بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سومین سال رفتن بابا جانم

21 دی ماه سومین سالگرد درگذشت پدر مرحومم بود، اعتراف میکنم با اینکه از هفته ها قبلترش یادم بود و به این فکر میکردم باید حتما تو اون تاریخ سر خاکش برم (شهرستان) اما از یک هفته مونده به سالگرد، انقدر درگیر کارهام بودم که روز سالگردش از یادم رفته بود و با تماس خواهرم شب قبلش یهویی یادم افتاد...

 روز قبلش برای ملاقات با مدیر جدید و دادن گزارش کارها رفته بودم اداره و حدود 5 غروب رسیدم خونه، البته طبق معمول بعد یه سری خرید کردن سر راهم به خونه برای خودم و بچه ها،  از چند روز قبلتر به نیلا قول داده بودیم ببریمش خانه بازی، بعد رسیدن به خونه، تند تند کارها رو انجام دادم و دو ساعت بعد حاضر شدیم و رفتیم خانه بازی،  وسط بازی کردن نیلا بود که خواهر بزرگم زنگ زد برای فردا چیکار میکنید؟ میاید سمنان؟ که یهویی یادم افتاد ای وای سالگرد بابامه، خوبه باز جمعش کردم و متوجه نشد یادم رفته، من از دو سه ماه قبلتر و حتی یک هفته قبلترش خیلی خوب یادم بود سالگردش رو، حتی هفته قبل  به سامان گفته بودم باید بریم سر خاک، اما عجیب بود که از دو روز قبل از ذهنم رفته بود، شاید به خاطر رفتن به سر کار و دغدغه های ریز و درشت مربوط به بچه ها بود...یکم تو دلم عذاب وجدان گرفتم، آخه من خیلی خیلی زیاد به پدرم فکر میکنم بخصوص این اواخر و نمیدونم چرا از دو سه روز قبل کلا از یادم رفته بود سالگردش رو.... باید فردای اون شب قبل ظهر راه میفتادیم سمت سمنان که تا قبل سه و نیم چهار برسیم مزار، ما هم تا دیروقت بیرون و خانه بازی بودیم و من دل نگران بودم که آیا به موقع حاضر میشیم و راه میفتیم؟ دیگه از لحظه ای که برگشتیم خونه شروع کردم جمع کردن وسایل و فردا صبح هم زودتر بیدار شدم و وسایل و خوراکیها و ناهار تو راه رو آماده کردم (آماده شدن ما برای رفتن به سفر معمولا خیلی زمان بره و من کلی وسواس دارم تو جمع کردن وسایل خودمون و بچه ها و بردن غذای مخصوص بچه ها تو ظروف مخصوص و آماده کردن ساندویچ برای تو راه خودم و سامان و ....) سامان هم ماشینش کلی نیاز به تعمیر داشت و صبح زود رفت انجام داد.

دیگه حدود ساعت یک ظهر راه افتادیم، خیلی دیر بود اما واقعا زودتر نمیشد، ساعت حدود چهار و نیم بود که رسیدیم مزار، خیلی دیر بود! من خیلی حرص خوردم، دلم میخواست زودتر سر خاک پدرم و خواهرم ریحانه میرسیدم، حداقل دو تا آدم میدیدم و میفهمیدند برای سالگرد بابا اومدم، ما که رسیدیم افراد کمی داخل مزار بودند و همه رفته بودند، حتی مادر و خواهرم هم 5 دقیقه قبل رسیدن ما رفته بودند خونه بابا که همون نزدیکی هاست، خب اونا نزدیک یک ساعت و نیم مزار بودند و نمیشد بیشتر از اون تو سرما بمونند، دیگه همینکه ساعت چهار و نیم رسیدم شیرینی که برای خیرات خریده بودیم رو باز کردم و  سامان به چند نفری تعارف کرد و گذاشتم سر خاک، مامان اینا هم خودشون خیرات آورده بودند، هوا خیلی سرد بود و نگران بچه ها بودم که تو خاک و سرما راه میرفتند. من عادت دارم مدت طولانی سر خاک عزیزانم میمونم، براشون قران میخونم و باهاشون حرف میزنم و درددل میکنم، دیگه از اونجا که نزدیک اذان مغرب بود نشد خیلی زیاد بمونم، اما تو همون نیمساعتی که اونجا بودیم  با پدر و خواهرم کلی حرف زدم و گریه کردم...خیلی دلتنگشون شده بودم، چهار ماه بود که سرخاکشون نیومده بودم. خلوت بودن مزار یه لطفی که داشت همین بود که تونستم بی دغدغه و بدون نیاز به سلام و احوالپرسی کردن با فامیل و آشنا، پیش دو تا از عزیزترینهای زندگیم بشینم و باهاشون حرف بزنم. بعد از اون هم سر خاک سایر عزیزانم رفتم، مادربزرگ مادری که عین مادرم دوستش داشتم، دایی عزیزم که هشت سال تمام تو بستر بیماری، بین مرگ و زندگی عذاب کشید و رفت ، مادربزرگ پدری، دو تا پدربزرگهام، عمه و زنداییم (خانم همون دایی مرحومم) و سایر عزیزانی که زمانی با همشون خاطره داشتم اما دیگه پیشم نبودند... خدا همشون رو رحمت کنه انشالله. آمین.

بعدش هم رفتیم خونه بابام همون نزدیک مزار و یک شب اونجا موندیم و جمعه بعد از ظهر برگشتیم سمت تهران، مریم خواهرم تنهایی با بچه های خودش و مادرم اومده بودند سر خاک و شوهرش باهاشون نبود، من و سامان هم کلی خوشحال بودیم که همسرش باهاش نیومده اما حدود ساعت هشت شب بود که دیدیم یکی در زد! از اونجا که هیچکس خبر نداره ما کی میریم سمنان و چه زمانی اونجا هستیم، اولش تعجب کردیم اما خواهرم فوری گفت حتما فلانیه (شوهرش) و طاقت نیاورده پا شده اومده که ببینه چه خبره!!! آخه خواهرم مدتهاست که درمورد رفت و آمدها و خیلی چیزهای مربوط به خانواده ما به شوهرش عمداً هیچ توضیحی نمیده و خود خواهرم میگفت اومده که ببینه چه خبره و کی هست کی نیست و .... خلاصه که خیلی زیاد تو ذوق من و سامان خورد! شاید اگر میدونستیم اون میاد، یراست از سر خاک برمیگشتیم تهران، در این حد دوست نداشتیم باهاش تو یه خونه باشیم، ما فکر میکردیم اون نیست و قراره دور همی خوش بگذره اما با اومدن شوهرخواهرم همه چی خراب شد، سامانی که قبلش داشت کلی بگو و بخند با مادر  و خواهرم میکرد رفت تو یه اتاق دیگه و تمام مدتی که سامان و شوهرخواهرم بودند دو تاشون کلمه ای با هم حرف نزدند، در واقع بیشتر سامان کم محلی کرد که کاملا هم حق داشت و منم موافق بودم.

 جالب اینکه خود مریم خواهرم یکبار بعد شب یلدا که دورهم جمع شده بودیم، بهم زنگ زد و یه سری گلایه ها از شوهرش کرد و بهم گفت سامان خیلی خوب کاری میکنه به فلانی |(شوهرش) محل نمیذاره و حقشه! میگفت تو به سامان از طرف من نگو اما بذار همینطوری ادامه بده و این آدم حقشه بهش محل نذارند، بگو با همین فرمون بره جلو! (اینو تاکید کنم که سامان در نهایت ادب و احترام با همه و از جمله باجناقها برخورد میکرد اما این دو سه بار هر دو به نحوی با رفتارشون به ما بی احترامی کردند اونم بدون هیچ دلیل مشخصی و ما هم تصمیم گرفتیم عین خودشون برخورد کنیم بخصوص با داماد اولی، درسته برامون سخته اما بهترین راه همینه.)  خلاصه که فضا منفی شد با اومدن یهویی شوهرخواهرم، به سامان گفتم اون از خداشه تو بری تو یه اتاق دیگه و تو جمع نباشی، اما اینکارو نکن، بیا بشین تو همین اتاق و دور هم باشیم اما با مادرم و خواهرم حرف بزن و بخند و شوخی کن اما به اون کاری نداشته باش، سامان هم تا جایی که میشد همینکارو کردو با خواهر و مادرم گرم گرفت بدون اینکه به شوهرخواهرم نگاه کنه، اما خب از یه جایی دیگه رفت تو یه اتاق دیگه، نمیشد مدت طولانی با هم یه جا بمونند در حالیکه کلمه ای حرف نمیزنند. خدا رو شکر فردا صبحش بعد صبحانه شوهرخواهرم رفت یه سر به فامیل خودش بزنه و دیگه تا موقع برگشتن ما به تهران برنگشت. ایکاش کلاً نمیومد، خیلی بیشتر خوش میگذشت، هوا هم خیلی سرد و در عین حال فوق العاده تمیز بود و دوست داشتیم میشد بیشتر بمونیم، شب بچه ها خیلی خوب خوابیدند و نویان که معمولا چندبار تا صبح بیدار میشه اونجا فقط یکبار اونم شش صبح بیدار شد، منم خیلی خوب خوابیدم... 

فرداش جمعه ساعت یربع به چهار راه افتادیم سمت تهران، من از سامان خواهش کردم قبل رفتن یکبار دیگه بریم سر خاک، سامان هم هیچوقت اینجور وقتها نه نمیگه، اما خب تاکید کرد زیاد معطل نکنم چون بچه ها تو ماشین بند نمیشند و خب نمیشد هم آوردشون بیرون، هم سرد بود و هم خاکی و دردسرش زیاد بود، دیگه یکبار دیگه رفتم سر خاک، غروب جمعه بود، حتی یک نفر هم مزار نبود، چندمتر اونورتر یه سگ سفید و تمیز نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد، ترجیح میدادم بلند شه و بره چون از سگ میترسم و نمیتونستم تمرکز کنم برای خوندن فاتحه و قران، اما خب آزاری هم نداشت، یکم نگاهم کرد و راهشو کشید و رفت، نم نم بارون بود و سوز زمستون و یه مزار کاملاً خالی، به قبر پدرم و خواهرم نگاه کردم، تصاویر روی قبرشون رو نگاه کردم و یاد کردم از روزهایی که با هم زندگی میکردیم، دلم میخواست همه چی به گذشته برمیگشت و میتونستیم جور دیگه ای زندگی کنیم، تو چشماشون خیره شدم، انگار یکبار دیگه تو اون خلوت قبرستان بهم القا شده بود این دو نفر عزیزترینهای زندگیم بودند که حالا زیر خروارها خاک سرد مدفون شدند و بازگشتی هرگز در کار نیست، فضای خالی و سرد قبرستان رو با چشمام از زیر نظر گذروندم، خطاب به پدر و خواهرم و در حالیکه به چشمان توی عکسشون روی قبرها نگاه میکردم گفتم باباجان، ریحانه آبجی شماها اینجا چکار میکنید؟ اینجا تو این قبرستان سرد و خالی!!! شما و اینجا؟ چی به سرتون اومد؟ شما نباید اینجا میبودید! من چطوری شماها رو اینجا گذاشتم و رفتم پی زندگیم؟ سرمو گذاشتم روی قبرشون و عکس روی قبرها رو بوسیدم،  باهاشون گریه میکردم و صحبت میکردم! میگفتم داغ شما تا ابد تازست، دلتنگی من برای شما تمومی نداره، به بابام گفتم دختر ته تغاری محبوبت به زودی مادر میشه! به ریحانه گفتم میدونم که خبر داری قراره دوباره خاله بشی، مبارک باشه آبجی، ازشون خواستم برای خواهر کوچیکم دعا کنند، خواستم برای من و بچه هام هم دعا کنند! گفتم همیشه به یادشونم و معذرت خواستم که نمیتونم زود به زود بهشون سر بزنم.... روز قبلش هم سر خاک پدرم و خواهرم از نیلا خواستم به هردوشون سلام کنه، قبلا راجبشون با نیلا صحبت کرده بودم، گفته بودم بابا رضا و خاله ریحانه رفتند آسمونها پیش خدا، نیلا که بهشون سلام کرد، معتقد بودم روحشون حی و حاضر من و بچه هام رو میبینه و لبخند میزنه و جواب سلام بچم رو میده.... تک تک این جملات رو که مینویسم اشک امونم نمیده، خیلی سخته عزیزترینهات رو از دست بدی و بدونی تا قیام قیامت نمیبینشون، شاید حتی اون دنیا هم نبینیشون...هیچ تضمینی نیست جایگاه من با اونا یکی باشه، چه سخته محکوم به زندگی کردن باشی درحالیکه عزیزانت زیر خروارها خاک خوابیدند،   یه جایی خوندم که نوشته بود اگر عزیزی از اعضای خانوادت رو از دست ندادی، هزاران مشکل هم داشته باشی، صد هیچ جلوتر از کسی هستی که داغ عزیزی رو تا ابد به دوش میکشه و من این داغ جگرسوز رو دوبار با پوست و گوشتم در زندگیم احساس کردم، دوشیزه هفده ساله ای که از دنیا خیری ندید و رفت و پدر 64 ساله ای که هنوز دوست داشت زندگی کنه اما تقدیر نذاشت.... آهوان گم شدند در شب دشت، آه از آن رفتگان بی برگشت...

 میشه خواهش کنم فاتحه ای به نیت عزیزانم بخونید تا بهشون برسه و شاید من دینی ادا کرده باشم؟ ممنونتونم. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.

نمیخوام بیشتر از این با یادآوری خاطرات تلخ فضای نوشته ام رو منفی کنم، باید این بغض لعنتی رو قورت بدم و ادامه نوشتم رو بنویسم. باید بگم خواهر کوچیکم به امید خدا 27 دی ماه زایمان میکنه، هنوز مشخص نیست طبیعی یا سزارین، خودش مایل به سزارینه و نظر من هم همینه، اما خب دکترش میگه یه مقدار دهانه رحم باز شده و با توجه به اینکه بچه اوله، زایمان طبیعی کنه بهتره، اما خب من همچنان معتقدم سزارین بهتره، هرچند زایمان طبیعی حسن های زیادی داره اما خب راستش روحیه پایین خواهرم نمیدونم اجازه اینکارو بده یا نه، بخصوص که کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی هم شرکت نکرده، دلم نمیخواد خدای نکرده درد زایمان طبیعی رو بکشه و آخرش سزارین بشه، امیدوارم در نهایت همون سزارین بشه، هرچند مادرم و خواهربزرگم بیشتر طرفدار زایمان طبیعی هستند اما من ترجیجم سزارین هست، البته خواهر بزرگم خودش هر دو تا بچش رو سزارین کرده و بعید میدونم تصوری از درد زایمان طبیعی داشته باشه که الان برای خواهرم زایمان طبیعی رو میپسنده، دیگه هر چی خدا بخواد، 27 دی ماه میشه 38 هفته و یک روز و همش رضوانه میگه دلم میخواست بچه یکم بیشتر بمونه و بزرگتر بشه؛ اما من بهش گفتم برای زایمان سزارین سن بارداریت خوبه و دکترش هم گفته اگر بخواد حتی تا یک بهمن صبر کنه (خودش ترجیحش یک بهمنه) با توجه به اینکه فشارش بالاست و دردهای زایمانی هم سراغش اومده خطرناکه و به ریسکش نمیرزه،... انشالله که با اینهمه سختی که کشیده بتونه به راحتی و سلامتی زایمان کنه و نینی صحیح و سلامت به دنیا بیاد، لطفاً خیلی دعا کنید دوستان عزیزم، طفلک دوران بارداری خیلی خیلی سختی داشته، امیدوارم بچش به راحتی و سلامت به دنیا بیاد و خدای نکرده نیاز به دستگاه و هیچی نداشته باشه و بچه خوب و آرومی باشه... به زودی زود یه عضو جدید به خونوادمون اضافه میشه، راستش هنوز احساس خاصی بهش ندارم اما مطمئنم به دنیا که بیاد کلی عاشقش میشم، سالهاست غیر از بچه های خودم نوزادی تو خانواده ما به دنیا نیومده، مطمئنم حس و حال خوبیه، انشالله که خواهرم بتونه از بحرانهای بعد تولد بچه به خوبی بربیاد و مادر خوبی برای دختر گلمون بشه.

موضوع آخر هم اینکه چهارشنبه هفته قبل بیست دی و یک روز قبل سالگرد بابام، رفتم اداره و برای بار دوم با مدیر جدید ملاقات کردم، کارهایی که این مدت انجام داده بودم نشونش دادم که مورد توجهش قرار گرفت و استقبال کرد اما در مورد یکی دو تا از کارها گفت نیازی به انجامش نبوده و بهتر بوده با من هماهنگ میکردید و اینهمه زحمت نمیکشیدید که بهش گفتم من طی دو ماه اخیر چندبار از دفتر شما خواهش کردم وقت ملاقات بده بابت هماهنگی کارها و متاسفانه این اتفاق نیفتاد، وگرنه خودم هم میخواستم با شما هماهنگ باشم و چون  نتونستم باهاتون ملاقات کنم، همون پروژه هایی که قرار بود زمان مدیریت قبلی تحویل بدم و در حکم دورکاری من قید شده بود، همون رو جلو رفتم که وقتم به بطالت نگذره (به نظر خودم خیلی هم کار به درد بخوریه و هر کی دیده همینو گفته اما مدیر جدید برخلاف مدیر قبلی علاقه زیادی به پروژه های این مدلی نداره)، خلاصه قرار شد از این به بعد یکشنبه اول هر ماه با ایشون ملاقات داشته باشم بابت هماهنگی های کاری و ارائه گزارش کارها. 

دو بار تو صحبتهامون من اسمشو اشتباهی اسم مدیر قبلی صدا زدم! اما خب خیلی زود خودمو جمع کردم و با این ادبیات "که این دومین باره من توفیق زیارت شما رو پیدا کردم و جسارت و کوتاهی منو بابت اشتباه صدا کردن اسمتون ببخشید و بذارید پای حواس پرت بنده" خودم رو جمع و جور کردم و در عین حال تاکید کردم چه نام فامیل برازنده ای دارید و اتفاقا با همسرم حرف این بود که نام فامیل شما چقدر زیبا وپرمغزه به هر حال باید یه جوری اشتباهمو ماست مالی میکردم دیگه اینجور موقعها من با ادبیات خاص خودم دل طرف رو نرم میکنم، البته که خدایی نام فامیلشون زیباست و من شب قبل واقعا به سامان گفته بودم ببین چقدر فامیلش قشنگه....  دیگه اینکه به مدیر جدید گفتم مدتیه کار کمی به من واگذار میشه و من آماده انجام هر کار و مسئولیتی که ایشون بگند هستم و برام مهمه کاری  حتما بهم واگذار بشه و حقوقم حلال باشه، بنده خدا گفت حلال و حرام حقوق شما پای منه که به شما کاری واگذار کنم یا نه.... بهم گفت برام مهمه شما به مسئولیتهای فرزندپروریتون بپردازید و اگر کاری باشه حتماخودمون واگذار میکنیم و من هم این مدت به انجام باقی کارهای واگذار شده قبلی بپردازم.

 خب من اول بهمن باید مجدد دورکاریم رو تمدید میکردم که خدا رو شکر به نظر میرسه تا آخر سال تمدید شده، یعنی میشه خدا کمکم کنه و بتونم سال بعد رو هم دورکار بمونم؟ یه بخش کار مربوط میشه به کل مجموعه اداره که اصلا سال بعد قانون دورکاری رو بذارند بمونه و لغوش نکنند و اجازه بدند همکارهایی که مشکل دارند دورکار بمونند، مرحله بعدی منوط میشه به نظر مدیر مستقیم خودم که موافقت کنه، الهی که خدا کمک کنه و در هر دو مورد با من یاری کنه و من بتونم یه مدت دیگه پیش بچه هام بمونم که هم نیلا و نویان و بخصوص نویان بزرگتر بشند و هم مشکلات روحی نیلا تا حد زیادی به امید خدا برطرف بشه و موقعیکه میره کلاس اول خیالم خیلی راحتتر باشه که تو مدرسه دچار مشکل خاصی نمیشه.، میشه لطف کنید در این مورد هم دعام کنید؟ این پست در پایان هر پاراگراف یه التماس دعا داشته چه کنم واقعا به تاثیر دعای اطرافیان در حق خودم و زندگیم خیلی باور و اعتقاد دارم، میدونم که شما هم همیشه تو دعاهاتون منو به یاد میارید، چه بسیار دوستانی که رفتند مشهد و کربلا و بهم پیام دادند که اونجا برای من و پدر و خواهر مرحومم دعا کردند، چی از این زیباتر به خدا؟ 

خدایا یعنی میشه سال بعد هم پیش بچه هام بمونم؟ یا حداقل نیمه اول سال رو؟ خدای بزرگ تو این سالها خیلی زیاد هوای من و زندگیم رو داشته، ما تو این سالهای بعد ازدواج صددرصد روی پای خودمون ایستادیم، نه ذره ای کمک مالی اطرافیان رو داشتیم نه به اون صورت کمک ویژه ای درمورد بچه ها و خب منم شاغل بودم و هزینه ها هم سرسام اور و خیلی وقتها هم همسر درآمد خاصی نداشت، اما به لطف خدا تا الانش رو گذروندیم از این به بعد هم میگذرونیم انشالله. خدا رو شکر سامان سه چهار ماهیه که حقوق سر وقتی داره، البته بازم میگم  حقوق پایینیه اما همینکه به موقع هست و میتونیم روش برنامه بریزیم، کلی باعث دلگرمیه، خودش هم به این واسطه وضعیت روح و روانش بهتره و من خدا رو شاکرم، امیدوارم شرایطش پایدار بمونه و انشالله از این بهتر بشه بلکه جبران تمام سختیهایی بشه که تو این سالها اول از همه خود همسر کشیده و بعد من.

حالا قراره اول بهمن دوباره برم سر کار و یه کاری که مدیر جدید ازم خواسته تحویلش بدم و بعد انشالله  ملاقات بعدی باشه برای اول اسفند.... البته حقوق من برای بهمن و اسفند نسبت به سال قبل با توجه به دورکاری مقدار قابل توجهی کمتره (ما دو ماه آخر سال و بخصوص اسفندماه حقوق نسبتا خوبی دریافت میکنیم) اما خب ارزشش رو داره بودن پیش بچه هام و رسیدگی بهشون. 

فردا دوشنبه ساعت 5 بعدازظهر جلسه سوم مشاوره نیلا هست و من و سامان باید یه سری حرفهایی رو آماده کنیم که به دکتر بگیم، نیلا همچنان استرس زیادی داره و خاموش کردن تلویزیون تاثیر خیلی زیادی نداشته شاید به این خاطر که هنوز نتونستیم گوشی موبایل رو ازش بگیریم، به جز این ما دستورات دکتر رو حداقل تا هفتاد درصد اجرایی کردیم و امیدوارم فردا هم نکات خوبی به ما بگه و حال دختر قشنگم خیلی بهتر بشه و در نهایت نیلای عزیزم بتونه مثل بچه های دیگه با آرامش و بدون دل نگرانی و وسواس زندگی کنه، میدونم نمیتونم انتظار داشته باشم که نتیجه صددرصد بگیرم، اما قطعاً اگر تا هشتاد درصد هم تغییر حاصل بشه من راضی و شکرگزارم. 

دنبال این هستیم که نیلا رو یکی دو تا کلاس ثبت نام کنیم، اما نمیدونم دقیقا چیا براش مناسبند و آیا تو کلاس میشینه و گوش میکنه و مثلا بفرستیم کلاس تکواندو، آموزش درست میبینه و همکاری میکنه و یاد میگیره؟ من و سامان داریم بررسی میکنیم که چه کلاسی و کجا بفرستیم که ایشالا طی همین روزها حداقل یه کلاس ثبت نامش کنیم، هم برای روحیش خوبه هم شاید دوستانی پیدا کنه و هم اینکه آموزشی ببینه، حس میکنم نسبت به بچه های همسنش، و مثلا بچه های دوستان و همکاران خودم، کلاسهای آموزشی کمتری رفته و از این بابت نگرانم و عذاب وجدان دارم، اما خب باید براش جبران کنیم که جلو بیفته، اونور سال که هوا بهتر بشه ، بیشتر هم در این زمینه پیگیری میکنیم که حتما دو تا کلاس مختلف حداقل بره، فقط خدا کنه دورکاری من ادامه دار باشه که بتونم خودم ببرمش و بیارمش.

همینا دیگه، فعلا برم و به کارهای خونه و درست کردن ناهار و امورات بچه ها برسم و چند تا تماس کاری مهم هم دارم که باید انجام بدم.

مرسی که پستهای طولانی منو میخونید و نظراتتون رو میگید و همراهم هستید دوستان عزیز من....

نظرات 21 + ارسال نظر
ارغوان جمعه 29 دی 1402 ساعت 11:34

وای مرضیه اون پول کادو دادن و گفتی مردم از خنده چون خاطرات خودم بود…. میفهممت خیلی عذاب آوره این وضعیت میدونی مشاور میگفت خب مثلا تو همون مثال تو بجای پونصد تومن چهارصد تومن کادو دادی اصلا چی میشه بهش فکر کن و بنویس گفتم خب مثلا طرف ناراحت میشه میگه کم کادو دادن بعد آبروم میره گفت خب بعدش ، یکم فکر میکنی میگی هیچی. میگه اونقدر که تو عذاب میکشی ارزش اینو داره میگی نه به جهنم اصلا ناراحت بشه و میگه باید حستو بشناسی همونجا جلو نشخوار رو بگیری، یا یه راهکار دیگه میگفت مثلا سر کار اشتباه کنی تو نامه یا همون ارسال چیزی ، تا حالا اشتباه کردی میگم مثلا پنج درصد میگه چه عواقبی داشته میگم نهایتا یه گوشزد شفاهی شده میگه خب پس احتمال اشتباهت خیلی پایینه همون لحظه که داری دچار تفکرات منفی میشی باید جلوشو بگیری بگی ممکن نیست اشتباه کنم و تازه اگر بکنم هم مرگ نیست که. میگفت بال و پر دادن به این ذهن اتوماتبک مفی باعث‌تشدید این موضوع میشه.مبگفت مثلا بدترین اتفاق سرکار برات چیه میگفتم مثلا اخراج میگفت فکر کن با این کاری که وسواسشو داری اگر اشتباه هم انجام بدی ممکنه اخراجت کنن میگفتم نه محاله میگفت پس مهم نیست و باید استاپ کنی فکر اتوماتیک منفی رو… حقیقتش مثالهای اینجوری میزد و تا حد زیادی من بهتر شدم من یه کلینیک تو گیشا میرفتم این سایتشه https://mrmz.ir/doctors/
خانم دکتر ورمقانی من اولین تجربم بود و حالم تا حد زیادی بهتر شد. خصوصا میخواستم تصمیم بگیرم بچه دار شم یا نه و نمیخواستم با اون حالم باشه. چون انقدر وسواس رو بیماری دارم خصوصا همین سرطان که همه چی رو سریع بهش ربط میدم اگر حالم ادامه داشت مطمئنم تا الان از استرس مرده بودم. ولی حتی وقتی یه دکتر تشخیص خیلی اشتباهی راجع به کبد دخترم تو دوسالگی داد که احتمالا نیاز به پیوند داره!!! باور کن به هیچ چیز منفی فکر نکردم و تو یکساعت خودمو جمع کردم و بردمش مرکز طبی کودکان پیش فوق تخصص گفتم همونم باشه باید سریع درمان رو شروع کنم و خدا رو شکر تا فرداش معلوم شد کاملا اشتباه بوده و عوارض کروناست…ولی میخوام بگم اگر آدم قبل بودم اون لحظه بچه رو حتما مرده تصور میکردم… میدونم سخته مرضیه باید بخاطر خودمون و بچه هامون تلاش کنیم که حالمون بهتر بشه بخدا شعار نیست اصلا وظیفمونه. من خودم بعضی وقتا از افکار منفی اصلا فلج میشم ولی تلاشمو میکنم یکم بهتر شم. ببخشید زیاد حرف میزنم قبلا خواننده خاموش بودم. ولی از یه جاییی دوست داشتم اگر بتونم کمی باهات همدلی کنم.


بله واقعا خنده داره اما برای من یه پروسه سخت و عذاب آور بوده، اتفاقا این حرفهایی که مشاور بهت گفته رو من تو یه کتابی که قبل تولد نویان و تو بارداری دانلود کرده بودم نوشته بود، همش میگفتم باید قبل تولد نویان خودم رو درمان کنم... اون کتاب رو دانلود کردم، یکم تمریناتش رو انجام میدادم هرچند سخت بود...خیلی شبیه همین حرفهایی بود که گفتی...
ممنونم بابت معرفی دکتر و کلینیک، راجع بهش تحقیق میکنم عزیزم هرچند واقعا شرایط زندگیم اجازه نمیده بیشتر از این پول مشاور و روانشناس بدم، بخصوص که الان هزینه خیلی زیادی بابت نیلا داریم میدیم.
خدا رو هزار بار شکر که حالت انقدر بهتر شده، اینا رو که مینویسی یکم امیدوار میشم که شاید من هم بعد نزدیک به 40 سال بتونم بهتر بشم....تازه الان نسبت به گذشته بهتر شدم، یعنی بچه دار شدن ناخواسته باعث شد مجبور شم یه سری چیزا رو کنار بذارم چون اصلا وقت نمیکردم.
خدا رو شکر بابت سلامتی دختر گلت، چقدر خوب برخورد کردی آفرین به تو! این یه پیشرفت خیلی عالی هست، خدایا میشه منم یه روز ببینم بهترم و اینهمه استرس و وسواس تموم شده؟ گاهی میگم با مرگم هست که همه اینا برای همیشه تموم میشه
بله گلم وظیفمونه به خاطر بچه هامون بهتر بشیم، واقعا وظیفمونه، من باز هم دست از تلاش برنمیدارم، کاش خدا هم کمکم کنه مثل همیشه....
مرسی گلم، خیلی ممنونم که خاموش نموندی و از نظرات و راهنماییهات منو بهره مند کردی، لطفا برای منم دعا کن حال و روزم بهتر بشه

سلام عزیزم
سالگرد فوت پدرت رو بهت با تأخیر تسلیت میگم امیدوارم بقای عمر بازماندگانت باشه.
من حال همسرت رو وقتی شوهر خواهرت اومده سمنان درک میکنم واقعا شرایط بدی هست و آدم خیلی معذب میشه. خوب شد که باهاش گرم نگرفته بعضی ها طوری هستند که بهتره ازشون دوری کرد یا به صورت کمرنگ باهاشون در ارتباط بود اینطوری ارامش خیال بیشتری داری.الهی که این اخر سالی برای هممون به خوبی سپری بشه. چه زود گذشت.

سلام آیدا جان
کجا بودی دختر! هر روز دو سه بار میومدم وبلاگت، دیگه کم کم داشتم نگرانت میشدم ، صد بار خواستم پیام بدم حالتو بپرسم هر بار نمیشد! امیدوارم خوب و سلامت باشی دختر
ممنونم عزیزم، روح رفتگان شما هم شاد باشه انشالله، خدا از پدرت هم راضی باشه و جایگاهش خوب باشه با همه چیزهایی که ازش گفتی...
بله شرایط خیلی معذب کننده ای پیش میاد اینطوری!! عملا به ما که اصلا خوش نمیگذره، همین دیشب بعد زایمان خواهرم که خونه خواهرم جمع بودیم باز داماد بزرگه بود و تمام وقت نگران سامان بودم.... حتی سلام و احوالپرسی درست و حسابی هم نمیکنند و به نظرم اینطوری بهتره! چقدر میشه هی به آدمها احترام گذاشت و تهش بی احترامی دید اونم بی دلیل؟ اینطوری بهتره بماند که باعث میشه تو جمع بهمون سخت بگذره، دیگه چاره چیه...
الهی آمین، برای منم زود گذشت...بماند که خیلی روزها حال روحی بدی داشتم، الانم تو همون شرایطم....

سمیرا پنج‌شنبه 28 دی 1402 ساعت 18:21

سلام عزیزم، خوبی؟ حال خواهرتون خوبه ان شاءالله؟ نی نی بسلامتی اومد؟

سلام سمیرا جان
ممنونم سلامت باشید
آره گلم به دنیا اومد، شکر خدا 27 دی ماه
حال خواهرم هم بد نیست، به هر حال سزارین عمل سخت و پردردیه، اما خدا رو شکر میکنم که این دوران به سلامت طی شده

مامان طلا خانوم پنج‌شنبه 28 دی 1402 ساعت 16:17

سلام مرضیه جان
روح عزیزان آسمانیت شاد باشه
با کلمه به کلمه دلنوشته هات همدردی کردم و اشک ریختم وبراشون فاتحه خوندم
تمام حرفاتو میفهمم میدونی که منم خواهر و برادر عزیزم رو به دل خاک سپردم و تا همیشه داغشون به دلم هست
خدا به دلت صبر بده عزیزم
مرضیه جان شما فقط یک وبلاگ نویس نیستین
من که شما رو از دوستان خیلی نزدیکم میدونم و همیشه براتون بهترینها رو میخوام

سلام دوست مهربونم
ممنونم عزیزم، خدا رفتگان عزیز شما رو هم رحمت کنه...
الهی بگردم.... بله شاید گفته بودید قبلا اما فراموش کردم و الان دوباره برام یادآوری شد.... ببخش منو که باعث یادآوری روزهای تلخ زندگیت شدم، به خدا هیچ شرایطی سخت تر از شرایطی که ما از سرگذروندیم نیست، اینکه عضو عزیزی از خانوادت رو از دست بدی با هیچ سختی و دردی در دنیا قابل قیاس نیست، گاهی با خودم میگم کاش خدا در اون دنیا این وجه از سختی ما رو هم موقع حساب و کتاب کردن در نظر بگیره، به هر حال که مرگ تقدیر همه آدمهاست اما زمان وشرایطش فرق میکنه، |آسیبی که به بقیه خانواده هم وارد میشه بر اساس زمان و نوع رفتن فرق میکنه، نه که متوقع خدا باشم اما به خدا امثال ما خیلی سختی و رنج متحمل شدیم.... روح خواهر و برادر عزیزت شاد، انشالله که جایگاهشون بهشت برین و در کنار انبیا و اولیا خدا باشه.
قربونت برم، انقدر با جملات آخرت غرق حس خوب شدم که حد و حساب نداره، به خدا قسم که منم با همه سختیها و بی حوصلیکها به عشق دوستانی مثل خودت مینویسم و با خودم میگم شاید تو دنیای واقعی برای آدمهای زیادی مهم نباشم اما اینجا هستند کسانی که میان و منو میخونند و سرنوشت من و حتی حال خوبم براشون مهمه..... این بهم آرامش میده مامان طلا جان
خدا پشت و پناه شما و خانواده عزیزت باشه گلم

مهدخت چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت 20:20

خدا رحمتشون کنه عزیزم.انشالله بهترین جایگاه داشته باشن..
مرضیه جون منم دوم تاریخ زایمانمه..استرس دارم تا اونموقع اورژانسی نشه سزارینم..انشالله بمونم تا سر تاریخ خودم

ممنونم مهدخت عزیزم
خدا رفتگان شما رو رحمت کنه
الهیییی،| من نمیدونستم شما بارداری، البته حدسایی زده بودم اما مطمئن نبودم، ای جانم چقدر عالی،
پس چیزی نمونده عزیزم، نه گلم مطمئنم اتفاقی نمیفته و به وقتش بهترین زایمان رو داری، من خیلی برات دعا میکنم، تو هم خیلی دعامون کن.... برای دیدن نینی لحظه شماری میکنم، امیدوارم زایمان خیلی خوب و راحتی داشته باشی مهدخت مهربون

ارغوان سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 20:38

مرضیه جان روح پدرت شاد... منم پدرم رو بر اثر همین بیماری از دست دادم و میدونم دیدن رنج و عذاب عزیز چقدر سخته و آخرش خودمون راضی بودیم به عذاب نکشیدنش... ولی باورت نمیشه تو همون روزهای سخت و تا الان همیشه خدا رو شکرمیکنم که زودتر از دستش ندادیم خیلیا میگن کاش میموند و عروسی فلانی رو میدید یا بچه فلانی مثلا... ولی من میگم همینم خدا رو شکر که ما بچه ها بزرگ شدیم و دلنگران ما بچه هاش نرفت. میخوام بگم باورکن به چیزهای تلخ هم میشه مثبت فکر کرد. من خودم خیلی وسواس فکری دارم( معتقدم ارث و تربیت جفتش تاثیر داره چون مامانم و مادربزرگمم داشتن. مامانم اصلا قبول نداره و میگه همینه کارم ایرادی نداره من همه چیز رو بیشتر چک میکنم ولی مادر بزرگم دارو میخورد) من بیشتر روی رفتارم دارم نه روی تمیزی و ... یه کاری بخوام بکنم یا یه حرفی بزنم حتی به اس ام اس صد بار میخونم یا هی با همسرم چک میکنم که مثلا بد نیست فلانی ناراحت نشه یا بهش برنخوره... سر کار کافی بود بخوام یه چیزی برای کسی بفرستم واقعا یادم نیست که پاکت رو دوباره بازنکرده باشم و محتوا روچک نکرده باشم.... اینا البته بیشترش برای قبله و با مشاوره خیلی خیلی اصلاح شدم بخاطر همین میگم اصلا کوتاه نیا و راهتو ادامه بده. من انقدر نشخوار ذهنی داشتم که حد نداشت. برای نیلا هم که دنبال کلاس هستی خیلی خوبه حتی خیلی جاها کلاس مادر و کودک دارن که فکر کنم سه تایی میتونین برین با مثلا نیلا بره یه کلاسی تو با نویان برین مادر و کودک برای روحیه خودتم خیلی خیلی بهتره. من خودم با اینکه طبیعی زایمان کردم و به اصرار خودم معتقدم اگر کسی واقعا خودش نخواد فرآیند عذاب آوریه و خاطره تلخی براش میمونه. من خودم میخواستم و کلی براش زحمت کشیدم از ورزش و پیاده روی و رژیم ... آخرشم ۱۲ ساعت درد کشیدم تا دنیا اومد.

ممنونم ارغوان جان، خدا پدر عزیز شما رو هم رحمت کنه، روحشون شاد عزیزم
خیلی خوب میفهمم وقتی میگی خودمون راضی بودیم به رفتنش، به خدا منم همین بودم و دو روز آخر خودم سر نماز کلی گریه کردم و از خدا و حضرت زهرا خواستم نذارن بیشتر از این رنج بکشه، چون امیدی به موندنش نبود....
به خدا ارغوان منم همینو بارها هم فکر کردم هم به مادرم گفتم، که مامان فکر کن زمانی که چهار تا بچه کوچیک پشت سر هم داشتی (به جز آخری) این اتفاق میفتاد، تو زن تنها و بی پشتوانه... بهش میگم بابا عمرش طولانی نبود اما حتی ازدواج خواهر آخریم رو هم دید...البته جشن عقدش رو، بازم شکر که دل نگران نرفت اما خب بابام دوست داشت روزهای آخر چیزی بهمون بگه که نتونست، همیشه این موضوع جگرم رو آتیش میزنه...
نه گلم وسواس ارثیه! جالبه که روانشناش نیلا هم میگه ارثی نیست و از الگوگرفتن هست بیشتر، اما من میدونم و مطمئنم که بخشیش ارثیه اما اون بعد ارثی زمانی به اوج فعال شدنش میرسه که بچه ها رفتار و الگوها رو ببینند،...
منم بیشتر روی رفتارم دارم، اما خب تمیزی هم هست، البته تمیزی نه به معنای عام بیشتر بحث اینکه آی خونم با جیش و خون و ... نجس نشه و .... اما اونچه اذیتم میکنه بعد رفتاریش هست...
ببین دقیقا اینا رو که میگی صدبرابر بدترش خود منم، حتی روم نمیشه اینجا بنویسم چون ممکنه انگ دیوانگی بهم بخوره! مثلا یک نمونه خیلی کوچیک فرض کن 500 تومن میخوام هدیه بدم به کسی ! صد بار 5 تا صد تومن رو میشمرم و میذارم تو پاکت و درش رو میبندم، باز موقعیکه میخوام به طرف بدم هم قبلش باز چندبار پاکت رو باز میکنم و دوباره پولا رو درمیارم و میشمارم!!! باز آخر سر قبل دادن کادو میشمارم و بدتر از همه گاهی میشه که بعد دادن کادو میگم مطمئنی 5 تاصدی بود و مثلا 4 تا صدی نذاشتی!!! آخه لعنتی این کلا 5 تا بیشتر نیست! به خدا خیلی سخته خیلی، از این بدترش هم دارم و گاهی که بهش فکر میکنم مثل الان حتی چشمام خیس میشن اما برای بقیه قطعا خنده داره، برای من عذاب اور!!! عین خودت نامه نوشتنم سر کار و ارسالش به مدیر خدا میدونه چه پروسه سختی میشد برام که نکنه حتی یه واو اشتباه کرده باشم! یا درس خوندم از همون بچگی.... انقدر زیادند که گفتنی نیست! تازه بهتر شدم مثلا! از استرس هام نگم برات دیگه ...خب الان نیلای من به کی میخواسته بره؟ به من لعنتی دیگه!!! اما من برعکس تو حتی امیدی ندارم مشاور برام کاری بکنه اگر تهران هستی، ممنون میشم اسم مشاورت رو بگی هرچند از مشاوره ها نتیجه نگرفتم...
برای نیلا هم آره باید فکر اساسی بکنم، نمیدونم اینایی که گفتید چطوریه و کجاها دارند، اما اگر باشه خب خیلی خوبه...
خدا رو شکر خواهرم سزارین شد 27 دی، به نظرم برای افراد کم روحیه و ضعیفی مثل خواهر من دردهای بعد زایمان در عمل سزارین به مراتب بهتر از دردهای قبل زایمان موقع زایمان طبیعی هست... با اینکه هر دو زایمانم سزارین بوده اما بازم میتونم تصور کنم چه دردی کشیدی!!! خداییش خیلی شجاعت به خرج دادی، آفرین واقعا! من از عهدش برنمیومدم

نگین سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 17:23

خدا خواهر و پدرت رو رحمت کنه عزیزم روحشون غرق در نور و آرامش

ممنونم نگین جان، خدا رفتگان شما رو رحمت کنه عزیزم
زنده و پاینده باشید

آرزو سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 10:37 http://arezoo127.blogfa.com

هوووم در مورد مزار و خاک عزیزانت خیلی خوب و ملموس نوشتی،خدا رحمتشون کنه
مرضیه جان وسواس نیلا ممکنه ارثی باشه؟ یعنی از تو بهش رسیده باشه؟ یا رفتارهایی دیده که وسواس پیدا کرده؟

خیلی احساس خاصی بود آخه، مدتها بود تجربش نکرده بودم، آخرین بار شاید 20 سال قبلتر بود که تنهای تنها من فقط داخل مزار بودم، البته اون موقع حتی سامان و بچه هایی هم در کار نبود....احساس میکردم خیلی بهشون نزدیک شدم در اون خلوت آرامستان...کاش میشد بیشتر میموندم اما نمیشد، باید راه میفتادیم سمت تهران و بچه ها هم تو ماشین بند نمیشدند.
صددرصد ارثی میتونه باشه، اما به نظرم دیدن رفتارهای من تاثیرش بیشتر بوده، هم رفتارهای وسواسی و هم اضطراب درونی که خودم دارم، هر چقدر هم سعی میکردم بروز بیرونی نداشته باشه اما خب ناخوداگاه بچه میدیده و حس میکرده و شده اینی که شده...الهی بمیرم براش

مریم سه‌شنبه 26 دی 1402 ساعت 08:24

مرضیه جون خواهر گل شما چرا به رحمت خدا رفتن؟

والا عزیزم دلیلش هیچوقت معلوم نشد، سابقه بیماری خاصی نداشت، فقط افسردگی داشت و دارو مصرف میکرد همین...
یه روز صبح با دلدرد شدید از خواب بیدار شد و ما گذاشتیم پای دردهای عادت ماهانه، فردا صبحش رفت تو کما و چهار پنج روز بعد برای همیشه پر کشید....پدرم اجازه کالبد شکافی هم نداد که دلیل اصلی معلوم بشه، بدنش رو عفونت گرفته بود و نمیدونیم منشاش چی بود....
طفلک آبجیم خیلی الکی رفت، الهی بمیرم براش من

ملورین دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 21:03

روح پدر و خواهر تون در آرامش
و انشالله همیشه در آرامش و سلامتی باشید

ممنونم ملورین جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه عزیزم
مرسی گلم، زنده و سلامت و دلشاد باشید همیشه در کنار خانواده

زن بابا دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 18:24 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام برات دعاکردم انشالله خیر باشه خدا پدر و خواهر عزیزت رو مورد رحمت قرار بده واقعا سخته داغ عزیز.خدا بهت صبر بده

مرسی عزیز دلم، ممنونم از دعای خیرت، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
کاش اسمتو عوض میکردی دوست خوبم، یه بار منفی پشت اسم زن بابا هست که با شخصیتی که شما داری اصلا همخوانی نداره، البته باز هر طور که خودت صلاح میدونی گلم

مامان خانومی دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 15:47 http://mamankhanomiii.blogfa.com

خدا پدر و خواهرت و همه رفتگان رو بیامرزه روحشون شاد و در آرامش باشن انشاءالله . چه جالب که خواهرت با شوهرش اینجوری تا میکنه و اونم‌پاشده اومده ؟! هرکس دیگه بود عمرا اگه پاشو میذاشت اونجا ؛ همسر تو هم کار خوبی کرده مثل خودش رفتار کرده اتفاقا منم در این زمینه چون با جاری م تجربه شو دارم به نظرم بهترین کار همینه مثل خودشون رفتار کنی باهاشون تا فکر نکنن مثلا چه تافته جدا بافته ای هستن . امیدوارم خواهرت هم به خیر و خوشی زایمان کنه به نظر من هم برای شرایطی که خواهرت داره و بارداری سختی رو گذرونده اگه طبیعی زایمان کنه تیر خلاص بهش زده شده و کلا بیزار میشه از بچه و بارداری و .. چون تحمل دردهاش سخته مخصوصا زایمان اول منم امیدوارم سزارین بشه ! الان دولت گویا با مادران دارای فرزند کوچیک به خوبی داره کنار میاد و دور کاری شون رو قبول میکنه امیدوارم برای تو هم ادامه داشته باشه و هرچقدر هم حقوقش کمتر باشه می ارزه که با خیال راحت بالاسر بچه ها هستی حالا اون حقوق رو هم که بیشتر بدن باید خرج پرستارو مهد کودک و .. بکنی . امیدوارم شرایط کاری و حقوقی اقا سامان بهتر از این هم بشه

ممنونم مامان خانومی عزیز، روح رفتگان شما هم شاد و در آرامش باشه انشالله....
خب خواهرم که اینایی رو که به ما گفته به شوهرش نمیگه که، از طرفی خب انگار یه قرار نانوشته بینشون هست که من دیگه به خانواده تو کاری ندارم و کمکی نمیکنم تو هم به خانواده من! متاسفانه مقصر اصلی هم خود شوهرش هست با وابستگی افراطی به خانوادش و بخصوص مادرش و تاثیرپذیری بالاش از اونا با 46 سال سن! اتفاقا هم خواهرم هم ما از خدامون هست نیاد تو جمعمون، خودش میاد و بیشتر هم از سر کنجکاویه، چون مریم دیگه چیزی از ما و خانواده براش تعریف نمیکنه! حتی بهش نگفته بود 5 شنبه سال باباست و میریم سمنان! خودش راه افتاده بود و شوهرش هم دیده بود این اومده، بعد از سر کارش، خودش راه افتاد اومد! حس میکنم اگر من و سامان نمیرفتیم، اونم پا نمیشد بیاد! این حس منه و حتی مادرم و مریم هم موافقند.
بله بهترین کار همین سنگین و سرد رفتار کردنه! من و سامان خیلی زیاد با همه گرم میگیریم و احترام میذاریم، بارها رفتیم پارک نزدیک خونه خواهرم و مریم و بچه هاش اومدند اما شوهرش پا نشد بیاد با اینکه میدونست همسر من هست....الان شدیم عین خودش و اتفاقا بهتره!
بله برای خواهرم هم سزارین بهتره، تو جواب سارینا هم گفتم، متاسفانه از همه طرف دارند ترغیبش میکنند به زایمان طبیعی اما نظر خودش بیشتر سزارین هست و منم دیروز که باهاش صحبت کردم بهش گفتم حرف بقیه رو کاری نداشته باش، برای تو سزارین خیلی بهتره با شرایطی که داشتی.
والا تا الانش هم ممنونم که باهام کنار اومدند، اما ارگانها با هم فرق میکنند، از طرفی هم مدیر هر بخش در این مورد تصمیم میگیره، امیدوارم که سال بعد هم بتونم کنار بچه ها باشم، به قول شما همینکه هزینه پرستار و مهد نمیدم جای شکر داره هرچقدر هم حقوقم کمتر بشه که البته مبلغ خیلی زیادی هم نمیشه ماهانه این کمتر بودن حقوق، در حد چهار تومن ایناست.
ممنونم از دعاهای خیرت، امیدوارم خودت و همسر و بچه ها در آرامش و سلامتی باشید همیشه

گلپونه دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 13:32

مرضیه جانم خدا بیامزه پدر و خواهر عزیزتون رو انشالله روحشون در آرامش وشاد باشه.بلهه سخته هیچ چیز سختتر از این نیست که عزیزانی رو از دست بدی و دیگه نبینیشون..عزیزم کاش کم کم خودت هم شروع کنی یکسری حساسیت هارو کنار بزاری چون بهرحال شما الگوی نیلا جان هستی همیشه مثلا رفتن به سفر دو روزه نباید انقدر انرژی بگیره ازت اولش سخته اما سعی کن کم کم بیخیال بشی خودمم تا حدودی همچین آدمی بودم برا مسافرت اما بارها امتحان کردم دیدم دوتا دست لباس وردارم و یکسری وسیله بچه تویه ساعت میشه حاضر شد و واقعا اتفاق خاصی نمیفته قبلترها گاهی من انقدر با جزییات وسایل ورمیداشتم که اصلا خیلی هم بکار نمیومد فقط ذهن خودمو خسته میکردم. حالا برا بچه ها غذا ببر اما برا خودت و همسر سعی کن چیزی آماده بخری که خسته نشی مگه یک آدم چقدر انرژی داره آخه؟
انشالله دورکاریت تمدید بشه سال بعد هم ،فقط مامانای شاغل میدونن که چقدر شیرینه این لحظاتی که خود ادم میتونه کنار بچه ها باشه.نیلا جان هم بمرور با قرار گرفتن در کنار همسن و سالهاش استرس ها و حساسیت هاش کمتر و ناپدید میشه مطمءن باش عزیزم.

ممنون گلپونه جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
بله سخته، سخت و کشنده اما در نهایت چاره ای نیست جز پذیرش تقدیر.
به خدا خیلی روی خودم کار میکنم بابت این کم کردن حساسیت ها، در حد خودم هم موفق شدم کمترش کنم، به قول شما سفر دو روزه نباید انقدر حساسیت ایجاد کنه، مثلا من حتی برای سفر دو روزه یه سری دارو برمیدارم از سر احتیاط، یا غذای بچه ها رو، مامانم میگه بالاخره اینجا یه چیز پیدا میشه بخورند اما چون بچه هام هر چیزی نمیخورند هر جا میرم غذاشون رو میبرم، البته این یکسال اخیر برای نیلا اینکارو نمیکنم چون بزرگتر شده، قبلا برای اون هم همینکارو میکردم، فعلا بیشتر برای نویان چون یه مقدار بدغذاست و هر چیزی رو نمیخوره.
برای خودم و همسر هم اغلب فلافل میبرم یا ساندویچ کالباس یا ساندویچ گوشت چرخ کرده و مخلفاتش یا کوکو سیب زمینی و گاهی حتی تخم مرغ آب پز، گاهی هم پیش میاد ساندویچ اماده میگیریم اما کمتر این اتفاق میفته، بیشتر خودم از خونه میبرم... اما خب اگر مجبور بشیم از بیرون و سوپرمارکت از این ساندویچ اماده ها میگیریم، اگه به سامان باشه که از خداشه همون اماده از بیرون بگیریم اما خب من اغلب یه سری هزینه ها رو سعی میکنم کمتر کنم مگه اینکه واقعا نشه.
انشالله عزیزم، من که خیلی از خدا خواستم کمک کنه سال بعد هم کنار بچه هام باشم، انشالله که قبول کنند.
از ته دلم امیدوارم رفتارهای استرسی نیلا با بزرگتر شدن کمتر بشه، یه وقتها بابت رفتنش به مدرسه و اینکه چطوری با همکلاسها و جو کلاس کنار بیاد نگران میشم، از طرفی هم میگم شاید بچم تا اون وقت بهتر بشه و ببینم جای نگرانی نبوده، یعنی میشه؟
مرسی گلپونه عزیز

سارینا2 دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 12:40 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام
من پیاممو دو قسمتی نوشتم که نصفشو وبلاگ نخوره
در مورد نیلا، راستش به نظر من موبایل به مراتب بدتر از تلویزیونه
نظر مشاور بر عکسه؟
به نظر گوشی موبایل بچه ها رو کلا می بره تو هپروت و من خیلی بدم میاد
حالا نمی دونم درست و غلط چیه
در مورد خواهرت
منم از زایمان طبیعی بدم میاد
ریسکش هم برای بچه بالاتره
اینکه به سرش آسیب برسه و اینا
و بدتر از اون اینکه درد طبیعی بکشی و سزارین بشی
اونم برای خواهر شما که موعد زایمانش نیست و احتمالا درد بهش نمی گیره و باید با آمپول فشار و این چیزا درد القا کنن
کلاسهای آمادگی هم نرفته
من تا جایی که می دونم هر زایمان طبیعی برای متخصص ها امتیازی در بر داره تو رزومه کاریشون
بنابراین اصرار به زایمان طبیعی دارن که امتیازشون رو افزایش بدن
در کل خیلی خوشحالم که خواهرت دچار زایمان زودرس نشد و تونست تا اینجا دوام بیاره

راستی ماست مالی کردن اشتباهی تلفظ کردن فامیلی رییست هم با حال بود
به تمدید و عدم تمدید دورکاریتم فکر نکن هر چه پیش آید خوش آید
به اینکه دخترت کلاس کم رفته هم فکر نکن اغلب کلاسها تو این سن نتیجه ای ندارن
ولی به نظرم بعد عید یا اگر الان هوا خوبه از الان، چند تا کلاس ببر از این نظر که وقتش پر بشه و نخواد بره سراغ گوشی
فقط دقت کن محیط کلاس، سمی و آزاردهنده نباشه
بچه های اونجا جوری نباشن که دخترت اذیت بشه
منم میخوام پسرم کوچکمو ببرم کلاس نقاشی و فوتبال فقط برای اینکه وقتش پر بشه

الهی...کار خوبی کردی، البته زیاد این اتفاق رایج نیست شانس شما دفعه پیش اینطوری شد و منم خیلی ناراحت شدم چون حرفهات برام مهم بود.
منم باهات هم نظرم، به نظر خودم هم تاثیر مخرب گوشی و موبایل بیشتره، این هفته و شایدم از شنبه بعد تمام تمرکزمون رو بذاریم برای کاهش استفاده از موبایل و شاید هم قطع کاملش هر چند واقعا نمیدونم بچه ها در نبود تلویزیون و موبایل و صبح تا شب خونه بودن قراره چطور وقتشون رو بگذرونند.
دیروز با خواهر کوچیکم صحبت کردم و بهش گفتم با شرایط سخت بارداری اون و اینکه کلاسهای آمادگی زایمان طبیعی رو هم شرکت نکرده و ضعف بدنی که داره سزارین براش بهتره، میگفت خیلی سردرگم میکنند منو و تازگیها همه میگن طبیعی از ماما گرفته تا مامان و خواهر بزرگه و از عوارض سزارین میگن و .... من بهش گفتم هر چی هم هر کی بگه، راه درست به نظرم برای تو سزارین هست و بس و الکی خودتو سردرگم نکن، به قول شما به نفع بیمارستان و پزشک زنان هست داشتن چند زایمان طبیعی در پرونده کاری و اینو به خواهرم هم گفتم، تاکید هم کردم این این عوارض بد سزارین هم که میگن اصلا خیلی رایج نیست و همون سزارین بکن تموم بشه بره، خودش هم نظرش همون سزارین هست و ایشالا فردا بچه به دنیا میاد.
آره خدایی خوب جمعش کردم، من حتی اشتباه هم تلفظ نکردم، دو بار نام مدیر قبلی رو به جای اسمش گفتم! خدایی جالب نبود! دیگه گفتم ببخشید من توفیق و سعادت زیارت شما رو فقط یکبار قبلتر داشتم و اشتباهم رو پای همین موضوع بذارید
هر چه پیش آید خوش آید که درست، اما دعا کن اونچه که پیش میاد همون دورکاری باشه، خداییش الان سر کار رفتن خیلی برام سخته، حتی سختتر از قبل.
بله به امید خدا بعد عید حتما یه کلاس ورزش یا مثلا خلاقیت و نقاشی و اینا ثبت نامش میکنم، بیشتر هم برام مهمه با بچه ها ارتباط داشته باشه و از تنهایی دربیاد، این موضوع بیشتر از خود اون کلاس و آموزش هاش برام اهمیت داره.
کلاس فوتبال خیلی جذابه برای پسربچه ها، خدا رو چه دیدی، شاید هم در آینده به دردش بخوره والا فوتبالیست شدن از خیلی شغلهای دیگه بهتره

سارینا2 دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 12:29 http://sarina-2.blogfa.com/

سلام مرضیه جان
خدا عزیزانت رو رحمت کنه❤
واقعا کسی که داغ ندیده صد هیچ جلو هست ولی خوب بالاخره هر کسی تو زندگی داغ رو می بینه. فقط دیر و زود داره.
وای یکی از آرزوهام این بود که می تونستم تنهایی سر مزار پدرم باشم ولی نمیشه
باغ رضوان اصفهان دور از شهره و یکی باید منو ببره
و معمولا دسته جمعی هم میریم
خوب همسرمم که هست
کلا من فقط یه بار تو مراسم هفتم پدرم چند دقیقه ای تنها بودم که اونم اومدن بهم تذکر دادن که شما صاحب مجلسی و همه سراغتو می گیرن و آرامشمو به هم زدن
تو راه رفتن به محل مجلس هم نزدیک بود از حال برم که همسرم متوجه شد و اومد دستمو گرفت و برد نشوند رو صندلی
همش با خودم فکر می کردم که کاش من آمادگی این شرایطو داشتم کاش مثلا پدرم یه بیماری قلبی کوچولویی چیزی داشت و من انقدر به سلامتش و زنده موندنش مطمئن نبودم که الان انقدر شوکه نمی شدم ولی ظاهرا برای شما هم که پدرت مدتی بیمار بوده بازم شوک آور بوده اون اتفاق

سلام سارینا جان، مرسی عزیزم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.
این دیر و زوده خب خیلی مهمه، مثلا بچه ای که تو سن کم یتیم میشه یا مادرش رو از دست میده خیلی فرق داره با مثلا یه زن 45 ساله و بالاتر که به هر حال انتظار چنین اتفاقی رو بیشتر داره و تاثیرش تو زندگیش خیلی کمتره.
منم خیلی اذیت میشم وقتی دلم میخواد با عزیزانم سر خاک تنها باشم و سایرین خواسته و ناخواسته نمیذارند، مثلا آشنایان میان برای فاتحه خونی که خب لطف دارند اما بعدش هم من وقتی ندارم برای تنها بودن بخصوص که الان همیشه باید نگران بچه ها و شیطنتهاشون سر خاک باشم و آلودگیهای احتمالی.
سارینا جان در هر صورت به شدت شوکه کنندست بخصوص وقتی لحظه و ثانیه اول خبر رو بهت میدن، چند روز آخر هیچ دکتری ما رو به بهبود پدرم امیدوار نمیکرد، من حتی خودم از خدا و حضرت زهرا خواستم نذارن بیشتر از این بابام زجر بکشه، اما وقتی سامان اول صبح خبرش رو بهم داد خدا شاهده بند بند وجودم پاره شد، نفسم حبس شد.... خدا نصیب هیچکس نکنه، اما به نظرم با همه شوکه کنندگیش، باز هم فرق میکنه اینکه اصلا انتظار از دست رفتن عزیزی رو نداشته باشی و ناگهان از دست بره...خواهرم تقریبا همینطوری شد، اما خب 5 روزی که تو کما بود کمی غیرمنتظره بودن رفتنش رو کمتر کرد، در هر حال خیلی سخته عزیزم، بخصوص که به قول شما حتی یک درصد فکر نکنی قراره اتفاقی برای عزیزت بیفته و یهویی از دستش بدی، خدا رحمت کنه پدر بزرگوارت رو، اون موقع که فوت شد یادمه به تازگی با هم آشنا شده بودیم و قشنگ سردرگمیت رو یادمه، خدا به مادر و خانوادتون سلامتی بده

نسیم دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 10:04

روح پدر عزیزت و خواهرت شاد
الهی که تو و بقیه خانواده همیشه سلامت باشین و زندگی آرومی داشته باشین

ممنونم نسیم عزیز
روح رفتگان شما هم شاد و قرین رحمت الهی باشه انشالله
ممنونم دوست خوبم، در پناه خدا شاد و در آرامش باشی

مریم رامسر دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 09:40 http://maryyy.blogfa.com/

عزیزم روح پدر و خواهرتون در آرامش.راستش منم یکبار تو هیاهوی زندگی روز پدر یادم رفته بود بعدش واقعا حس خوبی نبود .منم هربار میرم مزار میگم چشمایی که پر از شور زندگی بودن چطور خاک به خودش گرفته؟بخصوص که هنوز به پذیرش بیماری بابام نرسیدم چه برسه به رفتنش.روح همگی در آرامش.خداروشکر بابت دورکاری یکی از دغدغه هاتون کم شد.امیدوارم نی نی جدید بسلامتی قدم به این دنیا بزاره.برای نیلاجونم امیدوارم همه چیز عالی پیش بره

ممنونم مریم جان، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه انشالله.
منم خیلی زیاد متعجب شدم، آخه از دو ماه قبلتر تا شاید همون سه چهار روز قبل از سالگرد کاملا خاطرم بود و میدونستم که باید برم سر خاک، نمیدونم چرا یهویی از سه چهار روز قبل فراموش کردم، برام عجیب بود و ناراحت کننده بخصوص که من خیلی به یاد پدرم هستم.
خدا پدر بزرگوارتون رو رحمت کنه، میفهمم چقدر سخته از دست رفتن عزیز، من به پذیرش بیماری بابام رسیدم، حتی رفتنش رو هم باور کردم، اما خب چیزی از خلا روحی که در نبودش حس میکنم کم نشده، خیلی وقتها حسرت نبود پدر و خواهرم در زندگیمون رو خوردم اما خب در نهایت راضی شدم به رضای خدا و فکر میکنم حتما تصمیم درستی بوده بخصوص درمورد خواهرم، نمیشه یه سری جزئیات رو گفت اما فکر میکنم خدا راضی نبوده که خواهرم در زندگی تحقیر بشه و به همین خاطر پیش خودش بردتش.... من اینطوری خودم رو آروم میکنم.
بله خدا رو شکر تا آخر امسال دورکارم همین هم خوبه، دعا کن سال بعد هم بهم اجازه بدند،.
مرسی از دعاهای خیرت، مریم جان، در پناه خدا باشی همیشه

راضیه دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 08:05

خدا پدر وخواهر عزیزت رو رحمت کنه،من براشون فاتحه خوندم روحشون شاد

ممنونم دوست عزیزم، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه انشالله، خیلی لطف کردید، سپاس

سمیرا دوشنبه 25 دی 1402 ساعت 00:28

عزیزم خدا پدر و خواهر عزیزتون رو رحمت کنه و در آرامش و نور الهی باشن ان شاءالله برای هر دو فاتحه رو خوندم و در مورد خواهر و کار هم دعای خیر کردم خدا کمک کنه ان شاءالله زایمان خیلی خوبی داشته باشن و مادر و بچه به سلامت پیشتون بیان ان شاءالله در مورد کار هم خدا کریمه، ان شاءالله بهترین اتفاق براتون بیفته عزیزم ان شاءالله نیلا جان هم مشکلاتش برطرف بشه

ممنون سمیرا جان بابت دعای خیرت و ذکر فاتحه، زنده باشی، خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه انشالله.
فردا خواهرم زایمان میکنه به امید خدا، مرسی از دعای خیرتون، الهی آمین.
سلامت و موفق باشی عزیزم، با آرزوی بهترینها، دل خوش و آرامش

آرزو یکشنبه 24 دی 1402 ساعت 23:50

خدا پدر و خواهر عزیزتون رو رحمت کنه

ممنونم عزیز دلم خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه، ممنون میشم که یه پسوند پشت اسمتون بذارید که با آرزوی دیگه ای که دارم شما رو اشتباه نگیرم.
ممنونم

قره بالا یکشنبه 24 دی 1402 ساعت 20:51 http://Eccedentesiast33.blogsky.com

اشکم رو درآوردی که
خدا رحمت کنه پدر بزرگوار و خواهر نازنینت رو
تمام احساست رو کاملا درک میکنم
متاسفانه من اصلا توان رفتن به سر خاک رو ندارم
هنوز نتونستم با نبود بابا کنار بیام
دیدن سنگ مثل یه پتکه که رو سرم فرود میاد و نبود بابا رو بهم یادآوری می‌کنه

الهی بگردم...میدونم چقدر پدرت برات عزیز بوده و هر چیز یا تصویری که اون رو به یادت بیاره چقدر برات دردناکه، منم مثل توام شاید با این تفاوت که اندازه تو بابام منو لوس نمیکرد (نمیدونستم استیکر غمگین بذارم یا لبخند). خدا رحمتشون کنه، تو هم خیلی وقتها که از پدرت مینویسی بند بند وجودم رو غم میگیره.... چه میشه کرد؟ با تقدیر که نمیشه جنگید، عمر بابای من 64 سال بود و عمر پدر تو احتمالا کمتر... تقدیر تلخیه اما ناگزیر
الهی که خدا دلتو آروم کنه، خودش بیاد به خوابت و دلت رو آروم کنه عزیزم میدونم که از غم تو خیلی غمگینه، این برای باباها خیلی سخته، باباهایی که عاشق دختراشون بودند و هستند و میمونند و منی که دوباره بغضی شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد