بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

جشن تولد 5 سالگی دخترکم نیلا

بالاخره بعد کلی بدو بدو و استرس کشیدن! تولد نیلا جانم  ده آذر از ساعت دوازده تا سه ظهر برگزار شد و پرونده تولد 5 سالگیش هم بسته شد، برای بقیه رو نمیدونم اما برای من دقیقا مثل یه پرونده میمونه چون با روحیه حساس و وسواسی و کمال گرایانه ای که دارم (متاسفانه) هر سال موقع تولدش که میشه کلی بالا پایین میکنم که چطوری براش جشن بگیرم و چی بپزم و پذیرایی چی باشه!

امسال که خب از همه سال مفصل تر گرفتم و هزینه زیادی هم کردم و خب تجربه جدیدی بود، ایده برگزار کردن جشن تولدش تو خانه بازی هم از طریق یکی از همین خواننده های وبلاگ بهم داده شد (فکر کنم محبوبه جان) و از اونجا که خونه من کوچیکه و فکر میکردم نمیتونم تعداد زیادی مهمان دعوت کنم، تصمیم گرفتم تو خانه بازی براش تولد بگیرم.

در مجموع همونطور که تو پیج اینستاگرامم هم گفتم از کلیت جشن راضی بودم و تجربه جالب و خوبی بود البته اگه از یه سری ناهماهنگی ها که در ادامه توضیح میدم فاکتور بگیریم.

خب تقریبا آماده سازی و تدارک دیدن برای جشن از ده روز قبلتر و حتی دو هفته قبلتر شروع شد اما فکرش از یکماه قبلتر با من بود، از تماس با مهمانان و دعوت کردنشون  برای جشن تا خرید لباس برای نیلا و ست کردن کفش و لباسش و آماده کردن و خریدن لباس برای خودم و سامان تا خریدن انواع و اقسام ظروف یکبار مصرف برای استفاده بچه ها و بزرگسالان (برای بچه ها ظروف رو بر اساس تم کارتون مورد علاقه نیلا، کوکو ملون گرفته بودم و برای بزرگترها یه طرح دیگه) و خرید وسایل تولد (فشفشه و برف شادی و....) و رزرو خانه بازی و هماهنگی های مختلف با اونجا ب ای  بادکنک آرایی و چیدن تم و آماده کردن آهنگ ها و  وقت گرفتن از آرایشگاه و  سفارش کیک  تولد به قنادی (با تصویر شخصیت های کارتون کوکوملون) و از همه سختتر و مهمتر خریدن آیتم ها و اقلام پذیرایی و آماده کردنشون که دو سه روز طول کشید و هزار و یک کار ریز و درشت دیگه... تازه تنقلات و آبمیوه ها و اسنک ها رو ده روز قبلتر گرفته بودم اما مگه خریدها تموم میشد؟!

برای خریدن لباس ها و وسایل مورد نیاز و خوراکیهای جشن و مواد لازم برای درست کردن غذاها و فینگرفودها، من و سامان هر کدوم چندین بار بیرون رفتیم و کلی کار کردیم، از سه روز مونده به جشن دیگه من حسابی به تقلا افتاده بودم و استرس داشتم، تقریبا سه شب تمام بیشتر از دو سه ساعت نخوابیدم و فکر و خیال جشن و اینکه همه چی عالی باشه ثانیه ای از ذهنم دور نمیشد، راستش با اینکه درمورد تدارک و آماده سازی غذاها پشتم به سمانه دوست و همسایه واحد کناری گرم بود اما دو روز مونده به جشن حسابی استرس گرفته بودم و اذیت های بچه ها و بخصوص نویان و فکر اینکه چطوری از عهده اینهمه کار بربیام باعث شده بود گاهی از اینکه جشن رو داخل خانه بازی گرفتم و مهمانهای رودربایستی دار هم دعوت کردم پشیمون بشم و با خودم بگم چکاری بود آخه!!! خب من از بابت برگزاری جشن پشیمون نبودم اصلا، به هر حال اگر داخل خونم هم بود برای نیلا باید جشن میگرفتم و یه سری هزینه ها رو میکردم اما خب بازم خیلی فرق میکرد، فاصله خانه بازی تا خونه ما خیلی هم نزدیک نبود و من همش فکر میکردم روز جشن اینهمه وسیله رو چطوری ببریم بذاریم اونجا و تو اون فرصت کوتاه قبل شروع جشن بچینیم روی میز و شاید باید چندبار سامان بره تا خونه و بیاد و نکنه چیزی یادمون بره و...

سه روز مونده به جشن خواهرم مریم تماس گرفت که اگر کاری داری یا میخوای غذای خاصی درست کنی من کمکت کنم، خیلی ازش تشکر کردم و اتفاقا روحیه هم گرفتم اما راستش با سمانه خیلی راحتتر بودم و در عین حال فکر میکردم من و سمانه به تنهایی از عهدش برمیایم و اگر خواهرم بیاد درسته کمک حالمه اما در عین حال حکم مهمان رو داره و ممکنه نتونم ازخودشو و بچه هایش پذیرایی کنم تو اون شرایط برای همین فکر کردم من و سمانه با هم دونایی باشیم و کارها رو انجام بدیم بهتره ، تازه درمورد غذاها قرار بود بیشترش رو سمانه آماده کنه، درواقع ایده غذاها و دستور آماده سازیش از من بود (ایده من هم بر اساس چند پست آموزشی اینستاگرام بود) و قرار بود دو تایی با هم کمک کنیم اما در نهایت طوری پیش رفت که هشتاد درصد غذاها رو خودش آماده کرد و قبل اینکه من بخوام کمکش کنم دیدم بیشترش رو آماده کرده.

 الان که فکر میکنم میبینم بزرگترین کمک خواهرم به من میتونست این باشه که نویان رو حداقل نگهداره تا من به کارها برسم (که به دلایلی امکانپذیر هم نبود) چون نویان حسابی رس من رو کشید روزهای منتهی به جشن و حسابی کلافم کرده بود! گاهی از شدت فشارهایی که روم بود فریاد میکشیدم سر بچه ها و خودم ناراحت میشدم و فکر میکردم ارزش نداره به خاطر یه جشن اینهمه خودم و بچه ها رو اذیت کنم، اما چه میشد کرد که دیگه تصمیم گرفته بودم و تو کار انجام شده قرار گرفته بودم، حتی از دو سه روز مونده به جشن درست و حسابی غذا نمیخوردم! یک روز مونده که اصلا از صبح تا شب هیچی نخوردم! از سر اضطراب و هیجان کاذب! سامان هم خیلی زحمت میکشید، خریدن تک تک وسایل و خوراکیهایی که بهش سفارش میدادم اصلا راحت نبود! مگه تموم میشد! تازه همونطور که گفتم بخش زیادی از تنقلات و اسنک رو از ده روز قبلترش با هم رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و خریده بودیم اما خریدن مواد اولیه برای درست کردن غذاها مثل مرغ و کالباس و سوسیس و نخود فرنگی و ذرت و انواع سس و ماست چکیده و  سبزیجات تازه و میوه ها و سفارش دادن نون به مغازه نون فانتزی برای درست کردن فینگر فودها و گرفتن میوه تازه برای جشن که دو سه روز قبل جشن انجام شد، کلی انرژی سامان رو گرفت، چون خب از صبح زودش سر کار هم میرفت و حسابی خسته میشد، البته که همسرم به شکل خوبی با من همکاری میکرد و خوشبختانه خیلی دعوا و مرافعه نداشتیم و فضا در کل مثبت و خوب بود، اما خب هر دو حسابی خسته شده بودیم، منم هزار بار بابت خرید لباس و ظروف و وسایل تم جشن و سفارش کیک تولد و خرت و پرتهای ریزی که نیاز داشتیم و .... رفته بودم بیرون و شبها هم که باز درست و حسابی نمیخوابیدم و حسابی بدنم کوفته بود، نویان و نیلا هم که دردسر های خودشون رو داشتند، نویان که کلا زیاد به من می‌چسبه و نمیذاره کار کنم. این وسط مدام هم بهم انرژِی منفی بخصوص از طرف خواهرم داده میشد که حالا با دو تا بچه جشن گرفتنت چی بود؟ میذاشتی سال بعد که نویان بزرگتر بشه و امسال یه جشن خودمونی خونه خودت میگرفتی...از روی دلسوزی  و دیدن فشاری که روم بود میگفت اما حالا که کارها در حال انجام بود و مهمونها هم دعوت شده بودند دیگه گفتن مدام این حرف چه سودی داشت؟ جالبه حتی بعد تموم شدن جشن هم می‌گفت سال دیگه میگرفتی بهتر بود درحالیکه با همه دردسرهاش، جشن در مجموع خوب برگزار شده بود! منم متاسفانه هر بار توجیه میاوردم که امسال دورکار و تو خونه بودم و سال بعد سر کار میرم و انجام کارها و تدارک دیدن غذاها و ...خیلی سختتر میشد و مگه نویان سال بعد چقدر شیطنتش کمتر از امسال بود و... (متاسفانه من عادت زیادی به توجیه کردن و توضیح خودم دارم).

از ظهر پنجشنبه یعنی یک روز مونده به جشن هم یهویی تصمیم گرفتم برم یه شومیز سفید برای شلوارک بخرم، خب من لباسم رو از قبل آماده کرده بودم اما وقتی پوشیدمش احساس میکردم یکم قدیمی به نظر میرسه و یکم هم به تنم چسبیده، بقیه مثل مامانم و خواهرم و سمانه میگفتند خوبه اما خودم شک داشتم، دیگه دقیقه نودی رفتم و یه شومیز سفید حریر برای خودم گرفتم (البته یه سوییشرت قرمز هم دیدم اونم گرفتم که البته خرج اضافه بود) بلافاصله و هول هولکی بعد خرید لباس هم رفتم آرایشگاه و برای اولین بار تو زندگیم کاشت ناخن انجام دادم (به نظرم باید یک هفته قبلتر انجام میدادم چون عادت نداشتم و بعدش انجام کارها با دستم برام سخت شده بود، هنوزم کاملا عادت نکردم)، بعد هم کاشت مژه و بعد هم اصلاح ابرو و صورت و رنگ ابرو و کوتاهی پایین موهام و در آخر هم اتوکشی موهام که برای فرداش صاف بمونه، آرایشگر بهم گفته بود اگر خیسش نکنی، میتونی روز قبل موهاتو اتو بکشی و تا فرداش هم میمونه که همین هم شد، آخه هر طور حساب میکردم صبح روز جمعه با اونهمه کاری که داشتم و آماده کردن بچه ها و صبحانه دادن بهشون و جمع کردن و بردن وسایل به خانه بازی  و .... امکان اینکه برم آرایشگاه نبود یا اگر میرفتم خیلی سخت میشد و از برنامه عقب میفتادم، ما باید ساعت 11 اونجا میبودیم که میزو بچینیم و لباسامونو بپوشیم و برای اومدن مهمونا آماده بشیم، و مسیر هم حداقل بیست دقیقه تا نیمساعت طول میکشید، بنابراین هر طور حساب میکردم موهامو عصر روز قبل صاف میکردم بهتر بود که خب همینکارو هم کردم و تصمیم درستی هم بود. 

حسابی تو آرایشگاه به خودم رسیدم و با رضایت از چهره و ناخون و مژه و موهام اومدم بیرون، سر راهم به خونه هم کفشهای نیلا رو که با لباسش ست بود و از قبل داشت و یکم تعمیر میخواست رو بردم کفاشی که متوجه شدم گوشیم جا مونده تو آرایشگاه، سریع برگشتم آرایشگاه و گوشی رو گرفتم و بعدش هم کفشا رو که آماده شده بود گرفتم، سر راه هم باز برای نیلا یه دست بلوز و شلوار راحتی گرفتم که اگر داخل خانه بازی خواست لباس جشنش رو دربیاره لباس نو و مناسب داشته باشه (البته در جریان جشن نیلا نیومد که لباسشو عوض کنه و با همون لباس جشنش بازی کرد). 

تازه حدود ساعت نه شب رسیدم خونه و این در حالی بود که هنوز غذاها آماده نبود! حتی شروع هم نکرده بودم، شدیدا استرس داشتم و فکر میکردم تا خود صبح هم کار کنم تموم نمیشه، تند تند خریدها رو جابجا کردم و غذای بچه ها رو دادم، اما نویان همش میخواست بیاد بغلم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنم، خب قرار بود سالاد ماکارونی رو درست کنم و بعدش برم پیش سمانه و کمک کنم باقی غذاها آماده بشن (سمانه گفته بود خونه خودش راحتتره فینگرفودها رو درست کنه) انقدر نویان بازی درآورد که سامان پیشنهاد داد ببرتش بیرون داخل ماشین نگهداره که من به کارهام برسم، منم کلی استقبال کردم، سامان و بچه ها رفتند و من خیلی سریع سالاد ماکارونی رو درست کردم، میوه ها رو شستم و خشک کردم، خوراکیها و تنقلات رو گذاشتم دم در که برای بردن آماده باشه، لباسهای هر چهارتامون رو آماده کردم که فرداش معطل نشیم، ظروف یکبار مصرف و اردوخوری و لوازم  تولد رو هم آماده گذاشتم، وسایل شخصی و آرایشی و سرویس گردنبند و دستبند و گوشوارم رو آماده کردم و همه رو آماده گذاشتم روی مبل، سامان هم بعد دو ساعت کلافه از اذیت و آزار بچه ها اومد بالا و تازه ساعت یازده شب بچه ها رو برد حمام! تا از حمام بیان بیرون و سشوار بکشم براشون و کارهاشون تمام بشه و نیلا هم شامش رو بخوره، ساعت یربع به یک شب شد و به سختی خوابیدند (مثلا میخواستم اونشب زودتر بخوابند که صبح سرحال بیدار شن!!!)

من اما تا سه و نیم صبح بیدار بودم و مشغول کارها، دوست نداشتم برای جمعه صبح چیز زیادی بمونه، یکی دو بار هم به خونه سمانه سر زدم ، طفلی بچه هاشو زودتر خوابونده بود و کیک مرغ درست کرده بود و به اشکال مختلف آمادش کرده بود، حتی ساندویچ کالباس  و پنیرش هم آماده بود (نونهای مینی همبرگر که داخلش کالباس و پنیر چدار و سبزیجات و سس و خیارشور و کاهو هست و یکی از فینگرفودهامون برای جشن بود). الهی بگردم که انقدر فرز و زرنگه، مثلا قرار بود بعد انجام کارهای خودم برم کمک اون که دیدم نود درصدش رو انجام داده. قرار بود سوسیس رو هم به همراه سیب زمینی سرخ کرده روی سیخ چوبی سرخ کنیم که سمانه گفت بهتره صبح جمعه انجام بدیمش که تا موقع جشن خراب نشه. خداییش اگر این دختر نبود که قبل جشن و در جریان جشن کمکم کنه من حسابی کم میاوردم و نمیتونم از عهده اینهمه کار با دو تا بچه شیطون بربیام. 

ساعت  سه و نیم نیمه شب خوابیدم و ساعت هفت جمعه بیدار شدم و به کارها رسیدگی کردم، نیلا و نویان هم حدود نه بیدار شدند، متاسفانه هر کار کردم نیلام برخلاف همیشه صبحانه نخورد، شاید به خاطر هیجانی بود که داشت (و متاسفانه از همین بابت حس میکنم یکم تو جشنش کلافه بود). مریم خواهر بزرگم هم ساعت ده صبح رسید و تند تند موهای نیلا رو درست کرد و لباسش رو پوشوند، به نظرم موهاش قشنگ شده بود. میخواستم نیلا رو ببرم آرایشگاه اما خب باز دیدم صبح جمعه با وجود یه فسقلی دیگه که داشتم سخت میشه و نیلا هم شاید کلافه بشه زیر دست آرایشگر، مریم خواهرم براش یه شینیون دخترونه درست کرد و لباسهاشو پوشوند و عسل دختر خواهرم هم براش لاک زد.

با همه زوری که زدیم، تا وسایل و خوراکیها و فینگرفودها رو بذاریم تو ماشین و راه بیفتیم و برسیم خانه بازی شد حدود ساعت دوازده! حالا ساعت شروع جشن هم ساعت دوازده هست! ما 12 تازه رسیدیم و میز پذیرایی رو هم هنوز نچیدیم و موقع رسیدن مهمونهاستًً. متاسفانه خیلی دیر رسیدیم و کاش میشد کارها زودتر انجام بشه و همون یازده برسیم، باز خوبه شانس آوردیم مهمونها علیرغم تاکید من که زود بیان دیرتر اومدند و تونستیم تو این فاصله وسایل و اقلام پذیرایی رو روی میز بچینیم. البته که مریم خواهرم و سمانه همسایه عزیزم و سمیه دوست و همکارم وسایل و خوراکیها رو روی میز چیدند  و به نظرم در کل میز خوب و قشنگی شد بماند که خوراکیها خیلی زیاد بود و به زحمت روی میز جا شد، تازه یه میز هم اضافه کردیم باز همه چی خیلی فشرده شده بود و همه بهم میگفتند آخه چرا انقدر زیاد خوراکی و اسنک گرفتی و اینهمه غذا چه خبره!

حدودای دوازده و نیم ظهر به بعد هم مهمونها تک به تک رسیدند بماند که دو سه نفری (دوست و همکارم افسانه، و خواهر کوچیکم رضوانه) تازه ساعت دو ظهر رسیدند و جشن هم تا سه بود، متاسفانه هر چی اصرار کردم و میگفتم هزینه ساعت اضافه رو میدم، مسئول خانه بازی ساعتش رو تمدید نمیکرد و میگفت باید خانه بازی بعد شما نظافت بشه بابت بچه هایی که میخوان بعد تموم شدن جشن شما بیان اینجا و بازی کنند. 

دیگه یکمی مهمونها رقصیدند و جشن رسمی تر شد، اما خب به نظرم در کل به جز دقایق اولیه جشن، رقص زیادی تو جشنمون نبود و خب دلم میخواست از این جهت مهمونها پرانرژی تر بودند،  اابته اینکه مهمونها با هم آشنایی نداشتند و بعضی‌ها اولین بار بود همو می‌دیدند و یه سری هم خیلی دیر رسیدند بی تاثیر نیود.  در کل حدود ۲۵ نفر بودیم (به جز سامان) که ده نفر بچه بودند. البته غیر این  ۲۵ تا، ۳ نفر هم پرسنل خانه بازی بودند که تمام وقت حضور داشتند در واقع با اونا ۲۸ تا میشدیم. سامان هم هر از گاهی میومد داخل (فقط خانمها و بچه ها اجازه حضور داشتند )  و چند دقیقه ای به جشن هیجان میداد و با مهمونها خوش و بش میکرد و آخر جشن هم با هم یه رقص دو نفره کردیم، خب من خیلی تو رقصیدن وارد نیستم و دیگه به خاطر گرم شدن فضا و به خاطر همسرم خجالتو گذاشتم کنار و کمی رقصیدم. نیلا هم که هر کار کردم با ما نرقصید اما خب بچم نویان اون  وسط برای خودش میچرخید و وقتی بهش میگفتم دستاتو تکون بده خیلی با مزه تکون میداد و باعث خنده مهمونها بود. بچه ها هم که از همون اول مشغول بازی با وسایل شدند و بهشون خوش میگذشت، به زور باید صداشون میکردیم که بیان عکس بگیرند، یا وسط برقصند. البته خب قرار هم نبود مثلا مهمونها همش بخوان برقصند به هر حال این یه جشن تو خانه بازی و برای بچه ها بود، نمیشد که مثل خونه همه بیان وسط، ضمن اینکه بازم میگم اغلبشون همدیگه رو نمیشناختند، دوستانم بودند در کنار اقوام سامان و همسایمون و خلاصه با هم آشنایی نداشتند. راستی با کلی تردید و دودلی دختر ماریا پرستار سابق نیلا رو هم دعوت کرده بودم چون خیلی زیاد عاشق نیلاست، اما چون پرستار بیمارستانه و شیفتش همون روز جشن بود نتونست برنامش رو جابجا کنه و بیاد(دوست داشتم بیاد بسکه نیلا رو دوست داره و هنوز که هنوزه یادش میکنه اما خب چون دیرتر از همه مهمونا دعوتش کردم نتونستم برنامش رو عوض کنه). همسایه خونه سابقمون و دختر و نوه اش رو هم دعوت کرده بودم که اونا هم نتونستند بیان.

نیلالا هم که قربونش برم به رسم هر ساله از اینکه بخواد عکس و فیلم بگیره بیزار بود! با هزار بدبختی و قربون صدقه و حتی آخریا با دعوا، تونستیم چندتایی عکس ازش بگیریم،کلی حرص خوردم از این بابت من! تازه تقریبا تو همشون هم زیاد خوب نیفتاده. مهمونا هم  بعد مدت کوتاهی رقصیدن، خیلی زود مشغول پذیرایی از خودشون شدند و تقریبا همگی میگفتند چقدر زحمت کشیدی و برای چی اینهمه تدارک دیدی و غذا درست کردی؟ حتی مسئول خانه بازی هم می‌گفت چه خبره اینهمه خوراکی و فینگرفود! می‌گفت هیچکس اینکارو نمیکنه که تو کردی، این روحیه وسواسی  و کمال گرایانه من باید همه جا خودشو نشون بده دیگه! خدایی هم من خیلی هزینه کرده بودم اما همینکه آبرومندانه بود خدا رو شکر. خدا رو شکر غذاها اندازه بود و تازه به همه مهمونها از غذاها و کیک دادم بردند برای همسرشون...به سه نفر از پرسنل خانه بازی هم از کیک و غذاها و میوه ها و تنقلات دادیم. 

غذاهامون شامل کیک مرغ در شکلهای مختلف ( با نان تست و در برشهای با اشکال مختلف)،  ساندویچ کالباس و پنیر با نون همبرگر مینی، سالاد ماکارونی، و سوییس و سیب زمینی ورقه ای و زیتون روی سیخ چوبی بود.تنقلات و خوراکیها هم شامل انواع شکلات رنگی و کاکایویی، انواع پاستیل، اسمارتیز، سه مدل بیسکوییت، چیپس در طعمهای مختلف، پفک، سه مدل پاپ کورن, در طعم های مختلف، خلال سیب زمینی، چوب شور، ویفر شکلاتی بسته ای، تخمه، آبمیوه ‌پاکتی به تعداد ببشتر از مهمونا (35 تا گرفتم)، آب معدنی . چهار مدل میوه شامل موز و سیب و خیار و نارنگی، زیتون و خیارشور و گوجه گیلاسی و انواع سس و البته کیک تولدش بود که با طرح کارتون کوکو ملون چند روز قبلش سفارش داده بودم.دوست داشتم یه مدل دسر یا ژله هم درست کنم و ببرم اما خب دیگه وقت نشد، و از طرفی همه میگفتند اینهمه خوراکی چیز دیگه اضافه نکنیم بهتره.

یه ایراد دیگه  هم به جشنمون این بود که موزیک و آهنگ ها زیاد جالب نبودند، تقصبر من هم نبود ، من  بین همه کارها یه عالمه آهنگ شاد تولد و... نصغه شبی بعد خوابیدن بچه ها دانلود کرده بودم و عسل خواهرزادم هم به درخواست من کلی آهنگ شاد آورده بود اما متاسفانه سامان اومد روی فلشی که برای جشن بود چند تا از آهنگهای خودشو ریخت که زیاد شاد جالب نبودند و در جریان جشن همش در حال تعویض آهنگ بودیم، چون آهنگ های سامان مدام پلی میشدند، کلی هم بهش غر زدم از این بابت، آهنگهای عسل خواهرزادم هم متاسفانه تو گوشیش بود و به سیستم خانه بازی وصل نشد و خلاصه به نظرم اگر آهنگ ها با نظم بیشتر پلی می‌شدند‌و بهتر بودند خیلی خوبتر میشد. باند و سیستم هم برده بودیم (مال سمانه بود) اما وقتی آهنگ ها خیلی جالب نبودند باند رو قطع کردیم و بیشتر از آهنگ های خانه بازی که خودشون داشتند و روی لپ تاپشون بود استفاده کردیم.

خب راستش من خیلی دودل بودم دی جی بگیرم بر ای جشنمون یا نه، آخرش هم نگرفتم، نمی‌دونم شاید باید می‌گرفتم، اینطوری هم ناهماهنگی توپخش موزیک رفع میشد هم شاید بچه ها بیشتر به وسط سالن و رقصیدن هدایت میشدند، من  که اینهمه خرج کرده بودم اینم روش، اگر به گذشته برمی‌گشتنم احتمالا اینکارو میکردم اون موقع فکر میکردم هزینه اضافیه و همه به جز مریم هم میگفتند نیازی نیست دی جی بگیری، اما الان میگم شاید بهتر بود میگرفتم نمیدونم، البته شاید دی جی هم بود باز بچه ها سرگرم بازی خودشون  تو محوطه خانه بازی میشدند و زیاد بهش توجه نمی‌کردند.

یه مورد دیگه که باز ایراد بزرگی بود این بود که گوشی خیلی باکیفیتی برای گرفتن عکس و فیلمها نداشتیم، سامان که دوربین گوشیش خیلی باکیفیته گوشیشو قرار بود برای جشن دست من بده اما لحظه آخر که همش در حال آوردن و بردن وسایل از ماشین به خونه بازی بود، یادش رفت و بدون اینکه گوشیش رو بده دست من، برای اوردن کیک تولد از اونجا رفت و خب قنادی هم به محل جشن دور بود (ّبهتر بود قنادی نزدیکتری انتخاب میکردم)، خلاصه که عکسها رو به ناچار با گوشی خواهرم و عسل گرفتیم و زیاد باکیفیت نشدند، ناراحت شدم حقیقتا چون عکس و فیلم خوب خیلی مهمه بعد اینهمه هزینه، اما خب همینکه با همون گوشی ها هم نسبتا عکس و فیلمهای زیادی گرفتیم خوب شد، البته که کاش نیلا بیشتر همکاری میکرد موقع عکس گرفتن! حسابی از اینکه مجبورش میکردیم بایسته و عکس بگیره کلافه بود و به نظرم گشنش هم بود اما به خاطر هیجان اونجا نمیخواست چیزی بخوره، نویان بچم خیلی اذیت نکرد و همه هم اونجا عاشقش شده بودند و میگفتند چقدر با نمک و باحاله، اما بعد جشن که باید وسایل رو برمیگردوندیم تو ماشین حسابی شیطنت کرد و همه رو عاصی کرده بود و مدام تو محوطه اطراف خانه بازی که یه مرکز خرید بود میدوید.

خداییش لحظاتی که سامان میومد تو سالن جشن خیلی بهتر میشد اما خب زیاد نمیتونست تو سالن بمونه، هم بابت کارهایی که باید انجام میداد، هم به خاطر اینکه خانمها راحت باشند از لحاظ پوشش (البته اغلبشون مشکلی نداشتند به جز سمانه که مذهبیه و رضوانه که لباسش کمی از بالا باز بود).

هدایای نسبتا خوبی هم گرفتیم،من خداییش از کسی انتظار کادو نداشتم و حتی راستش دلم میخواست قبل جشن بگم کادو نیارید معذب بودم و نمی‌خواستم مهمونها به زحمت بیفتند (البته آخرش نگفتم حس کردم درست نیست) بازم دستشون درد نکنه. حدود سه تومن پول نقد جمع شد، باقی هم کادو (اسباب بازی و کتاب و لباس و کفش کتونی و سوییشرت و ماشین). البته ترجیح میدادم به جای کادوها هم همون پول نقد می‌گرفتم چون نیلا زیاد اهل سرگرم شدن با اسباب بازی نیست. برای نویان هم دو سه نفری کادوهایی مثل ماشین و... آوردند، دستشون درد نکنه.

سمانه دوستم در جریان جشن هم حسابی زحمت کشید و کیک رو برش زد و بین مهمونها تقسیم کرد، بعد جشن هم با خواهرم وسایل میز رو جمع کردند و ظروف و خوراکیهای دست نخورده رو  بسته بندی کردند و یه سری وسایل و کادوها رو با ماشین خودشون برد سمت خونه ما، انقدر وسیله ریادبود که سامان طفلی هم برای بردن و هم برگردوندنش خیلی اذیت شد طفلی و کلی وقت و انرژی گذاشت. خدایی سامان خیلی زحمت کشید و در مجموع اخلاقش هم خوب بود...بماند که شب قبل جشن هم سونیا خواهرشوهرم بهش پیام داده بود و گفته بود به مرضیه حسابی کمک کن و سعی کن اصلا عصبانی نشی و با نیلا مثل پرنسس ها در روز جشن تولدش برخورد کن، اینم اینجا بگم که خیلی اصرار کردم مادر شوهرم و سونیا هم تو جشنم حاضر باشند، اما سونیا اصلا شرایطش رو به خاطر شیفتهای بیمارستانش نداشت و مادرشوهرم هم خیلی مریض بود و امکان مسافرت براش نبود، خیلی عذرخواهی کردند و گفتند اولین فرصت میان تهران و دیدن ما و بچه ها.

رضوانه خواهر کوچیکم هم طفلی هم در حد نیم ساعت اومد و رفت، موقع بریدن کیک رسید و نیمساعت چهل دقیقه موند و رفت چون نمیتونست با وضعیتی که داشت روی صندلی زیاد بشینه، برای همسرش چندمدل غذا کشیدم و رفت، چند روز قبلترش برای بار دوم بیمارستان بستری شده بود و تا لحظه آخر مطمئن نبودم میتونه بیاد یا نه، وقتی با اونهمه سختی دیدم که خودشو رسونده خیلی خوشحال شدم، وقتی دیدم که آروم آروم داره میاد داخل، بغض کردم و چشمام اشکی شد، دستش درد نکنه، البته که دوست داشتم زودتر میرسید اما همینکه همین اندازه هم حضور داشت خدا رو شکر، ایشالا که جشن بعدی بهمن ماه و برای تولد خواهرزاده عزیزم باشه و نینی مون صحیح و سلامت و به موقع به دنیا بیاد، الهی آمین.

بعد تموم شدن جشن و برگشتن به خونه، از خستگی نا نداشتم روی پام بایستم اما هم نیلا هم نویان حسابی گرسنه بودند (تو جشن چیزی نخورده بودند)، باید دست و روشون رو میشستم و لباساشون رو عوض میکردم و بهشون غذا میدادم، خونه هم ترکیده بود و یه عالم وسیله وسط خونه ولو بود که سامان با کلی سختی آورده بود بالا، دیگه تا نیمه شب هردومون در حال جمع و جور کردن بودم، دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، اینم یه رفتار وسواسی هست که من دارم که هر چقدر هم خسته باشم از مسافرت یا مهمونی برمیگردم باید همون شب همه چیو جمع و جور کنم و خونه رو به حالت قبل برگردونم وگرنه اصلا آرامش ندارم. یه عالم از میوه و خوراکیها هم دادم به سمانه که جبران زحمت کرده باشم و بچه هاش بعدتر از خوراکیها و اسنک ها استفاده کنند، البته تصمیم دارم براش هدیه ای هم از بابت تشکر بگیرم. 

تا سه چهار روز بعد جشن و حتی همین الان انقدر خستگی تو جونم بود و دست و پام درد میکرد که دلم نمی‌خواست هیچ کاری کنم، فقط دوست داشتم بخوابم که طبیعتاً با دو تا بچه شیطون نمیشد.  باز خوبه از قبل برای خودمون تو فریزر غذا داشتم و بیشتر برای غذای بچه ها آشپزی میکردم.

بعد تموم شدن جشن یه نفس راحت کشیدم، بازم خدا رو شکر که گذشت و تموم شد ‌و در مجموع خوب و آبرومندانه برگزار شد، بعد جابجا کردن وسایل و مرتب کردن خونه انگار یه بار سنگینی که یکماه روی دوشم بود گذاشتم زمین و به آرامش رسیدم! خدایی خیلی انرژی زیادی ازمون گرفته شد، بازم شکر که در مجموع خوب بود و راضیم.

بعد جشنمون، تحویل گرفتن و ارسال عکس و فیلمها که تو گوشی خواهر  بزرگم و خواهرزادم بود خودش یه معضلی بود چون نمیشد همه فیلمها رو با واتس آپ یا ایتا و .... ارسال کرد، حجمش خیلی زیاد بود و تازه کیفیتش از اونچه هم که بود پایینتر میومد، دیگه سامان فردا شبش حضوری رفت دم در خونه خواهرم و از اون و عسل عکس و فیلم ها رو گرفت....

انقدر خسته و بی حال بودم که حتی نمیتونستم تو وبلاگم پست بذارم یا حتی تو اینستاگرام، در نهایت دو شنبه شروع کردم به نوشتن و امروز تکمیلش کردم.

خدایی حالا که آخرای پستمه، به نظر احمقانه نیست اینهمه طولانی نوشتن و بیان جزئیات درمورد جشن تولد؟ من مدلم اینطوریه، چه بعد هر کدوم از زایمانها، چه بعد عملهای جراحی که داشتم (وبلاگ قبلی و برای دوران مجردیم که مطالبش پاک شد متاسفانه) و کلا بعد اتفاقات خاص زندگیم، همه چیز رو ریز به ریز مینویسم، نمیدونم خوبه یا بد، ممکنه حوصله خواننده ها سر بره، به هر حال منم اینجوریم دیگه، خدایی هنوز کلی جزئیات رو ازشون رد شدم وگرنه که این پست حالا حالاها ادامه داشت .

اینم از پست مربوط به جشن تولد دخترکم نیلا، امیدوارم دخترم از مامانش راضی باشه، یکبار هم برای نویان بزرگتر که شد در همین حد و اندازه جشن میگیرم که تبعیضی قائل نشده باشم. خیلی برام مهمه که بچه هام در آینده از من به نیکی یاد کنند، گاهی خیلی عصبی میشم از دستشون و برخورد  خشنی میکنم، اما ته ته قلبم میدونم هیچکس رو به اندازه بچه هام دوست ندارم، حتی خودم رو....الهی که عاقبت بچه های من و همه بچه ها به خیر باشه، الهی آمین

مین

نظرات 19 + ارسال نظر
مریم رامسر سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 08:08 http://maryyy.blogfa.com/

انشالله تولد 120 سالگی گل دخترمون.راستش برای من هم عکسای خوب و با کیفیت الویته اما بنظرم تولد بچه ها باید راحت باشن و فقط بهشون خوش بگذره و خاطره خوب بمونه براشون.من هم از جزییات نویسیتون لذت میبرم واقعا

سلام مریم جان
ممنونم عزیزم
برای من هم خیلی مهمه، برای همین تو این سالها بچه ها رو زیاد آتلیه بردم اما خب نشد که عکسهای خیلی باکیفیت داشته باشیم، بازم خوبه یه عالم عکس و فیلم گرفته خواهرزادم،
حرف شما هم درسته کاملاً
زنده باشی عزیزم، خوشحالم که میشنوم

سمیرا دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 14:56

نه عزیزم، چون فیلترشکنم خوب کار نمی کنه، و زیاد نمیتونم اینستا برم، توی اینستا هیچکس رو فالو ندارم. ولی ماشاالله انقدر قشنگ همه تولد رو توصیف کردی که انگار خودم اونجا پیشتون بودم، ماچ محکم بهت عزیزم

ای جانم، مرسی قشنگم، نظر لطفته،
میبوسمت

سما یه دوست خاموش دوشنبه 20 آذر 1402 ساعت 10:04

مرضیه جان حس زندگی تو سراسر پستت موج میزنه..کلی کیف کردم انگار خودمم باهات بودم،تو بدو بدوها..حرص خوردنها..خندیدنا و...

تولدش مبارک خیلی

جانم عزیزم شرمنده کردی
نظر لطفته سما جان، ممنونم که خوندی
و خیلی خوشحالم که بعد اینهمه مدت روشن شدی و خودتو بهم نشون دادی

ارغوان یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 23:26

مرضیه جان ای دیم اینستاگرامم هم ارغوانه، بهم پیام داده بودی جواب دادم بهت.
راجع به کادو اینام منم همینم واقعا آدم راضی به زحمت هیچ کس نیست قشنگ میفهممت انشالله به خوبی و سلامتی جبران میکنی برای همه تو‌شادیهاشون.

آره عزیزم درست میگی، ببخشید که دوباره پرسیدم
منم خیلی معذب بودم بابت کادوها راستش، درسته خب خیلی بیشتر از کادوها هزینه کردم اما راضی نبودم کسی به زحمت بیفته، دستشون درد نکنه و من قطعا موقعیتش پیش بیاد جبران میکنم براشون

مامان خانومی یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 20:27 http://mamankhanomiii.blogfa.com

ممنون عزیزم این لطف تو رو میرسونه اتفاقا با خودم میگفتم شاید ماهم دعوت بشیم خب خوبه که دخترت رو میشناسی و میدونی دیگه توقع جشن مفصل نداره مهم شادی شون هست و به نظرم بزرگتر که میشن و تولدشون رو میدونن خیلی نمیشه خوشحالشون کرد مگر به خواسته هاشون تن بدیم ولی تا سه چهار سالگی که نمیدونن با همون جشن و سورپرایز شدنشون کلی ذوق میکنن

خدا شاهده خیلی دلم میخواست بگم بیاید اما میگفتم تو اون جمع غریب اذیت میشید یا اینکه دردسر کادو گرفتن روی دوشت میفته، تازه من میگفتم صددرصد هم نمیاد حالا شاید بهتر بود پیش داوری نمیکردم و بهت میگفتم ایشالا سالهای بعد به شرط زنده بودن
آره خدایی نیلا توقعات ماورایی نداره و خیلی راحت با چیزهای ساده ذوق میکنه و خوشحال میشه، یعنی من اگر فقط بچه های سمانه رو هم برای تولدش تو خونم دعوت میکردم به نظرم همین اندازه جشن تو خانه بازی ذوق میکرد بچم.
دنیای بچه ها واقعا به پیچیدگی ما بزرگترها نیست

مریم یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 07:48 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
بچه های گلت خوبند؟
خداروشکر که همه چیز خوب بوده و به بچه ها خوش گذشته

سلام مریم جون
مرسی عزیزم خدا رو شکر
والا بچه ها یک هفتست که مریضند! تب داشتند و آبریزش و الان هم که سرفه،
خودم هم گلودرد دارم، بساطی داریم ما با این بچه ها! پاییز و زمستون این دردسراش خیلی بده!

Miss snow یکشنبه 19 آذر 1402 ساعت 07:46

عزیزم واقعا خسته نباشی
تدارک و مدیریت مراسم واقعا سخته مخصوصا واسه کسی که بچه کوچیک داره.
خوشبحال مهمونات حسابی سنگ تموم گذاشتی واسه پذیرایی
انشالله همیشه سلامتی و موفقیت بچه هاتو ببینی عزیزممم

سلامت باشی عزیز دلم
واقعا همینه، من اعتراف میکنم با اینکه خودم خیلی کار کردم و از ده روز قبل دنبال کارها بودم اما اگر کمک لحظه آخری سمانه نبود در مجموع کم میاوردم، البته خب اگر اون نبود شاید درمورد غذاها تخفیف قایل میشدم.
مرسی از دعای خیرت دوست خوب من، خدا خانوادت رو برات نگهداره

آرزو شنبه 18 آذر 1402 ساعت 13:01 http://arezoo127.blogfa.com

کیف کردم از سمانه،واقعا خیلی خوب مهربون و اهل کمکه
صاحب خونه ن یا مستاجر؟ کاش صاحب خونه باشه و همیشه پیشت باشه
خسته نباشی مامان مهربون

آره خدایی، خیلی حضورش دلگرم کنندست، خدا خیرش بده
والا صاحبخونه بودند، خونه خودشون رو فروختند و چیتگر پیش خرید کردند، الان تو خونه خودشون مستاجر شدند و سال بعد تیرماه باید برن، خیلی افسوس میخورم، حضورش تو واحد بغلیمون همیشه دلگرمم کرده، حتی وقتایی که میره مسافرت و صداش نیست (تو خونه ما صدای خودش و بچه هاش میاد) باز جاش خالیه. امیدوارم بعد رفتنش هم دوستی مون ادامه دار باشه
ممنونم آرزو جان، زنده باشی

نجمه شنبه 18 آذر 1402 ساعت 11:27

سلام عزیزم
تولد نیلای نازنین مبارک باشه
بهترین هارو براش ارزو میکنم
واقعا خدا قوت،خسته نباشی
چقدر سخت
دم سمانه هم گرررم.خیلی زحمت کشیده
اتفاقا عکساشو با پسرم میدیدم،گفت تولد کیه؟گفتم دختر‌دوستم
گفت کاش مارو هم دعوت می کرد
همیشه شاد باشید

سلام نجمه جان
مرسی عزیزم، سلامت باشی، خدا پسرهای گلت رو حفظ کنه برات
واقعا دست سمانه درد نکنه، براش جبران کنم انشالله البته خودش میگه جبران شدست، منم راستش یه جاهایی کمک حالش بودم خب.
الهی، خدا شاهده دوست داشتم دوستان وبلاگی مثل خودت رو هم دعوت کنم، بی تعارف میگم اما حس کردم برای اولین بار دیدن هم تو چنین محیطی میتونه باعث معذب شدن باشه، ضمن اینکه دوست نداشتم زحمت کادو دادن روی دوش کسی بیفته که تا حالا با هم مراوده ای به اون معنا نداشتیم.
مرسی عزیزم به همچنین

الهام شنبه 18 آذر 1402 ساعت 08:03

سلام مرضیه جان. حالت خوبه؟ عکس و فیلما که عالی شده بود مرضیه جان. کامل و جامع و قطعا به مامانا و بچه ها خیلی خوش گذشته آدم همه این خستگیا رو به خاطره بچه اش به جون میخره وگرنه که ما مامانا میدونیم که سخته
لباست با اون کاور خردلی خیلی شیک و قشنگه
به نظرم، خودت انقدر زحمت غذا رو کشیدی با توجه به هزینه هاش، به تعداد جوجه کباب سفارش میدادی و کنارش خوراکی، کمتر خودت استرس میکشیدی و راحتتر بود ان شالله دلت خوش باشه و همیشه سلامت باشین
خیلی کار خوب و بزرگیه که ادم برای چند ساعت هم شده لحظات شادی رو برای خودش و اطرافیانش خلق میکنه

سلام الهام جان
خوبیم شکر، اما طبق معمول درگیر مریضی بچه ها!
مرسی از محبت و انرژی مثبتت مثل همیشه،
به خدا که فقط به عشق بچه ها آدم زیر بار اینهمه سختی و استرس میره،
اتفاقا اون کاور خردلی رو از وسطای مهمونی گذاشتم کنار، حس کردم بدون اون بهتره، الان میگم کاش بیشتر میپوشیدمش
جوجه کباب خوب نمیشد الهام جان، هم اینکه بچه ها معمولا راحت نمیخورند یا لباساشون رو کثیف میکنند هم اینکه خب معمولا تو تولدها غذای سرد میدند، ولی اگر تو خونه بود گزینه راحتتری بود و حتی از نظر هزینه هم به صرفه تر میشد. قرار بود کنار این غذاهایی که درست کردیم تازه پیتزا هم اضافه کنیم که حذفش کردیم دیگه
خدا کنه بچه ها بهشون خوش گذشته باشه همین برام کافیه، مرسی از انرژِی مثبتی که همیشه با حرفات بهم میدی الهام جان

Enamel جمعه 17 آذر 1402 ساعت 13:56

خسته نباشی مرضیه جانم
الهی که بچه هات همیشه بدرخشن و شادی ها و موفقیت هاشون رو سالهای سال جشن بگیری
از ته دلم از خدا می خوام سامان یه کار عالی و آبرومند گیرش بیاد و مشغول به کار بشه
تو خیلی خوبی
ماهی
برات بهترینهارو از خدا می خوام و خواسته هات بشه حکمت خدا
از خودم بگم که من همچنان منتطر مهربونی و لطف خدا و التماس دعا دارم
می بوسمت

قربونت برم عزیزم پاینده باشی
ممنونم از دعای خیرت، الهی که صدبرابر به خودت برگرده
از وقتی بهم گفتی بابت موضوعی دعات کنم خیلی به یادتم و دعاگو، الهی که خیلی زود خبری رو که منتظرشی بشنوی و به منم اطلاع بدی، البته که اول از همه از خدا بخواه اونچه خیر و صلاحته اتفاق بیفته، چون ما گاهی خودمون نمیفهمیم خیرمون در چی هست. برای خودم بارها پیش اومده.
از خدا برات آرامش و دل خوش میخوام عزیزم

سارینا۲ جمعه 17 آذر 1402 ساعت 08:46 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
الان پستت رو خوندم
خسته نباشی
منم بعد مهمونی های بزرگ معمولا دو سه روز نیاز به استراحت دارم
اتفاقا خوبه که با جزییات می نویسی فقط شاید خودت یه خرده اذیت بشی وگرنه خواننده ها خوششون میاد
راستش به نظر منم غذاهات خیلی زیاد بودن
یه خرده راحت تر می گرفتی شاید بهتر بود
البته من خودمم همین مدلی هستم و همه چیز رو سخت می گیرم فقط یه چند سالیه دارم خودمو کنترل می کنم
دست سمانه درد نکنه
تا باشه از این دوستها و همسایه های درجه ۱ که مثل خواهر می مونن و حتی بهتر
مهم عکس و فیلم نیست
مهم اینه که به نیلا خوش گذشته باشه
غصه عکس و فیلم که می تونست با کیفیت تر باشه رو نخور
واقعا هدیه تقدی بهتره؟
یعنی خود نیلا هم هدیه نقدی دوست داره؟
می دونی منم مثل خودت خیلی معذب میشم کسی رو تولد بچه هام دعوت کنم چون دوست ندارم زحمت بیفتن و کادو بدن
بعضی وقتا آدمها رو دعوت می کنم و نمیگم تولده
بعد که اومدن خودشون می فهمن
البته آخرشم دستپاچه میشن و یه جوری کادوشون رو میدن
ولی کاش می شد بدون کادو دعوت کرد
اونجوری میزبان راحت تر بود و فکر نمی کرد کسی رو به زحمت انداخته

سلام سارینا جان
سلامت باشید.
من که رسما تا سه چهار روز بعد خسته بودم و بدنم کوفته بود.
آره خب من حتی تو مکالمات روزمره هم خیلی به جزئیات میپردازم، گاهی خوبه گاهی بد، باعث پرحرفی میشه خب.
خب راستش شاید اگر سمانه نبود من دو مدل غذا بیشتر نمیتونستم درست کنم، نهایت سه مدل، اونم بدون طرح و شکلهایی که سمانه انجام داده بود برای کیک مرغش، تو مهمونیهای خونوادگی برای تولد هم اغلب دو مدل درست میکردم، با بچه کوچیک همونم سخت بود، دیگه امسال سمانه کمکم بود اونم به خواست خودش، البته فقط درمورد غذاها (البته خیلی مهمه) وگرنه باقی کارها و خریدها و هماهنگی ها خودش کلی انرژی بود. تو غذاها هم یک مدل رو خودم درست کردم، قرار بود باقی رو با هم درست کنیم که دیدم زودتر تمومش کرده، بماند که چقدر خوشحال شدم. خدا نگهدارش باشه.
راستش سارینا جان نیلا بچه ای نیست که بشینه زمان طولانی با اسباب بازیهاش بازی کنه، بیشتر دوست داره فعالیتهای حرکتی د پریدن از مبل و بدو بدو و امثال اینا داشته باشه، برای همین میگم کادوی نقدی بهتره، مثلا اینهمه لباس داره، گرفتن لباس جدید باعث میشه بمونه یه گوشه یا لباسهای خودش حیف بشه و نپوشه، تازه نیلا بارها گفتم هر لباسی رو نمیپوشه و ما دردسرها باهاش در این مورد داشتیم این سالها، اسباب بازی هم هر دو زیاد دارند، الان مثلا یه گهواره بزرگ نوزد کادو گرفته، من میدونستم بازش کنم هم فقط یکی دو ساعت براش جذابیت داره، میخواستم بازش نکنم لااقل بدم به یکی دیگه کادو، اما اصرار کرد و باز کردم، به خدا کلا همون دو ساعت براش جذاب بود، یکی دو تا از تیکه هاش هم گم شد! الان هم فقط فضا گرفته! بخوامم جمع کنم باز دردسر میشه و مشکل درست میشه چون قبول نمیکنه، یا مثلا کتونی گرفته که خب خیلی خوبه اما برای امسالش اندازه نیست، بازم حالا این کاربردی تره، نیلا هم تازگیا داره مفهوم پول رو میفهمه و چندبار رفته سراغ پاکتای پول، دارم بهش یاد میدم باید پولاش رو جمع کنه باهاش بره چیزی که دوست داره بخره. تا همین یکی دو ماه پیش ذهنیتی در این مورد نداشت نیلا.
خداشاهده سارینا منم دوست داشتم به همه بگم کادو نیارند اما بعدش با خودم گفتم شاید همین حرکت هم مناسب نباشه و نشون دهنده عزت نفس پایینمون باشه، یا ارزش بچم رو کم کنه و چه میدونم از این حرفها، اما ته ته دلم انقدر معذب بودم کسی تو زحمت بیفته واسه خاطر یه جشن و یه لقمه غذا... حالا قطعا در آینده فرصتی میشه که جبران میکنم. خودم ترجیحم اینه که زحمت کادو روی دوش هیچکس نیفته، خودم اینطوری خیلی آرامش بیشتری داشتم، الانم گاهی ناراحت میشم میگم طفلیا چرا زحمت کشیدند، اغلب 500 پول دادند با یه کادوی کوچیک کنارش برای نویان، باقی هم لباس و اسباب بازی و کفش برای نیلا

مریم معلم پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 15:59

تولدت دختر عزیزت مجددا تبریک میگم خوشحالم که خوش گذشته بهتون فیلمای تولد تو اینستا دیدم خیلی لذت بردم خیلی خانواده خوب و خوشبختی به نظر می رسین ایشالا خدا از چشم بد دور نگهتون داره همسرت خیلی متین و آروم به نظر میان که البته عصبی شدن در مواقعی تو ژن مرد ایرانیه و ما خانمها باید صبورتر باشیم علاوه بر اینکه سختی های روزگار مزید بر علت ...
برای خواهرتم آرزوی خیر میکنم انشالله نی نی شو به سلامت به آغوش بکشه
برای سمانه هم آرزوی سلامتی خودش و خانواده اش دارم واقعا داشتن این جور آدما تو این دوره زمونه نعمت و همراهی خدای بزرگه برای ما...
اینکه با جزییات می نویسی خیلی دوست دارم فقط زحمت خودت میشه وگرنه ما کیف می کنیم از همه چی باخبر میشیم
انشالله همیشه خبرای شادی و خوشی باشه و خستگی برای جشن ها و شادی ها

سلام مریم جان، ممنونم عزیزم
مرسی از نظر لطفت، خوب که فکر میکنم میبینم خانواده بدبختی نیستیم حداقل، اما فشارهای این سالها خیلی روی هردوی ما زیاد بوده، همسرم به شدت دلسوز و مهربون و با احساسه، اما اینکه یهویی جوش میاره شاید به قول شما تو ژن مرد ایرانیه، به هر حال الان که میبینم یکم اعصابش از بابت شغلش راحتتره (با وجود حقوق نه چندان زیاد) روحیش هم به لطف خدا کمی بهتره و عصبانیتش هم کمتر، البته این زودجوش بودن حتی تو پدرش هم هست اما هردوشون به شدت آدمهای مهربونی هستند و همش ظاهریه...به قول تو من باید صبورتر باشم که خب منم ظرفیتم زیاد بالا نیست.
مرسی از بابت تمام دعاهای خوبت، خوب که فکر میکنم منم خیلی دلایل برای شکر کردن خدا دارم، یکیش همین سمانه که کلی کمک حالم شد.
خداییش طولانی نوشتن برام راحت نیست اما خب کوتاه نوشتن حتی از اونم سختتره مریم جان
قربون محببت، مرسی دوست خوبم

سمیرا پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 13:07

سلام عزیزم جمعه به یادت بودم و الحمدالله که خیلی عالی برگزار شده ماشاالله مبارک همگیتون باشه ان شاءالله

سلام سمیرا جان
ممنونم عزیزم که حواست بود،
فدای محببت و مرسی از تبریکت، راستی گلم در پیچ اینستای من حضور داری؟ با چه اسمی؟
متاسفانه من بعضا متوجه نمیشم دوستان وبلاگی با چه آی دی و اسمی در اینستاگرامم هستند

مامان خانومی پنج‌شنبه 16 آذر 1402 ساعت 12:48 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام خدا قوت بازهم تبریک میگم تولد نیلا جان رو ، الان که پستت رو خوندم به نظر من هم خیلی خودت رو تو درد سر و زحمت انداختی ما هرچی تولد رفتیم تاحالا خوراکی در حد چیپس و پفک و پفیلا بوده یا مثلا یه مدل شکلات و فوقش دو مدل فینگر فود بازم خداروشکر همسایه تون کمکت بوده والا قطعا از پا درمیومدی ! خداروشکر که در کل راضی بودی و مهم اینه که به نیلا خوش گذشته باشه و چه خوب که همسرت هم همکاری لازم رو داشته . من برای بچه های خودم هرسال یه کیک کوچیک میخریم و خودمون جشن میگیریم هیچکس رو هم تاحالا دعوت نکردم ! یه امسال به اصرار پسرم براش مشهد جشن گرفتم خونه خواهرم اونم در حد عصرانه یعنی غذا هیچی درست نکردم نه وقتش رو داشتم نه خب خونه خواهرم راحت بودم که بخوام چیزی درست کنم تازه همونم خواهر و برادرم نیومدن فقط خواهرم و بچه هاش که میزبان بودن و خاله م و بچه هاش و مامانم . به نظرم اگر اینجوری مفصل بخوای جشن بگیری شاید هرسال بچه ازت بخواد اینجوری جشن بگیری براش البته که اگه شرایطش مهیا باشه خوبه ولی اگر نباشه چی !؟نمیدونم چی درسته چی غلط ولی به نظرم ساده گرفتن هرچیزی رو ما خودمون به بچه هامون یاد میدیم

سلام سمیه جون
مرسی عزیزم، من خیلی دوست داشتم تو و بچه ها رو هم دعوت کنم سمیه جان، یعنی تو گزینه هام بودید اما راستش نخواستم تو این وضعیت بار کادو رو روی دوشت بندازم و گفتم شاید در کل بین بقیه معذب بشی، وگرنه بارها به سرم زد تماس بگیرم باهات.
من هر ساله برای هر دو (نویان که فقط یکبار جشن تولد داشته و جشن دو سالگیش هنوز نیومده) خانوادگی حالا با حضور یکی از خانواده های من و سامان و بعضی سالها هر دو خانواده جدا جدا یه جشن گرفتم، یکی دو سال مفصلتر و بعضی سالها در حد عصرونه، اما امسال چون نیلا اولین بار تو عمرش حرف جشن تولد رو زد جوگیر شدم و خواستم مثلا حسابی بهش خوش بگذره، اما خب حرف تو هم درمورد انتظارات آینده بچه ها درسته و منم حواسم هست، اما بچه خودم رو میشناسم میدونم که سال بعد انتظارش بالاتر نمیره، راستشو بخوای شاید اگر تو خونه و مثلا با ده نفر هم میگرفتیم و بچم فشفشه دستش میگرفت و شمع کیکشو فوت میکرد بازم لذت کافی میبرد.
من در کل از آدمهایی که همه چیو ساده میگیرند مثل خودت خیلی خوشم میاد، نشون میده عزت نفس بالایی دارند و حرف و نظر بقیه براشون مهم نیست و راحتی خودشون اهمیت بیشتری داره، من که هیچوقت تو عمرم اینطور نبودم، خوش به حال آدمهایی که این رویه رو در پیش گرفتند

محبوبه چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 23:08

خداروشکر مرضیه جون
من از جمعه به ساعت نگاه میکردم و تو دلم میگفتم احتمالا خانه بازی هستین دوازده به بعد.
من اینستاگرام رو از سال ۹۷ دی اکتیو کردم مرضیه جان،انرژی می‌گرفت ازم..
خوشحالم تو فضای بزرگترین جشن گرفتی و یک جورایی از لحاظ پذیرایی اونجوری که دلت میخواست پیش نرفت.
یکی از دوستان صمیمی ما عکاس حرفه ای ه و هرساله از دخترم که الان هست سالشه عکس میگیره ،امسال که خانه بازی گرفتیم، بهش نگفتم که بیاد، البته ایشون اقاست، چون نخواستم نیکی دخترم اذیت بشه، کم کیفیت ترین عکس ها رو امسال داریم، چون دخترم تمام وقت مشغول بازی بود و واقعا بهش خوش گذشت، و فک کنم این بهترین جشن تولدش بود، با تعداد زیادی دوست که چیز مشترک بینشون بازی کردن بوده، من اصلا آهنگ نبرده بودم ، خانه بازی آهنگ میگذاشت، در حد خانه های بازی، اینجا رقص مرسوم نیس انگار
من تا چند هفته قصه شبم برای نیکی، قصه تولدش بود و تشکر از باباش که تولد خوبی گرفت و یادآوری لحظات شاد، و بنظرم تولد نیلا هم پررنگ،خوب، آبرومندانه انجام شد، تو و همسرت و سمانه یه تیم خوب بودین که تونستین یه تولد با تعداد بالا رو مدیریت کنید، بعضی ها همه این غذاها رو از بیرون میگیرن با چندین برابر هزینه ای که کردین، هر وقت بهش فکر میکنی، به خودت و همسرت افتخار کن
و در نهایت جوری زندگی کن که دوست داری نیلا و نویان اونجوری زندگی کنند، بچه ها می‌بینند .. برای چشم های معصومشون بهترین خودمون باشیم، وسواس رو کمتر کن و لذت رو بیشتر..

سلام محبوبه جان
ای جانم، چه جالب که حواست بوده و یادم بودی.
خدا رو شکر که فقط تموم شد قشنگ یکماه تمام پس ذهنم بود محبوبه.
چقدر خوب که حواست به دخترت بود، حالا من الان دیگه مثل اون اول غصه عکس و فیلمهای نه چندان باکیفیت رو نمیخورم اما اینکه دلم میخواست حداقل یه عکس درست و حسابی با لبخند از نیلا داشته باشم حقیقتیه، البته پیش بینی میکردم همکاری نکنه چون بچم رو میشناسم اما خب در این حد هم انتظار نداشتم! فکر میکردم بچه ها رو ببینه بیشتر همکاری کنه!
خانه بازی ما هم اهنگ داشت، ولی من کلی آهنگ برده بودم که به خاطر یه سری ناهماهنگی نشد پلی کنیم، و آهنگ های خود اونجا پلی میشد.
الهی، چه زیبا که گفتی قصه شبت برای نیکی قصه جشن تولدش بوده، هی تصور میکردم مثلا چجوری میگفتی و چطوری بیان میکردی و تبدیلش کرده بودی به قصه شبانه...
قربونت برم که انقدر انرژِی مثبت میدی، عین حقیقته، فقط ایکاش خود من انقدر کمال گرا نبودم به خودم راحتتر میگرفتم، دیگه عادت کردم این سالها.
جملات آخر چقدر زیبا بود....من دوست ندارم بچه هام مسیر من رو در پیش بگیرند اما میدونم ناخواسته این اتفاق میفته، بخصوص درمورد نیلا.
محبوبه جان خیلی چیزها دست آدم نیست، برای منم همینه، من خیلی تلاش و پیگیری کردم، بهتر هم شدم یکم، از یه جایی شاید باید بپذیرم و کنار بیام، فقط نگران بچه هامم...
بازم تلاش میکنم که بهتر بشم تا خدا چی بخواد

آیدا سبزاندیش چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 20:25 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلاممممممممم و صد سلامممم
تولد نیلا دختر کوچولوی دوست داشتنی مبارکککک امیدوارم همیشه تن درست و شاد و در انرژی سبز و مثبت باشه.
به سلامتی این جشن هم سپری شد و از دلهرش اومدی بیرون.
خدا رو شکر ، الهی که همیشه در شادی و جشن و سلامتی باشید، آمین
ولی من برعکس خودت هستم . سخت نمی گیرم و اگر من بودم خیلی خیلی ساده تر برگزار میکردم یا حتی در حد خانوادگی. چون شخصا اصلا حوصله ی دردسر و استرس این کارها رو ندارم.
فکر کنم اگر هم ازدواج کنم بخوام یک زمانی مهمان دعوت کنم زیاد مهمانی مفصلی برگزار نکنم مگر اینکه خدا بخواد یک همسر پولدار پیدا کنم بعد بگم از بیرون بره غذاهای رنگارنگ سفارش بده
ولی در کل زندگیو سخت نگیر عزیزم ، مهم اینه که به یاد روز تولد هم باشیم.
الهی به حق لطف و بزرگی خداوند ، همه ی بچه ها در پناه خدا و سالم و موفق باشند، خسته هم نباشییییی

سلام آِیدا جانم
ممنونم عزیزم، زنده باشی. ممنونم از دعای خیرت به همچنین
خب من سالهای پیش خانوادگی گرفته بودم، امسال با یکبار گفتن نیلا که جشن تولدم کی هست (برای اولین بار تو عمرش میپرسید!) جوگیر شدم، پشیمون نیستم اما خب خیلی سخت بود و استرس کشیدم، تصمیم دارم برای نویان هم یکبار همینطوری یا مثلا داخل سالنی چیزی جشن بگیرم (البته 5 سالگیش به بعد) و بعد طبق عادت هر ساله برای هر دو فقط خانوادکی جشن بگیرم.
راستش آدم بعد ازدواج با آدم قبل ازدواج خیلی یکی نیست آیدا، یه سری فاکتورهایی میان وسط که از الان نمیشه پیش بینی کرد، اما من کلاً از آدمهایی که همه چیو ساده میگیرند خیلی خوشم میاد، به نظرم نشون دهنده عزت نفسشونه و اینکه میدونند آدمها تخت هر شرایطی دوستشون دارند.
الهی آمین، ممنونم ازت آیدا جان

ارغوان چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 20:11

سلام هی سر میزدم و واقعا نگرانت بودم که چقدر استرس کشیدی، خدا رو شکر که همه چیز نه خوب که عالی بوده. جزییات هم اصلا مهم نیست مثل آهنگ و … مهم فقط رضایت و خوشحالیه نیلا هست که امیدوارم بهش خوش گذشته باشه.
واقعا تمرین کن حرف و نظر بقیه برات مهم نباشه این خیلی مهمه تو تلاشتو کردی و بهترین هارو برای جشن فراهم کردی همه باید کلی خوشحال باشن که دعوتشون کردی و انقدر پذیرایی کردی
چه خواهر شوهر خوبی واقعا باید قدر همین چیزهای کوچیک رو بدونی همسرت انقدر همراه بوده خدا رو شکر همتون صحیح و سالم تو‌ جشن بودید، خدا رو شکر خواهرت حالش بهتر بود و اومد… انقدر چیز هست برای خوشحالی که جزییات برنامه که ازش ناراضی هستی گمه

سلام ارغوان جان
مرسی از پیام دلگرم کنندت
خداییش من خیلی استرس کشیدم، میدونم که طبیعی نیست اینهمه اذیت شدن خودم
نیلا خدا رو شکر راضی بود فقط بابت اصرار ما به عکس گرفتن، کلافه شده بود چون از عکس گرفتن خیلی بدش میاد.
حالا جشن هم که تمام شده باز مثلا به این فکر میکنم مهمونا پول نقد دادند تو این اوضاع و ناراحتی میاد سراغم یا دنبال راهیم که جبران کنم! خداییش میدونم اینم عادی نیست به هر حال من اینم، باید خودمو بپذیرم و دوست داشته باشم! خیر سرم
به خدا که درست میگی، خدا رو شکر بابت همه این نکاتی که گفتی و همه نعمتهایی که در زندگیم جاری و ساریه و گاهی نمیبینمشون
ارغوان جان تو در اینستاگرام من حضور داری؟ اگر آره با چه اسمی؟

قره بالا چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 18:11 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

مبارکش باشه
خداروشکر همه چی عالی برگزار شده
اون مشکلاتی هم که بوده به نظرم اصلا مهم نبود فقط خودت داری حرص میخوری به خدا
دست آقا سامان و سمانه خانم هم درد نکنه
یه خدا قوت حساااااابی هم به خودت

ممنونم عزیزم
سلامت باشید، آره خب من اخلاقم بدی که دارم اینه که همیشه نکات منفی تو ذهنم بیش از حد پررنگ میشه.
قطعا باید روی این اخلاقم کار کنم یا لااقل سراغ پروژه های اینطوری نرم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد