بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خدا نگهدار عزیز جون (+سفر نوشهر)

انقدر بی رمق  و کم انرژیم که به زور به کارهای بچه ها میرسم، خونه و زندگیم بماند، به زور یه چیزی برای خوردن بچه ها آماده میکنم وگرنه که خودمون دو تا به لطف غذاهایی که قبلا پخته و فریز شده سر میکنیم. خب قلق من تو این سالها این مدلی بود دیگه، نمیتونستم هم برم بیرون سر کار هم برای خودمون و بچه ها (حالا قبلترها نیلا به تنهایی) همیشه خدا غذای تازه و به روز آماده کنم، گاهی غذای تازه میپختم و میخوردیم و گاهی هم اگر قابل فریز کردن بود مثل خورشت قیمه یا قرمه سبزی یا حتی فسنجون و کرفس یا مایه ماکارونی و مایه لوبیاپلو و مایه عدس پلو فریز میکردم و طی حداکثر یکماه میخوردیم....خب برای بچه ها هم اینکارو گاهی میکنم اما با مواد غذایی کاملا تازه و احتیاط خیلی بیشتر فریز میکنم و طی مدت کوتاه‌تری بهشون میدم، خیلی وقتها هم روزانه براشون ناهار و شام درست میکنم بخصوص الان که حضوری سر کار نمی‌رم که خب خیلی هم  وقت گیره. متاسفانه غذای هر کدوم از ما با هم فرق میکنه و الان طوریه که معمولا در یک وعده سه مدل غذا داریم، من و سامان یک غذا (گاهی حتی ناهار و شام من و سامان هم متفاوته با توجه به رژیمی که من دارم)، نیلا یه غذا میخوره و نویان هم یه غذای دیگه که معمولا له شده و پوره شده هست، این درمورد صبحانه ، ناهار و شام صادقه و حقیقتا گاهی درمانده میشم به کی چی بدم. البته الان دارم نهایت تلاشم رو میکنم که غذای نیلا رو با خودمون هماهنگ کنم که گاهی میشه و گاهی نمیشه چون نیلا هم همه جور غذایی نمیخوره و مثلا غذاهایی که رب داره رو زیاد علاقه نداره یا با اشتها نمیخوره. در مجموع هر کسی منو میبینه و مدتی رو با من سر می‌کنه میگه خیلی زیاد به تغذیه بچه ها میرسم و حتی گاهی بیش از حد و حتی میگن مادری رو تا این حد وسواس روی غذا خوردن بچه ها مثل من ندیدند. تا الان چند نفری از جمله مادر و مادرشوهر و همکار و پرستار سابق بچه ها و... اینو بهم گفتند که خب هم به جور تعریفه هم خب میگن عذاب دادن خودته و نیازی به اینهمه حساسیت نیست و میگن یکم بیخیال باش و بچه ها از نخوردن گوشت و مرغ و غذاهای خیلی مقوی هیچیشون نمیشه.

خلاصه کلام اینکه این روزها انقدر بی انرژیم که الان سه روزه یه حمام رفتن ساده رو به تاخیر انداختم درحالیکه واجبه که برم! همینکه بتونم شکم این سه نفر (غیر خودم!) رو سیر کنم هنر کردم، خونه انقدر ریخت و پاش و نامرتبه که اعصابم رو به هم میریزه! هم من و هم سامان خیلی زیاد هم مرتبش میکنیم اما کمتر از چند ساعت بعد انگار نه انگار، یه کوه ظرف نشسته و کلی وسیله و اسباب بازی و ظرف و ظروف و ملاقه و کفگیر و وسایل خونه سازی و لباس و مداد رنگی و کاغذ و دستمال کاغذی پاره شده وسط خونه رژه میره! خونمون هم که کوچیک، دیگه طاقت فرسا شده این موضوع.

گاهی هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم که نمیخواد وسط این اوضاع حضوری سر کار برم، درسته تو خونه موظف به انجام یه سری امور محل کار هستم اما خب خیلی خیلی بهتره از سر کار رفتن روزانه و صبح زود از خواب بیدار شدن و عصر با عجله تو این گرما برگشتن و فکر کردن به اینکه مثلا بچه ها در چه حالند و با پرستارشون اوکی هستند یا نه (یا حالا مثلا مهدکودک) و فکر شام و ناهارشون کردن هست. 

مدیر سابقم که با دورکاری من موافقت کرد رسما از هفته پیش تغییر کرد، و فرد دیگه ای جاش اومده که هنوز ندیدمش و نمیدونم رفتار و رویکردش چطوریه! آیا همچنان اجازه میده دورکار بمونم یا نه؟ میگن به نظر آدم بدی نیست اما فعلاً همه چی مبهمه و من فقط خدا خدا میکنم حداقل تا دوسالگی نویان بتونم دورکار بمونم، بیشترش رو بعید میدونم موافقت کنند... لطفا شما هم برام انرژی مثبت بفرستید، دورکاری سه ماهه دومم 30 مهر تموم میشه و نوبت تمدید یا عدم تمدیدشه، الهی که بازم تمدید بشه.... به خدا نمیدونم اگر تمدید نشه بچه ها رو چکار کنم و به کی بسپارم، همه توکلم به خداست.

خب ما پنجشنبه هفته قبل (2 شهریور) حدود ساعت دو بعد از ظهر رفتیم سمت سمنان برای مراسم سالگرد دایی مرحومم، مراسم از ساعت 5 تا شش بعد از ظهر انجام شد و یه سری اقوام رو هم که چندسال بود ندیده بودم دیدیم و خوش و بش کردیم. خب من خیلی از اینها رو زمانی که تازه متاهل بودم و بچه ای نداشتم یا وقتی نیلا خیلی کوچیک بود دیده بودم و الان خب با دو تا بجه برای خودم هم حس جالبی بود، دیدن دوبارشون، بخصوص وقتی میدیدم بچه ها و بخصوص نویان چقدر در مرکز توجه هستند. خودم هم بعد مراسم خونه داییم  با یه سری اقوام از جمله خاله و دخترخاله مامانم گرم صحبت شدیم و شام هم همونجا خوردیم و بعد شام برگشتیم خونه پدری که 30 کیلومتری خونه داییم بود (داخل همون روستایی که پدر  و خواهرم به خاک سپرده شدند). فردا ناهار هم به صرف آبگوشتی که مریم خواهرم درست کرده بود اونجا بودیم و حدود 5 عصر همراه مادرم راه افتادیم سمت تهران. قرار بود شنبه راهی نوشهر بشیم همراه مادرم، مادرم رو هم راضی کردیم با ما بیاد نوشهر (هرچند نمیدونستم تصمیم درستیه یا نه بنا به هزار  و یک دلیل که گفتنش از حوصله خارجه). اولش تصمیم داشتیم یک راست از سمنان بریم سمت نوشهر اما سامان شنبه بابت یه کاری حتما باید تهران میبود و دیگه مجبور بودیم برگردیم تهران و از خونه خودمون بریم، فکر میکردم کار سامان خیلی زود تمام بشه اما تا دو بعد از ظهر روز شنبه طول کشید متاسفانه! ویلایی که نوشهر گرفته بودیم متعلق به محل کارم بود و از ساعت دو ظهر همون روز و بلکه یکم زودتر میشد واردش شد اما سامان تازه دو ظهر رسید خونه! انقدر حرص خوردم که حد نداشت، هم اینکه نمیخواستم تو جاده به شب بخوریم و نگران مشکلات احتمالی بودم هم اینکه خب  دوست نداشتم زمانی رو که ویلا در اختیارمون بود الکی از دست بدیم! دیگه حدود ساعت سه و ربع راه افتادیم سمت نوشهر و عملا به دلیل یه سری معطلیهای دیگه ساعت چهار و نیم افتادیم تو جاده، اما چشمتون روز بد نبینه، با اینکه روز شنبه بود به دلیل ترافیک سنگین مسیر، یکجا نزدیک ساعت شش عصر پلیس راه بند زد و گفت یکساعت باید همینجا بمونید! کلی عصبی شدیم بخصوص با وجود دو تا بچه تو ماشین! سابقه نداشت این اتفاق تو سفرها برامون بییفته خب، اما یه جوری کنار اومده بودیم که دیدیم یک ساعت شد سه ساعت!!! باورکردنی نبود! ساعت شده بود هشت و نیم غروب و به تاریکی خورده بودیم همونی که من ازش ترس دارم اونم تو جاده چالوس که پر از پیچ و خم و کوه هست! هر طور بود این سه ساعت توقف رو گذروندیم، راه افتادیم دوباره و هنوز بیست دقیقه نشده بود که دوباره پلیس راه رو بست! ورودی تونل کندوان! اینبار گفتند جاده تا دوازده شب بسته است، حالا ساعت چند بود نه شب!!!!! وای که چقدر من و مامانم و سامان عصبی شدیم! اصلا به غلط کردن افتاده بودیم بابت این مسافرت، نیلا هم دچار استرس شده بود و مدام میپرسید جاده بستست؟ الان باز میشه؟ کی باز میشه و خلاصه وضعی بود، هواا هم بیرون سرد بود و بارونی در حدیکه نمیشد حتی خودمون پیاده شیم، باز خوبه برای بچه ها لباس گرم   و پتو برداشته بودم....نیلا رو همونجا سرپا کردم و پوشک نویان رو هم عوض کردم، بعدم متوجه شدیم اون اطراف دستشویی و رستوران و ... هست (برعکس جای اولی که ما رو نگهداشتند و رسماً هیچی نداشت). من و مامان و سامان رفتیم دستشویی و بعدش هم فلافلی رو که برای شام برداشته بودم و فکر میکردم قراره تو ویلا شب اولی بخوریم خنک خنک تو ماشین خوردیم، البته مامان نخورد و میگفت سیره. دیگه با گوشی و خوراکی و هزار بدبختی بچه ها رو تو ماشین نگهداشتیم و یه مقدار هم فکر میکنم خوابیدند، اما ساعت دوازده شب هم جاده باز نشد! مردم سر و صدا میکردند و بوق میزدند اما خبری نمیشد! آخرش نزدیک یک شب جاده رو باز کردند!!!! فقط هفت ساعت تو جاده معطل و ایستاده بودیم اونم روز شنبه که طبیعتا نباید مسافرتها زیاد باشه! بعدش هم که جاده باز شد سامان شدیدا خواب آلود بود، خب از پنج صبح همون روز بیدار شده بود و رانندگی کرده بود این طرف اون طرف که به کاراش برسه! جاده هم شدیدا مه آلود بود و دید خیلی کم بود! انقدر استرس کشیدم که تو وصف نمیگنجه! از ترس تصادف با اینکه خیلی خوابم میومد چشم از جاده برنمیداشتم و زیر لب دعا میخوندم! سامان هم هر نیم ساعت میدید نمیتونه بیدار باشه و میزد کنار کمی استراحت میکرد! خیلی شرایط بد و ترسناکی برای منی که خیلی کمدل هستم بود.... باز خوبه سامان به درخواست من زنگ زده بود به مسئول ویلا و گفته بود راه بسته شده و سوال کرده بود اگر نصفه شب برسیم کسی هست که بهمون کلید بده که اونم گفته بود نگران نباشید و نگهبانی اونجا هست...نشون به اون نشونی که ساعت 5 صبح رسیدیم نوشهر و محل ویلاهای اداره!!! خسته و کوفته! سه ظهر دیروزش شنبه راه افتادیم و پنج صبح فرداش یکشنبه رسیدیم!!! الان که فکر میکنم باورم نمیشه نزدیک هشت ساعت بچه ها رو تو ماشین نگهداشتم! یک روزمون هم از دست رفته بود و ناراحت بودم! دیگه به مادرم و سامان گفتم سه چهار ساعت استراحت کنید بریم بیرون و دیگه تا ظهر نخوابید چون وقت زیادی نداریم.... حدود هشت و نیم نه صبح که بچه ها خواب بودند من و مامانم رفتیم یه دوری تو محوطه خیلی خیلی زیبای ویلا بزنیم، مامانم حسابی جذب محیط شده بود. چند تایی عکس گرفتیم. نیم ساعت بعد برگشتیم و دیگه ساعت ده و نیم صبح و بعد صبحانه دادن به بچه ها و کارای دیگه رفتیم یه دور تو شهر زدیم و خیلی زود برگشتیم که به تایم ناهار که از 12 تا 2 ظهر بود برسیم. انقدر ویلامون تمیز و قشنگ  بود که حد نداشت، محوطش که اصلا نگم، از یه طرف جنگل از یه طرف دریا، پنجره ویلا باز میشد رو به جنگل و دریا و یه جای فوق العاده زیبایی بود. البته من بار دومی بود که میومدم، بار اول دوران عقدمون اومده بودیم  و شرایط ما بعد هشت سال از زمین تا آسمون فرق کرده بود.... 

بعد ناهار که باقالی پلو با گوشت بود و فوق العاده با کیفیت و خوشمزه و البته ارزان (باهامون سوبسیدی حساب کردند و نفری 55تومن بود ناهار اونم با اونمهمه گوشت و برنج ایرانی و ....قیمت آزادش ۱۹۰ اومد بود حدودا) کمی خوابیدیم و عصر رفتیم کنار دریا که خیلی نزدیک ویلا بود و جا پهن کردیم و کنار دریا نشستیم و بچه ها آب بازی کردند، باز خوبه لباس اضافه برای بچه ها همراهم بود. چون هر دو از سر تا پا خیس شدند، همش استرس داشتم کنار دریا اتفاقی برای بچه ها نیفته. سامان هم که عشق اینو داشت بره تو دریا شنا کنه و همش من و مامانم منعش میکردیم، دیگه بچه ها رو برداشت برد همون ابتدای دریا و لباس هردوشون رو درآوردم و یکساعتی سرگرم بودند. دیگه باز حدود هشت و نیم شب برای شام برگشتیم ویلا و شام رو که کباب کوبیده بود گرفتیم... شب هم که مادرم و بچه ها خوابیدند نیمساعتی با سامان رفتیم محوطه ویلا و قدم زدیم، هوا هم که عالی، (این وسط راستش دلم گرفت که چرا سامان برخلاف گذشته ها دستمو نگرفت) بعد پیاده روی هم برگشتیم ویلا و آخر شب رفتیم تو تراس بزرگ ویلا که رو به دریا و شهر نوشهر بود نشستیم و خوراکی خوردیم و حدود ساعت یک و نیم دو شب خوابیدیم. برای فرداش یعنی دوشنبه حدودای یازده صبح راه افتادیم و رفتیم جنگل سیسنگان و همونجا ناهار خوردیم. کباب دیشبی رو که زیاد اومده بود ساندویچی کردم و با خیارشور و گوجه و مخلفات برداشتیم بردیم که نخواسته باشیم بیرون با وجود بچه ها واسه ناهار اذیت بشیم. کلی هم عکس گرفتیم، بعدش هم یکی دو ساعتی رفتیم سمت نمک آبرود اما خب زود برگشتیم، شاید نهایتا یک ساعت طول کشید و خب به نظرم به  مبلغ ورودی که دادیم نمیرزید چون خیلی کوتاه بود خب.

 عصر برگشتیم سمت ویلا و محوطه زیبای اونجا که به نظرم به تنهایی یه تفریحگاه عالی بود و به شوخی میگفتم جای به این خوبی ورودی هم نمیخواد آخه هر جا میرفتیم شصت تومن و هفتاد هشتاد تومن ورودیش بود، ناهار رو که سبزی پلو با ماهی بود از شب قبلش سفارش داده بودیم برامون نگهدارند چون سامان عاشق سبزی پلو ماهیه و همونکه رسیدیم ویلا سامان رفت از رستوران گرفت، اما چون تو جنگل ناهار خورده بودیم (خوراک کباب کوبیده) دیگه ناهارمون موند برای شام، انصافا خوشمزه هم بود و ارزون، البته خب برای ما که کارمند بودیم و خانواده تحت تکفل، وگرنه قیمت آزادش سه برابر بود.  چند ساعت بعد هم  سامان رفت و شام هم که جوجه کباب بود گرفتیم و چون خودمون سبزی پلو ماهی ظهرو داشتیم و نخورده بودیم، شام همونو خوردیم و جوجه کباب و سیب زمینی سرخ کرده و مخلفات رو گذاشتیم که من ساندویچی کنم و برای ناهار فردا ظهر که تو جاده و تو برگشت به تهران هستیم بخوریم.... اون شب هم من تنهایی برای بار دوم رفتم نشستم توی تراس و خب چون با سامان قهر بودیم اون نیومد، فقط آروم و بیصدا اومد برام پفک و خوراکی گذاشت روی میز و خودش برگشت داخل.... آرامش خوبی حکمفرما بود اما خب نمیدوونم چطوری بگم یه دفعه تو یه تایم مشخص صداهای عجیبی از دور و از جنگل میومد که نمیتونستم بگم صدای چه حیوونیه و یهویی وهم منو میگرفت و ازتراس با ترس میرفتم تو خونه، هر دو شب هم همین اتفاق افتاد و تقریبا تو یه تایم مشخص انگار که یه ساعت مشخص همه حیوونها با هم سر و صدا کنند، جالبه که به نظرم چندان شبیه صدای حیوون هم نبود،هر چی بود خیلی ترسناک بود و الان هم با یاداوریش یکم میترسم.

سه شنبه صبح هم ساعت هفت بیدار شدم و تند تند وسایل رو جمع کردم و بچه ها هم بیدار شدند و صبحانه خوردیم و ویلا رو حسابی مرتب کردیم (درحالیکه خودشون اینکارو میکنند) و نزدیکای ده صبح هم خونه رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت تهران، قبلش هم بیست دقیقه ای رفتیم کنار دریا و ساحل به درخواست من چون خب سیر نشده بودم از دیدن دریا و میخواستم یکبار دیگه قبل رفتن ببینم، مامان اینا و سامان و نویان تو ماشین موندند. من و نیلا یربع کنار دریا قدم زدیم و چند تا عکس گرفتیم و در حالیکه سامان همش زنگ میزد  و غر میزد که زودتر بیاید برگشتیم تو ماشین و دیگه راه افتادیم سمت تهران، خدا خدا میکردیم اتفاقی که موقع اومدن به نوشهر افتاده بود یعنی ترافیک و بسته شدن جاده دوباره پیش نیاد  که خدا رو شکر اینطور نشد و دیگه با وجود یکی دو ساعت توقفی که بابت خوردن ناهار و استراحت بین راه داشتیم حدود ساعت 5 رسیدیم تهران. در مجموع سفر خوبی بود فقط حیف شد که روز اول رو به خاطر دیراومدن سامان از جایی که برای کاری رفته بود و بعد هم بسته شدن هفت هشت  ساعته جاده از دست دادیم، دلم میخواست حداقل یک روز بیشتر بمونم اما خب دیگه نمیشد و باید ویلا رو تحویل خانواده بعدی میدادیم. 

همینکه نمیخواست اونجا درگیر شام و ناهار درست کردن باشم و بدون هزینه خیلی زیاد غذاهای خوبی خوردیم خودش خوب بود، البته من پیشبینی همه شرایط رو کرده بودم و حتی روغن و چای و برنج خام و مایع ظرفشویی و میوه و تره بار و حتی فلافل آماده هم برده بودم اما خب به کار نیومد. برای نویان هم سوپ و آب گوشت برداشته بودم و دور و برش یخ گذاشتم که خراب نشه که خب فقط سوپش استفاده شد. خب من تصیم داشتم نذارم  رژیمم در سفر خیلی هم هم تحت الشعاع قرار بگیره اما متاسفانه هر کار هم کنیم انگار تو سفر نمیشه رعایت کرد، بخصوص وقتی اونهمه غذای خوشمزه و خوراکیهای جورواجور رو ببینی، طبیعتاً رعایت نتونستم بکنم و وقتی برگشتم سیصد گرم اضافه کرده بودم، اما همینکه بیشتر نشده بازم شکر. دوباره از دو روز قبل رژیمم رو و برنامه پیاده روی شبانه رو سفت و سخت در پیش گرفتم، امیدوارم نتیجه بخش باشه.

اینم از مسافرت دو روز و نیمه که اگر بچسبونیم به سفری که به سمنان داشتیم بابت سالگرد داییم خدا بیامرز، درمجموع چند روزی دور از خونه وزندگیم بودم. البته تمام طول سفر دلواپس وضعیت مادربزرگ سامان با توجه به وضعیت وخیمی که داشت بودیم. راستش به خانواده سامان هم نگفته بودیم اومدیم نوشهر از باب احترام به خاطر شرایط مادربزرگ سامان، البته که یکی دو بار سوتی دادیم و سر همین با سامان بحثمون شد که سامان میگفت باید راستش رو میگفتیم (مامانم هم موافق بود باهاش)  و من میگفتم وقتی عزیزت بنده خدا تو حال مرگ و زندگی تو بیمارستانه درست نبود به خانوادت بگیم ما اومدیم نوشهر، هر چقدر هم بگیم از قبل بد شدن حال عزیز جامون رو رزرو کرده بودیم بازم شاید وجهه خوبی نداشته باشه و سامان میگفت خودت میدونی خونواده من اصلا اینطوری نیستند که بخوان حرفی بزنند یا ناراحت بشن، که خب صد درصد راست میگفت و مطمئنم اگر هم میدونستند باز میگفتند کار خوبی کردید هوایی هم میخورید اما بازم من دلم راضی نمیشد بگم و میگفتم وقتی قرار نیست بفهمند ما اومدیم چه ضرورتی داره که بهشون بگیم و راستش فکر نمیکردم مثلا یکی دو جا به قول معروف سوتی بدیم، آخرش هم خب بهشون نگفتیم، اما حس میکنم اونا به خاطر سوتی هایی که دادیم به شرایط ما شک کرده بودند که البته مثل همیشه چیزی نگفتند....

خب من اول که پستم رو شروع کردم میخواستم در آخر پستم درمورد شرایط مادربزرگ سامان که هیچ تغییری نکرده و همچنان تو کماست بنویسم و ازتون بخوام  براش دعا کنید که هر چی خدا صلاح میدونه اتفاق بیفته که وسطای پستم و بعد رسیدگی به کارهای بچه ها زنگ زدم به مادر سامان و متوجه شدم بنده خدا ساعت 4 صبح به رحمت خدا رفته..... الهی بمیرم خیلی خیلی غصه خوردم. سامان رفته اسنپ، مادرش گفت فعلا بهش نگو تا برگرده خونه اما خب من بهش گفتم، به هر حال همه میدونستیم شرایطش خیلی وخیمه و دیگه امیدی نیست و حالش بهتر نمیشه و سامان هم میدونست، حس میکردم ضرورتی نداره بهش نگم و مثلا قرار نیست شوکه بشه، اما خب پشیمون شدم از گفتن، چون خیلی غصه خورد و بغض کرد و یکساعت بعد که دوباره زنگ زدم که بپرسم برنامه ما برای رفتن به رشت و شرکت در مراسم چیه دیدم حسابی گریه کرده و صداش گرفته و نمیتونه به کارش ادامه بده، و ازم خواست فعلا درمورد برنامه رفتن صحبت نکنیم و بذارم تو حال خودش باشه، میدونستم اینطوریه این خبررو بهش نمیدادم تا برگرده خونه. بهش گفتم هر چه سریعتر بیاد خونه و بیرون نمونه، گفت تا ساعت دو و سه ظهر میاد...

من مادربزرگ سامان رو خیلی دوست داشتم، من و یاد مادربزرگ خودم که عاشقش بودم مینداخت، اونم منو خیلی دوست داشت، بهم میگفت مرضیه خانم و لهجه غلیظ رشتی داشت، الهی بگردم، چقدر غصه خوردم و صبح که شنیدم حسابی گریه کردم. یادمه بابام هم خیلی عزیز رو دوست داشت و همیشه سراغش رو میگرفت...نه تا بچه رو بدون همسر بزرگ کرد و سر و سامون داد، کمرش خمیده بود، تا لحظه آخر همه کارهاش رو خودش کرد و محتاج کسی نشد، آخرش هم سکته کرد و هشت نه روزی تو کما بود و تمام....با عزت و احترام. خدا رحمتش کنه، الهی که جایگاهش بهشت برین باشه.

مادر سامان گفت نیازی نیست برای خاکسپاری بیاید (البته مثل همیشه تصمیم رو سپرد به خودمون)، احتمالا سه شنبه بریم سمت رشت که به مراسم هفت برسیم، البته من از خودم میگم، سامان حرفی نزده، اما چون من حتما فردا باید برم اداره و البته دندونپزشکی هم باید برم و سامان هم کار داره و اینکه خب با وجود بچه ها ممکنه تو این وضعیت اونجا و تو مراسم خاکسپاری اذیت شیم (مادربزرگ سامان تو یه روستایی نزدیک رشت زندگی میکرد) همون بذاریم برای مراسم هفت انشالله بریم اونجا، تا البته خدا چی بخواد.

فکر نمیکردم تا انتهای پستی که مینویسم بخوام خبر فوت عزیز سامان رو بدم، دوست نداشتم خبر فوت عزیز در پستی باشه که راجب سفرم نوشتم اما خب زندگی همینقدر غیر قابل پیش بینیه. امروز از خدا خواستم بهم مرگ راحت بده، درست مثل عزیز سامان، که سربار بچه هام نشم و تا آخر خودم کارهام رو انجام بدم و با عزت و احترام از این دنیا برم، الهی آمین....

روحیه خوبی نداشتم بعد برگشت از سفر و دلیلی داشت که نخواستم اینجا بنویسم، خبر فوت عزیز سامان حال خرابم رو خراب تر کرد. امیدوارم خیلی زود بتونم سلامت روح و روان و البته جسمم رو به دست بیارم.

کامنتهای پست قبل را بدون پاسخ تایید میکنم و انشالله تا یکی دو روز بعد پاسخ میدم. 

نظرات 15 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 15 شهریور 1402 ساعت 14:35 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه عزیز
فوت مادربزرگ‌همسرتون‌را تسلیت میگم روحشون شاد ...
خیلی سخت هست توقف در جاده و‌میدونم که اذیت شدین
خوشحالم که حتی کوتاه هم شده کنار دریا و‌ساحل بودید و‌یه هوایی عوض کردید...
ما امسال سفر نرفتیم و خیلی نیاز داریم احتمالا مهر ماه بریم شمال که البته سمت ما آستارا و‌تالش به ما نزدیکه ...
امیدوارم که همه چیز براتون رو‌ روال باشه ...

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

الهه دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 08:47

عالی بود نوشته هات

ممنونم

قره بالا دوشنبه 13 شهریور 1402 ساعت 01:48 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

خداروشکر که کلی بهتون خوش گذشته

خدا بیامرزه مادربزرگ شما و مادربزرگ همسرتون رو

فدات عزیزم.
خدا پدر بزرگوارت رو رحمت کنه قره بالا جانم

نسیم یکشنبه 12 شهریور 1402 ساعت 11:59

روح مادر بزرگ همسر شاد
تسلیت میگم عزیزم
خیلی خوبه که توی یه ارگان دولتی کارمیکنی که مزایای زیادی داره
ما کارمندای شرکت خصوصی بیچاره عالمیم

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

ترانه شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 23:37 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

روحشون شاد،خدا رحمتشون کنه.
چه خوب کردین سفر رو رفتین.
امیدوارم با دورکاریت موافقت بشه،واقعا دست تنها با دو تا بچه برای مادر شاغل خیلی سخت میگذره

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

آیدا سبزاندیش شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 19:24 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
بابت پست قبلی واقعا متاسفم و امیدوارم روح پدر و خواهرت و دایی عزیزت همیشه در آرامش باشه.
چه خوب که سفر رفتی عزیزم. همینم عالیه برای تجدید روحیه. کلا طبیعت شفاست. به هر حال برای به دست آوردن یک چیزهایی باید یک چیزهاییو از دست بدیم مثلا برای به دست آوردن آرامش و طبیعت شمال ، یک چند ساعتی معطلی داشتی و زمان از دست دادی ولی عوضش کنار دریا رفتی آرامش گرفتی طبیعت رو دیدی......
برای کم بودن انرژیت کاش ویتامین مصرف میکردی. اینکه همسرت بی حوصله و کسل و ناراحته هم روی خودت تاثیر منفی گذاشته شاید اگر همسرت با انرژی و شادتر بود تو هم روحیه بهتری داشتی.
خدا بهت دو تا بچه ناز و گل داده ، خیلی ها چقدر هزینه میکنند حتی یکی هم نمیتونن بیارن و کلی غصه میخورن. بچه ها کم کم بزرگ میشن دانا تر میشن سختی هات کمتر میشه.
عوضش بچه ها خودشون نعمت زندگی هستند.
مشکل تو فقط بیکاری همسرت هست که اونم اگر خودش بخواد و تلاش کنه حل میشه.
نباید توی کار زیاد ایده ال گرا بود اولش سختی داره تا کم کم بهتر بشه اوضاع.
همیشه تو و چند تا وبلاگ دیگه تو دعاهام هستید... الهی که یک عالمه دورکاری بهت بخوره و کنار بچه هات باشی . مطمئنم همین میشه

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

نجمه شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 19:10 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
تسلیت میگم بهتون.خدا رحمتشون کنه
چقدر اون قسمت تو جاده بودن رو مغزهههه.شانس بوده دیگه
همیشه قبلش جاده رو چک کن.پلیس راهور همیشه میزنه.
ما هم یه بار زخم خوردیم.بعدش دیگه یاد گرفتیم
خداروشکر یچه ها اذیتتون نکردن. همیشه به گردش و تفریح

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

مامان خانومی شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 16:09 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام دوستم خوبی ؟ بچه ها خوبن ؟ خدا رحمت کنه مادربزرگ اقا سامان و همه رفتگانت رو ، منم آرزوم اینه که سربار کسی نشم و راحت سرمو بذارم زمین و برم ازاین دنیا . باز چه خوب شد سفرتون رو رفتید چقدر اعصابم خورد شد از معطلی تون تو راه رفت اونم با بچه کوچیک واقعا سخته ، چه اقامتگاه خوبی داشتید خوش به حالتون از قیمت غذاها تعجب کردم ما که سه روز رفتیم شمال غذا همش با خودم بود و در حال آشپزی بودم شام و ناهاررو حتی اونجا غذا هم نداشت که سفارش بدیم باید میرفتیم بیرون که خیلی گرون بود . در مورد غذا دادن به بچه ها وسواس به خرج نده چون اوناهم بزرگ بشن وسواسی میشن تو خوردن و بعد برای خودت سخت میشه ، من که اوج پرهیزات و غذای مخصوص درست کردنم همون بازه ۶ تا نهایتا یک سالگیشون هست بعد دیگه غذای سفره حتی تو کارت بهداشتشون هم همین رو زده ، حالا دندون نداشته باشن مثل آیناز همون موقع خوردن با دست یا قاشق یکم له میکنم پوره کردنم کلا تو کارم نبود سوپ رو همیشه همینجوری که میپختم میدادم بهشون البته موادش مثل هویج یا سیبزمینی شو رو رنده میکردم .

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

سارینا۲ شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 15:00 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
خوبه که سفر رو رفتید و حال و هواتون عوض شد
اون ویلا که نزدیکه تقریبا ، هر موقع می تونی بگیر و برید زیادم که هزینه نداره. از هشت سال پیش تا الان نرفته بودی خوب حیفه ، استفاده کن
مرضیه جان ماشین ظرفشویی بزرگ داری؟ اگر نداری حتما تهیه کن، یه وامی چیزی بگیر و بخر. هم بیشتر ظرفهاتو می شوره و هم مهمتر از اون ریخت و پاش خونه رو کم می کنه یعنی ظروف نشسته دیگه تو آشپزخونه رها نیستن و دیده نمیشن. همشون داخل ماشین ظرفشویی هستن تا به تعداد کافی برسن
راستی راه نداشت تو سفر قهر نکنید؟ آخه اینجوری تلخ میشه. الباه گاهی هم قهر اجتناب ناپذیره
خدا عزیز رو هم بیامرزه. قدیمیا چه زندگی سختی داشتن. نه تا بچه بزرگ کنی و واقعا از نظر جسمی داغون بشی و بعد که میرن سر خونه زندگیشون تازه بتونی برای خودت باشی. خیلی سخته
خدا بیامرزدش
خدا کنه هیچ کس نیازمند بقیه نشه و با عزت و احترام زندگی کنه تا آخرین لحظه
راستی منم اگر به جات بودم به همسرم نمی گفتم. نمی دونم چه جوریه که آدم هر چقدرم آمادگی مرگ کسی رو داشته باشه بازم لحظه ای که می شنوه همه چیز تموم شده خیلی شوکه میشه. انگار تازه می فهمی چی شده

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

آتوسا شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 12:15

تسلیت میگم مرضیه جون، روحشون شاد. آدم هر چقدر هم که آمادگی داشته باشه ولی اون لحظه که میفهمی که همه چی تموم شد و دیگه برای همیشه عزیزتو از دست دادی باز هم خیلی سخته برات.

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

نسترن شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 08:42 http://second-house.blogfa.com/

خداروشکر بهتون خوش گذشت و کمی حال و هواتون عوض شد
خدا عزیز رو بیامرزه با بزرگان محشور بشن الهی

ممنونم عزیزم. امیدوارم برای خودت پیش بیاد.
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه عزیز دلم

الهام شنبه 11 شهریور 1402 ساعت 06:08

سلام. خوبی مرضیه جان؟ همیشه به سفر هر چند مادربزرگ با رفتنش سفر رو کمی تلخ کرد. ولی چه میشه کرد دنیا روالش همینه . ... یکی میاد و یکی میره .... در هر صورت تسلیت

واقعا باورم نمیشه انقدر بی مدیریتی این همه ساعت جاده رو ببندن به روی مردم مظلوم و بیچاره تا کی اخه

ان شالله همیشه به سفر و گردش و سلامتی . ببوس دسته گلات رو

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

Enamel جمعه 10 شهریور 1402 ساعت 23:31

مرصیه جانم الهی که بهترین ها برات پیش بیاد و دلت آروم بشه
من هستم می خونمت اما برای پستای رمزدارت هیچوقت درخواست رمز نمی کنم
و دعات می کنم چون می دونم به شدت به دعای خواننده هات هم اعتقاد داری هم دوست داری برات دعا کنن
خیلی دوس دارم یه روز مفصل باهات صحبت کنم
یه وقتا میگم کاش می شد مرضیه رو از نزدیک ببینم چون منم خیلی وقتا تنهام یعنی حس تنهایی میاد سراغم

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

سمیه س جمعه 10 شهریور 1402 ساعت 22:43

خدا رحمتشون کنه

ممنونم سمیه جان. خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه

صدف جمعه 10 شهریور 1402 ساعت 20:22

سلام.خدا رحمت کنه عزیز رو.زندگی همینه دیگه خوشی و غم کنار هم..چه جای خوبی رو اداره تون اختصاص داده.با این شرایط بیشتر استفاده کنید پس.من بودم هر سال می‌گرفتم..تو مواقع اینچنینی شلوغی جاده چالوس جاده فیروزکوه هم می‌تونه گزینه مناسبی باشه.البته اگه آدم از قبل بدونه جاده چه خبره..امیدوارم خوشی باشه برات

سلام عزیزم. در اولین فرصت پاسخ میدم بهت گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد