بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خوش اومدی دختر قشنگم...

خواهر زاده عزیزم 27 دی ماه متولد شد، الهی شکر که با همه خطراتی که خواهرم در زمان بارداری باهاش مواجه شد و چندین بار بهش  گفته شد باید ختم بارداری بدن یا بچه رو زودتر به دنیا بیارن و برای مادر خطرناکه، اما در نهایت دختر گلمون در 38 هفته و یک روزگی به دنیا اومد. این مدت بارها ازتون خواسته بودم برای سلامتی خواهرم و نینی دعا کنید و به لطف خدا در نهایت خواهرم نینی رو به موقع به دنیا آورد، حال خودش هم بد نیست، البته درد خیلی خیلی شدیدی داره که خب برای زایمان سزارین طبیعیه و منم دو بار کشیدم و میفهمم چقدر الان عذاب میکشه و سختشه اما بازم خدا رو شکر که جوری نشد که بخواد طبیعی زایمان کنه!  برای دختر کم بنیه و کم روحیه و مضطربی مثل خواهر من، زایمان طبیعی اصلا گزینه خوبی نبود...

دختر گلمون هزار ماشالله زیباست، قبل زایمانش رضوانه خواهرم میگفت دعا کنید هم سالم باشه هم قشنگ،خدا رو شکر همینم شد هرچند که خب سلامتی از هر چیز مهمتره، چهرش به نظرم برای یه نوزاد زیباست ماشالله.... اسمش هنوز صددرصد مشخص نیست و خواهرم بدتر از من کلی وسواس داره تو انتخاب کردن، اما به نظر میرسه انتخاب نهایی "روشا" باشه تا حالا ببینیم شناسنامه رو چی میگیرند....

وقتی اولین بار دیدم بچه رو، از ته دلم قربون صدقش رفتم! اصلاً پر کشیدم براش! عجیبه که با اینکه منم دو تا زایمان طی همین 5 سال داشتم اما همش میگفتم یعنی بچه های من هم انقدر ریز بودند؟؟؟ انقدر کوچولو بودند؟؟؟؟ پس من چطوری بهشون رسیدم؟؟؟ تازه نینی جدیدمون قد و وزنش استاندارده، سه کیلو و صد گرم وزنش و قدش هم 50  یعنی یه کوچولو از نیلای من هم بزرگتره (وزن نیلا هم همینقدر بود، البته 20 گرم کمتر اما قدش 48 بود، نویان هم وزنش 2/940 بود یعنی 150 گرم هم کمتر از نینی جدید و قدش هم 47 بود بچم) میخوام بگم هر دو بچه هام از نینی جدید کوچولوتر بودند اما وقتی نینی خواهرم رو دیدم باورم نمیشد من نینی های انقدری به دنیا آوردم و بغل کردم و بزرگ کردم! یعنی حتی یه خورده میترسیدم نینی رضوانه رو بغل کنم!!! خنده دار اما واقعی! عجب آدمی هستم من ها....دو تا بچه بزرگ کردم اما هنوز اعتماد به نفس ندارم!!! کلاً همه جا باید این خودمو دست کم گرفتن یه جوری خودش رو نشون بده!

مریم خواهر بزرگم از صبح همراه خواهرم بیمارستان رفت و تا آخر شب پیشش بود برای شب هم خواهرشوهرش اومد و موند، منم ساعت ملاقات با هزار بدبختی اسنپ گرفتم و رفتم و سامان هم از محل کارش اومد بیمارستان، البته خیلی گفت من بیام دنبالتون اما چون محل کارش خیلی نزدیک به بیمارستان بود و بیمارستان هم به خونه ما خیلی دور بود، بهش گفتم هم سختت میشه هم دیر و هم باید مرخصی بگیری که بیای دنبالمون، همون اسنپ میگیریم تو خودت از اونور برو (سامان ترجیج میده زن و بچش رو خودش همه جا ببره و کار به اسنپ گرفتن نرسه)، بماند که چقدر عذاب کشیدم تا حاضر شیم و راه بیفتیم! نویان لحظه آخر و قبل اینکه بخوام اسنپ بگیرم  بالا آورد و تمام لباسها و سر و صورت خودش و من رو کثیف کرد! و مجبور شدم کل لباسهاش رو دربیارم و لباسهای جدید بپوشونم و خودشو تمیز کنم و فرش رو پاک کنم و .... اسنپی هم به جرات میگم بدترین ماشین اسنپی بود که به عمرم سوار شدم!!! من کلی دیرم شده بود اما وسط راه رفت بنزین زد بدون اینکه حتی به من بگه و قبلش اجازه بگیره! ده دقیقه هم تو صف بنزین بود!!!!! تو ماشینش بوی گند سیگار میومد و داخل ماشین هم کثیف بود و نون خرده ریخته بود روی صندلی عقب! وسط زمستون پنجره باز بود حتی وقتی رفتیم داخل تونل که آلودست هم پنجره رو نبست! صدای موسیقی هم خیلی بلند! سنش هم 75 اینا بود و با اینکه من دو سه باری بهش اعتراضم رو نشون دادم اما نمیتونستم زیاد هم باهاش دهن به دهن بشم میترسیدم مثلاً واکنش بدی نشون بده چون زیاد به نظر خوش اخلاق نمیرسید! الان پشیمونم چرا حداقل نگفتم توی تونل شیشه ماشینو بالا بکشه به خاطر بچه هام! الان هم حس میکنم نیلا سرماخوردست و میترسم تو همین مسیر بیمارستان گرفته باشه! یک ساعت و ربع تو راه بودیم و کل این تایم من عذاب کشیدم و خودخوری کردم!  سامان وسط راه گفت شمارش رو بده بهش زنگ بزنم اما گفتم ولش کن سنش بالاست! میخواستم امتیازش رو صفر بدم و حتی زنگ بزنم اسنپ اعتراض اما در نهایت مگه من میتونم چنین کاری کنم؟؟؟ از من برنمیاد!  از ترس اینکه مبادا برای کارش مشکلی پیش بیاد از 5 امتیاز 3 بهش دادم! با همه ناراحتی و عصبانیتم نتونستم کمتر بهش بدم!!! فکر کردم با این سن داره کار میکنه لابد نیاز داره..... ولی خداییش خیلی بی مسئولیت بود و از طرفی دوست ندارم بقیه هم تجربه منو داشته باشند، هرچند لابد بار اولش هم نیست...

بیمارستانی که نینی هم به دنیا اومد خیلی  شیک و تمیز بود و رضوانه هم اتاق وی آی پی گرفته بود، هزینه بیمارستان هم حدود 30 تومن شد بدون هزینه های جانبی و دارو و ....، به نظرم خب زیاده، منم هر دو تا بچه ها رو بیمارستان خصوصی به دنیا آوردم، نیلا رو بیمارستان عرفان که بیمارستان گرونی هم هست، اما خب به نظرم باید هزینه زایمان رو پایینتر بیارند اینا که انقدر دنبال افزایش جمعیت و این حرفها هستند! بماند که بعید میدونم کسی که نخواد بچه دار بشه با این ترفندها هم بچه دار بشه...

دیروز 5 شنبه 28 دی ماه خواهرم و نینی از بیمارستان مرخص شدند و رفتند خونه، زودتر از اونا مامانم و خواهر بزرگم مریم رفتند که خونه رو آماده کنند و غذایی درست کنند و ....خانواده شوهرش هم که میشن عممم اینا، اومدند و گوسفند قربونی کردند.ما هم عصری رفتیم، دلم میخواست زودتر برم و عمم اینا رو هم ببینم اما واقعا با بچه ها معمولاٌ نمیشه زودتر از 5 عصر راه افتاد، سر راهم به خونشون رفتم و برای نینی کادوش رو خریدم، مامان و خواهرم و خود رضوانه گفتند تو اینهمه وسایل نوی نیلا رو دادی دیگه نیازی نیست کادوی تولد هم بدی ( من کالسکه و کریر و روروئک و آغوشی و.... که همشون کاملا نو بودند و خیلی کم استفاده شده بودند، کالسکه که حتی مشماش هم روش بود! همینطور یه سری وسایل نوزادی و چند جفت کفش که بچه ها اصلاً نپوشیدند و لباسها و پیراهن های نوی نیلا و نویان و .... برای خواهرم برده بودم، اینطوری شد که خواهرم پول سیسمونی که مادرم بهش داده بود که هر چی خواست خودش بخره، رو تا حد زیادی پس انداز کرد). خلاصه بابت این وسایلی که براش بردم  بهم گفتند دیگه نمیخواد کادوی جدا بدی، تازه من یک دست لباس خیلی زیبا هم جداگانه برای خواهرزاده عزیزم خریده بودم و دو ماه قبل تولد نینی بهش داده بودم که مامانم میگفت بذار بعد تولدش بده که من دیگه زودتر دادم که بچینه تو کمدش، با اینحال دلم نیومد بعد تولد بچه دست خالی برم، رفتم و از اسباب بازی فروشی بزرگ نزدیک خونمون، یه ماشین بزرگ سوارشدنی که برای سن 2 تا 4 سالگی مناسبه خریدم! خواهرم از دیدنش خیلی خوشحال شد و گفت اتفاقا میخواسته از دیجی کالا سفارش بده و... البته اینجور جاها من نمیتونم چیزی برای بچه های خودم هم نخرم، برای نیلا هم یه بازی فکری ساده خریدم که در نبود تلویزیون سرگرم بشه همراه یه اسباب بازی کوچولوی دیگه... جالبه هیچی هم تخفیف نداد و البته منم آدمی نیستم زیاد چونه بزنم. غیر اینها گن بعد زایمان که سر تولد نویان خریده بودم و قابل استفاده بود هم براش بردم و سفارش کردم هر چه سریعتر استفاده کنه که شکمش زودتر جمع بشه . 

دیگه ساعت هفت و ربع رسیدیم خونشون، رضوانه هم اومد استقبالمون، خیلی درد داشت اما همینکه دیدم روی پاش ایستاده خوشحال شدم، شوهر خواهر بزرگم هم یکساعت بعد ما رسید و خب طبق معمول سامان و اون هیچ حرفی نزدند و فضا سنگین بود!  فقط به هم گفتتند سلام، خیلی سرد و همین! جقدر دلم میخواد ما که جایی میریم اون نباشه اما نمیشه! همیشه هم هست! حالا خوبه ما زیاد دور هم جمع نمیشیم! سامان حتی با شوهر خواهر کوچیکم هم خیلی گرم نمیگیره، اونم همش با داماد بزرگه صحبت میکنه و بیشتر به اون احترام میذاره و تحویلش میگیره ... تازه همسر من به شدت آدم گرم و اهل معاشرت و بگو بخندی هست، اما خداییش بهش حق میدم اینطوری رفتار کنه، حتی راستش قبل دیدنشون خودم بهش تاکید میکنم باهاشون گرم نگیریها، حتی با شوهرخواهر کوچیکه هم گرم نگیر! باز حالا دومی بهتره اما خب اونم یه سری رفتارها نشون داده (به خصوص تحویل گرفتن بیشتر شوهرخواهر بزرگم در حضور سامان) که به سامان سفارش کردم با اون هم خیلی گرم نگیره! حتی گفتم اگه اونا هم در آینده گرم گرفتند تو باز سرسنگین بمون! در این حد! بسه دیگه انقدر زیاده از حد به آدمها بها دادیم من و سامان!!! معمولاً هم اینجور وقتها به آدم کمتر بها میدن! یعنی هر چی صمیمی تر باشی انگار کمتر تحویلت میگیرند! عجیب اما واقعی! حداقل تجربه خودمون اینو میگه!

مریم خواهرم هم شام آبگوشت گذاشته بود با گوشت قربونی، طفلک اینجور وقتها همیشه هوای خانواده رو داشته، درسته که من و اون هیچوقت به معنای واقعی کلمه خواهران صمیمی نبودیم و من به شخصه ازش ناراحتی های عمیقی دارم اما همیشه اینجور وقتها خیلی کمک حال بوده، طفلی کمردرد خیلی شدید هم داره و انقدر وضعیت کمرش بده که دکتر گفته احتمال داره نیاز به عمل داشته باشه! با اینحال بیشترین مسئولیت نگهداری نینی و رسیدگی به رضوانه رو اونه که داره انجام میده به زور هزار تا مسکن و آمپول، به هر حال من که شرایطم اجازه نمیده، تازه اجازه هم بده، رضوانه خواهرم، مریم رو بیشتر از من قبول داره و از اون جاییکه رضوانه در کل آدم رک و بی رودربایستی هست (خیلی وقتها ناراحتم کرده این رفتارش)، بهم مستقیم هم گفته که مریم واردتره تو کارها، یعنی وقتی بهش گفتم اگر خودت بخوای و مشکلی نداشته باشی ده روز اول  با بچه ها میام خونت که کمک تو و نینی باشم، خیلی راحت گفت نه، خب مریم واردتره! حالا مثلاً اینو نمیگفت نمیشد؟ مثلا به جاش میگفت همینکه با دو تا بچه داری بهم پیشنهاد میدی خیلی ارزشمنده، اما تو خودت گرفتاری داری و مریم دستش بازتره و ممنون که گفتی  و.... به خدا که من خیلی سعی میکنم مراعات کنم تو حرفهایی که میزنم. تازه وقتی تو بیمارستان با هزار بدبختی رفتم بهش سر زدم، اولش که گفت چرا اومدی و برای تو سخته و انتظاری نداشتم، اما همین دیشب که بعد مرخص شدنش، رفتم خونشون  دیدن نینی، اولین حرفی که زد این بود که الان لباس به این قشنگی پوشیدی، کاش دیروز هم همینو میپوشیدی تو بیمارستان، آخه لباست خیلی خوب نبود و کاش با همین میومدی!!! آخه اون روز دوستش هم اومده بود بیمارستان دیدنش، شاید برای اون میگفت! حالا به نظر خودم خیلی هم لباسم خوب بود!!! بعد اصلا تو اون وضعیت چطوری لباس منو دیده بود! البته میگفت از عکس دو نفره ای که روی تخت با هم گرفتیم نگاه کرده... چی بگم والا، تو این سالها عادت کردم به این مدل رفتارش، دهه هفتادیه دیگه اما خب خیلی وقتها هم دلم گرفته، بخصوص وقتی حس کردم چقدر من همیشه سعی کردم کمکش کنم اما گاهی با حرفاش منو رنجونده.... در هر حال اینو نمیگم که قضاوتش کنم، اونم دختریه که سختیهای زیادی کشیده و روحیه ضعیفی داره و ذات خوبی هم داره اما خب خیلی راحت حرفشو میزنه. فکر کنم همه جا من هستم که باید سعی کنم به دل نگیرم و درون خودم ناراحتی کنم و سعی کنم بروز ندم! چاره ای هم ندارم، آدم عادت نمیکنه اما چاره ای هم نداره، نمیشه که همش تذکر داد و ناراحتی رو نشون داد...

خدا رو شکر که نینیمون به دنیا اومد،  یه نفس راحت کشیدم، شب قبلش به رضوانه پیام دادم و گفتم براش دعا میکنم و ایشالا همه چی خوب پیش میره، اونم کلی تشکر کرد و برای سلامتی و خوشبختی بچه هام دعا کرد، خیلی نینیمون رو دوستش دارم خیلی زیاد، وقتی میبینمش غرق لذت میشم، اما نمیدونم چطوری یه موضوعی رو بگم که مورد قضاوت قرار نگیرم، خب من راستش همیشه احساس میکردم خیلی مورد علاقه اعضای خانوادم نیستم، شاید اشتباه بوده این حسم (شاید هم نبوده) اما به هر حال طی این سالها این احساس رو داشتم، گاهی در زمانهایی پررنگ تر شده و گاهی کمرنگ تر، اما همیشه بوده، وقتی که نیلا و بعد نویان به دنیا اومدند، بخصوص وقتی میدیدم چطوری مامان و خواهر بزرگم عاشق بچه هام هستند (و بخصوص نویان رو که خب کوچیکتره و طبیعتا شیرینی بیشتری داره الان) یه جورایی انگار جبران احساس کمبود محبتی که خودم همیشه داشتم برام میشد، انگار کمبود محبت خودم رو پشت محبتی که به بچه هام میشد قایم میکردم و محبت به اونا رو محبت به خودم میدیدم، الان که نینی خواهرم به دنیا اومده، با همه حس عمیق و قشنگی که بهش دارم، اما ته دلم یه احساس غمگینی هم دارم....

 نمیدونم چطوری بگم! من اینجا از همه احساساتم بی پرده نوشتم، اینو هم مینویسم، به خدا بحث حسادت یا بدذاتی نیست، خودتون شاهدید من اینجا چقدر برای حال بد خواهرم در زمان بارداری بیقراری کردم و چقدر ازتون التماس دعا داشتم که نینی بمونه و به موقع بیاد و چقدر نذر و نیاز کردم، همه اینا یه طرف، الان هم با همه وجودم عاشق نینی جدید هستم اما ته تهش حس میکنم شاید دیگه بچه های من مثل قبل محبوب نباشند، طبیعی هم هست که وقتی نینیمون (اسمش که هنوز صددرصد مشهص نیست نمیتونم اسمش رو بگم) بزرگتر بشه و بعد چندماه شیرینیهاش خیلی بیشتر بشه، احتمالا بیشتر از نویان من که الان نهایت شیرینی و بامزگی رو داره مورد توجه مادر و خواهر بزرگم باشه و بچه های من مثل قبل در مرکز توجه نباشند، البته اینا حدسای منه،... خب این منو ناراحت می‌کنه... البته که یه فرایند طبیعی هست و من اعتراضی ندارم اما خب دست خودم نیست که دلم بگیره. شاید دارم خیلی بچه گانه حرف میزنم، شاید با نزدیک 40 سال سن، دارم مثل دختربچه های نوجوون فکر میکنم، شاید کوته بینم، نمیدونم، خیلی خودم رو سرزنش میکنم، فکر میکنم احساساتم پخته و بالغانه نیست، خودم ناراحتم از اینکه الان باید در روزهایی که کلی خوشحال باشم که همه چی به خیر گذشته، ته ذهنم این غم و نگرانی عجیب عذابم بده! هنوز که تازه این بچه دو روزه شده، من دیشب که در جمع خانواده بودم، همش نگاه میکردم ببینم هنوز همونقدر قربون صدقه نویان من میرن؟ میدونم اینم در راستای همون رفتارهای وسواس گونه منه، یا حتی همون کمبود محبتی که همیشه احساس میکردم، یعنی خودم رو میفهمم و درک میکنم، حتی یه جاهایی هم به خودم حق میدم اما اون حس عذاب وجدان و خودسرزنشگری شدیدتره. حتی الان که دارم مینویسم عین بچه ها گریم گرفت! خنده داره واقعا!!! حس میکنم من یه بیمار روحی هستم! عین بچه ها دارم اشک میریزم! مسخرست!

نویان بیدار شده و  سطل ماست رو از یخچال برداشته، ازش گرفتم و به جاش یه کاسه ماست جلوش گذاشتم داره میخوره و  شیرین کاری میکنه! باهام به روش خودش حرف میزنه و الانم که ماستش تموم شده، اومده میگه «باز ماسته بیده»!  (بازم ماست بده) اما من دارم اشکهام رو پاک میکنم! تمام صورت و هیکلش ماستی شده، الان باید ببینمش و بهش بخندم و قربون قیافه بامزش برم، اما دارم گریه میکنم....

نمیدونم درسته اینا رو مینویسم یا نه، خدا شاهده هیچ کجا از این احساساتم نگفتم، نمیتونم هم بگم، خودم هم مدام احساس گناه میکنم و خودم رو سرزنش میکنم و عذاب وجدان دارم، اما اگر اینجا ننویسم کجا تخلیه کنم این حجم از احساسات منفی که سراغم اومده و بابتش شرمسارم؟ قطعاً کمبودهای درونی زیادی در من جمع شده، هرگز بروزشون ندادم، اما ته دلم میدونستم هستند... انشالله که این احساسات با گذر زمان کمرنگ بشند، از ته دلم امیدوارم اینطور بشه، اما فکر میکنم همیشه ته ذهنم موقعی که با هم جمع میشیم در حال مقایسه رفتاری باشم که قراره با نویان و  نینی جدید بشه....حتی اعتراف میکنم گاهی با خودم میگم بهتره همین دورهمی های محدود رو هم کمتر داشته باشیم تا نخوام در مرحله مقایسه قرار بگیرم و خودمو عذاب بدم،بخصوص عذاب وجدان که از همه عذابها بدتره، عذاب وجدان از اینکه چرا باید اصلا چنین حسی داشته باشم و اینطور نابالغانه رفتار کنم با این سن؟ البته که به هیچ عنوان به هیچ عنوان اجازه نمیدم بقیه حتی ذره ای  متوجه این احساساتم بشن، هیچ حساسیتی در جمع نشون نمیدم و مطمئنم بیشتر از بقیه هم به نینیمون محبت میکنم و از ته دلم دوستش دارم، خدا شاهده  اولین بار با دیدن نینی خواهرم از ته ته دلم قربون صدقش رفتم و هزار بار دعا کردم بچه خوب و آروم و سالمی باشه، برای تولدش از جون و دل مایه گذاشتم و بی منت هر چی که داشتم در اختیار خواهرم گذاشتم و برای سلامتیش نذرهای زیادی کردم اما ته دلم نمیتونم احساس ناامنی نکنم از اینکه بچه های من به حاشیه رونده نشن... به هر حال من این سالهای اخیر جبران کمبود محبت خودم رو در محبت به بچه هام میدیدم... آخ که چه میکنه عقده های درونی که از بچگی در آدم جمع میشه. هیچ درمانی هم براش نیست، خدا خودش منو ببخشه.

نمیدونم درست بود اینا رو نوشتم یا نه؟ یه بخشی از وجودم میگه پاکش کنم اما خب اینجا وبلاگمه، تنها جایی که میتونم خود خودم باشم، دوستی های اینجا برای من واقعی تر از دوستی های دنیای واقعی بودند، به خدا که همینطور بوده! یادم نمیره زمانیکه نیاز به کمک داشتم و چطوری دوستان اینجا بی منت کمکم کردند، هیچوقت اینجا بهم توهین و بی احترامی نشده، شاید انتقاد شده، که با جون و دل پذیرا بودم اما بی احترامی نه، الهی هزار بار شکر....خدا شاهده که برای من نوشتن طولانی اینجا خیلی سخت و زمانبره، نه که منتی بذارم، خودم نمیتونم کوتاهتر بنویسم و کوتاهتر حرف بزنم، اما به هر حال خیلی زمان زیادی از من میبره و از کارهای دیگم میمونم گاهی، اما من همیشه با خودم میگم شاید یکی میاد اینجا که ببینه من در چه حال و روزیم و نباید کسی رو منتظر بذارم، خودم هم عاشق اینم که احساسات و روزمرگیهام رو ثبت کنم اما اگر انگیزه اصلیم دوستانم که اینجا هستند نبودند شاید خیلی دیر به دیر مینوشتم....

نویانم چند دقیقه پیش رفت و به ماکارونیهای تو قابلمه داخل یخچال دستبرد زد، کلی هم ریخت و پاش کرد، خودش هم شروع کرد نچ نچ کردن که یعنی کار بد کردم! براش به بشقاب مپچول و ریختم که بخوره هر چند که می‌دونم فقط ریخت و پاش و بازی می‌کنه، تازه صبحانش رو هم که فرنی هست بهش ندادم. نیلا بچم هنوز خوابه، شبها خیلی دیر می‌خوابه، به خدا که هر چی از شیرینی این دو تا بچه بگم کم گفتم، سخته بزرگ کردن بچه ها، لااقل برای من که خیلی سخته، اما شیرینیشون هم کم نیست، دلم میخواست بیشتر از شیرینی ها و بامزگیهاشون مینوشتم، اما وقت نمیشه واقعا، شاید برای بقیه خیلی هم جذاب نباشه نوشتن از بچه ها!  گاهی حس میکنم نویان با نمک ترین بچه دنیاست! نه که مادرش باشم اینو بگم، واقعا خیلی بانمک و بامزست! با بچه هایی که دیدم فرق داره، خیلی زیاد عاشق منه، مهربونه، خیلی زیاد از الان دلسوزی میکنه برای من! جایی بخواد بره حتما قبلش با من خداحافظی میکنه، اگر ببینه داریم حاضر میشیم و میریم بیرون و مثلا من داخل اتاقم و مشغول آماده سازی و کارهای قبل رفتن، میاد سراغم که مبادا جا بمونم، نگران میشه که مبادا من نیام.... همش منو میبوسه و موهام رو ناز میکنه و میاد بغلم و دندوناش رو به هم میسابه از روی محبت (نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه) گاهی عصبانی میشه و یکی منو میزنه، بعد بلافاصله میاد بغلم میکنه و نازم میکنه و منت کشی میکنه، حتی به یه ثانیه هم نمیرسه! به خدا هر کی میبینه این بچه رو جذبش میشه،  یه جوری اسم منو صدا میکنه که قند تو دلم آب میشه! مرضیه گفتنش خیلی بامزست! خودش میدونه وقتی میگه «مضیه یا مامان مضی » من چطوری دیوونش میشم، گاهی همینطوری صدام میکنه و منتظر واکنشم و قربون صدقه هام میشه!!! الهی بگردم، تو خونه با کارهای بامزش کلی عشق میکنم، (البته یه سری رفتارهای شبیه نیلا هم داره نشون میده که نگرانم میکنه و الان وقت گفتنش نیست)  نیلا هم خیلی عشقه به خدا، اصلا این بچه ها نفس من هستند، من باید خیلی بیشتر از اینا احساس خوشبختی کنم اما الان با اینکه در ظاهر اوضاع از گذشته آرومتره، اما ته دلم یه غم عمیقه، خیلی عمیق....

 خیلی وقتها از خدا میخوام این غم رو از من بگیره، از خدا میخوام بهم آرامش بده، ازش میخوام من و گناهانم رو ببخشه و به قلبم آرامش بده....

آخرین بار که با روانشناس نیلا صحبت کردیم، خیلی حالم بد شد، بیشتر از هر وقت دیگه عذاب وجدان سراغم اومد، متاسفانه از همون اول صحبت خواسته و ناخواسته رفتارهای من بیشتر سوژه بحث و گفتگو بود و از یه جایی به شدت ناراحت شدم و واکنش نشون دادم، الان جای گفتن و نوشتنش نیست.... از اون روز به بعد احساس ناراحتی و مادر بد بودن و عذاب وجدان  و این غم عمیقی که ازش حرف زدم، عمیقتر هم شده و حال و روزم خوب نیست...نزدیک نهصد تومن هم هزینه جلسه شد! اینطوری اصلا نمیصرفه! هر چقدر هم خوب باشه بازم به نظرم منطقی نمیاد این مبلغ بالا هر هفته! منشیش تا دقیقه های پرت هم باهامون حساب می‌کنه و این خوب نیست... اینبار هم ازش یکم دلخور شدم اما دارم مقاومت میکنم که باهاش ادامه بدم.

موضوعاتی هم هست که اینجا نمیتونم بنویسم و ناراحتم میکنه، خیلی خصوصیه اما ناراحتم میکنه....شاید تو یه پست خیلی خصوصی و برای خودم و  شاید یکی دو نفر دیگه نوشتمش، اما چه فایده داره؟ 

من حس میکنم خیلی خیلی خسته ام، نیاز دارم چند روز حتی چند ساعت از همه چی استعفا بدم، از مادری، از همسری، حتی از خودم بودن! برم یه جای خیلی خیلی دور، مثلا تو یه کلبه وسط یه جنگل در حالیکه بیرون داره برف میاد و داخل کلبه با هیزم گرم شده....من روی یه صندلی راکر نشستم و آروم تکون میخورم، کتاب میخونم، یا اصلا گوشیم رو چک میکنم! چند روز اونجا باشم، انواع غذاهای خوشمزه هم باشه و من نگران چاق شدن نباشم!!! خودم باشم و خودم....بدون ترس و نگرانی از اینکه بچه ها در چه حالند یا اداره و کارم و مسائل مالی چی شد....

نمیخواستم پست مربوط به تولد خواهرزاده قشنگم اینطوری تموم بشه، به خدا نمیخواستم، اما وقتی که شروع به نوشتن میکنم، همینطوری دستام روی کیبورد تند و تند میرن و خودم متعجب میشم از چیزهایی که آخر سر نوشتم....

الهی که دختر قشنگمون خوشبخت و عاقبت بخیر باشه، خدا رو شکر که بعد اینهمه سختی که خواهرم کشید به موقع به دنیا اومد، خیلی زیاد شیرینه این بچه برام، راستش نمیدونم بگم یا نه، از این واقعیت فرار میکنم و به زبون نمیارم، اما به شدت شبیه خواهر مرحومم ریحانه هست، مادرم هم میگه ریحانه که به دنیا اومد دقیقا همین شکلی بود، اما هیچکدوم این موضوع رو اصلا پیش خواهرم که مامانش باشه نمیگیم،به من که مامانم اولین بار گفت دیدم واقعا درست میگه، تو صورت معصومش، چهره زیبا و معصوم خواهرم ریحانه رو میبینم، امیدوارم بزرگتر که بشه این شباهت از بین بره، دلم نمیخواد هر بار که میبینمش یاد ریحانه عزیزم بیفتم، الهی که هر چی خاک خواهر عزیز و مرحومم هست، عمر نینی ما باشه، الهی قربونش برم من... امروز یا فردا در اولین فرصت عکسش رو میذارم تو پیج اینستاگرامم، ( آدرس پیجم roozanehayemarzieh@  برای دوستان تازه وارد)

برم به پسر قشنگم که الان داره اسب سواری میکنه و مدام از دور بهم میگه سیام (سلام) بعد فوری میگه با بایی (یعنی بای بای) و دستاش رو به نشانه خداحافظی تکون میده و با اسبش دور میشه  صبحونه بدم.... قربونش برم، مشغول پست نوشتن بودم و از وقتی بیدار شده هنوز بوسش نکردم، اخه صبحها که بیدار میشه کلی همو بوس میکنیم و بغل میکنیم و قربون صدقه هم میریم و اصلا یه وضعی خدایا من چقدر عاشق این بچه هستم!

چند روزه که بیقرار و ناآرومم، خدایا دل بی قرار منو آروم کن، من جز تو پناهی ندارم، منو ببخش و هوای دل شکسته منو داشته باش، جز تو هیچکس نمیتونه آرومم کنه.

نظرات 31 + ارسال نظر
آذر سه‌شنبه 3 بهمن 1402 ساعت 10:06

سلام مرضیه بانو. قدم نو رسیده تون مبارک. خدا حفظش کنه. من که خاله نمیشم ولی فک میکنم خاله شدن خیلی شیرینه.
احساساتت رو درک میکنم منم وقتی برادرم ازدواج کرد اینجوری بودم ولی واقعیتش کلا پدر و مادر من برادرم رو جور دیگه ای دوست دارن و از من و همسرم هم توقع دارن به بردارم کمک کنیم هرچند تاحالاش هم کم نزاشتیم براشون اما به نظر اونا کافی نیست
حس به اندازه کافی خوب نبودن و دوست داشته نشدن خیلی بده و منم درگیرش هستم. مدتی هست تو محیط کارم احساس کافی بودن ندارم. مدیر جدید افراد خودش رو آورده و بیشتر کارها رو اونا انجام میدن و ما قدیمی ها منزوی شدیم و همینم به همم ریخته. با اینکه ایمان دارم از خیلی های اداره توانمند تر هستم اما نمیتونم ارتباط خوبی داشته باشم باهاشون.هر چند یک زمانی من هم مورد توجه مدیر قبلی بودم و بابتش سمت خوبی هم گرفتم نمیدونم تجربه اش رو داشتی یا نه ولی منظورم اینه که با کوچکترین اتفاقی این حس در ما بیدار میشه و احساس ناکافی بودن داریم چه برسه به مشکلات خانوادگی که بدتره و تاثیرش روی ما خانمها بیشتره. مرضیه جان تو حداقل بارها گفتی که از محبت شوهرت مطمئنی اما من با اینکه همیشه شوهرم میگه دوستم داره و عملا هم میبینم دوستم داره بازم بعضی وقتا شک میکنم به علاقه اش فک میکنم خودم رو لایق دوست داشتن نمیبینم و مشکل از خودمه. درد دل زیاده کاش میشد همه این احساسات منفی رو بریزیم دور و فقط زندگی کنیم

سلام آذر جان، ممنونم عزیز دلم، مرسی از تبریکت
آره واقعا خاله شدن خیلی خوبه خیلی، البته من الان بیشتر لذت میبرم تا مثلا زمانی که خودم مجرد بودم، یعنی احساسم پخته تره.
به نظرم خیلی مهمه که آدم تو خانواده احساس کنه ارزشمنده و برای پدر و مادرش به اندازه باقی فرزندان ارزش داره، پدر و مادر من انسانهای خوبی بودند اما خب گاهی من این احساس رو دریافت کردم که خواستنی نیستم به اندازه کافی.
درمورد محیط کارت که گفتی با همه وجودم درکت کردم! یعنی کاملا میفهمم چی میگی اینکه آدمی که زمانی کلی قبولش داشتند، یهویی به انزوا کشیده بشه، اینطوری حتی اگه درآمدمون بالاتر هم بره اون حس رضایت درونی و اقناع رو نداریم، برای خود من هم تو این سالها بسیار پیش اومده که با اومدن نیروی جدید یا مثلا بعد بارداری و زایمان یا با تغییر مدیریت یا الان که دورکار هستم به حاشیه کشیده شدم، الان هم دیگه پذیرفتم و دیگه به دنبال ارتقای شغلی نیستم و صرفا برام داشتن درآمد و شغل و اینکه بتونم این چند سال رو بگذرونم و بازنشسته بشم مهمه.... بماند که همین الان هم از اینکه میبینم یه نیروی کاری معمولی به حساب میام احساس خوبی ندارم اما خب یه چیزایی هم ناگزیره متاسفانه و اجتناب ناپذیر، متاسفانه تو این سالها فهمیدم ارزش نیروی کار و امتیازات و سمت های شغلی، بر اساس میزان کار و تعهد کاری سنجیده و اعطا نمیشه! خیلی فاکتورهای دیگه هست که اگه یکیش رو نداشته باشی، هر چقدر هم مسئولیت پذیر و کاری باشه عملاً یه نیروی معمولی به حساب میای و قدرت دونسته نمیشه...
بله من از محبت همسرم مطمئنم اما راستش ارزش یه زندگی مسالمت آمیز که من خیلی وقتها ندارم بیشتر از اینه که اندازه من از محبت همسر مطمئن نباشی اما تهش زندگی آرومی داشته باشی فارغ از بحث و جنگ و دعوا.... البته منم گاهی این اواخر شک میکنم همسرم مثل قبل دوستم داره یا نه، شاید چون خودم ازش کلی دلخوری دارم و نمیدونم مثل قبل دوستش دارم یا نه....
زندگی میگذره آذرجان، هر طور که باشه اما کاش میشد هممون در صلح و آرامش و فارغ از گره هایی که از بچگی با ما بزرگ میشند و گاهی در موارد حاد، تبدیل به عقده های عمیقی میشند، روزگارمون رو سر میکردیم.

ندا سه‌شنبه 3 بهمن 1402 ساعت 09:13

قدم نورسیده مبارک مرضیه جان
پست اینستاتو دیدم عزیزم واقعا هم مثل خالش خیلی دختر قشنگیه خدا حفظش کنه

مرسی ندا جان، لطف داری فدات شم، چشماتون زیبا میبینه عزیزم
میشه بپرسم آی دی شما تو پیج اینستاگرامم به چه اسمیه؟ متاسفانه من دوستانی که اینجا دارم رو بعضا نمیدونم تو اینستا با چه اسمی منو فالو میکنند.

آیدا سبزاندیش دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 14:13 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
بازم تبریک میگم امیدوارم قدم نو رسیده برای خانوادتون خیر باشه و پر از سلامتی.
میام میگم روتین پوستیو. یه کم درگیر امتحانات دی ماهم

سلام گلم، ممنونم عزیزم زنده باشید
باشه گلم عجله ای نیست، هر موقع وقت و شرایطت اجازه داد ممنون میشم بهم بگی

سارا دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 09:47

آره عزیزم.شماره ات رو واسم دایرکت کنی خیلی هم خوشحال میشم صدای گرمتو بشنوم.البته من قبل از زنگ زدن بهت اسمس میدم که اگر شرایط صحبت کردن داری باهات حرف بزنم

سلام عزیزم باشه گلم حتما
باعث خوشحالی منم هست سارا جون

نفیسه دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت 03:11 http://N-m.blogfa.com

قدم کوچولوی جدید مبارک و پر از خیر و برکت باشه مرضیه جانم. الهی زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه
توی کامنتا خیلیا گفتن هر گلی بویی داره و چیزی از محبت اطرافیان به نیلا و نویان جان کم نمیشه.درسته شکی نیست تو این موضوع. اما من میخام بگم که گاهی وقتا هم برای اطرافیان ، بعضی بچه ها عزیز ترن و محبت بیشتری دریافت میکنن اما این اصلا ربطی نداره به اینکه هرکی کوچیکتر باشه شیرین تر و بامزه تره و نوه ی محبوب تریه.
مرضیه جان الان طبیعیه توجه ها به سمت کوچولوی جدید جلب بشه و شاید فکر کنی که توجه مامان و خواهرهات به بچه های شما کم شده ، اما این دوره خیلی کوتاه مدته مطمئن باش. یکی دو سال دیگه بگذره شبرینی نی نی جدید و خصوصا نویان خیلی به هم نزدیک میشه. یه طوری انگار هرچی بزرگتر میشن اختلاف سنی شون کمتر به چشم میاد و بامزگیها و شیرینی هاشون به یه اندازه برای بقیه جذابه .‌ نمیدونم چقدر تونستم منظورمو برسونم.
اما اگر قراره باشه بعضی بچه ها محبوب تر باشن ، این کاملا به خود بچه ها و ارتباطشون با بقیه بستگی داره ، بچه ای که مهربونتره ، مودب تره ، و ویژگیهای اخلاقی مثبت بیشتری داره معمولا محبوب تر میشه و البته بچه ای که بیشتر با خاله و مامان بزرگ و بقیه اطرافیان رفت و امد داره و به همین خاطر شاید اگر من جای شما بودم تصمیم به کمرنگ تر کردن ارتباطم( صرفا بخاطر اینکه نکنه مورد بی توجهی واقع شن )نمیگرفتم.
من خودم خاله نشدم و اولین نوه از هر دوطرفم ولی چون فاصله سنی م با خاله و عمه هام و اینا زیاد نیست ، بیشتر مثل خواهرهامن ،و کلی نوه های قد و نیم قد داریم و به وضوح دارم میبینم بچه هایی که دوست داشتنی ترن ، دقیقا اونایی هستن که ویژگیهای اخلاقی و تربیت بهتری دارن چون ما هم بچه های اطرافمون دقیقا مثل شما با فاصله سنی های کم هستن.
اینم بگم که یکی از خاله هام تهران زندگی میکنه و ما شهرستانیم و شاید تا الان که دخترش نزدیک یک سالشه ، دو سه بار بیشتر ندیدیمش و با وجودیکه خیلی از بامزگیهاش میگن ولی تو خونواده اصلا محبوب نیست نسبت به بچه های دیگه. مثلا دختره یکی دیگه از خاله هام که الان ۶ سالشه تو جمع ها خییلی بیشتر مورد توجه و محبته و دوست داشتنی تره نسبت به بچه ی یک ساله. فاصله سنی شون هم دقیقا مثل نیلا و نی نی جدید شماست.
یا خوده من که مامانجونم(مامانه مامانم) همیشه بهم میگه تو با بقیه فرق داری و اینو هم همه میدونن چون ارتباط عاطفیش با من و وابستگی من بهش خیلی بیشتر از نوه های دیگشه
ببخشید که خیلی طولانی شد خواستم بگم اصلااا نگران این موضوع نباشی و بخاطرش خودتو از ارتباط با خواهرهای دیگه ات محروم نکنی عزبزمم اتفاقا بچه ها هرچی بیشتر تو زاویه دید اطرافیان باشن بیشتر تو دلشون جا باز میکنن و محبوب تر میشن . اما هرکی از دیده بره از یاد هم میره.....

راستی من تو اینستا ریکوست دادم(ای دی اینستام با همین اسم خودم هست ) بهتون قبلا هم فکر میکنم ریکوست داده بودم ولی رد کرده بودین چون خواننده خاموش بودم

سلام نفیسه جان، ممنونم عزیزم
من خودم هم همیشه اعتقاد داشتم که همه بچه ها و نوه ها یکسان نیستند، حداقل بروز ظاهری محبت نسبت به بعضیها بیشتره، حالا معمول ترش اینه که بچه های کوچیکتر بیشتر در مرکز توجه هستند اما خب مثالهای شما هم درسته، من خودم بین نوه ها برای مادربزرگم جایگاه محبوب تری داشتم در حالیکه پنج شش نوه دیگه بعد من به دنیا اومدند، خیلی دوستم داشت و همیشه میگفت الهی سفید بخت بشی خدا رحمتش کنه...
والا در کل رفت و آمد با خانواده و اطرافیان خیلی خوبه و منم دوست دارم بیشتر رفت و آمد داشته باشیم اما هم دغدغه هامون با توجه به داشتن دو تا بچه و شغل و ... زیاده، هم مسیرها دوره و منم تو حاضرکردن بچه ها و بردنشون جایی یه مقدار سخت میگیرم و اذیت میشم و غیر اینا متاسفانه به دلیل ارتباط نه چندان عالی همسرم با باجناقها، امکان رفت و آمد زیاد به خونه خواهرام نیست، خودم هم آدم معذبی هستم که مبادا مزاحم نباشم بخصوص برای شام و ناهار و این موضوع حتی درمورد مادر خودم هم وجود داره، یعنی میخوام بگم دوست داشتم بیشتر رفت و آمد کنیم اما متاسفانه شرایط نمیذاره، در حد همین دو ماه یکبار هم باشه غنیمته... منم الان به خاطر بچه ها هم که شده و اینکه تو جمع باشند همش دنبال راهیم که بتونم با خانواده هایی که بچه های همسن بچه خودم دارند ارتباط بگیرم اما متاسفانه اطرافم نیستند یا اگر باشند هم مناسب ما نیستند و رفتار بچه هاشون با بچه هام خوب نیست، مثل همین همسایه بغلیمون که خودشو دوست دارم اما بچه هاش واقعا نویان و بخصوص نیلای من رو اذیت میکنند، خلاصه که اینطوری شده که عملا رفت و آمد زیادی نداریم و جاش تو زندگیم خالیه، بماند که آدمی هم نیستم که حساب نشده جایی برم یا مهمون داشته باشم اما در این حد هم خب باب میلم نیست متاسفانه.
نه گلم بازم میگم درخواست شخص شما رو رد نکردم، منظورم اینه که شاید رد کردم اما به این دلیل که فکر کردم درخواست فالوی یه غریبه هست چون فالورهات زیاد بود و فکر نمیکردم خواننده وبلاگم باشی،
در هر حال مرسی که همراهمی دوست عزیزم

سارینا۲ یکشنبه 1 بهمن 1402 ساعت 15:12 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام مرضیه جان
خواستم بگم من قصدم قضاوت کردن نبودها. فقط خواستم از تجربه ام و راهکاری که داشتم بگم و کامل هم درکت می کنم که یه همچین نگرانی هایی داشته باشی
راستی منم گاهی از بخش تاریک زندگیم یه چیزایی تو وبلاگم می نویسم البته گاهی بعد دو سه ساعت پاکش می کنم گاهی هم میذارم بمونه
و وقتایی که می مونه، کامنتهایی که میاد بهم نشون میده خیلی هم غیرعادی نیست احساسم

از اختلافاتم با همسرم. محتویات اختلافات. احساسم
اختلاف با خانواده همسر
و دیگران
دقیقا هر موقع می نویسم فرداش پشیمون میشم
ولی بعدش دوباره میگم خوب شد گذاشتم بمونه
بالاخره اونا هم جزئی از وجود و زندگی من هستن نمی تونم که کتمان کنم
مرضیه جان منم تو شرایط خیلی نرمالی بزرگ نشدم. تو خانواده ما ، پدر مادرم تقریبا طلاق عاطفی داشتن و اونم خیلی پیامدهای زیادی داشت. اتفاقا توی اون پیامم که نصفه اومد نوشته بودم
تو زندگی ما اختلاف زیاد بود. تیم کشی گاها بود البته پدرم معمولا کوتاه میومد و مادرمم عصبی و دعوایی نبود ولی اختلافات مشهود و آزاردهنده بود
و مشکلات دیگه ای که نمیشه راجع بهشون توضیح بدم
البته این مشکل شما رو نداشتم و با تبعیض تو خانواده مواجه نبودم اگرم تبعیضی بود به نفع من بود. چون بچه درسخون خانواده بودم مورد توجه بیشتری بودم نسبت به بقیه
ولی با مشکلات دیگه ای مواجه بودم که مثلا اگر یکی دو هفته خانوادم نبودن و خونه مادربزرگم می موندم خیلی حس آرامش بیشتری می کردم. کلا به نظر خودم کودکی خوب و نرمالی نداشتم. البته با اون تبعیض تو خانواده مواجه نبودم ولی تو فامیل چرا
کلا تو فامیل ، من و خواهر برادرام زیاد تحویل گرفته نمی شدیم. البته برعکس الان که خیلی تحویلمون می گیرن.

سلام سارینا جان
نه گلم نذاشتم پای قضاوت اصلا، به هر حال آدمها سعی میکنند در اینجور موقعیتها راهی که خودشون به ذهنشون میرسه رو از روی محبت درمیون بذارند، اینکه اون راهکار بهترین هست یا نه موضوع بحث نیست، مهم نیت کمکی هست که ما همه نسبت به هم داریم.
دقیقا اینکه من بعد خوندن کامنتها متوجه میشم تنها کسی نیستم که این احساسات رو دارم بهم کمک میکنه احساس گناه و خود سرزنش گریم کمتر بشه و بهتر بتونم با احساساتم کنار بیام، خب مثلا کجا غیر همین وبلاگ میتونیم به قول خودت از نیمه های تاریک زندگیمون یگیم و بنویسیم بدون اینکه نگران عواقبش باشیم؟ البته مهمه که با خواننده های فهیمی سر و کار داشته باشیم که شکر خدا درمورد من و شما همینطوره. اتفاقا من دوست دارم گاهی از همین نقاط ضعف و ناراحتیت بنویسی و بخونم، چون در ذهن من شما نمونه یه خانواده موفق و همسرت نمونه مرد کاملیه که نهایت احترام رو بهت میذاره، نه که بگم غیر اینه، اما خب اگر بدونیم مثلا همه با مشکلاتی از جنس مشکل خودمون دست به گریبانند ، میفهمیم که درگیر مشکلات و بحثهای غیر عادی نیستیم.
اینکه با وجود همین طلاق عاطفی به قول شما ، پدر و مادر سعی میکردند جلوی بچه ها کوتاه بیان خیلی خوب بوده، اون کاری که مثلا من و همسرم نمیتونیم انجام بدیم اما پدر و مادر خودم مثل والدین شما بودند، پدرم مادرم رو دوست داشت اما خب با یه سری رفتارهاش موجب ناراحتی مادرم میشد، و مادرم ته قلبش گله داشت اما خب ما تا وقتی بچه بودیم چیزی نمیفهمیدیم، بزرگ هم که شدیم باز جلوی ما برخوردهای قهری و دعوا و بگومگو نداشتند، مادر من هم زیاد کوتاه میومد، پدرم هم خیلی اهل داد و فریاد نبود.
خانواده ما هم تو فامیل زیاد تحویل گرفته نمیشدند، اما خواهر بزرگم چرا، من هم همیشه به حاشیه رونده میشدم اما بزرگتر که شدم و خانواده خودمو تشکیل دادم اوضاع خیلی بهتر شد و خودم هم اعتماد به نفس بیشتری در روابط داشتم، اما خب ارتباطات فامیلی به حداقل ممکن رسیده و عملا رفت و آمد خاصی به جز با خانواده مستقیم خودم ندارم.

زن بابا یکشنبه 1 بهمن 1402 ساعت 13:22 http://mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان ی سوال درمورد روحیات و فکرات با همسرت صحبت کردی؟ من تصمیم دارم بگم به همسرجان البته کم کم و گزیده
فک میکنم کار خوبی باشه چون منم تقریبا همچین حالات و روحیاتی دارم

سلام عزیزم
بله خب گاهی بهش میگم، اما زیاد نه، فقط گاهی که خیلی لبریز باشم یا علت ناراحتیم رو بپرسه، بیشتر ترجیحم اینه اینجا بنویسم.
همسرم خب زیاد درکی از مدل احساسات من نداره، خب اون تجربیات من رو در زندگی نداشته، همیشه مورد توجه بوده، اما اینطوری هم نیست درک نکنه، اما خب مثلا در مورد همین موضوع در حد یکی دو دقیقه بدون اشاره به جزئیات بهش گفتم و اونم با خنده گفت چه فکرایی میکنی حالا مگه مهمه و دیگه هم ادامه ندادیم، منم بیشتر از این نگفتم.
به نظرم در حد معمول و به قول خودت گزیده بگو، اما زیاد هم طول و تفصیل نده، بیشتر از احساساتی بگو که نسبت به رابطتون دارید نه مثلا موضوعات خانوادگی یا گذشته های دورت و .... مگه اینکه واقعا کمکی به حال الانت بکنه و مطمئن باشی بعدها اسباب سوء استفاده بخصوص تو بحث و دعواها نمیشه

الهام شنبه 30 دی 1402 ساعت 23:55

سلام مرضیه جان. قدم‌نورسیده مبارک خواهرزاده داشتن حس خیلی خوبیه ان شالله نامدار باشه

در مورد احساساتت کاملا طبیعیه ولی اینکه بچه های تو‌مرکز توجه بقیه باشن یا نباشن چه اهمیتی داره؟!؟ جز اینکه خودت رو‌داری اذیت میکنی؟!؟ هر گل یه بویی داره و یادت باشه اگه کسی بخواد همیشه مورد توجه اش هستی و‌اگه نخوان نیستی که نیستی

سلام الهام جون، ممنونم عزیزم
بله واقعا خاله بودن احساس نابیه، بخصووص وقتی صدات میکنند خاله. من خواهرزاده هام رو خیلی دوست دارم، حیف که زیاد نمیبینمشون، یعنی هم خونه هامون دوره هم به خاطر شرایط زیاد نمیتونیم رفت و آمد کنیم.
بله خب اهمیتی نداره واقعا! اینا یه سری احساسات مزاحم هستند ناشی از کمبودهای کودکی و نوجوانی که باید باهاش مقابله کنم و میکنم انشالله،
اینو خیلی درست گفتی، اگر به هر دلیل نخوانت، خودت رو هم بکشی فایده نداره، البته خدایی خانواده من خانواده بدی نیستند، فقط احساس خواستنی بودن رو اونقدرها بهم ندادند، ولی خب مثلا همین دیروز خواهر بزرگم یه کلیپ احساسی راجب خواهرداشتن تو اینستا برام فرستاد، کلی حالم خوب شد، ازش بعید بود، منم همینو میخوام خدایی، همینکه حس کنم دوستم دارند

مامان خانومی شنبه 30 دی 1402 ساعت 21:46 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزززم قدم نو رسیده تون مبارک خوشحال شدم پستت رو خوندم که به سلامتی خواهرت زایمان کرده انشاءالله که در صحت و سلامت و شادی برای دخترشون پدرو مادری کنن . معمولا بچه های کوچیکتر همیشه مورد توجه هستن مگر اینکه بد عنق باشن یا همش در حال گریه زاری ! حسی که داری طبیعیه شاید چون خودت تو خانواده گاهی مورد مقایسه قرار میگرفتی الان این استرس رو در مورد بچه هات داری ولی هر گلی یه بویی داره منم یه وقتایی تعجب میکنم مثلا خونه مادرشوهرم میرم در حالیکه بچه های من هم آرومترن هم مودب تر و هم تعریف نباشه ظاهرا خوشگلترن اما خب باز بچه های دختراشون رو بیشتر محبت میکنن و میبوسن و .. منم سعی میکنم خیلی توجه نکنم به این مسائل و نادیده بگیرم و مخصوصا جلو بچه ها چیزی بروز نمیدم تا اونها حساس نشن

سلام سمیه جان، خوبی مامان خانم؟
ممنونم عزیزم انشالله.
بله همین مقایسه شدنه بخصوص وقتی حس میکردی خیلی از خواهرانت مستقل تر و پرتلاش تر هستی همیشه آزاردهنده بوده، بخصوص نسبت به خواهر بزرگم که فقط یک و نیم سال اختلاف سنیمون بوده.
الان احساساتم به پررنگی زمانی که پست رو نوشتم نیست، در عین حال قبول دارم بچه های کوچیکتر خود به خود بیشتر در مرکز توجه هستند و این طبیعیه، منم حتما باهاش کنار میام...
آفرین که جلوی بچه ها بروز نمیدی، اونا هم خب باید بیشتر دقت کنند و شده در ظاهر هم تبعیض قایل نشند، شایدم به قول تو همون بچه های دخترها هستند، البته من اگر به امید خدا نوه دار بشم فکر نکنم برام فرقی باشه اما خب شایدم باشه نمیدونم حداقلش سعی میکنم اصلا بروز ندم تو رفتارم.

غ ز ل شنبه 30 دی 1402 ساعت 21:00 https://life-time.blogsky.com/

قدم نو رسیدتون هم مبارک
در مورد لباست و بحثای این مدلی به نظرم از موضع بالا برخورد کن
پر قدرت بدون راه دادن احساس ضعف در خودت (میدونم خیلی سخته ولی باید تمرین کنی) اما بدون گوشه کنایه بگو "بهتره به جای این صحبتا به سلیقه و انتخابهای دیگران احترام بزاریم"
ما اگر نظر کسی رو بخوایم سوال میکنیم
سوال نکنیم یعنی نظر تو مهم نیست
و نبایدم باشه
اون لباس رو ما میپوشیم و ما باید باهاش حال خوب داشته باشیم
نظر بقبه هر چی هست رو پوشش و انتخابهای خودشون اعمال کنند

به خودت توهین نکن.
هر روز جلوی آینه بایست و از ویژگیهای خوبت از خودت تشکر کن
دست و دلباز بودنت
استقلال داشتنت
محتاج کسی نبودنت
قدرتی که برای اداده این زندگی پر چالش داری
مهربونیت
وظیفه شناسیت
و هزارتا خصوصیت خوب دیگه که داری
و روزی هزار بار بگو مرضیه من تو رو تایید میکنم. با همه نقاط ضعف و قوتت
برلی تغییر خودمون و این احساس ضعف باید تلاش کنیم

مرسی گلم زنده باشید
بله من باید بتونم محکم و قوی حرفم رو بزنم و از خودم دفاع کنم اما برعکس میرم تو موضع ضعف و همش دنبال اینم که دفاع کنم و بگم اینطوری نیست یا از بقیه بپرسم لباسم بد بود؟ و بدتر از اون از یه جا به بعد اون لباس رو دیگه نپوشم چون حس میکنم لابد بده واعتماد به نفسم رو میگیره!
به خدا بدترین ویژگی هر آدمی حتی بالاتر از نقص جسمی همین اعتماد به نفس نداشتن و عزت نفس نداشتنه! ایکاش بچه هام اینطوری نباشند!
راست میگی! خیلی وقته با جزئیان شکر گزاری نکردم، مثلا شکر خدا رو کردم یا نمازمو خوندم اما اشاره به نعمتها نکردم، خیلی دوست داشتم میتونستم شکرگزاری روزانه داشته باشم اما متاسفانه نشده تو این سالها... خدایا چقدر کار هست که دلم میخواد انجام بدم و نمیشه!!! نمیشه!

غ ز ل شنبه 30 دی 1402 ساعت 20:52 https://life-time.blogsky.com/

ببین مرضیه جون اصلا مسخره نیست که بترسی و گریه کنی که با اومدن روشا محبت اونا کم بشه یا نشه
این تله ای که درش هستی، تو بچگی در خیلی از ماها شکل گرفته
هر کس یه جور درگیرشه
من الان بعد از ۱۰ سال تازه دارم نادیده گرفته شدنها از سمت خانواده همسر برام بولد شده
و برعکس تو لطف و محبتشون به ماهک، نیاز من رو برطرف نمیکنه. گیرم اندازه یه خونه بهش هدیه بدن بازم اونو لطف به خودم نمیدونم

این که تو میترسی و گریه میکنی تشون از یک ترومای سخت داره
من این روزا دو تا کتابو دارم میخونم که "زندگی خود را دوباره بیافرینید" در مورد تله هاست
و "نجات از هزار تو" نقش درمانی داره و من خیلی دوستش داشتم
کتابش رو صوتی هم میتونی از طاقچه گوش کنی چون فکر نکنم با بچه ها بتونی زیاد کتاب دستت بگیری
شاید این کتابا کمکت کنه کنی بهتر به احساساتت و تقاط ضعفت تسلط پیدا کنی و روشون کار کنی تا حالت بهتر بشه


هزینه ها واقعا سرسام آوره
ولی اینو بدون که همه ما اشتباه میکنیم. کم میاریم خصوصا وقتی فرصت استراحت و آسایش نداریم
و یک چیزی مرضیه
میدونستی یک بخش زیادی از حال بدت به خاطر ضعف حسمی و کمبود خواب کافیه؟
سعی کن یکی دو تا مکمل قوی تهیه کنی و یه کم به خودت برسی
ویتامین د هم ماهی یک بار بخور اونم تو خلق و خو اثر داره
و ویتامین ب هم خیلی کمک کنندست
کمبودش داغون میکنه روانو
باز با یک متخصص مشورت کن و حالا که فرصت تراپی نیست کمی به جسمت بیشتر توجه کن

سلام غزل جون، خیلی خوبه که تو همه چیز رو از بعد روانشناختی بررسی میکنی که کاملا ناشی از مطالعات عمیقی هست که داشتی، قطعا همین مطالعات خیلی بهت کمک کرده که آرامش بیشتری رو در زندگی تجربه کنی و توقعت از ادمها رو پایینتر بیاری و به درک بیشتری ازشون برسی
منم خب محبت به بچه هام رو محبت مستقیم به خودم نمیبینم غزل، فقط مثلا حجم احساسات منفیم کمتر میشه، گاهی به هوای بچه ها مثلا خواهر بزرگترم میومد یه سر میزد خونمون و میرفت اما دو سه بار خیلی مستقیم و با لحن شوخی و جدی گفت به خاطر بچه ها اومده نه من! خب حالا اگر نمیگفت چقدر حس و حال من بهتر بود؟ تازه خودم در ناخوداگاهم میدونستم اما خب شنیدن مستقیمش ولو با یه لحن نیمه شوخی نیمه جدی، حس خوبی به آدمی نمیده که دنبال اینه که به خودش ثابت کنه انقدرها هم نخواستنی نیست!
من به شخصه از شنیدن حرفهای روانشناسانه خوشم میاد اما چند سالیه که به خوندن کتابهاش علاقمند نیستم، انگار منو ناراحت میکنه و بهم فشار میاد، اما این کتابها رو یه جا مینویسم و اگر کتاب صوتیش باشه حداقل بخشیش رو گوش میکنم.
بله کمبود خواب من خیلی محسوسه، البته الان که هر روز سر کار میرم، ساعت خوابم بیشتره اما همونم بارها با بیدارشدنهای چندباره تا صبح همراهه و برای همین اغلب خستگیم از بین نمیره با خوابیدن، نسبت به خوردن مکمل یکم تنبلم، میخورم ولش میکنم باید جدی تر استفاده کنم، میدونم که چقدر تغذیه موثره، الان هم که رژیمم و هر چیزی که دلم میخواد نمیتونم بخورم بصورت غیر مستقیم تاثیر منفی میذاره روم.
چشم عزیزم، مرسی که بهم یادآووی میکنی

مامان طلاخانوم شنبه 30 دی 1402 ساعت 16:51

سلام مرضیه جان
قدم نورسیده مبارک باشه انشاالله قدمش برای همتون خیر باشه
الهی به ناز مامان و بابا بزرگ بشه
در مورد حسهایی که داری هم درکت میکنم میفهمم حاتو
خودم هم از صبح تا شب با خودم درگیرم
مواظب خودت و نیلا و نویان دوست داشتنیمون باش

ممنونم عزیز دلم مرسی از دعای خیرت.
به نظرم بخشی از این احساسات در وجود اغلب آدمها هست، اینکه چقدر باشه و چطور باهاش برخورد بشه بین افراد متفاوته...اما در کل اعتقاد دارم هر چقدر در بچگی و نوجوونی به فرد بیشتر محبت بشه در بزرگسالی آدم نرمالتری میشه.
تو هم مراقب طلا خانم عزیز و خانواده گلت باش،

لیلی شنبه 30 دی 1402 ساعت 16:32 http://Leiligermany.blogsky.com

آخ جون نی نی کوچولو. چقدر نی نی های کوچولو خوشبو هستند.
امیدوارم فرفره خانم بزرگ بشه و با پسرخاله اش همبازی بشه.
من با ادم های رو حال نمی کنم و اگر چیزی بگن سریع جواب میدم که بدونن ناراحت شدم و معمولا با شوخی جواب میدم

وای آره فقط بوی نینی! من الان با اینکه هنوز بچم تا دو ماه دیگه دوساله میشه، بازم دلتنگ بوی نینی هستم، کاش میشد یه عطر ازش درست کرد و همیشه تو خونه داشتش! البته شنیدم یه همچین چیزی هم ساخته شده اما واقعیش کجا و فیکش کجا؟!
خیلی خوب کاری میکنی، منم دارم تلاش میکنم دلخوریم رو بروز بدم، آخه وقتی هم که بروز نمیدی همچین کاپ قهرمانی هم نمیگیری که بگن وای چقدر خانمه وفلان! به نظرم همون موقع آدم جواب بده خیلی اعصابش راحتتره، منم یه جاهایی که اینطوری بودم بعدش حالم بهتر بود

maryam_gorjie@yahoo.com شنبه 30 دی 1402 ساعت 14:11

سلام روزت به خیر. خانوم زیبا نگران نباش. این احساسات بدی که داری رو دیگران هم تجربه می کند. خیلی هاش ریشه در بچگی و نوجوانی ما داره که دوست داریم تایید خانواده مون رو داشته باشیم و حتی می خواییم این تایید رو با دوست داشته شدن بچمون بگیریم.من خیلی درکت می کنم و می خوام بگم خودت رو سرزنش نکن. چون این مسائل فقط با تراپی های عمیق و طولانی مدت هم حل نمیشه فقط یاد می گیرم باهاش کنار بیاییم. همین که شاغلی، تمام مدت مسائل دو تا بچه رو به تنهایی برطرف می کنی و مسائل خودت و همسرت رو هم سعی می کنی مدیریت کنی، باید به خودت افتخار کنی. خیلی توانمندی. برای احساساتی که به عنوان یک انسان معمولی با کلی پیچیدگی و سختی در گذشته ،پیش میاد ،خودت رو سرزنش نکن دختر جان.

سلام مریم جون روز شما هم بخیر عزیزم
بله خب راستش منم اعتقاد دارم این موارد با تراپی های طولانی هم حل نمیشن، خیلی درسته، فقط میشه باهاش زندگی کرد و دنبال راهی بود که آسیب های روحی به حداقل برسه، برای همینه که دیگه حاضر نیستم یه عالم پول بدم بابت روان درمانی و مراجعه به مشاور، متاسفانه رفتار ما والدین خیلی روی بچه هامون اثرگذاره، خودم از الان همش نگران تاثیر منفی رفتارهای من و همسرم روی بچه ها و بخصوص نیلا هستم، اما خب چه میشه کرد که سخته تغییر کردن حتی به خاطر بچه ها...
اتفاقا همش با خودم در جنگم و سعی میکنم حداقل اگر این احساسات منفی سراغم میاد، عذاب وجدانم رو قاطیش نکنم، روح انسان مگه چقدر ظرفیت داره، منم یه آدمم و یه گذشته ای که داشتم منو رسونده به مرضیه الان با همه این احساسات، باید بپذیرم و به خودم انقدر احساس گناه ندم، از یه جایی باید سعی کنم خودم رو ارزشمندتر بدونم....
چقدر سخته 40 ساله باشی و تازه بخوای به این مرحله برسی

رها شنبه 30 دی 1402 ساعت 11:45 http://golbargesepid.parsiblog.com

اوه اوه چه سریع جواب دادی ذوقیدم
ممنونم ما هم خوبیم البته سرماخوردگی و گوش درد و مریضی خودمو نبات رو بهش اشاره نمیکنم دیگه خخخ
و اما در مورد خواهرت و اظهار نطرش در مورد لباست!!!!
اول بگم منم اگه بودم همینقد شوکه میشدم و اصن نمیتونستم درجا جواب بدم...
ولی به نطرم خوب بود که همونجا میتونستیم جواب بدیم و طرف رو متوجه تعجبمون بکنیم...
اصن به هیچکس ربطی نداره یه خانوم سی چهل ساله در مورد لباسش نطر بده...
حتی خواهر ادم هم نباید با این لحن و اینطوری بیرحمانهنطر بده و رد بشه بره....و انتظار داشته باشه که طرف ناراحت نشه یا هر چی اصن

خب آخه همون موقع مشغول جواب دادن به کامنتها بودم گلم
بچه ها بیدار شدند و دیگه نتونستم، حالا باز میام و جواب این پیامت رو مفصلتر میدم رها جون

رها شنبه 30 دی 1402 ساعت 11:35 http://golbargesepid.parsiblog.com

در مورد خانوم روانشناس کار خوبی کردی باهاش مطرح کردی
با اینکه این استراتژیه خوبیه که چیزی که نمیخای بچه ها زیاد بخورن رو نخری یا انتخابی بخری و زیادی تو خونه نگه نداری که هوس نکنن
ولی همیشه عملی نیست
مثلا من میگم شکولات یا دسر فقط بعد از غذا میشه و قبلش نمیشه و مداخله میکنم و تاجایی که بشه کوتاه نمیام
تو پرانتز بگم همین دیروز نبات سه تا کروسان بزرگرو بیرون از خونه به جای صبحونه و ناهار خورد و تا وقت شام بازم دنبال شیرینی شکولات بود!!!!
ما هم گاهی با همه اینا یه جاهایی مجبوریم با وجود همه راهکارهای قشنگ و استاندارد روانشناسانه کارایی برخلاف اونا بکنیم
علتش اینه که زندگی روزمره از رو کتاب پیش نمیره
و اینکه خوب این شوکولات نخوردن رو با نخریدن میتونی صورت مساله رو پاک کنی و عامل ایجاد چالش رو از بین ببری
اما حتما یه سری موارد هستن کهبه آسونی قابل پاک کردن نیستن هرچند همین مساله
شوکولات برا مهمون هم کاملا انتخابی و سلیقه ایه نمیشه بگی آی مردم همتون شوکولات نخرین که بچه تون نخوره!!!!
بگدریم منطورم اینه راهکار کلی تر و بهتری بایدباشه یه رراهکار اصولی تر برای آسیب کمتر استقلال بچه ها چیه؟
و اینکه خوشم اومد گفتی بهش که با این گیرای ریزی که میده و یکه به دو کردن هم وقتمشاوره حروم میشه و هم خودت عذاب وجدان و مادر بد بودن میگیری
نمیدونم این چه طرز رفتار مشاورا یاد گرفتن فقط به آدم ایراد بگیرن عذاب وجدان بدن.... میخای بچه رو درست کنی میزنی مامان بابا رو نابود کنی طرف هیچ مشکلی هم نداشته باشه باید برا مشکلاتی که براش درست کردی بیاد مشاوره بگیره ...

سلام دوباره رها جان
بله بهش گفتم چون احساس کردم دچار تعارض و کشمکش بیخودی میشیم که وقت جلسه میره و هزینش میفته پای من! یعنی پولش تو جیب ایشون و اعصاب خراب و هزینش پای من! راستش الان که زمانی هم از جلسه قبل گذشته به همسرم گفتم این جلسه رو تنهایی صحبت کن، من ترجیح میدم با پرحرفیم الکی یک میلیون تومن تو این وضعیت به خانوادمون تحمیل نکنم! والا!
نبات هم ماشالله عین نیلا به کیک و هله هوله میرسه به قول قدیمیا دهن داره! دختر منم همینطوره! هر چی کیک بدی میخوره و سیر نمیشه، البته من چیپس و پفک و شکلات رو به حداقل رسوندم تو خونمون اما روزی تا دو تا کیک و آبمیوه پاکتی و سه چهار تا های بای رو به راحتی میخوره، به قول تو خودمون بهتر از روانشناس میدونیم چی درسته چی غلطه اما گاهی واقعا نمیشه کاری که درسته رو کرد! بعد همین رو که به روانشناس میگی میذاره پای مقاومت در برابر راهکارهای درمانی.. باز به قول تو مثلا شکلات رو میشه یه کاریش کرد اما اگه مثلا بچه ای هیچ جوره حاضر نشه تنهایی بخوابه و ترس عجیب داشته باشه به این راحتیها نمیشه با توصیه های روانشناسانه و کتابی مشکل رو حل کرد! گاهی مجبوری سالها صبر کنی و پیش بچه بخوابی و از شوهرت دور باشی تا بزرگ بشه و بلکه ترسش بریزه! کاری که من بدبخت میکنم
در کل البته این روانشناس به نظرم حرفاش درسته و من فکر میکنم کارش رو بلده اما خب جزئیات زیادی از من و زندگیم و بچم نمیدونه، مثلا بچه من همینطوری کم غذاست بذارم خودش بخوره عملاً چیزی نمیخوره... بخصوص در مورد نویان این الان حتی محسوس تر هم هست، چون بدغذاتر هم هست، چون این خانم دکتر میگه الان پسرت هم بهتره خودش تنهایی بخوره، اما خب فقط به حرف نیست که...
به هر حال من احساساتم رو بهش گفتم و اونم گفت کار خوبی کردی که گفتی و قصد من دادن عذاب وجدان به تو نبود و اگر ناخواسته اینکارو کردم منو ببخش، ولی به نظرم یه جاهایی تند رفت و نتیجه شده اینکه یکم برای برداشتن جلسه بعدی مردد هستم.
این مشاور هم میگفت من نمیدونم چطوری منظورم روو برسونم بدون اینکه بخوام شما رو تخریب کنم یا بهتون عذاب وجدان ندم! من جلوش یهویی زدم زیر گریه از شدت فشار روحی که بهم وارد شد و از کمبودهای بچگیم و احساساتم گفتم و بیست دقیقه درمورد خودم حرف زدم و کمی اشک ریختم! تهش چی شد تا قرون آخر باهام حساب کرد! نگفت حالا مثلا دو دقیقه پولشو نگیرم مثلا فکر کنم یه دوستی داره باهام درددل میکنه، ربطی هم اصلا به نیلا نداشت...
چه میدونم والا، من باشم بعد مادی قضیه اینجور وقتها برام کمرنگ تر میشه، حالا وقت طرف انقدر ارزشمند هم نیست که اگه مثلا من 5 دقیقه از آلام روحی خودم گفتم و اشکم هم درومد تو همون 5 دقیقه رو هم حساب کنی که!
ولی به هر حال باهاش ادامه میدم، تا خدا چی بخواد، الان فقط دخترم برام مهمه و بس

نسیم شنبه 30 دی 1402 ساعت 11:35

قدم دختر کوچولوی زیبا برای همه ی خانواده خیر باشه ایشالا و مبارک باشه خاله شدن دوباره ت عزیزم
ارزش و اهمیت بچه ها ی تو کم نمیشه هر کسی جای خودش و داره
با افکار منفی خودت و داغون نکن الکی خواهش میکنم

ممنونم نسیم جان، زنده باشید، خدا نگهدار خانواده شما باشه عزیزم
بله خب به قول ویرگول عزیر نوع محبت فرق می‌کنه...
والا نسیم جان من نمی‌خوام خودمو داغون کنم، متنفرم از ابن خود آزاری اما بعضی چیزها دست خود آدم نیست. من خودم در عذابم

رها شنبه 30 دی 1402 ساعت 11:21 http://golbargesepid.parsiblog.com

خوب خوب خوب سلام علیکوم
قدم خانوم کوچولو مبارک باشه و به ناز پدر و مادر بزرگ بشه انشالا
و اما اولا که اصن عذاب وجدون نداشته باش بخاطر حسی که میگی با وجود علاقه به نی نی جدید نگران کم توجهی به بچه های خودتی...چرا باید ازینکه این حس رو داری شرمنده باشی یا روت نشه یا هرچیز دیگه؟
مرصیه جون ادم برا رفتارای بدش باید شرمنده باشه نه حس های درونی.... اونچه از درونت میاد به عنوان حس ها نه رفتار! اون حس ها سر منشاهایی دارن که باید بهشون توجه بشه...خودتو براش سرزنش نکن
کما اینکه خودت گفتی احتمالا منشا این حس در کودکی خودت بوده... زیاده گویی نکنم که خودتمیدنی همشو فقط خواستم بگم برای احساس سرمنده نباش هیچوقت

سلام رها جان، خوبی عزیزم؟ نبات جانم خوبه؟
انشالله عزیزم، ممنونم، خدا پسر گلت رو حفظ کنه
چقدر خوب گفتی، اتفاقا دکتر چاوشی هم حرفهای مشابهی میزد، اینکه خیلی حس ها در وجود ما طبیعیه، حتی مثلا اینکه بعد ازدواج نسبت به جسن مخالف گرایش داشته باشیم و... اما اینکه به اون حس ها بها بدیم و اجراییش کنیم هست که مضره، اونم میگفت بابت این احساسات نباید خودتون رو سرزنش کنید چون در اغلب آدمها میاد و میره و ضرری هم نداره فقط نباید به مرحله عمل برسونیدش یا به موجب اون آسیبی به خودتون یا خانواده یا اطرافیان بزنید...
و اینکه تو هم یادآوری کردی و بهم دلگرمی دادی ممنونم عزیزم

سارا شنبه 30 دی 1402 ساعت 08:24

چقدر حال پریشون دلت توی پست واضح بود...ببین کمبودهای عاطفی کودکی با روح و روانت چه کرده...چرا فکر میکنی فقط تویی که این احساسات رو راجع به خواهرزاده ات تحربه کردی؟خب منم تحربه کردم.اونم ۲ بار.البته خواهرمم باعث و بانی حال بدم میشد.مرضیه گاهی فکر میکنم باید شماره ات رو داشته باشم و باهات تلفنی حرف بزنم.چون انقدر حرف دارم که در نوشتن نمی گنجد
ببین نمیخوام بگم احساساتت خوبن و عادی جلوه بدم،میخوام بگم حق داری اینجور احساساتی رو تحربه کنی.چون مدام نادیده گرفته شدی.منم یه زمانی واسه اثبات خودم توی خانواده جنگیدم.خیلی.اما از یه جایی به بعد کلا خودمو کشیدم کنار و از این بازی چندش اور در اومدم.بذار اونا دور هم خوش باشن.تو زندگیتو بکن

چی بگم سارا جون، تو خیلی خوب درکم میکنی، میدونی سارا من همیشه خودم رو بابت همه چی سرزنش میکنم، همیشه حس میکنم منم که زودرنج و حساسم، منم که باید خودم رو درست کنم! الان که یه سری موارد رو برای اولین بار به همسرم گفتم انقدر ناراحت و عصبانی شد که گفت حتما دفعه دیگه من با خواهرت صحبت میکنم و اون اجازه نداره اینطوری با تو حرف بزنه و ....
میدونی سارا جان این آسیب ها هرگز بطور کامل درمان نمیشن، فقط با گذشت زمان کمرنگ تر میشن اما خلا روحی عمیقی به جا میذارند و جاشون همیشه درد میکنه، مثل آتیش زیر خاکستر هستند...
منم خیلی برای اثبات خودم جنگیدم، الان دیگه فهمیدم بی فایدست، البته نمیتونستم جور دیگه ای هم باشم، خانوادم هم خدایی بد نیستند فقط خب منو شاید زیاد قاطی آدم نکردند خندم گرفت نمیدونم چرا
جانم عزیزم، منم خیلی بهت احساس نزدیکی دارم، اگر خواستی شمارم رو تو دایرکت اینستاگرام برات میذارم سارا جون
این روزها حال و روزم خوب نیست، به شدت خسته ام و تحت فشار، دنبال راهیم که حالم رو بهتر کنم...نمیدونم باید چکار کنم

فرناز شنبه 30 دی 1402 ساعت 07:39 https://ghatareelm.blogsky.com/

قدم نو رسیده مبارک باشه مرضیه جون ❤️
خودت رو انقدر بابت احساساتت اذیت نکن، با چیزهایی که از خانوادت گفتی احساساتت کاملا طبیعیه هرکس دیگه ای بود همینجور فکر می‌کرد. به نظرم تو فقط باید اعتماد به نفست رو ببری بالا و منتظر محبت بقیه نباشی
عزیزم نویان چقدر بامزه ست دلم برای وقتی که بچه هام کوچولو بودن تنگ شد ❤️ قدر این روزهای زیبا رو بدون خیلی زود میگذره، حالا وقت برای مرخصی رفتن تو جنگل هست (آرزوی همه مامانا تجربه یه روز تنهاییه واقعا

ممنونم فرناز جان زنده باشی عزیزم
مرسی که درکم میکنی، من متاسفانه این کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس رو همیشه داشتم! همیشه بابت هر محبتی که دیدم فکر کردم شایستگیش رو نداشتم و بیش از حد قدردان بودم، این همون کمبود اعتماد به نفسه که یه بچه با خودش تا ابد حمل میکنه...
خدا بچه هاتونو نگهداره، بله خیلی بامزست، من خیلی زیاد باهاشون عشق میکنم اما خب در کنارش سخت هم هست، اینکه اصلا وقت استراحت ندارم، اینکه اصلا نمیتونم برای خودم باشم، اینکه هیچ وقتی برای همصحبتی با همسرم ندارم و ....
جمله آخرت خیلی بامزه بود فرناز جون، مرخصی رفتن تو جنگل

سمیرا شنبه 30 دی 1402 ساعت 02:32

قدم نورسیده مباااااارک خوش خبر باشی عزیزم زیر سایه ناز پدر و مادر بزرگ بشه ان شاءالله ماااااچ گنده هم به خودت دخمل مهربون

مرسی سمیرا جانم زنده باشی عزیزم خدا خانواده و عزیزان شما رو حفظ کنه
قربون محبتت برم دوست با احساس من

سارینا2 شنبه 30 دی 1402 ساعت 01:18 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام
خلاصه یادمه اون موقع ها یه خرده تو ذوقم می خورد و ترجیح میدادم باهاشون مساوی برخورد بشه
ولی یه خرده با خودم فکر کردم و گفتم من و همسرم برای بچه ها کافی هستیم و چه نیازی به بقیه؟
تا جایی که بچه هام راحت باشن جایی می مونم و اگر حس کردم معذب هستن اون محل رو ترک می کنم
فقط سعی می کردم بچه ام رو با خانواده همسرم در حالیکه اون دختر بچه بود تنها نذارم. چون اون دختر بچه بعد از اینکه کمی بزرگ شد و شیرین زبون شد، زورگو هم شد و از طرفی بچه منم یه خرده خجالتی و آروم بود و اونم هی زور می گفت و همه چیزو به نفع خودش مصادره می کرد
من فقط تنها عکس العملم این بود که نذارم زورگویی های اون به بچه ام آسیبی بزنه
ولی دیگه برام مهم نبود که به اون بیشتر محبت کنن
خوب من دو تا بچه داشتم هر دو هم پسر‌، برادرشوهر و خواهرشوهرمم پسر داشتن
و حالا بعد مدتها یه دختر تو خانوادشون به دنیا اومده بود و براشون مهم بود
سعی کردم درکشون کنم و در عین حال نذارم به خاطر این جریان بچه ام آزار ببینه
خداییش همسرم هم خیلی متوجه می شد و کلا از دست برادر و مادرش کفری می شد. هر چقدر روی رفتار خانوادش با من حساس نبود روی بچه ها حساس بود.
الان که دیگه بزرگ شدن و اصلا حالت ملوس بازی ندارن که کسی بخواد بهشون توجه بکنه یا نکنه
ولی منظورم اینه که ته تهش اینه که دیگه به بچه هات توجه نمی کنن
مهم نیست. بچه باید یه پدر مادر با محبت داشته باشه. بقیه اطرافیان محبتشون اهمیت چندانی نداره
مهم اینه که خواهرت الان بچش سالمه و یه غم بزرگ بابت مشکلش تو دلت نیومده
تازه به نظرم هر کس جای خودشو داره
نوبان جای خودش و روشای احتمالی هم جای خودش
در کل خیلی خوشحالم که خواهرت به موقع زایمان کرد
چون بدبختی و غم خواهر خودم سر زایمان زودرسش رو دیدم و بعد فوت بچه اش پرونده وحشتناکش رو از بیمارستان گرفتم و خوندم. باورت نمیشه چقدر عذاب کشیده بود بچه تو همون سه روزی که زنده بود. هر روز ایست قبلی کرده بود احیاش کرده بودن
از پیام دومم کپی گرفتم که اگر نیومد دوباره بفرستم

الان دقیقا حرفی که شما زدی راهکار من هم هست اگر زمانی ببینم نمیتونم شرایط و احساسات منفیم رو کنترل کنم، با همه عشقی که به خواهرزادم دارم اگر ببینم در جمع هستم و ممکنه نتونم از مقایسه گری دست بردارم سعی میکنم محدودتر در جمع باشم، بماند که ما همینطوری هم شاید سالی سه چهار بار همو ببینیم مثلا اما کلا میگم، یعنی این مکانیزم دفاعی رو در پیش میگیرم اما انشالله که با گذشت زمان این قضیه کمرنگ میشه و به اونجا نمیرسه، اما مثلا در مورد بچه های سمانه همسایه و دوستم، از یه جایی فهمیدم حضور بچه من در کنارشون به شدت آسیب زاست، هم برای اونا و هم خودم و به سمانه که دوست عزیزم هست گفتم دیگه بهتره این بچه ها هرگز همو نبینند، بحث زورگویی و حرفهای زشت و کتک زدن در میون بود و من به شدت پشیمونم که تا همین الان گذاشتم چه هام گهگاه کنارشون باشند تا از تنهایی دربیان. البته که این دو تا موضوع قابل مقایسه نیست و من قطعا طاقت ندارم خواهرزاده قشنگم رو نبینم اما در کل میخواستم بگم من یه جاهایی تشخیص میدم مراوده با آدمها در چه اندازه برای من و خانوادم مناسبه و بعد تصمیم میگیرم.
شما هم تصمیم مناسبی گرفتید در اون زمان و اینکه انقدر خوب در ذهنت شرایط رو تحلیل و درک کردی هم عالی بوده، منم راستش خیلی خوب این مدل تحلیل ها رو تو ذهنم انجام میدم با این تفاوت که من برعکس شما، آسیب های زیادی از کودکی دیدم و احساسات درونیم گاهی با این تحلیل های عقلانی کنترل نمیشند، اما در نهایت بهم ثابت شده گذر زمان خیلی چیزها رو برام حل میکنه و اینکه من در نهایت راهی برای کنترلشون پیدا میکنم.
طفلک خواهرت، چه غم بزرگیه از دست دادن بچه ای که نه ماه باهاش زندگی کردی، حتی الان که نوشتی من تصور کردم و خیلی زیاد متاثر شدم، امیدوارم حال دلش الان خوب باشه، چون اینجور غمها تو عمق وجود آدم میشینند و هرگز از یاد نمیرند..
ممنونم عزیزم که به فکر بودی و کپی گرفتی، فکر میکنم بطور کامل رسید، مرسی که وقت گذاشتی خانم دکتر

سارینا2 شنبه 30 دی 1402 ساعت 01:01 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
اول تولد خواهرزادت رو تبریک میگم
به نظرم نذار ذهنت، تو رو از شادی که الان باید داشته باشی محروم کنه
تو الان باید شادترین خاله دنیا باشی
یه لحظه فکر کن اگر خدای نکرده خواهرزاده ات زودرس به دنیا اومده بود و الان تو دستگاه بود و هر دقیقه از اون رگ های نازکش خون می گرفتن و اکسیژن خونش پایین بود و ریه نارس بود و بین مرگ و زندگی دست و پا می زد ، الان چه حسی داشتی
به نظرم حتما اون موقع حاضر بودی هیچ کس نگاه به بچه هات نکنه، حتی خیلی بدتر از اونم حاضر بودی که باشه ولی خواهرزاده ات این همه زجر نکشه و سالم باشه
به نظرم اینکه طبق یه روند طبیعی، به بچه های کوچکتر بیشتر توجه میشه، قاعدتا نباید رو ذهن ما اثر کنه ولی وگر چیزی غیر طبیعی باشه یه خرده آزاد دهنده میشه
مثلا مادرشوهر من در حالی که بچه من و بچه جاریم تقریبا همسن بودن به بچه اون بیشتر توجه می کرد‌ خودم فکر می کنم چون دختر بود
چون از نظر زیبایی بخوام در نظر بگیرم پسر من ۱۰ برابر اون قشنگ بود و تنها چیزی که از بچه های کوچک آدم می بینه زیبایی هست. حالا تا بیان بزرگ بشن و شیرین زبونی کنن فقط ظاهر به چشم میاد
داره طولانی میشه دو قسمتی می نویسم

سلام سارینا جان
ممنونم
والا حتی اگر این احساسات رو هم که نوشتم و هیچ ربطی به تولد خواهرزاده قشنگم نداشت (احساسات درونی من بود وگرنه که من با همه وجود عاشقشم) در هر حال مثلا جوری نبود که بخوام الان شادترین خاله دنیا باشم، نهایتا شکرگزار و در حد خودم خوشحال بودم، آخه اصلا اینطوری نیست که مثلا من و خواهرهام زیاد با هم جمع بشیم یا حتی ارتباط تلفنی زیادی داشته باشیم، که بتونم لحظه به لحظه بزرگتر شدنش رو ببینم، من الان از ته دلم شاکرم که دختر گلم زودتر به دنیا نیومد و حال خواهرم در حد خودش خوبه و خدا مثل همیشه صدای دعاهای منو شنیده و الان باید به فکر ادای نذرهایی که کردم باشم.
اینایی که داری میگی کاملا درسته عزیزم اما میدونی این حسهایی که من اینجا نوشتم اصلا ربطی به دختر خواهرم و وضعیتش نداشت، یعنی من با همه وجودم برای بودنش و سلامتش دعا کرده بودم، رفته بودم یه جای مذهبی و کلی دعا کرده بودم، یعنی مثلا اینطوری نیست که بخوام شرایط بدی رو مقایسه کنم و بعد بگم خدا رو شکر اینطوری نشده و یهو این احساساتم محو بشنئ عزیزم، اینا شرایط روحی هستند که از کودکی با منند و بروز بیرونیش تا الان کشیده شده، زمانی که فرد احساس کمبود محبت کنه یا احساس کنه نسبت بهش تبعیض هایی شده، و خلاهای عاطفی داشته باشه ناخواسته در برابر ادامه این روند گارد میگیره (آدمها عادت نمیکنند) و دنبال نشانه هایی هست که اینو پیش خودش انکار یا گاهی حتی ثابت کنه، من تو متن هم نوشتم، محبتی که به بچه هام میشد رو به حساب این میذاشتم که لابد منم لایق محبتم... بعدا فکر کردم اگر روزی این محبت کمتر بشه من به معنای واقعی خالی میشم، یعنی بحث حسادت یا چیز دیگه ای نبود، و من مطمئنم این حسهایی که دارم با گذشت زمان خیلی کمرنگ میشند.
مثلا به آدمی که شدیدا افسردست و نیاز به درمان دارویی داره، نمیشه گفت برو خدا رو شکر کن مثلا پدر و مادرت هستند و سالمی و شغل و پول داری و اگر جای فلانی بودی چیکار میکردی و ناشکری نکن و...... اون آدم افسردست، ناشکر نیست، شاید همونی که هزاران مشکل داره، بیماری افسردگی رو نداشته باشه و شرایط روحیش به مراتب از اونی که دچار این اختلال وحشتناک هست و در ظاهر زندگی بهتری داره، باثبات تر و بهتر هم باشه، ظرفیت روحی ادمها متفاوته. اون آدم افسرده نمیتونه با خودش بگه پس من سالمم و خانوادم کنارمند و پولدارم و ...، و بعد با این فکر از فرداش شادترین و خوشحالترین بشه، اون باید درمان بشه...
منم هیچ مشکلی ندارم سارینا جان بابت توجه بیشتر به بچه کوچیکتر، به نظرم کاملا طبیعیه، جالبه که خود من تو جمع خانواده از همه بیشتر قربون صدقه نینی رفتم، از ته دلم! اصلا براش مردم، من فقط دلم نمیخواد در آینده همونطور که مدام مقایسه میکردم ببینم مادر و پدرم به من هم اندازه بقیه بچه ها علاقمند هستند، الان این اتفاق درمورد بچه هام بیفته....همین... اینم روی خودم کار میکنم و انشالله در آینده این مسئله رو کاملا کنترل میکنم. احساسات در لحظه ای که واقعه مهمی رخ میده به شدت قویتر هستند، بعدا کمرنگ تر میشند و حتی به فراموشی سپرده میشند، و اگر هم نشند قطعا باید فکری به حالشون کرد تا کنترل بشند و من حتما اینکارو میکنم عزیزم...
راستش چندبار از دیروز تصمیم گرفتم اون تکه مربوط به این مدل احساساتم رو پاک کنم، هنوزم تو فکرشم اما چون کامنتهایی با اون محتوا دارم دیگه نمیتونم کاری بکنم. همسرم میگه تو خودت رو در معرض قضاوت قرار میدی و همینکارو در حضور روانشناس نیلا هم میکنی و بعد ناراحت میشی، کاملا درست میگه اما خب تو وبلاگم نمیتونم از احساسات واقعیم ننویسم، بخصوص وقتی میبینم دوستان نظراتی میدن و برای من کمک کنندست.

سمیه س شنبه 30 دی 1402 ساعت 00:51

تولد نی نی جدید مبارک باشه مرضیه جان، انشالله قدمش برای همه خانواده خیر باشه
احساساتت در مورد به حاشیه کشیده شدن نویان رو درک می کنم، فکر می کنم این احساسات کم و بیش در خیلی آدمها هست و تو از این بابت تنها نیستی و اینکه در نهایت اون کسی که برای بچه ها خواهد ماند فقط و فقط پدر و مادرشون هستند

در مورد نیلا آیا شرایطش اصلا تغییر نکرده؟ به نظر من اگر اندک تغییراتی می بینی هم فعلا رویه ت رو عوض نکن و مشاوره رو قطع نکن، تغییرات رفتاری خیلی دیر اتفاق می افتند و صبر و حوصله زیادی می برند
امیدوارم شرایط یک ریلکسیشن واقعی برات مهیا بشه که ما مادرها واقعا گاهی خیلی بهش نیاز داریم

مرسی سمیه جون، ممنونم
بله دقیقا، من و پدرشون براشون از هر کسی مهمتریم... مرسی که درک میکنی و میگی که من در این احساسات تنها نیستم و بخشیش طبیعیه.
شرایطش یه مقدار کمی تغییر کرده، یکم مستقل تر شده اما خب اضطرابش همونه، بلکه بیشتر، یعنی تلویزیون یکماهه قطعه و من دلم تو خونه میگیره اما به نظرم تاثیر خارق العاده ای نداشته...
قطع که نمیکنم اما یکم این دفعه آخری دلگیر شدم ازش، ضمن اینکه هزینه جلسات خیلی بالاست به نظرم و راستش حس خوبی نمیگیرم که مثلا تا یک دقیقه آخر جلسه هم باهامون حساب میشه در حالیکه خیلی دقایق بصورت پرت و بدون صحبت درمورد نیلا گذشته.... فقط تصمیم دارم هر طوری هست زمان جلسات رو کمتر کنم و صحبتم رو کوتاهتر کنم تا هزینه ها انقدر بالا نشه! حدود چهار تومن در ماه برای مشاوره خیلی زیاده به نظرم!

ملورین شنبه 30 دی 1402 ساعت 00:47

قدم نو رسیده مبارک خداحفظش کنه براتون
خدارو شکر که خواهرتون به سلامتی زایمان کرد
در مورد توجه به بچه ها ،تا جایی که من دیدم بچه ای که عزیزه ،با ورود بچه ی جدید بازم خیلی بهش توجه میشه به نظرم نگران نباش هرچند که این افکارطبیعه تا حدی ولی اینو میدونم که نویان و نیلا جایگاه خودشونو خواهند داشت و سعی کن حساس نباشی
راستی برات درخواست می‌فرستم تو اینستا ، ممنون میشم اکسپت کنی

ممنونم عزیز دلم
خدا رو هزار بار شکر، منم از این بابت خیلی خوشحال و شکرگزارم...
بله گلم بچه های من خیلی زیاد مورد علاقه خانوادم هستند، بخصوص پسر کوچیکم، میدونم این علاقه کم نمیشه شاید تحت الشعاع قرار بگیره اما کم نمیشه، من فقط ناراحت بودم که چرا باید این احساسات رو تجربه کنم و دلم میخواست بنویسم بلکه ذهنم آرومتر بشه و شاید نظرات دوستانی مثل خودت منو در درک و کنترل این احساسات کمک کنه.
حتما با افتخار اکسپت میکنم، فقط ممنونم میشم پیامی هم تو دایرکت بدی که ملورین هستی، مرسی عزیزم

متین جمعه 29 دی 1402 ساعت 19:30

عزیزم قدم نینی نورسیده مبارک باشه
مرضیه جان واقعا تمام این احساسات طبیعی هست. من فکر میکنم تو فرهنگ ما، جا افتاده که مثلا حسادت به نزدیکان یا خستگی از مادری، چیز بدیه. اما واقعا اینها خیلی طبیعین. مهم اینه که این احساسات رو بشناسیم و حواسمون بهش باشه و منجر به رفتار بدی نشه که هدا رو شکر شما کنترلش کردین. یه نکته ای رو بگم که خود داشتن این احساسات نه تنها طبیعی بلکه ضرورین. این احساسات منفی نمیتونن افسردگی ما بشن، اما خودسرزنشی بعدش چرا. اینکه خودمونو سرزنش میکنیم که چرا چنین حسی داریم، باعث ایجاد حس بد و افسردگی میشه و این خودسرزنشی هم اشتباهه هم غیرطبیعی.
در مورد روانشناستون هم حتما بهش بازخورد بدین. بگین که باعث بالا اومدن چه حس هایی توی شما شده و حتما در مورد تراپی امن سرچ کنین که اگه رفتار غیرحرفه‌ای داره، حتما فکر اساسی در موردش بکنین.

ممنونم متین جان زنده باشی
چقدر خوب تحلیل کردید، بله اون خودسرزنشگری بعدش که به نظرم کار وجدان آدمهاست که باعث حس بد و احساس گناه میشه، وگرنه که چه بسیار آدمها که برای هم بد میخوان و به هم آسیب جدی میزنند اما ذره ای احساس گناه و شرم نمیکنند...
این بار اتفاقا بهش گفتم و گفت خوب شد که اینا رو بهم گفتی و باهام همدردی کرد، رفتار غیر حرفه ای نداره عزیزم اما به نظرم بدون علم به جزئیات زندگیم گاهی تزهای کلی میده و اگر باهاش مخالفت کنم میذاره پای مقاومت، مثلا میگم نتونستم موقع ناهار اجازه بده نیلا شکلات بخوره و استقلالی که شما درمورش میگید رو کامل بهش بدم (داستان داره پشتش ) وسطش میگه چرا اصلا تو خونه شکلات هست، میگم خب مثلا برای مهمان، بعد میگه حالا چی میشه مهمان هم میاد شکلات نباشه و... این گارد منو قوی میکنه و وقت زیادی از جلسه بابت چنین توضیحی میره و به نظرم کاملا انتخاب شخصی منه، بعد بابت این کنش و واکنش بین ما ایشون داره پولشو میگیره اما برای من اعصاب خراب میمونه، همسرم میگه تو نباید چیزی بگی که اون ازش علیه خودت استفاده کنه و .... اما خب در کل روانشناس بدی نیست، اما من باید یه مقدار در نحوه تعامل باهاش تجدید نظر کنم و اگر نمیتونم بذارم کل جلسه دست شوهرم باشه نه من...
راستی متین جان حرف از حسادت زدی، میدونم منظور اصلی صحبتت چی بود، فقط خواستم بگم این حسی که من دارم ذره ای حسادت نیست، خواهرزادم با بچه خودم ذره ای فرق نداره، فقط یه سری کمبودهایی هست که باعث شدند الان این احساساتی که نوشتم در من پررنگ تر باشند و انشالله مطمئنم با گذشت زمان کنترل میشند

ویرگول جمعه 29 دی 1402 ساعت 19:15 http://Haroz.blogsky.com

چشمت روشن عزیزم
الهی که قدمش خیر و پر از برکت و روزی باشه

یه چیزی رو با خودت بررسی کن، آیا تو الان این نی نی اومده دیگه بچه های خواهر بزرگترت رو دوست نداری؟ اونا رو ندیده می گیری؟ کمتر محبت می کنی؟
من فکر نمی کنم. هر گلی یه بویی داره، پس مطمئن باش هیچکسی قرار نیست کمتر محبت کنه به جوجه های تو‌. فقط شاید نوع محبت و توجه با بزرگتر شدن بچه ها فرق کنه نه اصل محبت.
ببین هیچی نگفته مادر و پدرها انسان کاملی هستند‌ و هیچ وقت اشتباه نمی کنن. ما با همین نقص هامون والدین می شیم. پس اگر دکتر می گه که تو جایی اشتباه کردی، هیچ اشکالی نداره، بپذیر و بگو از الان اشتباهم رو جبران می کنم و سعی می کنم بهتر باشم. مهم اینه که رو به جلو حرکت کنی و گرنه نشستن و هی غصه خوردن که هیچ دردی رو دوا نمی کنه.
پس حالا که مشاوره رو شروع کردی پر قدرت برو جلو، حتما که میشه ضررهای قبل رو اگر هم جایی بوده جبران کرد. و فراموش نکن، یه مادر شاد یه زندگی شاد رو می سازه

مرسی ویرگول جانم ممنونم
بله دقیقا همینطوره که میگی عزیزم، اصل محبت یکیه نوع محبت فرق میکنه، حتی پدر و مادرها هم نسبت به بچه هاشون محبتهای متفاوتی نشون میدند، اما کاش ما پدر و مادرها حواسمون باشه که نذاریم بچه هامون احساس کنند کمتر از سایر بچه ها بهشون علاقمندیم، اینطوری دچار خلاهای روحی میشن که تا بزرگسالی همراهشونه و نتیجش میشه فردی مثل خودم با این مدل احساساتی که باید بابتش خودمو سرزنش کنم اما منصف که باشیم میبینیم دلایل منطقی پشتش هست...
من میدونم با گذشت زمان این احساساتم کمرنگ میشن و راستش چندبار خواستم اون قسمت نوشته رو پاک کنم تا در معرض قضاوت قرار نگیرم اما به خاطر کامنتهایی که با اون محتوا رسیده بود نتونستم و البته اینکه دوست دارم در وبلاگم خود خودم باشم.
بله درسته منم باید اشتباهاتم رو بپذیرم و همینکارو هم کردم، اما میدونی ویرگول عزیز مشاور هم باید دقت کنه که بیش از حد به مراجعش احساس گناه نده بخصوص در حضور همسرش و درک کنه این مادر سعی کرده در اون شرایط بهترین خودش باشه...شاید خود همین مشاور در شرایط مشابه عملکرد بهتری نداشت، اینکه من عذاب وجدانم بالاتر بره، کمکی به بهترشدن شرایط دخترم نمیکنه بلکه شاید بدترش هم کنه و من این هفته کاملا شاهد این موضوع بودم...
انشالله که بشه ضررهای قبلی رو جبران کرد، من خودم هم نیاز دارم حال خودمو خوب کنم، فعلا با این هزینه ها نمیتونم خودم هم برم مشاوره اما باید به خودم بیشتر از اینا کمک کنم... حق من یه زندگی شاده با بچه ها و همسر شاد
پست آخرت رو خوندم، فقط نشد پیام بذارم، نوشته های تو پر از حس زندگی و شوقه، خوشحالم برات

سعید جمعه 29 دی 1402 ساعت 17:30 https://anti-efsha.blogsky.com

سلام. قدم نورسیده مبارک. یه بخشهایی از مطلبت رو خوندم. خداییش خیلی طولانی نوشتی. خوندن تمامش شاید حدود یه ساعت طول بکشه! پیش من هم بیا.

سلام ممنونم مرسی
اومدم پیشتون اما پیام نذاشتم
بله خب طولانیه، مردها هم نسبت به خانمها کم حوصله تر خواننده جدید هم که باشید زیاد علاقمند نیستید ببینید این خانمه چی میگه و حرفش چیه
به هر حال مرسی که سر زدید

مریم جمعه 29 دی 1402 ساعت 15:56 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جان قدم نورسیده مبارک انشالله که همیشه سلامت و خوشبخت باشه زیر سایه پدرومادر

سلام مریم جانم، خیلی وقته ننوشتی عزیزم، انشالله که حالت خوب باشه و اون موضوع پول حل شده باشه، یا حداقل تو آرومتر باشی.
مرسی از دعای خیرت مریم جان، خبری از خودت بده، چیزی بنویس خانم

ارغوان جمعه 29 دی 1402 ساعت 15:20

عزیرم قدم نورسیده مبارک، انشالله سلامت باشن همه نینی ها
مرضیه من خودم اصلا دنبال توجه بقیه برای بچم نیستم بیشتر رفتار خود بچم رو مقایسه میکنم تا رفتار بقیه رو با بچم.ولی همسرم حساسه رو این موضوع که به خودمون یا بچمون به اندازه کافی توجه بشه. من خودم میگم بیخیال اصلا هر چی کمتر تو چشم باشی بهتره. خواهرت حرف خوبی نزده راجع به لباست حق داری ناراحت بشی. به نظرم با اینکه انقدر نگران روحیش هستی اگر تکرار کرد بهش تذکر بده خصوصا پیش بچه هات یا شوهرت حق نداره از ظاهر تو انتقاد کنه. یا بهتر بود همونجا میگفتی سلیقمون با هم فرق داره اتفاقا من اون لباس رو از قصد انتخاب کرده بودم. اگر سلیقت خوب نیست چطور این همه هدایایی تورو قبول کرده و استفاده میکنه. میدونی بچه های کوچیک کلا متوقع تر هستند خصوصا وقتی ببینن بقیه خیلی هواشونو دارن الانم با این همه لطف تو بیشتر متوقعش کردی.
یه چیز دیگم بگم من خانواده تو یا شرایط خواهرات رو نمیدونم. ولی حس میکنم یه سری رفتاراشون از حسادت هست از طرف خواهرات چون بسیار موفقی در کار و زندگی و به تنهایی از پس هزینه های زندگی برمیای شوهرتم با وجود تمام اختلافاتی که دارین در جمع خانواده موجه و تصویر خوبی از خانواده هستید و از طرف مادرت هم از این جهت که این دختر انقدر موفقه شاغله از پس همه چی برمیاد به ما نیاز نداره پس بیشتر به اینبکیا که کمک میخوان برسم. الان انقدر که نگران روحیه خواهرت بودی اونام نگران تو بودن؟ نه چون تو به روشون نیاوردی که حال روحیت خوب نیست و کمک میخوای. یکم بیخیال تر باش و این نویان عسلی و نیلای عزیز و همسرت رو بچسب فقط. ناراحت حرف مشاور هم نباش کار اون اینه که اشتباهاتمون یا حتی وضعیت بد روحیمونو به رومون بیاره تا بتونیم درستش کنیم. من جلسه دوم مشاورم بعدش حالم خیلی بدتر بود انگار یه واقعیاتی رو با پتک زدن تو صورتم تمام راه گریه میکردم از حس بدبختی. عذاب وجدان اصلا نداشته باش همین که داری وقت و هزینه میذاری یعنی عذاب وجدان ممنوع. بازی فکری خیلی عالیه که برای نیلا خریدی. راستی چرا از دیوار اسباب بازی دست دوم نمیگیری من یادمه کلی از اسباب بازی های خوب دخترم رو از دیوار خریدم . بعدم همونجا فروختم. با الکل هم تمیزش کردم شستنی هارم که میشستم. خیلی صرفه جویی میشه.

ممنونم ارغوان جان
انشالله
من خب اعتراف میکنم اینکه ببینم جایی بین غریبه یا آشنا به بچه هام توجه و محبت میشه لذت میبرم، همسرم مثل شماست، زیاد اینطوری نیست... من کلا نسبت به رفتاری که بقیه با بچه هام میکنند حساسم، مثلا وقتی میبیم نیلا داره یکی رو مدام صدا میکنه یا بهش سلام میکنه و طرف واکنش نشون نمیده، یا جواب نمیده بهش میگم خاله یا عمو دخترم داره با شما صحبت میکنه! مثلا نیلا بچه تر که بود عادت داشت به غریبه ها پشت هم سلام میکرد، بعضی ها با محبت جواب میدادند بعضی ها هم میشنیدند اما اهمیتی نمیدادند، من چون به شخصه خیلی روی برخورد با بچه ها حساسم (نه فقط بچه های خودم) بهشون گاهی میگفتم عمو داره سلام میکنه به شما، البته باید بگم قبلش بارها به دخترم میگفتم نباید به غریبه ها سلام کنه که خب گوش نمیکرد.
الان خیلی از بابت اینکه هیچ پاسخی ندادم ناراحتم، البته خب شاید ملاحظه اینکه تازه زایمان کرده رو کردم اما این مدل برخوردها هزار بار تکرار شده، همین الان به همسرم از روی درددل گفتم و انقدر عصبانی شد گفت همونجا باید میتوپیدی بهش! اصلا حق نداره کسی اینطوری حرف بزنه و تو هم ساکت باشی! من فقط گفتم وا اتفاقا قشنگ بود که ! و عین احمقها به مادر و خواهر بزرگم گفتم مامان لباسم بد بود؟ آخرش رفتم یه عکس از همون روز به خواهرم نشون دادم و گفتم نگاه کن این کجاش بد بود؟ انقدر که ذلیلم من!
درمورد اینکه خواهر کوچکم اهل حسادت باشه زیاد باور ندارم ارغوان جان، اون فقط بینهایت رک هست و بی رودربایستی، بخصوص برای خانواده، و اینکه احساسات زیادی نشون نمیده اما خب ذاتش خوبه و نیتش خیره و خیلی برای سلامتی بچه هام دعا میکنه و به فکرشونه هرچند اهل زنگ زدن و احوالپرسی اصلا نیست.... درمورد خواهر بزرگم خب نمیدونم دقیقا چیه، مادرم هم بله اون فکر میکنه من از عهده همه چی برمیام، اما در عین حال بارها متوجه شدم و حتی مستقیم گفته که مریم خواهر بزرگم زرنگ تره و کلا خیلی بیشتر قبولش داره....
نه عزیزم هیچکس نگران حال روحی من نیست، من حتی اگر ناراحتیم رو هم از این رفتارها نشون بدم یا بگم چرا این حرف رو زدید و فلان بهم میگن حالا مگه چی شد یا چی گفت و تو حساسی! حالا اگر من همینا رو بگم عمراً چنین حرفی بزنند...
به هر حال با همه اینا خانوادمند و دوستشون دارم و از جون و دل همه جا مایه گذاشتم اما خب اعتراف میکنم حال و روز من اونقدرها براشون مهم نبوده، البته حال بچه هام چرا، دقیقا برای همین هست که از احساساتم در این پست بعد تولد خواهرزاده قشنگم نوشتم و حس کردم نکنه محبت به بچه هام تحت الشعاع قرار بگیره، آخه من با محبتی که به بچه هام میشد انگار کمبود محبت خودمو جبران میکردم.
مرسی که این حرفها رو راجب مشاورت گفتی، من این سری خیلی نسبت بهش دلگیر و سرد شدم و از احساساتم گفتم اونم گفت نیتش این نبوده که انقدر به من عذاب وجدان بده و حتی عذرخواهی کرد اما ته دلم من همچنان دلگیرم، چون به نظرم یه سری بحث های بیهوده ای باز شده بود که فقط وقت و هزینه ما رو میگرفت و به نظرم گفتنش ضرورتی نداشت، در مجموع با همه اینا به نظرم کارش رو بلده و نمیتونم به صرف احساسات منفی خودم، جلسات رو فیصله بدم فقط باید زمانش رو مدیریت کنم تا اینهمه هزینه بالا بهمون تحمیل نشه.
به فکرم نرسیده بود از دیوار بگیرم ارغوان جان...فکر بدی هم نیست، اگر واقعا نو و سالم و کاربردی باشند خوبه به نظرم، حتما یه سر به دیوار میزنم مرسی که گفتی ارغوان جان

قره بالا جمعه 29 دی 1402 ساعت 13:41

قدم‌ نو‌رسیده مبارک مامان مرضی

همه بچه ها شیرینی های خودشون رو دارن
نگران نباشید

قربونت بر م عزیزم ممنون
اون که بله،
نگران نیستم، بیشتر از خودم عصبانی و ناراحتم که اینهمه آسیب رو با خودم حمل میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد