت رو کمتر کنی و با هماهنگی با مدیر روزهایی که همسرت هم نیست کمی بیشتر مرخصی بگیری ، با توجه به اینکه میگی همکاران و محیط کارت رو دوست نداری حتما به فکر تغییر محیط کارت باشی و حداقل تلاشت رو بکنی (خیلی مهمه این موضوع خودم تجربش کردم)...
در نهایت عزیزم من فقط یه چیزو میگم، زن باید حتی اگر همسرش هم درآمد خوبی داره، از خودش درآمد مستقل و ترجیحا مخفی و پس انداز داشته باشه، خودش رو بیمه کنه (بابت بازنشستگی). حتی اگر خونه داره و همسرش وضع مالی خوبی داره دست کم از درامد همسرش برای خودش به نحوی پس انداز کنه و چیزی هم به نامش باشه که درمورد شما هست شکر خدا...
و در نهایت اینکه به نظرم کیفیت وقتی که ادم با بچش میگذرونه از کمیت مهمتره، شاید یه مادر بتونه کمتر از یه مادر دیگه پیش بچش باشه اما تو تایمی که هست باهاش حسابی خوش بگذرونه و خستگی کار مانعی براش نباشه، از خود گذشتکی میخواد اما اگر اراده کنیم میشه. چه بسیار مادران خانه داری که با روحیه بدی که دارند (رابطه بد با همسر، خسته از خونه موندن و بچه داری و...) حتی غذای درست و حسابی هم برای بچه هاشون درست نکنند و برعکس چه مادران شاغلی که فرزندان خوب و سرحالی تربیت کردند. همه چی نسبیه گلم و به مدیریت ما زنها بستگی داره.
برای من هم قید شغلم رو زدن خیلی سخته حتی اگر همسرم درآمدش عالی باشه و خودم به شخصه دوست ندارم متکی به درآمد همسرم باشم واسه هر چیز کوچیکی، برای خانمی هم که زمانی کار میکرده خیلی سختتر هم میشه (مگر اینکه هر ماه مبلغ مشخص و خوبی به حساب خود زن از طرف شوهرش بی منت واریز بشه که حتی پیامک برداشت هم به گوشی شوهرش نره)
امیدوارم با سبک سنگین کردن و نوشتن معایب و مزایا بر روی کاغذ، بهترین تصمیم رو بگیری آذرجان. من در حد تجربه خودم راهنماییت کردم عزیزم

رویا چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 08:55

راستی مرضیه جان در مورد جوش های صورتت ی تجربه مشابه دارم ممکنه به درد بخوره
منم جوش میزدم..آزمایش هورمونی دادم و مشخص شد که فاکتور مردانه بالایی دارم و خب البته که تنبلی تخمدان هم دارشتم و دارم..ولی قرص اسپیرونولاکتون میخورم و جوش ها رو کنترل کرده. این راه رو هم امتحان کن..از دکتر زنان بخواه که آزمایش چکاپ هورمونی بنویسه..خودشون قرص میدن در این مورد

رویا جان منم همون اولای بیست سالگی تست هورمون دادم و دقیقا همین مشکل رو داشتم، تنبلی تخمدان هم از 20 سالگی داشتم و پلی کیستیک بودم (دوره های ماهانه کاملا نامنظم که همون باعث میشد بارداری راحت نباشه). تو آخرین تست هورمونی که دادم فاکتور مردانه ظاهرا بالا نبود، همه میگفتند ازدواج کنی یا بچه دار بشی بهتر میشی اما هیچ تغییری نکرد، دیگه خسته شدم، اسپرونو لاکتون رو هم دو سه بار خوردم اما خب تا وقتی میخوری وضعیت بهتره بعدش دوباره همونه، من راکتوان هم استفاده کردم، خلاصه اصلا ناامیدم، قبل عید برای بار آخر رفتم دکتر پوست، گفت برای جای لکها باید لیزر کنی و در کل هم ممکنه تا 50 سالگی هم همینطور باشی و فلان کرم رو مرتب بزن و.... اونم چند روز انجام دادم و بعد به دلایلی ولش کردم. دیگه انگاری جزئی از وجودم شده، اما خب همیشه حسرت یه پوست بدون لک تو دلم هست
مرسی از راهنماییت گلم

الهام چهارشنبه 10 خرداد 1402 ساعت 08:07

سلام مرضیه جان. پست قبلی تو جواب نظرم زحمت کشیده بودی پرسیدی یه الهام دیگه نظر داد ولی من یه بار نظردادم مامان سه بچه ام
مرضیه جان متاسفانه خانمهای کارمند، همشون این شکلی ان به ویژه اگه متاهل باشن از خودشون اول از همه میزنن
جسارتا یه نصیحت میکنم: این اصلا جای بحث و دعوا نداشت وقتی همسرت میگه اسنپ بگیر و خودت میبینی راه کوتاهه و میرسی دیگه ادامه نده بگو مشکلی نیس عزیزم قربونت برم خودم فشنگی میرم اگه اصرار کرد بگو باشه که کار به این که هزینه کم بیاری چی میشه چی نمیشه نرسه که همسرت هم شاید ناراحت بشه چون بار اصلی هزینه ها به دوش ایشونه و شاید حساس بشه و دعوا بشه بهرحال جایی باید برسه که ادم بتونه خودشو کنترل کنه (البته خانم و اقای خونه منظورمه نه یک طرف) اگه این بلوغ حاصل نشه مثل یه ظرف چینی هی میشکنه و چسب میزنیم و میگیم چسب زدیم اوکی شد ولی در اصل این همون ظرف شکسته اس
روز و روزگارتون خوش

سلام فدات شم، خب شاید من اشتباه کردم، احساس میکردم مثلا دو تا الهام هستید و من به یکی که مامان نبوده به اشتباه گفتم مامان زیبا و صبور که خب همینکه فهمیدم اینجا یه الهام بیشتر نداریم و یکی یدونه باشه کافیه
خدا رو شکر اینجا فهمیدم همه ما خانمهای کارمند دور هم جمع شدیم که گند بزنیم به زندگی شخصیمون با اولویت دادن به نیازهای بقیه، حالا قدرشو بدونند یه چیزی، میترسم تهش به چشمشون هم نیاد که معمولا همینطوره.
دقیقا حرفات درسته و قبول دارم و اشتباه صددرصد من بوده، آخه من چقدر واسه هر کاری حساب کتاب میکنم! به خدا از خسیسی نیست ها، یهویی یه خرجایی میکنم خودم میمونم اما به خودم میرسه وسواس فکریم فعالتر میشه لعنتی
خلاصه که اشتباه کردم و تاوانش رو هم با دو روز اعصاب خوردی و جنگ و دعوا دادم.
بله یه جایی باید برسه آدم خودش رو کنترل کنه، اون ظرف چینیه خیلی مثال نابی بود، فکر کنم درمورد ما این خودکنترل کردن وقتی اتفاق میفته که مثلا من دیگه قدرت حرف زدن نداشته باشم و رو به موت باشم
وای چه ترسناک، خودمم از حرف آخرم یه جوری شدم
واقعا باید روی خودمون کار کنیم، یا لااقل من یکی روی خودم کار کنم . چه وضعشه خدایی

رویا سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 21:42

ممنونم مرضیه جان..حرفات چه آرامشی داشت..هزاربرابر این آرامشی که الان وسط این طوفان به من دادی الهی به زندگی خودت و رابطه ت با شوهرت برگرده..ممنونم خیلی لطف کردی و وقت با ارزشت رو به من اختصاص دادی برای توضیحات..اسکرین گرفتم از حرفای ارزشمندت..بازم ممنونم..شب و روزت نورانی از آرامش و لطف خدا

سلام رویا جان، عزیز دلم مرسی از پیامت، خیلی حس خوبی بهم داد این دعای زیبایی که برام کردی، من کاری نکردم فقط با خودم فکر کردم انگار خودم این سوال رو دارم و جوابش برام مهمه.... در ازای این کار کوچیک اینهمه دعای خیر گرفتم که قلبمو پر از عشق و نور کرد. ممنونم عزیزم
رویا جان من حس میکنم شما سنتون از من خیلی کمتره (با توجه به داشتن فرزند شش ماهه که اولی هم هست ) من به جرات میگم کمتر مادری استرسها و ترسها و حساسیتهای منو تجربه کرده، من هیچکس رو برای نگهداری بچم نداشتم رویا جان، دخترم 4 ماهه که بود متوجه شدم پدرم سرطان ریه داره و شانسی برای زنده موندن نداره، از درون فروپاشیدم. همراه با لالایی گفتن برای نیلا اشک میریختم و به هق هق میفتادم. از اون طرف باید سرپا میبودم و برمیگشتم سر کار و پاره تنم رو میسپردم به دست ادمهایی که نمیشناختمشون، همین الان بغضم گرفته از یادآوری. یادمه به مربی مهد کودکش نامه نوشتم و گفتم شما در نبود من مادر دومش باشید، یه وقت ممکنه بچم تشنه باشه و بیقراری کنه یادتون نمیره بهش آب بدید؟ (وسط روز یکی دو بار زنگ میزدم که بهش آب دادید ) میخواید بخوابونید اینطوری بخوابونید، شیر خشک رو اینطوری بدید، جون شما و جون بچه من، فکر کنید دختر خودتونه و کلی تاکید و التماس یعنی در این حد شکننده و نگران بودم. از یکماه قبل برگشتن سر کارم بابت دوری از یکی یک دونم چشمام خیس میشد، مسئول مهدش خیلی مهربون بود و میگفت خواهش میکنم انقدر حساس نباش، ما مواظبیم، میگفتم آخه این بچه نه ماه تو بغلم بوده هم نفسم بوده برام سخته ازش جدا شم و اشک میریختم...باز سر نویان تا خود نه ماهگی فکر میکردم پرستار نیلا میمونه و دغدغه در این اندازه نداشتم که اونم یک هفته به نه ماهگی و برگشت من سر کار بازی درآورد و پشتمو خالی کرد، هیچوقت نمیبخشمش هرچند در نهایت باعث شد برم دنبال دورکار شدنم...
رویا جان من اعتراف میکنم خیلی هم فرز و تیز نیستم اما یه جوری مدیریت کردم، برای من برگشت به کار یه گزینه نبود (به خاطر وضعیت شغلی همسرم و اینکه حتی اگه درآمد بالایی داشت دلم نمیومد از کارم بگذرم) اجبار بود.... عزیزم از دور خیلی سخته اما وقتی واردش میشی و وسط ماجرایی خدا دستت رو میگیره، شک نکن. یکی دو هفته بگذره قلق امور دستت میاد فقط یه سری ریزه کاریها رو از الان به فکرش باش، مثل مثلا همون نگهداری غذا (غذای فریزری به شرط درست فریزکردن و تازه بودن مواد غذایی اولیه مثل گوشت و مرغ و سبزی و... هیچ ایرادی برای بچه نداره حتی برای خودت و همسرت هم برای صرفه جویی وقت میتونی چند وعده خورشت یا مایه ماکارونی و مایه لوبیا پلو و مایه عدس پلو و کتلت پخته یا مایه کتلت و مایه فلافل و بادمجان سرخ کرده و پیازداغ و سبزی پلویی و سبزی آش و قرمه و حتی هویج و کرفس و نخودفرنگی و... خرد شده) فریز کنی و از یک هفته قبل برگشتن به سر کارت بذاری فریزر و بعد مثلا یکماه بعد که تموم میشن در عرض یکی دو روز مجدد اینکارو تکرار کنی، خودم اینکارو کردم و همچنان هم میکنم. من حتی بعضا فرنی و حریره بادام رو هم برای نیلا و نویان فریز میکردم و واقعا کمک کننده بود. حبوبات رو هم بصورت زیاد دو روز خیس میکردم و یکجا میپختم برای درست کردن سوپ و آش برای خودمون یا بچه ها.
برنامه ریزی خوابش خیلی مهمه، از اول عادتش بده شبها زود بخوابه که خودت هم شب بتونی استراحت کنی، مثل من نباش که دخترم دو شب میخوابید و کمبود خواب دیوونم میکرد، شاید باید یه جوری خوابش رو درست میکردم اما خدایی نتونستم. شده خودتون نمیساعتی خاموشی بزنید بچه بخوابه بعد بلند شی به کارات برسی اینکارو بکن تا به مشکلات من دچار نشی به هر حال غیر راحتی خودت، خواب کافی برای رشد بچه هم خیلی مهمه.
موارد دیگه ای هم مثل برنامه ریزی حموم کردن و شستن لباساش ، اینکه قراره کجا بذاریش (خانواده، مهد کودک، پرستار و ...) و بردن و آوردنش و مسئولیتش با تو یا همسرت باشه هم مهمه و اینا رو کاملا بررسی کن. خیلی هم مثل من سخت نگیر، برنامه ریزی کن اما حساس نباش و به خدا بسپار. اگر شغل خوب و درامد خوبی داری حیفه از دستش بدی، چون دخترت خیلی زودتر از اونچه فکر میکنی بزرگ میشه و از آب و گل درمیاد و اونوقت نیاز به مادری داره که از خودش و زندگیش راضی باشه و احساس نکنه بابت داشتن و بزرگ کردن اون شغل دلخواهش رو برای همیشه از دست داده.
دعای خیر من با تو هست عزیزم، مطمئنا از عهدش برمیای، یادت باشه خداوند روی دوش هیچکس بیشتر از توانش بار و سنگینی قرار نمیده، اون خدایی که تو رو لایق مادرشدن دیده، هوای تو و بچه و خانوادتو هم داره پس بهش توکل کن عزیزم، روزهای اول دوری از بچت سخته اما در نهایت عادت میکنی و همه چی با مدیریت تو خوب پیش میره
فدای محبتت

نجمه سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 19:33 https://najmaa.blogsky.com/

عزیزززم
به خدا من نمیدونم این مردا چشونه
بابا،ما به فکر خودتونیم
حالا من جدیدا خیلی سعی میکنم بهتر باشم.
قبلا حقوق من از همسرم بیشتر بود،الان نه.
دیگه نمی‌پرسم چقدر داری.سعی میکنم هزینه های خودمو جفت و جور کنم
منم در یک حرکت کل دندونامو درست کردم و راحت شدم.
واقعا بعد بارداری و شیردهی دندونا به فنا میره.
خوندی پیاممو درباره دورکاری؟

آره عزیزم ممنونم از توضیحاتت، من دورکاریم در قالب انجام کارهای تحقیقاتی و ترجمه مقالات مربوط به حوزه کاریم و یه پروژه مربوط به زبان انگلیسی هست.
آره واقعا ، فکر میکنم بی ملاحظه از همسر درخواست پول کردن و مراعات نکردن گاهی بهتر جواب میده، البته به شرطیکه مرد از عهدش بربیاد . به هر حال من که نمیتونم، حتی اگه شوهرم پولدار هم بود باز نمیتونستم، یه جور مرض خودآزاریه که آخرش قدرشو هم نمیدونند
آفرین بابت درست کردن دندونات، دندونهای منم بابت همین بارداری و شیردهی و اینکه 5 سال ارتودنسی داشتم خیلی پوسیدگی داشت، خوشحالم درستشون کردم و الهی شکر بابت این امکانی که بهمون محل کار داده

رویا سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 19:28

نه عزیزم من ی دختر ۶ ماهه دارم و البته هنوز تو شوکم..چون تازه سرکار رفته بودم..به نظر شما با بچه ۹ ماهه میتونم برگردم سرکار؟ من ی شرکت خصوصی کار میکنم و حقوقم بد نیست..دوست دارم‌نظر شما رو بدونم..چون خیلی نگران کارم هستم

عزیزم اتفاقا همین دو سه نظر پایینتر خیلی مفصل به خانم آذر توضیح دادم و درمورد شما هم دقیقا همین حرفها رو دارم. البته اگر منظورتون اینه که برید سر کار یا نرید اون جواب صادقه اما اینکه صد درصد تصمیم داری به کارت ادامه بدی و سوالت اینه که میتونید با بچه نه ماهه برید، خب آره عزیزم، من دو بار اینکارو کردم، البته بستگی به این داره که کمکی مثل مادر یا مادرشوهر دارید یا نه، اینکه میتونید هزینه پرستار میدید یا نه و براتون میصرفه و اینکه آیا مهد کودک مطمئنی میشناسید...اگر شغل و درآمد خوبی دارید پیشنهاد نمیکنم بیاید بیرون، به هر حال یکی دو سال دیگه اذیتهای بچه هم کمتر میشه و شما آرامش بیشتری میگیرید و اونوقت شاید نتونید موقعیت فعلی رو داشته باشید. البته خب اگر میدونستید مثلا اگر تا یکسال و نیم دو سالگی بچه صبر کنید و کارتونو همچنان داشته باشید، اینم گزینه خوبیه، اما اگر نه و تضمینی نیست، و شغلتون و محیطش هم خوبه و دوستش دارید و درآمدش هم به موقع و مناسبه (مناسب برای افراد تعاریف مختلفی داره البته) من توصیه نمیکنم بیرون بیاید.
رویا جان این دوره ها میگذره و همه چی بهتر میشه، کمی که دختر قشنگتون بزرگتر بشه، اوضاع راحتتر میشه و حیفه که کارتونو (البته به شرط داشتن موارد بالا) از دست بدید، اما خب درمورد راحتی بچه بعد برگشت سر کار هم مطمئن بشید، و اینکه ساعت کاریتون رو با موافقت مدیر کمتر کنید و کیفیت کار رو بیشتر.
من خودم خیلی حساس بودم و به هر حال گذشت، انشالله نویان رو هم بتونم از آب و گل دربیارم. خود من از طرفی دوست دارم مادر خوبی باشم و از طرفی یه کارمند خوب که روش حساب کنند، اما افسوس که نمیشه هر دو رو همزمان داشت و به هر حال اینم مقتضای مادرشدن تو جامعه ماست و آسیبی که ناخواسته به زنان وارد میشه...
پس همین یک فرزند رو دارید، خدا حفظش کنه، مطمئنم با کمی مدیریت از عهده کار بیرون و خونه هر دو برمیاید، فقط حواستون باشه از تغذیه بچه کم نذارید، من بخصوص اوایل تولد دخترم، و بعد برگشت سر کار، به ناچار برای صرفه جویی در وقت بعضی غذاها رو بصورت فریزری میذاشتم و ظرف حداکثر یکماه به بچه میدادم (مثلا گووشت یا مرغ تازه میخریدم و با هویج و سیب زمینی میپختم و در بسته های کوچیک همراه مرغ یا گوشت میکوبیدم و میکس میکردم (یا حتی نکوبیده) تقسیم میکردم و میذاشتم فریزر یا آب مرغ و آب گوشت رو جدا فریز میکردم که بعدا بریزم تو سوپ یا سبزی پلویی که میپختم) یا مثلا سوپ مرغ یا گوشت یا بلدرچین میپختم و بلافاصله بعد سردشدن در بسته های کوچیک فریز میکردم و شبها از فریزر درمیاوردم و بیرون میذاشتم، و آمادش میکردم که پرستار نیلا بهش بده، درمورد نویان هم همینکارو کردم و میکنم، البته وسطاش خودم هم بصورت گرم و تازه برای بچه ها غذا درست میکنم، اما به غذاهای فریزری هم متکی هستم و خیلی وقتها خیالم راحته که اگه غذا درست نکنم تو فریزر یه چیزی براشون آماده دارم،
به هر حال روشهای خودم رو داشتم، مطمئنم شما هم راه خودت رو پیدا میکنی و میتونی مدیریت کنی، الان میفهمم چقدر ترس و ابهام داری اما به وقتش درسته سخته، اما از عهدش برمیای، یعنی از دور سختتر به نظر میرسه.
من چقدر توضیح اضافه دادم، به هر حال اگر کمکی ازم برمیومد بهم بگو عزیزم

نسترن سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 15:02 http://second-house.blogfa.com/

سلام
مرضیه جانم منم دقیقا مثل شما هستم، با اینکه شاغلم ولی برای خودم خیلی حساب کتاب میکنم درصورتی که برای بقیه مطلقا اینجوری نیستم، ولی خب دارم تمرین میکنم به شما هم پیشنهاد میکنم تمرین کن و کمی خودت رو هم ببین
سر اسنپ گرفتن هم دقیقا حست رو درک میکنم، ولی الان مقابله میکنم میگم اشکال نداره بذار بگیره، حتی با اینکه گاهی میدونم حسابش چه خبره خلاصه دوست نازنینم اینها همش تمرینه و خواهش میکنم تمرین کن
بسیار هم کار خوبی کردی رفتی برای خودت پیاده روی کردی و داری بخودت اهمیت میدی و دندونهات رو درست میکنی باریکلا

سلام نسترن جان
چطوری خانم؟
وای چقدر بده اینطوری، خب دقت کردم گاهی خانمهای شاغل اینطوری میشن، یعنی براشون سخته از همسرشون درخواست پول جدا کنند یا بذارند هزینه ها رو اونا بدن، بعضیهاشون هم مثل من و شما برای خودشون خیلی دو دوتا چهارتا میکنند بخصوص اگر بچه دار هم باشند، این یکی دیگه خیلی زور داره. من اصلا از این اخلاقم راضی نیستم نسترن! دقت کردم قبلا بیشتر برای وقتی اینطوری میشدم که حسابم زیاد موجودی نداشت، الان حتی وقتی هم وضعم خوبه، باز میگم بذار پس انداز کنم برای فلان کار و فلان وسیله و ماشین و کوفت و زهرمار (قشنگ معلومه چقدر بدم میاد از این ویژگیم) البته در حد تعادل خیلی هم خوبه و من اصلا خانمهایی که بی حساب و کتاب و بی رویه خرج میکنند و فکر آینده و پس انداز و ... نیستند درک نمیکنم، اما منم از اونور بوم میفتم گاهی. قبلا بهتر بودم خدایی و گاهی حس میکردم زیاده روی هم میکنم برای خودم اما بعد تولد نویان اینطوری شدم.
آره تمرین میکنم، مطمئنم اگر سامان درآمد ثابت داشته باشه و خیالم راحت باشه تو زندگیمون نمیمونیم بهتر میشم.
ممنونم گلم، راستش اعتراف باید بکنم درست کردن دندونام به خاطر اینکه میرم درمانگاه محل کارم کاملا رایگانه، وگرنه با هزینه های فعلی شاید دنبالش نمیرفتم.
البته اینم بگم این درمانگاه اداره همیشه بوده همینکه همت کردم و از پارسال زمستون دنبالش رو گرفتم خوبه.
فدات عزیزم

گلپونه سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 14:16

سلام عزیزم خیلی وقت نیست باهاتون اشنا شدم اما خدایی چه خانوم پرتلاشی هستید و خیلیچیزا یادگرفتم ازتون.این مدل تنش ها همه جا هست ما خودمونم اینطوری هستیم قبلا فکر میکردم فقط رابطه منه که اینجوریه و اصلا کنترل خشم نداریم اما خب به وفور میبینم که بین همه هست وای کاش کمی خوددار باشیم.هرراهیم امتحان کرده ام اما تسلط رو خودم ندارم واقعا.اگر دوست داشتی برام رمز بفرست تو پیام بعدی ایمیل میفرستم.

سلام دوست جدید من، چه اسم قشنگی، حالا چه اسم خودتون باشه و چه مستعار باشه قشنگه
ممنونم از حسن نظرت. منم همیشه خیلی خودمون رو سرزنش میکنم و همش حس میکنم رابطه ما اینطوریه و بقیه خیلی بهترند، همین الان هم همینطوره و با خودم میگم بقیه هر چقدر هم عصبانی بشن و جو خونشون متشنج، بازم مثل ما نمیشه. انقدر دوست دارم همه چی آروم باشه تو خونمون که حد نداره
گلپونه عزیز منظورت رمز کدوم پسته؟ آخه رمز پستها با هم فرق میکنه. رمز پستهای سالهای قبل یا پستهای این چند وقت اخیر. موردی بگی تقدیم میکنم

ارغوان سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 10:00

سلام خوبی؟ دختر جان تو بچت بعد این همه مدت که از مشکلش نوشتی از پوشک گرفتی بعد نگفتی اینجا؟ خودت واقعا خوشحال نشدی از این پیشرفت مهم؟ باور کن من به این موضوع به چشم یکی از دستاوردهای سال گذشته خانواده نگاه میکنم. وقتی همه میگن تو باید شکر گذار خیلی چیزها باشی و به نکات منفی فکر نکنی همینه. راجع به این پستت نظر نمیدم چون به نظرم مسئله مهمی نیست و تو خونه منم هزار بار پیش اومده…ولی منم متاسفانه همینم وقتی همسرم میخوا‌د کاری برام انجام بده با هزار توجیه میگم نه نکن بعد توقع توجه دارم!!! خودش یه بار گفت گفت بابا توجه منم این شکلیه بعد تو با بحث و دعوا نمیذاری . راستش نمیدونم من اونی هستم که اسممو بهت گفتم یا نه

سلام عزیزم
ممنونم شکر خدا
ارغوان جان من که نوشتم عزیزم، لابد نخوندی، دو سه بار لابلای پستهای بعد عیدم درموردش نوشته بودم اتفاقا اصلا ساده از کنارش نگذشتم، اما همیشه این ترس رو داشتم که راجبش بنویسم و بعد دوباره نیلا برگشت کنه به حالت قبل، همین ترسی که تو این نوشته هم بهش اشاراتی داشتم (تعریف از چیزی و تغییر اوضاع) واقعا این پوشک گرفتنه نقطه عطف تو زندگی ما و اصلا خود نیلا بوده،
خب نیلا رو از دو سال و دو ماهگی از پوشک برای جیش گرفتم اما به خاطر یبوستش بیشتر از دو سال بعدش تونستم بطور کامل برای عذر میخوام مدفوع از پوشک بگیرم، واقعا بچه من عذاب کشید، چقدر دلم براش میسوزه، فقط خدا خدا میکنم نویان رو بتونم همزمان واسه هر دو تا از پوشک بگیرم، آدم خیلی راحت میشه، البته سر نیلا بعد پوشک گرفتن هم تا یکماه تمام روزی چندبار باید میرفتم دستشویی و کارشو نمیکرد و همچنان استرس داشت، الان خدا رو شکر بهتر شده. برای من هم خراب شدن سال نوم به این موضوع میرزید (دقیقا موقع سال تحویل بود که برای اولین بار تو دستشویی کارشو کرد) چقدر ما و خودش اذیت شدیم.
درمورد رابطه با همسر هم من متوجه اشتباهم شدم، مهمترین کار اینه که یکم سکوت کردن یاد بگیرم و مثل اوایل ازدواج و دو سه سال اول غرور و اقتدارش رو حفظ کنم.
ارغوان جان شما همونی هستی که لطف کردی و بهم مبلغی قرض دادی؟ اسمت آخه با اسم اون عزیز یکیه، همینو بدون کافیه و جوابمو میگیرم

آذر سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 09:32 http://rozayedor.blogfa.com

سلام مرضیه خانم. خودت خوبی بچه هات خوبن
همه مون از این وقتایی که چشم دیدن شوهرمون رو نداشتیم تو زندگیمون بوده اما همینکه پیشقدمه آشتی شدن همش فراموش میشه قشنگی های رابطه زن و شوهری به همیناشه خداروشکر که مشکلات غیر قابل حل نداره و با تعریفایی که کردی حس میکنم همسرت مرد دوست داشتنی و قابل عشق و محبتی هست ایشالله که این مشکلات کوچک هم خیلی زود حل میشه و سراسر عشق و محبت میشه زندگی تون هرچند هیچ زندگی ای بدون مشکل نیست.
خیلی از مشکلات ما خانمای شاغل مخصوصا وقتی بچه هامون کوچکن برمیگرده به کار و اداره، خداروشکر که تونستی دور کار بشی و اینطوری قسمتی از مشکلاتت حل میشه
تو زندگی مام تا مشکلی پیش میاد شوهرم ربطش میده به کار منو میگه دیگه سر کار نرو هر چند حرفش درسته و من خودمم دوست دارم بیشتر پیش بچه ها باشم خیلی دو دلم به نظرت اگه اداره رو بزارم کنار بعد ها پشیمون نمیشم؟؟

سلام آذر جان
شکر خدا خوبیم. شما جطوری؟
والا دیگه یه وقتها میگم وقتی از حد بگذره حتی پیشقدم شدن برای آشتی هم باعث شیرینی زندگی نمیشه، حالا گاهی ایرادی نداره اما درمورد ما به خاطر مشکلات مالی همسر و مسئله شغلش و اعصابی که تو این دو سه سال ازش خورد شده، خیلی تنش تو زندگیمون زیاد میشه گاهی، باید کنترلش کنیم، همینالان هم به همسرم گفتم نیلا بزرگ شده و باید بیشتر حواسمون رو جمع کنیم چون همه چیو متوجه میشه.
ممنونم عزیزم، انشالله همه زندگیها گرم و شیرین باشه از جمله مال شما.
آره دورکاری برای من با توجه به شرایطم شکر خدا خوب بوده، فقط دعا کنید همچنان برقرار بمونه چون حرفش هست که شاید همه رو لغو کنند و از این بابت نگرانم.
والا همسر من اینطور نیست و هیچوقت یادم نمیاد مشکلاتمون رو به کار من ربط داده باشه اما پیش اومده بگه دوست داشتم یه درآمد عالی داشتم و تو نمیخواست بری سر کار.
والا آذر جان جواب این سوال به مولفه های زیادی ربط داره، یک سن خودت و سابقه کاریت ، دو مقدار حقوقی که الان میگیرید و آیا ارزش رفت و آمد و وقت گذاشتن از زندگی و اعصاب خوردی و ... رو داره یا نه
سه درامد همسرت و اینکه آیا با روی گشاده هر موقع بخوای و بی حساب کتاب برای مخارج جاری زندگی و هزینه های شخصی خودت از حسابش بهت میده و...
چهار اینکه آیا خونه موندن بطور دائم و تبدیل شدن به یه زن خانه دار روی روح و روانت تاثیر منفی نمیذاره؟ مثلا احساس بی ارزشی و پوچی کنی یا دلت لک بزنه برای بیرون از خونه بودن و و روحیت به هم بریزه.
پنج اینکه فردا روز احساس نکنی از خودت برای بچه ها گذشتی و خدای ناکرده اگر متقابلاً اونطور که توقع داری نیازهات رو براورده نکنند احساس نکنی تو بازنده ماجرا بودی و از خودت گذشتی، خب ما مادرها لازمه خیلی وقتها فداکاری کنیم اما جوری نباشه بعدا بخوایم بابت این موضوع منتی سر بچه هامون داشته باشیم، متوجه منطورم میشی؟
شش سن بچه ها و نیازی که بهت دارند، که درمورد شما میدونم یکیشون مدرسه میره و از آب و گل درومده.
اگر کار دولتی (یا شرکت خصوصی معتبر )سابقه کار خوبی داری و دریافتیت هم از متوسط به بالاست و رسیدگی به زندگی و بچه ها رو میتونی بالاخره یه طوری خودت مدیریت کنی، نه فدات شم توصیه نمیکنم و فکر میکنم با این شرایط پشیمون بشی و توصیه میکنم در برابر پیشنهاد یا اصرار شوهرت هم قاطعانه بگی که نمیتونی از شغل و کارت بگذری، اما اگر موارد بالا محقق نشده (سابقه زیاد و حقوق خیلی مناسب نداری، درآمد همسر خوبه و بی حساب کتاب هزینه میکنه و حساب کتاب نمیکشه برای پول دادن یا مثلا کارت مستقل به خودت میده ، خودت تو خونه اذیت نمیشی و احساس سرخوردگی نمیکنی و میتونی از وقتت برای تفریح و حال خوب استفاده کنی) به خونه موندن و ترک کار فکر کن عزیزم، به شرطیکه (خیلی مهم) پشتوانه ای هم از خودت داشته باشی مثلا خونه ای زمینی چیزی به نامت باشه و پس اندازی هم داشته باشی برای خدای ناکرده خدای ناکرده اتفاقات غیر قابل پیش بینی...امیدوارم جوابتو داده باشم.
در کل آذر جان اعتقادم اینه که بهتره زن از خودش درآمد و پس انداز مستقل داشته باشه (حتی به شرط توان مالی خوب همسرش) و ترجیحا همسرش هم ازش بیخبر باشه (این حرفهایی که زن و شوهر پول و درامدشون یکیه رو تا شصت درصد قبول دارم اما درآمد و پس انداز مخفی رو هم برای خانمها صددرصد توصیه میکنم حتی برای خانمهای خانه دار)...
عزیزم در مجموع کلیه جوانب رو بررسی کن و تصمیم بگیر و مطمئن شو بعدش پشیمون نمیشی. مزایا و معایت و نکاتی که گفتم رو با خودت دقیق بررسی کن و حتی روی کاغذ بنویس و بعد تصمیم بگیر اما حتما حتما یادت نره که پشتوانه داشتن برای زن و داشتن پس انداز خیلی مهمه. امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری. من در حد توانم سعی کردم راهنماییت کنم خانمی

رویا سه‌شنبه 9 خرداد 1402 ساعت 09:22

ممنونم از اعتمادتون بابت رمز..بله خوندم..منم شرایط شما رو داشتم با این تفاوت که بچه اولم رو در بدترین شرایط ممکن بدون برنامه ریزی باردار شدم..واقعا سخته..پذیرش اتفاقات پیشبینی نشده که معمولا مسیر زندگی آدم رو عوض میکنن خیلی سخته..برات روزهای بهتر و با آرامش بیشتر در کنار خانواده آرزو میکنم

خواهش میکنم
این بی برنامه باردار شدن خیلی شوک بزرگیه، حالا برای من بیشترین تعجب این بود که اصلا باورم نمیشد بتونم باردار بشم دوباره اونم بدون برنامه ریزی و بدون دوا و درمون و... یعنی اصلا تو شوک بودم که چطوور ممکنه. پس الان شما هم دو فرزند دارید، خدا نگهشون داره براتون، قطعاً الان که از اون زمان فاصله گرفتید سختی کار کمتر شده.
ممنونم عزیزم، برای شما هم از خدا بهترینها رو طلب میکنم. ممنونم از همراهیتون

رویا دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 22:40

سلام..ببخشید این سوال رو میپرسم چون واقعا کنجکاوم که بدونم..بچه دوم با وجود همه مشکلات و مشغله کاری و روحی به خواست و اراده خودتون بود؟ چون برام سواله شما که تو هر مساله ای خیلی دودوتا چارتا میکنید بچه دوم رو با وجود همه این مشکلات خودتون میخواستین؟

سلام عزیزم
خواهش میکنم. فکر میکنم خواننده جدید من هستید یعنی صددرصد باید جدید باشید وگرنه پست مربوط به باردارشدن پسرم رو خونده بودید. اگر آدرس وبلاگ یا ایمیل بدید رمز پست مربوطه رو براتون میفرستم، اونجا مفصل توضیح دادم.
والا ما حتی یک درصد هم در تقدیرمون نمیدیدیم دو فرزنده بشیم، شبیه معجزه بود، حتی من راستش امید نداشتم بتونم نیلا رو هم باردار بشم، با توجه به شرایط جسمی و مشکلاتی که داشتیم و...
پرستار نیلا خیلی اصرار داشت بچه دیگه ای بیارم، من میگفتم نه و دیگه توانش رو ندارم و سر نیلا خیلی سختی کشیدم و تهش بهش گفتم به فرض هم که همه چی اوکی باشه ما براحتی بچه دار نمیشیم و حوصله پیگیری و هزینه زیاد و...‌‌ رو نداریم و سامان هم اصلا بچه نمی‌خواد و همکاری نمیکنه....اما راستش یکم ته ذهنم رو قلقلک داده بود و واسه همین یک بار از سامان پرسیدم مطمئنی همین نیلا کافیه و بچه دیگه ای نمیخوایم؟ اگر اتفاقی برامون بیفته نیلا تنها نمیمونه؟گفتم اگر احیانا میخوایم زودتر باید تصمیم بگیریم چون ما پیگیری درمانی نیاز داریم و سن من هم کم نیست و نمیشه مثلا دو سال دیگه بخوایم تغییر رویه بدیم و تصمیممونو عوض کنیم چون دیر میشه، همسرم با اطمینان کامل گفت نه و تازه نیلا از آب و گل درومده و یکم راحت شدیم و میتونیم یه خورده برای خودمون باشیم و بچه می‌خوایم چکار.... منم سعی کردم شک رو از خودم دور کنم و دیگه به فرزند دوم فکر نکنم، بیخبر از اینکه همون موقع که من از سامان میپرسیدم مطمئنی قراره تک فرزند باشیم؟ خودم باردار بودم بدون هیچ اقدام جدی! حتی قلب بچه هم تشکیل شده بوده! در شرایطیکه من داروهای وسواس و افسردگی مصرف میکردم و برای جنین اصلا خوب نبوده و کرونا هم داشتم و داروی اونو هم در حد مقدار کم خورده بودم و خدا رحم کرد داروهای اصلیش رو نگرفتم و استفاده نکردم چون خیلی مضر بود برای جنین.
با توجه به وضعیت ما اومدن نویان کم از معجزه نداشت! من نمیتونم یه سری مسائل خصوصی رو باز کنم اینجا اما یقین دارم فارغ از شعار و هرچی، خدا خودش نویان رو برای ما در نظر گرفته بود و کاری به نظر ما هم نداشت و صلاح ما و نیلا رو در این دیده بود، حتی دلم نمیخواد اسم نویان رو بذارم ناخواسته، الان میگم خداخواسته چون ما هیچ برنامه ای برای اومدنش نریختیم و خیلی سرزده پیداش شد و انگار خودش دوست داشت بمونه هیچوقت حس و حالم رو وقتی فهمیدم نویان رو باردارم یادم نمیره، فکر میکردم خواب میبینم. یروز ذوق‌زده بودم که خدا بهم دوباره توفیق مادری داده یه روز وحشتزده که قراره چطوری بزرگشون کنم با این دردهای جسمانی و شغلم و ..‌
سامان وقتی متوجه بارداریم شد عصبی و ناراحت شد و باورش نمیشد و خلاصه روزهایی داشتیم... الانم خدا رو شاکرم بابت داشتنشون، خیلی خیلی سخته اما با اینکه خدا خیلی بی مقدمه نویان رو به ما داد و حتی تو دوران بارداریم همچنان شک داشتم آیا دو فرزندی خوبه و از عهدش برمیایم یا نه، الان با اینکه واقعا سختمه اما از اینکه دو تا هستند خوشحالم و برای نیلا هم خیلی خوب بوده...
دودوتا چهار تای من هم رویا جان گاهی به خاطر متاسفانه وسواس فکریم هست و گاهی هم شرایط و سبک زندگیم از بچگی، خیلی هم بدهبماند که یه جاهایی هم حسابی کمکم کرده اما در مجموع آزاردهندست و فکر آدم همیشه درگیره.کاش اینطور نبودم و بیخیال و سرخوش زندگی میکردم

مریم معلم دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 21:55

نه بابا دور از جونتون

سارا دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 18:01

سلام عزیزم...
چرا خودت رو آخر از همه در نظر میگیری؟مگه مرضیه خانم گل ما لایق بهترینها نیست؟البته از حق نگذریم بیشتر توی خانواده اینجوری به ما یاد داده شده...مامان منم هیچ وقت برا خودش درست و حسابی خرج نکرد.البته که این روند خوب نیستش عزیزم.چه خوب که متوجه شدی امیدوارم همیشه خودت رو در اولویت قرار بدی مادامی که ضرر و آسیبی به دیگران نمیزنه
عزیزم زندگی پر از بالا و پایینه.دعوا هم جزء لاینفک زندگیه.اینکه فکر کنید بعد از تعریف از همسرتون این اتفاق میفته صرفا یک بازی ذهنی هستش که ذهن و مغز خیلی هوشیارانه انجاامش میدن و شما هر بار به این نتیجه رسیدید که پس دیدی درست بود فکرم؟در حالی که اون فکر خودش نتیجه رو برات میسازه و تحویلت میده.به نظرم کم کم فکرت رو عوض کن تا شاهد تغییر نتیجه بشی.به قولی اینحوری میتونی مچ افکار نادرستت رو بگیری.

سلام سارا جانم
والا سارا جان اغلب خودم رو لایق خیلی امتیازات ندیدم، خواهر بزرگم برعکس منه و با اینکه شاغل نیست خیلی برای خودش و البته بچه هاش خرج میکنه، منم نمیگم برای خودم خرج نمیکنم اما هیچوقت به خودم اولویت ندادم الان مدتهاست اولویتم اول نیازهای بچه هاست، نتیجش هم شده جسم و روح و بدن داغون. این وسواس فکری لعنتی هم خودش یه عامل مضاعفه...همیشه نگرانم حرف بدی نزنم که کسی برنجه یا نگران قضاوتهای بقیه هستم البته این موضوع ربطی به کامنت شما نداره اما کلا یه عمره بابت این رویه و طرز فکر و اینکه خواستم همیشه بهترین خودم باشم عذاب کشیدم...
ساراجان من اینجا یکم اغراق زده نوشتم، یعنی خب واقعا همینطوره که هر بار ازش حتی تو ذهن خودم تعریف میکنم به شب نرسیده همه چی به هم میریزه اما مثلا درمورد همین بحث آخری، میدونم اگر ا ینجا هم راجب ویژگیهای خوب سامان نمیگفتم باز همین بحث پیش میومد و ربطی به پست گذاشتن من نداشت
اما اعتراف میکنم یه جاهایی باور کردم ارتباطی بین این تعاریف و اتفاقات ناخوشایند بعدش هست یعنی ضمیر ناخودآگاهم اینو پذیرفته و چون اغلب هم همینطور بوده در ذهنم تایید شده وگرنه که خودم هم منطقی نمی‌بینم بلافاصله بعد تعریفم از هر چی بخواد اتفاقی بیفته. کاملا حرفای تو رو قبل دارم که میگی بازی ذهنه این افکار. خیلی خوب توصیف کردی اتفاقی که در ذهن و ضمیر ناخودآگاهم میفته، همین آگاهی خیلی موثره برای تغییر دیدگاه و متوقف کردن این تلقین فکری نادرست(؟).
حتما حتما سعی میکنم این مدل فکریم رو تغییر بدم و در همین راستا بیشتر از قبل موضوعاتی که مینونه باعث شکرگزاری من بشه رو مینویسم و انشالله میبینم که اتفاقی نمیفته.
ممنونم از پیام خوبت عزیزم
مرسی از پیام مفیدت ساراجان

آیدا سبزاندیش دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 17:57 http://sabzandish3000.blogfa.com

منم هر موقع تو وبم میگم برای خواهرم یا خودم خواستگار آمده و با کسی دارم آشنا میشم ، سریع همه چی بهم میریزه!!
ولی خب اینها خرافاته.
تا بوده زن و شوهرها دعوا و بحث داشتند و دارند. والا من ندیدم دو نفر کاااملا ریلکس و عاشقانه زندگی کنند.
خودت جواب خودتو دادی تو متنت. وقتی به همسرت میگی اسنپ نگیر چون آخرش اگر هم بگیری از پول تو کم میشه و من باید روش بگذارم معلومه که غرورش خرد و عصبی میشه یک چیزی میگه. منم همین عادتو داشتم قبلا با پسری به اسم پیام بابت ازدواج آشنا شده بودم زبونم از بس تند و تیز بود خیلی اون اوایل غرورشو میشکستم اونم دیگه زد کنار و گفت بی خیال ازدواج!
مرد غرور داره اگر غرورش شکسته بشه خیلی بده.
با هم مهربون باشید زندگی ارزششو نداره

منم آیدا گفتم که قبول دارم اشتباه کردم، همش هم واسه این بود که میخواستم واسه مسیری که با اسنپ و بدون اسنپ رفتن شاید ده دقیقه بیشتر تو وقت صرفه جویی نمیشد هزینه زیادی نکنم از طرفی هم دیرم شده بود و فکر میکردم همین ده دقیقه شاید مهم باشه و خلاصه شک داشتم، اما باید میذاشتم برام بگیره و دلش خوش باشه برای خانمش هزینه کرده، تقصیر من بود و سعی میکنم اصلاحش کنم، مردها هم ما رو کشتند با این غرورشون. پیام البته اگر واقعا و صد درصد قصد ازدواج داشت صرف این رفتار تو منصرف نمیشد به نظرم، اون آدم از اساس تکلیفش با خودش معلوم نیست زیادم خودتو سرزنش نکن اما تغییر رویه بده.
اونم قبول دارم به قول یکی از دوستان بازی ذهنه، اما جالبه که حتی سام درخشانی بازیگر هم همینو میگفت که من هر بار عکس خانمم و بچم رو گذاشتم اینستاگرام و پست عاشقانه گذاشتم شب دعوامون شد واسه همین دیگه نمیذارم
منم زن و شوهر کاملا عاشق ندیدم، فقط نمیدونم چرا تو اینستاگرام پره از زن و شوهرهای عاشق و جان بر کف که بدون مشکل و در صلح و صفا با هم زندگی میکنند و به ریش ملت میخندند

مامان خانومی دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 16:57 http://mamankhanomiii.blogfa.com

با خوندن پاراگراف اخر پستت کلی خندیدم ! جالب بود . خیلی از دلخوری ها و ناراحتی های زن و شوهر برمیگرده به همین عصبانیت های لحظه ای اونم به قول شما برای مسائل بیخود . کار خوبی کردی تنها رفتی بیرون و یکم معطل کردی منم یکبار اینکاررو انجام دادم وقتی ته تغاری رو باردار بودم بااینکه دخترم شیر میخورد یه روز صبح گذاشتم رفتم تا اخر شب امامزاده صالح و تجریش گردی ولی تنها ! وقتی اومدم دیدم نیستن رفته بودن برای خودشون بیرون و پارک !!! خیلی خوبه اینجور مواقع دوستی همسایه ای چیزی داشته باشی بری پیشش و حرف بزنید کمی سبک میشی من حتی ازاین هم محرومم همسایه واحد بغلیمون پسر مجرد هست مامانش که شمالی هم هستن هر سه چهار ماه میاد بهش سر میزنه متولد دهه پنجاه هست و وقتی میاد معمولا هرروز یکی دوساعت میاد پیش من و بچه ها نمیدونی وقتی میره چقدر دلتنگش میشم و میگم کاش همیشه بود !

جالبه برای مامانم اینا هم با افتخار تعریف میکنه انگار حالا هنر کرده سالی یکبار اسم خدا رو میاره
وای چه ضد حالی بوده که برگشتی دیدی رفتند پارک، حالا لااقل درسته سامان بد باهام حرف میزد پای تلفن اما میفهمیدم اعصابش خورد شده و کلافست یا مثلا میگفت به خاطر بچه ها که میدونی تو رو میخوان باج نگیر. شوهر تو هم یکم بیخیاله و خونسرد انگار
قشنگ میفهمم منظورت رو، حالا منم اهل رفت و امد با همسایه ها نیستم اما خب این درست واحد کناریه و از روزی که اثاث کشی کردیم باب آشنایی رو خودش باز کرد و خب با وجود بچه ها و یه سری اشتراکات، دوستای خوبی شدیم، کاملا هم حستو میفهمم، مثلا الان سمانه میگه من فردا شب میخوام برم اصفهان و من از الان حس میکنم جاشون خالیه و دلم میخواد زودتر برگردند، اینا هم با سه تا بچه دم به ساعت مسافرت و اینور اونورند، به هر حال لر هستند و به رسم و رسومات و دید و بازدید خیلی بها میدن هنوز

مریم معلم دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 16:02


ولش کن زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند

خانم معلم دیگه آخه شورش که نباید دربیاد، فکر کنم تو این مورد ما خودمون ابلهیم که هنوز به سازگاری نرسیدیم با وجود دو تا بچه

مریم دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 15:21 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان خوبی؟
مرضیه این فکر رو از ذهنت هرجوری هست بنداز دور تو رو خدا
بالاخره زندگی همینه هم تلخی داره هم شیرینی
نمیشه که بگی چون الان خوب شوهرمو گفتم دعوامون میشه
عزیزم این اتفاق اگه تو پست قبل رو هم نمی نوشتی میفتاد
آخه ادم یجاهایی نیاز داره خوبه زندگی شو بگه
حس خوب بگیره
مرضیه مامان ِ من بشدت ما رو با همین افکار بزرگ کرد
باورت میشه
نمی دونم پست دلمه پختنمون خونه بابام رو خواندی یانه
به من خیلی خوش گذشت
من وقتی با خواهرام باشم چون خیلی دوستشون دارم شوخ طبع میشم
همش چیزای خنده دار میگم که هم خودم یه عالمه میخندم هم اونا
بعد مامان من به خنده حس بد داره
در اومد گفت مریم خنده بهت نمیاد خدا به داد برسه
باورت میشه من چقد پنچر شدم
چه ضدحالی خوردم
دیگه هی ترسیدم بخندم و جلو خندمو گرفتم و مدام تو دلم آیه الکرسی خواندم اتفاق بد نیفته
اینقد صلواوت و آیه الکرسی خواندم خداروشکر اونروز اتفاقی نیفتاد ولی همون دلشوره و حس بدی که تو وجودم شکل گرفت همچین کم نبود
خلاصه فکر میکنم ما ازگذشته هامو خیلی ضربه ها خوردیم و الانم چوبشو میخوریم
انشالله که زودتر با آقا سامان آشتی کنید و ‌تو روخدا بهش فش نده خب
اصلا بهت نمیاد خب

سلام مریم جانم. ممنون
مرسی که برام نوشتی، تلنگر خوبی بود، خدا شاهده خود من هم خیلی حسهای نادرست یا عذاب آوری رو که الان با 39 سال سن دارم شاید بابت یه سری آموزه های غلطیه که از بچگی تو سرم کردند و رفته تو ضمیر ناخوداگاهم ...مثلا همینکه خیلی بخندی بعدش ممکنه اتفاقی بیفته، تو خانواده ما هم حرفشو میزدند و یا مثلاً جاهای دیگه مثل محل کارم ، همکاران بعد دورهمی پر از خنده می‌گفتند خدا رحم کنه اینهمه خندیدیم...منم جوری شده که یه جور وسواس گرفتم تا از خودم یا کسی حتی تو ذهن خودم تعریف میکنم بعدش مثلا لاحول و لا قوت الا بالله میگم و همش اضطراب اتفاق بد یا بحث و جدل رو دارم...
البته منم شاید اغراق آمیز تو این پست نوشتم و خودم هم میدونم اگر تعریف هم نمیکردم ازش همین بحث پیش میومد، آخه اینهمه ما بحث داریم مگه من چندبار قبلش اومدم از خوبیاش اینجا گفتم؟ پس ربط مستقیم نداره اما تو ضمیر ناخودآگاهم گاهی اینطور تعریف شده. یعنی میدونم ربط مستقیم نداره و در هر صورت این بحث پیش میومد اما خب این ترسی که ازش حرف زدم تو وجودمه و همیشه اذیتم میکنه، جالبه که اغلب هم درست از آب درمیاد و این نگاه و دیدگاهی که دارم رو تایید میکنه و خودش بیشتر دامن میزنه به قبول باورهای غلط...
بله ما همه خیلی از گذشته هامون ضربه خوردیم، خود من مشکل خود کم بینیم و عزت نفس پایینم همه و همه ناشی از اتفاقات بچگی و برخورد بزرگترهام با منه.
جالبه منم پیش دوستان و خواهرام خیلی شوخ میشم! با آدمهایی که بهشون اعتماد دارم و راحتم خیلی بگو بخند میکنم.
ای جانم که میگی بهم نمیاد، آخه خیلی عصبانیم میکنه و خودش هم ناسزا میگه منم نمیتونم سکوت کنم، اما باید خیلی خیلی تمرین کنم! بخصوص به خاطر بچه هامون. خودت من سکوت رو یاد بگیرم همه چی بهتر میشه. تو این بحث آخری هم شاید بیشتر تقصیر خودم بود

مریم جان حال دلت خوب باشه عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد