بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دوباره خاله میشم:)+ احساسات متناقض

خواهر کوچیکم شنبه 27 خرداد پشت تلفن بهم اطلاع داد که بارداره و من دارم دوباره خاله میشم، بهت زده شدم، نمیدونم چرا با اینکه خواهرم دو ساله ازدواج کرده و سه ساله عقده و 31 سالگی رو هم رد کرده، از شنیدن این خبر کلی متعجب شدم، شاید انتظارش رو نداشتم، همونطوری که مثلا از سونیا خواهرشوهرم که چهارسال و خورده ای هست ازدواج کرده انتظار ندارم بگه باردارم (سونیا متولد 73 هست و رضوانه خواهرم متولد 71)، انگار که تو ذهن خودم تعریف شده که بهتره حالا حالاها جوونترها بچه نیارن و خودشونو تو دردسر نندازن  و در عوض بیشتر سفر برن و لحظات دو نفره رو غنیمت بدونند و خوش بگذرونند خودم همیشه میگم اگر قبل تولد نیلا ماشین داشتیم با توجه به علاقه هم من و هم سامان به سفر و گردش، حتما کلی مسافرت میرفتیم و خوش میگذروندیم، البته حتی بدون ماشین هم چندجایی رفتیم، اما وقتی ماشین دار شدیم که من یکی دو ماه بعد باردار شدم و بعد هم به دنیا اومدن نیلا و طبیعتاً  با وجود نوزاد و شغل بدون مرخصی سامان نمیشد راحت اینور و اونور رفت و تهش مثلا رشت یا سمنان یعنی شهرهای خودمون.

به هر حال خبر بارداری خواهرم خبر جدید این روزهای زندگی منه. من اینجا اغلب احساسات واقعیم رو مینویسم، پس در ادامه از یکی از افکاری که با شنیدن خبر بارداری خواهرم به ذهنم هجوم آورد میگم و امیدوارم درک بشم. خب بارها گفتم همیشه خواهر کوچیکم و کل خانوادم تو دعاهای من بخصوص تو شبهای قدر و ماه رمضان و ایام محرم و موقع سال تحویل و موقع شنیدن اذان جای ویژه ای دارند و از ته دل دعاشون میکنم، بخصوص برای سلامتی و آرامش و خوشبختیشون و رفع گرفتاریها، درمورد خواهر کوچیکم همیشه دعام این بود که هر موقع خودش دوست داشت براحتی بچه دار بشه و مثل من برای بچه دار شدن سختی نکشه، این اتفاق به راحتی براش بیفته و بارداری راحتی داشته باشه (خیلی ضعیفه خواهرم) و فرزند سالمی به دنیا بیاره، این تاکید خاص روی سالم بودن همیشه از اون بابت بود که خودش قبل ازدواج بابت ارتباط فامیلی که با همسرش داشت (شوهرخواهرم پسر عممه) نگران بچه دار شدنش بود و میگفت دعا کنید بچه سالمی داشته باشم. خواهرم هم که متاسفانه بدتر از خودم پر از اضطراب و ترس بابت همه چیزه و مثل خودم افکار وسواسی داره و میدونم چقدر تا آخر بارداری دچار اضطراب و استرس خواهد بود بابت سلامتی بچه بیشتر هم بابت همین فامیل بودن با همسرش.

خب خانوادم اصلا مایل به ازدواج فامیلی نبودند و ترجیحمون ازدواج فامیلی نبود، اما خب پسر عمم و خانوادش اصرار داشتند و خب پسرعمم هم شرایط خوبی داشت و در هر حال با اصرارهای اونا و بعد کلی کش و قوس تو دوران بیماری بابای مرحومم، بالاخره عقد کردند. بماند که طفلک خواهرم در دوران عقد به خاطر یه موضوعی شدیداً از همسرش دلسرد شد و کلی عذاب روحی کشید و خیلی طول کشید تا بتونه با اون موضوع کنار بیاد و کلا دوران نامزدی خوبی نداشت، هم بابت اینکه پدرم تو همین دوران به رحمت خدا رفت و تنهامون گذاشت (پدرم از بچگی به خواهر کوچیکم خیلی علاقمند بود، خیلی بیشتر از من و حتی خواهر بزرگم) و هم اینکه موضوعی رو فهمیده بود در ارتباط با همسرش که فشار روحی زیادی بهش تحمیل کرد  و طول کشید که به پذیرش برسه، بماند که فکر کنم هیچوقت هم به طور کامل نرسید.

حالا همین خواهر کوچیکه داره بچه دار میشه و من بیشتر از خوشحال بودن متعجم و پرم از حسهای مبهم... این دو روز که متوجه شدم بیشتر از همیشه برای سلامتی خودش و بچش دعا کردم و اتفاقا مدام تو ذهنم میچرخه که آیا لباس نو یا وسیله نویی دارم واسه بچه های خودم که بدم بهش و آیا استقبال میکنه؟

راستش یه اعتراف میخوام بکنم و این همون فکریه که به ذهنم هجوم آورد و دوستش نداشتم  و بابتش احساس گناه شدید و عذاب وجدان دارم و همش خودمو سرزنش میکنم، خب من بلافاصله بعد مطلع شدن از بارداری خواهرم این فکر به ذهنم رسید که لابد با به دنیا اومدن فرزند جدید تو  خانواده،  نیلا و نویان من به قول معروف از رونق میفتند و دیگه به اصطلاح رو بورس نیستند، نمیدونم متوجه منظورم میشید یا نه، بخصوص نویان که الان گل سر سبد خانوادست و رسماً خواهرام و مادرم مدام از شیرینیش صحبت میکنند و قربون صدقش میرن و هر بار تماس میگیرم میخوان بدونند الان چه رفتارهای جدیدی انجام میده و...خب شاید بچه جدید ، از جذابیت های پسرک قشنگم کم کنه میدونم این حرفم اصلا جالب نیست  و اینکه بابت چنین موضوعی فکرم مشغول باشه از بلوغ فکری یه خانم 3 ساله به دوره، حتی خودم هم خودمو بارها تو ذهنم سرزنش و محاکمه کردم که آخه این چه فکرایی هست که میکنی و چرا مثل دخترهای 14 ساله فکر میکنی و فکرت محدوده اما خب دست خودم نیست و از اونجا که تو وبلاگ خودم، سعی میکنم خود خود واقعیم باشم باید این احساسم رو هم در میون بذارم...خب اگر این چیزی رو که نوشتم در راستای دو پست قبلی من در نظر بگیرید و توضیحاتی که تو پستهای قبلی دادم (اینکه اونطور که باید مورد محبت و توجه خانوادم نیستم  ودر حد یکی دو ماه یکبار نهایت بتونم ببینمشون با اینکه از هم دور نیستیم)، شایدبتونید درک کنید که برای منی که دست کم الان احساس میکنم به واسطه عشق زیادی که خانوادم و بخصوص مادر و خواهر بزرگم به بچه هام و به خصوص نویان دارند هر از گاهی بهم سر میزنند و ازدیدنم به واسطه بچه هام هم که شده خوشحال میشند، این فکر که شاید با وجود نوه جدید، بچه های من و بخصوص نویان کمتر مورد توجه قرار بگیره  و بیشتر توجه معطوف بشه به فرزند جدید، میتونه در وجودم احساس ناامنی ایجاد کنه. خودم هم میدونم که نباید به این موضوع در ذهنم پر و بال بدم و این افکار اصلاً جالب و خوشایند نیست، حتی چند بار بابتش با خدا صحبت کردم و گفتم منو ببخشه، اما خب همون لحظه اول بعد شنیدن این خبر، این افکار آزاردهنده به فکرم هجوم آوردند و خواستم اینجا هم به اشتراک بذارم حتی اگه به افکار بچه گانه محکوم یا قضاوت بشم...البته میدونم که این فکر هر چه زمان بگذره کمرنگ تر میشه و قطعا در آینده احساس شوق بیشتری خواهم داشت و یقیناً عاشق خواهرزادم میشم، اما الان راستش این حس مبهم ناامنی که سراغم اومد از حس شوق و خوشحالی بیشتر بود.

این احساس رو درمورد بچه احتمالی خواهر شوهرم در آینده کمتر دارم و این دقیقا به این خاطره که همیشه از طرف خانواده شوهرم و بخصوص مادرشوهر و پدرشوهرم عمیقا مورد توجه و محبت قرار گرفتم و بنابراین این احساس ناامنی خیلی کمتره. سونیا خواهر سامان چندماهی میشه که یه گربه پرشین کاملا سفید و زیبا خریده که عکسش رو به زودی در اینستاگرامم میذارم، انقدر زن و شوهر به این گربه محبت دارند و وابسته شدند و براش هزینه میکنند که سونیا گاهی میگه بچه میخوام چکار، اما خب میدونم که در نهایت به بچه دار شدن فکر میکنه (البته همسرش علاقه ای نداره به بچه)، فقط چون الان در حال گذروندن طرحش تو بیمارستان هست و شیفتهای شبانه داره و .... منتظره طرحش تموم بشه و بعد اقدام کنه. مادرشوهرم اوایل نسبت به این گربه حس خوبی نداشت و میگفت سونیا مدام در حال خرج کردن براش و گریه و زاری بابت مریض شدنش و دندون درآوردنش و ... هست و برای خودش دردسر درست کرده و فکرش همش مشغول این گربست، اما الان و بعد گذشت چند وقت، مادرشوهر و پدرشوهرم هم عاشق این گربه نازنازی که اسمش "وانیل" هست شدند، منم یکبار که رشت بودیم و رفتیم خونه خواهر سامان، گربه رو دیدم و با اینکه قبلش به نگهداری گربه در منزل کمی گارد داشتم، اما از تمیزی و بامزه بودن این گربه که از نژاد پرشین هست و مثل برف سفید و نرم، خیلی خوشم اومد....

به هر حال من دوباره دارم خاله میشم و احساسات متناقض دارم اما چیزی که میدونم اینه که دعای همیشگی من همراه خواهر کوچیکم هست  و از خدا میخام بارداری راحتی داشته باشه و فرزندش که قطعاً عزیز دل من هم خواهد بود، صحیح و سلامت پا به دنیا بگذاره و زندگی خواهرم رو زیباتر کنه و دلشو خوش تر. خواهرم تو زندگیش سختیهای خاص خودش رو کشیده که جنسش متفاوت از مال من بوده، امیدوارم زندگیش با وجود مادرشدن هزار بار بهتر و زیباتر بشه. دعای همیشگی من باهاشه حتی اگه اون هیچوقت احساس خیلی زیادی به من نشون نداده باشه. خواهر کوچیکمه و خوشبختی و آرامشش آرزومه.

خدا رو شکر نویان از روز شنبه حالش بهتر شده و بیرون رویش متوقف شده، اما خب من حسابی له و لورده شدم و هنوز خستگی اون روزهایی که از صبح تا شب در حال شستنش تو دستشویی و عوض کردن لباسش و دادن دارو بهش بودم به تنم مونده، خودمم احساس ضعف دارم و به سختی از عهده امورات منزل برمیام اما خب تا جایی که بشه سعی میکنم کوتاهی نکنم و به فکر سامان و بچه ها باشم، سامان هم طفلک خیلی زحمت میکشه و کار میکنه و خسته میشه، امیدوارم جواب زحمتهاش رو ببینه.

شنبه برای دادن گزارش عملکردم در دوران دورکاری رفتم اداره و با مدیر کل و معاون مدیر کل ملاقات کردم و از اینکه تو نگاهشون خوندم که انگار از عملکردم راضی هستند خیلی  حس خوبی بهم دست داد، و بهم امید داد که ایشالا دورکاریم برای دوره سه ماهه بعدی هم تمدید بشه، الهی که همین طور باشه. هوا به شدت گرم بود و رفت و آمدم به سر کار برام کلی خستگی به همراه داشت، شنیدم که ساعت کاری هم شده از 6  صبح تا یربع به سه بعد از ظهر و برای بار هزارم خدا رو شکر کردم تو این دوران لازم نیست هر روز به سر کار رفت  و آمد کنم، و نگران بچه هام هم باشم، الهی که این دورکاری ادامه دار باشه چون به لطف خدا کمی زندگیم رو انداخته روی روال و آرامش بیشتری دارم. خدایا شکرت بابت همه چیز.

فعلا همین. 

نظرات 18 + ارسال نظر
خواننده خاموش ( رویایی ) دوشنبه 5 تیر 1402 ساعت 19:05

قربونت برم عزیزم بله واقعا لذت بردم از اینکه انقدر ریز به ریز و با جزئیات می نویسی . از این وبلاگ‌هایی که خیلی خلاصه و کلی مینویسند خیلی خوشم نمیاد، البته اختیار با خودشون هست اما ، از اینکه شما انقدر دقیق و ریز می‌نویسی خیلی لذت بردم چرا چون احساس کردم تمام این سالها و در کنار شما زندگی کردم . البته نوشته های تلخ و غمگین تون هم بسیار متاسفم کرد و باهاتون همدردی کردم
اما زندگی همینه دیگه ، روزهای خوب و بد در کنار هم ..اتفاقات تلخ و شیرین در کنار هم.
بله واقعا چندشب تا صبح مشغول خوندن نوشته های شما بودم که طولانی ترینش هم همون شب آخر بود که یهو به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک به نه صبحه :)
خیلی هم افسوس خوردم که رمز پستها رو ندارم.. حالا ان شالله سرفرصت رمز میگیرم ازتون

عزیزمی، ممنونم از محبتت و حسن نظرت، خیلی به من لطف داری. همیشه احساس میکنم این طولانی نوشتن من خیلی نکته منفیه و برای خواننده ها خسته کنندست و بارها تلاش کردم کوتاهتر بنویسم اما هیچ جوره نتونستم، وقتی کسی مثل خودت میاد و اینا رو بهم میگه، حالم کلی خوب میشه عزیزم.
گلم اگر پستها رمز ثابت داشت حتما تقدیم میکردم، الان یا باید وقت بذارم و تک تک پستها رو براش یه رمز ثابت بذارم (این تصمیم رو دارم ولی خیلی وقت گیره) یا اینکه موقتا هر پستی دوستان میخوان بهم بگن که رمزشو بدم. در هر حال در خدمتم دوست جدید و مهربون من
شادترین باشی

خواننده خاموش ( رویایی ) یکشنبه 4 تیر 1402 ساعت 09:09

سلام عزیزم امیدوارم حالت خوب باشه
چند روزیه که وبلاگت و از اول شروع به خوندن کردم راستش انقدر برام جذاب بود که تا فرصت پیدا میکردم سریع از ادامه اش شروع میکردم به خوندن
اخرش هم همین دیشب بود که از ساعت دونیم نشستم به خوندن و یهو به خودم اومدم دیدم صبح شده :)
بلاخره تمومش کردم توی اینستاگرام هم بهتون پیام دادم تا اگر اجازه بدید جزو فالوراتون باشم
و اینکه خیلی دوست داشتم رمز پست ها رو بدونم اگر از نظرتون اشکالی نداشت لطفاً به من رمز بدید

سلام خانمی
چقدر خوشحال شدم از دیدن پیامت عزیزم.
ای جانم واقعا تا صبح وبلاگ منو میخوندی؟ خودم راستش هرگز احساس نکردم چیزهای جالبی مینویسم اما خوندن پیامهایی از جنس مال تو انقدر حالم رو خوب میکنه که حد نداره و منو به نوشتن امیدوار.
عزیزم فیلترشکنم از دیروز باز نشده، به محض بازشدن حتما اکسپت میکنم.
گلم رمز پستها با هم فرق میکنه، یعنی رمزها یکی نیست، هر پست رو با تاریخ بگی رمزشو بهت میدم.
یکبار باید بشینم و رمز پستها رو یکسان کنم تا اگر خواننده خوبی مثل خودت ازم خواست در اختیارش بذارم
بازم ممنونم از نظر لطفت و حس خوبی که بهم دادی

بانوی کویر شنبه 3 تیر 1402 ساعت 23:33 https://banooyekavir.blogsky.com/

سلام مرضیه جانم
خدا رو شکر که گل پسر جان بهتر شده
دوباره خاله شدنت مبارک عزیزم
انشاالله رضوانه جان به سلامتی فارغ خواهند شد

واسه اون حس ناخوشایند هم محق هستید عزیزم
ما کلا یه نوه در خانواده داریم که برادرزاده ام هست
نمیتونم با صراحت بگم بچه دیگه ای توی خانواده بیاد از توجهمون کم میشه یا نه
ولی مثلاً عموی خودم بارها ابراز کرده که بچه های دخترش رو بیشتر از نوه های پسری دوست داره

نگران این موضوع نباش گلم
معصومیت بچه ها باعث میشه تبعیض گذاشتن کمتر بشه
چقدر خوشحالم که مدیر از عملکردت راضی بوده
به امید خدا همین روال رو با آرامش بیشتر طی کنی عزیزم
آغوش گرم خدا، جان پناه خودت و خانواده کوچیکت

سلام دوست خوب خوش بیانم
ممنونم از تبریکت. انشالله با دعای شما، البته که بدجور استرس داره امیدوارم همه چی براش به خیر میگذره.
میدونی گلم الان که از یکی دو روز اول بعد شنیدن اون خبر فاصله گرفتم، اون حس منفی خیلی خیلی کمرنگتر شده شکر خدا، خودم هم پیش بینی میکردم، بیشتر نگران سلامتی خواهرم هستم و لباسها و وسایل نویی که میتونم از مال بچه های خودم به خواهرم بدم امیدوارم با ورود نوه جدید، خودم به شخصه هرگز این تبعیض رو حس نکنم. منم شخصا این نقل قول رو که نوه های مربوط به دختر خانواده کمی بیشتر عزیزند رو در اطراف دیدم و شنیدم اما خودم به شخصه مورد تبعیض قرار گرفتم بارها و ز خدا میخوام هیچ بچه های از جمله بچه های من تجربش نکنند.
دعای آخرت چقدر زیبا و دلنشین بود. الهی آمین
به امید روزهای خوب برای هممون

فاطمه جمعه 2 تیر 1402 ساعت 18:49

دعا کنید منم مادر بشم

بغض کردم عزیزم با کامنتت
نمی‌دونم کی هستید و چه مدت چشم انتظار فرزند هستید اما قطعا تو دعاهای من خواهید بود اگر قابل باشم.
من خودم چشم انتظاری برای داشتن فرزند رو خوب مبفهمم چون خودم کشیدم. انشالله خدا بهت فرزند سالم و زیبایی بده و همینجا به من خبرش رو بدی فاطمه جان

سارا پنج‌شنبه 1 تیر 1402 ساعت 08:44

خب روند طبیعیه...من کاملا درکت میکنم مرضیه جان‌.ما هنوز بچه نداریم و یادته گفتم خواهرم دومین بچه اش رو هم بارداره؟ماه پنجم بهم خبر داد...راستش من نه تنها از خانواده خودم بلکه از فک و فامیل هم چوب میخورم...که چرا بچه دار نمیشید و لابد مشکلی دارید و از این دست حرفها...حالا خواهرمم سر جفت بارداریش کلی ادا اومد...یعنی میخوام بهت بگم علاوه بر خانواده و فک و فامیل خودش هم با رفتارهاش منو کفری میکنه....چه شبها که خواب از چشمام گرفت...تو فکرشو بکن من هنوز بچه ندارم و طبیعتا استرسشو دارم که ایا اقدام کنم چی میشه در نهایت....به نظرم این حالت از کمبود محبتهایی هست که از خانواده کشیدیم.مدام در یه رقابت نافرجام به سر میبریم و جالبه بدونی برای هر مساله کوچیک و بزرگی این حال بد سراغمون میاد.مثلا خرید خونه و ماشین فردا موفقبت بچه ها و زندکیشون....من مدتهاس دارم تلاش میکنم از خودم محافظت کنم و چاره ای ندیدم که ارتباطمو کم کنم و روی خودم و پیشرفتهام تمرکز کنم.به هر حال یادت باشه ته این رقابتها هیچ کاپ قهرمانی نیست...
راستش من بارها گفتم و بازم میگم تو توانمندی و بسیااااار موفق.من هم دلم میخواد سر کار ثابت برم و مستقل بشم مثل تو.
رویاهاتو دریاب و هرگز وارد شرایط ناعادلانه ای که خانواده واست رقم زده نشو....ما رو مهرطلب تربیت کردن و این بزرگترین نقطعه ضعف ماست...یادت باشه فی نفسه ارزشمند محترم و عالی هستید.

عزیزم چقدر حس و حال ما و شرایطمون گاهی به هم شبیهه. خودم نمیدونم تو این موقعیت ها باید چکار کرد، بهترین کار اینه که آدم سعی کنه بیتفاوت و بیخیال بشه که من خودم به شخصه نتونستم اما دارم همچنان تلاش میکنم، به هر حال وقتی شرایط اینه و کاری از ما برنمیاد، چاره ای جز این نمیمونه.
ممنونم بابت اینکه همیشه بهم لطف داری و ازم تعریف میکنی، ایشالا که لایقش باشم، من زیاد از شرایط کاری و زندگی و تحصیلی تو خبر ندارم چون خب وبلاگ نداری و در حد همین کامنتهایی که میذاری متوجه شباهت شرایطمون و روحیاتمون شدم، اما شک ندارم با دل مهربونی که داری و از کامنتهات مشخصه، لیاقت بهترینها رو داری. البته الان متوجه شدم که دوست داری سر کار بری و شاغل نیستی، دعا میکنم خیلی زود این اتفاق بیفته و به درآمد مستقل برسی و حال دلت همیشه خوب باشه. انقدر اتفاقات خوب برات بیفته که جبران ناراحتیها و عصه هات بشه.
ممنون بابت جملات آخرت عزیزم. بله مهرطلب رو کاملا درست گفتی، من هرگز تسلیم شرایط سخت نشدم، اشتباهات زیادی داشتم اما خدا هوامو داشت و در نهایت همیشه روی پای خودم ایستادم و به خودم و خدا تکیه کردم و بس

زن بابا چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 16:10 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان منم همچین حسی رو تجربه کردم.
مثلا قراره برادرشوهر میخواد زن بگیره من نگران میشم نکنه بیاد از من بهتر باشه بیشتر دوستش داشته باشن
عیب نداره مال ذهنه نه واقعیت

این حس هم کاملا طبیعیه عزیزم، به نظرم همه خانمها تو چنین شرایطی چنین احساساتی رو تجربه میکنند و زمان که میگذره و بعد اینکه اتفاق بیفته، میبینند به بدی اونچه فکر میکردند نبوده.
به قول خودت بازیهای ذهنه

مامان خانومی چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 13:23 http://mamankhanomiii.blogfa.com

مبارکه دوباره خاله شدنت ، امیدوارم اینطوری نباشه هر گلی بوی خودش رو داره حالا شاید یکی شیرین تر از بقیه باشه اما همه شون در نظر پدرو مادربزرگ ها عزیزن .

ممنونم سمیه جون
خب راستش من احساس اولیم رو نوشتم و الان که چند روز میگذره، همونطور که فکر میکردم اون احساس نگرانیه خیلی کمرنگ تر شده، بیشتر نگران حال خواهرم هستم. ایشالا که قدم نینی جدید برای هممون خوب باشه. اینکه اختلاف سنیش با نویان منم کمه، خیلی خوبه

الهام چهارشنبه 31 خرداد 1402 ساعت 06:05

سلام مرضیه جان. خاله شدنت مبارک باشه. ان شالله که قدمش خیر باشه برای کل خانوادتون.
این چیزی که گفتی همچین عجیب نیست همه این شکلی هستن. با اومدن عضو جدید، مادر نگران اخرین نوه خانواده میشن ولی به نظرم سن بچه مهمه هنوز بچه های شما به سن شیرین کاری نرسیدن بخاطر همین رو بورسن معمولا بچه های بزرگتر 7 سال به بعد نه که شیرین نباشن ولی ما بزرگترا متاسفانه بچه کوچیک دوست
دلتون شاد باشه

سلام الهام جانم
ممنونم عزیزم زنده باشی. امیدوارم همینطور باشه که میگی، در هر حال دیگه نگران نیستم و مثل همیشه آماده روبرو شدن با هر آنچه پیش بیاد، با این بانمکیهایی که از نویان میبینم بعید میدونم خیلی هم از سکه بیفته بچم بیفته هم مشکل خودشه
فدات قشنگم ممنون

مریم سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 20:12 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جانم
والا باید بگمم که به احتمال زیاد با اومدن بچه جدید در خانواده
بچه بزرگترِ یکم کمتر بهش توجه میشه
البته امیدوارم خانواده ت اونقدر فهیم باشن که زیاد پیش نویان قربون صدقه بچه جدید نرن چون نویان بزرگتره بیشتر میفهمه و قشنگ متوجه میشه

ولی خب اگه دیدی اینجور نبود و به اون بچه توجه میکنن خودت هر موقع اون خواهرت بود نرو

البته این ها همش برای نه ماهه دیگه س
و احتمالات
پس بهتره از حالا بش فکر نکنی و حال خودتو خراب نکنی

مرضیه از نظر این حساسیت های روحیت خیلی بهم شبیه هستیم
بیشتر اوقات حس میکنم نوشته هات مال منه....

انشالله که خواهرت بسلامتی دوران بارداری رو طی کنه و بچه زیبا و سالم و صالح به دنیا بیاره و بشه یه همبازی و دوست خوب برای نویان
حس میکنم بچه ش پسر باشه


مرضیه جان اون خواهرت که فوت شد کوچکتر از رضوانه بود؟

سلام عزیزم خب الان دیگه با گذشت زمان دل نگرانی اون موقع رو ندارم، خب الان میبیم رادین پسر خواهرم همچنان چقدر برامون عزیزه، با لحن شوخی هم به مامانم و خواهرم گفتم نبینم بچه من یادتون بره ها
در هر حال خیلی هم کم پیش میاد ما خواهرها یک جا جمع بشیم و دورهمی داشته باشیم، پس در هر صورت زیاد تو موقعیتش قرار نمیگیرم.
ای جانم، منم خیلی با تو همذات پنداری میکنم و خودت و کیان رو دوست دارم،
ممنونم از دعای خیرت برای خواهرم، الهی آمین. منم همین حس رو دارم که پسره اما مادرم میگه دختره، هر چی خدا بخواد همون بشه انشالله. اگر پسر باشه حسابی با نویان جفت و جور میشن، البته امیدوارم
مریم جان ریحانه خواهرم فقط یکسال از من کوچیکتر بود، من 18 سالم بود و ریحانه 17 سال که آسمونی شد، رضوانه خواهر آخرم هست

سلام سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 18:23

با درود
ما به خانه مون می گفتیم خالجان
مخفف خاله جان بود
فکر کنم به لهجه ی همدانی است

سلام به شما دوست عزیز
من به مادربزرگم میگفتم ننجون، اصطلاح باکلاسی نیست، اما به نظرم صمیمیت و عشق توش موج میزنه.

نجمه سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 16:57 https://najmaa.blogsky.com/

ای جان
خداروشکر نویان بهتره
مرضیه جان اجتمالا این حس مهر طلبی شما و اینکه نویان یه وسیله ای برای ابزاز محبتشون هست این حسو بهت داده
وگرنه کی از اتفاقات خوب برای خانواده ش ناراحت میشه؟یا حس دیگه ای بهش دست میده؟
منم با ازدواج فامیلی شدیدا شدیدا مخالفم
انشاالله یه نی نی سالم خدا با خواهرت بده

سلام نجمه جون، ممنونم
آره خب دقیقا همینه که گفتی، منم همیشه از خدا برای خانوادم طلب خیر و اتفاقات خوب رو داشتم و الان هم از خدا میخوام خواهرم بارداری راحتی داشته باشه و فرزندش صحیح و سلامت به دنیا بیاد و قدمش خیر باشه برای هممون...منم دیگه مثل زمان نوشتن این پست اون احساسات قبلی رو ندارم و میدونم به وقتش عادت میکنم

فرناز سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 16:19 https://ghatareelm.blogsky.com/

مبارک باشه خاله شدن امیدوارم به سلامتی دنیا بیاد. مرضیه جون مطمئن باش بچه های تو جایگاهشون مثل قبل خواهد بود نذار این افکار بد دلت رو سیاه کنه. هر بچه ای جای خودش رو داره

ممنونم فرناز جون. انشالله
الان که چند روز میگذره همونطور که حدس میزدم این افکار خیلی کمرنگ شده. به هر حال من رفت و آمد زیادی ندارم و از طرفی خوشحالم که اختلاف سنی نویان من به نینی جدید زیاد نیست.
قطعا همینطوره

شکوفه سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 15:54

سلام مرضیه جان.این فکرایی که کردی خیلی عادیه واحتمالا اکثر مادرا اون روتجربه کردند.ولی اونچه واضحه که تو یه خانم مهربان وخیرخواه تو دید همه هستی.
راستی سونیا خوشبخته؟
خواهرات چی؟مخصوصا کوچکه با اون مشکلی که گفتی پیش امد الان خوشبخته

سلام شکوفه جان
چقدر خب که این احساسات رو مینویسم و با خوندن پیامهایی از جنس پیامهای خودت انقدر احساس مثبتی پیدا میکنم و عذاب وجدانم کم میشه. مرسی ازت عزیزم.
سونیا به نظر زندگی خوب و آرومی داره، خب سونیا معمولا از زندگیش صحبت نمیکنه، حتی فکر کنم به مادر خودش هم نمیگه، اما اونچه از ظواهر امر میبینم با همسرش جوره شکر خدا و مشکل خاصی ندارند و همو دوست دارند.
رضوانه هم اتفاقا حتی بیشتر از خواهرشوهرم توداره، نمیتونم بفهمم الان حسش چیه، شوهرخواهرم مرد خوبیه و خودم هم سخت بود باور کنم اون رفتارو کرده اما اینکه الان رضوانه ما چه حسی داره اطلاع ندارم، هم اینکه خواهرم رو خیلی کم میبینم هم اینکه اصلا صحبتی از جزئیات و مسائل شخصیش نمیکنه. امیدوارم حالش تو زندگیش خوب باشه و تونسته باشه فراموش کنه و به آرامش برسه، اونم ناراحتیهای زیادی کشیده

گلپونه سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 11:02

سلام عزیزم.نه این حس زیادم عجیب نیست خیلیا دارنش حتی من. خب ببین با اومدن بچه جدید اصلا این نوه های قبلی که به سن درک نرسیدن خودشونمم نگراان میشن و اینو یجور دیگه بروز میدن و صد در صد چالش هایی خواهی داشت.میتونی از اطرافیان هم بخوای که حداقل تا زمانی که این کوچولو تازه وارد میشه حواسشون به بچه ها باشه که حساس نشن. البته اصولا رعایت میکنند خودشون من دیدم که سعی میکنند توجه کنند به بچه های قبلی

سلام گلپونه جان. خب پس همچین هم غیر عادی نبود احساسم، عذاب وجدان داشتم راستش. البته ما خیلی کم دور هم جمع میشیم و طبیعتاً کمتر مواجه میشم، ضمن اینکه میدونم مادرم حواسس هست، اما اینکه همون اندازه مشتاق دیدن بچه های من باشند و این حس با نینی جدید تقسیم نشه شک دارم، که در هر حال اینم یه روند طبیعیه و الان به نسبت نوشتن این پست، دل نگرانیم کمتره.

مریم سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 10:54

وای مبارک باشه . تبریک میگم .
به نظرم اولین واکنش و احساساتت خیلی طبیعی هست و مطمینا با گذشت زمان خیلی کمرنگ تر میشه .
انشالله که بچه خوب و سالم به دنیا بیاد و جمعتون جمع تر بشه .

ممنونم مریم جون
چقدر خوب که اینجا احساساتم رو درمیون میذارم و با خوندن حرفهایی از جنس خودت و اینکه احساس منو طبیعی میدونی عذاب وجدانم کمتر میشه... الان اون حس منفی اولیه خیلی خیلی کمتر شده شکر خدا.
الهی آمین، ممنونم از دعای خیرت عزیزم

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 10:35 http://sabzandish3000.blogfa.com

مبارک باشه عضو جدید عزیزم ولی همانطور که خودت هم گفتی الان شاید این حس رو داشته باشی و بعدش با به دنیا اومدن فرزند خواهرت این حس ها رنگ میبازه. ما خودمون هم نوه داریم و نوه جدید موجب نشد که حواسمون از بقیه نوه ها پرت بشه. همشون رو دوست داریم کلا اینو بدون همه نوه ها برای مادربزرگ و خاله ها عزیزن چه کوچیک ها چه بزرگها. هر بچه ای شیرینی خودشو داره.
واقعا برای دورکاریت خوشحالم و امیدوارم تا جاییکه میشه دورکار باشی و به زندگیت برسی. لااقل اگر ماریا پرستاره نیومد خدا یک در دیگه بخ اسم دور کاری باز کرد. خداوند گر زحکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری.
مرضیه جان همیشه تو دعاهای من هستی به خصوص مواقعی که طلب دعا داری خواهشا یادم افتادی منم دعا کن که تکلیف شغل و کارم امسال معلوم بشه اگر اموزش پرورش استخدامم میکنه مشخص بشه اگر هم قراره تو همین شغل خواهرم بمونم یک مغازه خوب پیدا کنیم. ممنونمممم

ممنونم عزیزم
چقدر خوب که همه نوه هاتون براتون جایگاه یکسانی دارند آیدا جان. منم الان نسبت به زمان نوشتن این پست، احساسات منفیم خیلی کمرنگ تر شده و انشالله بعد تولد نینی جدید خیلی هم کمتر بشه.
واقعا همینطوره، این دورکاری نعمت بزرگی بود که خدا بهم بخشید انشالله ادامه دار بشه. از ته دل دعا کن برام که ادامه دار باشه آیدا.
منم خیلی دعات میکنم و برات آرزوهای خوب دارم و دلم خیلی به آیندت روشنه. آِیدا من خیلی به وبلاگت سر میزدم و الان که نیستی جات خالیه، راستش حدس زدم بابت مصاحبه آموزش و پرورش و اینکه ممکنه کسی این وبلاگ رو لو بده و تو نتیجه مصاحبه و قبولیت تاثیر بذاره حذفش کردی، نمیدونم اینطور احساس کردم، شایدم اشتباه میکنم. لطفا یه خبر از خودت بهم بده آیدا جانم

نسیم سه‌شنبه 30 خرداد 1402 ساعت 10:03

تبریک میگم عزیزم خاله شدنت رو

ممنونم نسیم جان
زنده باشی

قره بالا دوشنبه 29 خرداد 1402 ساعت 18:35 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

مبارک باشه خاله شدن مرضیه جان

به نظر من که حق داری، اصلا هم تقصیر شما نیست
تقصیر خانواده س که همچین حسی رو به شما القا کردن
ان شاء الله کم کم این حس هم از بین میره
اما اگر نرفت هم اصلا عذاب وجدان جایی نداره

خداروشکر نویسان بهتره، چی کشیده بچه بیچاره، بگردم الهی

ممنونم قره بالا جان
ممنونم بابت درک متقابلی که نشون دادی
بله مطمینم هر روز این حس کمرنگ تر میشه و خب معتقدم من از اساس و از درون باید به سری گره های روحی رو حل و درمان کنم و اینا فقط نمودهای بیرونی و ظاهریه.
خدا نکنه عزیزم، بله بعد چند روز سخت طفلکم بهتر شد، خدا کنه مریضی از همه بچه ها دور باشه، خیلی سخته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد