بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته نه که اون مهمونی داده باشه، مادرشوهر و پدرشوهرش که میشن عمه و شوهرعمه من، به مناسبت روز دهم تولد خواهرزاده قشنگم مهمونی دادند و قرار کله پاچه و چیزهای دیگه درست کنند و بیارن اونجا و خواستند همه جمع باشیم، حالا با نویانی که مریضه و منی که خودم هم سرماخوردم و نیلا هم سرماخوردگی خفیف داره، نمیدونم میتونیم بریم یا نه! امیدوارم تا اون موقع همگی بهتر بشیم. دلم میخواد خواهرزاده قشنگم رو ببینم، همینطوری بی بهانه نمیتونم برم خونه خواهرام ، باجناقها رابطه خیلی خوبی ندارند، یعنی نمیشه مثلا به سامان هر وقت شد بگم بریم خونه رضوانه که روشا جانم رو ببینم (اسمش هم که شد روشا :)  یا مثلا وقتی نیلا بهانه میگیره بره خونه خاله مریم، بگم خب عصری بریم یه سر بزنیم بهشون! اینم شانس ماست دیگه، البته خودم هم ترجیح میدم سامان کمتر باهاشون در ارتباط باشه و کلاً تجربه ثابت کرده دوری و دوستی حتی درمورد ما خواهرها هم بیشتر جواب میده، اما خب اینبار که دیگه یه مهمونی گرفتند و عمم اینا و دخترعمم هم هستند نمیشه که ما نباشیم، حیفم میاد، دلم میخواد برم هم بابت دیدن خواهرزاده عزیزم هم اینکه خب ما خیلی کم جایی مهمونی میریم و رفت و آمدی به اون معنا نداریم! دلم گاهی میخواد تو جمع باشیم، اما خب الانم با ای وضع مریضی نویان، نمیدونم بشه بریم یا نه! خدا کنه تاجمعه بهتر بشه. البته که میدونم قراره همسر اونجا دوباره به حاشیه رونده بشه و یه گوشه دور از اون دو تا دامادها بشینه! اما دیگه اینبار که دعوت شدیم باید بریم (البته به شرط بهتر شدن حالمون)، از دفعات بعد باید یه طوری برنامه بریزیم که سامان حتی الامکان با اونا یه جا نباشه، یامثلا من تنها برم و اون بالا نیاد و تو ماشین بمونه یا بره به کارهاش برسه بعد بیاد دنبالمون. چاره چیه؟! چقدرم بده اینطوری، اما بهتر از اینه که به آدم بی احترامی بشه.

دیشب هم از ترس اینکه نویان حالش بدتر نشه، با اینکه سرحال بود و حسابی هم بازی میکرد، بچه رو دام سامان که ببره دکتر، نکران بودم مثل دفعات قبل که اولش خوب بود و بعد یهویی حالش خیلی بد میشد، اونطوری بشه. درست وقتی کاملا حاضرش کردم، هر چی خورده بود بالا آورد روی خودش و لباسهاش و روفرشیمون! درست مثل دفعه قبلی که خواستیم بریم بیمارستان دیدن نینی خواهرم و لحظه آخر قبل رفتن استفراغ کرد! اینبار هم بالا اورد و کل لباسهاشو کثیف کرد! خوب شد این روفرشی  رو پارسال خریدم و انداختم روی فرش ! به خاطر نو موندن فرشمون نمیگم، زیاد اعتقادی به این کارها و روفرشی و کاور و ... ندارم، بابت اینهمه کثیف کاری که روش میشه و نمیشه دم به ساعت هم که داد قالیشویی و شست این روفرشی خیلی غنیمت بود اینجوری هر دو ماه یکبار میدم خشکشویی،. بچم نویان خیلی زیاد از همون اول پوشکش پس میداد و فرش رو نجس میکرد! از طرفی خیلی هم پیش میاد که یهویی بالا بیاره! البته الکی هم نیست بالا آوردنش، معمولا موقع شروع شدن مریضیش استفراغ میکنه! اما خب گاهی بی دلیل هم میشه، مثلا وقتی زیاد بهش غذا دادم، یا وقتی غذاش خیلی له نیست یا  غذاشو دوست نداره! یه وقتها هم که هیچکدوم نباشه خودش یه کاری میکنه بالا بیاره! مثلا وقتی ظرف غذا رو توی دستم میبینه که میخوام بهش غذا بدم عوق میزنه و گاهی این وسط بالا هم میاره! یا گاهی دیده شده من خودم دارم غذا میخورم یا به نیلا غذا میدم و کاری به اون نداریم، از دیدن غذاهای ما عوق میزنه! مسخره!  شانس منه! اینهمه زحمت بکش و غذا درست کن بعد وقتی میبینه عوق میزنه! از الان میزان قدرشناسیش منو کشته! وای که قربونش برم من، انقدر این بچه بهم محبت میکنه میخوام براش بمیرم! هی بوس هی بغل هی نوازش هی سلام و خدافظی دادن بهم موقع بازی! فقط  نمیدونم چرا میونه خیلی خوبی با غذاهام نداره! به خدا تعریف از خود نباشه آشپزیم بد نیست، نمیدونم چرا اینطوری میکنه!مامان خانومی نمیدونم تو چطوری به فسقلت غدا میدی! من که کم آوردم جداً! نیلا بچم ولی هر چی بهش میدم کلی تشکر میکنه و میگه مرسی که انقدر برامون غذاهای خوشمزه درست میکنی و همه چیز برامون درست میکنی و دستت درد نکنه چه مامان خوبی هستی! بماند که آخرش نصف بشقابشو هم میذاره و میره  پی کارش 

قربون نویان برم با اون طرز حرف زدنش! میخواد بگه باز کن میگه "بازکاپه" میخواد بگه بغلم کن میگه "بگاپه" میخواد بگه درست کن میگه "درس کاپه" میخواد بگه کلید بده میگه "کی بابه" میخواد بگه ماست بده میگه "ماس بیده" شیشه شیرش که تموم میشه و بازم دلش میخواد بهم میگه «,باز بیده» یعنی بازم بده، همش می‌پرسه بابا کو جا عه؟ هر کی زنگ میزنه بهم بعد اینکه قطع میکنم با لحن بامزه میگه کیه؟ یعنی کی بود زنگ زد؟ یا همش میگه «مامان در قوفه»، یعنی در قفله! چون در خونه و دستشویی حمام رو بخاطرش همش قفل میکنیم! نیلا هر کار که میکنه میاد بهم گزارش میده! وقتی مثلا نیلا گوشیم رو برمیداره که به باباش زنگ بزنه میاد بهم گزارش میده و با لحن بانمکی میگه " مامان زنگ زد" و « س و ز» ش مثل بچگی نیلا میزنه!یا وقتی نیلا میره بالای مبل که بپره پایین، اشاره می‌کنه به نیلا و میگه "مامان بالا" یعنی رفته بالا! روزی چندبار گوشی رو میده دستم و میگه "بابا بیگی" یعنی بابا رو بگیر و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمیشه بگم! کم کم داره به حرف میفته و نهایت بامزگیش هست و من عاشق حرکات و طرز حرف زدنش هستم!!! البته لجبازی هم زیاد میکنه! نیلا  بچم هم  مثل داداشش خیلی بامزه و مهربونه اما خب خواهر و برادر زیاد با هم نمیسازند، بیشتر نیلا که این چند وقت اصلا به برادرش محل نمیده و به قولی قاطی آدم حسابش نمیکنه و احساس میکنه که یه مزاحم تو خونست که وسایلش رو میخواد استفاده کنه و مزاحم آرامششه! اینطوری نبودا! از آخرین باری که رفتیم خونه سمانه، دوست و خانم همسایه و بچه هاش اونطوری بد با نیلای من رفتار کردند  و زدنش و هلش دادند نیلا همون رفتار ها رو داره با داداشش میکنه! حریف اونا نمیشه و مات و مبهوت نگاشون میکنه یا میزنه زیر گریه، اما عین اون رفتاها رو داره با داداشش میکنه! همون ادبیات! همون هل دادن! لعنت به من که میذارم اینا همو ببینند! هر بار میگم بار آخره، باز دلم میسوزه واسه بچم وقتی اصرار میکنه که برم پیش مهیا و حلما و هلنا! (سه طفلان همسایه، به ترتیب 8 ساله، چهار و نیم ساله و دو سال و نه ماهه) بار  هزارمه که از اون بچه ها کتک میخوره و من پشت دستمو داغ میکنم دیگه نبرمش بازم چند وقت قبل دلم میسوزه و میبرمش! اینبار باعث شد من به دوست و همسایمون سمانه اعتراض کنم و بگم واقعاً این چه رفتاریه که بچه های تو دارند؟ بی دلیل میزنند و هل میدن و حرفهای بد میزنند؟ بهش با عصبانیت گفتم تو برام خیلی عزیزی و دوستت دارم اما بهتره بچه ها دیگه هرگز همو نبینند! بماند که سمانه هم خیلی عذرخواهی کرد و گفت خودش هم از دست رفتار بچه هاش شرمنده و خجالت زده میشه خیلی جاها و نمیدونه چکار کنه! حتی بار آخری خودش به خاطر اینکه بچه هاش نیلا رو زدند و بهش فحش دادند، با خط کش دو تاشون رو زد! که البته من اصلا راضی به اینکار نبودم و دلم سوخت و گفتم ولشون کن اینطوری منم ناراحت میشم و راضی نیستم، اما خدایی رفتارشون خیلی خیلی بد و لج درآره! الان که فکر میکنم حق میدم گاهی سمانه اونا رو میزنه یا سرشون داد و بیداد میکنه! اوایل که تازه اومده بودیم اینجا، تو دلم همش قضاوتش میکردم! الان میفهممش! تازه گاهی خودم هم پیش میومد همونطوری سر بچه ها داد میزدم که البته بخشیش هم بابت دیدن رفتارهای مداوم اون و صدای فریادش سر بچه ها بود که تو خونه ما خیلی راحت شنیده میشد و بصورت ناخوداگاه روی منم تاثیر گذاشته بود!

من احمقم که از سر اینکه نیلا همش تنها نباشه گاهی ماهی دو سه بار میذاشتم با هم بازی کنند! آخه نیلا با همه اذیتهایی که اینا میکنند خیلی دوستشون داره! خیلی زیاد حرفشون رو میزنه! گاهی التماس میکنه بره خونشون! یا اونا بیان اینجا! گاهی آخر سر تسلیم میشم! نیلای من هم که بدجور تو سری خوره و یه ذره از خودش دفاع نمیکنه! حالا نیلا خانم عین اون رفتارهایی که باهاش میکنند رو داره با داداشش انجام میده و من بدجور ناراحت و مستاصل شدم! نمیدونم چه رفتاری باید بکنم! صبحها که نیلا بیدار میشه و معمولا نویان یک ساعت قبلترش بیدار شده، پسرکم با دیدن خواهرش یه عالمه ذوق میکنه و پشت سر هم میگه "سیام سیام" (سلام) و میخواد نیلا رو بغل کنه اما نیلا به زور و اصرار من جواب سلام بچم رو میده یا به زور بغلش میکنه! قبلا اصلاً اینطوری هم نبود، دعوا میکردند اما خیلی هم با هم بازی میکردند و با هم خوب بودند، دقیقا از بار آخری که رفت پیش بچه های سمانه، رفتارش خیلی با برادرش بد شده! عین مدل رفتارهای اون بچه ها رو که حریف اونا نمیشه سر داداشش پیاده میکنه و همش میگه پیش من نیا باهات دوست نیستم! باهات صحبت نمیکنم! تو پسر بدی هستی و ...! وسایلش رو بهش نمیده و گاهی هلش میده و بهش حرف بد میزنه، البته خب نویان هم بلده از خودش دفاع کنه و گاهی کتک کاری میکنند! دیروز انقدر عصبانی شدم که گفتم اگر داداشتو نمیخوای شب میگم خاله مریم بیاد ببره پیش خودش! اونا خیلی نویان رو دوست دارند! میگم بره پیش اونا تا هر وقت دوباره دوستش داشتی برگرده! کلی التماس که تو رو خدا نبرش و ببخشید و من دوستش دارم و داداشمه و .... اما نیسماعت بعد همون آش و همون کاسه! به خدا متنفرم از اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم یا تهدید کنم، اونم نیلایی رو که همینطوری پر از استرسه و سریع به هم میریزه، اما دیگه دیروز بریده بودم و اینطوری بهش گفتم و تهدیدش کردم یکبار دیگه اینطوری با برادرش رفتار کنه میبرمش پیش خالش یا من و نویان میریم تو اتاق و در و قفل میکنیم اون تنها بازی کنه که نویان مزاحمش نباشه! 

خدایی اینا مدتی بود خیلی با هم خوب بودند و بازی میکردند!  کلی هوای برادرش رو داشت و مواظبش بود! منم خیلی ذوق میکردم! دقیقا از بار آخری که نیلا اون بچه ها رو دید و اینطوری باهاش رفتار کردند، اینم این مدلی شده! حتی نحوه حرف زدنش هم همون مدلی شده! "با تو دوست نیستم، ازت بدم میاد! برو پیش من نیا! مامان اینو بگیر"! اه!  لعنت به من که اجازه دادم این دو سه سال بچم کنار این بچه ها باشه! فقط چون دلم میسوخت همبازی نداره و تنهاست! چه خسارتی به روح و روان بچم زدند این بچه ها تو این سالها! که همش تقصیر خود احمقمه! همش میگفتم بچه باید این مدل رفتارها رو هم ببینه و راستش گاهی ته دلم میگفتم شاید از اونا یاد بگیره انقدر هم مظلوم نباید باشه، اما الان پشیمونم که چرا باید بچم رو کنار این بچه ها قرار میدادم! هر چقدر سمانه رو دوست دارم و بودنش در همسایگیمون برای منی که همیشه تنها بودم و خانوادم دور بودند، غنیمت بوده، الان نسبت به بچه هاش خشم عجیبی پیدا کردم!

 سال بعد از اینجا میرند، بابت نبودن سمانه دلگیرم  و جاش خیلی خالی میشه، اما بابت اینکه حداقل نیلا میدونه بچه هایی اون بغل نیستند که گاهی بهونشون رو بگیره، خوبه، بلکه کلاً فراموش کنه اونا و رفتارهاشون رو و از یادش بره، انقدر جذب اونا و بخصوص دختر بزرگه شده (بارها نیلا رو همون دختر بزرگه زده و هل داده و حرفهای بد بهش زده و مثلا گفته چقدر لباست زشته چقدر موهات بده و...) که میگه اسم من نیلا نیست به من بگید مهیا!!! اسم همه عروسکها و دوستان خیالیش هم مهیاست!24 ساعته از اون حرف میزنهو به معنای واقعی کلمه براش الگو هست، همش میگه اینکارو کنم شبیه مهیا بزرگ میشم! اونکارو مهیا میکنه منم بلد شدم و... جوری که گاهی جوش میارم و میگم میشه انقدر اسم اونو نیاری! سامان از همون اول خیلی از این بچه ها بدش میومد و هزار بار بهم میگفت باهاشون نرو و بیا! اما من بهش ایراد میگرفتم که هر چی هم باشه بچه اند و  خشم تو خیلی عجیبه نسبت به این بچه ها و داری تند میری!... اما الان خودم هم به همون اندازه خشم دارم...

بگذریم! یادآوریش هم عصبیم میکنه! فقط باید نذارم به هیچ عنوان هم رو ببینند که متاسفانه گاهی اجتناب ناپذیره، مثلا میان چیزی میدن بهمون یا ما مجبوریم در بزنیم و اونا باز میکنند و ....ضمن اینکه خود سمانه خیلی برام عزیزه و دوستش دارم و خیلی جاها کمک حالم بوده. نمیشه اونو کنار بذارم!  چی میشد بچه ها هم خوب بودند و میتونستیم تا ابد با هم رفت و آمد کنیم؟ دیگه همیشه باید یه جای کار ما بلنگه.

 دوشنبه رفتم محل کارم بابت یه آزمونی که اداره گذاشته بود و امتیاز داشت، ساعت آموزشی امسالم بابت دورکاریم کمه و باید تا آخر سال پرش کنم، ضمن اینکه اگر تا آخر سال 1403 بتونم 200 ساعت آموزشی داشته باشم، یه ارتقای رتبه هم دارم و مبلغ کمی هم به حقوقم اضافه میشه، نمیدونم بتونم یا نه، حالا باز تلاشم رو میکنم. اسم آزمون، "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" بود، سامان مرخصی گرفته بود که پیش بچه ها بمونه من برم آزمون بدم! شب قبلش کلی با سامان بحث و دعوا کرده بودیم سر چیزای بیخودی و معمولا هم شیطنت و شلوغی آخر شب بچه ها، اون شب قرار بود بچه ها که خوابیدند بیدار باشم و تا نیمه شب بخونم، اما انقدر اعصابم خورد شد که  همراه با بچه ها خوابیدم البته قبل اینکه حسابی از خجالت همسر درومدم و یکمی اشک ریختم! نصفه شب ساعت دو بیدارم کرده با کلی ناز و نوازش و بوسه که پاشو عشقم منم باهات بیدارم بیا درستو بخون برو امتحانت رو بده! با بیتفاوتی و سردی گفتم خیلی خوابم میاد نمیخونم و یکم مثلا ناز کردم  اما خیلی اصرار کرد که پاشو بخون قبول میشی! آخرش گفتم برو الان خیلی خسته ام، یکساعت دیگه صدام کن! اما خب بعدش بدخواب شدم و استرس امتحان رو هم داشتم، دیگه ساعت سه و نیم بلند شدم و تا صبح خوندم، امتحانم رو هم که تستی بود قبول شدم و بعد امتحان یک ساعتی هم پیش همکارانم رفتم. جشن تولد یکیشون بود و همکاران دیگه براش کیک خریده بودند، یکم آهنگ گذاشتیم و در اتاق رو بستیم و کمی رقصیدیم و بعد هم برگشتم خونه.. البته در همین اثنا متوجه شدم تغییرات زیاد و جابجایی های زیادی هم در محل کارم اتفاق افتاده، مثل رفتن دو تا از همکارهای خانم و اضافه شدن یکی دو نفر همکار جدید و تغییر اتاق سابقم و... که کمی منو نگران کرده اما خب فعلا وارد این موضوعات نمیشم، انشالله که هر چی هست خیر باشه، من الان فقط برام مهمه که بتونم چند ماه دیگه پیش بچه هام بمونم تا کمی بزرگتر بشند، این اولویت الان من هست...

خلاصه که به لطف خوندن امتحانم نیمه شب، قبول شدم. تا صبح سامان چندبار ازم پرسید درستو خوندی؟ تموم شد؟ بعد امتحان هم براش مهم بود که قبول شده باشم (البته سامان تحت تاثیر بزرگنمایی خودم، زیادی امتحان رو جدی گرفته بود و درواقع انقدرها هم مهم نبود) و همش زنگ میزد اما من جواب نمیدادم! نمیدونم این چه زندگی هست که ما داریم، نمیخوام ناشکری کنم به خدا اما آخه اصلا مدل زندگی ما رو هیچکسی تجربه نکرده! شب دعوا و گاهی حتی کتک کاری، نصفه شب دو سه ساعت بعد تو خواب همسرت بیاد بغلت کنه و بوست کنه و قربون صدقت بره و عذرخواهی کنه و برات خوراکی بیاره! بعد هم نصفه شبی خونه رو برات تمیز کنه که صبح پا میشی ببینی و خوشحال بشی! این چه مدلشه خدایا؟! نمیدونم چی بگم! نمیدونم چکار کنم، به خدا موندم تو کار خودم و زندگیم!

دیروز با یکی از دوستان سابق مجازی که خیلی قدیمیه و سالها قبل با هم دردل دل میکردیم، تو دایرکت اینستا صحبت میکردم! خداشاهده که زندگیشون همیشه الگوی من بود، همسری به غایت با سواد، تحصیلکرده، موفق، بی نهایت خوش قیافه و خوش تیپ و قد بلند که کمتر مردی رو به اون زیبایی و تیپ و قیافه دیدم، از همه مهمتر به گفته این خانم به شدت خوش اخلاق و محترم و مودب و عاشق، همیشه میگفتم مرد همه چی تمام دقیقاً همینه! زندگی خوشبخت دقیقا همینه! یعنی اینهمه سال که با هم زندگی کرده بودند ذره ای به هم بی احترامی نکرده بودند، این خانم خودش چند سال قبل به من میگفت گاهی دلم میخواد دعوا کنیم، بعدش آشتی کنیم! همه چیز یکنواخته و گاهی از این حجم از عشقی که به من میشه کلافه میشم! میگفت همیشه با هم عاشقانه رفتار میکنیم عین روز اول آشنایی، همیشه اونه که کوتاه میاد، همه کار برام میکنه، کادوهای قشنگ برام میخره، نوشته های عاشقانه برام مینویسه! البته این خانم هم خدایی براش کم نمیذاشت. من پست های اینستاگرامی عاشقانه این آقا خطاب به همسرش  که دوست قدیمیم هست رو چندباری خونده بودم! انقدر لطیف و با احساس براش مینوشت که من در هیچ مردی چنین چیزی ندیده بودم، در کل من خانواده ای خوشبختتر از اینا ندیده بودم، یه پسر هفت ساله هم داشتند، اما دیروز در کمال تعجب بهم گفت از هم جدا شدیم!!! اگر بگم دهانم از تعجب باز موند بی راه نگفتم! تمام این 12 سال ذره ای از زندگی عاشقانشون کم نشده بود، هیچ چیز عادی نشده بود، میگفت هنوز در حضور جمع کفشهای من رو جفت میکرد و برام میوه پوست میکند جوری که زندگی ما الگو و زبانزد فامیل و دوست و آشنا بود! اما خیلی اتفاقی فهمیده بود سالهاست داره بهش خیانت میکنه!!! فهمیده بود دچار یه بیماری روانی عجیب هست و تمام این سالها با زنهای زیادی رابطه داشته! عجیب که بعد 12 سال فهمیده بود!!! آخر هم بهش گفته بود من دروغ نگفتم و دوستت داشتم همیشه، اما بعضی از رفتارهام هم ظاهرسازی بوده و بابتش خیلی عذاب میکشیدم! گفته بود من بهت علاقه داشتم اما نمیتونستم با زنهای دیگه نباشم و باهاشون حرف نزنم و رابطه نداشته باشم !!!  گفته بود تمام این سالها از شدت عذاب وجدانی که نسبت به تو و زندگیمون داشتم بارها خواستم خودکشی کنم! اما باز هم نتونسته بوده دست از خیانتها و رفتارهاش برداره! آخرین بار زمانی که همین دوستم متوجه حالات بد روحی همسرش و میل به خودکشیش و کابوسهای شبانش میشه در حالیکه فکر میکرده زندگیشون از عالی هم عالیتره و چرا باید همسرش به چنین حال و روزی بیفته، به اصرار خودش و انکار شوهرش، میبرتش پیش روانپزشک و اونجا همه چیز مشخص میشه! خود آقا اعتراف میکنه! دیروز من و این دوست مجازی بعد سالها که فقط در حد لایک و کامنت اینستاگرام ارتباط داشتیم، یکساعتی چت کردیم و اون باید میرفت چون سر کارش بود و صداش کردند! الان یه سمت مدیریتی تو یه کارخونه داره و خودش هم دکترای شیمی داره و به شدت موفقه، منو با کلی سوال و ابهام در ذهنم تنها گذاشت!!! من خیلی بلاگرها رو دیدم که تظاهر به عشق و خوشبختی میکنند اما دوست من بلاگر نبود، 200 تا فالور بیشتر نداشت! شب و روز خدا رو بابت خوشبختی و همسر خوبش شکر میکرد، نمیدونست چه خبره پشت پرده، میگفت بارها تو این سالها سر کارش پیشنهادهای عاشقانه داشته اما ذره ای به همسرش خیانت نکرده و همیشه متعهد بوده، حتی عشق قدیمیش بعد جدایی از همسرش بهش پیشنهاد داده بوده بیا دوباره با هم باشیم، اما این جواب رد داده و گفته من عاشق همسرم هستم! اونوقت تمام این سالها این آقا در حال خیانت بوده، حتی در حد رابطه جن.سی! من هنوزم نمیتونم باور کنم! میگفت الان همسرش داره با منشی شرکتش زندگی میکنه و مطمئنه که به اون هم خیانت میکنه چون بیماری روانی داره و کاری هم نمیشه براش کرد! اصلا این سناریو از ذهنم بیرون نمیره و باورش برام خیلی مشکله! 

یکی دو ماه قبل هم دوست دیگم کتی  که هم دانشگاهیم در دوره فوق لیسانس (سالهای 86 تا 88) بود بهم گفت که از همسرش بابت همین خیانت هایی که بهش میکرده و یه دفعه همش براش رو شده جدا شده!!! اینجا هم نوشتم، میگفت هنوز عاشقشه و تمام زندگیش و رویاهاش رو با رفتنش از دست داده و آرزو و حسرت بچه دار شدن به دلش مونده! اما دیگه نمیتونستند زندگی کنند، شوهرش نمیخواسته بیشتر انگار، با اون هم کوتاه و در دایرکت صحبت کردم و کلی سوال بی جواب تو ذهنم موند.

حالا همسر من چشمانش از گل پاکتره، به شدت مهربون و دلسوزه، طاقت دیدن ناراحتی و غصه خوردن من رو نداره، نسبت به زن و بچش خیلی مسئولیت پذیر و متعهده، ما رو به دوستانش و همه کس ترجیح میده و حاضر نیست بره پیش دوستاش به قیمت تنها شدن ما و دو سه باری که اینکارو کرده بدجور دچار عذاب وجدان شده و هزار بار منو بوسیده و عذرخواهی کرده و بعدش برام خوراکی های دلخواهم رو خریده که از دلم دربیاره، خیلی وقتها بهم پیامکهای عاشقانه میده  و صدام میکنه عشقم بخصوص پشت تلفن! خیلی از دوستانم که سامان رو میشناسند، انقدر به خوبیش ایمان دارند که وقتی پیششون میگم مثلا بحثمون شده، میگن این پسر بیچاره رو انقدر اذیت نکن! اما من و اون نمیتونیم مسالمت آمیز زندگی کنیم... به خدا نمیتونیم! نمیدونم چرا ولی نمیتونیم!!! انگار با هم نمیتونیم کنار بیایم! وقتی این ماجرای خیانتها رو میخونم، هزار بار شکر میکنم که ذره ای از این جهت ها به همسرم شک ندارم، حتی یکبار هم هیچ نشانه ای حتی از نگاه کردن به زنهای دیگه در این مرد ندیدم، اما افسوس که انگار وجود ما در کنار هم کامل نیست! نمیتونیم با هم خوب زندگی کنیم، زندگیمون و رفتارمون بعضی وقتها، خیلی هم عاشقانست اما تهش همه چی به مو بنده، همش در حال تغییر از خوب به بدیم و خیلی زیاد این سیکل معیوب تکرار میشه! این وسط قطعا بچه ها آسیب میبینند....

چه میشه کرد، نه راه پیش هست و نه راهی به جلو....انقدر حرف برای گفتن دارم، اما ترجیح میدم بیشتر از این وارد جزئیات خصوصی زندگیم نشم....

چقدر کار دارم تو خونه، سبزی ها رو پاک کنم و ناهار درست کنم و به کارهای اداره و بچه ها برسم! به وبلاگ دوستانم هم باید سر بزنم، مرسی بابت پیامهاتون در پست قبلی،  گاهی این وبلاگ وقت زیادی از من میگیره اما دوستش دارم، خیلی زیاد هم اینجا رو هم دوستان خوبم رو 

خوش اومدی دختر قشنگم...

خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش  گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی دعا کنید و به لطف خدا در نهایت خواهرم نینی رو به موقع به دنیا آورد، حال خودش هم بد نیست، البته درد خیلی خیلی شدیدی داره که خب برای زایمان سزارین طبیعیه و منم دو بار کشیدم و میفهمم چقدر الان عذاب میکشه و سختشه اما بازم خدا رو شکر که جوری نشد که بخواد طبیعی زایمان کنه!  برای دختر کم بنیه و کم روحیه و مضطربی مثل خواهر من، زایمان طبیعی اصلا گزینه خوبی نبود...

دختر گلمون هزار ماشالله زیباست، قبل زایمانش رضوانه خواهرم میگفت دعا کنید هم سالم باشه هم قشنگ،خدا رو شکر همینم شد هرچند که خب سلامتی از هر چیز مهمتره، چهرش به نظرم برای یه نوزاد زیباست ماشالله.... اسمش هنوز صددرصد مشخص نیست و خواهرم بدتر از من کلی وسواس داره تو انتخاب کردن، اما به نظر میرسه انتخاب نهایی "روشا" باشه تا حالا ببینیم شناسنامه رو چی میگیرند....

وقتی اولین بار دیدم بچه رو، از ته دلم قربون صدقش رفتم! اصلاً پر کشیدم براش! عجیبه که با اینکه منم دو تا زایمان طی همین 5 سال داشتم اما همش میگفتم یعنی بچه های من هم انقدر ریز بودند؟؟؟ انقدر کوچولو بودند؟؟؟؟ پس من چطوری بهشون رسیدم؟؟؟ تازه نینی جدیدمون قد و وزنش استاندارده، سه کیلو و صد گرم وزنش و قدش هم 50  یعنی یه کوچولو از نیلای من هم بزرگتره (وزن نیلا هم همینقدر بود، البته 20 گرم کمتر اما قدش 48 بود، نویان هم وزنش 2/940 بود یعنی 150 گرم هم کمتر از نینی جدید و قدش هم 47 بود بچم) میخوام بگم هر دو بچه هام از نینی جدید کوچولوتر بودند اما وقتی نینی خواهرم رو دیدم باورم نمیشد من نینی های انقدری به دنیا آوردم و بغل کردم و بزرگ کردم! یعنی حتی یه خورده میترسیدم نینی رضوانه رو بغل کنم!!! خنده دار اما واقعی! عجب آدمی هستم من ها....دو تا بچه بزرگ کردم اما هنوز اعتماد به نفس ندارم!!! کلاً همه جا باید این خودمو دست کم گرفتن یه جوری خودش رو نشون بده!

مریم خواهر بزرگم از صبح همراه خواهرم بیمارستان رفت و تا آخر شب پیشش بود برای شب هم خواهرشوهرش اومد و موند، منم ساعت ملاقات با هزار بدبختی اسنپ گرفتم و رفتم و سامان هم از محل کارش اومد بیمارستان، البته خیلی گفت من بیام دنبالتون اما چون محل کارش خیلی نزدیک به بیمارستان بود و بیمارستان هم به خونه ما خیلی دور بود، بهش گفتم هم سختت میشه هم دیر و هم باید مرخصی بگیری که بیای دنبالمون، همون اسنپ میگیریم تو خودت از اونور برو (سامان ترجیج میده زن و بچش رو خودش همه جا ببره و کار به اسنپ گرفتن نرسه)، بماند که چقدر عذاب کشیدم تا حاضر شیم و راه بیفتیم! نویان لحظه آخر و قبل اینکه بخوام اسنپ بگیرم  بالا آورد و تمام لباسها و سر و صورت خودش و من رو کثیف کرد! و مجبور شدم کل لباسهاش رو دربیارم و لباسهای جدید بپوشونم و خودشو تمیز کنم و فرش رو پاک کنم و .... اسنپی هم به جرات میگم بدترین ماشین اسنپی بود که به عمرم سوار شدم!!! من کلی دیرم شده بود اما وسط راه رفت بنزین زد بدون اینکه حتی به من بگه و قبلش اجازه بگیره! ده دقیقه هم تو صف بنزین بود!!!!! تو ماشینش بوی گند سیگار میومد و داخل ماشین هم کثیف بود و نون خرده ریخته بود روی صندلی عقب! وسط زمستون پنجره باز بود حتی وقتی رفتیم داخل تونل که آلودست هم پنجره رو نبست! صدای موسیقی هم خیلی بلند! سنش هم 75 اینا بود و با اینکه من دو سه باری بهش اعتراضم رو نشون دادم اما نمیتونستم زیاد هم باهاش دهن به دهن بشم میترسیدم مثلاً واکنش بدی نشون بده چون زیاد به نظر خوش اخلاق نمیرسید! الان پشیمونم چرا حداقل نگفتم توی تونل شیشه ماشینو بالا بکشه به خاطر بچه هام! الان هم حس میکنم نیلا سرماخوردست و میترسم تو همین مسیر بیمارستان گرفته باشه! یک ساعت و ربع تو راه بودیم و کل این تایم من عذاب کشیدم و خودخوری کردم!  سامان وسط راه گفت شمارش رو بده بهش زنگ بزنم اما گفتم ولش کن سنش بالاست! میخواستم امتیازش رو صفر بدم و حتی زنگ بزنم اسنپ اعتراض اما در نهایت مگه من میتونم چنین کاری کنم؟؟؟ از من برنمیاد!  از ترس اینکه مبادا برای کارش مشکلی پیش بیاد از 5 امتیاز 3 بهش دادم! با همه ناراحتی و عصبانیتم نتونستم کمتر بهش بدم!!! فکر کردم با این سن داره کار میکنه لابد نیاز داره..... ولی خداییش خیلی بی مسئولیت بود و از طرفی دوست ندارم بقیه هم تجربه منو داشته باشند، هرچند لابد بار اولش هم نیست...

بیمارستانی که نینی هم به دنیا اومد خیلی  شیک و تمیز بود و رضوانه هم اتاق وی آی پی گرفته بود، هزینه بیمارستان هم حدود 30 تومن شد بدون هزینه های جانبی و دارو و ....، به نظرم خب زیاده، منم هر دو تا بچه ها رو بیمارستان خصوصی به دنیا آوردم، نیلا رو بیمارستان عرفان که بیمارستان گرونی هم هست، اما خب به نظرم باید هزینه زایمان رو پایینتر بیارند اینا که انقدر دنبال افزایش جمعیت و این حرفها هستند! بماند که بعید میدونم کسی که نخواد بچه دار بشه با این ترفندها هم بچه دار بشه...

دیروز 5 شنبه 28 دی ماه خواهرم و نینی از بیمارستان مرخص شدند و رفتند خونه، زودتر از اونا مامانم و خواهر بزرگم مریم رفتند که خونه رو آماده کنند و غذایی درست کنند و ....خانواده شوهرش هم که میشن عممم اینا، اومدند و گوسفند قربونی کردند.ما هم عصری رفتیم، دلم میخواست زودتر برم و عمم اینا رو هم ببینم اما واقعا با بچه ها معمولاٌ نمیشه زودتر از 5 عصر راه افتاد، سر راهم به خونشون رفتم و برای نینی کادوش رو خریدم، مامان و خواهرم و خود رضوانه گفتند تو اینهمه وسایل نوی نیلا رو دادی دیگه نیازی نیست کادوی تولد هم بدی ( من کالسکه و کریر و روروئک و آغوشی و.... که همشون کاملا نو بودند و خیلی کم استفاده شده بودند، کالسکه که حتی مشماش هم روش بود! همینطور یه سری وسایل نوزادی و چند جفت کفش که بچه ها اصلاً نپوشیدند و لباسها و پیراهن های نوی نیلا و نویان و .... برای خواهرم برده بودم، اینطوری شد که خواهرم پول سیسمونی که مادرم بهش داده بود که هر چی خواست خودش بخره، رو تا حد زیادی پس انداز کرد). خلاصه بابت این وسایلی که براش بردم  بهم گفتند دیگه نمیخواد کادوی جدا بدی، تازه من یک دست لباس خیلی زیبا هم جداگانه برای خواهرزاده عزیزم خریده بودم و دو ماه قبل تولد نینی بهش داده بودم که مامانم میگفت بذار بعد تولدش بده که من دیگه زودتر دادم که بچینه تو کمدش، با اینحال دلم نیومد بعد تولد بچه دست خالی برم، رفتم و از اسباب بازی فروشی بزرگ نزدیک خونمون، یه ماشین بزرگ سوارشدنی که برای سن 2 تا 4 سالگی مناسبه خریدم! خواهرم از دیدنش خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا میخواسته از دیجی کالا سفارش بده و... البته اینجور جاها من نمیتونم چیزی برای بچه های خودم هم نخرم، برای نیلا هم یه بازی فکری ساده خریدم که در نبود تلویزیون سرگرم بشه همراه یه اسباب بازی کوچولوی دیگه... جالبه هیچی هم تخفیف نداد و البته منم آدمی نیستم زیاد چونه بزنم. غیر اینها گن بعد زایمان که سر تولد نویان خریده بودم و قابل استفاده بود هم براش بردم و سفارش کردم هر چه سریعتر استفاده کنه که شکمش زودتر جمع بشه . 

دیگه ساعت هفت و ربع رسیدیم خونشون، رضوانه هم اومد استقبالمون، خیلی درد داشت اما همینکه دیدم روی پاش ایستاده خوشحال شدم، شوهر خواهر بزرگم هم یکساعت بعد ما رسید و خب طبق معمول سامان و اون هیچ حرفی نزدند و فضا سنگین بود!  فقط به هم گفتتند سلام، خیلی سرد و همین! جقدر دلم میخواد ما که جایی میریم اون نباشه اما نمیشه! همیشه هم هست! حالا خوبه ما زیاد دور هم جمع نمیشیم! سامان حتی با شوهر خواهر کوچیکم هم خیلی گرم نمیگیره، اونم همش با داماد بزرگه صحبت میکنه و بیشتر به اون احترام میذاره و تحویلش میگیره ... تازه همسر من به شدت آدم گرم و اهل معاشرت و بگو بخندی هست، اما خداییش بهش حق میدم اینطوری رفتار کنه، حتی راستش قبل دیدنشون خودم بهش تاکید میکنم باهاشون گرم نگیریها، حتی با شوهرخواهر کوچیکه هم گرم نگیر! باز حالا دومی بهتره اما خب اونم یه سری رفتارها نشون داده (به خصوص تحویل گرفتن بیشتر شوهرخواهر بزرگم در حضور سامان) که به سامان سفارش کردم با اون هم خیلی گرم نگیره! حتی گفتم اگه اونا هم در آینده گرم گرفتند تو باز سرسنگین بمون! در این حد! بسه دیگه انقدر زیاده از حد به آدمها بها دادیم من و سامان!!! معمولاً هم اینجور وقتها به آدم کمتر بها میدن! یعنی هر چی صمیمی تر باشی انگار کمتر تحویلت میگیرند! عجیب اما واقعی! حداقل تجربه خودمون اینو میگه!

مریم خواهرم هم شام آبگوشت گذاشته بود با گوشت قربونی، طفلک اینجور وقتها همیشه هوای خانواده رو داشته، درسته که من و اون هیچوقت به معنای واقعی کلمه خواهران صمیمی نبودیم و من به شخصه ازش ناراحتی های عمیقی دارم اما همیشه اینجور وقتها خیلی کمک حال بوده، طفلی کمردرد خیلی شدید هم داره و انقدر وضعیت کمرش بده که دکتر گفته احتمال داره نیاز به عمل داشته باشه! با اینحال بیشترین مسئولیت نگهداری نینی و رسیدگی به رضوانه رو اونه که داره انجام میده به زور هزار تا مسکن و آمپول، به هر حال من که شرایطم اجازه نمیده، تازه اجازه هم بده، رضوانه خواهرم، مریم رو بیشتر از من قبول داره و از اون جاییکه رضوانه در کل آدم رک و بی رودربایستی هست (خیلی وقتها ناراحتم کرده این رفتارش)، بهم مستقیم هم گفته که مریم واردتره تو کارها، یعنی وقتی بهش گفتم اگر خودت بخوای و مشکلی نداشته باشی ده روز اول  با بچه ها میام خونت که کمک تو و نینی باشم، خیلی راحت گفت نه، خب مریم واردتره! حالا مثلاً اینو نمیگفت نمیشد؟ مثلا به جاش میگفت همینکه با دو تا بچه داری بهم پیشنهاد میدی خیلی ارزشمنده، اما تو خودت گرفتاری داری و مریم دستش بازتره و ممنون که گفتی  و.... به خدا که من خیلی سعی میکنم مراعات کنم تو حرفهایی که میزنم. تازه وقتی تو بیمارستان با هزار بدبختی رفتم بهش سر زدم، اولش که گفت چرا اومدی و برای تو سخته و انتظاری نداشتم، اما همین دیشب که بعد مرخص شدنش، رفتم خونشون  دیدن نینی، اولین حرفی که زد این بود که الان لباس به این قشنگی پوشیدی، کاش دیروز هم همینو میپوشیدی تو بیمارستان، آخه لباست خیلی خوب نبود و کاش با همین میومدی!!! آخه اون روز دوستش هم اومده بود بیمارستان دیدنش، شاید برای اون میگفت! حالا به نظر خودم خیلی هم لباسم خوب بود!!! بعد اصلا تو اون وضعیت چطوری لباس منو دیده بود! البته میگفت از عکس دو نفره ای که روی تخت با هم گرفتیم نگاه کرده... چی بگم والا، تو این سالها عادت کردم به این مدل رفتارش، دهه هفتادیه دیگه اما خب خیلی وقتها هم دلم گرفته، بخصوص وقتی حس کردم چقدر من همیشه سعی کردم کمکش کنم اما گاهی با حرفاش منو رنجونده.... در هر حال اینو نمیگم که قضاوتش کنم، اونم دختریه که سختیهای زیادی کشیده و روحیه ضعیفی داره و ذات خوبی هم داره اما خب خیلی راحت حرفشو میزنه. فکر کنم همه جا من هستم که باید سعی کنم به دل نگیرم و درون خودم ناراحتی کنم و سعی کنم بروز ندم! چاره ای هم ندارم، آدم عادت نمیکنه اما چاره ای هم نداره، نمیشه که همش تذکر داد و ناراحتی رو نشون داد...

خدا رو شکر که نینیمون به دنیا اومد،  یه نفس راحت کشیدم، شب قبلش به رضوانه پیام دادم و گفتم براش دعا میکنم و ایشالا همه چی خوب پیش میره، اونم کلی تشکر کرد و برای سلامتی و خوشبختی بچه هام دعا کرد، خیلی نینیمون رو دوستش دارم خیلی زیاد، وقتی میبینمش غرق لذت میشم، اما نمیدونم چطوری یه موضوعی رو بگم که مورد قضاوت قرار نگیرم، خب من راستش همیشه احساس میکردم خیلی مورد علاقه اعضای خانوادم نیستم، شاید اشتباه بوده این حسم (شاید هم نبوده) اما به هر حال طی این سالها این احساس رو داشتم، گاهی در زمانهایی پررنگ تر شده و گاهی کمرنگ تر، اما همیشه بوده، وقتی که نیلا و بعد نویان به دنیا اومدند، بخصوص وقتی میدیدم چطوری مامان و خواهر بزرگم عاشق بچه هام هستند (و بخصوص نویان رو که خب کوچیکتره و طبیعتا شیرینی بیشتری داره الان) یه جورایی انگار جبران احساس کمبود محبتی که خودم همیشه داشتم برام میشد، انگار کمبود محبت خودم رو پشت محبتی که به بچه هام میشد قایم میکردم و محبت به اونا رو محبت به خودم میدیدم، الان که نینی خواهرم به دنیا اومده، با همه حس عمیق و قشنگی که بهش دارم، اما ته دلم یه احساس غمگینی هم دارم....

 نمیدونم چطوری بگم! من اینجا از همه احساساتم بی پرده نوشتم، اینو هم مینویسم، به خدا بحث حسادت یا بدذاتی نیست، خودتون شاهدید من اینجا چقدر برای حال بد خواهرم در زمان بارداری بیقراری کردم و چقدر ازتون التماس دعا داشتم که نینی بمونه و به موقع بیاد و چقدر نذر و نیاز کردم، همه اینا یه طرف، الان هم با همه وجودم عاشق نینی جدید هستم اما ته تهش حس میکنم شاید دیگه بچه های من مثل قبل محبوب نباشند، طبیعی هم هست که وقتی نینیمون (اسمش که هنوز صددرصد مشهص نیست نمیتونم اسمش رو بگم) بزرگتر بشه و بعد چندماه شیرینیهاش خیلی بیشتر بشه، احتمالا بیشتر از نویان من که الان نهایت شیرینی و بامزگی رو داره مورد توجه مادر و خواهر بزرگم باشه و بچه های من مثل قبل در مرکز توجه نباشند، البته اینا حدسای منه،... خب این منو ناراحت می‌کنه... البته که یه فرایند طبیعی هست و من اعتراضی ندارم اما خب دست خودم نیست که دلم بگیره. شاید دارم خیلی بچه گانه حرف میزنم، شاید با نزدیک 40 سال سن، دارم مثل دختربچه های نوجوون فکر میکنم، شاید کوته بینم، نمیدونم، خیلی خودم رو سرزنش میکنم، فکر میکنم احساساتم پخته و بالغانه نیست، خودم ناراحتم از اینکه الان باید در روزهایی که کلی خوشحال باشم که همه چی به خیر گذشته، ته ذهنم این غم و نگرانی عجیب عذابم بده! هنوز که تازه این بچه دو روزه شده، من دیشب که در جمع خانواده بودم، همش نگاه میکردم ببینم هنوز همونقدر قربون صدقه نویان من میرن؟ میدونم اینم در راستای همون رفتارهای وسواس گونه منه، یا حتی همون کمبود محبتی که همیشه احساس میکردم، یعنی خودم رو میفهمم و درک میکنم، حتی یه جاهایی هم به خودم حق میدم اما اون حس عذاب وجدان و خودسرزنشگری شدیدتره. حتی الان که دارم مینویسم عین بچه ها گریم گرفت! خنده داره واقعا!!! حس میکنم من یه بیمار روحی هستم! عین بچه ها دارم اشک میریزم! مسخرست!

نویان بیدار شده و  سطل ماست رو از یخچال برداشته، ازش گرفتم و به جاش یه کاسه ماست جلوش گذاشتم داره میخوره و  شیرین کاری میکنه! باهام به روش خودش حرف میزنه و الانم که ماستش تموم شده، اومده میگه «باز ماسته بیده»!  (بازم ماست بده) اما من دارم اشکهام رو پاک میکنم! تمام صورت و هیکلش ماستی شده، الان باید ببینمش و بهش بخندم و قربون قیافه بامزش برم، اما دارم گریه میکنم....

نمیدونم درسته اینا رو مینویسم یا نه، خدا شاهده هیچ کجا از این احساساتم نگفتم، نمیتونم هم بگم، خودم هم مدام احساس گناه میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم، اما اگر اینجا ننویسم کجا تخلیه کنم این حجم از احساسات منفی که سراغم اومده و بابتش شرمسارم؟ قطعاً کمبودهای درونی زیادی در من جمع شده، هرگز بروزشون ندادم، اما ته دلم میدونستم هستند... انشالله که این احساسات با گذر زمان کمرنگ بشند، از ته دلم امیدوارم اینطور بشه، اما فکر میکنم همیشه ته ذهنم موقعی که با هم جمع میشیم در حال مقایسه رفتاری باشم که قراره با نویان و  نینی جدید بشه....حتی اعتراف میکنم گاهی با خودم میگم بهتره همین دورهمی های محدود رو هم کمتر داشته باشیم تا نخوام در مرحله مقایسه قرار بگیرم و خودمو عذاب بدم،بخصوص عذاب وجدان که از همه عذابها بدتره، عذاب وجدان از اینکه چرا باید اصلا چنین حسی داشته باشم و اینطور نابالغانه رفتار کنم با این سن؟ البته که به هیچ عنوان به هیچ عنوان اجازه نمیدم بقیه حتی ذره ای  متوجه این احساساتم بشن، هیچ حساسیتی در جمع نشون نمیدم و مطمئنم بیشتر از بقیه هم به نینیمون محبت میکنم و از ته دلم دوستش دارم، خدا شاهده  اولین بار با دیدن نینی خواهرم از ته ته دلم قربون صدقش رفتم و هزار بار دعا کردم بچه خوب و آروم و سالمی باشه، برای تولدش از جون و دل مایه گذاشتم و بی منت هر چی که داشتم در اختیار خواهرم گذاشتم و برای سلامتیش نذرهای زیادی کردم اما ته دلم نمیتونم احساس ناامنی نکنم از اینکه بچه های من به حاشیه رونده نشن... به هر حال من این سالهای اخیر جبران کمبود محبت خودم رو در محبت به بچه هام میدیدم... آخ که چه میکنه عقده های درونی که از بچگی در آدم جمع میشه. هیچ درمانی هم براش نیست، خدا خودش منو ببخشه.

نمیدونم درست بود اینا رو نوشتم یا نه؟ یه بخشی از وجودم میگه پاکش کنم اما خب اینجا وبلاگمه، تنها جایی که میتونم خود خودم باشم، دوستی های اینجا برای من واقعی تر از دوستی های دنیای واقعی بودند، به خدا که همینطور بوده! یادم نمیره زمانیکه نیاز به کمک داشتم و چطوری دوستان اینجا بی منت کمکم کردند، هیچوقت اینجا بهم توهین و بی احترامی نشده، شاید انتقاد شده، که با جون و دل پذیرا بودم اما بی احترامی نه، الهی هزار بار شکر....خدا شاهده که برای من نوشتن طولانی اینجا خیلی سخت و زمانبره، نه که منتی بذارم، خودم نمیتونم کوتاهتر بنویسم و کوتاهتر حرف بزنم، اما به هر حال خیلی زمان زیادی از من میبره و از کارهای دیگم میمونم گاهی، اما من همیشه با خودم میگم شاید یکی میاد اینجا که ببینه من در چه حال و روزیم و نباید کسی رو منتظر بذارم، خودم هم عاشق اینم که احساسات و روزمرگیهام رو ثبت کنم اما اگر انگیزه اصلیم دوستانم که اینجا هستند نبودند شاید خیلی دیر به دیر مینوشتم....

نویانم چند دقیقه پیش رفت و به ماکارونیهای تو قابلمه داخل یخچال دستبرد زد، کلی هم ریخت و پاش کرد، خودش هم شروع کرد نچ نچ کردن که یعنی کار بد کردم! براش به بشقاب مپچول و ریختم که بخوره هر چند که می‌دونم فقط ریخت و پاش و بازی می‌کنه، تازه صبحانش رو هم که فرنی هست بهش ندادم. نیلا بچم هنوز خوابه، شبها خیلی دیر می‌خوابه، به خدا که هر چی از شیرینی این دو تا بچه بگم کم گفتم، سخته بزرگ کردن بچه ها، لااقل برای من که خیلی سخته، اما شیرینیشون هم کم نیست، دلم میخواست بیشتر از شیرینی ها و بامزگیهاشون مینوشتم، اما وقت نمیشه واقعا، شاید برای بقیه خیلی هم جذاب نباشه نوشتن از بچه ها!  گاهی حس میکنم نویان با نمک ترین بچه دنیاست! نه که مادرش باشم اینو بگم، واقعا خیلی بانمک و بامزست! با بچه هایی که دیدم فرق داره، خیلی زیاد عاشق منه، مهربونه، خیلی زیاد از الان دلسوزی میکنه برای من! جایی بخواد بره حتما قبلش با من خداحافظی میکنه، اگر ببینه داریم حاضر میشیم و میریم بیرون و مثلا من داخل اتاقم و مشغول آماده سازی و کارهای قبل رفتن، میاد سراغم که مبادا جا بمونم، نگران میشه که مبادا من نیام.... همش منو میبوسه و موهام رو ناز میکنه و میاد بغلم و دندوناش رو به هم میسابه از روی محبت (نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه) گاهی عصبانی میشه و یکی منو میزنه، بعد بلافاصله میاد بغلم میکنه و نازم میکنه و منت کشی میکنه، حتی به یه ثانیه هم نمیرسه! به خدا هر کی میبینه این بچه رو جذبش میشه،  یه جوری اسم منو صدا میکنه که قند تو دلم آب میشه! مرضیه گفتنش خیلی بامزست! خودش میدونه وقتی میگه «مضیه یا مامان مضی » من چطوری دیوونش میشم، گاهی همینطوری صدام میکنه و منتظر واکنشم و قربون صدقه هام میشه!!! الهی بگردم، تو خونه با کارهای بامزش کلی عشق میکنم، (البته یه سری رفتارهای شبیه نیلا هم داره نشون میده که نگرانم میکنه و الان وقت گفتنش نیست)  نیلا هم خیلی عشقه به خدا، اصلا این بچه ها نفس من هستند، من باید خیلی بیشتر از اینا احساس خوشبختی کنم اما الان با اینکه در ظاهر اوضاع از گذشته آرومتره، اما ته دلم یه غم عمیقه، خیلی عمیق....

 خیلی وقتها از خدا میخوام این غم رو از من بگیره، از خدا میخوام بهم آرامش بده، ازش میخوام من و گناهانم رو ببخشه و به قلبم آرامش بده....

آخرین بار که با روانشناس نیلا صحبت کردیم، خیلی حالم بد شد، بیشتر از هر وقت دیگه عذاب وجدان سراغم اومد، متاسفانه از همون اول صحبت خواسته و ناخواسته رفتارهای من بیشتر سوژه بحث و گفتگو بود و از یه جایی به شدت ناراحت شدم و واکنش نشون دادم، الان جای گفتن و نوشتنش نیست.... از اون روز به بعد احساس ناراحتی و مادر بد بودن و عذاب وجدان  و این غم عمیقی که ازش حرف زدم، عمیقتر هم شده و حال و روزم خوب نیست...نزدیک نهصد تومن هم هزینه جلسه شد! اینطوری اصلا نمیصرفه! هر چقدر هم خوب باشه بازم به نظرم منطقی نمیاد این مبلغ بالا هر هفته! منشیش تا دقیقه های پرت هم باهامون حساب می‌کنه و این خوب نیست... اینبار هم ازش یکم دلخور شدم اما دارم مقاومت میکنم که باهاش ادامه بدم.

موضوعاتی هم هست که اینجا نمیتونم بنویسم و ناراحتم میکنه، خیلی خصوصیه اما ناراحتم میکنه....شاید تو یه پست خیلی خصوصی و برای خودم و  شاید یکی دو نفر دیگه نوشتمش، اما چه فایده داره؟ 

من حس میکنم خیلی خیلی خسته ام، نیاز دارم چند روز حتی چند ساعت از همه چی استعفا بدم، از مادری، از همسری، حتی از خودم بودن! برم یه جای خیلی خیلی دور، مثلا تو یه کلبه وسط یه جنگل در حالیکه بیرون داره برف میاد و داخل کلبه با هیزم گرم شده....من روی یه صندلی راکر نشستم و آروم تکون میخورم، کتاب میخونم، یا اصلا گوشیم رو چک میکنم! چند روز اونجا باشم، انواع غذاهای خوشمزه هم باشه و من نگران چاق شدن نباشم!!! خودم باشم و خودم....بدون ترس و نگرانی از اینکه بچه ها در چه حالند یا اداره و کارم و مسائل مالی چی شد....

نمیخواستم پست مربوط به تولد خواهرزاده قشنگم اینطوری تموم بشه، به خدا نمیخواستم، اما وقتی که شروع به نوشتن میکنم، همینطوری دستام روی کیبورد تند و تند میرن و خودم متعجب میشم از چیزهایی که آخر سر نوشتم....

الهی که دختر قشنگمون خوشبخت و عاقبت بخیر باشه، خدا رو شکر که بعد اینهمه سختی که خواهرم کشید به موقع به دنیا اومد، خیلی زیاد شیرینه این بچه برام، راستش نمیدونم بگم یا نه، از این واقعیت فرار میکنم و به زبون نمیارم، اما به شدت شبیه خواهر مرحومم ریحانه هست، مادرم هم میگه ریحانه که به دنیا اومد دقیقا همین شکلی بود، اما هیچکدوم این موضوع رو اصلا پیش خواهرم که مامانش باشه نمیگیم،به من که مامانم اولین بار گفت دیدم واقعا درست میگه، تو صورت معصومش، چهره زیبا و معصوم خواهرم ریحانه رو میبینم، امیدوارم بزرگتر که بشه این شباهت از بین بره، دلم نمیخواد هر بار که میبینمش یاد ریحانه عزیزم بیفتم، الهی که هر چی خاک خواهر عزیز و مرحومم هست، عمر نینی ما باشه، الهی قربونش برم من... امروز یا فردا در اولین فرصت عکسش رو میذارم تو پیج اینستاگرامم، ( آدرس پیجم roozanehayemarzieh@  برای دوستان تازه وارد)

برم به پسر قشنگم که الان داره اسب سواری میکنه و مدام از دور بهم میگه سیام (سلام) بعد فوری میگه با بایی (یعنی بای بای) و دستاش رو به نشانه خداحافظی تکون میده و با اسبش دور میشه  صبحونه بدم.... قربونش برم، مشغول پست نوشتن بودم و از وقتی بیدار شده هنوز بوسش نکردم، اخه صبحها که بیدار میشه کلی همو بوس میکنیم و بغل میکنیم و قربون صدقه هم میریم و اصلا یه وضعی خدایا من چقدر عاشق این بچه هستم!

چند روزه که بیقرار و ناآرومم، خدایا دل بی قرار منو آروم کن، من جز تو پناهی ندارم، منو ببخش و هوای دل شکسته منو داشته باش، جز تو هیچکس نمیتونه آرومم کنه.

سومین سال رفتن بابا جانم

21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد...

 روز قبلش برای ملاقات با مدیر جدید و دادن گزارش کارها رفته بودم اداره و حدود 5 غروب رسیدم خونه، البته طبق معمول بعد یه سری خرید کردن سر راهم به خونه برای خودم و بچه ها،  از چند روز قبلتر به نیلا قول داده بودیم ببریمش خانه بازی، بعد رسیدن به خونه، تند تند کارها رو انجام دادم و دو ساعت بعد حاضر شدیم و رفتیم خانه بازی،  وسط بازی کردن نیلا بود که خواهر بزرگم زنگ زد برای فردا چیکار میکنید؟ میاید سمنان؟ که یهویی یادم افتاد ای وای سالگرد بابامه، خوبه باز جمعش کردم و متوجه نشد یادم رفته، من از دو سه ماه قبلتر و حتی یک هفته قبلترش خیلی خوب یادم بود سالگردش رو، حتی هفته قبل  به سامان گفته بودم باید بریم سر خاک، اما عجیب بود که از دو روز قبل از ذهنم رفته بود، شاید به خاطر رفتن به سر کار و دغدغه های ریز و درشت مربوط به بچه ها بود...یکم تو دلم عذاب وجدان گرفتم، آخه من خیلی خیلی زیاد به پدرم فکر میکنم بخصوص این اواخر و نمیدونم چرا از دو سه روز قبل کلا از یادم رفته بود سالگردش رو.... باید فردای اون شب قبل ظهر راه میفتادیم سمت سمنان که تا قبل سه و نیم چهار برسیم مزار، ما هم تا دیروقت بیرون و خانه بازی بودیم و من دل نگران بودم که آیا به موقع حاضر میشیم و راه میفتیم؟ دیگه از لحظه ای که برگشتیم خونه شروع کردم جمع کردن وسایل و فردا صبح هم زودتر بیدار شدم و وسایل و خوراکیها و ناهار تو راه رو آماده کردم (آماده شدن ما برای رفتن به سفر معمولا خیلی زمان بره و من کلی وسواس دارم تو جمع کردن وسایل خودمون و بچه ها و بردن غذای مخصوص بچه ها تو ظروف مخصوص و آماده کردن ساندویچ برای تو راه خودم و سامان و ....) سامان هم ماشینش کلی نیاز به تعمیر داشت و صبح زود رفت انجام داد.

دیگه حدود ساعت یک ظهر راه افتادیم، خیلی دیر بود اما واقعا زودتر نمیشد، ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدیم مزار، خیلی دیر بود! من خیلی حرص خوردم، دلم میخواست زودتر سر خاک پدرم و خواهرم ریحانه میرسیدم، حداقل دو تا آدم میدیدم و میفهمیدند برای سالگرد بابا اومدم، ما که رسیدیم افراد کمی داخل مزار بودند و همه رفته بودند، حتی مادر و خواهرم هم 5 دقیقه قبل رسیدن ما رفته بودند خونه بابا که همون نزدیکی هاست، خب اونا نزدیک یک ساعت و نیم مزار بودند و نمیشد بیشتر از اون تو سرما بمونند، دیگه همینکه ساعت چهار و نیم رسیدم شیرینی که برای خیرات خریده بودیم رو باز کردم و  سامان به چند نفری تعارف کرد و گذاشتم سر خاک، مامان اینا هم خودشون خیرات آورده بودند، هوا خیلی سرد بود و نگران بچه ها بودم که تو خاک و سرما راه میرفتند. من عادت دارم مدت طولانی سر خاک عزیزانم میمونم، براشون قران میخونم و باهاشون حرف میزنم و درددل میکنم، دیگه از اونجا که نزدیک اذان مغرب بود نشد خیلی زیاد بمونم، اما تو همون نیمساعتی که اونجا بودیم  با پدر و خواهرم کلی حرف زدم و گریه کردم...خیلی دلتنگشون شده بودم، چهار ماه بود که سرخاکشون نیومده بودم. خلوت بودن مزار یه لطفی که داشت همین بود که تونستم بی دغدغه و بدون نیاز به سلام و احوالپرسی کردن با فامیل و آشنا، پیش دو تا از عزیزترینهای زندگیم بشینم و باهاشون حرف بزنم. بعد از اون هم سر خاک سایر عزیزانم رفتم، مادربزرگ مادری که عین مادرم دوستش داشتم، دایی عزیزم که هشت سال تمام تو بستر بیماری، بین مرگ و زندگی عذاب کشید و رفت ، مادربزرگ پدری، دو تا پدربزرگهام، عمه و زنداییم (خانم همون دایی مرحومم) و سایر عزیزانی که زمانی با همشون خاطره داشتم اما دیگه پیشم نبودند... خدا همشون رو رحمت کنه انشالله. آمین.

بعدش هم رفتیم خونه بابام همون نزدیک مزار و یک شب اونجا موندیم و جمعه بعد از ظهر برگشتیم سمت تهران، مریم خواهرم تنهایی با بچه های خودش و مادرم اومده بودند سر خاک و شوهرش باهاشون نبود، من و سامان هم کلی خوشحال بودیم که همسرش باهاش نیومده اما حدود ساعت هشت شب بود که دیدیم یکی در زد! از اونجا که هیچکس خبر نداره ما کی میریم سمنان و چه زمانی اونجا هستیم، اولش تعجب کردیم اما خواهرم فوری گفت حتما فلانیه (شوهرش) و طاقت نیاورده پا شده اومده که ببینه چه خبره!!! آخه خواهرم مدتهاست که درمورد رفت و آمدها و خیلی چیزهای مربوط به خانواده ما به شوهرش عمداً هیچ توضیحی نمیده و خود خواهرم میگفت اومده که ببینه چه خبره و کی هست کی نیست و .... خلاصه که خیلی زیاد تو ذوق من و سامان خورد! شاید اگر میدونستیم اون میاد، یراست از سر خاک برمیگشتیم تهران، در این حد دوست نداشتیم باهاش تو یه خونه باشیم، ما فکر میکردیم اون نیست و قراره دور همی خوش بگذره اما با اومدن شوهرخواهرم همه چی خراب شد، سامانی که قبلش داشت کلی بگو و بخند با مادر  و خواهرم میکرد رفت تو یه اتاق دیگه و تمام مدتی که سامان و شوهرخواهرم بودند دو تاشون کلمه ای با هم حرف نزدند، در واقع بیشتر سامان کم محلی کرد که کاملا هم حق داشت و منم موافق بودم.

 جالب اینکه خود مریم خواهرم یکبار بعد شب یلدا که دورهم جمع شده بودیم، بهم زنگ زد و یه سری گلایه ها از شوهرش کرد و بهم گفت سامان خیلی خوب کاری میکنه به فلانی |(شوهرش) محل نمیذاره و حقشه! میگفت تو به سامان از طرف من نگو اما بذار همینطوری ادامه بده و این آدم حقشه بهش محل نذارند، بگو با همین فرمون بره جلو! (اینو تاکید کنم که سامان در نهایت ادب و احترام با همه و از جمله باجناقها برخورد میکرد اما این دو سه بار هر دو به نحوی با رفتارشون به ما بی احترامی کردند اونم بدون هیچ دلیل مشخصی و ما هم تصمیم گرفتیم عین خودشون برخورد کنیم بخصوص با داماد اولی، درسته برامون سخته اما بهترین راه همینه.)  خلاصه که فضا منفی شد با اومدن یهویی شوهرخواهرم، به سامان گفتم اون از خداشه تو بری تو یه اتاق دیگه و تو جمع نباشی، اما اینکارو نکن، بیا بشین تو همین اتاق و دور هم باشیم اما با مادرم و خواهرم حرف بزن و بخند و شوخی کن اما به اون کاری نداشته باش، سامان هم تا جایی که میشد همینکارو کردو با خواهر و مادرم گرم گرفت بدون اینکه به شوهرخواهرم نگاه کنه، اما خب از یه جایی دیگه رفت تو یه اتاق دیگه، نمیشد مدت طولانی با هم یه جا بمونند در حالیکه کلمه ای حرف نمیزنند. خدا رو شکر فردا صبحش بعد صبحانه شوهرخواهرم رفت یه سر به فامیل خودش بزنه و دیگه تا موقع برگشتن ما به تهران برنگشت. ایکاش کلاً نمیومد، خیلی بیشتر خوش میگذشت، هوا هم خیلی سرد و در عین حال فوق العاده تمیز بود و دوست داشتیم میشد بیشتر بمونیم، شب بچه ها خیلی خوب خوابیدند و نویان که معمولا چندبار تا صبح بیدار میشه اونجا فقط یکبار اونم شش صبح بیدار شد، منم خیلی خوب خوابیدم... 

فرداش جمعه ساعت یربع به چهار راه افتادیم سمت تهران، من از سامان خواهش کردم قبل رفتن یکبار دیگه بریم سر خاک، سامان هم هیچوقت اینجور وقتها نه نمیگه، اما خب تاکید کرد زیاد معطل نکنم چون بچه ها تو ماشین بند نمیشند و خب نمیشد هم آوردشون بیرون، هم سرد بود و هم خاکی و دردسرش زیاد بود، دیگه یکبار دیگه رفتم سر خاک، غروب جمعه بود، حتی یک نفر هم مزار نبود، چندمتر اونورتر یه سگ سفید و تمیز نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد، ترجیح میدادم بلند شه و بره چون از سگ میترسم و نمیتونستم تمرکز کنم برای خوندن فاتحه و قران، اما خب آزاری هم نداشت، یکم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت، نم نم بارون بود و سوز زمستون و یه مزار کاملاً خالی، به قبر پدرم و خواهرم نگاه کردم، تصاویر روی قبرشون رو نگاه کردم و یاد کردم از روزهایی که با هم زندگی میکردیم، دلم میخواست همه چی به گذشته برمیگشت و میتونستیم جور دیگه ای زندگی کنیم، تو چشماشون خیره شدم، انگار یکبار دیگه تو اون خلوت قبرستان بهم القا شده بود این دو نفر عزیزترینهای زندگیم بودند که حالا زیر خروارها خاک سرد مدفون شدند و بازگشتی هرگز در کار نیست، فضای خالی و سرد قبرستان رو با چشمام از زیر نظر گذروندم، خطاب به پدر و خواهرم و در حالیکه به چشمان توی عکسشون روی قبرها نگاه میکردم گفتم باباجان، ریحانه آبجی شماها اینجا چکار میکنید؟ اینجا تو این قبرستان سرد و خالی!!! شما و اینجا؟ چی به سرتون اومد؟ شما نباید اینجا میبودید! من چطوری شماها رو اینجا گذاشتم و رفتم پی زندگیم؟ سرمو گذاشتم روی قبرشون و عکس روی قبرها رو بوسیدم،  باهاشون گریه میکردم و صحبت میکردم! میگفتم داغ شما تا ابد تازست، دلتنگی من برای شما تمومی نداره، به بابام گفتم دختر ته تغاری محبوبت به زودی مادر میشه! به ریحانه گفتم میدونم که خبر داری قراره دوباره خاله بشی، مبارک باشه آبجی، ازشون خواستم برای خواهر کوچیکم دعا کنند، خواستم برای من و بچه هام هم دعا کنند! گفتم همیشه به یادشونم و معذرت خواستم که نمیتونم زود به زود بهشون سر بزنم.... روز قبلش هم سر خاک پدرم و خواهرم از نیلا خواستم به هردوشون سلام کنه، قبلا راجبشون با نیلا صحبت کرده بودم، گفته بودم بابا رضا و خاله ریحانه رفتند آسمونها پیش خدا، نیلا که بهشون سلام کرد، معتقد بودم روحشون حی و حاضر من و بچه هام رو میبینه و لبخند میزنه و جواب سلام بچم رو میده.... تک تک این جملات رو که مینویسم اشک امونم نمیده، خیلی سخته عزیزترینهات رو از دست بدی و بدونی تا قیام قیامت نمیبینشون، شاید حتی اون دنیا هم نبینیشون...هیچ تضمینی نیست جایگاه من با اونا یکی باشه، چه سخته محکوم به زندگی کردن باشی درحالیکه عزیزانت زیر خروارها خاک خوابیدند،   یه جایی خوندم که نوشته بود اگر عزیزی از اعضای خانوادت رو از دست ندادی، هزاران مشکل هم داشته باشی، صد هیچ جلوتر از کسی هستی که داغ عزیزی رو تا ابد به دوش میکشه و من این داغ جگرسوز رو دوبار با پوست و گوشتم در زندگیم احساس کردم، دوشیزه هفده ساله ای که از دنیا خیری ندید و رفت و پدر 64 ساله ای که هنوز دوست داشت زندگی کنه اما تقدیر نذاشت.... آهوان گم شدند در شب دشت، آه از آن رفتگان بی برگشت...

 میشه خواهش کنم فاتحه ای به نیت عزیزانم بخونید تا بهشون برسه و شاید من دینی ادا کرده باشم؟ ممنونتونم. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.

نمیخوام بیشتر از این با یادآوری خاطرات تلخ فضای نوشته ام رو منفی کنم، باید این بغض لعنتی رو قورت بدم و ادامه نوشتم رو بنویسم. باید بگم خواهر کوچیکم به امید خدا 27 دی ماه زایمان میکنه، هنوز مشخص نیست طبیعی یا سزارین، خودش مایل به سزارینه و نظر من هم همینه، اما خب دکترش میگه یه مقدار دهانه رحم باز شده و با توجه به اینکه بچه اوله، زایمان طبیعی کنه بهتره، اما خب من همچنان معتقدم سزارین بهتره، هرچند زایمان طبیعی حسن های زیادی داره اما خب راستش روحیه پایین خواهرم نمیدونم اجازه اینکارو بده یا نه، بخصوص که کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی هم شرکت نکرده، دلم نمیخواد خدای نکرده درد زایمان طبیعی رو بکشه و آخرش سزارین بشه، امیدوارم در نهایت همون سزارین بشه، هرچند مادرم و خواهربزرگم بیشتر طرفدار زایمان طبیعی هستند اما من ترجیجم سزارین هست، البته خواهر بزرگم خودش هر دو تا بچش رو سزارین کرده و بعید میدونم تصوری از درد زایمان طبیعی داشته باشه که الان برای خواهرم زایمان طبیعی رو میپسنده، دیگه هر چی خدا بخواد، 27 دی ماه میشه 38 هفته و یک روز و همش رضوانه میگه دلم میخواست بچه یکم بیشتر بمونه و بزرگتر بشه؛ اما من بهش گفتم برای زایمان سزارین سن بارداریت خوبه و دکترش هم گفته اگر بخواد حتی تا یک بهمن صبر کنه (خودش ترجیحش یک بهمنه) با توجه به اینکه فشارش بالاست و دردهای زایمانی هم سراغش اومده خطرناکه و به ریسکش نمیرزه،... انشالله که با اینهمه سختی که کشیده بتونه به راحتی و سلامتی زایمان کنه و نینی صحیح و سلامت به دنیا بیاد، لطفاً خیلی دعا کنید دوستان عزیزم، طفلک دوران بارداری خیلی خیلی سختی داشته، امیدوارم بچش به راحتی و سلامت به دنیا بیاد و خدای نکرده نیاز به دستگاه و هیچی نداشته باشه و بچه خوب و آرومی باشه... به زودی زود یه عضو جدید به خونوادمون اضافه میشه، راستش هنوز احساس خاصی بهش ندارم اما مطمئنم به دنیا که بیاد کلی عاشقش میشم، سالهاست غیر از بچه های خودم نوزادی تو خانواده ما به دنیا نیومده، مطمئنم حس و حال خوبیه، انشالله که خواهرم بتونه از بحرانهای بعد تولد بچه به خوبی بربیاد و مادر خوبی برای دختر گلمون بشه.

موضوع آخر هم اینکه چهارشنبه هفته قبل بیست دی و یک روز قبل سالگرد بابام، رفتم اداره و برای بار دوم با مدیر جدید ملاقات کردم، کارهایی که این مدت انجام داده بودم نشونش دادم که مورد توجهش قرار گرفت و استقبال کرد اما در مورد یکی دو تا از کارها گفت نیازی به انجامش نبوده و بهتر بوده با من هماهنگ میکردید و اینهمه زحمت نمیکشیدید که بهش گفتم من طی دو ماه اخیر چندبار از دفتر شما خواهش کردم وقت ملاقات بده بابت هماهنگی کارها و متاسفانه این اتفاق نیفتاد، وگرنه خودم هم میخواستم با شما هماهنگ باشم و چون  نتونستم باهاتون ملاقات کنم، همون پروژه هایی که قرار بود زمان مدیریت قبلی تحویل بدم و در حکم دورکاری من قید شده بود، همون رو جلو رفتم که وقتم به بطالت نگذره (به نظر خودم خیلی هم کار به درد بخوریه و هر کی دیده همینو گفته اما مدیر جدید برخلاف مدیر قبلی علاقه زیادی به پروژه های این مدلی نداره)، خلاصه قرار شد از این به بعد یکشنبه اول هر ماه با ایشون ملاقات داشته باشم بابت هماهنگی های کاری و ارائه گزارش کارها. 

دو بار تو صحبتهامون من اسمشو اشتباهی اسم مدیر قبلی صدا زدم! اما خب خیلی زود خودمو جمع کردم و با این ادبیات "که این دومین باره من توفیق زیارت شما رو پیدا کردم و جسارت و کوتاهی منو بابت اشتباه صدا کردن اسمتون ببخشید و بذارید پای حواس پرت بنده" خودم رو جمع و جور کردم و در عین حال تاکید کردم چه نام فامیل برازنده ای دارید و اتفاقا با همسرم حرف این بود که نام فامیل شما چقدر زیبا وپرمغزه به هر حال باید یه جوری اشتباهمو ماست مالی میکردم دیگه اینجور موقعها من با ادبیات خاص خودم دل طرف رو نرم میکنم، البته که خدایی نام فامیلشون زیباست و من شب قبل واقعا به سامان گفته بودم ببین چقدر فامیلش قشنگه....  دیگه اینکه به مدیر جدید گفتم مدتیه کار کمی به من واگذار میشه و من آماده انجام هر کار و مسئولیتی که ایشون بگند هستم و برام مهمه کاری  حتما بهم واگذار بشه و حقوقم حلال باشه، بنده خدا گفت حلال و حرام حقوق شما پای منه که به شما کاری واگذار کنم یا نه.... بهم گفت برام مهمه شما به مسئولیتهای فرزندپروریتون بپردازید و اگر کاری باشه حتماخودمون واگذار میکنیم و من هم این مدت به انجام باقی کارهای واگذار شده قبلی بپردازم.

 خب من اول بهمن باید مجدد دورکاریم رو تمدید میکردم که خدا رو شکر به نظر میرسه تا آخر سال تمدید شده، یعنی میشه خدا کمکم کنه و بتونم سال بعد رو هم دورکار بمونم؟ یه بخش کار مربوط میشه به کل مجموعه اداره که اصلا سال بعد قانون دورکاری رو بذارند بمونه و لغوش نکنند و اجازه بدند همکارهایی که مشکل دارند دورکار بمونند، مرحله بعدی منوط میشه به نظر مدیر مستقیم خودم که موافقت کنه، الهی که خدا کمک کنه و در هر دو مورد با من یاری کنه و من بتونم یه مدت دیگه پیش بچه هام بمونم که هم نیلا و نویان و بخصوص نویان بزرگتر بشند و هم مشکلات روحی نیلا تا حد زیادی به امید خدا برطرف بشه و موقعیکه میره کلاس اول خیالم خیلی راحتتر باشه که تو مدرسه دچار مشکل خاصی نمیشه.، میشه لطف کنید در این مورد هم دعام کنید؟ این پست در پایان هر پاراگراف یه التماس دعا داشته چه کنم واقعا به تاثیر دعای اطرافیان در حق خودم و زندگیم خیلی باور و اعتقاد دارم، میدونم که شما هم همیشه تو دعاهاتون منو به یاد میارید، چه بسیار دوستانی که رفتند مشهد و کربلا و بهم پیام دادند که اونجا برای من و پدر و خواهر مرحومم دعا کردند، چی از این زیباتر به خدا؟ 

خدایا یعنی میشه سال بعد هم پیش بچه هام بمونم؟ یا حداقل نیمه اول سال رو؟ خدای بزرگ تو این سالها خیلی زیاد هوای من و زندگیم رو داشته، ما تو این سالهای بعد ازدواج صددرصد روی پای خودمون ایستادیم، نه ذره ای کمک مالی اطرافیان رو داشتیم نه به اون صورت کمک ویژه ای درمورد بچه ها و خب منم شاغل بودم و هزینه ها هم سرسام اور و خیلی وقتها هم همسر درآمد خاصی نداشت، اما به لطف خدا تا الانش رو گذروندیم از این به بعد هم میگذرونیم انشالله. خدا رو شکر سامان سه چهار ماهیه که حقوق سر وقتی داره، البته بازم میگم  حقوق پایینیه اما همینکه به موقع هست و میتونیم روش برنامه بریزیم، کلی باعث دلگرمیه، خودش هم به این واسطه وضعیت روح و روانش بهتره و من خدا رو شاکرم، امیدوارم شرایطش پایدار بمونه و انشالله از این بهتر بشه بلکه جبران تمام سختیهایی بشه که تو این سالها اول از همه خود همسر کشیده و بعد من.

حالا قراره اول بهمن دوباره برم سر کار و یه کاری که مدیر جدید ازم خواسته تحویلش بدم و بعد انشالله  ملاقات بعدی باشه برای اول اسفند.... البته حقوق من برای بهمن و اسفند نسبت به سال قبل با توجه به دورکاری مقدار قابل توجهی کمتره (ما دو ماه آخر سال و بخصوص اسفندماه حقوق نسبتا خوبی دریافت میکنیم) اما خب ارزشش رو داره بودن پیش بچه هام و رسیدگی بهشون. 

فردا دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر جلسه سوم مشاوره نیلا هست و من و سامان باید یه سری حرفهایی رو آماده کنیم که به دکتر بگیم، نیلا همچنان استرس زیادی داره و خاموش کردن تلویزیون تاثیر خیلی زیادی نداشته شاید به این خاطر که هنوز نتونستیم گوشی موبایل رو ازش بگیریم، به جز این ما دستورات دکتر رو حداقل تا هفتاد درصد اجرایی کردیم و امیدوارم فردا هم نکات خوبی به ما بگه و حال دختر قشنگم خیلی بهتر بشه و در نهایت نیلای عزیزم بتونه مثل بچه های دیگه با آرامش و بدون دل نگرانی و وسواس زندگی کنه، میدونم نمیتونم انتظار داشته باشم که نتیجه صددرصد بگیرم، اما قطعاً اگر تا هشتاد درصد هم تغییر حاصل بشه من راضی و شکرگزارم. 

دنبال این هستیم که نیلا رو یکی دو تا کلاس ثبت نام کنیم، اما نمیدونم دقیقا چیا براش مناسبند و آیا تو کلاس میشینه و گوش میکنه و مثلا بفرستیم کلاس تکواندو، آموزش درست میبینه و همکاری میکنه و یاد میگیره؟ من و سامان داریم بررسی میکنیم که چه کلاسی و کجا بفرستیم که ایشالا طی همین روزها حداقل یه کلاس ثبت نامش کنیم، هم برای روحیش خوبه هم شاید دوستانی پیدا کنه و هم اینکه آموزشی ببینه، حس میکنم نسبت به بچه های همسنش، و مثلا بچه های دوستان و همکاران خودم، کلاسهای آموزشی کمتری رفته و از این بابت نگرانم و عذاب وجدان دارم، اما خب باید براش جبران کنیم که جلو بیفته، اونور سال که هوا بهتر بشه ، بیشتر هم در این زمینه پیگیری میکنیم که حتما دو تا کلاس مختلف حداقل بره، فقط خدا کنه دورکاری من ادامه دار باشه که بتونم خودم ببرمش و بیارمش.

همینا دیگه، فعلا برم و به کارهای خونه و درست کردن ناهار و امورات بچه ها برسم و چند تا تماس کاری مهم هم دارم که باید انجام بدم.

مرسی که پستهای طولانی منو میخونید و نظراتتون رو میگید و همراهم هستید دوستان عزیز من....

حال  جسمی و روحیم تعریفی نداره، چند روز سخت و کشنده رو گذروندم، زندگی بدون تلویزیون اصلا راحت نیست، همینکه صداش تو خونه هست انگار به خونه روح  و جلا میده حتی اگه تماشاش هم نکنی...به نظر شخص خودم روشن بودن تلویزیون تاثیر زیادی روی استرس نیلا نداشت، چون نیلا خیلی خیلی کم به تلویزیون نگاه میکرد، صرفا فقط روشن بود، ضمناً تمایلی به دیدن شبکه پویای بچه ها هم نداشت، علتش هم برمیگشت به یه موضوع عجیب درمورد دخترم، خلاصه بگم وقتی شبکه پویا برنامه پخش میکرد نیلا به شدت حساس بود که غیر از خودش هیچکس حتی چشمش هم به تلویزیون و کارتون ها و برنامه های شبکه پویا نیفته، انقدر رو این موضوع حساس بود که اگر حتی اتفاقی چشممون میخورد هزار بار میگفت نگاه نکن و گاهی بابتش جیغ میزد و گریه میکرد بخصوص وقته بچه تر بود، یکم بزرگتر که شد وقتی میدید ما حتی ناخواسته چشممون میفته و نگاه میکنیم کانال رو فوری عوض میکرد و میزد مثلا آی فیلم، به شدت دچار استرس   و وسواس بود بابت اینکه یوقت ما شبکه خودش رو نبینیم!غیر از شبکه پویا هم اجازه نداشتیم شبکه دیگه ای بزنیم و دچار به هم ریختگی میشد،  از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیزد شبکه پویا و انگار اینطوری راحتتر بود! معلوم بود به خاطر اعصابی که بابت نگاه کردن اتفاقی ما ازش خورد میشه ترجیح میده کلاً  تلویزیون روی این شبکه نباشه، شبکه ماهواره ای جم کیدز رو بیشتر از شبکه پویا دوست داشت اما از یه جایی که ریسیور خراب شد و نشد ماهواره روشن باشه با همه علاقه ای که بهش داشت کم کم فراموشش کرد. سر همین موضوعات من همیشه معذب بودم مهمانی منزل ما بیاد چون دخترم اون موقع هم همکاری نمی‌کرد و من خجالت زده میشدم، خودم هم نمیتونستم هر جایی برم مهمونی هم سر موضوع تلویزیون هم سر یه سری موضوعات دیگه! باز خدا رو شکر رفت و آمد زیادی تو زندگیمون نداشتیم وگرنه خیلی سخت‌تر هم میشد و من بیشتر اذیت میشدم، تو این سالها من عملا خیلی خیلی کم تلویزیون یا ماهواره دیدم و همه چی دست نیلا بود تقریبا تا قبل همین یکسال اخیر. دیگه این اواخر یکم بیشتر همکاری میکرد به هر حال بزرگتر شده بود اما خب روند کلی همون بود.همین وسواس رو موقع لباس پوشیدن و تاب بازی کردن و آهنگ گوش کردن و.... به شکلهای مختلفی داشت، من مدارا میکردم و می‌فهمیدم این موضوع صرفا یه لجبازی بچه گانه نیست، اما خب ناخواسته خیلی تحت فشار قرار گرفتم تو این سالها، هیچکس نمیتونه درک کنه چقدر سختم بود...

 این چند ماه اخیر روی فلش یه سری کارتون و موزیک ریخته بودیم و 24 ساعته و بی وقفه همون روشن بود و عملاً تلویزیونی در کار نبود به جز ساعات محدودی آخر شب برای دیدن یکی دو تا از سریال های شبکه آی فیلم، همون کارتونهای فلش رو هم روش خیلی حساس بود ما نگاه نکنیم و هر بار میپرسید شما نگاه نمیکنی؟ شما علاقه نداری ببینی؟ و منی که باید هزار بار بهش اطمینان میدادم که علاقه ای به کارتونهاش ندارم و برام اهمیتی ندارند! هر کدوم از کارتونها رو 500 بار میدید و همه آهنگهاش رو مو به مو حفظ بود (کارتونها انگلیسی بودند)...دیگه این دو سه هفته آخری، کارتونهای فلش رو هم پاک کردم بسکه از صبح تا شب تکراری پخش میشد و الکی گفتم خودش پاک شده چون میدیدم روی اونا هم وسواس بدی پیدا کرده، و این چند هفته آخر فقط و فقط تلویزیون ما روی شبکه آی فیلم یا مثلا نسیم یا شبکه خبر بود همین (مدتهاست ماهواره رو جمع کردیم، بخصوص بعد خراب شدنش آخرین بار، به نظرم برنامه های اونم بیخودی بود)!

در کل دختر من به شدت اهل افراط و تفریطه و یه سری راهکارهای مدیریت زمان برای دیدن تلویزیون و مدیریت بحران براش جواب نمیده.... اما اصل حرفم اینه که دو هفته قبل اینکه تلویزیون رو کلا قطع کنیم و بگیم خراب شده، تلویزیون فقط روی شبکه آی فیلم بود و نیلا اصلا نگاه نمیکرد، فقط صداش تو خونه بود، اما خب در عین حال دوست نداشت لحظه ای خاموش باشه...برای همین اون اواخر که نه شبکه پویا نه جم کیدز و نه کارتونهای فلش براش پخش میشد به نظرم قطع تلویزیون اونم بطور کامل شاید با شرایطی که ما تو خونه داشتیم  درست نبود، بخصوص که بچه های من طفلیها نه زیاد جایی میرن نه کسی خونمون میاد به اون صورت که با بقیه بچه ها سرگرم بشن، خیلی دلم براشون میسوزه به خدا که انقدر تنهان، بخصوص برای نیلا بچم، اسباب بازی خیلی زیاد دارند اما بازم میبینم در نبود تلویزیون گاهی دور خودشون بی هدف می‌چرخند و کلافه اند. البته دکتر قطعا هدف خاصی رو دنبال میکنه اما اینو میدونم که این دکتر روانشناس از جزئیات موضوع خبر نداره و شاید اگر عین و واقعیت شرایط ما رو میدونست که این بچه واقعا همش تو خونست و جایی به اون صورت نمیره، حکم به قطع کامل تلویزیون نمیداد (شایدم بازم میداد نمیدونم)، به نظرم تاثیر مخرب موبایل روی نیلا و تاثیر بد کارتونهای فلش تو این سالها خیلی بیشتر بوده، متاسفانه این مدت گوشی رو نتونستیم بطور کامل ازش بگیریم فقط زمانش رو کمتر کردیم و من یه سری قفل روی برنامه ها گذاشتم و الکی گفتم خود به خود اینطور شده از بس تو و نویان دست زدید....

فعلا که با بی تلویزیونی روزهای کسالت باری رو میگذرونم، متاسفانه حتی اگر بخوام مواردی که در بالا درمورد نحوه تلویزیون نگاه کردن نیلا وجودداشت به دکتر توضیح بدی، در نهایت باید وقت و هزینه خیلی زیادی بابت همین صحبتها از بین بره و آخر سر هم دکتر بگه مقاومتتون در برابر پذیرش راهکارها زیاده و آخر هم عقیده خودش رو ارجح بدونه....به هر حال شاید هم حق با اون باشه و هنوز زوده برای قضاوت کردن. 

راستش برای دخترم خیلی خیلی نگرانم، دیدن استرسهای تمام نشدنیش و اینکه تازگیا خیلی حرص و جوش میخوره و حتی کلمات بد خطاب به من به زبون میاره یا نیشگونم میگیره روحیم رو خراب میکنه، پسرم هم به شدت دنباله رو خواهرش هست تو همه چی و از این واهمه دارم که همین دغدغه هایی که با نیلا داشتم رو با پسرم هم داشته باشم. از وقتی با این مشاورحرف میزنم خیلی بیشتر از قبل عذاب وجدان و احساس خودسرزنش گری دارم و بدجور حس میکنم مادر بدی برای بچم بودم... حس میکنم در حقش کوتاهی کردم و گاهی میگم من اصلا مناسب مادرشدن نبودم!!! مادرشدن حتی همسر شدن شرایطی میخواست که شاید من نداشتم! واقعا مادربودن کار خیلی سختیه و من به هر کسی توصیه نمیکنم.دلم برای بچه هام میسوزه و برای آیندشون خیلی نگرانم.... گاهی این نگرانی باعث تپش قلبم میشه.

جدای از این حرفها، پروسه قطع کامل تلویزیون شکر خدا اصلا به سختی که فکر میکردم نبود، بازم میگم برای خود من و سامان سختیش خیلی بیشتر بود، یکی از سیمها رو هفته قبل از مبدا قطع کردیم و صبح فرداش که نیلا بیدار شد بهش با ناراحتی گفتم مامان من خیلی ناراحتم تلویزیون خراب شده دیگه هم روشن نمیشه!خیلی متعجب شد، اولش گفت شب بابا میاد درست میکنه و عمو مهدی (شوهر سمانه همسایمون) بلده و درست میکنه و زنگ بزن بیاد و .... منم گفتم تو خواب بودی عمو مهدی هم اومد که درست کنه، حتی تعمیرکار هم اومد بازم درست نشد و گفت فعلا دیگه درست نمیشه! طی روز هم که کمی سراغش رو میگرفت با ناراحتی بهش میگفتم مامان من خیلی ناراحتم حالا دیگه چطوری فیلم ببینم؟ من حوصلم سر رفته چکار کنم؟ درواقع خودم رو ناراحت تر از اون نشون میدادم و میخواستم اون با من همدردی کنه و توپ رو انداختم تو زمین خودم! همش میگفتم الان حوصلم سر رفته چکار کنم و اون میگفت مامان فلان کارو بکن! یا میگفت نگران نباش یه تلویزیون جدید میخریم! میگفتم آخه پولش زیاده میگفت من پول دارم مامان بهت میدم! بهش میگفتم خیلی پولش زیاده باید من و شما و بابا همه با هم پولا  و عیدی هامون جمع کنیم بعد بتونیم بخریم، خلاصه هر بار حتی قبل اینکه نیلا سراغش رو بگیره من میگفتم مامان من از اینکه تلویزیون خراب شده خیلی ناراحتم و اینجوری نشون میدادم من از اون بیشتر اذیت میشم (واقعیت هم همین بود انگار!)، دو روزی سراغشو گرفت و الان بعد حدود 5 روز تقریبا حرفش رو هم نمیزنه! اما بازم میگم من خودم بیشتر از بچه ها بدون تلویزیون عصبی میشم و روحیم بدون سر و صدای تلویزیون خیلی خرابتر از قبل شده! حادثه کرمان رو بعد دو روز فهمیدم! در این حد عقب بودم از اخبار و همه چی و وقتی متوجه شدم خیلی خیلی ناراحت شدم.

در عین حال طبق توصیه دکتر این چند روز سعی کردم خودم بهش غذا ندم و دستشویی نبرمش... البته دستشویی رو نتونستم بطور کامل بذارم خودش بره، یعنی اصلا تحملش رو نداشتم کلا در این مورد ولش کنم بابت وسواس نجاست و پاکی که از مادرم به ارث بردم، اما خب نسبت به روحیه خودم نهایت تلاشم رو کردم. از طرفی این وسواس لعنتی و حس اینکه بچم هیچی نخورد (وقتی خودش به توصیه دکتر تنهایی غذا می‌خوره و طبیعتاً خیلی کمتر از وقتی که من بهش قاشق قاشق میدادم غذا می‌خوره) خیلی اذیتم می‌کنه یا مثلا فکر اینکه خونم نجس شد (بابت اینکه خودش دستشویی می‌ره و فکر میکنم خوب نمیشوره خودشو یا با پای مثلا جیشی میاد بیرون و...)  اعصابم رو خراب می‌کنه اما به خاطر بچم دارم مقاومت میکنم... 

من این روزها شرایط روحی اصلا خوبی ندارم، اصلا از شرایطی که تو زندگیم بهم تحمیل شده راضی نیستم، قطع تلویزیون هم حال منو بدتر کرده. برای روز مادر دو سه ساعتی رفتم خونه مادرم، براش یه شومیز بلند گرفتم با یه سینی خیلی خشکل زینتی (برای مادر همسرم هم مبلغی پول به عنوان هدیه روز مادر واریز کردم). از طرفی یه کادوی کوچیک برای خواهر بزرگم مریم (سطل کابینتی بزرگ) و یه پیرهن آبی روشن هم برای خواهر کوچیکم رضوانه که اولین سالی هست که قراره مادر بشه خریدم (متاسفانه اندازش نبود و دیروز رفتم عوض کردم و شومیز مانتویی صورتی روشن گرفتم). پنجشنبه که سامان تعطیل بود بابت چند تا کار بانکی از صبح از خونه بیرون رفتم و موقع برگشتن به خونه، رفتم و کادوها رو گرفتم. از کادو دادن به دیگران لذت میبرم، حتی اگر بعدها ببینم که من به اندازه ای که خودم به بقیه بها میدم، بهم بها نمیدند که متاسفانه همین هم هست...

قرار بود دو ساعت بیشتر خونه مامانم نمونم و قصدم هم موندن برای شام نبود، گفتم هم که برای شام نمیام اما خب مادرم از قبل غذا داشت و وقتی رسیدیم دیدم سفره رو انداخته، من که رژیم بودم و قرار بود شام نون و پنیر و سبزی بخورم، برای سامان هم مادرم سبزی پلو با ماهی آورد و البته عدس پلو هم سر سفره بود که به زور و بدبختیی چند قاشقی به بچه ها دادم، رضوانه خواهرم خونه مامانم بود و بیشتر به حالت خوابیده، همون روز با خواهر بزرگم مریم و دخترش و مادرم رفته بودند خرید یه سری وسایل واسه خواهرزاده جدیدم که انشالله اوایل بهمن به دنیا میاد، منم چند جفت کفش نو متعلق به نیلا و نویان و چند دست لباس دیگه برای خواهرم بردم که همراه کادوها بهش دادم. این مدت من وسایل خیلی زیادی مربوط به بچه ها که اغلب نو بودند، به رضوانه خواهرم دادم (کالسکه و کریر و رروئک و آغوشی و تعداد زیادی لباس و چند جفت کفش برای سنین مختلف و پیراهن های زیبای مهمانی نو و چند وسیله کاربردی نوزادی برای بچه). پولی که مادرم برای سیسمونی به رضوانه داده هشتاد درصدش برای خودش پس انداز شده، مادرم میگه تو کادوت رو پیش پیش دادی و خیلی بیشتر هم دادی و نیازی نیست دیگه برای بچه رضوانه کادو بگیری و رضوانه هم انتظاری نداره (خودم دلم راضی نمیشه نمی‌دونم چکار کنم)...گفتن نداره اما من میتونستم تک تک این وسایل رو تو سایت دیوار و شیپور  و... به قیمت معقولی بفروشم اما خب ترجیح دادم رضوانه برای بچش استفاده کنه، الان هم مبلغ خوبی براش پس انداز شده، جای دوری نمیره، ایشالا که نینی سالم و سلامت به دنیا بیاد.

خواهر بزرگم مریم خونه مادرم نبود، گفته بود شاید به خاطر دیدن بچه ها بیان خونه مامانم، اما انقدر خسته بود از خرید سیسمونی که دیگه رفت خونه خودش، از اونجا که نیلا چندباری سراغ خواهرزاده هام رو گرفت تماس گرفتم که اگر میتونه یه سر بیاد (خونشون 5 دقیقه با مادرم فاصله داره)، دیگه اونا هم اومدند و من کادوی هر دو تا خواهرام و مادرم رو دادم و خوششون هم اومد و خیلی تشکر کردند و گفتند نیازی نبوده و برای چی برای ما گرفتی و مادرم هم می‌گفت یه کادو بس بوده برای من و چرا دو تا گرفتی؟ فقط لباسی که برای رضوانه گرفته بودم اندازش نبود که بردم دیروز جمعه عوض کردم...

اصلا فکرشم نمیکردم خواهر بزرگم که میاد شوهرش هم باهاش بیاد، آخه شوهرخواهرم مدتهاست خونه مامانم نمیاد و علتش هم اینه که خواهر خودم هم بعد اختلاف جدی که چندسال پیش با خانواده شوهرش داشتند خیلی کم به اونا سر میزنه و اینطوری راحتتره (تو یه ساختمون  با خانواده همسرش هستند) دیگه برای همین همسرش هم زیاد نمیاد خونه مادرم یا خونه من و...  اتفاقا ما همه راحتتر هستیم (از اخلاقش خوشم نمیاد اصلاً)، خود مریم هم اینطوری راحتتره که شوهرش نیاد اما در کمال تعجب اون شب اومد (حتی شب یلدا هم تعجب کردیم اومد) و باز همون داستان تکراری به حاشیه رونده شدن سامان در حضور دو تا باجناقها و ناراحتی و عصبی شدن سامان که به نظرم حق هم داره...قبلش هم باز تو ماشین سر راه خونه مامانم سر یه موضوع خیلی بیخود کنتاک داشتیم و من بهش گفته بودم بار آخرمه با تو میرم خونه مامانم و هر بار خون به دلم میکنی و اینبار اسنپ میگیرم (اسنپ گرفتن از نظر سامان وقتی خودش هست شبیه فحش میمونه، انگار به غیرتش برمیخوره، حاضره همه جا خودش ما رو ببره و بیاره اما ما اسنپ نگیریم) واقعا هم همین تصمیم رو دارم، من خیلی به خونه مامانم سر بزنم هر دو سه ماه یکباره یا در بیشترین حالتش که کم پیش میاد ماهی یکباره، اینبار بهش نمیگم و اسنپ میگیرم و با بچه ها میرم، البته رفتن دفعه دیگه اونجا احتمالا مصادف میشه با تولد نینی جدید انشالله که احتمالاً خونه خواهرم جمع بشیم. در کل تصمیم دارم حتی برای ایام عید و اینجور مناسبتها تا جای ممکن جوری هماهنگ کنم که سامان با اون دو تا شوهرخواهرم یک جا نباشه، که خب سخت هم هست همین مقدار کم هم تو جمع خانواده خودم نبودن!؛قشنگ احساس میکنم باجناق ها احترام نگه نمیدارند، حالا نه فقط زبانی، رفتاری هم، سامان هم یه گوشه میشینه و کاری بهشون نداره، من خیلی اذیت میشم. راستش با خود  من هم برخورد خیلی خوب و گرمی ندارند، منظورم بی احترامی نیست، یه جورایی سرد برخورد کردن و ...‌ نمی‌دونم چرا من و سامان همیشه به حاشیه رونده میشیم!!! دلم برای خودمون میسوزه یه وقتها. خیلی برای بقیه مایه میذاریم و به همه محبت میکنیم اما اغلب برخورد مشابه نمی‌بینیم، عجیبه واقعا و ناراحت کننده. خیلی هم ناراحت کننده ولی چه میشه کرد...اتگار تو این دوره زمونه هر چی خودت رو بگیری و بدتر باشی بیشتر بهت بها میدن. به هرحال بهترین کار دوری هست  و بس! بماند که همین الان هم سالی سه چهار بار بیشتر نمی‌بینیم همو.

چقدر حال بدی دارم، واقعاً روزهای سختی رو گذروندم و دلم نمیخواد تعریف کنم، این روزها گاهی آرزوی مرگ کردم. یه روزهایی شدیدا از زندگیم راضیم و احساس خوشبختی میکنم، یه روزهایی حالم از زندگیم و همسرم خیلی خرابه! الان در حالت دوم هستم و راستش اینجور وقتها خیلی زیاد به جدایی فکر میکنم و برای خودم تصورش میکنم و با سامان هم مطرح میکنم که البته تنش رو چندبرابر میکنه، نمیدونم چرا هر بار بحث و دعوای جدی پیش میاد بیشتر پی میبرم چقدر دنیای ما با هم فرق داره و فکر جداشدن به سرم میزنه! بعید میدونم بتونم عملیش کنم با اینکه از نظر مالی کاملاً مستقل هستم، الان بچه ها مانع بزرگی هستند، از طرفی خودم هم نمیدونم آیا موندن بهتره یا رفتن...برای خودم میگم نه صرفاً بچه ها، اعتراف میکنم من آدمهای زیادی تو زندگیم نیستند که بتونم برای روزهای سخت بهشون تکیه کنم، حتی در حد درددل  و سبک شدن... نمیدونم قراره چطور با این شرایط پرتنش با همسر زندگی کنم و اگر هم روزی جدا بشم آیا بچه ها بیشتر آسیب نمیبینند؟ یا اینکه نه تو همین زندگی و با تنشهایی که من و همسر خیلی روزها باهاش مواجهیم آسیبی که بچه ها میبینند بیشتر از جدایی و زندگی با یکی از والدین نیست؟ نمیدونم! جوابی براش ندارم...

امیدوارم حالم بهتر بشه! از این شرایط روحی که باعث میشه حوصله بچه هامو هم نداشته باشم بیزارم! بیزار!!!

بعدا نوشت: طبق معمول بوسه و بغل و ماساژ و قربون صدقه و عذرخواهی ازطرف همسر بعد دعوای قبلی!!!!! خیلی مسخرست! بار روانی زیادی بهم تحمیل می‌کنه! چقدر این دو روز نسبت به بچه ها عصبی بودم. چند روز دیگه باز روز از نو روزی از نو! به نظرم زن و شوهرهایی که کلا با هم سردند و همیشگیه این موضوع و به  اصطلاح طلاق عاطفی گرفتند، لااقل تکلیفشون با خودشون مشخصه و حتی وضع بچه ها هم بهتره! چی بگم دیگه!

مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و آرتروز شدید و مشکلات گوارشی امانشو بریده، اینبار هم اومده بود تهران که بره پیش دکتر مغز و اعصاب، انقدر سرگیجه داره که به سختی از جاش بلند میشه، یادش بخیر قدیمترها که میومد خونه ما و من سر کار میرفتم و نیلا رو پیشش میذاشتم، وقتی از سر کار میرسیدم خونه میدیدم غذای گرم و خوشمزه اغلب هم از نوع غذاهای گیلانی درست کرده و سفره رو انداخته و منتظر اومدن من از سر کار هستند، یا مثلا پدرشوهرم یکی از کارهای عقب افتاده خونه رو انجام داده، مثلا وسایلی که مدتها بود باید تعمیر میشد  و نشده بود درست کرده، یا حتی حمام  و دستشویی رو خیلی تمیز و عالی شسته، یا حتی قابلمه های رویی که دارم و خیلی هم کارکردن باهاشون رو دوست دارم اما داخل و زیرشون سیاه شدند رو سابیده و ماشینمون رو شسته و...، اما این روزها میبینم که هر دوشون پیرتر و شکسته تر و ضعیف تر شدند، البته پدرشوهرم اینبار هم مثل بارهای قبل یه سری کارهای عقب افتاده تعمیراتی خونه رو انجام داد، کشوهای تخت نیلا و خودمون رو که از جا درومده بود درست کرد، پایه یکی از مبلها که شکسته بود تعمیر کرد، چاه حموم رو که گیر داشت درست کرد، یه سری ظروف و قابلمه ها رو تمیز کرد و سعی کرد یکی دو تا چیز دیگه مثل درب کمد رو درست کنه که البته قابل درست شدن نبود و نیاز به ابزار خاص داشت، دستش درد نکنه، اما خب مادرشوهرم خیلی با دفعات قبل فرق داشت، از شدت سرگیجه حتی نمیتونست به راحتی تا دستشویی بره یا از جاش بلند شه و عملا بنده خدا نمیتونست هیچ کمکی کنه، منم هیچ انتظاری نداشتم، انقدر در گذشته بهمون محبت و کمک کرده که هر چقدر هم تلاش کنم قابل جبران نیست.

از سه چهار روز قبل اومدنشون حسابی تمیزکاری کردیم، دلم میخواست بعد بیشتر از یک سال و هشت ماه که میان خونه مرتب باشه، بماند که بعد تولد نویان و بخصوص طی همین امسال بابت شیطنت ها و خرابکاریهای بچه ها، خونمون از تمیزی و نویی سابق درومده بود و در و دیوارها مثل قبل نبود اما در حد توانم درها و دیوارها و هود آشپزخونه و در و دیوار آشپزخونه رو تمیز کردم و لکه های چربی پشت گاز رو پاک کردم و اتاق خوابها رو مرتب کردم و بالکن رو شستیم و...، البته سامان هم خیلی زیاد زحمت کشید و یک روز که من خونه مادرم موندم (فردای شب یلدا) کلی خونه رو نظافت کرده بود. شب قبل اومدنشون زنگ زدم تخلیه چاه بابت گرفتگی دستشویی که نزدیک دو ساله درگیرشیم، یه آقایی اومد و اول فنر زد گفت به دلیل رسوب زیاد فایده نداره و باز نمیشه و باید راه دیگه ای رو امتحان کنه، همون راه دیگه حدود دو تومن پیادمون کرد! وقتی که رفت دستشویی رو رسماً لجن گرفته بود، با سامان هم قبل اومدن این آقای چاه باز کن دعوای بدی کرده بودیم و با هم حرف نمیزدیم، چندباری غیر مستقیم ازش خواستم دستشویی رو بشوره اما سامان به شدت عصبانی بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، آخرش مجبور شدم خودم تمیزش کنم! با عصبانیت رفتم دستشویی و یکم بد و بیراه بهش گفتم! اومد دستشویی که منو بیاره بیرون و خودش بیاد تو و دستشویی رو بشوره اما انقدر عصبانی بودم که دستشو پس زدم و گفتم فقط برو و اگر میخواستی بشوری اینهمه دیدی میخوایم بریم دستشویی و دستشوویی کثیفه میشستی و غیرتت اجازه نمیداد من این کثافتو بشورم! همزمان که گریه میکردم، دستشویی رو شستم، قشنگ یک ساعت طول کشید! خیلی خیلی کثیف شده بود! تا در و دیووارها فاضلاب و کثافت پاشیده بود و منی که همینجوریش هم به نجاست خیلی حساسم حالت تهوع گرفته بودم، آخرش هم اونی نشد که قبلتر بود اما کار بیشتری هم نمیشد کرد...جای دستگاه چاه باز کنی روی سرامیک افتاده بود و خراشش داده بود و دیگه هم نمیشه درستش کرد، از طرفی همینکه بالاخره این چاه لعنتی درست شد خیالم راحت شد، من و نیلا هر بار که دستشویی میرفتیم بابت بالااومدن چاه استرس میکشیدیم. بعد شستن دستشویی هم تا نیمه های شب بابت انجام کارها و تمیزکاری بیدار بودم و از اون طرف هم صبح زودتر بیدار شدم که برای ظهر سه شنبه که مادر و پدر سامان میان همه چی آماده و تمیز باشه، با سامان هم همون شب که پدر و مادرش اومدند آشتی کردیم، یعنی اون در حضور خانوادش منو بوسید و آشتی کردیم، خب اصلا خوب نبود اگر در بودن اونها ما با هم سرد و بدخلق بودیم و قطعاً بهشون بد میگذشت.

بنده خداها با خودشون یه عالمه خوراکی و کلی هم کادو برای بچه ها آورده بودند، خیلی هزینه کرده بودند طفلیها، مادرشوهرم حتی برای ناهار با خودش خورشت فسنجون به سبک آشپزی گیلانی ها آورده بود و من فقط برنج گذاشتم.م طفلک با همه بیماریش برای نیلا به عنوان کادوی تولد (البته اگر تولدش هم نبود بازم یه عالمه کادو میاوورد حالا که مناسبت تولد هم اضافه شده بود) دو سه تا عروسک (یه پیشی خیلی خشکل سفید که فقط همونو 400 تومن گرفته بود) و چند تا دستبند و گردنبند دخترونه و لیوان بچه گانه  و یه دمپایی خشکل گرفته بود، یه بلیز شلوارخیلی قشنگ با طرحهای خشکل دوخته بود و از همه بالاتر با همه مریضیش یه پالتوی پانچ خیلی زیبا برای نیلا دوخته بود که پارچش خیلی گرون بود، (مادرشوهرم در جوانی خیاط بوده)، برای نویان هم ماشین اسباب بازی و لیوان و یه دمپایی بامزه و یه سری هم عروسک و اسباب بازیهای بچگی سامان و سونیا که کاملا نو و سالم بودند آورده بود به همراه چند تا کیک و خوراکی برای بچه ها.  

برای خودمون هم سه مدل ترشی (ترشی بادمجون، ترشی فلفل، و ترشی سیب زمینی محلی که عاشقشم)، زیتون پروده، یه دبه بزرگ شور خوشمزه و برگ سیر سرخ شده برای درست کردن غذاهای گیلانی، و شیوید خشک و سبزی قرمه سرخ شده محلی و بادمجان کبابی ( این دو تا رو خودم سفارش داده بودم به آشنای مامانش اینا و باید حساب کنم باهاش هرچند ازم نمیگیره)، پیاز و سیر سرخ شده و حدود دو کیلو ماهی خام و یه عالم میوه و گوجه  و بادمجون و هویج و نخود و بادام زمینی و تخمه و ... چیزای دیگه آورده بود غیر همون خورشت فسنجون که برای ناهار آورده بود.هربار که میاد (یا  ما میریم اونجا) یه عالم چیز برامون با خودش میاره و تو یخچال و فریزرم جا کم میارم. الهی که تنش سالم باشه، هم اون هم پدرشوهرم که از ته دلم دوستش دارم و جای خالی پدرم رو برام پر کرده، گاهی همینطوری بابای سامان رو بغلش میکنم و بوسش میکنم یا موهاشو نوازش میکنم، ایکاش میتونستم وقتی پدرم زنده بود همینکارو با اون انجام بدم، اما خب پدر من حقیقتا روحیش فرق میکرد و به اصطلاح پا نمیداد، اما میدونم که اگر اینکارو هم میکردم حسابی خوشحال میشد و ذوق میکرد و الان حسرت میخورم که چرا اونطور که باید محبتم رو کلامی و عملی نشونش ندادم، البته سالهای آخر عمرش خیلی با هم بهتر بودیم و محبتم رو بیشتر نشون میدادم و الان دلم به همون خوشه، اونم بیشتر از قبل دوستم داشت و به خاطر دیدن نیلا خیلی بیشتر بهم سر میزد و من هربار ذوق اومدنشو داشتم، آخرین غذایی که خونم خورد کشک بادمجون بود و یکبارم وقتی بیمارستان بستری بود براش الویه درست کردم که خیلی دوست داشت ، بابام عاشق نیلا بود و خیلی دلتنگش میشد و ازمون میخواست بیشتر بهشون سر بزنیم... چقدر دلم براش تنگه خدایا و چقدر زود دیر میشهم. دیشب یکی از عکسهای نیلا رو برای پدرشوهرم تو پیج اینستاگرام فرستادم، همزمان همون عکس رو برای پدر خودم هم فرستادم و صورتم خیس اشک شد، نوشتم بابا جان ببین آخرین عکس نیلا هست.... آخ که دلم براش تنگ شده، خیلی بیشتر از اونچه تصور میکردم، بارها شده به بابام گفتم بابا تو نویان منو ندیدی، اگر میدیدیش نمیتونستی ثانیه ای ازش دل بکنی و همش بهم سر میزدی، کاش هنوزم بود و میتونستم بیشتر درکش کنم...یک هفته دیگه سومین ساگرد رفتنشه، دلم براش تنگه و خیلی وقتها به خاطرش اشک میریزم، خدا رو شکر که بابای سامان هست، با وجود اون هنوزم دلم گرمه که بابا دارم، هر چند هیچکس نمیتونه جای پدر واقعی آدم رو بگیره (هرچقدر هم رابطه پرتلاطم باشه) اما حضور بابای سامان باعث شده طعم یتیمی رو کمتر حس کنم.

مدتی که مادرشوهرم اینا بودند نویان باز هم مریض بود! این بچه یکماه تمامه که مریضه، از دو رووز قبل اومدنشون یکم آبریزش بینی داشت و صداش گرفته بود اما من جدی نگرفتم بسکه برده بودم دکتر و داروهای یکسان داده بودند و اینبار هم خب تب خیلی خفیفی داشت که زیاد نگرانم نکرد، خلاصه دکتر نبردم و خودم بهش داروهای مختلف میدادم، اما دو روز بعد اومدن مادرشوهرم بچه حالش خیلی بدتر شد، دماغش کیپه کیپ بود و کف دست و پاهاش داع، شبها اصلا نمیتونست بخوابه، دیگه بردمش دکتر و در کمال تعجب دکتر گفت گوش بچه عفونت زیادی کرده و گلوش هم شدیدا عفونیه! اصلا فکرشم نمیکردم پسرکم در این حد مریض باشه! ناراحت بودم از خودم که چرا سه چهار روز تعلل کردم! از کجا میدونستم اینهمه عفونت داره بچم؟؟ بخصوص که تب بالا هم نداشت! انقدر این بچه مریض میشه و میبرم دکتر و بعد میبینم همون داروهای خودم رو میدن اینبار که درگیر اومدن مهمونام بودم و حال عمومی نویان هم بد نبود در مجموع، دیگه دکتر نبردمش و دو سه شب بچم خیلی اذیت شد! الهی بمیرم! الان 4 روزه داره چرک خشک کن قوی میخوره همراه داروهای دیگه و هنوزم شدیدا آبریزش بینی داره، فقط دو شبه آرومتر میخوابه و دماغش کمتر میگیره. بچم چند روز هیچ اشتها نداشت و به زور بهش چند قاشق غذا میدادم، الان فقط یکم بهتره... گناه دارند بچه ها زبون ندارند دردشون رو بگن، طفلک بچم خیلی بیقراری میکرد و میخواست بغلش کنم، من گاهی عصبانی میشدم و سرش داد میزدم، احتمالا گوش درد داشته و گلودرد.... الهی بمیرم! از دو روز پیش و بعد رفتن خانواده همسر نیلا هم مریض شده، البته به شدت نویان نیست اما خب اونم آبریزش داره و چشماش قرمزه و خیلی هم سرحال نیست، دیگه فعلا نیلا رو دکتر نبردم، گفتم دو سه روز بگذره اگه بهتر نشد بعد ببرم، فعلا داروهای مختلف بهش میدم و انگار امروز بهتر شده. دکتر اطفال بهم گفت اگر این بچه زیاد عفونت گوش میگیره و به سه بار در سال میرسه، باید دکتر گوش و حلق و بینی بابت داشتن لوزه سوم معاینش کنه، آخه امسال بار دومه که گوشش عفونت کرده و فکر کنم پارسال هم یکبار اینطوری شده بود... حالا اگر خدای نکرده دوباره تکرار شد حتما پیش متخصص گوش و حلق و بینی میبرمش، البته که چشم پزشکی هم باید ببرمش از بابت معاینه چشمش که انشالله مثل نیلا جانم نباشه.

حدود نیمساعت دیگه جلسه دوم مشاوره با روانشاس نیلا هست، قرار بود طی این دو هفته پروسه قطع تلویوزیون و فضای مجازی عملی بشه که به خاطر حضور خانواده همسر و مشغله های دیگه عملی نشد، حالا قرار شده جلسه دوم رو هم برداریم و بعد اون استارت کارو بزنیم، امیدووارم نتیجه بخش باشه جلسات، یه سری روانشناس دیگه هم بهم پیشنهاد شده، نمیخوام از این شاحه به اون شاخه بپرم در عین حال هم اگر به هر دلیل بعد چهار پنج جلسه ببینم یه سری راهکارها جواب نمیده شاید روانشناس نیلا رو عوض کردم، فعلا باید به خودمون و این مشاور وقت بدم.

***خب بعد دو ساعت برگشتم که بنویسم، مجبور شدم به خاطر رسیدگی به کارهای بچه ها و غذادادن به نویان و تعویض پوشکش نوشتن رو متوقف کنم که به جلسه دکتر برسم، بقیه مطلب رو دارم بعد جلسه با دکتر مشاور مینویسم، حدود یک ساعت و نیم با دکتر جلسه داشتیم، حرفهای خوبی زده شد و منم به یه نتایجی رسیدم، از ابتدای باردارشدنم و استرسها و نحوه بارداریم پرسید تا نوزادی نیلا و مشکلاتی که داشتم و یه سری جزئیات و نکات خیلی زیر. برای رفع اضطراب نیلا یه سری راهنکارها بهمون داد که وظیقه من و سامان هست اجراییش کنیم، هیچ راه دومی نیست، درمورد نظر دوست عزیزم ثریا جان که تو پست قبلی کامنت خیلی خوبی گذاشتند و منم باهاش کاملا موافق بودم (اینکه تلویزیون یکبارقطع نشه و به تدریج باشه و...) با دکتر مشورت کردم و دکتر همچنان نظرش روی قطع یکباره به بهانه خرابی هست، حتی وقتی بهش گفتم از اینکه جایگزین کافی برای تلویزیون ندارم نگرانم و نمیشه یکهویی همه چیو قطع کنم، گفت اون مشکل تو نیست که جایگزین پیدا کنی، خود نیلا باید به هر طریقی که خودش میدونه این خلا رو جبران کنه. بهم گفت شما باید خیلی عادی برخورد میکنی، از من خواست به هیچ عنوان دیگه خودم نیلا رو دستشویی نبرم (حساسیتم رو راجب نجس و پاکی کم کنم) و مسواکش رو خودم نزنم بذارم خودش بزنه، به هیچ عنوان غذاش رو خودم بهش ندم و خیلی هم براش بکن نکن نیارم و دستوری صحبت نکنم  و حتی خیلی هم قربون صدقش نرم و باهاش درست مثل یه آدم بزرگ رفتار کنم و تحت نظر نگیرمش و بهش این احساس رو ندم که متفاوته و از عهده کارهاش برنمیاد و روش حساب نمیکنم و یه سری  نکات دیگه که نمیشه الان همش رو نوشت، بطور خلاصه قرار شده یکاری کنیم که نیلا کاملا مستقل از ما بشه و اعتماد به نقسش تقویت بشه و کم کم ترسها و اضطرابش کاهش پیدا کنه. از نوشتن جزئئات صرف نظر میکنم و سعی میکنم با توکل به خدا از فردا و اصلا از همین الان استارت کار رو بزنم، انشالله خدا خودش کمکمون کنه که از عهده سختیهای کار بربیایم و در نهایت نتیجه بگیریم و اینجا بنویسم، شما هم خیلی دعا کنید دوستان عزیزم. هزینه این جلسه هم به ازای یک و نیم ساعت 650 هزار تومن شد، جلسه قبلی 600 تومن  دادیم، به نظرم یه مقدار زیاده و ایکاش میشد هزینه خدمات روان درمانی برای اقشار جامعه و بخصوص اقشار متوسط کمتر میشد تا همه به راحتی از این خدمات استفاده میکردند. حالا از فردا باید این مسیر رو شروع کنیم، دروغ نگم برام اصلا راحت نیست اما چاره ای هم ندارم، الان که هنوز دورکاریم تمام نشده باید استارت کارو بزنم تا انشالله نیلا شرایط بهتری رو تجربه کنه....امیدم به خداست.

بگذریم، علیرغم درخواست مکرر من برای ملاقات با مدیر، متاسفانه از محل کار برای ملاقات و جلسه با من هیچ تماسی نمیگیرند و مثل گذشته کار زیادی بهم .واگذار نمیشه و وقتی هم تقاضا میکنم برای تحویل پروژه های قبلی حضورا مدیر جدید رو ملاقات کنم، بهم میگن وقت ملاقات رو اعلام میکنیم اما باز خبری نمیدند، این حالت اصلا خوب نیست، کاری هم از من برنمیاد، اگر سر من با کار شلوغ باشه حداقل میدونم روی من حساب میکنند و امکان تمدید دورکاریم بیشتره اما اینطوری....

به هر حال دست من نیست و باید منتظر بشم و ببینم چه تصمیمی میگیرند، اول بهمن باید دورکاریم مجدد تمدید بشه، در حالت خوشبینانه امسال هم دورکار باشم، درمورد سال دیگه خیلی مطمئن نیستم، اصلا میخواستم مدیر جدید رو ببینم و یه جورایی غیر مستقیم یا حتی مستقیم بفهمم آیا امکان داره که اجازه بده چند ماه دیگه دورکار بمونم و بتونم بیشتر مراقب دخترکم نیلا و رفع مشکلاتش باشم و به پسرکم هم که هنوز خیلی کووچیکه و برای مهد کودک رفتنش خیلی زوده رسیدگی کنم؟ و اینکه یه سری پروژه جدید برای خودم تعریف کنم که حداقل بدونم بطور کامل کنار گذاشته نشدم، مدیر قبلی مسئولیتهای خوبی بهم سپرده بود و من خیلی خوب کار میکردم و مرتب گزارش میدادم، اما وقتی رفت ظاهراً کارهای قبل برای مدیر جدید اهمیت زیادی نداره. به هر حال هیچی معلوم نیست، باید بسپرم به زمان و لطف خدا و نظرو تصمیم مدیر جدید که فقط یکبار در حد چند دقیقه دیدمش و بس.

همینا دیگه، من برم کم کم البته بعد نوشتن 4 مورد پی نوشت:

پی نوشت 1: دوست عزیزم فاطمه جان که برام پیام گذاشتید و از پدرتون که سرطان ریه دارند صحبت کردید و جویای جال پدر من شدید، عزیزم من به شما ایمیل زدم، به همون آدرس ایمیلی که باهاش پیامتون رو ارسال کرده بودید اما بعد چند روز متوجه شدم پیام براتون ارسال نشده و احتمال میدم آدرس ایمیلتون اشتباه بوده...خواستم بگم من بی تفاوت رد نشدم و خیلی به شما فکر میکنم و پیام نسبتا بلندی براتون ارسال کردم که متاسفانه نرسید، احتمالا شما از خوانندگان جدید هستید که جویای حال پدرم شدید و از وضعیتشون باخبر نیستید، شاید فرصت نکردید پست دی ماه سال 99 و ماههای بعدش رو بخونید، نمیدونم همچنان وبلاگ من رو میخونید یا نه، در هر حال من از صمیم قلبم برای سلامتی پدر عزیز شما دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام معجزش رو بهتون نشون بده. به یادتون هستم و اگر کار یا کمکی از من به هر نحوی برمیاد با کمال میل در خدمتم عزیزم. اگر اینجا رو همچنان می‌خونید، منو بیخبر نذارید لطفاً. با آرزوی سلامتی برای پدر بزرگوارتون.

پی نوشت 2: نگار جان دوست من پیام شما رو هم دریافت کردم اما چون گفتید منتشر نشه تایید نکردم، خواستم بگم پیامتونو دیدم و خوندم و متوجه توضیحات شما و سوء تفاهمات ایجاد شده هستم که امیدوارم خیلی زود برطرف بشه چون شما و طرف مقابل هر دو انسانهای فهیم و دلسوزی هستید و مطمئنم سوء برداشتی به وجود اومده و بهتره فراموشش کنید. براتون آرزوی موفقیت دارم.

پی نوشت 3: نبکا جان نمیدونم اینجا و این پست رو میخونی یا نه، برام پیام گذاشتی و بهم گفتی رشتت روانشناسی بوده و اطلاعاتی داری، من آدرس وبلاگت رو گم کردم و نتونستم پاسخ بدم بخصوص که تو قسمت تماس با من پیام گذاشته بودی و نه قسمت کامنتها، البته آدرس ایمیل گذاشته بودی فکر میکنم. در هر حال عزیزم ممنونم که به یادمون هستی، البته که خب فعلا تصمیم ندارم روانشناس نیلا رو عوض بکنم و با اینکه درمورد بعضی روشهاش مطمئن نیستم اما بهتره مدام تغییر مسیر ندم و از این شاخه به اون شاخه نپرم و حالا که این خانم رو انتخاب کردم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم،فکر میکنم تو هم به عنوان روانشناس موافق این رویه باشی، قطعاً در آینده در صورت نیاز حتما مزاحمت میشم دوست قدیمی. در کل ضمن تشکر ازت، دوست داشتم آدرس وبلاگت یا پیج اینستاگرامت رو داشته باشم، یادمه قدیمترها خیلی بیشتر در ارتباط بودیم.

 پی نوشت 4: دوستان عزیزم من تک تک شما رو میخونم اما خدا می‌دونه شرایط کامنت گذاشتن با گوشی و با وضعیتی که دارم برای من راحت نیست. همیشه میخونمتون و کلی حرف برای گفتن دارم، بارها با خودم میگم بزودی برمیگردم و پیام میذارم اما باز فرصتش پیش نمیاد و شرمنده میشم و شما هم پست جدید میذارید، من اغلب همه دوستانم رو میخونم و برام تک به تک ارزشمندند. پیام نذاشتنم پای تک تک پستهاتون و اینکه گاهی پیامهای وبلاگ خودم رو هم دیر تایید میکنم پای بی اهمیت بودن نذارید، بذارید پای شرایطم. الان هم که به دستور دکتر نیلا باید در زمان بیداری نیلا کلاً گوشی موبایل دستم نباشه و یکم شرایط سختتر هم شده برام. به هر حال ممنون که درک میکنید و همراهم هستید همیشه.

حال روحیم دوباره خراب شده (البته الان از دو روز پیش که استارت نوشتن پست رو زدم بهترم اما خب همچنان خوب و عالی نیستم).

بخشیش برمیگرده به بحث و دعوای جدیدی که شب یلدا تو راه رفتن به خونه مادرم با همسر تو ماشین و در حضور بچه ها داشتیم و بعد مدتها که آرامش تو خونه حکمفرما بود دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و حرفهای بدی زده شد و داد و بیداد و اعصاب خوردی و توهین و نیلایی که اضطرابش شدیدتر شده بود و همش مییگفت دارید شوخی میکنید؟ آخه هر بار دعوا میکنیم بهش میگم شوخی بود اونم تازگی‌ها میگه مامان شوخی نکنید دیگه.

بعد سالها که خودمون دو تایی تو خونمون شب یلدا میگرفتیم مادرم ما رو دعوت کرد که با خواهرها و همسراشون دور هم جمع شیم که البته دعوایی که تو مسیر با سامان داشتیم (سر دیر راه افتادن و شیطنت بچه ها و...) از همون اول شب ما رو به گند کشید، بماند که قبل وارد شدن به خونه مامانم سامان دستمو گرفت و گفت بیا فراموش کنیم چه حرفهایی زده شده و من باید بیشتر خودمو کنترل میکردم و بذار خوش باشیم امشبو اما شب من به کل خراب شده بود و حاضر نبودم به حرفهاش گوش بدم، دستشو پس زدم و  گفتم تو آدم نمیشی و رفتم خونه مامانم اونم بعد چهار ماه شاید....

از همون اول که رسیدم فهمیدم که قرار نیست خوش بگذره بهم! همش هم سامان رو مقصر میدونستم که با داد و بیدادها و عصبانیش همه چیو خراب کرده بود و منی رو که بعد ماهها مهمونی میرفتم اینطوری به هم ریخته بود (بماند که گیردادن و غرزدنهای من استارت بحث و دعوا رو زده بود و من هم زیادی کشش داده بودم اما سامان هم خیلی بد ادامه داد). دو تا شوهرخواهرهام که بیشتر با هم صحبت میکردند و سامان رو خیلی داخل بحث نمیاوردند و این موضوع قبلا هم سابقه داشته، همون اول که رسیدیم خودم متوجه این فضا شدم و فهمیدم همین تحویل نگرفتن، قراره سامان رو که بابت دعوای تو ماشین حسابی  عصبی بود، عصبی تر هم بکنه که همین هم شد و سامان رسماً یه گوشه دور از دو تا باجناقها نشسته بود، منم انقدر اعصابم خورد بود که حال و حوصله هیچی رو نداشتم و افسوس میخوردم که شبی رو که میتونست بهمون خوش بگذره اینطوری خراب شده، حتی یه عکس درست و حسابی خانوادگی هم نگرفتیم و به نظرم مادر و خواهرهام فهمیدند با هم اوکی نیستیم چیزی که من بیزارم ازش و همیشه سعی میکنم اختلافاتمون رو نشون ندم در حضور خانواده ها.

مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود (البته در واقع خواهر بزرگم درست کرده بود) بعد مدتها رژیمم رو گذاشتم کنار و سعی کردم هر مقدار که دوست دارم بخورم. حال خواهر کوچیکم هم که ماه هشت بارداریشه خیلی خوب نبود اما حس کردم از دفعات قبل یکم بهتره شکر خدا، یه سری کتاب روانشناسی و مقابله با اضطراب و یکی دو تا کتاب درمورد فرزندپروری براش برده بودم که این ماه آخر بارداری بخونه.

 قرار بود شب رو خونه مامانم بمونم و ساما ن آخر شب برگرده خونه، چون میخواست روز جمعه کل خونه رو مرتب و تمیز کنه، و میگفت شما نباشید راحتتر میتونم جمع و جور کنم، از طرفی هم قالیچه ها و روفرشی و ... رو شسته بود و خونه خیلی جاهاش خالی بود و با وجود بچه ها سخت بود اونجا بمونیم، فکر کردیم تا موقع خشک شدن قالیچه ها خونه مادرم بمونم و سامان هم از نبود ما استفاده کنه و خونه رو مرتب کنه. خواهر کوچیکم رضوانه هم قرار بود چند روزی خونه مادرم بمونه...من به شخصه رغبت زیادی ندارم که غیر از خونه خودم جایی بمونم، یادم نمیاد آخرین بار کی خونه مامانم اومده بودم، حداقل چهار پنج ماه قبلترش بود، آخرین بار هم یک سال و اندی قبل بود که یک شب خونه مادرم موندم و خوابیدم...اینبار که خواهر کوچیکم هم بود.

طبق معمول یه سری حاشیه ها پیش اومد که غمگینم کرد، مثلا فشار خواهرم یهویی رفت بالا، بعد که با نگرانی از مادرم پرسیدم چرا اینطوری شد یهویی، گفت رضوانه باید جای کاملا آروم باشه و هیچ تنش و استرسی بهش وارد نشه و چون نیلا و نویان یکی دوبار نزدیک بوده به هم برخورد کنند یا دچار آسیب بشن  و سر و صداهاشون زیاد بوده ممکنه به خاطر اون فشارش بالا رفته باشه و خودش میگه به خاطر استرس بچه هاست و شاید بهتر باشه جوری هماهنگ کنید که با هم حضور نداشته نباشید...یه مقدار راستش بهم برخورد، خواهر کوچیکم خیلی زیاد خونه مادرم میمونه اما خب من بعد  ماهها اومده بودم و حالا مگه بچه هام چقدر شلوغ کرده بودند؟ بهش گفتم مگه من چند وقت یکبار میام که بخوام هماهنگ کنم؟ یا اینکه مثلا یهویی موقع شیطنت بچه ها خوردند به هم، مگه دست من بوده که بخوام کنترل کنم؟ و اینکه خب من از قبل گفته بودم به خاطر اینکه قالیچه های خونه جمع شده و زمینش خالیه، یه شب اونجا میمونم و خواهرم اگر واقعا اذیت میشده با حضور بچه ها میتونسته شب رو نمونه و بره خونه خودش...البته خواهرم مستقیم به من نگفت که بابت بچه ها استرسی شده، اما مامان وقتی ازش پرسیدم چرا فشارش رفته بالا گفت یه خورده به خاطر شلوغی فضا و شیطنت های خطرناک بچه هاست، به نظرم دلیلی نداشت این موضوع از طرف مادرم عنوان بشه و حس میکنم مادرم هم بعدش ناراحت شده بود از گفتنش...چون مثلا گفت درمورد بچه های مریم هم همینطوره و یکبار دعوا کردند و رضوانه فشارش بالا رفت و...

یبار دیگه هم باز سر موضوع دیگه ای حس اضافه بودن بهم دست داد، که دیگه حالا گفتنی نیست، ناخواسته بغض بدی گلوم رو فشار میداد و دلم میخواست برگردم خونه خودم، اما تحمل دیدن سامان رو هم نداشتم و ته دلم بهش فحش میدادم، از طرفی هم سامان هم داشت تمیزکاری میکرد و خونه حسابی به هم ریخته بود و نمیشد با بچه ها رفت خونه...با همه ناراحتی شدیدی که از همسر داشتم، اما حس کردم خدا چه لطف بزرگی به من کرده که سر خونه و زندگی خودم هستم، نه که خانوادم بد باشند نه، یه خانواده معمولی با مشکلات و دغدغه های معمولی، اما خب همیشه این حس اضافه بودن و معذب بودن رو داشتم، چیزی که مثلا خونه مادر و پدر سامان هرگز نداشتم طی این سالها و خیلی راحت بودم.

اینی هم که یهویی افتادیم به تمیزکاری، بابت اومدن پدر و مادر سامان به تهران بعد بیشتر از یک سال و نیم هست اونم به خاطر رفتن مادر سامان پیش دکتر مغز و اعصاب تو تهران، خب من مدتها بود دنبال این بودم که خونه رو حسابی مرتب و تمیز کنیم و کارگر بگیریم، اما با خودم گفتم بذاریم نزدیک عید که یهویی با خونه تکونی یکی بشه، اما اومدن خانواده سامان، باعث شد صبر نکنیم و تا جایی که بشه خونه رو که ماههاست نامرتبه، تمیز کنیم و قالیچه ها و روفرشی رو که حسابی کثیف شدند بشوریم، یعنی سامان تو حمام بشوره و روفرشی رو هم بدیم خشکشویی.(به خاطر کثیف کاریهای نویان و پس دادن پوشکش و بالا آوردنهای پشت سر همش تو مریضی و ... از عید سال گذشته روفرشی ۱۲ متری خریدم و روی فرشمون انداختیم.)

خلاصه یکروز خونه مادرم موندم و دیشب آخر شب سامان اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، تو راه برگشت هم دوباره دعوامون شد و اوضاع خیلی بد شد، حتی یه جاغ نزدیک بود همو بزنیم!...نمیدونم چرا یهویی بعد چندهفته اینطوری دعوا کردیم، یکم داشتم به خودمون امیدوار میشدم!سامان میگفت گاهی از دست آدم درمیره و باید برگردیم تو مسیر، اما من انقدر ازش عصبانی و دلخور بودم و هستم که گفتم من اسم این وحشی بازی رو نمیذارم از دست آدم دررفتن! گفتم ما آدم نمیشیم و عوض هم نمیشیم  و حیف این بچه ها!

الان هم باهاش درست و حسابی حرف نمیزنم، عصر که اومد خونه منو بوسید و برام یه ادکلن هدیه گرفته بود که از دلم دربیاره، اما من ازش قبول نکردم و با بی اعتنایی گفتم نمیخوام و گذاشتمش کنار! اولین باره که کادویی میخره و پس میدم! خیلی زیاد دلم رو شکسته و حرفهایی زده و برخوردهایی کرده که نمیتونم فراموش کنم، درسته منم مقصر بودم و منم حرفهای خوبی نزدم وزبونم هم خیلی تنده و یه جاهایی حتی پای خانوادش رو هم از روی عصبانیت کشیدم وسط، اما حداقل مثل اون در حضور بچه ها داد و بیداد نکردم! 

دیشب که اومده خونه مامانم دنبالمون، با مامانم و خواهر کوچیکم حسابی شوخی میکرد و تو اثنای شوخیها یه جورایی به من توهین میشد! مثلا میگفت از صبح که خونه رو دارم تمیز میکنم فقط پشکل گوسفند از تو خونه درنیاوردم!!! میخواست بگه خونه انقدر کثیف بود! حالا مثلاً گفتن این حرف پیش مادر و خواهرم که همینجوریش هم تو تمام این سالها اونقدرها منو قبول نداشتند چه ضرورتی داره؟ اونم نه یکبار که سه بار! غیر اینه که من بده میشم و میگن چه بی سلیقست؟ یا مثلا یکبار به مامانم گفت من که تو این تهران جز تو کسی رو ندارم و مرضیه هم که هیچی، مثلا یه جورایی شوخی بود که بازم به نظرم مناسب نبود، البته مامانم گفت نگو اینطوری، دخترم به این خوبی. یا شوخیهای دیگه برای اینکه فضا شاد بشه و من اعصابشو نداشتم! نه به شب قبلش که در حضور دامادها یه گوشه نشسته بود و نمیومد جلو، (البته رفتار اونا هم جالب نیست) نه به شب دوم که اومده بود دنبال ما و ساعت 12 شب کلی شوخی و بگو بخند با مادرزن و خواهرزنش میکرد.

به هرحال من خیلی زیاد از دستش ناراحتم! از ته دلم دوست نداشتم کادوش رو قبول کنم و نکردم! برای اولین بار تو تمام این سالها! کاش الان که مادرش اینا بعد اینهمه مدت میان اینجا، این بحث و دلخوریها پیش نمیومد و آروم بودیم مثل این دو سه هفته قبل که مادر و پدرش متوجه نشند! 

مدتی بود حال روحی من بهتر شده بود که از شب یلدا به بعد و حاشیه های خونه مادرم و دعوای بدی که با سامان داشتیم همه چی خراب شد، تمام این دو روز رو بغض کرده بودم و دلم برای خودم میسوخت...حتی دلم برای بچه هام! حتی برای خود سامان! همش هم با بچه ها دعوا کردم و حتی یکی دو بار زدمشون بسکه عصبی و کلافه بودم و بچه ها هم که با شیطنت هاشون دیوانم کرده بودند.

 حالا باز یه سری دوستان میخوان بگن تو زیادی حساسی و ...هی چی بگم.، تا جای آدمها نباشیم درک کردنشون سخته.

++++بگذریم، اولین جلسه مشاوره روانشناسی بابت نیلا هفته پیش بصورت آنلاین انجام شد، سامان هم بیشتر جلسه حضور داشت و به حرفهای دکتر گوش میکرد و مشارکت میکرد،  خوشبختانه نویان خواب بود و نیلا رو هم به زور بیرون اتاق نگه داشته بودیم. به نظر دکتر خوبی میرسید، اما خب من مدام دنبال این بودم که بهم بگه بچم اختلال نقص توجه نداره! از یه جایی بهم گفت دختر شما اینهمه اضطراب درونی داره و شما فقط اومدید که من به شما بگم بیش فعالی و نقص توجه نداره؟! گفت مگه غیر اینه که اگر اونو هم داشته باشه ریشه اصلیش اضطرابه؟

یه جاهاییش یه انتقادهایی به من کرد که زیاد دوست نداشتم، اما اعتراف میکنم اشتباه نبود، یعنی بعدا که بهش فکر کردم دیدم بیراه نمیگفته! میگفت شما امید نداری که مشکل فرزندت برطرف بشه و با حس منفی اومدی تو این جلسه، فقط میخوای عذاب وجدان نداشته باشی که من بچمو به حال خودش رها کردم و بعدها بگی من پیگیری و هزینه کردم، اما ته دلت امید به درمان نداری و فکر میکنی مشکل بچت خیلی بزرگه! میگفت ناخواسته این حس رو به من هم منتقل میکنی.

جلسه اول رو بیشتر من حرف زدم و از مشکلات نیلا گفتم، سامان هم خیلی جاها حرفهای منو تایید میکرد، چند جلسه اول قرار نیست بچه حضور داشته باشه، فقط والدین باید باشند. حود دکتر گفت ما فعلا با بچه 5 ساله فعلا کاری نداریم، خیلی سوالات از من پرسید که بعضی هاش رو زیاد دوست نداشتم مثلا درمورد نحوه باردار شدن یا سختی های دوران بارداری و...(البته مطمئنم هدفی رو دنبال میکرده از این سوالات)، یه جایی بهم گفت مقاومتت یکم زیاده و قبل اینکه راه حلی رو امتحان کنی میخوای القا کنی که فایده نداره یا نشدنیه، اینم خب اعتراف میکنم کم و بیش درست میگفت...

در نهایت یک ساعت و نیم حرف زدیم! بیشترش هم من و 600 تومن پرداخت کردم، نمیگم ارزشش رو نداره اما خدایی یه مقدار زیاده، اونم زمانی که همش من خودم حرف زدم. تهش بهمون گفت روان دختر شما به شدت آشفته و پریشونه و فکرهایی تو سرشه که شما تصوری ازش ندارید، اضطراب خیلی بالایی داره و فعلا باید جلسات با والدین ادامه داشته باشه و من راه حل ها و نحوه ارتباط گیری با فرزند رو بهتون بگم و بعد در صورت لزوم حضوری بچه رو هم ببینم، آخر صحبتها راهکاری که ارائه داد این بود که بطور صددرصد  و کامل باید تلویزیون و گوشی موبایل از خونه ما حذف بشه! میگفت عامل اصلی خیلی از اضطرابها همین تماشای تلویزیون و  ورود به فضای مجازی هست که برای بچه ها سمه! گفت باید بطور کامل قطع بشه، یعنی تلویزیون بی تلویزیون حتی برای من و سامان! و کلی هم انتقاد کرد وقتی گفتم نیلا از بدو تولد جلوی تلویزیون بزرگ شده.

قرار بود جلسه دوم دوشنبه این هفته باشه، که با توجه به اینکه خانواده سامان میان تهران مجبور شدم کنسل کنم، از طرفی هم به خاطر حضور اونا نمیتونم تلویزیون رو بطور کامل قطع کنم، به هر حال پدرشوهر و مادرشوهرم سریال میبینند، بعد یکسال و هشت ماه اومدند و درست نیست به خاطر نیلا در زمان حضورشون تلویزیون رو قطع کنم، البته که درک می‌کنند اما خودم معذبم، صبر میکنم برگردند رشت، بعد دستور دکترو اجرا میکنیم، خیلی هم سخته، بخصوص که نویان با کارتونهای تلویزیون و گوشی غذاش رو میخوره، نیلا به شدت  معتاد به روشن بودن تلویزیون (حتی اگه نبینه) هست، باید دنبال بهانه ای برای قطع تلویزیون باشیم! خدا به دادمون برسه! از الان استرس زمانی رو دارم که باید به نیلا بگم دیگه تلویزیونی در کار نیست! امیدوارم همکاری کنه نیلا ....و اینکه باید به فکر جایگزین و اسباب بازی های فکری جدید باشم. 

بعد رفتن خانواده همسرم مجددا وقت میگیرم از این خانم دکتر، و البته قبل گرفتن وقت و جلسه مجدد، پروسه قطع کامل تلویزیون و گوشی رو استارتشو میزنم.

راستی اینم بگم که مسجد محلمون یک هفته بعد جشن یلدای قبلی، یه جشن یلدا داخل مسجد گرفتند که سمانه دوست و همسایه واحد کناری، اجرا کننده اصلی و هماهنگ کنندش بود، پیشنهاد داد با نیلا و نویان بریم و منم از هر فرصتی استفاده میکنم که نیلا رو میون بچه ها ببرم، خلاصه رفتیم و اتفاقا خوب هم بود، چیزی که خیلی منو متعجب کرد موقع خوندن شعر بود که دیدم یهوییی نیلا رفت جلو و میکروفون رو گرفت و با صدای بلند و رسا شروع کرد شعر آهویی دارم خشکله رو در جمع خوندن! قبلش البته بچه های سمانه (که خدای اعتماد به نفس هستند) رفته بودند شعر بخونند، نیلا هم اونا رو دید گفت منم میخوام بخونم! حتی یک درصد هم فکر نمیکردم واقعا بره جلو، گفتم باشه مامان برای من بخون! اما گفت نه میخوام برم جلو بخونم! گفتم خب برو اما یک درصد فکر نمیکردم پیش مامانا و بچه ها بخونه! چون آخه حتی پیش خانواده ها هم میگم یه شعری بخون با خجالت میخونه یا لحن صداش عوض میشه یا اصلا نمیخونه.... به معنای واقعی کلمه دهنم باز موند! شاید برای یه سری مامانا عادی باشه این موضوع، اما برای من واقعا عجیب بود، اولش هم پشت میکروفون به همه گفت سلام، خوبید؟ همه به حرفهای من گوش کنید و شروع کرد به شعر خوندن!!! خدا شاهده انقدر خوشحال شده بودم که حد و حساب نداشت! اصلا باورم نمیشد!!! ظرف یک هفته از جشن یلدای قبلی کلی منو سورپرایز کرد این بچه، یه نمایشی هم اجرا شد دوباره و نیلا آخر نمایش بهم گفت دیدی مامان نمایشو نگاه کردم!! اشاره به جشن یلدای خانه بازی یک هفته قبلش که بعد جشن دو سه باری بهش گفته بودم مامان من یکم از دستت ناراحت شدم که اصلا نمایش رو نگاه نکردی! اون موقع هیچ جوابی بهم نداد اما اینبار بعد نمایش داخل مسجد بهم اینو گفت و معلوم شد که حرف منو فهمیده.

البته من میتونم حدس بزنم اینکه یهویی شعر خوند بین اونهمه آدم دلیلش چی بوده، نیلا به شدت از بچه های سمانه تاثیر میگیره، بخصوص دختر بزرگش  که براش حکم الگو داره، خیلی وقتها به من میگه منو نیلا صدا نکن، صدا بزن مهیا (اسم دختر بزرگ سمانه که حدودا هشت سالشه)! از دختر دومیش هم که 6 ماه از نیلا کوچیکتره خیلی تاثیر میگیره، اما خب دختر اولی براش حکم الگو داره، وقتی دید اون دو تا رفتند جلو و شعر خوندند یکباره خواست مثل اونا بشه، اونم رفت جلو! اما من یک درصدم فکر نمیکردم چنین کاری کنه! فیلم گرفتم و صدبار فیلمش رو دیدم! حتی مادرم و خواهرم هم بعد دیدن فیلم متعجب شده بودند و من تا دو روز بعدش ذوق مرگ ترین بودم... خدایا خودت نظری کن و کمک کن اضطراب بچم و رفتارهای خاصش تعدیل بشه و عاقبتش به خیر باشه، آمین.

بعداً نوشت:

*** الان که با یکروز تاخیر پست رو منتشر میکنم باید بگم کم و بیش با همسر آشتی هستیم و تو پیامک عذرخواهی کرد و گفت از دستش دررفته و منم مقصر بودم ، گفت تو ببخش و بهتره فراموش کنی و اومدم خونه از دلت درمیارم و ببخش از بزرگانه! البته قبل این پیام منم طی پیامکهایی حسابی از خجالتش درومدم! به هر حال  کادوش رو هم ازش با اکراه قبول کردم، اما چون بوی ادکلن رو دوست نداشتم قرار شده ببره عوض کنه، آخرین بار بهش با مهربونی گفتم اگر خواستی دفعات بعد برای من هدیه ای بگیری ترجیحم یه گلدون خشکل با یه گیاه قشنگ آپارتمانی توشه، اما بازم فراموش کرد...  

الان با هم معمولی هستیم اما من به راحتی نمیتونم اون بحث وحشناک آخری رو فراموش کنم! چی میشد زن  و شوهرها همیشه در صلح و صفا بودند یا حداقل اگر هم بحثی داشتند، متمدنانه تموم میشد؟

+++مادرشوهرم  و پدرشوهرم بعد حدود یک سال و هشت ماه فردا یا پسفردا میان اینجا، خدا کنه بتونم علیرغم این حال بد جسمی و روحی ازشون خوب پذیرایی کنم، من زیاد آدم جون داری نیستم، برای همین برام سخته همزمان رسیدگی به بچه ها و مهمون داری بخصوص که میخوام همه چی هم عالی باشه، البته که خیلی خوشحالم از حضورشون، فقط امیدوارم بهشون خوش بگذره و از عهده رسیدگی و پذیرایی بربیام. از شانس بد نویان هم دوباره مریض شده و تب داره! این بچه همش مریض میشه! منم بابت اومدن خانواده سامان مشغول تمیزکاری خونه هستم و اعصابم هم سر جاش نیست، مریضی بچه هم شده مشکل جدید!

 از اداره هم با من تماس نگرفتند بابت دادن گزارش کار و وقت ملاقات با مدیر جدید، مدیر جدید علاقه ای به کارهایی که در زمان مدیر قبلی شروع کردم نداره، زیاد هم کار جدید بهم نمیده، هر قدر هم تماس میگیرم برای وقت ملاقات و دادن گزارش کار، مسئول دفترش میگه اطلاع میدم اما باز تماس نمیگیره... امیدوارم مدیر جدید اجازه تمدید دورکاریم رو بده، اینبار اگر وقت ملاقات بگیرم درموردش صحبت میکنم و گزارش کارهام رو هم میدم و سعی میکنم نظرش رو جلب کنم. توکل به خدا. الان که مشاوره های نیلا رو شروع کردم خیلی مهمه که خودم کنارش حضور داشته باشم، انشالله که همه چی درست بشه.

جشن یلدا + دل نگرانی

جمعه ای که گذشت نیلا رو بردم جشن یلدا تو همون خانه بازی که براش تولد گرفته بودم، مبلغ ثبت نام جشن 380 هزار تومن بود، من برای نویان ثبت نام نکردم حس کردم درکی از جشن نداره و اونجا دست و پاگیره و الکی بخوام دو تا مبلغ ثبت نام بدم و بچه هم  چیزی نفهمه کار بیهوده ایه. این شد که با سامان رفتیم و همسرم نویان رو تو ماشین نگهداشت که البته خوشبختانه خوابش برد و من و نیلا رفتیم جشن.

در مجموع جشن خیلی خوبی بود و ارزش رفتن رو داشت، پسر عمو قناد معروف، دی جی جشن بود و اجراهاش خوب و بانشاط بود و لذت بخش، نمایش عروسکی هم درمورد شب یلدا داشتند که به نظرم یکم مدتش زیاد بود،  40 دقیقه اما خب سرگرم کننده بود، یه عروسک بزرگ با تن پوش هم داشتند به اسم ننه سرما که یه پیرزن بود که حرکاتش سرگرم کننده بود و بچه ها از دیدنش ذوق کرده بودند، به همراه پذیرایی و یه گیفت بامزه به شکل گاری چوبی که به بچه ها دادند....خوب بود و من از دیدن ذوق نیلا و دست زدن و شادیش غرق لذت بودم و خوشحال که آوردمش، برام خیلی جالبه که لذت بردن من از جشن همه و همه منوط به لذت بردن نیلا بود، الان سالهاست که فقط جایی به من خوش میگذره که به بچم و بخصوص نیلا خوش بگذره و من تو این جشن فهمیدم چقدر به عنوان یه مادر با گذشته متفاوت شدم و چطوری دیدن ذوق بچم و دست زدن و بپربپرکردنش و خندیدنش منو غرق لذت میکنه، جوری که از لذت های شخصی خودم اینطوری لذت نمیبرم....

اما خب این همه ماجرا نبود، نیمساعت اول جشن خیلی خوب بود و من شاد از شادی نیلا، اما طولی نکشید که این شادی جای خودش رو داد به یه جور نگرانی عمیق، نیلا نمیتونست مثل بقیه بچه ها آروم بشینه و به حرفهای دیجی و مجری و .... گووش کنه، یعنی درست و حسابی حواسش رو جمع نمیکرد، 24 ساعته در حال جویدن ناخنش بود (ماههاست این عادت رو پیدا کرده) و همش تو حالت فکر کردن و نگاه به یه طرفی بود، وقتی که دیجی آهنگ بلند پلی میکرد  و بچه ها در حال جیغ زدن و شادی و بپربپر بودند، نیلا دستشو میگرفت روی گوشش و چشماش رو میبست و وقتایی که ننه سرما تلاش میکرد به بچه ها نزدیک بشه و باهاشون بازی کنه و قلقلکشون بده و بچه ها از خنده غش میکردند، نیلا میرفت تو فکر....

یا مثلاً وقتی که مجری و دی جی از بچه ها میخواست یه سری حرکات تند ورزشی انجام بدند، نیلا دیرتر و کندتر از بقیه بچه ها حرکات رو انجام میداد و وسطاش می ایستاد، مدام نگاه میکرد ببینه بقیه چکار میکنند و اونم انجام بده و درست و حسابی به حرفهای مجری که میگفت اینکاروو کنید اونکارو کنید گووش نمیکرد، منظورم اینه بچه ها از روی حرف و توضیح مجری شروع به انجام حرکتها میکردند اما نیلا  به حرف مجری و دی جی زیاد توجه نمیکرد و صرفا با دیدن بقیه سعی میکرد حرکات مشابه انجام بده، و بعضا اصلا نمیتونست هماهنگ رفتار کنه، انگار تمرکر کافی نداشت و حرکاتش دیر و کند بود، به جز البته بپربپر کردن و دست زدن که هماهنگ بود.

بدتر از همه موقع اجرای نمایش عروسکی بود که علیرغم توصیه اجراکنندگان که همه باید ساکت بشینند و نگاه کنند و کسی راه نره، نیلا تقریبا اصلا به نمایش نگاه نمیکرد و همش در حال تکون خوردن بود و اصلا گووش نمیکرد و به سوالات اجراکننده ها  و عروسکها جواب نمیداد، فقط حرکات تند و رقص و کتک زدن عروسکها براش جذاب بود و نگاه میکرد  میخندید، بعد دوباره بیخیال میشد و پیگیر نمیشد، مدام هم میرفت پیش بقیه بچه ها که در حال تماشای نمایش بودند و ازشون میخواست باهاشون دوست بشن، یا میخواست دستشون رو بگیره و با خودش ببره که با هم بازی کنند، درحالیکه مثلا بچه ها داشتند نمایش میدیدند و حتی یکیشون گفت برو اونور، نمیخوام دووست شم باهات، انگار که مثلا نیلای من مزاحمش شده باشه. درسته که نمایش عروسکی یکم طولانی بود و به نظرم ضرورت نداشت انقدر زمانش اونم برای بچه های زیر هفت سال زیاد باشه، اما با همه اینها اغلب بچه ها بیست دقیقه اول خوب تماشا میکردند درحالیکه نیلای من از همون اول براش جذابیتی نداشت.

من نشسته بودم و  به تک تک رفتارهای نیلا دقیق شده بودم و فیلم میگرفتم، البته نه که بخوام از نیلا فیلم بگیرم، دوست داشتم مثل بقیه مامانا فیلم از جشن و شادی بچم داشته باشم... اما بعداً فکر میکردم باید به همسرم هم نشون بدم که اونم ببینه و متوجه بشه چی میگم.

ممکنه بگید من یه مقدار حساس شدم، اما دوستانی که از گذشته با من هستند و نوشته های من رو از قدیم خوندند میدونند که من بابت یه سری رفتارهای خاص نیلا از دو سالگی چقدر پیگیری کردم و چقدر استرس و نگرانی کشیدم، یا ممکنه بگید بچه ها اینطوریند و بازیگوشند و  نمیشینند و.... اما حقیقت اینه که از حدود 20 تا بچه ای که تو جشن بودند من به وضوح میدیدم تقریبا همه بچه ها که حتی از بچه من کوچیکتر بودند حرفهای مجری رو اجرا میکردند و گوش میدادند و نمایش عروسکی رو هم خیلیها با دقت میدیدند و مثل دختر من مدام تکون نمیخوردند و دنبال اینور اونور رفتن نبودند من از همه صحنه ها فیلم دارم و قشنگ متوجه میشدم رفتار نیلا با بقیه متفاوته. نیلا اصلا توجه کامل نمیکرد و خیلی وقتها ناخن میخورد و همش چشمش دنبال من بود یا پی دوست شدن با بقیه بچه ها در شرایطی که قرار بود بشینه و نمایش ببینه. موقع عکس گرفتن  آخر جشن با ننه سرما  و عکس با دکور یلدا هم طبق معمول به زور عکس میگرفت و غر میزد و میخواست زودتر تموم بشه و به سختی نگاه دوربین میکرد...

راستش من خیلی نگران شدم، در گذشته هم سابقه این رفتارها رو تو جمع ازش داشتم، مادر و خواهرم هم چندباری ابراز نگرانی کرده بودند برعکس مادرشوهر و خواهرشوهرم که مدام تاکید میکنند نیلا کاملا عادی رفتار میکنه و همه بچه ها همینند و تو حساس شدی، اما مادرم که 30 سال معلم ابتدایی بوده اینبار به من گفت  نیلا خیلی باهوشه، اونم بچه های خیلی باهوشی تو کلاسش داشته که دوست نداشتن پشت میز بشینند و به درس گوش بدند، یا خواهرم بعد جشن تولدش که امسال تو همین خانه بازی گرفتیم، به من گفت نیلا اصلا توجه کافی نداره و با اینکه خیلی باهوشه اما به حرفهای اطرافیان زیاد دقت نمیکنه و به وضوع بهم گفت یکم با بقیه بچه ها فرق داشته و ممکنه فردا بره کلاس اول برات سخت بشه و نیلا ممکنه  سر کلاس نشینه و به درسش توجه نکنه و با وجود هوش زیاد از بقیه عقب بیفته و تو و معلمش و خودش اذیت بشید و باید پیگیری کنی.

تاکید میکنم نیلا دختر خیلی باهوشیه و براحتی همه چیزو یاد میگیره و براحتی میتونه حتی به زبان انگلیسی کلمات رو بگه یا بشمره، اما از بچگی هرگز دوست نداشت مدت طولانی بی حرکت بشینه و به حرفمون گوش بده یا مدت طولانی روی کاری مثل کتاب خوندن و ....تمرکز کنه (البته الان خیلی خیلی بهتر شده قبلترها اصلا نمینشست، الان خیلی بهتر شده و نقاشی می‌کشه و به داستانهام با علاقه گوش میده، اما از آموزش زیاد مستقیم حوصلش سر میره )، همش از سن کم دوست داشت روی تخت یا مبل بپربپر کنه و تو خونه و خیابون و مطب دکتر و بیمارستان و... بدو بدو کنه و از بلندی بپره و...حتی چندماهی هم که مهد کودک میرفت و مثلا کلاسی برای بچه ها میذاشتند، نیلا دوست نداشت بره سر کلاس و دلش میخواست فقط بدو بدو و بازی کنه، مربیش هم بهم گفته بود یکم حرکات دستش کنده و مثلا رنگ آمیزی کردنش از بقیه کندتره و مچ دستش ضعیفه و باید قوی بشه ، یا بهم گفته بود وقتی موسیقی بلند میذاریم گوشش رو میگیره یا خیلی استرس داره که مبادا کاری رو بد انجام بده و اعتماد به نفس نداره.

نیلا از بچگی به یه سری صداها حساس بود و به شدت مضطربش میکرد، الان هم همینه، مثل صداهای بلند مربوط به ساختن ساختمان که هر بار میریم بیرون ازم میپرسه الان ساختمون نمیسازند؟ منظورش اینه که صداها نیستند؟ یا از صدای آیفون از بچگی شدیدا مضطرب میشد و فرار میکرد میرفت کنار در بالکن و گوشاشو میگرفت و رنگش میپرید و من به همه میگفتنم کسی زنگ آیفون رو نزنه و به گوشیم زنگ بزنند درو باز میکنم (حتی به پیک دیجی کالا هم میگفتم، تا این حد اوضاع وخیم بود)،  اما الان تو 5 سالگی فقط گوشاش رو میگیره و دیگه فرار نمیکنه اما همچنان از صدای زنگ خونه استرس میگیره یا شبها حتما کنارش باید بخوابم یا ناخنهاش رو مرتب میخوره و ...

یا مثلا برای هر خطای کوچکی که انجام میده به شدت مضطرب میشه و پشت سر هم با رنگ پریده عذرخواهی میکنه و میگه عیب نداره اینطور شد؟ خیالم راحت باشه عیب نداره؟ این در حالیه که من بابت شیطنتهاش، اونطوری نبوده که خیلی برخوردهای خشنی بکنم یا بزنمش و....

و این در کنار خیلی مسائل ریز و درشت دیگه که از بچگی داشت و اینجا یا تو پیج اینستاگرامم هم نوشتم و وسواسهای فکری که در پست قبل کمی درموردش گفتم (موقع خوابیدنش یا موقع بیرون رفتن یا درمورد نوع لباسی که میپوشه) منو خیلی نگران کرده، پیش روانشناس هم تا همین دو سال پیش بردم اما تاثیر زیادی نداشت و همچنان نگرانی های من پابرجاست... البته یه سری نگرانیهام با گذشت زمان کمرنگ شدند خدا رو شکر (نگرانی از خدای نکرده اوتیسم و...)اما الان تقریبا مطمئنم که بچم با بقیه بچه ها تفاوتهایی داره.

رفتن به جشن و دیدن رفتارهای متفاوتش برای من حجت رو تموم کرد که باید یکبار دیگه ببرمش پیش یه روانشناس، راستشو بخواید چیزی که من با مطالعات خودم بهش رسیدم احتمال مشکل "نقص توجه و تمرکز" هست که میتونه با بیش فعالی همراه باشه یا نباشه...نیلا تا چیزی رو واقعا علاقه بهش نداشته باشه حاضر نیست روش تمرکز کنه، شاید خب درمورد ههمه آدمها اینطور باشه اما فکر میکنم مورد نیلا جدیتر باشه، نمایش عروسکی جذاب بود اما نیلا اصلا دنبالش نمیکرد، درحالیکه همه بچه ها نشسته بودند و نگاه میکردند حتی بچه های خیلی کوچیکتر از دختر خودم، دوسال دیگه نیلا میره کلاس اول و اونوقت اگر درسی براش جذاب نباشه مطمئنا بی قراری میکنه و گوش نمیده و از مدرسه بیزار میشه و با همه هوش بالایی که داره و گاهی منو متعجب میکنه، ممکنه خدای نکرده عملکرد ضعیفی از خودش نشون بده و آیندش رو تحت تاثیر قرار بده.

البته اینم بگم که خیلی از رفتارها و حرکات نیلا شبیه خود من در بچگی و همین بزرگسالی هست و شاید بعضی جاها من روی تاثیر گذاشته باشم، (خیلی هاش هم شبیه رفتارهای من نیست البته ) و من به خوبی درکش میکنم اما قطعا نمیشه از همه و مثلا معلمهای آیندش و دوستانش و ...همین انتظارو داشت...

بعد جشن موضوع رو با سامان درمیون گذاشتم و هر دو خیلی ناراحت و دمغ بودیم، گفتم من حدس میزنم فلان مورد رو داشته باشه اما با قطعیت نمیشه گفت و باید یه پزشک مطمئن تشخیص بده، تا شب خودخوری میکردم اما تهش به خودم گفتم ناراحتی بسه، الان موقع اقدامه، اگر این جشن هیچی هم نداشت حداقل تو رو به قطعیت رسوند که یه سری پیگیریها درمورد نیلا لازمه و هر چه سریعتر باید دوباره ببریش پیش روانشناس اطفال، البته خب مدتها بود میخواستم بابت استرس زیاد و ناخن جویدن و وسواس فکریش ببرمش پیش یه دکتر خوب، اما گزینه "اختلال نقص توجه و تمرکز" تو فکرم نبود، الان این موضوع بیشتر از همه چیز نگرانم کرده، چیزی هم نیست که من بخوام تشخیص بدم، باید روانشناس و وروانپزشک ماهر با تستهای مختلف یا حتی با گرفتن نوار مغزی تشخیص قطعی بدند، ممکنه اشتباه کنم و مثلا رفتار نیلا به خاطر استرس شدیدش باشه (که البته اونم  خیلی ناراحت کنندست و نیاز به درمان داره) یا مثلا اینکه اغلب تنها بوده  وهمبازی نداشته باعث شده باشه یه سری رفتارهاش متقاوت باشه، اما به هر صورت باید بیفتیم دنبالش و قبل اینکه این مشکل رو مثل من با خودش به بزرگسالی ببره، درمانش کنیم، البته که متاسفانه میدونم این موضوع درمان صددرصد نداره اما قطعا شرایطش رو در آینده نسبت به زمانیکه به حال خودش رهاش کنم بهتر میکنه....

یکم تو نت و اینستاگرام درمورد روانشناس اطفال جستجو کردم و سعی کردم خیلی هم وسواس نشون ندم و سختگیری نکنم که وقتمون بیشتر از این تلف نشه، در نهایت یه نفرو انتخاب کردم و تماس گرفتم که نیلا رو ببرم، اما گفتند وقت حضوریشون تا سه هفته دیگه پره و فقط وقت آنلاین میتونم بگیرم، ضمن اینکه جلسه اول کاری با کودک ندارند و فقط والدین باید حضور داشته باشند، دیدم اگر بخوام تا سه هفته دیگه صبر کنم، فرصتم از دست میره  و نگرانی هم دیوانم میکنه، دیگه گفتم بذار جلسه اول رو آنلاین بردارم و جلسات بعد رو حضوری و آنلاین تلفیقی...

این شد که امروز ساعت 4 بعداز ظهر وقت مشاوره دارم باهاش، قرار شده سامان زودتر بیاد که بچه ها و بخصوص نویان رو نگهداره تا من بتونم صحبت کنم، خدا کنه دکتر خوبی باشه و بیخودی وقت و پولمون هدر نره و نتیجه بگیریم....من خیلی نگران دخترم هستم، با همه همه شیرین زبونیا و هوش بالاش، میفهمم که تفاوتهایی با بچه های دیگه داره، اضطرابش اصلا نرمال نیست و رفتارهای وسواسیش هم نگران کنندست، اگر این احتمال جدیدی که دادم تایید بشه، راه درازی در پیش داریم و باید وقت زیادی بذاریم برای درمان، امیدوارم که اشتباه حدس زده باشم، به هر حال من و همسر به عنوان پدر و مادر بچه ها باید خیلی مراقب باشیم که بچه ها در فضای سالمی بزرگ بشن و این مدت خیلی تلاش کردیم دعواها و بحث هامون رو کمتر کنیم و خدا رو شکر تا حدی موفق شدیم،  اما غیر از این موضوع که وظیفه هر والدینی هم هست، باید تمرکز ویژه ای هم داشته باشیم روی مواردی که حس میکنم در دخترم با بقیه بچه ها متفاوته...درمورد نویان هنوز نمیتونم چیز خاص و خیلی متفاوتی حدس بزنم اما درمورد بدغذاییش و خوابش و یه سری موارد دیگه اثنای صحبتها چیزهایی مطرح میکنم.

دو ساعت دیگه وقت مشاوره آنلاین هست و باید زودتر بچه ها رو ناهار بدم، و یکم خودمو مرتب کنم و حرفامو جمع بندی کنم که به روانشناس بگم، خدا کنه بچه هام هم موقع مشاوره آنلاین همکاری کنند. امیدوارم صحبت با این روانشناس کمک کننده باشه، و کمی از نگرانی هام کم کنه و راهی جلوی پامون بذاره که بتونیم استرس زیاد نیلا و ناخن جویدن و وسواسش رو به حداقل ممکن برسونیم.... جون من به جون این بچه بستست، بین نیلا و نویان برای من فرقی نیست، اما عشقی که به نیلا دارم ریشه دارتره، 5 سال شب و روزم با این بچه گذشته، خیلی سختیها رو با هم پشت سر گذاشتیم، خوشبختی و آرامشش نهایت آرزوی منه.

لطفا دعامون کنید...

من اومدم با یه پست طولانی دیگه این پست رو پریشب ( نیمه شب 20 آذر) نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم:

شیطنت بچه ها و بخصوص نویان خیلی خیلی زیاد شده، در عین اینکه خیلی شیرین و بانمکند، اما دیگه از یه تایمی به بعد انقدر که دنبالشونم و خرابکاریهاشونو درست میکنم (به ویژه مال نویان رو!) یا دستورات ریز و درشت نیلا رو اجرا میکنم و پیگیر کارها و غذادادن و غذادرست کردن براشون هستم، حسابی کم میارم! حدودای هفت و نیم هشب  شب و نزدیکای رسیدن سامان که میشه دیگه این کم آوردن به اوج خودش میرسه و زنگ میزنم که کجایی دیوونه شدم یکم زودتر بیا! اونم طفلی خسته و کوفته دلداریم میده.

صبح که بیدار میشن کلی قربون صدقشون میرم و بغلشون میکنم و ناز و نوازششون میکنم، شبها که برای خوابوندنشون به هزار دردسر میفتیم و بین خودمون زن و شوهر هم بحث و دعوا میشه، کم مونده کتکشون بزنم و بد و بیراه بگم (یه کلیپ طنز در همین مورد تو اینستاگرام هست شاید دیده باشید قشنگ منم!)! به خدا من نمیفهمم بقیه بچه ها هم اینطوریند؟ خدا میدونه ما چقدر برای خوابوندنشون اونم تازه 12 شب به بعد اذیت میشیم! ممکنه بخشیش ناشی از عدم مدیریت من و باباشون باشه اما خدایی بخشیش هم به خاطر رفتارهای خاص و عجیب خودشونه که تو بقیه بچه ها ندیدم و این بیشتر درمورد نیلا صدق میکنه، نیلای من عادت بدی داره و تا مطمئن نشه داداشش خوابیده امکان نداره بخوابه، یکی از چند نمونه وسواسهای فکریشه! دیشب مجبور شدم با تهدید و ضربه به پشتش مجبورش کنم بره تو تختش بخوابه!! حالا یک ساعت قبلش تو بغل هم کلی عشق و عاشقی میکردیم و اون میکفت دوستت دارم و چه مامان خوبی دارم چه مامان قشنگی دارم من! چقدر لاکت قشنگه!، چقدر موهات قشنگه (الهی قربونش برم من با این حرف زدنش، کلی برام دلبری میکنه این روزها )، منم میگفتم چه دختر خشگلی دارم! عاشقتم مامانم، دوستت دارم، عشق منی، عزیز دلمی، قلبمی و از اینجور حرفها!  یکساعت بعد داشتم با صدای بلند بهش میگفتم دیوونم کردی من با تو چیکار کنم برو بخواب دیگه! باز مثلا موقع خوابیدنش از دلش درآوردم و کلی بوسش کردم، از طرفی به هیچ عنوان نمیتونم مثلا نویان رو همراه نیلا ببرم تو اتاقشون که همزمان که نیلا داره روی تختش میخوابه، من پایین تختش نویان رو روی پام بخوابونم! نیلا به شدت اذیت میشه و حتی گریه میکنه و استرس میگیره و من باید بیرون از اتاق تو سالن نویان رو بخوابونم، بعد بهش اطلاع بدم نویان خوابیده که خیالش راحت بشه! البته وسطاش هم هی باید پروسه خوابیدنش رو توضیح بدم که آره نویان داره چشماشو میماله و نزدیکه که خوابش ببره یا مثلا نویان رو روی پا گرفتم و داره کم کم خوابش میبره و چیزی نمونده نگران نباش چون مدام از داخل اتاقش میپرسه و همزمان چند بار میگه شب بخیر مامان شب بخیر بابا!!! آخر سر هم  نویانی رو که  با بدبختی خوابیده! نشونش بدم که مطمئن بشه الکی نمیگم! و سر جاش بخوابونمش روی تشک پایین تخت نیلا که نیلا دیگه صددرصد خیالش راحت بشه، تازه بعدش خودم برم دراز بکشم تو اتاقشون و با نیلا یکم دیگه عشق از خودمون در کنیم، بعد نیلا چندبار هی لیوان آبش رو برداره یه ذره بخوره هی دوباره روی تختش دراز بکشه، و دو سه بار این حرکتو انجام بده (از تشنگی نه ها، یه مدل عادت و وسواسه این آب خوردن چند باره و دوباره دراز کشیدن که منم زمانی داشتم!) در مرحله آخر یه صدای مخصوصی که برای موقع خوابیدنش هست رو چندبار تکرار کنه (مثلا 5 بار با صدای بلند و لحن مخصوصی یه چیزی بگه شبیه "خواب خواب خواب")، بعد یکی دو مرتبه دست همو از لای نرده های تختش بگیریم و من ازش بپرسم عشق من کیه بگه نیلا، نفسم کیه جواب بده نیلا!، آخرش هم بعد نیمساعت خوابش ببره درحالیکه داره تلاش میکنه با چشمای باز بخوابه!!! تازه یه مرحله رو حذف کردم و قصه شب رو چند وقتیه با هزار ترفند ترکش دادم که اونم دلایلی داشت و الان فقط گاهی براش قصه میگم!  دیگه هیچ ایده ای برای قصه شبانه نداشتم!

خلاصه که من به عمرم یادم نمیاد نیلا همینطوری از شدت خستگی خوابش برده باشه و یهو مثلا ببینم یه گوشه خوابیده، تا برقها خاموش نشه و نویان نخوابه و  من خودم کنار نیلا دراز نکشم، امکان نداره بتونه بخوابه حتی اگه تو اوج خستگی باشه و خوابش هم بیاد مقاومت میکنه! نویان یکم شرایطش بهتره اما همونم مثلا تا دو سه ماه پیش فقط با باباش میخوابید و باباش بود که قلق خوابوندنش دستش بود (براش آهنگ مخصوص میذاشت و راهش میبرد و تو بغلش میخوابوند) الان برعکس شده و فقط و فقط پیش من میخوابه و اگر باباش برای خوابوندنش بغلش کنه یا ببره تو اتاق، جیغ و داد و گریه میکنه، سامان میگه به گریه هاش محل نذار من میخوابونمش، اما وقتی میبینم بچه ای که اغلب با شادی و خوش اخلاقی بازی میکنه موقع خوابیدن انقدر برای بغل من بیتابی میکنه، دلم میسوزه و به هر سختی و بین کارهام که باشه ترجیح میدم خودم بخوابونمش که بچم قبل خواب اضطراب نگیره، چون قشنگ مشخصه چقدر استرس بهش دست میده وقتی سامان از من جداش میکنه برای خوابوندن، بماند که سامان اغلب این رفتارهای من رو میذاره پای باج دادن به بچه ها، اما من فقط میخوام کاری کنم بچه هام آرامش داشته باشند، و اینکه یه سری رفتارها ناشی از یه سری اختلالات روحیه و من باید درک کنم چون خودم هم داشتم (درمورد نیلا میگم)، نویان هم که تو سن اضطراب جدایی از مادره (1 تا 3 سالگی که تو یک و نیم سالگی به اوج میرسه) و برای همین انقدر بهم چسبیدست، برای سامان توضیح میدم و براش از اینستاگرام کلیپ میفرستم که مدام منو مقصر جلوه نده که تو خیلی مدارا میکنی و ...

 خلاصه اینجوریاست که شبا با بدختی هر دوشون میخوابند و کلی اعصاب خوردی برای ما دارند! حالا ساعت شده یک نصفه شب و تازه اون موقع یه مامان خسته داغون داره فکر میکنه تو این خستکی و خواب آلودگی چطوری بشینه پای لپ تاپ، حالا یا کار اداره انجام بده یا پست وبلاگ بنویسه و کامنتها رو جواب بده یا بره برای ملت کامنت بذاره! رابطه خصوصی یا صحبت کردن با همسر بدبخت که دیگه اصلاً یه آپشن غیرقابل تصور و لاکچری میشه، چون همزمان با پروسه خوابوندن بچه ها، ایشون هفت پادشاه رو در اتاق دیگری از خانه کوچک ما خواب میبینند (به ندرت البته افتخار بیداری ایشون رو هم دارم). درسته بهش غر میزنم اما ته دلم میدونم حق داره بنده خدا، خیلی خسته میشه طی روز و وقتی هم خونه میاد باز کمک حالمه.

دیروز داشتم به همسرم میگفتم ببین من اگه سر کار برم شاید از جهاتی راحتتر باشم و اینهمه بابت بچه ها و شیطنتهاشون حرص نخورم و نصفه روزو تو محل کارم استراحت کنم ، اما خب اون چیزی که سر کار رفتن رو برای من خیلی سخت میکنه اینه که باید به فکر پرستار برای بچه ها باشم یا بدتر از اون فکر مهد کودکی که هردوشون رو صبح به صبح بذارم (بماند که باید صبح خیلی زود با بدبختی بیدارشون کنم و دستشویی ببرم و پوشک عوض کنم و حاضرشون کنم ببرم که راحت نیست اصلاً) و بعد عصر هر دو رو از مهد بردارم و با کلی شیطنت برسیم خونه، خب مهد کودک خیلی هم به خونمون دور نیست اما به جز اسنپ نمیشه ماشین دیگه ای گرفت و مسیرش ماشین خور نیست،یا مثلا  نگرانی بابت غذاشون که باید از شب قبل آماده کنم که میرسیم خونه آماده باشه و نگرانی مداوم از مریض شدن بچه ها تو مهد کودک و دکتر بردنشون و مرخصی گرفتن تو دوران مریضی شون و... پرستار هم بگیرم یه جور دیگه مشکل و سختی داره هرچند در کل راحتتره بماند که نیلا سال بعد باید بره پیش دبستانی و در هر حال نمیشه برای اون پرستار گرفت و خب اینکه برای نویان پرستار بگیرم بعد همزمان نیلا رو بذارم پیش دبستانی کلی هزینش زیاد میشه و کارو سختتر میکنه، به اینا که فکر میکنم بازم هزار بار تو خونه موندن رو ترجیح میدم و از خدا میخوام دورکاریم تمدید بشه، و همش نگران روزی هستم که دورکاریم رو تمدید نکنند و بخوام این پروسه رو که توضیح دادم انجام بدم،  درمورد نیلا تجربش رو دارم و میدونم چقدر وقت و انرژِی میگیره.

تو خونه موندن هم خب سختیهای دیگه ای داره و گاهی بچه ها رس آدمو میکشند، اما خب هزار بار بهتر از گزینه مهد کودک و پرستار هست و من با همه سختی ها هزار بار شاکرم که این فرصت رو بهم دادند و الهی که ادامه دار باشه، واقعا و از ته دل میگم زنان خانه دار که امورات خونه و بچه ها رو به خوبی مدیریت میکنند واقعا مسئولیت و بار سنگینی روی دوششونه. من خودمو یه کدبانوی تمام عیار نمیدونم و بیشترین تمرکزم رسیدگی به بچه هاست و کارهای حاشیه ای خونه و بشور و بساب و اینجور کارها رو اونقدرها انجام نمیدم و سامان هم خیلی تو امورات خونه کمک میکنه، اما با همه اینا گاهی از حجم کارها بدجور خسته میشم.

نویان خیلی زیاد شیطون شده، کنترلش واقعا سخته! نیلا تو همین سن خیلی شیطون بود یادمه همه میگفتیم باید نیلا پسر میشد و اشتباهی دختر شده! اما الان میبینم نه بابا نیلا بازم با همه شیطنتهاش به گرد پای نویان هم نمیرسید! من زیاد پیش نمیاد بخوام بچه ها رو بزنم (البته تو بعضی مقاطع متاسفانه بیشتر شد)، همیشه هر کسی رو که میدیدم اینکارو میکنه (سمانه، خواهرم و ....) قضاوت میکردم یا خواهش میکردم اینکارو نکنه، اما به خدا قسم شیطنت اینا گاهی راهی نمیذاره و الان گاهی میگم اونا هم انگار حق داشتند گاهی! همه وسایل خونه من خراب شده! کاش فقط وسایل بود، حتی خود خونه هم خراب شده، شوفاژ هال رو از جا کندند و باید با بنایی سر جاش نصب بشه و کلی هزینه داره، دیوارها رو با میله و مداد و خودکار و وسایل نوک تیز  یا با تاب پایه دار موقع تاب خوردن و وسایل دیگه ضربه زدند، مبلهام رو نویان با خودکار خط خطی کرده! پاک هم نمیشه، در و دیوارها کثیف و آسیب دیده! دستگیره درها خراب! دستگیره کمد و عسلیها رو کندند و نمی‌دونم بعضیهاش کجا افتاده، در یخچالم رو با نوک مداد یا خودکار و اجسام دیگه ضربه زدند و غر کردند و چندجاش تورفتگی پیدا کرده! کشوی تختم  جا نمیفته! کشوی میز تلویزیون رو خراب کردند بسکه توش رفتند ایستادند! سیم ریسیور ماهواره رو کشیدند و پاره کردند و الان کار نمیکنه! نیلا که دو ساله بود لپ تاپم رو انداخت و قابش شکست و این سری که تعمیر کردم سه تومن خرج روی دستم گذاشت! (در کنار سایر موارد) کلی وسایل و ظروف و دکوریا شکسته،اسباب بازیای گرونشون رو داغون کردند و یه چیز درست و حسابی نذاشتند  که بدم خواهر کوچیکم برای بچش استفاده کنه! در کمد دیواری رو ازلولا درآوردند و درش بسته نمیشه (کار نیلا البته)، مبلها که خیلی وقت نیست که خریدم تورفتگی پیدا کرده در اثر بپربپر کردن نیلا و پایه یکی از مبلها هم شکسته! نیلا بچه که بود یه اسباب بازی انداخت تو چاه دستشویی و سالهاست چاه گرفته اما به دلایل فنی امکان فنرزدن نیست و باید رسما دستشویی رو بکنیم و بنایی کنیم که کلی هزینه داره، در حموم و دستشویی پوسیدست که بخشیش به خاطر آب ریختن های نیلا تو بچگیهاشه، بخشیش هم البته خودمون! بس که لامپهاذ رو نویان روشن و خاموش می‌کنه دم به ساعت میسوزند و باید هزینه کنیم! پرده سالن رو از جا درآورند و سامان با بدبختی رو هم سوارکرده! بازم بگم؟! باید حداقل صدتومن  به بالا خرج خونه کنیم تا بفروشیم! منم باید یکم اینا بزرگتر شدند وسایل خونه رو کم کم عوض کنم!

اینا تازه خسارات مادیه، نویان انقدر از روی محبت موهای من رو دونه دونه میکشه که برای اولین بار موخوره گرفتم، گاهی هم که از روی محبت یا عصبانیت گاز میگیره و بدنم کبود میشه که البته الان کمتر شده، این سری که آرایشگرم گفت موهات رو باید یه روز بیایی موخوره گیری کنم تعجب کردم، گفتم من هیچوقت موخوره نداشتم آخه چرا؟ بعداً متوجه شدم یکی از دلایل موخوره همین کشیده شدن مو هست و نویان هم که 24 ساعته داره موهای من رو میکشه و باهاشون بازی میکنه، عاشق بازی کردن با موهامه، هم برای من و هم نیلا، اما خب موهای من بیشتر، صبحها که زودتر از من از خواب بیدار میشه بچم هیچ سروصدایی نمیکنه و منو بیدار نمیکنه، فقط سرشو میذاره روی بالش من و موهام رو دونه دونه میکشه و باهاشوون بازی میکنه تا بیدار شم.... طی روز هم اینکارو میکنه و همش از روی محبته اما گاهی واقعا عصبی و کلافه میشم.

داشتم میگفتم یه وسیله سالم برامون نذاشتند و همه اینا شده انرژِی منفی که من الان و در این مقطع نسبت به خونم دارم (البته سری پیش که سمانه اومد و یکم دکور رو عوض کرد حالم خیلی بهتر شد) .

شاید بگید ما باید اینا رو جمع کنیم یا مدیریت کنیم و خونه رو خلوت کنیم، اما خدا شاهده به این راحتی نیست، خونه من اونقدرها بزرگ نیست و انباری هم ندارم، هر جا هم وسایل رو بذارم یه جوری پیداش میکنند، ضمن اینکه من نمیتونم مدادرنگیا یا ماژیکی که نیلا باهاشون نقاشی میکنه رو جمع کنم، نیلا میاره وسط، نویان برمیداره و میره مبلها یا در و دیوار رو نقاشی میکنه! یا مثلا با مداد نوک تیز دیوارها رو خراب و سوراخ میکنه یا خط خطی میکنه! هزار بار در روز نویان میره در یخچال رو باز میکنه میترسم موتورش بسوزه یا کابینتها رو میریزه بیرون و وسایلش تو کل خونه ولو میشه! خب الان میگید از این وسیله هایی که کابینتها رو باهاش میبندند بگیریم! هزار تا ازش گرفتم، نویان به راحتی بازشون میکنه!  کاری که نیلا با همه شیطنتهاش نمیکرد، انقدر یخچالم رو این دو تا باز و بسته کردند که انگاری ایراد پیدا کرده! قابلمه ها از تو کابینتها همه بیرون ریختند و هر قدر هم میچینم سر جاشون باز میریزن بیرون البته الان بیشتر نویان اینکارو میکنه و نیلا هم باهاش همکاری میکنه! الان دیگه با کش و پارچه ها تک به تک کابیتتها رو بستم اما کار کردن تو چنین آشپزخونه ای برای من سخته! هی باز کنم هی ببندم (بخصوص درمورد یخچال که هزار بار در روز باید استفاده کنم) و این وسط که یک دقیقه درشو باز میکنم، سر و کله نویان پیدا میشه و از هر جایی باشه به اصطلاح بو میکشه و خودشو میرسونه! 

دیشب که دیدم از باز بودن در یخچال استفاده کرد و برای بار هزارم رفت داخل یخچال و برنج سفید ها رو ریخت اینور و اونور، طاقت نیاوردم و زدم پشتش و انداختمش بیرون! یه خورده گریه کرد و سر من داد کشید (چند روزه یاد گرفته خیلی بامزه سرمون جیغ میزنه! این دیگه جدیده!) و بعد هم اومد منو با دندون های تیزش گاز گرفت، منم نصفه شبی از گاز گرفتن این فسقلی جیغ میزدم، بعد سامان اومد به من تذکر داد که آره شرفمون تو این ساختمون رفت چه خبره، منم میگفتم خب مگه دست خودمه! تو بیا این بچه رو جمع کن، تو رو گاز نگرفته بدونی چطوریه که! هنوز به چند دقیقه نرسیده بود که یخچال رو ول کرد و از اوپن آشپزخونه رفت بالا. حالا ما صندلی های ناهار خوری رو گذاشتیم روی اوپن که مثلا نیاد روش بشینه و خدای نکرده بییفته اما از روی همون صندلیها هم اومده بود بالا و اگر پای سامان لحظه آخر نگرفته بودش با سر میفتاد زمین از ارتفاع دو متری!!! باز من اینجا از ترس جیغ زدم و باز دعواکردن سامان که بابا ملت فکر میکنند چه خبره و منم میگفتم گور بابای ملت! اینجا یه مجتمعه دیگه! مگه بقیه ملاحظه میکنن شب و نصفه شب مهموناشون میان و میرن! گفتم مگه دست خودمه خب! میخوام بگم ما هر ترفندی پیاده میکنیم نویان راهی برای خنثی کردنش داره! یا پریروز خدا رحم کرد رفته بود پریز برق رو که همیشه پشت وسایل قایم میکنیم و برای چند ساعتی وسایل جلوش نبود، دستکاری میکرد و از جا کندش! داشت باز دست میکرد داخل سوراخی که خودش کنده بود که سر رسیدم! من نمیتونم اصلا لحظه ای ازش چشم بردارم.

خدا شاهده تازه خیلیا به من میگن خیلی با بچه ها مدارا میکنی و صبوری و .... (بخصوص وقتی فقط نیلا رو داشتم)، مامانم که چند روز خونمون بود میگفت بازم تو خوبی و خدایی خیلی شیطونند و چقدر خسته میشی تو، ماریا پرستار سابق بچه ها هم همینو می‌گفت! همین سمانه دوست خوب واحد بغلی، خیلی راحت بچه ها رو میزنه و اتقافا ازش حساب میبرند و ساعت نه شب همگی خوابند! البته اینم بگم که دیدن رفتار سمانه با بچه ها متاسفانه روی رفتار منم تاثیر گذاشته ناخوداگاه و منم خیلی وقتها برخلاف زمان بچگی نیلا، سرشون داد میزنم یا گاهی آروم میزنمشون، بسکه سمانه رو در همین حالت دیدم و صداش هم تو خونه ما میاد معمولا به لطف خونه های آپارتمانی و رفتار اون تو ضمیر ناخوداگاه منم رفته و گاهی رفتارم شبیه اون میشه و خودم میفهمم (البته منصف بخوام باشم به وقتش سمانه خیلی‌ هم به بچه هاش رسیدگی میکنه.)

نیلا هم که عاشق اینه که بره از روی مبلها بپره پایین یا بره روی تخت بپر بپر کنه یا تو راهرو بدو بدو کنه منم به خاطر همسایه ها همش تذکر میدم اما گوش نمیده آخرش مجبور میشم فریاد بزنم یا تهدید کنم یعنی هیچ راهی برام نمیمونه به خدا، مدام نگران همسایه ها هستم که نگن اینا چه بی ملاحظه اند، البته نیلا فعالیتهای آروم مثل نقاشی و خاله بازی و پوشیدن لباسها و روسرهایی من و دیدن تلویزیون و البته بازی با گوشی هم زیاد انجام میده اما به فعالیتهای حرکتی هم خیلی علاقه داره و نویان هم میبینه و یاد میگیره و میخواد تقلید کنه و خیلی وقتها به خودش آسیب میزنه!

کلا نویان خیلی زیاد آسیب میبینه! سر و صورتش موقع بدو بدو و شیطنتها مدام به در و دیوار و کابینتها میخوره! همین چند روز پیش از روی اسب اسباب بازیش افتاد و لب بالاش پاره شد و دهنش پر خون شد!!! با همون لب و دهن خونی سرشو با گریه گذاشت روی مبل من و کل مبل رو خونی کرد! منم که حساس به نجس و پاکی! حالا اول به خاطر خودش کلی استرس کشیدم و هی بدنش و داخل دهنش رو بررسی میکردم، بعد که مبل خونی رو دیدم حسابی کفری شدم، با هزار بدبختی پاک کردم خونها رو! تازه هنوز جای خودکارها رو که یکماه پیش کل مبلو باهاش نقاشی کرد وقت نکردیم پاک کنیم.... از زخمی شدن ابروش یکماه نگذشته که لبش هم اینطوری شد، اینهمه مراقبت میکنم خدایی اما واقعاً از یه جایی دست مادر و پدر نیست.

تا وقتی بچه ها بیدارند و بخصوص نویان، اصلا نمیتونم گوشی یا لپ تاپ دستم بگیرم و به کارهای اداره برسم یا پست بنویسم و مثلا برم برای دوستای وبلاگی پیام بذارم، نویان همش میخواد گوشی رو از دستم بگیره، الان که ده صبحه (ده صبح 20 آذر دوشنبه) هنوز خوابند که تونستم بیام این پست رو بنویسم، دیشب بعد خوابوندنشون (حدودای یک شب) انقدر خسته بودم که لپ تاپم رو نیمساعتی روشن کردم که به کار اداره برسم و برم برای دوستان وبلاگی پیام بذارم اما از شدت خستگی زود خاموشش کردم و خوابیدم!  صبح ساعت گذاشتم بیدار شم و به کارهام برسم اما باز نتونستم بلندشدم و ساعتو خاموش کردم و به خوابم ادامه دادم. بیدار هم که باشن عملا  استفاده از لپ تاپ غیر ممکنه و گوشی هم با هزار سختی، متاسفانه نویان هم مثل نیلا به شدت به گوشی معتاد شده، البته بخش زیادیش به این خاطره که متاسفانه من برای غذا دادن بهش همیشه باید از گوشی و فیلم و کارتون استفاده کنم و تقریبا بدون گوشی هیچی نمیتونم بهش بدم، مگه اینکه مثلا هفت هشت ساعت گرسنه نگهش دارم که خب دلم نمیاد، نیلا هم همین رویه رو بچه تر که بود داشت  و الان خدا رو شکر بهتر شده، امیدوارم نویان هم این مرحله رو رد کنه، الان خیلی وقتها سر گوشی من بین این دو تا دعواست.

من بقیه رو نمیدونم اما خداییش بچه های من راحت بزرگ نشدند، یعنی من متحمل سختی زیادی شدم، نیلا که یه سری رفتارهای وسواسی و اضطراب شدید از یک و نیم سالگی به بعد داشت و کلی درگیر روانشناسای حضوری و آنلاین شدم و چند تا عمل چشم پشت سر هم داشت بابت آب مروارید مادرزادی که برای هر کدوم مردم و زنده شدم (آخریش سر بارداری نویان بود و نیلا دو سال و هشت ماهه بود) و بعد هم دردسر عینک نزدنش که هنوزم ادامه داره و  کلی بابتش حرص میخورم، بعد هم یبوست بینهایت شدیدش که بابتش تا چهارسالگی پوشک میشد و کلی دارو و پودر میخورد و شیاف براش میذاشتم با هزار بدبختی! (فقط برای پیپی تا 4 سالگی پوشک میشد وگرنه که از دو سالگی برای جیش از پوشک گرفتمش و حتی یکبار هم خودشو کثیف نکرد بچم). 

با کلی غصه از نه ماهگی و بعد تموم شدن مرخصی زایمانم، نیلا رو با دل خون از خودم جداش کردم و مهد کودک گذاشتمش و  بردن و آوردنش به مهد کودک که کار راحتی نبود و مریض شدنای پشت سر هم و کرونا و گیر و گرفتاری پرستار گرفتن  و تمام اینا همزمان با بیماری سرطان پدر عزیزم بود و غصه ای که بند بند وجودم رو فلج میکرد، بعد هم بارداری مجدد با یه بچه شیطون و رفتن سر کار و بدو بدوهای بارداری و دیابت و و آزمایش و سونو و.‌.، بعد ‌هم تولد پسر گلم و سختی های داشتن نوزاد در کنار رسیدگی به یه بچه سه ساله اونم در بحبوحه بیکاری و بی پولی و بدهی سامان و  بحث و دعواهامون و مشکلی که سر خرید و فروش خونه پیش اپمد و آخرش هم رفتن ناگهانی پرستار بی معرفت درست یک هفته قبل برگشتن سر کارم (مرخصی زایمان برای نویان) و منی که نمیدونستم باید چه خاکی به سر بریزم و زندگیم سراسر آشفته بود با همسری که از نظر روحی در بدترین شرایط ممکن بود و من مجبور بودم بچه هام رو پیشش بذارم و برم سر کار... نویان هم که خب فاصله سنی کمی با نیلا داره و اونم که وارد زندگیمون شد یه سری سختیهای دیگه با خودش اورد (البته در کنار شیرینی های زیادش) و الان هم خب دغدغه های ریز و درشت ادامه داره هر چند به لطف خدای بزرگ، آرامشم کمی بیشتر شده و با همه این سختیها جونم به جونشون وصله و حاضر نیستم حتی یک روز برن جایی و کنارم نداشته باشمشون (البته حالا دو سه ساعتی برن خیلی هم خوبه که برای من کلاً این گزینه قفل بوده تو این 5 سال اخیر). 

باید نویان رو هم ببرم چشم پزشکی و الهی خدا نظری کنه و نویان مشکل نیلا رو که ارثی هم بوده نداشته باشه، تحمل این یکی رو ندارم خدایا...امیدوارم رفتارهای وسواسی و استرس نیلا رو هم به ارث نبره، فعلا شیطنت زیادش خیلی دردسرسازه و اینکه کارهای خطرناک زیاد میکنه و من مدام نگرانم خدای نکرده اتفاقی براش نیفته... یا مثلا خیلی زیاد مریض میشه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون مهد کودک میرفت و بعد اینکه براش پرستار گرفتم تقریبا اصلا مریض نشد، اما نویان با اینکه من همش تو خونه ام و جایی نمیره بازم به یه طریقی مریض میشه و دارو دادن بهش  هم مصیبته. یا مثلا خیلی زیاد پوشکش پس میده بخصوص صبحها و خیلی پیش میاد لباسهاش رو چندبار طی روز عوض کنم، شیطنتهاش خیلی خیلی زیاده و زده رو دست نیلایی که من و بقیه همیشه فکر میکردیم خیلی شیطونه و مثل دخترها نیست باید پسر میشده! حالا میفههمم نه نیلا همون دختر شیطون بوده، شیطنت پسر یه چیز دیگست...

البته من اینا رو از روی گله و شکایت نمیگم ها، دارم یه جورایی شرایط رو توصیف میکنم، خدا میدونه قصدم هم این نیست که بگم من تنها مادری هستم که این سختیها و دردسرها رو دارم و میدونم مادرانی با شرایط سختتر هم بسیارند، اما خدا وکیلی دیدم مادرانی رو که شرایط راحتتری دارند و بچه هاشون هم راحتتر بزرگ میشن، یا حداقل میدونند همیشه خونه هستند و نگران برگشت به کارشون نیستند، در مجموع از ته دلم میگم مادر بودن خیلی خیلی سخت و در عین حال خیلی شیرینه، من الان خیلی وقتها نگران مادر شدن خواهرم هستم و از خدا میخوام از عهده سختیهاش بربیاد چون خیلی روحیه حساس و شکننده و البته استرسی داره، یا مثلا وقتی سونیا خواهر شوهرم میگه دلش نمیخواد بچه دار شه و از مسئولیتش و تربیت کردن درست بچه ها و آیندشون میترسه و ترجیح میده یه گربه دیگه داشته باشه (یه گربه ناز پرشین پشمالو داره، میگه یکی دیگه هم میخوام براش بیارم)  نمیتونم قضاوت کنم و حتی حق میدم که نگران بچه دار شدن و دردسرها و مسئولیتهاش باشه و نخواد بچه بیاره، شاید قبلاً میگفتم مثلا چه لوس، گربه چیه و ....(تو دلم البته) اما الان بهش حق میدم و حتی گاهی میگم کار درست همینه که حالا حالاها یا حتی کلا بچه دار نشه (به شرطیکه احساس کمبودش رو نکنه)، باز تا وقتی یک بچه داری، شرایط خیلی راحتتره، اما وقتی دو تا میشند، بخصوص با فاصله کم و سن مادر و پدر هم کم نیست (من سه ماه دیگه 40 سالم تمام میشه و سامان 39 سالش)  خیلی برای والدین و بخصوص مادر و به ویژه از نوع شاغلش سخت میشه، مخصوصا اگر مثل من هیچ کمکی از نوع خاله و عمه و مادر و مادرشوهر نداشته باشی که گهگداری کمک حالت باشند و باری از روی دوشت بردارند. 

با همه اینها بازم میگم من با این دو تا خیلی زیاد هم عشق میکنم، انقدر شیرین و بامزه اند و بوسیدنشون منو چنان غرق لذت میکنه که حاضر نیستم با هیچ لذتی در دنیا عوضش کنم، اینو شعاری نمیگم، واقعا بوسیدن و نوازش کردن اینا منو به عرش میرسونه، انگار هدیه ای آسمانی از طرف خداست، زمانهایی مثل همین الان که نیلا سرشو میذاره تو بغلم یا نویان که بینهایت با محبته و صبحها که بیدار میشه میاد بغلم و من و خواهرش رو ناز میکنه و هر موقع بهش میگم منو ببوس، یه بوس صدا دار بهم میده اینا خیلی خیلی لذت بخشه، تا تجربه نکنه کسی درکی ازش نداره و مادرا خوب میفهمند من چی میگم (الهی خدا به همه آرزومندان فرزند سالم عطا کنه آمین)....اما خب همه اینا دلیل نمیشه که واقعیتهای سخت مادری رو نبینیم و فقط به خاطر همین لذتهایی که گفتیم فرزندی رو به دنیا بیاریم که مطمئن نباشیم از عهده تربیت و بزرگ کردنش برمیایم....

نویان پسرکم یکی دو ماهیه که داره تلاش میکنه جمله بگه، الان وقتهایی که میخوام عوضش کنم یا به زور نگهش میدارم بهم میگه "نکککن" یه نکن کشدار و غلیظ که میمیرم براش و کلی بوسش میکنم، یا مثلا میگه "بسسه" و مثل نیلا "س" ش یکم میزنه که من خیلی دوست دارم، یا وقتی آب میخواد میگه "آب بیده،" یا خواهرش رو آبی یعنی آبجی صدا میکنه، عاشق اینه که دو تا لیوان که تو هردوشون کمی آبه بهش بدم و آب رو از یه لیوان یا کاسه خالی کنه تو اون یکی و نیمساعتی سرگرم بشه و البته کلی فرشها و روفرشی رو خیس آب کنه، پاپ کرن و مغز تخمه خیلی دوست داره اما در کل با اینکه وزنش به نظرم بد نیست، اما هر غذایی رو نمیخوره و من بابت غذا دادن بهش کلی حرص و جوش میخورم، ولی در عین حال عاشق شیر خشکه و خیلی بیشتر از نیلا شیر خشک میخوره و من نگران سه ماه دیگه ام که باید کلا از شیر خشک بگیرمش. الان چند وقتیه وقتی بهش میگم اسمت چیه میگه "نایان" یا وقتی میگم عشقم کیه باز میگه "نایان". بهش میگم بهم شب بخیر بگو خیلی بامزه شبیهش رو میگه و تقریبا همه حرفها و دستوراتم رو برای بردن و آوردن وسایل متوجه میشه و انجام میده.

عاشق اینه که یه دسته کلید دست بگیره و یه لنگه از کفش روفرشی بپوشه و هر سوراخی پیدا میکنه کلید رو بکنه داخلش! جالبه که عاشق اینه که عروسک دستش بگیره، گاهی عروسک رو میاره میده به من و به تقلید از من میگه هیسس، یعنی خوابیده! همزمان هم برای اینکه ادای ساکت رو دربیاره، یه انگشتش رو به جای اینکه بذاره روی بینیش میکنه داخل سوراخ بینیش و همزمان میگه "هیس خواا"، یعنی حرف نزنیم خوابیده! انقدر این تصویر بامزه ست که با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم. یا مثلا هر کسی بهم زنگ میزنه بعدش میگه "مامان کیه" یعنی کی بود زنگ زد؟ یا طی روز چند بار ازم میپرسه "بابا کیجائه" یا وقتی من ازش میپرسم بابا کجاست به تقلید از من میگه "بابا سر کائه" یعنی بابا سر کاره یا میگه خخخخرر (یعنی خرید:) هر بار که نیلا رو میبرم دستشویی و میارم بیرون با شلوار نیلا دم در ایستاده که بهش بده و برای خودش دست بزنه و بلافاصله بهمون با یه لحن بامزه میگه سلااام، انقدر کشدار و بامزه میگه که میمیرم براش. خیلی وقتها منتظره من در دستشویی رو باز کنم و سریع یه چیزی پرت کنه داخل دستشویی! مرض داره  با ترس در دستشویی رو باز میکنم . همش میترسم گوشیم یا کنترل یا چیزای دیگه رو بندازه داخل چاه دستشویی و دستشوییمون از اینی که هست بدتر بشه! تازگیا هم که قدش به دستگیره در دستشویی و حموم میرسه و دیگه کارمون درومده چون از بیرون نمیشه قفل کرد! عین جوجه بهم چسبیده و هر جا میرم دنبالمه! یه وقتها که خوابش میاد یا چیزی میخواد جوری جلوی شلوارم رو میگیره و هر طرفی میرم با من میاد که کلافه میشم، وسطش هم کشاله ران منو گاز میگیره، شکنجه ای هست برای خودش! قشنگ عین این سنجابها که میچسبند به پای آدم و جدا نمیشن، هر جا میرم باهام میاد، هی پامو تکون میدم که بیفته اما نمیفته! گاهی هم که لجش میگیره یا میخواد بغلش کنم و من کار دارم و نمیتونم فوری بغلش کنم از پشت باسنم رو گاز میگیره و شلوارم رو میکشه پایین!!! سامان از این کارش خیلی بدش میاد! پسره خیلی مسخره و فوضوله!

عاشق بیرون رفتن و بخصوص بیرون رفتن با باباشه و هر موقع میفهمه قراره بریم بیرون انقدر هیجان زده میشه که دور تا دور خونه رو میچرخه و اجازه نمیده حاضرش کنیم، از شدت ذوقی که داره یه جا بند نمیشه و به زور باید نگهش داریم لباس بپوشونیم! یعنی من که زورم نمیرسه فقط سامان باید حاضرش کنه! یا مثلا وقتی یکی میاد خونمون هم از شدت خوشحالی دور خونه و دور خودش میچرخه و همش میخواد توجه مهمان رو به خودش جلب کنه... خدایا همین الان که خوابه و راجبش نوشتم دلم براش یه ذره شد!

این بچه خیلی زیاد به من وابستست، خودم گاهی حس میکنم واقعا بهم عشق داره، با تمام احساسش بهم نگاه میکنه و بازم میگم عاشق اینه که موهام رو دونه دونه از روی مثلا محبت بکشه و سرمو بغل کنه یا بیاد بغلم و خودشو برام لوس کنه و صداهای بامزه دربیاره، جالبه که نسبت به محبت من به نیلا حساسه و سریع میاد پیشم و خودشو تو بغلم جا میکنه و گاهی تلاش میکنه نیلا رو کنار بزنه! یعنی الان حساسیت و حسادت نیلا از نویان کمتره درحالیکه شاید باید برعکس میبود! یه وقتها که دعواش میکنم و میندازمش یه طرفی، اولش گریه میکنه، بعد که میبینه بهش توجه نمیکنم، میاد روبروم وامیسته  و شروع میکنه داد زدن و یدونه هم منو میزنه! بعد که من الکی گریه میکنم فوری میاد منو بغل میکنه و بلند بلند با لحن بامزه ای میگه مامان مامان!!! الهی من بگردمش که معلومه از الان مثل باباش منت کش و مهربونه گاهی تند تند برای خودش حرف میزنه و پرحرفی میکنه و منم هی با سر تایید میکنم و میگم آره مامان درسته! درحالیکه یه کلمش رو هم نمیفهمم!  فکر کنم برعکس نیلا باشه و مثل خودم پرحرف باشه

فقط بازم میگم دردسر خوابوندنشون شبها واقعا انرژِی من و سامان رو میگیره...نمیدونم چکار کنم...جالبه که حتی شربت خواب آور که برای سرماخوردگی هم میخورند تاثیر زیادی در خوابوندنشون بخصوص درمورد نیلا نداره، یادم رفت بگم از سه چهار روز بعد جشن بچه ها هر دو تب کردند و آبریزش بینی و سرفه و تا امروز هم ادامه داره، البته بهتر شدند اما بازم سرفه میکنند و آبریزش بینی دارند، شاید از بچه ها تو جشن گرفتند، به هر حال که چند روزه گرفتار دکتر و دارو دادن بهشون هستم و یکم تازه بهترشدند...

آهان اینو هم بگم، نویان و نیلا رو همزمان بردیم داخل مطب دکتر، نیلا که کلی برای دکتر شیرین زبونی کرد و دکتر حسابی خوشش اومده بود، اما نویان!!! از همون ثانیه و لحظه اول که دکترو دید و میدونست میخواد معاینش کنه، حتی گریه هم نکرد، به دکتر نگاه کرد و تند تند میگفت بای بای و دستاشو به نشانه خداحافظی تکون داد و برای دکتر با دستش خیلی بامزه بوس میفرستاد! و میخواست بره بیرون! دکتر هم بهش گفت تازه رسیدی کجا!  یعنی یه جورایی داشت میفهموند که بیاید بریم بیرون! خیلی خیلی بانمکه این پسر! نه که من مامانش هستم بگم ها، همه و هر کی بیرون از خونه میبینتش عاشقش میشن و تو چشم میاد بچم! یا مثلا نیلا تو مطب دکتر با بقیه مامانا خوش و بش میکرد و به یکیشون که نوزاد 3 ماهه داشت میگفت اسم بچت چیه، اونم گفت "الیسا" نیلا هم گفت چه اسم قشنگی داره بچت! یعنی انقدر بامزه گفت که دلم براش هزار تیکه شد! بعد هم به مامانش گفت الان کوچیکه راه نمیتونه بره فقط چاردست و پا میتونه بره، بزرگتر بشه راه میره، داداش من هم کوچولو بود چاردست و پا میرفت! یه جوری اطلاعات میداد که انگار بقیه هیچی نمیدونند و این فقط میدونه! یا مثلا به خانمه میگفت من بیام تو بغلت بشینم؟ تو مطب دکتر هم به دکتر میگفت عینکم رو مامان شهین برام خریده (مامان سامان) انگار دکتر باید مامان شهینش رو بشناسه یا میگفت آقای دکتر من حالم خوبه برام سرم نمینویسی؟(یکبار تو عمرش سرم زده و ازش حسابی میترسه).

خدا رو هزار بار شکر بابت داشتنشون، الان خیلی زیاد به هم محبت میکنند (در عین دعواهاشون که البته کمتر از قبل شده) و من گاهی که احساسات عاشقانشون رو نسبت به هم میبینم بغض میکنم و از خدا میخوام همیشه اینطوری عاشق و پشت و پناه هم باشند، نیلا هم بچم خیلی مراقب داداششه و همش بهم میگه مامان داداش اینکارو کرد اونکارو کرد یعنی از روی مراقبت کردن میگه و البته خیلی هم زیاد و بیش از حد نگرانش میشه گاهی.. خدایا عاقبت همه بچه ها رو ختم به خیر کن، عاقبت بچه های من رو هم همینطور!

حقیقتش اتفاق خاصی نیفتاده بود که بخوام بنویسم ترجیج دادم این پست رو به بچه ها اختصاص بدم، سامان سر کار جدیدش میره و به نظرم حالش خیلی بهتره، درسته حقوقش از همه جاهای قبلی که کار میکرد کمتره، شاید نصف حقوقای قبلی، اما همینکه این دو ماه سر وقت بهش دادند کلی آرامش گرفته... فضای خونمون هم خدا رو شکر آرومتر شده و دقیقا برمیگرده به اینکه سامان مثل سابق احساس بلاتکلیفی و بدبختی نمیکنه و میدونه ولو کم اما آخر ماه یه مبلغی میاد دستش، من بارها بهش میگفتم سامان یه جا باشه با حداقل حقوق اما سر وقت بدن بهتر از کار مهندسیه که سه ماه سه ماه به زور و دعوا یه پوولی بندازند جلوی آدم و خیلی وقتها هم حقتو بخورند! خودش هم به این نتیجه رسیده و خب کلا کار مهندسی خودش رو برای همیشه گذاشته کنار. خوبی این کار اینه که 5 شنبه جمعه تعطیله و میره اسنپ، گاهی همینطوری بهم مبلغی پول میده و میگه جبران این سالهایی که اینهمه هزینه ها رو متقبل شدی، منم ازش میپذیرم و تشکر میکنم و میدونم چقدر حس خوبی بهش دست میده و غرور و اقتدار از دست رفتش رو ترمیم میکنه...یکم هم بیشتر روی خشمش کنترل پیدا کرده و الهی شکر، منم باید یکم بیشتر روی عصبانیت های ناگهانیم کار کنم که ایشالا فضای خونمون برای بچه ها آروم باشه.

متاسفانه دستشویی حموم خونه کوچیکه ( خونه سامان که مجردی خریده و  دست مستاجره و اینجا این مدت راجبش زیاد نوشتم) نم پس داده به دستشویی حمام طبقه پایین و این دو ماه که حقوق گرفته نود درصدش رفته بابت این هزینه جدید!! شانس نداره لااقل دوقرون بمونه تو حسابش یا باهاش قرضهاش رو بده که، بازم شکر لااقل من مجبور نشدم از جیب خودم هزینه کنم، چون اگر سر کار فعلی نمیرفت من بودم که مجبور میشدم از پس اندازم خرج کنم یا مثلا سامان بره دوباره قرض کنه و قرض بذاره روی قرضاش....

دیگه اینکه متاسفانه دو روز مونده به جشن تولد نیلا متوجه شدم دختر همکارم که مشکل کلیه داشت و دیالیز میشد و همکار من بابت رسیدگی به درمان دخترش بود که اجازه دورکاری پیدا کرده، بود، فوت شده، انقدر ناراحت شدم که حد و حساب نداشت، اصلا باورم نمیشد چون دو هفته قبلترش با هم حرف زده بودیم،  اصلا فکر نمیکردم اینطوری از دست بره این دختر طفلی، قرار بود حالش کمی بهتر بشه و پیوند بشه که اجل امانش نداد، خیلی ناراحت شدم. جدا از ناراحتیم بابت همکارم و دختر مرحومش، از جهت دیگه ای هم راستش نگران شدم، خب این همکارم و من تنها کسانی بودیم که از بخش خودمون دورکار شده بودیم و تو حوزه ما دورکاری چندان معنایی نداره، اون بابت دختر بیمارش اجازه دورکاری گرفت  و منم بابت مشکلاتی که از جهت بچه ها داشتم، الان اون که دخترش مرحوم شده، باید برگرده سر کار، و این متاسفانه به این معنیه که من هم تیمی خودم رو از دست دادم و احتمال اینکه منو هم برگردونند هست، درسته که اول از همه ناراحتی عمیق من بابت جان دختر عزیزش بود که از دست رفته بود اما بعدتر که به این بعد موضوع هم فکر کردم خیلی نگران شدم، آخه من یه جورایی پشتم بهش گرم بود که تا وقتی دورکاری اونو تمدید کنند، برای من رو هم میکنند! الان این نقطه قوت من هم از بین رفته، من تا اول بهمن دورکارم و بعد دوباره باید درخواست تمدید بدم، الان اصلا نمیدونم قراره اوضاع چطور بشه... لطفا دعا کنید که به خاطر بچه هام هم که شده و به خاطر آرامش زندگیم، این دورکاری من مدتی دیگه ادامه داشته باشه...

ار فرصت خوابیدن نویان استفاده کردم و این پست رو در سه مرحله خواب صبحش و خواب بعدازظهر و خواب شب پسرک نوشتم. حین نوشتن پستم بعداز ظهر هم 45 دقیقه ای به رسم این چندوقت که ظهرها نویان میخوابه داخل خونه پیاده روی کردم و دوباره برنامه رژیم و پیاده رویم رو که بابت تدارکات جشن نیلا مختل شده بود، از سر گرفتم، روند لاغریم خدا رو شکر خوب پیش رفته، حالا بعداً بیشتر راجبش مینویسم...

تازگیا سامان که از سر کار میاد با بچه ها آهنگ شاد میذاریم و میرقصیم و حرکات ورزشی انجام میدیم، خیلی این حالتو دوست دارم، این شور و هیجان رو، یه وقتها هم سامان از فرط خستگی بلافاصله چشماش بسته میشه و میخوابه و تازه ساعت 11 شب بلند میشه و تا صبح خواب و بیداره! یه وقتایی هم اینطوری با انرژی با هم حرکات نمایشی انجام میدیم و بچه ها حسابی شادی میکنند و سامان هم خستگیش کمتره و حتی مثل امشب با اصرار خودش سبزی خوردن رو برام پاک میکنه و خونه رو مرتب میکنه و ظرفها رو میشوره... 

ساعت نزدیک 4 صبحه، من برم به نویان شیر خشک بدم و بخوابم، دیگه چشمام باز نمیمونند. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید عزیزانم.

جشن تولد 5 سالگی دخترکم نیلا

بالاخره بعد کلی بدو بدو و استرس کشیدن! تولد نیلا جانم  ده آذر از ساعت دوازده تا سه ظهر برگزار شد و پرونده تولد 5 سالگیش هم بسته شد، برای بقیه رو نمیدونم اما برای من دقیقا مثل یه پرونده میمونه چون با روحیه حساس و وسواسی و کمال گرایانه ای که دارم (متاسفانه) هر سال موقع تولدش که میشه کلی بالا پایین میکنم که چطوری براش جشن بگیرم و چی بپزم و پذیرایی چی باشه!

امسال که خب از همه سال مفصل تر گرفتم و هزینه زیادی هم کردم و خب تجربه جدیدی بود، ایده برگزار کردن جشن تولدش تو خانه بازی هم از طریق یکی از همین خواننده های وبلاگ بهم داده شد (فکر کنم محبوبه جان) و از اونجا که خونه من کوچیکه و فکر میکردم نمیتونم تعداد زیادی مهمان دعوت کنم، تصمیم گرفتم تو خانه بازی براش تولد بگیرم.

در مجموع همونطور که تو پیج اینستاگرامم هم گفتم از کلیت جشن راضی بودم و تجربه جالب و خوبی بود البته اگه از یه سری ناهماهنگی ها که در ادامه توضیح میدم فاکتور بگیریم.

خب تقریبا آماده سازی و تدارک دیدن برای جشن از ده روز قبلتر و حتی دو هفته قبلتر شروع شد اما فکرش از یکماه قبلتر با من بود، از تماس با مهمانان و دعوت کردنشون  برای جشن تا خرید لباس برای نیلا و ست کردن کفش و لباسش و آماده کردن و خریدن لباس برای خودم و سامان تا خریدن انواع و اقسام ظروف یکبار مصرف برای استفاده بچه ها و بزرگسالان (برای بچه ها ظروف رو بر اساس تم کارتون مورد علاقه نیلا، کوکو ملون گرفته بودم و برای بزرگترها یه طرح دیگه) و خرید وسایل تولد (فشفشه و برف شادی و....) و رزرو خانه بازی و هماهنگی های مختلف با اونجا ب ای  بادکنک آرایی و چیدن تم و آماده کردن آهنگ ها و  وقت گرفتن از آرایشگاه و  سفارش کیک  تولد به قنادی (با تصویر شخصیت های کارتون کوکوملون) و از همه سختتر و مهمتر خریدن آیتم ها و اقلام پذیرایی و آماده کردنشون که دو سه روز طول کشید و هزار و یک کار ریز و درشت دیگه... تازه تنقلات و آبمیوه ها و اسنک ها رو ده روز قبلتر گرفته بودم اما مگه خریدها تموم میشد؟!

برای خریدن لباس ها و وسایل مورد نیاز و خوراکیهای جشن و مواد لازم برای درست کردن غذاها و فینگرفودها، من و سامان هر کدوم چندین بار بیرون رفتیم و کلی کار کردیم، از سه روز مونده به جشن دیگه من حسابی به تقلا افتاده بودم و استرس داشتم، تقریبا سه شب تمام بیشتر از دو سه ساعت نخوابیدم و فکر و خیال جشن و اینکه همه چی عالی باشه ثانیه ای از ذهنم دور نمیشد، راستش با اینکه درمورد تدارک و آماده سازی غذاها پشتم به سمانه دوست و همسایه واحد کناری گرم بود اما دو روز مونده به جشن حسابی استرس گرفته بودم و اذیت های بچه ها و بخصوص نویان و فکر اینکه چطوری از عهده اینهمه کار بربیام باعث شده بود گاهی از اینکه جشن رو داخل خانه بازی گرفتم و مهمانهای رودربایستی دار هم دعوت کردم پشیمون بشم و با خودم بگم چکاری بود آخه!!! خب من از بابت برگزاری جشن پشیمون نبودم اصلا، به هر حال اگر داخل خونم هم بود برای نیلا باید جشن میگرفتم و یه سری هزینه ها رو میکردم اما خب بازم خیلی فرق میکرد، فاصله خانه بازی تا خونه ما خیلی هم نزدیک نبود و من همش فکر میکردم روز جشن اینهمه وسیله رو چطوری ببریم بذاریم اونجا و تو اون فرصت کوتاه قبل شروع جشن بچینیم روی میز و شاید باید چندبار سامان بره تا خونه و بیاد و نکنه چیزی یادمون بره و...

سه روز مونده به جشن خواهرم مریم تماس گرفت که اگر کاری داری یا میخوای غذای خاصی درست کنی من کمکت کنم، خیلی ازش تشکر کردم و اتفاقا روحیه هم گرفتم اما راستش با سمانه خیلی راحتتر بودم و در عین حال فکر میکردم من و سمانه به تنهایی از عهدش برمیایم و اگر خواهرم بیاد درسته کمک حالمه اما در عین حال حکم مهمان رو داره و ممکنه نتونم ازخودشو و بچه هایش پذیرایی کنم تو اون شرایط برای همین فکر کردم من و سمانه با هم دونایی باشیم و کارها رو انجام بدیم بهتره ، تازه درمورد غذاها قرار بود بیشترش رو سمانه آماده کنه، درواقع ایده غذاها و دستور آماده سازیش از من بود (ایده من هم بر اساس چند پست آموزشی اینستاگرام بود) و قرار بود دو تایی با هم کمک کنیم اما در نهایت طوری پیش رفت که هشتاد درصد غذاها رو خودش آماده کرد و قبل اینکه من بخوام کمکش کنم دیدم بیشترش رو آماده کرده.

 الان که فکر میکنم میبینم بزرگترین کمک خواهرم به من میتونست این باشه که نویان رو حداقل نگهداره تا من به کارها برسم (که به دلایلی امکانپذیر هم نبود) چون نویان حسابی رس من رو کشید روزهای منتهی به جشن و حسابی کلافم کرده بود! گاهی از شدت فشارهایی که روم بود فریاد میکشیدم سر بچه ها و خودم ناراحت میشدم و فکر میکردم ارزش نداره به خاطر یه جشن اینهمه خودم و بچه ها رو اذیت کنم، اما چه میشد کرد که دیگه تصمیم گرفته بودم و تو کار انجام شده قرار گرفته بودم، حتی از دو سه روز مونده به جشن درست و حسابی غذا نمیخوردم! یک روز مونده که اصلا از صبح تا شب هیچی نخوردم! از سر اضطراب و هیجان کاذب! سامان هم خیلی زحمت میکشید، خریدن تک تک وسایل و خوراکیهایی که بهش سفارش میدادم اصلا راحت نبود! مگه تموم میشد! تازه همونطور که گفتم بخش زیادی از تنقلات و اسنک رو از ده روز قبلترش با هم رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و خریده بودیم اما خریدن مواد اولیه برای درست کردن غذاها مثل مرغ و کالباس و سوسیس و نخود فرنگی و ذرت و انواع سس و ماست چکیده و  سبزیجات تازه و میوه ها و سفارش دادن نون به مغازه نون فانتزی برای درست کردن فینگر فودها و گرفتن میوه تازه برای جشن که دو سه روز قبل جشن انجام شد، کلی انرژی سامان رو گرفت، چون خب از صبح زودش سر کار هم میرفت و حسابی خسته میشد، البته که همسرم به شکل خوبی با من همکاری میکرد و خوشبختانه خیلی دعوا و مرافعه نداشتیم و فضا در کل مثبت و خوب بود، اما خب هر دو حسابی خسته شده بودیم، منم هزار بار بابت خرید لباس و ظروف و وسایل تم جشن و سفارش کیک تولد و خرت و پرتهای ریزی که نیاز داشتیم و .... رفته بودم بیرون و شبها هم که باز درست و حسابی نمیخوابیدم و حسابی بدنم کوفته بود، نویان و نیلا هم که دردسر های خودشون رو داشتند، نویان که کلا زیاد به من می‌چسبه و نمیذاره کار کنم. این وسط مدام هم بهم انرژِی منفی بخصوص از طرف خواهرم داده میشد که حالا با دو تا بچه جشن گرفتنت چی بود؟ میذاشتی سال بعد که نویان بزرگتر بشه و امسال یه جشن خودمونی خونه خودت میگرفتی...از روی دلسوزی  و دیدن فشاری که روم بود میگفت اما حالا که کارها در حال انجام بود و مهمونها هم دعوت شده بودند دیگه گفتن مدام این حرف چه سودی داشت؟ جالبه حتی بعد تموم شدن جشن هم می‌گفت سال دیگه میگرفتی بهتر بود درحالیکه با همه دردسرهاش، جشن در مجموع خوب برگزار شده بود! منم متاسفانه هر بار توجیه میاوردم که امسال دورکار و تو خونه بودم و سال بعد سر کار میرم و انجام کارها و تدارک دیدن غذاها و ...خیلی سختتر میشد و مگه نویان سال بعد چقدر شیطنتش کمتر از امسال بود و... (متاسفانه من عادت زیادی به توجیه کردن و توضیح خودم دارم).

از ظهر پنجشنبه یعنی یک روز مونده به جشن هم یهویی تصمیم گرفتم برم یه شومیز سفید برای شلوارک بخرم، خب من لباسم رو از قبل آماده کرده بودم اما وقتی پوشیدمش احساس میکردم یکم قدیمی به نظر میرسه و یکم هم به تنم چسبیده، بقیه مثل مامانم و خواهرم و سمانه میگفتند خوبه اما خودم شک داشتم، دیگه دقیقه نودی رفتم و یه شومیز سفید حریر برای خودم گرفتم (البته یه سوییشرت قرمز هم دیدم اونم گرفتم که البته خرج اضافه بود) بلافاصله و هول هولکی بعد خرید لباس هم رفتم آرایشگاه و برای اولین بار تو زندگیم کاشت ناخن انجام دادم (به نظرم باید یک هفته قبلتر انجام میدادم چون عادت نداشتم و بعدش انجام کارها با دستم برام سخت شده بود، هنوزم کاملا عادت نکردم)، بعد هم کاشت مژه و بعد هم اصلاح ابرو و صورت و رنگ ابرو و کوتاهی پایین موهام و در آخر هم اتوکشی موهام که برای فرداش صاف بمونه، آرایشگر بهم گفته بود اگر خیسش نکنی، میتونی روز قبل موهاتو اتو بکشی و تا فرداش هم میمونه که همین هم شد، آخه هر طور حساب میکردم صبح روز جمعه با اونهمه کاری که داشتم و آماده کردن بچه ها و صبحانه دادن بهشون و جمع کردن و بردن وسایل به خانه بازی  و .... امکان اینکه برم آرایشگاه نبود یا اگر میرفتم خیلی سخت میشد و از برنامه عقب میفتادم، ما باید ساعت 11 اونجا میبودیم که میزو بچینیم و لباسامونو بپوشیم و برای اومدن مهمونا آماده بشیم، و مسیر هم حداقل بیست دقیقه تا نیمساعت طول میکشید، بنابراین هر طور حساب میکردم موهامو عصر روز قبل صاف میکردم بهتر بود که خب همینکارو هم کردم و تصمیم درستی هم بود. 

حسابی تو آرایشگاه به خودم رسیدم و با رضایت از چهره و ناخون و مژه و موهام اومدم بیرون، سر راهم به خونه هم کفشهای نیلا رو که با لباسش ست بود و از قبل داشت و یکم تعمیر میخواست رو بردم کفاشی که متوجه شدم گوشیم جا مونده تو آرایشگاه، سریع برگشتم آرایشگاه و گوشی رو گرفتم و بعدش هم کفشا رو که آماده شده بود گرفتم، سر راه هم باز برای نیلا یه دست بلوز و شلوار راحتی گرفتم که اگر داخل خانه بازی خواست لباس جشنش رو دربیاره لباس نو و مناسب داشته باشه (البته در جریان جشن نیلا نیومد که لباسشو عوض کنه و با همون لباس جشنش بازی کرد). 

تازه حدود ساعت نه شب رسیدم خونه و این در حالی بود که هنوز غذاها آماده نبود! حتی شروع هم نکرده بودم، شدیدا استرس داشتم و فکر میکردم تا خود صبح هم کار کنم تموم نمیشه، تند تند خریدها رو جابجا کردم و غذای بچه ها رو دادم، اما نویان همش میخواست بیاد بغلم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنم، خب قرار بود سالاد ماکارونی رو درست کنم و بعدش برم پیش سمانه و کمک کنم باقی غذاها آماده بشن (سمانه گفته بود خونه خودش راحتتره فینگرفودها رو درست کنه) انقدر نویان بازی درآورد که سامان پیشنهاد داد ببرتش بیرون داخل ماشین نگهداره که من به کارهام برسم، منم کلی استقبال کردم، سامان و بچه ها رفتند و من خیلی سریع سالاد ماکارونی رو درست کردم، میوه ها رو شستم و خشک کردم، خوراکیها و تنقلات رو گذاشتم دم در که برای بردن آماده باشه، لباسهای هر چهارتامون رو آماده کردم که فرداش معطل نشیم، ظروف یکبار مصرف و اردوخوری و لوازم  تولد رو هم آماده گذاشتم، وسایل شخصی و آرایشی و سرویس گردنبند و دستبند و گوشوارم رو آماده کردم و همه رو آماده گذاشتم روی مبل، سامان هم بعد دو ساعت کلافه از اذیت و آزار بچه ها اومد بالا و تازه ساعت یازده شب بچه ها رو برد حمام! تا از حمام بیان بیرون و سشوار بکشم براشون و کارهاشون تمام بشه و نیلا هم شامش رو بخوره، ساعت یربع به یک شب شد و به سختی خوابیدند (مثلا میخواستم اونشب زودتر بخوابند که صبح سرحال بیدار شن!!!)

من اما تا سه و نیم صبح بیدار بودم و مشغول کارها، دوست نداشتم برای جمعه صبح چیز زیادی بمونه، یکی دو بار هم به خونه سمانه سر زدم ، طفلی بچه هاشو زودتر خوابونده بود و کیک مرغ درست کرده بود و به اشکال مختلف آمادش کرده بود، حتی ساندویچ کالباس  و پنیرش هم آماده بود (نونهای مینی همبرگر که داخلش کالباس و پنیر چدار و سبزیجات و سس و خیارشور و کاهو هست و یکی از فینگرفودهامون برای جشن بود). الهی بگردم که انقدر فرز و زرنگه، مثلا قرار بود بعد انجام کارهای خودم برم کمک اون که دیدم نود درصدش رو انجام داده. قرار بود سوسیس رو هم به همراه سیب زمینی سرخ کرده روی سیخ چوبی سرخ کنیم که سمانه گفت بهتره صبح جمعه انجام بدیمش که تا موقع جشن خراب نشه. خداییش اگر این دختر نبود که قبل جشن و در جریان جشن کمکم کنه من حسابی کم میاوردم و نمیتونم از عهده اینهمه کار با دو تا بچه شیطون بربیام. 

ساعت  سه و نیم نیمه شب خوابیدم و ساعت هفت جمعه بیدار شدم و به کارها رسیدگی کردم، نیلا و نویان هم حدود نه بیدار شدند، متاسفانه هر کار کردم نیلام برخلاف همیشه صبحانه نخورد، شاید به خاطر هیجانی بود که داشت (و متاسفانه از همین بابت حس میکنم یکم تو جشنش کلافه بود). مریم خواهر بزرگم هم ساعت ده صبح رسید و تند تند موهای نیلا رو درست کرد و لباسش رو پوشوند، به نظرم موهاش قشنگ شده بود. میخواستم نیلا رو ببرم آرایشگاه اما خب باز دیدم صبح جمعه با وجود یه فسقلی دیگه که داشتم سخت میشه و نیلا هم شاید کلافه بشه زیر دست آرایشگر، مریم خواهرم براش یه شینیون دخترونه درست کرد و لباسهاشو پوشوند و عسل دختر خواهرم هم براش لاک زد.

با همه زوری که زدیم، تا وسایل و خوراکیها و فینگرفودها رو بذاریم تو ماشین و راه بیفتیم و برسیم خانه بازی شد حدود ساعت دوازده! حالا ساعت شروع جشن هم ساعت دوازده هست! ما 12 تازه رسیدیم و میز پذیرایی رو هم هنوز نچیدیم و موقع رسیدن مهمونهاستًً. متاسفانه خیلی دیر رسیدیم و کاش میشد کارها زودتر انجام بشه و همون یازده برسیم، باز خوبه شانس آوردیم مهمونها علیرغم تاکید من که زود بیان دیرتر اومدند و تونستیم تو این فاصله وسایل و اقلام پذیرایی رو روی میز بچینیم. البته که مریم خواهرم و سمانه همسایه عزیزم و سمیه دوست و همکارم وسایل و خوراکیها رو روی میز چیدند  و به نظرم در کل میز خوب و قشنگی شد بماند که خوراکیها خیلی زیاد بود و به زحمت روی میز جا شد، تازه یه میز هم اضافه کردیم باز همه چی خیلی فشرده شده بود و همه بهم میگفتند آخه چرا انقدر زیاد خوراکی و اسنک گرفتی و اینهمه غذا چه خبره!

حدودای دوازده و نیم ظهر به بعد هم مهمونها تک به تک رسیدند بماند که دو سه نفری (دوست و همکارم افسانه، و خواهر کوچیکم رضوانه) تازه ساعت دو ظهر رسیدند و جشن هم تا سه بود، متاسفانه هر چی اصرار کردم و میگفتم هزینه ساعت اضافه رو میدم، مسئول خانه بازی ساعتش رو تمدید نمیکرد و میگفت باید خانه بازی بعد شما نظافت بشه بابت بچه هایی که میخوان بعد تموم شدن جشن شما بیان اینجا و بازی کنند. 

دیگه یکمی مهمونها رقصیدند و جشن رسمی تر شد، اما خب به نظرم در کل به جز دقایق اولیه جشن، رقص زیادی تو جشنمون نبود و خب دلم میخواست از این جهت مهمونها پرانرژی تر بودند،  اابته اینکه مهمونها با هم آشنایی نداشتند و بعضی‌ها اولین بار بود همو می‌دیدند و یه سری هم خیلی دیر رسیدند بی تاثیر نیود.  در کل حدود ۲۵ نفر بودیم (به جز سامان) که ده نفر بچه بودند. البته غیر این  ۲۵ تا، ۳ نفر هم پرسنل خانه بازی بودند که تمام وقت حضور داشتند در واقع با اونا ۲۸ تا میشدیم. سامان هم هر از گاهی میومد داخل (فقط خانمها و بچه ها اجازه حضور داشتند )  و چند دقیقه ای به جشن هیجان میداد و با مهمونها خوش و بش میکرد و آخر جشن هم با هم یه رقص دو نفره کردیم، خب من خیلی تو رقصیدن وارد نیستم و دیگه به خاطر گرم شدن فضا و به خاطر همسرم خجالتو گذاشتم کنار و کمی رقصیدم. نیلا هم که هر کار کردم با ما نرقصید اما خب بچم نویان اون  وسط برای خودش میچرخید و وقتی بهش میگفتم دستاتو تکون بده خیلی با مزه تکون میداد و باعث خنده مهمونها بود. بچه ها هم که از همون اول مشغول بازی با وسایل شدند و بهشون خوش میگذشت، به زور باید صداشون میکردیم که بیان عکس بگیرند، یا وسط برقصند. البته خب قرار هم نبود مثلا مهمونها همش بخوان برقصند به هر حال این یه جشن تو خانه بازی و برای بچه ها بود، نمیشد که مثل خونه همه بیان وسط، ضمن اینکه بازم میگم اغلبشون همدیگه رو نمیشناختند، دوستانم بودند در کنار اقوام سامان و همسایمون و خلاصه با هم آشنایی نداشتند. راستی با کلی تردید و دودلی دختر ماریا پرستار سابق نیلا رو هم دعوت کرده بودم چون خیلی زیاد عاشق نیلاست، اما چون پرستار بیمارستانه و شیفتش همون روز جشن بود نتونست برنامش رو جابجا کنه و بیاد(دوست داشتم بیاد بسکه نیلا رو دوست داره و هنوز که هنوزه یادش میکنه اما خب چون دیرتر از همه مهمونا دعوتش کردم نتونستم برنامش رو عوض کنه). همسایه خونه سابقمون و دختر و نوه اش رو هم دعوت کرده بودم که اونا هم نتونستند بیان.

نیلالا هم که قربونش برم به رسم هر ساله از اینکه بخواد عکس و فیلم بگیره بیزار بود! با هزار بدبختی و قربون صدقه و حتی آخریا با دعوا، تونستیم چندتایی عکس ازش بگیریم،کلی حرص خوردم از این بابت من! تازه تقریبا تو همشون هم زیاد خوب نیفتاده. مهمونا هم  بعد مدت کوتاهی رقصیدن، خیلی زود مشغول پذیرایی از خودشون شدند و تقریبا همگی میگفتند چقدر زحمت کشیدی و برای چی اینهمه تدارک دیدی و غذا درست کردی؟ حتی مسئول خانه بازی هم می‌گفت چه خبره اینهمه خوراکی و فینگرفود! می‌گفت هیچکس اینکارو نمیکنه که تو کردی، این روحیه وسواسی  و کمال گرایانه من باید همه جا خودشو نشون بده دیگه! خدایی هم من خیلی هزینه کرده بودم اما همینکه آبرومندانه بود خدا رو شکر. خدا رو شکر غذاها اندازه بود و تازه به همه مهمونها از غذاها و کیک دادم بردند برای همسرشون...به سه نفر از پرسنل خانه بازی هم از کیک و غذاها و میوه ها و تنقلات دادیم. 

غذاهامون شامل کیک مرغ در شکلهای مختلف ( با نان تست و در برشهای با اشکال مختلف)،  ساندویچ کالباس و پنیر با نون همبرگر مینی، سالاد ماکارونی، و سوییس و سیب زمینی ورقه ای و زیتون روی سیخ چوبی بود.تنقلات و خوراکیها هم شامل انواع شکلات رنگی و کاکایویی، انواع پاستیل، اسمارتیز، سه مدل بیسکوییت، چیپس در طعمهای مختلف، پفک، سه مدل پاپ کورن, در طعم های مختلف، خلال سیب زمینی، چوب شور، ویفر شکلاتی بسته ای، تخمه، آبمیوه ‌پاکتی به تعداد ببشتر از مهمونا (35 تا گرفتم)، آب معدنی . چهار مدل میوه شامل موز و سیب و خیار و نارنگی، زیتون و خیارشور و گوجه گیلاسی و انواع سس و البته کیک تولدش بود که با طرح کارتون کوکو ملون چند روز قبلش سفارش داده بودم.دوست داشتم یه مدل دسر یا ژله هم درست کنم و ببرم اما خب دیگه وقت نشد، و از طرفی همه میگفتند اینهمه خوراکی چیز دیگه اضافه نکنیم بهتره.

یه ایراد دیگه  هم به جشنمون این بود که موزیک و آهنگ ها زیاد جالب نبودند، تقصبر من هم نبود ، من  بین همه کارها یه عالمه آهنگ شاد تولد و... نصغه شبی بعد خوابیدن بچه ها دانلود کرده بودم و عسل خواهرزادم هم به درخواست من کلی آهنگ شاد آورده بود اما متاسفانه سامان اومد روی فلشی که برای جشن بود چند تا از آهنگهای خودشو ریخت که زیاد شاد جالب نبودند و در جریان جشن همش در حال تعویض آهنگ بودیم، چون آهنگ های سامان مدام پلی میشدند، کلی هم بهش غر زدم از این بابت، آهنگهای عسل خواهرزادم هم متاسفانه تو گوشیش بود و به سیستم خانه بازی وصل نشد و خلاصه به نظرم اگر آهنگ ها با نظم بیشتر پلی می‌شدند‌و بهتر بودند خیلی خوبتر میشد. باند و سیستم هم برده بودیم (مال سمانه بود) اما وقتی آهنگ ها خیلی جالب نبودند باند رو قطع کردیم و بیشتر از آهنگ های خانه بازی که خودشون داشتند و روی لپ تاپشون بود استفاده کردیم.

خب راستش من خیلی دودل بودم دی جی بگیرم بر ای جشنمون یا نه، آخرش هم نگرفتم، نمی‌دونم شاید باید می‌گرفتم، اینطوری هم ناهماهنگی توپخش موزیک رفع میشد هم شاید بچه ها بیشتر به وسط سالن و رقصیدن هدایت میشدند، من  که اینهمه خرج کرده بودم اینم روش، اگر به گذشته برمی‌گشتنم احتمالا اینکارو میکردم اون موقع فکر میکردم هزینه اضافیه و همه به جز مریم هم میگفتند نیازی نیست دی جی بگیری، اما الان میگم شاید بهتر بود میگرفتم نمیدونم، البته شاید دی جی هم بود باز بچه ها سرگرم بازی خودشون  تو محوطه خانه بازی میشدند و زیاد بهش توجه نمی‌کردند.

یه مورد دیگه که باز ایراد بزرگی بود این بود که گوشی خیلی باکیفیتی برای گرفتن عکس و فیلمها نداشتیم، سامان که دوربین گوشیش خیلی باکیفیته گوشیشو قرار بود برای جشن دست من بده اما لحظه آخر که همش در حال آوردن و بردن وسایل از ماشین به خونه بازی بود، یادش رفت و بدون اینکه گوشیش رو بده دست من، برای اوردن کیک تولد از اونجا رفت و خب قنادی هم به محل جشن دور بود (ّبهتر بود قنادی نزدیکتری انتخاب میکردم)، خلاصه که عکسها رو به ناچار با گوشی خواهرم و عسل گرفتیم و زیاد باکیفیت نشدند، ناراحت شدم حقیقتا چون عکس و فیلم خوب خیلی مهمه بعد اینهمه هزینه، اما خب همینکه با همون گوشی ها هم نسبتا عکس و فیلمهای زیادی گرفتیم خوب شد، البته که کاش نیلا بیشتر همکاری میکرد موقع عکس گرفتن! حسابی از اینکه مجبورش میکردیم بایسته و عکس بگیره کلافه بود و به نظرم گشنش هم بود اما به خاطر هیجان اونجا نمیخواست چیزی بخوره، نویان بچم خیلی اذیت نکرد و همه هم اونجا عاشقش شده بودند و میگفتند چقدر با نمک و باحاله، اما بعد جشن که باید وسایل رو برمیگردوندیم تو ماشین حسابی شیطنت کرد و همه رو عاصی کرده بود و مدام تو محوطه اطراف خانه بازی که یه مرکز خرید بود میدوید.

خداییش لحظاتی که سامان میومد تو سالن جشن خیلی بهتر میشد اما خب زیاد نمیتونست تو سالن بمونه، هم بابت کارهایی که باید انجام میداد، هم به خاطر اینکه خانمها راحت باشند از لحاظ پوشش (البته اغلبشون مشکلی نداشتند به جز سمانه که مذهبیه و رضوانه که لباسش کمی از بالا باز بود).

هدایای نسبتا خوبی هم گرفتیم،من خداییش از کسی انتظار کادو نداشتم و حتی راستش دلم میخواست قبل جشن بگم کادو نیارید معذب بودم و نمی‌خواستم مهمونها به زحمت بیفتند (البته آخرش نگفتم حس کردم درست نیست) بازم دستشون درد نکنه. حدود سه تومن پول نقد جمع شد، باقی هم کادو (اسباب بازی و کتاب و لباس و کفش کتونی و سوییشرت و ماشین). البته ترجیح میدادم به جای کادوها هم همون پول نقد می‌گرفتم چون نیلا زیاد اهل سرگرم شدن با اسباب بازی نیست. برای نویان هم دو سه نفری کادوهایی مثل ماشین و... آوردند، دستشون درد نکنه.

سمانه دوستم در جریان جشن هم حسابی زحمت کشید و کیک رو برش زد و بین مهمونها تقسیم کرد، بعد جشن هم با خواهرم وسایل میز رو جمع کردند و ظروف و خوراکیهای دست نخورده رو  بسته بندی کردند و یه سری وسایل و کادوها رو با ماشین خودشون برد سمت خونه ما، انقدر وسیله ریادبود که سامان طفلی هم برای بردن و هم برگردوندنش خیلی اذیت شد طفلی و کلی وقت و انرژی گذاشت. خدایی سامان خیلی زحمت کشید و در مجموع اخلاقش هم خوب بود...بماند که شب قبل جشن هم سونیا خواهرشوهرم بهش پیام داده بود و گفته بود به مرضیه حسابی کمک کن و سعی کن اصلا عصبانی نشی و با نیلا مثل پرنسس ها در روز جشن تولدش برخورد کن، اینم اینجا بگم که خیلی اصرار کردم مادر شوهرم و سونیا هم تو جشنم حاضر باشند، اما سونیا اصلا شرایطش رو به خاطر شیفتهای بیمارستانش نداشت و مادرشوهرم هم خیلی مریض بود و امکان مسافرت براش نبود، خیلی عذرخواهی کردند و گفتند اولین فرصت میان تهران و دیدن ما و بچه ها.

رضوانه خواهر کوچیکم هم طفلی هم در حد نیم ساعت اومد و رفت، موقع بریدن کیک رسید و نیمساعت چهل دقیقه موند و رفت چون نمیتونست با وضعیتی که داشت روی صندلی زیاد بشینه، برای همسرش چندمدل غذا کشیدم و رفت، چند روز قبلترش برای بار دوم بیمارستان بستری شده بود و تا لحظه آخر مطمئن نبودم میتونه بیاد یا نه، وقتی با اونهمه سختی دیدم که خودشو رسونده خیلی خوشحال شدم، وقتی دیدم که آروم آروم داره میاد داخل، بغض کردم و چشمام اشکی شد، دستش درد نکنه، البته که دوست داشتم زودتر میرسید اما همینکه همین اندازه هم حضور داشت خدا رو شکر، ایشالا که جشن بعدی بهمن ماه و برای تولد خواهرزاده عزیزم باشه و نینی مون صحیح و سلامت و به موقع به دنیا بیاد، الهی آمین.

بعد تموم شدن جشن و برگشتن به خونه، از خستگی نا نداشتم روی پام بایستم اما هم نیلا هم نویان حسابی گرسنه بودند (تو جشن چیزی نخورده بودند)، باید دست و روشون رو میشستم و لباساشون رو عوض میکردم و بهشون غذا میدادم، خونه هم ترکیده بود و یه عالم وسیله وسط خونه ولو بود که سامان با کلی سختی آورده بود بالا، دیگه تا نیمه شب هردومون در حال جمع و جور کردن بودم، دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، اینم یه رفتار وسواسی هست که من دارم که هر چقدر هم خسته باشم از مسافرت یا مهمونی برمیگردم باید همون شب همه چیو جمع و جور کنم و خونه رو به حالت قبل برگردونم وگرنه اصلا آرامش ندارم. یه عالم از میوه و خوراکیها هم دادم به سمانه که جبران زحمت کرده باشم و بچه هاش بعدتر از خوراکیها و اسنک ها استفاده کنند، البته تصمیم دارم براش هدیه ای هم از بابت تشکر بگیرم. 

تا سه چهار روز بعد جشن و حتی همین الان انقدر خستگی تو جونم بود و دست و پام درد میکرد که دلم نمی‌خواست هیچ کاری کنم، فقط دوست داشتم بخوابم که طبیعتاً با دو تا بچه شیطون نمیشد.  باز خوبه از قبل برای خودمون تو فریزر غذا داشتم و بیشتر برای غذای بچه ها آشپزی میکردم.

بعد تموم شدن جشن یه نفس راحت کشیدم، بازم خدا رو شکر که گذشت و تموم شد ‌و در مجموع خوب و آبرومندانه برگزار شد، بعد جابجا کردن وسایل و مرتب کردن خونه انگار یه بار سنگینی که یکماه روی دوشم بود گذاشتم زمین و به آرامش رسیدم! خدایی خیلی انرژی زیادی ازمون گرفته شد، بازم شکر که در مجموع خوب بود و راضیم.

بعد جشنمون، تحویل گرفتن و ارسال عکس و فیلمها که تو گوشی خواهر  بزرگم و خواهرزادم بود خودش یه معضلی بود چون نمیشد همه فیلمها رو با واتس آپ یا ایتا و .... ارسال کرد، حجمش خیلی زیاد بود و تازه کیفیتش از اونچه هم که بود پایینتر میومد، دیگه سامان فردا شبش حضوری رفت دم در خونه خواهرم و از اون و عسل عکس و فیلم ها رو گرفت....

انقدر خسته و بی حال بودم که حتی نمیتونستم تو وبلاگم پست بذارم یا حتی تو اینستاگرام، در نهایت دو شنبه شروع کردم به نوشتن و امروز تکمیلش کردم.

خدایی حالا که آخرای پستمه، به نظر احمقانه نیست اینهمه طولانی نوشتن و بیان جزئیات درمورد جشن تولد؟ من مدلم اینطوریه، چه بعد هر کدوم از زایمانها، چه بعد عملهای جراحی که داشتم (وبلاگ قبلی و برای دوران مجردیم که مطالبش پاک شد متاسفانه) و کلا بعد اتفاقات خاص زندگیم، همه چیز رو ریز به ریز مینویسم، نمیدونم خوبه یا بد، ممکنه حوصله خواننده ها سر بره، به هر حال منم اینجوریم دیگه، خدایی هنوز کلی جزئیات رو ازشون رد شدم وگرنه که این پست حالا حالاها ادامه داشت .

اینم از پست مربوط به جشن تولد دخترکم نیلا، امیدوارم دخترم از مامانش راضی باشه، یکبار هم برای نویان بزرگتر که شد در همین حد و اندازه جشن میگیرم که تبعیضی قائل نشده باشم. خیلی برام مهمه که بچه هام در آینده از من به نیکی یاد کنند، گاهی خیلی عصبی میشم از دستشون و برخورد  خشنی میکنم، اما ته ته قلبم میدونم هیچکس رو به اندازه بچه هام دوست ندارم، حتی خودم رو....الهی که عاقبت بچه های من و همه بچه ها به خیر باشه، الهی آمین

مین

بدو بدوهای تولد دخترکم

شرایط نوشتن رو نداشتم این چند وقت، یکم هم راستش بی انگیزه شده بودم وگرنه که باید یکم آذرماه که تولد یکسالگی دخترکم بود یه پستی ولو کوتاه میذاشتم.

راستش دوران بیماری که تموم شد افسردگی بدی به سراغم اومد، دلم میخواست ساعتها میتونستم بخوابم، طبیعیه که نمیشد، به سختی امورات زندگی رو جلو میبردم و خیلی وقتها بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم، خدا میدونه چقدر دلم میخواست کسی بود باهاش حرف میزدم، البته به صرف درددل نه ها، صرفا اینکه با هم وقت بگذرونیم و کنار هم باشیم.

تو همین شرایط بودم که مادرم برای بار دوم تو یکماه اخیر اومد خونمون، اینبار به این خاطر که دستشویی واحد طبقه بالای خونه مامانم به سقف دستشویی خونه مادرم نشتی میداد و باید تعمیر اساسی میشد و عملا اگر طبقه بالا بنایی میکردند مامانم نمیتونست از دستشویی استفاده کنه، واسه همین تا موقعیکه دستشویی طبقه بالا درست بشه  وبتونه از دستشویی خونش استفاده کنه اومد خونه من و حدود یک هفته موند، درسته که از نظر حجم کار با  وجود دو تا وروجکی که دارم بهم فشار اومد و بخصوص درست کردن شام و ناهار ازم انرژی میبرد (حالت عادی من دو وعده ای غذا درست میکنم که وقتی مادرم بود نمیخواسستم اینکارو کنم) اما خب با حضورش فکر و خیالاتم کمتر شد و یکم از اون فضای غمگینی که در ذهنم درست شده بود، دور شدم....

متاسفانه از روزی که مادرم اومد خونه ما، خواهر کوچیکم مجددا بیمارستان بستری شد ، اینبار به دلیل  عفونت شدید و افزایش خیلی زیاد آنزیمهای کبدی و احتمال مسمومیت بارداری یا خدای نکرده هپاتیت و کلستاز کبدی .... خدا رو شکر مسمومیت بارداری طی آزمایشاتی که داد رد شد، سونوی کبد هم داد و آزمایش کلستاز کبدی که نمیدونم نتیجش چی شده، انقدر به خاطرش غصه خوردیم و استرس کشیدیم؛ دکتر گفته بود اگر مسمومیت بارداری باشه بچه رو بیرون میارن در حالیکه هنوز هفت ماهش هم نشده بود...

حال خودش هم اصلا خوب نیست، به سختی راه میره و درد زیادی داره و فشارهای جسمی زیادی که بهش وارد شده باعث شده از نظر روحی هم کم بیاره، درکش میکنم و میدونم چقدر اذیت میشه. دلم براش خیلی میسوزه، یکم دیگه مونده تا هفت ماهش پر بشه اما هنوز نتونسته هیچ وسیله ای برای بچه بگیره، یعنی شرایط جسمیش اجازه نمیداده، البته من یه سری از وسایل نیلا رو که نو بوده مثل روروئک و کریر و کالسکه و یه سری لباسها و پیراهن های کاملا نو که برای نیلا و نویان بوده براش بردم اما خب خودش هیچی نخریده. مادرم براش از اول بارداری هر ماه مبلغی پول ریخته برای سیسمونیش، من یه سری وسایل نیلا رو براش بردم و به نظر میرسه میخواد مبلغی که مامانم بهش داده رو پس انداز کنه و از وسایل نیلا برای نینی استفاده کنه چون کاملا نو هستند... البته که من این وسایل رو تازه پریشب براش بردم و جرات نداشتم زودتر بهش بدم از ترس اینکه خدای ناکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل حالش رو بد کنه، متاسفانه هنوز هم این نگرانی با من  و هممون هست ولی انشالله که خدا به خودش و بچه کمک میکنه.

پریروز بعد 5 روز از بیمارستان مرخص شد و مامانم از خونه من رفت خونه خواهرم، من و سامان و بچه ها رسوندیمش که سری هم به خواهرم بزنیم چون بیمارستان ملاقاتش نرفته بودیم یعنی شرایطش نبود و خودش هم اصرار میکرد نریم... حال بدش رو که دیدم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و چشمام خیس اشک شد، سرشو بوسیدم و گفتم انشالله این دوران سخت تموم میشه و فقط برای تو نیست خیلی مامانا این شرایطو گذروندند، تو راه برگشت به خونه هم کمی گریه کردم، دلم میسوزه براش، الان باید با دل خوش برای بچش خرید میکرد و اتاق نینی رو میچید  اما همش در حال تست و آزمایش و رفت و آمد به بیمارستانه و شب و روزش با درد و حال بد و استرس سپری میشه...فقط از خدا میخوام وضعیت سلامتیش بهتر بشه و نینی به موقع به دنیا بیاد، صحیح و سلامت، نوزاد نارس هم خیلی سختی داره و خواهرم با روحیه ای که داره از پسش برنمیاد، در حال حاضر خیلی نگران این آنزیمهای کبدی هستیم که همینطوری بالا میره، امیدارم کنترل بشه و خطری خدای نکرده خودش و بچه رو تهدید نکنه و به قول قدیمیها بارش  رو صحیح و سلامت زمین بذاره... حالا باز چهارشنبه باید دوباره بره بیمارستان و شاید دوباره نیاز به بستری باشه، البته که انشالله نیست و شرایطش بهتر میشه، توکلمون به خداست و این روزها من خیلی براش دعا میکنم، شما هم دعا کنید لطفاً. منم بارداری خیلی سختی بخصوص موقع نیلا داشتم اما شرایط خواهرم خیلی بدتره، انشالله که همه چی به خیر میگذره.

این وسط و قبل بستری شدن خواهرم من تصمیمم رو برای اینکه تولد نیلا رو تو خونه خودم نگیریم و داخل خانه بازی بچه ها بگیریم گرفتم، کلی تحقیق کردم و در آخر یه خانه بازی که محیط و قیمتش نسبتا مناسب بود رو انتخاب کردم و مبلغی هم به عنوان پیش پرداخت دادم برای برگزاری تولد دخترکم روز ده آذرماه یعنی همین جمعه...تصمیم گیری سختی بود که تولد رو کجا و چطور بگیرم؛ الان هم که برنامه قطعی شده راستش به خاطر وضعیت خواهرم یکم دلسرد شدم....البته فقط این مورد نیست، من به خاطر وسواس فکری و اضطرابی که دارم و کمال گرایی افراطی، انقدر این چند روز اخیر بابت همین جشن و اینکه همه چی به خوبی برگزار بشه به خودم استرس وارد کردم که حد و حساب نداره، یعنی راستش از یه جایی به غلط کردن افتادم! چند روز پیش به مهمونها زنگ زدم و برای ده آذر دعوتشون کردم،  بعد اون که دیگه حس کردم همه چی قطعی شده حسابی کلافه بودم و نمیدونستم چطوری از عهده اینهمه کار و البته هزینه ها بربیام، اما ذره ذره هر روز بخشی از کارها رو جلو بردم،این یک هفته اخیر چندباری بیرون رفتیم، لباس نیلا رو برای جشنش خریدم، یه کراپ سفید با دامن توری و یه کفش صندل سفید و یه تل مرواریدی. برای نویان هم یه بلوز شلوار خریدم طرح باب اسفنجی که بلوزش رو با شلوار جین دو بندش ست کنه، برای سامان هم یه پیراهن کتان خریدم که با شلوار سورمه ای نوش بپوشه (البته محیط زنونه هست و سامان فقط نیم ساعت یک ساعت میتونه بیاد داخل برای عکس) و لباس خودم رو هم که از قبل داشتم (شومیز و شلوار سفید و یه وست خردلی برای روش) و از محدود لباسهاییه که هنوز سایزش اندازمه کم و بیش و میتونم بپوشمش، البته خب یه مقدار تنگه و راحت نیستم زیاد اما بهتر از اینه که برم کلی هزینه لباس بدم...

سختترین بخش کار هم آیتمهای پذیرایی بود برام، رفتم و از فروشگاه تنقلات و یه عالمه اسنک و آبمیوه  و آب معدنی  و بیسکوییت و سوسیس و کالباس و .... گرفتم و این پنجشنبه که بیاد حسابی کار دارم. البته خریدهای اصلی برای درست کردن غذاها مونده که فردا یه جا میخریم. خدا رو شکر دوست و همسایه عزیزم سمانه که همیشه لطفش شامل حال من شده و خودش و بچه هاش رو هم دعوت کردیم (همون خانم مذهبی خوش اخلاق که همسایه واحد کناریه و قبلا راجبش نوشتم)، بهم گفته دو سه مدل از غذاهای جشن رو خودم برات تو خونمون درست میکنم، طفلی چندبار هم بهم گفته بود لازم نیست اینهمه پول خانه بازی بدی و بیا جشنتو خونه من بگیر اما خب من حس کردم زیاد جالب نیست که به مهمونها بگم جشنمون خونه همسایمونه، بخصوص که از نظر مساحت خونشون هم اندازه خونه خودمه و دلیلی نداره اونجا بگیریم، البته اون مبلهاش رو ه خاطر داشتن سه تا بچه جمع کرده و به نظرم بدون مبل هم که نمیشه جشن گرفت، به هر حال همینکه از جون و دل این پیشنهاد رو داد هزار بار ازش ممنونم الان حتی فامیل هم چنین پیشنهادی نمیده.

مریم خواهر بزرگم هم بهم زنگ زد و گفت اگر بخوای پنجشنبه میام خونت برای درست کردن غذاها، یا میتونم خونه خودم برات آماده کنم و بیارم، خیلی زیاد ازش تشکر کردم و اگر لازم باشه ازش کمک میگیرم و واقعا پیشنهاد کمکش حال دلم رو خوب کرد (حدس زدم مامانم که اینجا بود و از نزدیک شاهد کارهای زیاد و دست  تنها بودنم بود بهش گفته باشه که مرضیه خیلی دست تنهاست با دو تا بچه و ترغیبش کرده بهم کمک کنه، بعدا فهمیدم حدسم درست بوده) اما خب راستش با سمانه راحتترم، البته که روزجشن از خواهرم کمک میگیرم برای چیدن میز اما برای درست کردن غذاها با سمانه رودربایستی کمتری دارم، خودم هم یه مدلش رو میتونم درست کنم، فعلا تصمیم بر این شده که غذاها شامل کیک مرغ (با شکلهای مختلف و به حالت فینگرفود)، سالاد ماکارونی، ساندویچ کالباس با نون همبرگری و پنیر و یه مدل فینگر فود دیگه روی سیخ چوبی باشه (سوسیس و سیب زمینی ورقه ای روی سیخ چوبی) اما خب هنوز قطعی نشده، شاید یه موردش حذف بشه و جاش پیتزا اضافه بشه... تا 5 شنبه قطعیش  میکنیم. کیک رو هم سفارش دادم با تم کارتون کوکو ملون چون قرار شده تم جشن و پس زمینه عکسها شخصیت های کارتون کوکو ملون باشه که نیلا دوست داره. یکم شک داشتم که دیجی هم بگیریم یا نه اما هم هزینش بالا میشد و هم خب با 24 تا مهمون که نه تاش فقط بچه هستند به نظرم دیجی گرفتن واجب نبود، همون خودمون آهنگ بذاریم و هزینه نکنیم بهتره به نظرم... برای چیدن تم و دکور و بادکنک آرایی هم سپردم خانه بازی خودش انجام بده که البته هزینه جداگانه داشت اما دیدم اینطوری راحتتره و به زحمتش نمیرزه خودمون بادکنک آرایی  و... رو انجام بدیم.

من واقعا پشتم به سمانه گرمه وگرنه الان از شدت استرس دیوونه میشدم! اون همش میگه نگران نباش و همه چی خوب پیش میره و من کمکتم، همین دیشب ساعت یک شب اومده موهامو رنگ کرده و رفته و بارها بهم اطمینان داده کمک حالمه  اما با همه اینا تمام فکر و ذهن من این روزها معطوف شده به برگزاری خوب این جشن و البته وضعیت خواهرم، گاهی میگم با این روحیه وسواسی و استرسی که من بابت کامل و بی نقص برگزار شدن همه چی دارم، شاید نباید تصمیم میگرفتم اینطوری تولد بگیریم و باید به سبک هر سال خانوادگی جشن میگرفتیم، نمیدونم چرا امسال یهویی این تصمیم رو گرفتم و از کجا به ذهنم رسید، الان یک هفته تمامه که کلی کار ریخته سرم و البته کلی هزینه اما خب به خوشحالی دخترم میرزه، فقط امیدوارم همه چی عالی پیش بره. برای پنجشنبه هم وقت آرایشگاه و کاشت ناخن و کاشت مژه گرفتم، احتمالا بگم همون ع عصر پنجشنبه موهامو صاف کنه که برای فردا جمعه صاف باشه، چون بعید میدونم جمعه صبح با اونهمه کار بتونم برم آرایشگاه. جشن روز جمعه از ساعت دوازده تا سه بعد از ظهره و خب من با اینهمه کار نمیتونم همون روز برم آرایشگاه... برای موهای نیلا هم سمانه گفته خودش درست میکنه، سمانه از من یازده سال کوچیکتره و سه تا بچه هم داره و خداییش خیلی زرنگه و تو همه کارها سررشته داره.

هنوز نمیدونم خانواده همسرم از رشت میان برای جشن یا نه، احتمالش به خاطر مریضی مادرشوهرم زیاد نیست اما خب بازم نمیشه گفت صددرصد نمیان. باید صبر کنیم ببینیم چی میشه با مادرشوهرم و سونیا خواهرشوهرم تماس گرفتم و اصرار کردم که بیان اما مادرشوهرم گفت بعیده با این حال بد و مریضی بتونه بیاد...

یادم رفت بگم تولد دخترکم یکم آذرماه بود و من به خاطر اینکه سمانه و بچه هاش بتونند تو جشن باشند جشن رو انداختم دهم، چون تو اون تاریخ دقیق تولدش سمانه تهران نبود و خیلی دلش میخواست خودش و بچه هاش تو جشن باشند و خب وقتی قرار بود اینهمه بهم کمک کنه طبیعیه که منم باهاش هماهنگ بشم و به خاطرش جشنو چند روز عقب بندازم.

متاسفانه تو همین شرایط که کلی هزینه بابت برگزاری تولد داریم، خونه کوچیکه که مال سامان بوده سقف حمامش نم داده به حمام طیقه پایین (تقریبا شبیه شرایطی که برای مامانم پیش اومده!) و مجبور شدیم با بنایی درستش کنیم و حداقل ده تومن خرجش شده (فکر میکردیم بیست تومن میشه)! خدایی این یکی تو این وضعیت خرج اضافه ای بوده، بیشتر حقوق این ماه سامان رفته بابت همین بنایی و بازم نتونست هیچ مقدار از قرضهای قبلیش رو بده ، من خیلی ناراحت شدم اما بعد با هم فکر کردیم تنمون سلامت باشه این خرجها میان و میرن...ولی خب خداییش نمیدونم چطوریه که هر پولی دست همسر من برسه، همیشه از قبل چالش کنده میشه و هیچی تو جیبیش نمیمونه... به قول قدیمی ها همسر من انگار گنجشک روزیه و من که اینو مطمئن شدم و البته پذیرفتم.

متاسفانه وسط اینهمه کار، دیشب اتفاق خیلی بدی افتاد، نویان داشت بدو بدو میکرد که سرش خورد به تیزی میز تلویزیون و خیلی بدجور برید! یک آن دیدم تمام صورت بچه شده خون و کل بدن و لباساش رو گرفته، خدا میدونه اون لحظه چی کشیدم من. انقدر هول کردم که دست و پاهام میلرزید! ابروش شکافته شده بود و خون همینطوری قطره قطه میچکید و خودش هم جیغ میزد و گریه میکرد، من که خیلی روحیه ضعیفی دارم، دست و پامو گم کرده بودم  و  نمیدونستم چکار کنم! دست و پای خودم هم از ترس و نگرانی سرد شده بود، خیلی وضعیت بدی بود، سامان میگفت بریم بیمارستان باید بخیه بزنه، اما بهش گفتم برو سمانه رو صدا کن بذار ببینه لازمه یا نه و اینکه کمکم کنه و به بچه برسه آخه با حالی که من داشتم نمیتونستم درست و حسابی بغلش کنم و به دادش برسم، سامان رفت در خونشون رو زد و خدا خیرش بده این دختر رو ، اومد نویانو از بغلم گرفت، صورتش رو که غرق خون بود با دستمال خیس پاک کرد و دست و پاشو شست، عجیب که نویان تو بغلش آروم آروم بود! سمانه قربون صدقش میرفت و همزمان خون صورت و روی ابرو و چشماش رو پاک میکرد، در نهایت گفت نیازی به بیمارستان نیست، چون سرش نشکسته اما احتمال اینکه رد این زخم روی ابروش بمونه و اون قسمت مو درنیاره هست، خیلی ناراحت شدم خیلی.... خدا رحم کرد به بچم، فقط یک میلی متر پایینر بود ضربه به چشمش میخورد....فقط خدا رحم کرد، هنوزم نمیدونم نیاز به بخیه داشته یا نه، سمانه میگه اگر بخیه کنه صددرصد جا و ردش میمونه، بذار زخمش خودش جوش بخوره، دیشب بهش استامینوفن دادم که دردش آرووم بشه و تا صبح هم دوبار روی قسمت زخمش با هزار بدبختی عسل گذاشتیم.... امروز صبح که بچم بیدار شد کلی بغلش کردم و نازشو کشیدم، دلم براش کباب شد اونطوری خورد به میزالهی بمیرم براش.

دیروز حدودای ساعت یک ظهر بود که سمانه سر زده اومد خونمون و گفت به خاطر اتفاق دیشب خیلی ناراحت شده و اومده که میز تلویزیون رو جمع کنه، آخه من خیلی وقت بود میخواستم میز تلویزیون رو بذارم انبار (آخه تلویزیون رو به خاطر بچه ها روی دیوار نصب کردیم) اما همش سامان به تعویق مینداخت، سمانه هم خبر داشت که میخواستیم میز رو بذاریم انبار، یهویی امروز اومد و گفت بیا میزو جمع کنیم، خودش میز سنگین رو جمع کرد و گذاشت یه گوشه و بعد هم تلاش کرد دکور خونه رو عوض کنه که فضا بازتر بشه، (خونه من کوچیکه و وسایلم زیاد و بچه ها هم همش در حال دویدن و شیطنت که طبیعیه به وسایل برخورد کننند) طفلی کل هال رو برام تمیز کرد و جای مبلها رو عوض کرد و یه مقدار فضا بازتر شد و روحیه منم کلی بهتر شد آخه چندماهی بود که خیلی از خونه و زندگیم بدم اومده بود و همه چی به هم ریخته بود و حسابی نسبت به خونه خودم دلسرد شده بودم، یکم که وسایل جابجا شدند حال منم خیلی بهتر شد، خدا برای من نگهش داره این دخترو که انقدر با محبت و دلسوزانه و بی منت کمکم میکنه، دیشب اگر نبود با صحنه ای که من دیدم و فلج شده بودم و اونهمه خون تو صورت و بدن نویان، عملا نمیتونستم به بچم برسم، اما مثل فرشته نجات به داد بچم رسید با اینکه خودش سه تا بچه کوچیک داره! تازه بعدش هم که نویان خوابید موهامو رنگ کرد طبق قرار قبلی. بهش گفتم بهتر نیست بذاریم برای فردا، گفت نه برای چی؟ نگران نویان نباش پسربچه تا بزرگ بشه هزار بار اینطوری میشه و باید عادت کنی!.

خیلی ناراحت بچم هستم، خدا کنه فقط رد زخم داخل ابروش نمونه و موهای ابروش دربیاد، الان پلک چشمش به خاطر ورمی که قسمت زخم ابروش کرده افتاده و یه چشمش کوچیکتر شده! نویان خیلی زیاد شیطونه و خیلی به خودش آسیب میزنه، دوست نداشتم پسرکم تو حشن خواهرش با چهره زخمی ظاهر بشه.... حالا ایشالا که جای زخمش در آینده نمونه.

کلی گفتنی دیگه هم داشتم اما بهتره همینجا تمومش کنم، ساعت از سه شب گذشته و بدجور خوابم گرفته، البته که قبلش باید به نویان برسم و بهش شیر بدم و روی جای زخمش عسل بذارم و عوضش هم کنم! بازم نیسماعت چهل دقیقه زمان میبره تا بتونم بخوابم...دو ساعت پیش هم لباسهایی که میخوام تو جشن بپوشم رو تو وایتکس انداختم  وشستم که فردا اتو کنم، لباسها مال خیلی سال پیشه، شاید مثلا 15 سال! یه مقدار برام تنگ شده اما خب میشه هنوز پوشید، بهتر از اینه که بخوانم چند میلیون خرج لباس کنم، تا همین الانش هم هزینه ها خیلی زیاد شده، اما امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره و خاطره خوبی در ذهن مهمانانم ایجاد بشه و به بچه ها هم حسابی خوش بگذره، پول میاد و میره. خدا کنه خواهر کوچیکم هم حالش یکم بهتر بشه و بتونه شده نیم ساعت هم بیاد به جشنمون هرچند که خودش دل و دماع هیچی رو نداره و فکر و ذکرش سلامت بچشه.

بعد جشن حتما چندتایی عکس یا فیلم تو پیج اینستاگرامم میذارم...

سعی کردم خلاصه ای از احوالات این چند وقت بگم ؛ اگه میخواستم با جزئیات بگم که دو سه برابر این نوشته میشد. دیگه واقعا نمیتونم بیدار بمونم. خیلی خسته ام، امیدوارم هر چه زودتر جمعه برسه و جشن به خوبی برگزار بشه و استرسم بابت خوب برگزار شدنش تموم بشه.