بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

حال روحیم دوباره خراب شده (البته الان از دو روز پیش که استارت نوشتن پست رو زدم بهترم اما خب همچنان خوب و عالی نیستم).

بخشیش برمیگرده به بحث و دعوای جدیدی که شب یلدا تو راه رفتن به خونه مادرم با همسر تو ماشین و در حضور بچه ها داشتیم و بعد مدتها که آرامش تو خونه حکمفرما بود دعوای خیلی بدی اتفاق افتاد و حرفهای بدی زده شد و داد و بیداد و اعصاب خوردی و توهین و نیلایی که اضطرابش شدیدتر شده بود و همش مییگفت دارید شوخی میکنید؟ آخه هر بار دعوا میکنیم بهش میگم شوخی بود اونم تازگی‌ها میگه مامان شوخی نکنید دیگه.

بعد سالها که خودمون دو تایی تو خونمون شب یلدا میگرفتیم مادرم ما رو دعوت کرد که با خواهرها و همسراشون دور هم جمع شیم که البته دعوایی که تو مسیر با سامان داشتیم (سر دیر راه افتادن و شیطنت بچه ها و...) از همون اول شب ما رو به گند کشید، بماند که قبل وارد شدن به خونه مامانم سامان دستمو گرفت و گفت بیا فراموش کنیم چه حرفهایی زده شده و من باید بیشتر خودمو کنترل میکردم و بذار خوش باشیم امشبو اما شب من به کل خراب شده بود و حاضر نبودم به حرفهاش گوش بدم، دستشو پس زدم و  گفتم تو آدم نمیشی و رفتم خونه مامانم اونم بعد چهار ماه شاید....

از همون اول که رسیدم فهمیدم که قرار نیست خوش بگذره بهم! همش هم سامان رو مقصر میدونستم که با داد و بیدادها و عصبانیش همه چیو خراب کرده بود و منی رو که بعد ماهها مهمونی میرفتم اینطوری به هم ریخته بود (بماند که گیردادن و غرزدنهای من استارت بحث و دعوا رو زده بود و من هم زیادی کشش داده بودم اما سامان هم خیلی بد ادامه داد). دو تا شوهرخواهرهام که بیشتر با هم صحبت میکردند و سامان رو خیلی داخل بحث نمیاوردند و این موضوع قبلا هم سابقه داشته، همون اول که رسیدیم خودم متوجه این فضا شدم و فهمیدم همین تحویل نگرفتن، قراره سامان رو که بابت دعوای تو ماشین حسابی  عصبی بود، عصبی تر هم بکنه که همین هم شد و سامان رسماً یه گوشه دور از دو تا باجناقها نشسته بود، منم انقدر اعصابم خورد بود که حال و حوصله هیچی رو نداشتم و افسوس میخوردم که شبی رو که میتونست بهمون خوش بگذره اینطوری خراب شده، حتی یه عکس درست و حسابی خانوادگی هم نگرفتیم و به نظرم مادر و خواهرهام فهمیدند با هم اوکی نیستیم چیزی که من بیزارم ازش و همیشه سعی میکنم اختلافاتمون رو نشون ندم در حضور خانواده ها.

مامان سبزی پلو ماهی درست کرده بود (البته در واقع خواهر بزرگم درست کرده بود) بعد مدتها رژیمم رو گذاشتم کنار و سعی کردم هر مقدار که دوست دارم بخورم. حال خواهر کوچیکم هم که ماه هشت بارداریشه خیلی خوب نبود اما حس کردم از دفعات قبل یکم بهتره شکر خدا، یه سری کتاب روانشناسی و مقابله با اضطراب و یکی دو تا کتاب درمورد فرزندپروری براش برده بودم که این ماه آخر بارداری بخونه.

 قرار بود شب رو خونه مامانم بمونم و ساما ن آخر شب برگرده خونه، چون میخواست روز جمعه کل خونه رو مرتب و تمیز کنه، و میگفت شما نباشید راحتتر میتونم جمع و جور کنم، از طرفی هم قالیچه ها و روفرشی و ... رو شسته بود و خونه خیلی جاهاش خالی بود و با وجود بچه ها سخت بود اونجا بمونیم، فکر کردیم تا موقع خشک شدن قالیچه ها خونه مادرم بمونم و سامان هم از نبود ما استفاده کنه و خونه رو مرتب کنه. خواهر کوچیکم رضوانه هم قرار بود چند روزی خونه مادرم بمونه...من به شخصه رغبت زیادی ندارم که غیر از خونه خودم جایی بمونم، یادم نمیاد آخرین بار کی خونه مامانم اومده بودم، حداقل چهار پنج ماه قبلترش بود، آخرین بار هم یک سال و اندی قبل بود که یک شب خونه مادرم موندم و خوابیدم...اینبار که خواهر کوچیکم هم بود.

طبق معمول یه سری حاشیه ها پیش اومد که غمگینم کرد، مثلا فشار خواهرم یهویی رفت بالا، بعد که با نگرانی از مادرم پرسیدم چرا اینطوری شد یهویی، گفت رضوانه باید جای کاملا آروم باشه و هیچ تنش و استرسی بهش وارد نشه و چون نیلا و نویان یکی دوبار نزدیک بوده به هم برخورد کنند یا دچار آسیب بشن  و سر و صداهاشون زیاد بوده ممکنه به خاطر اون فشارش بالا رفته باشه و خودش میگه به خاطر استرس بچه هاست و شاید بهتر باشه جوری هماهنگ کنید که با هم حضور نداشته نباشید...یه مقدار راستش بهم برخورد، خواهر کوچیکم خیلی زیاد خونه مادرم میمونه اما خب من بعد  ماهها اومده بودم و حالا مگه بچه هام چقدر شلوغ کرده بودند؟ بهش گفتم مگه من چند وقت یکبار میام که بخوام هماهنگ کنم؟ یا اینکه مثلا یهویی موقع شیطنت بچه ها خوردند به هم، مگه دست من بوده که بخوام کنترل کنم؟ و اینکه خب من از قبل گفته بودم به خاطر اینکه قالیچه های خونه جمع شده و زمینش خالیه، یه شب اونجا میمونم و خواهرم اگر واقعا اذیت میشده با حضور بچه ها میتونسته شب رو نمونه و بره خونه خودش...البته خواهرم مستقیم به من نگفت که بابت بچه ها استرسی شده، اما مامان وقتی ازش پرسیدم چرا فشارش رفته بالا گفت یه خورده به خاطر شلوغی فضا و شیطنت های خطرناک بچه هاست، به نظرم دلیلی نداشت این موضوع از طرف مادرم عنوان بشه و حس میکنم مادرم هم بعدش ناراحت شده بود از گفتنش...چون مثلا گفت درمورد بچه های مریم هم همینطوره و یکبار دعوا کردند و رضوانه فشارش بالا رفت و...

یبار دیگه هم باز سر موضوع دیگه ای حس اضافه بودن بهم دست داد، که دیگه حالا گفتنی نیست، ناخواسته بغض بدی گلوم رو فشار میداد و دلم میخواست برگردم خونه خودم، اما تحمل دیدن سامان رو هم نداشتم و ته دلم بهش فحش میدادم، از طرفی هم سامان هم داشت تمیزکاری میکرد و خونه حسابی به هم ریخته بود و نمیشد با بچه ها رفت خونه...با همه ناراحتی شدیدی که از همسر داشتم، اما حس کردم خدا چه لطف بزرگی به من کرده که سر خونه و زندگی خودم هستم، نه که خانوادم بد باشند نه، یه خانواده معمولی با مشکلات و دغدغه های معمولی، اما خب همیشه این حس اضافه بودن و معذب بودن رو داشتم، چیزی که مثلا خونه مادر و پدر سامان هرگز نداشتم طی این سالها و خیلی راحت بودم.

اینی هم که یهویی افتادیم به تمیزکاری، بابت اومدن پدر و مادر سامان به تهران بعد بیشتر از یک سال و نیم هست اونم به خاطر رفتن مادر سامان پیش دکتر مغز و اعصاب تو تهران، خب من مدتها بود دنبال این بودم که خونه رو حسابی مرتب و تمیز کنیم و کارگر بگیریم، اما با خودم گفتم بذاریم نزدیک عید که یهویی با خونه تکونی یکی بشه، اما اومدن خانواده سامان، باعث شد صبر نکنیم و تا جایی که بشه خونه رو که ماههاست نامرتبه، تمیز کنیم و قالیچه ها و روفرشی رو که حسابی کثیف شدند بشوریم، یعنی سامان تو حمام بشوره و روفرشی رو هم بدیم خشکشویی.(به خاطر کثیف کاریهای نویان و پس دادن پوشکش و بالا آوردنهای پشت سر همش تو مریضی و ... از عید سال گذشته روفرشی ۱۲ متری خریدم و روی فرشمون انداختیم.)

خلاصه یکروز خونه مادرم موندم و دیشب آخر شب سامان اومد دنبالمون و برگشتیم خونه، تو راه برگشت هم دوباره دعوامون شد و اوضاع خیلی بد شد، حتی یه جاغ نزدیک بود همو بزنیم!...نمیدونم چرا یهویی بعد چندهفته اینطوری دعوا کردیم، یکم داشتم به خودمون امیدوار میشدم!سامان میگفت گاهی از دست آدم درمیره و باید برگردیم تو مسیر، اما من انقدر ازش عصبانی و دلخور بودم و هستم که گفتم من اسم این وحشی بازی رو نمیذارم از دست آدم دررفتن! گفتم ما آدم نمیشیم و عوض هم نمیشیم  و حیف این بچه ها!

الان هم باهاش درست و حسابی حرف نمیزنم، عصر که اومد خونه منو بوسید و برام یه ادکلن هدیه گرفته بود که از دلم دربیاره، اما من ازش قبول نکردم و با بی اعتنایی گفتم نمیخوام و گذاشتمش کنار! اولین باره که کادویی میخره و پس میدم! خیلی زیاد دلم رو شکسته و حرفهایی زده و برخوردهایی کرده که نمیتونم فراموش کنم، درسته منم مقصر بودم و منم حرفهای خوبی نزدم وزبونم هم خیلی تنده و یه جاهایی حتی پای خانوادش رو هم از روی عصبانیت کشیدم وسط، اما حداقل مثل اون در حضور بچه ها داد و بیداد نکردم! 

دیشب که اومده خونه مامانم دنبالمون، با مامانم و خواهر کوچیکم حسابی شوخی میکرد و تو اثنای شوخیها یه جورایی به من توهین میشد! مثلا میگفت از صبح که خونه رو دارم تمیز میکنم فقط پشکل گوسفند از تو خونه درنیاوردم!!! میخواست بگه خونه انقدر کثیف بود! حالا مثلاً گفتن این حرف پیش مادر و خواهرم که همینجوریش هم تو تمام این سالها اونقدرها منو قبول نداشتند چه ضرورتی داره؟ اونم نه یکبار که سه بار! غیر اینه که من بده میشم و میگن چه بی سلیقست؟ یا مثلا یکبار به مامانم گفت من که تو این تهران جز تو کسی رو ندارم و مرضیه هم که هیچی، مثلا یه جورایی شوخی بود که بازم به نظرم مناسب نبود، البته مامانم گفت نگو اینطوری، دخترم به این خوبی. یا شوخیهای دیگه برای اینکه فضا شاد بشه و من اعصابشو نداشتم! نه به شب قبلش که در حضور دامادها یه گوشه نشسته بود و نمیومد جلو، (البته رفتار اونا هم جالب نیست) نه به شب دوم که اومده بود دنبال ما و ساعت 12 شب کلی شوخی و بگو بخند با مادرزن و خواهرزنش میکرد.

به هرحال من خیلی زیاد از دستش ناراحتم! از ته دلم دوست نداشتم کادوش رو قبول کنم و نکردم! برای اولین بار تو تمام این سالها! کاش الان که مادرش اینا بعد اینهمه مدت میان اینجا، این بحث و دلخوریها پیش نمیومد و آروم بودیم مثل این دو سه هفته قبل که مادر و پدرش متوجه نشند! 

مدتی بود حال روحی من بهتر شده بود که از شب یلدا به بعد و حاشیه های خونه مادرم و دعوای بدی که با سامان داشتیم همه چی خراب شد، تمام این دو روز رو بغض کرده بودم و دلم برای خودم میسوخت...حتی دلم برای بچه هام! حتی برای خود سامان! همش هم با بچه ها دعوا کردم و حتی یکی دو بار زدمشون بسکه عصبی و کلافه بودم و بچه ها هم که با شیطنت هاشون دیوانم کرده بودند.

 حالا باز یه سری دوستان میخوان بگن تو زیادی حساسی و ...هی چی بگم.، تا جای آدمها نباشیم درک کردنشون سخته.

++++بگذریم، اولین جلسه مشاوره روانشناسی بابت نیلا هفته پیش بصورت آنلاین انجام شد، سامان هم بیشتر جلسه حضور داشت و به حرفهای دکتر گوش میکرد و مشارکت میکرد،  خوشبختانه نویان خواب بود و نیلا رو هم به زور بیرون اتاق نگه داشته بودیم. به نظر دکتر خوبی میرسید، اما خب من مدام دنبال این بودم که بهم بگه بچم اختلال نقص توجه نداره! از یه جایی بهم گفت دختر شما اینهمه اضطراب درونی داره و شما فقط اومدید که من به شما بگم بیش فعالی و نقص توجه نداره؟! گفت مگه غیر اینه که اگر اونو هم داشته باشه ریشه اصلیش اضطرابه؟

یه جاهاییش یه انتقادهایی به من کرد که زیاد دوست نداشتم، اما اعتراف میکنم اشتباه نبود، یعنی بعدا که بهش فکر کردم دیدم بیراه نمیگفته! میگفت شما امید نداری که مشکل فرزندت برطرف بشه و با حس منفی اومدی تو این جلسه، فقط میخوای عذاب وجدان نداشته باشی که من بچمو به حال خودش رها کردم و بعدها بگی من پیگیری و هزینه کردم، اما ته دلت امید به درمان نداری و فکر میکنی مشکل بچت خیلی بزرگه! میگفت ناخواسته این حس رو به من هم منتقل میکنی.

جلسه اول رو بیشتر من حرف زدم و از مشکلات نیلا گفتم، سامان هم خیلی جاها حرفهای منو تایید میکرد، چند جلسه اول قرار نیست بچه حضور داشته باشه، فقط والدین باید باشند. حود دکتر گفت ما فعلا با بچه 5 ساله فعلا کاری نداریم، خیلی سوالات از من پرسید که بعضی هاش رو زیاد دوست نداشتم مثلا درمورد نحوه باردار شدن یا سختی های دوران بارداری و...(البته مطمئنم هدفی رو دنبال میکرده از این سوالات)، یه جایی بهم گفت مقاومتت یکم زیاده و قبل اینکه راه حلی رو امتحان کنی میخوای القا کنی که فایده نداره یا نشدنیه، اینم خب اعتراف میکنم کم و بیش درست میگفت...

در نهایت یک ساعت و نیم حرف زدیم! بیشترش هم من و 600 تومن پرداخت کردم، نمیگم ارزشش رو نداره اما خدایی یه مقدار زیاده، اونم زمانی که همش من خودم حرف زدم. تهش بهمون گفت روان دختر شما به شدت آشفته و پریشونه و فکرهایی تو سرشه که شما تصوری ازش ندارید، اضطراب خیلی بالایی داره و فعلا باید جلسات با والدین ادامه داشته باشه و من راه حل ها و نحوه ارتباط گیری با فرزند رو بهتون بگم و بعد در صورت لزوم حضوری بچه رو هم ببینم، آخر صحبتها راهکاری که ارائه داد این بود که بطور صددرصد  و کامل باید تلویزیون و گوشی موبایل از خونه ما حذف بشه! میگفت عامل اصلی خیلی از اضطرابها همین تماشای تلویزیون و  ورود به فضای مجازی هست که برای بچه ها سمه! گفت باید بطور کامل قطع بشه، یعنی تلویزیون بی تلویزیون حتی برای من و سامان! و کلی هم انتقاد کرد وقتی گفتم نیلا از بدو تولد جلوی تلویزیون بزرگ شده.

قرار بود جلسه دوم دوشنبه این هفته باشه، که با توجه به اینکه خانواده سامان میان تهران مجبور شدم کنسل کنم، از طرفی هم به خاطر حضور اونا نمیتونم تلویزیون رو بطور کامل قطع کنم، به هر حال پدرشوهر و مادرشوهرم سریال میبینند، بعد یکسال و هشت ماه اومدند و درست نیست به خاطر نیلا در زمان حضورشون تلویزیون رو قطع کنم، البته که درک می‌کنند اما خودم معذبم، صبر میکنم برگردند رشت، بعد دستور دکترو اجرا میکنیم، خیلی هم سخته، بخصوص که نویان با کارتونهای تلویزیون و گوشی غذاش رو میخوره، نیلا به شدت  معتاد به روشن بودن تلویزیون (حتی اگه نبینه) هست، باید دنبال بهانه ای برای قطع تلویزیون باشیم! خدا به دادمون برسه! از الان استرس زمانی رو دارم که باید به نیلا بگم دیگه تلویزیونی در کار نیست! امیدوارم همکاری کنه نیلا ....و اینکه باید به فکر جایگزین و اسباب بازی های فکری جدید باشم. 

بعد رفتن خانواده همسرم مجددا وقت میگیرم از این خانم دکتر، و البته قبل گرفتن وقت و جلسه مجدد، پروسه قطع کامل تلویزیون و گوشی رو استارتشو میزنم.

راستی اینم بگم که مسجد محلمون یک هفته بعد جشن یلدای قبلی، یه جشن یلدا داخل مسجد گرفتند که سمانه دوست و همسایه واحد کناری، اجرا کننده اصلی و هماهنگ کنندش بود، پیشنهاد داد با نیلا و نویان بریم و منم از هر فرصتی استفاده میکنم که نیلا رو میون بچه ها ببرم، خلاصه رفتیم و اتفاقا خوب هم بود، چیزی که خیلی منو متعجب کرد موقع خوندن شعر بود که دیدم یهوییی نیلا رفت جلو و میکروفون رو گرفت و با صدای بلند و رسا شروع کرد شعر آهویی دارم خشکله رو در جمع خوندن! قبلش البته بچه های سمانه (که خدای اعتماد به نفس هستند) رفته بودند شعر بخونند، نیلا هم اونا رو دید گفت منم میخوام بخونم! حتی یک درصد هم فکر نمیکردم واقعا بره جلو، گفتم باشه مامان برای من بخون! اما گفت نه میخوام برم جلو بخونم! گفتم خب برو اما یک درصد فکر نمیکردم پیش مامانا و بچه ها بخونه! چون آخه حتی پیش خانواده ها هم میگم یه شعری بخون با خجالت میخونه یا لحن صداش عوض میشه یا اصلا نمیخونه.... به معنای واقعی کلمه دهنم باز موند! شاید برای یه سری مامانا عادی باشه این موضوع، اما برای من واقعا عجیب بود، اولش هم پشت میکروفون به همه گفت سلام، خوبید؟ همه به حرفهای من گوش کنید و شروع کرد به شعر خوندن!!! خدا شاهده انقدر خوشحال شده بودم که حد و حساب نداشت! اصلا باورم نمیشد!!! ظرف یک هفته از جشن یلدای قبلی کلی منو سورپرایز کرد این بچه، یه نمایشی هم اجرا شد دوباره و نیلا آخر نمایش بهم گفت دیدی مامان نمایشو نگاه کردم!! اشاره به جشن یلدای خانه بازی یک هفته قبلش که بعد جشن دو سه باری بهش گفته بودم مامان من یکم از دستت ناراحت شدم که اصلا نمایش رو نگاه نکردی! اون موقع هیچ جوابی بهم نداد اما اینبار بعد نمایش داخل مسجد بهم اینو گفت و معلوم شد که حرف منو فهمیده.

البته من میتونم حدس بزنم اینکه یهویی شعر خوند بین اونهمه آدم دلیلش چی بوده، نیلا به شدت از بچه های سمانه تاثیر میگیره، بخصوص دختر بزرگش  که براش حکم الگو داره، خیلی وقتها به من میگه منو نیلا صدا نکن، صدا بزن مهیا (اسم دختر بزرگ سمانه که حدودا هشت سالشه)! از دختر دومیش هم که 6 ماه از نیلا کوچیکتره خیلی تاثیر میگیره، اما خب دختر اولی براش حکم الگو داره، وقتی دید اون دو تا رفتند جلو و شعر خوندند یکباره خواست مثل اونا بشه، اونم رفت جلو! اما من یک درصدم فکر نمیکردم چنین کاری کنه! فیلم گرفتم و صدبار فیلمش رو دیدم! حتی مادرم و خواهرم هم بعد دیدن فیلم متعجب شده بودند و من تا دو روز بعدش ذوق مرگ ترین بودم... خدایا خودت نظری کن و کمک کن اضطراب بچم و رفتارهای خاصش تعدیل بشه و عاقبتش به خیر باشه، آمین.

بعداً نوشت:

*** الان که با یکروز تاخیر پست رو منتشر میکنم باید بگم کم و بیش با همسر آشتی هستیم و تو پیامک عذرخواهی کرد و گفت از دستش دررفته و منم مقصر بودم ، گفت تو ببخش و بهتره فراموش کنی و اومدم خونه از دلت درمیارم و ببخش از بزرگانه! البته قبل این پیام منم طی پیامکهایی حسابی از خجالتش درومدم! به هر حال  کادوش رو هم ازش با اکراه قبول کردم، اما چون بوی ادکلن رو دوست نداشتم قرار شده ببره عوض کنه، آخرین بار بهش با مهربونی گفتم اگر خواستی دفعات بعد برای من هدیه ای بگیری ترجیحم یه گلدون خشکل با یه گیاه قشنگ آپارتمانی توشه، اما بازم فراموش کرد...  

الان با هم معمولی هستیم اما من به راحتی نمیتونم اون بحث وحشناک آخری رو فراموش کنم! چی میشد زن  و شوهرها همیشه در صلح و صفا بودند یا حداقل اگر هم بحثی داشتند، متمدنانه تموم میشد؟

+++مادرشوهرم  و پدرشوهرم بعد حدود یک سال و هشت ماه فردا یا پسفردا میان اینجا، خدا کنه بتونم علیرغم این حال بد جسمی و روحی ازشون خوب پذیرایی کنم، من زیاد آدم جون داری نیستم، برای همین برام سخته همزمان رسیدگی به بچه ها و مهمون داری بخصوص که میخوام همه چی هم عالی باشه، البته که خیلی خوشحالم از حضورشون، فقط امیدوارم بهشون خوش بگذره و از عهده رسیدگی و پذیرایی بربیام. از شانس بد نویان هم دوباره مریض شده و تب داره! این بچه همش مریض میشه! منم بابت اومدن خانواده سامان مشغول تمیزکاری خونه هستم و اعصابم هم سر جاش نیست، مریضی بچه هم شده مشکل جدید!

 از اداره هم با من تماس نگرفتند بابت دادن گزارش کار و وقت ملاقات با مدیر جدید، مدیر جدید علاقه ای به کارهایی که در زمان مدیر قبلی شروع کردم نداره، زیاد هم کار جدید بهم نمیده، هر قدر هم تماس میگیرم برای وقت ملاقات و دادن گزارش کار، مسئول دفترش میگه اطلاع میدم اما باز تماس نمیگیره... امیدوارم مدیر جدید اجازه تمدید دورکاریم رو بده، اینبار اگر وقت ملاقات بگیرم درموردش صحبت میکنم و گزارش کارهام رو هم میدم و سعی میکنم نظرش رو جلب کنم. توکل به خدا. الان که مشاوره های نیلا رو شروع کردم خیلی مهمه که خودم کنارش حضور داشته باشم، انشالله که همه چی درست بشه.

نظرات 16 + ارسال نظر
ثریا دوشنبه 11 دی 1402 ساعت 00:21

سلام مرضیه خانم . احوالتون چطوره ؟ .بهتون آفرین میگم بابت مشاوره برای نیلا خانم . شما مامان دغدغه مندی هستین . نیلا خانم ما هم بزرگ شد قطعا قدردان مادر و پدر زحمتکشش خواهد بود .
در مورد تلویزیون و موبایل تا جاییی که من پیگیر بودم وخواندم همان ضرب المثل آهسته و پیوسته رو بهش رسیدم . در مورد هر چیزی هر چیزی هر عمل و عادتی . الان خودتونو جای نیلا خانممون بزارین . به یه عملی عادت دارین آیا شما که یک خانم عاقل و بالغین توانایی ترک یک دفعه اون رو دارید ؟؟؟ و در ترک یک دفعه چقدر آسیب میبینید ؟ حالا از یک بچه کوچک که قدرت تعقل و تفکرش کامل نیست تجربه ایی ندارد و تحمل و صبر کمتری دارد چه انتظاری داریم ؟!. به نظر من ترک تی وی و گوشی رو از زمان های پرت شروع کنید و آخرین مرحله ترک اونها در خوردن غذا باشه . شما جایی فرمودین یکی از وسواس های نیلا خانم عزیزمون روشن بودن تی وی هست و فکر کنید اگر یک هو قطع بشه این کودک دیوانه نمیشه ؟ ( دور از جانش ) . برای مثال دختر شما روزی شش ساعت تی وی میبینن . بکنید پنج ساعت یا چهار ساعت . چند روز بعد بکنید سه ساعت . چند روز بعد مثلا بشه روزی سه بار هر دفعه یک ساعت یا ۴۵ دقیقه در زمان های مشخص و مدت ها روی هر استپ پایدار بمانید قوانین وضع کنید و روی قوانینتان بمانید . بگذارید این عادت جدید ( مثلا کم شدن ساعت تی وی از پنج به چهار ثابت شود و بعد بروید به مرحله بعد ) حتی می توانید از کارتون های مفید کمک بگیرید داخل فلش بریزید و بعضی مواقع به جای تی وی بگویید بیایید در فلش ببینید که اینگونه وابستگی به آن جسم ( تی وی ) کمتر شود . وووو . باور کنید حتی به یک ماه نرسیده هم خودش هم شما به پذیرش رسیده اید . اصلا خود روشن و خاموش کردن تلویزیون قانون خودش را دارد و اتفاقا دو سه جلسه فقط نیاز هست که به والدین از این بابت آموزش داده شود .خیلی معقوله پیچیده ایی و طولانی هست . نگران نباشید . یک پلن بچینید و طبق آن آرام آرام قطع کنید . از بابت جایگزین نیز راهش فقط بازی است . اوایل با هم وقت میگذرانید و بعد کم کم مثلا تایم ده دقیقه ایی ( و کم کم بیشترش کنید ) بگویید من بروم به غذا برسم بیایم . و بعد به مرور یاد میگیرد که مثلا تا مامان میاید من عروسک هایم راغذا بدم جیششان را بگیرم و بخوابانمشان . از بازی های ترکیبی مثل توپ بازی و نقاشی مسابقه های مختلف و رنگ بازی در حمام ووو کمک بگیرید . یک برنامه مشخص خواب و بیداری در اجرای موفق کمتر کردن زمان تماشای تی وی خیلی کمک کننده است . روتین خواب مثلا دو ساعت مانده به خواب بچه ها چراغ هارا کم کنید . تی وی و گوشی جمع شود . کتاب بخوانید نقاشی بکشید یا شروع کنید یک کتاب داستان به دست بچه ها بدهید و بگویید بیایید داستان سازی کنیم و بگذارید هر چقدر می خواهند چرت و پرت بگوینند مربوط یا نامربوط وووو .یک چیز دیگر هم بگویم که خودم تجربه کردم در جلسات تراپی که برای فرزندمون زمان میگذاریم حرف میزنیم و بعد از جلسه تحلیل میکنیم اجرا میکنیم من به شخصه دیدم که خودم هم درمان شدم و انگار با درمان کودک خانه ، کودک درون خودم هم درمان میشد . یک چیزی بگویم شرمنده من را ببخشید مرضیه خانم شما بارها اشاره کردید که منشا این مشکلات روحی و فکریتات ، برخی رفتارهای خانوادتان در کودکی و بزرگسالی شما بوده اند . همانطور که خودتان قربانی ندانم کاری پدر و مادرتان بودید ( مثل خود من ) مثل یک شیر زن پا به میدان بگذارید و زنجیره انتقال مشکلات روحی راقطع کنید . چرا که هیچ کس مثل شما با پوست و استخوان این بلای خانمان سوز ( اضطراب ) را درک نمیکند. نگذارید دخترتان به سن شما برسد کار خوب هوش بالا همسر خوب فرزندان صالح همه و همه را دارد ولی بگوید کاش مادرم فلان میکرد کاش پدرم فلان میکرد .
نگران قطع تی وی نباشید . مسئله آن قدر بزرگ نیست . قدم به قدم ریز ریز پیش بروید . اصلا پلن یکساله بچینید باور کنید سال بعد این موقع اتفاقات بهتری افتاده است .

سلام ثریا خانم، به لطف شما خوبیم،
ممنونم از محبت شما
چه کامنت خوب و مفیدی ارسال کردید عزیزم، خیلی کاربردیه و من اسکرین شات گرفتم و ذخیرش کردم برای استفاده در آینده...
من کاملا با تک به تک حرفهای شما موافقم، اتفاقا مدت کوتاهی بعد خوندن پیام شما جلسه دوم مشاوره نیلا با روانشناسش بود و من تحت تاثیر حرفهای شما بهشون گفتم قطع یکباره تلویزین و فضای مجازی اونم وقتی جایگزین های متنوعی فعلا درموردش سراغ ندارم به جز سرگرمیهای فعلی، به بچه فشار مضاعفی وارد میکنه و بهش گفتم قطع تدریجی یه عادتی که سالهاست شکل گرفته بهتره، دکتر همچنان نظرش قطع یکباره بود! و حتی میگفت شما نیازی ندارید دنبال جایگزین باشید و این مشکل خود بچست، خودش باید از عهده پرکردن این خلا بربیاد... من طی سه ساعت در این دو جلسه مشکلات نیلا رو مطرح کردم و نظر دکتر همین بود که باید بصورت یکباره این دو مورد حذف بشه، من خودم به شدت نگران این موضوع و اتفاقات بعدش هستم اما راستش چاره ای هم ندارم، به هر حال بابت این جلسات من و همسرم وقت و هزینه زیادی میذاریم، قبلا هم با مشاورانی صحبت کردیم و به نظر همسرم میاد که مشاور فعلی کارشو بهتر بلده|، همسرم خیلی با نظراتش موافقه، از طرفی تو پیجش دیدم مراجعان رضایت زیادی داشتند.
من همچنان با نظر شما موافقم اما مجبورم به روشی که خانم روانشناس بهش اصرار داده پایبند باشم و انشالله از چهارشنبه هم شروع میکنم....
قطعا از ایده های شما برای پرکردن جای خالی این دومورد استفاده میکنم، درمورد تی وی مجبوریم به یکباره قطعش کنیم اما درمورد استفاده زیاش از گوشی نمیتونم اینکارو کنم، به روش و توصیه شما جلو میرم و به تدریج قطع کامل میکنم.
چقدر زیبا گفتید که زنجیره انتقال مشکلات روحی رو قطع کنید، نظر دکتر هم همین بود و بهم میگفت به صرف اینکه این موضوع و این طیف از مشکلات در خانواده شما بوده، با این دید ناامیدانه پا به میدان نذار و نگو ریشه مشکلات ژنتیکیه و سعی کن قطعش کنی....
هدف من هم همینه و انشالله که بتونم موفق بشم، حتی اگر این موفقیت هفتاد درصد هم باشه هم باز هم راضیم از اینکه تلاشمو کردم.
مرسی که اینهمه دلگرمی دادید و حرفهای مثبت و مفید زدید، خدا فرزند و خانوادتون رو حفظ کنه، لطفا برامون دعا کنید.

سمیرا یکشنبه 10 دی 1402 ساعت 14:07

نیلا جان، احساسات شما براش خیلی اهمیت داره و بچه مهربون و حرف گوش کنی هست ماشاالله، راستش با رفتاری که توی مسجد انجام داد، به نظرم باید بیشتر نگرانی هات برطرف بشن ان شاءالله

بله دخترم خیلی مهربونه و من دیشب وقتی دیدم پدرش بدون بالش زیر سر خوابیده و دخترم بدون گفتن من براش بالش برد و زیر سرش گذاشت بیشتر از همه فهمیدم.
بله رفتارش داخل مسجد خیلی عالی بود اما در هر حال مشکلات ترس و اضطراب فوق العاده شدیدش باید پیگیری بشه، بچم خیلی اذیت میشه، از خدا میخوام روزی رو ببینم که بچم ترسها و اضطرابهاش کمتر بشه و مثل من یک عمر عذاب نکشه. الهی آمین

نسیم یکشنبه 10 دی 1402 ساعت 00:20 http://nssmafar.blogfa.com

کاش زمانی که شوهرای خواهراتون مهمان مادرن شما یه بهانه برا نرفتن جور کنید تا ناراحت نشید
کاش برا اومدن مهمان هاتون از قبل یه چیزایی آماده کنید

آخه نسیم جان این مدل دورهمی شاید سالی یکبار هم پیش نیاد، بعد مثلا قابل پیش بینی نیست رفتارها، گاهی میبینی یهو با هم گرم هم میگیرند، اما کلا صددردصد موافقم که با همه علاقه ای که دارم به اینکه گاهی با خانوادم دور هم جمع بشیم، اما همین تنهایی همیشگیمون بهتره، اینبار بعد مدتهای خیلی زیاد، مادرم برای شب یلدا دعوت کردو نمیشد نرفت، قطعا بارهای بعد یه جوری مدیریت میکنم یا حداقل مطمئن میشم یکی از باجناق ها نیست! (بزرگه)
همینکارو هم میکنم نسیم جان، پیاز خورد میکنم برای اینکه سریعتر آشپزی کنم، یا تو فریزرم خیلی چیزها رو آماده دارم در نهایت خب با دو تا بچه یه مقداری سخته اما خب من عاشق مهمون داشتن هم هستم (بماند که جون ندارم و زود خسته میشم)، آخه خیلی وقتها هم تنهاییم ما و رفت و آمد نداریم

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 7 دی 1402 ساعت 23:04 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام
مرضیه جان واقعا خوشحال شدم دیدم نوشتی نیلا شعر خونده و بهت گفته ببین مامان نمایش رو تا آخر نگاه کردم . این یعنی هر موقع درخواستی ازش داشتی میتونی با ملایمت بهش بگی و اون تو ذهنش نگه میداره و به موقع انجامش میده. خدا رو شکر. من که گفتم هر چقدر بزرگتر بشه بهتر میشه رفتارهاش. حالا دیگه از این به بعد اگر رفتاری داشت که نگرانت کرد بهش با مهربانی بگو و اون رفتار دلخواهت رو ازش بخواه. مهم تر از همه اینها رابطه خودت و همسرت هست که بهتره کمتر جلوی بچه ها بحث و دعوا کنید باور کن اگر میزان دعواها رو کاهش بدید نیلا جان هم رفتارهاش بهتر و اضطرابش کمتر میشه.به جای تلوزیون هم میتونی از نقاشی از خمیر بازی از خاله بازی و ... استفاده کنی. اصلا دختر کوچیک سمانه دوستت بیاد خونتون و با نیلا مامان بازی کنند با هم سرگرم باشند خودتم میری به کارهای دیگت میرسی.

سلام آیدا جان
درسته، منم متوجه شدم نیلا حرفها و اعتراض منو شنیده و متوجه شده که ناراحت شدم اما به روش نیاورده و دفعه بعد سعی کرده منو خوشحال کنه.
بچم خیلی خوبه، فقط این استرس لعنتی و وسواسش خیلی منو نگران میکنه، خودش هم اذیت میشه...
بله من و همسرم نسبت به قبل بیشتر مراعات میکنیم اما یه جاهایی هم از دستمون درمیره...
بله اگر بنا به قطع تلویزیون باشه باید یه عالم جایگزین پیدا کنم، راستش خیلی نگرانم بابت شروع این پروسه قطع تلویزیون و فضای مجازی، اصلا نمیدونم شدنیه یا نه.
همین دیروز از سمانه خواستم دخترشو بفرسته اینور، اما خب متاسفانه بچه های سمانه رفتار خوبی بعضا با نیلا ندارند، بخصوص وقتی که خودم حضور نداشته باشم، بودنشون گاهی خوبه اما نیلا ازشون تاثیر منفی هم میگیره گاهی. اینجا هم که میان همه زندگیمو به هم میریزن و همش تقاضای خوراکی میکنند و ریخت و پاش میکنند و کارم اتفاقا زیادتر میشه (نه که بتونم به کارهام برسم|).... نیلا هم بره اونور تنهایی، همش نگرانم بچه ها اذیتش کنند، خلاصه که هم خوبه هم بد...ترجیجم دوستان بهتری بود اما خب فعلا همینا هم گاهی غنیمتند برای مایی که تنهاییم و رفت و آمدی نداریم

هانیه سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 12:34

سلام
ای بابا ..چقدر بد شد که دلخوری پیش اومد..

اگر منعی نداشت اسم دکتر روانشناستو بده برای یک کودک ده ساله میخواستم

سلام هانیه جان
بله متاسفانه، ولی خب گذشت مثل همه بارهای قبل
حتما عزیزم، اسمش دکتر فاطمه زاهدی نیا هست، من فقط یک جلسه باهاش داشتم، احتمالا همین هفته جلسه دیگه ای هم باشه، بذار یکم نسبت بهش مطمئن بشم بعد اگر خواستی معرفیش کنم، ولی به نظرم رسید که کارش رو بلده

مریم رامسر سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 12:23 http://maryyy.blogfa.com/

سلام عزیزم
چه خوبه که همسرتون پیشقدم میشن برا آشتی و کادو .عزیزمممممم نیلا که اونطوری بهتون گفت .همسایتون سمانه چه خانوم باحالیه.امیدوارم کانون زندگیتون گرم باشه همیشه

سلام مریم جان
بله این خیلی ویژگی خوبیه، بخصوص که من به شخصه اینطوری نیستم و به قول معروف اهل منت کشی و... نیستم ، اگر اونم اینطوری نبود شاید ماهها قهر میموندیم!
نیلا که یه لحظه منو سورپرایز کرد
بله سمانه خیلی خانم خوب و متفاوتیه، خیلی هم زرنگ و با برنامه.
ممنونم عزیز دلم، به همچنین

سارینا2 سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 12:16

سلام مرضیه جان
میگم یه بار اگر تونستی محتوای دعواتون رو بنویس آخه آدم واقعا نمی دونه کی مقصره و چطور می شد جلوی این مدل دعوا رو گرفت
خوب گاهی اونی که شروع کننده اس بیشتر مقصره
اینو در نظر داشته باش که اینجا ایرانه و مردها همون پسرهای لوس خانواده هستن که همیشه هیچکس حق نداشته ناراحتشون کنه و اگر ناراحت می شدن آزاد بودن که سریع واکنش نشون بدن و خودشونو راحت کنن
پس توقع سعه صدر نداشته باش از یه مرد ایرانی
تو این فرهنگ این زن هست که جلوی دعوا رو می گیره با صبوری و با سیاست
من البته درباره بقیه فرهنگها خیلی اطلاعات ندارم فقط می دونم که مردهای ترکیه ای حتی از ایرانی ها هم در این باره بدترن

راستش من خودم وقتایی که میخوام وارد یک جمع بشم خیلی بیشتر حواسم رو جمع می کنم که بگو مگو نکنم و کوتاه بیام. نه تنها شروع کننده نباشم بلکه حتی اگه همسرم شروع کرد، ادامه دهنده هم نباشم
چون منم مثل خودت دوست ندارم بقیه بفهمن ما اختلاف داریم و دیدگاهشون عوض بشه
تو خانواده خودم از این نظر و تو خانواده همسرم از نظر اینکه از دید خواهرشوهرها دشمن به شاد میشم. خیلی موقعیت جذابی میشه براشون وقتی من و همسرم به هم محل نمیذاریم اونا میرن می چسبن به همسرم و منو کامل میندازن تو انزوا. البته اگر بخوام منصف باشم مادرشوهرم این مدلی نیست و اگه ببینه اختلافی هست ناراحت میشه و هی سعی می کنه ما رو به هم بچسبونه (البته تا الان جلوی اونا فقط یه بار اختلاف و بی محلی و قهر آشکار داشتیم که خیلی روزهای سختی بود و هر روز هزار بار آرزو می کردم خونه خودم بودم و مسافرت نرفته بودم)
تو خانواده خودمم نمیخوام کسی اختلاف ما رو ببینه
کلا تو اون شرایط دهنم اگه پر از خون باشه باز نمی کنم که کسی خون رو نبینه. شده الکی کوتاه بیام یا هر چی، واقعا انجام میدم
البته که اختلاف و بحث تو همه خانواده ها هست
به قول دکتر هلاکویی می گفت هر کسی خودش با خودش اختلاف نظر و مشکل داره چطور می تونه با یه آدم دیگه از یه خانواده دیگه اختلاف نداشته باشه. می گفت شما خودتونم با خودتون درگیرید چرا فلان حرفو زدم چرا فلان لباسو نپوشیدم یا پوشیدم. چرا فلان حرفو نزدم
خلاصه که هیچ کس حتی خودش رو هم کامل تایید نمی کنه چه برسه یکی دیگه رو
به نظرم وقتی بچه ها کوچک هستن و کار تو خونه زیاده این اختلافات زیادترم میشه مخصوصا برای افرادی که ایده آل گرا و سخت گیرن فقط باید یه جورایی این اختلافات درست تر بیان و حل بشه

راستش من با قطع ناگهانی گوشی و تلویزیون اونم برای بچه ای که اون همه عادت کرده، اصلا موافق نیستم به نظرم بچه رو عصبی و بداخلاق می کنه
البته نظر شخصیم هست
من خودم روزی یک ساعت به پسر کوچکم اجازه بازی میدم اونم بعد تموم شدن درسهاش ولی واقعا به این یک ساعت نیاز داره و مطمئنم اگه ازش گرفته بشه انگیزه اش برای درست درس خوندن خیلی کم میشه
البته اینا نظرات شخصیم بود
اینم بگم که منم مثل خودت خیلی سر حاضر کردن بچه ها و از خونه بیرون رفتن حساس و شاید وسواس بودم برای همین بیشتر مسافرت ها و مهمونی های بزرگ رو نمی رفتم بر عکس من زن برادرم خیلی آسون گیره
خوب من از اینکه برم جایی که برای بچه مناسب نیست و همش بدوم دنبال بچه که اتفاقی براش نیفته خوشم نمیومد ولی زنداداشم همه جا می رفت و می گفت اشکال نداره از بچه هام مراقبت می کنم و دائم دنبال بچه ها بود و آخرشم می گفت بهم خوش گذشته
کلا سیستم آدمها متفاوته

سلام سارینای عزیز
آخه گاهی انقدر به دلایل مسخره این دعواها شروع میشه و کار حتی به توهین و گاهی حتی مشت زدن میرسه که آدم روش نمیشه تعریف کنه! حالا یکبار شاید خصوصی برای خودت یا تو وبلاگم نوشتم. راستش باید اعتراف کنم خیلی وقتها شاید من شروع کننده باشم، مثلا بچه ها حرکتی میکنند سامان، برخورد میکنه و من حس میکنم حق بچه ها نبوده، سعی میکنم هیچی نگم اما آخرش نمیتونم و جلوی بچه ها ازشون دفاع میکنم همین میشه شروع یکی از دعواها، یا مثلا شبا دیر میاد و همینکه میرسه تو همون هال روی زمین خوابش میبره و صدای خرناسش که میاد من عصبی میشم، از صبح با بچه ها درگیر بودم و هزار تا کارم مونده و اونم خوابش میبره، البته از شدت خستگیه و درک میکنم اما ناخواسته عصبی میشم و تو رفتارم نشون میدم و باز مقدمه یه دعوای دیگه،..
سامان مرد خوب و خوش ذات و شدیدا مهربون و دلسوزیه اما خب تفاوتهای فردی ما هم زیاده و باعث میشه یه جاهایی تفاهم نداشته باشیم، مثلا تلویزیون داره مراسم سوگواری برای حضرت زهرا نشون میده، سامان یهویی بد و بیراه میگه، این میشه مقدمه یه دعوا و بحث شدید دیگه، یا مثلا کارهای زیاد بچه ها و دیر خوابیدنشون شبها و بدوبدو کردن تو خونه و سامانی که خستست و میخواد بخوابه اما بابت کارهای بچه ها نمیتونه و منی که گیر میدم که بیا تو امورات بچه ها کمک کن و .... تمام این دعواها در شرایطی اتفاق میفته که سامان از نطر مالی تحت فشاره و کلی بدهی داره و تحریک پذیرتره، که تقریبا همیشه در همین حالت بی پولیه، بماند که شکر خدا با حقوق به موقعی که این سه چهار ماهه گرفته (بماند که مقدارش کمه) یکم از اون بحران قدیمی درومده و برای همینه که الان سی درصد کمتر دعوامون میشه.
چه جمله درستی که تو فرهنگ ما این زنه که باید صبوری کنه، منم متاسفانه زیاد صبور و خویشتن دار نیستم، سامان هم جوشی و تحریک پذیره و خب ترکیب این دو تا میشه زن و شوهری که همو دوست دارند اما همش مشاجره میکنند که البته به قول شما وقتی بچه ها کوچیکترند و کارها بیشتر این اتفاق بیشتر هم میفته متاسفانه، یعنی بهانه هاش بیشتر جوره.
بله منم به شدت بیزارم که خانواده ها در جریان قرار بگیرند، بخصوص خانواده خودم و بخصوص خواهر بزرگم، تا جایی که بشه جلوی جمع نمیذارم این اتفاق بیفته اما سامان معمولا نمیتونه تاراحتی و عصبی بودنش رو بروز نده، همین شب یلدا هم که بعد دوسال دور هم جمع شدیم همین شد! همین موضوع هم خشممو بیشتر کرد نسبت بهش! کلی طول کشید تا اوکی شیم دوباره، حتی کادوش رو هم قبول نکردم!
منم راستش سارینا به نظرم قطع کامل این موضوع جالب نیست، من خیلی وقتها با همین گوشی موفق شدم به بچه ها غذا بدم (ولو درست نباشه) یا تونستم به کارهای خونه و اداره و ... برسم، به نظرم مدیریت زمانی بیشتر جواب بده (ما که نتونستیم البته)اما دکتر میگه قطع کامل، یعنی حتی برای من و باباش هم روشن نباشه، شاید منظورش اینه که یه مدت قطع کامل باشه بعد زمانش مدیریت بشه، نمیدونم، حالا احتمالا همین روزها یه جلسه دیگه باهاش برداریم و بیشتر بشناسیمش.
واقعا این سختگیری و وسواس همه زندگی یه آدم رو فلج میکنه، مثلا سمانه خیلی راحت میگیره یا همین دوست مشترک وبلاگیمون مامان خانمی که سه تا بچه داره، من اصلا نمیتونم اینجور جاها بچه ها رو جمع و جور کنم، حاضر کردنشون و برداشتن وسایلشون و ترس از اینکه چیزی جا نمونه و بچه ها چی بخورن و ... کلی زمان و انرژی منو میگیره و از چند روز قبل من همش فکر میکنم قراره چیکار کنم و چی بردارم و.... خیلی خسته میشم راستش، این کمالگرایی و وسواس تمام ابعاد زندگی مو دربرگرفته، از شغلم گرفته یا رسیدگی به بچه ها و حتی پاسخ دادن به کامنتهای وبلاگ و ....
خوش بحال امثال زن داداشت سارینا، اینا خیلی بیشتر از زندگیشون لذت میبرند. کاش منم همونطوری بودم، دوست دارم برم مسافرت و تو جمع باشم اما انقدر خسته میشم و سر همین حاضر شدن و راه افتادن با سامان کشمکش و دعوا داریم که آخرش به غلط کردن میفتم! بماند که در عین حال دلم هم نمیخواد موقعیت سفری چیزی باشه از دست بدم اما خیلی خیلی زیاد هم بهم فشار میاد، هم به من و هم به همسر، کمتر خانواده ای مثل خودمون دیدم! شایدم هستند و من نمیبینم

نسترن سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 10:38 http://second-house.blogfa.com/

آفرین مرضیه که مشاوره رو شروع کردی لطفا لطفا ادامه بده میدونم سخته هزینه بره، ذهن سالها و سالها تو یه وضعیت زندگی کرده و براش تغییر حالت خیلیییییییییییییی سخته پس لطفا به جون بخر و ادامه بده
اضطراب ریشه خیلیییییییی از مسائل هست شاید اگر اون حل بشه خیلی چیزها درست میشه
تلویزیون رو جمع کنید کلا بگید سوخته
بیشتر باهاش بازیِ مشترک کن براش وقت بذار کتاب بخونید با هم کیک بپزید باور کن خیلی کمکش میکنه
حیفه استعدا و نبوغ این بچه اس بخواد با اضطراب مداوم خراب بشه
همش بهش بگو اینکه تو نیلا هستی خیلیییییی خوبه حس مهم بودن بهش بده بگو مهیا هم خیلی خوبه ولی تو اینکه خودتی و نیلایی خیلی ارزشمنده
اینکه بهش گفتی از دستت ناراحتم نمایش رو ندیدی تو ذهنش میمونه چون برای بچه ها تایید شدن بخصوص از جانب مادر خیلییییییییی مهمه

بله نسترن جان درسته حرفت، فقط امیدوارم نتیجه بگیریم، من برای خودم مشاوره رفتن فایده زیادی نداشته اما امیدوارم در مورد نیلا جواب بده، من اگر جواب بگیرم اصلا ناراحت پولش نیستم، پول برای همین وقتاست، اما خب اعتراف میکنم حرف دکتر درسته و با ناامیدی وارد این جلسات میشم بعضا.
بله الان که پدر و مادر سامان رفتند باید پروسه قطع تلویزیون و موبایل و .. رو شروع کنیم، اما خیلی سخته و بهم استرس میده، نمیدونم شدنی باشه یا نه، بماند که برای خودم هم راحت نیست که اصلا تو خونه تلویزیون روشن نباشه.
اینا رو بهش میگم نسترن، اما نمیدونم چرا همش حرف این دختره رو میزنه، مثلا عروسک جدید براش میگیریم میگیم اسمشو چی بذاریم میگه مهیا! میگم اسم نینی خاله رضوانه چی باشه میگه مهیا یا مهسا! همش میخواد مثل اون باشه و براش از هر الگویی بالاتره! اونم بچه ای که من به شدت از رفتارهای مرموز و موذیانش بیزارم و با نیلا هم رفتار خوبی نداره!
بله تایید شدن از طرف مادر برای بچه ها خیلی مهمه و منی که با دیدن این جمله به این فکر کردم که چقدر همیشه ذره ای به دنبال دریافت تایید از مادرم بودم، اینکه مادرم یکبار بهم بگه زیبایی! یا منو به اندازه خواهر بزرگترم قبول داشته باشه و تایید کنه....

نسیم سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 09:52

ایشالا که همه چی درست میشه عزیزم
سعی کن اضطابت و کمتر کنی
این استرس زیادی به همهی جوانب زندگی آسیب میزنه
اگر لازمه با مشورت دکتر داو بخور

انشالله عزیزم
تلاش که میکنم اما دیگه این اضطراب تو ذاتمه، باهاش عجین شدم، از وقتی مادر شدم بیشترین استرسم بابت بچه هامه...
دارو که بله، قبلا خوردم بازم لازم باشه میخورم

ملورین سه‌شنبه 5 دی 1402 ساعت 02:33

سلام عزیزم
به نظرم شوهرت رو ببخش سرت دادزده حرفهای بدی بهت زده درست
اما اگه واسه یه لحظه جای من بودی متوجه می‌شدی باعرض پوزش سگ آقای سامان بهتر از بقیه ی مرداست شوهرت عاشقته و حاضر کوتاه بیاد از اشتباهشو و سعی می‌کنه دلتو بدست بیاره
کاش شوهرم منم یکم وجود اقاسامان تو ذهن و روانش بود من آرزومه که شوهرم سعی کنه دلمو بدست بیاره بهم توجه کنه آدم حسابم کنه دلش به حال زندگیمون بسوزه اما افسوس که فقط به فکرخودشه
اقاسامان رو ببخش و برو بغلش کن و بازم سعی و تلاشتونو واسه زندگیتون کنید و بدونید شما وضعتون از خیلی از متاهلا بهتره

سلام ملورین عزیز
شرمنده من پیامت رو دلم میخواست زودتر از اینها تایید میکردم، واقعا نشد،
خدا رو شکر الان با هم خوبیم و ناراحتیم ازش کمتره، اما طول کشید تا بتونم کنار بیام!
قبول دارم که دوستم داره و حاضره به خاطرم کوتاه بیاد، مرسی که اینا رو میگی و دلمو قرص میکنی تا یه سری کمبودهاشو نبینم. این خیلی خوبه که بقیه بیان و از خوبیهای یه نفر تعریف کنند، گاهی اینها برای ما عادی میشه اما وقتی پیامهای اینطوری میخونم میبینم باید یه جاهایی راحتتر بگیرم...بماند که رفتار همسرم هم درست نبود اما خب منم بی تقصیر نیستم خیلی وقتها.
واقعا به خاطر شرایطی که داری و حرفهایی که از همسرت زدی متاثر شدم، خیلی زیاد ناراحت میشم وقتی میبینم یه زن با نهایت ظرافت و شکنندگی و احساس، در آرزوی اندک توجهی از همسرشه و اون مرد به راحتی دریغ میکنه.
ایکاش ایکاش ایکاش میشد یه جوری حرفهات رو بهش بزنی یا به مشاور ماهر مراجعه کنی... حق یه زن این نیست...
اگر هم نشد تو باید این خلا عاطفی رو پر کنی! خودتو بی نیاز کنی از عشق و احساسش (بینهایت سخته اما گاهی راه دومی نیست) به خودت برسی و دایره دوستانت رو بیشتر و بیشتر کنی...البته که تهش این جای خالی پر نمیشه اما چه میشه کرد، مردان خودخواه بی احساس کم نیستند عزیزم، خیلی از زنها باهاشون سروکار دارند.
برات آرامش میخوام دوست خوبم

مامان خانومی دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 22:02 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام خوبی عزیزم ؟ چقدر ناراحت شدم به خاطر اینکه مدتی بود مشاجره نداشتید و راضی بودی از شرایطی که بینتون حاکم بود ، باز خوب بوده راضی شده بیاد اگر همچین اتفاقی برای ما افتاده بود تو راه قطعا برمیگشتیم خونه و یا مارو میذاشت و خودش برمیگشت ، شاید اینکار رو هم میکرد بهتر بود یه بهانه ای چیزی میاوردی و خودت با بچه ها میرفتی خونه مامانت تا هم اونجا بین باجناق ها اونجوری نشه هم خانوادت چیزی متوجه نمیشدن هم اقا سامان تو خلوت خودش بود . یادم میره اون مکمل رو برات بفرستم الان سعی میکنم وصل شم و بفرستم برات حتما . اما شب بعدش که اومده و اونجوری جلو مامانت حرف زده منم بودم بهم برمیخورد و ناراحت میشدم البته اینم بگم اکثر دامادها جلو مادر زن هاشون شیرین زبون میشن و زیر آب زن ! ما هروقت میریم مشهد شازده حتما اونجا یه ادایی از خودش درمیاره و قهر میکنه که منو مقصر و اطاکار جلوه بده به خاطر همین اصلا تمایلی ندارم باهاش برم مشهد پیش خانواده م . در مورد نیلا اینجوری که گفتی طرف همه چیز رو درست حدس میزده پس معلومه کار بلد هست و البته که هزینه ش زیاد هست در مورد کار نیلا تو مسجد خیلی خوشحال شدم منم جایی بریم مسابقه ای چیزی باشه پسرم میره ، هفته پیش ایرانمال جشن یلدا داشت یه گروه بودن تقلید صدا میکردن بعد چندتا بچه رفتن بالا و اتفاقا مهراد هم رفت و بهش گفتن صدای قطره آب رو در بیار اینقدر قشنگ درآورد تعجب کردیم خودمون اوناهم کلی تشویقش کردن و گفتن عالی بود !
امیدوارم در مورد دور کاری ت موافقت بشه و نه تو کارت نیارن .

سلام سمیه جان
ممنونم، منم خیلی ناراحت و ناامید شدم. اتفاقا تو این موقعیت ها منم که میگم برگردیم و اصلا نمیام و ... (البته حرفم واقعی نیست صرفا برای تهدید و بیان خشم و اینکه میدونم سامان اینکارو نمیکنه)
خب اگر سامان نمیومد خیلی بد میشد و همه میفهمیدند دعوا کردیم، من به شدت از اینکه گسی متوجه دعوا و رابطه بد ما بشه بیزارم بخصوص خانواده خودم و بخصوص خواهر بزرگم.
همسر من بارها گفته خیلی خیلی زیاد خانواده منو دوست داره، وقتی میبینتشون نهایت احترام رو میذاره و همش میخواد بگو بخند کنه و شادشون کنه، بماند که اگه عصبی هم باشه و قبلش دعوا کرده باشیم باز به جوری تو خودشه و بروز میده، در حالت عادی که حالش خوب باشه خیلی شوخی میکنه و گاهی پیش میاد حرف منو هم میندازه وسط از روی شوخی، البته کم پیش میاد بهم بی احترامی کنه یا شوخی خیلی نامربوط اما اینبار شوخیهاش خیلی بیخودی بود! اینهمه خونه رو تمیز کرده آخری جلوی خانوادم میگه فقط مونده بود موقع تمیزکاری پشکل گوسفند پیدا کنم؟ آخه این شوخیه مثلا؟؟؟ یعنی میخواست بگه انقدر خونه کثیف بود! (حالا الان که از زمانش گذشته خود م هم خندم گرفت) مسخره!
سامان مثل شازده برخورد نمیکنه ، شوخیهاش زننده نیست زیراب زنی هم نمیکنه بیشتر من زیراب زنم پیش خانوادش اما گاهی که عصبانی یا ناراحت باشه نمیتونه نشون نده و من خیلی معذب میشم، خوشحال هم که باشه کل فضا رو با شوخی و خنده دست میگیره و اتفاقا منم خوشم میاد که بقیه رو بخندونه، کلاً علاقه ای که اون به خانواده من داره من خودم ندارم
الهی مهراد که همیشه اینجور وقتها گل کاشته، این خیلی عالیه سمیه جان و جای شکر داره،...
کاش فیلم میگرفتی ازش
خدا از دهنت بشنوه عزیزم
با زبون روزه حسابی دعام کن سمیه جان، دعا کن دورکاریم حتی سال بعد هم ادامه داشته باشه (یعنی میشه خدایا؟)

رها دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 18:30 http://golbargesepid.parsiblog.com

خوب خوب خوب
مرضیه خانوم
من اومدم دوباره
بقیه پستت رو خوندم
گفتم نظر بزارم برات
اولا که خیلی تحت تاثیر انتقادهای روانشناسه نباش
اینو چون تجربش رو دارم میگم
شاید فرصت شد دقیق تر توضیح بدم
فقط بگم که ممکنه اصلا انتقادش بهت وارد نباشه ولی وختی بهش فک میکنی برا خودت تو رفتارت مصداق حرفهاش رو یه جوری پیدا میکنی و خودتو تا حدودی تو اون فصا میبینی که بله فلان انتقاد به من وارده...
دوم راهنمایی حرفه ایه من رو برای تی وی داشته باش شاید بدردت خورد چون من یه تایمی امتحان کردم جواب داد بدجوری...
باتری کنترل تی وی رو در بیار یا یکی از سیم میم ها رو ناغافل قط کن روز اول دوم برای بچه سخته بعد کاملا به فراموشی میره تی وی... راهکارهای مشابه برای موبایل و لپ تاپ هم جواب میده... دو روز اول سخته بعد درست میشه راحت و آسون...
کاملا میفهمم از شعر خوندن نیلا چگونه غافلگیر شدی...
نبات منم به شدت رو درواسی دار هس ولی گاهی یهو شیر میشه یه کارایی میکنه قفل میکنم اصن
ماشالا به نیلا حسابی اون خاطره رو براش قصه کن و گهگاه یاداوری کن بهش که چقد باید به خودش افتخار کنه نه فقط به خاطر شعر خوندن تو جمع بلکه به خاطر اون سلام و احوالپرسی و گفتن اینکه همه به من توجه کنید !!!
ماچ بهش

ای جانم
مرسی که وقت میذاری
اتفاقا دقیقا همینطوره که تو میگی، من همینطوری زیاد اهل سرزنش کردن خودمو عذاب وجدان دادن به خودمم، با یه تلنگر اون قابلیت ذاتی من چند برابر فعال میشه و کوتاهیی های خودم رو بیشتر میبینم.
بله اگر پروسه رو شروع کنیم باید همینطوری شروع کنیم، استرس دارم بابت شروع این کار، و بیشتر از اون نمیدونم وقت نیلا و اصلا هردوشون رو چطوری پر کنم، من از تلویزیون و موبایل برای رسیدن به کارهای خودم و سرگرم شدنشون استفاده میکنم، طی روز بازی هم میکنم باهاشون اما خب نمیدونم چطوری باید جای خالی این دو تا رو پر کنم براشون، نویان که بدون دیدن فیلمهای موبایل اصلا غذا نمیخوره! نمیدونم بطور کامل قطع کنم، هر چند کار درست همینه.
یه چیزی بیشتر از سورپرایز، خیلی خوشحال شدم رها و دلم میخواست برای مادر و خواهرم که گاهی بهم میگن باید پیگیر نیلا بشم خیلی زود تعریف کنم.
اتفاقا همینکارو هم کردم و بهش گفتم چقدر کار خوبی کرده و بازم از اینکارها بکنه و حسابی بابتش تحسینش کردم، موقع خرید تو فروشگاه هم سعی میکنم نیلا رو مشارکت بدم که با فروشنده صحبت کنه.
دیگه توکل به خدا، خدا عاقبت همه بچه ها رو بخیر کنه، نیلا و نویان و نبات جون رو هم به همچنین

رها دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 17:30 http://golbargesepid.parsiblog.com

سلام مرضیه جون
امیدوارم یه کم حال و هوات بهتر شده باشه
قسمت اول پستت رو خوندم از ترس اینکه نبات نزاره بقیشو بخونم با اجازت تا همینجا که خوندم می کامنتم
میدونی این ناراحتیت از جو و اتفاقای مهمونی به نظرم اصن حساس بودن نیس
خیلی از برخورد مامانت تعجب کردم حتی اگه واقعا دلیل بدحالی خواهرت بچه هات و رفتارشون باشه بازم جای تعجبه!!! خوبه که احساست رو به مامانت گفتی و متوجه شدن که چه برداشتهایی ممکنه از حرفشون بشه...
رفتار باجناغ ها هم بنظرم خیلی چیپ بوده... ینی چی حالا چون بیشتر باهم وخت میگذرونن باید نفر سوم رو که میبینن کم محل کنن؟؟ هیچ توجیهی نداره رفتارشون... و میتونی راحت به خواهرها یا حداقل مامانت بگی یه جورایی...
دعواهای قبل مهمونی بعد از اون آرامش چن هفته ای به نظرم علتش میتونه یه جور خشمی باشه که از هم دارین و تو شرایط متشنج و استرس آور آماده شدن و رسیدن به مهمونی که آدم کنترلش رو رفتارش کم میشه بروز میکنه
دقیق بشو در خودت ببین علت خشمی که از همسرت داری چیه و اونو چطوری باید هندل کنی یا همسرت چه خشمی داره که ممکنه اینجوری نمود کنه...
اینا به ذهنم رسید امیدوارم ناراحتت نکرده باشم با این حرفا خودت میدونی چقد دوست میدارم

سلام رهای عزیزم
ممنونم گلم، خوب نیستم اما سر پام
ممنونم که درک میکنی. جالب میدونی چیه از من انتظار میره حتی ناراحت که میشم هم به روی خودم نیارم و چیزی نگم، جالب اینکه وقتی هم که میگم و میبینم مامانم ناراحت شده یا از حرف خودش عذاب وجدان گرفته باز دلم میسوزه و میگم کاش واکنش نشون نمیدادم، در همه حال من خودمو سرزنش میکنم.
درمورد باجناق ها هم که خب خدا رو هزار بار شکر سالی یکی دو بار بیشتر نمیشه که دور هم جمع بشن، برای همین سکوت کنم بهتره! اگرم بگم باز متهم میشیم به حساس بودن و اینکه خب سامان هم بیاد تو جمعشون و... .برای همین بهترین کار اینه که دور هم کمتر جمع بشیم، که در واقع نمیشیم هم، مثلا این دورهمی شاید بعد دو سال بود! البته موقعیتهای اینطوری زیاد پیش اومده
تعبیرت درسته عزیزم، ما کلا قبل مهمونی انقدر بابت بچه ها و آماده کردنشون و کارهای قبلش دنگ و فنک داریم که فضا حسابی متشنج میشه و کمتر پیش میاد دعوا نکنیم! اون خشم رو هم درست میگی اما خب خدا رو شکر مدتیه کمتر شده هر چند با یه تلنگر میاد و میره.
علت خشمی که من در درونم دارم به چیزهای متفاوتی برمیگرده، چیزهایی که رفته تو ضمیر ناخوداگاهم، اما همینکه خدا رو شکر میکنم از بابت چیزهایی مثل خیانت و چشم ناپاکی و اینجور چیزها نیست بازم میبینم که جای آرومتر شدن و بهبود رابطه هست.
چرا ناراحتم کنی عزیزم، خیلی هم پیام زیبایی بود. تو خیلی خوب همه چیو تحلیل میکنی رها جون
دوست عزیزمی و منم خیلی دوستت دارم، هم تو رو هم نباتت رو

مریم دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 13:28 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم
مرضیه بیا همو محکم بغل کنیم بخاطر خانواده مون
و کلی تو بغل هم گریه کنیم بعد به هم نگاه کنیم و همین جور که اشکامونو پاک میکنیم بخندیم
خانواده ای که به قول تو نه بد هستن نه انوقدر که ما توقع داریم خوب

سلام قشنگم
ای جانم چه توصیف زیبایی
بله خانواده های ما به قول تو عالی نیستند اما بد هم نیستند، فقط شاید ما رو درک نکنند، یا درمورد من همیشه احساس منزوی بودن و خواستنی نبودن رو بهم دادند...
ته تهش خدا رو شکر کنیم که داریمشون، و خودمون روی پای خودمون بایستیم
درمورد تو نداشتن یه خانواده حامی خیلی شرایطت رو عوض کرد، میفهمم چقدر ناراحتی کشیدی از این حجم تنهایی

سارا دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 12:39

بند بند حرفهات رو میفهمم...چقدر شبیه منی...بمیرم واست....شب یلدا چقدر احساسات بدی رو تجربه کردی...راستش من آخرین بار دو سال پیش خونه مامانم بودم.دیگه نرفتم.باورت میشه اگه بگم همین ابان ماه به خاطر دکترو درمان مجبوری اومدم تهران ولی نرفتم خونه مامانم؟با همسرم تو ماشین ناهار از اسنپ فود سفارش دادیم و تو ماشین خوردیم و شب بعد از نوبت دکترم دوباره برگشتیم رشت...هرچند واسه من دعوت کردن مامانم یه ارزوی محاله اما اگه یه روزی دعوتمم بکنه قطعا پامو نمیذارم...
مرضیه جان من خیلی کوچیکتراز اونم که بخوام پیشنهادات درستی بدم اما به نظرم ریشه مشکل دخترتون در نوع ارتباط خودت و همسرت قرار داره.یعنی باید روی خودتون و رفتارتون خیلی کار کنید.نامید نباش تو از این سخت تراش رو پشت سر گذاشتی.

خدا نکنه سارای عزیزم
الهی قربونت برم اینا رو که تعریف میکنی میفهمم تو چند برابر بیشتر از من حق داری ناراحت باشی... خیلی ناراحت میشم، منم جات باشم هرگز پامو نمیذارم اونجا. خدا به همسرت سلامتی بده و انشالله شما دو تا برای هم بمونید.
عزیزم دقیقا همینه که گفتی و نظر دکتر هم همینه و برای همین هم هست که میگه نیازی به حضور بچه در جلسات اول نیست.
عزیزم در نهایت همه ما تنهاییم و خودمونو داریم و خدا رو، میدونم که میگذره. روزهای خوب تر برای تو هم در راهند

ارغوان دوشنبه 4 دی 1402 ساعت 11:57

مرضیه جان سلام راجع به تلویزیون و موبایل چون خودمم درگیرم، برای کاهش زمان دبدن تلویزیون بابد خیلی با بچه بازی کنی، مثلا من دیدم دخترم از مهد میاد دوست داره کارتون ببینه ولی اگر من باهاش بازی کنم یا کتاب بخونم یادش میره یا دیرتر سراغشو میگیره، میدونم سخته ولی همین خونه موندن باعث وابستگی به تلویزیون میشه، اگر بیرون ببریش یا مهد ناخودآگاه این زمان کم میشه ولی تو خونه چقدر مگر میشه بچه رو سرگرم کرد و واقعا کار سختیه. پول مشاور هرچقدر هم بشه بهتر از اینه که بعدا خودش تو بزرگی چند برابر هزینه کنه و عذاب بکشه و نتیجش به زندگی خودتون برمیگرده

سلام ارغوان جان
حرفت کاملا درسته، الان که کم کم میخوام استارت شروع قطع تلویزیون رو بزنم به همین موارد فکر کردم، راستش نمیخوام آیه یاس بخونم اما خدایی قطع کامل تلویزیون برای کسی که معتاده بهش کار راحتی نیست، ضمن اینکه تکلیف من که تو خونه ام و همینطوریش هم دلم میگیره چی میشه؟
راستش من جایگزین زیادی براش ندارم، همینطوری حجم کارهام خیلی زیاده، خیلی وقتها زمانی که بچه ها سرگرم گوشی یا تلویزیون هستند منم به کارهام میرسم، ضمن اینکه دقیقا نمیدونم چه بازیهایی کنم باهاشون (غیر اونا که میکنم) و مثلا چقدر میشه با بازی کردن جای خالیش رو پر کرد، متاسفانه زیاد شرایط بیرون بردنشون نیست الان که حتی بیشتر بابت سرمای هوا.
البته میدونم باید یه کاریش بکنم اما راستش هر چی بیشتر میگذره خودم هم استرس میگیرم از بابت شروع پروسه! حتی گاهی میگم روانشناسه رو عوض کنم! که البته تغییر صورت مسئلست وگرنه به نظر ماهر میرسید تو کارش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد