بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یه تصمیم مهم تو زندگیم گرفتم و هر طور هست باید عملیش کنم، این تصمیم نه مالی و مادیه نه مربوط به شغل و اهداف آینده و بچه ها، درمورد خودم هست و اشتباهاتی  که تو تمام این سالهای عمرم انجام دادم! تصمیم درمورد تغییر رفتار و شخصیت!

اینجا هم مینویسم تا ثبت بشه و یادم بمونه! از این به بعد به همه آدمها، از دوست و آشنا و همکار گرفته تا اعضای دور و نزدیک خانواده به اندازه ای بها میدم که بهم بها میدند! و اینکه اجازه نمیدم صرفا برای اینکه انگ حساس و زودرنج  بودن بهم نخوره، اجازه بدم هر طور میخوان باهام رفتار کنند، بدون اینکه گله و شکایتی بکنم یا پاسخ متقابلی بدم!!! انقدر برام مهم نباشه که مورد تایید  بقیه باشم و بگند وای مرضیه چه دختر خوبیه و به همین دلیل ناراحتیهامو بروز ندم و در جا پاسخ جسارت ها و توهین ها رو ندم و بعدا خودخوری و احساس حماقت کنم! این موضوع درمورد همه صدق میکنه، حتی خانواده خودم (درمورد مادرم سعی میکنم استثنا قائل بشم).

چند تا سناریوی مختلف این مدت و طی این ده روز اتفاق افتاده که به من فهمونده متاسفانه برای بقیه آدمها اهمیت چندانی ندارم و براشون مهم نیستم و حالا که با قاطعیت تمام به این موضوع پی بردم و حتی شک هم ندارم و دبگه مطمئنم ناشی از افکار منفی یا بدبینی من نیست (حتی سامان هم تایید میکنه) به این یقین رسیدم که ایراد از خودمه و بس و باید همینجا این داستان تکراری و چرخه باطل رو تموم کنم بلکه این چند صباح باقیمونده از عمر لااقل پیش وجدان خودم شرمنده نباشم!

مورد آخری که اتفاق افتاده مربوط میشه به چند روز قبل که رفتم اداره بابت آزمون ضمن خدمت و پیش همکارهام هم رفتم که یه سری بهشون بزنم، بهشون هم گفتم دلم براشون تنگ شده بود، دو تا دیگه از همکارانم برای یکی دیگه از بچه ها که تولدش بود و اتفاقا از دوستان صمیمی من هم هست  (در این حد که حتی تولد نیلا هم بین شش خانواده ای بود که دعوتش کرده بودم)، جشن تولد غافلگیرانه و یه کیک تولد گرفته بودند، منم اتفاقی همون موقع اونجا رسیدم و بغلش کردم و تولدش رو تبریک گفتم، بعد هم یکم مسخره بازی درآوردیم و رقصیدیم و خندیدیم و چند تایی عکس گرفتیم! موقع بریدن کیک که شد همون دوستم که تولدش بود گفت بچه ها اگه کیک رو نمیخورید بذاریم تو یحچال برای فردا که فلان خانم هم که امروز غایبه جضور داشته باشه و با اون هم چند تا عکس بگیریم و ... (آخه اون خانم مرخصی بود و تلفنی تماس گرفته بود و گفته بود خیلی دلش میخواسته اونم تو جمع باشه  که البته یه جور تعارف هم  بوده وگرنه خیلی با همکاران صمیمیتی به اندازه من نداره). خلاصه این مثلا دوست و همکار قدیمی یهویی گفت پس کیک رو بذاریم فردا که اون خانم هم باشه! حالا قبل بریدن کیک و قبل تماس این خانم، من با دیدن کیک گفتم  به به چه کیکی! چه روز خوبی اومدم! بعد این دوست و همکارم یهویی اینطوری گفت که کیک باشه برای فردا ! درحالیکه اون همکاری که غایب بود نصف صمیمیت و سابقه کاری من با این خانم رو نداشت! این مثلا دوست من با خودش نگفت خب مرضیه که فقط همین امروز هست و فردا دیگه نیست و هر دو ماه یکبار هم میاد اینجا و امروز هم برای دیدن ما اومده! من با یه حالت لوس و با یه لحن شوخی گفتم ئه خب من کیک میخوام من که فردا نیستم شماها هستید!   این خانم در جواب گفت خب آخه تو که رژیمی و میخوای یه ذره بخوری همونم نخور که کیک دست خورده نشه!!!! آخرش شاید فکر کرد حرفش خوب نبوده یا چی برام یه برش کوچیک گذاشت کنار (خودم از قبل گفته بودم به خاطر رژیم یه کوچولو میخورم) و به منی که میگفتم ولش کن نمی‌خواد گفت دیگه اینطوری کیک خراب نمیشه و فردا هم که خانم فلانی میاد میشه باهاش عکس گرفت و برشش تو عکس دیده نمیشه!!!! الان دلم میسوزه که چرا من خاک بر سر اون برش کوچیک کیک رو خوردم! وسط خوردنش بود که اصلا یه مدلی شدم و نصف همون برش رو گذاشتم بمونه و الکی گفتم دلم رو زد و باقیش رو نخوردم!!! یکبار هم به شوخی گفتم حالا آه و نفرین پشت این یه ذره کیک نباشه که اونم کاملاً شوخی طور گفتم کاش یکم جدیت پشتش بود!

من  ته دلم خیلی ناراحت شدم از اینکه حتی اندازه یه برش کیک ارزش نداشتم بعد اینهمه سال! خدا شاهده من برای این همکارم حداقل سه سال پشت سر هم کادوی تولد خریده بودم و حتی کادوی بی مناسبت هم به خودش و هم به دخترش که همسن نیلاست داده بودم!  به باقی همکارانم هم بی مناسبت کادو دادم و حتی اونها هم نگفتند حالا یه ذره کیکه ارزشی نداره که! بعد همین خانم حتی  یکبار هم به من کادوی تولد نداده تو این سالها! اما من باز سال بعد براش کادو میگرفتم چون کادو دادن و خوشحال کردن آدمها رو دوست دارم. من حتی  توقع هم نداشتم اون متقابلا برام کادو بگیره (همون تبریک تولد برام بس بود خیر سرم و انگار خیلی بهم بها داده شده بود که یادشون نرفته)، اونوقت این خانم به منی  که بعد دو ماه میدیدمشون و باز میرفت تا یکی دو ماه بعد که برم بهشون سر بزنم خیلی راحت گفت اگر رژیمی و میخوای کم بخوری دیگه همونم نخور که دست نخورده بمونه برای فردا که خانم فلانی هم باشه و دوباره با اون هم عکسهای جمعی بگیریم! و من چقدر حس کوچیک شدن کردم! بازم میگم خاک بر سرم که همون برش کوچیک کیک رو هم خوردم!!! اینکه نصفشو گذاشتم هم دیگه فایده ای نداشت!

اون روز بهش گله و شکایت خاصی نکردم، تو دلم ناراحت شدم، اما بعد گفتم حالا خیلی هم مهم نیست بیخیال و شاید هر کس دیگه ای هم بود همینو بهش میگفت و لابد من الکی حساس شدم و انقدرها موضوع مهمی نیست! شب که برای سامان تعریف کردم انقدر عصبانی شد و گفت تو هیچی نگفتی؟ من اگر بودم جوری برخورد میکردم که بفهمه شدیدا ناراحت شدم و همون موقع از اتاق میومدم بیرون و میگفتم پس بذار کیک بمونه فردا با همون خانم فلانی بخور و لب به کیک نمیزدم  و اونجا رو فورا با عصبانیت تمام ترک میکردم! تو برای چی همون نصفه رو خوردی؟ کسی که بعد هشت سال همکاری  ودوستی و اینهمه محبتی که تو بهش کردی و من تو این سالها بارها شاهدش بودم (خرید هدایا، دعوت به خونمون و ...)، به خاطر یه تیکه کیک اینکارو میکنه اونم برای همکاری که تازه دوساله اومده بخش شما، باید بدترین برخورد رو باهاش میکردی و نشون میدادی چقدر ناراحت شدی اونوقت برداشتی همون کیک لعنتی رو هم خوردی! وقتی این آدم براحتی حرف از این میزنه که کیک خراب نشه و بمونه برای فردا که دوباره با اون خانم هم باهاش عکس بگیرند تو چطور لب به اون کیک زدی و خودت رو کوچیک کردی!!! گفتم خب از شدت ناراحتی نصف همون برش کوچیک رو خوردم، و گفتم بیشتر نمیتونم بخورم! گفت همینکه خوردی اشتباه کردی! مگه اون می‌فهمه چرا نصفشو گذاشتی و نخوردی! حالا من بدبخت دلم نمیخواست مثلاً با همکارها دچار تنش بشم یا بگن چقدرحساسه و بی ظرفیته و ... الان هم ناراحتم که چرا همون موقع واکنشی نشون ندادم... حاضرم قسم بخورم اگر جای من هر کدوم از بقیه همکارام بودند امکان نداشت این خانم  چنین رفتاری کنه! من بعد تولد نیلا یه عالمه کیک و غذا و خوراکی دادم این خانم برای شوهرش برد! در حالیکه جشن کلا زنانه بود. این مدل رفتارها از این خانم قبلا هم سابقه داشته اما من اغلب کوتاه اومدم تا اختلافی پیش نیاد و من در محیط کارم تنها نشم و به حاشیه رونده نشم!

مورد بعدی که مال همین دو سه روز پیشه، باز مربوط میشه به یکی دیگه از همکاران مثلا صمیمیم (اونم تولد نیلا دعوت بود!) که با مادر پیر و مریضش یه عکس سلفی گرفته بود و گذاشته بود تو پیج اینستاگرامش، افراد زیادی براش کامنت نگذاشته بودند، اغلب لایکش کرده بودند، اما من طولانی ترین و زیباترین کامنت (به گفته سامان) رو براش نوشتم، نوشتم براش : الهی! چه قاب دوست داشتنی و زیبایی! چه بانوی  زیبا و بزرگواری! الهی که سایه مادر عزیزمون صحیح و سلامت سالهای سال بر سر شما و پدر مستدام باشه و در کنار هم همیشه شاد و درآرامش باشید". در جواب این پیام من فکر میکنید چی نوشت: فقط نوشت "آمین". تا اینجای کار مهم نیست و شاید به نظر بی اهمیت برسه، اما غیر من ده نفر دیگه هم براش پیام گذاشته بودند، نهایتا در حد "خدا حفظشون کنه و سلامت باشند" کامنتشون بود! خدا شاهده در جواب تک تک اونا نوشته بود "عشقمی، عزیز دلمی، خدا شما رو حفظ کنه ، خدا به شما و خانواده عزیزتون سلامتی بده، ممنون از محبت شما و ..." و هزار جور تشکر گرم و صمیمی برای کامنت های نهایتا سه چهار کلمه ای بقیه نوشته بود!!! جالب اینکه سامان هم پیج این همکارم رو داره و اون هم براش کامنت زیبایی گذاشته بود در جواب اون هم فقط نوشته بود «سلامت باشید» در حالیکه سامان  همینکه براش کامنت گذاشته بود و  مثل خیلیها به لایک خالی اکتفا نکرده بود خیلی بهش احترام گذاشته بود!!!  همیشه هم سامان نهایت احترام رو بهش می‌ذاشت و قبلا هم پیگیر یکی دو تا از کارهای شخصیش شده بود.

من اصلا  پیگیر باقی کامنت ها نشده بودم و به  جوابهاش به بقیه دقت نکرده بودم تا اینکه دیدم سامان بهم زنگ زد و با عصبانیت گفت چقدر دوستان و همکاران بیشعوری داری و حیف تو که این متن زیبا رو برای این آدم نوشتی و حیف تو که اینهمه به اینا محبت کردی.... گفتم چی شده سامان چرا انقدر عصبانی هستی؟ گفت رفتی ببینی جوابش به بقیه کامنت ها رو؟! من که یه جورایی با تماسش از خواب ظهر پریده بودم، گفتم حالا مگه چقدر مهمه؟، لابد حوصله نداشته، گفت برو جواب این خانم به کامنت های دو کلمه ای بقیه رو بخون بعد جوابش به کامنت طولانی و زیبای خودت و کامنتی که من نوشتم رو بخون بعد بگو حوصله نداشته! تازه اون وقت رفتم و کامنتها رو خوندم و دیدم همسرم راست میگفته!  تازه این خانم هیچوقت برای پستهایی که من میذارم کامنت نمیذاره، گاهی لایک هم نمیکنه، اون وقت من این پیام زیبا رو نوشتم و در جوابش فقط یه "آمین" سرد گفته بود و بس!

حالا بماند که همین خانم درست دو هفته قبل بهم زنگ زد و ازم خواست ضامن وام هفصد میلیونیش بشم!!! فکر کنید هفصد میلیون وام! گفت که برای تسویه بدهکاری پسرش که پرونده دادگاهی داره میخواد، منم به خاطر مبلغ بالاش و بازپرداختش که نزدیک یک میلیارد هست یکم ترسیدم! اما نتونستم نه بگم، به هر حال کار پسرش گیر بود و دچار مشکل بزرگی شده بود، از طرفی هم دلم میسوخت و میخواستم کمک کنم، هم اینکه خب کلاً بلد نیستم نه بگم! حالا این خانم وقتی قبول کردم ضامن وام پسرش بشم، برای اخرین پست من که مربوط به تولد خواهرزادم بود بعد سالها که تو پیج منه، برای اولین بار یه کامنت کوچیک گذاشت، اما بعد اینکه خرش از پل گذشت و ضمانتش رو قبول کردم، باز همین کارو برای پست بعدی من که راجب پدر مرحومم بود نکرد و حالا هم در جواب پیام من پایین پستش اینطوری سرد واکنش نشون داد! به خدا اگر به بقیه هم همینطوری پاسخ میداد اصلا دلم نمیسوخت و میگفتم لابد مدلشه! اما فقط درمورد من و بعد هم سامان اینطوری جواب داده بود! کاش میشد عکس پیامها و پاسخهایی که بهشون داده بود رو اینجا میذاشتم! حالا خدا شاهده هیچ دعوا و اختلافی هم از قبل نبوده و در ظاهر خیلی هم خوبیم! حتی جواب سامان رو هم درست و حسابی نداده بود درحالیکه مثلا سامان میشد شوهر همکار این خانم وانسبت نزدیکی باهاش نداشت و از روی محبت و احترام براش پیام گذاشته بود که بعداً بهش گفتم اصلا تو نباید پیام می‌ذاشتی براش! 

خدا میدونه که من جواب تمام دوستان و آشنایانی رو که برام تو اینستاگرام پیام میذارند در نهایت صمیمیت و ادب میدم، حتی پیامهای کوتاه و در حد استیکر رو هم به گرمی  جواب میدم! کسی که برام طولانی کامنت بذاره سعی میکنم به اندازه همون کامنت و درخور وقتی که برام گذاشته پاسخ بدم چه تو اینستاگرام که فعالیت زیادی هم توش ندارم و چه تو وبلاگم! اونوقت در جواب پیام من که بلندترین و گرم ترین پیام در واکنش به عکس این همکارم و مادرش بود صرفا نوشت "آمین"! من حتی نوشتم خدا مادرمون رو حفظ کنه! یعنی انگار مادر همه ماست نه فقط مادر شما! سامان خیلی زیاد عصبی و ناراحت شده بود و اعصابش خیلی خورد بود! میگفت من به خاطر خودم ذره ای ناراحت نیستم، به خاطر تو حرص میخورم که اینهمه به اینا محبت کردی و آخرش اینطوری رفتار میکنند و ذره ای بهت بها و اهمیت نمیدند! آخرش هم سامان آنفالو کرد این خانم رو ! از سامان پرسیدم به نظرت دلیل این رفتارهایی که با من میشه چیه؟ وقتی دعوا و اختلافی نیست و وقتی من اینهمه محبت میکنم و رفتار خیلی خوب و صمیمانه ای هم باهاشون دارم؟ بهش گفتم دیگه الان حتی مطمئنم از سر حسادت هم نیست، پس اخه چرا؟ جواب داد خیلی سادست! بهت اهمیت نمیدند و براشون مهم نیستی، غیر از این نیست!!! آخرشم گفت خواهش میکنم اینا رو بذار کنار و عین خودشون رفتار کن باهاشون! 

اینا فقط دو تا سناریوی آخر این ده روز اخیر بود، موردهای قبلی رو بارها ضمن پستهام نوشتم، مثلا مورد خواهرم که فردای بعد زایمان که از بیمارستان مرخص شده بود و عصرش رفتم دیدنش خونشون با همه اون دردی که داشت، گفت الان لباسهای به این قشنگی پوشیدی و تیپ به این خوبی زدی، چرا تو بیمارستان لباسهات خوب نبودند؟ آخه دوستانش هم تو بیمارستان اومده بودند عیادت و فکر میکرد تیپم خوب نبود! همون جا هیچ جوابی ندادم و برعکس رفتم تو حالت دفاعی که نه بابا اتفاقا بهترین لباسم رو پوشیده بودم و ممطمئنی یادته و اشتباه نمیکنی؟ لباسام واقعا بد بودند؟ میخوای عکسشو نشونت بدم؟  و حتی دنبال تایید از مادر و خواهر بزرگم هم بودم که مامان لباسهام مگه بد بودند که رضوانه میگه؟؟؟ عکس لباسهام رو هم نشونشون دادم که ببینید اینا، این لباسها بدند؟!!! آخرش خواهر کوچیکم گفت به نظر من که بعدا تو عکس دیدم زیاد جالب نبود و ایکاش همین رو که الان پوشیدی، بیمارستان هم میپوشیدی! بعدا که موقعیتش پیش اومد و به سامان گفتم شدیدا عصبانی شد! با همه علاقه ای که به هر دو تا خواهرام داره (حتی بیشتر از علاقه خودم به اونا، سامان بهشون علاقمنده) گفت تو وایستادی و هیچی نگفتی؟ بهش نگفتی من با هزار بدبختی  بچه ای رو که استفراغ کرده بود و نیلایی رو که حاضر نیست سوار هیچ ماشینی غیر از ماشین خودمون بشه و استرس میگیره، برداشتم و اسنپ گرفتم که بیام بیمارستان دیدنت فقط به خاطر احترامی که بهت میذاشتم و عشقم به خواهرزاده جدیدم، (در حالیکه هیچ انتظاری از من با دو تا بچه کوچیک نمیرفت و  میشد فرداش برم خونش دیدنش)، اونوقت اینا رو ندیدی و تو اون وضعیت درد بعد زایمان، لباس های منو دیدی؟ سامان میگفت باید اینا رو میگفتی با لحن محکم و جدی! اما من بازم اون وقت جواب مناسبی ندادم! کاش اینا رو گفته بودم! اما هم میخواستم تو اون وضعیتش ملاحظه کرده باشم هم اینکه خب به این مدل اخلاقهاش طی این سالها کم و بیش عادت کرده بودم و نمیخواستم دهن به دهن بشم و آخرش هم مثلا مادرم بگه حالا مگه چی گفت و تو حساسی و.....حالا به هر حال این خواهرمه و دوستش دارم اما باید حتما واکنش نشون میدادم! حداقل میگفتم لباس یه چیز سلیقه ای هست و مهم خودم هستم که لباسم رو دوست داشتم! قرار نیست با تو هماهنگ کنم چی بپوشم! کاش لااقل یکی از اینا رو میگفتم به جای اینکه همش دنبال این باشم که باور کن لباسم بد نبوده! و عکس اون روز رو  روی گوشیم زوم کنم نشونش بدم! و بدتر از همه حتی بعدتر از لباسهای خودم زده بشم! البته خب خواهرمه و دوستش دارم،  برای تولد دخترش هم انصافا سنگ تموم گذاشتم،  نمیخوام هم اینجا قضاوتش کنم اما خدایی چرا باید به راحتی این حرفها رو به زبون بیاره؟ چقدر من حرفهایی رو که به زبون میارم رو مواظبت میکنم که دلی نشکنه، چقدر بابت هر کار کوچیک بقیه تشکر میکنم و در صدد جبران هستم و.....

نمونه این موارد خیلی زیاد برام اتفاق افتاده، آمارش از دستم در رفته! این تصمیم جدید رو بر همین اساس گرفتم! من باید جواب هر بی احترامی رو همون موقع بدم! به  آدمها بیش از حد بها ندم! دلیلی نداشت برای همکاری که حتی یه تیکه از کیک تولدش رو ازم دریغ میکرد، بارها و بارها هدیه تولد بخرم و هر بار که زنگ میزنه حتی اوایل تولد نویان که اونهمه کار سرم ریخته بود بدون ثانیه ای مکث جواب تلفن رو بدم! به کادو دادن به خودش و بچش ادامه بدم بدون اینکه حتی یکبار اون به من کادویی بده و دلم خوش باشه که مثلا امسال اول فروردین تولدم یادش بوده و تبریک گفته! من نباید چندبار دعوتش میکردم خونمون یا جشن تولد نیلا در حالیکه اون هیچ موقع دعوتم نکرده بود!!! اینا همه و همه تقصیر منه و بس! فقط هم بر اساس اون کیک قضاوت نمیکنم، گفتم که بارها رفتارهای این مدلی دیدم ازش (البته رفتارهای خوب هم داشته انکار نمیکنم اما به شدت متناقض بوده رفتارهاش و ایکاش من زودتر می‌فهمیدم از این آدم دوست درنمیاد). 

تکرار و یادآوری این موارد و نوشتنش برام راحت نبود و به هم ریخت منو، اما باید اینجا مینوشتم که یادم بمونه! الان هم اینو می نویسم و ثبت میکنم که از این به بعد بقیه آدمها رو به همون اندازه ای به قول معروف تحویل میگیرم که اونا بهم بها میدند! قدر و ارزش خودم رو پایین نمیارم، هر موقع کسی پاشو از گلیمش دراز کرد (حتی اگه روانشناس نیلا باشه که اتفاقا پیش هم اومده) همون جا جواب میدم و اعتراضم رو نشون میدم و جلوی خودم رو نمیگیرم از ترس اینکه مبادا به تصویر خوبی که از من در ذهن ها هست (که اونم مطمئن نیستم باشه) خدشه ای وارد بشه! این تصمیم مهم منه و هر طور هست عملیش میکنم!! ترک عادت خیلی سخته اما باید از عهدش بربیام! دیگه بسمه به خدا!  لطفا اگر راه رو به خطا رفتم و شما از نوشته هام متوجه شدید باز هم دارم رفتار گذشته رو تکرار میکنم، این تصمیم منو بهم یادآوری کنید.

قرار نبود پستم اینطوری شروع بشه اما انقدر سر این موضوعات این چند روز اخیر ناراحت بودم و عصبی که گفتم بنویسمشون!  همش هم از دست خودم که ببین چطور رفتار کردم که بقیه به راحتی به خودشون اجازه این مدل رفتارها رو میدند! از این به بعد و درست در آستانه 40 سالگی این روند رو هر طور هست تغییر میدم! من آدم ارزشمندی هستم! تمام سالهای کودکی و نوجوانیم در حسرت محبت و بدون اعتماد به نفس گذشت و نتیجه شد این موجودی که الان هستم! خود کم بین و بی عزت نفس و همچنان دنبال تایید و جلب محبت اطرافیان و ترس از تنهاتر شدن، اما از الان به بعد این روند رو باید متوقف کنم! شما هم کمکم کنید با توصیه هاتون یا معرفی کتاب یا بازم میگم حتی در حد یادآوری این تصمیم مهم به خودم بعدتر ها.   

بگذریم، جمعه رفتیم خونه خواهر کوچیکم به مناسبت 10 روزگی تولد روشا جونم خواهرزاده قشنگم... غیر از مادرم و خواهر بزرگم و شوهرش و بچه هاش، عمم و شوهرعمم و دخترعمم و شوهر و دخترش و پسرعمه کوچیکم هم بودند (عمم میشه مادرشوهر خواهرم ، آخه خواهرم و شوهرش دختردایی پسرعمه هستند). خدا رو شکر حال بچه ها هم بهتر شده بود و دغدغه ای از جهت مریضی بچه ها و امکان سرایت کردن به بقیه نداشتم. عمم به مناسبت ده روزگی تولد روشا جانم، یه عالم غذا درست کرده بود (کله پاچه و مرغ شکم پر و...) خلاصه دور هم خوش گذشت و برای مایی که مدتها بود مهمونی در این حد و اندازه نرفته بودیم خیلی خوب بود، نیلا هم با نوه عمم که یکسال از نیلا کوچیکتر بود، کلی بازی کرد، یه عالمه هم عکس گرفتیم و بعد هم کیک رو بریدیم و هدایای نینی رو دادیم، خانواده عمم هم سنگ تموم گذاشتند و هم عمم و هم دخترعمم طلاهای سنگین به نینی هدیه دادند، (وضع عمم اینا خیلی خوبه شکر خدا)، البته خانواده ما و مادر و خواهرم هم همگی طلاهای خوبی دادند و خلاصه الان نینیمون وضعش خیلی خوبه ماشاله... اگر عکسهایی رو که گرفتیم و الان دست دختر عمم هست، بهم دادند ایشالا تو پیجم میذارم که بمونه به یادگار.

خبر دیگه اینکه دیروز ماریا، پرستار سابق نیلا و عسل دخترش عصر اومدند خونه ما! مدتها بود عسل دختر ماریا میگفت به شدت دلتنگ نیلاست و روزی نیست که یاد نیلا نیفته و عکس نیلا هنوز روی یخچال خونمونه و امکان نداره روزی من و مامان فیلمهاش رو نبینیم و قربون صدقش نریم! دو سه روز پیش زنگ زد که تو رو خدا نیلا رو بذار بیاد خونمون و دلم براش خیلی تنگ شده، بهش گفتم نیلا متاسفانه خودش تنهایی نمیاد و استرس داره، برای منم مقدور نیست بیام، بهش گفتم اگر دوست داری تو بیا که برای نیلا هم بعد یکسال و خورده ای دوری، یادآوری بشه. بهش گفتم اگر بعد دیدن دوباره تو و یادآوری گذشته ها حاضر شد تنهایی بیاد اونجا، خودمون میاریمش، بماند که سامان اصلا موافق نیست و میگه الان هیچ نسبتی بین ما نیست و برای چی بره، منم موافق رفتنش تنهایی نیستم اما خب در برابر اینهمه اصرار عسل دختر ماریا و حتی خود ماریا و همسرش موضع نرم تری نسبت به رفتن نیلا به خونشون دارم، و میگم یه جورایی حکم فامیل رو برای نیلا دارند، اما خب خود نیلا به هیچ عنوان حاضر نیست تنهایی بره و دلیل عجیبی هم براش داره که الان وقت گفتنش نیست.

خلاصه دیروز ساعت چهار و نیم عصر اومدند، نیلا کاملا هردوشون رو یادش بود (یکسال و دو ماه گذشته و حتی تماس تلفنی هم به جز یکبار نداشتند)، حتی خواهرهای ماریا رو که زمانیکه اینجا پرستار نیلا بود و نیلا عادت داشت اغلب باهاشون تلفنی حرف بزنه رو کامل به خاطر داشت، انگار همین دیروز نیلا و اونا همدیگه رو دیده بودند! ماریا و دخترش هم کلی برای نیلا خوراکی خریده بودند و یه جعبه شیرینی تر هم آورده بودند، به نظر من ارزش گذاشتن به آدم همینه، همینکه دست پر و با شیکترین لباسها و با آرایش زیبا و ... اومده بودند و هزینه کرده بودند، برای من خیلی ارزشمند بود، البته برام جالب بود که ماریا هم با دخترش اومد، اخه من هر بار که با عسل دخترش صحبت میکردم و میگفت نیلا رو بیار خونمون، بهش میگفتم تو خودت بیا تا برای نیلا تجدید خاطر بشه، هیچوقت نمیگفتم مامانت هم باهات بیاد! حتی برای جشن تولد نیلا هم فقط عسل  رو دعوت کردم که البته نتونست بیاد چون شیفت بیمارستان بود، (البته یه جوری به عسل القا کردم که فقط دخترها و جوونترها هستند و مثلا همسن مامان حضور ندارند، با همه ناراحتی که  ماریا برام ایجاد  کرده بود دلم نمیخواست دلش رو بشکنم و فکر کنه اون دعوت نیست، یه جوری نشون دادم انگار جشن فقط برای جوونترهاست، اما حقیقت این بود که دوست نداشتم دعوتش کنم و ازش خیلی دلگیر بودم، اینم بگم ماریا ۴۶ سالشه و عسل دخترش ۲۱)...

من هنوز که هنوزه دلم با این زن صاف نشده، درسته که مجموعا آدم خوب و قابل اعتمادی بود و با نیلا و نویان هم بی نهایت مهربون بود و کاملا بهش اعتماد داشتم، اما رفتارش و جداشدنش از ما، درست یک هفته قبل برگشتن من سر کار (بعد تموم شدن مرخصی زایمانم) اونم زمانی که طی نه ماه مرخصی زایمانم حقوقش رو هر ماه پرداخت کرده بودم، هرگز فراموشم نمیشه و نمیتونم ببخشمش ، اما خب وقتی چندبار تماس گرفته و خودش با من حرف زده بود یا دیروز که با کلی خوراکی و شیرینی اومده بودند خونمون و کلی بچه ها رو تحویل گرفت و بوسید، با همه دلخوری که ازش دارم و اصلا هم فراموشم نمیشه، به عنوان یه مهمون نمیتونم ذره ای سر سنگینی یا کم محلی کنم... خیلی دلم میخواست بهش میگفتم رفتارش هنوز تو دلم مونده و نمیتونم ببخشمش، اما خب وقتی مهمان منزلم هستند جز رفتاری توام با احترام و صمیمیمت نمیتونسم  رفتار دیگه ای داشته باشم.

دو ساعت قبل رسیدنشون کیک قابلمه ای درست کردم و خیلی هم خوشمزه شد، همراه با چای و میوه و بیسکوییت و شکلات و البته کیکی که پخته بودم و شیرینی که خودشون آورده بودند پذیرایی کردم، موقع رفتن هم نصف شیرینی هایی که آورده بودند و  بیشتر کیکی که خودم پخته بودم رو بهشون دادم که با خودشون ببرند، آخه من که رژیمم و سامان هم که چربیش بالاست و کلا شیرینی برامون خوب نیست... بماند که طاقت نیاوردم و سه چهار تا از شیرینی ترها رو خوردم و کلی بعدش عذاب وجدان داشتم.

خانواده ماریا بینهایت عاشق بچه های من هستند، قسم میخورند هنوز که هنوزه بعد یکسال و اندی جدایی کامل، هر روز حرف نیلا رو تو خونشون میزنند و فیلماشو میبینند، خب آخه نیلا رو مدت طولانی تری باهاش بودند نسبت به نویان، دیگه ازم قول گرفتند که گاهی نیلا رو ببرم اونجا و البته خودمون هم بریم، عسل گفت خودش با ماشینش میاد دنبال نیلا و میبرتش خونشون، بماند که نیلا به جز ماشین خودمون حاضر نیست با ماشین فرد دیگه ای جایی بره و دچار استرس خیلی زیادی میشه،... اومدنشون به خونمون باعث شد نیلا خاطرات قدیم براش زنده بشه و امروز از صبح چندبار گفته زنگ بزن با خاله ماریا و عسل صحبت کنم و حتی دلش میخواد بره خونشون و موضعش عوض شده که میگفت تنها نمیرم، دیگه بعد اینهمه اصراری که کرد، آخرش تسلیم شدم و زنگ زدم به عسل و عسل گفت همین امشب هم اگه شرایطش رو داشته باشید، میام دنبالش که  بهش گفتم امشب اصلا نمیشه و تا جمعه شرایطش نیست ایشالا هفته بعد. حالا دیگه باید ببینم چی میشه.... نیلا هم که بچم جایی رو نداره بره، دیگه شاید باید یکمی کوتاه بیام و سعی کنم یکم گذشت کنم و یذره دلم رو با ماریا صاف کنم! نمیدونم بتونم یا نه، اما میدونم حتی اگر هم ببخشمش، هرگز دلم باهاش بطور کامل صاف نمیشه!

انشالله از فردا نیلا رو میبرم کلاس نقاشی، شاید کلاس موسیقی هم بردمش، دوره ارف، بیشترین چیزی که برام مهمه اینه که بچم تو جمع باشه و تنها نباشه، این قضیه از جنبه آموزشی کلاسها هم برام مهمتره...

کمتر از نیمساعت دیگه هم جلسه چهارم مشاوره با روانشناس نیلا شروع میشه و من منتظرم سامان بیاد، دو سه جلسه دیگه به این منوال ادامه میدم و شاید بعد اون جلسات رو متوقف کنم یا روانشناس جدیدی انتخاب کنم....به نظرم روانشناس خوبیه اما درمورد کارآمدی روشهایی که بهمون میگه مطمئن نیستم، خودم هم بابت نداشتن تلویزیون خیلی اذیت میشم، حالا یکم دیگه فرصت بدیم ببینیم در نهایت چی میشه، امیدوارم این همه هزینه و وقتی که میذاریم بیهوده نباشه.

نظرات 30 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 15:01 http://Bahar1363.blogfa.com

مرضیه جان میدونم نگران تر میشی
ولی منم با کامنت مرضیه کاملا موافقم
وام هفتصد میلیونی ضامنش شدن واقعیتش باید خیالت از بابت یه درآمد بالا و‌راحت آسوده باشه که این کارو انجام بدی ...
جنگ اول به از صلح آخر
یه سری شفافیت داشته باش حداقل بابت ضمانتی که میکنه ازش چک بگیر

چی بگم بهار جان، به خدا هیچ جوره نتونستم از زیرش شونه خالی کنم! باید همون اول کاری میگفتم هیچ جوره نمیتونم که اینکارو نکردم! بهانه ای هم میاوردم خود این دوستم یه جور راست و ریساش میکرد!!!
تازه هفصد میلیون هم نیست، به قول مسیول مالیمون یک میلیارده چون بازپرداختش همین مبلغ میشه..
چک نمیتونم بگیرم، خیلی ناراحت میشه چون هم اتاق همیم . هست ساله همکاریم اما شاید امروز تلفنی زنگ زدم و راحت حرفها و نگرانیهام رو بهش گفتم....
اینم دغدغه جدید من!!!

سارینا2 یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 13:58

آره خوب راستش شاید بهتر بود از اول به هم زده می شد ولی خوب گاهی آدم با تاخیر تصمیم می گیره و بازم باید حق داد. بالاخره طول می کشه تا آدم شرایطو بسنجه
نمی دونم قسط وام چقدره
در هر صورت شما خودت وسط ماجرایی و حتما بهترین تصمیم رو می گیری با توجه به همه شرایط
شاید من زیادی سختگیرم
همسرم گاهی بهم میگه تو دیدگاهت خیلی ریاضیه و احساسی نیست
و البته گاها انتقاد داره از این نظر
البته در مورد ضامن شدن من خیلی حساسه همینطور در مورد چک دادن
اصلا نمیذاره جایی چک بدم
حتی خودشم سختشه ضامن کسی بشه حتی کسانی که خودشون ضامنش شدن
اینکه از من توقع داره ریاضی نباشم و احساسی باشم بیشتر موقع هزینه کردن برای خانواده اش میگه
در هر صورت امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری بر اساس شرایطت و روحیاتت

والا سارینا جان بهترین حالتش این بود اصلا به من نمی‌گفت! یا حداقلش همون اول سفت و محکم میگفتم نمیتونم و مبلغش بالاست و بر ای وام خودم مشکل پیش میاد!
خداییش هم مبلغش بالاست رو گفتم هم قضیه وام سال بعدم رو اما برای هر کدوم یه جوری توجیه آورد و عملا دست و پام رو بست... خب تو اداره ما ضامن هم شدن مرسومه اما خدایی این مبلغ رو بعید می‌دونم کسی قبول میکرد. منضامن وام ماریا پرستار سابق نیلا هم شدم و درست دو ماه بعد ول کرد رفت!!!
تو سختگیر نیستی به نظرم عاقلی و بی گدار به آب نمی‌زنی! جایی که بایدباعقلت بری جلو احساست روقاطی نمیکنی! خیلی راحتتر از من نه میگی!
همسرت هم به نظرم مخالفتش درمورد چک دادن تو منطقیه. همسر من کلا عین خودم خیلی احساسی و از روی و معرفت عمل میکنه هر دو هم خیلی زیادچوبش رو خوردیم اما همچنان تغییر نکردیم!
مرسی عزیزم فعلا که گیر کردم!!! شاید الان باید بزنم به بی‌خیالی وقتی در کار انجام شده قرار گرفتم!!! اما خب نگرانیم با گذشت زمان بیشتر میشه و کاری هم ازم ساخته نیست!

سارینا2 یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 12:52

سلام الان جواب پیامت رو خوندم
کاش زودتر جواب داده بودی
فقط من حس می کنم این فرد کمی پر رو تر از اونیه که به این راحتی تسلیم بشه
شما یه بار ضامنش شدی اونم یه بار ضامنت شده و تمام
آخه کی میاد ضامن وام هفتصد تومنی بشه

بهش بگو از بانک پرسیدم و گفته باید حتما کسر حقوق خودت باشه
خودت جریان رو دستت بگیر
ظاهرا تصمیم داره به هر نحوی شده امضاها رو از شما بگیره و بعد هم فوقش شما اگه به مشکلی برخوردی بگه شرمنده نمی دونستم اینطوری بشه
مرضیه جان برو از بانک مسکن شرایط وام رو بپرس
بعدم برو از اداره بپرس ببین چقدر کسر حقوق میدن
اینا رو بذار کنار هم و قاطعانه بهش بگو من قطعا برام مشکل پیش میاد اگر مبلغ وامت در حد 100 تومن بود مشکل نداشت ولی مبلغ زیاده و من دچار مشکل میشم
اگر گفت حالا یه کارش می کنیم
بگو لطفا هر کاری اون موقع میخوای بکنی همین الان انجام بده چون من نمی تونم ریسک کنم اگر توان تغییر ضامن رو داری خوب الان انجام بده چرا من باید برام مشکل پیش بیاد
بگو همسرم به هیچ عنوان راضی نیست و اگه بعدا برام مشکلی پیش بیاد زندگی زناشوییم حسابی تحت تاثیر قرار می گیره
شرمنده نمی تونم ریسک کنم

به نظرم کنسلش کن
و یه جورایی با همسرتم هماهنگ باش
بگو تو زندگیم اختلاف پیش میاد مبلغش زیاده و ریسکش بالا (در تمام حرفهات هم تاکید کن که اگه مبلغ وام 100 یا 200 بود مشکل نبود که نخواد منت اون ضمانت چند ماه پیش رو سرت بذاره)

وای مرضیه خیلی احساس کردم این خانم پر رو هست حالا شایدم کارش خیلی گیره ولی واقعیت اینه که سال دیگه که شما بخوای وام بگیری این آدم هیچ کاری برات نمی تونه بکنه نهایتا بگه شرمنده و خودشو ناراحت نشون بده

بگو خونه به نام خودمه و کسر از حقوق خودم لازمه
برو بانک ببین در چه شرایطی کسر از حقوق خودت لازمه همون سناریو رو براش تعریف کن و بگو اصلا راه نداره و چرا باید ریسک کنم سر وام خودم
خوب شما از الان یه ضامن دیگه پیدا کن (کسی که خودش اینقدر رک و راحته چرا انقدر با ملاحظه باهاش رفتار می کنی)

یا کلا می تونی بهش بگی همسرم رضایت نمیده خیلی رک و راست بدون اینکه دلیلت خونه خریدن سال بعد باشه (همسرت راضیه و مشکل نداره واقعا؟)

اگر برات سخته با پیام حرف نهایی رو بزن البته بازم هر طور خودت صلاح می دونی

ولی برای من جالبه که این خانم از کجا وام 700 تومنی پیدا کرده
الان دیگه بانکها وام نمیدن اونم این همه

البته اینا نظرات منه
من یه خرده محتاطم و تحت هیچ شرایطی ضامن وامی به این مبلغ نمیشم و البته مطمئنم که همسرمم نمیذاره

سلام سارینا جان
بیشتر از پررو بودن، همیشه حق به جانبه و اینکه خب خیلی رک و بی رودربایستی حرف میزنه! اگر ناراحت بشه تو روت میگه!
راستش الان که پیامت رو خوندم خیلی نگران تر هم شدم! من یه جورایی با این قضیه کنار اومدم و گفتم ایشالا مشکلی پیش نمیاد، اما خب هر چی که بیشتر میگذره میبینم واقعا نگرانم، حتی اگر وام مسکن خودم هم سال بعد نبود بازم به هر حال نگرانی داشت، درسته که این خانم کارمند رسمی هست، و حقوق مکفی داره اما خب به هر حال مبلغ وام خیلی بالاست! منم خدایی با صد تومن حتی دویست تومن هم مشکل نداشتم اما آخه این مبلغش خیلی بالاست!
همسرم تو این موارد تصمیم رو به عهده خودم میذاره، اما خب خیلی هم راضی نبود، البته اونم این مدلیه که اگر از آدمی یه محبت کوچیک ببینه به راحتی و از روی احساس بزرگترین کارها رو براش میکنه، الان هم وقتی جوابش به پیام من در اینستاگرام رو دید گفت اصلا ضامنش نشو! یعنی اگر این موضوع نبود نمیگفت!
اصلاً نمیدونم چکار کنم سارینا! اینایی رو که تو میگی بهش بگم مطمئنم حرف ناخوشایندی بهم میزنه و میونمون به هم میخوره! نمیتونم بگم مهم نیست و مثلا به جهنم چون اتاقم عوض شده و الان دقیقا میز روبروی من میشینه و من از اینکه تمام مدت با یکی حالت سرسنگین باشم معذب میشم! و اینکه احتمال زیاد بهم میگه چرا از اول نه نگفتی؟
بماند که همون وقت هم منو تو موقعیتی قرار داد که نشد نه بگم، با زبون بچه گونه و مرضیه جون کمکم کن و ... وارد شد! آخه یه پسر 31 ساله داره که بابت دزدیده شدن هفتاد هشتاد هزار دلار ازش که مال مردم بوده پرونده دادگاهی داره، سالهاست که در جریانه (پسرش اون موقع تو صرافی کار میکرده و دلارها رو ازش دزدیدند)! شاکیها ازش مبلغ دلارها و خسارتشون رو خواستند، چند ساله من شاهد اینم که دنبال وکیل و پرونده پسرشه و گاهی خیلی تحت فشاره و چندبار خواسته زمینشون رو بفروشه بابت بدهی و ...، الان نمیدونم چطوریه که میگه این وام رو قوه قضاییه به عنوان کمک میده (از جزئیاتش و اینکه چطور گرفته یا پارتی بازی نقش داشته، بی خبرم). بهم گفت دعا کن مشکل پسرم حل بشه و یه نفس راحت بکشیم و دیگه خسته شدم ... حالا اگر من میگفتم نه، طبیعتا دنبال ضامن دیگه ای باید میرفت، بماند که کار راحتی نبود ضامن پیدا کردن، غیر از من یه ضامن رسمی دیگه از همکاران هم برده و خودش هم یکی از ضامنین هست سارینا....
من از اول باید یه بهانه میاوردم و همون بار اول صرف اینکه با محبت باهام حرف زد و از مشکلش گفت و ازم خواست دعا کنم مشکل پسرش حل شه قبول نمیکردم! من از همون بار اول هم که مطرح کرد قضیه وام مسکن خودم رو گفتم و با همین شرط قبول کردم! گفتم باید سال بعد ضامن خودم بشم و اگر نتونم خیلی به مشکل میخورم، گفت تا سال بعد اگر لازم شد درستش میکنم، یا میرم با اداره صحبت میکنم و میگم بهت کسر از حقوق بدند و... یکبار دیگه هم باز بعد پیام تو همین نگرانی رو مطرح کردم، حالا من بخشی از نگرانیم هم بابت اینه که مثلا این خانم بازنشسته شه یا مهاجرت کنه یا هزار تا چیز دیگه بعدش تکلیف وام چی میشه، البته یه ضامن دیگه هم غیر من هست، اما به هر حال... خلاصه که اصلا موندم....
الان که دیره ولی فردا زنگ بزنم بانک مسکن و همینطور اداره خودمون مطمئن شم مشکلی پیش نمیاد.... به هر حال این سری هم که بهش گفتم (مثل خودش با لحن سرد و کوتاه) میترسم مشکلی برام پیش بیاد انتظار داشتم بگه اگر دلت نیست و .... اصلا نمیخواد یا حتی مثلا ناراحت شه و بعد منم واکنش دیگه ای نشون ندم، اما برعکس گفت مرضیه جون من الان کسر از حقوق تو رو دادم و بانک هم با کلی اصرار قبول کرده ضامن های منو و الان واقعا هیچ کاری نمیتونم بکنم ، اگر سال بعد موقع گرفتن وامت موردی پیش اومد درستش میکنیم! دیگه نمیدونم باید چطوری بهانه میاوردم که منصرف شه! مستقیم هم که دیگه نمیشد بگم ضامنت نمیشم!
از طرفی هم خب با سامان هم ارتباط دارند و چندباری باهم تلفنی حرف زدند، مثلا میگفتم سامان راضی نیست نمیشد....
اصلا به دلم بد افتاده اما انگار کاری هم ازم ساخته نیست! الان کسر از حقوق من رو برده، موقع مراجعه به بانک بابت امضا زدن یکبار دیگه این موضوع رو باهاش شفاف سازی میکنم و خیلی جدی میگم فلانی خواهش میکنم نذار مشکلی برای من پیش بیاد و اگر لازم شد ضامن جدید ببر! بماند که اگر کار به اونجا هم برسه بازم منم که کلی استرس بهم دست میده و معطل میشم!
خداییش سارینا اون لحظه که به من گفت با اون لحن نیمه ملتمسانه که ازش بعید بود، و اینکه گفت دعا کن مشکل پسرم حل شه و از طرفی هم میدونست که من مشکلی از جهت ضامن شدن از حیث قانونی ندارم (مخالفت همسرم رو هم نمیتونستم بگم) و خب اینکه هم اتاق هم هستیم و مثلا دو ماه قبلترش هم ضامن وام صد تومنی من شده بود و از طرفی هم سالهاست در جریان پرونده پسرش و اشکهاش هستم و بهم هم گفت نمیذاریم مشکلی برای وام تو پیش بیاد، دیگه عملا دست و پام بسته بود....
فقط امیدوارم به خیر بگذره ، منم باز پیگیر میشم و موقع امضای برگه ها هم مجددا تاکید میکنم نباید مشکلی برای خودم پیش بیاد! دیگه باقیش توکل به خدا
من از کمک کردن به بقیه احساس خوبی میگیرم اما خداییش اینجور کمکها که قرار باشه اینهمه فکر آدم درگیر بشه اصلا درست نیست! از طرفی بازم میگم انگاری راه فراری ازش نبود سارینا

مریم رامسر یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 12:24 http://maryyy.blogfa.com/

عزیزم کاملا قابل درک هست این ماییم که مشخص میکنیم بقیه چطور با ما رفتار کنند و ارزش بزارن.راستش چند وقت قبل تولد یکی از فامیلا بود مبدونستم سرحال نیست و کسی براش تولد نمیگیره سوپرایز طوری رفتیم خونشون قبل رفتن با پسرش هماهنگ کردیم کیک بگیره که مامانش خوشحال بشه.میتونستیم خودمون بگیریم اما گفتیم ببینه پسرش بیادشه خوشحالترم میشه تازه دست خالی ام نرفتیم.خلاصه اول با دیدن ما کلی ذوق زده شد تشکر و قدردانی که یادتون بود.بعد پسرش با کیک رسید باورش نمیشد و گفت هماهنگ کرده بودین باهاش؟اخه ازین عادتا نداشت.مام گفتیم هماهنگ کرده بودیم اما ما بهش نگفتیم کیک بخره.خودش خریده که خوشحال بشی.یهو اونوسط متولد گفت خوب کیک باشه فردا چندتا از فامیلای دیگم بگیم!بعد یبار دیگه اش گفت کیک و دس نزنیم زنگ بزنیم فانیام بیان.خوب اگه قرار بود فلانیام بیان که اونا به فکرت میبودن و شب تولدت حرکتی میزدن.منم تو صحبتام گفتم ما دیرمون شده نمیتونیم بمونیم.در نهایت با اکراه حرف پسرشو قبول کرد که گف من امشب هوس کیک و چایی کردم که بخورم و دقیقا همین الان.خیلی برام عجیب اومد محبتو ما کردیم ولی کسای دیگه ارزشمندن.

سلام عزیزم
خب ببینید خیلی شبیه موقعیتی بود که من توش قرار گرفتم! حالا حداقل باز من خودم کیک رو نخریده بودم اما خب طرف میدونست من چقدر دلم کیک میخواست حتی مقدار اندک (بابت رژیمم) و اینکه من دورکارم و دیگه نمیام اداره تا یکی دو ماه بعد و اینبار هم بابت دیدن این همکارها اومدم اتاقشون، وگرنه میتونستم راهم رو کج کنم برم! خب البته من دفعه بعد قطعا همینکارو میکنم و دیگه نمیام بهشون سر بزنم مگه اینکه خودم کاری داشته باشم!
الان تو این موقعیت هم خیلی خوب بود همین حرفهایی رو که اینجا نوشتی به این خانم میگفتی عزیزم! یعنی در عین ادب و احترام میگفتی خب اونا میتونند فردا خودشون برات کیک بگیرند و دور هم لذتش رو ببرید...
آخه مسخرست! دیگه یه کیک چیه دیگه!
حالا گاهی به قول یه دوستی ممکنه بعضی رفتارها بی منظور باشه، در مورد این خانم نمیدونم اما همین همکار من چندبار قبل هم به طریقی منو رنجونده و خب تقریبا این مورد آخر بهم این تیر خلاص رو زد که بیهوده تلاش نکنم از همکارم، دوست بیرون بیارم! چون خیلی به ندرت همکار میتونه حکم دوست واقعی رو برای آدم داشته باشه حتی اگر در ظاهر همه چی خوب و خوش باشه، چون همیشه بحث رقابت یا مقایسه میتونه تو این ارتباط سایه بندازه و تحت تاثیر قرارش بده.

مهی یکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت 12:09

سلام عزیزم نمیدونم قبلا برات کامنت گذاشتم یا نه ولی شاید نظر من هم به دردت بخوره
میدونی به نظرم چند وقته دیگه یادت میره همچین تصمیمی گرفته بودی و برمیگردی به حالت اولیه چون مشکلت رو ریشه ای حل نکردی و فقط براساس هیجان لحظه ای تصمیم گرفتی که از این بعد فلان طور باشی، قولی که همه ما برای چیزای مختلف هزار بار به خودمون دادیم و بعدش هیچی به هیچی
درستش اینه که بگردی علت ها رو پیدا کنی و بعد زخم هاتو ترمیم کنی. با روش های درست. ینی اول ببینی چی توی کودکیت بوده که باعث بشه تو همیشه موظف باشی خوب و مهربون باشی؟ بعد ببینی میتونی همه اونایی که توی این داستان ها نقش داشتن رو از ته دلت ببخشی؟
این میشه رهایی، رها شدن از تله ها و گذشته ها
بعدش این گارد خودت رو در برابر برچسب های منفی بشکنی. تو الان توی یه قفسی که خودت برا خودت ساختی قفسی که توش مرضیه باید همیشه خوب باشه. مثلا برو جلوی آینه. بگو من خیلی آدم بی ادبی ام. من به همه بی احترامی میکنم... همه صفت هایی که همیشه میترسی بقیه بهت نسبت بدن رو با صدای بلند و چند بار توی روز به خودت بگو. جدی هم بگو. کم کم میبنی که گارد دفاعیت در برابر اینکه بقیه فکر کنن مرضیه چقدر بی ملاحضه اس از بین میره.
همه صفت های خوب و بد توی همه ی آدما هست. وقتی یه صفتی به مدت طولانی و شدید سرکوب میشه و اجازه پیدا نمیکنه که توی زندگیت خودشو نشون بده تبدیل میشه به هزارتا گره و عقده و اینا
مثلا تو هیچ وقت اجازه ندادی مرضیه نامهربون باشه، پس صفت نامهربونی همیشه چالش درست میکنه برات
وقتی اینجوری قضیه رو با خودت حل کنی و به صلح برسی اونوقت رفتارت با بقیه بدون اینکه خودت بفهمی اصلاح میشه، دیگه نه مظلوم ساده ای و نه اینکه جوری جواب بدی که همه ازت دور بشن
این معنیه دوست داشتن خوده. یعنی خودتو با همه ی ویژگی های منفی و مثبت دوست داشته باشی. هم مرضیه مهربون رو هم مرضیه نامهربون رو
همه اینا که گفتم توی کتاب نیمه تاریک وجود هست. میتونی بخونیش تا بیشتر کمکت کنه

سلام عزیزم فکر میکنم اولین باره کامنت میذاری برام،...
پیامت روو دو بار خوندم عزیزم، از بین دوستان کسی از این دیدگاه به موضع و تصمیم جدید من نگاه نکرده بود و خودم هم اینطوری بهش فکر نکرده بودم، خب من اولین بار نیست چنین تصمیمی گرفتم و هیچ وقت هم موفق نشدم! اینبار مثلا از همیشه راسخ تر و قاطع تر تصمیم گرفتم و با خودم گفتم هر طور هست باید اجراییش کنم تا پیش خودم و وجدانم یا حتی بچه هام در آینده شرمنده نباشم! اما خب حرف شما هم خیلی درسته! خودم هم همش ترس از این دارم که موفق نشم ومیدونم چقدر بیشتر از قبل احساس بی کفایتی و بی ارادگی و ضعف شخصیتی بهم دست میده! چقدر سرخورده میشم!
پس کاری که میکنم اینه که حتما این کتابی رو که گفتی یا میخرم یا اگر نسخه الکترونیکش باشه دانلود میکنم و آروم آروم میخونمش! این تمرینهایی هم که شما نوشتی رو سعی میکنم گاه و بیگاه انجام بدم...
مرسی عزیزم نکته خوب و مهمی رو بهم یادآوری کردی! کودکی و نوجوانی و اصلا کل زندگی من پر بوده از هزاران گره روانی که روی هم جمع شده و منو تبدیل کرده به یه آدم شدیدا مهرطلب! اینکه بخوام به ریشه ها و پایه و اساس فکر کنم، یه مقدار اذیتم میکنه، با گذشت زمان سعی کردم کمتر بهشون فکر کنم و فراموششون کنم، یادآوریش عذابم میده، اما اگر لازم باشه اینکارو میکنم
ممنونم گلم که راهنماییم کردی و به جنبه جدیدی اشاره کردی

الهام شنبه 14 بهمن 1402 ساعت 11:30

سلام مرضیه جان. امیدوارم خودت و بچه ها و همسرت حالتون خوب باشه.
متاسفانه خیلی از آدمای اطرافمون فقط منفعت خودشونه که میزان رابطشون با بقیه رو مشخص میکنه و ذاتا مهربون نیستن! واقعا سعی کن مثل خودشون برخورد کنی و هر جا میبینی توهین بهت میشه یا باید محترمانه جواب بدی و اگر هم نتونستی رابطه باهاشون رو حداقل کنی تا بفهمن.....
منم وقتی به همسرم میگم یه کم آتیشش رو زیاد میکنن و ما بیشتر تحریک میشیم. به نظرم باید خودمون با آرامش اوضاع رو مدیریت کنیم ولی در عین حال اون آدما، نباید بفهمن ما نمیفهمیم و اگر تغییری در رفتارمون نمیدیم از بزرگیمونه ! معمولا من بعد از چند حرکت غیرمعقول از طرف، زبونم باز میشه و دیگه سکوت نمیکنم و اگر خودی باشه میگم و اگر غریبه تر باشه، مثل خودت عمل میکنم
ان شالله حال دلت همیشه خوب باشه

سلام الهام جان دختر فعال و انرژی مثبت
دقیقا همین تصمیم رو گرفتم! فقط نگرانیم اینه که نتونم عملیش کنم یا مثلا سری بعد که بهم محبتی کنند کلاً بشم همین احمقی که بودم! اخه من این مدلیم، کوچکترین محبت بقیه رو کلی بزرگ میبینم و ده برابر محبت میکنم و ... اینم ناشی از عزت نفس پایینم هست واینکه خیلی وقتها خودم رو ارزشمند و لایق اون محبت نمیدونم! هزار بار تشکر میکنم و در صدد جبران برمیام! تهش میشه اینکه اتفاقا طرف مقابلت از یه جایی کمتر بهت بها میده!
خندم گرفت گفتی آتیشش رو زیاد میکنند همسرها! اتفاقا من خودم درمورد مثلا اون کیک یه جورایی خودم رو توجیه کردم اما همسرم که فهمید انقدر قاطعانه گفت چرا طرف باهات این رفتارو کرده که دوباره بعد دو روز که کم و بیش از یادم رفته بود همه چی برام تازه شد و دوباره از نو تا چند روز ناراحت بودم! اما ته تهش به نظرم درست میگفت که باید واکنش درستی میداشتم و اون کیک لعنتی رو نمیخوردم! انقدر من بدبختم که گفتم اگر بگم کیک رو نمیخورم طرفم ناراحت میشه!!! یعنی به فکر اینکه خودم چقدر بی ارزش شدم نبودم میگفتم اگر بگم نبر و نمیخورم طرف بهش برمیخوره! یا متهم میشم به حساسیت بیش از حد! خب این اشتباه بود! طرف هرگز یاد نمیگیره دوباره این رفتار رو تکرار نکنه! به قول خودت بفهمه اگر ما تغییری در رفتارمون نمیدیم از بزرگیمونه نه از نفهمیمون
منم حالا اینجا ننوشتم اما همیشه هم که توسری خور نیستم خدایی، از یه حدی بگذره یهویی جوش میارم! اما خب متاسفانه اون حد که ازش حرف میزنم شاید بعد تکرار یه رفتار نامناسب بعد چندبار باشه، به نظرم بهتره بار اول یا حداکثر دوم، این مرزبندی رو برای طرفمون مشخص کنیم! کاری که من هرگز تو زندگیم نکردم و چوبش رو خوردم، چون بعد مثلا بار دهم که واکنش شدید نشون دادم به ضررم تموم شد! در حالیکه نباید میذاشتم اصلا برسه به اونجا!
مرسی عزیزم به همچنین

غ ز ل پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 22:38 https://life-time.blogsky.com/

منم اینها رو تجربه کردم و دو ماه گذشته خیلی این حس رو نسبت به خانواده همسر داشتم
با اینکه تا همین امسال بی قید و شرط هدیه میدادم و عشق
اونا هم خیلی کارا کردن اما از نظر من به خاطر همسر و ماهک بوده

منم تصمیم تو رو گرفتم.
ما باید خودمونو تحت کنترل بگیریم. تو پست سیاه و سفید راجع به مرزبندی یه تیکه نوشتم اونو بخون. تو هم مثل من مرزبندی عاطفی نداری.

حرف خیلی دارم ولی حالم خوب نیست که بنویسم

تو برای خواهرت زیادی کردی. یعنی با سختیهایی که داری روا نبود اصلا این همه دست و دلبازی
و اون کادوی آخرت واقعا حرص منو درآورد
یه بچه زایده کوه که نکنده.
خودش واسه نویان چی بهت داده بود؟
نمیخوام اذیتت کنم ولی امثال منو تو تا این چیزا رو نبینیم باورمون نمیشه که حد اونا اینقدرم بالا نبوده
خدا رو شکر محتاج که نبودن. مامانتم که پول داده بوده
تاره دو قورتو نیمشم باقیه که لباست خوب نبود
والا من جای تو بودم مدتها محلش نمیذاشتم
واسه اومدنت چقدر تشکر کرد که به لباست انتقاد کرد؟ البته که مسئله خیلی شخصی بوده و چنین حقی نداشته
ولسه چیزایی که دادی چقدر قدردانی کرد؟ که انتقاد هم میکنه

منم از دوری گاهی خیلی شاکی ام از تنهایی زیاد

ولی یه وقتا از ته دلم شکر میکنم که نیستم و نمیبینمشون

متاسفم تلخ نوشتم خودمم خیلی تلخم

سلام غزل جان
پای این پست من منتظر کامنت تو بودم که از دیدگاه روانشناسانه همیشگی، موضوع رو تحلیل کنی اما قشنگ احساس کردم به شدت آزرده و رنجیده خاطری.
حالا برم اون پست رو که گفتی پیدا کنم و بخونم
ببین غزل جون، در جواب ترانه هم گفتم خواهرم زبان چرب و نرم نداره، خیلی بی رو دربایستی حرف میزنه، یه مقدار از بقیه توقعاتی داره اما ته تهش آدم خوش ذاتیه و بد کسی رو نمیخواد و غیبت کسی رو نمیکنه و دروغ اصلا نمیگه و اهل پزدادن و .... نیست.... فقط باید از یه جایی یاد بگیره مواظب احساسات دیگران در برابر حرفهایی که شاید بی منظور میزنه باشه! اینو هم فقط وقتی یاد میگیره که من واکنش مناسبی در برابر حرفهایی که میزنه داشته باشم و احساس واقعیم رو بگم و هی خود سانسوری نکنم. خواهرم برای تولد نویان بهم 500 تومن پول داد، کلاً زیاد اهل دادن کادوهای گرون نیست.
خواهرم همین دو سه روز پیش یه پیام بلند بالا و صمیمانه نوشت و کلی بابت همه چیزهایی که بهش داده بودم تشکر کرد و کلی دعای خیر در حق من و بچه ها کرد و گفت همه این وسایل به دردم میخوره و کلی کارم رو راه انداخته و ایشالا خدا چندبرابرش رو بهت بده! راستش ازش انتظار نداشتم! تا الان اینطوری نگفته بود و تشکر خیلی صمیمانه ای نکرده بود، من میخواستم خیلی زود وقتی بحران بعد تولد نینی کمتر شد، بهش بگم چقدر بعضی رفتارهاش ناراحتم کرده اما خب با پیام پرمهری که خیلی یهویی بهم داد منصرف شدم و عین خودش گرم و صمیمی جواب دادم و اصلا آزردگیم خیلی خیلی کمتر شد (من جوری هستم که با ذره ای محبت، دلم گرم میشه) ، اما قطعا در آینده اگر اعضای خانوادم یا دوست و فامیل و آشنا حرفی بزنند که ناراحتم کنه، سعی میکنم همون جا پاسخ مناسب بدم! درسته اولش سخته اما باید تمرین کنم
عزیزم درمورد خانواده همسرت نمیدونم چی بگم، نمیدونم چه رفتاری ازشون دیدی که محبتی رو که میکنند پای محبت به خودت نمیذاری، حتما دلایل خودت رو داری، زمانی که مطمئن شدی حست درسته بهترین کار همون رفتار مشابه هست و عمل به تصمیمی که ازش حرف زدی
امیدوارم حال دلت بهتر باشه تا الان غزل جان، تو خیلی دختر باسواد و فهمیده ای هستی، قدر خودت رو بدون

سارینا۲ پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 19:38 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام مرضیه جان
در مورد تصمیمت
راستش این اخلاقت شبیه به منه
که سعی می کنی ظاهرا نشون بدی بدت نیومده در حالی که بدت اومده
و اینکه زیادی مراقبی دل کسی نشکنه
من که خیلی وقتها به روح و روان خودم بدهکار شدم با این رویه
البته آدم نبایدم، جنگی و بچه پر رو باشه مثل خواهرشوهرای بی پروا و گستاخ من
ولی خوب اگر بشه محترمانه ناراحتی رو نشون داد عالیه
در مورد ماریا و عسل نظر خاصی ندارم ولی من اگر جاشون بودم الان شرمنده بودم
شایدم برای اینکه از دلت دربیارن سعی کردن نزدیک بشن و مهربون باشن تا قلبا ببخشی

سلام سارینا جان|، مرسی که برگشتی و تا آخر این پست طولانی رو خوندی.
به خدا منم خیلی به خودم و روح و روانم بدهکارم! کاش میشد به بچگی برگشت و تو شرایط دیگه ای زندگی کرد و با روح سالمتری بزرگ شد!
منم متنفرم از به قول شما جنگی بودن! مثل اونایی که یهو تو مترو یا اتوبوس ببخشید سلیطه بازی درمیارن بابت یه لگدی که به پاشون میشه! یا مثلا جواب هر شوخی رو هم با گستاخی و تیکه میدن، اما اینکه آدم نذاره بقیه از حد و مرزش عبور کنند و براحتی زیر پا لهش کنند، فقط از یه روح سالم برمیاد، و دوست داشتن خود و اولویت گذاشتن به خود، چیزهایی که من متاسفانه نداشتم و الان که تصمیم گرفتم نمیدونم بتونم صددرصد عملیش کنم یا نه!
درمورد ماریا هم خب شاید واقعا دلش میخواد از دلم دربیاره (عسل ارتباطی با موضوع نداره و دختر خیلی خوبیه)، معلومه که دوست داره در ارتباط باشیم، اما هیچ حرفی نمیزنیم از گذشته ورفتاری که کرده طی دو سه باری که تلفنی حرف زدیم! حتی نمیدونم الان پشیمون هست یا نه، دوست داشتم بهش میگفتم چقدر هنوز ازش ناراحتم اما خب ازم برنمیاد، بخصوص وقتی خودش باهام دو بار تلفنی حرف زده و الان هم که اومده بودند منزلمون و مهمانم بودند و من خیلی به حرمت میهمان معتقدم... اما ته تهش دیگه هیچی مثل گذشته نمیشه متاسفانه.

ترانه پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 18:01 https://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

سلام عزیزم.برای منم امسال اتقاقی افتاد که باعث شد گروه ده ساله رو ترک کنم و با اکیپ ۲۵ ساله تا حدود زیادی کات کنم جز با چند نفرشون که به شدت پیگیرم بودن.
تو فامیل هم چند ساله کسی که جز عزیزترینهام محسوب میشد رو گذاشتم کنار.
البته من دست به کنار گذاشتنم زیادی خوبه و بیشتر این موضوع نگرانم میکنه‌.
دلیل این رفتارها رو هم اهمیت دادن بیش از حد به آدمی که ارزشش رو نداره میدونم‌.

در مورد خواهرت والله من نمیدونم چرا این حرف رو زدن‌‌.تو اینستا خیلی دقت کردم به عکست.ماشالله هم خیلی زیبا بودی و هم لباست خیلی خوب بود‌.از اونجایی که اخلاق خواهرت شبیه خواهر کوچیکه ی خودمه،فکر کنم میخواست بگه که لباس روز بعدت شیکتره و زیباتر شدی،منتهی این ته تغاریا زبون تعریف ندارن،تعریفشون هم نیش میزنه

سلام ترانه جانم
قطعا دلیل محکمی برای اینکار داشتی، آدم باید رفتارهای خیلی نامناسبی ببینه که یهویی قید 25 سال رفاقت رو با یه عده بزنه.
منم ترانه جان بلدم ادمها رو کنار بذارم اما خب من خیلی فرصت میدم، یعنی همش با خودم میگم لابد من حساس شدم یا شاید با همه همین رفتار رو میکنند اما جایی که برام مسجل شه طرف، شعورش پایینه و رفتارهاش تصادفی و قابل اغماض نیست، کم کم ازش فاصله میگیرم... درمورد یه دوست خیلی خیلی قدیمی هم برام همین اتفاق افتاد... گاهی تنهایی شرف داره به اینکه احساس کنی هویت و شخصیتت زیر سوال میره! اینو اول به خودم میگم که اینهمه سال به دلیل مهرطلبی از بقیه، خودم رو نادیده گرفتم.
اتفاقا ترانه جان درمورد خواهرم که مینوشتم، یاد خواهر خودت افتادم که یکبار ازش نوشته بودی، یعنی پس ذهنم بود
ببین میتونست به قول تو بگه چقدر لباست قشنگه اما اون طوری گفت! بی رودربایستی! اما به قول یه دوستمون در هر صورت الان که مادر و همسره دیگه باید ملاحظه یه سری چیزها رو بکنه دیگه نه؟
البته من دوستش دارم و میدونم اصلا خرده شیشه نداره، اتفاقا دو روز پیش یه پیام داد و کلی بابت همه چیز ازم تشکر کرد! انقدر دلم گرم شد که خدا میدونه آخه یه مقداری ازش توقع نمیرفت....
در نهایت اونم باید یاد بگیره نباید بی رودربایستی هر حرفی رو بزنه و این فقط زمانی حاصل میشه که مثلا در برابر چنین حرفی درمورد لباسم، من واکنش مناسبتری نشون بدم مثلا بگم لباس یه چیز سلیقه ای هست، خیلی هم لباسم خوب بود، یا به شوخی حتی بگم از لباسهای تو که بهتر بود نه که ناراحت شم و برم تو خودم و دنبال تایید گرفتن بیشتر باشم از بقیه. این درمورد خواهر دهه هفتادی شما هم صدق میکنه ترانه جون:
مرسی از محبتت عزیزم، دوست قدیمی

قره بالا پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 15:25

خیلی تصمیم خوبی گرفتی مرضیه جانم
والا منم ناراحت شدم از رفتارشون
مخصوصا اونی که ضامنش شدین
یه میلیارد پول کمی نیست واقعا
اصلا نمی‌دونم چجوری روش شده به شما بگه

دعا کن بتونم عملیش کنم خانم دکتر جان
ایکاش اصلا بهم نمیگفت و این درخواست رو نمیکرد! من آدم نه گفتن نیستم بخصوص که میدونست شرایط ضامن شدن رو دارم و اینکه همکار هشت سالمه و هر روز هم رو میبینیم! یه جورایی نمیشد جواب منفی بدم، اما غیر من گزینه های دیگه ای هم بودند! همیشه من احمق هستم که اینجور وقتها به درد بقیه میخورم و بقیه وقتها کنار گذاشته میشم!

نازیلا پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 15:00

میدونی مرضیه من و خانوادم همیشه با همه آدمها حتی اونایی که در حقمون ظلم کردن نهایت ادب و احترام و محبت رو خرج میکنیم اما خدا میدونه همیشه با قدرنشناسی و بی احترامی روبرو بودیم...
من وقتی بهم چیزی میگن در لحظه هنگ میکنم نمیتونم جواب بدم و میترسم دعوا شه همه کاسه کوسه ها سر من بشکنه و همه بگن چقدر این دختره حساسه چقدر کینه ایه چون گفتن و میگن ..مخصوصا که فامیل های دورو بر ما بلانسبت پدرسوخته ای هستن که رو دستشون نیست یعنی هرررکاری بدی که بگی میکنن منتها چون سیاست دارن هیچکس نمیفهمه و منو خانوادم هررررجور خدماتی بدیم نه تنها به چشمشون نمیاد همیشه طلبکارن و حالت قهر دارن
تما مرضیه جان من مجردم و بخاطر پدر مادرم نمیتونم خیلی از فامیل رو براحتی حذف کنم شما که متاهلی و زندگی خودتو داری چرا کاری نمیکنی؟
من الان فقط گیر اینم یجوری این دوسه تا خانواده رو بذارم کنار که انگار هیچوقت وجود نداشتن ولی متاسفانه شرایطش نیست..من همکارا و دوستامم همه رو فیلتر کردم فقط این بدرد نخورها موندن
اینم بگم و برم تو پستت گفتی تایید طلبی و عزت نفس نداری دقیقا درسته من پارسال رفته بودم پیش مشاور اصلا برای یه موضوع دیگه بعد بهم گفت دقت کردی تو حرفات چقدر دنبال تایید گرفتن از دیگرانی؟دقت کردم دیدم راست میگه من تشنه تعریف تمجید و تحسین دیگرانم متاسفانه و بهم گفت عزت نفستم پایینه ظرف ارزشمندیت خالیه دیدم راست میگه
مرضیه جان من خواننده خاموشتم و گاها میخونمت و خیلی وقتا احساساتت رو درک میکنم چون تو خودم دارمشون امیدوارم منو تو قدر خودمونو بدونیم و حالمونو خوب کنیم

به خدا من هم همیشه همینطور بودم! اصلا اینایی رو که میگی خود خود منم و خانوادم هم همینطور!
من همیشه از ترس اینکه مورد قضاوت منفی قرار بگیرم یا حرفی پشت سرم بزنند خواستم همه رو از خودم راضی نگهدارم! هرگز بلد نبودم نه بگم و اگر مثلا به درخواستی میخواستم پاسخ منفی بدم هزار جور مقدمه چینی یا دروغ مصلحتی جور میکردم مبادا طرف ناراحت بشه! یا براش راه حل های جایگزین میدادم...
منم مثل شما تصمیم دارم یه سری ادمها رو فیلتر کنم، البته منظورم از فیلتر اینه که مثلا کمتر باهاشون مراوده یا صحبت داشته باشم چون مثلا همکاران رو نمیشه کنار گذاشت و در دراز مدت به ضرر آدمه، چون هر روز میبینیشون، اما کمترین کلام رو باید باهاشون داشت، و نباید از مسائل خصوصی زندگی براشون گفت، کاری که من زیاد انجام دادم!
این تایید گرفتنه پدرمون رو درآورده! خدایا چرا باید یه آدم به این روزگار بیفته که همش دنبال جلب محبت و تایید بقیه باشه! خودم رو میگم!چقدر من بابت همین ویژگی در زندگیم عذاب کشیدم و عزت نفسم زیر سوال رفت!
ممنونم که برام پیام گذاشتی عزیزم، من خیلی دوست دارم خواننده های خاموشم رو بشناسم، بازم از اینکارا بکن

نازیلا پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 14:34

مرضیه تو چقدر منی بقرآن مجید این چیزایی که نوشتی رو تاحالا هزاران بار تجربه کرد و دلم سوخته تازه من از شما چندسالی کوچیکترم، هم دستمون نمک نداره هم بی سیاستیم هم شانس نداریم من به عینه دارم میبینم تو فامیل نزدیک اونی که دلش سیاهه خسیسه کمک مالی و معنوی نمیکنه اما سیاست داره و بلانسبت پدرسوختگی داره میزارن رو سرشون حلوا حلوا میکنن اونوقت منو خانوادمو که از جون همه حوره مایه میزاریم تلفنمونم جواب نمیدن

سلام نازیلا جان
الهی بگردم! من اصلا دوست ندارم یکی تجربیات من رو داشته باشه! دقیقا همه این صفاتی رو که گفتیم داریم! یعنی یه بخش قضیه هم همین شانس نداشتنه و سیاست نداشتنه هستا! البته بیشترش برمیگرده به آسیب هایی که از کودکی دیدیم و در ضمیر ناخوداگاهمون پررنگه، باعث میشه خودمون رو دست کم بگیریم و اولویت رو به خودمون ندیم، فقط و فقط اگر یاد بگیریم خودمون رو دوست داشته باشیم و نخوایم همه رو از خودمون راضی نگهداریم و نه گفتن رو بلد بشیم نصف بیشتر مشکلاتمون حل میشه!
ببین نازیلا جان الان فقط یه راه حل داریم، همونطور رفتار کنیم که باهامون رفتار میشه! و عشق به خودمون و بس! گدایی محبت از نالایقان نکنیم! همین

زن بابا پنج‌شنبه 12 بهمن 1402 ساعت 06:43 http://www.mojaradi-90.blogfa.com

سلام مرضیه جان چه تصمیم خوبی منم میخوام همین کار رو بکنم
دیروز رفتم دوره قرآن موقع خداحافظی همچین همه مشغول صحبت بودن هر چی گفتم خدافظ کسی متوجه نشد منم ی کوچولو ناراحت شدم یاد تو افتادم ولی بی خیال شدم
با خودم گفتم ولش کن بیا بیرون و اومدم خونه.
انشالله خدا کمک کنه

سلام عزیزم
چه بسیار این چیزی که شما گفتی برای من هم پیش اومده! و من همیشه اصرار داشتم با همه قبل رفتن خداحافظی گرم کنم و کسی رو جا نندازم...خب اینا اشتباهه، دفعه بعد اگر دیدی مجدد تکرار شد، بار بعدش رسما بدون خداحافظی برو یا فقط از فرد کناریت خداحافظی کن! این میشه همون رفتار مشابه با رفتاری که باهامون میشه.محبت و احترام رو نباید با گدایی به دست آورد!
انشالله عزیزم

آزاده چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 22:53

سلام مرضیه جان
من همونی هستم که تو اینستا بهت درخواست دادم
سری پیش که در مورد خواهر کوچیکت نوشتی میخواستم همینو بهت بگم که شکر خدا خودت بهش رسیدی
لطف مکرر میشه حق مسلم
این دوستات کخ نمیتونن ببیننت
حالا من نمیدونم ب چی ولی کاملا مشخصه که حسودیت رو میکنن
در مورد خواهرت هم وقتی اون همه لباس و وسیله دادی
کادو نباید میدادی و اینکه ببخشید چقدر گستاخانه بهت تیکه هم انداخته که چرا این مدلی اومدی
مرضیه جان اگه نتونی از حق خودت دفاع کنی و شخصیتت رو سفت‌تر کنی از همه ضربه های بدی میخوری
بعدش بچه هات رو کسی حساب نمیکنه و خیلی عذاب آور میشه برات .
اینم که میگی خودم رو اصلاح کنم فوق العاده سخته ولی باید از پسش بربیای یا از مشاور و
مطالعه کردن کمک بگیری .
بیشتر هم مشاور.
ببخشید اینو میگم ولی اعتماد ب نفست کمه که همش در مقام جلب توجه دیگرانی
خودم هم اعتماد ب نفس بالایی ندارم و مدل‌های دیگه هستم
ولی مامانم مثل شما بوده و خیلی خیلی از فامیلش ضربه خورد و ضربه خوردیم
حتما حتما رو خودت کار کن عزیزم
اینقدر بهای زیادی ب آدمای اطرافت نده که جنبه ندارن اصلا.
کامنت منو رو لطفا پخش نکن و فقط برای خودت باشه
موفق باشید

سلام آزاده جون
البته خب من درخواست تو اینستام چندموردی داشتم و دقیق نمیدونم منظورتون کدوم آی دی هست، در هر حال مرسی که همراهم هستی
این موضوع که میگی ممکنه بچه هات رو هم در آینده حساب نکنند خیلی درست گفتی، دوست دیگه ای هم همینو گفت و یه تلنگر بود برام! یه انگیزه محکمتر که باید روش و راهم رو عوض کنم اگر میخوام آینده بچه ها مثل خودم نشه!
بله که اعتماد به نفسم کمه! شاید در ظاهر نشون ندم اما به خوبی بهش واقفم ، بیشتر از اون عزت نفسم کمه! خودم رو قبول ندارم، باید یاد بگیرم اول از همه خودم رو دوست داشته باشم!
شاید هم این رفتارهایی که نوشتم بخشیش از حسادت باشه هرچند من همیشه با خودم میگفتم مثلا به چی من حسادت کنند، اما خب شاید همین دورکاری حساسشون کرده باشه هر چند نشون نمیدند.
ببین درمورد خواهرم هم خب دلم نیومد بعد تولد نینی دست خالی برم عزیزم، با اینکه غیر وسایل و لباسهای کاملا نوی بچه ها، تو بارداری هم براش چند تا لباس نو خریده بودم.... خواهرم هم نمیشه بگیم گستاخ، یه مدل خاصیه، مثل ما دهه شصتی ها نیست، اما دلش صافه و حسادتی به هیچ کس نداره، من میخواستم سر فرصت بهش بگم که چقدر حرفش ناراحتم کرد اما خب راستش دو سه روز پیش یه پیامک فرستاد و کلی بابت لباسها و وسایلی که بهش دادم ازم تشکر کرد! کلی دعاهای خیر کرد... خب خیلی دلم گرم شد.
اما در نهایت من تصمیم گرفتم در برخورد با آدمها|، اول از همه مراقب احساس خودم و بچه هام باشم! اولین اولویتم خودم و خانوادم باشند و بس!
مرسی که از تجربیاتت برام گفتی عزیزم

بهار چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 21:08 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه جان
خوب باشی الهی
امیدوارم پیامم کامل بهت برسه
وای مرضیه چقدر با سطر به سطر این پست باهات همذات پنداری کردم
و‌چقدر حرص خوردم از دست اون همکارتون که گفته کیک را نگه داریم برای فردا،واقعا کارش دور از آداب بوده...
حقیقتا من خودمم آدمهای قدر نشناس و‌کم توجه زیادی اطرافم بوده و هست و حتی گاهی از نزدیکانم هم بودند که در مقابل محبت و فداکاری زیاد من رفتار مناسبی نداشتن
ولی از یه جایی به بعد شروع کردم به مدیریت روابط و‌ دیدم واقعا یه جاهایی نیاز نبوده که با من اون فرد صمیمی باشم و‌یا اصلا در ارتباط باشم و‌ چه اصرارو لزومیه آخه...گاهی خوب آدم حس میکنه تنها میشه ولی می ارزه به اینطور آسیب ها...
بهترین‌دوستم سعی میکنم خودم با خودم باشم و‌همسرم که روی هم رفته رفیق خوبی هست برام...
منظورم این نیست رفیق نداشته باشیم ولی در هر حال باید مراقب احوالاتمون باشیم...

سلام بهار جان، امیدوارم خوب و سلامت باشی
کارش واقعا دور از ادب بوده، در مجموع آدم بدی نیست اما این رفتار و رفتارهایی از این دستش باعث شده تصمیم بگیرم روابطم رو باهاش در حد ضروری نگهدارم و بس! آخه راستش من خیلی دلم میخواست باهاش دوست باشم و بریم بیرون و... بخصوص که بچه هامون همسن هستند اما ته تهش دیدم تلاش بیهوده ای بوده! الان هم که فهمیدم این خانم ارزشی به اون معنا برای من و دوستی با من قائل نیست! به قول شما چه اصراریه ! به خدا همون تنهایی شرف داره!
منم قبول دارم ته تهش همون همسر ادم بهترین رفیق آدمه، اگر ذاتش خوب و حمایتگر باشه میتونه بهترین دوست آدم باشه، همسر من هم آدم خوبیه، اما خب حیف دنیاهامون یکم فرق داره وگرنه خوب میدونم چقدر مراقب و خیرخواه من هست.
باید یاد بگیریم خودمون رو تو همه چیز اولویت قرار بدیم و بس! حتی اگه انگ خودخواهی هم بخوریم بهتر از اینه که احساس حماقت کنیم!

ملورین چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 20:13

سلام عزیزم
حالتون چطوره
چه تصمیم خوب و درستی در رابطه با خودت گرفتی و خیلی متاسف شدم بابت رفتارهای قدرنشناسانه همکارات و این حجم از خساستش بابت یه کیک
مرضیه جان من کاملا تورو درک میکنم چون منم دقیقا شخصیتم مثه شماست با جون و دل حرفاتو میفهمم،میدونی خوبی و احترام زیادی باعث میشه که ما اینطور با اطرافیانمون اذیت بشیم منم خیلی وقته تصمیم گرفتم با هرکی درحد احترام و خوبیش باهاش رفتار کنم ، بیش از اندازه احترام نزارم در مقابل کسیکه قدرنشناسه،
البته خوب یه جاهایی از دست آدم در می‌ره ولی همینکه ادامه بدم و سعی کنم موقعیت های بدی مهرطلبانه رفتار نکنمم خوبه
امیدوارم موفق باشی و زندگیت پراز حس های قشنگ باشه

سلام ملورین جان
ممنونم فعلا که دوباره همگی مریضیم بخصوص نویان! امسال زمستون کلی مریض شد بچم
ممنونم عزیزم، حالا من نمیذارم پای خساست چون ذاتا خسیس نیست، بیشتر همون بی اهمیت قلمدادکردن و ارزش نگذاشتن هست! من چه بیهوده اینهمه سال تلاش کردم که همکارانم رو تبدیل به دوستانم کنم! در نهایت به قول دوستمون مریم از همکار دوست درنمیاد.
تصمیم شما هم کاملا درسته! مگه واقعا ما از بقیه چی کم داریم؟ طر ف با پایین ترین شرایط ممکن از هر جهت چنان اعتماد به نفس کاذبی داره و چنان همه بهش بها میدند که تعجب میکنی! البته کار خوبی میکنه ها! این آدم خودش رو دوست داره چیزی من که ازش بی بهره بودم و الان با بدبختی باید تمرینش کنم! آیا بتونم تو این سن یا نه!
به قول شما یه جاهایی از دستمون در میره چون ذات آدم که عوض نمیشه اما ته تهش باید دوباره برگردیم تو مسیر و ناامید نشیم.
مرسی عزیز دلم همچنین

متین چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 19:48

من باشم اصلا ضامن اون وام نمیشم!
واقعا ضامن وام شدن حتی برای خونواده درجه یک هم سراسر ریسکه! اونم این مبلغ! شاید ورشکست شد. شاید مهاجرت کرد. شاید هر چیز دیگه ای. خواهشا یه کم بیشتر روش فکر کنین....

والا عزیزم منم دلم راضی نبود اما ته تهش نتونستم از زیرش شونه خالی کنم، دو بار بهونه آوردم که به این دلیل ممکنه برام مشکلی پیش بیاد اما هر بار یه جوری بهم اطمینان داد که به وقتش اگر مشکلی باشه خودش درستش میکنه
کاش اصلا این درخواست رو ازم نمیکرد! البته خب ایشون همکار من در اداره هست و میزش روبروی منه و کارمند رسمی هست و حقوق ثابت و مکفی داره، اگر مبلغ وام کمتر بود من هیچ مشکلی نداشتم، حتی تا 200 تومن اما این مبلغ خداییش خیلی بالاست!
به هر حال دیگه گذشته، یه جوری خواهش کرد نتونستم نه بگم.... کاش اصلا سراغ من نمیومد!

نفیسه چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 19:42 http://N-m blogfa.com

سلام مرضیه جان
کاملا حق داری از اطرافیانت دلخور باشی و تصممیت عالیه. برای هرکس همونقدر که بهت بها میده ارزش قائل باش
من خودم برای هرکس مناسبت ها و تولدها رو یادش میمونه و تبریک میگه یا هدیه میاره ، جبران میکنم. مثلا خالم هر وقت میخاد برا دخترش یه تولد کوچیک هم بگیره اول با من هماهنگ میکنه چون میدونه تو شهر دیگم ، آخر هفته میزاره که بتونم برم ، منم بهترین هدیه ها رو می برم چون این محبت و احترامش برا من ارزشمنده.در حالیکه خونواده پدریم براشون اهمیت چندانی نداره و منم هدیه ای بهشون نمیدم و گاهی هم معترض میشن که مثل خاله م و دخترش دوسشون ندارم ولی اهمیتی نمیدم چون رفتار خودشون رو نمی بینن
من هم همیشه از هرکس ناراحت شدم مامانم گفته تو حساسی ، چیزی نشده که ، یا اون بزرگتره و احترامشو نگه دار. و کاملا درکت میکنم
این ماییم که به دیگران اجازه میدیم چطور باهامون رفتار کنن.شروعش سخته ولی از یه جایی باید شروع کرد و ناراحتی ها رو بروز داد بهتر ازینه که تو دلت بریزی و احساس بدی به خودت داشته باشی. اطرافیان هم وقتی اعتراض و نازاحتی شما رو ببینن بیشتر مراقب حرفا و رفتارشون میشن.
تیپ شخصیت این خانم همکارتون رو دقیقا مشابهش رو دیدم. اینجور افراد همیشه همون طور که خودشون راحتن و دوست دارن رفتار میکنن بدون اینکه در نظر بگیرن ممکنه باعث رنجش دیگران بشن یعنی اصلا به همچین چبزی فکرم نمیکنن

خیلی خوبه که نیلا رو میخاین کلاس ثبت نام کنید امیدوارم نتابج مثبتش رو با توجه به استعدادهای خوبی که داره،بزودی ببینید

سلام گلم
دقیقا من هم همینم! اگر کسی یه قدم کوچیک برام برداره صد قدم براش برمیدارم و همش دنبال راهی برای جبران هستم، اگر ببینم کسی به من ارزش گذاشته و مثلا به خاطر من کاری انجام داده، به بهترین شکل براش جبران میکنم، به خاطر همینه که دلم میشکنه که جواب منی رو که اگر خوبی هم مثلا نکردم (که کردم) حداقل بی احترامی هم نکردم اینطوری میدن! الان دیگه مهم نیست، تصمیم گرفتم تغییر کنم و پاش می ایستم، اولش قطعا خیلی سخته اما از یه جایی ایشالا که عادت میکنم. به قول شما شاید بقیه هم بفهمند ما یه آدم آهنی نیستیم که هر طور باهامون رفتار کنند واکنشی نداشته باشیم!
آره عزیزم فعلا کلاس نقاشی و موسیقی نوشتمش، امیدوارم نتیجه بخش باشه، مرسی گلم

مریم معلم... چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 19:25

سلام عزیزم
قبول دارم قطعا آدم خودش باید به خودش احترام بزاره و نیاز به تایید دیگران نداشته باشه که مورد احترام دیگران هم بشه
اما اینم میگم خواهرم زیاد حساس نباش روی اینکه
که کی چی گفت چه کرد چند کلمه کامنت کرد
چون از شخصیت اصلی فرد و ذهن و روان و قصد نیت اون بی خبریم الکی خودمون رنج میدیم در واقع منظورم اینه که کاملا از همه بی توقع باش حتی خواهر و مادرت اگر کاری انجام میدید فکر کن می‌خوای دلی انجام بدی
پس اگه انجامش باعث آرامشمچت انجام بده هرچند باعث هزینه بشه
می‌دونم که تا الآنم همین طور بوده
تغییر شخصیت و اخلاق کار سخت و باعث وسواس بیشترت میشه ولش کن خود مهربونت باش و به خودت سخت نگیر
هیچ چیز و هیچ رابطه ای تو دنیا برابر و مساوی نمی چرخه همیشه یکی سنگین تر می‌زاره و جوابش از کائنات میگیره
برای موضوع دوستت منم گاهی یه کارایی در لحظه میکنم و حرفی میزنم که بعداً خودم میگم خاک چرا مثلاً کیک تعارفش نکردم یا بیشتر ندادم یعنی نتونستم یا گیج شدم و محبت نکردم اما حتما بعدش عذرخواهی میکنم ولی خوب بعضی ها مثل شما همیشه حواسشون جمعه و مردم دار ترن و آداب معاشرت بهتر بلدن اینو بزار به حساب اینکه اندازه شما آداب معاشرت بلد نیست و نتونسته دل دوتا دوست باهم به دست بیاره و ازش دلخور نشو و دوستی ها ارزشش بیشتر ازیناست عزیزم
بزار فکرت آروم و آزاد باشه
خوشی باشی

سلام مریم جون
کامنت شما هم به یه بعد دیگه ماجرا اشاره میکنه، خودم احساس کردم از روی مهر و محبت و دلسوزی پیام گذاشتی که من زیاد هم خودم رو ناراحت نکنم و غصه نخورم و بار اضافه و سنگینی روی دوشم نذارم، از یه جهت درست میگی، اینکه تلاشی که برای تغییر بکنم اگر به نتیجه ای که میخوام نرسه احساس ناامیدی بیشتر و ضعف شخصیتی رو در من قویتر میکنه و در نهایت وسواس و نارضایتیم رو بالا میبره، خودم هم اتفاقا بهش فکر کردم مریم جون، شاید به همین دلیل هست که دلم میخواد اینبار برخلاف دفعات قبل در نهایت موفق بشم تغییر کنم! آخه بارها به خودم قول دادم و تهش شکست خوردم، چون خب ذات آدم براحتی عوض نمیشه که.
خود من هم برام پیش اومده عزیزم که حرکتی کنم و بعد بهش فکر کنم و بگم این چه کاری بود و چه حرفی بود من زدم یا مثلا چرا تو فلان جمع یادم رفتم با فلانی گرم تر سلام کنم یا اصلا چرا فلان نفر رو درست نشناختم و باهاش سلام احوالپرسی نکردم یا مثلا چرا تولد فلانی رو یادم رفت تبریک بگم یا چرا یادم رفت جواب پیامک یا میس کال کسی رو بعدا بدم یا دوباره زنگ بزنم! اما منم درست مثل شما بعدتر تماس میگیرم و عذرخواهی میکنم و توضیح میدم، یعنی پرونده رو باز نمیذارم که طرف با خودش فکر کنه چرا با من این برخورد شده! کاری که مثلا همین همکارم در پاسخ به پیام من انجام داده، به همه پیامها گرم و طولانی پاسخ داده درحالیکه همشون کوتاه بودند، ولی در جواب پیام بلند من فقط یه آمین گفته! به قول شما من از قصد و نیت ایشون بیخبرم درست، اما آخه چرا باید چنین رفتاری از اساس انجام بشه و برای من ایجاد ابهام کنه اونم وقتی دو سه روز قبل در اوج صمیمیت درخواست ضمانتش رو قبول کردم؟ ( بی منت)
بازم میگم من از حرفهای شما متوجه شدم دلت میخواد من ناراحت نباشم و این برام خیلی ارزشمنده خانم معلم مهربون

مریم چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 18:50 http://takgolemaryam.blogfa.com

مرضیه جانم
بنظرم واقعا حق داری
من که حس میکنم همکارانت بهت حسادت میکنن
شاید مثلا به همین دورکار بودنت
یا اینکه مدیر قبلی شما بیشتر مورد تایید ش بودید
تقریبا همه اینا باعث حسادت میشه
بنظرم همونجور که باجناق فامیل نمیشه همکارم دوست نمیشه
به هرحال ناخواسته بحث رقابت هست و هرچی هم نباشه یه کم حسادت پیدا میشه بین همکاران
به خدا حیف تو
اوووف
اول از همه خودتو ببخش خواهر جونم بخاطر این محبت های بی جا و بی دلیلت که همه رو فقط پررو و پرتوقع کرده و بعد هم دیگه تکرار نکن
عزیزم یه مدت مثل خودشون باشی تازه می‌فهمن کجا چه خبره
البته قطعا در نظرشون آدم بده میشی
چون محبت میکردی دیگه نمی کنی
همیشه آدما اونی که محبت میکنه بعد به دلایلی قطع میکنه تو نظرشون بدتر میبینن نسبت به آدمی که اصلا محبت نمیکنه
ولی طوری نیست بهتر بده باشیم تا دور از جون خره
البته این یه مثل بود که ما تو خانواده مون زیاد به کار می‌بریم
امیدوارم بهت برنخوره
از اونجایی که حس نزدیکی زیادی باهات دارم راحت حرف میزنم
منم از این جهات که نمیتونم جواب بقیه رو بدم و فقط خود خوری میکنم شبیه ت هستم .
ولی مثل تو اینقدر بخشنده و مهربون نیستم
به خدا قدرت رو نمی دونن

سلام مریم جون
والا دوست دیگم هم که هم اسم خودته میگفت شاید از روی حسادته، در ظاهر من چنین حسی ندارم و مثلا احساس نمیکنم چیزی برای مورد حسادت قرارگرفتن داشته باشم، همون دوستان هم جوری نشون نمیدن که حسادت میکنند اما فقط خدا از دلهای آدم آگاهه، ممکنه در پس پرده این موضوع هم باشه و من بیهوده انکار میکنم.
بله واقعا همکار دوست نمیشه،از اونجا که من تقریبا به جز همکارام و البته سمانه دوست و همسایه واحد بغلی دوست دیگه ای نداشتم، حس میکردم حضور همین ها هم غنیمته و شاید بشه در آینده حتی بعد قطع همکاری ارتباطمون رو حفظ کنیم، اما الان با نظرت کاملا موافقم، استثناهایی همیشه هست اما کلیت موضوع درسته.
بله مریم جون من تصمیم به تغییر رویه گرفتم، حالا شاید درمورد خانوادم استثنا قائل بشم، هر چی باشه از گوشت و خونم هستند و اینکه مثلا برای خواهرم یا خواهرزادم کادو بگیرم باعث خوشحالی خودم هم هست (البته اونم به اندازه) اما دلیلی نداشت و نداره مثلا برای همکارانی که به وقتش اینطور تو رو بی ارزش قلمداد میکنند از جیبت هم هزینه کنی! چقدر خدایی احمق بودم ها! خدا کنه جدی جدی تغییر کنم!
محبت داری عزیزم، تو خودت هم خیلی بزرگواری که با شرایطی که از سر گذروندی هنوز باهاشون رفت و آمد میکنی.متاسفانه تو زندگی قرار نیست آدم اندازه که مایه میذاره همون رو دریافت کنه... اینو به قیمت گزافی بهش رسیدم

مامان خانومی چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 18:25 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم خوبی ؟ نیلا و نویان چطورن ؟ در مورد تصمیمی که گرفتی تصمیم درستی هست به نظرم تو این دوره زمونه آدم یه وقتایی یه چیزایی میبینه و میشنوه حتی ازنزدیکترین کسانش که واقعا نباید بی جواب بذاری و بگذری مگر آدم چقدر میتونه بزرگواری و صبر و نشنیدن از خودش به خرج بده حالا من یکی دوبار رو زیر سیبیلی رد میکنم ولی ببینم ادامه دارباشه شده با خنده از خجالت طرف درمیام و بی جواب نمیذارم نمونه ش جاری کوچیکه م که تو جمع منو سکه یه پول کرد و جواب سلام نداد و پشتش رو کرد به من ، منم مهمونی بعدی جبران کردم براش درصورتیکه بر خلاف میلم بود اما خواستم بفهمه بیشعور بودن کار سختی نیست ! یا مثلا دوست شازده بچه اولشون به دنیا اومده به تازگی تقریبا همزمان باهم ازدواج کردیم و سه چهار بارتو این ۱۲ سال همدیگه رو دیدیم ولی خب شوهرش با شازده به خاطر کار خیلی باهم درتماس هستن چون توکار تدوین و فیلمبرداری هستن هروقت کارداشته باشن به شازده زنگ میزنن که بره که من همیشه دعاشون کردم از این بابت . حالا شازده گیر داده بریم دیدن بچه شون اما من مخالفم میگم من سه تا بچه به دنیا آوردم برای هیچکدومش نیومدن منم نمیرم ! بچه های من آدم نبودن ؟! دروغ میگم ؟ وقتی اونا اینقدر ارزش برای حداقل یکی از بچه هام قائل نشدن من برای چی الان باید کلی هزینه کنم برم دیدن بچه شون ؟
در مورد پرستار نیلا ، به نظرم هیچ وقت نیلا رو تنها نفرست خونه شون حتی اگه به اندازه چشمهات بهشون اعتماد داری یا خودت هم برو یا بگو اونا بیان این رو هم به نیلا بگو که تنها اجازه نداره جایی بره فقط با پدرو مادر ، من فردا کار مهمی دارم باید سه ساعت بچه هارو میذاشتم جایی مادرشوهرم سرماخورده بود با جاری م هماهنگ کردم برن اونجا چون شازده میخواد بره شهرستان خواهرم هم سرکار هست گفت بیار بذارشون اینجا پیش شوهرم و پسرم منم یک ساعت بعدش میرسم اما گفتم نه اگر خودت باشی میذارمشون بهشم برخورد گفت مگه میخورن بچه هاتو ؟! گفتم باباشون اجازه نمیده ! اینو به خاطر اتفاقات ناگواری که خیلی هم زیاد شده متاسفانه دارم میگم . اتفاقا اگر رابطه تون زیاد بشه بره و بیان ممکنه نیلا وابستگی پیدا کنه و همش بخواد بره پیش اونا فکر این مساله رو هم بکن که دردسر نشه برات . مراقب خودتون باشین

سلام سمیه جون
ممنونم عزیزم نویان مریضه بدجور!!!
رفتارت در قبال جاریت و همینطور کادو ندادن به دوست شازده، کاملا به جا و درست بوده، مردها از این مناسبات سر درنمیارن و حتی ما رو متهم میکنند به خاله زنک بودن بعضا، اما حقیقت اینه که آدم باید عیناً طوری رفتار کنه که باهاش رفتار میشه! چون قطعا اگر در برابر رفتار نادرست، گذشت و محبت نشون بدی، طرف نمیگه چقدر بزرگواره ، برعکس خودش رو دست بالا میگیره! منم البته اینطوری نیستم که هیچوقت اعتراض نکنم، بعضا تا دو سه بار هم کوتاه میام اما از حد که بگذره واکنش نشون میدم اما به نظرم همون واکنشم هم بعضا میتونه بهتر باشه و باید یاد بگیرم کجا چطور واکنش نشون بدم!
والا درمورد رفتن خونه پرستار سابق نیلا، من در کل حرفت رو درک میکنم و میدونم درست ترش اینه که نره، اما خب خیلی زیاد اصرار میکنند و نیلا هم الان دلش با رفتن هست، کلیت حرفت صددرصد درسته اما خب اعتمادم بهشون تو این زمینه ها نسبتا زیاده، اولا که کلا شاید دو سه ساعت بره، ثانیا فقط ماریا و دخترش هستند و در حد یکساعت ممکنه شوهرش هم باشه و بعد میریم دنبالش، البته کاش اصلا اصرار نمیکردند و میشد نیلا نره، حالا اگرم بره قطعا نمیذارم روتین بشه.
رابطمون خیلی بعیده زیاد بشه، البته الان که فکر میکنم میبینم نسبت به آدمهای دور و برم، خانواده ماریا محبت عمیقتری به من و بچه هام داشتند، فقط اون حرکت ماریا درست قبل برگشتنم سر کار هرگز از خاطرم نمیره و دلم باهاش صاف نمیشه وگرنه به نسبت بقیه برای رفت و آمد خانواده مناسبتری برای ما بودند.

فرناز چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 17:32 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جون همکارات واقعا آدمای عجیبی هستن! مگه میشه آدم کیک تازه رو نخوره بذاره برای فردا که دوباره باهاش عکس بگیره!!! خیلی خیلی کارشون بد بوده، من جای تو بودم با همشون سرسنگین میشدم. البته جای تو بودم به هیچ وجه ضامن اون خانوم هم نمی‌شدم. یه بهانه می‌آوردم و کنسلش میکردم چون اصلا قابل اعتماد نیست. خیلی تصمیم درستی گرفتی همینجوری ادامه بدی خیلی از مشکلات زندگیت حل میشن. راستی لباست خیلی هم خوب و قشنگ بود تو عکسات دیدم

چی بگم والا! این همکارم همیشه هم در رفاه زندگی کرده! خداییش رفتار جالبی نبود! ازش انتظار این حرکت چیپ رو نداشتم!
بله فرناز جان منم میخوام همینطوری بشم، حالا سرسنگین هم نشم باید تغییر رویه بدم، بیش از حد تشکر نکنم و گرم نگیرم و محبت بی جا نکنم!
خیلی تلاش کردم یه جوری این ضمانت کنسل شه فرناز جان اما تهش نشد که نشد البته قابل اعتماد هست از جهت اینکه کارمند نیمه رسمیه و حقوق مکفی داره قسطهاش رو معمولا میده (گاهی با تاخیر چند روزه) اما خب رفتارش باعث شده من واقعا در ارتباطم باهاش تجدید نظر کنم
ممنونم عزیزم لطف داری، والا منم اون لباسم رو دوست داشتم نمیدونم کجاش بد بود خواهرم اونطوری گفت البته کلاً اهل رودربایستی نیست زیاد

شکوفه چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 15:10

سلام فقط ماندم چرا تو به کسی که نه دعوتت کرده و نه هدیه داده بهت اینقدر می‌رسید.
ویا اینکه اینقدر وسیله بردی برابچه خواهرت ودوباره هم برا تولدش جدا بردی؟
آیا اون خانم وخواهرت سر تولددخترت که تازه گرفتی جبران کردند برات؟
وای که چقدر تو مهربانی و دیگران سودجو

همینو بگو شکوفه جان! اسم سادش میشه "حماقت" ساده ترش عزیزم میشه خر بودن!
اما علمیش میشه نداشتن عزت نفس! خلا عاطفی!
راستش مادرم و خواهر بزرگم و خود خواهر کوچیکم گفتند نیازی نیست کادو بیاری اما خب نینی که به دنیا اومد دلم نمیومد دست خالی برم خونش...یه چهارچرخ یا ماشین با قیمت هشصد تومن براش گرفتم، البته من قبل تولد نینی هم غیر وسایل و لباسهای نویی که به نیلا دادم، دو دست لباس کاملا نو خریده بودم و به خواهرم دادم درحالیکه مادرم میگفت اینو بذار بعد تولد بچه بهش بده، گفتم الان میدم که ذوق کنه و اینکه بدونه این لباسها رو داره نره دوباره بخره وخلاصه بهش دو ماه قبل زایمان دادم.
اون خانم سر تولد نیلا 500 تومن پول داد، اما خب هزینه ورودی هر بچه حداقل دویست تومن بود. درواقع به همراه پذیرایی و گیفت و ... حدود همین مبلغ بابت حضور خودشون پرداخت کردم، آخه جشن تو خانه بازی بود و و اگر مامانش هم میاوردش اونجا بازی کنه حداقل باید 200 بابت تایم بازیش با وسایل میداد. البته من اینجوری حساب کتاب نمیکنم راستش و بابت مبلغ کادوش خیلی تشکر کردم و به نظرم مبلغ کافی و روتینی هم هست و ازش کلی هم تشکر کردم، اما خب برای تولد خودش سه بار طی سه سال و بابت دخترش دو بار کادوی تولد دادم و دو سه برای هم براش خریدهای جانبی کردم اما پولش رو نگرفتم (خودش درخواست داده بود بخرم مثل سطل کابینتی و ...)
خواهرم برای تولد نیلا کادوی سبکی آورد، کلا خیلی عادت نداره کادوی گرون بده، به هر حال منم طی این سالها مد لش رو فهمیدم، من دنبال کادوی گرون نیستم، به خدا من فقط اگر بدونم کسی ذره ای نسبت به من حس محبت و علاقه داره برام کافیه، همینکه مثلا روز تولدم زنگ بزنند و تبریک بگن برام ارزشمنده و به خودم واجب میدونم جبران کنم! مثلا طرف فقط تولدم یادش بوده و تبریک گفته من برای تولد خودش کادو میگیرم! حالا الان میفهمم این رفتارهای من خیلی هم درست و به جا نبوده و میخوام نهایت تلاشم رو بکنم که تغییرش بدم!

مریم چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 14:13

مرضیه جان اول نوشته ات را واقعا با صمیم قلب درک کردم چون خودم هم نه گفتن را نه بلدم نه میتونم.و در مورد محبتهایی که کردی هم حق داری توقع داشته باشی ولی من نظرم اینه که همه اینها از حسادت هست چون الان شرایط دور کاری داری . برای خواهر من که دور کاری استفاده میکرد رفتار بقیه همین طوری از روی حسادت بود.
ولی من از سابقه رفتاری ات دستم اومده که ذاتا مهربان هستی و نمیخاهی کسی را ناراحت کنی و گواه این قضیه پرستار نیلا هست که باهاش قاعدتا رودربایستی نداشتی (مثل همکارات) و میتونستی رفتار زشتش را به روش بیاری و نکردی. حالا باز اونا اومدن و یه جوری رفع کدورت میشه ولی در مورد همکارات حداقل دیگه از نظر مالی و هدیه گرفتن انقدر تحویل نگیر یه ذره بفهمن.
برای کلاسای نیلا جان خیلی خوشحال شدم آفرین که داری مدیریت میکنی واقعا خدا قوت .
راستی ببخشید من یه مدت کارم زیاد بود نشد بخونمت ولی عکسای زیبات را دیدم

منم ازم برنمیاد نه بگم اما باید تمرین کنم! مثلا درمورد همین وام الان یه نگرانی به نگرانیهام اضافه شده، به اندازه کافی زندگی هممون پر از چالش و مشکل هست، این چیزها هم اضافه بشه که دیگه حسابی اوضاع بدتر میشه، اما بازم نتونستم نه بگم، یکم بهانه آوردم اما خب تهش نتونستم! اینبار هم گذشت و انشالله که به خیر بگذره اما دیگه باید نهایت تلاشم رو کنم تا این داستانها تکرار نشه! لطف مکرر نمیکنم! خسته شدم دیگه مریم جان
خب شاید هم کمی حسادت چاشنیش باشه، نمیدونم، در ظاهر که مثلا میگن ایشالا سال بعد هم دورکار بمونی و ... اما خب کی از دل آدم باخبره جز خدا؟ من اما همیشه با خودم فکر کردم من چیزی ندارم که بخواد کسی بابتش بهم حسادت کنه
لطف داری به من مریم جان، من قطعاً باید رویه ام رو عوض کنم! قشنگ این سالها متوجه شدم ایراد کارم کجاست! الان فقط باید دنبال راهی باشم که رفعش کنم! باید روی خودم خیلی کار کنم...
زنده باشی عزیزم، بله دو تا کلاس ثبت نامش کردم و یکم خیالم راحت شد که بچم داره چیزی یاد میگیره و میره تو جمع همسالانش.
اختیار داری، لطف و مهربونی و معرفت تو بهم ثابت شدست مریم جان

شادی چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 13:19

سلام مرضیه جان.
وااای یعنی اینایی که تعریف کردی کلی حرص خوردم. باورت میشه دیگه من وقتی میبینم کسی خوبی میکنه تعجب میکنم. الان هم واقعا خوبی آدما دیده نمیشه.
حالا منم یه قضیه مشابه برام اتفاق افتاد. یه عروسی دعوت بودیم که من بخاطر زایمانم لباس اندازه نداشتم دیگه چندجا رفتم و لباس سایزم نبود یا دوست نداشتم.
خلاصه یه لباسم جذب بود ولی خوب بود پوشیدم. فرداشم یه جا دیگه بودیم یه لباس دیگه پوشیدم. بعد خواهرشوهرم و زندایی شوهرم میگفتن واا چرا اینو نپوشیدی عروسی این خیلی بهتره و شیکه دیگه منم گفتم مادرشوهر گفت مشکی نپوش. تازه از عزا دراومدیم. آخه پدرشوهرم سرطان پیشرفته داشت و فوت کرده. بعد ما یکسال درگیر بیماری پدرشوهرم بودیم. بیشتر شوهر من درگیر بود. بعد فکر کن من باید چندماه جلوتر میرفتم لباس میگرفتم اصلا حوصله نداشتیم.
دیگه اون شب هیچی نگفتم. دوباره خواهرشوهرم فرداش زنگ زد که چرا اون مشکی رو نپوشیدی. گفتم به نظرت من میتونستم زودتر برم لباس بخرم. بیخیال شو دیگه.
راستش خیلی هم از دستشون ناراحت شدم. حالا هر لباسی هم بپوشم نباید اینقدر خودشون محق نظر دادن بدونن.

سلام عزیزم
به نظر من آدم باید فقط زمانی درمورد ظاهر بقیه نظر بده که تعریف مثبت و البته واقعی باشه، اگر به هر دلیلی ظاهر کسی باب میل آدم نیست، حالا چه چهره، چه مدل مو و ابرو و چه لباس، بهترین کار اینه که سکوت کنه یا مثلا اگر خیلی با هم صمیمی هستید مثلا بگه مدل ابروی قبلی بهت بیشتر میومد اما اینم قشنگه!
نظردادن در مورد لباس و ظاهر اشخاص وقتی کاملا مربوط به سلیقه فردی میشه و البته بخش زیادیش هم برمیگرده به وضعیت مالی آدم که اصلا داشته باشه بهترشو بخره یا نه، اصلا کار درستی نیست.
حالا شما هم که جواب دادی و ناراحتیت رو بروز دادی، اینبار اگر دوباره همچین بحثی پیش اومد خیلی محکم تر و قاطع تر هم پاسخ بده، قطعا برای بار بعد تکرار نمیشه.
کاش این فرهنگ نظردادن های بیخودی وقتی کسی ازت نظر نخواسته بطور کامل حذف بشه!

سارا چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 12:37

مرضیه جان منم روحیه ام شبیه شماست...میدونی که ریشه اش کجاست؟وقتی خانواده تو رو نبینند وقتی واسه دستاوردها و موفقیتها تبریک نشنوی وقتی جو خونه پر از حس حسادت بین بچه ها باشه وقتی.....ما آسیب دیدیم عزیزم...مرضیه من این تصمیم رو چندوقت پیش گرفتم.روی عهدمم وایسادم...باورت میشه وقتی حواب ادمها رو شبیه خودشون میدم و بعد خلوت میکنم توی تنهاییم کلی گریه میکنم!انگار اون لحظات یه جون از جونهام کم شده.میخوام بهت بگم حالا که دارم راه درست میرم پوستم کنده شده...ولی باید یاد بگیریم مهمیم با ارزشیم فارغ از اینکه نظر اطرافیان چیه!من انقد واسم مهم بود کسی ازم ناراحت نباشه!یه بار گفتم خب به درک!!بذار ناراحت بشن.چرا من همیشه باید کوتاه بیام و بگذرم و ادای احمقها رو دربیارم...ما انقد تنهایی واسمون بزرگ شد که خواستیم ادمها رو به هر قیمتی که شده نگه داریم!بعد که میفهمی واسه اون ادم مهم نیستی خیلی غصه میخوری....

چقدر خوب گفتی! تا کی باید تاوان گذشته های پر از آسیب و کمبودمون رو بدیم سارا جان! از یه جایی باید این داستان تمام بشه!
به خدا منم از این تصیمها زیاد گرفتم اما نتونستم عملیش کنم، هیچوقت تا این حد روی تصمیم جدی نبودم! ایشالا که اینبار بتونم اجراییش کنم.
منم اندک مواردی که سعی کردم کمی از خود واقعیم فاصله بگیرم چند روز تمام اعصابم خراب بود پس میفهمم وقتی میگی تو تنهاییت گریه کردی، اما چاره چیه سارا جان؟ وقتی خوبیهاتو نمیبینند آدم نه اینکه بد بشه باید مثل خودشون بشه...
منم همیشه نگران ناراحت شدن بقیه از خودم بودم! الان که فکر میکنم میبینم بقیه چقدر براشون مهم بود من ناراحت نشم؟ نمیگم همه بی تفاوت بودند، اما اتفاقا اونهایی که بیشتر بهشون محبت میکردم اهمیت کمتری میدادند.
سارا جان چاره ای جز تغییر نداریم هر چقدر هم که دردناک باشه!

نسیم چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 12:06

از تصمیمت راضیم
امیدوارم بتونی اجراش کنی
و حق داری که از این مورد رفتار آدم ها با خودت دلگیر بشی

ممنونم نسیم جان
منم امیدوارم بتونم، اینبار جدیتر از همیشه تصمیم گرفتم، انشالله که تا تهش برم... باید یاد بگیرم وجود من ارزشمنده و هیچ اولویتی بالاتر از خودم و همسر و بچه هام نیست!

گلپونه چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 11:20

مرضیه جانم چقدر قشنگ توضیح دادی نه تنها تو بلکه خیلی هامون همین موردا رو داریم.من با نظر آقا سامانه موافق نیستم در مورد همکارات، نیاز به عصبانبت شدید نیست چون دوباره برچسب زود رنجی میزنندو احساس میکنند خیلی مهمن .. همینکه پیششون کمرنگ بشی و دیگه مثل سابق رفتار نکنی بعد کافیه..اصلاخدمات نده ضامن نشو اونا نمیتونن قسمت ضامن شدن تورو بخوان اما زورشون بیادجواب پیامو درست وگرم بدن.پس درجه اول خدماتی نده کادو و...تبریک هه چی رو برای یمدت برای آدمهایی که احترام و محبت متقابل ندارند تعطیل کن بزار ببینی اصلا متوجه میشن یانه؟اگر نه پس ادامه دادن صمیمیت با این آدمها واقعا ارزشمند نیست.البته بحث خانواده جداست در مورد اونها کمی انعطاف باید بخرج داد وگرنه خب خیلی تنها میشیم این درمورد خودمم هست با خواهر برادرم خیلی از نظر رفتاری دلخوشی ندارم اما بقول شما دیگه نهایت سالی چندبار دور همی باید حفظ شه حالا چیزیم بود با لبخند و اما خیلی با اعتماد بنفس جواب بده مثلا فقط به خواهرت بگو لباس به اون خوبی من خودم خیلی دوسش دارم البته سلیقه ها متفاوته.همین کوتاه و بیخیال .اما در مورد همکار و دوست بخدا من خیلی خودم سرم به سنگ خورده یک نمونه.یک همکاری داشتم که وقتی از شرکت رفت من همچنان رفت و آمدم رو باهاش داشتم بچش بدنیا اومد رفتم دیدنش و برا خودش چند باری کادو تولد،برا خونشون گل طبیعی و هدیه و..بعد مرخصی زایمانشازم خواست که مدیرعامل صحبت کن بیمه ام رو بریزه و هزینه اشو بدم اما سرکار فعلاتا بچه کوچیکه نیام ومن اینکارم کردم براش.. بعد یجا بخودم امدم دیدم خب اون اصلا یبارم پاشو تو خونه من نزاشته یبارم برا من کادو نگرفته حتی نمیدونه تولدم کیه بارها بهش گفتم بیاد خونمون با دعوت اما گفته من خییلی سرم شلوغه توبیا ..پارسال بهم گفت توهزینه های بیمه رو بده به شرکت من آخر سال باهات حساب کنم حال ندارم هرماه کارت به کارت کنم گفتم والا پول ندارم و قسطام زیاده چون دیدم چرا باید برا یکسال هزینه ایشون رو متحمل بشم!دیدم این آدم رسما داره فقط از من در موراد نیاز استفاده میکنه و بارها دیدم پست میزاره خونه دوستاش میره دورهمی و..اما بمن که میرسه وقت نداره.گفتم شاید اصن طرف دلش نمیخواد با من رفت و آمد کنه و واقعااجبار نیست خیلی بی سروصدا از یجا ببعد دیگه بهش نه زنگ زدم نه رفتم دیدنش ونه ازش دعوت کردم بعد چندماه پیش زنگ زد بهم گفت هیچ نیستی و کجاهایی گفتم چرا بابا هستم منم یکم کارام زیاده ومعمولی باروی خوش صحبت کردم و دیگه سراغشو نگرفتم..بازم دیروز تماس گرفت که مدیرعامل باهاش تماس گرفته گفته دیگه مامور بیمه غیبت ها ی شمارو طبیعی نمیدونه امکان داره برا شرکت دردسر بشه بهتره یا بیای سرکار یا بیمه رو قطع کنی.ازم خواست با مدیر صحبت کنم گفتم خیلی دوس دارم مشکلت حل بشه اما از دست من کاری برنمیاد..یعنی این آدم بازم منو برا خودم نمیخوادو اصلا دوستی رو فقط میخواد که کاری براش انجام بشه .شاید پیام تبریک عید بدم نهایت بهش اما دیگه گذاشتمش کنار و دیدم اتفاق خاصیم نیفتاد من الکی انرژی صرف این مثلا دوست میکردم.البته فقط دوتا دوست باوفادارم و دیگه ام دنبال دوستی خاصی نیستم چون بنظرم اینمدل آدمها ارزش ندارند براشون وقت گذاشته بشه.بازم دیروز تماس گرفت که مدیرعامل باهاش تماس گرفته گفته دیگه مامور بیمه غیبت ها ی شمارو طبیعی نمیدونه امکان داره برا شرکت دردسر بشه بهتره یا بیای سرکار یا بیمه رو قطع کنی.بازم خواست یا مدیر صحبت کنم گفتم منم یک کارمندم و خیلی دوس دارم مشکلت حل بشه ام از دست من کاری برنمیاد بنظرم زیاده روی اسرار کنم ببخشیدا زیاد شد حرفام.درد و دل بوددرکل هممون با اینجور افراد در ارتباطیم و باید خودمون حواسمون به خودمون باشه.

سلام گلپونه جان، ای بابا پس تو هم زخم خورده این آدمهای سوء استفاده گر هستی، اینکه صد خودت رو بذاری و در ازاش هیچ بازخورد مثبتی نداشته باشی، جبران پیشکش، چه خوب که انقدر داستان این خانم رو خوب برای خودت تمام کردی، منم خیلی شبیه به داستان تو رو در گذشته داشتم، حالا به نحو دیگه، تازه این چند روز هست که انگار چشمام باز شده! دیگه نمیخوام به قول معروف کولی بدم! فقط خدا کنه موفق بشم!
خداییش چطور این آدمها روشون میشه یه طرفه درخواست داشته باشند؟ خدا میدونه من انقدر معذب میشم بخوام کارهام رو به دوش کس دیگه ای بندازم و اگر کسی کوچکترین کمکی به من کنه انقدر تشکر میکنم و قدرشناسی و بعد در صدد جبران برمیام که اتفاقا فکر میکنم همین هست که در نهایت به قولی طرف رو پررو میکنه و از یه جایی حتی کمتر بهت بها میده! حتی به خودش هم القا میشه چه لطف عجیب غریبی کرده.
من باید قدرت نه گفتنم رو بالا ببرم! هر طور که هست! انقدر خودم رو برای دیگران توجیه نکنم و انقدر توضیح اضافه ندم فقط بابت اینکه از من نرنجند! خدایا یعنی میتونم؟ باید بتونم!

سارینا۲ چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 11:14 http://sarina-2.blogfa.com

سلام مرضیه جان
من تا بخش تولد خواهرزادت خوندم و بقیه پست رو بعدا می خونم
فقط خواستم بهت بگم اگر می تونی بهانه ای بیار و ضمانت اون وام هفتصد میلیونی رو کنسل کن
بگو همسرم گفته یه وام قراره بگیره و کسر از حقوق منو لازم داره و اگه الان ضامن بشم نمی تونم ضامن همسرم بشم
در حد یه پیام دادن
و اصلا لازمم نیست بهش زنگ بزنی
بگو روم نشد تلفنی بگم پیام دادم
اگر هنوز وسطای کارید انصراف بده
وگر تمام امضاها رو زدی که دیگه هیچی
ولی اگر فقط قول دادی کنسلش کن
سری که درد نمی کنه چرا دستمال می بندی
چرا نمی تونی نه بگی
یه چیزی بگو و زمان بخر
مثلا بگو بذار به همسرم بگم بهت اطلاع میدم بعدم اگر روت نمیشه با یه تعداد معذرت خواهی پیام بده و بگو نمی تونم. دیگه پیام دادن که سخت نیست
هفتصد میلیون واقعا زیاده
بالاخره بره از فامیلش ضامن پیدا کنه
اگر کاری رو واقعا دلت نمیخواد، انجام نده
اگر از صمیم قلبت میخوای انجام بده وگرنه به هر نحوی می تونی ردش کن
پادکست رواق رو گوش کن به دردت می خوره

سلام سارینای عزیز
والا من پیامتو که خوندم خودم هم دلم یه جوری شد؛ همش دنبال راهی بودم که همه چیز رو کنسل کنم، یه آن ترسیدم،
من هیچ امضایی نزده بودم هنوزم نزدم، فقط قول شفاهی دادم... البته فردای بعد نوشتن پست زنگ زد و ازم کپی کارت ملی و شناسنامه خواست، هی دلم میخواست یه جوری همه چی رو کنسل کنم اما واقعا نمیتونستم، نمیگم دلم نمیخواست انجام بدم خب اون هم گیر بود، دلم میخواست اصلا همچین درخواستی پیش نمیومد و سراغ من نمیومد، بعد میدونی سارینا ما همکاریم و مثلا این خانم چندماه قبل ضامن وام صد میلیونی من شده بود که البته صد کجا با بازپرداخت 150 و 700 کجا با بازپرداخت نزدیک یک میلیاد! البته قبلترش و چهار سال قبلتر اون، باز من ضامن وام برادر این خانم شده بودم که هنوزم تسویه نشده، و یکبار هم یکسال تمام یک سکه تمام بهار آزادیم رو در اختیارش گذاشته بودم و البته کمکهای دیگه این مدلی.
من به این خانم گفتم سال آینده بابت خرید خونه باید 560 تومن وام بگیرم (از این اوراقیها)، باید کسر از حقوق خودم رو بیارم و اگر بابت وام تو نتونم ضامن خودم بشم و اداره دیگه بهم کسر از حقوق نده یا بانک قبول نکنه، خیلی برام سخت میشه، یه جورایی میخواستم خودش منصرف بشه و دنبال کس دیگه ای باشه، اما گفت اگر برای وام خودت مشکلی پیش اومد من اون وقت یه کاریش میکنم، ضامن جدید میبرم یا با اداره صحبت میکنم ...
دیگه انگار نمیشد کاریش کرد، من یه مدلیم سارینا که اکر قولی بدم حتی اگر در حد حرف باشه، برام راحت نیست زیرش بزنم....الانم متاسفانه کارها جلو رفته و مدارک من رو به بانک داده اما خب هنوز نرفتم امضا کنم، یکبار دیگه هم همین نگرانیم رو بهش دیروز گفتم و باز گفت برای وام تو به وقتش یه کاری میکنیم و ....
چی بگم دیگه...خدا کنه به خیر بگذره...البته حقوق این خانم از من بالاتره و نیمه رسمیه، اما خب به هر حال 12 سال بازپرداخت وام هست دیگه...

آذر چهارشنبه 11 بهمن 1402 ساعت 10:10

سلام عزیزم. خوبید. بچه ها خوبن.
منم همیشه ترس از تنها شدن و نادیده گرفته شدن دارم ولی الان که متن تو رو خوندم فهمیدم برخلاف تو با همه ترسی که از تنهایی دارم اما هیچوقت حاضر نبودم به خاطر اینکه کسی کنارم باشه بیش از اندازه ای که محبت یا توجه میبینم کحبت کنم. شاید تو دل بزرگی داری عزیزم ولی در توان من نیست و حتی شاید بر عکس تو برچسب سردی و خشکی هم خوردم در حالی که خودم قطعا میدونم خیلی هم با احساس هستم. ولی به نظرم تو هم تصمیم خوبی گرفتی اینکه تنها باشی خیلی بهتر از اینکه از دست خودت ناراحت باشی که چرا بیش از ارزش آدما بهشون بها میدی. ناراحت نشی مرضیه جان از دلسوزی میگم ولی ماها اگه نصف این محبت و خودداری که با دوست و آشنا داریم با همسرامون داشتیم زندگی قشنگ تری داشتیم
با اینکه فقط چند مدت اونم مجازی میشناسمت اما دوستت دارم و حس میکنم دوست خوب و مهربونی برای دوستات هستی کاش من نزدیکم یه همکار مثل تو داشتم خیلی تو اداره شاد تر بودم. مواظب خودت باش

سلام آذرجان ممنونم شکر خدا
خب همین که به دلیل ترس از تنهایی محبت بیش از اندازه نکردی نشون دهنده روح سالم و دارای عزت نفست هست.
بله منم همیشه با خودم میگم این سعه صدری که در برابر بقیه داریم اگر در برابر همسرمون داشتیم چقدر بهتر بود، البته من از این جنس محبتها به همسرم هم کردم، کادوهای گرون و عهده دار شدن تقریبا هشتاد نود درصد مخارج زندگی تا همین چند ماه قبل، خب سامان قدرشناسه و حداقلش همیشه ته دلم میدونستم به پاش برسه اونم همونقدر مایه میذاره، بماند که اگر به گذشته برمیگشتم شاید جور دیگه ای رفتار میکردم، اما خب راستش خوب که فکر میکنم میبینم من گزینه دیگه ای هم نداشتم...
چقدر محبت داری آذرجان، مرسی بابت حرفهای گرم و صمیمانت، به خدا من همیشه حواسم بود دلی نشکنم و آزاری به کسی نرسونم، اما خب آدمها خیلی عوض شدند آذرجان، ما هم باید متناسب با همین تغییر آدمها، تغییر رویه بدیم.
مرسی که میخونی دوست خوبم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد