بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بدو بدوهای تولد دخترکم

شرایط نوشتن رو نداشتم این چند وقت، یکم هم راستش بی انگیزه شده بودم وگرنه که باید یکم آذرماه که تولد یکسالگی دخترکم بود یه پستی ولو کوتاه میذاشتم.

راستش دوران بیماری که تموم شد افسردگی بدی به سراغم اومد، دلم میخواست ساعتها میتونستم بخوابم، طبیعیه که نمیشد، به سختی امورات زندگی رو جلو میبردم و خیلی وقتها بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم، خدا میدونه چقدر دلم میخواست کسی بود باهاش حرف میزدم، البته به صرف درددل نه ها، صرفا اینکه با هم وقت بگذرونیم و کنار هم باشیم.

تو همین شرایط بودم که مادرم برای بار دوم تو یکماه اخیر اومد خونمون، اینبار به این خاطر که دستشویی واحد طبقه بالای خونه مامانم به سقف دستشویی خونه مادرم نشتی میداد و باید تعمیر اساسی میشد و عملا اگر طبقه بالا بنایی میکردند مامانم نمیتونست از دستشویی استفاده کنه، واسه همین تا موقعیکه دستشویی طبقه بالا درست بشه  وبتونه از دستشویی خونش استفاده کنه اومد خونه من و حدود یک هفته موند، درسته که از نظر حجم کار با  وجود دو تا وروجکی که دارم بهم فشار اومد و بخصوص درست کردن شام و ناهار ازم انرژی میبرد (حالت عادی من دو وعده ای غذا درست میکنم که وقتی مادرم بود نمیخواسستم اینکارو کنم) اما خب با حضورش فکر و خیالاتم کمتر شد و یکم از اون فضای غمگینی که در ذهنم درست شده بود، دور شدم....

متاسفانه از روزی که مادرم اومد خونه ما، خواهر کوچیکم مجددا بیمارستان بستری شد ، اینبار به دلیل  عفونت شدید و افزایش خیلی زیاد آنزیمهای کبدی و احتمال مسمومیت بارداری یا خدای نکرده هپاتیت و کلستاز کبدی .... خدا رو شکر مسمومیت بارداری طی آزمایشاتی که داد رد شد، سونوی کبد هم داد و آزمایش کلستاز کبدی که نمیدونم نتیجش چی شده، انقدر به خاطرش غصه خوردیم و استرس کشیدیم؛ دکتر گفته بود اگر مسمومیت بارداری باشه بچه رو بیرون میارن در حالیکه هنوز هفت ماهش هم نشده بود...

حال خودش هم اصلا خوب نیست، به سختی راه میره و درد زیادی داره و فشارهای جسمی زیادی که بهش وارد شده باعث شده از نظر روحی هم کم بیاره، درکش میکنم و میدونم چقدر اذیت میشه. دلم براش خیلی میسوزه، یکم دیگه مونده تا هفت ماهش پر بشه اما هنوز نتونسته هیچ وسیله ای برای بچه بگیره، یعنی شرایط جسمیش اجازه نمیداده، البته من یه سری از وسایل نیلا رو که نو بوده مثل روروئک و کریر و کالسکه و یه سری لباسها و پیراهن های کاملا نو که برای نیلا و نویان بوده براش بردم اما خب خودش هیچی نخریده. مادرم براش از اول بارداری هر ماه مبلغی پول ریخته برای سیسمونیش، من یه سری وسایل نیلا رو براش بردم و به نظر میرسه میخواد مبلغی که مامانم بهش داده رو پس انداز کنه و از وسایل نیلا برای نینی استفاده کنه چون کاملا نو هستند... البته که من این وسایل رو تازه پریشب براش بردم و جرات نداشتم زودتر بهش بدم از ترس اینکه خدای ناکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل حالش رو بد کنه، متاسفانه هنوز هم این نگرانی با من  و هممون هست ولی انشالله که خدا به خودش و بچه کمک میکنه.

پریروز بعد 5 روز از بیمارستان مرخص شد و مامانم از خونه من رفت خونه خواهرم، من و سامان و بچه ها رسوندیمش که سری هم به خواهرم بزنیم چون بیمارستان ملاقاتش نرفته بودیم یعنی شرایطش نبود و خودش هم اصرار میکرد نریم... حال بدش رو که دیدم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و چشمام خیس اشک شد، سرشو بوسیدم و گفتم انشالله این دوران سخت تموم میشه و فقط برای تو نیست خیلی مامانا این شرایطو گذروندند، تو راه برگشت به خونه هم کمی گریه کردم، دلم میسوزه براش، الان باید با دل خوش برای بچش خرید میکرد و اتاق نینی رو میچید  اما همش در حال تست و آزمایش و رفت و آمد به بیمارستانه و شب و روزش با درد و حال بد و استرس سپری میشه...فقط از خدا میخوام وضعیت سلامتیش بهتر بشه و نینی به موقع به دنیا بیاد، صحیح و سلامت، نوزاد نارس هم خیلی سختی داره و خواهرم با روحیه ای که داره از پسش برنمیاد، در حال حاضر خیلی نگران این آنزیمهای کبدی هستیم که همینطوری بالا میره، امیدارم کنترل بشه و خطری خدای نکرده خودش و بچه رو تهدید نکنه و به قول قدیمیها بارش  رو صحیح و سلامت زمین بذاره... حالا باز چهارشنبه باید دوباره بره بیمارستان و شاید دوباره نیاز به بستری باشه، البته که انشالله نیست و شرایطش بهتر میشه، توکلمون به خداست و این روزها من خیلی براش دعا میکنم، شما هم دعا کنید لطفاً. منم بارداری خیلی سختی بخصوص موقع نیلا داشتم اما شرایط خواهرم خیلی بدتره، انشالله که همه چی به خیر میگذره.

این وسط و قبل بستری شدن خواهرم من تصمیمم رو برای اینکه تولد نیلا رو تو خونه خودم نگیریم و داخل خانه بازی بچه ها بگیریم گرفتم، کلی تحقیق کردم و در آخر یه خانه بازی که محیط و قیمتش نسبتا مناسب بود رو انتخاب کردم و مبلغی هم به عنوان پیش پرداخت دادم برای برگزاری تولد دخترکم روز ده آذرماه یعنی همین جمعه...تصمیم گیری سختی بود که تولد رو کجا و چطور بگیرم؛ الان هم که برنامه قطعی شده راستش به خاطر وضعیت خواهرم یکم دلسرد شدم....البته فقط این مورد نیست، من به خاطر وسواس فکری و اضطرابی که دارم و کمال گرایی افراطی، انقدر این چند روز اخیر بابت همین جشن و اینکه همه چی به خوبی برگزار بشه به خودم استرس وارد کردم که حد و حساب نداره، یعنی راستش از یه جایی به غلط کردن افتادم! چند روز پیش به مهمونها زنگ زدم و برای ده آذر دعوتشون کردم،  بعد اون که دیگه حس کردم همه چی قطعی شده حسابی کلافه بودم و نمیدونستم چطوری از عهده اینهمه کار و البته هزینه ها بربیام، اما ذره ذره هر روز بخشی از کارها رو جلو بردم،این یک هفته اخیر چندباری بیرون رفتیم، لباس نیلا رو برای جشنش خریدم، یه کراپ سفید با دامن توری و یه کفش صندل سفید و یه تل مرواریدی. برای نویان هم یه بلوز شلوار خریدم طرح باب اسفنجی که بلوزش رو با شلوار جین دو بندش ست کنه، برای سامان هم یه پیراهن کتان خریدم که با شلوار سورمه ای نوش بپوشه (البته محیط زنونه هست و سامان فقط نیم ساعت یک ساعت میتونه بیاد داخل برای عکس) و لباس خودم رو هم که از قبل داشتم (شومیز و شلوار سفید و یه وست خردلی برای روش) و از محدود لباسهاییه که هنوز سایزش اندازمه کم و بیش و میتونم بپوشمش، البته خب یه مقدار تنگه و راحت نیستم زیاد اما بهتر از اینه که برم کلی هزینه لباس بدم...

سختترین بخش کار هم آیتمهای پذیرایی بود برام، رفتم و از فروشگاه تنقلات و یه عالمه اسنک و آبمیوه  و آب معدنی  و بیسکوییت و سوسیس و کالباس و .... گرفتم و این پنجشنبه که بیاد حسابی کار دارم. البته خریدهای اصلی برای درست کردن غذاها مونده که فردا یه جا میخریم. خدا رو شکر دوست و همسایه عزیزم سمانه که همیشه لطفش شامل حال من شده و خودش و بچه هاش رو هم دعوت کردیم (همون خانم مذهبی خوش اخلاق که همسایه واحد کناریه و قبلا راجبش نوشتم)، بهم گفته دو سه مدل از غذاهای جشن رو خودم برات تو خونمون درست میکنم، طفلی چندبار هم بهم گفته بود لازم نیست اینهمه پول خانه بازی بدی و بیا جشنتو خونه من بگیر اما خب من حس کردم زیاد جالب نیست که به مهمونها بگم جشنمون خونه همسایمونه، بخصوص که از نظر مساحت خونشون هم اندازه خونه خودمه و دلیلی نداره اونجا بگیریم، البته اون مبلهاش رو ه خاطر داشتن سه تا بچه جمع کرده و به نظرم بدون مبل هم که نمیشه جشن گرفت، به هر حال همینکه از جون و دل این پیشنهاد رو داد هزار بار ازش ممنونم الان حتی فامیل هم چنین پیشنهادی نمیده.

مریم خواهر بزرگم هم بهم زنگ زد و گفت اگر بخوای پنجشنبه میام خونت برای درست کردن غذاها، یا میتونم خونه خودم برات آماده کنم و بیارم، خیلی زیاد ازش تشکر کردم و اگر لازم باشه ازش کمک میگیرم و واقعا پیشنهاد کمکش حال دلم رو خوب کرد (حدس زدم مامانم که اینجا بود و از نزدیک شاهد کارهای زیاد و دست  تنها بودنم بود بهش گفته باشه که مرضیه خیلی دست تنهاست با دو تا بچه و ترغیبش کرده بهم کمک کنه، بعدا فهمیدم حدسم درست بوده) اما خب راستش با سمانه راحتترم، البته که روزجشن از خواهرم کمک میگیرم برای چیدن میز اما برای درست کردن غذاها با سمانه رودربایستی کمتری دارم، خودم هم یه مدلش رو میتونم درست کنم، فعلا تصمیم بر این شده که غذاها شامل کیک مرغ (با شکلهای مختلف و به حالت فینگرفود)، سالاد ماکارونی، ساندویچ کالباس با نون همبرگری و پنیر و یه مدل فینگر فود دیگه روی سیخ چوبی باشه (سوسیس و سیب زمینی ورقه ای روی سیخ چوبی) اما خب هنوز قطعی نشده، شاید یه موردش حذف بشه و جاش پیتزا اضافه بشه... تا 5 شنبه قطعیش  میکنیم. کیک رو هم سفارش دادم با تم کارتون کوکو ملون چون قرار شده تم جشن و پس زمینه عکسها شخصیت های کارتون کوکو ملون باشه که نیلا دوست داره. یکم شک داشتم که دیجی هم بگیریم یا نه اما هم هزینش بالا میشد و هم خب با 24 تا مهمون که نه تاش فقط بچه هستند به نظرم دیجی گرفتن واجب نبود، همون خودمون آهنگ بذاریم و هزینه نکنیم بهتره به نظرم... برای چیدن تم و دکور و بادکنک آرایی هم سپردم خانه بازی خودش انجام بده که البته هزینه جداگانه داشت اما دیدم اینطوری راحتتره و به زحمتش نمیرزه خودمون بادکنک آرایی  و... رو انجام بدیم.

من واقعا پشتم به سمانه گرمه وگرنه الان از شدت استرس دیوونه میشدم! اون همش میگه نگران نباش و همه چی خوب پیش میره و من کمکتم، همین دیشب ساعت یک شب اومده موهامو رنگ کرده و رفته و بارها بهم اطمینان داده کمک حالمه  اما با همه اینا تمام فکر و ذهن من این روزها معطوف شده به برگزاری خوب این جشن و البته وضعیت خواهرم، گاهی میگم با این روحیه وسواسی و استرسی که من بابت کامل و بی نقص برگزار شدن همه چی دارم، شاید نباید تصمیم میگرفتم اینطوری تولد بگیریم و باید به سبک هر سال خانوادگی جشن میگرفتیم، نمیدونم چرا امسال یهویی این تصمیم رو گرفتم و از کجا به ذهنم رسید، الان یک هفته تمامه که کلی کار ریخته سرم و البته کلی هزینه اما خب به خوشحالی دخترم میرزه، فقط امیدوارم همه چی عالی پیش بره. برای پنجشنبه هم وقت آرایشگاه و کاشت ناخن و کاشت مژه گرفتم، احتمالا بگم همون ع عصر پنجشنبه موهامو صاف کنه که برای فردا جمعه صاف باشه، چون بعید میدونم جمعه صبح با اونهمه کار بتونم برم آرایشگاه. جشن روز جمعه از ساعت دوازده تا سه بعد از ظهره و خب من با اینهمه کار نمیتونم همون روز برم آرایشگاه... برای موهای نیلا هم سمانه گفته خودش درست میکنه، سمانه از من یازده سال کوچیکتره و سه تا بچه هم داره و خداییش خیلی زرنگه و تو همه کارها سررشته داره.

هنوز نمیدونم خانواده همسرم از رشت میان برای جشن یا نه، احتمالش به خاطر مریضی مادرشوهرم زیاد نیست اما خب بازم نمیشه گفت صددرصد نمیان. باید صبر کنیم ببینیم چی میشه با مادرشوهرم و سونیا خواهرشوهرم تماس گرفتم و اصرار کردم که بیان اما مادرشوهرم گفت بعیده با این حال بد و مریضی بتونه بیاد...

یادم رفت بگم تولد دخترکم یکم آذرماه بود و من به خاطر اینکه سمانه و بچه هاش بتونند تو جشن باشند جشن رو انداختم دهم، چون تو اون تاریخ دقیق تولدش سمانه تهران نبود و خیلی دلش میخواست خودش و بچه هاش تو جشن باشند و خب وقتی قرار بود اینهمه بهم کمک کنه طبیعیه که منم باهاش هماهنگ بشم و به خاطرش جشنو چند روز عقب بندازم.

متاسفانه تو همین شرایط که کلی هزینه بابت برگزاری تولد داریم، خونه کوچیکه که مال سامان بوده سقف حمامش نم داده به حمام طیقه پایین (تقریبا شبیه شرایطی که برای مامانم پیش اومده!) و مجبور شدیم با بنایی درستش کنیم و حداقل ده تومن خرجش شده (فکر میکردیم بیست تومن میشه)! خدایی این یکی تو این وضعیت خرج اضافه ای بوده، بیشتر حقوق این ماه سامان رفته بابت همین بنایی و بازم نتونست هیچ مقدار از قرضهای قبلیش رو بده ، من خیلی ناراحت شدم اما بعد با هم فکر کردیم تنمون سلامت باشه این خرجها میان و میرن...ولی خب خداییش نمیدونم چطوریه که هر پولی دست همسر من برسه، همیشه از قبل چالش کنده میشه و هیچی تو جیبیش نمیمونه... به قول قدیمی ها همسر من انگار گنجشک روزیه و من که اینو مطمئن شدم و البته پذیرفتم.

متاسفانه وسط اینهمه کار، دیشب اتفاق خیلی بدی افتاد، نویان داشت بدو بدو میکرد که سرش خورد به تیزی میز تلویزیون و خیلی بدجور برید! یک آن دیدم تمام صورت بچه شده خون و کل بدن و لباساش رو گرفته، خدا میدونه اون لحظه چی کشیدم من. انقدر هول کردم که دست و پاهام میلرزید! ابروش شکافته شده بود و خون همینطوری قطره قطه میچکید و خودش هم جیغ میزد و گریه میکرد، من که خیلی روحیه ضعیفی دارم، دست و پامو گم کرده بودم  و  نمیدونستم چکار کنم! دست و پای خودم هم از ترس و نگرانی سرد شده بود، خیلی وضعیت بدی بود، سامان میگفت بریم بیمارستان باید بخیه بزنه، اما بهش گفتم برو سمانه رو صدا کن بذار ببینه لازمه یا نه و اینکه کمکم کنه و به بچه برسه آخه با حالی که من داشتم نمیتونستم درست و حسابی بغلش کنم و به دادش برسم، سامان رفت در خونشون رو زد و خدا خیرش بده این دختر رو ، اومد نویانو از بغلم گرفت، صورتش رو که غرق خون بود با دستمال خیس پاک کرد و دست و پاشو شست، عجیب که نویان تو بغلش آروم آروم بود! سمانه قربون صدقش میرفت و همزمان خون صورت و روی ابرو و چشماش رو پاک میکرد، در نهایت گفت نیازی به بیمارستان نیست، چون سرش نشکسته اما احتمال اینکه رد این زخم روی ابروش بمونه و اون قسمت مو درنیاره هست، خیلی ناراحت شدم خیلی.... خدا رحم کرد به بچم، فقط یک میلی متر پایینر بود ضربه به چشمش میخورد....فقط خدا رحم کرد، هنوزم نمیدونم نیاز به بخیه داشته یا نه، سمانه میگه اگر بخیه کنه صددرصد جا و ردش میمونه، بذار زخمش خودش جوش بخوره، دیشب بهش استامینوفن دادم که دردش آرووم بشه و تا صبح هم دوبار روی قسمت زخمش با هزار بدبختی عسل گذاشتیم.... امروز صبح که بچم بیدار شد کلی بغلش کردم و نازشو کشیدم، دلم براش کباب شد اونطوری خورد به میزالهی بمیرم براش.

دیروز حدودای ساعت یک ظهر بود که سمانه سر زده اومد خونمون و گفت به خاطر اتفاق دیشب خیلی ناراحت شده و اومده که میز تلویزیون رو جمع کنه، آخه من خیلی وقت بود میخواستم میز تلویزیون رو بذارم انبار (آخه تلویزیون رو به خاطر بچه ها روی دیوار نصب کردیم) اما همش سامان به تعویق مینداخت، سمانه هم خبر داشت که میخواستیم میز رو بذاریم انبار، یهویی امروز اومد و گفت بیا میزو جمع کنیم، خودش میز سنگین رو جمع کرد و گذاشت یه گوشه و بعد هم تلاش کرد دکور خونه رو عوض کنه که فضا بازتر بشه، (خونه من کوچیکه و وسایلم زیاد و بچه ها هم همش در حال دویدن و شیطنت که طبیعیه به وسایل برخورد کننند) طفلی کل هال رو برام تمیز کرد و جای مبلها رو عوض کرد و یه مقدار فضا بازتر شد و روحیه منم کلی بهتر شد آخه چندماهی بود که خیلی از خونه و زندگیم بدم اومده بود و همه چی به هم ریخته بود و حسابی نسبت به خونه خودم دلسرد شده بودم، یکم که وسایل جابجا شدند حال منم خیلی بهتر شد، خدا برای من نگهش داره این دخترو که انقدر با محبت و دلسوزانه و بی منت کمکم میکنه، دیشب اگر نبود با صحنه ای که من دیدم و فلج شده بودم و اونهمه خون تو صورت و بدن نویان، عملا نمیتونستم به بچم برسم، اما مثل فرشته نجات به داد بچم رسید با اینکه خودش سه تا بچه کوچیک داره! تازه بعدش هم که نویان خوابید موهامو رنگ کرد طبق قرار قبلی. بهش گفتم بهتر نیست بذاریم برای فردا، گفت نه برای چی؟ نگران نویان نباش پسربچه تا بزرگ بشه هزار بار اینطوری میشه و باید عادت کنی!.

خیلی ناراحت بچم هستم، خدا کنه فقط رد زخم داخل ابروش نمونه و موهای ابروش دربیاد، الان پلک چشمش به خاطر ورمی که قسمت زخم ابروش کرده افتاده و یه چشمش کوچیکتر شده! نویان خیلی زیاد شیطونه و خیلی به خودش آسیب میزنه، دوست نداشتم پسرکم تو حشن خواهرش با چهره زخمی ظاهر بشه.... حالا ایشالا که جای زخمش در آینده نمونه.

کلی گفتنی دیگه هم داشتم اما بهتره همینجا تمومش کنم، ساعت از سه شب گذشته و بدجور خوابم گرفته، البته که قبلش باید به نویان برسم و بهش شیر بدم و روی جای زخمش عسل بذارم و عوضش هم کنم! بازم نیسماعت چهل دقیقه زمان میبره تا بتونم بخوابم...دو ساعت پیش هم لباسهایی که میخوام تو جشن بپوشم رو تو وایتکس انداختم  وشستم که فردا اتو کنم، لباسها مال خیلی سال پیشه، شاید مثلا 15 سال! یه مقدار برام تنگ شده اما خب میشه هنوز پوشید، بهتر از اینه که بخوانم چند میلیون خرج لباس کنم، تا همین الانش هم هزینه ها خیلی زیاد شده، اما امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره و خاطره خوبی در ذهن مهمانانم ایجاد بشه و به بچه ها هم حسابی خوش بگذره، پول میاد و میره. خدا کنه خواهر کوچیکم هم حالش یکم بهتر بشه و بتونه شده نیم ساعت هم بیاد به جشنمون هرچند که خودش دل و دماع هیچی رو نداره و فکر و ذکرش سلامت بچشه.

بعد جشن حتما چندتایی عکس یا فیلم تو پیج اینستاگرامم میذارم...

سعی کردم خلاصه ای از احوالات این چند وقت بگم ؛ اگه میخواستم با جزئیات بگم که دو سه برابر این نوشته میشد. دیگه واقعا نمیتونم بیدار بمونم. خیلی خسته ام، امیدوارم هر چه زودتر جمعه برسه و جشن به خوبی برگزار بشه و استرسم بابت خوب برگزار شدنش تموم بشه.

 

نظرات 26 + ارسال نظر
قره بالا چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 07:06 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

راستی پسربچه ها همینجورین دیگه
خداروشکر مشکلی واسه چشمش پیش نیومده
حالا دوتا دونه مو هم درنیومد فدای سرش

ابروی دختر طاهره هم بچه بوده شکافته الان یه خط ابروی خوشگل داره

منم بچه که بودم همینطوری شدم و الان در حد یه خط خیلی نازک تو ابروم خالیه اما خب کسی زیاد متوجه نمیشه...
خدا رو شکر بهتر شده ابروش، اینکه جاش بمونه یا نه رو باید بعدا متوجه بشم، ایشالا که نمیمونه، موند هم که دیگه کاریه که شده

قره بالا چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت 07:04 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

وای که چقدر سر همه چی حرص میخوری تو عزیز من
بابا یکم راحت بگیر زندگی رو مرضیه جانم
به خدا ارزش نداره
خدا سمانه رو خیر بده که انقدر کمک حالته


ان شاء الله خواهرت هم به سلامتی فارغ میشه
نگران نباش

همینم دیگه قره بالا جان
خودم بیشتر در عذابم اما دست خودم نیست به خدا
واقعا ازش ممنونم که کمک حالم بوده در جریان جشن.
ممنونم از دعای خیرت خانم دکتر جانم

مریم دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 07:15 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
چه خبر تولد به خوبی برگزار شد؟
دختر بیا تعریف کن دلم آب شد خب

سلام مریم جان
حتما امروز پستی رو که نوشتم منتشر میکنم، قطعا اگر تو و کیان تهران بودید مهمونهای عزیز من بودید در این جشن

Miss snow دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت 07:01

سلام عزیزم خوبی؟
امیدوارم جشن با خوبی و خوشی انجام شده باشه.حتما بیا تعریف کن
راستی من اینستا تو ندارم اگه دوست داشتی ادرسشو بذار.
برای زخم ابروی پسرت پماد آلفا بگیر
خیلی موثره واسه جای زخم

سلام دوست عزیزم
امروز پست طولانی مربوط به تولد رو میذارم.
عزیز دلم آدرسم roozanehaye.marzieh آدرس من هست، لطفا خودت رو معرفی کن که اکسپت کنم گلم
والا زخم ابروش خیلی بهتر شده، زیاد دیده نمیشه، فقط نمیفهمم اونهمه خون از کجا یدفعه اومد تمام صورت و تنشو گرفت!

آرزو یکشنبه 12 آذر 1402 ساعت 11:41 http://arezoo127.blogfa.com

تولد دختر گلت مبارک عزیزم
چقدر خوبه سمانه هست خدا برات حفظش کنه

ممنونم آرزو جان زنده باشی
آره به خدا، حیف که تیرماه سال بعد از اینجا میرن، خیلی جاش خالی میشه تو زندگیم میدونم

مامان خانومی شنبه 11 آذر 1402 ساعت 16:49 http://mamankhanomiii.blogfa.com

تولد نیلا جان مبارکتون باشه امیدوارم بزرگ شدنش رو موفقیت هاش رو ببینید ، در مورد خواهرت خیلی ناراحت شدم امیدوارم خدا کمکش کنه تا به سلامتی تا آخر دوران بارداری رو بگذرونه و بچه ش رو با دل خوش و سالم در آغوش بگیره . اخیییی طفلک نویان انشاءالله که ردش نمونه پسر منم کوچیک بود گوشه پیشونیش خورد به میز پذیرایی خونه مادرشوهرم و با چسب بخیه سر کرد چندروز اما ردش موند متاسفانه . دست دوستت هم درد نکنه که اینقدر کمک حالته کاش منم یکی از این همسایه ها داشتم اینکه همسایه تونه خودش خیلی نعمت بزرگیه شاید فقط اگر چنین دوستی داشتی نمیتونست کمکت باشه ولی همسایه فرق داره . ما منتظر عکس هاتون هستیم حتما که بهتون خوش گذشته مخصوصا به نیلا

ممنونم سمیه جان، مرسی از دعای خیرت، سلامتی و موفقیت بچه های خودت عزیزم
خواهرم طفلی خیلی بارداری سختی داشته، دلم خیلی براش میسوزه، فقط از خدا میخوام بچه به موقع و به سلامت به دنیا بیاد.
متاسفم برای زخم پیشونی پسرت، به من میگن این اتفاق تو پسربچه ها طبیعیه، حالا درمورد پسر من هنوز نمیدونم رد زخمش میمونه یا نه، اما خب خیلی بهتر شده، اون حجم از خون رو من فکر میکردم خیلی زخم بدی به جا بذاره اما الان خیلی بهتره.
واقعا همسایه خوب از خانواده هم به درد بخورتره سمیه، خدایی خیلی زحمت کشید برام، خدا خیرش بده، افسوس که تیرماه سال بعد از اینجا میرن و میدونم جاش خیلی تو زندگیم خالی میشه...
پست مربوط به تولد رو امروز میذارم انشالله

آذر شنبه 11 آذر 1402 ساعت 09:22

سلام عزیزم. تولد نیلا گلی مبارکه. تولد دختر کوچیکه منم یکم آذره. ایشالله که عمرشون دراز و بختشون بلند باشه.
جشنتونم ایشالله که عالی برگزار شده و به همه مخصوصا نیلا خوش گذشته باشه و خاطره خوبش تا همیشه تو ذهنش بمونه.
خسته نباشی عزیزم.

سلام آذر جان، خوبی گلم؟
ممنونم از تبریکت عزیزم
تولد خودت هم هزار بار مبارک باشه، فکر میکنم آذرماهی ها خانمهای خیلی خوب و باوقاری باشند، شما که اینطور به نظر میاید عزیزم
خدا رو شکر در مجموع خوب بود، همینکه این پروسه سخت تموم شد کلی نفس راحت کشیدم.
ممنونم گلم، زنده باشی

مریم شنبه 11 آذر 1402 ساعت 07:45

مرضیه جان خدا قوت تولد نیلا خانوم مبارک باشه . الان حتما خسته شدی ولی ارزشش را داشت . همیشه مراسم شادی و خوشی داشته باشین .
برای خواهرت هم دعا میکنم این مرحله را بگذرونی خیلی حتما فشار روشه خدا کمکش کنه .

مریم جان ممنونم، زنده باشی عزیزم مرسی از تبریکت، خسته که خیلی شدم امیدوارم تو ذهن دخترم بمونه، گاهی میگم برای بچم خیلی هم فرق نمیکرد تو خونه میگرفتم یا بیرون اما خب همینکه سعی کردم در حد توانم براش مایه بذارم شاکرم.
ممنونم که دعا میکنی عزیزم، الهی که به سلامت و به موقع بارشو زمین بذاره، آمین

آتوسا جمعه 10 آذر 1402 ساعت 12:44

سلام مرضیه جان، تولد نیلای قشنگ‌ مبارک، امیدوارم‌همه چی خوب برگزار شده‌ باشه و بهتون خوش‌گذشته باشه.
الهی بمیرم چی کشیدی اون اتفاق برای نویان کوچولو‌ افتاده. دیگه بچه‌ان پیش میاد ولی تا میتونی خونه رو امن‌تر کن و گوشه‌های تیز رو بپوشون. کاش از این کرمهای ترمیم کننده بعدش بزنی که جاش نمونه. چقدر خوب که دوست و همسایتون انقدر مهربون و حامیه و می‌تونی روش حساب کنی. دوستیتون پایدار باشه.
منتظر عکسهای تولد تو اینستا هستیم.

سلام آتوسا جان
ممنونم دوست خوبم، خدا رو شکر در مجموع خوب بود، پست مربوط بهش رو تازه امروز تونستم کامل کنم و انشالله تا عصر بذارم.
خدا نکنه عزیزم، آره خب شاید باید اینکارو در مورد میز تلویزیون میکردم، آخرش سمانه دوست و همسایمون اومد کلا جمعش کرد!
فعلا که جاش خیلی کم مونده و امیدوارم ردش کلا نمونه و مو دربیاد، باید ببینم در آینده چطور میشه، الهی که بلاها از همه بچه ها دور باشه.
سمانه ماهه ماه، ایشالا که براش بتونم جبران کنم، خیلی پشتم بهش گرم بود درمورد این جشن.
عکسها رو که گذاشتم، فقط آتوسا جان میشه بگی با چه آی دی در اینستاگرام من حضور داری عزیزم؟

محبوبه جمعه 10 آذر 1402 ساعت 00:59

امروز دخترم تولد دوستش بود در یکی از خانه بازی های خوب رشت، ساندویچ الویه بود و کیک، دسر، ژله آماده و پاستیل، اینکه چیز دیگه ای هم به عنوان غذا بوده رو نمیدونم، دخترم همینو گفت.. و خیلی بهش خوش گذشت.. در نهایت به بچه ها زمانی که بیشتر بازی کنن و کمتر محدود باشند بیشتر خوش میگذره.. مامان بچه ماماست و خونه بسیار زیبا و بزرگی داره، احتمالا خواسته هیچ جوره بهش فشار نیاد، نه از لحاظ پذیرایی،که چند مدل بپزه و چه از لحاظ به هم ریختگی خونه..
راستش مرضیه جان با حرفت در مورد خانواده آن صدرصد موافق نیستم، بنظرم با همه اختلاف های عقیده و سلیقه و عدم تفاهم هایی که قطعا هست، خوشی، سلامت جفتتون برای هم مهمه.. اینکه طرفین در آرامش باشند، کمبود نداشته باشند.. و در نهایت دل هر خواهری در خفا هم برای هم میتپه.. قطعا کمبودهایی هم داشته این رابطه .. که از عدم سیاست والدین نشات میگیره..
راستی ما در خانه بازی نمیرقصیم، من یک شومیز ساده سبز زارا پوشیده بودم و شلوار مشکی در تولد دخترم، کفش نمیشد پا کنیم..

چقدر مامان دوست دخترت راحت گرفته بوده، افرین بهش، به نظرم کار درست رو اون کرده، من حسابی از پا افتادم و آخرش هم فکر میکردم مثلا کاش ژله یا دسر هم میدادم!!!
دخترم هم نمیدونم بهش خوش گذشت یا نه، خیلی بازی کرد اما بابت اینکه همش باید عکس میگرفت کلافه بود و غر میزد! ولی خب خوش هم گذشت بهش، با دو سه تا از بچه ها خیلی بازی کرد.
نظرت در مورد خانواده هم صددرصد درسته محبوبه جان، خواهرم هم خدایی برخلاف تصورم دو سه باری تماس گرفت و پیشنهاد کمک داد درسته در نهایت ازش کمکی نگرفتم (به جز درست کردن موهای نیلا و حاضرکردنش) اما همینکه بهم پیشنهاد داد خیلی دلمو گرم کرد. همین خواهرم که یه عمر با هم زیاد نساختیم هر موقع به مشکل بزرگی خوردم و درگیر بیمارستان شدم معرفت داشت و کمک حالم بود اما خب متاسفانه دلخوریهای بزرگی از گذشته تو دل هر دوی ما هست که هر از گاهی سر باز میکنه و دوباره همه چیو خراب میکنه، البته روحیه ریاست طلبانه خواهرم هم بی تاثیر نیست متاسفانه.
به نظر خودم هم تاثیر والدین در مدیریت این رابطه خیلی مهم بوده، به هر حال نشده دیگه، از خدا میخوام بچه های من در آینده پشت و پناه هم باشند و از این دست دلخوریها بینشون نباشه.
تو جشن ما هم رقص زیاد نبود، نه که اصلا نباشه ها اما اونقدر زیاد نبود، اول فکر کردم یه نقصه و یکم ناراحت بودم و میگم کاش دی جی میگرفتم اما الان فکر میکنم یه روند طبیعی بوده و زیاد جاش نبوده.
مرسی از اطلاعاتی که دادی محبوبه جان، فکر کنم ایده برگزاری تولد نیلا تو خانه بازی رو اولین بار از خود تو گرفتم.
راستی عزیزم تو در پیج اینساگرام من حضور داری؟ به چه اسمی عزیزم؟

رهآ پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 11:54 http://Ra-ha.blog.ir

سال‌روز مامان شدنت مبارک مرضیه جان
تولد دختر قشنگت مبارک

امیدوارم تولد کلی بهت خوش بگذره
چقدر خوب که سمانه کنارت هست کیف کردم وقتی اومد دکور خونه ت رو تغییر داد.
یادت بهت گفتم ی خرده از وسایل خونه ت کم کن و بزار فضا باز شه؟ حال خودتم بهتر میشه. هنوزم میگم که فکرمیکنم تو خونه ت وسایل غیرقابل استفاده زیاد داری، ی فکری به حالشون کن ؛)

چقدر سخت میگیری دختر، انقدر تلاش نکن همه چی سر جای خودش باشه و همه چی در بهترین حالت خودش باشه. رها کن این همه سخت‌گیریُ، اینجوری خودتم حالت بهتر. بگی نمیتونم خونت حلالِ :))


خداروشکر نویان آسیب جدی ندید. منم تجربه همچین داستانی داشتم. من که همون لحظه بردم دکتر و گفت نیاز به بخیه نیست، البته برای فسقل چونه‌ش بود، که جاش هم ی خط کوچولو مونده.

الهی همه بچه‌ها سلامت باشن، نیلا و نویان و فسقل منم هنینطور

سلام رها جانم
همیشه از دیدن پیامهات اینجا خوشحال میشم، ببخش که زیاد در وبلاگت پررنگ نیستم عزیزم
تولد خوب بود اما خب قبلش خیلی خسته شدم خیلی، امیدوارم که ارزششو داشته باشه.
سمانه که اصلا ماهه، بامعرفت و مهربون
آره خدایی خونه یکم که خلوت تر شد حالم بهتر شد، من خودم عادت دارم وسایل اضافی زیاد دور و برم جمع میکنم، باید به قول تو فکری کنم براشون....
رها جان خدایی خیلی میخوام این اخلاقم رو کنار بذارم اما دست خودم نیست، یعنی واقعا دست خودم نیست حالا خونم هم حلال باشه که باشه
به خدا من خودم در عذابم از این روحیه ای که دارم، اما یه عمر اینطوری بودم و الان حتی بدتر هم شدم، خدا برای کسی نخواد واقعا.
والا زخم نویان خیلی بهتره الان، امیدوارم موی ابروش دربیاد، به نظر میرسه بیشتر مامانا از این تجربه ها داشتند، ولی خدایی اون لحظه خیلی ترسیدم و حالم بد شد.
الهی آمین عزیزم، خدا فسقل شما رو هم در پناه خودش حفظ کنه عز یزم

سارینا۲ پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 09:51 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
به هر دو آدرسی که فرستاده بودی درخواست فالو دادم
این گوشی قبلا دست بچه ها بوده و اونا به یه اسمی باز کردن آخرش ۷۲ هست

قدر سمانه رو بدون خیلی آدم خونگرمیه‌ خدا بهت لطف داشته که این همسایه رو پیدا کردی

ان شاالله تولد دخترت خوش بگذره
بدون استرس هر کار به نظرت درسته انجام بده و حالا یه خرده هم بی نظم شد یا از کنترل خارج شد مهم نیست
عروسی با اون عظمت و برنامه ریزی گاهی هنه چیز اونجور که میخوای پیش نمیره. مهم نیست
من خودمم مثل شما تا حدی ایده آل گرا و سختگیرم ولی مدتهاست دارم روی این اخلاقم کار می کنم

سلام عزیز دلم، در هر دو پیجم اکسپت کردم.
خیلی سمانه دختر خوبیه و به شدت با معرفت، من خوش شانس بودم که در همسایگی من بود، بماند که بچه هاش یه سری آسیب برای دخترم به همراه داشتند، اما خودش خیلی خوبه حضورش، افسوس که تیرماه سال بعد از اینجا میرن و من میدونم خیلی خیلی دلم میگیره از رفتنش.
سارینا جان حسابی استرس کشیدم و اذیت شدم اما فکر کنم ارزشش رو داشت، (شایدم نداشت نمیدونم)، این بی نظمی هم که گفتی خب پیش اومد در جریان جشن که به قول خودت همیشه اتفاق میفته.
ایکاش راهی بود منم این رفتار ایده آل گرایانه و وسواسی رو کنار میذاشتم اما موفق نشدم، شاید هر روز بدتر هم شدم، خیلی آزاردهندست برام سارینا، اینمه زحمت میکشی آخرش گیر میدی به نقایص. خیلی بده خیلی

مینا2 پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 08:16

سلام مرضیه جان خسته ی بدو بدوها نباشی تنت سلامت عزیزم
تولد دخترک قشنگت مبارک امیدوارم حسابی بهتون خوش بگذره چقد مامان مهربونی هستی که در هر شرایطی حواست به شادی و خوشی بچه ها هست و براش تولد گرفتی دخترک باید بدونه چه مامان باذوقی داره خدا برای هم حفظتون کنه با چیزایی که تعریف کردی همه چی عالی و خوبه فقط سعی کنید بهتون خوش بگذره و خاطره خوش تو ذهنتون بقیه چیزا دغدغه ی همیشگیه
دست سمانه درد نکنه خیر ببینه بعضیا وجودشون نعمت و دلگرمیه چقد و مهربون و عزیزه
نگران نباش منم مواردی مثل شرایط خواهرتو شنیدم و خدا رو شکر به سلامت زایمان کردن شرایط سختیه اما بسپارید بخدا دلت روشن باشه

طفلی نویان چقد ناراحت شدم براش این اتفاقات پیش میاد اینام جز فرایند رشده حالا باز به نظرم برای بچه های این دور و زمونه کمتر شده زمان بچه گی ما خیلی بلا سرمون میومد پدر و مادرها هم ریلکس تر بودن.

سلام مینا جون
ممنونم عزیز دلم، زنده باشی
مرسی از تبریکت، تو به من خیلی لطف داری گلم، خودم همیشه حس میکنم مامان خیلی خوبی براشون نیستم، همیشه ایرادات خودم رو بولد میکنم و میبینم متاسفانه.
سمانه که حضورش خیلی تو زندگیم دلگرم کنندست،ایشالا براش جبران کنم.
انشالله که خواهر منم به سلامتی فارغ میشه، خیلی عذاب کشیده این چند ماه خدایی، امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه و بچش به موقع و سلامت به دنیا بیاد انشالله.
خدا رو شکر زخم ابروی نویان بهتره. باید ببینم در آینده جاش میمونه یا نه، سمانه میگه ه نمیمونه و مو درمیاره، تا خدا چی بخواد
آره به خدا بچگی های ما خیلی بدتر بود از جهت زخم و زار شدن، انگار خدا خودش هوای بچه ها رو داره وگرنه که چه بلاها که سرشون نمیاد طفلیا

شقایق بهار پنج‌شنبه 9 آذر 1402 ساعت 00:04

تولد دختر گلت مبارک.‌انشالله جشن تون اساسی خوش بگذره. بیصبرانه منتظر عکساش هستم

قربون شما دوست مهربون و با احساسم
ممنونم عزیزم انشالله
حتما بعد جشن چند تایی عکس میذارم، فقط برام انرژی مثبت بفرستید که همه چی خوب پیش بره

محبوبه چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 16:48

خداروشکر که امسال متفاوت ترین تولد پنج سال اخیر رو برای نیلاجان میگیرید، عروسی نیس که بگین بی تکراره ، تولده و تا بزرگسالی می‌تونه تکرارپذیر باشه، پس لذت ببر و در نهایت باید به بچه ها خوش بگذره، که قطعا تو خونه بازی خوش میگذره، چون چند نفر هم مراقب بچه ها هستن ، مسوولیت کمتری داری.
مرضیه جان،چه خوب همسایه به این خوبی داری، گاهی دوست خوب از خواهر و مادر هم نزدیک تره، خداروشکر
و در نهایت قطعا تو برای همسایه، خواهرت مریم و خیلی های دیگه خیلی عزیزی که دوست دارن در تولد دخترت کمک حالت باشن، منتظر پست بعدی هستم و بگی کجاها تونستی با راحت گرفتن به خودت بیشتر خوش بگذرونی.. موفق باشی

آره خب محبوبه جان اما باورت میشه عین این تازه عروسا استرس دارم بابت برگزاری جشن؟انقدر کارها زیاد و متنوعه که آدم فکرشو هم نمیکنه اولش، اگر هم مثل من آدم کمال گرا و بی اعتماد به نفسی باشی اووضاع خیلی هم سختتر میشه،
ای جانم، چه توصیف خوبی کردی، راستش درمورد سمانه شاید اینطور باشه اما در مورد خانواده خودم همچین حسی ندارم البته که همیشه و در وقت نیاز پشتمو خالی نکردند اما اینکه خیلی عزیز باشم برای بخصوص خواهرم زیاد قبول ندارم بر اساس گذشته ای که داشتیم اما از هر دوشون ممنونم که پیشنهاد کمک دادند، خدا شاهده من آدمیم که سریعا در صدد جبران برمیام.
راحت گرفتن به خودم؟ ایکاش میتونستم! الان دارم فکر میکنم رقصم جالب نیست، لباسم جالب نیست! نمیدونم ایکاش دسر هم میدادم! میدونی به نظر خودم من دیگه تغییر نمیکنم محبوبه جان

نیکو چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 15:48

سلام مرضیه جان
من یه آشنای وبلاگی هستم که اسمم را اینجا به دلایلی تغییر دادم
فعلا پستت را نصفه خوندم
فقط در مورد خواهرت بگم که کاملیا رودنشین رو تو اینستا دیدی؟اون هم این مشکل آنزیم های کبدی رو داشت متاسفانه دقیق یادم نمیاد چی کار کرد ولی نی نی اش صحیح و سالم و سرموقع به دنیا اومد.نگران نباش براش نذر کن و صدقه بده امیدوارم سر موقع و راحت و سالم به دنیا بیاد و دل همگی تون شاد بشه

سلام دوست گلم
نه گلم ندیدم پیجشو، شما که گفتی میرم فالو میکنم، ولی بعد خوندن پیام شما دلم آرومتر شد و به مامانم گفتم دوستم از آشنایی حرف زده با شرایط رضوانه که الان به سلامتی نینیش رو به دنیا آورده، مامانم هم خوشحال شد.
نذر کردم برم امامزاده صالح زیارت، و البته نذرهای دیگه هم انشالله میکنم. امیدوارم تمام مادران باردار فرزندشون رو به سلامتی در آغوش بگیرند و هیچ زنی هم در حسرت داشتن فرزند نباشه

نسیم چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 13:30

ایشالا که جشنتون خوب و خوش برگزار بشه
و حسابی خسته نباشی عزیزم
پسر منم وقتی همسن نویان بود هینجا و همینجوری ابروش شکافت
من بردمش بخیه زد , ولی الان جای رد بخیه مونده و اون رد بخیه دیگه جاش مو درنمیاد.
البته که مهم نیست در کل و خیلی تابلو نیست

ممنونم عزیزم انشالله
حالا سامان میگه الان مده این مدل ابرو! و برای پسر نشونه ابهته! این مردها واقعا شبیه بچه هان!
خدا رو شکر بعد اینکه دیشب همسرم بردش حمام و امروز احساس کردم زخمش داره جوش میخوره، ما که نبردیم درمانگاه، انشالله که تصمیم درستی بوده باشه و اثرش روی ابروی بچم نمونه

مریم رامسر چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 12:39 http://maryyy.blogfa.com/

امیدوارم به بهترین شکل ممکن برگزار بشه و خاطره شیرینش تا سالیان سال برای نیلا جو.ن باقی بمونه

قربونت برم عزیزم، انشالله
امیدوارم زندگی همیشه بر وفق مراد شما و دلت آروم باشه مریم جان

الهام چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 09:14

سلام مرضیه جان. مبارک باشه تولد گل دختری. حتما حتما بلطف خدااااا مراسم به خوبی و خوشی برگزار میشه و حسابی خوش میگذره به همه و شما و نیلا جونی
برای نویان ناراحت شدم طفلی. وقتی حرف از سمانه میزدم با خودم همزادپنداری میکردم اگه نزدیک بودیم منم قطعا خیلی بهت کمک میتونستم بکنم خدا حفظ کنه این فرشته نازنین رو. برای ابروش نگران نباش خوب کردی بخیه نزدی چون اونموقع قطعا جاش میموند و مو درنمیومد
ان شالله حال دلتون همیشه همیشه خوب باشه

سلام دوست قشنگم
امیدوارم همینطور باشه و جشن خوبی بشه در نهایت، من به خاطر دل بچم اینکارو کردم، مهم اینه که به بچه من و باقی بچه ها و مهمانها خوش بگذره، خداییش خیلی خسته شدم الهام جان
ای جانم، مرسی فدات شم، همینکه این فکر به ذهنت رسید از قلب مهربونته، میدونی من خدایی زرنگی سمانه و تو رو ندارم و اعتراف میکنم وقتی میخواستم برای نیلا جشن بگیرم از اول رو کمک این دختر حساب کرده بودم. البته که بعد جشن حتما براش به طریقی جبران میکنم.
فدات عزیزم، انشالله که جاش نمیمونه، امروز احساس کردم خیلی بهتر شده زخمش، دیگه توکل به خدا. خدایی پسرم خیلی شیطونه، نمیشه کنترلش کرد و روز به روز هم شیطنتش بیشتر میشه.
به همچنین دوست مهربونم، فدای محبتت

سارا چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 08:19

+انشالله تولد نیلا جون حسابی بهتون خوش بگذره عزیزم.
+من دقیقا شبیه به سمانه هستم.همیشه صد خودمو واسه اطرافیانم میذارم.میدونی چی خوبه؟اینکه میفهمی و درک میکنی طرف چقدر خالصانه کنارته و ازش تشکر میکنی.من روزهایی که خودم محتاج شدم هیچکس نبود کنارم!
+چقدر واسه خواهرت نگران شدم.امیدوارم بچه رو به سلامتی در آغوش بگیره.بنده خدا خیلی اذیت شد.
+واقعا پول میاد و میره الاهی که تنتون سلامت باشه و دلتون خوش.

ممنونم سارای عزیزم انشالله
الهی، یعنی واقعا اینطوری هستی؟حیف تو عزیزم، مطمئنم خدا میبینه و به طریقی برات جبران میکنه.
قصد تعریف از خودمو ندارم سارا اما خدایی من همیشه قدر محبت بقیه رو میدونم و گاهی چند برابر به طریقی براشون جبران میکنم، خودم هم بارها به سمانه به طرق مختلف کمک کردم اما اون از من زرنگ تر و به قولی دست و پا دارتر هست و اینجور وقتها اونه که میتونه حمایتم کنه، من تو این شرایط گاهی خیلی استرس میگیرم.
آره طفلی خواهرم خیلی بارداری سخت و پرخطری رو پشت سر گذاشته و همه نگرانشیم، امیدوارم خودش و بچه در سلامت باشند و بچه به موقع به دنیا بیاد.
مرسی گلم، خدا اندازه دل بزرگت بهت بده عزیزم

بنفشه چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 07:42

عزیزم تولد نیلا کوچولو مبارک.ایشالله سالم وشاد باشه.موفقیتاشو ببینی. چقد خوبه یه همسایه مثل سمانه داری که کمک حالت هست. یعنی هنوز همچین ادمایی هستن که بی منت و چشم داشت کمک کنن. نگران نویانم نباش.پسر هیجده ماهه منم یه بار بدجور بالای چشمش زخم شد شانس اوردیم چشمش اسیب ندید. ان شالله خواهرتونم به سلامتی زایمان کنه ولی طفلی چقد داره بهش سخت میگذره.ان شالله تولد گل دخترم به خوشی و خوبی برگزار بشه

ممنونم عزیزم لطف داری
حضور سمانه تو زندگی من این یکی دو سال اخیر خیلی دلگرم کننده بود بنفشه جان، البته منم خیلی جاها کمکش کردم اما خب اونم برام کم نذاشته، همسایه خوب نعمته، البته بچه هامون اصلا نمیسازند و متاسفانه روی نیلا تاثیرات بدی داشتند و دارند اما خودش خیلی خوب و با معرفت و با جنم و البته زرنگه.
خدا رو شکر بابت سلامتی پسرت عزیزم، زخم نویان هم امروز بعد سه روز بهتر شده بود فقط امیدوارم اون قسمت داخل ابروش مو دربیاره.
مرسی از دعای خیرت، انشالله عزیزم، به لطف خدا یکم با دارو مشکل افزایش آنزیمهای کبدی بهتر شده اما باید حسابی تحت نظر باشه و هنوز نمیدونم تو جشنمون میاد یا نه.
در پناه خدا باشی دوست من

بهار چهارشنبه 8 آذر 1402 ساعت 00:31 http://Bahar1363.blogfa.com

عزیزم چقدر خوشحال شدم‌دوست خوبی مثل سمانه داری ...
امیدوارم جشن تولد نیلا خیلی عالی برگزار بشه و حسابی به خودتون و مهمون هاتون خوش بگذره ...
خاطره خوبی میشه هر وقت عکس هاشو ببینی سختی هاش از یادت میره و‌شیرینی هاش تو ذهن و‌قلبتون حک میشه...
مراقب خودت باش مرضیه جون راستی من برای پست ما قبل آخرت هم نظر نوشته بودم فکر کنم دستت نرسیده بود بازم

خدایی حضورش خیلی دلگرم کنندست، اما خب سال بعد از اینجا میرن و میدونم خیلی جاش خالی میشه، خدا خیرش بده انشالله.
منم امیدوارم، فعلا که انقدر خسته شدم بابت کارها که حد و حساب نداره، امیدوارم در نهایت خاطره خوبی در ذهن نیلا و بچه ها و همه مهمانها ثبت بشه.
تو هم همینطور بهار جانم
بله متاسفانه نرسیده، و چقدر حیف عزیزم

سمیرا سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 22:37

تولد نیلا جان رو بهت تبریک میگم عزیزم، ان شاءالله سلامت و عاقبت بخیر باشه خدا نویان جان رو هم برات حفظ کنه عزیزم الهی سمانه بانو هم عاقبت بخیر باشه که توی این روزهای سنگین کمک حالت بوده ان شاءالله نی نی خواهرتون هم به سلامتی، شادی و به موقع بیاد پیشتون و خواهرتون به شادی و سلامتی بزرگش کنه، آمین یا رب العالمین

ممنونم سمیرا جان بابت دعای خیرت و تبریک تولد، زنده باشی گلم
خدا سمانه رو نگهداره، خیلی کمک حالمه، خیلی جاها اگر نبود شرایطم به هم میریخت.
الهی آمین، لطفا خیلی خواهرم رو دعا کن، دعا کن نینیش به موقع و سلامت به دنیا بیاد انشالله.
خدا بهت سلامتی و دل خوش بده دوست خوبم

مریم سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 20:34 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام مرضیه جانم
عزیزم جواب کامنت قبلیم رو خواندم اشک تو چشمام جمع
دختر تو چقد مهربونی
بله سراغ تو و نیلا جان رو گرفته بودم و تبریک تولد
متاسفانه اینستا برای من اصلا باز نمیشه و فیلتر شکنم افتضاح هست شاید یه دقیقه وصل بشه و بعد قطع میشه

از ته دلم دعا میکنم برای خواهرت واقعا شرایط سختی رو داره سپری میکنه انشالله خدا خودش کمکش باشه
تولد نیلا جانم رو باز تبریک میگم
دختر مون قراره پرنسس بشه روز جمعه
عزیز دلم
چقد برای نویان ناراحت شدم عزیزم
اتفاقا برای کیان هم دیروز دوتا اتفاق بد افتاد
جایی مهمونی بودیم که به دیوار برای پرده شون یه چی شبیه میخ بود که کیان چون بدو بدو میکرد نتونست خودشو کنترل کنه خورد تو دیوار و اون میخ فرو رفت توی ابروش
و من چقد خداروشکر کردم تو چشمش نرفت

و شب هم باز سرش خورد تو میز و خون افتاد
جالب بود برام برای کیان و نویان اتفاق شبیه به هم افتاده دیروز

مواظب خودت و بچه های گلمون باش

قربونت برم مهربونم، من همیشه به یادتم، دوست داشتم کاری ازم برمیومد اما غیر دعا هیچ کاری نمیتونم بکنم. امیدوارم گذر زمان شرایط رو برات بهتر کنه و قدر خوبیهات دونسته بشه.
ممنونم از دعای خیرت و تبریک تولدت عزیزم
الهی، طفلی کیان...پسربچه ها خیلی شیطون و پر جنب و جوشند، به من میگن بیشتر مراقبش باشم اما آخه بچه ای رو که همش بپر بپر میکنه و بدو بدو و از همه چی بالا میره چقدر میتونم مواظب باشم؟
خدا خودش مراقب همه بچه ها از جمله بچه های من و کیان جان باشه.
در پناه خدا

سارینا۲ سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 20:13 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
چرا انقدر برای غذاها میخوای سخت بگیری
اگر پیتزا بدی همه می خورن
به نظرم همون پیتزا از بیرون سفارش بده
اگر فکر می کنی هزینه اش زیاد میشه اون موقع برو سراغ نهایتا دو نوع غذا نه این همه غذا
اصلش همون دورهمی و خوشیه که برای دخترت ایجاد شده
می تونی میزها رو با تنقلات رنگارنگ کنی نه این همه غذا
می تونی هم از یه فست فود منو بگیری و به مهمونها بدی و هر چی انتخاب کردن بگیری
مثلا چهار نوع پیتزا و یه مرغ سوخاری برای کسانی که پیتزا نمی خورن
هر کس یکی رو انتخاب کنه و غذای انتخابی خودشو بخوره
به نظرم خواهرتم استراحت کنه و نیاد بهتره
البته بازم هر طور خودش می دونه
ان شاالله که سالم و شاد باشن خودش و بچه تو راهش
تولد خوش بگذره
سخت نگیر مرضیه
هی با خودت تکرار کن
سخت نگیر لطفا

به خدا که راست میگی، اما دست خودم نیست، نباید انقدر سخت بگیرم، اول از همه خودم عذاب میکشم و آخرش هم حس میکنم یه جای کار میلنگه!
تنقلات که خیلی خریدم، به نظر خودم مثلا از فست فود سفارش میدادم ارزونتر میشد، اما خب شاید یه خورده ناهماهنگی میشد...حدود بیست نفر رو بخوای بپرسی چی میخورن و ... خب خودش بی نظمی درست میکنه وسط جشن تا اینکه هر کی هر چی خواست برداره...
حالا قرار شده سمانه کمکم کنه، اما در کل فقط پول ژامبون خالی برام یک و نیم دو تومن درومده!
خواهرم رو گذاشتم عهده خودش، دوست دارم باشه اما هنووزم مشخص نیست
سارینا جان ذات آدم عوض نمیشه، من تمام این سالها نه تنها نتونستم خودم رو تغییر بدم بلکه بدتر هم شدم...چهل سالش گذشته بقیش هم میگذره، ای بابا....

مریم معلم سه‌شنبه 7 آذر 1402 ساعت 19:10

سلام مرضی جون تولد دختر گلت مبارک انشالله زیر سایه پدر و مادر بزرگ بشه انشالله خواهر عزیزتم بارشو به سلامتی زمین بزاره و بوش سالم و سلامت بدنیا بیاد
عزیزم برای ابروی نویان یه پیشنهاد داره یه پمادهای زخم و بخیه تو داروخونه ها هست که خیلی کمک می‌کنه جای زخم زود ترمیم بشه خارجی هاش گرونه ولی از مدل ایرانیش خیلی بهتر مثلاً بیست میلش حدود هشتصد هزار تومان اما ارزش داره بگیر و بزن روی جای زخم اونم که بچه است و سلولهای پوستش زود ترمیم میشه و نگرانی نداره

سلام مریم عزیز
ممنونم از تبریکت و همچنین دعایی که در حق خواهرم کردید، زنده باشید
والا من براش عسل زدم وقتی خواب بود، از طرفی لای ابروهاشه و روش مو هست نمیدونم اثر داشته باشه یا نه وگرنه پولش مهم نیست، برام مهمه که اون قسمت مو دربیاره... حالا سر جشن نیلا به چند نفر نشون میدم ببینم نظر اونا چیه، اخه نمیدونم زخمش چقدر عمیقه و آیا خود به خود ترمیم میشه یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد