بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خودم و بچه ها بخصوص نویان دوباره مریضیم، اوضاع خودم بعد سه روز گلودرد یکم بهتره اما نویان همچنان مریضه، البته حال عمومیش بد نیست و تب هم نداره اما خب میترسم به روال گذشته بدتر بشه. این زمستون با اینکه زیاد بیرون نرفتیم و رفت و آمدی هم نداشتیم خیلی زیاد مریض شدیم! بعد قرنی جمعه دعوت شدیم مهمونی خونه خواهر کوچیکم! البته نه که اون مهمونی داده باشه، مادرشوهر و پدرشوهرش که میشن عمه و شوهرعمه من، به مناسبت روز دهم تولد خواهرزاده قشنگم مهمونی دادند و قرار کله پاچه و چیزهای دیگه درست کنند و بیارن اونجا و خواستند همه جمع باشیم، حالا با نویانی که مریضه و منی که خودم هم سرماخوردم و نیلا هم سرماخوردگی خفیف داره، نمیدونم میتونیم بریم یا نه! امیدوارم تا اون موقع همگی بهتر بشیم. دلم میخواد خواهرزاده قشنگم رو ببینم، همینطوری بی بهانه نمیتونم برم خونه خواهرام ، باجناقها رابطه خیلی خوبی ندارند، یعنی نمیشه مثلا به سامان هر وقت شد بگم بریم خونه رضوانه که روشا جانم رو ببینم (اسمش هم که شد روشا :)  یا مثلا وقتی نیلا بهانه میگیره بره خونه خاله مریم، بگم خب عصری بریم یه سر بزنیم بهشون! اینم شانس ماست دیگه، البته خودم هم ترجیح میدم سامان کمتر باهاشون در ارتباط باشه و کلاً تجربه ثابت کرده دوری و دوستی حتی درمورد ما خواهرها هم بیشتر جواب میده، اما خب اینبار که دیگه یه مهمونی گرفتند و عمم اینا و دخترعمم هم هستند نمیشه که ما نباشیم، حیفم میاد، دلم میخواد برم هم بابت دیدن خواهرزاده عزیزم هم اینکه خب ما خیلی کم جایی مهمونی میریم و رفت و آمدی به اون معنا نداریم! دلم گاهی میخواد تو جمع باشیم، اما خب الانم با ای وضع مریضی نویان، نمیدونم بشه بریم یا نه! خدا کنه تاجمعه بهتر بشه. البته که میدونم قراره همسر اونجا دوباره به حاشیه رونده بشه و یه گوشه دور از اون دو تا دامادها بشینه! اما دیگه اینبار که دعوت شدیم باید بریم (البته به شرط بهتر شدن حالمون)، از دفعات بعد باید یه طوری برنامه بریزیم که سامان حتی الامکان با اونا یه جا نباشه، یامثلا من تنها برم و اون بالا نیاد و تو ماشین بمونه یا بره به کارهاش برسه بعد بیاد دنبالمون. چاره چیه؟! چقدرم بده اینطوری، اما بهتر از اینه که به آدم بی احترامی بشه.

دیشب هم از ترس اینکه نویان حالش بدتر نشه، با اینکه سرحال بود و حسابی هم بازی میکرد، بچه رو دام سامان که ببره دکتر، نکران بودم مثل دفعات قبل که اولش خوب بود و بعد یهویی حالش خیلی بد میشد، اونطوری بشه. درست وقتی کاملا حاضرش کردم، هر چی خورده بود بالا آورد روی خودش و لباسهاش و روفرشیمون! درست مثل دفعه قبلی که خواستیم بریم بیمارستان دیدن نینی خواهرم و لحظه آخر قبل رفتن استفراغ کرد! اینبار هم بالا اورد و کل لباسهاشو کثیف کرد! خوب شد این روفرشی  رو پارسال خریدم و انداختم روی فرش ! به خاطر نو موندن فرشمون نمیگم، زیاد اعتقادی به این کارها و روفرشی و کاور و ... ندارم، بابت اینهمه کثیف کاری که روش میشه و نمیشه دم به ساعت هم که داد قالیشویی و شست این روفرشی خیلی غنیمت بود اینجوری هر دو ماه یکبار میدم خشکشویی،. بچم نویان خیلی زیاد از همون اول پوشکش پس میداد و فرش رو نجس میکرد! از طرفی خیلی هم پیش میاد که یهویی بالا بیاره! البته الکی هم نیست بالا آوردنش، معمولا موقع شروع شدن مریضیش استفراغ میکنه! اما خب گاهی بی دلیل هم میشه، مثلا وقتی زیاد بهش غذا دادم، یا وقتی غذاش خیلی له نیست یا  غذاشو دوست نداره! یه وقتها هم که هیچکدوم نباشه خودش یه کاری میکنه بالا بیاره! مثلا وقتی ظرف غذا رو توی دستم میبینه که میخوام بهش غذا بدم عوق میزنه و گاهی این وسط بالا هم میاره! یا گاهی دیده شده من خودم دارم غذا میخورم یا به نیلا غذا میدم و کاری به اون نداریم، از دیدن غذاهای ما عوق میزنه! مسخره!  شانس منه! اینهمه زحمت بکش و غذا درست کن بعد وقتی میبینه عوق میزنه! از الان میزان قدرشناسیش منو کشته! وای که قربونش برم من، انقدر این بچه بهم محبت میکنه میخوام براش بمیرم! هی بوس هی بغل هی نوازش هی سلام و خدافظی دادن بهم موقع بازی! فقط  نمیدونم چرا میونه خیلی خوبی با غذاهام نداره! به خدا تعریف از خود نباشه آشپزیم بد نیست، نمیدونم چرا اینطوری میکنه!مامان خانومی نمیدونم تو چطوری به فسقلت غدا میدی! من که کم آوردم جداً! نیلا بچم ولی هر چی بهش میدم کلی تشکر میکنه و میگه مرسی که انقدر برامون غذاهای خوشمزه درست میکنی و همه چیز برامون درست میکنی و دستت درد نکنه چه مامان خوبی هستی! بماند که آخرش نصف بشقابشو هم میذاره و میره  پی کارش 

قربون نویان برم با اون طرز حرف زدنش! میخواد بگه باز کن میگه "بازکاپه" میخواد بگه بغلم کن میگه "بگاپه" میخواد بگه درست کن میگه "درس کاپه" میخواد بگه کلید بده میگه "کی بابه" میخواد بگه ماست بده میگه "ماس بیده" شیشه شیرش که تموم میشه و بازم دلش میخواد بهم میگه «,باز بیده» یعنی بازم بده، همش می‌پرسه بابا کو جا عه؟ هر کی زنگ میزنه بهم بعد اینکه قطع میکنم با لحن بامزه میگه کیه؟ یعنی کی بود زنگ زد؟ یا همش میگه «مامان در قوفه»، یعنی در قفله! چون در خونه و دستشویی حمام رو بخاطرش همش قفل میکنیم! نیلا هر کار که میکنه میاد بهم گزارش میده! وقتی مثلا نیلا گوشیم رو برمیداره که به باباش زنگ بزنه میاد بهم گزارش میده و با لحن بانمکی میگه " مامان زنگ زد" و « س و ز» ش مثل بچگی نیلا میزنه!یا وقتی نیلا میره بالای مبل که بپره پایین، اشاره می‌کنه به نیلا و میگه "مامان بالا" یعنی رفته بالا! روزی چندبار گوشی رو میده دستم و میگه "بابا بیگی" یعنی بابا رو بگیر و خیلی چیزای دیگه که الان وقت نمیشه بگم! کم کم داره به حرف میفته و نهایت بامزگیش هست و من عاشق حرکات و طرز حرف زدنش هستم!!! البته لجبازی هم زیاد میکنه! نیلا  بچم هم  مثل داداشش خیلی بامزه و مهربونه اما خب خواهر و برادر زیاد با هم نمیسازند، بیشتر نیلا که این چند وقت اصلا به برادرش محل نمیده و به قولی قاطی آدم حسابش نمیکنه و احساس میکنه که یه مزاحم تو خونست که وسایلش رو میخواد استفاده کنه و مزاحم آرامششه! اینطوری نبودا! از آخرین باری که رفتیم خونه سمانه، دوست و خانم همسایه و بچه هاش اونطوری بد با نیلای من رفتار کردند  و زدنش و هلش دادند نیلا همون رفتار ها رو داره با داداشش میکنه! حریف اونا نمیشه و مات و مبهوت نگاشون میکنه یا میزنه زیر گریه، اما عین اون رفتاها رو داره با داداشش میکنه! همون ادبیات! همون هل دادن! لعنت به من که میذارم اینا همو ببینند! هر بار میگم بار آخره، باز دلم میسوزه واسه بچم وقتی اصرار میکنه که برم پیش مهیا و حلما و هلنا! (سه طفلان همسایه، به ترتیب 8 ساله، چهار و نیم ساله و دو سال و نه ماهه) بار  هزارمه که از اون بچه ها کتک میخوره و من پشت دستمو داغ میکنم دیگه نبرمش بازم چند وقت قبل دلم میسوزه و میبرمش! اینبار باعث شد من به دوست و همسایمون سمانه اعتراض کنم و بگم واقعاً این چه رفتاریه که بچه های تو دارند؟ بی دلیل میزنند و هل میدن و حرفهای بد میزنند؟ بهش با عصبانیت گفتم تو برام خیلی عزیزی و دوستت دارم اما بهتره بچه ها دیگه هرگز همو نبینند! بماند که سمانه هم خیلی عذرخواهی کرد و گفت خودش هم از دست رفتار بچه هاش شرمنده و خجالت زده میشه خیلی جاها و نمیدونه چکار کنه! حتی بار آخری خودش به خاطر اینکه بچه هاش نیلا رو زدند و بهش فحش دادند، با خط کش دو تاشون رو زد! که البته من اصلا راضی به اینکار نبودم و دلم سوخت و گفتم ولشون کن اینطوری منم ناراحت میشم و راضی نیستم، اما خدایی رفتارشون خیلی خیلی بد و لج درآره! الان که فکر میکنم حق میدم گاهی سمانه اونا رو میزنه یا سرشون داد و بیداد میکنه! اوایل که تازه اومده بودیم اینجا، تو دلم همش قضاوتش میکردم! الان میفهممش! تازه گاهی خودم هم پیش میومد همونطوری سر بچه ها داد میزدم که البته بخشیش هم بابت دیدن رفتارهای مداوم اون و صدای فریادش سر بچه ها بود که تو خونه ما خیلی راحت شنیده میشد و بصورت ناخوداگاه روی منم تاثیر گذاشته بود!

من احمقم که از سر اینکه نیلا همش تنها نباشه گاهی ماهی دو سه بار میذاشتم با هم بازی کنند! آخه نیلا با همه اذیتهایی که اینا میکنند خیلی دوستشون داره! خیلی زیاد حرفشون رو میزنه! گاهی التماس میکنه بره خونشون! یا اونا بیان اینجا! گاهی آخر سر تسلیم میشم! نیلای من هم که بدجور تو سری خوره و یه ذره از خودش دفاع نمیکنه! حالا نیلا خانم عین اون رفتارهایی که باهاش میکنند رو داره با داداشش انجام میده و من بدجور ناراحت و مستاصل شدم! نمیدونم چه رفتاری باید بکنم! صبحها که نیلا بیدار میشه و معمولا نویان یک ساعت قبلترش بیدار شده، پسرکم با دیدن خواهرش یه عالمه ذوق میکنه و پشت سر هم میگه "سیام سیام" (سلام) و میخواد نیلا رو بغل کنه اما نیلا به زور و اصرار من جواب سلام بچم رو میده یا به زور بغلش میکنه! قبلا اصلاً اینطوری هم نبود، دعوا میکردند اما خیلی هم با هم بازی میکردند و با هم خوب بودند، دقیقا از بار آخری که رفت پیش بچه های سمانه، رفتارش خیلی با برادرش بد شده! عین مدل رفتارهای اون بچه ها رو که حریف اونا نمیشه سر داداشش پیاده میکنه و همش میگه پیش من نیا باهات دوست نیستم! باهات صحبت نمیکنم! تو پسر بدی هستی و ...! وسایلش رو بهش نمیده و گاهی هلش میده و بهش حرف بد میزنه، البته خب نویان هم بلده از خودش دفاع کنه و گاهی کتک کاری میکنند! دیروز انقدر عصبانی شدم که گفتم اگر داداشتو نمیخوای شب میگم خاله مریم بیاد ببره پیش خودش! اونا خیلی نویان رو دوست دارند! میگم بره پیش اونا تا هر وقت دوباره دوستش داشتی برگرده! کلی التماس که تو رو خدا نبرش و ببخشید و من دوستش دارم و داداشمه و .... اما نیسماعت بعد همون آش و همون کاسه! به خدا متنفرم از اینکه اینطوری باهاش حرف بزنم یا تهدید کنم، اونم نیلایی رو که همینطوری پر از استرسه و سریع به هم میریزه، اما دیگه دیروز بریده بودم و اینطوری بهش گفتم و تهدیدش کردم یکبار دیگه اینطوری با برادرش رفتار کنه میبرمش پیش خالش یا من و نویان میریم تو اتاق و در و قفل میکنیم اون تنها بازی کنه که نویان مزاحمش نباشه! 

خدایی اینا مدتی بود خیلی با هم خوب بودند و بازی میکردند!  کلی هوای برادرش رو داشت و مواظبش بود! منم خیلی ذوق میکردم! دقیقا از بار آخری که نیلا اون بچه ها رو دید و اینطوری باهاش رفتار کردند، اینم این مدلی شده! حتی نحوه حرف زدنش هم همون مدلی شده! "با تو دوست نیستم، ازت بدم میاد! برو پیش من نیا! مامان اینو بگیر"! اه!  لعنت به من که اجازه دادم این دو سه سال بچم کنار این بچه ها باشه! فقط چون دلم میسوخت همبازی نداره و تنهاست! چه خسارتی به روح و روان بچم زدند این بچه ها تو این سالها! که همش تقصیر خود احمقمه! همش میگفتم بچه باید این مدل رفتارها رو هم ببینه و راستش گاهی ته دلم میگفتم شاید از اونا یاد بگیره انقدر هم مظلوم نباید باشه، اما الان پشیمونم که چرا باید بچم رو کنار این بچه ها قرار میدادم! هر چقدر سمانه رو دوست دارم و بودنش در همسایگیمون برای منی که همیشه تنها بودم و خانوادم دور بودند، غنیمت بوده، الان نسبت به بچه هاش خشم عجیبی پیدا کردم!

 سال بعد از اینجا میرند، بابت نبودن سمانه دلگیرم  و جاش خیلی خالی میشه، اما بابت اینکه حداقل نیلا میدونه بچه هایی اون بغل نیستند که گاهی بهونشون رو بگیره، خوبه، بلکه کلاً فراموش کنه اونا و رفتارهاشون رو و از یادش بره، انقدر جذب اونا و بخصوص دختر بزرگه شده (بارها نیلا رو همون دختر بزرگه زده و هل داده و حرفهای بد بهش زده و مثلا گفته چقدر لباست زشته چقدر موهات بده و...) که میگه اسم من نیلا نیست به من بگید مهیا!!! اسم همه عروسکها و دوستان خیالیش هم مهیاست!24 ساعته از اون حرف میزنهو به معنای واقعی کلمه براش الگو هست، همش میگه اینکارو کنم شبیه مهیا بزرگ میشم! اونکارو مهیا میکنه منم بلد شدم و... جوری که گاهی جوش میارم و میگم میشه انقدر اسم اونو نیاری! سامان از همون اول خیلی از این بچه ها بدش میومد و هزار بار بهم میگفت باهاشون نرو و بیا! اما من بهش ایراد میگرفتم که هر چی هم باشه بچه اند و  خشم تو خیلی عجیبه نسبت به این بچه ها و داری تند میری!... اما الان خودم هم به همون اندازه خشم دارم...

بگذریم! یادآوریش هم عصبیم میکنه! فقط باید نذارم به هیچ عنوان هم رو ببینند که متاسفانه گاهی اجتناب ناپذیره، مثلا میان چیزی میدن بهمون یا ما مجبوریم در بزنیم و اونا باز میکنند و ....ضمن اینکه خود سمانه خیلی برام عزیزه و دوستش دارم و خیلی جاها کمک حالم بوده. نمیشه اونو کنار بذارم!  چی میشد بچه ها هم خوب بودند و میتونستیم تا ابد با هم رفت و آمد کنیم؟ دیگه همیشه باید یه جای کار ما بلنگه.

 دوشنبه رفتم محل کارم بابت یه آزمونی که اداره گذاشته بود و امتیاز داشت، ساعت آموزشی امسالم بابت دورکاریم کمه و باید تا آخر سال پرش کنم، ضمن اینکه اگر تا آخر سال 1403 بتونم 200 ساعت آموزشی داشته باشم، یه ارتقای رتبه هم دارم و مبلغ کمی هم به حقوقم اضافه میشه، نمیدونم بتونم یا نه، حالا باز تلاشم رو میکنم. اسم آزمون، "قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران" بود، سامان مرخصی گرفته بود که پیش بچه ها بمونه من برم آزمون بدم! شب قبلش کلی با سامان بحث و دعوا کرده بودیم سر چیزای بیخودی و معمولا هم شیطنت و شلوغی آخر شب بچه ها، اون شب قرار بود بچه ها که خوابیدند بیدار باشم و تا نیمه شب بخونم، اما انقدر اعصابم خورد شد که  همراه با بچه ها خوابیدم البته قبل اینکه حسابی از خجالت همسر درومدم و یکمی اشک ریختم! نصفه شب ساعت دو بیدارم کرده با کلی ناز و نوازش و بوسه که پاشو عشقم منم باهات بیدارم بیا درستو بخون برو امتحانت رو بده! با بیتفاوتی و سردی گفتم خیلی خوابم میاد نمیخونم و یکم مثلا ناز کردم  اما خیلی اصرار کرد که پاشو بخون قبول میشی! آخرش گفتم برو الان خیلی خسته ام، یکساعت دیگه صدام کن! اما خب بعدش بدخواب شدم و استرس امتحان رو هم داشتم، دیگه ساعت سه و نیم بلند شدم و تا صبح خوندم، امتحانم رو هم که تستی بود قبول شدم و بعد امتحان یک ساعتی هم پیش همکارانم رفتم. جشن تولد یکیشون بود و همکاران دیگه براش کیک خریده بودند، یکم آهنگ گذاشتیم و در اتاق رو بستیم و کمی رقصیدیم و بعد هم برگشتم خونه.. البته در همین اثنا متوجه شدم تغییرات زیاد و جابجایی های زیادی هم در محل کارم اتفاق افتاده، مثل رفتن دو تا از همکارهای خانم و اضافه شدن یکی دو نفر همکار جدید و تغییر اتاق سابقم و... که کمی منو نگران کرده اما خب فعلا وارد این موضوعات نمیشم، انشالله که هر چی هست خیر باشه، من الان فقط برام مهمه که بتونم چند ماه دیگه پیش بچه هام بمونم تا کمی بزرگتر بشند، این اولویت الان من هست...

خلاصه که به لطف خوندن امتحانم نیمه شب، قبول شدم. تا صبح سامان چندبار ازم پرسید درستو خوندی؟ تموم شد؟ بعد امتحان هم براش مهم بود که قبول شده باشم (البته سامان تحت تاثیر بزرگنمایی خودم، زیادی امتحان رو جدی گرفته بود و درواقع انقدرها هم مهم نبود) و همش زنگ میزد اما من جواب نمیدادم! نمیدونم این چه زندگی هست که ما داریم، نمیخوام ناشکری کنم به خدا اما آخه اصلا مدل زندگی ما رو هیچکسی تجربه نکرده! شب دعوا و گاهی حتی کتک کاری، نصفه شب دو سه ساعت بعد تو خواب همسرت بیاد بغلت کنه و بوست کنه و قربون صدقت بره و عذرخواهی کنه و برات خوراکی بیاره! بعد هم نصفه شبی خونه رو برات تمیز کنه که صبح پا میشی ببینی و خوشحال بشی! این چه مدلشه خدایا؟! نمیدونم چی بگم! نمیدونم چکار کنم، به خدا موندم تو کار خودم و زندگیم!

دیروز با یکی از دوستان سابق مجازی که خیلی قدیمیه و سالها قبل با هم دردل دل میکردیم، تو دایرکت اینستا صحبت میکردم! خداشاهده که زندگیشون همیشه الگوی من بود، همسری به غایت با سواد، تحصیلکرده، موفق، بی نهایت خوش قیافه و خوش تیپ و قد بلند که کمتر مردی رو به اون زیبایی و تیپ و قیافه دیدم، از همه مهمتر به گفته این خانم به شدت خوش اخلاق و محترم و مودب و عاشق، همیشه میگفتم مرد همه چی تمام دقیقاً همینه! زندگی خوشبخت دقیقا همینه! یعنی اینهمه سال که با هم زندگی کرده بودند ذره ای به هم بی احترامی نکرده بودند، این خانم خودش چند سال قبل به من میگفت گاهی دلم میخواد دعوا کنیم، بعدش آشتی کنیم! همه چیز یکنواخته و گاهی از این حجم از عشقی که به من میشه کلافه میشم! میگفت همیشه با هم عاشقانه رفتار میکنیم عین روز اول آشنایی، همیشه اونه که کوتاه میاد، همه کار برام میکنه، کادوهای قشنگ برام میخره، نوشته های عاشقانه برام مینویسه! البته این خانم هم خدایی براش کم نمیذاشت. من پست های اینستاگرامی عاشقانه این آقا خطاب به همسرش  که دوست قدیمیم هست رو چندباری خونده بودم! انقدر لطیف و با احساس براش مینوشت که من در هیچ مردی چنین چیزی ندیده بودم، در کل من خانواده ای خوشبختتر از اینا ندیده بودم، یه پسر هفت ساله هم داشتند، اما دیروز در کمال تعجب بهم گفت از هم جدا شدیم!!! اگر بگم دهانم از تعجب باز موند بی راه نگفتم! تمام این 12 سال ذره ای از زندگی عاشقانشون کم نشده بود، هیچ چیز عادی نشده بود، میگفت هنوز در حضور جمع کفشهای من رو جفت میکرد و برام میوه پوست میکند جوری که زندگی ما الگو و زبانزد فامیل و دوست و آشنا بود! اما خیلی اتفاقی فهمیده بود سالهاست داره بهش خیانت میکنه!!! فهمیده بود دچار یه بیماری روانی عجیب هست و تمام این سالها با زنهای زیادی رابطه داشته! عجیب که بعد 12 سال فهمیده بود!!! آخر هم بهش گفته بود من دروغ نگفتم و دوستت داشتم همیشه، اما بعضی از رفتارهام هم ظاهرسازی بوده و بابتش خیلی عذاب میکشیدم! گفته بود من بهت علاقه داشتم اما نمیتونستم با زنهای دیگه نباشم و باهاشون حرف نزنم و رابطه نداشته باشم !!!  گفته بود تمام این سالها از شدت عذاب وجدانی که نسبت به تو و زندگیمون داشتم بارها خواستم خودکشی کنم! اما باز هم نتونسته بوده دست از خیانتها و رفتارهاش برداره! آخرین بار زمانی که همین دوستم متوجه حالات بد روحی همسرش و میل به خودکشیش و کابوسهای شبانش میشه در حالیکه فکر میکرده زندگیشون از عالی هم عالیتره و چرا باید همسرش به چنین حال و روزی بیفته، به اصرار خودش و انکار شوهرش، میبرتش پیش روانپزشک و اونجا همه چیز مشخص میشه! خود آقا اعتراف میکنه! دیروز من و این دوست مجازی بعد سالها که فقط در حد لایک و کامنت اینستاگرام ارتباط داشتیم، یکساعتی چت کردیم و اون باید میرفت چون سر کارش بود و صداش کردند! الان یه سمت مدیریتی تو یه کارخونه داره و خودش هم دکترای شیمی داره و به شدت موفقه، منو با کلی سوال و ابهام در ذهنم تنها گذاشت!!! من خیلی بلاگرها رو دیدم که تظاهر به عشق و خوشبختی میکنند اما دوست من بلاگر نبود، 200 تا فالور بیشتر نداشت! شب و روز خدا رو بابت خوشبختی و همسر خوبش شکر میکرد، نمیدونست چه خبره پشت پرده، میگفت بارها تو این سالها سر کارش پیشنهادهای عاشقانه داشته اما ذره ای به همسرش خیانت نکرده و همیشه متعهد بوده، حتی عشق قدیمیش بعد جدایی از همسرش بهش پیشنهاد داده بوده بیا دوباره با هم باشیم، اما این جواب رد داده و گفته من عاشق همسرم هستم! اونوقت تمام این سالها این آقا در حال خیانت بوده، حتی در حد رابطه جن.سی! من هنوزم نمیتونم باور کنم! میگفت الان همسرش داره با منشی شرکتش زندگی میکنه و مطمئنه که به اون هم خیانت میکنه چون بیماری روانی داره و کاری هم نمیشه براش کرد! اصلا این سناریو از ذهنم بیرون نمیره و باورش برام خیلی مشکله! 

یکی دو ماه قبل هم دوست دیگم کتی  که هم دانشگاهیم در دوره فوق لیسانس (سالهای 86 تا 88) بود بهم گفت که از همسرش بابت همین خیانت هایی که بهش میکرده و یه دفعه همش براش رو شده جدا شده!!! اینجا هم نوشتم، میگفت هنوز عاشقشه و تمام زندگیش و رویاهاش رو با رفتنش از دست داده و آرزو و حسرت بچه دار شدن به دلش مونده! اما دیگه نمیتونستند زندگی کنند، شوهرش نمیخواسته بیشتر انگار، با اون هم کوتاه و در دایرکت صحبت کردم و کلی سوال بی جواب تو ذهنم موند.

حالا همسر من چشمانش از گل پاکتره، به شدت مهربون و دلسوزه، طاقت دیدن ناراحتی و غصه خوردن من رو نداره، نسبت به زن و بچش خیلی مسئولیت پذیر و متعهده، ما رو به دوستانش و همه کس ترجیح میده و حاضر نیست بره پیش دوستاش به قیمت تنها شدن ما و دو سه باری که اینکارو کرده بدجور دچار عذاب وجدان شده و هزار بار منو بوسیده و عذرخواهی کرده و بعدش برام خوراکی های دلخواهم رو خریده که از دلم دربیاره، خیلی وقتها بهم پیامکهای عاشقانه میده  و صدام میکنه عشقم بخصوص پشت تلفن! خیلی از دوستانم که سامان رو میشناسند، انقدر به خوبیش ایمان دارند که وقتی پیششون میگم مثلا بحثمون شده، میگن این پسر بیچاره رو انقدر اذیت نکن! اما من و اون نمیتونیم مسالمت آمیز زندگی کنیم... به خدا نمیتونیم! نمیدونم چرا ولی نمیتونیم!!! انگار با هم نمیتونیم کنار بیایم! وقتی این ماجرای خیانتها رو میخونم، هزار بار شکر میکنم که ذره ای از این جهت ها به همسرم شک ندارم، حتی یکبار هم هیچ نشانه ای حتی از نگاه کردن به زنهای دیگه در این مرد ندیدم، اما افسوس که انگار وجود ما در کنار هم کامل نیست! نمیتونیم با هم خوب زندگی کنیم، زندگیمون و رفتارمون بعضی وقتها، خیلی هم عاشقانست اما تهش همه چی به مو بنده، همش در حال تغییر از خوب به بدیم و خیلی زیاد این سیکل معیوب تکرار میشه! این وسط قطعا بچه ها آسیب میبینند....

چه میشه کرد، نه راه پیش هست و نه راهی به جلو....انقدر حرف برای گفتن دارم، اما ترجیح میدم بیشتر از این وارد جزئیات خصوصی زندگیم نشم....

چقدر کار دارم تو خونه، سبزی ها رو پاک کنم و ناهار درست کنم و به کارهای اداره و بچه ها برسم! به وبلاگ دوستانم هم باید سر بزنم، مرسی بابت پیامهاتون در پست قبلی،  گاهی این وبلاگ وقت زیادی از من میگیره اما دوستش دارم، خیلی زیاد هم اینجا رو هم دوستان خوبم رو 

نظرات 15 + ارسال نظر
ثریا چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 15:21

سلام مرضیه خانم . عزیز دلم اول بگم که اون چیزی که مارو داغون میکنه عذاب وجدان هست و دومیش هم مقایسه .
اینکه فلانی به بچه هاش چطوری غذا میده چیا میده چقدر وقت و انرژی میزاره مربوط به خودش و خانوادش هست . مرضیه خانم رفتار شما و تصمیم شما مبنی بر تغذیه بچه هاتون کاملا به خودتون و سبک زندگیتون و شرایط روحی و جسمی خودتون و خانوادتون مربوطه . منظورم از این حرفها اینه که اون هیولای خانمان سوز مقایسه و عذاب وجدان رو با دمپایی بزنید تو سرش که ما رو اون دوتا بیچاره کردن . اینکه نیلا جانم و نویان جانم چطور غذا میخورن همشون علتش اشتباهات شما نیست اتفاقا شما همیشه بهترین تصمیم رو گرفتین و هزار و هزار و یک دلیل داشته که این تصمیم هارو گرفتید خب یکی بچش جوریه که بشقاب رو میزارن جلوش میخوره یکی نمیخوره . خب قطعا رفتار اون مادر با این مادر متفاوت خواهد بود . یکی بچش غذا رو نمیجوه یکی میجوه ... اینکه مجبور شدیم غذای میکس بدیم علتش نجویدن بچه بوده همکاری نکردنش بوده علتش کم کاری مادر نبوده فقط مادر اون لحظات به یک همیار نیاز داشته که کمکش کنه و راه درست رو نشونش بده مادر رو حمایت روحی کنه تا اون مراحل رو بچه طی کنه که نبوده!!! عوضش تا دلتون بخواد راهکارهای اشتباه، دم دستی و مشاهده ما از بچه های کم دردسربوده. خدا شاهده همیشه چشمم به دست خواهرم و دهن بچه هاش بوده . مینشستم با کلی غم میگفتم خدایا من که بیشتر وقت میزارم از مواد غذایی بهتری استفاده میکنم غذاهای مقوی و سالم تری فراهم میکنم پس چرا انقدر عقبم و اشک از چشمام میریخت در آخر اون عذاب وجدانه بود که منو نابود میکرد که چرا این کار رو نکردی چرا فلان کار رو کردی. وقتی من از عذاب وجدان و ترس از قضاوت و زحمات بی نتیجم به خانم کلکته چی گفتم و بعدش گریم گرفت اولین نفری بود که بهم گفت من بهت افتخار میکنم تو خیلی مامان خوبی هستی و همه این کارهات در راستای پرورش فرزند خوب بوده و اصلا خودت رو قضاوت نکن . حالا خواستم بگم مرضیه خانم شما مادر بسیار بسیار فداکار و توانمندی هستین . اونقدر توانمند که یک نفره با روح خسته ایی که دارین ، یکه و تنها دارید از پس هزار تا کار بر میایین . بدغذایی بچه با گرسنه نگه داشتن و یک تکه نون دادن و این و اون حل نمیشه . بچه بی اشتها ذاتا سیر هست اتفاقا هر چقدر گرسنه بمونه راحت تره بعد بیاییم مقایسه کنیم و راهکار بدیم که گرسنه نگهش دار خودش میاد . وای از قضاوت اطرافیان و اینکه به من میگفتن به کی کشیده این بچه !!!!!
مرضیه خانم شما بهترینید . واقعا میگم . نه برای اینکه امیدبدم بهتون . شما فوق العاده هستین . امیدوارم بچه ها که بزرگ شدن قدر شما رو بدونن که قطعا خواهند دانست .
نترسید نگران نباشید . درست میشه . من همیشه به خودم میگم ثریا آهسته و پیوسته . آهسته و پیوسته . یکم اینجوری خودم رو آروم‌ میکنم . یه مثال دیگه بزنم . دختر اولی من خیلی چیزهارو نمیخوره . ولی دختر دومی من خیلی راحت مثلا نون و پنیر میخوره . تو اولی چقدر زحمت میکشیدم صبحانه های متنوع یا میان وعده های متنوع ولی تو دومی نون و پنیر نون خامه و عسل ووووو میان وعده میدم . تخم مرغ رو گاز میزنا میخوره . خب الان من که همون مادرم راهکارهامم هموناست چرا این دو تا بچه اینقدر فرق دارن . حالا تو دومی هیچ کس نمیگه بچه به کی کشیده . کسی یه خسته نباشید نمیگه یه آفرین نمیگه ولی تو اولی تا دلت بخواد مادرهای از خود متشکر از سر و روم میریختن که من فلان میکنم تو چرا انجام ندادی وااااااای . ببین بچه من اینجوری میخوره ولی تو اشتباه کردی

سلام ثریا جانم
کامنتت رو که خوندم بغض کردم و نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم! چقدر خوب درکم کردید، چقدر قشنگ حرف زدید! به خدا قسم منم دقیقا همین احساسات و تجربه های مشابه شما رو داشتم! در کنار اینهمه سختی بابت بزرگ کردن بچه، همین حرف و حدیثها و راهکارهای غیر عملی آدم رو داغون میکرد! مثلا یکبار خاله همسرم گفت به نیلا نمیرسی انقدر ریزه؟ اون موقع نیلا دو سالش بود و من چقدر بابت غذاخوردنش بدبختی میکشیدم بهترین غذاها رو آماده میکردم! البته نیلا نه خوش غذا بود نه بد غذا اما مثلا اگر گوشت رو ریز ریز در حد یه مورچه کوچیک نمیکردم لب بهش نمیزد یا ببخشید عوق میزد! خب من مثلا میتونستم اصلا بهش گوشت ندم اما هزار بار دنبال راهی بودم که مثلا گوشت یا مرغ رو هر طور هست بدم بخوره! سر کار میرفتم و اینهمه هم وقت میذاشتم، اما تهش ریز بودن بچم که اصلا بخشیش ژنتیکی بود به چشم میومد! تو پارک مامانایی که بچه هاشون از بچه من کوچیکتر بودند مثلا به بچشون میگفتند بذار این دخترخانم بشینه از تو کوچیکتره! یا مثلا میبردم وسیله بازی سوار شه تو مهد کودک، هر چی میگفتم مثلا 5 سالشه، فکر میکردند دروغ میگم! میگفتند این وسیله برای بالای 5ساله! اینا تو ناخوداگاهم منو خیلی غمگین میکرد ثریا خانم
الان هم روانشناس نیلا به بدترین شکل ممکن همش بهم عذاب وجدان میده! مثلا میگه شما هنوز به پسر 21 ماه خودت غذا میدی؟ یا این سری میگفت هنوز تو این سن بچه رو روی پا میخوابونی؟ یا براش آهنگ میذاری بخوابه؟ انگار مثلا هیچ مادری اینکارو نمیکنه!
مرسی بابت این حرفهای دلگرم کننده، خیلی دارم تلاش میکنم که این تعریف ها رو بپذیرم! با خودم نگم بنده خدا اشتباه میکنه من مامان خوبی نیستم! خودم انگار باورم شده خیلی جاها کم گذاشتم و همش احساس عذاب وجدان دارم، بخصوص بابت نیلا و استرس هایی که دچارشه!
هر بار که یهویی با اذیت بچه ها و فشار روحی خودم جوش میارم و داد میزنم یا مثلا یه ضربه کوچیک میزنم تا شب خودم رو سرزنش میکنم! همش میگم نکنه نویان هم مثل نیلا استرسی بشه؟
الان هم مثلا روانشناس به من میگه غذا رو بذار جلوی بچه خودش هر چی خواست بخوره، اما مثلا من جلوی نویان میذارم یکم میخوره میره کنار، انقدر کم که کل زحماتم برای غذا به باد میره، طاقت نمیارم همینطوری ولش کنم! یا میگه نیلا اگر خودش دستشویی نرفت کاری بهش نداشته باش خودش میفهمه کی باید بره! اما خدا شاهده گاهی میبینی اگر صبح که پا میشه نگم برو دستشویی تا نه شب هم نمیره! یعنی 20 ساعت بدون دستشویی رفتن! خب چطور طاقت بیارم؟ دو روز هم تحمل کردم اما تهش نتونستم و وقتی بهش گفتم یه مدلی گفت انگار همکاری نمیکنم! آخه اونا خودشون هم باشند برای بچه خودشون میتونند همین مدلی رفتار کنند؟
مرسی ثریا خانم، از کامنت شما اسکرین شات میگیرم. اینهمه نظر دادن بقیه و این رفتارها تهش برمیگرده به خودمون و نقطه ضعفی که نشون دادیم، شاید چون درست و حسابی جواب نمیدادیم...
ممنونم دوست خوبم، خیلی مهربونید شما، خدا حفظتون کنه عزیزم

ثریا سه‌شنبه 10 بهمن 1402 ساعت 10:52

سلام مرضیه خانم . امیدوارم احوالتون خوب باشه . قدم نو رسیده مبارک . الهی که با قدمش کلی خیر و برکت براتون بیاره :قلب

در مورد آقا نویانمون ... یه پیجی هست به اسم ندا کلکته چی مشاور تغذیه کودکان هستن . هم حضوری میتونید برید مطبشون تهرانه هم ویزیت آنلاین دارن . فوق العاده مهربان و اصلا اصلا اهل قضاوت هم نیستن که آی چرا بچه رو اینجوری کردی و اونجوری کردی ووو . حالا اگر شرایط مشاوره نداشتید حتما یه نگاهی به پست هاشون بندازین خیلی مفید هست . نگران نباشین ... ما مامانهایی که بچه هامون وزن گیری ندارن از طرفی بدغذا و کم اشتها هستن همگی یه درد مشترک داریم . فکر نکنین تنها هستین . اتفاقا ما از مادرهای دیگه خیلی بیشتر وقت و انرژی میزاریم ولی نتیجه کمتری میگیریم . میدونین علتش چیه ؟ علتش استرسه . بچه ایی که با استرس و برخلاف میلیش تغذیه بشه اصل جذب خوبی نخواهد داشت . اینو من از پیج ایشون یاد گرفتم . برا همینه که بچه های ما با اینکه زیاد میخورن ولی کم وزن هستن .

سلام ثریا خانم، ممنونم عزیزم، سلامت باشید الهی امین
ممنونم بابت معرفی این پیج، فکر میکنم یکبار یکی دیگه از خواننده ها هم معرفیشون کرده بود چون اسمش برام آشناست، همین امشب فالو میکنم، اگر شد حتی حضورا مراجعه میکنم نه که به قول شما از مطالب پیجش استفاده میکنم
کاملا درست گفتید ما نسبت به مادرهای دیگه به خاطر بچه های نسبتا بدغذا و احتمالا وسواسی که خودمون داریم چندبرابر بیشتر اذیت میشیم و کمتر هم نتیجه میگیریم و از همه بدتر کلی هم قضاوت میشیم.
چه نکته خوبی گفتید! نیلای من که دقیقا استرسی که داشته باعث کم وزن گرفتن و حتی یبوست شدیدی که تا همین چندماه پیش درگیرش بود شده. نویان هم انگار داره همون مسیر رو میره! امر وز که یهویی بدون اینکه من براش فیلم و هزار تا کارتون بذارم یهویی شروع کرد با قاشق غذا خوردن کلی حظ کردم! انگار هیچ فشاری روش نبود و غذا بهش میچسبید! من دقیقا یاد همین جمله شما افتادم
تو این سالها از روی دلسوزی و وسواسی که داشتم شاید خودم باعث مشکلاتی که الان دارند شدم
مرسی از پیامتون عزیزم

مامان خانومی دوشنبه 9 بهمن 1402 ساعت 00:25 http://mamankhanomiii.blogfa.com

وای راست میگی مرضیه ؟!چه حوصله ای داری به خدا من اگه بخوام این کارهای تورو انجام بدم رسما از کت و کول میفتم به نظرم زیادی داری حساسیت به خرج میدی و خودت رو هم خسته میکنی بچه ها رو هم بدغذا بارمیاری ! ببین من خدای ناکرده نمیخوام ناراحت بشی از حرفهای من با بخوام روش خودم رو بهت القا کنم و بگم این درسته اما داری با دست خودت یه سری چیزهارو برای بچه هات تبدیل به عادت میکنی که بعدا اینا بزرگتر بشن اونوقت کارت خیلی سخت تر میشه من دارم میبینم تو فامیلمون پسرش ۲۵ سالشه هنوز باید تخم مرغ آب پزش رو مامانش سرتایم بهش بده مرغ سرخ کردش باید فلان باشه و به خاطر همین چیزها مامانش هیچ جا نمیتونه بره همش میگه من اگه برم جایی و نباشم پسرم از گشنگی میمیره !!! پسر ۲۵ ساله ها که شاغل هم هست . ببین حتی تو کارت بهداشت بچه ها هم نوشته از یکسالگی غذای سفره یعنی هرچی شما خوردید اوناهم بخورن . من برای هیچکدوم از بچه ها حتی از همون ۵ ماهگی که غذا خورشون کردم یادم نمیاد چیزی رو میکس کرده باشم فوقش با پشت قاشق کمی له کردم تا وقتی دندون نداشتن به محض درآوردن سه چهارتا دندون دیگه له هم نکردم تا بچه اولا جویدن رو یادبگیره دوما فکش قوی بشه . من تخم مرغ آب پز نمیکنم زیاد تخم بلدرچین که کوچولو آب پز میکنم و میدم بهشون درسته میندازن تو دهنشون و میخورن حتی کوچیکه . کم کم روش ت رو بتونی تغییر بدی لطف کردی هم به خودت کردی هم به بچه هات پیج آیدا رو میخونی حتما میبینی که در مورد خواهرزاده هاش که فقط و فقط فست فود میخورن چقدر ابراز ناراحتی میکنه . حالا تو غذای سالم میدی کلی زحمت میکشی تا آماده کنی . من پسرم هرغذایی میخوره مثلا سوپ زیاد دوست نداره ولی غذا سوپ باشه کمتر براش میکشم میگه دوست ندارم نمیخوام باهاش شرط میکنم تا موعد میان وعده یا وعده بعدی غذا هیچی حق نداره بخوره و گرسنه هم باشن غذایی رو بگن نمیخوایم و ایراد بگیرم یه تیکه نون خالی میذارم جلوشون میگم نون خالی بخورید تا گرسنه نمونیداونم نخوردن نخوردن بالاخره تا وعده بعدی گشنه شون میشه بعد میخورن . یه خانم دکتری که به شدت از پرخوری ایرانی ها متنفر بود حرف خوبی میزد میگفت هیچکس از نخوردن نمرده اگه اینجوری بود تاالان آفریقایی ها همشون مرده بودن ! اونم این موادغذایی که به دست مامیرسه مرغ که میگن نخورید گوشت گاو نخورید اینو نخورید اونو نخورید ... شاید عوق زدن نویان به خاطر اینه که مثلا به زور بهش غذا میدی خب حالا یه وعده میل نداره نخوره چیزی نمیشه من برای ته تغاری غذا نونی باشه لقمه میکنم میخوره برنج باشه توظرف میکشم میذارم جلوش بخوره هرچی خورد خورد خودم هم لابه لای خوردن خودش با قاشق میذارم دهنش وقتی پا میشه میره دیگه نمیگم غذاش موند یا نخورد یا دنبالش راه بیفتم بدم دهنش سیر میشه که بلند میشه دیگه ، وقتی گرسنه شه میشینه تا آخر غذاشو هرچند با ریخت و پاش خودش میخوره

به خدا نصف کارهایی که درمورد غذادان به بچه ها میکنم رو نگفتم! بله که زیادی حساسیت نشون میدم! همش هم به خاطر وسواس فکری لعنتی خودمه که حس میکنم اگر مثلا بچه ها هر روز گوشت یا مرغ نخورند اتفافی میفته! یا مثلا اگر غذاشون در یک وعده رو بطور کامل نخورند چه فاجعه ای رخ میده! هزار بار با خودم فکر میکنم مگه ما بچه بودیم یا مثلا بچه های توی روستاها چی میخورند؟ هر روز که گوشت و مرغ و ماهی نمیخورند! با همون نون خالی هم بزرگ میشن! اما بازم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم!
همه اینایی رو که تو میگی قبول دارم به خدا! اصلا کار درست رو خود تو میکنی! روش صحیح همینه! اما دست خودم نیست! اینم یکی از وسواسهای لعنتیمه! خسته شدم بسکه بابت آماده کردن غذای بچه ها یا غذادادن بهشون عذاب کشیدم! دیگه یه جورایی بریدم و خودم میخوام هر طور هست دست از این روش بردارم! نیلا الان خیلی بهتر شده، کم کم از غذای خودمون بهش میدم اما نویان همچنان چند غذای محدود رو میخوره و شاید علتش این باشه که هرگز نذاشتم پای سفره بشیننند! اصلا تو خونه ما سفره انداختن معنایی نداره! سامان روی اوپن آشپزخونه غذا میخوره، اغلب به خاطر شرایط خاص زندگیمون و رژیمی که من ماههاست دارم جدا جدا غذا میخوریم! این خیلی بده! قطعا نویان رو که از شیر خشک بگیرم (بعد عید) این رویه رو هر طور هست باید عوض کنم! فقط دعا کن بتونم!
مرسی که تجربه های خودت رو میگی، بهم کمک میکنه منم بتونم الگو بگیرم بخصوص برای بعد عید که میخوام نویان رو از شیر خشک بگیرم و دیگه میدونه که فقط غذا هست و بس....
وای برادرزاده های آیدا که خیلی رو اعصابند، دلم شدیدا برای مادر و پدرشون میسوزه! خدا اون روز رو نیاره که بچه های من اونطوری بشن! نمیذارم! جلوی این قضیه رو خیلی زود میگیرم به امید خدا! برام دعا کن سمیه جون

نینا یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 15:29

مرضیه شاااخ دراوردم که برای نویان تخم مرغ آب پز را میکوبی.بدون تعارف خیلی خیلی کارنادرستی ه.دختر من هجده ماهه است بسیار کم غذاست ولی هر بافت غذایی را سعی میکنم بهش بدم حالا مثلا پلو نرمتر .گاهی اصلا نمیخوره گاهی سه چهار ق مرباخوری گاه بیشتر.نیلا هم اگه مثلا میرزاقاسمی دوست نداره نیمرو بده.الان روزگار خوش ات ه بدون تعارف.چهارسال دیگه دمارت درمیاد.در اینستا نداکلکته چی را فالو کن دورهاش را ثبت نام کن .

تازه کجاش رو دیدی، من حتی گوشت رو با قیچی انقدر ریز میکنم که شبیه مورچه های خیلی خیلی ریز میشن! تا بچه ها بخورند! حالا باز نیلا رو یکسالی هست ترک عادت دادم و گوشت رو براش با دست ریش ریش میکنم که بخوره اما برای نویان درست مثل همین یکسال پیش نیلا، با قیچی گوشت رو ریز ریز میکنم، بعد مثلا با قرمه سبزی قاطی میکنم و حسابی له میکنم میدم میخوره! تخم مرغ آب پز رو همراه کره با گوشت کوب برقی میکوبم و با ماست میدم میخوره!
کار درست رو شما میکنی خب! متاسفانه من وسواس زیادی روی حجم و نوع غذایی که بچه ها میخورند دارم، دمار از روزگارم همین الان هم درومده نینا جان!
چه جالب! اتفاقا ثریا جان هم اسم این پیج رو آوردند! حتما فالو میکنم! خودم هم خسته شدم! حتما باید این روند رو تغییر بدم! دیگه خودم هم کم آوردم!

نجمه یکشنبه 8 بهمن 1402 ساعت 09:11 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
اه متنفرم از ضمن خدمت
ای خدا،نویان گناه داره.بعضی وقتا حسام،حامی رو دعوا میکنه حامی مبیخنده،میگم خوبه نمی فهمه :))) چالش های دو تا بچه خیلی زیاده واقعا.
درباره همسایه هم خب دیگه خودتم به این نتیجه رسیدی که چقدر میتونه مضر باشه، با رفتنشون انشالله اوضاع بهتر میشه.
برای سرکار هم نگران نباش یه سیب صد تا چرخ میخوره تا بیاد زمین.من برگشتم اطاقمو داده بودن به یکی دیگه،تو کمتر از یک ماه هم اون رفت،هم من.

سلام نجمه جون
منم اصلا خوشم نمیاد! بخصوص که گاهی من زیادی هم جدی میگیرم و دچار استرس میشم در حالیکه اونقدرها هم جدی نیست.
بله متاسفانه خیلی بده این دعواکردن بچه ها، باز اختلاف سنی بچه های تو یه مقدار بیشتره و پسرت یکم بیشتر شاید راه بیاد، البته نیلای من هم کوتاه میاد یه وقتها، اما خب بعضی اوقات هم نویان رو همسن خودش میبینه و همکاری نمیکنه.
بله منم تو این سالها بارها فهمیدم خیلی از نگرانی هام سر کار بیهوده بوده و شرایطی مثل مال تو برای من پیش اومده و با گذشت زمان شرایط به نفع من تغییر کرده، اینبار هم توکلم به خداست، امیدوارم خودش هوای من و بچه هام رو داشته باشه.

مامان خانومی شنبه 7 بهمن 1402 ساعت 16:53 http://mamankhanomiii.blogfa.com

در مورد بچه های همسایه تون منم خودم میگم بهتره با انواع بچه ها تعامل داشته باشن چه با ادب چه بی ادب چه کتک زن چه پررو ولی خب شاید چون تاحالا برام‌پیش نیومده منم اگر جای تو باشم اجازه ندم رفت و آمد و بازی کنن . ولی میگم آخرش که چی بالاخره تا هرچقدر هم محدود کنی باز یکی دوسال دیگه وارد محیط مدرسه میشن و اونجا حداقل با ۳۰ تا بچه هر کدوم یه مدل و یه رفتار و از یه فرهنگ باید چند ساعت رو بگذرونن و قطعا الگوبرداری میکنن و ازهم دیگه یاد مبگیرن بچه هاهم که خداروشکر چیز خوب یاد نمیگیرن اون قسمت های بد رفتاری رو معمولا الگو برداری میکنن

منم همین اعتقاد رو داشتم و بارها همین رو به همسرم میگفتم در حالیکه اون اصرار داشت اصلا با اینا ارتباط نداشته باشیم! اما از یه جایی فهمیدم انگار همسرم درست تر میگفت! من نباید فقط به این خاطر که قراره در آینده بچه ها هزار مدل بچه رو ببینند از سن کم در معرض بچه های بی تربیتی قرار بگیرند که بی دلیل و حتی بدون دعوای قبلی بچه من رو بزنند یا هل بدند یا بدون هیچ دلیلی بهش بگن چقدر لباست زشته، چقدر موهات شلختست و حرفهای بد و ناسزا هم بگن! حتی نویان من رو هم بی نصیب نگذاشتند، بزرگتر بشن و هزار مدل بچه ببینند بالاخره از این سن حساس که شخصیتشون رو شکل میده درومدند! من احمق گذاشتم نیلام اینا رو ببینه و باهاشون بازی کنه یا حتی گاهی خودم زنگ زدم به همسایه که بچه ها رو بفرسته خونم! خاک بر سرم! نتیجه این شده که نیلا درست با ادبیات این بچه ها با داداشش حرف میزنه! یا حرفهای بد میزنه! یا حتی بچه تر که بود در حد وحشتناکی دچار استرس میشد و شب تو خواب جیغ میزد و اصلا بحران بدی که حدود دوسالگی، نیلام دچارش شد به خاطر همین بچه ها بود!!!! ایکاش هرگز همسایمون نبودند! حیف از رابطه من و سمانه و دوستی عمیقمون که به خاطر بچه ها نمیتونه اونطور که میخوایم ادامه داشته باشه

مامان خانومی شنبه 7 بهمن 1402 ساعت 16:13 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم امیدوارم بهتر شده باشید گویا ترکیب چندتا ویروس باهم خیلی شایع شده خیلی مراقب باشید . امیدوارم بتونید برید مهمونی خواهرت رو هرچند وقت یکبار به نظرم خوبه تو جمع فامیل باشید و دید و بازدیدی داشته باشید هرچند جایی که معذب باشه آدم بهتره نره و خودش رو عذاب نده . در مورو غذا دادن به بچه ها راستش من وقتی پست هات رو میخونم که برای بچه ها غذای جدا درست میکنی تعجب میکنم ! من نهایتا تا ۱ سالگی این مساله رو رعایت میکنم که غذاشون جدا هست از غذای ما بعد از اون دیگه هرچی برای خودمون درست کردم همونم به بچه ها دادم یا کم یا زیاد یا دوست داشتن یا نداشتن به هرحال براشون لازمه از همه نوع مواد غذایی بخورن اینی که برای بچه ها جدا درست میکنی قطعا انتخابت محدود میشه و تنوع کم پس شایدبدغذایی کنه و غذارو ببینه خوشش نیاد من در کل روز همون صبحانه و ناها و شام هست وعده غذایی شون میان وعده هم شامل میوه یا مثلا کمی شیر با بیسکویت یا خرما یا یک پیاله ماست هست حتی برای ته تغاری هم غذای نونی داریم لقمه های کوچیک درست میکنم و میدم بهش . در مورد اون دوست مجازی ت تعجب کردم واقعا و الان چقدر زیاد شده متاسفانه خیانت به تعدد باشه دیگه بدتر و اینکه طرف با جسارت اقرار کنه که چنین کاری کرده . یه چیزی هم هست که حکایت هوو زمان قدیمه هیچکس نمیتونه تحمل کنه و کنار بیاد . حیف اون زندگی واقعا

سلام عزیزم
خدا رو شکر بهتریم، هر چند باز امروز حس کردم نویان داره سرفه میکنه! نمیدونم شاید همون یکبار باشه، فقط خدا کنه ادامه دار نشه به خدا حوصله ندارم دیگه.
بله جایی که آدم معذبه نره بهتره، اما خب اینبار چون عمه و شوهر عمم و دخترعمم و شوهرش (خانواده شوهر خواهرم میشن در واقع) هم بودند طبیعتا سامان با اونا گرم میگرفت و خیلی بهتر بود فضا، در مجموع خوش گذشت و برای مایی که سالی به دوازه ماه جایی نمیریم غنیمت بود واقعا.
به خدا منم نمیخوام این مدلی باشم! اما هم اینکه وسواس دارم راجب به مواد غذایی که به بچه ها میرسه و مقدار گوشت و مرغ و ... که ممکنه من و همسر در این اندازه مرغ و گوشت استفاده نکنیم (بچه ها هر روز تو غذاشون هست بلااستثنا) هم اینکه خدایی مثلا بچه هام غذای ما رو نمیخورند! مثلا خب من میرزاقاسمی برای شام درست میکنم نیلا دوست نداره! یا حتی کوکو رو هم به زور میخوره، یا مثلا خوراک مرغ با نون نمیخوره، نویان که بدتر، چکار کنم؟ نمیشه که گشنه بمونند، همسرم میگه اگر شدیدا گرسنه بشن میخورند، خب بوده گاهی این اتفاق بیفته و مثلا نیلا از شدت گرسنگی غذای ما رو بخوره اما مثلا پیش اومده نویان ساعتها گرسنه بوده خواستم کمی از غذای خودمون رو بهش بدم بازم نخورده یا عوق زده! اخر اگر غذایی براش آماده نداشتم شیر و بیسکوییت یا شیربرنج که سریع آماده میشه براش درست کردم یا شیر خشک دادم! شاید هم من از همون اول این عادت رو ایجاد کردم و الان ترکش خیلی سخته! من حتی هنوز برای نویان که از یکسال و دو ماهگی دندوناش کامل شدند غذا رو له میکنم! یا تخم مرغ آب پز رو با گوشت کوب برقی میکوبم! تحمل ندارم بچه ها غذا نخورند، به هم میریزم! به قول تو اینطوری تنوع غذایی هم کم میشه براشون! البته الان دارم روی خودم کار میکنم و یکمی بهتر شدم، فقط یکمی...حالا باز بعدتر یکمی با جزئیات بیشتر از تغذیه روزانه بچه ها برام بنویسی ممنون میشم عزیزم
حالا من همیشه کلی متعجب میشم مثلا میگی لقمه های کوچولو به کوچولوت میدی! گاهی به ندرت نویان لقمه نون پنیر خیلی ریز رو میخوره اما مثلا اینکه مرغ رو براش لقمه کوچولو کنم بدم بخوره اصلا یه رویای باورنکردنیه! خوش به حالت سمیه جون، از این جهت ها خیلی راحت تر بودی، شاید برای همینه که به راحتی حاضر میشی میرین اینور اونور، بیشترین مشکل من همین غذای بچه هاست وقتی جایی میریم، چه بیرون و گردش چه مهمونی! حتی خونه مادر و خواهرم!
آره به خدا! من اصلا باورم نمیشد بهاره این بلا سرش بیاد! به خدا اگر عکس اون آقا رو نشونت بدم و نوشته هاش خطاب به همسرش، دهانت از تعجب باز میمونه! متاسفانه بیماریهای روانی خیلی وقتها توسط بقیه شناسایی نمیشن! دوازده سال زندگی مثلا عاشقانه در عرض یک شب تمام شد!

نگین پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 22:37

مرضیه جان خواهرانه بهت میگم این ویژگی شوهرت مثل جواهر با ارزشه قدرشو بدون. رو رابطتون کار کنین حیف زندگیت و بچه هاست بخدا. حتما اول خودت برو پیش مشاور بعد هم دو نفری برین کلی تغییر مثبت اتفاق میفته مطمئن باش

سلام نگین جان
بله منم این ویژگیش رو میپسندم، اینکه تو اوج ناراحتی هیچوقت منو به حال خودم رها نکرده مگر درموارد استثنا که خودش رو خیلی محق میدیده و شاید حق هم داشته.
پیش مشاور رفتم قبلا نگین جان، در جواب سارینا هم گفتم، مشکل ما عدم کنترل خشم و نداشتن مدیریت بحران در روابطه، راهکارهای مشاور خیلی بهمون کمک نکرده متاسفانه، خودمون باید فکری به حال خودمون کنیم

سمیرا پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 21:23

خدا مشکلات و اختلاف هاتون رو به نحو احسنت برطرف کنه ان شاءالله من وقتی میگی که با هم مشکل دارید علیرغم خوب بودن هر دوتون، کاملا درک می کنم حرفتون رو، ولی به نظرم ماشاالله انقدر همسرتون شریف هست که ارزش داره ادامه بدید، خدا وضعیتتون رو از همه لحاظ بهتر کنه عزیزدلم

ممنونم سمیرا جان، انشالله با دعای شما
البته که خودمون باید مدیریت کنیم و بالغانه رفتار کنیم، به هر حال الان دو تا بچه داریم و الان هر دو متوجه اوضاع میشن دیگه.
مرسی از دلگرمیت عزیزم، و دعای آرامش بخشی که در حق ما کردی، فدای محبتت

سارینا۲ پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 16:09

سلام مرضیه جان
راستش بحثهای شما و همسرت سر چیزهای الکیه و معمولا خیلی بزرگ و اساسی نیست
اینکه همسر شما آدمیه که زود از رفتار بدش پشیمون میشه و این پشیمونی رو ابراز هم می کنه خیلی نکته مثبتیه
خیلی ها هستن که تا آخر حقو به خودشون میدن
یه عده هم هستن که بعد پشیمونی بازم ابراز نمی کنن غرورشون براشون ارزشمندتر از روابطشونه
یه بار امتحان کن
وقتی همسرت حرف زوری می زنه باهاش بحث نکن به جاش سرسنگین بشو و تو خودت باش
اینم یه جور عکس العمله
اونم می فهمه
قطعا بعد حرفش فکر می کنه و پشیمونم میشه
حداقل جلو بچه ها بحث نکردید
بعد ابراز پشیمونیش حرف بزن باهاش
ناراحتیت رو بگو
شایدم بد نباشه با همدیگه برید پیش مشاور
این دفعه نه برای نیلا بلکه برای روابط خودتون
حتما راهکارهایی برای این دعواهای الکی و سطحی هست
میگم دوستت سمانه به اون خوبی چرا بچه هاشو بد بار آورده. آدم انگار توقع نداره

سلام سارینا جان
بله اختلافات ما سر موضوعات جزئی تره، و بخصوص سر بچه ها و شلوغی آخر شب خونه! همین دیروز همسرم میگفت ما دیگه مثل اوایل ازدواج به هم سر موضوعات و عقاید سیاسی و مذهبی هم به قول معروف گیر نمیدیم، الان بیشتر اختلافات ما سر بچه ها و بخصوص آخر شب هست که بچه ها دیر میخوابند و شلوغ میکنند و من نگران همسایه ها هستم و عصبی میشم.
دقیقا درست میگی، مشکل اینجاست که اینکه هیچی نگم و بحث نکنم خیلی برام سخته!!! هر کار میکنم نمیشه، اما چندباری که این کارو کردم دقیقا همین شد که تو میگی، با پشیمونی میاد پیشم و بغلم میکنه و عذرخواهی.
پیش مشاور رفتیم، فایده نداره سارینا جان، ما مشکلمون عدم کنترل خشم هست بخصوص وقتی به خاطر بچه ها، اوضاع از دستمون خارج میشه، اعتقادات و افکار و باورها رو هم که نمیشه عوض کرد، فقط میشه با هم کنار اومد که ما تو این سالها به ناچار خیلی بیشتر از اون اوایل هماهنگ شدیم با هم... مشکل ما همین کنترل و تسلط نداشتن روی خودمون هست بخصوص مواقع بحرانی
والا فقط سمانه دخیل نبوده که، خانواده همسرش و بچه های فامیل که 24 ساعته میان خونشون یا اینا میرن (سمانه اینا لر خرم آباد هستند) تاثیرشون بیشتر بوده و البته یه سری چیزها هم خب ذاتیه دیگه، مثلا به قومیت و فرهنگ ربط داره

آیدا سبزاندیش پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 08:37 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام عزیزم
زندگی که توش بحث و دلخوری و دعوا نباشه یک زندگی مرده هست و هیچ جریانی نداره. خودت که گفتی اون دوستت سالها همسرش بدون بحث و قهر باهاش زندگی کرد اما آخرش چی شد؟ جدایی! اون مرد آب زیر کاه و پنهان کار و روانی بوده. همسرت تو رو دوست داره زندگیتونو دوست داره و تا بوده زندگیها پر از چالش و بحث بوده. مامان من ۴۵ سال با بابام زندگی کرد تا همین آخری ها با بابام بحث و دعوا داشت. کدوم زندگی بدون بحث و دلخوری و دعواست؟ خواهر و برادر که از ژنتیک و خون هم هستند هم با هم بحث دارند چه برسه زن و شوهر که اصلا از دو تا خانواده و فرهنگ جدا هستند. من اطرافم مردهاییو میشناسم که وقتی با همسرشون بحث دارند، زود قهر میکنند و تازه باید نازشون کشیده بشه! به خدا همین که همسرت بعد از دعوا میاد سمتت و نازتو میکشه و بهت اهمیت میده باید کلاهتو بندازی راه هوا و شکر کنی. دنبال زندگی مشترک شسته رفته و ترتمیز نباش. دیدی که اون دوستت هم به ظاهر زندگیش کامل و عاشقانه بوده اما آخرش مشخص شد همسرش بیمار و پنهان کاره. بچسب به شوهرت و زندگیت که هیچ کجا هیچ خبری نیست. اصلا از مردی که بحث نکنه دعوا نکنه و یکنواخت پیش بره باید ترسید. والا

سلام آیدا جون
کجایی تو دختر، خیلی کم و دیر مینویسی تازگیها.
بله منم به همین موضوع بارها فکر کردم، چه بسیار زندگی های به ظاهر آرومی که به بن بست رسید و تمام شد، من معتقدم واقعا دعوا و اختلاف تو زندگی همه هست و حتی لازمه، اما اگر از حد بگذره آسیب زننده میشه، باید یه جوری مدیریت کرد که از اندازه خارج نشه، کاری که من و همسرم با وجود علاقه ای که به هم و زندگیمون داریم از عهدمون برنیومده تا الان.
بله از این بابت خوشحالم که خوب و بد حالم برای همسرم مهمه، روز پدر با اینکه قهر بودیم اما وقتی دید دارم آهنگ غمگین گوش میدم و گریه میکنم اومدم و بغلم کرد و کلی نوازشم کرد.
با جمله آخرت خیلی موافقم! به نظرم وقتی همه چی آرومه و هیچ بالا و پایینی نیست یه جای کار میلنگه!

زن بابا پنج‌شنبه 5 بهمن 1402 ساعت 06:35 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان خونه ما برعکسه من باید ناز بکشم کوتاه بیام.
منم خیلی وقتها دچار احساسات متناقض میشم میگم نکنه دلش هنوز تو زندگی قبلیشه یا مثلا اون زندگی باحال تر و شادتر بوده،

سلام عزیزم
این به نظرم اصلا خوب نیست، یعنی حس خیلی بدی به من که دست میده! به نظرم همه اینا یه جورایی عادته، یعنی از همون ابتدا تو این رویه رو جا انداختی اونم شرطی شده و همیشه منتظر تو هست بری سراغش، بهتره از همین امروز رویه رو عوض کنی، اونم از یه جایی میفهمه باید روشش رو عوض کنه.
والا عزیزم تو سبک زندگی هایی مثل مال تو این مدل احساسات غیر طبیعی نیست، اما خب همیشه به این فکر کن اگر تو اون زندگی شادتر و خوشحالتر بوده، برای همیشه ترکش نمیکرده.

شادی چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 23:55

سلام مرضیه جان
خواستم بهت بگم که این مشکلات و دعوا و کشمکش تو زندگی همه ما آدم ها هست. اصلا به نظرم عجیب نیست آدم دعوا کنه و بعدش به صلح و آرامش برسه و دوباره دعوا کنه.
فقط تو این پروسه تو هم باید کنترل کننده باشی. مثلا میبینی داری از کوره درمیای یه کاری کن جلوی خودت رو بگیری. اوایل شاید از ده بار نه بار شکست بخوری اما کم‌ کم موفق میشی و سعی میکنی احساساتت رو کنترل کنی.

سلام عزیز دلم
بله منم میدونم و درک میکنم غیر عادی نیست این موضوع اما به نظرم میرسه در زندگی ما مقدارش بیشتر از حد عادیه، و این اصلا خوب نیست. البته بخشیش به خاطر مشکلات ناشی از داشتن بچه های کوچیکه، بخشیش هم مدیریت نداشتن خودمونه و عدم کنترل خشم در هر دوی ما.
منم الان مدتهاست به این نتیجه رسیدم من هستم که باید تفاوتی ایجاد کنم، منم که باید بیشتر روی خودم کنترل داشته باشم، باید خیلی بیشتر از اینا روی خودم کار کنم، اغلب از ما زنها بیشتر انتظار میره تسلط داشته باشیم روی خودمون

نینا چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 19:57

سلاام.من هنوز نرسیدم اخرپست را بخونم ولی اصلا جمعه نرید چون بهرحال ممکنه ناقل باشید و واقعا برای نوزادخطرناکه واینکه استفراغهای زیاد نویان وعق زدن در اثر این ه که به بچه زیاد غذا میدید ظرفیتش اونقدر نیست و در اثراصرار واجبار خوردن اختلال حسی حلق ودهان داره که با دیدن غذا عق میزنه

سلام عزیزم
خدا رو شکر بچه ها بهتر شدند و دکتر هم گفت دوره پیک بیماری تموم شده و ما مهمونی رو رفتیم.
درموورد استفراغ بله خب شاید زیادی و به زور بهش غذا میدم، اما متاسفانه نویان هم بچه ای نیست که خیلی خوش خوراک باشه و راحت و بدون دخالت من غذا بخوره.
رفتم راجب اختلال حسی حلق و دهان توی گوگل مطالعه کنم چیزی پیدا نکردم
به هر حال امیدوارم بزرگتر بشه بهتر بشه، اینطوری من خیلی اذیت میشم

رها چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت 15:25 http://golbargesepid.parsiblog.com

مرصیه جون چند بار خواستم برات بنویسم این رو ولی با خودم گفتم هر چی خودت انجام میدی حتما بصلاح هست...
اما اینبار دیگه گفتم مینویسم شاید کمکی کرد
البته من از بیرون میبینم زندگیت رو و جزییات رو تا حدی که خودت نوشتی میدونم
اما
از من این توصیه رو داشته باش محض امتحان شاید جواب داد
زمان خواب بچه ها رو اروم اروم بیار جلوتر
من میگم همه مشکلات با این یه کار حل نمیشه ولی بهت میگم اگه زمان رو برسونی به ۹ و نیم ده شب نصف مشکلاتتون حل میشه
اون نصف دیگه بخشیش مال نگهداری از بچه کوچولوتونه و اون بخش باقیمونده شاید مربوط به اختلافات خودتون باشه... اینو امتحان کن
خواهرانه میگم
واینکه مثلا اگه بچه ها ۱۲ میخوابن یهو نمیشه بیاریش یازده اروم آروم باید تغییرش بدی مثلا ۱۵ دقیقه زودتر
دو سه روز بعد ۱۵ دقیقه دیگه...
شاید در یک ماه بهترین حالت از دوازده برسی به ده و نیم ... که عالیه و اون وخت تغییرات معلوم میشه

سلام رها جون
اتفاقا مهمترین چیز همینه که تو گفتی! یعنی من و سامان الان چند ساله به این نتیجه رسیدیم که نصف مشکلات زندگی ما با خوابیدن بچه ها ساعت ده شب حل میشه!!! اما آخه به حرف راحته، در عمل واقعا برای ما غیر ممکن و تبدیل به آرزو شده این موضوع...البته یه زمانی که نیلا میرفت مهدکودک و منم ظهرش نمیذاشتم بخوابه حدودای ده و نیم بچه ها میخوابیدند و عالی بود! اما خب مثلا تهش یک ماه اینطوری بود!
همین دیروز هم به سامان گفتم تا عید که نویان دو سالش پر میشه و از شیر خشک میگیرمش، باید یه سری تغییرات گسترده بدیم، مثلا غذای هممون رو یه چیز کنم یا نهایت غذای نویان هر از گاهی متفاوت باشه، ساعت خواب رو به ده یا حداکثر ده و نیم برسونیم و شاید اگر چند ماه دیگه نویان رو هم بشه از پوشک بگیریم یه بخش بزرگی از سختیهای کارمون کمتر بشه و ایشالا آرامش زندگیمون بیشتر.
مرسی عزیزم که به فکرم هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد