بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من  دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم!

همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره!

خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب مسیولیت  نمیکنم اما به خدا واقعا دست خودم نیست. خیلی عذاب وجدان دارم. لعنت به من.‌ نمی ‌دونم چرا اینطوری شدم، من  هیچوقت این درجه از خشم رو تجربه نکرده بودم... از طرفی خدا شاهده کامنتهای پست قبل رو که خوندم (من همه پیامها رو تقربیا بلافاصله میخونم و روزی چند بار چک میکنم اما خب پاسخ ‌ دادن و انتشارشون به خاطر گرفتاریها چند روز طول میکشه)، بعد خوندن پیامها کلی با خودم تصمیمات جدید گرفتم و کلی سعی کردم شرایط رو بهتر کنم اما فقط یکی دو روز موفق شدم....

خیلی پیامهای خوب و مفیدی گرفتم، بخصوص برخی پیامها خیلی خوب بودند که نمیخوام اسم بیارم اما کلی خدا رو شکر کردم که اگر در زندگی واقعی دوست  و دلسوز زیادی ندارم اینجا خیلیا هستند که براشون مهمه حال من خوب باشه، اون حس محبت طلبیم رو یکم ارضا میکنه راستش،  واسه همینه که تو این سالها خیلی وقتها تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم اما تهش نتونستم و فقط بین نوشته هام یکم فاصله بیشتری افتاد.

 تا فردا انشالله همه پیامها رو که نزدیک سی پیامه پاسخ میدم، در کنار این حال بد، خیلی هم سرم شلوغه، نویان بیرون روی و استفراغ داره و وضعیت اصلا جالب نیست، دو روز بعد ‌واکسن ۱۸ ماهگیش تب داشت و حالا هم استفراغ و بیرون روی ( نمی‌دونم به واکسن ربط داره یا بیماری جداگانه ای هست) ، البته  الان بهتر شده اما هنوزم ادامه داره. صبح هم دیدم یکم سرفه می‌کنه انگار!!! خسته شدم بسمه شستمش و تمیزش کردم و لباسهاش رو عوض کردم. هیچی هم نمیخوره! کار اداره هم هست و باید تا فردا یه پروژه ای رو بعد یک هفته تحویل بدم،خودم هم عاجزم از انجام کارهای خونم و آشپزی و به زور یه چیزی سمبل میکنم و روزگارم کلا خوب نیست. احساس پوچی و بیهودگی میکنم  و روزها‌ به بطالت میگذرند. نیلا و نویان همش در حال دعوا هستند و عصبی ترم میکنند و کارم میرسه به داد زدن و گاهی ناسزا و حتی زدنشون که دست از سر هم بردارند! نویان موهای نیلا رو  میکشه و گازش میگیره! نیلا وسایلش رو بهش نمیده و همش جنگ و دعوا دارند. اعصاب نذاشتند برام. 

همچنان دل خوشی از همسر ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواد از هم دور باشیم البته که به قول سارینا یه روز این حال رو داریم و روز بعد وضعیت فرق میکنه، برای منم تو این هفته اخیر همینطور بوده اما احساس همین الانم دقیقا نیاز به دوری هست. خسته ام از جنگ اعصاب و داد و بیدادی که خودم هم توش خیلی مقصرم. صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم شرایط رو تغییر بدیم و حتی روی یخچال از جهت یادآوری به هردومون یه یادداشت گذاشتیم اما نتونستیم موفق بشیم. راستش خودم هم امیدی نداشتم‌ به تغییر. از بچه هام و بخصوص نیلا شرمنده ام... خیلی اذیت میشه تو این زندگی. حقش بیشتر از اینا بود. 

به دلایلی که نمیتونم بنویسم فعلا امکان خوردن دارو برای افسردگیم رو ندارم اما اگر به این منوال ادامه پیدا کنه، تا دو ماه دیگه حتما شروع میکنم  مگر اینکه شرایط عوض بشه و خودم از عهدش بربیام.(داروها رو از قبل دارم و نسخه دکتر تغییری نکرده. تو آخرین ویزیت که داشتم و هنوز شیر میدادم گفت بعد پایان شیردهی همون داروهای قبل  بارداریت رو استفاده کن. ) خاک بر سرم کنند که این ژنهای مسخره رو انتقال هم دادم به بچه هام! نیلا که مشخصه مثل من شده، خدا عاقبت نویانم رو به خیر کنه.

سعی میکنم تو اینستاگرام شخصیم roozanehaye.marzieh چند تایی عکس بخصوص از بچه ها بذارم بلکه کمی سرگرمم کنه و منو از این حالت دربیاره....خدا میدونه حتی پست گذاشتن تو اینستاگرام هم برام کلی سختی به همراه داره، فقط به خاطر اینکه از بچه ها یادگار مطمئنی داشته باشم که همیشه بمونه و گاهی به عشق دوستان همینجا اونجا گه گاه فعالیت میکنم...هر بار که استرس و ناراحتی بهم فشار میاره میرم تو اینستاگرام و یکم میچرخم و فکرم منحرف میشه، نمیشه هم همش از معایب اینستاگرام گفت، برای من با این حال و روزم خیلی هم بد نیست اما خب تاثیرات مخربش هم ناخواسته روم اثر گذاشته مثل مقایسه کردن خودم و شرایطم با بقیه...

یکم که بهتر شدم میام و مینویسم...الان بخوام بنویسم همش باید احساسات منفی رو منتقل بدم و شاید حال اونایی رو که میخونند بد کنم، نمیخوام این اتفاق بیفته، صبر میکنم یکم اوضاعم بهتر شد مینویسم. شایدم رمزی نوشتم نمیدونم....

باید یه جوری این روزها رو بگذرونم، خیلی فشار رومه، فکرهای احمقانه زیاد میکنم.... انسان خوبی نیستم و اینو خیلی خوب میفهمم... حالا هر چقدر هم بقیه بهم حق بدند و بگن طبیعیه و این روزها میگذره، من واقعا خودم رو ناکافی میدونم و احساس گناه و سرزنش کردن خودم تمامی نداره. ترسهام تمومی نداره و از سر تا پام تشویش و دل نگرانی هست بابت اتفاقاتی که افتاده و اتفاقات آینده...خیلی بده. 

حالا باز فردا میشینم موقع تایید پیامهای پست قبل، دوباره از اول میخونمشون و سعی میکنم یه سری تغییر و تحولات ایجاد کنم، هر چند که حداقل الان و همین لحظه خودم رو ازش عاجز میدونم.