بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بچم نویان سه روزه بیرون روی شدید و استفراغ داره، از صبح تا شب مشغول عوض کردنش هستم، مدام میشورمش که مبادا پاهاش زخم بشه؛ الهی بمیرم برای بچم. با دکترش تلفنی صحبت کردم و باز دلم طاقت نیاورد وقتی دیدم دیشب در عرض یکساعت عذر میخوام 5 بار بیرون روی شدید داشت، طاقت نیاوردم و با وجود دو بار مشاوره تلفنی، دیشب بردمش بیمارستانی که یکی دیگه از دکترهای بچه ها اونجا شیفت بود (بچه ها دو تا دکتر دارند، یه دکتر هشتاد ساله و یه دکتر جوان حدود 40 42 ساله و بنا به موقعیت پیش هر دو میبرمشون، بماند که ترجیحم به دکتر هشتاد ساله هست که ذره ای پولکی و مادی نیست و تشخیصش حرف نداره.مورادی که اون نشه، میبرمش پیش اون دکتر جوون. دو شب پیش هم تلفنی هم با اون دکتر سن بالا تماس گرفتم و راهنماییم کرد اما دلم طاقت نیاورد و دیشب پیش دکتر جوونشون هم بردم)...تجویز خاصی نبود جز اونایی که خودم میدونستم و داشتم انجام میدادم و تلفنی هم دکترشون بهم گفته بود اما چه کنم که وقتی دیدم اینهمه بیرون روی داره و محلول او آر اس هم نمیخوره، از ترس کم آب شدن و افتادن فشار بچه ساعت ده شب بردمش بیمارستان، ترسیدم عذاب وجدان بگیرم بعدا یا حال بچم بدتر بشه...

الان یکم انگار بهتره ولی بازم از ده صبح تا الان چهار بار شکمش کار کرده. بچم یکم وزن گرفته بود و چندنفری میگفتند، یهو اینطوری آب شد و چند روزه اصلا اشتها نداره. فقط خدا رو شکر میکنم تب نکرده، از هیچی اندازه تب نمیترسم، ولی خب بیرون روی در حد روزی 20 بار هم خیلی بد و خطرناکه که دیروز همین وضع بود، انقدر لباس عوض کردم که دیگه به زور براش لباس پیدا میکردم بهش بپوشونم چون اصلا بهم اجازه  و فرصت نمیداد برم لباسهای قبلیشو که در اثر بیرون روی بلافاصله کثیف میشد بشورم، همش بهم چسبیده بود.

الان بعد کلی اذیت خوابیده، حس میکنم یکم بهتره، الهی که وقتی بیدار شد ببینم وضعیتش بهتر شده، نیلا هم یه هفته قبل بود از مهد کودکش زنگ زدند سامان بیاد بچه رو ببره، گفتند چندبار بالا آورده، دیگه اومد خونه و شبش هم یکم تب کرد اما با داروهایی که خودم دادم بهتر شد و نیاز نشد ببرم دکتر، حالا هم نویان...

تو این هیری ویری، دیشب سامان تو مسیر بیمارستان میگفت هوس زرشک پلو با مرغ مجلسی کردم، بین اینهمه گرفتاری، امروز صبح تند تند در حالیکه دو تا بچه بهم آویزیون بودند بلند شدم درست کردم که غافلگیرش کنم، نه که حالا غذای خاصی باشه، خیلی وقت هم نیست مرغ خورده، خودشم هزار بار تاکید میکنه فعلا آشپزی نکنم و به بچه ها برسم اما خب دلم نمیاد دیگه، گفتم خوشحال بشه.

همزمان برای نویان هم برای بار چندم تو این سه روز برنج کته گذاشتم و همینطور سوپ هم گذاشتم. این وسط چندین و چند بار هم در حال عوض کردن این بچه و شستنش تو دستشویی و درآوردن کل لباساش و دادن محلول او آر اس و داروهای دیگه و همینطور رسیدگی به نیلا و دادن صبحانه و انجام دستورات جورواجورش بودم  و حسابی خسته شدم، بازم شکر نیلا دردسرش کمتر شده  اما خب به هر حال اونم بچست و صبر نداره و مثلا وقتی میگه صبحانه بده یا این چیز و اون چیز رو، نهایتش بتونم چند دقیقه معطلش کنم. حتما باید تو برنامم بذارم ببرمش پیش هم روانشناس و هم روانپزشک بابت مشکل اضطراب شدید و وسواس فکری، نباید پشت گوش بندازم، میدونم باید دارو بخوره، مشغله های زیاد باعث شده عقب بندازمش، اما هر چه زودتر باید پیگیر این موضوع بشم، همزمان باید نیلامو پیش چشم پزشک هم ببرمش، خب بعد عملهای جراحیش این بچه باید عینک میزد که هر کار کردیم و به هر دری زدیم قبول نکرد، الان شماره چشمش حتما تغییر کرده و باید عینکش عوض شه، قبل عید که رشت بودیم هر دوشون رو  بردم پیش چشم پزشکی که خواهرشوهرم رو عمل کرده بود، نویان رو گفت خدا رو شکر مشکلی نداره فعلا اما باید تحت نظر باشه، اما درمورد نیلا گفت عینکش احتمالا باید عوض بشه اما چون عینکش رو همراهمون رشت نبرده بودیم نتونست شماره  جدید عینک رو بهمون بگه  و خلاصه مونده تا الان. چند روزه بچم میگه چشمام میسوزه و باید حتما اینم پیگیری کنم و ببرمش دکتر تا مشکل چشمش جدیتر نشده.

به هر حال وقتی دو تا بچه سن پایین داری و هر کدوم نیازهای خودشون رو دارند و خودتم شاغلی و همسرت هم بابت بدهیهاش باید ساعات طولانی با ماشین کار کنه، انجام هر کدوم از این پیگیریها و پروسه ها زیادم راحت نیست اما چه میشه کرد، وقتی مادر میشی باید کفش آهنی به پا کنی، هر چقدر هم بخوای به خودت فکر کنی، بازم میبینی نیازهای بچه ها تو اولویته. الان خیلی دلم میخواد وزنم رو کم کنم، یکم به زیباییم برسم، موهامو رنگ کنم، لباسهای شیک بخرم و بپوشم، فیلمها و سریالهای به روز رو ببینم، به درمان اختلالات روحی و وسواسم بپردازم و همزمان کارهای اداره رو هم به بهترین شکل انجام بدم و خونه و زندگیم هم مرتب باشه، اما واقعاً نمیتونم، هم خب فعلا بحث مادی قضیه مطرحه و هم زمان و فرصت که نیست. بازم خدا رو شکر میکنم، شکایتی ندارم، خودم خواستم همسر و مادر باشم، خودم خواستم شاغل باشم و درامد مستقل داشته باشم، مشکلات برای همه هست، برای یکی بیشتر و برای یکی کمتر، خب خدا از اول تصمیم نداشته هیچ نعمتی رو بی دردسر بهم بده، اما همینکه بهم داده شکر، طلبکارش که نیستم، بازم هر طور حساب کنیم خداست که دست بالا رو تو رابطه من و خودش داره، تا همینجاشم یه جورایی با معجزه اومدم جلو و تا اینجا رسیدم، بدون اغراق میگم خدایی. یعنی من هر طورم حساب کنیم بازم بدهکار خدا هستم بابت همه موهبتهای و نعمتهایی که لایقش نبودم و بهم داده، درسته به سختی و جون کندن اما میتونست حتی با وجود همون سختی هم بهم نده و دریغ کنه. فقط ازش میخوام سعه صدر و صبوری و تحمل منو بیشتر کنه و کمکم کنه قویتر و شجاع تر باشم و امور زندگیم و روابط با همسرم و بچه ها رو با مدیریت و آرامش بهتری جلو ببرم.

کارهای اداره مونده، واقعا وقت نمیکنم، بچه ها که میخوابند میرم سراغ پروژه اداره اما خب اون زمان شب خیلی خسته ام و خوابم میگیره، صبح هم باید زود بیدار شم که نیلا رو راهی مهد کودک کنم و به کارهای خونه و آشپزی و رسیدگی به نویان برسم، اما همینکه خونه ام شکر. خیلی نگران کارهای اداره هستم، ماه دیگه باید مجدد درخواست تمدید دورکاری بدم و برام مهمه عملکردم خوب باشه، ولی مگه با اینهمه کار و گرفتاری میشه؟ امیدوارم این دورکاری ادامه دار بشه، خدا میدونه چقدر تو شرایط من کمک کنندست و بابتش چقدر خدا رو شکر میکنم، مثلا الان که نویان حالش خوب نست چقدر جای شکر داره خودم پیششم، خدا میدونه اگر قرار بود سر کار باشم و بچه رو بسپرم به مهد کودک یا حتی پرستار، چقدر برام سخت میشد و چقدر فکرم پیش بچه بود، مرخصی هم که خب نهایتش بشه یکی دو روز گرفت، نمیشه هر بار به بهانه مریضی بچه ها درخواست مرخصی داد یه جا بالاخره صداشون درمیاد. خلاصه که هزار هزار بار شکر خودم بالای سر بچه هام هستم، الهی که ادامه دار باشه این روند، شما هم دعا کنید عزیزانم که بتونم حداقل تا دوسالگی نویان دورکار بمونم و بعدش یه فکری میکنم. برای نیلا هم خیلی بهتره که من خونه هستم و بچم آرومتره. عاشق مهد کودکش شده و درسته یه بار مالی اضافه هست برامون (چون نیازی نیست بره و من خونه ام)، اما خب همینکه مهدش رو انقدر دوست داره و خودمم حس میکنم تو روحیه و صحبت کردنش اثر گذاشته راضیم، سامان هم بیشتر از من اصرار داره که بره .

درمورد پست قبل که راجب خانوادم گفتم دوست دارم یه توضیحی بدم، پنجشنبه قرار بود بریم با پسرخاله سامان و باجناقش، باغ باجناق پسرخالش که به خاطر طوفانی شدن هوا و بارندگی کنسل شد، منم تصمیم گرفتم به جاش برم به مادرم سر بزنم، خلاصه رفتم و اتفاقا رضوانه خواهر کوچیکم هم اونجا بود، یکساعت بعد خیلی یهویی خواهر بزرگم هم با بچه هاش اومد، یعنی درواقع به خاطر دیدن نویان و تا حدی نیلا که عاشقانه دوستشون دارند اومد خونه مادرم، گفت دلش طاقت نمیاره این بچه رو نبینه، (خب الان نویان بیشتر رو بورسه). خونه خواهرم و مادرم خیلی نزدیکه و با ماشین پنج دقیقه راهه، پیاده هم شاید یربع. خلاصه خودشو رسوند و نویان هم که اونجا کلی آتیش سوزوند و با سامان و رادین پسر خالش کلی فوتبال بازی کرد. نیلا هم خیلی خوشحال و سرحال بود از دیدن  خواهرزاده هام. 

قبل رفتنمون به خونه مامانم، خب راستش یه دلخوری کوچیکی پیش اومد، سامان گفت به مامانت بگو برام ماکارونی درست کنه، آخه سامان عاشق ماکارونیه، ما هم خب آخرین بار سه ماه پیش خونه مادرم شام خورده بودیم، به مادرم با لحن شوخی گفتم دامادت دستور داده براش ماکارونی درست کنی، که گفت غذا دارم و رضوانه آورده...به سامان که گفتم یکم خورد تو ذوقش، گفت ما سالی سه چهار بار خونه مامانت شام میخوریم، کاش حداقل الان که بهش گفتی سامان دلش ماکارونی میخواد درست میکرد، گفتم چی بگم؟، میگه رضوانه غذا آورده اما خب ته دلم خودم هم یکم خورد تو ذوقم چون آخه واقعا بعد دو ماه میرفتم خونه مادرم و اینکه آخرین بار هم فکر کنم دو ماه و نیم سه ماه پیش بود شام رفتیم خونش...من اینجا این توضیح رو بدم که مادرم از نظر جسمی و روحی سلامتی کافی نداره و من اگر بعد ماهها هم برم برای شام یا ناهار خونش تاکید میکنم یه چیز حاضری درست کن یا اصلا برای شام و ناهار نمیرم که اذیت نشه، خواهرانم هم ملاحظه میکنند، اما خب سامان به هر حال شاید مثل من نباشه و انتظار داشته باشه وقتی سالی چهار بار میره خونه مادرزنش، براش یه ماکارونی ساده درست کنه، بخصوص که خب میبینه مادر خودش با اونهمه مریضی چطور رسیدگی میکنه، به هر حال هر کی یه طوره و خب منم ناراحتیم بیشتر بابت سامان بود و اینکه خب دوست داشتم بعد اینهمه مدت که میریم، غذای دلخواه سامان رو درست میکرد که منم پیش همسرم شرمنده نشم و نخوام هی توجیه کنم، فوقش غذای رضوانه میموند برای فردا ناهار (شوهر رضوانه از سر کارش معمولا غذاهای اضافه رو میاره و خواهرم هم میاره برای مادرم). به سامان گفتم لابد حالش خوب نیست یا شاید اصلا ماکارونی تو خونه نداره و ته تهش وقتی دیدم دلخوره و میگه حالا بعد اینهمه وقت من ازش خواستم برام ماکارونی درست کنه خواسته زیادی نبود که، منم با عصبانیت گفتم خب چیکار کنم من؟ میخوای نریم! وقتی میگه غذا داریم من چی بگم دیگه؟ 

اینو هم اینجا باید تاکید کنم که از اول عقدمون تا الان بیشتر وقتهایی که میخواستیم بریم خونه مادرم، شوهر من به مادرم تاکید میکرد خودشو به زحمت نندازه و یه املت میخوریم و .... برخلاف شوهر خواهر بزرگم که خب برعکس از همون اول ازدواجشون با خواهرم دوست داشت مادرم بهترین سفره  رو جلوش پهن کنه و بهترین غذاها و مخلفات رو تهیه کنه و اگر مثلاً غذای ساده ای بود، شوخی یا جدی  به مادرم میگفت، بماند که به خاطر همین اخلاقش، اگر خواهر بزرگم از مثلا صبحش خونه مادرم میومد، خودش خونه مادرم برای شام آشپزی میکرد و سالاد و نوشابه  و ماست و مخلفات همه  و همه رو حاضر میکرد. ولی برعکس خدا وکیلی سامان هیچوقت انتظار نداشته و نداره که مادرم خودش رو به زحمت بندازه، بخصوص که بارها هم بهش گفتم مامان مریضه و اعصاب و روانش به هم ریخته و... تنها غذایی که گاهی سفارش میده همین ماکارونی بوده که اینبار که مادرم گفت ما غذا داریم و رضوانه آورده یکم دلخور شد که حالا چی میشد بعد اینهمه وقت که میریم برامون درست میکرد که خب کمی بهش حق دادم.

وقتی رسیدیم خونه مادرم، دیدم زیاد هم حال نداره و میگه چند روزه رمق نداره و کلی سفارشش کردم مواظب خودش باشه، خواهرانم هم بودند و یکی دو ساعتی با هم بودیم، من معمولا وقتی یه جا هستیم زیاد با اونا همکلام نمیشم، یعنی خب حس میکنم وقتی اونا زیاد صحبت نمیکنند و بیشتر مادرم رو مخاطب قرار میدند و خیلی با من حرف نمیزنند من چی بگم؟ خودم گاهی همکلام میشم و حرف پیش میکشم و ... اما از یه جایی احساس میکنم کمتر حرف بزنم بهتره  بخصوص که تازگیها هم میبینم خواهر بزرگم و کوچیکه بیشتر با هم حرف میزنند و صمیمی ترند. با همه اینا دوست داشتم میشد بیشتر از اینا دور هم جمع بشیم که خب جدای از حاشیه ها، هر کدوم برنامه ها و مشغله های زندگی خودمون رو داریم.

راستش بعد نوشتن پست قبلی خیلی فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که احساس من که فکر میکنم اونطور که باید بهم بها نمیدند و بهم علاقمند نیستند، غلط نیست اما شاید باید کلاهمو قاضی کنم و از دید اونا هم نگاه کنم، داشتم با خودم فکر میکردم خب این کم سر زدن من به اونا یا کمتر زنگ زدن من از نظرشون ممکنه تعبیر بشه به بی مهری یا بی تفاوتی، البته نمیگم صد درصد همینه، فقط فکر میکنم شاید اگه از اونا هم بپرسی اینو بگن. خب اگر من کمتر سر میزنم بخشیش به خاطر مشغله ها و گرفتاریهای خونوادگی خودم و شغلم و رسیدگی به بچه ها و... هست، بخشیش هم به این خاطره که حس میکنم زیاده از حد برم شاید سربارم یا مزاحمم یا از دیدنم خوشحال نمیشن و چه کاریه پاشم برم اونجا، درمورد تماس تلفنی هم همینطور، گاهی میگم شاید مامان زیاد حوصله نداره من زنگ بزنم و خب گاهی هم نشانه هایی مبنی بر تایید این موضوع میبینم، همینطوری و روی هوا نمیگم، ولی هر دو خواهرهام روزی یکی دو بار باهاش تماس میگیرند، من شاید هفته ای یک یا دو بار.

نمیدونم، اما این چند روز داشتم فکر میکردم شاید منم این وسط متهم شدم به بی خیالی و بی تفاوتی  و بی مهری و... یعنی کسی از خانوادم چیزی نگفته ها، اما با خودم میگم اونا هم شاید حس میکنند من دوست ندارم تو جمعشون باشم و ....از طرفی هم خب من مگه بدم میومد وقتی بعد سالها میرن شمال حداقل یه زنگ بزنند و تعارف کنند تو میای یا نه؟ نه اینکه بعد چند روز زنگ بزنم به مادرم بگم دارم میرم بهش سر بزنم و ببینم با هم شمال هستند یا سمنان یا دور هم جمعند. یعنی خب پالسها یا نشانه هایی ندیدم که بهم ثابت کنه همونقدر که اونا برای من مهمند منم براشون اهمیت دارم، البته بازم تاکید میکنم همین خواهر بزرگم هر بار بچه هام مریض شدند (یا حتی خودم جراحی داشتم) به دادم رسیده و هوای ما رو داشته، اما خب همه اینا تا وقتی هست که هر چی میگه بی چون و چرا قبول کنیم و حرفی نزنیم و تابع باشیم. 

این وسط یه دوست عزیز  وجدید وبلاگی به اسم هد هد عزیزم کامنتی برام تو پست قبلی گذاشت که حرفهایی بود که خودم هم عیناً بهشون فکر کردم، بنابراین اینجا هم میذارمش، برام نوشته بود:

سلام
من تازه واردم و خیلی از روابط شما و خانوادتون خبر ندارم
از همین پست آخری میگم که خب شاید اونا هم توقع دارن شما زودتر بهشون سر بزنین.
وقتی شرایطش رو دارین و فقط ماهی یکبار به مامانتون سر میزنین.. حتما توقع بیشتری دارن چون دوتا بچه کوچیک هم دارین و همه خیلی زود دلشون برای بچه ها تنگ میشه، مخصوصا نوه.
شما الان خودتون مادر دوتا بچه هستین.. میتونین بینشون فرقی بذارین؟ حتما برای مادرتون همه شما عزیز هستین حالا شاید اون خواهرا بیشتر میرن میان و راحت تر هستن.
من خودمم سعی میکنم به مامانم خیلی زحمت ندم. خیلی وقتا خودم و پسرم تو روز بهش سر میزنیم و شب همسرم میاد دنبالمون چون میدونم مامانم با همسرم بیشتر رودروبایستی داره و خودش رو به زحمت میندازه چند وقت یه بار شام و نهار با همسرم میرم. ولی وقتی تنهام بهش میگم همونی که برای خودتون درسن میکنی کمی بیشتر درست کن و خودت رو به زحمت ننداز.
یا گاهی خودم غذا درست میکنم و میبرم.
میگم من خورشت گذاشتم میارم شما برنج بذار مثلا.
برای اینکه به زحمت نیفته.
در کل منظورم اینه که خب ماهی یکبار برای شما که به مادرتون خیلی دور هم نیستین زیاده حتما توقع بیشتری داره و وقتی شما نمیری حتما اونا هم فکر میکنن شما با اونا راحت نیستی و دلت تنگ نمیشه و دوست نداری باهاشون وقت بگذرونی.
خواهرت هم مطمئن باش که اول شما رو دوست داره که بعد بچه هاتون رو دوست داره.
به جز این اصلا امکان نداره. شاید اونم دوست داره که شما بهش سر بزنین و..
وقتی شما خودت رو کنار میکشی فقط خودت میدونی که برای اینه که به نظرت میاد اونا خودشون با هم خوشن و من براشون مهم نیستم و اصلا چرا برم.
اما اونا اینو میبینن که شما خودت رو کنار میکشی و زیاد نمیری و حتما به نظر اونا میاد که شما باهاشون راحت نیستی و حال نمیکنی و چسبیدی به خانواده خودت. یه دور باطله به نظرم.
اگر این شرایط اذیتت میکنه و واقعا دوست داری بیشتر باهاشون رفت و امد داشته باشی. مخصوصا با مامانت، به نظرم از خودت شروع کن چون بقیه رو که نمیشه عوض کرد، بیشتر برو.. هفته ای یه بار و سعی کن خیلی ریز نشی به رفتار دیگران. مطمئن باش اونا از دیدن شما و بچه ها خیلی خوشحال میشن. بیشتر تماس بگیر و .. کم کم بیشترش کن. همونقدری که خودت دوست داری.
من خودم دختر آخر بودم که ازدواج کردم. خواهر اولی هر روز یکی دوبار زنگ میزد به مامانم.. دومی کمتر. و خب مامانم یه روز که تا عصر اولی زنگ نمیزد میگفت چی شده؟ چرا زنگ نزده؟ خودش زنگ میزد. دومی رو ولی فکر میکرد خب حتما امروز کار داشته و زنگ‌ نزده. نگران نمیشد معمولا. مال این نبود که اولی رو بیشتر دوست داره. چون بیشتر زنگ میزد و بیشتر میومد وقتی یه دفه کم میشد خب فکر میکرد چه اتفاقی افتاده؟!
ببخشید خیلی طووولانی شد.. در کل منظورم این بود که حالا یه مدت شما خودت کمی رفت و آمدت رو بیشتر کن به مرور بعد شاید تغییری رو حس کردی.

همینجا جوابت رو میدم هد هد جان، به حرفهات فکر کردم  و قبل اینکه برام پیام بذاری خودمم همین افکار سراغم اومده بود، درمورد اینکه مثلا مادرت برای یکی از دخترها بیشتر از اون یکی نگران میشه، خب مثلا یه ناراحتی منم همین بود که مادرم انگار اصلا نگران من نمیشه، مثلا بهش بگم راه افتادیم میریم رشت یا جای دیگه، هیچوقت میون راه تماس نمیگیره بگه کجایید، رسیدید، نرسیدید؟ و حتی روزهای بعدش هم همینطور. خب مثلا دوست دارم یکم احساس نگرانی کنه یا گاهی همینطوری زنگ بزنه حالی از من و بچه ها بپرسه، حالا نمیدونم درمورد دو تا خواهرانم اینطور هست یا نه، البته به خودش بگی قسم میخوره بین بچه ها براش فرقی نیست، اما خب چیزی که محرزه اینه که تعصب و طرفداری و وابستگی بیشتری به خواهر بزرگم داره، که خب بخشیش با توجه به اینکه همه اموراتش دست خواهر بزرگمه، طبیعیه، اما به هر حال دفاع یک جانبه هم تو همه شرایط درست نیست.

منم مثل شما زحمتی برای خانوادم نداشتم خدایی، از 19 یا 20 سالگی کلیه هزینه های زندگیم با خودم بود و حتی هزار تومن ازشون نمیگرفتم. بعد ازدواج هم یه جور دیگه. بالاتر هم توضیح دادم که شاید ما سالی چهار بار برای شام یا ناهار پیشش باشیم، قبلتر که بیشتر میرفتیم حتما تماس میگرفتیم که حاضری میخوریم و چیزی درست نکن یا مثل شما غذامون رو میبردیم یا اصلا برای شام یا ناهار نمیرفتیم که مزاحم نشیم، به هر حال مادرم از نظر روحی و روانی بعد فوت خواهر سومم و پدرم و برادرش و اصلاً یتیم شدنش از 13 سالگی، وضعیت خیلی خوبی نداره و زیاد نمیتونه کار فیزیکی کنه، نه بابت وضعیت جسمانیش، بیشتر همین وضعیت اعصابش و افسردگی و ...به همین دلیل ما خواهرها سعی میکنیم هممون حواسمون بهش باشه، من که صادقانه میگم حس میکنم بیشتر از اون دو تا هم مراعات کردم، حتی نخواستم شب خونش بخوابم مبادا اذیت بشه بابت بچه ها یا مثلا نویان پوشکش پس بده و مامانم که وسواس داره ناراحت بشه، یعنی همه جوره مراعات کردم.

به هر حال همچنان میگم ما یه خانواده خیلی گرم و صمیمی نیستیم و همش از گذشته ها و دوران بچگی نشات میگیره، الان هم نمیشه اوضاع رو عوض کرد اما خب حرفهای شما هم قابل تامله  و منم سعی میکنم کمی رویکردم رو عوض کنم، راستش تا چند وقت پیش تصمیمم این شده بود که خیلی کمتر برم و بیام، اما الان تصمیم دارم به خاطر مادرم هم که شده بیشتر بهش سر بزنم، راستش این چند روز چندباری به این فکر کردم که اگر خدای ناکرده خدای ناکرده اتفاقی برای مادرم بیفته، آیا به این فکر نمیکنم که شاید اون هم دوست داشته من بیشتر بهش سر بزنم و گاهی منتظر بوده و تصورات من مبنی بر اینکه خیلی هم منتظر من نیست و مشتاق دیدنم نیست اشتباهه؟

البته خب نمیتونم بگم همش تصورات و خیالات من بوده، من براشون مدرک و سند دارم و میتونم به مواردی هم اشاره کنم که ترجیح میدم نکنم اما قطعا ماهی یکبار و دوماه یکبار سر زدن به مادرم شاید از نظر اون طولانی باشه و ناراحت کننده و اونم انتظار داشته باشه، خدا داند، اینبار هم که بعد دوماه رفتیم هم اون و هم خواهر بزرگم گفتند چه عجب این طرفها و... چه کنم که منم دلایلی داشتم که احساس کردم با دورتر بودن احترامم بیشتر حفظ میشه و حداقل حاشیه ها و ناراحتی های کمتری دارم. البته خب همین یکماه پیش کارتی که اداره بابت استفاده از یه تالار پذیرایی بهمون داده بود رو با هر زوری که بود هماهنگ کردم با کل خانواده استفاده کنم و برای تولد خواهرزادم ازش استفاده کردم و همه خانواده رو بعد مدتها دور هم جمع کردم، یا مثلاً بارها ازشون خواهش کردم بیشتر بیان و بهم سر بزنن و خیلی خوشحال میشم، یعنی خدایی بخوام بگم من خیلی زیاد تلاش کردم بیشتر نزدیک بشم اما تهش احساس میکردم زیاده از حد نزدیک شدن، باعث بروز یه سری ناراحتیهای جدید به خصوص با خواهر بزرگم میشه و عقب کشیدم، اینو دیگه حتی سامان هم متوجه شده این دو سه سال اخیر با وجود همه پنهان کاریهای من از ابتدای ازدواجمون.

در هر حال من تصمیم گرفتم  با وجود مشغله های زیاد تو زندگیم بیشتر به مادرم سر بزنم، البته نه بابت اینکه وضعیت و دید خانوادم نسبت به من تغییر کنه و مثلا اوضاع فرق کنه  (قبلا این مسیر رو رفتم و بعید میدونم اتفاق خاصی بیفته) فقط بابت اینکه خودم عذاب وجدان نداشته باشم و فکر نکنم کوتاهی کردم و خدای ناکرده بعدها پشیمون بشم. مادرم رو دوست دارم، اون عاشق بچه های منه، همیشه براشون دعا میکنه، اما خب تا خودم زنگ نزنم به ندرت پیش میاد اون زنگ بزنه و احوالی بپرسه که طبق معمول سعی میکنم نادیده بگیرم و بیشتر و بیشتر محبت کنم، اینم لابد اخلاقشه دیگه. از طرفی هم خدا رو شکر میکنم خواهر بز رگم پیششه و هواشو داره، خیالم راحته تنها نیست وگرنه خب مسئولیتهای من چندبرابر بود طبیعتا که وظیفهم هم بود.

چقدر حرف زدم، دستام درد گرفت، این بچه هم بیقراری میکنه، یکم بهتره انگار و بیرون رویش کمتر شده، خدا کنه همینطور باشه و تا فردا خوب بشه، انقدر که بردمش دستشویی و شستمش و لباساشو عوض کردم کمرم و زانوم درد گرفته. خیلی خسته ام و نیاز دارم چند ساعت مداوم بخوابم، اما حیف که اندک زمان خالی هم که پیدا کنم باید به کارهای اداره برسم....

چند روزه دلم میخواد چند تا عکس بذارم اینستاگرامم اما فیلترشکنم به راحتی وصل نمیشه و فرصت هم نمیکنم. 

زندگی با خوب و بدش میگذره، زمان عین برق و باد سپری میشه، میدونم سخت و آسون میگذره، تا الانش گذشته از این به بعدش هم میگذره. فقط کاش بتونم قدر لحظات و روزهای زندگیم رو بیشتر از اینا بدونم.

مرسی بابت همراهیتون و خوندن این متن بلندبالا.

نظرات 19 + ارسال نظر
گلپونه دوشنبه 29 خرداد 1402 ساعت 15:14

خوشحالم که تو کامنت ها متوجه شدم حال نویان جان خوب شده و بهتره.بله عزیزم در مواردی مثل فروش خونه و مشکلاتی که به همه خانواده مربوط میشه این نهایت بی انصافی که شمارو در جریان قرار ندن.اصلا حق طبیعی شماست.واقعا سخته حفظ این تعادل همیشه دلم میخواد در آینده واقعا بتونم بچه هامو یجور ببینم و تبعیضی قائل نشم به هیچ دلیلی.امیدوارم که بتونم.

مرسی گلپونه جان، آره شکر خدا بهتره.
خب ته تهش در جریان قرار میگیرم اما مثلا اون لحظه که تصمیم میگیرند و میسپرن به این و اون، تا خودم بطور اتفاقی نفهمم اغلب در جریان قرار نمیگیرم، اگر هم حرفی بزنم میگن حالا مگه قرار بوده چکار کنیم، کاری نکردیم که...دیگه راستش اینجور وقتها، منم زیاد شکایتی نمیکنم و یا گذرا عبور میکنم.
انشالله که به عنوان والدینشون بتونیم از عهده اینکار بربیایم، واقعا آرزوی قلبی منه که رابطه خواهر و برادر طوری باشه که هیچ چیز حتی ازدواج کردنشون یا حتی فاصله فیزیکی، بینشون جدایی نندازه به امید خدا. دعای قلبی منه. انشالله برای شما هم همین اتفاق بیفته

نگار دوشنبه 29 خرداد 1402 ساعت 02:44

سلام .عزیزم سوپ برای کسی که بیرون روی داره اصلا خوب نیست.کته و ماست بهش بدید با موز.آب سیب.انشا ا...بهتر بشه کوچولومون.

سلام عزیزم
ممنونم از توصیتون
والا منم دقیقا فکر شما رو میکردم، دکتر که تو دوران اوج بیرون رویش گفت کته ماست و سوپ و... بده با تعجب پرسیدم سوپ اشکال نداره گفت نه و آب بدنش رو تامین میکنه، من خودم کته ماست و موز و سیب زمینی پخته و ماست بهش میدادم، دیگه سوپ هم درست کردم اما توش جو نریختم که رونده است و روغن هم نزدم، عدس و برنج و سیب زمینی و هویج با زردچوبه و نمک و خیلی کم رب، سبزی هم نریختم بابت همین بیرون روی، ولی دکتر فقط گفت سوپ به محتواش هم اشاره نکرد.
الان بهتره نگار جان، از شنبه بهتر شد بعد 5 روز ولی مامانشو حسابی له و لورده کرد

مریم یکشنبه 28 خرداد 1402 ساعت 07:00

مرضیه جان امیدوارم بیماری پسر گلت تا حالا خوب شده باشه . خیلی اذیت شدی خدا قوت.
خیلی خوبه که علیرغم ناراحتی بازم هوای مامانت را داری و میری پیشش . مطمین باش که خیر و ثواب این کار تو زندگیت تاثیر خواهد داشت.
خدا کنه که دور کاریت هم تمدید بشه و به کارات برسی . مرسی که مینویسی

سلام مریم جون، خدا رو شکر از روز شنبه بهتره، اما حدود پنج روز طول کشید که سه روزش خیلی شدید بود، خیلی خسته شدم بسکه پس میداد و هی لباس عوض میکردم و هی به سختی میشستمش و با سختی کته و سیب زمینی میدادم و خلاصه وضعی داشتم.
مادر من زن خوب و بی آزاریه، آزارش به هیچکس نرسیده، من فقط دوست دارم احساس کنم منم براش به اندازه دو تا خواهرام ارزشمندم و به فکرمه و مثلا گاهی زنگ بزنه و احوالی بپرسه و یا وقتی هفته ها نمیتونم برم بهش سر بزنم، مثلا بگه چرا یه سر نمیای اینجا (هیچوقت بهم نمیگه بیا و خیلی وقته نیومدی) یا مثلا وقتی دو تا خواهرام اونجان گاهی به منم بگن بیا و... شاید اونم با خودش میگه لابد فلانی کمتر میاد ما رو دوست نداره، نمیدونم اما میدونی چیه به نظرم اگر میشد همه آدمها خیلی راحت و بدون ترس از قضاوت و همراه با همدلی با هم صحبت کنیم و خودمونو جای همدیگه بذاریم خیلی سوء تفاهمات و دلخوری ها میتونه برطرف بشه. به هر حال مادرم هم زن زحمت کشی بوده و به سختی ما رو بزرگ کرده و غم و غصه هم کم تو زندگیش نداشته، من تصمیم گرفتم بیشتر از قبل بهش زنگ بزنم...گاهی خدای ناکرده به نبودنش فکر میکنم و دنیا جلوی چشمم تیره میشه هر چند خودش دوست نداره به این زندگی ادامه بده، داغ خواهرم خیلی شکستش کرد. نمیدونم چرا بغضی شدم
ممنونم عزیزم، مرسی که همیشه برام پیام میذاری و بهم یادآوری میکنی دوست خوبی مثل تو دارم

الهام شنبه 27 خرداد 1402 ساعت 06:55

الهی همیشه سلامت و تندرست باشین با این دسته گلها

مرضیه جان حتما طول روز یه ساعت از همسرت بخواه، بچه ها نگه داره که بتونی کارای اداره رو انجام بدی (زمانی که هنوز رمق داری). به امید خدا دورکاریت تمدید بشه. ما که دورکاریمون در حد شعاری بود و بس

تنت سالم

قربونت برم الهام جون، مامان و همسر نمونه
اون بنده خدا حرفی نداره نگهداره و خودش چندبار گفته اما وقتی میرسه خونه، انقدر خسته و بی رمقه که دلم نمیاد بسپرم بچه ها رو و برم پی کارم (البته بچه ها هم از کنار من تکون نمیخورن)
انشالله که تمدید بشه، ایکاش برای تو هم این شرایط فراهم بود، خدایی شرایط تو هم راحت نیست، ولی میگذره، دیر یا زود میگذره
فدای محبتت

بانوی کویر جمعه 26 خرداد 1402 ساعت 00:24 https://banooyekavir.blogsky.com/

خداقوت مرضیه جانم
انشالله نویان جان بهتر شده باشه
با اینهمه مشغله و دورکاری کم از جهاد اکبر نیست کارهات عزیزم
روابط خانوادگی در عین سادگی گاهی خیلی پیچیده میشه
آرامش و شادمانی و لحظات دل انگیز برات آرزومندم

مرسی بانوجان سلامت باشید
شکر خدا از دیروز کمی بهتره، در عوض امشب حال خودم بد شد و حس کردم ویروس به من منتقل شده.
جهاد اکبر...بهش فکر نکرده بودم امیدوارم فقط از عهده همه کارها به بهترین شکل بربیام.
دقیقا درسته، اما ته تهش آدم جز خانوادش کیو داره؟
مرسی از آرزوها و دعاهای قشنگ دختر خوب. صدبرابرش مال خودت عزیزم

سلام پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 17:30

اسهال و استفراغ بدترین بیماری برای بچه است
معمولا یا ویروسی است یا گرما زدگی
در گرما سعی کنید بدن بچه را خنک نگه دارید
اینطور موقع ها سرم خیلی اثر بخش هست

سلام بزرگوار
واقعا خیلی بد و اذیت کننده برای بچه و استرس آور برای والدین و به خصوص مادر هست.
والا لباس زیادی هم تنش نمیکنم، مادر همسرم میگه بابت دندوناشه اما دکتر میگفت ویروسیه.
الان تو این سن نمیشه سرم زد ، صددرصد نمیذاره آنژیوکتش بمونه و میکنه. هر دو تا بچه هام بستری بودند بیمارستان و بابت همین آنژیوکت لعنتی و کنده شدن مداومش و سوزن سوزن شدن بچه چقدر استرس کشیدم

نجمه پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 11:35 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
ای خدای من
طفلک بچه.این ویروس خیلی بده.منم دیروز رم زدم و دارم دارو میخورم
انشاللله زودتر خوب بشه
نمیدونم روابط پیچیده ست.ولی خب باید همه چیز دو طرفه باشه
مهم ترین دارایی ما خانواده هامون هستن
طفلک مادربزرگ منم خیلی عزیز از دست داده بود.فقط سه تا پسر و شوهر و نوه جوونش(خواهر من)
خدا به مادرتم سلامتی بده.

سلام عزیزم
خیلی مواظب بچه ها باش، من که هر چی هم احتیاط میکنم باز نویان مریض مییشه، خیلی گناه داره طفلکی
بله مهمترین دارایی خانواده هست، منم با همه این حرفها، همشوون رو دوست دارم
طفلک مادربزرگت، خدا رحمتشون کنه
ممنونم عزیزم، خدا خانوادت رو نگهداره

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 11:05 http://sabzandish3000.blogfa.com

واقعا بابت بیماری نویان متاسفم عزیزم
اتفاقا برادرزاده من هم به همین مشکل دچار شده بود و زن داداشم شکایت داشت و میگفت کمر برام نمونده همش دارم میشورمش.
مامانمم میگفت ببین با چه سختی ما شماها رو بزرگ کردیم. واقعا مادر بودن خیلی سخته.
اما عوضش شیرینی های خودشو داره.
امیدوارم هر چه زودتر حال بچه ها بهتر بشه.
باید تقویت بشن.
من اگر جای تو بودم از خانوادم دوری نمیکردم مرضیه به هر حال خانوادم هستند و بی خیال رفتارهاشون بودم و قشنگ زود به زود به مادرم سر میزدم و رفتارهاشو به دل نمیگرفتم یا رابطم رو با خواهرهام گرم تر میکردم . اگر هم تو سرد باشی هم اونها که نمیشه بالاخره یکی این وسط باید به این رابطه گرما بده. باور کن تو سختی و گرفتاری ها هیچ کسی جز خانواده آدم کمک کننده نیستند. ما هم خواهر برادرها رابطه سردی با هم داریم من شاید سالی یک بار خونه برادرم برم یا چند ماه یکبار ببینمش اما هر موقع مشکلی پیش اومده خانوادم اومدن وسط و کمکم کردند و تنهام نگذاشتن علی رغم رابطه سردی که داریم.
کناره گیری نکن مرضیه به هر حال خواهراتن مادرته. مگه ما کیو به جز خانوادمون داریم. برو بیا زنگ بزن احوال پرسی کن بگذار عادت کنند تو هم هستی و اهمیت میدی بهشون.

نویان از دو روز پیش بهتره شکر خدا، یه ویروسه ظاهرا، بماند که خب دندونای عقبش هم همه دارند درمیان و معمولا میتونه ناشی از اونم باشه، نه خود دندون دراوردن ولی خب ایمنیشون میاد پایین و بیشتر مریض میشن تو این دوران.
منم آیدا جان دقیقا همین کاری رو که میگی کردم سالها، یعنی اگر قهر یا دلخوری بوده خودم پیشقدم شدم، خودم سعی کردم به ظاهر هم که شده گرم رفتار کنم، اما خب وقتی متقابلا همون رفتار رو نمیبینی و میبینی خیلی هم بهت بها نمیدن دلت میگیره و یه لحظه میگی بذار کلاً سرد و دور بشم اما ته تهش به هر حال خانواده آدم برای آدم میمونند، منم موقع گرفتاریهام مثل موقعیکه نیلا یا نویان مریض بودند خواهر بزرگم به دادم رسیده، مشکل من اینه که تو شیرینیهای زندگیم انگار خواهر بزرگم تمایل زیادی نداره باهام باشه (مثل زمان عروسیم و موفع دفاع پایان نامم که اغلب قهر بودیم) اما موقع گرفتاری میاد جلو و کمک حال و پیگیره، در مورد خواهر بزرگترم آیدا جان دوری و دوستی بهترین جوابه، بماند که خودم دوست داشتم میرفتیم و میومدیم و مسافرت میرفتیم و ... اما عین حقیقته که وقتی خیلی نزدیک میشیم قطعا بعدش یه دلخوری و قهری پیش میاد چون خب مثلا آدم تا یه جایی کنار میاد با دستور دادنها و سلطه طلبیها، هی کوتاه میای هی کوتاه میای یهو یه جا نمیتونی هیچی نگی و او ن زمان دقیقا زمان شروع یه تنش و جنگ نابرابره!
اما خب حساب مادرم جداست و باید سعی کنم بی توقع کنارش باشم، بپذیرم که اون عادت نداره زنگ بزنه و حالی بپرسه اما همینکه میگه برای همتون و به خصوص بچه هاتون دعا میکنم بدونم به یادمه و منم بیشتر از قبل به یادش باشم

مریم پنج‌شنبه 25 خرداد 1402 ساعت 08:09 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم
امیدوارم نویان جانم بهتر شده باشه
آخی عزیزم
این بیرون روی بچه ها از همه چی بدتره
حالا هردفعه م به یه بهانه ای
یبار دندون در آوردن یبار ویروس و ....
حالا انشالله که بهتر بشه
در مورد اون نظر خانم منم میگم شاید کوتاهی از خود ماست
نمی دونم والا
من واقعا در ارتباط گیری با آدمها خیلی ضعیفم
تا کسی نیاد سمتم نمیرم به سمتش
و اگه ازش ببینم یا حس کنم نمیخواد باهام ارتباط داشته باشه حتی اگه تصورم هم غلط باشه خیلی کنار میکشم و دور میشم تا کلا از دستش میدم
و تنها میشم

سلام مریمی
از دو روز پیش حالش بهتره شکر خدا اما من حسابی از پا افتادم با شستنش و عوض کردن لباسش و ....خدایی مریضی بچه ها خیلی مادرو اذیت میکنه، خود بچه طفلی بماند.
من خیلی راحت با آدمها دوست میشم مریم اما اینکه مثلا نمیتونم به قول این تینیجرها، دوست فاب پیدا کنم و بریم و بیایم و... نمیدونم چطوریه.
خیلی خوب توصیف کردی، منم عین خودتم، یعنی حتی اگه تو فکرم بیاد که فلانی انگار داره دوری میکنه از ما و از ارتباط با من استقبال نمیکنه، خودم صد برابر دورتر میشم و کنار میکشم، ممکنه گاهی این تصور اشتباه باشه و مدل رفتاری طرف باشه اما اگه این احساس بهم منتقل بشه خودم اول از همه کنار میکشم و از اینکه آویزون باشم به اصطلاح بیزارم.
تهش هم خب آدم تنها تر میشه اما به شخصه شلوغ بودن دورم به هر قیمتی رو نمیپسندم

مریم رامسر چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 12:39

مرضیه جون من برا پست قبلی تو اون وبلاگ کامنت گذاشتم.من با این دوستمون موافقم اما تو کامنت پست قبلی هم گفتم اینطوری که بنظر میاد خواهر بزرگتر شما همیشه در دسترس تره چه زمان بیماری پدر چه حالا.مسلما وقتی در دسترس تره آدمی تو سن مادر شما حواسش هست که این منبع توجه بیشتر و رسیدگی بیشتر رو از دست نده.یه مقدار از خودخواهی تو این سن سرچشمه میگیره حتما مادر مراعات میکنه شما بچه کوچیک دارین و کارمند هستین وقت خواهر آزادتره حتما اگه به اون توجه بیشتری نشون بدم اونم مراقبت بیشتری از من خواهد داشت انتظاری که از شما ندارن با توجه به شرایطتون
حالا که زحمت مرغو کشیدین زحمت ماکارونی رو هم شما بکشین :اما خوب قابل درکه ناراحتی همسرتون با این تفاسیری که گفتین
عکسا رو تو اینستا دیدم و لذت بردم انشالله پسرکوچولوی خوش خنده حالش زودی خوب شه

آره عزیزم کامنتت رو دیدم و به همین وبلاگ منتقل کردم و جواب هم دادم.
شما هم خیلی خوب توصیف کردی و اتفاقا خوبه که اینطور توضیحات رو ببینم و بخونم و به درک و همدلی بیشتری برسم.
عزیزم من فردای همون روز برای همسرم ماکارونی درست کردم، خدا شاهده همسرم با لحن شوخی به من گفت به مامان بگو برای دامادش که داره میاد ماکارونی درست کنه و خب بعد ماهها شام میرفتیم پیشش و من فکر میکردم لابد چیزی درست میکنه بذار همین ماکارونی که راحتتره درست کنه که گفت غذا دارم (غذایی که خواهرم آورده بود) منم هیچی نگفتم و گفتم خب باشه اما ته دلم خب دوست داشتم به همسرم بگم مادرم براش درست کرده، میدونی قصدم مقایسه نیست و آدمها با هم فرق میکنند اما خب چون رشت که میریم مامانش طفلی با همه مریضیش در تلاشه بهترین غذاها رو آماده کنه و نمیذاره یه ذره هم بهش کمک کنم، منم دوست داشتم پیش همسرم که بعد چند ماه میخواد بره خونه مادرزنش واسه شام، غذای دلخواهش رو که بارها به مادرم گفته تو خیلی خوب درست میکنی، رو براش درست کنه و مثلا غذایی که خواهرم همیشه هر هفته چندبار براش میاره رو بذاره برای ناهار فردا. میدونی مریم جان من و همسرم خیلی زیاد مراعات میکنیم و قبلتر هم که بیشتر میرفتیم همش سفارش میکردیم به زحمت نیفت و حاضری میخوریم یا گاهی خودم چیزی میبردم، دیگه بعد مدتها که میرفتیم فکر کردم لابد میخواد غذا بذاره گفتم همین پیشنهادو که سامان داد بهش بدم...به هر حال گذشت و منم پذیرفتم روحیات مادرم رو. یه عمر اونم زحمت ما رو کشید با وجود شاغل بودن و غصه های زیادی هم بهش تحمیل شد، انتظار زیادی ازش ندارم جز اینکه فقط گاهی حس کنم بهم حس محبت قلبی داره
فدای محبتت عزیزم، خدا خانوادت رو نگهداره برات

نسیم چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 09:21

خسته نباشی عزیزم
امیدوارم نویان جون زودی سرحال بشه بچه طفلکی

ممنونم نسیم جان، زنده باشید
خدا رو شکر از دیروز کمی بهتره بچم.

زهرا چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 09:13

سلام مرضیه جان .
به نظر من یه ماکارونی که این همه ناراحتی و بحث نداره.
از مادریکه سنی ازش گذشته که نمیشه انتظار داشت. خودت سه سوته پامیشدی درست میکردی . خونه مادر خونه خوده آدمه .
هم مامانت خوشحال میشد هم همسرت .
یا زیاد برو خونه مادرت ‌ . غذا درست کن ببر . کاریکه خیلی دخترا میکنن ‌ . مثه همون دوستت که گفت تو خورش درست کن به مامانت بگو برنج بزاره .
هم برو ببینش هم کمکش کن ، خونشو جارو پارو کن . هم دل خودت باز میشه هم مادرت خوشحال میشه .

سلام زهرا جان
عزیزم من اونقدرها هم ناراحت نشدم، لطفا پاسخ من به کامنت آقا مصطفی رو شما هم بخون
مادرم البته سن بالایی ندارند و 64 سالشونه، همه کارهاش رو خودش انجام میده به جز البته کارهای اداری و بانکی و ... که با خواهرمه.
من راستش رو بخوای حتی خونه مادرم به راحتی در یخچال یا کابینت ها رو هم باز نمیکنم، چه برسه خودم غذا درست کنم، البته قبلترها که مثلا از صبح میرفتم خونش و بچه نداشتم یا فقط نیلا رو داشتم و پدرم هم مریض بود، گاهی خودم اونجا غذا میپختم و خونه رو تمیز میکردم، اما اغلب میگفت خودش راحتتره غذا درست کنه .خیلی هم تو درست کردن غذا فرزه و سریع آماده میکنه و البته خوشمزه.
من قبلترها گاهی خودم هم غذا درست میکردم میبردم و هیچوقت هم دست خالی نمیرفتم اما خب الان خیلی به ندرت پیش میاد برای شام یا ناهار بریم خونه مادرم، وقتی هم می ریم سفارش میکنم چیز حاضری درست کن یا میگم ما میایم سر میزنیم و میریم و چیزی درست نکن . شاید فقط یکی دو بار سامان که عاشق ماکارونیهای مادرمه با ذوق و شوق گفته باشه مامان از اون ماکارونیهای خوشمزت درست کن، وگرنه که همسرم طفلی از همون ابتدای ورودش به خونواده ما کمترین توقع رو از مادر و خانواده من داشت....
قبل بچه دار شدن یا وقتی فقط نیلا رو داشتم اتفاقا تو نظافت خونه هم کمک میکردم اما الان خواهرم که ده دقیقه خونش با مادرم فاصله داره کارهای منزلش رو انجام میده و اغلب کار خاصی نیست، مادرم هم یک نفره و کار زیادی هم نداره خب. در هر حال شرایط زندگیها با هم فرق داره و دوست ندارم کسی با خوندن این مطالب احساس کنه منیکه همیشه کمترین توقع کمک رو از خانوادم داشتم صرفا بابت یه ماکارونی بعد چند ماه، آدم پر توقعیم. خدایی اینطور نیست، اما در مورد بیشتر دیدن مادرم حتما اینکارو میکنم

هانیه چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 08:54

ولی من کاملا بهتون حق میدم. تو این دوره زمونه که انقدر زندگی ها سخت شده آدم بیشترین توقع محبت رو از مادر پدر داره. بنظرم ناراحتیتون بجاست. من خودم گاهی وقتها بخاطر یسری حرفها و طعنه ها از مامانم دلخور میشم ولی راستش بهش نمیگم. چون فکر میکنم تاثیری نداره و فقط دلخوری ها بیشتر میشه.
خدا رحمت کنه پدر و خواهرتون رو. خواهرتون چند سالش بود فوت کرد؟

سلام هانیه جان
ممنونم که درکم میکنید، به هر حال مدتهاست دارم تلاش میکنم عادت کنم و کمترین توقع رو داشته باشم و خیلی جاها هم کوتاه بیام و سکوت کنم، درست عیت خودت، چون حرف زدن و گلایه فقط فضا رو متشنج تر میکنه و به قول خودت هیچ تاثیری هم نداره متاسفانه بلکه آدم آخرش انگار بدهکار هم میشه یه چیزی
ممنونم عزیزم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
خواهرم فقط 17 سال داشت عزیزم، فقط 17 سال....

سارا چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 08:14

امیدوارم نویان کوچولو زود حالش خوب بشه
در مورد خانواده من هر راهی رو رفتم.حتی به خاطر عذاب وجدان خودم،ارتباطمو بیشتر کردم منتها تهش سایش اعصاب و روانش واسه خودم موند...
کلا به این نتیجه رسیدم که یه رابطه ی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک داشته باشم بهتره.هرچند که با همین روند هم بارها و بارها با خواهر بزرگم درگیر شدم.مثالش همین چند روز پیش بود که برات خصوصی مینویسم چی شده...خلاصه مجبوری یه رابطه کج دار و مریز طور داشته باشی و البته حسرت یه رابطه ی معمولی تا ابد به دلمون میمونه.

ممنونم سارا جانم، شکر خدا از دیروز بهتره
عزیزم هیچ راهی فایده نداره، تنها راهکار اینه که روی خودت کار کنی و کمتر بابت این رفتارهای ناخوشایند خودتو اذیت کنی، یعنی به ناچار بیتفاوت بشی.
منم دقیقا به نتیجه خودت رسیدم لمل خب بعد نوشتن پست قبلی حس کردم باید مادرم رو مستثنا کنم و به هر حال حق به گردنم داره.
پیام خصوصیتو هم خوندم و هزار بار متاسف شدم، باور کن اگر من بخوام از مثالها بگم از شرایطی که تو توصیف کردی هم بدتره...
میدونی عزیزم این حسرت خیلی خیلی گزندست و من خیلی خوب میفهمم اما بهتره اینطوری خودمونو آروم کنیم که قرار نیست همیشه همه چی همونطور که ما میخوایم و دوست داریم باشه، گاهی این خلاها هست و کاریش هم نمیشه کرد جز سازش و رسیدن به پذیرش و البته پیداکردن راهکارهایی برای آرامش یا حداقل بیتفاوت شدن (هر چقدر هم که سخت باشه)

مصطفی چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 07:38

سلام
اگر از من بپرسید و بخوام بی طرفانه نظر بدم. هم دستور ماکارونی پختن یک کم توقع زیادیه و هم رنجیده شدنتون بی مورده من خودم با مادرم و مادر خانومم این طور نبودم و نیستم بالاخره زنی که پا به سن گذاشته سفارش دادن که این رو بپز من خودم زیاد روا نمی دونم و حتی اگر مادرتون تعجب کنه از این پیشنهاد بی جا نیست. در ضمن فکر می کنم شما هم زیادی زود رنجید. وقتی غذا داره نمیشه که دوباره برای یکی ماکارونی درست کنه زحمتش به کنار غذا زیاد میاد مگه بچه ۸ ساله است که بگن هوس ماکارونی کرده براش دوباره غذا درست کنیم. امیدوارم از حرف من ناراحت نشده باشید.

سلام آقا مصطفی
خب من تو متن چندباری توضیح دادم، گفتم من و همسرم کلا سالی چهاربار شاید برای شام بریم خونه مادرم، دقت کنید سالی چهار بار نه مثلا ماهی 4 بار، بعید میدونم شما تا این حد کم رفت و آمد کنید، جدا از دغدغه ها و مشغله هامون، هرگز نمیخواستیم مزاحمش بشیم و خیلی وقتها رفتیم سر زدیم و برگشتیم و یه چیزی هم بردیم، یا مثلا گفتیم یه املت میخوریم و بلند نشیا....یعنی هیچ انتظاری ازش نداشتیم (برعکس شوهرخواهرم) و منتی هم نیست، من خیلی دختران رو میشناسم که بعد ازدواج هفته ای دو سه وعده و بلکه بیشتر پیش خانوااده خودشون و حتی همسرشون هستند، اما من گفتم سالی شاید چند بار، انقدر که هر بار میریم میگن چه عجب راه گم کردید و.... همه میدونند همسرم چقدر عاشق ماکارونیه، غذای سختی هم نیست، خب وقتی قرار شد بعد چندماه بریم خونه مادرم، طبیعیه که مادرم بخواد شام درست کنه، منم نمیدونستم غذا داره، کارشو راحت کردم که حالا که میخوای زحمت بکشی شام بپزی (حالش هم خدا رو شکر خوب بود)، ماکارونی که سامان خیلی دوست داره درست کن چون به هر حال فکر میکردم بعد اینهمه وقت که میریم میخواد خورشت یا مرغ بذاره و من به پیشنهاد سامان همین غذا رو گفتم و بهش گفتم داماد گلت هوس ماکارونی کرده، همسر من از روزی که با من ازدواج کرد، خودش جلوتر به من میگفت به مامانت بگو زحمت نکشه و وظیفه ای نداره، حتی موقع سیسمونی دادن گفت این چه رسم مسخره ایه که ما بچه دار شیم و مادر تو سیسمونی بده و به مادرم گفت چیزی نمیخواد بگیره و ما سیسمونی زیادی از مادرم نگرفتیم بخصوص که خونمون هم خیلی کوچیک بود اونم خود مادرم اصرار داشت بده و بعد یکسالگی دخترم خودم تخت و کمد و فرش اتاق و .... براش خریدم، حتی موقع جهیزیه گرفتن هم همسرم کلی سفارش میکرد چیز اضافه نگیریم، بماند که دو سوم هزینه جهیزیه خودم رو خودم دادم (برعکس خواهرانم)، پس من حرف شما رو درمورد توقع داشتن همسرم قبول ندارم. همین خواهر کوچیکم هفته ای یک یا دو روز منزل مادرمه، و خواهر بزرگترم هم همینطور و همسرش حتی اگه مثلا مادرم عدس پلو درست کرده باشه یکم چهرش میره تو هم که مثلا چرا خورش نذاشته و... اتفاقا چون ما همیشه سفارش کردیم زحمت نکشه به ما گفت غذا دارم، وگرنه درمورد شوهر خواهر بزرگم فکر نمیکنم اینو میگفت. ضمن اینکه به هر حال غذایی که از قبل داشت رو خواهر کوچیکم از محل کار همسرش برای مادرم آورده بود و اینکارو اغلب میکنه و مادرم میذاره یخچال تا دو سه روز بعد هم قابل خوردنه، یعنی میشد بمونه برای فردا ناهار...همه اینا به کنار، دو تا شوهرخواهرهای دیگم مادر و پدرشون ساکن تهرانند و اغلب هم رو میبینند، اما همسر من مادر و پدرش اینجا نیستند که مثلا گاهی هم به منزل اونا بریم و طبیعیه گاهی دلتنگشون بشه و به ذهنش برسه حالا که سالی انقدر کم خونه مادرخانمم میریم با لحن شوخی بهش بگم از اون ماکارونی خوشمزه هات برام درست کن....با اینکه مادر خودمه و همه جوره ملاحظش رو میکنم، اما به نظرم انتظار بالایی نیست.
منم اونقدرها که شما فکر میکنید نرنجیدم، فقط خب چون بعد ماهها برای شام میرفتم خونه مادرم و از طرفی دو هفته تمام ایام عید خونه مادرشوهرم بودم و مادرشوهرم با همه بیماری خیلی زیاد به ما میرسید و بهترین غذاها رو آماده میکرد دوست داشتم مادرم هم بعد اینهمه مدت که شام پیشش میرفتیم، غذای دلخواه همسرم رو که غذای ساده ای هم هست درست میکرد و پیش همسرم احساس بهتری میداشتم (خودم فرداش براش درست کردم) اونم چون مجدد میگم من نمیدونستم غذا داره و فکر میکردم در هر حال میخواد بلند شه خورشت بذاره پس خودم پیشنهاد بدم.
ناراحت که اصلا نشدم، ولی خب چون از شرایط زندگی ما اطلاع ندارید طبیعیه که چنین نکاتی به ذهنتون برسه
میبخشید که کمی دیر پاسخ دادم.

هدهد چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 07:38

خدایی نکرده فکر نکنی منظورم اینه که همه چیز تقصیر شماست.. این بود که اونا حتما یادشون نیست چه کاری کردن که شما ترجیح دادی کمتر بری و .. اما الان میبینن اینجوریه و ناراحت میشن و ..(همون دور باطل) شما هم که اونا رو نمیتونی عوض کنی اما از طرف خودت میتونی کمی تغییر ایجاد کنی.
پیام قبلی رو در حال بچه داری نوشتم فکر کردم شاید بد نوشته باشم

کاملا متوجه منظور شما هستم،
بله ممکنه همینطور هم باشه، ولی خب من تهش نمیدونم آیا از کم رفتن من ناراحت میشن یا براشون مهمه یا...به هر حال من وظیفه دارم بیشتر به مادرم سر بزنم و باهاش تماس بگیرم و هواشو داشته باشم حتی اگه متقابلا چنین چیزی نبینم، و خب باید این احساس شدید نیاز به محبتی که از سمتش دارم به یه نحوی خاموش کنم و بذارم پای اینکه نمیتوونه احساسشو خیلی بروز بده، درست مثل مادر خودش. در نهایت مادر من زن سر به زیر و مظلومی بوده و خودشم کم سختی نکشیده از سن کم.
خیلی هم خوب نوشتی عزیزم، خدا فرزندتو نگهداره

هدهد چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 01:51

دوباره سلام
امیدوارم زود زود پسرتون خوب بشه.
میدونین من میخواستم خودتون رو جای اونها هم بذارین.
مثلا شاید منم اگر بودم با اینکه حال روحی و جسمی خیلی خوبی ندارم و دخترم هفته ای یه بار مثلا زنگ بزنه بهم به هر دلیلی، احتمالا فکر میکنم پس براش خیلی فرقی نداره من در چه حالم. و خب براش چه فرقی داره من خونه باشم یا شمال یا هر جا. که بخوام بهش خبر بدم! چون اگر بخواد تلفن فقط نهایت ۵دیقه وقتش رومیگیره.
و وقتی دیر به دیر میاد حتما خودش دوست نداره با ما باشه که حالا بخوایم بهش بگیم بیا بریم سفر.اونا از یه چیزای اینجوری نازاحت میشن مثلا و خب حتما تو رفتارشون تاثیر داره. و اونام یه کارایی میکنن که خب شما حق داری ناراحت بشی‌.
اما خب حقیقتش اینه که از این چیزا تو بیشتر خانواده ها هست با کمی تفاوت. ولی اونایی که خیلی رفت و آمد میکنن به نظر من ریزبینیشون رو کمتر میکنن و اگر از چیزی ناراحت بشن اگر شرایط خانواده اجازه بده یا مطرح میکنن یا خیلی دنبالش رو نمیگیرن. (من خودم البته خیلی وقتا ناراحت میشم و به روی خودم نمیارم فقط )
انشاالله روابطتون بهتر و بهتر بشه. مخصوصا با مادرتون. انشاالله تنش سالم باشه و سایه اش بالای سرتون باشه همیشه. پدر و مادر نعمتیه که هیچ چیزی جاشو نمیگیره. تصمیم خیلی خوبی گرفتین، به دلخوریاتون با خواهرا نگاه نکنین تا میتونین به مادرتون سر بزنین اگر مادرتونم کوتاهیی کرد حتما به خاطر حال روحی و جسمیشه. مطمئن باشین قلبن شما رو دوست داره.

سلام هد هد عزیز.
ممنونم عزیزم بهتره شکر خدا
کامنت شما ر و همون موقع که گذاشتید خوندم، میبخشید دیر پاسخ دادم. حرفهای شما هم درسته و منم اتفاقا سعی کردم از دید شما هم به موضوع نگاه کنم و همدلی بیشتری نشون بدم، البته مثلا رفت و آمد کمتر من فقط به خواست خودم هم نبوده، وقتی مثلا مادرم خودش میگه وقتی مریم هست شما نیاید و وقتی شما هستید اون نیاد (بابت همین دلخوریهایی که پیش میاد اونم اغلب به خاطر سلطه گریهای خواهر بزرگم که از یه جا منی که همش کوتاه میام تحملم تموم میشه و یه چیزی میگم) منم حس میکنم وقتی جمعند بهتره نرم یا اگر برم خوشحال نمیشن و .... منم از وقتی یادمه دوست نداشتم خودمو تحمیل کنم. به هر حال این یه دور باطله و من به خاطر مادرم هم که شده باید سعی کنم حتی خیلی بیشتر از قبل یه سری حرفها و مسائل رو نادیده بگیرم، تمام این سالها سعی کردم همونطور که شما میگی دنبال موضوعی رو نگیرم، اما خب گاهی آدم چندبار کوتاه میاد یهو تو دلش جمع میشه و نمیتونه حرفی نزنه و این میشه شروع یه جنگ و جدل جدید.... برای همینه که دوری و دوستی حداقل تو رابطه من و خواهر بزرگم بهترین راه حله، ولی مادر قضیش فرق میکنه، باید سعی کنم همچنان خیلی جاها چشممو ببندم و به خودم هم تلقین نکنم محبتش به من کمتر از خواهرانمه، شاید اشتباه میکنم و فقط نمود بیرونیش فرق داره، اما خب ایکاش خودم بتونم طوری رفتار کنم که نه دختر و نه پسرم هرگز چنین احساسی نداشته باشند و اگر هم داشتن با خودم مطرح کنند و من به خوبی قانعشون کنم که تو دلشون نمونه.
روابط من و مادرم هم خوبه شکر خدا اما خب هیچوقت نباید هیچ گله یا شکایتی رو مطرح کنم یا احساسم رو در میون بذارم چون معمولا تهش خودم محکومم ولی برعکس گلایه خواهر بزرگم به حقه مثلا به هر حال مادرمه و به خاطر ما کم سختی نکشیده، 4 تا بچه و سه تا سقط و فوت دخترش تو 17 سالگی، فوت همسرش و برادرش، سروکله زدن با بچه های کلاس اول (معلم بوده مامانم) و افسردگی که همیشه جزئی از وجودش بوده متاسفانه. خدا بهش سلامتی بده، و به من که بتونم جبران کنم.
ممنونم بابت حرفاتون هدهد جان. برام دعا کنید

گلپونه چهارشنبه 24 خرداد 1402 ساعت 01:33

عزیزم فکر کردم که چقدر یچیزایی تو خانوادمون مشابه هست از لحاط هایی. ببین منم بچه بزرگتر خانواده هستم.همه ما هم خواهربراداری دیگه ام اصلا زحمت خاصی نداشتیم و همه از سنی به بعد شاغل بودیم و خلاصه از پس خودمون بر اومدیم.وابستگی مادرتون به خواهر بزرگترشمت دقیقا شبیه مادر و پدرمه به من.ببین من از وقتی تو خونه پدر بودم و چه وقتی ازدواج کردم کلیه کارهای خونه پدریمو ناخواسته بدلیل بزرگتر بودن بعهده گرفتم از واریز فیش آب و برق و گاز تااا وقت دکتر و انواع آزمایش پدرو مادرم و گرفتن وام و پرداخت قسط و خلاصه هزارتا کار دیگه (هزینه ها توسط خودشون بود و بهم م
پس میدادن البته)و زنگ زدن روزی چندبار و کهدخب با وجود شاغل بودنم و کارهای خونه خودم خیلی سخت بود اما خب عادت کردن و علاقه هم داشتم و دوست نداشتم محتاج کسی باشند ...الان دقیقا مثل شما خواهر و برادرم حس میکنند اون علاقع که پدرو مادرم به من دارند به اونا ندارند و ناخواسته مثلا برا خریدچیزخاصی مثل مبل و یا مسافرت اگر بقیه بگن مادرم میگه بزارید گلپونه بیاد ببینم جطو میشه ، اونا ناراحت میشن من حق میدم و بارها گفتم اینطور نگو اونا فکر نکنند من صاحب اختیار هستم و علاقه ات به من ببشتره اما راستشو بخوای موضوع اصلا این نیست موضوع اینه که من چون همیشه بودم کنارشون و حتی بجاشون فکر کردم اونا عادت کردند به من یعنی آرامش خاطرشون در اینه کع بگم آره بریم مسافرت و...حتی باور کن من و همسرم نگیم کهدبقیه خواهر برادرا بیان مسافرت شاید مادرمم نگه مثلا میگه نه مادر نگیم یوقت کار دارن مرخصی شوهره جور نمیشه شاید پول ندارن مزاحم نشیم و فلان .چرا؟ چون اونا کمتر کنار مادرم بودن مادرم یجورایی رو دروایسی داره انگار باهاشون.اما من خودم سعی کردم که همیشه همه رو دور هم جمع کنم چون شاید اونا هم مثل شما ناراحت بشن.اما بدلیل وابستگی عاطفی که به من دارند حتی حاضرند ناعادلانه قضاوت کنند و حق رو هرجا به من بدند که خداشاهده اصلا راضی نیستم و خودم آدمی نیستم که بخوان دیگران اذیت بشن امامنطورم‌اینه که پدرو مادرم خواه یا ناخواه برای از دست ندادن این حمایت و وابستگی عاطفی که به مم دارند حاضرند هرکاری ننند و دست خودشون نیست.اما بارها و بارها گفتند همه شما برای ما به اندازه عزیزید.یا دقیقا خواهر و برادرام هفته ای یکی دوبار زنگ میزنند مادرمم گاهی زنگ میزنع با وسواس که آی شوهرش خواب نباشه آی عروسم نگه وقت بدیه یا بچه کوچیک داره شاید نتونه حرف بزنع و از این قبیل حرفا.در کل بنظرم شما به مادرت بیشتر سر بزن رفتار خواهر بزرگتم که میگی باید همه جی بر وفق مرادش باشه خب کاملا اشتباه سعی کن کمتر باهاش قاطی بشی کع حرف و حدیث نشه‌اما مادرتو بنظرم حسابشو با بقیه جدا نن چون هم میکی ایشون از نظر روحی اذیت هستند شما باید بیشتر گذشت کنی حتی اگررفتاری دیدی بازم از مادرت نگذر.فکر کن مادرتم مثل یه بچه شده و همه رفتاراشو بجون بخر.

سلام عزیزم کامنتت خیلی خوب و مفید بود برام، احتمالا مادر من هم دقیقا مشابه احساسات مادر شما رو نسبت به تو داره، تا حدی منم به مادرت حق میدم، همونقدر که به مادر خودم هم میدم، اما در عین حال خواهر و برادرت هم حق دارند گاهی بابت این تفاوت رویه دلخور بشن، این برقرار کردن تعادل اصلا راحت نیست، یعنی یه کاری کنی که هر دو طرف رو داشته باشی و حرف و حدیثی هم پیش نیاد، اما خب حتی اگه شده صوری هم مثلا میشه گاهی خواهر و برادر دیگه شما یا درمورد خانواده من، من و خواهرکوچیکم تو تصمیم گیریهای حیاتی دخالت داده بشیم، اینکه مثلا من اصلا ندونم خونه سابقمون رو گذاشتند برای فروش یا مثلا یه تیکه زمین پدری مشگل داره و افتادند دنبالش برای پیگیری و فروشش و از این قبیل مسائل جالب نیست، خب مثلا میشه حتی شده صوری هم تماس گرفت و نظر پرسید یا فقط اطلاع داد نه که تصادفی متوجه بشن سایر خواهر برادارها.
من که در هر صورت مادرم برام عزیزه و تصمیم گرقتم بیشتر بهش سر بزنم، ده روز پیش سر زدم و دیشب هم تماس گرفتم گفتم تا اخر هفته میرم یه سر پیشش. اما خب عزیزم منم پیشنهاد میکنم با همه تاکیدی که به مادر و پدرت میکنی درمورد عدم تبعیض بین خودتون، بازم این تاکید رو بیشتر و بیشترش کن و گاهی خودت پیشقدم شوو و بهشون توضیح بده علت این رفتار رو، مثلا اگر یکبار فقط یکبار خواهر بزرگم به جای ایراد گرفتن بیخودی توضیح میداد که چرا مامان بیشتر به اون وابستست (بدیهیه کاملا و ما میدونیم، اما خب خودش از زبون خودش بگه صددرصد موثرتره) من هرگز این حساسیت فعلی رو نداشتم. که البته الانم دیگه ندارم، بسکه تکرار و طبیعتا عادیتر شده.
قطعا حساب مادر و پدر همیشه جداست، و البته آفرین به شما که هوای مامان و بابا رو حسابی داری

مامان خانومی سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 23:19 http://mamankhanomiii.blogfa.com

امیدوارم بهتر شده باشه نویان ، موز و کته ماست و دوغ تو اینجور مواقع خوبه اگه حب سنجد داری اونم خوبه همینطور دمکرده نعنا و آویشن باهم ، آب سیب هم خوبه یا پوره سیب با کمی عسل و گلاب بچه های منم او ار اس نمیخورن و بدتر اینجور مواقع بی اشتها میشن . تصمیم خوبی گرفتی به هرحال مادر رو نمیشه با خواهر و برادر قیاس کرد امیدوارم جمعتون صمیمی تر بشه و بمونید برای هم . ماهم تو خانواده مون بود و هست این که پدرو مادرمون مثلا بین ما ۴ تاخواهر خواهر سومیم رو که تهران زندگی میکنه بیشتر دوست داشتن و همینطور برادر بزرگم رو هنوزم همینه و خیلی هم مشهود هروقت هم به شوخی میگیم میگن نههههههه به خدا برای ما همه تون مثل همید ولی اینطوری نیست ! خدا کنه ما اینجوری نشیم من الان واقعا سه تاشونو به یه اندازه دوست دارم نه کمتر نه بیشتر حالا نمیدونم بزرگ بشن حسم تغییر میکنه یا نه

سلام عزیزم
ممنونم از راهنماییت، درست از دیروز شنبه بعد چهار پنج روز مداوم بیرون روی بهتر شد، ولی خدایی خیلی اذیت شدیم، هم من و هم نویانم. کته ماست و موز بهش میدادم، در نهایت احساس میکنم اینکه نبات رو با برنج پختم و دادم بچه، حالش بهتر شد، او آر اس هم از نوع قرص جوشانش رو بهش دادم، گلاب رو اتفاقا میخواستم با برنج و نبات مخلوط کنم اما مطمئن نبودم بدترش نکنه که تو میگی خوبه، عسل هم نمیدونستم بهترش میکنه یا برعکس بدتر و دو دل بودم بدم یا نه. اینا رو که گفتی یادم میمونه.
میدونی اینکه پدر یا مادر به یه بچه کشش بیشتری داشته باشن به هر دلیل طبیعیه اما اینکه مثلا یه بچه نسبت به سایر بچه ها احساس رهاشدگی بیشتری داشته باشه به راحتی قابل التیام نیست.
منم الان بین بچه هام هیچ فرقی نیست خدایی، فقط خب حس ترحمم نسبت به نیلام بابت اذیتهایی که شده بیشتره و اینکه انگار عشق و دوست داشتن اون سابقه و قدمت بیشتری داره، مثل عشقی که به یه دوست دبستانی داری تا مثلا دوستی که تازه یکساله باهاش آشنا شدی ولی هر دو برات عزیزند...
امروز بابت هردوشون خدا رو هزار بار شکر کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد