بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

من اومدم با یه پست طولانی دیگه این پست رو پریشب ( نیمه شب 20 آذر) نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم:

شیطنت بچه ها و بخصوص نویان خیلی خیلی زیاد شده، در عین اینکه خیلی شیرین و بانمکند، اما دیگه از یه تایمی به بعد انقدر که دنبالشونم و خرابکاریهاشونو درست میکنم (به ویژه مال نویان رو!) یا دستورات ریز و درشت نیلا رو اجرا میکنم و پیگیر کارها و غذادادن و غذادرست کردن براشون هستم، حسابی کم میارم! حدودای هفت و نیم هشب  شب و نزدیکای رسیدن سامان که میشه دیگه این کم آوردن به اوج خودش میرسه و زنگ میزنم که کجایی دیوونه شدم یکم زودتر بیا! اونم طفلی خسته و کوفته دلداریم میده.

صبح که بیدار میشن کلی قربون صدقشون میرم و بغلشون میکنم و ناز و نوازششون میکنم، شبها که برای خوابوندنشون به هزار دردسر میفتیم و بین خودمون زن و شوهر هم بحث و دعوا میشه، کم مونده کتکشون بزنم و بد و بیراه بگم (یه کلیپ طنز در همین مورد تو اینستاگرام هست شاید دیده باشید قشنگ منم!)! به خدا من نمیفهمم بقیه بچه ها هم اینطوریند؟ خدا میدونه ما چقدر برای خوابوندنشون اونم تازه 12 شب به بعد اذیت میشیم! ممکنه بخشیش ناشی از عدم مدیریت من و باباشون باشه اما خدایی بخشیش هم به خاطر رفتارهای خاص و عجیب خودشونه که تو بقیه بچه ها ندیدم و این بیشتر درمورد نیلا صدق میکنه، نیلای من عادت بدی داره و تا مطمئن نشه داداشش خوابیده امکان نداره بخوابه، یکی از چند نمونه وسواسهای فکریشه! دیشب مجبور شدم با تهدید و ضربه به پشتش مجبورش کنم بره تو تختش بخوابه!! حالا یک ساعت قبلش تو بغل هم کلی عشق و عاشقی میکردیم و اون میکفت دوستت دارم و چه مامان خوبی دارم چه مامان قشنگی دارم من! چقدر لاکت قشنگه!، چقدر موهات قشنگه (الهی قربونش برم من با این حرف زدنش، کلی برام دلبری میکنه این روزها )، منم میگفتم چه دختر خشگلی دارم! عاشقتم مامانم، دوستت دارم، عشق منی، عزیز دلمی، قلبمی و از اینجور حرفها!  یکساعت بعد داشتم با صدای بلند بهش میگفتم دیوونم کردی من با تو چیکار کنم برو بخواب دیگه! باز مثلا موقع خوابیدنش از دلش درآوردم و کلی بوسش کردم، از طرفی به هیچ عنوان نمیتونم مثلا نویان رو همراه نیلا ببرم تو اتاقشون که همزمان که نیلا داره روی تختش میخوابه، من پایین تختش نویان رو روی پام بخوابونم! نیلا به شدت اذیت میشه و حتی گریه میکنه و استرس میگیره و من باید بیرون از اتاق تو سالن نویان رو بخوابونم، بعد بهش اطلاع بدم نویان خوابیده که خیالش راحت بشه! البته وسطاش هم هی باید پروسه خوابیدنش رو توضیح بدم که آره نویان داره چشماشو میماله و نزدیکه که خوابش ببره یا مثلا نویان رو روی پا گرفتم و داره کم کم خوابش میبره و چیزی نمونده نگران نباش چون مدام از داخل اتاقش میپرسه و همزمان چند بار میگه شب بخیر مامان شب بخیر بابا!!! آخر سر هم  نویانی رو که  با بدبختی خوابیده! نشونش بدم که مطمئن بشه الکی نمیگم! و سر جاش بخوابونمش روی تشک پایین تخت نیلا که نیلا دیگه صددرصد خیالش راحت بشه، تازه بعدش خودم برم دراز بکشم تو اتاقشون و با نیلا یکم دیگه عشق از خودمون در کنیم، بعد نیلا چندبار هی لیوان آبش رو برداره یه ذره بخوره هی دوباره روی تختش دراز بکشه، و دو سه بار این حرکتو انجام بده (از تشنگی نه ها، یه مدل عادت و وسواسه این آب خوردن چند باره و دوباره دراز کشیدن که منم زمانی داشتم!) در مرحله آخر یه صدای مخصوصی که برای موقع خوابیدنش هست رو چندبار تکرار کنه (مثلا 5 بار با صدای بلند و لحن مخصوصی یه چیزی بگه شبیه "خواب خواب خواب")، بعد یکی دو مرتبه دست همو از لای نرده های تختش بگیریم و من ازش بپرسم عشق من کیه بگه نیلا، نفسم کیه جواب بده نیلا!، آخرش هم بعد نیمساعت خوابش ببره درحالیکه داره تلاش میکنه با چشمای باز بخوابه!!! تازه یه مرحله رو حذف کردم و قصه شب رو چند وقتیه با هزار ترفند ترکش دادم که اونم دلایلی داشت و الان فقط گاهی براش قصه میگم!  دیگه هیچ ایده ای برای قصه شبانه نداشتم!

خلاصه که من به عمرم یادم نمیاد نیلا همینطوری از شدت خستگی خوابش برده باشه و یهو مثلا ببینم یه گوشه خوابیده، تا برقها خاموش نشه و نویان نخوابه و  من خودم کنار نیلا دراز نکشم، امکان نداره بتونه بخوابه حتی اگه تو اوج خستگی باشه و خوابش هم بیاد مقاومت میکنه! نویان یکم شرایطش بهتره اما همونم مثلا تا دو سه ماه پیش فقط با باباش میخوابید و باباش بود که قلق خوابوندنش دستش بود (براش آهنگ مخصوص میذاشت و راهش میبرد و تو بغلش میخوابوند) الان برعکس شده و فقط و فقط پیش من میخوابه و اگر باباش برای خوابوندنش بغلش کنه یا ببره تو اتاق، جیغ و داد و گریه میکنه، سامان میگه به گریه هاش محل نذار من میخوابونمش، اما وقتی میبینم بچه ای که اغلب با شادی و خوش اخلاقی بازی میکنه موقع خوابیدن انقدر برای بغل من بیتابی میکنه، دلم میسوزه و به هر سختی و بین کارهام که باشه ترجیح میدم خودم بخوابونمش که بچم قبل خواب اضطراب نگیره، چون قشنگ مشخصه چقدر استرس بهش دست میده وقتی سامان از من جداش میکنه برای خوابوندن، بماند که سامان اغلب این رفتارهای من رو میذاره پای باج دادن به بچه ها، اما من فقط میخوام کاری کنم بچه هام آرامش داشته باشند، و اینکه یه سری رفتارها ناشی از یه سری اختلالات روحیه و من باید درک کنم چون خودم هم داشتم (درمورد نیلا میگم)، نویان هم که تو سن اضطراب جدایی از مادره (1 تا 3 سالگی که تو یک و نیم سالگی به اوج میرسه) و برای همین انقدر بهم چسبیدست، برای سامان توضیح میدم و براش از اینستاگرام کلیپ میفرستم که مدام منو مقصر جلوه نده که تو خیلی مدارا میکنی و ...

 خلاصه اینجوریاست که شبا با بدختی هر دوشون میخوابند و کلی اعصاب خوردی برای ما دارند! حالا ساعت شده یک نصفه شب و تازه اون موقع یه مامان خسته داغون داره فکر میکنه تو این خستکی و خواب آلودگی چطوری بشینه پای لپ تاپ، حالا یا کار اداره انجام بده یا پست وبلاگ بنویسه و کامنتها رو جواب بده یا بره برای ملت کامنت بذاره! رابطه خصوصی یا صحبت کردن با همسر بدبخت که دیگه اصلاً یه آپشن غیرقابل تصور و لاکچری میشه، چون همزمان با پروسه خوابوندن بچه ها، ایشون هفت پادشاه رو در اتاق دیگری از خانه کوچک ما خواب میبینند (به ندرت البته افتخار بیداری ایشون رو هم دارم). درسته بهش غر میزنم اما ته دلم میدونم حق داره بنده خدا، خیلی خسته میشه طی روز و وقتی هم خونه میاد باز کمک حالمه.

دیروز داشتم به همسرم میگفتم ببین من اگه سر کار برم شاید از جهاتی راحتتر باشم و اینهمه بابت بچه ها و شیطنتهاشون حرص نخورم و نصفه روزو تو محل کارم استراحت کنم ، اما خب اون چیزی که سر کار رفتن رو برای من خیلی سخت میکنه اینه که باید به فکر پرستار برای بچه ها باشم یا بدتر از اون فکر مهد کودکی که هردوشون رو صبح به صبح بذارم (بماند که باید صبح خیلی زود با بدبختی بیدارشون کنم و دستشویی ببرم و پوشک عوض کنم و حاضرشون کنم ببرم که راحت نیست اصلاً) و بعد عصر هر دو رو از مهد بردارم و با کلی شیطنت برسیم خونه، خب مهد کودک خیلی هم به خونمون دور نیست اما به جز اسنپ نمیشه ماشین دیگه ای گرفت و مسیرش ماشین خور نیست،یا مثلا  نگرانی بابت غذاشون که باید از شب قبل آماده کنم که میرسیم خونه آماده باشه و نگرانی مداوم از مریض شدن بچه ها تو مهد کودک و دکتر بردنشون و مرخصی گرفتن تو دوران مریضی شون و... پرستار هم بگیرم یه جور دیگه مشکل و سختی داره هرچند در کل راحتتره بماند که نیلا سال بعد باید بره پیش دبستانی و در هر حال نمیشه برای اون پرستار گرفت و خب اینکه برای نویان پرستار بگیرم بعد همزمان نیلا رو بذارم پیش دبستانی کلی هزینش زیاد میشه و کارو سختتر میکنه، به اینا که فکر میکنم بازم هزار بار تو خونه موندن رو ترجیح میدم و از خدا میخوام دورکاریم تمدید بشه، و همش نگران روزی هستم که دورکاریم رو تمدید نکنند و بخوام این پروسه رو که توضیح دادم انجام بدم،  درمورد نیلا تجربش رو دارم و میدونم چقدر وقت و انرژِی میگیره.

تو خونه موندن هم خب سختیهای دیگه ای داره و گاهی بچه ها رس آدمو میکشند، اما خب هزار بار بهتر از گزینه مهد کودک و پرستار هست و من با همه سختی ها هزار بار شاکرم که این فرصت رو بهم دادند و الهی که ادامه دار باشه، واقعا و از ته دل میگم زنان خانه دار که امورات خونه و بچه ها رو به خوبی مدیریت میکنند واقعا مسئولیت و بار سنگینی روی دوششونه. من خودمو یه کدبانوی تمام عیار نمیدونم و بیشترین تمرکزم رسیدگی به بچه هاست و کارهای حاشیه ای خونه و بشور و بساب و اینجور کارها رو اونقدرها انجام نمیدم و سامان هم خیلی تو امورات خونه کمک میکنه، اما با همه اینا گاهی از حجم کارها بدجور خسته میشم.

نویان خیلی زیاد شیطون شده، کنترلش واقعا سخته! نیلا تو همین سن خیلی شیطون بود یادمه همه میگفتیم باید نیلا پسر میشد و اشتباهی دختر شده! اما الان میبینم نه بابا نیلا بازم با همه شیطنتهاش به گرد پای نویان هم نمیرسید! من زیاد پیش نمیاد بخوام بچه ها رو بزنم (البته تو بعضی مقاطع متاسفانه بیشتر شد)، همیشه هر کسی رو که میدیدم اینکارو میکنه (سمانه، خواهرم و ....) قضاوت میکردم یا خواهش میکردم اینکارو نکنه، اما به خدا قسم شیطنت اینا گاهی راهی نمیذاره و الان گاهی میگم اونا هم انگار حق داشتند گاهی! همه وسایل خونه من خراب شده! کاش فقط وسایل بود، حتی خود خونه هم خراب شده، شوفاژ هال رو از جا کندند و باید با بنایی سر جاش نصب بشه و کلی هزینه داره، دیوارها رو با میله و مداد و خودکار و وسایل نوک تیز  یا با تاب پایه دار موقع تاب خوردن و وسایل دیگه ضربه زدند، مبلهام رو نویان با خودکار خط خطی کرده! پاک هم نمیشه، در و دیوارها کثیف و آسیب دیده! دستگیره درها خراب! دستگیره کمد و عسلیها رو کندند و نمی‌دونم بعضیهاش کجا افتاده، در یخچالم رو با نوک مداد یا خودکار و اجسام دیگه ضربه زدند و غر کردند و چندجاش تورفتگی پیدا کرده! کشوی تختم  جا نمیفته! کشوی میز تلویزیون رو خراب کردند بسکه توش رفتند ایستادند! سیم ریسیور ماهواره رو کشیدند و پاره کردند و الان کار نمیکنه! نیلا که دو ساله بود لپ تاپم رو انداخت و قابش شکست و این سری که تعمیر کردم سه تومن خرج روی دستم گذاشت! (در کنار سایر موارد) کلی وسایل و ظروف و دکوریا شکسته،اسباب بازیای گرونشون رو داغون کردند و یه چیز درست و حسابی نذاشتند  که بدم خواهر کوچیکم برای بچش استفاده کنه! در کمد دیواری رو ازلولا درآوردند و درش بسته نمیشه (کار نیلا البته)، مبلها که خیلی وقت نیست که خریدم تورفتگی پیدا کرده در اثر بپربپر کردن نیلا و پایه یکی از مبلها هم شکسته! نیلا بچه که بود یه اسباب بازی انداخت تو چاه دستشویی و سالهاست چاه گرفته اما به دلایل فنی امکان فنرزدن نیست و باید رسما دستشویی رو بکنیم و بنایی کنیم که کلی هزینه داره، در حموم و دستشویی پوسیدست که بخشیش به خاطر آب ریختن های نیلا تو بچگیهاشه، بخشیش هم البته خودمون! بس که لامپهاذ رو نویان روشن و خاموش می‌کنه دم به ساعت میسوزند و باید هزینه کنیم! پرده سالن رو از جا درآورند و سامان با بدبختی رو هم سوارکرده! بازم بگم؟! باید حداقل صدتومن  به بالا خرج خونه کنیم تا بفروشیم! منم باید یکم اینا بزرگتر شدند وسایل خونه رو کم کم عوض کنم!

اینا تازه خسارات مادیه، نویان انقدر از روی محبت موهای من رو دونه دونه میکشه که برای اولین بار موخوره گرفتم، گاهی هم که از روی محبت یا عصبانیت گاز میگیره و بدنم کبود میشه که البته الان کمتر شده، این سری که آرایشگرم گفت موهات رو باید یه روز بیایی موخوره گیری کنم تعجب کردم، گفتم من هیچوقت موخوره نداشتم آخه چرا؟ بعداً متوجه شدم یکی از دلایل موخوره همین کشیده شدن مو هست و نویان هم که 24 ساعته داره موهای من رو میکشه و باهاشون بازی میکنه، عاشق بازی کردن با موهامه، هم برای من و هم نیلا، اما خب موهای من بیشتر، صبحها که زودتر از من از خواب بیدار میشه بچم هیچ سروصدایی نمیکنه و منو بیدار نمیکنه، فقط سرشو میذاره روی بالش من و موهام رو دونه دونه میکشه و باهاشوون بازی میکنه تا بیدار شم.... طی روز هم اینکارو میکنه و همش از روی محبته اما گاهی واقعا عصبی و کلافه میشم.

داشتم میگفتم یه وسیله سالم برامون نذاشتند و همه اینا شده انرژِی منفی که من الان و در این مقطع نسبت به خونم دارم (البته سری پیش که سمانه اومد و یکم دکور رو عوض کرد حالم خیلی بهتر شد) .

شاید بگید ما باید اینا رو جمع کنیم یا مدیریت کنیم و خونه رو خلوت کنیم، اما خدا شاهده به این راحتی نیست، خونه من اونقدرها بزرگ نیست و انباری هم ندارم، هر جا هم وسایل رو بذارم یه جوری پیداش میکنند، ضمن اینکه من نمیتونم مدادرنگیا یا ماژیکی که نیلا باهاشون نقاشی میکنه رو جمع کنم، نیلا میاره وسط، نویان برمیداره و میره مبلها یا در و دیوار رو نقاشی میکنه! یا مثلا با مداد نوک تیز دیوارها رو خراب و سوراخ میکنه یا خط خطی میکنه! هزار بار در روز نویان میره در یخچال رو باز میکنه میترسم موتورش بسوزه یا کابینتها رو میریزه بیرون و وسایلش تو کل خونه ولو میشه! خب الان میگید از این وسیله هایی که کابینتها رو باهاش میبندند بگیریم! هزار تا ازش گرفتم، نویان به راحتی بازشون میکنه!  کاری که نیلا با همه شیطنتهاش نمیکرد، انقدر یخچالم رو این دو تا باز و بسته کردند که انگاری ایراد پیدا کرده! قابلمه ها از تو کابینتها همه بیرون ریختند و هر قدر هم میچینم سر جاشون باز میریزن بیرون البته الان بیشتر نویان اینکارو میکنه و نیلا هم باهاش همکاری میکنه! الان دیگه با کش و پارچه ها تک به تک کابیتتها رو بستم اما کار کردن تو چنین آشپزخونه ای برای من سخته! هی باز کنم هی ببندم (بخصوص درمورد یخچال که هزار بار در روز باید استفاده کنم) و این وسط که یک دقیقه درشو باز میکنم، سر و کله نویان پیدا میشه و از هر جایی باشه به اصطلاح بو میکشه و خودشو میرسونه! 

دیشب که دیدم از باز بودن در یخچال استفاده کرد و برای بار هزارم رفت داخل یخچال و برنج سفید ها رو ریخت اینور و اونور، طاقت نیاوردم و زدم پشتش و انداختمش بیرون! یه خورده گریه کرد و سر من داد کشید (چند روزه یاد گرفته خیلی بامزه سرمون جیغ میزنه! این دیگه جدیده!) و بعد هم اومد منو با دندون های تیزش گاز گرفت، منم نصفه شبی از گاز گرفتن این فسقلی جیغ میزدم، بعد سامان اومد به من تذکر داد که آره شرفمون تو این ساختمون رفت چه خبره، منم میگفتم خب مگه دست خودمه! تو بیا این بچه رو جمع کن، تو رو گاز نگرفته بدونی چطوریه که! هنوز به چند دقیقه نرسیده بود که یخچال رو ول کرد و از اوپن آشپزخونه رفت بالا. حالا ما صندلی های ناهار خوری رو گذاشتیم روی اوپن که مثلا نیاد روش بشینه و خدای نکرده بییفته اما از روی همون صندلیها هم اومده بود بالا و اگر پای سامان لحظه آخر نگرفته بودش با سر میفتاد زمین از ارتفاع دو متری!!! باز من اینجا از ترس جیغ زدم و باز دعواکردن سامان که بابا ملت فکر میکنند چه خبره و منم میگفتم گور بابای ملت! اینجا یه مجتمعه دیگه! مگه بقیه ملاحظه میکنن شب و نصفه شب مهموناشون میان و میرن! گفتم مگه دست خودمه خب! میخوام بگم ما هر ترفندی پیاده میکنیم نویان راهی برای خنثی کردنش داره! یا پریروز خدا رحم کرد رفته بود پریز برق رو که همیشه پشت وسایل قایم میکنیم و برای چند ساعتی وسایل جلوش نبود، دستکاری میکرد و از جا کندش! داشت باز دست میکرد داخل سوراخی که خودش کنده بود که سر رسیدم! من نمیتونم اصلا لحظه ای ازش چشم بردارم.

خدا شاهده تازه خیلیا به من میگن خیلی با بچه ها مدارا میکنی و صبوری و .... (بخصوص وقتی فقط نیلا رو داشتم)، مامانم که چند روز خونمون بود میگفت بازم تو خوبی و خدایی خیلی شیطونند و چقدر خسته میشی تو، ماریا پرستار سابق بچه ها هم همینو می‌گفت! همین سمانه دوست خوب واحد بغلی، خیلی راحت بچه ها رو میزنه و اتقافا ازش حساب میبرند و ساعت نه شب همگی خوابند! البته اینم بگم که دیدن رفتار سمانه با بچه ها متاسفانه روی رفتار منم تاثیر گذاشته ناخوداگاه و منم خیلی وقتها برخلاف زمان بچگی نیلا، سرشون داد میزنم یا گاهی آروم میزنمشون، بسکه سمانه رو در همین حالت دیدم و صداش هم تو خونه ما میاد معمولا به لطف خونه های آپارتمانی و رفتار اون تو ضمیر ناخوداگاه منم رفته و گاهی رفتارم شبیه اون میشه و خودم میفهمم (البته منصف بخوام باشم به وقتش سمانه خیلی‌ هم به بچه هاش رسیدگی میکنه.)

نیلا هم که عاشق اینه که بره از روی مبلها بپره پایین یا بره روی تخت بپر بپر کنه یا تو راهرو بدو بدو کنه منم به خاطر همسایه ها همش تذکر میدم اما گوش نمیده آخرش مجبور میشم فریاد بزنم یا تهدید کنم یعنی هیچ راهی برام نمیمونه به خدا، مدام نگران همسایه ها هستم که نگن اینا چه بی ملاحظه اند، البته نیلا فعالیتهای آروم مثل نقاشی و خاله بازی و پوشیدن لباسها و روسرهایی من و دیدن تلویزیون و البته بازی با گوشی هم زیاد انجام میده اما به فعالیتهای حرکتی هم خیلی علاقه داره و نویان هم میبینه و یاد میگیره و میخواد تقلید کنه و خیلی وقتها به خودش آسیب میزنه!

کلا نویان خیلی زیاد آسیب میبینه! سر و صورتش موقع بدو بدو و شیطنتها مدام به در و دیوار و کابینتها میخوره! همین چند روز پیش از روی اسب اسباب بازیش افتاد و لب بالاش پاره شد و دهنش پر خون شد!!! با همون لب و دهن خونی سرشو با گریه گذاشت روی مبل من و کل مبل رو خونی کرد! منم که حساس به نجس و پاکی! حالا اول به خاطر خودش کلی استرس کشیدم و هی بدنش و داخل دهنش رو بررسی میکردم، بعد که مبل خونی رو دیدم حسابی کفری شدم، با هزار بدبختی پاک کردم خونها رو! تازه هنوز جای خودکارها رو که یکماه پیش کل مبلو باهاش نقاشی کرد وقت نکردیم پاک کنیم.... از زخمی شدن ابروش یکماه نگذشته که لبش هم اینطوری شد، اینهمه مراقبت میکنم خدایی اما واقعاً از یه جایی دست مادر و پدر نیست.

تا وقتی بچه ها بیدارند و بخصوص نویان، اصلا نمیتونم گوشی یا لپ تاپ دستم بگیرم و به کارهای اداره برسم یا پست بنویسم و مثلا برم برای دوستای وبلاگی پیام بذارم، نویان همش میخواد گوشی رو از دستم بگیره، الان که ده صبحه (ده صبح 20 آذر دوشنبه) هنوز خوابند که تونستم بیام این پست رو بنویسم، دیشب بعد خوابوندنشون (حدودای یک شب) انقدر خسته بودم که لپ تاپم رو نیمساعتی روشن کردم که به کار اداره برسم و برم برای دوستان وبلاگی پیام بذارم اما از شدت خستگی زود خاموشش کردم و خوابیدم!  صبح ساعت گذاشتم بیدار شم و به کارهام برسم اما باز نتونستم بلندشدم و ساعتو خاموش کردم و به خوابم ادامه دادم. بیدار هم که باشن عملا  استفاده از لپ تاپ غیر ممکنه و گوشی هم با هزار سختی، متاسفانه نویان هم مثل نیلا به شدت به گوشی معتاد شده، البته بخش زیادیش به این خاطره که متاسفانه من برای غذا دادن بهش همیشه باید از گوشی و فیلم و کارتون استفاده کنم و تقریبا بدون گوشی هیچی نمیتونم بهش بدم، مگه اینکه مثلا هفت هشت ساعت گرسنه نگهش دارم که خب دلم نمیاد، نیلا هم همین رویه رو بچه تر که بود داشت  و الان خدا رو شکر بهتر شده، امیدوارم نویان هم این مرحله رو رد کنه، الان خیلی وقتها سر گوشی من بین این دو تا دعواست.

من بقیه رو نمیدونم اما خداییش بچه های من راحت بزرگ نشدند، یعنی من متحمل سختی زیادی شدم، نیلا که یه سری رفتارهای وسواسی و اضطراب شدید از یک و نیم سالگی به بعد داشت و کلی درگیر روانشناسای حضوری و آنلاین شدم و چند تا عمل چشم پشت سر هم داشت بابت آب مروارید مادرزادی که برای هر کدوم مردم و زنده شدم (آخریش سر بارداری نویان بود و نیلا دو سال و هشت ماهه بود) و بعد هم دردسر عینک نزدنش که هنوزم ادامه داره و  کلی بابتش حرص میخورم، بعد هم یبوست بینهایت شدیدش که بابتش تا چهارسالگی پوشک میشد و کلی دارو و پودر میخورد و شیاف براش میذاشتم با هزار بدبختی! (فقط برای پیپی تا 4 سالگی پوشک میشد وگرنه که از دو سالگی برای جیش از پوشک گرفتمش و حتی یکبار هم خودشو کثیف نکرد بچم). 

با کلی غصه از نه ماهگی و بعد تموم شدن مرخصی زایمانم، نیلا رو با دل خون از خودم جداش کردم و مهد کودک گذاشتمش و  بردن و آوردنش به مهد کودک که کار راحتی نبود و مریض شدنای پشت سر هم و کرونا و گیر و گرفتاری پرستار گرفتن  و تمام اینا همزمان با بیماری سرطان پدر عزیزم بود و غصه ای که بند بند وجودم رو فلج میکرد، بعد هم بارداری مجدد با یه بچه شیطون و رفتن سر کار و بدو بدوهای بارداری و دیابت و و آزمایش و سونو و.‌.، بعد ‌هم تولد پسر گلم و سختی های داشتن نوزاد در کنار رسیدگی به یه بچه سه ساله اونم در بحبوحه بیکاری و بی پولی و بدهی سامان و  بحث و دعواهامون و مشکلی که سر خرید و فروش خونه پیش اپمد و آخرش هم رفتن ناگهانی پرستار بی معرفت درست یک هفته قبل برگشتن سر کارم (مرخصی زایمان برای نویان) و منی که نمیدونستم باید چه خاکی به سر بریزم و زندگیم سراسر آشفته بود با همسری که از نظر روحی در بدترین شرایط ممکن بود و من مجبور بودم بچه هام رو پیشش بذارم و برم سر کار... نویان هم که خب فاصله سنی کمی با نیلا داره و اونم که وارد زندگیمون شد یه سری سختیهای دیگه با خودش اورد (البته در کنار شیرینی های زیادش) و الان هم خب دغدغه های ریز و درشت ادامه داره هر چند به لطف خدای بزرگ، آرامشم کمی بیشتر شده و با همه این سختیها جونم به جونشون وصله و حاضر نیستم حتی یک روز برن جایی و کنارم نداشته باشمشون (البته حالا دو سه ساعتی برن خیلی هم خوبه که برای من کلاً این گزینه قفل بوده تو این 5 سال اخیر). 

باید نویان رو هم ببرم چشم پزشکی و الهی خدا نظری کنه و نویان مشکل نیلا رو که ارثی هم بوده نداشته باشه، تحمل این یکی رو ندارم خدایا...امیدوارم رفتارهای وسواسی و استرس نیلا رو هم به ارث نبره، فعلا شیطنت زیادش خیلی دردسرسازه و اینکه کارهای خطرناک زیاد میکنه و من مدام نگرانم خدای نکرده اتفاقی براش نیفته... یا مثلا خیلی زیاد مریض میشه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون مهد کودک میرفت و بعد اینکه براش پرستار گرفتم تقریبا اصلا مریض نشد، اما نویان با اینکه من همش تو خونه ام و جایی نمیره بازم به یه طریقی مریض میشه و دارو دادن بهش  هم مصیبته. یا مثلا خیلی زیاد پوشکش پس میده بخصوص صبحها و خیلی پیش میاد لباسهاش رو چندبار طی روز عوض کنم، شیطنتهاش خیلی خیلی زیاده و زده رو دست نیلایی که من و بقیه همیشه فکر میکردیم خیلی شیطونه و مثل دخترها نیست باید پسر میشده! حالا میفههمم نه نیلا همون دختر شیطون بوده، شیطنت پسر یه چیز دیگست...

البته من اینا رو از روی گله و شکایت نمیگم ها، دارم یه جورایی شرایط رو توصیف میکنم، خدا میدونه قصدم هم این نیست که بگم من تنها مادری هستم که این سختیها و دردسرها رو دارم و میدونم مادرانی با شرایط سختتر هم بسیارند، اما خدا وکیلی دیدم مادرانی رو که شرایط راحتتری دارند و بچه هاشون هم راحتتر بزرگ میشن، یا حداقل میدونند همیشه خونه هستند و نگران برگشت به کارشون نیستند، در مجموع از ته دلم میگم مادر بودن خیلی خیلی سخت و در عین حال خیلی شیرینه، من الان خیلی وقتها نگران مادر شدن خواهرم هستم و از خدا میخوام از عهده سختیهاش بربیاد چون خیلی روحیه حساس و شکننده و البته استرسی داره، یا مثلا وقتی سونیا خواهر شوهرم میگه دلش نمیخواد بچه دار شه و از مسئولیتش و تربیت کردن درست بچه ها و آیندشون میترسه و ترجیح میده یه گربه دیگه داشته باشه (یه گربه ناز پرشین پشمالو داره، میگه یکی دیگه هم میخوام براش بیارم)  نمیتونم قضاوت کنم و حتی حق میدم که نگران بچه دار شدن و دردسرها و مسئولیتهاش باشه و نخواد بچه بیاره، شاید قبلاً میگفتم مثلا چه لوس، گربه چیه و ....(تو دلم البته) اما الان بهش حق میدم و حتی گاهی میگم کار درست همینه که حالا حالاها یا حتی کلا بچه دار نشه (به شرطیکه احساس کمبودش رو نکنه)، باز تا وقتی یک بچه داری، شرایط خیلی راحتتره، اما وقتی دو تا میشند، بخصوص با فاصله کم و سن مادر و پدر هم کم نیست (من سه ماه دیگه 40 سالم تمام میشه و سامان 39 سالش)  خیلی برای والدین و بخصوص مادر و به ویژه از نوع شاغلش سخت میشه، مخصوصا اگر مثل من هیچ کمکی از نوع خاله و عمه و مادر و مادرشوهر نداشته باشی که گهگداری کمک حالت باشند و باری از روی دوشت بردارند. 

با همه اینها بازم میگم من با این دو تا خیلی زیاد هم عشق میکنم، انقدر شیرین و بامزه اند و بوسیدنشون منو چنان غرق لذت میکنه که حاضر نیستم با هیچ لذتی در دنیا عوضش کنم، اینو شعاری نمیگم، واقعا بوسیدن و نوازش کردن اینا منو به عرش میرسونه، انگار هدیه ای آسمانی از طرف خداست، زمانهایی مثل همین الان که نیلا سرشو میذاره تو بغلم یا نویان که بینهایت با محبته و صبحها که بیدار میشه میاد بغلم و من و خواهرش رو ناز میکنه و هر موقع بهش میگم منو ببوس، یه بوس صدا دار بهم میده اینا خیلی خیلی لذت بخشه، تا تجربه نکنه کسی درکی ازش نداره و مادرا خوب میفهمند من چی میگم (الهی خدا به همه آرزومندان فرزند سالم عطا کنه آمین)....اما خب همه اینا دلیل نمیشه که واقعیتهای سخت مادری رو نبینیم و فقط به خاطر همین لذتهایی که گفتیم فرزندی رو به دنیا بیاریم که مطمئن نباشیم از عهده تربیت و بزرگ کردنش برمیایم....

نویان پسرکم یکی دو ماهیه که داره تلاش میکنه جمله بگه، الان وقتهایی که میخوام عوضش کنم یا به زور نگهش میدارم بهم میگه "نکککن" یه نکن کشدار و غلیظ که میمیرم براش و کلی بوسش میکنم، یا مثلا میگه "بسسه" و مثل نیلا "س" ش یکم میزنه که من خیلی دوست دارم، یا وقتی آب میخواد میگه "آب بیده،" یا خواهرش رو آبی یعنی آبجی صدا میکنه، عاشق اینه که دو تا لیوان که تو هردوشون کمی آبه بهش بدم و آب رو از یه لیوان یا کاسه خالی کنه تو اون یکی و نیمساعتی سرگرم بشه و البته کلی فرشها و روفرشی رو خیس آب کنه، پاپ کرن و مغز تخمه خیلی دوست داره اما در کل با اینکه وزنش به نظرم بد نیست، اما هر غذایی رو نمیخوره و من بابت غذا دادن بهش کلی حرص و جوش میخورم، ولی در عین حال عاشق شیر خشکه و خیلی بیشتر از نیلا شیر خشک میخوره و من نگران سه ماه دیگه ام که باید کلا از شیر خشک بگیرمش. الان چند وقتیه وقتی بهش میگم اسمت چیه میگه "نایان" یا وقتی میگم عشقم کیه باز میگه "نایان". بهش میگم بهم شب بخیر بگو خیلی بامزه شبیهش رو میگه و تقریبا همه حرفها و دستوراتم رو برای بردن و آوردن وسایل متوجه میشه و انجام میده.

عاشق اینه که یه دسته کلید دست بگیره و یه لنگه از کفش روفرشی بپوشه و هر سوراخی پیدا میکنه کلید رو بکنه داخلش! جالبه که عاشق اینه که عروسک دستش بگیره، گاهی عروسک رو میاره میده به من و به تقلید از من میگه هیسس، یعنی خوابیده! همزمان هم برای اینکه ادای ساکت رو دربیاره، یه انگشتش رو به جای اینکه بذاره روی بینیش میکنه داخل سوراخ بینیش و همزمان میگه "هیس خواا"، یعنی حرف نزنیم خوابیده! انقدر این تصویر بامزه ست که با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم. یا مثلا هر کسی بهم زنگ میزنه بعدش میگه "مامان کیه" یعنی کی بود زنگ زد؟ یا طی روز چند بار ازم میپرسه "بابا کیجائه" یا وقتی من ازش میپرسم بابا کجاست به تقلید از من میگه "بابا سر کائه" یعنی بابا سر کاره یا میگه خخخخرر (یعنی خرید:) هر بار که نیلا رو میبرم دستشویی و میارم بیرون با شلوار نیلا دم در ایستاده که بهش بده و برای خودش دست بزنه و بلافاصله بهمون با یه لحن بامزه میگه سلااام، انقدر کشدار و بامزه میگه که میمیرم براش. خیلی وقتها منتظره من در دستشویی رو باز کنم و سریع یه چیزی پرت کنه داخل دستشویی! مرض داره  با ترس در دستشویی رو باز میکنم . همش میترسم گوشیم یا کنترل یا چیزای دیگه رو بندازه داخل چاه دستشویی و دستشوییمون از اینی که هست بدتر بشه! تازگیا هم که قدش به دستگیره در دستشویی و حموم میرسه و دیگه کارمون درومده چون از بیرون نمیشه قفل کرد! عین جوجه بهم چسبیده و هر جا میرم دنبالمه! یه وقتها که خوابش میاد یا چیزی میخواد جوری جلوی شلوارم رو میگیره و هر طرفی میرم با من میاد که کلافه میشم، وسطش هم کشاله ران منو گاز میگیره، شکنجه ای هست برای خودش! قشنگ عین این سنجابها که میچسبند به پای آدم و جدا نمیشن، هر جا میرم باهام میاد، هی پامو تکون میدم که بیفته اما نمیفته! گاهی هم که لجش میگیره یا میخواد بغلش کنم و من کار دارم و نمیتونم فوری بغلش کنم از پشت باسنم رو گاز میگیره و شلوارم رو میکشه پایین!!! سامان از این کارش خیلی بدش میاد! پسره خیلی مسخره و فوضوله!

عاشق بیرون رفتن و بخصوص بیرون رفتن با باباشه و هر موقع میفهمه قراره بریم بیرون انقدر هیجان زده میشه که دور تا دور خونه رو میچرخه و اجازه نمیده حاضرش کنیم، از شدت ذوقی که داره یه جا بند نمیشه و به زور باید نگهش داریم لباس بپوشونیم! یعنی من که زورم نمیرسه فقط سامان باید حاضرش کنه! یا مثلا وقتی یکی میاد خونمون هم از شدت خوشحالی دور خونه و دور خودش میچرخه و همش میخواد توجه مهمان رو به خودش جلب کنه... خدایا همین الان که خوابه و راجبش نوشتم دلم براش یه ذره شد!

این بچه خیلی زیاد به من وابستست، خودم گاهی حس میکنم واقعا بهم عشق داره، با تمام احساسش بهم نگاه میکنه و بازم میگم عاشق اینه که موهام رو دونه دونه از روی مثلا محبت بکشه و سرمو بغل کنه یا بیاد بغلم و خودشو برام لوس کنه و صداهای بامزه دربیاره، جالبه که نسبت به محبت من به نیلا حساسه و سریع میاد پیشم و خودشو تو بغلم جا میکنه و گاهی تلاش میکنه نیلا رو کنار بزنه! یعنی الان حساسیت و حسادت نیلا از نویان کمتره درحالیکه شاید باید برعکس میبود! یه وقتها که دعواش میکنم و میندازمش یه طرفی، اولش گریه میکنه، بعد که میبینه بهش توجه نمیکنم، میاد روبروم وامیسته  و شروع میکنه داد زدن و یدونه هم منو میزنه! بعد که من الکی گریه میکنم فوری میاد منو بغل میکنه و بلند بلند با لحن بامزه ای میگه مامان مامان!!! الهی من بگردمش که معلومه از الان مثل باباش منت کش و مهربونه گاهی تند تند برای خودش حرف میزنه و پرحرفی میکنه و منم هی با سر تایید میکنم و میگم آره مامان درسته! درحالیکه یه کلمش رو هم نمیفهمم!  فکر کنم برعکس نیلا باشه و مثل خودم پرحرف باشه

فقط بازم میگم دردسر خوابوندنشون شبها واقعا انرژِی من و سامان رو میگیره...نمیدونم چکار کنم...جالبه که حتی شربت خواب آور که برای سرماخوردگی هم میخورند تاثیر زیادی در خوابوندنشون بخصوص درمورد نیلا نداره، یادم رفت بگم از سه چهار روز بعد جشن بچه ها هر دو تب کردند و آبریزش بینی و سرفه و تا امروز هم ادامه داره، البته بهتر شدند اما بازم سرفه میکنند و آبریزش بینی دارند، شاید از بچه ها تو جشن گرفتند، به هر حال که چند روزه گرفتار دکتر و دارو دادن بهشون هستم و یکم تازه بهترشدند...

آهان اینو هم بگم، نویان و نیلا رو همزمان بردیم داخل مطب دکتر، نیلا که کلی برای دکتر شیرین زبونی کرد و دکتر حسابی خوشش اومده بود، اما نویان!!! از همون ثانیه و لحظه اول که دکترو دید و میدونست میخواد معاینش کنه، حتی گریه هم نکرد، به دکتر نگاه کرد و تند تند میگفت بای بای و دستاشو به نشانه خداحافظی تکون داد و برای دکتر با دستش خیلی بامزه بوس میفرستاد! و میخواست بره بیرون! دکتر هم بهش گفت تازه رسیدی کجا!  یعنی یه جورایی داشت میفهموند که بیاید بریم بیرون! خیلی خیلی بانمکه این پسر! نه که من مامانش هستم بگم ها، همه و هر کی بیرون از خونه میبینتش عاشقش میشن و تو چشم میاد بچم! یا مثلا نیلا تو مطب دکتر با بقیه مامانا خوش و بش میکرد و به یکیشون که نوزاد 3 ماهه داشت میگفت اسم بچت چیه، اونم گفت "الیسا" نیلا هم گفت چه اسم قشنگی داره بچت! یعنی انقدر بامزه گفت که دلم براش هزار تیکه شد! بعد هم به مامانش گفت الان کوچیکه راه نمیتونه بره فقط چاردست و پا میتونه بره، بزرگتر بشه راه میره، داداش من هم کوچولو بود چاردست و پا میرفت! یه جوری اطلاعات میداد که انگار بقیه هیچی نمیدونند و این فقط میدونه! یا مثلا به خانمه میگفت من بیام تو بغلت بشینم؟ تو مطب دکتر هم به دکتر میگفت عینکم رو مامان شهین برام خریده (مامان سامان) انگار دکتر باید مامان شهینش رو بشناسه یا میگفت آقای دکتر من حالم خوبه برام سرم نمینویسی؟(یکبار تو عمرش سرم زده و ازش حسابی میترسه).

خدا رو هزار بار شکر بابت داشتنشون، الان خیلی زیاد به هم محبت میکنند (در عین دعواهاشون که البته کمتر از قبل شده) و من گاهی که احساسات عاشقانشون رو نسبت به هم میبینم بغض میکنم و از خدا میخوام همیشه اینطوری عاشق و پشت و پناه هم باشند، نیلا هم بچم خیلی مراقب داداششه و همش بهم میگه مامان داداش اینکارو کرد اونکارو کرد یعنی از روی مراقبت کردن میگه و البته خیلی هم زیاد و بیش از حد نگرانش میشه گاهی.. خدایا عاقبت همه بچه ها رو ختم به خیر کن، عاقبت بچه های من رو هم همینطور!

حقیقتش اتفاق خاصی نیفتاده بود که بخوام بنویسم ترجیج دادم این پست رو به بچه ها اختصاص بدم، سامان سر کار جدیدش میره و به نظرم حالش خیلی بهتره، درسته حقوقش از همه جاهای قبلی که کار میکرد کمتره، شاید نصف حقوقای قبلی، اما همینکه این دو ماه سر وقت بهش دادند کلی آرامش گرفته... فضای خونمون هم خدا رو شکر آرومتر شده و دقیقا برمیگرده به اینکه سامان مثل سابق احساس بلاتکلیفی و بدبختی نمیکنه و میدونه ولو کم اما آخر ماه یه مبلغی میاد دستش، من بارها بهش میگفتم سامان یه جا باشه با حداقل حقوق اما سر وقت بدن بهتر از کار مهندسیه که سه ماه سه ماه به زور و دعوا یه پوولی بندازند جلوی آدم و خیلی وقتها هم حقتو بخورند! خودش هم به این نتیجه رسیده و خب کلا کار مهندسی خودش رو برای همیشه گذاشته کنار. خوبی این کار اینه که 5 شنبه جمعه تعطیله و میره اسنپ، گاهی همینطوری بهم مبلغی پول میده و میگه جبران این سالهایی که اینهمه هزینه ها رو متقبل شدی، منم ازش میپذیرم و تشکر میکنم و میدونم چقدر حس خوبی بهش دست میده و غرور و اقتدار از دست رفتش رو ترمیم میکنه...یکم هم بیشتر روی خشمش کنترل پیدا کرده و الهی شکر، منم باید یکم بیشتر روی عصبانیت های ناگهانیم کار کنم که ایشالا فضای خونمون برای بچه ها آروم باشه.

متاسفانه دستشویی حموم خونه کوچیکه ( خونه سامان که مجردی خریده و  دست مستاجره و اینجا این مدت راجبش زیاد نوشتم) نم پس داده به دستشویی حمام طبقه پایین و این دو ماه که حقوق گرفته نود درصدش رفته بابت این هزینه جدید!! شانس نداره لااقل دوقرون بمونه تو حسابش یا باهاش قرضهاش رو بده که، بازم شکر لااقل من مجبور نشدم از جیب خودم هزینه کنم، چون اگر سر کار فعلی نمیرفت من بودم که مجبور میشدم از پس اندازم خرج کنم یا مثلا سامان بره دوباره قرض کنه و قرض بذاره روی قرضاش....

دیگه اینکه متاسفانه دو روز مونده به جشن تولد نیلا متوجه شدم دختر همکارم که مشکل کلیه داشت و دیالیز میشد و همکار من بابت رسیدگی به درمان دخترش بود که اجازه دورکاری پیدا کرده، بود، فوت شده، انقدر ناراحت شدم که حد و حساب نداشت، اصلا باورم نمیشد چون دو هفته قبلترش با هم حرف زده بودیم،  اصلا فکر نمیکردم اینطوری از دست بره این دختر طفلی، قرار بود حالش کمی بهتر بشه و پیوند بشه که اجل امانش نداد، خیلی ناراحت شدم. جدا از ناراحتیم بابت همکارم و دختر مرحومش، از جهت دیگه ای هم راستش نگران شدم، خب این همکارم و من تنها کسانی بودیم که از بخش خودمون دورکار شده بودیم و تو حوزه ما دورکاری چندان معنایی نداره، اون بابت دختر بیمارش اجازه دورکاری گرفت  و منم بابت مشکلاتی که از جهت بچه ها داشتم، الان اون که دخترش مرحوم شده، باید برگرده سر کار، و این متاسفانه به این معنیه که من هم تیمی خودم رو از دست دادم و احتمال اینکه منو هم برگردونند هست، درسته که اول از همه ناراحتی عمیق من بابت جان دختر عزیزش بود که از دست رفته بود اما بعدتر که به این بعد موضوع هم فکر کردم خیلی نگران شدم، آخه من یه جورایی پشتم بهش گرم بود که تا وقتی دورکاری اونو تمدید کنند، برای من رو هم میکنند! الان این نقطه قوت من هم از بین رفته، من تا اول بهمن دورکارم و بعد دوباره باید درخواست تمدید بدم، الان اصلا نمیدونم قراره اوضاع چطور بشه... لطفا دعا کنید که به خاطر بچه هام هم که شده و به خاطر آرامش زندگیم، این دورکاری من مدتی دیگه ادامه داشته باشه...

ار فرصت خوابیدن نویان استفاده کردم و این پست رو در سه مرحله خواب صبحش و خواب بعدازظهر و خواب شب پسرک نوشتم. حین نوشتن پستم بعداز ظهر هم 45 دقیقه ای به رسم این چندوقت که ظهرها نویان میخوابه داخل خونه پیاده روی کردم و دوباره برنامه رژیم و پیاده رویم رو که بابت تدارکات جشن نیلا مختل شده بود، از سر گرفتم، روند لاغریم خدا رو شکر خوب پیش رفته، حالا بعداً بیشتر راجبش مینویسم...

تازگیا سامان که از سر کار میاد با بچه ها آهنگ شاد میذاریم و میرقصیم و حرکات ورزشی انجام میدیم، خیلی این حالتو دوست دارم، این شور و هیجان رو، یه وقتها هم سامان از فرط خستگی بلافاصله چشماش بسته میشه و میخوابه و تازه ساعت 11 شب بلند میشه و تا صبح خواب و بیداره! یه وقتایی هم اینطوری با انرژی با هم حرکات نمایشی انجام میدیم و بچه ها حسابی شادی میکنند و سامان هم خستگیش کمتره و حتی مثل امشب با اصرار خودش سبزی خوردن رو برام پاک میکنه و خونه رو مرتب میکنه و ظرفها رو میشوره... 

ساعت نزدیک 4 صبحه، من برم به نویان شیر خشک بدم و بخوابم، دیگه چشمام باز نمیمونند. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید عزیزانم.

نظرات 17 + ارسال نظر
محبوبه سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 19:25

در مورد ماشین ظرفشویی ، من سال ۸۸ گرفتم ، خوب اون زمان قیمت ها منطقی بود ، برند بوش.
وبلاگ تیلو از برند بکو اشتباه نکنم خریده آن و خیلی راضی ان، من هفته ای دو الی سه بار استفاده میکنم و مخصوصا وقتی مهمون دارم ، وقتی کم حوصله ام. در وبلاگ تیلو خونده بودم ، حتی میوه ها رو در ماشین ظرفشویی میشورن، برای چهار نفر مناسبه؟ برای سه نفر ما که قطعا مناسبه، و یه جورایی دایم آشپزخونه مرتبه.
و اینکه رو کمک هفتگی ، کسی حساب کن. تا وقت بیشتری برای گذروندن با بچه ها پیدا کنی، چه کار خوبی کردی راستی ، دیر خوندم پست جدید و ، با نیلا رفتی خانه بازی، مادر و دخترانه هاتون مستدام..

والا محبوبه جان من جای ماشین ظرفشویی ندارم، باید رومیزی بگیرم، اونم کلی فضا میگیره ، برای همین مرددم که انتخاب درستیه یا نه صبر کنم در آینده که ایشالا یکم خونه و آشپزخونم بزرگتر شد تهیش کنم، در کل عاشق اینم که یه آشپزخونه بزرگ و مجهز داشته باشم (کی بدش میاد البته) الان از خدامه توستر و ماشین ظرفشویی و سرخ کن بدون روغن بگیرم اما فضاشو ندارم، فقط میتونم یکیشو انتخاب کنم
کمک هفتگی یا حتی ماهانه خوبه اما خب راستش هم هزینه هاش بالاست و مهمتر از اون با حساسیتها و وسواسی که من دارم حضور شخص دیگه ای تو خونم برای نظافت، حساسیت زاست برام، یعنی اما و اگر زیاد دارم و برای همین ترجیح میدم خودم یا همسرم کارها رو انجام بدیم
ممنونم محبوبه جان، خدا خانوادت رو حفظ کنه

محبوبه سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 16:16

مرضیه جان ، کدوم ما می‌تونه ادعا کنه مادر پرفکتی ه، والله شما با اختلاف فاحش از خیلی ها بهتری، فقط خودت رو دست کم میگیره ، خود من با یک بچه کم میارم ، شما خیلی هم عالی هستی، کدوم مادره غذای بچه براش بی اهمیت باشه؟
و در نهایت مطمعنم بچه ها بزرگ تر میشن ، این روزها میگذره و شما هم بیشتر می‌بری شون بیرون، هفته ای یکبار ، یا ماهی یکبار از خانه بازی استفاده کن، اسنپ بگیر و دو ساعتی با بچه ها بمون، ساعت خلوت برو و این حس اینکه به بچه ها خوش گذشته هم بهت میده

عزیزم خیلی لطف داری بهم، مرسی که دلگرمی میدی، اما من یه خصوصیت بد دارم که جای خوبیها رو میگیره و اون کنترل نداشتن روی خشمم تو بحث و دعواها با همسرمه، در حضور بچه ها... همیشه از این بابت عذاب وجدان دارم.
بله درسته، حتما همینکارو میکنم، متاسفانه برای من حاضر کردن بچه ها و خودم و راه افتادن و بیرون رفتن از خونه کار راحتی نیست، کلی انرژی ازم میبره شاید برای یکی انقدر سخت نباشه، اما تصمیم گرفتم یکم راحتتر بگیرم و تا جایی که شرایطش باشه بذارم بچه ها تو جمع باشند.
همش حس میکنم بعضی رفتارهای نیلا به خاطر نبودنش تو جمع هست

مریم سه‌شنبه 28 آذر 1402 ساعت 07:57

مرضیه جان خدا بچه ها را برات حفظ کنه ماشالله دوتاشون شیرین و خواستنی هستند ولی واقعا فشار کاری روت خیلی زیاده خدا بهت توان و سعه صدر بده .
در مورد همکارت خیلی تاسف بار بود که بچه اش را از دست داده خدا صبرش بده .
امیدوارم که دورکاریت تمدید بشه و یک چالش جدید برات پیش نیاد .
راستی احساس میکنم روحیه همسرتون هم خیلی بهتر شده .انشالله که درآمدشون هم بهتر بشه

مرسی مریم جون، خدا دخترهای گلت رو حفظ کنه
آره خدایی یه وقتها کم میارم، اما خب به همون اندازه هم شیرینی هاشون جبران میکنه برام، خدا همه بچه ها رو حفظ کنه انشالله
بنده خدا، دلم خیلی براش سوخت، یکساعتی دو سه روز پیش باهاش صحبت کردم و از اینهمه قدرت کلامش متعجب شدم، میگفت روح قوی دخترش به اون انتقال پیدا کرده و به شکل عجیبی آرومه...
الهی امین، خیلی دعام کن مریم جون، من خیلی به این دورکاری نیاز دارم به خصوص تو این مقطع از زندگیم که تو پست جدیدم توضیح دادم...
خدا رو شکر بهتره عزیزم، درست حدس زدی، علتش هم شغل بی استرسی هست که پیدا کرده،
انشالله که مشکلات مالیش کمتر بشه و دوباره بشه همون آدم شاد سابق

فرزانه دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت 21:01

با کمال احترام ولی من از حرف ها و توضیحاتتون قانع نشدم چون شما پروژه ای که کار نمیکنید بلکه روزانه حقوق میگیرید و آخر ماه به شما پرداخت میشه..توضیحاتتون در صورتی که پروژه ای کار میکردین قبول داشتم ولی با حقوق ثابت خیر..در واقع شما در ازای دریافت حقوق در بعضی روزها کار نمیکنید..خودتون رو گول نزنید و توجیه نکنید

سلام مجدد
اتفاقا در شرح وظایف و حکم دورکاری من و مکاتبات مربوطه نوشته شده انجام «پروژه های واگذار شده» توسط مدیر مربوطه و البته یه سری پروژه های ثابت که برام تعریف شده و باید ماهانه تحویل داده بشه، دقیقا اسم پروژه اومده. ضمنا نیروهای پروژه ای اداره ما هم حقوق ثابت ماهانه میگیرند درحالیکه دورکار نیستند و در زمانهایی که کار زیاده و نیروی کاری کم، ازشون می‌خوان بیان کمک.
ضمن اینکه این توضیحات که من به شما دادم درمورد کلیه افراد دورکار در اداره ما که اینطور براشون شرح وظایف تعریف شده یکسانه و اینطور نیست که اونهایی که دورکار هستند کار روزانه تحویل بدند مگر درمورد افراد محدود اما قاعده کلی نیست و اغلب با همین شرایط من و بلکه شرایط راحتتر از من دورکار هستند طبق قانون حمایت از خانواده و تشویق به فرزند آوری (تصویب مجلس شورای اسلامی و مصوب هیات دولت ) و درمورد من شرایط خاص دخترم در کنار این قانون باعث شد حکم دورکاری بگیرم.
و اینکه عزیزم شما حق دارید که قانع بشید یا نشید اما در مجموع این رویه یکسانی در بخش و اداره ما هست و فقط درمورد من نیست درمورد کلیه کارکنان ما صادقه، اعتراض شما به فرض هم که وارد باشه به مدیران و مسیولین مربوطه و حتی شخص اول دولت وارده نه به شخص من و امثال من که طبق قانون خود این کشور دورکار شدیم و کلیه پروسه های قانونی رو بابتش طی کردیم و حکم اداری دورکاری با پاداش و مزایای کمتر از شرایطی که حضورا سر کار می‌رفتیم شامل حال ما شده و وظایفمون هم تعریف شده و در راستای اون وظایف کار میکنیم.
ضمن اینکه روزهایی که کار نمی‌کنیم طبیعتاً کاری واگذار نشده، در این شرایط شما باشید دقیقا چکار میکنید؟میرید به مدیر میگید شما به من دیروز کار ندادید! باعث شدید حقوق من حلال نباشه سریعا یه کار از یه جایی دربیارید بدید به من تا حقوقم حرام نشده؟ کاری هم نیست به من ربطی نداره، به زور یه کار به من بدید وگرنه منو برگردونید که حقوقم حرام نشه؟ اینطوری اعتراض میکنید؟ وقتی مدیر خودش می‌دونه کی به شما کار بده کی نده و از اساس هم برای شما کار پروژه ای تعریف شده (ضمنا بارها هم بهشون در ملاقات‌های حضوری گفتم من آماده انجام هر کاری هستم و در خدمتم و خیلی از کار من راضی هستند).
و در آخر اینکه روزهایی که به من کاری واگذار نمیشه زمانی هست که پرسنل حضوری ما هم اغلب کار خاصی ندارند و افراد دورکار هم تقریبا تابع همین شرایط هستند (ماهیت کار ما در ادارمون همینه که زمانهایی فشار کاری شدیده و چند روزی کلا کارها خیلی کم میشه) چه بسا گاهی ماهایی که دورکار شدیم کار بیشتری نسبت به پرسنل حضوری داریم حتی.
اگر شما علیرغم اینهمه توضیحات من که صادقانه گفتم و نوشتم اعتقاد دارید حقوق من حرام هست اعتقاد و قضاوت و حکم خودتونه که براحتی و بدون علم به جزییات کاری من صادر کردید و من با شما ذره ای هم نظر نیستم که اگر بودم قطعا به دورکاری ادامه نمیدادم و سختی های کار حضوری با دو تا بچه رو به جون می‌خریدم.

ضمن اینکه قراردادهای اداره ما سه نوع هست، یکی از اونها پروژه ایه که اتفاقا قراردادهای پروژه ای اداره ما هم آخر ماه حقوق ثابت می‌گیرند، ساعت کاری مشخصی ندارند و می‌توانند زمانی که کاری هست بیان و سریع هم برن ولی آخر ماه حقوق می‌گیرند و قرارداد سالانه مشخص دارند.

ضمنا دوست عزیز در کمال احترام منم خدمت شما میگم اصلا مناسب نیست که خیلی راحت به کسی که به دین و حلال و حرام اعتقاد راسخ داره و با هزار سختی دورکاری گرفته و با وجود دو تا بچه کوچیک، کلیه امورات کاریش رو هم انجام میده و ذره ای اهمال نمیکنه و طبق وظایف تعریف شده عمل می‌کنه ، براحتی برچسب بزنید و بگید حقوقت حرامه!! وقتی هم در کمال احترام اینهمه توضیح میده بازم بگیم هر چی هم شما بگی من بازم قانع نمیشم و حقوقت الا و بلا حرامه! مثل اینکه من بدون آگاهی کامل از شرایط کاری شما یا همسرتون یا پدرتون و... و ندونستن جزییات اون، بیام بگم درآمد شما مشکوکه و معلوم نیست صددرصد حلال باشه و شما هم هر چی هم توضیح بدید بازم بگم در کمال احترام قانع کننده نبود و خودتونو فریب ندید درآمد شما حلال نیست.

کاش خودمون رو جای هم بذاریم و با انصاف بیشتری حکم بدیم و حداقل تا وقتی نسبت به کلیه قوانین مربوطه و حوزه کاری طرف آگاهی کامل نداریم حکم به این سنگینی که می‌تونه حق الناس هم باشه ندیم.

نجمه شنبه 25 آذر 1402 ساعت 12:42 https://najmaa.blogsky.com/

سلام عزیزم
ممنونم
نوشتم بالا واست

سلام گلم
ممنونم نجمه جان
ببخش عزیزم من یکم کمرنگم، اغلب یادم می‌ره تو وبلاگ زدی. میام و میخونم اما بعد چند وقت یادم می‌ره دوباره.

سارینا۲ شنبه 25 آذر 1402 ساعت 08:42 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام مرضیه جان
ببین پسرم گوشت خورشت رو نمی خوره ولی گوشت چرخ شده و مثلا کباب تابه ای اینا می خوره
ولی من حوصله مورچه کردن گوشت رو ندارم

سلام عزیزم
باز خوبه میتونی جایگزین کنی، من خودم تا همین الانش هم گوشتی که حتی یه ذره چربی داشته باشه نمیخورم اما در کل هیچوقت از بچگی بدغذا نبودم...
من مجبورم سارینا جان، وگرنه گوشت نمیخورند، البته نیلا بهتر شده اما خب نویان داره همین مسیر نیلا رو طی میکنه، امیدوارم نویان هم بزرگتر شد بهتر بشه.
خوش به حال مامانایی که این دردسرها رو ندارند و بچه هاشون همه چی میخورند

محبوبه جمعه 24 آذر 1402 ساعت 09:21

مرضیه جان
حالا که اینقدر ریز و با جزییات و عالی به همه چی میپردازی، چندتا راهکار خودت برای خودت بنویس که یکم بار کاری برات کم بشه.
کمی ثابت هفتگی مثلا ( هر چیزی که ذهن کمالگرات، تا یه حدودی درگیر چرا و اگه نشه) مثل دوستان اونور آب نشین، آشپزی یک روزه و فریز کردن برای طول هفته مثلا.. خلاصه چهارتا چیز هست مرضیه جان که وقتی فکر می‌کنی فشار ذهنیت رو کم میکنه، ایده رو بکن عمل.. تا کمتر بشه..
خود من مثلا بیخیال مبل شدم، از ماشین ظرفشویی مرتب تر استفاده کردم، سبزیجات سرخ کردنی و پیاز سرخ شده استفاده کردم، دو تا سه وعده ای پختم و یک خط در میون دادم تا تنوع بشه.. بیشتر بچه رو بردم بیرون و در جمع و کمتر سخت گرفتم، و با این حال یک روزهایی خسته شدم و کم آوردم و احساس مادر بی کفایت بودن کردم..
قطعا وقتی خودت فکر کنی، می‌رسی به دوتا نکته که با کمکش بار روی دوشت کمتر میشه

سلام محبوبه جان
ممننونم عزیزم، راستش من تمام این راهکارها رو تو این سالها رفتم و با وجود اجرا کردن این راهکارها هنوز انقدر وقت و انرژِی ازم میره...
عزیزم من همیشه غذاها رو دو وعده ای و گاهی حتی سه وعده ای درست میکنم و یک وعده یا دو وعده میذارم فریزر، برای بچه ها گوشت تازه میگیرم و میپزم و برای چند وعده براشون فریز میکنم، یا مثلا با گوشت تازه خورشت قرمه درست میکنم و براشون فریزر میذارم، آب گوشت یا آب مرغ یا سوپ تازه هم فریز میکنم، برای خودمون هم قرمه سبزی یا خورشت قیمه و خورشت فسنجون یا مایه ماکارونی و مایه عدس پلو و... فریز میکنم، حبوبات و عدس و لوبیا و جو و ...... رو میپزم که برای سوپ آماده باشه، پیاز سرخ شده و سیرسرخ شده و سیر خام و بادمجون کبابی و بادمجون سرخ شده و سبزی قرمه و سبزی کوکو و آش و .... رو همه سفارش میدم و میذارم فریزر، حتی لوبیا و کرفس رو هم آماده و خرد شده میگیرم، حتی گاهی ماکارونی آب کش شده و پخته هم تو فریزر دارم که با مایه ماکارونی که اونم آماده تو فریزر میذارم بذارم دم بکشه و سریعتر غذای بچه ها آماده بشه، بخصوص که غذای نیلا و نویان خیلی وقتها با هم یکی نیست و مجبورم اینطوری در زمان صرفه جویی کنم. با همه این کارها بازم اغلب زیاد درگیر پخت و پز میشم.
ماشین ظرفشویی نداریم و جاش رو هم نداریم متاسفانه ولی خب خیلی خوب بود، البته نمیدونم برای چهار نفر که مهمون هم ندارند کاربردی بود یا نه.
اینکه میگید بچه رو ببرم تو جمع و کمتر سخت بگیرم این کاملاً درسته، من خیلی برای بیرون بردن بچه ها سخت میگیرم و دیر حاضر میشم و برام سخته، اینو باید خیلی بیشتر بهش اهمیت بدم.
میدونی محبوبه جان نصف سختیهای زندگی من اگر کمی وسواسم رو کمتر کنم کمتر میشه، مثلا انقدر وسواس نداشته باشم روی غذاخوردن نخوردن و اینکه حتما باید گوشت بخورند یا تخم مرغ بخورند و اگر نخورند آسیب میبینند یا مثلا حساسیتم روی نجاست و پاکی و...
متاسفانه هر چی تلاش میکنم نمیتونم وسواسم رو کمتر کنم، به خدا خیلی عذاب میکشم اما دست خودم نیست، اینم قسمت منه دیگه
همش هم راستش به قول شما حس میکنم در حق بچه هام مادر خیلی خوبی نیستم یا باید نیلا روو بیشتر کلاسهای مختلف بفرستم و کوتاهی میکنم و ...
ممنونم که به فکر منی عزیزم

سارا چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 12:45

عزیزم چقدر خوندن این پستت واسم جذاب و دلنشین بود.الاهی که خدا بچه هات رو واست حفظ کنه و سایه شما پدر و مادر هم بر سر بچه ها مستدام باشه.من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم که تازگیها دومین بچه اش هم دنیا اومد.از اونجا که ارتباطمون خیلی خیلی کمه همیشه تصور میکنم دوفرزند داشتن چطوریه.حالا که پستتو خوندم واسم جآلب بود.به قول خودتون هم تلخ و هم شیرینه...
من انقدر روی وسایل خونه حساسم.یعنی خیلی مراقبت میکنم ازشون.نمیتونم تصور کنم چه رفتاری با فرزندم خواهم داشت

زنده باشی سارا جانم، مرسی از لطفت
خدا خانواده و همسرت رو برات نگهداره و البته کاری کنه که خانوادت قدر دختر گلی مثل تو رو بیشتر بدونند (آرزوی محال)
دو فرزند داشتن به خصوص با فاصله نزدیک خیلی سخته، البته خب سارا جان نمیشه بگیم همه شرایط یکسانی دارند، بسته به اینکه بچه ها چطوریند یا مادر چطوریه و آیا بیخیاله یا مثل من حساسه و سنش کمتره و با حوصله تره ، یا اینکه کمکی داره شرایط با هم فرق میکنه، ممکنه یکی بچه هاش آرومتر باشند یا کمتر مریض بشن، یا مثلا خواهر یا مادرش خیلی کمک حالش باشند، مثل دوست من که میرفت پسر داداشش رو از زن داداشش میگرفت و حتی شب هم پیش خودش نگه میداشت که مامانش راحت بخوابه. ولی خب با همه اینا راحت نیست، قوت و ضعف داره.
اگر حساسی که از همون اول باید همه احتیاط ها رو داشته باشی، منم تا وقتی نیلا تنها بود آسیب ها قابل کنترل و جبران بود دو تا که شدند من دیگه وا دادم، گفتم یه مدت تو این مخروبه زندگی میکنم تا اینا بزرگ بشن و خونه و وسایلش رو عوض کنم

فرزانه چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 12:02

خسته نباشی خانم..بعد این حقوقی که نگران کم شدنش بابت دورکاری بودین حلال هست؟ باتوجه به اینکه بعضی روزا اصلا کار نمیکنید؟؟؟؟

سلام عزیزم
ممنونم
من فقط یه فرزانه تو وبلاگم برام کامنت میذاره، نمیدونم شما همونید یا نه. در هر حال من سوالتون رو پای حسن نیت میذارم.
فقط برام جالبه من خاطرم نمیاد جایی نوشته باشم من بعضی روزها اصلا کار نمیکنم، اغلب نوشتم کارکردن با لپ تاپ (کار اداره) بعد خوابوندن بچه ها ساعت یک شب خیلی برام سخته، چون شدیدا خسته ام و چشمام باز نمیمونه گاهی! تو چنین شرایطی هر طور هست تحمل میکنم و کارم رو انجام میدم، یا بعضا کار نمیکنم و صبح زودتر بیدار میشم، البته گاهی هم پیش میاد که یه روزهایی اصلا کار نکنم اما این هیچ خللی در کلیت کارم ایجاد نمیکنه چون روز بعد به جبران اون روز هم کار میکنم.
بذار توضیح بدم، ببینید من با دستور چند تن از مدیران و با تعریف وظایف و مسئولیت های مربوطه طبق قانون حمایت از خانواده و با توجه به شرایط خاصی که داشتم با گرفتن حکم جدید دورکار شدم، کار یا پروژه ای که از طرف مدیر به من واگذار میشه براش زمان گذاشته میشه، مثلاً میگن این پروژه یا گزارش رو تا هفته بعد تحویل بدید، طبیعتا من باید تا یک هفته کارو انجام بدم، بعضی روزها به دلیل مریضی بچه ها یا گرفتاری های دیگه نمیشه اصلا کار کنم (که خب اگر قرار بود حضوری سر کار میرفتم اون روز رو مرخصی میگرفتم که درمورد دورکاری معنایی نداره) اما روز بعدش در عوض دوبرابر وقت میذارم و بیشتر کار میکنم و مهم اینه که راس یک هفته کارو تحویل بدم و مثلا ازم نمیپرسن امروز چقدر کار کردی، فقط ظرف یک هفته ازم کارو میخوان که من انقدر حساسم روی این زمان که حتی یک روز هم تحویل پروژم دیرتر نمیشه، بعضی اوقات این زمان پروژه مثلا دو روز هست و طبیعتاً باید فشرده تر کار کرد.
بعضاً پیش میاد که هیچ پروژه ای به من واگذار نمیشه و من منتظر تماس میمونم تا ببینم وظیفه بعدیم چیه که خب طبیعتاً وقتی کاری به من واگذار نشده و مدیر هم خودش به این موضوع واقفه، اگر کاری طی روز انجام ندم ارتباطی به من پیدا نمیکنه و مقصر من نیستم که بخوام بگم حقوقم حلال نیست، مدیر خودش در جریانه ضمن اینکه نمیشه که به زور درخواست پروژه یا کار کرد که آقا بیاید به من کار بدید، ضمن اینکه من تماس میگیرم و میگم کاری بود به من اطلاع بدید (که البته نیازی به گفتن من هم نیست مدیر رودربایستی نداره که، لابد تو اون مقطع نیازی نیست)
البته طی مدتی هم که پروژه ای بهم واگذار نمیشه، من خودم روی پروژه ثابتی که شخصاً برای خودم تعریف کردم و ایدش از خودم بوده کار میکنم اونم آخر شب و بعد خوابوندن بچه ها که البته فشار کمتری روی من هست نسبت به پروژه ای که زمان تحویل مشخصی داره.
ضمن اینکه عزیزم یه مورد دیگه که البته به سوال شما مربوط نمیشه اما من اینجا میگم، شما فکر میکنید مثلا تو ادارات دولتی که کارمندان حضور هر روزه فیزیکی دارند، لزوماً هر روز ساعتهای طولانی کار میکنند؟ خیر، بعضی روزها پیش میاد که شاید نیم ساعت هم کار نداشته باشند و خب بعضی روزها هم بنا به شرایط کارشون سنگین تره، یعنی فرقی نمیکنه حضوری بری یا نه، بعضی روزها کار سبکه یا حتی کاری نیست، خب این به کارمند ارتباط پیدا نمیکنه، چون اون کارمند آماده انجام کاره و اگر بهش کاری واگذار بشه انجام میده. من اوایل دورکارشدنم بخصوص حتی حجم کارم از زمانی که حضوری میرفتم بیشتر هم بود، و کلی استرس میگرفتم، با خودم میگفتم کار من از زمانی که حضوری میرفتم هم که بیشتر شده! کم کم عادت کردم و پروژه ها هم سبکتر شد.
من خودم روی مبحث حلال و حرام بودن درآمد حساسیت بالایی دارم، یقینا اگر کاری به من واگذار بشه به بهترین نحو و در زمان تعیین شده انجام میدم، اگر هم تو مقطعی واگذار نشه طبیعیه که ربطی به من پیدا نمیکنه و نمیتونم به زور درخواست کار کنم و مجدد هم میگم این ارتباطی با حضور فیزیکی نداره، اداره هم که بریم و بیایم همین مسئله هست که یه روز کار سبکتر باشه یا اصلا نباشه یه روز سنگینتر و تقریبا درمورد اغلب کارمندان در ادارات وشرکتها صدق میکنه.
ضمن اینکه اون روزهایی که مثلا اصلا امکان کارکردن به دلیل مشکلات و بیماری خودم و بچه ها و... وجود نداره اگر مثلا حضوری سر کار میرفتم طبیعتاً مرخصی استحقاقی یا مرخصی استعلاجی میگرفتم اما خب تو دورکاری مرخصی گرفتن معنایی نداره و فقط روز بعد وقت بیشتری به جبران روز قبل میذارم و یا اینکه پنجشنبه جمعه ها هم کار میکنم که در حالت عادی و در مورد حضور فیزیکی ما تعطیل هستیم.

نجمه چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 07:56

سلام عزیزم
با لذت کل پستتو خوندم
یه جاهاییش باهات هم دردم.
خدا حفظشون کنه.باید لذت ببریم از مسیر
مامانم میگه کاش هنوز کوچولو بودین،شیر و چایی چپه می کردین رو فرش
انشالله دورکاریت هم تمدید میشه به لطف خدا.
الهی بگردم واسه همکارت
خدا بهش صبر بده

سلام نجمه جون
فدات بشم، عزیزم میشه آدرس وبلاگت رو برام بذاری؟ هر چی میگردم پیدا نمیکنم.
خیلیها به من میگن با بزرگترشدن بچه ها مشکلات هم بزرگتر میشن (کاش اینطور نباشه)، برای همین همش به خودم تلقین میکنم با آرامش این روزها رو سپری کن که سختیهای بیشتری هم در راهه، البته که همین هم منو نگران میکنه، از این سختتر؟
اتفاقا جمله مامان تلنگر خوبی بود خدا حفظشون کنه. ولی ببین چقدر اذیتش کردید که اینو میگه حالا خودش اون موقع واسه کثیف شدن فرشش کلی حرص خورده ها
خدا بهش صبر بده واقعا، باهاش تماس گرفتم جواب نداد، بازم امروز فردا زنگ میزنم، خیلی تو فکرشم

الهام چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 07:35

سلام. خوبی مرضیه جان؟ ای خدا بخورممممم من این دوتا رو مرضیه جان واقعا سخته بزرگ کردن بچه ها مخصوصا ما که کارمندیم و اصلا یه کم از وقتمون رو بیرون بودیم و الان ۲۴ی باید تو خونه باشیم. فاجعس ولی بازم شکر دورکاری
کاش منم این آپشن رو داشتم پرستارم گذاشت رفت و من خیلی گیرم
بابت شیطنت بچه ها بگم که هر چی گفتی من فهمیدم عههه فقط بچه های من اینجوری نیستن تازه بدترم میشن خیالت راحت جالبه ملت توقع دارن عصبانی نشیم
الههههیییی دلتون خوش باشه و همیشه سلامت باشین . غرق خوشیییییییییی و سرگرم این روزمرگهیااااااا

سلام گلم تو خوبی؟ بچه های نازت خوبند؟ متاسفم واسه قضیه پرستار الهام جان، الان چکار میکنی بچه ها رو؟ کاش امکان دورکاری برای تو هم بود.
خب راستش من این مدت حتی به خونه موندن هم عادت کردم و اگر به خاطر درآمد نبود حتی حاضر بودم کلا هم تو خونه بمونم مثل قبل نیست که بگم تحملش سخته، البته اینکه میگم حاضرم کلا خونه بمونم به خاطر دردسرهایی هست که اداره رفتن با وجود بچه ها برام داره و اینکه خب درآمدم رو هنوز دارم، یذره کمتره اما دارم، گرنه خب اگر اون موضوع نبود واقعا خونه موندن و بیکار بودن و بی درآمد بودن سخت میشد برام. الان کل وقتم با بچه ها پره.
وای اینکه میگن بدتر هم میشن اصلا دیوانه میشم دیگه میخوان چکار کنند که تا حالا نکردند
خداییش به نظرم نمیاد تو عصبانی بشی الهام جان بسکه چهرت آروم و خندونه همیشه. قربونت برم عزیز دلم، مرسی از دعای خوبت، همچنین تو و خانواده

سارینا۲ چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت 07:32

سلام مرضیه جان
میگم نویان عجب شیطون با مزه ایه
با مزه ترین قسمتش اینکه وقتی باهاش دعوا می کنی میاد جلوت و باهات دعوا می کنه و بعدشم یه دونه با دستش می زنه
داشتم تصور می کردم در همچین شرایطی آدم بخنده یا عکس العمل نشون بده که مثلا بهش بگه نباید داد بزنی
ولی این بچه های شیطون بزرگ که میشن عالی میشن
یه برادرزاده دارم اونم خیلی شیطون بود. یک ثانیه مراقبش نبودی به خودش آسیب می زد. پوست زنداداشم کنده شد. همش دنبالش بود. الان اگر ببینیش از اخلاق و رفتارش کیف می کنی. آروم ، موقر، دلسوز
یعنی به نظرم به اون انرژی که از زنداداشم گرفت می ارزیده
راستی در مورد خوراک بچه ها من در مورد خودم به این نتیجه رسیدم که هر چی لی لی به لالای یکی بذاری اونم همون جوری بار میاد
حالا بچه ها که هیچی، اردکهای ما هم وقتی جوجه بودن لوس شده بودن
همه به من می گفتن ما آشغال سفره میدیم به اردک، ولی من غذای مخصوص درست می کردم می دادم بهشون یا اون اوایل خیار رنده می کردم
دیگه غذای سفره رو امکان نداشت بخورن
کامل عادت کرده بودن به خیار
حتی غذای مخصوص اردک از مغازه می خریم و بهشون می دادم نمی خوردن و غذا دست نخورده می موند
منظورم اینه که حتی اونا هم تو خونه ما از نظر غذایی لوس شده بودن
پرستار پسر بزرگم وقتی که ۵ سالش بود غذا دهنش میذاشت و می گفت اینجوری بهتر می خوره
راست می گفت بیشتر می خورد
ولی ازش خواستم این کارو نکنه و بذاره که خودش بخوره
بهش گفتم این بساط رو برای من راه ننداز. بچه بزرگ میشه و تو جامعه میره نمیشه که من هی غذا دهنش بذارم. بهش گفتم فوقش کمتر بخوره لاغرتر میشه
البته بچه های منم از نظر غذایی یه لوسی هایی دارن
به ندرت تو مهمونی غذا می خورن و از غذایی که خونه خودمون درست نشده باشه زیاد خوششون نمیاد. با طعم غذا مشکل دارن
پسر بزرگم گوشت خورشت نمی خوره
کلا اینجوری نیستن که هر چی بذاری جلوشون بخورن
هر وقت میریم خونه مامانم ، بنده خدا گیج میشه که چی درست کنه

سلام سارینا جون
وای اصلا عجیبه این بچه!
ببین مثلا چنددقیقه قبلترش دعواش کردم یا پرتش کردم یه گوشه، هی گریه میکنه و جیغ میزنه من توجهی نمیکنم و به کارم ادامه میدم، بعد که میبینه نمیرم برش دارم دو دقیقه بعدش یهویی ساکت میشه و بلند میشه میاد سمتم، پشت سر هم با صدای بلند یه چیزایی بلغور میکنه که نمیدونم چیه آخرش هم میزنه به شکمم یا پام یا رون یا باسنم رو گاز میگیره! منم خودم عاشق همین قسمتشم، بعد من الکی میشینم سرمو میگیرم تو دستام گریه میکنم تند تند میگه مامان مامان مامان، بعد بهش میگم بوسم کن، بوس صدادار میکنه، میگم نازم کن نازم میکنه میگم حالا بغلم کم بغلم میکنه و با هم آشتی میکنیم! یعنی بچه رو دیوانه میکنم
وقتی گفتی برادر زادت انقدر مودب و متین و آقا شده کلی ذوق کردم، ایشالا پسر منم همینطوری بشه، اتفاقا پسرعموی من هم خیلی شر و شیطون بود، بچه ها ازش میترسیدند بس که میزدشون، الان بیا ببین، متخصص قلب شده! انقدر آقا و متین که هر چی بگم کم گفتم، البته من تو ده دوازده سال اخیر فقط دو بار تلفنی باهاش حرف زدم اما همه همینو میگن.
درمورد خوراک بچه ها هم کاملا درست میگی، من صددرصد موافقم و ایکاش دل تو رو داشتم که به پرستارت گفتی بذار خودش بخوره، من احمق حتی وقتی نیلا خودش میخواد غذاشو بخوره یه جوری از دستش میگیرم که بهش بدم، چون اونطوری بشقابش تموم نمیشه، نویان هم همینطور، البته خب نویان بیشتر ریخت و پاش میکنه اما نیلا بچم میتونه خودش بخوره. من وسواس دارم و وقتی کم غذا میخوره احساس میکنم هیچی نخورده ! حالا اینهمه هم بهش میدم ته تهش باز کوچیک مونده!
به قول تو اردکها هم لیلی به لالاشون بذاری لوس میشن بچه آدمیزاد که هیچی. ببین به نظرم اگر تو تو کار پرورش اردک میرفتی ورشکست میشدی
به پرستار گفتی این بساط رو برای من راه ننداز خیلی بامزه گفتی، سارینا من از تو خیلی خوشم میاد
خب حالا اینهمه مدیریت کردی آخرش هم باز نسبتا بدغذا هستند خیلی بده گوشت نمیخوره که، من بدبخت گوشت رو با قیچی به شکل مورچه های خیلی خیلی ریز درمیارم و میدم به بچه ها، به نیلا تا یکی دوسال پیش هم همینکارو میکردم الان تکه هاش یکم بزرگتره، اما برای نویان اصلا کسی نمیتونه تشخیص بده اینا گوشتند! شبیه مورچه های خیلی ریز تو تو غذا هستند
من در زمینه غذادادن به بچه ها یه اسطوره بدبخت هستم آخرش هم از همه کوچولوتر اینان

ملورین سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 23:25

عزیزم من مدت کمیه دنبالت میکنم خوشحالم باهات آشنا شدم و اینم اضافه کنم منم مثه شما دوتا بچه کوچیک با فاصله سنی ۱۱ماه دارم و کلی آسیب به خونه و وسایل خونه رسوندن حتی لباسشوییمو سوزوندن و کلی خسارت دیگه ولی شکر بابت داشتنشون که شیرینیه زندگیمونن،
شماهم مادر بسیار خوبی هستی و حق داری خسته و کلافه بشی و انشاله سر همین دورکاری بمونی و مطمئن باش اوضاعت با بچه ها بهترم میشه

سلام ملورین عزیز
چقدر خوشحالم که برام پیام گذاشتید، خدا بچه هاتونو حفظ کنه، 11 ماه؟ خدای من خیلی سخته که....البته عزیز دلم از یه جهاتی هم من فکر میکنم با توجه به فاصله سنی کم نیازهاشون بیشتر به هم شباهت داره نسبت به مثلا بچه 5 ساله و پسر 21 ماهه، الان دختر من تو یه عالمیه، پسرم تو یه عالم دیگه و همش با هم سر وسایل دعوا دارند
البته که برای شما که طی دو سال دو تا بارداری داشتید خیلی سخته، خدا قوت عزیزم. واقعا هم شیرینی زندگی هستند، من دگمه های لباسشوییم رو مجبور شدم چسب بزنم بسکه پسرم همش روشن و خاموش میکرد (همیشه لباسشوییمون به برقه چون پریز برق جایی هست که خیلی سخته هی بخوایم قطع و وصل کنیم)، در یخچالم رو هم دخترم چندسال پیش خراب کرد و تعمیرکار اومد کلا درش آورد دوباره وصل کرد الانم باز نویان شروع کرده
ممنونم عزیزم نظر لطف شماست، کاش همینطور باشه که شما میگید و مادر خوبی براشون باشم، خودم همش احساس گناه و خودسرزنشگری دارم.
انشالله عزیزم، دعا کن دورکار بمونم، خیلی نگران برگشتن به سر کار هستم

مریم سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 18:40 http://takgolemaryam.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی؟
بچه ها خوبند
آخی عزیزم کلی خندیدم سر شیرین کاری های نویان
عزیزم
الهی خدا هر دو عزیزت رو حفظ کنه برات
عه چه جالب که کیان هم شبها هی میگه آب میخوام تا میاد بخوابه
شاید یه قلوپ بیشتر نمیخوره ها ولی هی میگه آب
خیلی از رفتارهای نویان و نیلا رو کیان هم داشته
ولی خب مرضیه جان متاسفانه حوصله من خیلی کم بود
من خیلی زیاد دعواش کردم کتکش زدم
یکم بش فک میکنم خیلی در حقش ظلم کردم
جالبه که منم صبحا با عشق و قربون صدقه باهاش رفتار میکنم عصر و شب که میشه کلافه م و دلم میخواد زودتر بخوابه
و اینکه کیان تا یازده شب می‌خوابه صبحم تا نهایتا هشت بیداره

و در آخر خداروشکر حال آقا سامان بهتره
عه راسی نمی دونستم سامان یکسال کوچکتر از خودته
و اینکه خیلی باحال بود اونجا که گفتی نباشم بچه م مثه باباش منت کشِ
آخی عزیزم
آهان راستی دختر همکارت چندساله بود؟ بنده خدا
ناراحت شدم
و انشالله که با دورکاری ت موافقت کنن
میبوسمت دوستم

سلام مریم جون، مرسی گلم ما خوبیم.
فدات بشم، خدا کیان رو نگهداره برات
واقعا کیان هم اینطوری شبها پشت سر هم آب میخوره؟ جالب بود....
مریم جان من دفاع نمیکنم از اینکه بچه رو میزدی، اما خب تو هم کم فشار روت نبوده، من خودم بدترین دعواها و حتی زدن رو وقتی داشتم که از نظر روحی بیشترین فشار روم بوده، گاهی خب به خاطر شیطنتهای زیاد خودشونه گاهی متاسفانه ما ناراحتیمون از جای دیگه رو سرشون خالی میکنیم
تو با وجود شرایطی که داشتی گاهی ناگزیر به این کار بودی، میفهمم چقدر الان عذاب وجدان داری، اما عزیزم با همه اینها، بیا و نهایت تلاشت رو بکن که در بدترین حالت عصبانیت هم کتک زدن نداشته باشی، منم همینکارو میکنم.
ساعت خوابش در مجموع خوبه، من دلم میخواست بچه ها ده شب میخوابیدند تا مثلا نه صبح. برام ایده آل بود اما خواب و خیاله برای من!
آره عزیزم سامان یکسال کوچیکتره، من اول فرودین 63 هستم، سامان اسفند 63
آره خب قشنگ منت کشه، دخترم هم همینه، اتفاقا من دوست ندارم نیلا انقدر منت کشی کنه، میترسم با دوستاش در مدرسه هم همین باشه در آینده.
طفلک 25 ساله بود، کوچیک نبود اما به خاطر شرایطی که داشت مادرش باید هر بار دیالیز میشد کنارش میبود....
انشالله عزیزم، دعا میکنی برام که دورکاریم ادامه دار باشه مریم جون
فدای تو دوست عزیزم

سمیرا سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 18:38

مرضیه جان واقعا از صمیم قلبم میگم، باید بیام دستت رو ماچ کنم، اگه مادری اینه، من هنوز مادر نشده، صد در صد رفوزه م، خدا اجرت بده ان شاءالله، خدا بچه هاتو واست نگه داره، خودت و همسرت هم محفوظ باشین ان شاءالله. من خودمم بچه بودم بدقلق و شیطون بودم، باور کن اینارو که گفتی، مادر آدم، آدم رو سیاه و کبود هم کنه نباید چیزی بگی، باور کن من یکی رو نادم کردی از رفتارهای خودم، حالا حالاها جا داره خدا ببقشتمون

الهی قربونت برم عزیزم، من روی ماهتو میبوسم. پیامت کلی حس و حال خوب برای من به همراه داشت خدایی، انگار یکی بیاد ازت تشکر کنه و خستگیت در بره.
مادری تو ذات و غریزه آدمه سمیرا جان، به خدا هیچکس و از جمله خود من در من نمیدید بخوام یه روز مامان دو تا فسقلی شیطون بشم، من زیاد دست و پا دار نبودم به قول قدیمیا (الانم نیستم) اما انگار خدا کمک میکنه.
انشالله به وقتش تو خیلی خیلی مادر خوبی هم میشی من مطمئنم.
ای جانم، خب تو بچه بودی، بچه هم اسمش روشه شیطونه، حالا یه بچه یکم بهتره یکی شیطون تر، من واقعا دلم برای مامانایی میسوزه که اون شیطنتهای بچگی ها رو تحمل میکنند و با سختی بچه ها رو به نوجووونی و جوونی میرسند اما بچه ها از راه به در میرن، مثلا دختر دوازده ساله دوست پسر میگیره یا پسر نوجوون سیگار میکشه یا مشروب میخوره، این مامان و باباها خیلی گناه دارند
مطمئنم شما الان فرزند خوب و شایسته ای براشون هستی عزیزم

مامان خانومی سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 17:21 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم وااااااای خداهزار ماشاءالله به پسرت که اینقدر شیطون و بلاست ، در مورد شلوغی خونه که دیگه تو خونه های بچه کوچیک دار یه چیز کاملا طبیعی هست محتوای کابینت های ماهم همیشه وسط آشپزخونه و خونه ست و من از اول دوست نداشتم اتفاقا قفل کنم میگفتم بچه مشغول میشه طبقه پایین هم معمولا شکستنی ها نیست ، آب بازی که ماهم داریم ته تغاری مدام آب رو تو دوتا ظرف جابجا میکنه ! ولی در مورد یخچال و لباسشویی و ... من بخوان زیاده روی کنن دعواشون میکنم چون اینقدر گرون شده محاله دوباره بتونیم بخریم تعمیرش هم که کم هزینه نیست اونم باقطعات به درد نخور که هرروز بی کیفیت تر از قبل میشه . منم گاهی صدام بلند میشه رو بچه ها یه وقتهایی که از همسایه مون عذر خواهی میکنم بابت سرو صدای بچه ها شوهرم به طعنه میگه بابت داد و بیداد خودت هم عذرخواهی کنی بد نیست ! میخوام بگم به هرحال حداقل ۱۵ ساعت سرو کله زدن با بچه کوچیک بی سرو صدا و همش عشقولانه نمیشه که ؛ من همیشه گفتم بهت باز خداروشکر شوهرت تو کار خونه گاهی کمکت میکنه برای ما که صبح زود میره آخر شب میرسه اون موقع هم توقع داره بهش رسیدگی کنیم شام و نوازش و محبت و ... کار خونه هم که عمرا دست به سیاه و سفید نمیزنه تازه از راه میرسه صدای اینارو هم بابت گوشی و بازی در میاره . در مورد خوابیدنشون چقدر پر درد سر میخوابن ، در طول روز هم میخوابن ؟ من مثلا ۹ صبح بیدار میشن اگه وسط روز نخوابن شب ۱۰ تا ۱۰ و نیم خاموش کنم و بخوابم میخوابن فوری فقط ته تغاری که بعد ناهار یکی دو ساعت میخوابه اذیت میکنه تا خوابش ببره اونم شیر میخوره هردوتارو خالی میکنه بعد دیگه نق بزنه یا لالایی میخونم براش یا پشتش رو ناز میکنم یه وقتها هم دیگه به هیچکدوم راضی نمیشه گریه میکنه منم محلش نمیدم چون دیگه واقعا نمیکشم و خسته ام یه چند دقیقه گریه و نق میزنه بعد که آروم میشه میگم بیا بغلم میاد و میخوابه ، دخترها پیش خودم میخوابن تو اتاق خواب یکی راست یکی چپ ! پسرم هم اگه باباش باشه باهم تو پذیرایی میخوابن اگه نباشه پایین پای مبارک من میخوابه

سلام سمیه جون
خیلی خیلی بلا و شیطونه، فکر نکنم کوچولوی تو اینطوری باشه...
اتفاقا منم کابینت قابلمه ها و ظروفی که شکستنی نیستند رو خیلی وقتها قفل نمیکنم و حساس هم نیستم میذارم بازی کنند تا وقتی خودشون بیخیال بشن، اما خب یه وقتها از حد میگذرونند و روزی چندبار میریزن بیرون و من نمیتونم رسما تو آشپزخونه راه برم، دیگه یه مدت کوتاه میبندم تا بیخیال بشن، البته الان نویان بیشتر اینکارو میکنه، نیلا دورش رو گذرونده قبلاً.
من حتی رو وسایلی مثل یخچال و ... هم مثل بقیه حساس نیستم! حتی پشت سرم میگن مرضیه مراقب وسایلش نیست و زیاد حساس نیست و ... راست میگن اما خب یه جاهایی واقعا کاری ازم برنمیاد، آخرش میگم خراب شد یه غلطی میکنم، اما خب الان دیگه نمیشه اینو گفت، منم نسبت به زمان نیلا حساسیتم بیشتر شده اما بازم به نسبت بعضی مامانا بهترم، یعنی کاری هم راستش ازم برنمیاد، شده حتی زدمشون اما باز کار خودشون رو کردند.
خدایی تو بچه های آرومتری داری اما اینکه همسرت اصلا کمک حالت نیست خیلی بده، فشار زیادی بهت میاد، اما از نوشته هات میفهمم که از عهده کارها به خوبی برمیای، همینکه ساعت خوابشون خوبه نشون دهنده همین موضوعه، اتفاقا بهترین ساعت خواب که برای من رویاست همینه که تو گفتی.
بچه ها معمولا بین ده تا یازده صبح بیدار میشن، نیلا دیگه تا شب نمیخوابه اما بازم شب ساعت یک میخوابه! نویان بین روز یک تا یک و نیم ساعتی میخوابه که گاهی هر کار میکنم ظهر زودتر بخوابه نمیشه، ساعت میشه پنج و نیم که خوابش میبره، اما خب اغلب ساعت چهار و نیم اینا میخوابه تا حدود شش گاهی هم تا پنج و نیم.
والا منم اگر بچه رو به حال خودش بذارم همزمان با من و نیلا میخوابه اما نیلا خان میگه باید جای دیگه بچه رو بخوابونی بعد من ببینم خوابیده و بیاریش سر جاش بعد بخوابم!!! اینه که خیلی اذیت میکنه منو...
خدا بچه های گلت رو حفظ کنه عزیزم
شماره آرایشگرم و پیجش رو هم بهت میدم عزیزم، من خودم پیشش انجام دادم (البته خط چشم نازک و بن مژه) و کار فیبروز ابروش رو هم دیدم...9 ساله فقط پیش نسرین خانم میرم و ازش خیلی راضیم، هم اخلاق و هم کارش، قیمتش هم مناسبه به نسبت جاهای دیگه و مثلا بالای شهر ، تازه الان چون بعد سالها موفق شده سالن بزنه، قیمتهاش بالاتر رفته اما بازم نسبت به بقیه جاها مناسبتره. برات پیجش رو میذارم تو وبلاگت

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 21 آذر 1402 ساعت 15:17 http://sabzandish3000.blogfa.com

لطفا کامنت قبلم رو تایید نکن عزیزم ، ممنونم

سلام آیدا جان
باشه عزیزم ولی خب خیلی کامنت خوب و مفیدی بود و به نظرم میتونست آموزنده باشه اما هر طور صلاح میدونی عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد