بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

من میفهمم افسردگیم شدت گرفته و توان فعالیتهای روزمره رو ازم گرفته، حالم در بدترین حالت ممکنه، من  دیگه فکر نمیکنم که مادر و همسر بدی هستم، مطمئنم که همینطوره! مطمئنم!

همسرم هم فکر نمیکنم پدر و همسر بدی باشه، مطمئنم که همینطوره!

خیلی کم آوردم، همش داد میزنم و پرخاش میکنم و خدای من شاهده که دست خودم نیست، از خودم سلب مسیولیت  نمیکنم اما به خدا واقعا دست خودم نیست. خیلی عذاب وجدان دارم. لعنت به من.‌ نمی ‌دونم چرا اینطوری شدم، من  هیچوقت این درجه از خشم رو تجربه نکرده بودم... از طرفی خدا شاهده کامنتهای پست قبل رو که خوندم (من همه پیامها رو تقربیا بلافاصله میخونم و روزی چند بار چک میکنم اما خب پاسخ ‌ دادن و انتشارشون به خاطر گرفتاریها چند روز طول میکشه)، بعد خوندن پیامها کلی با خودم تصمیمات جدید گرفتم و کلی سعی کردم شرایط رو بهتر کنم اما فقط یکی دو روز موفق شدم....

خیلی پیامهای خوب و مفیدی گرفتم، بخصوص برخی پیامها خیلی خوب بودند که نمیخوام اسم بیارم اما کلی خدا رو شکر کردم که اگر در زندگی واقعی دوست  و دلسوز زیادی ندارم اینجا خیلیا هستند که براشون مهمه حال من خوب باشه، اون حس محبت طلبیم رو یکم ارضا میکنه راستش،  واسه همینه که تو این سالها خیلی وقتها تصمیم گرفتم اینجا رو تعطیل کنم اما تهش نتونستم و فقط بین نوشته هام یکم فاصله بیشتری افتاد.

 تا فردا انشالله همه پیامها رو که نزدیک سی پیامه پاسخ میدم، در کنار این حال بد، خیلی هم سرم شلوغه، نویان بیرون روی و استفراغ داره و وضعیت اصلا جالب نیست، دو روز بعد ‌واکسن ۱۸ ماهگیش تب داشت و حالا هم استفراغ و بیرون روی ( نمی‌دونم به واکسن ربط داره یا بیماری جداگانه ای هست) ، البته  الان بهتر شده اما هنوزم ادامه داره. صبح هم دیدم یکم سرفه می‌کنه انگار!!! خسته شدم بسمه شستمش و تمیزش کردم و لباسهاش رو عوض کردم. هیچی هم نمیخوره! کار اداره هم هست و باید تا فردا یه پروژه ای رو بعد یک هفته تحویل بدم،خودم هم عاجزم از انجام کارهای خونم و آشپزی و به زور یه چیزی سمبل میکنم و روزگارم کلا خوب نیست. احساس پوچی و بیهودگی میکنم  و روزها‌ به بطالت میگذرند. نیلا و نویان همش در حال دعوا هستند و عصبی ترم میکنند و کارم میرسه به داد زدن و گاهی ناسزا و حتی زدنشون که دست از سر هم بردارند! نویان موهای نیلا رو  میکشه و گازش میگیره! نیلا وسایلش رو بهش نمیده و همش جنگ و دعوا دارند. اعصاب نذاشتند برام. 

همچنان دل خوشی از همسر ندارم و حس میکنم چقدر دلم میخواد از هم دور باشیم البته که به قول سارینا یه روز این حال رو داریم و روز بعد وضعیت فرق میکنه، برای منم تو این هفته اخیر همینطور بوده اما احساس همین الانم دقیقا نیاز به دوری هست. خسته ام از جنگ اعصاب و داد و بیدادی که خودم هم توش خیلی مقصرم. صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم شرایط رو تغییر بدیم و حتی روی یخچال از جهت یادآوری به هردومون یه یادداشت گذاشتیم اما نتونستیم موفق بشیم. راستش خودم هم امیدی نداشتم‌ به تغییر. از بچه هام و بخصوص نیلا شرمنده ام... خیلی اذیت میشه تو این زندگی. حقش بیشتر از اینا بود. 

به دلایلی که نمیتونم بنویسم فعلا امکان خوردن دارو برای افسردگیم رو ندارم اما اگر به این منوال ادامه پیدا کنه، تا دو ماه دیگه حتما شروع میکنم  مگر اینکه شرایط عوض بشه و خودم از عهدش بربیام.(داروها رو از قبل دارم و نسخه دکتر تغییری نکرده. تو آخرین ویزیت که داشتم و هنوز شیر میدادم گفت بعد پایان شیردهی همون داروهای قبل  بارداریت رو استفاده کن. ) خاک بر سرم کنند که این ژنهای مسخره رو انتقال هم دادم به بچه هام! نیلا که مشخصه مثل من شده، خدا عاقبت نویانم رو به خیر کنه.

سعی میکنم تو اینستاگرام شخصیم roozanehaye.marzieh چند تایی عکس بخصوص از بچه ها بذارم بلکه کمی سرگرمم کنه و منو از این حالت دربیاره....خدا میدونه حتی پست گذاشتن تو اینستاگرام هم برام کلی سختی به همراه داره، فقط به خاطر اینکه از بچه ها یادگار مطمئنی داشته باشم که همیشه بمونه و گاهی به عشق دوستان همینجا اونجا گه گاه فعالیت میکنم...هر بار که استرس و ناراحتی بهم فشار میاره میرم تو اینستاگرام و یکم میچرخم و فکرم منحرف میشه، نمیشه هم همش از معایب اینستاگرام گفت، برای من با این حال و روزم خیلی هم بد نیست اما خب تاثیرات مخربش هم ناخواسته روم اثر گذاشته مثل مقایسه کردن خودم و شرایطم با بقیه...

یکم که بهتر شدم میام و مینویسم...الان بخوام بنویسم همش باید احساسات منفی رو منتقل بدم و شاید حال اونایی رو که میخونند بد کنم، نمیخوام این اتفاق بیفته، صبر میکنم یکم اوضاعم بهتر شد مینویسم. شایدم رمزی نوشتم نمیدونم....

باید یه جوری این روزها رو بگذرونم، خیلی فشار رومه، فکرهای احمقانه زیاد میکنم.... انسان خوبی نیستم و اینو خیلی خوب میفهمم... حالا هر چقدر هم بقیه بهم حق بدند و بگن طبیعیه و این روزها میگذره، من واقعا خودم رو ناکافی میدونم و احساس گناه و سرزنش کردن خودم تمامی نداره. ترسهام تمومی نداره و از سر تا پام تشویش و دل نگرانی هست بابت اتفاقاتی که افتاده و اتفاقات آینده...خیلی بده. 

حالا باز فردا میشینم موقع تایید پیامهای پست قبل، دوباره از اول میخونمشون و سعی میکنم یه سری تغییر و تحولات ایجاد کنم، هر چند که حداقل الان و همین لحظه خودم رو ازش عاجز میدونم.

من باختم

فکر نمیکردم روزی برسه که وقتی میبینم داره از خونه میره بیرون احساس آرامش بیاد سراغم....منی که زمانی نه خیلی دور آرزوی قلبیم بود یک روز کامل خونه باشه و زودتر برسه خونه و کنارم باشه. 

امروز در حالیکه روی کاناپه دراز کشیده بودم و با صدای بلند گریه میکردم، به این فکر کردم که اگر شرایط خونه پدریم خوب بود، احتمالا راضی نمیشدم با هر شرایطی ازدواج کنم، شاید انقدر تقلا نمیکردم که مثلا برم سر خونه و زندگی خودم، شاید ازدواج برام اولویت نمیشد، شاید انقدر برام اهمیت پیدا نمیکرد که  یه وقت مجرد نمونم و حرف مردم چی باشه و حسرت به دل بمیرم.... شاید فکر میکردم میتونم یه مجرد خوشبخت باشم، و مسیر زندگی بدون ازدواج هم قابل ادامه دادن هست....، من که حتی قبل ازدواج یه خونه کوچیک هم خریده بودم. شاید اگر در خونه پدری احساس سربار بودن نداشتم با دقت بیشتری انتخاب میکردم، شاید احساس نمیکردم سنم بالا رفته و گزینه دیگه ای ندارم...

گریه کردم و زار زدم و اینا رو تو دلم خطاب به خانوادم و بخصوص پدرم گفتم.ایکاش حداقل با این شرایط بچه دار نمیشدم، اونم دو تا....من عاشق مادرشدن بودم و این عشق باعث شد با خودخواهی من دو موجود بیگناه پا به این دنیا بذارند و من درمانده باشم از اینکه خوشبختشون کنم. اونا که گناهی نداشتند!

احساس یه پرنده تو قفس رو دارم، احساس یه زندانی که داره مجازات گناه و اشتباه خودش رو میده. دیوارهای خونم گاهی شبیه میله های زندان میشن، همینقدر ترسناک.

این روزها همش داد میزنم، فریاد میزنم، سر بچه ها، سر همسری که برام غریبه شده و تو دلم دنبال عشق و علاقه ای که یه زمانی به وفور نسبت بهش تو قلبم حس میکردم میگردم. پرخاشگر و عصبانیم و حتی دست روی بچه هام بلند میکنم، منی که بارها متهم میشدم که زیادی با بچه ها مدارا میکنم و لوسشون میکنم به این درجه رسیدم. باورم نمیشه کارم به اینجا رسیده باشه. همسرم هم قطعا گزینه های بهتری داشت اگر من سر راهش قرار نمی‌گرفتم، به هر حال اونم مرد بدی نبود، مهربون و بااحساس بود، فقط ما جفت هم نبودیم انگار. دلم برای اونم میسوزه با تمام خشمی که ازش دارم. همین الان بعد اینکه کلی غصه تو دلم انداخت منو ماساژ داد و بوسید و رفت اما دیگه هیچ چیز قرار نیست درست بشه، من چشمام رو بستم و پرچم سفیدو به نشانه تسلیم بالا آوردم و می‌دونم هیچ چیز تغییر نمیکنه.

کلی درد تو دلمه که کاش میشد میتونستم بنویسم اما از ترس اینکه اینجا به ناشکری کردن و حساسیت بیجا و بیش از حد گله و شکایت کردن متهم بشم ترجیح میدم سکوت کنم.

خسته تر از اونیم که بخوام خودمو توضیح بدم. که بخوام مدام توجیه بیارم. گاهی به این فکر میکنم اینجا رو تعطیل کنم و قید همه چیو بزنم. 

از خدا خواستم زمانیکه بچه هام کمی بزرگتر شدند و نیازشون به من کمتر، این دنیا رو ترک کنم... الان فقط به اونا فکر میکنم. بدون من نمیتونند...

ممنونم بابت دعاهایی که در حق خواهرم کردید. تو کامنتهای پست قبل درمورد وضعیتش توضیح دادم، با شرایط خاص مرخص شده اما همه چی نامعلومه، دو ماه پیش برای بچش چند تا لباس دخترونه خریدم، میخواستم قبل دچارشدنش به این وضعیت، با یه سری لباسها و وسایل نیلا که نو و سالمه بهش هدیه بدم  اما راستش دلم نمیاد، میترسم خدای نکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل و لباسها ....

آخ که چقدر دلم میخواست حرف میزدم و خالی میشدم... یه عالم درد و غم تو دلمه، قرار نبود اینطوری بشه، قرار نبود این بشه وضع و اوضاع من و زندگیم و بچه هام....

دخترم کمتر از دو ماه دیگه 5 ساله میشه، پسرم یک و نیم ساله شده و پریروز واکسن 18 ماهگیشو زدم، چقدر تب کرد و حالش بد شد و با این اوضاع خودم و زندگیمون چقدر سخت بود رسیدگی بهش. بچه هام دارند بزرگ میشن و من براشون مادر خوبی نیستم، من به هیچ جا نرسیدم، لیاقت اونا بیشتر از من بود، گناه داشتند طفلیا، خدایا عاقبتشونو به خیر کن.

احساس تنهایی، احساس بغض تو سینه، احساس حرفهایی که نمیتونم بنویسم، خوره شده تو وجودم و داره از درون متلاشیم میکنه.

یه مدت نمیتونم بنویسم.

 اینجاست که باید بگم من باختم، بد هم باختم.

ممنونم از دوستان عزیزم که با دیدن پست قبلی دلداریم دادند و برای خواهرم دعا کردند. خدا رو هزار بار شکر فعلا گفتند میشه بچه رو نگهداشت تا کمی بزرگتر بشه.

من به شخصه خیلی  زیاد به تاثیر دعا اعتقاد دارم، مثلا همسرم اینطور نیست و میگه علم پزشکی هست که خیلی از معادلات رو عوض میکنه، اما من میگم در کنار علم پزشکی و کمک پزشکان، قطعاً دعای از ته دل میتونه تقدیر رو عوض کنه، این باور قلبی منه و بهش ایمان دارم.

واااااااای

خدایا داشتم شروع میکردم که بگم چه اتفاقاتی افتاد و چطوری خدا بچه خواهرم رو به ما برگردوند و کامنتهای پست قبل رو جواب بدم که همین الان دوباره در حد چند ثانیه خواهرم زنگ زد و با اضطراب گفت مرضیه دعا کن میخوان ختم بارداری بدن....

حتی نمیتونست صحبت کنه....دارم دیوونه میشم، به خدا قسم انتظارشو نداشتم، میخواستم یه پست طولانی بنویسم از اینکه رفتم سر مقبره شهدای گمنام در پارک محلمون و دعای توسل خوندم و  یه جزء قران رو به نیت سلامتی خودش و بچش شروع به خوندن کردم و به سمانه دوستم گفتم به خانمهای مسجد محله بگن برای خواهرم و بچش دعا کنند و فرداش خدا خیلی خیلی رحم کرد و یه دکتر مهربون اومد و گفت میشه بچه رو فعلا نگهداشت....میخواستم از تاثیر دعاهام و اینکه هنوز اندک آبرویی پیش خدا دارم بگم، میخواستم بگم چطور توسل به حضرت زهرا و معصومین دوباره راهگشا شد که همین الان، درست همین الان که دو خط بیشتر ننوشته بودم رضوانه زنگ زد و گفت مرضیه میخوان  معاینم کنند و بچمو سقط کنند....حتی نمیتونست از اضطراب حرف بزنه...گفت دعا کن برام، خدایا باورم نمیشه، دارم دیوونه میشم.

خیلی ناراحتم، از استرس حتی نمیتونم بنویسم دیگه. انگار بچه خودم باشه، من حتی این دو روز با بچه تو شگم خواهرم حرف زدم و گفتم مقاوم باش دخترم، ما منتظر اومدنتیم، حالا همین الان خواهرم از بیمارستان زنگ زده اینطوری گفته...خدایاااا چرا اینطوری شد یکدفعه؟ من که اینهمه امید داشتم، من که امیدوار شده بودم و دلم روشن بود این بچه میمونه.

به خواهرم دیروز حرفهایی که سارینا و یه سری دوستان دیگه گفته بودند گفتم، دلداریش دادم، گفتم اصلا خودم با بچه هام میام خونت و بهت میرسم که حتی تکون نخوری، که بچه بزرگتر بشه و بشه تو دستگاه زنده بمونه، دلشو قرص کردم، گفتم دعا برات کردم، قران برات خوندم، به حضرت زهرا و شهدای گمنام متوسل شدم، تو فقط آروم باش و توکل کن، آرومش کردم و همین الان که خواستم پست بنویسم و بگم خدا فعلا رحم کرده و دعاهام مستجاب شده، یکباره در حد چند ثانیه زنگ زد و با استرس گفت مرضیه میگن باید معاینه بشی و ختم بارداری بدند....

خدایا من نمیدونم چطوری باید ازت بخوام به خواهرم و بچش رحم کنی، به قران خواهرم توانش رو نداره، آخه اون از نظر جسمی و روحی خیلی ضعیفه، نیلای من خیلی از مشکلات وسواس و اضطرابش جدای از خودم به همین خواهر کوچیکم رفته. خدایا خودت بهش رحم کن، هر تصمیمی که میگیری فقط حواست به خواهرم باشه که چقدر دلش کوچیکه....

دوستان حالم خیلی بده، من مادرم، دو بار مادر شدم، دو تا بارداری داشتم، اولین بارداریم که خیلی سخت هم بود، میدونم چی میکشه خواهرم....این بچه انگار این دو روز شده بود بچه سوم خودم، کلی باهاش حرف میزدم میگفتم دخترم مقاوم باش، مادرت منتظرته. خدایا بهشون رحم کن. خدایا ما جز تو کسی رو نداریم، به خواهرم کمک کن، هر تصمیمی میگیری فقط کمکش کن...

عزیزانم فکر کنید این بچه ، بچه خودتون و یا خواهرزادتون هست، دعا کنید به خیر بگذره، حتی اگر موندنی نیست، خدا خودش به خواهرم کمک کنه، به خدا خیلی مریضه خواهرم, اصلا ظرفیت روحیشو نداره... خدا جونم کمکش کن.

تپش قلبم بالا رفته و نمیتونم حتی به بچه هام برسم.... دستم به جایی بند نیست، نمی‌دونم الان در چه حاله خواهرم. نمیتونم زنگ بزنم یا از کسی خبر بگیرم. از اضطراب حتی نمیتونم گریه کنم بلکه آروم بشم. فقط یخ کردم..

پیامهای پست قبلی رو بدون پاسخ تایید میکنم، به خدا میخواستم پست بنویسم و خبر خوب بودم و بعد همه پیامها رو تک به تک جواب بدم، هم پست قبل و هم قبلترش، اما تو شرایطی که هستم میدونم اگر بدون پاسخ تایید نکنم و منتطر باشم حالم بهتر بشه و پاسخ بدم خیلی طول میکشه، همینطوری تایید میکنم، ممنونم که انقدر دعا کردید، برام خیلی ارزشمنده به خدا، الان اصلا شرایط روحی خوبی ندارم، دستام یخ کرده، من هنوزم میگم به قدرت دعا ایمان دارم، دعا کنید هر چی خیره همون بشه، فقط خدا به خواهرم کمک کنه، خیلی از نظر روحی ضعیفه خیلی. از بچگی همینطور بوده....


 دوستان عزیزم خواهش میکنم برای خواهرم و بچش دعا کنید...

کیسه آبش پاره شده و گفتند اگر تا فردا اوضاع بهتر نشه بچشو سقط می‌کنند....

ازتون می‌خوام دعا کنید، من که دو تا بارداری پشت سر گذاشتم می‌دونم چقدر سخته اینکه پنج ماه با بچت زندگی کنی و از دستش بدی... 

با هر دین و مذهبی که هستبد، به هر چی که اعتقاد دارید برای سلامتی خواهرم و بچش دعا کنید بلکه دعای شما بگیره و خداوند فرزند خواهرم رو سلامت نگاه داره...

به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. از شدت استرس حتی نمیتونم دعا کنم. خدایا اینطوری ما رو امتحان نکن، خواهرم خودش اضطراب شدید و ناراحتی روحی داشته از بچگی، اینطوری با بچش امتحانش نکن، تحملش رو نداره خواهرم...خیلی ظرفیت روحی خواهرم پایینه. خودت کمکش کن خدایا.... تو رو قسمت میدم به بزرگی خودت بچشو بهش ببخشی... گناه داره به خدا.


در جستجوی حال خوب :)

یه سری دوستان در پست قبلی بهم گفتند که بهتره بیشتر قدر نعمتهای خداوند رو بدونم و تلاش کنم حالم رو خوب نگهدارم، خب من فکر میکنم در عین صحبت از سختیها و ناراحتیها، خدایی کم هم نبوده وقتهایی که بابت خیلی اتفاقات ریز و درشت مثبت شکر خدا رو به جای آوردم، اینطور نبوده که همش ناشکری کنم و نداشته هام رو ببینم اما خب قبول دارم که بهتره گاهی بیشتر نیمه پر لیوان رو ببینم و شکرگزارتر هم باشم، البته باید تاکید کنم که افسردگی فصلی که من این موقعها هر ساله دچارش میشم لزوماً ارتباطی به قدرندونستن و شکر نعمت به جا نیاوردن و ندیدن نعمتهای خداوند در زندگیم نداره، یه جور اختلاله که وقتی میاد سراغ آدم، براحتی نمیتونی باهاش مبارزه کنی، حتی اگر خوشبختترین و پولدارترین هم باشی زیاد فرقی نمیکنه چون به نقص در کارکرد مغز مربوط میشه.... یه غم عمیقی چنگ میندازه به جونت و انگیزه و میل به زندگی رو ازت میگیره، من دارم این روزها تلاش میکنم باهاش بجنگم و یه جاهایی هم موفق شدم، هرچقدر هم سخت باشه، نباید تسلیم این شرایط بشم، نظرات دوستان هم بهم اراده بیشتری میده برای اینکه تلاش کنم روحیم رو بهبود ببخشم.... من اینجا کمتر از لحظات خوب مینویسم، اما راستش من و بچه ها طی روز خیلی زیاد با هم بازی میکنیم و میخندیم وسر و صدا میکنیم و در کنار مشکلات، از حضورشون در زندگیم بینهایت لذت میبرم، همسر هم بعضی وقتها که حالش خوب باشه حسابی با بچه ها بازی میکنه و به حرکات و بامزگیهاشون دوتایی میخندیم، یه وقتها عصرها یا آخر شبها بخصوص بعد خوابیدن بچه ها من و همسرم تو اینستاگرام کلیپهای مسخره میبینیم و کلی میخندیم، یا گاهی حتی به بدبختیهامون تو این مملکت و به بی پولی سامان هم میخندیم، گاهی پیش اومده مثل همین دو روز پیش همسر یه آهنگی رو خونده و من و نیلا و نویان شروع کردیم به رقصیدن با آهنگ، یعنی خب فکر نمیکنم مثلا وبلاگ جاش باشه بیام بنویسم همسرم آواز شاد خونده منم بلند شدم با بچه ها همراه آهنگ رقصیدم و کلی خندیدیم به حرکتهای رقص نیلا و نویان (خودمم همچین از اونا بهتر نیستم!) یا مثلا ناراحت بودم  از دست همسر و برای آشتی بغلم کرده و بلندم کرده و به شوخی گفته دست بزن به لوستر ببینم قدت میرسه! و من اون بالا تو بغلش از ترس افتادن دست و پا زدم و جیغ و داد کردم که منو بذاره زمین. خب من نمیام اینا رو تک به تک بنویسم، به نظرم میاد وبلاگ جاش نیست، حالا اگر کسی هم می‌نویسه نظرش محترمه. در کل باید بگم درسته زندگی من خیلی راحت نیست و گره های روحی و مشکلات شخصی زیادی دارم اما اینطور هم نیست که بگم از زندگیم صد در صد ناراضی هستم، خدایی اینطور نیست. خیلی وقتها زیر لب شکر خدا رو به جا آوردم، فقط خب احساس میکنم اگر من و همسرم مشترکات بیشتری داشتیم یا مثلا بچه ها اجازه میدادند بیشتر با هم وقت صرف کنیم یا مثلا شرایط شغلی همسر و وضعیت مالیش بهتر بود و به همین واسطه روحیه بهتری داشت و انقدر از درون حالش بد نبود، حس رضایت از زندگیمون بیشتر میشد، از طرفی هم خب به دلیل اینکه رفت  و آمد خاصی با خانواده و فامیل و دوستان نداریم و خیلی از مسئولیتهای زندگی با خودمه و یه سری آرزوهایی دارم که برام دست نیافتی به نظر میرسند، از یه سری احساسات خوشایند در زندگیم به دور موندم و از این بابت افسوس میخورم.

همسرم هم انسان بدی نیست، پشت بند خیلی دعواها و حتی بد و بیراه گفتن، بهم محبت میکنه و بغلم میکنه، از احساس و عاطفه برام کم نمیذاره و خیلی وقتها در حضور بچه ها منو میبوسه، همچنان بعد هشت سال به هم پیامکهای عاشقانه میدیم اون حتی بیشتر از من، خیلی زیاد تو کار خونه بهم کمک میکنه و به نظرم سهم اون از نظافت خونه و ظرف شستن و حتی گردگیری و  نظافت یخچال و.... از من بیشتر باشه، اما خب زیاد هم بحث داریم، به نظرم یه جاهایی خودم باید صبوری و سکوت رو تمرین کنم و وقتهایی که کلافه و عصبیه یا خستست یا عقاید و افکارش با من همخونی نداره حرف نزنم و سکوت کنم، میدونم که  اگر من اینکارو کنم، خودش آروم میشه و بعدش قدردان من هم هست و زندگیمون هم خیلی آرومتر میشه، اما این تمرین سکوت برام اصلا راحت نیست، خدایی خیلی سخته ولی خب دارم تمرین میکنم، حداقل به خاطر بچه ها، بخصوص نیلا که بزرگتر شده و قشنگ دعواکردن و جرو بحث ما رو متوجه میشه و روش تاثیر میذاره، یعنی من به این نتیجه رسیدم اگر خودم به تنهایی هم سهم خودم رو به عهده بگیرم، خود به خود خیلی از کشمکشها و عصبانیتها در زندگیمون کمتر میشه و فضای زندگیمون آرومتر، حتی اگر اون سهمش رو به عهده نگیره.

بگذریم، همسایه واحد بغلی ما به اسم سمانه یکی از دوستان خیلی خوب و صمیمی من هم هست، با همه تفاوتهایی که با هم داریم خیلی خوب همو درک میکنیم، از من یازده سال کوچیکتره اما خدایی هیچوقت متوجه این اختلاف سنی نمیشم بس که پخته و عاقل و خانمه، سه تا دختر داره (دختر دومش حلما که روی نیلای من تاثیر خیلی بدی داشته، باید معرف حضور خواننده های قدیمی باشه)؛ چادریه و روحیات مذهبی داره، وقتی با همیم اشک و خنده با همه و خیلی خیلی باهاش راحتم، یعنی منی که برام سخته دوستی کردن با افرادی که از من کوچیکترند، با سمانه که یازده سال از من کوچیکتره جوری سازگار و مچ و راحت هستم که خودم متعجب میشم، پیشش خود خودمم و حرفامون تمومی نداره،هر موقع فرصت مناسبی باشه بدون بچه ها میرم خونش و یکی دو ساعتی پیشش میمونم و با هم از هر دری حرف میزنیم و چای خوش طعم و گاهی هات چاکلت با بیسکوییت و کیک میخوریم.

سمانه اغلب شبها همراه بچه های قد و نیمقدش میره مسجد محل، زمستون و تابستون هم نداره، چندباری به منم گفته بود بیا، پارسال یکی دو بار به اصرار اون بعد سالها رفتم مسجد و خوب بود (به جز البته رفتار نیلا که باعث نگرانی من شده بود اون موقع)، چند روز پیش بهم گفت برای چند روز آخر ماه صفر مسجد محل برنامه های مذهبی داره و با نیلا بیا، خب سامان که زیاد موافق نیست نیلا از این دست جاها بیاد و یا شخصیتی مشابه شخصیت بچه های سمانه داشته باشه. خب سمانه دختر بزرگش رو که هفت سالشه از الان یاد داده چادر سرش کنه و بقیه رو هم که چهار ساله و دو و نیم ساله هستند داره همزمان به این سمت و سو سوق میده ، سامان از این کار بیزاره، خودم هم البته اصلا دوست ندارم این حرکت رو، به خود سمانه هم حتی گفتم. البته سمانه اصلا و ابدا در ظاهر خشک مقدس نیست (چند ماه پیش بهم گفت  حافظ کل قرانه و کلی متعجب شدم!!) و ما 24 ساعته با هم شوخی میکنیم و مسخره بازی درمیاریم (در عین درددل کردنها) اما خب یه سری رفتارهاش رو من درک نمیکنم و قبول ندارم و با خودشم مطرح کردم اما خب در مجموع به هم احترام میذاریم و با هم هماهنگ هستیم و از جهات دیگه در عین اختلاف نظرها و حتی تفاوتهای فرهنگی (سمانه لر خرم آباد هست)، مشترکات زیادی داریم اما خب سامان به شدت نسبت به اینکه نیلا و حتی نویان با بچه های سمانه ارتباط داشته باشند بیزاره و اجازه نمیده نیلا رو ببرم خونشون و اصلا دوست نداره بچه های اون بیان خونه ما، اما خب وقتی من بهش بگم جایی میرم که بچه های سمانهه هم هستند و میگم که  نیلا رو هم میبرم با اینکه زیاد موافق نیست اما مخالفت شدید هم نمیکنه یعنی من راضیش میکنم و میگم برای روحیه نیلا خوبه و اونم قبول میکنه. خلاصه که الان دو شبه که با بچه ها رفتیم مسجد، یک شبش فقط نیلا رو بردم و نویان پیش سامان بود، یک شب که دیشب باشه هم نیلا رو بردم و هم نویان رو و بچه ها حسابی تو مسجد بازی کردند، خب انگیزه من برای رفتن به مسجد بابت خودم نبود، بیشتر بابت نیلا بود، آخه بچه های مسجد موقع نماز همگی تو یه اتاق که تجهیز شده و میز و صندلی و تخته داره جمع میشن  و یه خانم معلم بازنشسته هم بهشون آموزش میده، دلم میخواست به خاطر همین هم که شده نیلا رو ببرم که هم بچم از تنهایی دربیاد (نیلا یکماهه مهد کودک نمیره بچم) هم اینکه بودن در جمع رو یاد بگیره....دیگه این دو شب که رفتیم به نیلا حسابی خوش گذشته، برای خودم هم بد نبوده و روحیم رو بهتر کرده، البته خب من که میرم مسجد پوششم مثل بقیه نیست ( یعنی مثلاً موهام بیرونه و با مانتو هستم و کمی آرایش دارم)اما همه خوب و مهربونند و با احترام برخورد میکنند.

دو شب پیش خیلی یهویی داخل مسجد و موقع شام (به مناسبت ایام سوگواری اخیر شام نذری میدادند) سمانه همین دوست و خانم همسایه بهم گفت خیلی دلم گرفته، میای فردا حمعه بچه ها رو بذاریم پیش همسرامون و یک روزه صبح تا ظهر بریم قم؟ خب خیلی یهویی این پیشنهادو مطرح کرد و من خیلی جا خوردم، یه لحظه فکر کردم دیدم اتفاقا برای فردا هم نیلا و هم نویان و هم سامان صبحانه و ناهارشون تکمیله و شرایطم خوبه ( هر جایی میخوام برم و بچه ها رو پیش همسرم بذارم، صبحانه و ناهار نیلا و نویان و ناهار سامان رو براشون آماده و تو ظرفهای جدا میذارم که خیلی کار سخت و زمانبری هم هست اتفاقا) از قضا، دیدم نویان برای صبحانه حریره بادوم داره، نیلا و سامان هم ناهار استانبولی با گوشت دارند و نویان هم که شوید پلو با گوشت، همه این غذاها مال روز قبل بود و بچه ها دوست داشتند و هنوزم تازه بود و میتونستند بازم روز بعدش بخورند، دیدم دردسر غذا آماده کردن رو ندارم و صرفا باید غذاهایی رو که دارم تو ظرفهاشون بریزم و آماده بذارم، این شد که از سامان پرسیدم مشکلی نداره من برم؟ اونم گفت نه برو (خدایی اینجور وقتها هیچوقت نه نمیاره و غر نمیزنه و گاهی حتی استقبال هم میکنه من با دوستانم وقت بگذرونم).

دیگه فردا صبحش حدود ساعت شش صبح با سمانه دو تایی اسنپ گرفتیم پیش به سوی قم و حرم حضرت معصومه، قرار بود یکی از دوستان سمانه هم باهامون بیاد که دقیقه نود کنسل کرد و دیگه دوتایی رفتیم، با اسنپ خیلی راحت رسیدیم قم و حرم، زیارت کردیم و بعد هم صبحانه تو صحن حرم نون و پنیر و گوجه و خیار خوردیم و ساعت یازده و نیم هم اسنپ گرفتیم به سمت تهران، بیست دقیقه ای معطل اسنپ شدیم و دیگه حدود دوازده راه افتادیم و یک و نیم ظهر هم رسیدیم خونه، خیلی خوب بود....اصلا فکرشو نمیکردم اینطوری طلبیده بشم حرم حضرت معصومه، خب سامان علاقه ای به رفتن به اماکن مذهبی نداره، میدونستم اگر بهش بگم بریم قم منو میبره اما احتمالا خودش زیارت نمیکنه و این برای من حس خوبی نداشت (یکبار اول ازدواجمون رفتیم مشهد و سامان حاضر نبود بیاد داخل حرم زیارت کنه و همین باعث کلی ناراحتی شد تو سفرمون)، ترجیج میدادم همون خودم تنها برم. اینکه دغدغه بچه ها رو هم نداشتم و یک روز صبح تا ظهر رفتیم و برگشتیم خیلی خوب بود، تو صحن حرم هم از هر دری صحبت کردیم و چندتایی هم عکس گرفتیم و برگشتیم....

آخرین بار که قم رفتم شاید ده سال قبل بود و اون سفر هم خیلی عجیب و اتفاقی بود، خیلی دوست داشتم درموردش بنویسم اما از ترس قضاوت شدن نمینویسم چون خب همسفرم فرد معقولی نبود و اشتباه بود همسفرشدن باهاش، قبلتر هم شاید خیلی جوون و زیر بیست سال بودم که با پدر و مادر و خواهرام رفتیم قم و یادمه چقدر تو راه گرما زده و تشنه شده بودیم  و به نظرم خیلی طولانی اومده بود مسیرمون....آخ که چقدر دلم برای بابام تنگ شده. ۱۲ شهریور هم سالگرد فوت خواهر عزیزم بود، ۲۱ سال به همین سرعت گذشت و من تقریبا هنوز اغلب روزها به یادش هستم. اگر زنده بود یکسال از من کوچیکتر و الان ۳۸ ساله بود. مطمینم خداوند بهترین تصمیم رو براش گرفته و من راضیم به  رضای خدا. حتی درمورد پدر عزیزم هم که جاش خیلی خالیه همینو میگم. امیدوارم جایگاه خواهرم در اون دنیا به اندازه لیاقت و خوبیش در همین دنیا خوب و باشکوه باشه و روح پدرم هم در جوار رحمت خدا و در آرامش ابدی باشه. آمین

این شهریور ماه من به چهار نقطه کشور سفر کردم، سمنان (مراسم سالگرد دایی)، نوشهر (سفر سه روزه و ویلایی که ادارمون در اختیارمون گذاشته بود)، رشت (فوت عزیزجون سامان) و سفر نصفه روزه به قم تنهایی بدون همسر و بچه ها.... اولین بار بود که یه راه طولانی بدون بچه ها میرفتم، دلم میخواد فرصتی بشه و از این جور سفرهای کوتاه یک روزه بازم با سمانه برم، گاهی حتی دلم میخواست خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و مثلا دو روز با همین سمانه میرفتیم شمال و ویلای نوشهر اما خب میدونم نمیشه...

راستش دلم میخواد یک سفر یک روزه هم  همین شهریور ماه همراه سامان و بچه ها بریم  یه جای نزدیک مثل کاشان یا طالقان، تا الان کاشان یا طالقان نرفتم و حس کردم الان که هوا بهتر شده، یه سفر یک روزه کوتاه به یه شهر نزدیک که تا الان ندیدیم داشته باشیم خوبه، البته به سامان پیشنهادش رو ندادم اما میدونم ازش بخوام نه نمیگه و همیشه پایه هست. مثلا صبح ساعت هشت بریم، تا هشت و نه شب هم برگردیم و ناهار هم اونجا بخوریم و دو سه جای تاریخی و دیدنی رو هم ببینیم و برگردیم....

راستش دنبال دلخوشیهای کوچیک برای خودم هستم که حال دلم بهتر بشه و فکر و خیالاتم کمتر. از این فضای ناامیدی که تو جامعه و تو خونه خودم هست خیلی ناراحتم و از ته دلم از خدا میخوام حال دل خانواده من و همه خانواده ها و مردممون خوب باشه.

پی نوشت ۱: هفته پیش قرار بود با مدیر کل جدید جلسه آشنایی و معارفه داشته باشم و گزارش کارهای قبلی و کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که دارم رو بهش بدم که بهم یکساعت قبل قرار زنگ زدند و گفتند بیمار شده و کنسل کردند که راستش تو ذوقم خورد چون هم میخواستم زودتر تکلیفم معلوم بشه و هم اینکه بابت گرفتن وام بانکی در هر حال باید بچه ها رو خونه پیش سامان می‌ذاشتم و بیرون میرفتم و دلم میخواست هر دو کار یک روز انجام بشه که نشد و فقط کار بانکی رو انجام  دادم. حالا مجددا تماس گرفتند که زمان جدید جلسه با مدیر جدید رو با من هماهنگ کنند و قراره اطلاع بدم که شنبه بعدازظهر برام مناسبتره یا یکشنبه صبح. امیدوارم خدا کمک کنه و مدیر جدید نگاه مثبتی به من داشته باشه و به لطف خدا همکاری کنه که من دورکاربودنم ادامه پیدا کنه و بتونم بیشتر در کنار بچه هام بمونم. ممنون میشم دعا کنید برام.

پی نوشت ۲: رها جان دوست قدیمی و عزیزم (رها مامان نبات منظورم شما نیستی عزیزم، البته عرض سلام و ارادت)، از دیدن پیامهات بعد اینهمه مدت خیلی خوشحال شدم، فکر میکردم دیگه اینجا رو نمیخونی. کاش پیامها رو به جای قسمت "تماس با من" تو قسمت کامنتها مینوشتی که بقیه دوستان هم ببینند و منم بتونم همونجا پاسخ بدم. حالا اگر فرصت شد خودم با اجازه پیامها رو برای پست قبلی و در قسمت نظرات ارسال میکنم. من واقعا با دقت پیامهات رو برای دو مرتبه خوندم و فقط میتونم اینو بهت بگم که حرفات مثل همیشه منو تحت تاثیر قرار داد و تلنگر خوب و بجایی بود و خیلی بهشون فکر کردم. ممنونم که انقدر دلسوزانه وقت گذاشتی و برای من نوشتی رها جان. من یکبار به پیشنهاد و معرفی تو به روانشناس و زوج درمانگر مراجعه کردم و میخوام بدونی حرفهایی که میزنی همیشه برای من حایز اهمیت بودند و سعی کردم در حد ممکن بهشون فکر کنم و پایبند باشم. ممنونم دوست خوبم. زندگیت آروم و در پناه خدا باشی.

 

روح خسته

اغراق نکردم اگر بگم بدترین سفر عمرم به شهر مادری همسر یعنی رشت و بدترین بیماری زندگیم رو اونجا تجربه کردم، خدا برای هیچکس نخواد! چی کشیدم طی این یک هفته ای که اونجا بودیم! فقط دو روزش رو در حد دو سه ساعت بیرون رفتیم و عملا از شدت بیماری خودم و بچه ها حتی نمیتونستم تا سر کوچه برم چه برسه بیرون! چه هوای خوبی بود و چقدر حیف شد فرصتی که از دست رفت. درسته که به خاطر عزیز منصوره سامان اینهمه راه رفته بودیم، اما چقدر دوست داشتم حالا که رفتیم یکم جنبه تفریحی سفر هم مطرح باشه یا لااقل بتونیم درست و حسابی همه مراسمات عزیز رو شرکت کنیم اما نشد که بشه، همینکه تو یه مراسم هم شرکت کردیم جای شکر داشت با اون وضعیتی که دچارش شدیم، بچه هام هم چه عذابی کشیدند، چه تب بالایی داشتند و من با اون حال وحشتناک که گاهی حتی فکر میکردم نکنه دارم میمیرم باید به اونا هم میرسیدم و بدجور استرسشون رو داشتم، انقدر عرق میریختم و سرفه میکردم و ضعف داشتم که اگر به خاطر بچه ها نبود حتی نمیتونستم از جام بلند شم، حالا فکر کنید که بخوام به دو تا بچه اونم بچه مریض برسم و مدام پاشویشون کنم و بهشون دارو بدم و ببرمشون دکتر.... هر چی از عذابی که کشیدم بنویسم کمه. 

دیروز یعنی یکشنبه صبح برگشتیم، اصلا قرار نبودیک هفته بمونیم! نهایتا سه چهار روز تو برناممون بود اما مریضی من و بچه ها و ترس از شلوغی جاده  و گیر افتادن با دو تا بچه مریض باعث شد اونجا موندگار بشیم و ریسک موندن تو جاده رو به جون نخریم، میترسیدم بیفتم تو جاده، نویان و نیلا هر دو تب خیلی بالا داشتند و نویان هم بیرون روی و پاهاش بدجور به خاطر بیرون روی زخم شده بود و حتی خون میومد! (الهی بمیرم بچم چقدر بابت سوزش پاهاش اذیت شد)، وضعیت خودم هم اصلا خوب نبود، به زور سرم زدن کمی سرپا شده بودم اما همچنان در بدترین شرایط ممکن بودم. متاسفانه دو روز قبل برگشتنمون به تهران مامان و بابای سامان رو هم مبتلا کردیم، مادر سامان که همینجوری بدن ضعیفی داره و همیشه بیمار میشه اینبار که دیگه از همیشه بدتر. این مدت هم به خاطر بیماری عزیز سامان  و  بعد فوتش  هیچ استراحتی نداشت و حسابی خسته و ضعیف شده بود، دیگه مریضی من  و بچه ها هم بهش سرایت کرد و الان هم که ازش خبر دارم واقعا حالش خرابه و خیلی نگرانشم، وضعیت باباش هم تعریفی نداشت، اونم تب بالا کرده بود و نصفه شب که به خاطر بچه های خودم نمیخوابیدم یا صدبار تا صبح بیدار میشدم سراغ بابا  و مامانش هم میرفتم و به اونا هم دارو میدادم و بابای سامان رو هم پاشویه میکردم چون خیلی تبش بالا بود و اینا همه در حالی بود که خودم حالم خیلی بد بود و همچتان مریضی تو بدنم بود و خیس عرق بودم و گوش درد و سرفه امونمو بریده بود.... سه شب تمام نخوابیدم و پرستاری بچه ها و بابا و مامانش رو میکردم، یک روز قبل برگشتنمون هم که سامان مریض شد و تب و لرز کرد، هنوزم ادامه داره و با همین حال امروز رفته اسنپ، وضعیتش خوب نیست و رفته سرم زده! خدایا این چی بود افتاد به جون خانواده ما؟ مطمئنم سرماخوردگی و آنفلانزا و .... نبود، یا کرونا بود یا یه جور ویروس جدید، هر چی بود بدترین مریضی عمرم بود، یکی دو روز که بویایی و چشایی من رفت و چند روز هم هست که گوشهام گرفته، همینطوری هم عرق میریزم و جون توی تنم نیست، خدا رو شکر بچه ها از دیروز بهترند اما حال من و سامان و مادر و پدر سامان خوب نیست، از بد هم اونورتر، البته من یه زمانهایی بهتر میشم باز حالم بد میشه و کلاً متغیره اوضاعم.... خدایا این مریضی رو ازمون دور کن، خیلی سخته برام خیلی. 

یعنی هر چی تاکید کنم چقدر رشت که بودیم بهم سخت گذشت کمه! حالا تو این وضعیت خودم باید هوای مامان و بابای سامان رو هم میداشتم، دو روز آخر  با وجود مریضی خودم و رسیدگی به بچه ها، مشغول آشپزی کردن  و رسیدن به کارهای خونه مامانش بودم چون بنده خدا حتی نمیتونیست از جاش بلند بشه، سونیا خواهرشوهرم اومد و برای بابا و مامانش و سامان سرم زد بلکه حالشون بهتر بشه، اما تاثیر زیادی نداشت، و فعلا که هیچکدوم خوب نیستند. منم همچنان حال خوشی ندارم فقط نسبت به چند روز قبل کمی بهترم، هنوزم این مریضی لعنتی از بدنم بیرون نرفته.  خدایا هیچ نعمتی از سلامتی مهمتر نیست، از ما نگیرش و کمک کن زندگیم به حالت عادی و قبل رفتن به رشت و این مریضی لعنتی برگرده....

اما این روزها در کنار حال بد جسمی، طبق معمول هر ساله، افسردگی فصلی لعنتیم که معمولاً از اواسط شهریور و با تاریک شدن زودتر هوا شروع میشه و تا آذرماه ادامه داره، شروع شده، همش گریه میکنم، دست خودم نیست، انگار همه غمهای دنیا روی سینه من نشسته، یاد خاطرات گذشتته، یاد اموات و یاد مشکلات مادر و خواهرام میفتم و همش بغض میکنم....نمیدونم چطوری به این حال غلبه کنم، حال و روز خودم و زندگیم اصلا خوب نیست.... امروز داشتم فکر میکردم هیچ دوست ندارم عمرم بیشتر از این ادامه پیدا کنه و فقط دل نگران بچه هامم. 

دختر سه ساله یکی از بلاگرهایی که تو اینستاگرام دنبال میکنم خیلی ناگهانی فوت کرده و من بارها در طول روز به یاد اون بچه بغض میکنم و با دیدن فیلمها و عکسهاش گریه میکنم، وقتی خبرش رو فهمیدم از ته دل زار زدم، نه یکبار که هزار بار.... 

از شدت غم و ناراحتی به همسرم پناه میبرم، منو در آغوش میگیره و تلاش میکنه حالم رو خوب کنه، بچه هام و شیرین زبونیاشون دلخوشیهای بزرگ این روزهامند اما هیچی نمیتونه غم درون من و افسردگی این روزهام رو درمان کنه، فقط شاید تسکین موقتی باشه...

امروز که از خواب بیدار شدم حال جسمیم حتی از دیروز هم بدتر بود، ساعت یازده صبح از اداره زنگ زدند و گفتند مدیر جدیدمون قصد داره با تک تک کارمندان بصورت انفرادی صحبت کنه، مسئول دفتر مدیر از من خواست فردا ساعت یازده محل کارم باشم، گفت گزارشی از کارهایی که این مدت انجام دادی، کارهای در دست اقدام و پیشنهاداتی که برای آینده داری آماده کن که در جلسه ارائه بدی، راستش ترجیح میدادم این هفته با این وضعیت جسمی بد با من تماس نمیگرفتند و از خونه بیرون نمیرفتم، آمادگیشو نداشتم، اما دیگه چاره ای نیست، دارم  مرور میکنم که به مدیر جدید چیا بگم و گزارش کارم رو هم آماده میکنم، یه چیزهایی از قبل آماده دارم و باید بروزرسانیش کنم، از طرفی با خودم گفتم شاید این فرصت مناسبی باشه که به امید خدا بتونم برای ادامه دادن دورکاری با مدیر جدید صحبت کنم، خدایا یعنی میشه مدیر جدید هم موافقت کنه و من بتونم مدت بیشتری در کنار بچه هام بمونم؟ خدایا خودت میدونی این دو بچه همه زندگی منند و هیچکس به خوبی من نمیتونه ازشون مراقبت کنه، خودت راهی باز کن که بتونم خودم بالای سرشون باشم و از گرفتن پرستار بی نیاز بشم.

میشه لطفا دعام کنید که بتونم موافقت مدیر جدید با ادامه دورکاریم رو جلب کنم؟

و میشه بازم لطفا دعام کنید که بتونم بر این غم درونم غلبه کنم و اتفاق مثبتی بیفته و حال دلم بهتر بشه؟

خونمون رو هم که نتونستم بفروشم و امسال هم همینجا هستم، میدونم اگر اینکارو انجام میدادم حال و روزم بهتر بود اما نشد... از خونمون انرژی بدی میگیرم، کوچیکه و وسایل بچه ها و خودمون زیاد و و همش ریخت و پاشه، باید تغییراتی توش بدم حالا که بازم اینجا موندگارم، چاره ای نیست...چقدر خوب میشد تو دورانی که دورکار بودم میتونستم جابجا بشم، انگار طلسم شده فروش این خونه! بازم شکر خدایا، شاید بهترشو برام در نظر داری، فقط یکاری کن دلم  دوباره کمی گرم بشه به این خونه، درست مثل زمانیکه بالکن این خونه رو تزیین کردم و شبها میرفتیم توش مینشستیم و خوراکی میخوردیم.

این مدت انقدر گرفتار مریضی خودم و بچه ها و گرفتاریهای ریز و درشت بودم که نشد کامنتهای چند تا پست قبلتر رو پاسخ بدم، الان هم به نظرم موضوعیتش رو از دست داده و با عرض شرمندگی همینطوری بی پاسخ میذارم بمونه، انشالله سعی میکنم از این به بعد بیشتر بنویسم و پیامها رو هم زودتر پاسخ بدم، خواهش میکنم برام بنویسید، خدا رو هزار بار شکر که شماها رو دارم من....به خدا قسم انقدر از اینکه میبینم سراغی از من میگیرید و خوب و بد حالم براتون مهمه احساس خوبی میکنم که قابل بیان نیست.... من دوستان زیادی ندارم، شما جای خالی دوستانم در دنیای واقعی رو برای من پر کردید.

خدایا خودت میدونی چقدر حالم بده، خودت دستمو بگیر، خودت بلندم کن و مرحمی بر روح خستم باش، هوای من  و زندگیمو خودت داشته باش...

هوا اینجا چقد دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد...

با هزار بدبختی یکشنبه ظهر خیلی یهویی راه افتادیم سمت رشت که تو مراسم سوم عزیز سامان (اسم قشنگش منصوره بود و بچه ها صداش میکردند عزیز منصوره) شرکت کنیم،  انگار خود عزیز ما رو طلبید، به خدا که هیچ امیدی نداشتم با شلوغی شهریور ماه و حرفهای اطرافیان که جلوتر رفته بودند رشت و از شلوغی جاده میگفتند ابدا به مراسم سوم برسیم، برای خاکسپاری هم شرکت  نکرده بودیم و برام مهم بود این مراسم رو باشم. خب من در خوشبینانه ترین حالت فکر میکردم سر خاک عزیز بعد مراسم و برای فاتحه خوانی و یا برای شام بعد مراسم میرسیم، اما دوازده و نیم ظهر و طی یه تصمیم ناگهانی و با کلی اذیت و بدو بدو و حاشیه و بگو مگو (روال همیشه) راه افتادیم و ساعت پنج و نیم عصر و در  حد نیمساعت چهل دقیقه مراسم رو رسیدیم که شرکت کنیم ‌ (مراسم از ساعت پنج تا شش عصر بود) . تو جاده که بودیم ، خودم تو دلم با عزیزجون صحبت کردم و با بغض و گریه بهش گفتم من خیلی دوستت داشتم عزیز جون و خودت خوب می‌دونی میدونم که تو هم منو دوست داشتی و تعریفم رو همیشه میکردی، دعا کن بتونم حداقل کمی از مراسمت رو برسم بیام و حضور داشته باشم، از خدا هم کمک خواستم. خدا شاهده از همیشه جاده بهتر بود و راحتتر از دفعات قبل هم رسیدیم و از ترافیک به جز پنج دقیقه اونم تو رودبار دیگه خبری نبود، تازه بیست دقیقه هم به استراحت سامان وسط جاده گذشت و با این حال به نیمساعت شرکت در مراسم و رفتن سر خاک و باقی چیزها رسیدیم. تو ماشین در حال حرکت هم لباس بچه ها رو  تنشون کردم و  نویان رو تعویض کردم و موهای نیلا رو هم دم اسبی و بالا درست کردم و خودمم مانتوی سیاه مجلسی و شال حریر مشکی و کفش مجلسی پاشنه بلندم رو (بعد سالها شاید) پوشیدم و جورابمو هم که تازه گرفته بودم عوض کردم و موهامو هم شونه زدم و یه آرایش خیلی خیلی ملایم در حد کرک پودر و پنکیک و یه رژ خیلی کمرنگ زدم و کمی مداد مشکی داخل چشمم کشیدم که به عنوان عروس خانواده که بعد سالها همه اقوام شوهرش رو یکجا میبینه به نظرم لازم بود چهرم از ماتی و بی‌حالی دربیاد و در عین حال نشون نده آرایش خاصی کردم. جالبه که تا الان فقط در حالت توقف ماشین اینکارها رو میکردم (به جز مثلا آرایش ملایم) و انگار با دو تا بچه خوب پیشرفت کردم تو شرایط اضطراری! مانتوم رو شانسی شب قبلش از خواهرم مریم امانت گرفته بودم (فکر نمی‌کردم فرداش ممکنه بریم) و تیپم در کل بد نبود با همه هول هولکی شدنها و به نظرم خوش قیافه شده بودم و از غذا یکی دو نفر جلوی مادرشوهرم تعریفمو کردند. تو پرانتز بگم برای اولین بار تو عمرم ده روز قبلترش رفتم کاشت مژه کاملا طبیعی و کلاسیک ( شبیه ریمل زدنه) انجام دادم و یک روز قبل رفتن به رشت هم بعد اینکه رفتم به دندانپزشکی و مرحله آخر ایمپلنت دندانم رو انجام دادم، بابت اونهمه موهای سفیدی که رو سرم بود و مدتها احساس نیاز میکردم باید رنگ بشه و حال و انگیره اینکارو نداشتم، رفتم آرایشگاه و ریشه موهامو رنگ کردم (البته رنگ اضافه اومد و بخش بیشتری از موهام رنگ شد و موهای صدرنگم از چندرنگی درومد، تازه به خاطر براشینگ بعد رنگ مو، موهای زبرم حالت دار و زیبا شد و دو سه روزی حالتشو حفظ کرده بود و تو مراسم خوش حالت بود). قبل عید هم خب رفته بودم و یه خط چشم خیلی خیلی نازک تتو کرده بودم و پیشونیمو هم بوتاکس زده‌بودم و اینکارها به نظرم روی چهرم تاثیر خوبی گذاشته بود و اینو من بی اعتماد به نفس میگم، فقط امان از این پوست داغون و درست نشدنی و البته اضافه وزن زیاد و قد متوسط رو به کوتاه که همچنان باعث میشه ظاهرم رو متوسط رو به پایین بدونم خیلی اقوام رو هم بعد سالها دیدم و مادر سامان به من معرفی کرد و اتفاقا خیلی با نظر لطف با من برخورد میکردند و بهم احترام میذاشتند. چقدر توضیح اضافه دادم! برگردم سر اصل موضوع، خدا رو شکر به اصل  مراسم و فاتحه خوانی سر مزار عزیزجون و شام بعدش هم رسیدیم و به نظرم خود عزیز ما رو طلبید و رسیدنمون به موقع خیلی عجیب بود، اینو منی میگم که تو این سالهای بعد ازدواجم دست کم سی چهل باری رشت رفتم و یه برآورد نسبتا دقیقی از شرایط جاده دارم، واقعا قرار بما و مقدر بود ما سر خاک عریز برسیم و تو مراسمش باشیم. بماند که بچه ها کمی اذیت می‌کردند بخصوص نویان کوچولو و منم که خسته راه... 

اما چشمتون روز بد نبینه درست و دقیقا فردای رسیدنمون به بدترین شکل ممکن که تو چند سال اخیر بی سابقه بوده مریض شدم، این شدت بیماری در این چند سال اخیر سابقه نداشته. سردرد و کمردرد و پادرد و تب بالا و فشار خون خیلی پایین و آبریزش بینی و سرفه های وحشتناک و بی حالی و ضعف بدنی خیلی شدید و رنگ پریدگی صورت. خودم حدس میزنم کرونا بوده باشه، سویه جدیدش دقیقا با علایم من همخوانی داره اما دکتری که تو رشت بعد گذشت دو روز از مریضیم بهش مراجعه کردم حرفی راجب کرونا نزد.

تمام دل نگرانی من بابت سرایت مریضی من به بچه هام بود که از صبح امروز چهارشنبه و بعد حدود سه روز بالاخره این اتفاق افتاد، انتظارشو هر لحظه داشتم چون بچه هام خیلی خیلی به من وابسته اند و مدام به من میچسبند و میان بغلم.‌ ماسک هم که نمیشه ۲۴ ساعته زد و تازه نویان از صورتم میزنه کنار و برمیداره. با این حال امیدداشتم شاید خدا کمک کنه و اتفاقی برای بچه ها نیفته که خب نشد که بشه. خلاصه که از صبح امروز چهارشنبه هردوتاشون تب بالا کردند و عذر میخوام نیلا هم اسهال و دل پیچه، نویان هم سرفه و تب و و سردرد و بی‌حالی شدید و شاید هم گوش درد با توجه به اینکه دکتر اطفال تو کلینیک کودکان رشت امشب گفت گوشش کمی التهاب و چرک داره و البته گلوش هم... 

این دو سه روزه با حال مریض خودم بدترین روزها رو گذروندم تک و تنها، چون مادر و پدر سامان تقریبا بیشتر ساعتها خونه نبودند و خونه عزیز و در حال رسیدگی به مهمانها بودند.‌...سونیا هم که خب به دلایل مبهم نتونست کمکی بکنه و از بچه ها اندازه دو ساعت نگهداری کنه. مامان و بابای سامان چند روزه صبح و ظهر و شب خونه عزیز خدابیامرز سامان میرن که تو یه روستا نزدیک رشت هست. مدام مهمان میاد به صرف شام و ناهار و برای من جالبه که این رسم هنوز هم در یه سری روستاها ادامه داره و البته  به شخصه چندان موافقش نیستم هر چند خب مزایایی هم داره.

این چند روز خیلی احساس تنهایی کردم و همسرم هم شدیدا مایه اعصاب خوردیم بود. گاهی می‌خوام سرشو از تنش جدا کنم! تا من برم دکتر و بفهمم چه مرگمه و سرم بزنم بیشتر از دو روز تو حال مرگ بودم با فشار ۸ روی ۵! نیمه شب دیشب چهارشنبه ساعت یک تازه اومدیم درمانگاه شبانه روزی و نزدیکای سه شب ویزیت شدم. سامان و دو تا بچه هام تو ماشین و در حال بیقراری و گریه! و منی که تب و لرز داشتم و بدجور می‌لرزیدم و سامان که از خستگی نگهداشتن بچه ها تو ماشین همش غر میزد و آخرش هم بدجور دعوامون شد با اون حال مریض من و فشار خیلی پایین... وای که چقدر همه چی سخت و عذاب آور میشه گاهی تو زندگیمون! آخرش هم دکتر سرم نوشت اما با قاطعیت و دلخوری به سامان گفتم الان سرم نمی‌زنم و بچه ها دیگه تحمل ندارند و برگشتیم خونه مامان سامان (بدون حضور خودشون)، تازه عصر  امروز چهارشنبه با بابای سامان رفتیم درمانگاه سرم زدیم که البته بعدش هیچ بهتر نشدم، فقط مریضی بچه ها اضافه شد و بدجور منو دل نگران و کلافه کرد. آخه چطوری با این حال بد خودم که تقریبا رو به قبله بودم بهشون می‌رسیدم؟؟؟ چرا هیچ جا ما هیچ کمکی جز خودمون و خدا نداریم آخه!؟
الان ساعت سه صبحه و من بیماری وحشتناک خودم و هزار تا مشکلم رو فراموش کردم و نگران از اینکه تب بچه ها بالا نره نمیتونم بخوابم. البته تازه مسکن دادم و می‌دونم دو سه ساعتی تب نمی‌کنند اما خب بازم نمیتونم بخوابم از ترس اینکه خوابم ببره و تبشون بالا بره و خدای نکرده خطرناک باشه بخصوص درمورد نویان.‌ حالا ساعت گوشیم رو هم هر یکساعت تنظیم میکنم که منو بیدار کنه که بچه ها رو چک کنم اما خب فعلا که بیدارم.‌
اینم زهرمارترین سفر عمرم شد، درسته به نیت شرکت تو مراسم مادربزرگ سامان که واقعا دوستش داشتم و عزادارش هستم اومدیم و قصد سفر تفریحی نداشتیم اما اگر حالم انقدر بد نمیشد یا دست کم بعد من بچه هام مریض نمی‌شدند شاید اگر شرایطش بود دوری هم اطراف شهر می‌زدیم که بچه ها هم لذتی ببرند که با شرایطی که پیش اومد نمی‌شه، فقط سه شنبه ظهر بردمشون کنار ساحل تو بندر انزلی درحالیکه بیماری امونمو بریده بود و به زور سر پا بودم و بچه ها رو تر و خشک میکردم و لباسهای خیسشون رو درمیاوردم و لباس جدید میپوشوندم و غذا میدادم و...... فقط به عشق بچه هام با اون حال خرابم بلند شدم به سختی حاضرشون کردم راه افتادیم، بچه ها کنار دریا حسابی آب بازی کردند، بخصوص نویان که بدون ترس حسابی تو آب دریا کیف کرد. متاسفانه نیلا خیلی یهویی از دیدن پرواز پاراگلایدر تو آسمون و‌ شنیدن صداش وسط آب بازی دچار استرس و شوک عصبی شد و گوشاشو گرفته بود و با گریه میخواست برگردیم. دیگه شرایط رو که دیدیم بعد دو ساعت از انزلی راه افتادیم رشت سمت خونه مامان سامان (البته خودشون نبودند و خونه عزیز جان بودند). در کل بد نبود و  یکم حالمو بهتر کرد. امروز هم باز  به عشق بچه ها و با وجود وضعیت بد خودم، بعد دادن دارو به هر دوشون  (میدونستم دو سه ساعتی بعد خوردن دارو و تا وقتی اثرش هست حالشون خوبه و مشکلی نیست ببرمشون بیرون هوا بخورند) بردیمشون سمت فومن و صومعه سرا دوری زدیم، بماند که با وجود بحث های همیشگی سیاسی و مذهبی بین من و سامان تو ماشین باز جر و بحثمون شد و طبق معمول کوفتمون شد!!!
برای اولین بار به شدت احساس سربار بودن و مزاحم بودن بهم دست داده اینجا. بخصوص که حس میکنم یا وجود مریض شدن من و بچه ها از همون اول راه باری شدیم روی دوش خانواده همسر اونم بین اینهمه دغدغه‌ای که بابت مراسمات مادرشوهر و اومدن مهمونها و... دارند بخصوص که بابای سامان هم از جمله بزرگان جمع هست. هر بار که میایم با یه سری حاشیه های  جدید گند می‌زنیم به حال خودمون و این بدبختها و میریم. هر بار چیزی پیش میاد و حاشیه ای. طوری شدم که دیگه نه تو خونه خودم دلم خوشه نه جای دیگه ‌. نه دوست دارم برگردم تهران و به خونه خودم، نه دوست دارم اینجا بمونم. دلم میخواد فرار کنم از این حجم مسئولیت که حتی تو بدترین و سخت‌ترین بیماری خودم باید سر پا باشم و هیچکس هم کمکی بهم نمیکنه، همسر درسته کمک حاله اما تهش کم میاره و عصبی میشه و غر میزنه و چرت و پرت میگه... یکی غیر خودمون دو تا نیست که گاهی کمکی بهمون بده تو نگهداری بچه ها..
همیشه در نظر خودم شدیدا بدشانس و بداقبال بودم و برای بار هزارم بهم ثابت شد که اشتباه فکر نمیکنم و بحث مسخره انرژی منفی دادن به کاینات مطرح نیست! یکم هم مدتیه خرافی شدم و میگم نکنه چشم و نظری در کار باشه..آخه با حال خیلی خوب اومدیم اینجا و یک دفعه به این روزگار افتادیم (من و بچه ها تو سمنان و نوشهر کاملا خوب بودیم و سلامت) نمی‌دونم یهویی چی شد که از همون روز اول به این حال رو روز خراب افتادم، اول من و الانم که بچه هام.
خواستم چند خطی بنویسم و خبری از احوالات داغونم داده باشم... نوشتن این متن کمی از نگرانیم بابت بچه ها کم کرد و زمان خیلی زود گذشت چون الان که ساعت شش صبح پستم رو تموم میکنم حتی ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم و مراقب بچه ها و کنترل تبشون و دادن دارو و پاشویه بودم. 

اعصابم خراب و خط خطیه... بیماری خودم، اخلاق گند همسر و اخلاق نه چندان خوب خودم و درک نکردن همدیگه و تفاهم نداشتن به معنای واقعی کلمه، رسیدگی به بچه ها که اگر مریض هم نبودند با حال جسمی وحشتناکم، خیلی سخت بود چه برسه به الان که مریض هم شدند، آینده نامعلوم  خودم از  حیث ادامه یا عدم ادامه دورکار بودنم و فکر گرفتن پرستار جدید برای بچه ها و هزار تا چیز دیگه، فروش نرفتن خونه و موندگار شدنم اینجا یکسال دیگه با وجود کوچیکی خونه و وسایل زیاد، آینده کاری نامعلوم همسر و درآمد ناچیز و نامشخص و احساس همیشگی نگرانی و الان هم که ظاهراً افسردگی فصلیم داره نشونه هاش میاد، سریع و بیرحم! ( معمولا هر سال از اواسط شهریور شروع میشه تا اواخر آبان و یا اوایل آذر معمولا و هر سال نسبت به سال قبل شدت و ضعف داره).

الان هم که اینجا تو رشت گیر افتادیم، بچه ها مریضند و اگر تعطیلات سه روزه هم نبود باز جاده های شمال تو شهریور ماه شلوغ بود چه برسه به الان که چهارشنبش هم تعطیل بوده، منم نمیتونم ریسک کنم و با حال خراب خودم و مریضی بچه ها بیفتیم تو جاده شلوغ و ترافیک چند ساعته وگرنه تصمیم داشتیم فردا پنجشنبه آخر شب برگردیم. 
الان که بالا سر بچه ها با دل نگرانی بیدارم و هر چند دقیقه دمای بدنشون رو چک میکنم این پست رو با گوشیم و از منزل مادر همسر نوشتم. 
کامنتهای پست قبلی رو هم فعلا بدون پاسخ تایید میکنم تا انشالله تو اولین فرصت بعد برگشت به تهران پاسخ بدم. اینجا تو این وضع و با گوشی نه چندان مناسبم خیلی برام سخته تایپ کردن و پاسخ دادن. شرمنده  تک تک شما عزیزانم هستم. تا جایی که بشه اغلب دوستان وبلاگیم رو میخونم اما خب بی صدا و خاموش. بازم هزاران بار شرمنده ام. شرایطم اصلا خوب نیست. 
خدایا هوای بچه هام رو داشته باش و کمک کن تا فردا حالشون بهتر بشه و حال من هم بهتر بشه و این بیماری لعنتی تموم بشه تا بتونم به بچه ها برسم و مراقبشون باشم...

الان که از سر شب تا الان (ساعت هفت صبحه) بالای سر بچه هام بیدارم و  در حالیکه حال خودم هیچ تعریفی نداره ثانیه ای چشم روی هم نذاشتم، برای هزارمین بار بهم ثابت شده که چقدر سخته مادر بودن، خیلی خیلی سخته و کار هر کسی نیست واقعا. الان کاملا حق میدم به یه سری زوجها که تصمیم میگیرند هیچ وقت بچه دار نشند چون آمادگیشو در خودشون نمی‌بینند، قبلاً درک نمی‌کردم و یه جور لوس بازی میدونستم. بچه خیلی خوب و شیرینه اما با خودش هزاران هزار وظیفه و تعهد مادام العمر میاره و هیچگونه قدردانی و پاداشی در کار نیست. همینکه فردا روز بچه ها  طلبکار و نمک نشناس نباشند و بابت خیلی مسایل ریز و درشت مایه آزار مادر و پدر رو فراهم نکنند، ته خوش اقبالیه برای والدین. از الان برای خودم پیش بینی میکنم این روحیات احتمالی رو که به وقتش راحتتر بپذیرم، همه محبتها و‌ کارهام رو بی چشمداشت انجام میدم و جز سلامتی و خوشبختیشون هر جا که هستند انتظاری ندارم، چون قبول دارم که قطعا خودخواهی من هم برای چشیدن طعم مادری در به دنیا آوردنشون خیلی نقش داشته‌ . راستش از اونا و خدا ممنونم که بهم این اجازه و فرصت و توفیق رو دادند که مادرشون بشم با همه سختی‌ها اما خب الان خیلی راحتتر حق میدم به زوج‌هایی که تصمیم به باروری نمیگیرند با اراده و تصمیم خودشون اما در عین حال می‌دونم که احساسات نابی رو در عین  سختی‌ها از دست میدند و باید همه جوانب رو در نظر بگیرند. به هر حال من هیچ طلبی از بچه هام در آینده ندارم و از الان دارم تمرین میکنم. فقط می‌خوام همیشه خوشحال و سلامت باشند و خوب و سالم زندگی کنند و انسانهای دوست داشتنی و موفق و خوبی برای جامعشون بشند‌، خدای من هم بزرگه. گاهی فکر میکنم اگر من بمیرم کی میتونه مثل خودم هوای بچه هام رو داشته باشه؟ خدایا نذار اتفاقی برای من و همسرم بیفته، بچه هامون بهمون نیاز دارند... من علاقه ای به عمر طولانی ندارم اما به خاطر بچه هام همیشه از خدا خواستم هم من و هم سامان سلامت باشیم و در عین سلامتی سالهای سال سایمون بالای سرشون باشه که هیچکس نمیتونه جای پدر و مادر واقعی آدم رو بگیره، الهی که هیچوقت به خاطر پیری و مریضی باری روی دوششون نباشیم و محتاج کمک بچه ها نشیم که از کار و زندگی و لذتهای دنیوی به خاطر رسیدگی به ما محروم بشند حتی اگه در حد چند ماه کوتاه باشه. الهی آمین.

پی نوشت ۱: محض اطلاع دوستان عنوان پست بخشی از آهنگی از تتلو هست بنام «مهمونی»:


« هوا اینجا چقدر دلگیره و دل سیره انگار و یه بارونی دلم میخواد

چقدر تنها بده هر جا میرم غم پیشمه و من یه مهمونی دلم میخواد»

(فقط همین قسمت از آهنگ با احوالات من تناسب داره و بقیش ربطی نداره حقیقتا خودتون خواستید برید آهنگ رو گوش کنید به اسم مهمونی از امیر تتلو البته اون عبارت «من یه مهمونی دلم میخواد» آخر هم در حال حاضر و با این حال داغون خودم و تب و مریضی بچه ها تو سفر و وضعیت نابسامان زندگیم موضوعیتی نداره و آخرین چیزیه که الان بهش نیاز دارم!!!


پی نوشت ۲:  و باز منی که تو  خلوت  و تاریکی شب گاهی به زندگی جدا از همسرم و آینده پیش رو فکر میکنم... اینکه شاید برخلاف تصور عموم این کار به نفع بچه هامون هم باشه، ما برای هم ساخته نشده بودیم، هنوزم همو دوست داریم و به هم میکنیم اما عشق و علاقه بینمون چیزی رو عوض نکرد و حریف تفاوتهای ریشه دار فکری بینمون نشد. حتی پول زیاد هم بعیده چیزی رو تغییر بده دیگه...اعتراف سختیه، نوشتنش هم برام سخته اما فکر میکنم یه حقیقت تلخه که باید برای همیشه بپذیرم. عشق گویی ناجی زندگی ما نبود...

خسته و بی رمقم. بیشتر از اونچه که بشه تصورشو کرد...

خدا نگهدار عزیز جون (+سفر نوشهر)

انقدر بی رمق  و کم انرژیم که به زور به کارهای بچه ها میرسم، خونه و زندگیم بماند، به زور یه چیزی برای خوردن بچه ها آماده میکنم وگرنه که خودمون دو تا به لطف غذاهایی که قبلا پخته و فریز شده سر میکنیم. خب قلق من تو این سالها این مدلی بود دیگه، نمیتونستم هم برم بیرون سر کار هم برای خودمون و بچه ها (حالا قبلترها نیلا به تنهایی) همیشه خدا غذای تازه و به روز آماده کنم، گاهی غذای تازه میپختم و میخوردیم و گاهی هم اگر قابل فریز کردن بود مثل خورشت قیمه یا قرمه سبزی یا حتی فسنجون و کرفس یا مایه ماکارونی و مایه لوبیاپلو و مایه عدس پلو فریز میکردم و طی حداکثر یکماه میخوردیم....خب برای بچه ها هم اینکارو گاهی میکنم اما با مواد غذایی کاملا تازه و احتیاط خیلی بیشتر فریز میکنم و طی مدت کوتاه‌تری بهشون میدم، خیلی وقتها هم روزانه براشون ناهار و شام درست میکنم بخصوص الان که حضوری سر کار نمی‌رم که خب خیلی هم  وقت گیره. متاسفانه غذای هر کدوم از ما با هم فرق میکنه و الان طوریه که معمولا در یک وعده سه مدل غذا داریم، من و سامان یک غذا (گاهی حتی ناهار و شام من و سامان هم متفاوته با توجه به رژیمی که من دارم)، نیلا یه غذا میخوره و نویان هم یه غذای دیگه که معمولا له شده و پوره شده هست، این درمورد صبحانه ، ناهار و شام صادقه و حقیقتا گاهی درمانده میشم به کی چی بدم. البته الان دارم نهایت تلاشم رو میکنم که غذای نیلا رو با خودمون هماهنگ کنم که گاهی میشه و گاهی نمیشه چون نیلا هم همه جور غذایی نمیخوره و مثلا غذاهایی که رب داره رو زیاد علاقه نداره یا با اشتها نمیخوره. در مجموع هر کسی منو میبینه و مدتی رو با من سر می‌کنه میگه خیلی زیاد به تغذیه بچه ها میرسم و حتی گاهی بیش از حد و حتی میگن مادری رو تا این حد وسواس روی غذا خوردن بچه ها مثل من ندیدند. تا الان چند نفری از جمله مادر و مادرشوهر و همکار و پرستار سابق بچه ها و... اینو بهم گفتند که خب هم به جور تعریفه هم خب میگن عذاب دادن خودته و نیازی به اینهمه حساسیت نیست و میگن یکم بیخیال باش و بچه ها از نخوردن گوشت و مرغ و غذاهای خیلی مقوی هیچیشون نمیشه.

خلاصه کلام اینکه این روزها انقدر بی انرژیم که الان سه روزه یه حمام رفتن ساده رو به تاخیر انداختم درحالیکه واجبه که برم! همینکه بتونم شکم این سه نفر (غیر خودم!) رو سیر کنم هنر کردم، خونه انقدر ریخت و پاش و نامرتبه که اعصابم رو به هم میریزه! هم من و هم سامان خیلی زیاد هم مرتبش میکنیم اما کمتر از چند ساعت بعد انگار نه انگار، یه کوه ظرف نشسته و کلی وسیله و اسباب بازی و ظرف و ظروف و ملاقه و کفگیر و وسایل خونه سازی و لباس و مداد رنگی و کاغذ و دستمال کاغذی پاره شده وسط خونه رژه میره! خونمون هم که کوچیک، دیگه طاقت فرسا شده این موضوع.

گاهی هزار هزار بار خدا رو شکر میکنم که نمیخواد وسط این اوضاع حضوری سر کار برم، درسته تو خونه موظف به انجام یه سری امور محل کار هستم اما خب خیلی خیلی بهتره از سر کار رفتن روزانه و صبح زود از خواب بیدار شدن و عصر با عجله تو این گرما برگشتن و فکر کردن به اینکه مثلا بچه ها در چه حالند و با پرستارشون اوکی هستند یا نه (یا حالا مثلا مهدکودک) و فکر شام و ناهارشون کردن هست. 

مدیر سابقم که با دورکاری من موافقت کرد رسما از هفته پیش تغییر کرد، و فرد دیگه ای جاش اومده که هنوز ندیدمش و نمیدونم رفتار و رویکردش چطوریه! آیا همچنان اجازه میده دورکار بمونم یا نه؟ میگن به نظر آدم بدی نیست اما فعلاً همه چی مبهمه و من فقط خدا خدا میکنم حداقل تا دوسالگی نویان بتونم دورکار بمونم، بیشترش رو بعید میدونم موافقت کنند... لطفا شما هم برام انرژی مثبت بفرستید، دورکاری سه ماهه دومم 30 مهر تموم میشه و نوبت تمدید یا عدم تمدیدشه، الهی که بازم تمدید بشه.... به خدا نمیدونم اگر تمدید نشه بچه ها رو چکار کنم و به کی بسپارم، همه توکلم به خداست.

خب ما پنجشنبه هفته قبل (2 شهریور) حدود ساعت دو بعد از ظهر رفتیم سمت سمنان برای مراسم سالگرد دایی مرحومم، مراسم از ساعت 5 تا شش بعد از ظهر انجام شد و یه سری اقوام رو هم که چندسال بود ندیده بودم دیدیم و خوش و بش کردیم. خب من خیلی از اینها رو زمانی که تازه متاهل بودم و بچه ای نداشتم یا وقتی نیلا خیلی کوچیک بود دیده بودم و الان خب با دو تا بجه برای خودم هم حس جالبی بود، دیدن دوبارشون، بخصوص وقتی میدیدم بچه ها و بخصوص نویان چقدر در مرکز توجه هستند. خودم هم بعد مراسم خونه داییم  با یه سری اقوام از جمله خاله و دخترخاله مامانم گرم صحبت شدیم و شام هم همونجا خوردیم و بعد شام برگشتیم خونه پدری که 30 کیلومتری خونه داییم بود (داخل همون روستایی که پدر  و خواهرم به خاک سپرده شدند). فردا ناهار هم به صرف آبگوشتی که مریم خواهرم درست کرده بود اونجا بودیم و حدود 5 عصر همراه مادرم راه افتادیم سمت تهران. قرار بود شنبه راهی نوشهر بشیم همراه مادرم، مادرم رو هم راضی کردیم با ما بیاد نوشهر (هرچند نمیدونستم تصمیم درستیه یا نه بنا به هزار  و یک دلیل که گفتنش از حوصله خارجه). اولش تصمیم داشتیم یک راست از سمنان بریم سمت نوشهر اما سامان شنبه بابت یه کاری حتما باید تهران میبود و دیگه مجبور بودیم برگردیم تهران و از خونه خودمون بریم، فکر میکردم کار سامان خیلی زود تمام بشه اما تا دو بعد از ظهر روز شنبه طول کشید متاسفانه! ویلایی که نوشهر گرفته بودیم متعلق به محل کارم بود و از ساعت دو ظهر همون روز و بلکه یکم زودتر میشد واردش شد اما سامان تازه دو ظهر رسید خونه! انقدر حرص خوردم که حد نداشت، هم اینکه نمیخواستم تو جاده به شب بخوریم و نگران مشکلات احتمالی بودم هم اینکه خب  دوست نداشتم زمانی رو که ویلا در اختیارمون بود الکی از دست بدیم! دیگه حدود ساعت سه و ربع راه افتادیم سمت نوشهر و عملا به دلیل یه سری معطلیهای دیگه ساعت چهار و نیم افتادیم تو جاده، اما چشمتون روز بد نبینه، با اینکه روز شنبه بود به دلیل ترافیک سنگین مسیر، یکجا نزدیک ساعت شش عصر پلیس راه بند زد و گفت یکساعت باید همینجا بمونید! کلی عصبی شدیم بخصوص با وجود دو تا بچه تو ماشین! سابقه نداشت این اتفاق تو سفرها برامون بییفته خب، اما یه جوری کنار اومده بودیم که دیدیم یک ساعت شد سه ساعت!!! باورکردنی نبود! ساعت شده بود هشت و نیم غروب و به تاریکی خورده بودیم همونی که من ازش ترس دارم اونم تو جاده چالوس که پر از پیچ و خم و کوه هست! هر طور بود این سه ساعت توقف رو گذروندیم، راه افتادیم دوباره و هنوز بیست دقیقه نشده بود که دوباره پلیس راه رو بست! ورودی تونل کندوان! اینبار گفتند جاده تا دوازده شب بسته است، حالا ساعت چند بود نه شب!!!!! وای که چقدر من و مامانم و سامان عصبی شدیم! اصلا به غلط کردن افتاده بودیم بابت این مسافرت، نیلا هم دچار استرس شده بود و مدام میپرسید جاده بستست؟ الان باز میشه؟ کی باز میشه و خلاصه وضعی بود، هواا هم بیرون سرد بود و بارونی در حدیکه نمیشد حتی خودمون پیاده شیم، باز خوبه برای بچه ها لباس گرم   و پتو برداشته بودم....نیلا رو همونجا سرپا کردم و پوشک نویان رو هم عوض کردم، بعدم متوجه شدیم اون اطراف دستشویی و رستوران و ... هست (برعکس جای اولی که ما رو نگهداشتند و رسماً هیچی نداشت). من و مامان و سامان رفتیم دستشویی و بعدش هم فلافلی رو که برای شام برداشته بودم و فکر میکردم قراره تو ویلا شب اولی بخوریم خنک خنک تو ماشین خوردیم، البته مامان نخورد و میگفت سیره. دیگه با گوشی و خوراکی و هزار بدبختی بچه ها رو تو ماشین نگهداشتیم و یه مقدار هم فکر میکنم خوابیدند، اما ساعت دوازده شب هم جاده باز نشد! مردم سر و صدا میکردند و بوق میزدند اما خبری نمیشد! آخرش نزدیک یک شب جاده رو باز کردند!!!! فقط هفت ساعت تو جاده معطل و ایستاده بودیم اونم روز شنبه که طبیعتا نباید مسافرتها زیاد باشه! بعدش هم که جاده باز شد سامان شدیدا خواب آلود بود، خب از پنج صبح همون روز بیدار شده بود و رانندگی کرده بود این طرف اون طرف که به کاراش برسه! جاده هم شدیدا مه آلود بود و دید خیلی کم بود! انقدر استرس کشیدم که تو وصف نمیگنجه! از ترس تصادف با اینکه خیلی خوابم میومد چشم از جاده برنمیداشتم و زیر لب دعا میخوندم! سامان هم هر نیم ساعت میدید نمیتونه بیدار باشه و میزد کنار کمی استراحت میکرد! خیلی شرایط بد و ترسناکی برای منی که خیلی کمدل هستم بود.... باز خوبه سامان به درخواست من زنگ زده بود به مسئول ویلا و گفته بود راه بسته شده و سوال کرده بود اگر نصفه شب برسیم کسی هست که بهمون کلید بده که اونم گفته بود نگران نباشید و نگهبانی اونجا هست...نشون به اون نشونی که ساعت 5 صبح رسیدیم نوشهر و محل ویلاهای اداره!!! خسته و کوفته! سه ظهر دیروزش شنبه راه افتادیم و پنج صبح فرداش یکشنبه رسیدیم!!! الان که فکر میکنم باورم نمیشه نزدیک هشت ساعت بچه ها رو تو ماشین نگهداشتم! یک روزمون هم از دست رفته بود و ناراحت بودم! دیگه به مادرم و سامان گفتم سه چهار ساعت استراحت کنید بریم بیرون و دیگه تا ظهر نخوابید چون وقت زیادی نداریم.... حدود هشت و نیم نه صبح که بچه ها خواب بودند من و مامانم رفتیم یه دوری تو محوطه خیلی خیلی زیبای ویلا بزنیم، مامانم حسابی جذب محیط شده بود. چند تایی عکس گرفتیم. نیم ساعت بعد برگشتیم و دیگه ساعت ده و نیم صبح و بعد صبحانه دادن به بچه ها و کارای دیگه رفتیم یه دور تو شهر زدیم و خیلی زود برگشتیم که به تایم ناهار که از 12 تا 2 ظهر بود برسیم. انقدر ویلامون تمیز و قشنگ  بود که حد نداشت، محوطش که اصلا نگم، از یه طرف جنگل از یه طرف دریا، پنجره ویلا باز میشد رو به جنگل و دریا و یه جای فوق العاده زیبایی بود. البته من بار دومی بود که میومدم، بار اول دوران عقدمون اومده بودیم  و شرایط ما بعد هشت سال از زمین تا آسمون فرق کرده بود.... 

بعد ناهار که باقالی پلو با گوشت بود و فوق العاده با کیفیت و خوشمزه و البته ارزان (باهامون سوبسیدی حساب کردند و نفری 55تومن بود ناهار اونم با اونمهمه گوشت و برنج ایرانی و ....قیمت آزادش ۱۹۰ اومد بود حدودا) کمی خوابیدیم و عصر رفتیم کنار دریا که خیلی نزدیک ویلا بود و جا پهن کردیم و کنار دریا نشستیم و بچه ها آب بازی کردند، باز خوبه لباس اضافه برای بچه ها همراهم بود. چون هر دو از سر تا پا خیس شدند، همش استرس داشتم کنار دریا اتفاقی برای بچه ها نیفته. سامان هم که عشق اینو داشت بره تو دریا شنا کنه و همش من و مامانم منعش میکردیم، دیگه بچه ها رو برداشت برد همون ابتدای دریا و لباس هردوشون رو درآوردم و یکساعتی سرگرم بودند. دیگه باز حدود هشت و نیم شب برای شام برگشتیم ویلا و شام رو که کباب کوبیده بود گرفتیم... شب هم که مادرم و بچه ها خوابیدند نیمساعتی با سامان رفتیم محوطه ویلا و قدم زدیم، هوا هم که عالی، (این وسط راستش دلم گرفت که چرا سامان برخلاف گذشته ها دستمو نگرفت) بعد پیاده روی هم برگشتیم ویلا و آخر شب رفتیم تو تراس بزرگ ویلا که رو به دریا و شهر نوشهر بود نشستیم و خوراکی خوردیم و حدود ساعت یک و نیم دو شب خوابیدیم. برای فرداش یعنی دوشنبه حدودای یازده صبح راه افتادیم و رفتیم جنگل سیسنگان و همونجا ناهار خوردیم. کباب دیشبی رو که زیاد اومده بود ساندویچی کردم و با خیارشور و گوجه و مخلفات برداشتیم بردیم که نخواسته باشیم بیرون با وجود بچه ها واسه ناهار اذیت بشیم. کلی هم عکس گرفتیم، بعدش هم یکی دو ساعتی رفتیم سمت نمک آبرود اما خب زود برگشتیم، شاید نهایتا یک ساعت طول کشید و خب به نظرم به  مبلغ ورودی که دادیم نمیرزید چون خیلی کوتاه بود خب.

 عصر برگشتیم سمت ویلا و محوطه زیبای اونجا که به نظرم به تنهایی یه تفریحگاه عالی بود و به شوخی میگفتم جای به این خوبی ورودی هم نمیخواد آخه هر جا میرفتیم شصت تومن و هفتاد هشتاد تومن ورودیش بود، ناهار رو که سبزی پلو با ماهی بود از شب قبلش سفارش داده بودیم برامون نگهدارند چون سامان عاشق سبزی پلو ماهیه و همونکه رسیدیم ویلا سامان رفت از رستوران گرفت، اما چون تو جنگل ناهار خورده بودیم (خوراک کباب کوبیده) دیگه ناهارمون موند برای شام، انصافا خوشمزه هم بود و ارزون، البته خب برای ما که کارمند بودیم و خانواده تحت تکفل، وگرنه قیمت آزادش سه برابر بود.  چند ساعت بعد هم  سامان رفت و شام هم که جوجه کباب بود گرفتیم و چون خودمون سبزی پلو ماهی ظهرو داشتیم و نخورده بودیم، شام همونو خوردیم و جوجه کباب و سیب زمینی سرخ کرده و مخلفات رو گذاشتیم که من ساندویچی کنم و برای ناهار فردا ظهر که تو جاده و تو برگشت به تهران هستیم بخوریم.... اون شب هم من تنهایی برای بار دوم رفتم نشستم توی تراس و خب چون با سامان قهر بودیم اون نیومد، فقط آروم و بیصدا اومد برام پفک و خوراکی گذاشت روی میز و خودش برگشت داخل.... آرامش خوبی حکمفرما بود اما خب نمیدوونم چطوری بگم یه دفعه تو یه تایم مشخص صداهای عجیبی از دور و از جنگل میومد که نمیتونستم بگم صدای چه حیوونیه و یهویی وهم منو میگرفت و ازتراس با ترس میرفتم تو خونه، هر دو شب هم همین اتفاق افتاد و تقریبا تو یه تایم مشخص انگار که یه ساعت مشخص همه حیوونها با هم سر و صدا کنند، جالبه که به نظرم چندان شبیه صدای حیوون هم نبود،هر چی بود خیلی ترسناک بود و الان هم با یاداوریش یکم میترسم.

سه شنبه صبح هم ساعت هفت بیدار شدم و تند تند وسایل رو جمع کردم و بچه ها هم بیدار شدند و صبحانه خوردیم و ویلا رو حسابی مرتب کردیم (درحالیکه خودشون اینکارو میکنند) و نزدیکای ده صبح هم خونه رو تحویل دادیم و راه افتادیم سمت تهران، قبلش هم بیست دقیقه ای رفتیم کنار دریا و ساحل به درخواست من چون خب سیر نشده بودم از دیدن دریا و میخواستم یکبار دیگه قبل رفتن ببینم، مامان اینا و سامان و نویان تو ماشین موندند. من و نیلا یربع کنار دریا قدم زدیم و چند تا عکس گرفتیم و در حالیکه سامان همش زنگ میزد  و غر میزد که زودتر بیاید برگشتیم تو ماشین و دیگه راه افتادیم سمت تهران، خدا خدا میکردیم اتفاقی که موقع اومدن به نوشهر افتاده بود یعنی ترافیک و بسته شدن جاده دوباره پیش نیاد  که خدا رو شکر اینطور نشد و دیگه با وجود یکی دو ساعت توقفی که بابت خوردن ناهار و استراحت بین راه داشتیم حدود ساعت 5 رسیدیم تهران. در مجموع سفر خوبی بود فقط حیف شد که روز اول رو به خاطر دیراومدن سامان از جایی که برای کاری رفته بود و بعد هم بسته شدن هفت هشت  ساعته جاده از دست دادیم، دلم میخواست حداقل یک روز بیشتر بمونم اما خب دیگه نمیشد و باید ویلا رو تحویل خانواده بعدی میدادیم. 

همینکه نمیخواست اونجا درگیر شام و ناهار درست کردن باشم و بدون هزینه خیلی زیاد غذاهای خوبی خوردیم خودش خوب بود، البته من پیشبینی همه شرایط رو کرده بودم و حتی روغن و چای و برنج خام و مایع ظرفشویی و میوه و تره بار و حتی فلافل آماده هم برده بودم اما خب به کار نیومد. برای نویان هم سوپ و آب گوشت برداشته بودم و دور و برش یخ گذاشتم که خراب نشه که خب فقط سوپش استفاده شد. خب من تصیم داشتم نذارم  رژیمم در سفر خیلی هم هم تحت الشعاع قرار بگیره اما متاسفانه هر کار هم کنیم انگار تو سفر نمیشه رعایت کرد، بخصوص وقتی اونهمه غذای خوشمزه و خوراکیهای جورواجور رو ببینی، طبیعتاً رعایت نتونستم بکنم و وقتی برگشتم سیصد گرم اضافه کرده بودم، اما همینکه بیشتر نشده بازم شکر. دوباره از دو روز قبل رژیمم رو و برنامه پیاده روی شبانه رو سفت و سخت در پیش گرفتم، امیدوارم نتیجه بخش باشه.

اینم از مسافرت دو روز و نیمه که اگر بچسبونیم به سفری که به سمنان داشتیم بابت سالگرد داییم خدا بیامرز، درمجموع چند روزی دور از خونه وزندگیم بودم. البته تمام طول سفر دلواپس وضعیت مادربزرگ سامان با توجه به وضعیت وخیمی که داشت بودیم. راستش به خانواده سامان هم نگفته بودیم اومدیم نوشهر از باب احترام به خاطر شرایط مادربزرگ سامان، البته که یکی دو بار سوتی دادیم و سر همین با سامان بحثمون شد که سامان میگفت باید راستش رو میگفتیم (مامانم هم موافق بود باهاش)  و من میگفتم وقتی عزیزت بنده خدا تو حال مرگ و زندگی تو بیمارستانه درست نبود به خانوادت بگیم ما اومدیم نوشهر، هر چقدر هم بگیم از قبل بد شدن حال عزیز جامون رو رزرو کرده بودیم بازم شاید وجهه خوبی نداشته باشه و سامان میگفت خودت میدونی خونواده من اصلا اینطوری نیستند که بخوان حرفی بزنند یا ناراحت بشن، که خب صد درصد راست میگفت و مطمئنم اگر هم میدونستند باز میگفتند کار خوبی کردید هوایی هم میخورید اما بازم من دلم راضی نمیشد بگم و میگفتم وقتی قرار نیست بفهمند ما اومدیم چه ضرورتی داره که بهشون بگیم و راستش فکر نمیکردم مثلا یکی دو جا به قول معروف سوتی بدیم، آخرش هم خب بهشون نگفتیم، اما حس میکنم اونا به خاطر سوتی هایی که دادیم به شرایط ما شک کرده بودند که البته مثل همیشه چیزی نگفتند....

خب من اول که پستم رو شروع کردم میخواستم در آخر پستم درمورد شرایط مادربزرگ سامان که هیچ تغییری نکرده و همچنان تو کماست بنویسم و ازتون بخوام  براش دعا کنید که هر چی خدا صلاح میدونه اتفاق بیفته که وسطای پستم و بعد رسیدگی به کارهای بچه ها زنگ زدم به مادر سامان و متوجه شدم بنده خدا ساعت 4 صبح به رحمت خدا رفته..... الهی بمیرم خیلی خیلی غصه خوردم. سامان رفته اسنپ، مادرش گفت فعلا بهش نگو تا برگرده خونه اما خب من بهش گفتم، به هر حال همه میدونستیم شرایطش خیلی وخیمه و دیگه امیدی نیست و حالش بهتر نمیشه و سامان هم میدونست، حس میکردم ضرورتی نداره بهش نگم و مثلا قرار نیست شوکه بشه، اما خب پشیمون شدم از گفتن، چون خیلی غصه خورد و بغض کرد و یکساعت بعد که دوباره زنگ زدم که بپرسم برنامه ما برای رفتن به رشت و شرکت در مراسم چیه دیدم حسابی گریه کرده و صداش گرفته و نمیتونه به کارش ادامه بده، و ازم خواست فعلا درمورد برنامه رفتن صحبت نکنیم و بذارم تو حال خودش باشه، میدونستم اینطوریه این خبررو بهش نمیدادم تا برگرده خونه. بهش گفتم هر چه سریعتر بیاد خونه و بیرون نمونه، گفت تا ساعت دو و سه ظهر میاد...

من مادربزرگ سامان رو خیلی دوست داشتم، من و یاد مادربزرگ خودم که عاشقش بودم مینداخت، اونم منو خیلی دوست داشت، بهم میگفت مرضیه خانم و لهجه غلیظ رشتی داشت، الهی بگردم، چقدر غصه خوردم و صبح که شنیدم حسابی گریه کردم. یادمه بابام هم خیلی عزیز رو دوست داشت و همیشه سراغش رو میگرفت...نه تا بچه رو بدون همسر بزرگ کرد و سر و سامون داد، کمرش خمیده بود، تا لحظه آخر همه کارهاش رو خودش کرد و محتاج کسی نشد، آخرش هم سکته کرد و هشت نه روزی تو کما بود و تمام....با عزت و احترام. خدا رحمتش کنه، الهی که جایگاهش بهشت برین باشه.

مادر سامان گفت نیازی نیست برای خاکسپاری بیاید (البته مثل همیشه تصمیم رو سپرد به خودمون)، احتمالا سه شنبه بریم سمت رشت که به مراسم هفت برسیم، البته من از خودم میگم، سامان حرفی نزده، اما چون من حتما فردا باید برم اداره و البته دندونپزشکی هم باید برم و سامان هم کار داره و اینکه خب با وجود بچه ها ممکنه تو این وضعیت اونجا و تو مراسم خاکسپاری اذیت شیم (مادربزرگ سامان تو یه روستایی نزدیک رشت زندگی میکرد) همون بذاریم برای مراسم هفت انشالله بریم اونجا، تا البته خدا چی بخواد.

فکر نمیکردم تا انتهای پستی که مینویسم بخوام خبر فوت عزیز سامان رو بدم، دوست نداشتم خبر فوت عزیز در پستی باشه که راجب سفرم نوشتم اما خب زندگی همینقدر غیر قابل پیش بینیه. امروز از خدا خواستم بهم مرگ راحت بده، درست مثل عزیز سامان، که سربار بچه هام نشم و تا آخر خودم کارهام رو انجام بدم و با عزت و احترام از این دنیا برم، الهی آمین....

روحیه خوبی نداشتم بعد برگشت از سفر و دلیلی داشت که نخواستم اینجا بنویسم، خبر فوت عزیز سامان حال خرابم رو خراب تر کرد. امیدوارم خیلی زود بتونم سلامت روح و روان و البته جسمم رو به دست بیارم.

کامنتهای پست قبل را بدون پاسخ تایید میکنم و انشالله تا یکی دو روز بعد پاسخ میدم. 

مسافرت در سایه نگرانی

امروز سالگرد دایی مرحومم هست، دایی محمدم که بعد تصادف وحشتناکی که با همراه بچه هاش با ماشین کرد هفت سال و خورده ای در زندگی نباتی بود و پارسال این موقع برای همیشه آسمونی شد. چقدر زجر و درد کشید بنده خدا و چقدر دایی  بزرگم که پرستارش بود اذیت شد. چقدر دوستش داشتم من، چقدر ساده و بی شیله پیله بود، فقط شش ماه مونده بود بازنشستهبسشه. پنجاه سالش بود و جانباز جنگ. شاید دو سه هفته بعد آشنایی من و سامان با هم برای اولین بار، اون تصادف وحشتناک پیش اومد. ازدواج من رو ندید. هر دو تا بچه هاش آسیب دیدند اما خدا رو شکر خیلی جدی نبود و در حد شکستگی سر و آسیب به پلک و...اما شدت آسیبی که به داییم وارد شد قابل جبران نبود، البته اینکه رسیدگی پزشکی افتضاح در شهرستان باعث شد به این حال و روز بیفته و هرگز برنگرده هم بی تاثیر نبود وگرنه به نظرم شاید اگر بعد تصادف به تهران منتقل میشد الان زنده و سلامت بالای سر بچه هاش بود....

همسرش یعنی زندایی من یکسال و اندی قبل داییم در اثر سرطان ریه ای که در ظرف یکماه زندگیشو گرفت در ۴۱ سالگی از دنیا رفت، بچه هایی داییم اون موقع هفت ساله و سیزده ساله بودند، درد بی مادر شدن کم نبود که داییم هم کمتر از یک سال و نیم بعد بر اثر چپ کردن ماشین به این روز افتاد... چقدر غصه بچه های داییم رو خوردم و هنوزم میخورم. روزهای اوایل آشنایی من و سامان و اویل ازدواجمون پر بود از غصه و استرس داییم، تا لحظه عقد هم هر لحظه فکر میکردم دایی به رحمت  خدا می‌ره و مراسم ما عقب میفته اما هفت سال و نیم بعد این اتفاق افتاد. اوایل نذر کرده بودم اگر داییم به هوش بیاد و حالش خوب بشه یه گوسفند قربونی کنم، از یه جایی به بعد فهمیدم امیدی به بهترشدنش نیست، دکترها از برگشتش قطع امید کردند، از خدا خواستم نذاره بیشتر از این زجر بکشه و گفتم من اون گوسفند رو در هر حال و اگر خدا نظری کنه و زودتر راحتش کنه تا انقدر عذاب نکشه بازم قربونی میکنم  (هنوز نذرمو ادا نکردم یعنی نشده)، و خب این اتفاق بعد هفت سال و اندی پارسال این موقع افتاد. ایکاش زودتر این اتفاق میفتاد و اینهمه دایی عزیزم عذاب نمیکشید. امروز ساعت 5 بعدازظهر مراسم سالگردش در سمنان هست و ما دو سه ساعت دیگه راه میفتیم سمت سمنان، راستش مثل قبل به اونجا علاقه و وابستگی ندارم و دیدن فامیلهایی که به زور سالی یکبار هم نمیبینم برام چندان خوشحال کننده نیست. امیدوارم حاشیه ای پیش نیاد و همه چی خوب پیش بره، عزیزانم ممنون میشم برای شادی روح دایی عزیزم  و زنداییم و البته همه اموات در این بعد از ظهر پنجشنبه فاتحه ای بخونید و صلواتی بفرستید و همینطور برای عاقبت بخیری بچه های داییم که حالا 22 ساله و 17ساله هستند دعا کنید. خدا خیرتون بده.

و اما در یه تصمیم کاملا یهویی، هفته پیش زنگ زدم ادارمون و از شنبه تا سه شنبه هفته آینده اقامتگاه نوشهر که وابسته به محل کارم هست رو رزرو کردم، خب باید از قبل تو سیستم ثبت نام میکردم اما چون اینکارو نکرده بودم، همینطوری زنگ زدم و مسیولش گفت تو شهریور فقط و فقط چهارم تا هفتم خالیه و دیگه یه بررسی کردیم و قرار شد چهارنفری بریم، البته به مادرم و خواهر بزرگم خیلی اصرار کردم که بیان اما شرایطشو نداشتند، مادرم رو البته هنوز امید دارم بتونم راضی کنم که باهامون بیاد اما خب احتمال میدم در نهایت همون چهارنفری بریم، یعنی من و سامان و بچه ها. خب من سفر سرعین رو کنسل کردم چون هم دورتر بود و هم قرار بود دسته جمعی بریم و من با جمع خیلی هم راحت نبودم و میدونستم معذب میشم و مثلا نمیتونم با بچه ها برم آب گرم و .... خلاصه کنسل کردیم اما فکر کردم نوشهر فرق داره، یه خونه ویلایی بزرگ تو یه مجتمع رفاهی و تفریحی در اختیارمون هست و فقط خودمونیم و وسایل هم اونجا فراهمه، دیگه یهویی با سامان بستیم که بریم، البته خب راستش ترجیحم این بود که اقامتگاه مشهد رو بگیرم و زیارتی هم برم اما گفت که چون قبلا ثبت نام نکردی پر شده  و بعیده حتی بتونی تو لیست رزرو هم باشی چون جلوتر از شما افراد دیگه ای هستند ، البته خب من شهریور رو میخواستم، وگرنه بعدتر خب میشه جا گرفت....حالا قرار بود بلافاصله بعد سمنان و از همون ور بریم نوشهر که به سامان زنگ زدند که شنبه باید بره جایی مربوط به کارش...کلی حالم گرفته شد، دوست نداشتم از سمنان بیایم تهران و دلم میخواست از همون ور بریم که نخوایم واسه چند ساعت بیایم خونه، اما سامان گفت حتما باید بره و راهی نداره، دیگه مجبوریم جمعه ظهر از سمنان بیایم تهران و شنبه ظهر راه بیفتیم سمت نوشهر....سخت میشه اما چاره ای نیست.

همه اینا به کنار، متاسفانه اتفاق خیلی بدی افتاده، دیشب متوجه شدم مادربزرگ سامان سکته مغزی کرده و حالش اصلا خوب نیست. انقدر ناراحت شدم و غصه خوردم... هی با خودمون گفتیم نوشهر رو کنسل کنیم یا نکنیم، آخه الان تو کماست بنده خدا، معلوم نیست تا چند روز در این وضعیت بمونه، از طرفی خب نمیشد اللن تو این وضع بریم رشت و سربار خانواده سامان تو این وضعیت بشیم،... امید زیادی نیست که عمرش به دنیا باشه و خدا میدونه چقدر غمگینم، چندباری گریه کردم، انقدر دوستش داشتم که حد نداره، آخرین بار یکماه پیش که رفتیم رشت اصرار کردم که بریم خونش و میخواستم دویست هزار تومن هم به عنوان هدیه بهش بدم (هر بار میرفتیم خونشون یه مبلغی بهش میدادیم)، اتفاقا رفتیم خونش و نبود، موبایلش رو هم جواب نداد و برگشتیم خونه مادر سامان.... آخرین بار نشد که ببینمش و راستش الان هم امیدی به برگشتش ندارم، دکترها هم امیدی ندادند، حدود 81 سالشه، الهی بگردم، به خدا انتظار نداشتم این اتفاق بیفته، واقعا اونقدری مریض نبود که بخواد اینطوری بشه.... بنده خدا نه تا بچه رو بدون همسر بزرگ کرده بود، همسرش 40 سال بود فوت شده بود. با برنجکاری و هزار بدبختی بچه هاش رو بزرگ کرد، کمرش بیست سی سال پیش خم شده بود.... انقدر دوستش داشتم که نگو، اسمش منصوره بود و چشمان سبز زیبایی داشت.... همین الان دوباره گریم گرفته، دوست نداشتم از دستش بدم، منو یاد مادربزرگ خودم که عاشقش بودم مینداخت....فقط از خدا میخوام اگر عمرش به دنیا نیست و اگر برگرده افتاده و زمنیگیر میشه، هرگز این اتفاق نیفته، یه عمر این پیرزن با عزت و احترام زندگی کرد، کاراش رو تا لجظه آخر خودش کرد، خودش برای خودش غذا پخت و دستشویی رفت و .... یک آن یک بعد از ظهر سکته مغزی کرد و همسایشون که سر زده بود به خونشون تو خونه درحالیکه حالش به هم خورده بود پیداش کرد و به بچه هاش زنگ زد. 

خدا خودش نظری کنه و تو این وضعیت نمونه بنده خدا، الهی که همونطور که با عزت و افتخار زندگی کرد  و افتاده حال نشد، الان هم خدا کمکش کنه. تو این وضعیت نمیدونستیم نوشهر رو بریم یا نه، انقدر دو دو تا چهار تا کردیم، آخرش به این نتیجه رسیدیم اینجا از ما هیچکاری ساخته نیست . از طرفی هم از قبل رزرو کرده بودیم، سامان هم خیلی ناراحت بود، بدنش یخ کرده بود و غمگین بود اما خب به پذیرش رسید. دیگه به این نتیجه رسیدیم که نوشهر رو بریم اما فعلا به خانواده سامان نگیم از باب اینکه نگند تو این وضعیت رفتند سفر، البته که واقعا خانوادش اینطوری نیستند، اما خب اگر هم به ذهنشون بیاد حق دارند...آخه بنده خدا معلوم نیست چند روز تو کما باشه، شاید دو سه روز شاید بیشتر.... برای ما هم فرصت سفر بعد مدتها فراهم شده بود و اگر مثلا دورکاری من تمام میشد یا سامان به هر شکلی سر کار میرفت امکان مسافرت به حداقل میرسید، از روی احترام تصمیم گیری رفتن یا نرفتن رو به سامان سپردم که اونم بعد مدتی فکر کردن گفت دیگه هماهنگ گردیم بریم. 

البته که الان هم که نامه اقامتگاه رو از اداره گرفتیم، هنوز در تردیدم که میتونیم بریم یا نه، آخه ممکنه هر لحظه خبر بدی بهمون بدند و بخوایم بریم رشت، یا شاید مثلا بریم نوشهر و یهویی وسط سفر ول کنیم بریم رشت.... هیچی مشخص نیست و من اصلا نمیدونم رفتنی میشیم یا نه. همه چی در هاله ای از ابهام و بلاتکلیفه، اینم شانس ماست که بعد قرنی میخوایم بریم جایی و متاسفانه این اتفاق میفته، البته من ناراحت سفرم نیستم، ناراحت وضعیت مادربزرگ سامان هستم و غصش رو میخورم، ولی خب همزمانی این اتفاق با برنامه سفری که ریختیم و اینکه طبیعتا فکرمون مدام مشغول حال ایشون هست و هر لحظه نگران خبر بد هستیم،خودش میتونه لذت سفر رو به حداقل برسونه، از طرفی هم خب تو شهریور ماه هیچ تاریخ دیگه ای برای اقامتگاه آزاد نبود و اینم اتفاقی جور شد....

هر چی خدا بخواد همون میشه. برام جالبه که تو موقعیتهای بعضاً شاد زندگیم هم همیشه یه موضوع غم انگیز باید سایه بندازه، این سفر هم حالا مثلا چیز خاصی نیست اما نمونه های خیلی بغرنج ترش زیاده: 

خبر قبولی کنکورم سال 81 و همزمان فوت خواهر قشنگم، خرید خونه چهارسال پیش و بلافاصله شنیدن خبر سرطان داشتن پدرم، قبولی فوق لیسانس با رتبه یک کشوری و همزمان به وجود اومدن مشکلات کاری برام و مدت کوتاهی بیمار شدن، آشنا شدن با سامان و دوران نامزدی همراه با استرس تصادف داییم و زنده موندن یا نموندنش و همینطور شنیدن خبر امکان بیکار شدن من و همکارام دقیقا بعد عقدم (که خدا رو شکر به خیر گذشت و بیمار نشدم اما خیلی خیلی به سختی افتادم)، تولد نویان و بیکار شدن سامان و ....خیلی نمونه های دیگه، نمیدونم حکمت این همزمانی چیه. گاهی میگم شاید خدا میخواد غم این موضوعاتی که گفتم در کنار اون اتفاق بهتر کمرنگ تر بشه، اما ایکاش حداقل اینها همزمان نبودند تا بتونم با همه وجود از اتفاقات شاد زندگیم که زیاد هم نبوده لذت ببرم....

شبانه روز دارم برای مادربزرگ سامان دعا میکنم و از خدا میخوام اذیت نشه....شما هم دعا کنید دوستان عزیزم. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.