بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

داستان تکراری تنهایی

"این پست مربوط به 13 خرداد هست که  به علت اختلالی که در بلاگ اسکای ایجاد شد، الان میذارمش. همین پست رو در وبلاگی که به تازگی در بلاگ فا درست کردم گذاشتم اما الان که به نظر میرسه شکر خدا بلاگ اسکای فعلاً مشکلش رفع شده، منتقلش میکنم همین جا همراه با کامنتهاش؛ انشالله که مشکل بلاگ اسکای تکرار نشه و بشه همینجا بمونم، هر چی باشه به اینجا بیشتر از هر جای دیگه ای عادت دارم."


درسته خدا معجزه وار نویانم رو به من داد و برنامه ریزی خاصی پشتش نبود، اما چندماه قبل بارداری دومم که برای اولین بار بعد تولد نیلا به داشتن فرزند دوم فکر میکردم، بخش بزرگی از دلایلم مربوط میشد به نیلا که در آینده تنها نباشه  و یا اگر روزی ما خدای ناکرده کنارش نبودیم (منظورم هر زمان هست، چه الان چه تو پیری ما) کسی رو داشته باشه که بهش تکیه کنه، بماند که هرگز فکر نمیکردم تقدیرم این باشه که خدا پسر گلم رو اینطور سرزده و بدون برنامه به ما بده و صرفاً در حد یک فکر بود که فکر نمیکردم هرگز به حقیقت بپیونده.

 انشالله که نیلام و نویانم همیشه پشت و پناه هم و در کنار هم و باعث قوت قلب هم باشند اما الان میخوام اینو با اطمینان کامل بگم که خواهر یا برادر داشتن و تک فرزند نبودن، اصلاً دلیل کافی برای اینکه یه انسان در آینده تنها نباشه نیست، یعنی شاید یکی از شروط لازم باشه (اونم شاید) اما شرط کافی نیست چه بسیار فرزندانی که خواهر و برادر نداشتند اما به واسطه دوستان و فامیل و ... کمبودش رو به اون معنا احساس نکردند و چه بسیار افرادی که با وجود داشتن خواهران و برادران بسیار، به شدت احساس بی پناهی و طرد شدن داشتند (و یا بدتر از اون خواهر و برادرها براشون دردسر و اعصاب خوردی هم به همراه داشتند).

نمونش خود من، دو تا خواهر دارم که ازدواج کردند و هر سه ما تهران زندگی میکنیم، مادرم هم همینطور، اما عملاً به زور سالی پنج شش بار همو میبینیم، زیاد هم که با هم جایی مثل خونه پدری بریم و خیلی با هم قاطی بشیم تقریباً امکان نداره دلخوری یا ناراحتی یا حرف و حدیثی درنیاد. نمیخوام الان به علتش بپردازم یا بدگویی بکنم و تقصیر رو گردن کسی بندازم یا مثلاً اشاره کنم به ریشه های خانوادگی و موضوعات گذشته که باعث شرایط امروز شدند، هم اینکه راستش برام سخته حرف زدن ازش و هم اینکه ترجیح میدم اگر هم روزی خواستم بنویسم در قالب یه پست خصوصی و رمزدارباشه. چیزی که محرزه اینه که من با وجود اینکه با خانوادم همه در یک شهریم به زور هر یکی دو ماه یکبار بلکه بیشتر میبینمشون، حتی مادرم رو هم شاید ماهی یکبار ببینم که خب البته خودم زیاد شرایط رفتن به خونش رو ندارم وگرنه که دوستش دارم و اگر بخوام میتونم بیشتر ببینمش....

سه چهار روز پیش زنگ زدم حالی از مادرم بپرسم، همون روز که بازی استقلال و پرسپولیس بود، دیدم سرو صدا میاد و شلوغه، فهمیدم دو تا خواهرام خونه مادرم هستند و مامانم برای شام آبگوشت درست کرده، پرسیدم مریم و رضوانه اونجان که گفت آره و اگه میخوای تو هم بیا، یک آن وا رفتم، با خودم گفتم اگر بر فرض خودم بابت احوالپرسی تماس نمیگرفتم و متوجه حضور دو تا خواهرم نمیشدم، نباید مثلاً مادرم یا هر یک از خواهرام یه زنگ میزدند و میگفتند ما دور هم جمعیم و مامان آبگوشت درست کرده (که خب غذایی که شاید آدم کمتر خونه خودش درست کنه  و دور هم میچسبه) شما هم پاشید بیاید با هم باشیم....اونم وقتی میدونند من دورکارم و سر کار نمیرم و مشکلی بابت اومدن ندارم و سامان هم که فعلاً اسنپ کار میکنه و درگیر مرخصی گرفتن و اینا نیست که باز مثلاً بگم به خاطر شرایط کاری و زندگی ما چیزی نگفتند...مامانم انگار یکم متوجه شد تو خودم رفتم و گفت اتفاقاً میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم بگم شما هم بیاید که خودت تماس گرفتی....راستش اینو هم نتونستم بطور کامل باور کنم، مادرم دروغگو نیست اما خب نتونستم صددرصد قبول کنم که اگر من تماس نمیگرفتم مامانم خودش زنگ میزد و میخواست ازمون ما هم بریم (شاید هم زنگ میزد ولی خب چه کنم که تردید داشتم)، من گفتم  فکر نمیکنم بتونیم بیایم و با بچه ها سخته، در حالیکه اگر خواهرها یا مادرم قبل تماس خود من ، زنگ میزدند و میگفتند تو هم بیا از خدام بود، اما اینطوری احساس میکردم اگر هم برم شاید خواهر بزرگم خوشحال نشه!

ضمن اینکه خب نمیدونم چطوری بیان کنم، وقتی یه تعارف جدی باشه، زمانیکه من میگم نمیتونم بیام و برام سخته، مثلاً مادرم یا خواهرام میگن بابا چه سختی، سخت نگیر، دو تا لباس ساده تن بچه ها کن برشون دار بیار دورهم باشیم، منتظریما، اما واقعا هیچ اصراری نکرد مادرم، من که گفتم نمیتونم بیام مامانم گفت "آهان خب باشه" و خواهرها هم که تلفن ما رو میشنیدند هیچ اصراری نکردند که مثلا گوشی رو بگیرند و چیزی بگند. منم با دلی که شکسته بود گفتم خوش بگذره و گوشی رو قطع کردم و بعد قطع تماس ناخواسته همینطور اشکام میچکید، اتفاقاً از قبل هم حال دلم بد نبود و این تلفن بود که به همم ریخت.

الان ممکنه یه سری دوستان بیان و بگن تو حساسی و خونه مادرته پاشو برو و تعارف نمیخواد و .... اما واقعاً اینطور نیست، وقتی پیشینه این قضیه رو بدونید بهم حق میدید ناراحت بشم، چندباری پیش اومده زنگ زدم تعطیلات دو سه روزه به مامانم که بگم ما داریم میایم یه سر بهش بزنیم، دیدم مامانم و دو تا خواهرام شمال هستند یا سمنان و من هیچ باخبر نبودم و اگر خودم تماس نمیگرفتم احتمالاً خودشون برمیگشتند و آخرش شاید متوجه هم نمیشدم (با توجه به اینکه رفت و امد زیادی نداریم و خیلی کم تماس میگیریم با هم)، یا اینکه دو سه باری خواهر بزرگم به مامانم گفته بود ترجیح میدم هر کی تنها برای خودش بره سمنان و با هم نریم (یعنی ما و خواهرم)، البته اینو بعد دو سه باری که با هم رفتیم سمنان و جرو بحث شد گفت بماند که خودم هم تمایل نداشتم با اون یکجا باشم بابت بی احترامیها و برخوردهایی که باهام میشه، درمورد بحثهامونهم اینجا نوشتم و مایل نیستم دوباره بنویسم، اغلب برمیگرده به حس اقتداری که خواهر بزرگم که فقط یک و نیم سال از من بزرگتره میخواد نشون بده و تا وقتی هر چی میگه بگیم چشم و حق با تو هست و هر چی تو بگی، مشکلی نیست، اما امان از وقتی که به حرفش گوش ندیم، در برابراون اجازه هیچ مخالفتی نداریم، باز خواهر کوچیکم رو بیشتر تحمل میکنه و شاید کمتربهش حساس بشه (البته نه که نشه، فقط کمتر) اما من و اون از بچگی رقابت داشتیم، یعنی من باهاش رقابت نداشتم شاید اون داشت نمیدونم، من فقط حسرت اینو داشتم که ذره ای فقط ذره ای به من هم اندازه اون تو جمع فامیل و خانواده و ... بها بدند یا مثلا اونقدری که از اون و چهرش و .... تعریف میکنند، به من هم ذره ای توجه کنند نه اینکه برعکس مدام من رو تحقیر کنند و نادیدم بگیرند یا ظاهر و رفتار و ... منو مسخره کنند، من دختر زشت خانواده باشم و اون زیبا، من بی دست و پا و بی عرضه و اون همه چی تمام و کدبانو و زبروزرنگ...به خدا که بحث حسادت نبود، یه حسرت عمیقی که به سینم چنگ میزد و همه اعتماد به نفس و حس ارزشمندیمو گرفته بود و باعث شده بود از ترس تمسخر و کم بها دادن بهم، دوست نداشته باشم با کسی رفت و آمد کنم، چیزی که شاید کمی با تلاش خودم طی سالهای بعد ترمیم شد اما هرگز بطور کامل درست نشد. خواهر بزرگم خیلی خیلی دلسوز و بامعرفت هست و یک قدم براش برداری صد قدم برات برمیداره اما فقط کافیه یک حرکت خلاف میلش انجام بدی یا کار یا رفتاری که ازت میخواد به هر دلیل حتی سهوی نایده بگیری، دیگه هیچ جوره حریفش نمیشی  و متاسفانه مادرم هم اغلب باهاش همراهی میکنه و رسماً میشه گفت آدم میفته گوشه رینگ و از خانواده خط میخوره.

ولش کن، قرار نبود وارد این وادیا بشم، اگر روزی با خودم کنار اومدم بصورت خصوصی مینویسم، شاید هم ننوشتم، بنویسم که چی بشه؟ چی تغییر میکنه؟ داستان یک روز  و دو روز نیست که، فقط میخوام بگم زندگی هرگز به من راحت نگرفت نه تو کودکی، نه نوجوانی و بلوغ و نه جوانی و نه حتی بعد ازدواجش...

خواهر کوچیکم هشت سالی از من کوچیکتره، دختر بدی نیست، برعکس من تو دار و کم حرف و مرموزه، اهل دروغ و ریا و ... هم نیست، اما نسبت به من هرگز رفتار محترمانه و احساسی نداشته، یعنی شبیه دو تا خواهر که هم رو دوست دارند نبودیم، من تا جایی که در توانم بوده هواشو داشتم بخصوص قبل ازدواج، اما اون هرگز محبت و احساسی به اون معنا به من نشون نداده، یادم نمیاد تو کل این سالهای بعد ازدواجم، بیش از چند بار خیلی کم به من زنگ زده باشه و بخواد احوالی از من و بچه هام بپرسه، اگر بچه ها مریض بودند از حالشون خبری میگرفته اما اینکه در حالت عادی یه زنگ کوچیک هم بزنه نه، اگر کاری بوده یا صحبت مهمی تماس گرفتیم و حرف زدیم اما بی بهانه و بابت احوالپرسی و خبر گرفتن از هم نه هرگز.. خیلی هم بی حوصله برخورد میکنه و هر چقدر میخوام بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم، علاقه  زیادی به حرف زدن نداره، گاهی اگر یه جمله ای بگه و نشنوم و دوباره بخوام تکرار کنه غر میزنه و با لحن بی حوصله ای تکرار میکنه، یا مثلاً خیلی رکه و راحت ایراد میگیره و....با اینحال خب خیلی زیاد به فکرشم و براش دعا میکنم و دو سه باری مبلغی بهم قرض داده و کارم رو راه انداخته، به هم وابسته نیستیم اما سرنوشت و خوشبختی و خوشحالیش برام مهمه و همیشه تو دعاهای منه، اما پذیرفتم که خب علاقه عمیق و ریشه داری به من نداره.

اما خواهر بزرگم و من قضیمون جداست و تو این سالها کم کنتاک نداشتیم، نمیخوام یک طرفه به قاضی برم، شاید من هم تقصیراتی داشتم اما خدا میدونه که من آدم صلح طلبیم و دوست ندارم هیچ بحث یا درگیری پیش بیاد و اغلب در برابر اون و دستورات و سلطه طبیاش کوتاه میام که دعوا نشه یا به شوخی و خنده و چشم پوشی رد میکنم اما خب تمومی نداره، از یه جایی هر کی باشه کم میاره و خدا نکنه یکبار اعتراض کنم یا عصبانی بشم و جوابی بدم، قشقرقی به پا میشه که نگو (نمونش عید سال 1400)، اما خب عاشق بچه های منه، بخصوص نویان که هزار بار پیش مامانم گفته چقدر دوستش داره. روز دختر یه سر اومد خونمون و برای نیلا یه هدیه خشکل دخترونه شامل ادکلن و گل سر و لاک و برس سر و... گرفته بود، کلی تشکر کردم ازش، دو ساعتی خونمون بود و رفت، اما دست کم سه بار تو این دوساعت با لحن نیمه شوخی نیمه جدی تکرار کرد من به خاطر دیدن تو (یعنی من) نیومدم که، تو رو میخوام چکار، هفتاد درصد اومدم نویان رو ببینم سی درصد هم نیلا! درسته با لحن نیمه جدی میگفت اما نمیفهمم لزوم گفتن و تکرار کردن این جمله اونم دو سه بار چیه و اصلاً چرا باید بیان بشه وقتی من اینهمه از اومدنش اظهار خوشحالی میکنم و تشکر میکنم و میگم زود به زود بیاید و بهترین پذیرایی رو به جا میارم؟ مثلاً هیچی نگه نمیشه؟

یادم نمیاد آخرین بار کی خونه خواهر بزرگم یا حتی مادرم شام یا ناهار خورده باشم، حالا خونه مادرم خب به خواست خودم و به خاطر اینکه برام از جهاتی سخت بوده نرفتم و اگر میخواستم و مشکل رفت و آمد و یه سری محدودیتها نبود میرفتم (که خب مامانم هم زیاد پیش نیومده بگه چرا نمیای  و سر نمیزنی و ...) از طرفی همیشه نگران بودم بابت درست کردن شام و ناهار به زحمت نیفته و یا برای شام و ناهار نمیرفتم یا هزار بار تاکید میکردم چیز راحت یا حاضری درست کنه، یا مثلاً دوست داشتم گاهی خواهرم زنگ بزنه و بگه شام بیاید خونه ما، اما ته تهش مثلاً عید رفتیم یکی دو ساعت عید دیدنی و برگشتیم.

اینه که وقتی زنگ میزنم و میبینم خونه مامانم و به صرف آبگوشت دور هم هستند و هیچکس نمیگه تو هم تنهایی و بچه هاتو بردار بیار، دلم شدیداً میگیره و روحیم به هم میریزه و برای بار هزارم میفهمم تو این دنیای بزرگ چقدر تنها هستم. بازم میگم با وجودیکه مامانم میگه  قبل تماس من میخواست خودش به منم زنگ بزنه و بگه برم اونجا، اما چه کنم که نمیتونم صددرصد قانع بشم که اگر من زنگ نمیزدم، مادرم خودش زنگ میزد. با خودم میگم دیده انگار یکم تو خودم رفتم اینطوری گفته، خب آخه وقتی هم گفتم سخته و شرایطشو ندارم و نمیتونم، هیچ اصراری بعدش نه اون و نه خواهرهام نکردند که چه سختی؟ مگه میخوای چکار کنی؟ آخه دقیقاً چه سختی زیادی میتونسته داشته باشه رفتنمون به اونجا وقتی هم من و هم سامان وقتمون دست خودمونه و تا خونه مادرم 40 دقیقه راهه من فقط به عنوان بهانه گفتم و کسی هم دنبالش رو نگرفت. احساس کردم کسی منتظرم نیست ، یه لحظه وسوسه شدم به سامان زنگ بزنم بیاد خونه و بچه ها رو حاضر کنم بریم اما از فکر اینکه از دیدن ما خوشحال نشن بیخیال شدم. نیمساعتی گریه کردم و بعد برای اینکه یکم فراموشم بشه، زنگ زدم به مادرشوهرم و با اونم صحبت کردم، بماند که صحبت با اون هم به دلیل یه سری حاشیه ها، حالمو بهتر نکرد. تا دو سه ساعت بعد هم منتظرم بودم مثلاً تماسی یا پیامکی از خواهرام یا حداقل خواهر کوچیکم بیاد  و بگه تو هم بیا اینجا که خبری نشد، هرچند با شناختی که داشتم احتمالشو هم نمیدادم اما به هر حال از خدام بود این اتفاق بیفته و حس کنم بودنم براشون مهمه یا دلشون تنگ شده، حتی اگه فقط برای بچه هام منو بخوان.

بگذریم، مدتهاست که فهمیدم جز خونواده کوچیک چهارنفره خودم نباید دلبسته کسی باشم، پذیرفتم که تنهایی من تا آخر عمرم پرشدنی نیست و باید باهاش کنار بیام که خب اومدم، اما هرازگاهی چنگ به دلم میندازه و غم عالم میریزه به قلبم. بماند که سعی میکنم زود به خودم مسلط بشم و برای یه موضوعی که قبلاً سوگواری کردم مجددا سوگواری نکنم! فقط از خدای بزرگ میخوام یه کاری کنه دختر و پسر من در آینده چه در نوجوانی و چه وقتی ازدواج می کننند کنار هم و پشت و پناه هم باشند و در نهایت صمیمیت  و دوستی و سازگاری با هم زندگی کنند و تنهاییها و دلتنگی های منو هرگز تجربه نکنند، الهی آمین.

از طرفی هم میبینم تازگیها یه سری زوجهای جوون تو خونواده سامان تمایل دارند با ما رفت و آمد کنند و با اینکه خب آدم رفت و آمدی نیستم و وقتی از حد میگذره با وجود دو تا بچه و حساسیت هایی که دارم برام سخت میشه، اما اینکه میبینم میخوان ما هم تو جمعشون باشیم حس خوبی به من دست میده، بعد دفعه آخری که با پسرخاله سامان و خانمش و باجناق پسرخالش و بچه هاشون به دعوت پسرخالش رفتیم باغ باجناقش، پریروز دوباره زنگ زدند که اگر تهرانید بریم باغ دوباره، من برای بچه ها وقت آتلیه گرفته بودم؛ از زمان یکساله شدن نویان 4 فروردین ماه میخواستم ببرمشون آتلیه که اصلا جور نمیشد و یا سر کار بودم و خسته یا بچه ها مریض بودند یا حال روحی من  و سامان داغون و نمیشد یک کاره رفت آتلیه، دیگه پنجشنبه ای میخواستم حتما ببرمشون که خب پسرخالش برای بار دوم دعوتمون کرد باغ، من به سامان گفتم میخوام بچه ها رو ببرم آتلیه و غیر اون راستش شرایط روحی خوبی ندارم برای بیرون رفتن و خوش و بش کردن با دوستان، بخصوص که با خونواده پسرخالش خیلی رفت و آمد نداشتیم و زیاد صمیمی نیستم که مثلاً برم تو خودم و حرف نزنم و اونا هم درکم کنند.

 طبق معمول من و سامان سر اینکه اون دوست داشت بره و من شرایطش رو نداشتم بحثمون شد و آخرش گفتم به خاطر تو میام که بعداً نگی به خاطر تو نرفتیم، که در هر حال خود اونا به دلایلی باغ  رو کنسل کردند و تصمیم بر این شد بریم پارک جوانمردان تو دهکده المپیک... خوشبختانه وقت آتلیه رو گذاشتم ساعت چهار و نیم بعد از ظهر و اول رفتیم آتلیه و با هزار سختی ازشون 5 تا عکس گرفتیم، بعد آتلیه هم برگشتیم خونه که بچه ها دست و روشون رو بشورند و لباس راحتتر بپوشند و شام بخورند، بعدش دوباره راه افتادیم وساعت نه شب رسیدیم پارک... دیدم هر دو تا پسرخاله های سامان و همسرشون و دوست پسرخاله سامان هم هستند (خبر نداشتم)، پارک جذابی نبود راستش و زیاد خوشم نیومد و تاریک  و دلگیر بود و برام جذابیتی نداشت، اما خب نیلا خیلی بازی کرد و بهش خوش گذشت، حیف که موقع سرسره خوردن، دندونش خورد به لبه سرسره و یکساعت تمام گریه میکرد و فکر میکرد دندونش شکسته و استرس شدید داشت و همش میگفت بریم خونه، هنوزم با این ماجرا درگیرم و درست و حسابی غذا نمیخوره فکر میکنه دندونش مشکل پیدا کرده...

خانمهای پسرخاله ها و هر کسی که بچه های منو میدید عاشقشون میشد، شیما خانم پسرخالش کلی از نیلا فیلم گرفت و قربون صدقش رفت، نویان هم که دیگه با حرکاتش دل همه رو برده بود. انقدر خوشحال میشم وقتی میبینم به بچه هام توجه میشه....خب من اعتراف میکنم به دلیل کمبود محبتی که از بچگی داشتم، از اینکه بهم محبتی نشون بدند غرق ذوق و لذت میشم و حال دلم خوب میشه (همون کمبود عزت نفس اینجا معلوم میشه)، متاسفانه هر محبت کوچیکی رو هم بینهایت بزرگ قلمداد میکنم و هزار بار قدردانی میکنم و میخوام حتماً جبران کنم، انگار خودم رو لایق و شایسته اون محبت نمیبینم. حالا الان غیر از خودم از اینکه ببینم بچه هام هم در مرکز توجه باشند، دلم شاد میشه و احساس غرور میکنم و از نظر روحی اقناع میشم. خدا رو شکر نیلا و نویان به گفته هر کسی که دیدتشون، خیلی بامزه و شیرین زبون هستند  و من بابتش هزاران بار شاکر خدا هستم، حتی مامان و باباهایی که تو پارک بودند و خودشون بچه داشتند، با اشتیاق نویان رو نشون میدادند و باهاش حرف میزدند، سامان هم که اعتقادی به چشم خوردن و اینا نداره، یه لحظه برگشت گفت من که  این حرفها و چشم زدن و ... رو خیلی قبول ندارم، ولی امروز خیلیها عاشق نویان شده بودند و تو که قبول داری میخوای یه اسفند دود کن، کلی از حرفش تعجب کردم، بماند که من به شخصه اهل اسفند دود کردن نیستم اما اینکه سامان همچین حرفی بزنه جالب بود، ولی خدایی این پسره خیلی خیلی شیرین و بانمکه.


این تعطیلات هم ما همچنان تهران هستیم، دلم چقدر میخواد یه مسافرت برم و کمی استراحت کنم و هوا بخورم و یکی هم باشه که همراهمون بیاد و مثلاً بشه بچه ها رو حین سفر بهش سپرد و من و همسر دوتایی قدر یکی دو ساعت بریم لب دریایی، جنگلی ...آخه خب هر جا هم میریم باید دو تا چشم داریم دو تا قرض کنیم بچه ها رو مواظب باشیم، البته اینم بگم هیچکسی رو که بتونم در این حد باهاش راحت باشم و کمک حالم باشه ندارم (نه حتی خواهرها و نه خواهرشوهر و...) پس همون خودمون چهارتایی بریم بهتره. میتونم از طرف اداره یه ویلایی چیزی تو نوشهر جور کنم بریم اما خب هم خیلی گرمه هم اینکه سامان باید تا آخر خرداد بکوب با ماشین کار کنه قرضهاش رو بده...

متاسفانه حس میکنم استرس و اضطرابم گاهی بی دلیل بالا میره، سامان که نیلا یا نویان رو اندازه چنددقیقه هم میبره جایی و از من دور میکنه، بیش از هزار بار سفارشش میکنم مراقبشون باشه و دست نیلا رو ول نکنه و... تا برسن خونه دلم هزار راه میره، کی به آرامش میرسم و میتونم یه کم بیخیال باشم خدا میدونه.

امروز به سامان پیام دادم که خسته ام از اینهمه ناسازگاری  و تفاهم نداشتن و کشمکش بینمون و از اینکه تا آخرش اینطوری  روزگارمون بگذره میترسم !

در جواب گفت عزیزم پرش رفته کمش مونده! این چندصباح باقیمانده منو ببخش و تحمل کن مرضی!

 براش نوشتم "چه پاسخ غم انگیزی! فکر میکردم هنوز اول راهیم! زندگی که با تحمل باید ادامش داد چقدرترسناکه"، اونم باز جواب داد: منم تو رو میبخشم و تحمل میکنم تا توی این راه "تحمل و بخشش" تو تنها نباشی! چند تا هم ایموجی چشمک و مسخره بازی گذاشت!

آخرش هم گفت دارم شوخی میکنم متوجه نمیشی واقعا؟ سامان آدم شوخ طبعیه اما این جملاتش چندان به شوخی نمیخورد ولی خب واقعاً شوخی میکرد .

چند روزه بدن درد خیلی زیادی دارم، امونم رو بریده، سالهاست دارمش اما خیلی کمتر از این بود اما الان واقعاً تحملش برام سخت شده، تک تک اعضای بدنم تا بند انگشتام و کمر و گردن و شونه و زانو و همه جام یه درد دائمی شدید داره. امروز دیگه امونم رو بریده، هر چی تحمل میکنم فایده نداره، باید برم پیش یه روماتولوژیست، ممکنه روماتیسم باشه (مادرم داره)، احتمال زیاد آرتروز هم دارم و بحث امروز و دیروز نیست، اما خب آزمایش ندادم، ولی تقریباً صددرصد مطمئنم. چقدر زود این دردها اومد سراغم، دوست ندارم تیپیکال مادرهایی بشم که همش از درد کمر و پا  و دست و... پیش بچه ها ناله میکنند، اما الان دقیقاًهمونطورم، فقط واسه دکتر رفتن تعلل میکنم، از روی تجربه میدونم اگر کمی لاغر کنم دردهام آرومتر میشن، اما تا وقتی تو خونه ام نمیتونم همت کنم، خیلی هم اشتهام زیاد شده و انگار تنها دلخوشیم خوردنه و بس.

بچه ها و خودمون شام نداریم و موندم چی درست کنم ساعت نه شب. چقدر خوب میشد مثلا گاهی شامی ناهاری چیزی، جایی دعوت بودیم یا یکی برامون میاورد.آخرین بار یادم نمیاد کی شام و ناهار جایی غیر خونه خودمون خوردم، البته اگه ایام عید رو که رشت وخونه مادرشوهرم بودیم و طبیعتاً مادرشوهرم طفلی با همه مریضیش غذا میپخت و یکی دو باری که با پسرخاله سامان همین یکماه اخیر رفتیم بیرون و شام خوردیم رو فاکتور بگیرم....مثلاً چقدر خوب میشد هفته ای یکبار خونه مادرم و یکبار خونه مادرشوهرم و یکی دو بار هم خونه خواهرهامون به صرف شام یا ناهار دعوت میشدیم و مثلاً یه وعده هم میدادن میبردیم خونمون یعنی مثلاً اتفاقی که برای خیلی از دخترها بعد ازدواجشون میفته که خب برای من نیفتاده (یا خیلی به ندرت). تازه اونا هم میومدند باعث خوشحالی من بود چون با همه خسته شدنها، اینکه حس کنم یکی اومدن به خونه منو دوست داره کلی حالمو خوب میکنه.

همینا دیگه، این بچه از گرسنگی پاهامو داره گاز میگیره، برم و شکم این دو تا وروجکو سیر کنم تا ببینم تا آخر شب خودمون و همسر چی میخوایم بخوریم.

نظرات 41 + ارسال نظر
هدا سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 19:37

سلام مرضیه جان، من چندباری پیام گذاشته بودم و این پست رو خوندم.
خواستم بگم که کاملا حق داری و متاسفانه این بیشتر از هر چیز ناشی از رفتار سوگیرانه مادرتونه، متاسفانه پدرها مادرهای ما دهه شصتی ها خیلی خودخواه هستن و نیازهای خودشون در اولویت هست براشون نسبت به جمع کردن بچه ها و خانواده ها دور هم و مدیریت روابط.
به خودت حق بده ناراحت باشی در عین حال بپذیر که خانواده تو همین هستن و سعی کن روابط با دوستان و فامیل همسر رو توسعه بدی تا کمتر احساس تنهایی کنی.

سلام هدا جان
بله خاطرم هست پیاماهایی ازت داشتم عزیزم.
بله با اینکه همیشه برای من تابو بود که بخوام انتقادی در فضای مجازی از مادر و خانوادم داشته باشم اما حقیقت اینه که مادر و پدرهای بچه های دهه شصتی اندازه مادر و پدرای الان آگاهی نداشتند (البته بماند که پدر و مادرهای الان هم یه جوردیگه ناآگاهند) و مثلا من به مادر خودم گاهی از روی گله میگفتم، میگفت مادر خودش هم مثلا همینطوری بوده، یعنی نسل اندر نسل منتقل میشه این نوع رفتار پدر و مادر با بچه ها و فقط از خدا میخوام در آینده من شرمنده بچه هام نشم و بتونم کاری کنم همیشه کنار هم باشیم و خانواده گرم و صمیمی داشته باشیم، که البته اول از همه نیازمند اینه که روابطم با همسرم رو مدیریت کنم و جلوی بچه ها کمتر بحث کنیم و اینکه روی تربیتشون بتونیم برخلاف الان به اتفاق نظر برسیم (دو تا قطب مخالفیم متاسفانه)
من یکی از آرزوهای بزرگم اینه که نیلا و نویان در آینده کنار هم و پشت و پناه هم باشند و اول از همه رفیق هم باشند بعد خواهر و برادر، الهی که همینطور بشه.
دقیقاً با حرفهای آخر شما موافقم و خودم هم همین رویکرد رو در پیش گرفتم، حالا اگر با دوستان و فامیل همسر هم نشد، همینکه با خانواده 4 نفره خودم خوش باشیم و دنبال تفریحات کوچیک و سفرهای کوچیک و ... همینم برام خوشاینده، به هر حال باید هر طور هست این زندگی رو با خوب و بد و سخت و آسونش گذروند

هدهد سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 08:45

سلام
من تازه واردم و خیلی از روابط شما و خانوادتون خبر ندارم
از همین پست آخری میگم که خب شاید اونا هم توقع دارن شما زودتر بهشون سر بزنین.
وقتی شرایطش رو دارین و فقط ماهی یکبار به مامانتون سر میزنین.. حتما توقع بیشتری دارن چون دوتا بچه کوچیک هم دارین و همه خیلی زود دلشون برای بچه ها تنگ میشه، مخصوصا نوه.
شما الان خودتون مادر دوتا بچه هستین.. میتونین بینشون فرقی بذارین؟ حتما برای مادرتون همه شما عزیز هستین حالا شاید اون خواهرا بیشتر میرن میان و راحت تر هستن.
من خودمم سعی میکنم به مامانم خیلی زحمت ندم. خیلی وقتا خودم و پسرم تو روز بهش سر میزنیم و شب همسرم میاد دنبالمون چون میدونم مامانم با همسرم بیشتر رودروبایستی داره و خودش رو به زحمت میندازه چند وقت یه بار شام و نهار با همسرم میرم. ولی وقتی تنهام بهش میگم همونی که برای خودتون درسن میکنی کمی بیشتر درست کن و خودت رو به زحمت ننداز.
یا گاهی خودم غذا درست میکنم و میبرم.
میگم من خورشت گذاشتم میارم شما برنج بذار مثلا.
برای اینکه به زحمت نیفته.
در کل منظورم اینه که خب ماهی یکبار برای شما که به مادرتون خیلی دور هم نیستین زیاده حتما توقع بیشتری داره و وقتی شما نمیری حتما اونا هم فکر میکنن شما با اونا راحت نیستی و دلت تنگ نمیشه و دوست نداری باهاشون وقت بگذرونی.
خواهرت هم مطمئن باش که اول شما رو دوست داره که بعد بچه هاتون رو دوست داره.
به جز این اصلا امکان نداره. شاید اونم دوست داره که شما بهش سر بزنین و..
وقتی شما خودت رو کنار میکشی فقط خودت میدونی که برای اینه که به نظرت میاد اونا خودشون با هم خوشن و من براشون مهم نیستم و اصلا چرا برم.
اما اونا اینو میبینن که شما خودت رو کنار میکشی و زیاد نمیری و حتما به نظر اونا میاد که شما باهاشون راحت نیستی و حال نمیکنی و چسبیدی به خانواده خودت. یه دور باطله به نظرم.
اگر این شرایط اذیتت میکنه و واقعا دوست داری بیشتر باهاشون رفت و امد داشته باشی. مخصوصا با مامانت، به نظرم از خودت شروع کن چون بقیه رو که نمیشه عوض کرد، بیشتر برو.. هفته ای یه بار و سعی کن خیلی ریز نشی به رفتار دیگران. مطمئن باش اونا از دیدن شما و بچه ها خیلی خوشحال میشن. بیشتر تماس بگیر و .. کم کم بیشترش کن. همونقدری که خودت دوست داری.
من خودم دختر آخر بودم که ازدواج کردم. خواهر اولی هر روز یکی دوبار زنگ میزد به مامانم.. دومی کمتر. و خب مامانم یه روز که تا عصر اولی زنگ نمیزد میگفت چی شده؟ چرا زنگ نزده؟ خودش زنگ میزد. دومی رو ولی فکر میکرد خب حتما امروز کار داشته و زنگ‌ نزده. نگران نمیشد معمولا. مال این نبود که اولی رو بیشتر دوست داره. چون بیشتر زنگ میزد و بیشتر میومد وقتی یه دفه کم میشد خب فکر میکرد چه اتفاقی افتاده؟!
ببخشید خیلی طووولانی شد.. در کل منظورم این بود که حالا یه مدت شما خودت کمی رفت و آمدت رو بیشتر کن به مرور بعد شاید تغییری رو حس کردی.

سلام دوست جدید من، ممنونم بابت پیامی که گذاشتی عزیزم، من تو پست جدید وبلاگیم به کامنت شما اشاره کردم و عینا آوردم، همونجا هم جوابتون رو دادم عزیزم، در مجموع میخوام بگم حرفهات قابل تامله و خودم هم دقیقا به همینها این چند روز فکر کردم. سعی میکنم رویکردم رو عوض کنم نه بابت اینکه بیشتر مورد توجه باشم و.... چون راستش احساس نمیکنم تغییر خاصی ایجاد بشه (قبلا این مسیر رو رفتم) فقط بابت اینکه خودم حس بهتری داشته باشم و عذاب وجدان نداشته باشم که مبادا مادرم منتظره من بیشتر بهش سر بزنم و من دریغ میکنم (البته نمیدونم چقدر این فکر درسته و آِیا واقعا مادرم بیشتر از اینا انتظار داره یا نه). به هر حال ممنونم بابت وقتی که گذاشتی خانمی

رضوان سه‌شنبه 23 خرداد 1402 ساعت 06:09 http://nachagh.blogsky.com

مرضیه عزیز!چقدر شیرین و ناز هستی ،چقدر باریک بین و حساس،چقدر نکته سنج و هشیاری،اعتماد به ما کردی که سفره دلت را وا کردی ،مو به مو از رنجی که می بری سخن گفتی.
عزیزم عشقم به مادر و خانواده ات باعث میشه رنح ببری،اگر برای اونا ارزش قائل نبودی رنجیده خاطر هم نمی شدی ،قربون قلب مهربانت شوک عزیز زیبا.

وای ببین چه توفقی نصیبم شده، رضوان خانم اومده وبلاگم و اینهمه هم بهم محبت داره. نمیدونید چقدر ذوق کردم رضوان خانم، همیشه کامنتهای شما رو جاهای دیگه میدیدم و کلی خوشحالم به خونه حقیر منم سر زدید.
قطعا براشون ارزش قائلم عزیزم، حتی اگر بی مهریشون رو حس کنم بازم به هر حال پاره تن منند، و راستش میدونم که اینطوری ها هم نیست که من براشون بی اهمیت باشم، فقط اونطور که باید تحویلم نمیگیرند حالا اونم شاید به قول کامنت خانم هدهد بخشیش هم ناشی از رویکرد خودم باشه، این روزها خیلی بهش فکر کردم.
ممنونم از اینهمه محبتی که به من داشتید، میدونم خیلی طولانی مینویسم و راستش همینقدر هم در دنیای واقعی پرحرف میشم که شما لطف داشتید تعبیر کردید به مو به مو سخن گفتن و واکردن سفره دل
خیلی عزیزید رضوان خانم، عاشق ادبیات و شخصیت متین و سنجیده شما هستم. زنده و پاینده باشید

سحر دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 00:48 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خیلی جاهاش درکت کردم خیلی جاهاش.
نمی دونم وبلاگ نویس ها دردای مشترک دارن یا اکثرا همینن؟؟
اونحا که گفتی دلت می خواد کسی داشتی بچه ها بسپری دوساعت باهمسرت بری بچرخی یا اونحا که گفتی حس تنهایی داری خیلی وقتا یا اونجا که دوست داشتی عین خیلی دخترا هفته ای ی بارخونه مادرت یا ی بارخونه مادرهمسرت دعوت بشی بری نهاری شامی...چقدر من بودم..فکر کنم برادرنداری درسته؟
اونجا که یهو فهمیدی خواهرا خونه مادرن برای منم پیش اومده سال هاقبل....خلاصه خیلی جاهاش درک کردم و از دور بغلت کردم
حتی حست که گفتی دوست داشتی با کسی رفت امد کنی یا از تمایل دیگران برای رفت امد باخودت خوشحالی اینارم درک می کنم.
یا اینکه ارزوت بچه هات باهم صمیمی باشن انگاز از زبون من گفتی
خلاصه نگفته حرف زدی باهام...
امیدوادم دلامون توخانواده هامون چهارنفرمون خوش باشه می بوسمت

چقدر تلخه که ما آدمها و بخصوص زنها اینهمه درد مشترک داریم.
خب اینایی که نوشتم انصافاً آرزوهای بزرگی نبودند، دلخوشیهای کوچیکی که نشد داشته باشیم...من خودم یه خواسته دیگه هم داشتم و اینکه دلم میخواست وقتی با همسرم بحثم میشه نه از روی قهر، حداقل به خاطر دلخوری و اینکه کمی از هم دور باشیم، برم خونه مادرم و دو سه روزی بمونم پیشش اما هیچوقت این احساس راحتی کامل رو نداشتم.
ناراحتم از اینکه فرد دیگه ای درست همین احساسات تلخ منو تجربه کرده اما خوشحالم که دوستی پیدا کردم که اینهمه احساسات منو درک میکنه و با من همدرده.
خدا خونوادتو برات نگهداره عزیزم و زندگیت پر بشه از دلخوشیهای کوچیک و بزرگ
برای جمله آخرت هم هزار بار الهی آمین

قره بالا دوشنبه 22 خرداد 1402 ساعت 00:09 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

سلام مرضیه جانم
خوبی؟
راستش من کاملا بهت حق میدم از دستشون ناراحت بشی، گریه کنی
حتی شاید اگه من بودم مدت ها سرسنگین میشدم باهاشون
اما حداقل خیالت راحته که مادرت تنها نیست، بهش خوش میگذره
من که مادر نشدم ولی فکر نمی‌کنم واقعا مامانا همه بچه هاشونو یه اندازه دوس داشته باشن، بچه ها فرق ندارن واقعا؟


آقا من دلم میخواد اون فسقلی ها رو ببینم

من به چشم زخم اعتقاد دارم
براشون صدقه بذار کنار
حتی خیلی وقتا خیلی ها از روی محبت هم چشم میزنن
من خودم چشم خورم ملسه

سلام قره بالای بامزه و شیرین زبون
مرسی بابت همدلیت عزیزم، میدونی منم خیلی از بابت اینکه مادرم کسی رو داره که 24 ساعته حواسش بهش هست احساس آرامش میکنم، غیر از این بود خیالم از مادرم راحت نبود، البته بنده خدا مادرم با مشکلات روحی و جسمی که همراه همیشگیشه، نمیشه گفت بهش خوش میگذره اما همینکه خواهر بزرگم همیشه کنارشه خدا رو شکر میکنم. خدا به خواهرم هم خیر بده.
نه گلم برای من فرقی ندارند بچه هام قره بالا جان، قبل اینکه نویان به دنیا بیاد با خودم میگفتم مگه میشه نویان برای من بشه عین نیلا و فرقی بینشون نباشه، اما الان به ضرص قاطع میگم برای من هیچ فرقی بینشون نیست و خودم هم در تعجبم، هر چقدر هم نویان بزرگتر میشه این یکی بودنه بیشتر و بیشتر میشه و گاهی میگم عین معجزست، اما نمیدونم برای همه مادرها همینه؟ به نظرم همینه اما اینکه نوع رفتار یکسان باشه و بروز و نمود بیرونیش هم همینو نشون بده، مطمئن نیستم، مثلا من همیشه احساس میکردم بین من و خواهرهام در نظر مادرم فرق هست، حالا خودش میگه نه اینطور نیست فقط میگه نسبت به ریحانه خواهر مرحومم یه حس خاصی از همون اول داشته که به بقیه نداشته، نه اینکه اونو بیشتر دوست داشته باشه، حسش فرق داشته...
منم خب حسم نسبت به نیلا عمق بیشتری داره بابت سالهای بیشتری که کنارم بوده اما اینکه فرقی بینشون باشه برام ابدا. نمیدونم تونستم منظورمو برسونم یا نه.
منم به چشم زخم تازگیها خیلی اعتقاد پیدا کردم! بخصوص به چشم زدن خودم به عنوان مادر بچه ها!
قره بالا شما پیج اینستای منو ندارید؟ اگر بخوای خوشحال میشم منو فالو کنی و اونجا خب عکس بچه ها هست عزیزم، اینم آدرسم roozanehaye.marzieh@

نسیم شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 12:17

دلم خیلی گرفت
حق داشتی دلت بگیره از اینکه مامان یا خواهرات قبلش ازت نخواستن که تو هم شام بری پیششون
خیلی بی معرفتیه

سلام عزیزم
خب راستش مامان میگفت میخواسته زنگ بزنه که من زودتر زنگ زدم، اما خب تعارف و اصرار خاصی هم ندیدم...
نمیدونم چی بگم، من دیگه عادت کردم اما خب یه وقتها هم میگم شاید سوء تفاهمه و یا شاید اونا هم یه جورایی ازم توقع دارند، کاش میشد متمدنانه و بدون دلخوری صحبت میکردیم

رویا شنبه 20 خرداد 1402 ساعت 09:52

ممنونم از دلگرمیت مرضیه جان..ولی واقعیت اینه که چون آرزوهای دیگران رو زندگی میکنیم این دلیلی بر شکرگذاری بخاطر اون اتفاقات نیست..من دوس ندارم خیلی این موضوع رو باز کنم چون این تو جامعه ایران یک تابو هستش..ولی بخاطر همسرم که بچه دوست داشت من قبول کرده بودم در سال های آینده یک بچه داشته باشیم..ولی الان پذیرشش برام سخته..آدمیزاد با همه مسائل به مرور زمان کنار میاد..چون کلا زندگی یک اجباره و هرچیزی در کنارش پیش بیاد هم یک اجبار برای زیستن..

عزیزم میفهمم حس و حالت رو، البته نه حالا دقیقا درمورد بچه دار شدن و.... اینکه میگی چون آرزوهای دیگران رو زندگی میکنیم....من خب معتقدم شکرکردن در هر شرایطی خوبه و انرژی مثبتش به زندگی برمیگرده.
میفهمم وقتی میگی پذیرش این موضوع برام سخته، خود من حتی همین الان با همه عشقی که به بچه هام دارم فکر میکنم آیا بچه دار شدن تو این شرایط مملکت و با این مسئولیتی که گردن والدین و بخصوص مادر میندازه تصمیم درستی بوده؟ تا مدتها پذیرش دوفرزنده شدن برای من و حتی همسرم راحت نبود شاید به خاطر مسئولیتهای زیادی که با خودش آورد، الانم به آینده یه نگاه پر ابهام دارم ولی خب ته تهش میدونم اگر از نعمت داشتن فرزند محروم میشدم (احتمالش زیاد بود) احتمالا هیچ چیز نمیتونست برام جایگزینش باشه..
بسپر به گذشت زمان رویا جان، زمان که میگذره، دلایل یه سری اتفاقات برای آدم روشنتر میشه و بنابراین پذیرشش راحتتر.
فقط جسارت منو ببخش اما مبادا عزیزم این درگیری ذهنی و عدم پذیرش صددرصد بچه دار شدنت، بعدها باعث بشه دختر قشنگت بویی ببره و با وجود سن کمش، احساسات منفی رو تجربه کنه. میدونم که حواست هست

زن بابا جمعه 19 خرداد 1402 ساعت 21:38 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام وای مرزی جان چه جالب منم خیلی حس تنهایی دارم به خصوص بعد دعوای خواهرا.

سلام عزیزم
تمام دیروز داشتم وبلاگت و آرشیوش رو میخوندم
خب میدونی ظرفیت آدمها متفاوته، تو خونسردتری و انعطاف پذیرتر، فکر میکنم غصه خور نیستی مثل من، همین کارو راحتتر میکنه برات
ولی ته تهش درک نمیکنم مگه دو روز دنیا چقدر ارزش داره

سارا جمعه 19 خرداد 1402 ساعت 11:36

مرضیه....من هر روز که از خواب بیدار میشم این غم بهم هجوم میاره....به خاطر عدم حمایت خانواده موقعیتهایی از دست دادم،ضربه هایی خوردم،مهر طلب شدم و از سر نیاز به محبت به هر کس و ناکسی اجازه دادم بیاد خونه ام.....هزار بار شکستم تا بتونم دوباره بلند بشم.
مرضیه گاهی با خودم فکر میکنم میتونم ببخشم؟میتونم بگذرم؟
کاش میتونستم باهات حرف بزنم...

الهی بگردم، میفهممت، با همه وجودم، خود من خیلی از ضربه هایی که تو زندگیم خوردم به خاطر احساس عدم امنیتی بود که خونه پدری حس میکردم، تو این سالها کمی خودمو پیدا کردم اما هرگز نمیتونم شبیه یه آدم نرمال با احساس امنیت و آرامش روان زندگی کنم، بازم شکر، همینکه به بیراهه هم نرفتم شکر.
منم راستش همین سوال که میتونم ببخشم یا بخشیدم رو از خودم خیلی پرسیدم.... گاهی جواب میدم آره و گاهی میبینم نه اگرم بگم بخشیدم از ته ته ته دلم نیست.
سارا جان هر موقع خواستی میتونی تو اینستا یا تلفنی یا همینجا یا هر طور که تمایل داشتی صحبت کنیم، به فکر تسکین آلام روحیت باش عزیزم. این غم رو تا ابد نمیتونی با خودت حمل کنی. باید برای رسیدن به آرامش یا حتی حالت نزدیک به آرامش و خنثی، خیلی خیلی تلاش کنیم. این برای آیندمون خیلی بهتره

سارا پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 14:48

من هر روز میام و دوباره این پستت رو میخونم.انگار خودم نوشتمشون.انگار درد های منو یکی دیگه نوشته....اون وبلاگ واست پیام خصوصی گذاشتم و از دردهام گفتم...اما این نوع درد همیشه غمش تازه است و هیچوقت از دل و ذهن ادم پاک نمیشه....

ای جانم بیا بغلم...
عزیز دلم اینم بخشی از تقدیر ماست که دست خودمون نبوده، فقط کاش عادت کنیم و به پذیرش برسیم. پیامتو گرفتم و پاسخ دادم سارا جان.
هرچقدر هم بگم باید به پذیرش برسیم و .... به قول خورشید غم این داستان تکراری نمیشه و همیشه تازست، تو درست میگی، ولی باید از یه جایی قوی باشیم و رها کنیم، نمیدونم چطوری، اما باید اینکارو کنیم

رویا پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 13:52

من ۳۴ ساله هستم مرضیه جان..پدرم هیچوقت به من اجازه کار کردن نداد..ارشد خوندم ولی اجازه کار نداشتم..ازدواج کردم تونستم برم سرکار که باردار شدم..مثل ی حسرت هر روزه عذابم میده اینکه شغلم رو احتمالا از دست میدم..چون اینجا کسی رو ندارم از بچه نگهداری کنه و پرستار هم بنا به دلایلی کنسله..من همه حرفاتونو با جون و دل خوندم و جواب من به حرفاتون این بود که کار برای من واجبه ولی متاسفانه دیگه امکانش نیست

ای جانم عزیزم
خیلی متاسف شدم، درکت میکنم، نه شرایط زندگیت رو، اینکه دوست داشتی کاری رو انجام بدی و هر بار به دلیلی موفق نشدی، یکبار پدرت، یکبار هم فرزندت، رویا جان نمیخام شعاری صحبت کنم، میفهمم که ته دلت غمگینی، اما دو تا از دوستان من با چهل سال و چهل و یک سال، سالهاست در آرزوی بچه دار شدن هزینه ها کردند و مهمتر از اون آسیب های روحی شدید دیدند و بارها ناامید شدند، شاید خدا ناخواسته این فرزند رو بهت داده و بابتش باید هزینه هایی متحمل بشی که دوست نداشتی و خودتوو بازنده ببینی، اما به هر حال شاید دیر یا زود تصمیم به بچه دار شدن میگرفتی و فقط یه لحظه فکر کن که میخواستی و نمیشد، حاضرم قسم بخورم هزاران بار بیشتر از این غمگین میشدی و احساس ناکافی بودن و تهی بودن داشتی که خیلی از موفقیتها هم نمیتونست این حس رو از بین ببره، نمیخوام پیش بینی کنم و بگم علم غیب دارم، اطرافم کم ندیدم این چنین احوالاتی رو....
شاید میتونستی به مهد کودک فکر کنی، نمیدونم کدوم شهری عزیزم اما لابد یه مهد کودکی چیزی هست...ته تهش اینه که شاید مجبور شی سه چهار سالی به خاطر بچه قید شغلت رو بزنی اما تو چندسال دیگه هنوز فرصت داری برای آزمونهای استخدامی تو مراکز دولتی و یا حتی راه انداختن کار خودت یا حتی برگشت به سر همین کاری که الان داری، حتما با مدیرت صحبت کن و اگر واقعا هیچ راهی نبود، از اجباری که برای خونه موندن موقتا داری بگو و کمی هم سیاست و زبون بازی که من عاشق کارم هستم و انشالله کمی بچم از آب و گل درومد برمیگردم...
به هر حال میفهممت و دلم روشنه که دو سه سال دیگه احوالاتت از امروز بهتره. تازه شش ماهه زایمان کردی و افسردگی و دل مردگی بعد زایمان تا یکسال هم طبیعیه، یکم بچه بزرگتر بشه همه چی بهتر میشه، بهت قول میدم، اینو از کسی بشنو که این شرایط رو دو بار تجربه کرده.
برات دعا میکنم عزیزم

نجمه پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 11:53 https://najmaa.blogsky.com/

ای جانم.حق داری خب.من اگه این اتفاق بیفته نیم چیه!یک ساعت گریه میکنم
الهی بگردم. ۵ تا انگشت دست چه فرق دارن؟؟؟
انشالله که مشکلی نیست و سلامتی عزیزدلم،فقط حتما برو دکتر،پشت گوش ننداز

چی بگم عزیزم....
گاهی این وسط دنبال تقصیرات خودم میگردم، واقعا چیز زیادی پیدا نمیکنم...
باید سعی کنم یه جوری خودم رو با خونواده خودم سرگرم کنم و کمتر به این قضایا فکر کنم، فقط خدا بهم این توان رو بده که هرگز نذارم یکی از بچه هام روزگاری این احساسات منو تجربه کنه.
ممنونم، احتمال داره روماتیسم داشته باشم، همش پشت گوش میندازم، یکم هم محدودیتهای مالی دارم اما پیگیر میشم، باید وزنم رو کم کنم، میدونم خیلی موثره

مریم پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 02:30

lمرضیه جان پیام گذاشتم نیست.

به نظر من حق داشتی که ناراحت بشی ولی گذشت کن و فکرت را درگیر نکن خدا نکرده رو سلامتی ات تاثیر داره .
خدا حفظ کنه بجه های گلت را از چشم بد دور باشن الهی
فکر سلامتی خودت باش حتما دکتر برو

سلام مریم جان. من اینجا سه چهار تا مریم داشتم عزیزم، نمیدونم شما کدومشی، و پیام شما کدوم بوده، من هر چی پیام دارم تا فردا تایید میکنم انشالله.
نه عزیزم فرداش تقریبا فراموش کردم، خب میدونی دفعه اول که نبوده،دیگه کم کم پذیرفتم
ممنونم مریم جان، سلامت باشید
حتما میرم، اما خب راستش الان اوضاع کم و بیش تحت کنترله اما به محض احساس خطر پیگیری میکنم. مرسی از ِیادآوری

مریم معلم پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 02:29

عزیزم خیلی درکت میکنم ولی روزهای سخت تموم میشن بچه ها بزرگ میشن و به جاهای خوبش هم می رسی الان چون بچه هاا کوچیکه بیشتر اذیتی

آره عزیزم، همین الان هم نسبت به چندماه قبل وضعیت بهتره، میدونم اینطور نمیمونه فقط باید روی خودم کار کنم و نذارم موضوعات اینطوری روی زندگیم و رابطم با بچه ها و همسر تاثیر بذاره

مامان خانومی پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 02:29

به نظرم حالا که پسر خاله های اقا سامان دوست دارن با شما معاشرت کنند و اگه اخلاقتون باهم جور درمیاد ادامه بدید و باهاشون رفت و آمد کنید این خیلی بهتر از تنهایی و منزوی شدن هست . ما هم با خیلی از دوستانمون یکی دوبار معاشرت کردیم دیدیم نه جور نیستیم باهم ادامه ندادیم با بعضی هاشونم جوریم و سالهاست رابطه داریم نه زیاد اما مثلا گاه گداری به هم سر میزنیم . بر عکس تو من پارک جوانمردان رو خیلی دوست دارم البته روزش خیلی قشنگتر از شبش هست به نظرم، بر عکس از پارک چیتگر اصلا خوشم ننیاد نه روزش نه شبش رو دوست ندارم

والا اونا دوست دارند سمیه،اما خب برام جالبه که چرا اوایل ازدواج این علاقه به ارتباط نبود...اخلاقمون که خب من از نظر فکری باهاشون اشتراکات زیادی ندارم و خیلی هم نمیتونم راحت و بی رودربایستی رفتار کنم، اما آدمهای خوبی هستند...جالبه خانمهای هر دو تا پسرخاله با بلوز و شلوار و بدون روسری بودند و من پوشیده تر، انگار تو جامعه این تفاوتها کم کم جا میفته.
والا من اوولین بار بود این پارک میرفتم و نه من و نه سامان اصلا خوشمون نیومد، اگر منظورت از پارک چیتگر همون پارک جنگلی هست منم زیاد دوست نداشتم اما کنار دریاچه رو خیلی دوست دارم و دلبازه

نگین پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 02:27

سلام عزیزم، کاملا حق داری از دستشون ناراحت باشی، رفتارشون چقدر عجییب و ناراحت کننده اس. اگر منهم بجای تو بودم نمیرفتم. کاش حداقل بعدش زنگ میزدن و بهت اصرار میکردن

سلام نگین جون، چی بگم، دیگه کم کم عادت کردم و خب کاری هم ازم برنمیاد، اگر به خودشون هم بگم میگن تو حساسی و اگه ما بودیم بیخیال بودیم و....
منم خیلی وقته دارم سعی میکنم خودم به تنهایی و با خانواده خودم وقت بگذرونم و حتی سعی کنم ناراحت هم نشم (که نمیشه)، اما مطمئنم هر کسی هم جای من بود حساس و ناراحت میشد

رویا پنج‌شنبه 18 خرداد 1402 ساعت 02:25

سلام مرضیه جان..در مورد اولین پاراگرافی که نوشتی من نظرم اینه که کلا صحبت در مورد مقوله مادری و بچه داری در ایران و همه دنیا یک تابو هستش..صحبت از سختیا و رنج هایی که بخاطر بچه متحمل میشیم..و بچه هایی که بدون آمادگی قبلی به دنیا میان و کلا برنامه ی زندگی حداقل یکی از زوجین رو برای همیشه بهم میزنن واقعا چیزی نیست که قابل کتمان باشه..من همیشه از خودم میپرسم در قبال بچه خیلی چیزا رو از دست دادم و چی به دست اوردم؟ و جواب تلخه..چیزی به دست نیاوردم ولی آرزوهامو از دست دادم..کاش روزی برسه بتونیم بدون ترس از قضاوت شدن حداقل از جانب همنوع از سختی ها و رنج ها صحبت کنیم

سلام رویا جون، کاملا حرفت درسته، ما مادرها حتی اگر خسته هم بشیم یکبار شکایت کنیم متهم میشیم به ناشکری کردن. میدونم که جنبش فمینیسیم داره سعی میکنه این تابو رو از بین ببره، البته من فمینیست به اون معنا نیستم و با بخشهایی از این ایدئولوژی مشکل دارم اما این بخش قضیه رو کاملا درست میگه...
میدونی رویا جان من نمیدونم شما چندسالته، درسته در ازای بچه دار شدن ما زنها خیلی چیزها رو از دست میدیم (خود من وجهه شغلیم رو از دست دادم و روی من مثل قبل حساب باز نمیکنند و باید خواب پست گرفتن و ارتقای رتبه رو ببینم) اما بچه هم همیشه انقدر کوچیک نمیمونه و کمی که بزرگتر شد انشالله میشه به اون هدفها مجدد فکر کرد، به شرطیکه همچنان بهشون پایبند باشی و برات همونقدر در اولویت باشه...
ضمن اینکه میدونی چیه، با خودم فکر میکنم اگر خدا بهم بچه نمیداد اما در عوض به درجات بالای شغلی و مالی و ... میرسیدم میتونستم حسرت نخورم بابت اینکه بچه ای ندارم و حس مادر شدن رو هرگز تجربه نکردم؟ میدونی به نظرم بخشی از فطرت زن، مادرشدن رو طلب میکنه، قطعا استثناهایی هست اما فکر میکنم در کل همینطور باشه اما در عین حال نظر زنی هم که حاضر نیست مسئولیت یه انسان دیگه رو به دوش بکشه و تصمیم به بچه دار شدن نمیگیره کاملا محترمه و این دیدگاه که یه زن باید مادر بشه تا به کمال برسه و ... کاملا غلط و برخاسته از تفکرات سنتی هست...
حرفت درسته، کاش مادرها میتونستند گاهی دور هم جمع شن و به قول تو بدون ترس از قضاوت شدن، از سختیها و ترسها و اشتباهاتشون در زمینه مادر بودن صحبت کنند. بعید میدونم مادری باشه که از مادری کردن خودش بطور کامل راضی باشه، ما از جون مایه میذاریم اما ته تهش بازم فکر میکنیم برای بچه هامون کافی نیستیم و مدام در حال سرکوب خودمون در فکر خودمون هستیم، بماند که جامعه هم مدام این نگاه رو به شکلهای مختلف بهمون القا میکنه. گفتنی ها کم نیست در این مورد

پریسا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:32

سلام

سلام به روی ماهت

خاموش چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:32

من اومدم مرضیه جان این وبلاگت هم چون گفتی پیام بذارید گذاشتم
مثل همیشه همراهتیم

سلام عزیزم. ممنونم از همراهیت، حالا گاهی هم روشن بشی و چشم و دل ما رو هم روشن کنی که افتخار دادی

نامان طلا خانم چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:31

مینا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:30

عزیزم پستتو خوندم

مرسی مینا جون. آدرس وبلاگ نذاشتی و نمیدونم همون مینای خودمون که وبلاگ داره هستی یا یک نفر دیگه

رها چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:29

سلاملکوم
عاقا من اعلام حضور کنم ولی خیلی ناراحتم صفحه منم نابود شده ینی درست میشه؟؟؟؟
چه کنیم با این غم؟؟؟؟؟؟؟

سلام رها جانم
خدا رو شکر اینبار هم درست شد اما باید یه فکر اساسی بکنیم و حتما از نوشته هامون بک آپ بگیریم

مریم1 چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:28

سلام مرضیه جان
چقدر پستت انگار من بودم

واقعا همین حس و حال تنهایی و طرد شدن رو من هم دارم
و دل خوش کردم به زندگی دو نفره با پسرم
شرایطم سخت تره ولی خب همدیگرو درک میکنیم تا حدودی

منم هرچی با خودم فکر میکنم ببینم کجای کارم رفتارم اشتباهه که این همه از خانواده شوهر جدام به چیزی نمی رسم
حالا خانواده شوهر من همه از اقوامم میشن و اونان که به من نزدیکن
و خانواده خودم از من دورن
حتی مهربونتر یک رو تر و با گذشت تر از همه شونم ولی نمی دونم چرا منو این وسط تنها میگذارن و همش باهم وقت میگذرونن


خیلی وقته دل خوش کردم به پسرم ولی از ته قلبم ناراحت میشم از اینکه هر روز تنهاتر میشم
یه جا یه جمله خواندم نوشته بود اگه شرایطی هست که برخلاف میلت هست یا تغییر بده یا ترک کن یا بپذیر اما هیچوقت گله نکن و با گله کردن از خودت قربانی نساز

سلام عزیزم خوبی دوستم؟ کیان جان خوبه؟
آره تو شرایطتت سختتر هم هست عزیزم، تهش باز من دلمو خوش میکنم به همسری که لااقل میدونم بهم علاقمنده و براش مهمم، اما تو چی، ولی عزیزم خدا هیچ دری رو بروی آدم نمیبنده مگر اینکه یه جا یه روز یه در دیگه به روت باز کنه، به قول معروف تو کوچه تو هم عروسی میشه و روسیاهی به ذغال میمونه
دنبال رفتار اشتباه تو خودت نگرد، من هر کی رو دیدم که اتفاقا از چنین غم طرد شدن شکایت میکرده اتفاقا آدم مهربونتر و با گذشت تری بوده...اتفاقا اونی که دورش شلوغ بوده هم مغرورتر و حتی با ویژگیهای اخلاقی نه چندان عالی بوده (نه لزوماً اما زیاد دیدم اینطوری)، دنبال دلیلش نباش و وقتت رو بذار روی کارها و فعالیتهایی که میتونی با کیان انجام بدی و حال دلت رو بهتر کنی، و یا شرایطی فراهم کنی که حداقل خواهرهات رو بیشتر ببینی، ببخشید اینو میگم منت امثال خانواده همسرت رو هم نکشی، اونا هم بیان سمتت تو تحویل نگیری، افرادی که با علم به این موضوع که همسرت چه رفتارهایی داره به جای اینکه کمی از بار دردت کم کنند، اینطوری با رفتارهاشون سنگین ترش هم میکنند، ذره ای ارزش ندارند کنارشون باشی. اگه تهران بودی حتما با هم قرار میذاشتیم
جمله آخرت هم کاملا درسته و دقیقا حرفی بود که من میخواستم بزنم، درسته سخته اما اگر بتونیم بپذیریم و دنبال راههای جایگزین باشیم قطعا حال دلمون بهتر میشه

بنفشه چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:27

سلام من خاموش میخوندم شما رو همیشه

باعث افتخارمه و چه بهتر که گاهی هم روشن بشید بنفشه جان

آیدا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:27 http://sabzandish3000.blogfa.com

چه زندگی هامون دلمرده و زشت شده! من اینطور شماها که متاهل هستید اینطور! حالا من زیاد به کم اهمیت دادن خانوادم حساس نیستم . برادر بزرگترم با اینکه میدونست من سالهاست مسافرت نرفتم و دلم گرفته و روحم خسته شده ، این چند روز تعطیلی با همسرش و خانواده همسرش رفت شمال یک تعارف به من نزد که اگر دلت میخواد تو هم بیا. بالاخره من دختر کوچیک این خانواده بودم نه محبت پدری دیده بودم نه کسی کاری برام کرده بود.اگر هم میرفتم باهاشون قطعا بچشون رو نگه میداشتم براشون تا راحت باشن بیشتر بهشون خوش بگذره. خواهر زنشو برد اما من که خواهر کوچیکش بودمو یک تعارف خشک و خالی نکرد.حالا هم میدونم بعد از اینکه از مسافرت برگشت میاد همش از خوش گذرانی هاش تعریف میکنه. تو این دنیا آدم جز خودش و خدا کسیو نداره. حالا من که سه تا برادر و یک خواهر دارم هیچوقت نه حمایتم کردند نه پشت و پناهم بودند. تازه کلی دردسر برام درست میکردند و اعصاب خردی داشتند. بازم خدا رو شکر کن همسرت و بچه های نازت رو داری به هر حال. ماها که مجرد هستیم هیچ عشق و محبتی دریافت نمیکنیم و آیندمون سرشار از تنهاییه. اگر به بچه هات مهربانی و همراهی و محبت رو یاد بدی قطعا پشت و‌ پناه هم خواهند بود. به نظرم رابطه های دوستانت و رفت و آمدهای خانوادگی و دوستانت رو گسترش بده با پسر خاله همسرت و‌خانوادش برو بیا رفت و آمد کن کم کم یخت آب میشه و بینشون راحتی. سخت نگیر تو مهمانی دادن و نمیخوا‌د چند مدل غذا درست کنی ، گاهی تو پارکی جایی دعوتشون کن به مثلا یک شام سبک اما مهم دور هم بودن و صمیمیته. بالاخره یک روزی همه چی درست میشه... میگن هر چقدر تو این دنیا سختی بیشتری بکشیم اون دنیا بیشتر بهمون خوش میگذره!!!

اتفاقا آیدا شاید مستقیما درمورد برادرهات حساس نباشی، اما اونطور که از نوشته هات برمیاد، همیشه دوست داری در جمع خانواده مادری بهت بهاداده بشه و دوستت داشته باشند، که خب یه نیاز کاملاً طبیعیه، یعنی میخوام بگم ما همه نیاز به دریافت این محبت داریم و محبت مثلا فرزند نمیتونه جای محبت خواهر و برادر یا مادر و پدر یا حتی فامیل رو پر کنه. برادرهای تو هم خب سالهاست ایران نبودند اما وقتی میگی مثلا برات پول فرستاده یعنی براش مهمی و به یادته و ته قلبش بهت محبت داره، درمورد خانواده منم همینطوره و مثلا وقتی بچه های من مریض میشن همون خواهر بزرگم بیشتر از همه هواشونو داره، اما خب درمورد خودم هیچوقت نفهمیدم منو دوست داره یا نه.
سخت نگرفتن خیلی خوبه، من خودم چون وسواس دارم و در حد خیلی خیلی افراطی کمالگرا هستم و میخوام همیشه همه چی عالی باشه برام مهمونی دادن و مهمونی رفتن راحت نیست، با اینکه هردوش رو هم دوست دارم. درموورد پسرخاله ها هم آره اگر این رفت و امد پایدار بمونه باید راحتتر بگیرم تا کمتر اذیت بشم و بیشتر به خودم و همسر و بچه ها خوش بگذره. اتفاقا تصمیم دارم یه بار دعوتشون کنم به پارک
انشالله که آینده تو هم قرار نیست پر از تنهایی باشه، تو هنوز خیلی وقت داری برای تشکیل خانواده و اگر هم نشد بازم هزاران راه است برای اینکه احساس تنهایی نکنی. به هر حال الان ازدواج کمتر شده و میلیونها نفر مثل خودت هستند، تازه تو هنوز اول راهی و فرصت داری، خیلیها متولد اواسط و اواخر دهه پنجاه هستند و شاید بشه گفت تقریبا به تجرد قطعی رسیدند اما میبینم چقدر شاداب زندگی میکنند و برنامه ها برای خودشون دارند

الهام چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:26

سلام مرضیه جان . خوبی؟ به نظر من حق داری کمی دلخور باشی از خواهرا و مادرت

حسی که داری دریافت میکنی واقعا هست و بعضا شاید دوطرفه باشه . خواهر بزرگت از اون داستانی که گفتی فک کنم یه کم روت حساسه . و چون کارمندی و وضعیت مالی خوبی داری شایدم یه کم خدای نکرده حسادت میکنه و چون گرایش همه به سمت ایشونه در نتیجه حذف شدی . نمیدونم حسم میگه . چون سر اون جریان فکر میکنم یه کم حسابگر و مالیه.

چرا باید خواهرت بگه برای تو نیومدم برای بچه ها اومدم؟؟ خیلی عجیبه که یعنی علنا میگه حتی شوخیش هم بده

ولی بهرحال نمیشه کاری کرد و نباید خیلی بهش فکر کنی . باید کج دار مریض این رابطه رو حفظ کنی چون همین خواهر برادرای نصفه نیمه باز بیشتر دل میسوزونن نسبت به غریبه برای روز مبادااا . مهم خانواده ۴ نفره خودته. با برنامه ریزی اخر هفته میتونی به پارکی جایی بری و برای خودتون خوش باشین حتی که مهمونی جور نشد. ما خودمون یه کوکویی چیزی درست میکنیم با چیپس پفک راه میفتیم سمت پارک لاله که چمن داره بچه ها راحت میدوند

ان شاله حال دلت همیشه خوب باشه و زندگی بر وفق مرادت.

سلام عزیزم
ممنونم شکر خدا. نمیدونم شاید درست میگی، بحث حسادت هم خب ممکنه باشه، اون خب خانه داره، اما در عوض همسرش درآمد معقولی داره، چیزی که راستش دوست ندارم بیان کنم اما درموردش تقریبا مطمئنم اینه که چندان با خوشحالی من خوشحال نمیشه، از بچگی این فضای رقابت منفی بین ما بوده، میدونی روزی که ازدواج کرد انگار یکبار دیگه متولد شدم، بودن ما با هم تو یه خونه خیلی بد بود و یه فضای متشنجی همیشه حکمفرما بود، البته خیلی زحمت خونه رو میکشید اما به همون نسبت قلدری و رئیس بازی درمیاورد. اوف که ترجیح میدم حتی درموردش صحبت هم نکنم.
حسابگر و مالی نیست الهام جان، اتفاقا خیلی هم دست و دلبازه اما امان از وقتی لجش دربیاد، مثل اون سری به یه کره خوردن هم گیر میده که تو که نمیگیری ببینی چه خبره و.... ای بابا... اتفاقا الان زنگ زدم حالشو پرسیدم، گفت چه عجب...میدونی نمیتونم که کلا سراغی نگیرم، چون ته تهش بیشتر از همین الان متضرر میشم.
خیلی راحت گفت، منم لبخند زدم اما دو بار دیگه هم تکرار کرد، خب تو که اومدی، کادو هم گرفتی، چرا دیگه اینو میگی؟
دقیقا به همین دلایلی که گفتی به ناچار زنگ زدم احوال پرسیدم، ته تهش به قول تو باز بهتر از غریبه ان ضمن اینکه خیلی وقتها هم از حق نگذریم کمک حالم بوده موقع تولد بچه ها یا جراحی خودم اما ته تهش رابطه ما مبتنی بر صمیمیت و احترام متقابل نیست، یعنی اگرم باشه کاملا موقته. افسوس.
اتفاقا منم سعی میکنم اغلب هفته ها به خاطر بچه ها هم که شده الان که هوا خوبه یه برنامه ای چیزی بریزیم. هفته قبل با اقوام سامان رفتیم پارک جوانمردان، 15 خرداد رفتیم سمت دریاچه چیتگر و ایشالا امشب هم بریم باغ به دعوت پسرخاله همسر...دیگه ناچاریم به خاطر بچه ها و البته خودمون
ممنونم عزیزم، لطفا همیشه برام دعا کن

آذر چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:25

سلام مرضیه عزیزم . من پستت رو خوندم خواستم بهت خبر بدم گلم.
راجع به قضیه مادرت و خواهرات باید بگم دقیقا شرایطت شبیه به مادرم هستش و اون هنوز با اینکه 55 سالش شده همیشه غصه میخوره و از این قضیه ناراحته. هر چی هم بهش میگم بچسب به خانواده خودت و بچه هات و بی خیال شو راضی نمیشه
سخته و لی نمیشه روزهات رو با غصه خوردن برای این قضیه بگذرونی در حالی که اونا عین خیالشون هم نیست.
کمبود توجه رو راستش منم دارم دوست دارم کسی بهم توجه کنه هر چند که کم پیش میاد کسی اینقدر بهم محبت کنه

سلام آذرجان
ممنونم عزیزم که اطلاع دادی
ای جانم، چقدر دلم برای مادرت سوخت، خدایی حق بعضی فرزندان این نیست.
به گفتن راحته آذرجان اما حقیقت اینه که هیچکس نمیتونه جای کس دیگه ای رو پر کنه، هر کس و هر نقشی در زندگی جایگاه خودش رو داره و اگر نباشه یا اونطوری که دوست داریم نباشه زندگی آدم با همه شیرینی هاش (تلخی که بماند) دچار یه خلا و حس کمبود هست...من مادرت رو خیلی خوب درک میکنم امیدوارم خدا جور دیگه و از طریق خوشیهای دیگه و انشالله فرزندان خوب و مهربون براش جبران کنه هرچند تاکید میکنم ته تهش باز اون جای خالی هیچ جوره پر نمیشه.
خب میدونی همه تا یه حدی این نیاز به توجه رو دارند، تو فطرت آدمهاست اما خب بعضیها مثل من شاید بیشتر، که دلایلش خیلی ریشه داره و متنوعه

ترانه چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:24

سلام عزیزم.امیدوارم مشکل وبلاگت حل بشه.هنوز پستت رو نخوندم.کامنت گذاشتم بدونی پستت رو خوندم

سلام ترانه جون، خدا رو شکر اینبار به خیر گذشت اما باید یه فکر اساسی بکنم
ممنونم از همراهیت

مریم رامسر چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:23

سلام عزیزم
من پست رو خوندم امیدوارم اونور درست شه.راستش تو خانواده ازینجور قضایا پیش میاد و اکثرا هم مسببینش بزرگترا هستن که باعث این اختلافات میشن.پدر و مادرا وقتی سنشون بالا میره خودخواه میشن و مسلما فکر نمیکنن رفتارشون چه عواقبی داره.ازونجاییکه گفتین خواهر بزرگتون بیشتر حواسش به پدر بوده و شما کارمند بودین و بچه کوچیک داشتین قطعا توجه بیشتری میگیره از سمت خانواده و الان حتما برای مادرتون مهمتره که اون توجه و حمایت رو از دست نده چون دیده پاش بیفته اون خواهرتون در دسترس تره.تو این سن و باتوجه به اینکه مادرتون داغ دو عزیز دیده بیشتر دنبال اینکه به خودش توجه بشه تا اینکه خودش بیاد بشما توجه کنه شایدم اینطور نباشه ها ولی مامان من کاملا اینطوریه.بنظرم حق دارین ناراحت بشین و حتی گریه کنید ولی بعدش دیگه سعی کنید بهش فکر نکنید.حتما زودتر به پزشک مراجعه کنید با توجه به اینکه سابقه هم دارین بچه هاتون احتیاج دارن به یه مادر سالم میدونم که میدونید فقط جهت یادآوری گفتم

سلام مریم جون، ببخش دیر پیامتو تایید کردم، بزرگترها نقش مهمی دارند درست، اما خب خود بچه ها هم بسته به شخصیت و ذاتشون و... تو این قضیه موثرند به نظرم، هر چی شباهتهای فکری بینشون بیشتر باشه بیشتر با هم همذات پنداری میکنند و جذب هم میشن و البته رفتار بزرگترها صددرصد تثبیت کننده این قضیه هست.
دیدگاهت درسته عزیزم، منم حقیقا به مادرم حق میدم که نخواد تو شرایطی که هست اونو از دست بده، البته مادرم زن خوبیه اما اینکه همیشه این احساس رو بهم القا کرده که اون محبت خیلی زیاد و عمیق رو بهم نداره، درک نمیکنم، یه وقتها میگم حسم اشتباهه و اون فقط نمیتونه نشون بده، ضمن اینکه دو سه شب پیش که رفتم خونش و اتفاقا خواهرام هم بودند خیلی فکر کردم و دیدم شاید مادر و خواهرم هم توقع دارند من بیشتر تماس بگیرم و برم و .... شاید منم به خاطر اینکه حس میکنم براشون مهم نیستم و کمتر تماس میگیرم، این احساس رو بهشون بدم که برام اهمیتی ندارند و... اینو این چند روزه بهش فکر کردم، یه سیکل معیوبه در واقع. حالا احتمالا تا آخر هفته یه پست در همین مورد بنویسم.
آره خب منم مثل قبل سعی میکنم ناراحت و بیقرار نشم، به هر حال یه چیزایی دست خود ادم نیست و نمیتونه عوضش کنه یا باید خودشو اذیت کنه یا باهاش کنار بیاد، چاره ای نیست، منم دارم سعی میکنم راه دوم رو در پیش بگیرم چون راه اول فایده ای نداره و تهش فقط آزار روحی خودمه.
ممنونم عزیزم بابت یادآوری، میدونی چیه الان که دورکارم و پیش بچه هامم حس میکنم شاید بتونم بدون دارو به خودم کمک کنم، اما چیزی که محرزه اینه که نیلا بچم حتماً نیاز به دارو داره بابت وسواس فکری و اضطرابش و چقدر برای یه مادر غم انگیزه این موضوع

مریم چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:22

مرضیه جان متن خیلی ریزه به سختی میشه خوند . هنوز کامل نخوندم ولی قسمت اولش را خوندم . حق داشتی که ناراحت بشی و دلگیر بشی . من هم یکبار همیچین اتفاقی افتاد و حس بدش را هنوز یادمه .

ماشالله بچه هات حسابی شیرین شدن چشم بد ازشون دور باشه الهی
مراقب سلامتی خودت باش حتما دکتر برو .

سلام مریم جون، نمیدونم کدوم مریم هستی، من حداقل چهار تا مریم اینجا دارم گلم با پسوند رامسر، معلم، بدون پسوند
به هر حال باید سعی کنم کمتر احساس ناراحتی کنم، وقتی این روند قرار نیست تغییر کنه من باید خودمو وفق بدم، تا الان که نتونستم اما از یه جایی باید رها کنم، چاره ای نیست ولی ته دلم همیشه احساس کمبود و حسرت یه جمع گرم خانوادگی با منه.
ممنونم عزیزم، لطف داری
مرسی از یادآوری

سارا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:21

سلام عزیزم...با خوندن پستت یاد خودم افتادم.برات در یک کامنت خصوصی مینویسم حرفامو

سلام سارای عزیزم
کامنتت رو خوندم، قلبم فشرده شد و بغض کردم، چی بگم عزیزم که دردتو با همه وجودم میفهمم، چون کامنتت خصوصی بود نمیخوام به محتواش اشاره کنم اما راجب برگشت از سفر کربلا که نوشتی قلبم مچاله شد.
دیگه سارا جان باید بپذیریم همینه که هست و کاریش نمیشه کرد، من بعد سالها تلاش برای جلب محبت، به این نتیجه رسیدم که وقتی یکی رو اونطور که باید و شاید، عزیز خودشون نمیدونند هر کار هم که بکنیم بی فایدست.
چقدر سبک زندگیت و تعدا خواهرها و ...شبیه منه ، چقدر خوب درکت میکنم و چقدر ناراحتم که هر دومون یه عمر چنین احساسات تلخی رو تجربه کردیم، میدونی سارا فقط باید با خودمون به صلح و پذیرش برسیم، چاره دیگه ای نداریم، و بیخودی هم تلاش نکنیم اوضاع رو عوض کنیم، چون فقط خودمون رو خسته کردیم. من مطمئنم خانواده هامون ته دلشون ما رو دوست دارند اما خب ریشه این مدل رفتارها و تبعیض ها رو هرگز نمیفهمم...احتمالا خودمون هم توش به نحوی دخیلیم ولی نمیدونم چطور
خدا کنه خودمون درمورد بچه هامون درست رفتار کنیم و نذاریم حسرتهای این چنینی تو دلشون بمونه. منم کلی حرفهای دیگه داشتم که بگم اما نمیتونم به راحتی بنویسمشون، وگرنه که این قصه سر دراز دارد، پدرم خدا بیامرز هم اونطور که باید بهم علاقه نداشت اما بعد ازدواجم و تولد نیلام خیلی بهتر شد، خدا رحمتش کنه، با همه دلخوریهام ازش، خیلی دلتنگشم

زهرا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:20

سلام عزیزم
اوقاتت بخیر.
پست رو خوندم و دیدم چقدر همه آدمها تو یه حال ها و شرایطی شبیه هم میشن!!! دنیا خیلی عجیبه
یه کتاب کوچولو هست به اسم دیالکتیک تنهایی
فرصت کردی بخونش
آروم میشی

سلام زهرا جان، ممنونم بابت اینکه پیام گذاشتی
چقدر بد که احساس کردم تو هم شرایط مشابهی رو پشت سر گذاشتی و میذاری.
یادم باشه سرچ کنم ببینم نسخه الکترونیک داره یا نه. مرسی عزیزم بابت معرفی، بماند که کلی کتاب دانلود کردم که نتونستم جز یکی دو صفحه ازشون بخونم.

گلپونه چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:19

سلام گلم.ممنون از اطلاع رسانیت.مرسی که نوشتس.امیدوارم حل بشه مشکل وبلاگت سریعتر

سلام گلپونه جان
خواهش میکنم عزیزم، فعلا که کار میکنه اما میترسم دوباره همونطور بشه و باید یه فکر اساسی بکنم

آرزو چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:18

سلام عزیزم
چقدر خوندن پستت منو یاد سریال ( برف بی صدا می بارد ) انداخت،الان داره از شبکه آی فیلم پخش میشه،شب ها ساعت ۱۰ میذارن
خواهر بزرگتره تو کودکی توجه کمتری گرفته و الان حسابی سلطه گر شده و باید هر کار میگه بقیه انجام بدن ( مثل خواهر بزرگت ) یجورایی میخواد ریاست کنه بازیگرشم الیکا عبدالرزاقی هست
من که میبینم کلی حرص میخورم چه برسه به اینکه زندگی واقعی باشه اما با این حال که فقط فیلمه حرص منو در میاره!
حق داری از خانوادت ناراحت و دلگیر باشی که به تو نگفته بودن دورهمی دارن،هیییی چی بگم نهایتا فقط سامان برات میمونه مواظب هم و زندگیتون باشید ❤

سلام آرزو جان، منو ببخش خیلی دیر پیامتو پاسخ دادم درحالیکه جزء اولین پیامهایی بود که دیدم.
باورت میشه آرزو یک شب قبل اینکه پیام بدی، با دیدن این فیلم از آی فیلم به سامان گفتم سیمین منو یاد مریم میندازه و نسرین منو یاد خودم؟ و با پوست و گوشتم درک میکنم حس و حال این فیلم رو، یه وقتها حرص میخوردم و تهش دوست دارم ببینم چی میشه و به کجا میرسه عاقبت این خواهرها. آخه این فیلم برای من جدیده و بار اوله که میبینم سری قبلی ندیدم اصلاً. اینکه سهیلا خواهر کوچیک هم یه جاهایی داره به سمت خواهر بزرگتر کشیده میشه باز منو یاد خواهر کوچیک خودم میندازه که علیرغم همه اختلافات قبلی با خواهر بزرگم، الان خیلی صمیمی به نظر میرسن.
خلاصه که دقیقا زدی به هدف. سیمین دقیقا خواهر بزرگ من.
آره ته تهش فقط زن و شوهرند که برای هم میمونند، اما خب قبول کن که هیچ کس نمیتونه جای کس دیگه ای رو پر کنه، حالا این دو سه روز به یه سری چیزها هم فکر کردم و احساس کردم باید از دید اونا هم یه سری مسائل رو ببینم نمیدونم. تو کامنت آذر یکم توضیح دادم و احتمالا یه پست هم تا آخر هفته راجبش بنویسم

ساغر چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:17

سلام، پست غم انگیزی بود گاهی منم دچار همین حالتت میشم و دلم میشکنه
نمیدونم ما زیادی حساسیم یا واقعا حسمون درسته به اتفاقات
انشالله هرچه زودتر کار سامان هم بگیره و ازین اوضاع دربیای
بخشی از تیره بودن روابطتون به همین بیکاری همسرت برمیگرده، زنها هرچقدر هم مستقل باشن بازم دوسدارن همسرشون خرج کنه ودرامد داشته باشه
همیشه خاموش میخونمت ولی نمیدونم چی باید بنویسم برات

سلام عزیزم
خب من حس نمیکنم هیچکس بدون دلیل دچار چنین احساساتی بشه، خب شاید یه کم بشه گذاشت روی حساسیت بیشتر این آدمها، اما اینکه کلاً احساسشون غلط باشه نه قبول ندارم. بعضی ادمها انگار تو تقدیرشون هست اینطوری طرد بشن.
ممنونم عزیزم، بله شغل خیلی خیلی مهمه برای هر مردی، فعلا البته اسمش رو نمیذارم بیکار، به هر حال یه درآمدی از اسنپ داره و اگر نمیخواست همش بابت بدهی خودش بره، خب خیلی هم بد نبود.
واقعا همینطوره، من خودم بهترین حس دنیا رو میگیرم وقتی همسرم میتونه برام هزینه کنه، تو این سالهای بعد ازدواج 99 درصد همه خرجهام با خودم بوده و اگر احیانا پیش اومده اون واسم هزینه کرده، خیلی حس خوبی داشتم.
عزیزم حتی اندازه یه ایموجی لبخند هم کامنت بذاری ارزشمنده، همینکه بدونم میخونی

مریم بانو چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:16

سلام مرضیه جون.تا امروز خواننده خاموش بودم ولی چون دیدم درخواست کردین همه کامنت بذارن براتون کامنت میذارم.کوچولوهای نازنینتونو ببوسین از طرف من.

سلام مریم بانو
ممنونم که روشن شدید و کاش گاهی پیامی بذارید برام، به هر حال همین که میخونید باعث خوشحالیه.
فدای محبتتون. شاد باشی

نازنین چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:15

سلام مرضیه جان
با خوندن نوشته هات ناراحت شدم
بچه ها بزرگ تر بشن این حس تنهایی و بی کسی کمرنگ میشه وبرات مهم نخواهد بود

سلام عزیزم
میبخشید که ناراحتت کردم،
امیدوارم همینطور باشه، خدا رو شکر میکنم که خدا بهم یه دختر داده و همدم من میشه در آینده
و البته پسرم که قوت قلبمه

فرناز چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:15

سلام مرضیه جون منم همیشه میخونمت ولی نمیدونم چرا اصلا کامنت نمیدم تنبلیه دیگه. عزیزم مهمترین چیز همین همسر خوب و بچه های نازنینه که خدا بهت داده همیشه اینجوری فکر کن که اگر برعکسش بود و خواهرهات خیلی بهت محبت میکردن اما همسرت بد بود چقدر زندگی وحشتناک می‌شد.

به به فرناز جون، سلام به روی ماهت
چندباری با خودم فکر کردم فرناز کجاست، نه پیامی نه حرفی، اینستاگرام هم نداشتم و ازت بیخبر بودم، پیامهای تو همیشه پر از دلگرمی و موج مثبت بود و حالمو بهتر میکرد. امیدوارم در کنار همسر و بچه ها روزگار خوبی رو سپری کنید.
از اون دیدگاه هم میشد نگاه کرد بهش، همسر منم خوبه اما خب اگر یاد بگیریم کمتر بحث کنیم و رابطمون رو با همه اختلافات فکری و شخصیتی که داریم بهتر مدیریت کنیم مطمئنم حال و روز هردومون خیلی بهتر میشه، اون بنده خدا هم خانوادش ازش دورند و اینجا کسی رو نداره

آتوسا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:13

مرضیه جون واقعا حق داری ناراحت شی و قلبت بشکنه از خواهر و مامانتون، کارشون خیلی بده. آخه دلیل این رفتار چی می‌تونه باشه. کاش یکبار بشینی با خواهرت صحبت کنی و ببینی منشا اینهمه کینه از کجاست؟ اگه واقعا همینجوری پیش بره تو هم ازشون دل بکن و فکر کن کسی رو نداری و سعی کن با فامیلهای همسرت بیشتر رفت و آمد کنی یا دوستهای جدید پیدا کنی. واقعا به این فکر کن که خواهرهات احتمالا به دلشکستگی و تنهایی تو فکر نمی‌کنند و مشغول خودشونن و شما چرا غصه بخوری. فکر کن که ایران زندگی نمی‌کنی و مجبوری که تنهاییت رو با دوست‌هات پر کنی و دوست‌هات رو جایگزین خانواده کنی.

سلام عزیزم
ممنونم بابت همدردی. خودم دلیل اصلیش رو نمیدونم آتوسا جان، از بچگی هامون ریشه گرفته، اینکه یکسال و نیم اختلاف داشتیم و اینکه از همون بچگی دنیامون زمین تا آسمون با هم فرق داشت، اهمیتی که به اون داده میشد و به من نه، حسادتها و رقابتها، فضای منفی بینمون، اما اینکه الان که هر دو سر خونه و زندگیمون هستیم همچنان این حس و حال باشه و مثل آتیش زیر خاکستر بعد مدتی خاموشی دوباره شعله ور بشه رو نمیفهمم چرا. صحبت کردن هیچ فایده ای نداره، اعلب برای رفع کدورت خودم پیشقدم شدم، اما در کل باید کژدار و مریض سر کنیم و بهترین راه همون دوری و دوستیه.
خانواده من آدمهای بدی نیستند، همون خواهرام به وقتش دلسوز و مهربونند اما رابطمون مبتنی بر صمیمیت و احترام به اون معنا نیست اما خب به وقت نیاز همه به داد هم میرسیم مثل همه خونواده ها و اینکه همشون عاشق بچه های مننند.
خانواده همسرم تهران نیستند آتوسا جان، مادرشوهر و پدرشوهرم اگر تهران بودند قطعا هر هفته یکی دوبار بهشون سر میزدیم، خیلی برام عزیزند
البته مادرم هم برام خیلی عزیزه و همیشه نگرانشم، اما شاید بلد نیست محبتش رو اونطور که باید نشون بده... منم باید بپذیرم همینه که هست

زهرا چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:12

سلام عزیزم چقدر حس بدی داره متاسفانه من خانواده همسرم اینطوری هستند و من چقدر برای همسرم ناراحتم انشالله خداوند بهتون سلامتی و دل خوش بده که کنار خانواده تون روزهای خیلی خیلی زیبایی رو بگذرونید

سلام زهرا جون، چقدر ناراحت کننده هست این احساسی که بعضی بچه ها تو خونواده دارند و احساس طردشدگی میکنند، هوای همسرت رو خیلی داشته باش، درسته که هیچکس و هیچ چیز نمیتونه جای خالی محبت خانواده تنی رو پر کنه اما قطعا حضور و دلگرمی تو خیلی موثره
ممنونم از دعای زیبات عزیزم، به همچنین

مامان خانمی چهارشنبه 17 خرداد 1402 ساعت 02:11

سلام عزیزم خوندمت . راستش من هم آگر جای تو بودم ناراحت میشدم من ۱۰۰۰ کیلومتر از مادرم دورم هروقت دورهمی داره و خواهرو برادرها اونجا هستن من زنگ میزنم میبینم همه اونجان بعدش حتما گریه میکنم ! چه برسه به اینکه نزدیکم باشن بهت حق میدم ناراحت بشی من نسبت به خانواده شازده چنین حسی رو هم دارم مثلا شب چله دوسال پیش که تولد دخترخواهرشوهرم بود و همه اونجا بودن ما زنگ زدیم بریم خونه مادرشوهرم که گفت ما اینجاییم و اگه دوست دارید شماهم بیاین !!! فکر کنم بدترین شب چله عمرم رو تجربه کردم مخصوصا که پسرم فهمید و اصرار داشت بریم و من گفتم نه اگه دوست داشتن ماهم باشیم بهمون میگفتن بهانه شونم این بود که دوست نداشتن کسی تو زحمت هدیه و کادو بیفته !!! مسخره نیست ؟ خب میگفتید بیاین دورهم باشیم بعدم تولدتون رو میگرفتید اگه واقعا دلیلتون این بود ! من خودم خیلی تو جمع بودن و دید و بازدید فتمیای و حتی دوستانه رو دوست دارم اما متاسفانه اینجام و دور از خانواده م تنها جایی که میریم خونه مادرشوهرم هست و بس اونم دوهفته ای سه هفته ای یکبار ! خواهرم هم که از عید ندیدمش هرچند هفته ای یکی دوبار زنگ میزنیم به هم ولی خونه هم نمیریم من که دلایل خودم رو دارم اونم که اختیار نداره خودش پاشه بیاد حداقل . منم با نظرت کاملا موافقم که اینکه آدم تک فرزند باشه دلیلی بر تنها موندنش در آینده و زندگیش نیست و مثل تو امیدوارم بچه هامون در آینده باهم روابط خوبی داشته باشن که البته رفتار ما که پدرو مادرشون هستیم تواین رابطه خوب داشتن خیلی موثر هست . مثلا ما الان نزدیک سه سال هست با برادرشوهر کوچیکه کات کردیم سر جریاناتی که گفتم چندبار همه هم میدونن ولی تاحالا یکبار نشده مثلا پدرو مادرشازده در موردش حرفی بزنن یا وساطت کنن حل بشه کدورت ها !

سلام سمیه جون، چقدر خوب که اینجا خیلی ها از جمله خودت حس و حال منو درک کردید، به حق میدم که از بابت دوری از خانواده دلتنگ باشی، شاید اگر جای تو بودم و ی کهشاغل نبودم و شازده هم که خب کم و بیش کارش آزاده، به رفتن به مشهد و زندگی در اونجا فکر میکردم، مثلا اجاره دادن خونه فعلی و اجاره کردن یه جای بزرگتر در مشهد (مثل کاری که خواهرشوهرم کرد) اما خب میدونم که به عوامل زیادی بستگی داره این تصمیم.
منم چندباری که نوشته های تو رو میخوندم این احساس رو دریافت میکردم که انگار گاهی در حقتون کم لطفی میکنند خانواده همسر، اون شب یلدا هم فکر میکنم راجبش نوشته بودی، کاملا بهت حق میدم ناراحت شده باشی اما فکر نمیکنم همسرت خیلی هم براش مهم باشه یا به این چیزها فکر کنه، به نظرم کمی بیخیال و خونسرد میرسه
بله رفتار ما تو رابطه بین بچه ها در آِینده موثره و مسئولیت بزرگی گردن ماست، خیلی برام مهمه رابطشون رو طوری مدیریت کنم که همیشه عاشق و دلبسته هم باشند و نتونند دوری هم رو تحمل کنند اما نمیدونم دقیقا باید چکار کنم، یادم باشه برم تو گوگل و کمی سرچ کنم راجبش.
این وساطت بزرگترها هم خیلی مهمه خیلی! گاهی برعکس هیزم به آتیش اختلافها هم میریزن، اغلب ناخواسته اما اینکارو میکنند. واقعا دنیا ارزش نداره که این دلخوریها توش پیش بیاد و ادامه دار بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد