بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

شرکت در چالش

چند هفته پیش که مسافرت بودیم، دوست خوبم سمیه که به اسم مامان خانومی مینویسه و شاید از قدیمی ترین خواننده های وبلاگم باشه، منو به یه چالش دعوت کرده بود که این مدت کلی مشغله داشتم و نشد بنویسم و الان که حدود دو نیمه شبه و بچه ها و سامان خوابند و خونه در سکوته با تاخیر فراوون درمووردش مینویسم، البته که از من انتظار نداشته باشید مثل باقی دوستان وبلاگ نویس که  در این چالش شرکت کردند، جوابهای کوتاه و مختصر بدم، چون کوتاه حرف زدن و کوتاه نوشتن مفهومی غیرممکن در ذهن من هست.

سوال اول: دوست داری عاشق شی ازدواج کنی و یا ازدواج سنتی داشته باشی؟

خب ترجیح من اینه که آدم عاشق بشه و ازدواج کنه، اما خب نه اون عاشق شدنی که انقدر درگیر هیجانات بشی که واقعیت ها رو نبینی و برای یه عمر خودتو اسیر و بدبخت کنی، منظورم علاقه شدیدی  هست که در عین حال که چشم رو ایرادات اساسی طرف نبندی اما بسیار مشتاق به رسیدن بهش باشی (چقدرم اینطوری سخته! اصلاً شدنیه؟). من و سامان صد درصد بطور غیر سنتی ازدواج کردیم، راستش اولین باره که اینجا میگم اما آشنایی ما اولین بار در فضای مجازی بود و تنها دو سه روز بعدش همدیگه رو حضوری دیدیم. در ادامه آشنایی و خیلی زود هم وقتی به نتیجه رسیدیم به درد هم میخوریم (چطور به این نتیجه رسیدیم واقعاً ) خانوادش اومدند و مراسم سنتی رو هم بطور کامل انجام دادیم. 

به نظرم ازدواج سنتی و ازدواج از طریق دوستی و آشنایی قبلی هر دو معایب و مزایایی دارند که باید با هم مقایسه بشند و تصمیم گرفته بشه، در گذشته  و وقتی مجرد بودم هیجانات جوانی رو بارها تجربه کردم  و دوست داشتم مثلا کسی عاشقم بشه و بعد ازدواج کنم، اما از یه سنی به بعد  و به واسطه تجارب منفی که برام پیش اومده بود، شاید ازدواج سنتی رو بیشتر میپسندیدم چون حس میکردم کسی که با خانوادش میاد جلو لااقل تکلیفش مشخصه و نیت واقعیش ازدواجه و نباید نگران دروغگویی و سوء استفاده احتمالیش به بهانه ازدواج باشم، اما الان که سالها از ازدواجم میگذره در عین حال که همچنان مزایای ازدواج سنتی رو قبول دارم اما فکر میکنم یه آشنایی چند ماهه (نه بیشتر) قبل از آشنایی خانواده ها اما کاملاً در چارچوب و با شرایط خاص و به شرطیکه نتیجه گیری زیاد هم طول نکشه و اگر ارتباط درست پیش رفت و دو طرف متوجه شدند به درد هم میخورند، خانواده ها سریعاً بیان وسط و خواستگاری رسمی اتفاق بیفته گزینه بهتری باشه، چون به هر حال ازدواج سنتی هم دردسرهای خودش رو داره و در عین حال که میتونه شان یه دختر  رو حفظ کنه، به همون اندازه میتونه شان و شئونات یه دختر و خانوادش رو زیر سوال ببره و پای درددل دخترها که بشینی هزار تا نمونه برات تعریف میکنند. 

روزهای آشنایی من و سامان روزهای خوبی برام بود. به خاطر مدل آشناییمون با کمی بدبینی رفتم جلو اما خب از همون ملاقات اول نشون داد با باقی مردهایی که باهاشون برای آشنایی ازدواج ملاقات کردم فرق داره. اولش فقط منطق و عقل بود که بینمون حکم میکرد، بعد مدت کوتاهی علاقه و عشق هم چاشنی ارتباطمون شد.تنها دو ماه و خورده ای بعد آشنایی، سامان با خانوادش و یه عالمه فامیل دیگه اومدند خونه ما برای بله برون، من و سامان همه حرفهامون رو از قبل زده بودیم و بزرگترها سر هیچ موضوعی بحث و چونه زدن نداشتند، حتی ما روی مهریه هم توافق کرده بودیم و حرفی از مهریه هم زده نشد، درواقع اینطور بود که خانوادش دو ماه بعد آشنایی ما از رشت اومدند تهران (البته دلیل اصلی اومدنشون شکستن پای سامان بود که همزمان با آشنایی ما اتفاق افتاد) و یک بار قبل بله برون من و مامانم با خودش و مامانش تو خونه سامان ملاقات کردیم (سامان به خاطر شکستگی پاش نمیتونست از خونه بیرون بیاد اون موقع) و یکبار هم فکر کنم اونا اومدند منزل ما سه نفری (مامان و باباش و سامان اما نمیدونم چرا این مورد رو درست یادم نیست)، حدود یک هفته بعد هم بله برون گرفتیم و چند روز بعدش هم که میشد عید فطر عقد کردیم راس ساعت شش بعداز ظهر، یعنی از آشنایی تا عقد ما کمتر از سه ماه طول کشید و موقع مراسم خواستگاری و بله برون، من و سامان شناخت کاملی از هم داشتیم چون تقریبا تو اون مدت دو ماه و نیم هر روز همدیگه رو میدیدیم.

سوال دوم: همین الان چقدر تو حساب بانکیت پول داری؟ خب تا چند ساعت پیش 35 تومن داشتم اما همین چهار پنج ساعت پیش 25 تومان برای سامان واریز کردم، البته بهش گفتم یک سکه فروختم و این پول رو بهش دادم (و قرار شد چند ماه دیگه یه سکه پس بده)، اما در واقع از حساب خودم  براش ریختم و الان در کل 10 تومان دارم و البته یک تومن هم کارت هدیه ای که رئیسم دفعه قبل که دیدمش به عنوان هدیه خداحافظی بهم داد.

سوال سوم: احساس میکنی کدوم بازیگر بتونه نقش تو رو بازی کنه؟

شاید سوگل طهماسبی، خیلی بازیگر مشهوری نیست اما بازیهاش رو دوست دارم و شخصیتش رو هم همینطور و حس میکنم روحیاتی شبیه من داشته باشه. کلاً به شخصیت های زن متین و باوقار و بی حاشیه مثل مریلا زارعی، لعیا زنگنه، هدیه تهرانی، مهتاب کرامتی و ...علاقمند هستم.

سوال چهارم: ترسناک ترین اتفاقی که برات افتاده چی بوده؟

خیلی اتفاقات ترسناک تو زندگی من زیاد بوده راستش، نمیدونم کدومش رو بنویسم، مرگ خواهرم و بعد پدرم در عین حال که غم انگیزترین خاطرات من رو تشکیل میدند، ترسناک هم بودند برام و بخصوص درمورد خواهرم که یه دختر 18 ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم و مدام نگران حال و روز مادرم بودم این ترسناک بودنه در کنار غم انگیز بودنه بیشتر هم بود، اما درمورد پدرم خب  با توجه به عذابها و دردهایی که میکشید یک جور شفا گرفتن بود، اما شاید از ترسناک ترین لحظه های عمر من یکسال آخر عمر بابام بود که هر روز ترس شنیدن خبر بد رو داشتم، ترس و نگرانی بابت اینکه دردهای پدرم بیشتر بشن و نتونه تحمل کنه. وقتهایی که شب خونه بابا همراه نیلا و سامان  می‌خوابیدم و تا صبح صد بار نفس کشیدن هاش رو نگاه میکردم و میترسیدم همون شب همه چی تموم بشه. ترس از شنیدن خبر رفتنش وقتایی که بیمارستان بود، وای که چقدر حالم بد بود اون روزها. دقیقا همین ترسها رو پنج روزی که ریحانه در کما بود تجربه کردم شاید بیشتر از زمان بابا حتی... خدا برای هیچکس نخواد حالی که من تجربه کردم اون روزها به عنوان یه دختر ۱۸ ساله که شب و روزش رو با خواهرش که فقط یکسال ازش کوچیکتر بود میگذروند. ترس‌های مربوط به روزهای رفتن پدر و خواهرم چه وقتی هر دو با مرگ دست و پنجه نرم میکردند و چه زمانی که آسمونی شدند و همه چی تموم شد، ترسهای ماندگار و طولانی بودند و ذره ذره از درون منو سالها میخوردند، ترس توام با تشویش و اندوهی که حتی یاداوریش به هم می‌ریزه منو. نمی‌دونم چطوری زنده موندم. شاید اینجا ننویسم اما خیلی خیلی زیاد دلتنگ هر دوشون میشم، به بابا گاهی بیشتر هم فکر میکنم. دیروز با خواهر مرحومم صحبت میکردم و میگفتم ریحانه باورت میشه 21 سال گذشته؟ (12 شهریور 21 امین سالگرد میشه)بهش گفتم من هنوز خیلی خیلی عاشقتم اما بهم حق بده، الان بیشتر از سالهایی که کنارم حضور داشتی (۱۸ سال کلا)  کنارم نیستی و گاهی روزهای گذشته در نظرم کمرنگ میشه حتی صدای قشنگت رو... و بعد هم با پدرم حرف  زدم، بهش گفتم چرا انقدر دلتنگت میشم بابا با وجود همه فراز و نشیبهایی که تو رابطمون داشتیم؟ علت اینهمه دلتنگی برات چیه؟ (همین الان هم بغض کردم  با یادآوری پدر و خواهرم و چیزی نمونده اشکهام بریزند).

اما غیر این موضوعات بالا که خب ترسهای ادامه دار و طولانی بودند، چند بار وقایع ترسناک دیگه ای رو هم تجربه کردم که  گذراتر از ترس ناشی از مرگ عزیزانم بودند اما در حد خیلی زیادی در زمان خودش منو به وحشت انداختند(غیر از زلزله  البته که در حد خیلی خیلی زیادی ازش میترسم و دو سه بار که یادمه در تهران اتفاق افتاد چقدر ترسیده بودم و تا مدتها بعد تمام زندگیم در نظرم بی ارزش شده بود)، یک موردش متاسفانه مربوط میشد به اتفاقی که موقع دانشگاه برام رخ داد و فقط 19 سالم بود. به عنوان مسافر تو خیابان زعفرانیه تهران سوار یه پژو شدم و اون آدم عوضی وسط راه مسیرش رو تغییر داد و  کنار یه خونه ای توقف کرد و فقط خدا میدونه چطوری به خیر گذشت (نمیخوام راجبش صحبت کنم)، دوبار دیگه هم یه چیزی تو همین مایه ها اما توسط فرد آشنای دیگه ای  که باز هم خدا هوامو داشت و اتفاق بدی نیفتاد (البته اثرات خیلی بد روحی تا مدتها به جا گذاشت). جزئیات اینا رو نمیتونم بنویسم و برام سخته،  موارد دیگه ای هم بوده که متاسفانه باز هم نمیتونم بنویسمشون، اما در کل میخوام بگم در جریان زندگیم اتفاقات ترسناک و غم انگیز کم نبودند و برای همینه که بارها نوشتم بابت هیچی طلبکار خدا نیستم و تا الان هم خدا بیشتر از لیاقتم هوامو داشته. 

سوال پنجم: یکی از شایعاتی که درمورد خودت شنیدی چی بوده؟

شایعه خاصی نشنیدم، در کل سعی کردم بی حاشیه زندگی کنم، آدمها رو نرنجونم و برای خودم حرف و حدیث درست نکنم، یه حالت محافظه کارانه زندگی کردم اما خب بوده وقتایی که به همکارانم اعتماد بیجا کردم و خیلی به ضررم شده، و یا چیزایی راجب خودم شنیدم، مثلا اینکه فلان مدیر به این خانم بیشتر از بقیه توجه داره و سوگلیشه...که البته توجه داشتن بیشتر اون مدیر رو میپذیرم که بعضاً حساسیتهایی ایجاد کرده بود، اما  در کل شخصیتی نبودم که بخوان  بقیه خیلی راجبم حرف بزنند یا به اصطلاح پشتم صفحه بذارند شاید گاهی سوء تفاهماتی درموردم داشتند که به مرور زمان برطرف میشد و یا اصلا حرفهایی می‌شنیدم که نمیتونم اسمش رو بذارم شایعه چون واقعیت بود مثل اینکه همکارانم چند سال پیش ازم دلخور شده بودند و باهام سرسنگین بودند و پشت سرم می‌گفتند مرضیه نمی‌خواسته موضوع استخدام پیمانی شدنش سر کار رو به ما بگه (بین اونا فقط اسم من برای استخدام پیمانی رد شده بود و من واقعا نمی‌خواستم از همون اول بگم چون معلوم نبود به نتیجه برسه و خودم مدام نگران بودم اتفاق نیفته یا وسطش کارشکنی بشه مثل دفعات قبلترش).

سوال ششم: اولین کراش شما به سلبریتی چه کسی بود؟

کراش؟ اسم احساسی که من داشتم کراش نبود! به نظر خودم عشق بود! به یه بازیگر مرد خارجی که حاضرم قسم بخورم هیچ یک از شما و حتی هیچ ایرانی نمیشناستش اما من به قدری عاشقش بودم که با انگیزه ازدواج با اون و رفتن به کشورش و زندگی کردن باهاش، زبان انگلیسیم رو در حد فراتر از تصور تقویت کردم و الان تعریف از خود نباشه در زبان انگلیسی تسلط بالایی دارم (بماند که فراموشم هم شده تو این سالها)... از حدود 23 سالگی عشق این آدم در ذهنم کمرنگ تر شد اما الان هم با 39 سال سن هنوز گاهی میرم و عکسهاش رو میبینم و قسمتهایی از سریال مورد علاقم رو که این آدم توش بازی میکرد نگاه میکنم و برام حس و حال نوجوونی و اوایل جوونی تداعی میشه، اگر بگم عشق اول زندگیم بوده دروغ نگفتم.

بعد اون آدم تو بازیگران ایرانی شهاب حسینی که اولین بار با سریال پلیس جوان وقتی 15 16 سالم بود شناختمش و عکسهاش رو از مجلات قیچی میکردم و میذاشتم لای کتابم و با اینکه علاقم بهش به اندازه اون بازیگر خارجی نبود، اما میتونست در برهه ای از زمان باهاش رقابت کنه، بعد اون هم یه مدت به مهدی سلوکی علاقه داشتم و درواقع ظاهرش جذبم کرد که البته خیلی زیاد طول نکشید. یادم نمیره وقتی شایعه مرگش منتشر شد چطور گریه میکردم. الان نسبت به هیچکدوم احساس خاصی ندارم و خنثی هستم.

سوال هفتم: زیر دوش کدوم آهنگ رو بیشتر میخونی؟

خیلی عادت ندارم آهنگی رو داخل حموم بخونم بخصوص از وقتی ازدواج کردم. اما یادم میاد یکبار بطور مرتب یه آهنگ از همایون شجریان رو داخل حموم میخوندم. بخشی از شعرش این بود: 

"نبسته ام به کس دل، نبسته کس به من دل، چو تخته پاره بر موج رها رها رها من..."

از محتوای شعرش خیلی خوشم میومد و حس میکردم درمورد خودم میخونه!. غیر اون یه سری آهنگ ها رو هم دوست دارم و برام تکراری نمیشن مثل آهنگ نوازش از ابی "منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم..." کلاً به بعضی آهنگ های ابی خیلی علاقه دارم و احسان خواجه امیری هم جزء خواننده های مورد علاقمه بخصووص یه آهنگش که میگه "گریه نمیکنم نه اینکه سردم، گریه غرورمو به هم میزنه، مرد برای هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه قدم میزنه... و یا اون شعرش که میگه "خدا ما رو برای هم نمیخواست، فقط میخواست همو فهمیده باشیم...." آهنگ های گرشا رضایی و راغب و مسعود صادقلو و مسیح و آرش و ... رو هم گوش میدم  و دوست دارم. در مجموع همه جور آهنگی از قدیمی و جدید گوش میدم و خیلیهاش رو حفظم و این روزها که میرم پیاده روی و هندس فریمو میذارم تو گوشم، خیلی از آهنگهایی که قبلا دانلود کرده بودم رو گوش میدم. جالبه بدونید که تتلو هم جز خواننده های مورد علاقه منه و آهنگهاش رو گوش میدم و صداش و سبک خوندنش رو دوست دارم.

سوال هشتم: از بچه کدوم دوست یا فامیلتون بدتون میاد؟

تا قبل از این، منی که عاشق بچه ها هستم، از هیچ بچه ای به اون معنا بدم نمیومد، اما راستش رو بخواید باید اعتراف کنم این روزها از بچه های همسایه واحد بغلیمون که بارها دیدم نیلای من رو زدند یا بهش خوراکی ندادند (وقتایی که خونشون بودیم جلوی روی خودم، چه برسه که من خودم به هر دلیل نبودم) و با همه بچگیشون چقدر موذی بازی درمیارن، لجم گرفته...البته دیده شده که وقتی طولانی مدت همین بچه ها رو ندیدمشون  دلم تنگ شده و حتی بوسشون هم کردم و هر بار رفتم خونشون یه چیزی براشون خریدم، اما بعد اینکه دختر دومیش (سه تا دختر داره) که چند ماهی از نیلا کوچیگتره تو صورت نیلا آب دهان انداخت و حرفهای زشتی زد و گفت پیش من نیا و از تو خوشم نمیاد و هلش هم داد (همون حلما که خواننده های قدیمی شاید یادشون باشه که با زدن نیلا و پرت کردنش از مبل تو یک و نیم سالگیش باعث شد دختر من دچار اضطراب عجیب و غریبی بشه و من تا ماهها درگیر بودم)، و یا دختر اولی و بزرگه که با خواهرش کیک میخوردند و به دختر من ندادند تا وقتی خودم وارد ماجرا شدم، خلاصه بدجور ازشون لجم گرفته و تازگیا وقتی نیلا اسمشون رو میاره عصبی میشم! و دیگه هم تصمیم ندارم بذارم نیلا و اون بچه ها روبرو بشن با هم، حتی اگر خودم هم باشم. 

سوال نهم: اگه پلیس دستگیرت کنه دوست صمیمیت فکر میکنه به چه جرمی گرفتنت؟

فکر نمیکنم اگر روزی دستگیر هم بشم کسی بتونه علت خاصی براش پیدا کنه، کلاً آدم محافظه کاری هستم و اهل دعوا و بگومگو و کارهای غیرقانونی نیستم. یعنی فکر نمیکنم کسی بتونه حدس خاصی بزنه، ضمن اینکه متاسفانه مدتهاست من دوست صمیمی ندارم و همکاران اداره در واقع دوستانم حساب میشن، شاید همین سمانه همسایه واحد بغلیمون (که درمورد دخترهاش تو جواب سوال بالایی حرف زدم) بتونه دوست صمیمیم حساب بشه، چون برخلاف بچه هاش ، خودش رو دوست دارم و همسایه خوبی برام بوده اما بعید میدونم اگر دستگیر شم کسی بتونه علتی براش پیدا کنه.

سوال دهم:  دوست داری برای همیشه در چه سنی بمونی؟

نمیدونم، کلاً من زندکی خیلی راحتی نداشتم که بخوام یه سن خاص رو ترجیح بدم، همیشه فراز  و نشیبهایی تو زندگیم بوده اما خب سوم ابتدایی و 9 سالگی به دلیل عشقی که به معلمم داشتم برام پر از حسهای خوب بود . سال 94 و 31 سالگی رو هم که با همسرم آشنا شدم رو دوست داشتم و برام حسهای جدید و خوبی رو به همراه داشت که قبلا تحربه نکرده بودم، سال 95 هم سال اول ازدواجمون بود و خیلی عاشقانه به هم محبت میکردیم. سال 97 هم که متوجه بارداریم بعد مدتها تلاش شدم و نیلا هم تو آذر ماه همون سال به دنیا اومد برام سال خوبی بود اما به خاطر بارداری سخت و پردردی که داشتم، برام همزمان پر از استرس بود بابت سلامتی بچم. در کل دوست ندارم تو سن خاصی بمونم چون هر سنی در کنار شیرینیهاش یه سری ناراحتیها  و ترسها و استرسهایی هم برام داشته که ترجیح میدم دوباره تجربش نکنم. 

 فکر کنم من تنها وبلاگ نویسی بودم که انقدر پاسخهای طولانی به این سوالات چالش دادم، تازه خیلی بیشتر هم میتونستم بنویسم، دیگه خیلی جلوی خودمو گرفتم.

تا اینجا رو نیمه شب دیشب حدود ساعت سه شب نوشتم و الان که صبح پنجشنبه هست دارم باقیش رو مینویسم.

 +++++++درست از فردای روزی که پست قبلی رو نوشتم شروع کردم به گرفتن رژیم از روی همون رژیمی که هشت ماه پیش و با وزنی 10 کیلوگرم کمتر از الان از سایت لیمومی گرفته بودم (اون موقع برای کم کردن 5 کیلو از وزنم اون رژیم رو خریده بودم و الان باید 15 کیلوگرم کم کنم! فقط بعد هشت ماه!) ، روزهای اول خیلی سخت بود، و خیلی هم ناامید بودم و هزاران بار خودمو بابت این بی ملاحظگی و افزایش وزن عجیب سرزنش میکردم و افسرده  و بی حوصله بودم و میگفتم امکان نداره بتونم وزنمو اینهمه کم کنم، خب من چندبار قبلا رژیم گرفتم و موفق بودم اما هیچ موقع در رژِیم گرفتن های قبلی تا این اندازه اضافه وزن نداشتم  و فکر میکردم این مقداری که الان اضافه شدم رو نمیتونم کم کنم و اگر هم بتونم راه خیلی خیلی طولانی و سختی در انتظارمه و وسطاش کم میارم، اما الان که ده روزی از رژیمم گذشته  گرسنگیم نسبت به روزهای اول کمتر شده و ناامیدیم هم از کاهش وزن کمتر، ولی خب همچنان عذاب وجدان و احساس گناه دارم که اصلاً گذاشتم این اتفاق بیفته، اما به هر حال شروع کردم و از خدا هم کمک خواستم که بتونم بر ناامیدی غلبه کنم و حداقل سیزده کیلو کم کنم. دیگه توکل به خدا. یادم رفت بگم سامان هم تقریبا همزمان با من شروع کرده به رژیم گرفتن چون اونم خیلی اضافه وزن پیدا کرده و آزمایشش هم اصلا خوب نبوده و کلسترول خوونش خیلی بالا بوده، خلاصه که این برنامه رژیم گرفتن و پیاده روی هم به کارهای دیگم اضافه شده، اما انشالله که ارزشش رو داشته باشه، همین الان یکم احساس سبکی بیشتری دارم و این خوبه، فقط امیدوارم خیلی هم سخت وزنم کم نشه.

++++++مازیار، پسر خاله سامان زنگ زده به سامان و گفته برای شش شهریور تا 11 شهریور میخواد برای سرعین یه خونه رزرو کنه و ما هم باهاشون میریم یا نه؟ البته گفت به مامان و بابای سامان و سونیا خواهرشوهرم هم میگه که بیان و مادر و پدر خودش هم هستند...خب راستش نه من و نه سامان نتونستیم تصمیم بگیریم! مسافرت با بچه ها اصلا راحت نیست، لااقل برای من و سامان، هزینه هاش هم برامون مطرحه و البته خب یه مقدار هم با جمع به طور صددرصد راحت نیستم، با پسرخاله سامان و خانمش و خاله سامان و شوهرخاله یکم رودربایستی دارم، سونیا و شوهرش هم معلوم نیست بتونند بیان اما مامان و بابای سامان گفتند به خاطر راحتی ما هم که شده میان، حالا نمیدونم بریم یا نریم، از یه طرف به خاطر سختی سفر با بچه ها و هزینه ها و سایر چیزها میگم ولش کن، از یه طرف میگم شاید دیگه دورکاریم تمدید نشه و بعدها یا مثلا سال بعد این فرصت جور نشه و برای مرخصی گرفتن خودم یا سامان به مشکل بخوریم. خلاصه موندم چه کنم، تازه هم از سفر رشت برگشتیم و خب دلم به اون معنا مسافرت نمیخواد، از طرفی هم خب رژیمی که تازه شروع کردم و هر روز دارم پیاده روی میکنم با سفر رفتن به هم میخوره.... مراسم سالگرد دایی خدا بیامرزم هم همون اوایل شهریور هست و روزش رو نمیدونم اما ممکنه با برنامه سفر تداخل داشته باشه، خلاصه که همه چی در هاله ای از ابهامه و اصلا نمیتونیم تصمیم بگیریم، سامان گفت زنگ میزنه و میگه ما نمیایم، از طرفی باز خودش دودل میشه و میگه میخوای بریم؟ خلاصه بلاتکلیفیم. کلاً تو تصمیمات مهم زندگیمون هم همیشه پر از شک و تردیدیم اینکه دیگه جای خود داره.

+++++++ این چند وقت متوجه شدم استرس و وسواس فکری نیلا همچنان برقراره و هر چه سریعتر باید ببرمش پیش روانپزشک و روانشناس اطفال و احتمال زیاد دارو بخوره، خیلی ناراحت و نگران بچم هستم، خدا کنه نویانم مثل نیلا نباشه. الان میفهمم چقدر ژنتیک موثره! متاسفانه وسواس فکری و اضطراب من رو نیلا هم گرفته، همونی که همیشه ازش میترسیدم.

+++++++ سر همون سکه تمام بهاری که به سامان دادم و بالاتر توضیح دادم، کلی حاشیه و حرف و حدیث داشتم و دوباره ناراحتی بینمون پیش اومد و دعوا و بحث و کشمکش، سامان گفته بود چند ماه دیگه سکه رو میذاره سر جاش اما من شک داشتم و خلاصه کلی بگو مگو داشتیم که تهش من 25 تومن دادم بهش و گفتم از بابت فروش سکه بوده، خدا منو ببخشه اما چاره ای نداشتم. نمیخواستم سکه رو بفروشه، درسته که یه سکه میذاشت سر جاش اما خب برای خودش هم میتونست ضرر باشه، از طرفی هم اگر سکه چند ماه دیگه بیاد پایین ضررش میشه برای من که 25 تومن بهش دادم و ممکنه اون موقع سکه ارزشش کمتر باشه (اون خبر نداره فکر میکنه از بابت فروش سکه هست این پولی که گرفته)... بعد اون ناراحتی، برای اینکه از دلم دربیاره حرفی رو که تو دعوا بهم گفته بود و خودشم ناراحت شده بود و منم هزار بار به روش اوردم،  عصر که اومد خونه بعد مدتها برام یه گل زیبا خرید و با بوسیدن و بغل و نوازش بهم داد و از دلم درآورد و گفت قدر خوبیها و محبتهامو میدونه  و دستمو میبوسه، از این بحث ها خسته ام! باید فکری کنیم که کمتر پیش بیاد. اینطوری عمر و زندگیمونه که با اوقات تلخی حروم میشه، قبل از اون هم من باید روی خودم کار کنم که کمتر بهش پیله کنم به اصطلاح و صبوریم رو بیشتر کنم، چون قبول دارم که یه وقته زیادی بهش پیله میکنم و اونم عصبی میشه، در کل مطمئنم اگر شغل و درآمد ثابت داشت، هشتاد درصد مشکلات ریز و درشت ما تموم میشد.

+++++++ از وقتی رژیم گرفتم کارهام از قبل هم بیشتر شده و همش درگیر درست کردن غذاهای مختلف هستم و واقعا سرم شلوغه و کارها تمام نشدنی به نظر میرسند، از طرفی غذاهای بچه ها هم هست که معمولا با غذای ما متفاوته و پروژه های اداره هم که جای خود داره و باید براشون وقت بذارم، غذادادن به بچه ها همزمان نیست و هر کدوم کلی وقت میگیره حتی هنوز خودم به نیلا قاشق قاشق غذا میدم، خیلی وقتها ناهار و شام خودمون میشه ساعت 4 یا 5 بعد از ظهر یا 12 شب!، ده شب هم هست که بعد دادن شام بچه ها نزدیک یکساعت به قصد پیاده روی میرم پارک نزدیک خونمون و اینم به کارها و وظایف زیادم اضافه شده، واقعا وقت سرخاروندن ندارم و گاهی بابت کارهای زیادی که دارم و موارد عقب افتاده استرس میگیرم، کلی حرفهام تلنبار میشه که نمیتونم بیام و تو وبلاگم بنویسم چون وقت نمیکنم و زمان کم میارم، مدتهاست میخوام یه پستی تو اینستاگرام بذارم و باز وقت نشده، نمیدونم ملت چطوری دم به ساعت عکس و پست میذارند اینستا.

همینا دیگه، حرفهای دیگه ای هم داشتم که دیگه بهتره از این طولانی تر ننویسم، ممنونم که اینجایید و نوشته های طولانی منو میخونید و با من همفکری میکنید، و شرمنده بابت اینکه کامنتها رو دیر تایید میکنم، شما هر چی برام میفرستید همون موقع و همون روز میبینم اما چون بدون جواب نمیخوام تایید کنم، و جواب دادن هم برام زمانبره، برای همین کامنتها رو دیر تایید میکنم، به هر حال مرسی که منو میخونید و به یادم هستید.

پی نوشت: این پست رو  به خاطر داشتن یه سری موارد خصوصی در پاسخ به سوالات چالش، ممکنه ظرف دو سه روز آینده رمزدار و خصوصی کنم. 

نظرات 24 + ارسال نظر
Sara پنج‌شنبه 2 شهریور 1402 ساعت 00:35 http://shamimeshgh90.blogfa.com/

سلام عزیزم ببین الان با این آدرس درست شد؟؟

سلام عزیزم
فرستادم براتون

نازنین چهارشنبه 1 شهریور 1402 ساعت 22:24 http://manamdegeh.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
قبلا کامنت گزاشتم و درخواست رمز کردم
احتمالا ارسال نشده
اگر میشه لطفا رمز بمن هم بدید

سلام عزیزم
برات فرستادم نازنین جان. میبخشید بابت تاخیر

مریم سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 09:58

سلام واسم رمز میفرستی اینیستا هم خیلی وقته درخاست دادم قبول نکردی

سلام گلم با چه آی دی تو اینستاگرام درخواست دادی که متوجه نشدم؟ لابد متوجه نشدم از خواننده های وبلاگ هستی و خب من غریبه ها رو قبول نمیکنم. آی دیتو میگی مریم جان؟

نسترن سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 06:47 http://second-house.blogfa.com/

سلام عزیزم
خدا پدر و خواهر عزیزت رو رحمت کنه
قبلا پستت رو خوانده بودم و پیامم گذاشته بودم اما ثبت نشده انگار
رمز رو منم میتونم داشته باشم؟

سلام عزیزم
ممنونم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
نمی‌دونم گلم من فکر میکنم همه پیامها رو تایید کردم و پاسخ دادم.
برات فرستادم

Sara سه‌شنبه 31 مرداد 1402 ساعت 02:01 http://www.shamimeshgh90.blogfa. com

سلام ممکن هست رمز پست جدید رو داشته باشم؟؟ قبلی رو برام فرستاده بودین ولی گویا عوض شده

سلام عزیزم وبلاگت برام باز نمیشه، انگار آدرسش غلطه. چک می‌کنی لطفا

الهام یکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت 08:26

عاشق جواب دادن به سوالات شدم رفت مرضی

آرزو میکنم زندگی همیشه بر وفق مرادت باشه عزیزم

دسته گلات رو ببوس

عزیزم دیگه خیلی صادقانه نوشتم، میتونستم کلی حرفهای دیگه هم بزنم که نگفتم دیگه.
ممنونم عزیز دلم، تو هم سه تا جوجه نازمون رو ببوس

گلپونه شنبه 28 مرداد 1402 ساعت 10:38

سلام گلم خوبی؟ امروز به وبلاگت سررزدم و دیدم پست جدید رمزیه.آیا امکانش هست داشته باشم رمز رو.این ایمیلم هست
البته شاید هم صرفا برای خودت نوشتی. امیدوارم رو به راه باشی عزیزم.

moghadamm047@gmail.com

سلام عزیزم. خوبی؟برات ارسال کردم گلم

بنفشه شنبه 28 مرداد 1402 ساعت 00:39

سلام عزیزم پست های رمزدار شامل حال ما نمیشه

چرا عزیزم، شما رو میشناسم و کامنتهاتون رو دیدم چطوری رمز رو برسونم؟

سحر جمعه 27 مرداد 1402 ساعت 09:17 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

رمز می تونم داشته باشم

ارسال شد عزیزم

مریم دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 19:49 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
روح پدر و خواهرت شاد باشه الهی
واقعا سخته
چه خوب اینقد جامع و کامل توضیح دادی
کلا نحوه نوشتنت رو دوست دارم

عه چه جالب باید بگم شهاب حسینی رو منم از وقتی تو پلیس جوان و پس از باران نقش داشت و هنوز اونجور معروف نشده بود کراش من بود
به اضافه دانیال حکیمی که خیلی دوست داشتم
به اضافه افشین پیروانی
که فوتبالیست بود
جالبه که افشین اسم عشق خیالی منم هست ازهمون بچگیم نا الان نتونستم برای اون عشق خیالی اسم دیگه انتخاب کنم چون افشین پیروانی رو اون زمانا خیلی دوست داشتم
خخخ
خلاصه که دل نبوده که کاروانسرا بوده

سلام مریم جون
ممنونم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
مرسی از محبتت خانومی. نظر لطفته
جالبه که شهاب حسینی کراش خیلی‌ها بوده اما خب من هیچوقت به بازیگری که همه دخترها دنبالش بودند علاقه نشون نمی‌دادم، اون موقع که از شهاب خوشم میومد هنوز مشهور نشده بود.
چه جالب، اسم عشق خیالیت افشین هست...تو هم دنیایی داشتی ها برای خودت دختر. میگم کاش خودت هم تو این چالش شرکت کنی، جوابهای تو هم برام جالبه. فرصت کردی تو هم جواب بده.
با خط آخر پیامت کلی خندیدم دختر

سمیرا دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 16:35

ممنونم از لطفتون عزیزم

خواهش میکنم عزیزم

سمیرا دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 11:29

سلام بله عزیزم، پیج ناچو رو همیشه کامنت میذارم پیج خانوم ف رو هم خیلی دوسدارم

آره میدونم چقدر اون پسر ناچو به شما ارادت داره. امیدوارم حالش خوب باشه، میخونمش اما خاموش.
خانم ف هم خوبه، شخصیتش با من خیلی فرق میکنه اما منم ازش خوشم میاد.
مرسی از حضورت سمیرا جان

مریم دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت 07:12

عزیزم روح پدر و خواهرت شاد باشه . تحمل داغ جوان خیلی طاقت فرسا است .
از جواب سوالات خیلی خوشم اومد خیلی جامع بود .
برنامه مسافرت را انشالله جور کنی وبری و بهت خوش بگذره .

ممنونم مریم جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه. بله مادرم خیلی عذاب کشید تو این سالها و ذره ذره آب شد، اگر داروهای اعصاب نبودند نمیتونست دووم بیاره طفلی.
مرسی عزیزم، میدونم خیلی مفصل جواب دادم.
کنسل کردیم مریم جان، با بچه ها اصلا راحت نیست، با جمع هم یه مقدار رودربایستی دارم و ممکنه شبها بچه ها خوب نخوابند و اینا اذیت بشن.
کاش بچه ها یکم بزرگتر شدند بتونیم خودمون بریم

آیدا سبزاندیش یکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت 18:16 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلامممم
چه چالش بزرگ و کاملیییی
بیشتری ها گفتند شهاب حسینی کراششون بوده.
در هنگام رژیم ورزش و رقص هم کمک میکنه زودتر وزن کم کنی یا روزها آهنگ شاد قری بگذار با بچه ها برقص و بالا پایین کن به بدنت شوک وارد میشه و زودتر آب میشه چربی ها.
نگران نباش لاغر میشی.
وای سرعین الان هوا عالیهههههه

بچه های نازت رو ببوسسسس

سلام عزیزم
منم دیگه. آره خب البته اون موقع که من شهاب حسینی کراشم بود کمتر کسی به اندازه من بهش فکر میکرد، بعد اون خب مشهور تر و محبوب تر شد وگرنه من آدمی که خیلی تو چشم و مورد علاقه بقیه باشه، مورد علاقم نیست.
آره خب رقص هم خوبه، اما باید مودش باشه، ضمن اینکه چون زیاد رقص بلد نیستم بهم یادآوری میشه ناشی گریم و زیاد اینکارو انجام نمیدم، اما در کل میدونم خیلی تاثیر داره، هم تو روحیه هم کاهش وزن.
آره هوا عالیه و دوست داشتم با بچه ها سخت نبود و میرفتیم اما متاسفانه نمیشه.
فدات عزیزم، بوس

سارینا۲ شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 22:34 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
خیلی بامزه بود توضیحاتت در مورد خودت که میگی توضیح کم مفهومی غیرممکن در ذهن شما هست
در مورد سفر ، من اگر احساس نیاز به سفر نکنم احتمالا این پیشنهاد رو رد می کنم چون بچه ها کوچک هستن و شما و همسرت هم آدمهای نسبتا زودجوشی هستید و احتمال جر و بحثتون تو مسافرت بیشتر هست. تو این سن بچه ها سفر به این دور و درازی ، برای آدمهای خونسرد و بی خیال مناسبه. شما که حساسید شاید اذیت بشید
و اینکه من خودم سرعین و آبگرم و این چیزا رو زیاد دوست ندارم
البته این نظر شخصی منه
بازم هر طور خودت می دونی

سلام سارینا جانم
خوبی ؟ حالت بهتره بعد اون همه حواشی و اعصاب خوردی؟ البته که میخونمت و میدونم کمی بهتری.
آخه واقعا همینطوره، من واقعا نمیتونم کوتاه بنویسم یا کوتاه و گزیده حرف بزنم، نه که نخوام واقعا نمیتونم. شاید اینجا از جنبه طنز بهش نگاه کردم اما واقعا از این ویژگی بیزارم و حتی رفتم تو گوگل سرچ کردم چطوری برطرفش کنم!
منم احساس نیاز به سفر ندارم سارینا، تازه رشت بودیم و نیازم برطرف شده، تازه شاید خودمون هم شهریور رفتیم نوشهر یا مشهد و از اداره هماهنگ کردم البته اگر بهم خونه بدند اونجا.
حرف تو درست و منطقیه مثل همیشه، سامان هم شرایط روحی خوبی نداره و بلاتکلیف و سرگردونه و تو مود مسافرت نیست وگرنه که اول از همه خودش منو راضی میکنه که اینبار ظاهرا خودش هم مایل نیست.
منم فکر میکنم بیشتر از خوش گذشتن احتمال اذیت شدن هست، بخصوص که با جمعی که میریم خیلی هم راحت و بی رودربایستی نیستم، نویان هم خیلی شیطون شده و کسی هم نیست مراقبش باشه. فعلا کنسل کردیم. موقعیت خوبی بود با توجه به دورکاری من و وضعیت سامان (که سر کار ثابت نمیره فعلا و نیاز به مرخصی و هماهنگی نیست) اما به مشکلاتش نمیرزه و البته هزینه هاش.
شما اتفاقا نزدیک سرعین هستی، منم یه خورده تو آب استخر چندشم میشه و تو عمرم شاید کلا سه چار بار استخر رفته باشم
به هر حال بهشون گفتیم نمیایم

سحر شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 20:02 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

باید اعتراف کنم جوابای من ی خطی بود مال توماشاله طولانی.
روح پدر و خواهرت شاد عزیزم براشکن فاتحه می خونم کاش می شد کاری کنم برات...
ی چی بگم مرضیه دقت کردی هرچیزی رو چقدر توضیح می دی یعنی ی چیزی که تو ی خط می شه گفت توی صفحه می گینمی‌گم بده ها ولی من برام جالبه تودنیای واقعی همین جوری هستی؟
درمورد بعضی آهنگ های ابی تتلو منم باهات هم عقیده ام و دوستشون دارم
سرعین هم عشق من واقعا سفربه اونجا دوست دارم ولی بابچه قطعا سخت تره.
امیدوارم روزات عالی بگزره

سلام سحر جان
ممنونم که فاتحه خوندی براشون، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
والا برای خودم هم جالبه اینکه اینطوریم! انقدر بدم میاد، انقدر بدم میاد که نگو. تو دنیای واقعی هم آره متاسفانه، بخشیش به خاطر وسواس فکریه بخشیش ذاتی اما بدم میاد از این ویژگی، بابتش در عذابم
سرعین رو کنسل کردیم، هر طور حساب کردم دیدم خیلی قراره اذیت بشیم به خوشی اندکش نمیرزه.
ممنونم عزیزم، زنده باشی

سمیرا شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 16:53

روح خواهر عزیز و پدر بزرگوارتون در آرامش و شادی باشه ان شاءالله همه رو جالب تحلیل کرده بودید و خوب توضیح دادید، ممنونم

ممنونم سمیرا خانم، خدا روح رفتگان شما رو هم قرین رحمت کنه عزیزم. شما باید همون سمیرایی باشید که تو پیج خانم ف یا ناچو پیام میذارید؟ در هر حال ممنونم از نظر لطفتون، پاینده باشید

فرانک شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 10:32

خدا خواهرتون رو بیامرزه
ایشون چرا فوت کردن؟

ممنونم خدا رفتگان شما رو بیامرزه
یروز صبح ریحانه من از خواب بیدار شد دلدرد داشت! همین! گذاشتیم پای درد ماهانه خانمها، آخر شب با همون دلدرد رفت تو کما و پنج روز بعد تمام شد! به همین سادگی! اما داغش تا ابد روی دلمون موند

فاطمه شنبه 21 مرداد 1402 ساعت 00:27

سلام‌ عزیزم
اسم اون بازیگره که گفتی پل گراس نیست؟
توی سریال به سوی جنوب نقش بنتون فریزر؟

سلام عزیزم
نه گلم، اتفاقا اون فیلم رو هم تماشا میکردم و از بازیگرش هم خوشم میومد، الان که گفتی برام یادآوری شد،؛ اما نه اون نیست، هیچکس تو ایران نمیتونه حدس بزنه یا بشناستش، دقیقا به همین علت دوستش داشتم، هیچوقت نمیتونستم بازیگرانی که همه دنبالشون بودند و دوستشون داشتند دوست داشته باشم، همون شهاب حسینی هم که اون موقع ازش خوشم میومد خیلی زمان خودش شناخته شده نبود و بعدترها مشهور شد و علاقمندانش بیشتر

رها جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 19:30 http://www.golbargesepid.parsiblog.com

وای مرضیه چه باحال بود این چالشت... تو یه سری از موارد چقد شبیه من بودی... انگار من جواب داده بودم... ینی مغزم سوخت...
میگم مرضیه من برای پست هات نظر میزارما ولی نمیدونم چرا فقط بعشی هاش رو میبینم بعد از تاییدت... بقیه نمیرسه بهت؟

سلام رها جان
اتفاقا چندوقتی بود پشت بند پیامی که تو وبلاگ یک زن مینویسد داده بودی (راجب پسرت در بدو تولد توضیح داده بودی) بهت فکر میکردم. چقدر تو هم سختی کشیدی و در عین حال الان انقدر مامان خوب و پایه ای هستی.
واقعاً؟ ایکاش میگفتی مثلا کجاها جوابت با من یکی بود، برای منم جالب بود.
عزیزم من هر چی پیام از تو دارم تایید کردم، گاهی دیر تایید میکنم پیامها رو اما همه رو تایید میکنم. اتفاقا گاهی جای خالی پیامهات رو پایین پست هام حس میکنم، البته نگی چقدر پرروئه خودش زیاد پیام نمیذاره بعد منتظر پیام منه ها

بهار جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 14:03 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه جان
پاسخ هات قشنگ بود به چالش و‌ چه خوب که طولانی مینویسی چون واقعا قشنگ مینویسی

سلام بهار جان
وای من انقدر اسم بهار رو همیشه دوست داشتم که حد و حساب نداره.
ممنونم از لطفت، نه بابا کجاش خوبه؟ خودم در عذابم، همیشه دوست داشتم کوتاه و گزیده صحبت کنم و همه منتظر باشند یه کلمه از دهنم دربیاد، اما آرزوش به دلم موند.
شما هم لطف داری بهار جان، اما حقیقت اینه که ویژگی خوبی نیست

مریم معلم جمعه 20 مرداد 1402 ساعت 08:09

مرضیه عزیزم کلا خیلی باحالی اینو شاید خودت ندونی اما هستی
من گاهی به عکسای چند سال پیش خودم نگاه میکنم هی میگم چقدر خوشگل بودم اما حالا نیستم و این روند ادامه دار شده ممکنه چند سال بعد دوباره عکس امروز نگاه کنم و با حسرت بگم چقدر خوشگل بودم اما لحظه ها و حال خوب داشتن از خودم دریغ کردم
حالا دیگه فهمیدم من همیشه خوشگلم اما خودم، خودمو تو اون لحطه وسن نمی پسندم پس بهتره دست از سرزنش و ایرادگیری خودم بردارم تو برخی مسائل دیگرم این اخلاق هستا اما کمرنگتر اما روی زیبایی خیلی زیادتر که خودم میدونم ریشه در یه جاهای کودکیم داره...
حالا اینو گفتم که بگم تو هم خیلی باحالی خیلی مامان خوبی خیلی خوش تیپی و خیلی همسرفداکاری هستی پس الکی با گیر دادن به خودت کام خودت و بقیه تلخ نکن
در مورد نیلا چون خودم ارشد مشاوره دارم و مشاورمدرسم و با بچه ها و خانواده شون خیلی سرکاردارم طی تجربیات سال‌های کار درمان فهمیدم که ژنتیک در انتقال بیماری های روانی دخیل اما دخیل تر از اون الگوپذیری
دخترت ازت الگو گرفته حتی ممکنه نویان هم همین الگو از تو و نیلا بگیر پس خودت درست کن بعد نیلا درست میشه نویانم که ایشالا وارد این پروسه نمیشه به مشاوره قطعا بیشتر از دارو احتیاج داری چون باورهات نیاز به تغییر دارن
خودت دوست داشته باش تمام مشکلاتت کم کم حل میشه

سلام خانم معلم عزیز مرسی از لطفت، با حالی رو نمیدونم مریم جان اما من واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای دارم راستش،
حرف شما هم درسته صددرصد، تمام زندگی خلاصه میشه تو حال رو دریافتن، اما وقتی آدم ازش برنمیاد چکار باید کرد؟ ممنونم از تعاریفت خانم مهربون، اما چه کنم، خیلی وقتها دلم میخواد همینطور باشم که شما میگی اما نمیتونم. میدونی خیلی دارم روی خودم و افکارم کار میکنم، باید موفق بشم نسبت به خودم حس بهتری داشته باشم، باور کن الان از گذشته خیلی بهترم، در راستای این تلاش کردن کلی کارها انجام دادم اما ته تهش تا فکر عوض نشه هیچی بهتر نمیشه.
درمورد الگوپذیری هم حرفت درسته، اما خدا شاهده نیلای من یه سری رفتارهایی که من یه عمره انجام میدم و یک نفر هم ازش خبر نداره و نذاشتم کسی بفهمه، عینا انجام میده! یه سری کارها و حرکات عجیب و تکراری ناشی از وسواس! چند شبه فهمیدم و خیلی ناراحتم و دنبال روانپزشک میگردم براش. به خودم قول دادم نذارم بلایی که سر من اومد سر بچم بیاد اما لعنت به من که این بیماری رو بهش انتقال دادم....گاهی میگم شاید نباید بچه دار میشدم.
مشاوره رفتم، باور کن من با مشاور ارتباط نمیتونم بگیرم، چند نفر رو امتحان کردم، حرفها و دانسته های خودم در اثر مطالعات رو به خودم تخویل میدند، نه که بد باشند اما چیز جدیدی که ندونم بهم نمیگن اما با خوردن دارو وضعیتم خیلی بهتر میشه معمولا. سری پیش بعد هشت جلسه مشاوره که اتفاقا زن خوب و کاربلدی هم بود، به این نتیجه رسیدم دارو برام موثرتره و با هماهنگی خودش جلسات رو رها کردم.
کاش بتونم بیشتر خودم رو دوست داشته باشم. کاش بتونم

مامان خانومی پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 23:15 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام مرضیه جان مرسی از اینکه در چالش شرکت کردی با وجود اینهمه مشغله که داری و چقدرم مفصل شرکت کردی ! یه چیزی بگم اوایل ازدواجتون خیلی دوست داشتم بدونم چطور با اقا سامان اشنا شدی ولی هیچ وقت هیچی در موردش ننوشتی الان دوباره یادم افتاد ! امیدوارم رژیمی که در پیش گرفتی موثر باشه خوبه جرات میکنی اونموقع شب تنهایی بری پیاده روی شایدم محله و پارک تون شلوغ هست شهرک ما اینقدر خلوته که چه در طول روز چه شب واقعا میترسم تنها یا حتی با بچه ها برم بیرون خیلی هنر کنم عصرها که پارک شلوغه و سر کوچه مونه شاید برم و تا هوا داره تاریک میشه سریع برمیگردم خونه

یه پارک نزدیک خونمونه که تا ده و نیم شب خلوت نمیشه و کلا محلموون خیلی هم خلوت نیست، اما راستش خودم یه ذره کوچولو احساس ترس گاهی بهم دست میده اما انقدر نیست که بخواد جلوی ارادم رو بگیره، خدایی هر کار میکنم تا به بچه ها شام بدم و برم زودتر نمیشه. سمت چیتگر خدایی خیلی خلوته بخصووص شهرک های اطراف، اما محله ما که میشه منطقه ده در کل خیلی هم خلوت نمیشه، اما خب مثلا کوچه خودمون از یه تایمی خلوت میشه. در کل که کار درستی نمیدونم اون ساعت بیرون رفتن رو اما چاره ای هم ندارم یه وقتها. اراده کردم که وزنم رو کم کنم و باید این اتفاق بیفته

ترانهتو پنج‌شنبه 19 مرداد 1402 ساعت 20:08 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

سلام قشنگ خانوم.روح خواهر و پدرت شاد باشه

چه جالب در مورد شعر همایون گفتی،منم همیشه با خودم زمزمه میکنم،پسر کوچیکم هم یاد گرفته اونم باهام میخونه.

من سفر رفتن خیلی دوست دارم،اتفاقا ما هم قرار بود شهریور بریم سرعین که به خاطر یه سری تغییرات و بهم خوردن حساب کتابهامون فکر نکنم بشه.
جات بودم با سر میرفتم.مخصوصا اینکه خانواده ی همسرت هم کنارتون هستن.میتونید از فرصت استفاده کنید و بچه ها رو بذارید پیششون و با آقا سامان یکم بچرخید و خوش بگذرونید.به نظرم به یه تایمی برای خودتون دوتایی احتیاج دارید.

سلام دوست زیبای من. ممنونم پریسا جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه، خوشحال شدم بعد مدتها نظری ازت اینجا دیدم عزیزم.
ئه چه جالب! فکرشم نمیکردم مثلا این آهنگ از آهنگ های مورد علاقه تو هم باشه
منم خیلی سفر کردن رو دوست دارم پریسا، یکی از حسرتهای بزرگ زندگیم اینه که چرا یک سال و نیم بعد ازدواجمون و قبل تولد بچه ها ماشین نخریدیم که بریم مسافرت، الان با بچه ها خدایی خیلی سخته.
خانواده همسرم متاسفانه اصلا شرایط نگهداشتن هر دو بچه ولو در حد چندساعت رو ندارند، نیلا رو چرا باز میتونند اما مادرشوهرم با اونهمه مریضی ازعهده کارهای نویان و نگهداریش برنمیاد وگرنه که منم از خدام بود. منم خب قبل سفر و حین سفربیشتر از یه سری مادرای دیگه سخت میگیرم و میدونم اگر بریم اونقدرها خوش نمیگذره بخصوص که با جمع هم یکم رودربایستی دارم، کنسلش کردیم اما هنوز دلم بود که برم. به سامان گفتم بیا خودمون بریم، گفت بذار بچه ها بزرگتر شن بعد.
ما واقعا به تایم دو نفره نیاز داریم پریسا اما چه میشه کرد وقتی جور نمیشه؟ به سامان میگفتم چقدر غم انگیزه که ما ولو برای دو ساعت نمیتونیم با هم تنها جایی بریم و کسی نیست در همین حد بچه ها رو با خیال راحت بهشون بسپریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد