بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

از گوشه و کنار

(این پست رو دو روز پیش نوشتم و امروز بعد تکمیل منتشر میکنم.)

دیشب که خسته و کوفته از سر کار اومد خونه، موهامو کنار زد و سرمو‌ بوسید و یکم نگام کرد و گفت تو چقدر خوشگلی! 

خب برام دلنشین بود، مدتی بود نشنیده بودم بهم بگه زیبایی، شنیدنش رو دوست داشم، مدتها بود از کس دیگه ای هم نشنیده بودم و برای منی که اعتماد به نفس پایینی درمورد خودم، چه ظاهری و چه شخصیتی و... دارم شنیدن گاه به گاه این تعریف‌ها دلنشینه.

چند روز پیش هم گفت چقدر تو سفیدی و اندامت خوبه! نمی‌دونم منظورش از اندام خوب چیه اما دوازده کیلو اضافه وزن و قد نسبتا کوتاه و شلی بدن بعد زایمان و ناشی از وزن زیاد و کم کردن های پشت سر هم و داشتن شکم و ...رو چطوری به اندام خوب تعبیر می‌کنه جالبه برام... میدونم هم اهل چاپلوسی و زبان بازی نیست و نظر واقعیشو میگه، برای همین جالبه این تعریفاش چون به نظر خودم اینطور نیست و مثلاً اندام من بخصوص این چند ماه اخیر اصلا تعریفی نداشته (البته این سیاست رو دارم که هیچوقت اینو به خودش نمیگم و در برابر تعریف کردنش فقط لبخند میزنم اما حقیقتیه که خودم خوب میدونم).سفیدی پوست رو راست میگه اما با اینهمه جای جوش و لک روی صورتم بازم برام عجیبه چطور هیچوقت هیچ اشاره ای بهشون نمی‌کنه درحالیکه کاملا واضحه و از همون 12 سالگی گرفتارش بودم تا الان و درمان هم فقط موقت جواب داده و الان حتی دنبال درمانش هم نمیرم چون بیفایدست، سامان تو این هشت سال و اندی هیچوقت اشاره ای به جای لک و آکنه ها نکرده، نه که حتی نخواد ناراحتم کنه، به نظر میرسه خودش هم نمیبینه و ذره ای بهش اهمیت نمیده، اصلا انگار متوجشهون هم نمیشه و اگر خودم هم بهش اشاره کنم میگه اصلا مهم نیست، برعکس همیشه میگه چقدر پوست صورتت نرمه (حالا مگه مال بقیه زبره ). خب این یکی از ویژگی‌های خوب همسر منه... 

سالهاست بخصوص بعد تولد نیلا تو خونه آرایشی نمیکنم و گاهی انقدر خسته ام که یادم میره موهامو یه شونه بزنم و فقط پشت سرم میبندم که اذیتم نکنه، لباسهای جدید و خیلی خاص  و شیک هم تو خونه نمیپوشم و سفیدی موهام هم که بزنه بیرون مدتها بعد رنگ میکنم،  نمیگم کار خوبیه اما حقیقته، اما سامان نه تنها هیچوقت حرفی نزده و انتقادی نکرده بلکه تعریف هم کرده. حتی لاک هم نمیزنم به خاطر محدودیتهای محل کارم و اینکه حوصله پاک کردنش رو ندارم و اتفاقاً دو روز پیش که بعد مدتهای زیاد لاک زدم اونم لاک نیلا رو (قبلش برای نیلا زده بودم و یهویی برای خودم هم زدم) سامان که دستمو دید، جلوی مامانم زد به مسخره بازی و گفت دو روز بذار دورکار بشی بعد از اینکارا بکن و به شوخی گفت مرضیه آب نمیبینه شناگر ماهریه و خلاصه مسخره میکرد، آخرش هم گفت خیلی قشنگ شده، طفلی انقدر ندیده لاک بزنم سریع به چشمش اومده بود. بعد زایمان که شدیدا نسبت به بخیه سزارین و جاش که خیلی بد مونده بود حساس شده بودم و میخواستم برم کربوکسی تراپی که درستش کنم، گفت نمیخواد و برای چی بری  و اصلا هم بد نیست و پول بیخود نده و وقتی دیدم اون اصلا حساس نیست، فقط یک جلسه رفتم و ادامه ندادم.

خب اینجا زیاد راجب بحث و دعواها و مشکلات بینمون می‌نویسم ، هنوزم این بحث و جدلها هست و به خاطر اختلافات دیدگاههای مذهبی و فرهنگی و  و حتی سیاسی زیاد پیش میاد حتی همین دیروز هم بحث داشتیم اما انصاف نیست به  جنبه های مثبت شخصیتش اشاره نکنم. اینکه خیلی وقتها پیش میاد بی دلیل منو ببوسه یا بگه دوستم داره و وسط روز بهم زنگ بزنه بگه دلش برام تنگ شده یا بهم پیامک بده و بگه دوستم داره و عاشقمه.

خب ما به دلیل شرایط خاص زندگیمون و خدمت رسانی 24 ساعته به بچه ها و ساعت خواب نامنظمشون  شاید نتونیم روابط خصوصی زیادی به اون معنا داشته باشیم اما ارتباطات فیزیکی در حد بوسه ها و نوازش ها و بغل های گاه وبیگاه و بی مقدمه و فارغ از بعد جنسی همچنان این نوید رو بهم میده که دوستم داره...این موضوع اونجایی برام بولد شد که امروز وبلاگی میخوندم که از بی احساس بودن همسرش و اینکه بزور دو کلمه باهاش حرف میزنه و هیچوقت حتی دستشو هم نمی‌گیره حتی تو خونه خودشون نوشته بود و بعد خوندنش واقعاً یک لحظه خدا رو شکر کردم چون همیشه حس دوست داشته شدن برای من مهم بوده. به ذهنم رسید این رفتار سامان و این توجه های اینجوریش و گفتن چند باره اینکه منو دوست داره و دلش برام تنگ شده یه موهبتیه که تو شلوغی های زندگی و مشغله های ذهنیم گاهی برام کمرنگ میشه و قدرشو کمتر میدونم اما مثلا اگر همین سامان چندوقتی کمتر توجه نشون بده کاملا برام ملموس میشه. 

به هر حال ما دو تا بچه کوچیک داریم و گرفتاریها هم کم نیست منم انتظار ندارم مثل اوایل ازدواج 24 ساعته همدیگه رو بغل کنیم و عاشقانه رفتار کنیم (همون موقعش هم بحث داشتیم اما کمتر بود)، اعتراف میکنم گاهی انقدر خسته و کلافه ام  و کار خونه و آشپزی و کارهای بچه ها سرم ریخته که حتی حوصله اون رفتارهای عاشقانه رو هم ندارم و اگه خیلی بخواد بهم نزدیک بشه و به قولی بهم بچسبه حتی عصبی هم میشم بخصوص تو دوران ماهانه و.... اما خیلی وقتها هم برعکس نیاز دارم بغلم کنه و سرمو بذاره روی سینش و بگه دوستم داره و بهم محبت کنه. 

من و همسرم قطعاً اگر قبل ازدواج مشاوره رفته بودیم شک ندارم همه مشاوره ها میگفتند برای هم مناسب نیستیم و نباید ازدواج کنیم چون تشابهات زیادی نداریم و عقایدمون و فرهنگمون صددرصد متفاوته اما همیشه یه رشته محبتی بوده که یه جوری ما رو تو این سالها بهم وصل کرده، ولی خب نتیجه اون عدم تناسب فکری و فرهنگی و مذهبی و ...در کنار عصبی بودن و تندخوبودن هر دوی ما و مشکلات ریز و درشت خانواده و جامعه باعث شده دعواها و بحث ها و به قول معروف کل کل هامون خیلی زیاد باشه...اما همه اینا نباید باعث بشه از کنار یه سری خوبیهاش بگذرم، مثل کینه ای نبودنش، یا پیشقدم شدنش برای آشتی حتی اگه خود من مقصر باشم، یا چشم پاک بودن و اعتقادش به حلال و حرام (علیرغم نداشتن اعتقادات مذهبی) و دلسوز و مهربان بودنش و سواد خیلی خیلی بالاش تو همه زمینه ها و بینهایت شوخ طبع بودنش (همه دوستاش به همین میشناسنش بماند که به خاطر فشارهای روحی ناشی از بی پولیش الان مثل قبل شوخ و سرحال نیست). اینکه ذره ای پول دستش برسه به من میده یا برای ما خرج میکنه، حسود نبودنش، غیبت نکردنش، رفیق باز نبودنش و خانواده دوست بودنش و اینکه اصلا ازم توقع شام و ناهار درست کردن نداره و مدام میگه نمیخواد هیچی برای من درست کنی و فقط به بچه ها و کار خودت برس، اینکه کمک خیلی زیادی تو کارهای خونه میکنه  در حدیکه اغلب شستن ظرفها و جارو کشیدن با اونه و مدام میگه تو نمیخواد ظرفها رو بشوری از سر کار اومدم خونه میشورم، قدرشناس بودنش، بی مناسبت کادوخریدنهاش (البته الان خیلی کمتر شده نسبت به گذشته و بهشم به شوخی یادآوری کردم) اینکه ذره ای چشم‌داشت به حقوق من نداشته و نداره و حتی یکبار تو این سالها نپرسیده حقوقت چقدره، اینکه با رفتارهای وسواسی من کنار اومده و گاهی واسه آرامش دل من همراه میشه با حساسیت هام (مثل رعایت نجس و پاکی و...) و یه سری ویژگیهای مثبت دیگه که گاهی به خاطر کشمکشهای زیادی که بینمون پیش میاد برام کمرنگ میشه اما وقتی پای صحبت وبلاک نویسهای دیگه یا دوستانم میشینم میبینم که باید بابتش خدا رو شکر کنم، بدترین ویژگیش هم همین زود عصبانی شدن و اینکه تو عصبانیت فریاد میکشه و بددهنی میکنه (منم البته جواب میدم و کم نمیارم که ایکاش میشد گاهی سکوت کنم!) و اینکه دو ساله به خاطر فشارهای عصبی سیگاری شده، اینکه دو سه سالیه خیلی سرش تو گوشیشه و خب بیکار بودنش که روی روح و روانش تاثیر منفی گذاشته و روحیه سابق رو اصلا نداره برعکس چندوقتیه که پر از خشمه.

خب من خیلی بهش غر میزنم راستش، یعنی خسته که میشم سر اون خالی میکنم و خیلی وقتها تقصیرات رو گردنش میندازم و اونم بیزاره از اینکه سرزنش بشه  یهویی جوش میاره و دعوا میشه، من خودم زود عصبانی میشم، شوهر من از منم بدتره (البته از حق نگذریم یه وقتهای کمی هم  پیش میاد خودشو خیلی کنترل میکنه در برابر نق زدنهای من) بماند که چند دقیقه بعد آروم و حتی پشیمون میشه و به اصطلاح منت کشی میکنه و ناز میکشه و انقدر میچسبه بهم و منو بغل میکنه و مسخره بازی درمیاره که برای اینکه بیخیال بشه و دست از سرم برداره آشتی میکنم،) راستش مطمینم اگر سامان همسری داشت که برخلاف من موقع عصبانیت اون سکوت میکرد و چیزی نمی‌گفت و کشش نمیداد، دعواها و کشمکش ها به حداقل می‌رسید اما متاسفانه با یکی طرفه که نمیتونه زبون به دهن بگیره  بارها بهم گفته (حتی زمان آشنایی قبل ازدواج) که من میدونم زود جوش میارم و اخلاقم گاهی تنده تو یکم سکوت کن، منم جواب میدم به خدا منم نمیتونم سکوت کنم و دست خودم نیست! خب تو تلاش کن زود جوش نیاری یا وقتی اعصابم خورده و چیزی میگم عصبانی نشی و تحمل کنی و یهویی داد نزنی، گاهی خب هر دومون یکم کوتاه میایم به خاطر بچه ها و تحملمون رو میبریم بالا و اوضاع بهتر میشه، گاهی هر دو خیلی بچه گانه رفتار میکنیم، خلاصه زوجی هستیم که تو سر و کله هم میزنیم اما تهش بهم وصلیم، یه روز عاشق یه روز فارغ، خداییش این چندسال اخیر اغلب دعواهامون سر بچه ها بوده، برعکس اوایل ازدواج که بیشتر سر همون اختلافات فکری و مذهبی و حتی سیاسی بحثمون میشد.

سامان هم این روزها خیلی خستست، یه مبلغی قرض داره که باید حتما تا آخر خرداد پرداخت کنه، اون مبلغی که دوستانم بهم محبت کردند تعهد پرداختش با منه و ربطی به سامان نداره و منتظر وامم هستم که ایشالا تا هفته اول تیر بهم میدن، اما سامان خودش دو ماه قبل حدود ۱۸ تومن قرض کرده و بایدتا 20 خرداد پس بده و خیلی تحت فشاره و استرس داره... منم نمیتونم کمکش کنم چون همه وامی که میگیرم  بابت قرض جدیدی که دوستانم تو گرفتاریم لطف کردند کمکم کردند می‌ره و چیزی نمیمونه که بهش کمک کنم... خدایی اندازه وسعم تو چند ماه گذشته از پس اندارم بهش دادم و بیش از این در توانم نیست (15 تومن همین دو ماهه بهش دادم) اما اگر ازم بربیاد بازم بهش کمک میکنم.

همچنان مدیون محبت دوستانم بابت قرضی که بهم دادند هستم اما کلا قرض و بدهی خیلی روی آدم سنگینی می‌کنه ،من  که اینطوریم خودم و وقتی قرض دارم تا قرضم رو ندم انگار یه بار سنگین روی دوشمه و اجازه هیچ تفریح یا خرج اضافه ولو کم رو به خودم نمیدم، الهی که هر چه زودتر بدهیای هردومون تسویه میشه و راحت میشیم.

چند دقیقه پیش بهش پیامک دادم و نوشتم "از اینکه برای زندگیمون زحمت میکشی و منو دوست داری و هر روز صبح ظرفها رو میشوری و خونه رو مرتب می‌کنی ازت ممنونم عزیزم" 

آخه من و سامان هر دو انقدر خسته میشیم که برخلاف گذشته ها که هیچ ظرف نشسته ای رو شب نمیذاشتیم تو سینک ظرفشویی بمونه، دیگه شبها نمی‌تونیم ظرفها رو بشوریم یا خونه رو مرتب کنیم، سامان هم از سر کار که میاد (اسنپ) از خستگی چشماش باز نمیمونه و مدام چرت میزنه و خوابش میبره (همینم کلی حرصم رو درمیاره دوست دارم سرحالتر باشه و یکم با هم وقت بگذرونیم)  و نمیتونیم زیاد به خونه و زندگی برسیم، اینه که سامان صبحهای زود حدود ساعت پنج و نیم شش ساعت می‌ذاره و بیدار میشه و نزدیک یکساعت تمام ظرفهای شب قبل رو که زیادم هست میشوره و خونه رو کم و بیش مرتب می‌کنه و بعد می‌ره سر کارش. صبح که بیدار میشم و میبینم آشپزخونه تمیزه و خونه هم کم و بیش مرتبه حالم خوب میشه، برعکس اگر یه روز اینکارو نکنه اول صبحی با دیدن اون آشپزخونه نامرتب خیلی حالم گرفته میشه و خودم باید کلی وقت بذارم و تمیزش کنم.

در جواب من سامان هم یه پیام عاشقانه از پشت فرمون فرستاد و ابراز محبت کرد، حالا همینو داشته باشید شب که بیاد خونه با کوچکترین تلنگری هر دو جوش میاریم، این رویه تمام این سالها بوده، یه مدت چند جلسه پیش مشاوره خانواده هم رفتیم (آنلاین و حدود چهار جلسه فکر کنم) اما تهش تاثیر خاصی نداشت چون مشکل ما بیشتر همون زود عصبانی شدنمون و عدم مدیریت خشم هست وگرنه کینه ای به اون معنا نداریم و خدا رو شکر مسایل شک و خیانت و بدبینی و ... هیچوقت بینمون نبوده فقط تفاهم فکری نداریم که اونم دیگه کاریش نمیشه کرد، هر کدوم تو یه فرهنگ و خانواده  و با عقاید خودمون بزرگ شدیم، قطعاً مشاوره قبل ازدواج اگر رفته بودیم میگفت ازدواج نکنید که خب کردیم، الان هم دیگه نمیشه کاریش کرد و مثلا من نمیتونم به اون بگم حواست به آهنگ گذاشتن تو ایام تاسوعا و عاشورا باشه (آخه آهنگ میذاشت  بی هوا و اگه تذکر میدادم بحثمون میشد) و اونم نمیتونه به من بگه روزه نگیر یا فطریه نده و فلان عقیده رو نداشته باش... هر دومون از یه جایی داریم سعی میکنیم کمتر بهم گیر بدیم، یعنی چاره ای هم نداریم دیگه، هیچکدوم نمیتونه اون یکی رو قانع کنه (البته سامان دلایل متقاعد کننده ای میاره اما من اگر ته ذهنم هم موافق نظرش باشم چندان به روم نمیارم)دیگه خوب و بد هشت ساله ازدواج کردیم و باید بسازیم، درسته گاهی انقدر عصبی و ناراحت میشم که حتی به جدایی فکر میکنم و تو عصبانیتم بهش میگم عجب اشتباهی کردم و  بیا جدا شیم و خودمونو راحت کنیم اما تهش بعید میدونم با وجود همه این اختلافات بتونیم جدا از هم دووم بیاریم یا مثلا با فرد دیگه ای خوشبختتر بشیم، سامان که میگه غیر من نمیتونسته با کسی زندگی کنه، منم به شوخی میگم آره خدایی غیر من هیچکس نمیتونسته تحملت کنه.

کاش منم یاد بگیرم یکم کمتر غر بزنم بهش. آخه یه سری کارهاش واقعا عصبیم می‌کنه، سیگار کشیدن‌هاش اونم وقتی تا همین دوسال پیش سیگاری نبود و اینکه تو حموم میکشه (مثلا یواشکی!) و لباسش و بدنش بوی سیگار میده، اصلاح نکردن صورتش به خاطر خستگی زیاد، خواب آلودگیش، سرسری گرفتن و عقب انداختن یه سری کارها، فکر اقتصادی نداشتن و بخصوص  رفتارهای نادرستی که با بچه ها و بخصوص نیلا داره...  البته که عاشق نیلاست و روز دختر با وجود جیب خالیش براش هدیه خرید و مدام بغلش میکنه و قربون صدقش میره، اما خب گاهی نمیدونه چطوری با بچه رفتار کنه و نیلا رو عصبی می‌کنه و منم عصبانی میشم و بحث بالا میگیره چون انتظار داره در برابر  رفتارهای گاها بی منطقش  در برابر نیلا هیچ حرفی نزنم و کوچکترین دفاعی از بچه نکنم، منم گاهی هیچی نمی‌گم چون قبول دارم نباید هیچکدوم از والدین پشت اون یکی رو خالی کنه اما یه وقتها که میبینم بی منطق بچه رو سرکوب میکنه یا مثلا ضربه ای بهش میزنه، طاقت نمیارم و چیزی میگم و اوضاع حسابی متشنج میشه، یعنی الان بالای هشتاد نود درصد دعواهای ما بابت بچه هاست.
در هر حال یه چیزو می‌دونم،اگر همسر من جیبش خالی نبود ۱۸۰ درجه بهتر از اینی بود که هست، یه روز که میره اسنپ و کار و درآمد خوبه کلی با انرژِی و سرحال میاد خونه و با بچه ها بازی میکنه و با من خوش و بش میکنه، اما اغلب تو زندگیش درآمد درست و درمانی نداشته، خودش میگه هیچوقت نشده حتی یک میلیون تو حسابش بمونه و پول تو جیبش باشه و براش شده حسرت و آرزو، یه وقتها خیلی خیلی دلم براش میسوزه خدایی، به هر حال من سالهاست درآمد ماهانه دارم و تو حسابم اغلب پول بوده و تونستم جدای از مخارج زندگی پس انداز هم بکنم اما اون هیچوقت نتونسته...خدایی بهش خیلی وقتها حق میدم، من که زنم اگر شرایط اونو داشتم خیلی حالم بدتر از از این بود.
با این حال سامان اگر یه قرون داشته باشه همش رو برای ما خرج می‌کنه. خدا خودش کمکش کنه بتونه بدهی‌هاش رو بده و شغل درخوری پیدا کنه و به آرامش برسه...
+++ مادرم سه روزی خونه ما بود و دیروز صبح زود رفت، سه روزی پیشم بود. بودنش خوب بود و وقتی رفت دلم گرفت.
دو هفته پیش هم با کارت رستوران که اداره داده بود با خانواده رفتیم بیرون... اونم خوب بود فقط چون از طرف اداره بود باید همگی حجاب کامل می‌داشتند، که خب از قبل با خواهرهام طی کرده بودم و حرفی نداشتند. میشد غذا بگیریم و بریم بیرون بخوریم اما خب اونجا راحتتر بود و همه امکانات رفاهی برای بچه ها هم فراهم بود و دیگه همونجا موندیم. اینبار اگر کارت رستوران شارژ بشه، شاید پسرخاله سامان و همسرش و یه زوج دیگه رو (باجناق پسرخالش) دعوت کنم بیان خونمون و از اون رستوران غذا سفارش بدیم، آخه حدود یکماه پیش همین پسرخاله و خانمش زنگ زدند و ما رو دعوت کردند بریم باغ باجناقش برای ناهار و اونجا هم به ما خوش گذشت، بخصوص که کمتر پیش اومده اینطوری جایی دعوت بشیم و برام خیلی ارزشمند بود،  نیلا هم حسابی با دو تا پسرهای پسرخاله سامان و باجناقش بازی کرد و بهش خوش گذشت، خب منم عادت ندارم لطفی رو بی جواب بذارم و الان حس میکنم باید منم دعوتشون کنم خونمون، اگر بدونم مجددا کارت رستوران شارژ میشه کارم راحت میشه و حداقل آشپزی تعطیله یا مثلا فقط یه پیش غذا مثل سوپ یا کشک بادمجون یا میرزا قا سمی و از این جور چیزها میذارم و غذای اصلی رو از رستوران میگیریم؛ حالا ببینم کی فرصتش میشه و میتونم دعوتشون کنم.
+‌++ با اینکه در مجموع از دورکارشدنم راضیم اما متاسفانه اصلا نمیتونم به پروژه های کاریم برسم، دو سه روز پیش در تماس با اداره متوجه شدم دورکاری من رو تا اول مرداد تایید کردن و بعد مجدد باید درخواست بدم که تمدید بشه، قرار بود مدتش شش ماه باشه و بعد قابل تمدید بود که الان شده سه ماه... همش نگرانم مبادا عملکردم خیلی خوب نباشه و برای تمدید دورکاریم هر سه ماه به مشکل بخورم، باید بیشتر تلاش کنم و وقت و زمان جور کنم تا مدیرم از عملکردم راضی باشه و اجازه بده همچنان دورکار بمونم چون باید هر دو هفته هم برم اداره و گزارش کار بدم، اما متاسفانه موقع بیدار بودن بچه ها اصلا نمیشه کار کرد، بچه ها تا بیدارند اجازه نمیدند لپ تاب بیارم جلو (بخصوص نویان) و وقتی هم که میخوابند خودم از خستگی به زحمت چشمام باز میمونه... اما اگر بخوام پیش بچه هام بمونم و فعلا دورکار باشم، باید هر طور هست برنامه ریزی و مدیریت کنم و یه کاری کنم ازم راضی باشند. بازم خدا خیر بده مدیرم رو که با دورکاریم موافقت کرد. در حقش خیلی دعا کردم، فقط خب اینکه احساس میکنم دیگه به عنوان یه نیروی کار مفید در محل کارم حسابم نمیکنند یه مقدار حس بد و بی ارزشی میگیرم اما خب دیگه نمیشه همه چیو با هم داشت... ایشالا بچه هام که بزرگتر شدند بتونم بیشتر خودمو ثابت کنم. 
خدا رو شکر نیلا که مهد کودک میره و نمیذارم ظهرها هم بخوابه شبها زودتر میخوابه، نویان هم نیمساعت یکساعت بعد نیلا میخوابه و الان چندشبیه حدود ده و نیم یازده شب میخوابند و منم یکی دو ساعتی بعد خوابیدن بچه ها میرم به کارهای اداره میرسم فقط کاش انقدر خسته نبودم که زود خوابم بگیره و بیشتر میتونستم بیدار بمونم.
+‌++ پست بعدی باید راجب حرکات و رفتارهای بامزه نویان و نیلا بنویسم که اینجا ثبت بشه؛ گاهی انقدر شیرین و بامزه اند که غرق لذت میشم و تو ابرها سیر میکنم بسکه دوستشون دارم، نویان که دیگه عجیب شیرین شده و اصلا میخوام براش بمیرم، انقدر در طول روز میبوسمشون و بغلشون میکنم و بهشون میگم دوستشون دارم که حد و حساب نداره. حالا حتما باید یه پست جداگانه راجبشون بنویسم، شاید برای خواننده ها خیلی هم خوندنشون جالب نباشه اما من هنوزم که هنوزه وقتی راجب مثلا رفتارهای نیلا که تو یکسالگی داشت و اینجا نوشتم میخونم کلی خاطره برام زنده میشه و لبخند میزنم و واسه همین دوست دارم درمورد هر دو  و بخصوص نویانم بنویسم.
+++ وزنم خیلی زیاد شده بخصوص بعد دورکار شدنم، دو سه هفته پیش یه رژیم آنلاین گرفتم و هزینش رو هم دادم اما همت نکردم شروع کنم، یعنی خب هم اشتهام این روزها خیلی زیاده هم اینکه وقتی آدم خونست ناخواسته بیشتر هم غذا میخوره، تازه پیاده روی هم ندارم و تو برنامه رژیمم روزی 40 دقیقه پیاده روی هست، باید دیر یا زود شروع کنم چون قشنگ احساس کسالت و سنگینی میکنم و دردهای شدید جسمانی دارم و همش هم فکر میکنم قند خونم بالاست، احساس میکنم اگر هفت هشت کیلو وزن کنم، خیلی بهتر بشم، کی همت کنم  و شروع کنم خدا میدونه.
++ +اینم از احوالات ما این روزها، مثلا قرار بود این یه پست کوتاه چند خطه باشه و باز اینهمه نوشتم، چکار کنم دست خودم نیست، هر کار میکنم نمیتونم کوتاهتر بنویسم! دلم میخواد مثل بعضی وبلاگ نویسها تند تند اما کوتاه بنویسم اما اصلا نمیتونم! یه مقدار پرحرفم و خودمم راضی نیستم ولی دیگه پذیرفتم نمیتونم کاریش کنم. دیگه شما ببخشید اگر خسته کننده میشه گاهی نوشته های طولانیم. خودم عاشق نوشته های طولانی هستم اما خب میدونم خیلی ها هم حوصلشون سر میره.
پی نوشت: یه سری حقایق راجب من و زندگیم هست که یه جورایی حکم راز رو داره و همسرم هم ازش بیخبره... شاید یه روز تو یه پست رمزدار نوشتم. یکیش همین نحوه آشنا شدن من با شوهرم که بعید میدونم هیچکدوم از دوستانم حتی بتوانند حدس هم بزنند، و رازهای دیگه ای که ضرورتی برای گفتنش نیست اما فکر میکنم اگر روزی اینجا بنویسم باعث تعجب بشه و برای دوستانم جالب باشه. اگر بتونم خودمو راضی کنم مینویسم.

دوستان مهربونم خیلی دوستتون دارم خدایی، چه اونایی که برام مینویسید و نظر میدید و چه اونایی که خاموش میخونید و موقعیکه نیاز به کمک داشتم روشن شدید و دستمو گرفتید....واقعا دوستتون دارم، اینو شعاری نمیگم، از ته دلم میگم.

نظرات 22 + ارسال نظر
زن بابا دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 15:54 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان
ی وقتایی که وبلاگت رو میخوندم میگفتم اخی طفلی مرزی از من زندگیش بدتره.
کار خوبی کردی نوشتی، ی حس مثبت و ارامش بخش میداد ی حس عاشقانه، از کارهای محبت امیز اقا سامان کیف کردم و ی کم حسودی

سلام عزیزم
وای واقعا این فکرو میکردی؟ خب خدایی روزهای من خیلی سخت گذشته یه وقتها اما خب همیشه حس میکنم از شرایط من سختتر هم بسیاره.
والا حسودی که اصلا نکن، شک ندارم با وجودیکه همسرت ابرازاحساساتش زیاد نیست، اما یک صدم ما هم بحث و دعوا ندارید، البته بخش زیادیش هم مربوط به خودته که همش میریزی تو خودت و سکوت میکنی، برعکس من

الهام دوشنبه 8 خرداد 1402 ساعت 08:42

سلام خوبی مرضیه جان. ان شالله همیشه شاد و خوشبخت باشین در کنار خانواده ۴ نفره ی زیباتون
من و شوهرم تقریبا خیلی وقته اصلا دعوا نمیکنیم بخاطر بچه ها مخصوصا دختر بزرگم که استرس میگیره خیلی سعی میکنم خودمو کنترل کنم و سکوت کنم. بدبختی گیر کردیم به خاطر بچه ها نمیتونیم به این شوهرای ناقص، گیر هم بدیم
ان شالله که دورکاریت تمدید میشه و شما هم بتونی با خیال راحت به زندگی و بچه ها و کارات برسی
موفق باشی میبوسمت

سلام الهام جون، ئه یه کامنت دیگه هم به اسم الهام داشتم، اون تو نبودی؟ فکر کردم خودتی، انگار تشابه اسمیه.
آفرین به شما که میتونید خودتون رو کنترل کنید، به خدا انقدر دلم میخواد به خاطر نیلا هم که شده حداقل من یه کم خویشتندار باشم، اصلا نمیتونم...نیلا هم تازگیها خیلی حساستر شده نسبت به این موضوع. اگرم چیزی نگم انگار تو دلم میمونه و جور دیگه اذیت میشم؛ چی میشد زن و شوهرها همه جوره با هم سازگار بودند و کلاً بحث نمیکردند!
انشالله عزیزم، خیلی دعام کن واقعاً دورکاری من به صلاح زندگیم و بچه هامه.
منم میبوسمت مامان مهربون، بچه های نازت رو ببوس

زن بابا یکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت 22:23 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان چه شوهر با احساسی حسودیم شد

سلام عزیزم
فعلا که به خونش تشنه ام، هر مردی خوبیهایی داره که اون یکی نداره، همسر من در کنار اینکه میتونه احساساتی باشه اما خیلی هم آتیشش تنده در هر حال من آخرین کسی هستم که باید بهت حسودیش بشه دختر

سحر یکشنبه 7 خرداد 1402 ساعت 14:38 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

باید اعتراف کنم خیلی طولانی بود
ولی دوست داشتم
خیلی چیزای زندگی هامون عین هم
امبدوارم موفق باشی همیشه

خب باز خدا رو شکر که دوست داشتی عزیزم
اولین فرصت باید بهت سر بزنم،
مرسی که روشن شدی
ممنونم سحر جان

لیلا شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 20:29

چقدر خوب که حال دلت این روزها خوبه.شاد باشی در کنار خانواده ات.

ممنونم لیلا جان
خیلی خوشحال میشم خواننده های خاموشم روشن میشن
به همپنین عزیزم

ترانه شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 19:32 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

خدا شما رو برای هم حفظ کنه عزیزم.زندگی همینه حداقل واسه ما زنها که خیلی حساستریم و تحت تاثیر هورمونهاییم،گاهی از شدت عشق میخوایم خفه بشیم و گاهی دلمون نمیخواد چشممون به چشم طرف مقابل بیوفته و راستش خیلی مشاوره و فرمهای ازدواج رو نمیفهمم که حالا بر طبق اون ازدواجی رو قبول کنم یا نه.

خودم سر ازدواج خودم نظرم این بود اگه عاشقی و میخوای با کسی باشی،نباید مدیون دلت بشی،حالا خدای نکرده اشتباه هم شد و پشیمون شدی،شجاع باش و پای عواقبش بمون.حداقل چشم آدم پی گذشته و اگه اون بود چی میشد نمیمونه.همون حسرتی که متاسفانه الان تو چشم یه تعداد از دوستای متاهلم میبینم و دلم خیلی میگیره بابت این حرفاشون

سلام ترانه جانم
ممنونم گلم، چقدر خوب بود قبلها مینوشتی، خیلی نوشته هاتو دوست داشتم، الان خیلی ازت بیخبرم امیدوارم خوب باشی
دقیقا درست توصیف کردی، ما هم همینه زندگیمون، اینجا نوشتم ولی راستش وقتی خیلی عصبانیم میکنه حتی شده بگه ازت حالم به هم میخوره و ازت متنفرم، (باز خوبه اینا رو به دل نمیگیره) بعد مثلا فردای همون روز میگم باورم نمیشه من انقدر دیروز از این مرد متنفر بودم، مسخرست این تغییر مودها ولی هست.
منم راستش دقیقا به همین دلیل تفکری که تو داری و من باهاش موافق بودم نخواستم برم مشاوره، یعنی درک نمیکردم یه فرد دیگه ای بتونه به آدم بگه برای هم مناسبید یا نه و خود آدم عقلش نرسه. دیگه اگر دو نفر عاشق هم باشند به فرض مشاوره هم بگه نه اونا ازدواج نمیکنند؟ ولی خب تو ازدواج سنتی خیلی بیشتر قبول دارم این موضوع رو.
سامان قبل ازدواج پیشنهاد مشاوره داد اما اونم خیلی اصرار نداشت و پیگیر نشد حالا گاهی که تو عصبانیت میگم جدا شیم میگه الان میگی؟ قبل ازدواج گفتم بریم مشاوره و قبول نکردی الان با دو تا بچه این حرف چیه میزنی (خدایی هم راست میگه دیگه من نباید موقع عصبانیت این حرفو بزنم)،
با حرفهای آخرت هم کاملا موافقم، این حسرت به دل موندن و تصورات خیالی راجب فردی که دوستش داشتی و بهش نرسیدی بعد ازدواج خیلی خیلی مضره، شاید حتی ضررش بیشتر از ازدواج با همون فردی که دوستش داشتی (وشاید مثلا مناسبت نباشه یا به هر دلیل نشده) باشه، چون مدام با هر مشکل کوچیکیی تو رابطه با همسرت به یاد اون آدم میفتی و فکر میکنی اگر اون بود زندگی گل و بلبل میشد درحالیکه اگر بهش میرسیدی مثلا ، شاید زندگیت از زندگی فعلی هم بدتر بود اما نرسیدن بهش همیشه حسرت به دلت میذاری و نمیذاره از زندگیت حتی اگر عالی هم باشه لذت ببری. غم انگیزه واقعا و من کاملا درک میکنم

مریم شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 14:26

مرضیه جان خیلی از اینکه همسرت با محبت هست خیلی خوشحال شدم . خیلی خوب شد که دور کار شدی و وقتی برای خودت داری. و نیلا جان که مهد میره هم خیلی خوبه . از نویان جان بیشتر بنویس.امیدوارم که رابطه ات با همسرت همیشه زیر سایه عشق و مهر و گذشت دو طرف باشه.

سلام مریم جون. انشالله که کانون زندگیت همیشه گرم باشه، که حس میکنم خدا رو شکر هست. انشالله همین طور باشه.
مهد کودک رفتن نیلا خوبه مریم اما راستش از اینکه به خاطر نیلا الان هم که دورکارم باید صبح ساعت هفت بیدار بشم اونم وقتی تا سه صبح بیدارم و بعدش هم به خاطر شیرخوردنهای نویان خواب منقطع دارم برام سخته اما خب کلا حس میکنم برای خودش خوبه.
مرسی گلم، خدا کنه بتونیم مثل دو تا آدم بالغ زندگی کنیم، خداییش به نظرم باید بیشتر از اینا روی خودمون کار کنیم

بانوی کویر شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 13:13 https://banooyekavir.blogsky.com/

بشخصه خیلی لذت بردم از توجه و ابراز علاقه همسرانه ای که نوشتید
عشق واقعی به قلب گره میخوره
همین که لابلای مشغله ها، یاد هم هستید ارزشمند هست

مرضیه جان انشالله با تمدید دورکاری موافقت میکنن
با اینکه تقریبا هیچکدوم از رفقای مجازی رو از نزدیک نمی‌شناسم اما با تمام وجود دعا میکنم براشون
گرمای آشیانه عشقتون، سلامتی فرشته کوچولوهاتون، برکت و آرامش زندگیتون رو از درگاه خدا تمنا دارم

عزیزم شما چقدر قشنگ صحبت میکنید، کامنتهای شما رو جاهای دیگه هم میبینم همینطور زیبا و متینه.
بله گلم، حالا من نمیدونم واقعا عاشق هستیم یا نه، به نظرم میرسیه عشق یه حس آتشین و پر از هیجانه که معمولا آدمها قبل ازدواج و برای رسیدن به معشوقشون تجربه میکنند، همینکه زن و شوهر بتونند همو دوست داشته باشند و گذشت کنند زندگی زیبا میشه.
ممنونم از دعای خیرتون عزیزم. با آرزوی بهترینها برای شما

نسیم شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 12:46

مرسی نسیم جان که میخونی

مریم رامسر شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 10:31

خوشحالم ازین پست. متاسفانه درگیری های زندگی از همه لحاظ ما رو از داشته هامون غافل میکنه خوبه که وسط این درگیری ها حواستون به این چیزا هست.متاسفم برای همسرتون میشه درک کرد چفدر عذاب میکشن ازین وضعیت بر باعث و بانیش لعنت که بیسواداش در راسن و با سواداش تو اسنپ کار میکنن و شرمنده زن و بچه

سلام مریم عزیز
دقیقا همینه، حالا من مدتیه که دارم سعی میکنم بیشتر و بیشتر شکرگزار باشم، اما معمولا ذهن انسانها اینطوریه که منفی ها رو بیشتر برای خودش بولد میکنه
واقعا بیسوادش در راسن رو درست گفتی، به عینه خودم میبینم...همسرم خدایی حقش بیشتر از اینا بود، یه مقداری جامعه و شرایط مقصره یه مقدار هم خودش به نظرم که جای بحثش نیست....فعلا که با همین اسنپ انگار راضی تره لااقل کار نمیکنه و آخرشم پولشو بخورند!

آیدا سبزاندیش شنبه 6 خرداد 1402 ساعت 08:06 http://sabzandish3000.blogfa.com

یک روز همه چی درست میشه همه چی.
مکمل آهن خوابو از آدم دور میکنه سرحال تر میشی من مکمل میخورم تا بتونم صبح تا شب سرپا باشم.
دو تا زایمان کردی و از بدنت از وجودت مایه گذاشتی و دو تا انسان به وجود آوردی که سخت ترین دردهای دنیا رو داره . نباید بدنت رو سرزنش کنی. همه زن ها بعد از زایمان به هر حال تغییراتی دارند همهههه زن ها. بعضی ها عادت دارند گن بپوشن یا کارهای دیگه انجام بدن که کمتر مشخص باشه اما خیلی ها راحت هستند با این موضوع و همسرشون هم باید بپذیره پروسه زایمان واقعا سخته و موجب تغییرات بدنی میشه و طبیعیه. تو با هر بدن و ظاهری دوست داشتنی هستی..... خودتو دوست داشته باش.
کار خوبی کردی با دختر لاک زدی.
گاهی تنوع لازمه به اندازه کافی زندگیمون دلمرده شده.
امیدوارم همه این سختی ها حل بشن .... خب حل شدنی که هستند فقط زمان و صبر میخواد.
بچه ها بزرگ میشن مستقل تر میشن راحت تر میشه شرایطتت.
فقط مرضی سعی کن از همسرت بخوای کار پیدا کنه عادت نکنه به درامد تو.

آره آِیدا جان میشه امیدوارم به عمر همه ماها قد بده.
والا آیدا من مکمل هم میگیرم تبنلی میکنم و نمیخورم و اصلا حس نمیکنم مثلا تاثیری روی من داره، مثلا من میدونم یک روز اگر چند تا چای پررنگ نخورم تمام روز سردرد دارم و کسلم اما مثلا درمورد مکمل آهن حس نمیکنم تاثیری روم بذاره حالا بازم یه دور شروع میکنم جالبه که حتی دارم و نمیخورم...
آره قبول دارم، الان یه سری آدمها و سلبیریتیها یا بلاگرها در سراسر دنیا دارند این موضوع رو جا میندازند که مثلا شل شدن شکم یا ترکهای بارداری و ... همه و همه طبیعیه و فرهنگ سازی خوبی داره میشه و حتی دیدم تو یکی از پستهای اینستاگرام مربوط به همین موضوع، مردهای ایرانی هم خیلی خوب واکنش نشون داده بودند و انگار تو کشور ما هم آگاهی بالا رفته اما خب همچنان میتونه برای یه زن حس ناخوشایندی داشته باشه، به هر حال اضافه وزن هم برای سلامتی خوب نیست و خود من هر بار لاغر میشم حالم بهتره، هم جسمی و هم روحی آخه زیاد لاغر کردم و دوباره چاق شدم بیشتر هم بابت بارداری.
آره خودمم دیدم همین لاک زدنه چقدر حس خوب به ادم میده، بعد درک کردم اونایی که خیلی به خودشون میرسن رو، حالا من با هر چی در حد افراطش مشکل دارم اما خدایی بیخیال هم نباید بود نسبت به اینجور مسائل ظاهری.
آره عزیزم به تدریج انشالله راحتتر میشه، فقط باید صبوری کرد و گذشت داشت...
والا آیدا منم موافق اسنپ نیستم اما اون میگه فعلا شغلمه و خودش رو بیکار نمیدونه اما میگه موقته و برای چندماهه، امیدوارم واقعا همینطور باشه چون دوست ندارم یه وقت تبدیل بشه به شغل دائمش.
نه آیدا جان سامان حتی نمیدونه من چقدر حقوق میگیرم، ولی خب وقتی شرایط زندگیمون اینه مجبورم هر چی دارم وسط بذارم، فعلا چاره ای نیست تا ایشالا درآمد بهتری پیدا کنه

مامان خانومی جمعه 5 خرداد 1402 ساعت 22:47 http://mamankhanomiii.blogfa.com

چقدر خوبه که نکات مثبت همسرت رو نوشتی برای خودت هم یاد آوری شد قطعا . همیشه موقع دعا کردن برای شغل و درآند شازده برای همسر توهم دعا میکنم . واقعا حقشون نیست اینجوری اذیت بشن خدا برای همه مردهابسازه شرمنده زن و بچه نباشن . منتظر اون پستی که وعده شو دادی هستم . روزهای خوبی رو برات آرزو میکنم

آره خب با خوندن یه سری وبلاگها و نشستن پای صحبت یه سری خانمها به ذهنم رسید اینا رو بنویسم تا برای خودم هم پررنگ بشه چون خب از یه جایی برای ما عادی میشه و فکر نمیکنیم خیلی هم مهمه. مطمئنم همسر تو هم ویژگیهای مثبتی داره مثل همینکه شما رو هر موقع بخواید میبره بیرون و گردش (همسر منم همینطوره). یبارم تو بنویس.
واقعا خدا به هممون زن و مرد تو این شرایط اقتصادی کمک کنه، نه تنها به متاهل ها فکر میکنم بلکه خیلی هم به فکر جوونهای مجرد هستم که نه میتونند ازدواج کنند نه کار خوبی داشته باشند نه خونه بخرند یا حتی ماشین... حق میدم که اینهمه جوون افسرده داشته باشیم.
ممنونم عزیزم به همچنین

نجمه جمعه 5 خرداد 1402 ساعت 22:38

سلام عزیزم
خب فک میکنم همه زندگی ها،کم و بیش همینه که نوشتی
اتفاقا ما مشاور ازدواج رفتیم،گقت ۱۰۰ درصد اکیه،با هم‌ازدواج کنید
ولی خب همیشه همه چیز گل و بلبل نیست.
ما کلا ۱ دقیقه دعوا میکنیم؛بعدش واقعا هنه چی یادمون می ره

حالا مشهد بودیم،پسرم به باباش گقته بود میخوام دعا کنم تو و مامان کمتر دعوا کنید
منم دورکارم
انصافا سخته
مرخصی زایمان تموم نشده،ولی رییسم گیر داد بیا و اینا.

سلام نجمه جون
آره دیگه برای همین من خودم به شخصه فکر نمیکنم زیاد بشه روی حرف این مشاوره ها اعتماد کرد، ته تهش آدم با خواهر و برادر خونیش نمیتونه بسازه گاهی حالا یه آدم از یه خانواده و فرهنگ دیگه جای خود داره، ولی خب درمورد ازدواجهای سنتی به نظرم مناسبه این مشاوره رفتن.
ما هم همینیم ولی خب این یک دقیقه ها برای ما خیلی زیاد پیش میاد و اینکه من خودم به شخصه خیلی هم زود یادم نمیره، سامان ولی چرا
ای جانم به پسرت، عزیزم...نیلا هم موقع دعواهای ما استرس میگیره بچم
چقدر بد...تو اداره ما هم بودند مثل تو که به خاطرحرف مدیر برگشتند، ایکاش مدیرها نیازهای مادران و نوزادانشون رو درک کنند و بذارند لااقل طرف دوران مرخصی زایمانش رو تموم کنه و برگرده
کاش یه بار توضیح میدادی تو دورکاری چه کاری انجام میدی، آیا سیستم داری تو خونه یا ....

سمیه جمعه 5 خرداد 1402 ساعت 22:29

چقدر خوب که از خوبیهای زندگیت نوشتی، این باعث میشه آدم قدرشون رو بیشتر بدونه
یک جایی خوندم که دوست داشتن بعد از ازدواج یک فعله نه یک حس، یعنی برای دوست داشتن همسرت باید تلاش کنی، برای من که خیلی تلنگر مهمی بود

سلام گلم
فکر میکنم اولین باره پیام میذاری
چه جمله درستی، قبول دارم، حالا اینکه یه علاقه ای از قبل ازدواج باشه لازمه اما قرار نیست بدون تلاش دو طرفه این علاقه برای همیشه پایدار بمونه

آرزو جمعه 5 خرداد 1402 ساعت 20:33 http://arezoo127.blogfa.com

سلام عزیزم
در مورد کامنت قبلیم آره منظورم همون دوتا کامنت بود فکر کردم به دستت نرسیده همین که فهمیدم رسیده و خوندی عالیه
من که عاشق نوشته هات هستم و هر روز بهت سر میزنم

سلام گلم آره رسیده بود، ممنونم که به یادم بودی
مرسی عزیزم منم همینطور، کاش همچنان مینوشتی تو وبلاگت آرزو، حیف بود تعطیلش کردی

مریم معلم جمعه 5 خرداد 1402 ساعت 17:41

عزیزم ماهم تو رو عین خواهر خودمون می دونیم .... پستی و بلندی تو همه زندگی ها هست مهم اینه که همون رشته محبت پابرجاست .... عزیز منم قبلا خیلی سر همین مسائل سیاسی و مذهبی با همسرم بحث میکردم حتی گاهی وظیفه خودم میدونستم اصلاحش کنم اما الان چندسالی کاری به کارش ندارم و به اعتقادات هم احترام میزاریم چنان صلح و صفا برقرار شده که خدا میدونه

فدای محبتت خانم معلم
ما هم ته تهش مجبوریم روش شما رو در پیش بگیریم، یه خورده بهتر شدیم اما هنوزم فاصله داریم با ایده آل... مثلا وقتی من روز آخر ماه رمضان می‌خوام فطریه بدم و اون به نظرش مسخرست یا وقتی به یه سری مقدسات که از بچگی تو ذهنم پررنگ بوده تو عصبانیت توهین می‌کنه، منم باز حالا یه جور دیگه پیله میکنم.
ولی خدایی چقدر ایده ال بود اگر زن و شوهرها از نظر فکری و اعتقادی و فرهنگی شبیه هم بودند یا حداقل در اصل و کلیات، باورهای مشترک داشتد نه مثل ما از زمین تا آسمون متفاوت

ویرگول پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 23:29 http://Haroz.blogsky.com

الهی که خدا برای هم نگهتون داره
دختر تو واقعاااااا خودت رو تو آیینه نمی بینی؟ واقعا خانوم زیبا و جذابی هستی
بسیار صورت خاص و دلربایی داری
هیکلت هم که از توی عکسهایی که گذاشتی واقعا خوبه
قدر همسرت رو بدون، اونم حتما قدرت رو می دونه
لطفا دکتر رو فراموش نکن، یکمی وقت اون وستا برای خودت و بخاطر خودت و همسرت بزار لطفا
می بوسمت

عزیز دلم چقدر تو مهربونی و به من لطف داری، چشمهای زیبات منو زیبا میبینند نازنین، ولی خب راستش رو بخوای خودم هیچوقت این تصور رو نداشتم...همیشه خودم رو از همه کمتر دیدم و اعتماد به نفس نداشتم.
اندامم هم که خب چاق شدم و قدم هم بلند نیست، اما به هر حال از مهربونی و نگاه قشنگته که ازم تعریف میکنی
راستی ویرگول عزیزم میشه بگی تو اینستاگرام من با چه اسمی کامنت میذاری؟ نه که ندونم
قشنگ چهره زیبات تو ذهنمه اما میخوام مطمئن بشم درست حدس زدم عزیزم،
چشم دوست خوبم، اول از همه باید یکم روی خودم و شخصیتم کار کنم و بالغ تر رفتار کنم بعد برم دکتر و دارو مصرف کنم
قربون محبتت مهربونم

مریم پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 23:03 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جانم خوبی؟
مرضیه توی عکسات اصلا بهت نمیاد ۱۲ کیلو اضافه وزن داشته باشی مگه چند کیلویی
البته اگه دوست داشتی بگو
منم اضافه وزن دارم ۱۲ تا ۱۴ کیلو
دوسه هفته ای بود کم خوری میکردم ولی باز چند روز هست شروع به پرخوری کردم و خیلی حس بدیه
بقول خودت هم آدم وقتی تو خونه باشه مدام میخواد یه چی بخوره

مزضیه جان امیدوارم عشق بین تون پایدار باشه
و عشقه که باعث شده این تفاوتها رو ندید بگیری
کاش بنویسی و بگی نحوه آشنایی تون چطوری بوده

برات آرزوی خوشبختی شادی و آرامش دارم دختر خوووب

سلام مریم جانم
مرسی عزیزم، بد نیستم
والا مریم جون حتی بیشتر از 12 کیلو دارم و الان چاقتر از عکسهام هستم، به هر حال آدم عکسهایی که خیلی چاق نشونش بده نمیذاره
باید شروع کنیم و اضافه وزن رو از بین ببریم، البته من 5 کیلو کم کنم هم راضیم، اگر 12 کیلو کم کنم با توجه به قدم، دیگه خیلی ریز نظر میام
وای آره، من تو خونه همش دنبال خوراکیم! از وقتی دورکار شدم قشنگ حس میکنم وزنم بیشتر شده و احساس سنگینی میکنم چون پیاده روی هم ندارم.
دوست دارم بنویسم اما خب میترسم بعدش پشیمون شم، حالا ببینم میتونم یا نه، شایدم یه وبلاگ جدید زدم البته در کنار این وبلاگ اصلی فقط واسه حرفهای درگوشی به اصطلاح، آخه اگه پست رمزدار بذارم خیلی دوستانم رمز رو درخواست میکنند و خب من با همه اون صمیمیت رو ندارم و از طرفی دلم نمیاد رمز رو ندم
مرسی مریم جون الان برای من همینکه زندگی روتین و یکنواخت بگذره آرامشه، دنبال هیچ هیجان یا اتفاق تازه ای نیستم

ارغوان پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 22:54

سلام خوبی خدادرو شکر که حالت بهتره نوشته هات حس خوبی دارن راستش همیشه پستهاتو میخونم و منتظرم همش که حس کنم حالت بهتره خدا رو شکر. باید نیمه پر لیوان‌رو دید مثل همین چیزهایی که نوشتی، باید خودت زندگیت و‌بچهات و همسرت برات اولویت باشن و فکر چیزهای دیگه رو اصلا نکنی… و الا همیشه هزار تا چیز برای بد شدن حالمون هست. وقتی هم از طرف کار و بچه و زندگی و … تحت فشاری موضوع جدید مثل رژیم غذایی اضافه نکن چون عمل نکردن بهش خودش میشه مایع عذاب و فکر منفی عدم اعتماد به نفس و نکوهش خودت…یا الان دیگه عز کمرنگ سدنت تو محیط کار ناراحت نسو اگر قراردادت تحت تاویررقرار نمیگیره از این فرصت استفاده کن تا دو تاشونم بتونی بذاری مهد، یکم زندگی رو آسون بگیر و به چیزهای مهم توجه کن بقیه چیزها حل میشه راستی تو یکی عز پستهات راجع به خواب شب گفتم که بچه نباید بیدار بمونه منم شاغلم همیشه ساعت هشت و نیم نه خاموشی میزنم و میرم تو اتاق پیش دخترم اولا براش قصه میگفتم و مینشستم یا دراز میکشیدم کنارش تا بخوابه ولی الان دیگه قصه صوتی میذارم و با همون میخوابه بعد پامیشم میام بیرون دنبال کار و زندگیم توام پسرت رو بذار رو پات تا بهوابه دخترت هم کنارت اینجوری عادت میکنن کنار هم بخوابن( از مربی مهد دخترم یادگرفتم که سه تا بچه رو ظهرها همزمان میخوابوند). راستی چند بارم برای یبوست نوشته بودم، امیدوارم مشکل دخترت حل شده باشه تا حالا، من تا دو سه ماه پیش درگیر بودم و هرربار برا پی پی بدون پوشک تلاش میکردم یبوست بر میگشت و مجبور به استفاده از پیدرولاکس بودم ولی بلاخره با کمک مشاور حل شد کل مشکل ترس از دفع بود فکر میکنم مشکل نیلام همین باشه چقدر هم رو خلقیاتش تاثیر داشت و پرخاشگری و … حل شد. و کلا هیچ مشکل گوارشی نداره فقط قضیه روانی بوده. حتما اگر مشکل هنوز هست با دکتر رفعش کن که خیلی مسیله مهمی و تو مهد اعتماد به نفسشونو میگیره . دوستم برات حال خوب آرزوم‌میکنم تو هزار تا چیز برای شکرگذاری و رضایت از زندگی داری اونارو بیشتر ببین

سلام ارغوان جان
ممنونم از محبتت. یکم بهترم شکر خدا البته اگر این آقای همسر بذاره:پوزخند
یعنی تا من از خوبیاش گفتم باز دعوامون شد، البته پیش بینی میکردم
تمام توصیه هات درست بود ارغوان جان بخصوص همون نکته ای که درمورد رژیم گفتی اما خب این اضافه وزن و درد پا و بدن که یکی از عوارضشه هم خیلی اذیتم میکنه.. قطعا زمانی شروع میکنم که بدونم میتونم ادامه بدم.
قراردادم هم فکر نمیکنم تحت تاثیرر قرار بگیره، نباید بهش فکر کنم، به قول تو باید این فرصت رو غنیمت بدونم
درمورد خوابوندن بچه ها هم نکته خوبی گفتی، اونم حتما انجام میدم، نویان رو معمولا باباش میخوابونه، منم نیلا رو، تقریبا به فاصله نیمساعت از هم...روزهایی که نیلا میره مهد شب از خستگی زود خوابش میبره به شرطیکه ظهرش نخوابیده باشه، اما باید یه قانون بذارم که روزهایی هم که مهد نمیره باز به موقع و سر تایم بخوابه. تلاش میکنم نویان رو هم همزمان با نیلا بخوابونم، اما خب نویان هم بدقلقه و عادت نداره روی پا بخوابه، دوست داره بغلش کنی راهش ببری و واسه همین سامان شبها نویان رو خودش معمولا میخوابونه.
دقیقا نود درصد مشکل دختر منم ترس از دفع بود ارغوان جان. البته عذر میخوام مدفوعش خیلی سفته (با عرض پوزش) اما اینطور نیست که چهار روز درد بکشه و مدفوع نکنه، حداقل میره دستشویی، خدا شاهده باورم نمیشد بتونم حالا حالاها برای پی پی از پوشک بگیرمش، انگار معجزه شد عید امسال. روی خلقیاتش هم تاثیر گذاشته به قول شما. دقیقا قضیه نود درصد روانی بوده و شاید ده درصد موارد دیگه
چقدر کامنتت مفید بود و نکته های خوبی داشت گلم. راستی ارغوان جان اون کامنتهای خصوصی رو هم که اسم واقعیتو گفتی اما گفتی با اسم ارغوان برام کامنت میذاری خود تو برام گذاشتی؟ یا این یه ارغوان دیگست؟
چشم عزیزم حتما. باید شکرگزاری رو حتما به یک روتین روزانه تبدیل کنم ، البته خدایی من همیشه زبانم به شکر خدا باز بوده اما باید بیشترش کنم

سارا پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 20:51

عزیزم همین که به درک متقابل رسیدید مهمترین نقطه عطف زندگیتونه.منم با همسرم از دو استان و دو فرهنگ دینی و مذهبی متفاوت بودیم اما به هر حال از یه جایی به بعد به خاطر زندگیمون کوتاه اومدیم...ان شالله همیشه سلامت باشید در کنار هم و سایتون بر سر بچه ها مستدام باشه.

والا سارا جان درک متقابلی هم به اون معنا نداریم وگرنه باید زندگیمون گل و بلبل میبود که نیست اما یه جاهایی من باید حساسیتهام رو کمتر کنم، البته که خیلی بهتر شده اما هنوز راه دارم
به هر حال به قولی بیخ ریش همیم چه بخوایم چه نخوایم،
ممنونم عزیز دلم، مرسی ازت

قره بالا پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 20:29 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

راستی اون اسکار ها و جای جوش و لک واقعا مهم نیس
خیلی از آقایون متوجهش نمیشن
بخاطر حال خوب خودتون برای بهتر شدنشون تلاش بکنید نه بخاطر بقیه(اینا بیشتر خطاب به خودمه ها )

والا مال من خیلی زیاده قره بالا جان، یعنی من راکتوان هم خوردم و اینکه انتظار داشتم با 39 سال سن لااقل دیگه جوش نزنم و این روند متوقف بشه و به فکر درمان جای جوش باشم که خب به فرض هم که درستش کنم باز جوش میزنم و روز از نو روزی از نو....یعنی حسرت شده برام صورت صاف و خوب اما دیگه پذیرفتم و باهاش کنار اومدم آخه فایده ای هم نداره درمانشون.
آره خب یه سری آقایون واقعا دقت نمیکنند اما هستند مردهایی که حتی یه ذره شکم داشتن خانمشون براشون آزاردهنست و بهشون تذکرمیدن، این مدل مردها رو برای هیچ دختری آرزو نمیکنم

قره بالا پنج‌شنبه 4 خرداد 1402 ساعت 20:23 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

خوشحال شدم از خوندن عشق بینتون
ان شاء الله بیشتر هم بشه
امیدوارم آقا سامان یه کار درخور پیدا بکنن از این وضع آشفته بیان بیرون و حال روحیشون خیلی بهتر بشه

خودتون هم حتما میتونید مدیریت کنید همه مسئولیت ها رو
همونجوری که تا حالا تونستید

حالا همچین عشق آتشینی هم نیست قره بالا جانم
فعلا که به خونش تشنه ام و تو دلم کلی بد و بیراه بهش گفتم.
تقریبا مطمئن بودم بعد نوشتن این پست قراره دعوامون بشه که شد، کلا هر بار از خوبیش یه ذره تو وبلاگ بنویسم اینطوری میشه، منم پیش بینی میکردم خب
والا از مدیریت کردن کلا خسته ام، اما ته تهش میبینم ما زنها نباید بی تفاوت باشیم.
مرسی از حضورت عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد