بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مادر و پدر همسر اومدند و رفتند، ظهر سه شنبه هفته قبل اومدند و غروب جمعه رفتند، کمتر از چهار روز موندند درحالیکه من انتظار داشتم بیشتر بمونند. حقیقتش علیرغم همه خستگیها با وجود نویانی که به شدت مریض بود، بازم دلم میخواست مدت بیشتری میموندند، اما خب مادرشوهرم مریضه و وضع جسمانیش تعریفی نداره، سرگیجه و دردهای بدنی و آرتروز شدید و مشکلات گوارشی امانشو بریده، اینبار هم اومده بود تهران که بره پیش دکتر مغز و اعصاب، انقدر سرگیجه داره که به سختی از جاش بلند میشه، یادش بخیر قدیمترها که میومد خونه ما و من سر کار میرفتم و نیلا رو پیشش میذاشتم، وقتی از سر کار میرسیدم خونه میدیدم غذای گرم و خوشمزه اغلب هم از نوع غذاهای گیلانی درست کرده و سفره رو انداخته و منتظر اومدن من از سر کار هستند، یا مثلا پدرشوهرم یکی از کارهای عقب افتاده خونه رو انجام داده، مثلا وسایلی که مدتها بود باید تعمیر میشد  و نشده بود درست کرده، یا حتی حمام  و دستشویی رو خیلی تمیز و عالی شسته، یا حتی قابلمه های رویی که دارم و خیلی هم کارکردن باهاشون رو دوست دارم اما داخل و زیرشون سیاه شدند رو سابیده و ماشینمون رو شسته و...، اما این روزها میبینم که هر دوشون پیرتر و شکسته تر و ضعیف تر شدند، البته پدرشوهرم اینبار هم مثل بارهای قبل یه سری کارهای عقب افتاده تعمیراتی خونه رو انجام داد، کشوهای تخت نیلا و خودمون رو که از جا درومده بود درست کرد، پایه یکی از مبلها که شکسته بود تعمیر کرد، چاه حموم رو که گیر داشت درست کرد، یه سری ظروف و قابلمه ها رو تمیز کرد و سعی کرد یکی دو تا چیز دیگه مثل درب کمد رو درست کنه که البته قابل درست شدن نبود و نیاز به ابزار خاص داشت، دستش درد نکنه، اما خب مادرشوهرم خیلی با دفعات قبل فرق داشت، از شدت سرگیجه حتی نمیتونست به راحتی تا دستشویی بره یا از جاش بلند شه و عملا بنده خدا نمیتونست هیچ کمکی کنه، منم هیچ انتظاری نداشتم، انقدر در گذشته بهمون محبت و کمک کرده که هر چقدر هم تلاش کنم قابل جبران نیست.

از سه چهار روز قبل اومدنشون حسابی تمیزکاری کردیم، دلم میخواست بعد بیشتر از یک سال و هشت ماه که میان خونه مرتب باشه، بماند که بعد تولد نویان و بخصوص طی همین امسال بابت شیطنت ها و خرابکاریهای بچه ها، خونمون از تمیزی و نویی سابق درومده بود و در و دیوارها مثل قبل نبود اما در حد توانم درها و دیوارها و هود آشپزخونه و در و دیوار آشپزخونه رو تمیز کردم و لکه های چربی پشت گاز رو پاک کردم و اتاق خوابها رو مرتب کردم و بالکن رو شستیم و...، البته سامان هم خیلی زیاد زحمت کشید و یک روز که من خونه مادرم موندم (فردای شب یلدا) کلی خونه رو نظافت کرده بود. شب قبل اومدنشون زنگ زدم تخلیه چاه بابت گرفتگی دستشویی که نزدیک دو ساله درگیرشیم، یه آقایی اومد و اول فنر زد گفت به دلیل رسوب زیاد فایده نداره و باز نمیشه و باید راه دیگه ای رو امتحان کنه، همون راه دیگه حدود دو تومن پیادمون کرد! وقتی که رفت دستشویی رو رسماً لجن گرفته بود، با سامان هم قبل اومدن این آقای چاه باز کن دعوای بدی کرده بودیم و با هم حرف نمیزدیم، چندباری غیر مستقیم ازش خواستم دستشویی رو بشوره اما سامان به شدت عصبانی بود و هیچ واکنشی نشون نمیداد، آخرش مجبور شدم خودم تمیزش کنم! با عصبانیت رفتم دستشویی و یکم بد و بیراه بهش گفتم! اومد دستشویی که منو بیاره بیرون و خودش بیاد تو و دستشویی رو بشوره اما انقدر عصبانی بودم که دستشو پس زدم و گفتم فقط برو و اگر میخواستی بشوری اینهمه دیدی میخوایم بریم دستشویی و دستشوویی کثیفه میشستی و غیرتت اجازه نمیداد من این کثافتو بشورم! همزمان که گریه میکردم، دستشویی رو شستم، قشنگ یک ساعت طول کشید! خیلی خیلی کثیف شده بود! تا در و دیووارها فاضلاب و کثافت پاشیده بود و منی که همینجوریش هم به نجاست خیلی حساسم حالت تهوع گرفته بودم، آخرش هم اونی نشد که قبلتر بود اما کار بیشتری هم نمیشد کرد...جای دستگاه چاه باز کنی روی سرامیک افتاده بود و خراشش داده بود و دیگه هم نمیشه درستش کرد، از طرفی همینکه بالاخره این چاه لعنتی درست شد خیالم راحت شد، من و نیلا هر بار که دستشویی میرفتیم بابت بالااومدن چاه استرس میکشیدیم. بعد شستن دستشویی هم تا نیمه های شب بابت انجام کارها و تمیزکاری بیدار بودم و از اون طرف هم صبح زودتر بیدار شدم که برای ظهر سه شنبه که مادر و پدر سامان میان همه چی آماده و تمیز باشه، با سامان هم همون شب که پدر و مادرش اومدند آشتی کردیم، یعنی اون در حضور خانوادش منو بوسید و آشتی کردیم، خب اصلا خوب نبود اگر در بودن اونها ما با هم سرد و بدخلق بودیم و قطعاً بهشون بد میگذشت.

بنده خداها با خودشون یه عالمه خوراکی و کلی هم کادو برای بچه ها آورده بودند، خیلی هزینه کرده بودند طفلیها، مادرشوهرم حتی برای ناهار با خودش خورشت فسنجون به سبک آشپزی گیلانی ها آورده بود و من فقط برنج گذاشتم.م طفلک با همه بیماریش برای نیلا به عنوان کادوی تولد (البته اگر تولدش هم نبود بازم یه عالمه کادو میاوورد حالا که مناسبت تولد هم اضافه شده بود) دو سه تا عروسک (یه پیشی خیلی خشکل سفید که فقط همونو 400 تومن گرفته بود) و چند تا دستبند و گردنبند دخترونه و لیوان بچه گانه  و یه دمپایی خشکل گرفته بود، یه بلیز شلوارخیلی قشنگ با طرحهای خشکل دوخته بود و از همه بالاتر با همه مریضیش یه پالتوی پانچ خیلی زیبا برای نیلا دوخته بود که پارچش خیلی گرون بود، (مادرشوهرم در جوانی خیاط بوده)، برای نویان هم ماشین اسباب بازی و لیوان و یه دمپایی بامزه و یه سری هم عروسک و اسباب بازیهای بچگی سامان و سونیا که کاملا نو و سالم بودند آورده بود به همراه چند تا کیک و خوراکی برای بچه ها.  

برای خودمون هم سه مدل ترشی (ترشی بادمجون، ترشی فلفل، و ترشی سیب زمینی محلی که عاشقشم)، زیتون پروده، یه دبه بزرگ شور خوشمزه و برگ سیر سرخ شده برای درست کردن غذاهای گیلانی، و شیوید خشک و سبزی قرمه سرخ شده محلی و بادمجان کبابی ( این دو تا رو خودم سفارش داده بودم به آشنای مامانش اینا و باید حساب کنم باهاش هرچند ازم نمیگیره)، پیاز و سیر سرخ شده و حدود دو کیلو ماهی خام و یه عالم میوه و گوجه  و بادمجون و هویج و نخود و بادام زمینی و تخمه و ... چیزای دیگه آورده بود غیر همون خورشت فسنجون که برای ناهار آورده بود.هربار که میاد (یا  ما میریم اونجا) یه عالم چیز برامون با خودش میاره و تو یخچال و فریزرم جا کم میارم. الهی که تنش سالم باشه، هم اون هم پدرشوهرم که از ته دلم دوستش دارم و جای خالی پدرم رو برام پر کرده، گاهی همینطوری بابای سامان رو بغلش میکنم و بوسش میکنم یا موهاشو نوازش میکنم، ایکاش میتونستم وقتی پدرم زنده بود همینکارو با اون انجام بدم، اما خب پدر من حقیقتا روحیش فرق میکرد و به اصطلاح پا نمیداد، اما میدونم که اگر اینکارو هم میکردم حسابی خوشحال میشد و ذوق میکرد و الان حسرت میخورم که چرا اونطور که باید محبتم رو کلامی و عملی نشونش ندادم، البته سالهای آخر عمرش خیلی با هم بهتر بودیم و محبتم رو بیشتر نشون میدادم و الان دلم به همون خوشه، اونم بیشتر از قبل دوستم داشت و به خاطر دیدن نیلا خیلی بیشتر بهم سر میزد و من هربار ذوق اومدنشو داشتم، آخرین غذایی که خونم خورد کشک بادمجون بود و یکبارم وقتی بیمارستان بستری بود براش الویه درست کردم که خیلی دوست داشت ، بابام عاشق نیلا بود و خیلی دلتنگش میشد و ازمون میخواست بیشتر بهشون سر بزنیم... چقدر دلم براش تنگه خدایا و چقدر زود دیر میشهم. دیشب یکی از عکسهای نیلا رو برای پدرشوهرم تو پیج اینستاگرام فرستادم، همزمان همون عکس رو برای پدر خودم هم فرستادم و صورتم خیس اشک شد، نوشتم بابا جان ببین آخرین عکس نیلا هست.... آخ که دلم براش تنگ شده، خیلی بیشتر از اونچه تصور میکردم، بارها شده به بابام گفتم بابا تو نویان منو ندیدی، اگر میدیدیش نمیتونستی ثانیه ای ازش دل بکنی و همش بهم سر میزدی، کاش هنوزم بود و میتونستم بیشتر درکش کنم...یک هفته دیگه سومین ساگرد رفتنشه، دلم براش تنگه و خیلی وقتها به خاطرش اشک میریزم، خدا رو شکر که بابای سامان هست، با وجود اون هنوزم دلم گرمه که بابا دارم، هر چند هیچکس نمیتونه جای پدر واقعی آدم رو بگیره (هرچقدر هم رابطه پرتلاطم باشه) اما حضور بابای سامان باعث شده طعم یتیمی رو کمتر حس کنم.

مدتی که مادرشوهرم اینا بودند نویان باز هم مریض بود! این بچه یکماه تمامه که مریضه، از دو رووز قبل اومدنشون یکم آبریزش بینی داشت و صداش گرفته بود اما من جدی نگرفتم بسکه برده بودم دکتر و داروهای یکسان داده بودند و اینبار هم خب تب خیلی خفیفی داشت که زیاد نگرانم نکرد، خلاصه دکتر نبردم و خودم بهش داروهای مختلف میدادم، اما دو روز بعد اومدن مادرشوهرم بچه حالش خیلی بدتر شد، دماغش کیپه کیپ بود و کف دست و پاهاش داع، شبها اصلا نمیتونست بخوابه، دیگه بردمش دکتر و در کمال تعجب دکتر گفت گوش بچه عفونت زیادی کرده و گلوش هم شدیدا عفونیه! اصلا فکرشم نمیکردم پسرکم در این حد مریض باشه! ناراحت بودم از خودم که چرا سه چهار روز تعلل کردم! از کجا میدونستم اینهمه عفونت داره بچم؟؟ بخصوص که تب بالا هم نداشت! انقدر این بچه مریض میشه و میبرم دکتر و بعد میبینم همون داروهای خودم رو میدن اینبار که درگیر اومدن مهمونام بودم و حال عمومی نویان هم بد نبود در مجموع، دیگه دکتر نبردمش و دو سه شب بچم خیلی اذیت شد! الهی بمیرم! الان 4 روزه داره چرک خشک کن قوی میخوره همراه داروهای دیگه و هنوزم شدیدا آبریزش بینی داره، فقط دو شبه آرومتر میخوابه و دماغش کمتر میگیره. بچم چند روز هیچ اشتها نداشت و به زور بهش چند قاشق غذا میدادم، الان فقط یکم بهتره... گناه دارند بچه ها زبون ندارند دردشون رو بگن، طفلک بچم خیلی بیقراری میکرد و میخواست بغلش کنم، من گاهی عصبانی میشدم و سرش داد میزدم، احتمالا گوش درد داشته و گلودرد.... الهی بمیرم! از دو روز پیش و بعد رفتن خانواده همسر نیلا هم مریض شده، البته به شدت نویان نیست اما خب اونم آبریزش داره و چشماش قرمزه و خیلی هم سرحال نیست، دیگه فعلا نیلا رو دکتر نبردم، گفتم دو سه روز بگذره اگه بهتر نشد بعد ببرم، فعلا داروهای مختلف بهش میدم و انگار امروز بهتر شده. دکتر اطفال بهم گفت اگر این بچه زیاد عفونت گوش میگیره و به سه بار در سال میرسه، باید دکتر گوش و حلق و بینی بابت داشتن لوزه سوم معاینش کنه، آخه امسال بار دومه که گوشش عفونت کرده و فکر کنم پارسال هم یکبار اینطوری شده بود... حالا اگر خدای نکرده دوباره تکرار شد حتما پیش متخصص گوش و حلق و بینی میبرمش، البته که چشم پزشکی هم باید ببرمش از بابت معاینه چشمش که انشالله مثل نیلا جانم نباشه.

حدود نیمساعت دیگه جلسه دوم مشاوره با روانشاس نیلا هست، قرار بود طی این دو هفته پروسه قطع تلویوزیون و فضای مجازی عملی بشه که به خاطر حضور خانواده همسر و مشغله های دیگه عملی نشد، حالا قرار شده جلسه دوم رو هم برداریم و بعد اون استارت کارو بزنیم، امیدووارم نتیجه بخش باشه جلسات، یه سری روانشناس دیگه هم بهم پیشنهاد شده، نمیخوام از این شاحه به اون شاخه بپرم در عین حال هم اگر به هر دلیل بعد چهار پنج جلسه ببینم یه سری راهکارها جواب نمیده شاید روانشناس نیلا رو عوض کردم، فعلا باید به خودمون و این مشاور وقت بدم.

***خب بعد دو ساعت برگشتم که بنویسم، مجبور شدم به خاطر رسیدگی به کارهای بچه ها و غذادادن به نویان و تعویض پوشکش نوشتن رو متوقف کنم که به جلسه دکتر برسم، بقیه مطلب رو دارم بعد جلسه با دکتر مشاور مینویسم، حدود یک ساعت و نیم با دکتر جلسه داشتیم، حرفهای خوبی زده شد و منم به یه نتایجی رسیدم، از ابتدای باردارشدنم و استرسها و نحوه بارداریم پرسید تا نوزادی نیلا و مشکلاتی که داشتم و یه سری جزئیات و نکات خیلی زیر. برای رفع اضطراب نیلا یه سری راهنکارها بهمون داد که وظیقه من و سامان هست اجراییش کنیم، هیچ راه دومی نیست، درمورد نظر دوست عزیزم ثریا جان که تو پست قبلی کامنت خیلی خوبی گذاشتند و منم باهاش کاملا موافق بودم (اینکه تلویزیون یکبارقطع نشه و به تدریج باشه و...) با دکتر مشورت کردم و دکتر همچنان نظرش روی قطع یکباره به بهانه خرابی هست، حتی وقتی بهش گفتم از اینکه جایگزین کافی برای تلویزیون ندارم نگرانم و نمیشه یکهویی همه چیو قطع کنم، گفت اون مشکل تو نیست که جایگزین پیدا کنی، خود نیلا باید به هر طریقی که خودش میدونه این خلا رو جبران کنه. بهم گفت شما باید خیلی عادی برخورد میکنی، از من خواست به هیچ عنوان دیگه خودم نیلا رو دستشویی نبرم (حساسیتم رو راجب نجس و پاکی کم کنم) و مسواکش رو خودم نزنم بذارم خودش بزنه، به هیچ عنوان غذاش رو خودم بهش ندم و خیلی هم براش بکن نکن نیارم و دستوری صحبت نکنم  و حتی خیلی هم قربون صدقش نرم و باهاش درست مثل یه آدم بزرگ رفتار کنم و تحت نظر نگیرمش و بهش این احساس رو ندم که متفاوته و از عهده کارهاش برنمیاد و روش حساب نمیکنم و یه سری  نکات دیگه که نمیشه الان همش رو نوشت، بطور خلاصه قرار شده یکاری کنیم که نیلا کاملا مستقل از ما بشه و اعتماد به نقسش تقویت بشه و کم کم ترسها و اضطرابش کاهش پیدا کنه. از نوشتن جزئئات صرف نظر میکنم و سعی میکنم با توکل به خدا از فردا و اصلا از همین الان استارت کار رو بزنم، انشالله خدا خودش کمکمون کنه که از عهده سختیهای کار بربیایم و در نهایت نتیجه بگیریم و اینجا بنویسم، شما هم خیلی دعا کنید دوستان عزیزم. هزینه این جلسه هم به ازای یک و نیم ساعت 650 هزار تومن شد، جلسه قبلی 600 تومن  دادیم، به نظرم یه مقدار زیاده و ایکاش میشد هزینه خدمات روان درمانی برای اقشار جامعه و بخصوص اقشار متوسط کمتر میشد تا همه به راحتی از این خدمات استفاده میکردند. حالا از فردا باید این مسیر رو شروع کنیم، دروغ نگم برام اصلا راحت نیست اما چاره ای هم ندارم، الان که هنوز دورکاریم تمام نشده باید استارت کارو بزنم تا انشالله نیلا شرایط بهتری رو تجربه کنه....امیدم به خداست.

بگذریم، علیرغم درخواست مکرر من برای ملاقات با مدیر، متاسفانه از محل کار برای ملاقات و جلسه با من هیچ تماسی نمیگیرند و مثل گذشته کار زیادی بهم .واگذار نمیشه و وقتی هم تقاضا میکنم برای تحویل پروژه های قبلی حضورا مدیر جدید رو ملاقات کنم، بهم میگن وقت ملاقات رو اعلام میکنیم اما باز خبری نمیدند، این حالت اصلا خوب نیست، کاری هم از من برنمیاد، اگر سر من با کار شلوغ باشه حداقل میدونم روی من حساب میکنند و امکان تمدید دورکاریم بیشتره اما اینطوری....

به هر حال دست من نیست و باید منتظر بشم و ببینم چه تصمیمی میگیرند، اول بهمن باید دورکاریم مجدد تمدید بشه، در حالت خوشبینانه امسال هم دورکار باشم، درمورد سال دیگه خیلی مطمئن نیستم، اصلا میخواستم مدیر جدید رو ببینم و یه جورایی غیر مستقیم یا حتی مستقیم بفهمم آیا امکان داره که اجازه بده چند ماه دیگه دورکار بمونم و بتونم بیشتر مراقب دخترکم نیلا و رفع مشکلاتش باشم و به پسرکم هم که هنوز خیلی کووچیکه و برای مهد کودک رفتنش خیلی زوده رسیدگی کنم؟ و اینکه یه سری پروژه جدید برای خودم تعریف کنم که حداقل بدونم بطور کامل کنار گذاشته نشدم، مدیر قبلی مسئولیتهای خوبی بهم سپرده بود و من خیلی خوب کار میکردم و مرتب گزارش میدادم، اما وقتی رفت ظاهراً کارهای قبل برای مدیر جدید اهمیت زیادی نداره. به هر حال هیچی معلوم نیست، باید بسپرم به زمان و لطف خدا و نظرو تصمیم مدیر جدید که فقط یکبار در حد چند دقیقه دیدمش و بس.

همینا دیگه، من برم کم کم البته بعد نوشتن 4 مورد پی نوشت:

پی نوشت 1: دوست عزیزم فاطمه جان که برام پیام گذاشتید و از پدرتون که سرطان ریه دارند صحبت کردید و جویای جال پدر من شدید، عزیزم من به شما ایمیل زدم، به همون آدرس ایمیلی که باهاش پیامتون رو ارسال کرده بودید اما بعد چند روز متوجه شدم پیام براتون ارسال نشده و احتمال میدم آدرس ایمیلتون اشتباه بوده...خواستم بگم من بی تفاوت رد نشدم و خیلی به شما فکر میکنم و پیام نسبتا بلندی براتون ارسال کردم که متاسفانه نرسید، احتمالا شما از خوانندگان جدید هستید که جویای حال پدرم شدید و از وضعیتشون باخبر نیستید، شاید فرصت نکردید پست دی ماه سال 99 و ماههای بعدش رو بخونید، نمیدونم همچنان وبلاگ من رو میخونید یا نه، در هر حال من از صمیم قلبم برای سلامتی پدر عزیز شما دعا میکنم و از خدای بزرگ میخوام معجزش رو بهتون نشون بده. به یادتون هستم و اگر کار یا کمکی از من به هر نحوی برمیاد با کمال میل در خدمتم عزیزم. اگر اینجا رو همچنان می‌خونید، منو بیخبر نذارید لطفاً. با آرزوی سلامتی برای پدر بزرگوارتون.

پی نوشت 2: نگار جان دوست من پیام شما رو هم دریافت کردم اما چون گفتید منتشر نشه تایید نکردم، خواستم بگم پیامتونو دیدم و خوندم و متوجه توضیحات شما و سوء تفاهمات ایجاد شده هستم که امیدوارم خیلی زود برطرف بشه چون شما و طرف مقابل هر دو انسانهای فهیم و دلسوزی هستید و مطمئنم سوء برداشتی به وجود اومده و بهتره فراموشش کنید. براتون آرزوی موفقیت دارم.

پی نوشت 3: نبکا جان نمیدونم اینجا و این پست رو میخونی یا نه، برام پیام گذاشتی و بهم گفتی رشتت روانشناسی بوده و اطلاعاتی داری، من آدرس وبلاگت رو گم کردم و نتونستم پاسخ بدم بخصوص که تو قسمت تماس با من پیام گذاشته بودی و نه قسمت کامنتها، البته آدرس ایمیل گذاشته بودی فکر میکنم. در هر حال عزیزم ممنونم که به یادمون هستی، البته که خب فعلا تصمیم ندارم روانشناس نیلا رو عوض بکنم و با اینکه درمورد بعضی روشهاش مطمئن نیستم اما بهتره مدام تغییر مسیر ندم و از این شاخه به اون شاخه نپرم و حالا که این خانم رو انتخاب کردم بهش اعتماد کنم و فرصت بدم،فکر میکنم تو هم به عنوان روانشناس موافق این رویه باشی، قطعاً در آینده در صورت نیاز حتما مزاحمت میشم دوست قدیمی. در کل ضمن تشکر ازت، دوست داشتم آدرس وبلاگت یا پیج اینستاگرامت رو داشته باشم، یادمه قدیمترها خیلی بیشتر در ارتباط بودیم.

 پی نوشت 4: دوستان عزیزم من تک تک شما رو میخونم اما خدا می‌دونه شرایط کامنت گذاشتن با گوشی و با وضعیتی که دارم برای من راحت نیست. همیشه میخونمتون و کلی حرف برای گفتن دارم، بارها با خودم میگم بزودی برمیگردم و پیام میذارم اما باز فرصتش پیش نمیاد و شرمنده میشم و شما هم پست جدید میذارید، من اغلب همه دوستانم رو میخونم و برام تک به تک ارزشمندند. پیام نذاشتنم پای تک تک پستهاتون و اینکه گاهی پیامهای وبلاگ خودم رو هم دیر تایید میکنم پای بی اهمیت بودن نذارید، بذارید پای شرایطم. الان هم که به دستور دکتر نیلا باید در زمان بیداری نیلا کلاً گوشی موبایل دستم نباشه و یکم شرایط سختتر هم شده برام. به هر حال ممنون که درک میکنید و همراهم هستید همیشه.

نظرات 10 + ارسال نظر
ملورین چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت 20:25

عزیزم خوشحالم که تونستی به سرووضع خونت برسی ، آخه میدونم خونه ی ما بچه دارا چقدر رسیدگی و تمیز کاری لازم داره خدارو شکر که خانواده ی همسرت اینقدر خوبن و کمک حالتونن.
کاش سعی کنین کمتر دعوا کنین و موقع دعوا جواب همو ندین البته ببخشید من کوچکترازاونیم که بخوام شمارو نصیحت کنم فقط چون متوجه شدم شما خیلی آدمای خوبی هستین دوسندارم باهم دعوا کنین

فدات بشم..... آره هر طور بود خونه رو مرتب کردم، واقعا خیلی به هم ریخته بود، بازم البته خیلی جای کار داشت اما بیشتر از اون وقت و زمان و شرایطش رو نداشتم....
خدا رو شکر بابت خانواده همسرم، بیشترین محبت رو توی زندگیم اونا به من کردند.
فایده نداره ملورین جان، من وهمسرم به هیچ شکلی قادر نیستیم رابطمون رو مدیریت کنیم، من دیگه ناامید شدم، هشت سال گذشته، اوایل از الان بهتر بود حداقل!
ممنونم از لطفی که بهمون داری، ما واقعاً خوب نیستیم! این روزها حالم اصلا خوب نیست راستش

الهام چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت 08:32

سلام مرضیه جان. مرسی که وقت میزاری مینویسی. ان شالله که حالت خوب باشه؟ بچه ها خوب باشن
چه خوب مشاوره رو شروع کردی ان شالله به نتایج خوبی میرسی و خیالت راحت میشه
واقعا داشتن کمکی که فامیل باشن مثل مادرامون یا خواهر یا مادرشوهر خیلی به آدم دلگرمی میده
منم مادرشوهرم خیلی مهربونه و واقعا با جون و دل برامون کار میکنه. ان شالله که تنشون سالم باشه و مریضی ازشون دور باشه
همیشه دلت خوش و تنت سالم باشه
روزت هم مبارک مامان جونییییی

قربونت برم عزیزم مرسی که وقت میذاری و میخونی
انشالله، فعلا که اوضاع زیاد خوب پیش نمیره راستش الهام جان
من تمام این 5 سال از زمان تولد نیلا و اصلا از زمان باردارشدن برای بار اول هیچ کمک و همراهی نداشتم، مادرشوهرم تا وقتی حالش بهتر بود گاهی وقتی نیلا مریض میشد میومد تهران که تو اون مدتی که مریضه و نمیتونه مهد کودک بره من بتونم سر کار برم...به جز اون کمکی که بتونم بچه ها رو ولو واسه دو ساعت با خیال راحت بهش بسپرم نداشتم، شاید برای همینه انقدر فرسوده شدم.
خدا مادرشوهرت رو حفظ کنه عزیزم، داشتن خانواده همسر خوب نعمته.
فدای محببت، ممنونم گلم
با تاخیر روز تو هم مبارک مامان نمونه

مامان خانومی چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت 06:04 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام عزیزم خوشحالم که آشتی کردی با اقا سامان دست پدرو مادرش درد نکنه چقدر مهربونن و به فکرتون هستن ، از بابت مادرشوهرت خیلی ناراحت شدم‌ بنده خدا سنی نداره که از الان اینجوری اذیت بشه هرکس یه نظری داره تو پزشکی ولی من خودم به پزشک طب سنتی خیلی علاقه دارم و قبول دارم شیوا های درمانشون رو کاش یه دکتر خوب که کم هم نیستن پیدا کنن و برن امتحانش که ضرری نداره تهران هم پزشک های ماهر و متخصص تو این زمینه کم نداره . در مورد نیلا هم امیدوارم به نتایج خوبی برسید اتفاقا مطالبی که مینویسی به درد ماها که بچه دار هستیم میخوره در مورد تی وی منم نظرم این بود قطع یکباره شاید استرس ایجاد کنه براش ولی خب میگی نظر دکترش این بوده من هم خیلی شنیدم که بچه زیر دوسال تی وی ممنوع هست کلا بعدشم فوقش بکی دو ساعت درروز ! من قبلا که فقط پسرم بود میتونستم مدیریت کنم اونم البته حرف گوش کن بود اما الان سخت تر شده پسرم دوست داره عصرها برنامه های نهال ببینه دخترم دوست داره صبح ها پویا ببینه اینه که تلویزیون از صبح تا شب روشن هست ! تا دوسه ماه پیش فقط عصرها به پسرم اجازه تماشا کردن میدادم و گفته بودم یا نهال یا پویا هردوش نمیشه اونم نهال رو انتخاب کرد . کوچیکه تم پابه پای اونا میشینه و نگاه میکنه تازه اسم فیلمهارو هم بلده ! اگه شبکه رو عوض کنم اعتراض هم میکنه ! میگم کاش یه بلایی خودشون سر تی وی بیارن و راحت شیم و دیگه هم درست نکنم البته خیلی ازاون بچه هایی نیستن که میخکوب بشینن پای تلویزیون و چشم بر ندارن کار خودشونو میکنن بیشتر ولی اونم باید روشن باشه !

سلام عزیزم وقتت بخیر
چه فایده، ما که آشتی نمیمونیم!
خدایی مادر و پدر همسرم نمونه اند، همه دوستشون دارند و مراعات همه رو میکنند.
آره خیلی مریضه، نه که مال الان باشه، از جوونی مریض بوده الان دیگه به اوج خودش رسیده
اتفاقا منم طب سنتی رو قبول دارم شاید نه به اندازه تو اما خب قبول دارم برعکس مادرشوهرم زیاد اعتقادی نداره، من چندبار بهش گفتم بره دکتر طب سنتی اما کلاً جدی نمیگیره این حوزه رو.
درمورد نیلا هم یه جورایی خوب پیش میره هم نمیره، قطع تی وی اصلا به سختی که فکر میکردم نبود اما همچنان استرس این بچه بیشتر و بیشتر میشه و اینکه من حس نمیکنم دلیلیش تماشای تی وی بوده، حرف دکتر کاملا درسته اما درمورد بچه من شاید صدق نمیکرده، تاثیر مخرب گوشی رو خیلی بیشتر قبول دارم
دقیقا برای بجه زیر دو سال ممنوعه، من باید از اول نمیذاشتم جلوی تلویزیون باشه اینهمه، الان تاثیر مخربش رو گرفته اما در کنارش به نظرم رابطه پرتنش من و همسرم هم کمتر از اون تاثیر نداشته.
عزیزم الان یه سوال برام پیش اومده، شبکه پویا و نهال هر دو داخل یک شبکه هست، مگه میشه پسرت یکی رو انتخاب کنه، وقتی از صبح تا شب روشن باشه و مثلا صبح دخترت پویا ببینه مگه میشه تو خونه هایی مدل خونه های ما که مساحتش کمه پسرت نبینه؟
پسر منم خیلی تلویزیون رو با دقت میبینه، برعکس نیلا خیلی دقت نمیکرد اما حتما باید روشن میبود....
به نظرم قطع تلویزیون اصلا اونقدرها سخت نیست، اما اگر الان بتونی مثلا زمانش رو کلا دو ساعت در روز بذاری به نظر خودم از قطع کامل بهتره، درمورد نیلای من جواب نمیده چون کاملا صفر و صده و نمیتونم هیچ جوره راضیش کنم اما فکر میکنم درمورد بچه های تو جواب بده...
خداییش آدم نمیفهمه چه روشی رو درمورد بچه هاش در پیش بگیره، من الان پر شدم از حس عذاب وجدان و خود سرزنش گری متاسفانه بخصوص بعد جلسات با این خانم دکتر

مریم چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت 04:52

سلام مامان مهربون. همه پست های اخیرت رو خوندم. به عنوان خواننده حدید که داره کلی نگاه میکنه به نظرم شما به مشکلی که داری اینه که رودربایسی و رعایت حال دیگران رو به بچه هات بعضی وقتها ترجیح میدی. مثلا مادر شوهر ‌پدر شوهرت میخواستن بیان و توصیه دکتر رو برای قطع تی وی عقب انداختی یا نویان رو دیر دکتر بردی به خاطر تدارک مهمون. حالا اینا هیچ کدوم خیلی مهم نبوده ولی شاید موارد دیگه ای باشه و جمع شدن همه اینا شاید برای بچه ها خوب نباشه. ببین همه کار رو با هم‌نمیشه انجام داد و آلویت ها باید مشخص باشه. شما خیلی مسیولیت داری کار بیرون با دو تا بچه کوچیک بدون کمک!! خالا مثلا در و دیوار خونه تمیز نباشه طوری نمیشه.
در مورد قطع کردن تی وی اگه وقت کنی و واسه بچه ها کتاب بخونی ( خیلی زیاد مثلا روزی ده تا کتاب) خیلی خوبه چون علاقه مند میشن وقتی مدرسه برن و سواد داشته باشن خودشون کتاب میخونن و این میشه یه سرگرمی راحت و بی دردسر و ضرر تی وی و موبایل رو هم نداره. من این کار رو کردم و خیلی کتاب میخوندم واسه دخترم جوری که گلوم درد میگرفت ولی الان که دخترم مدرسه رفته دارم ثمره اش رو میبینم . البته من یک بچه داشتم و چون شاغل بودم کار خونه و آشپزی و مهمون داری رو هم سخت نمیگرفتم و حداقلی انجام میدادم. شما وقتت کمتره.
موفق باشی واقعا مادر و همسر نمونه ای و مادرشوهر و پدرشوهرت حق دارن که آنقدر دوستت دارن

سلام مریم عزیز، من اینجا چندین مریم به عنوان خواننده دارم (مریم معلم، مریم رامسر و دو تا هم مریم بدون پسوند که با وبلاگ و ایمیلشون تشخیصشون میدم) و خیلی ممنون میشم در کامنتهای بعدی چیزی پشت اسمتون بذارید که من با بقیه اشتباه نگیرم.
درست میگی عزیزم، من متاسفانه خیلی مراعات حال بقیه رو میکنم و تو رودربایستی بقیه از راحتی خودم و خانوادم میزنم، اینو کاملا قبول دارم حقیقتش، اما درمورد دکتر بردن نویان خب ربطی به حضور خانواده همسرم نداشت، نویان تو این دو ماه اخیر چهار بار شاید مریض شده و هر بار یک هفته ده روز درگیر بودیم، دوبارش رو بردم دکتر و داروهای یکسان داده، اینبار هم گفتم دو سه روز همون داروهای قبلی رو بدم شاید بهتر بشه چون حال عمومیش هم بد نبود و بیشتر آبریزش بینی داشت، وقتی دیدم حالش داره بدتر میشه در حضور خانواده همسر بردم دکتر، من با خانواده همسرم خیلی راحتم و حداقل تو این موارد دکتر بردن نویان و ...معذب نمیشم، اگر فکر میکردم خیلی مهمه حتما میبردم، درمورد قطع تی وی هم خب راستش به نظرم محق بودم، ما هنوز تی وی رو جمع نکرده بودیم و نیلا ذهنیتی ازش نداشت، پدرشوهرم فوتبال و سریال میبینه و حالا که بعد حدود دوسال اومده بودند منزل ما که سه روز بمونند و برند و احتمالا باز تا یکسال دیگه نیان به نظرم درست نبود که این پروسه رو اون موقع شروع کنم، اینهمه سال تلویزیون بوده سه روز بیشتر هم روش.
اما کلیت حرف شما درسته که من اولویت رو بیشتر از خودم و خانوادم به بقیه آدمها میدم و متاسفانه این اتفاق متقابلا برای خود من نمیفته.
صحبتتون درمورد کتاب خوانی بچه ها خیلی خوب بود، اتفاقا تصمیم دارم چند تا کتاب جدید بگیرم اما خب متاسفانه نیلا زیاد پای کتاب نمیشینه و زود خسته میشه، زیاد نمیتونم زورش کنم وگرنه من حاضرم سختیشو تحمل کنم اما نیلای من هم مثل دختر شما اهل مطالعه بشه...
خدا دختر گلتون رو نگهداره، خدایی یک بچه با دو تا بچه خیلی فرق میکنه عزیزم، منم راستش درمورد کار خونه و آشپزی خیلی سخت نمیگیرم اما تغذیه بچه هام خیلی برام مهمه، خودمون معمولا خیلی تو وعده های غذایی سخت نمیگیریم اما با همه اینها حجم کارهام زیاده، الان که دورکاری دارم خب راحتترم اما به محض برگشتن سر کار وضعیت خیلی خیلی سختتر میشه و نیمدونم چطوری از عهدش بربیام.
مرسی از تعریفت مریم جان، نه به خدا، من نه مادر خوبیم نه زن خوبی نه حتی آدم خوبی، خیلی دلم پره خیلی.... اما خانواده همسرم خیلی بهم لطف دارند، مادر همسرم یکبار بهم گفت الهی یه عروس خوب مثل خودت گیرت بیاد، بهترین تعریفی بود که شنیدم و دلم گرم شد، اما به نظرم میتونستم خیلی بهتر از اینا باشم براشون، اونا انسانهای خیلی خوب و بزرگوارین که منو با همه نقصهام خوب میبینند... با یه غمی تو دلم اینو گفتم

نفیسه چهارشنبه 13 دی 1402 ساعت 02:40 http://n_m.blogfa.com

سلام مرضیه جان مهربووونم ممنونم ک به وبلاگ خاک گرفته من سر میزنی . من هر روز و هر روز مینویسم. ولی تو یه کانال تلگرامی. از وقتی اونجا مینویسم وبلاگ نویسیم کمتر شده. اخه محیط اونجا راحتتره و عکس هم راحت تر میشه گذاشت
ادرسش رو براتون میزارم
نیلای و نویان جان از طرف من ببوسید
https://t.me/myweddingmemory

سلام نفسیه جان
خواهش میکنم عزیزم
متاسفانه من مدتهاست به تلگرامم دسترسی ندارم، دوست داشتم میتونستم بخونمت اما متاسفانه امکانش نیست. قطعا اگر روزی دوباره تلگرامم رو فعال کردم و تونستم آپدیتش کنم و بازش کنم پیج شما رو فالو میکنم با افتخار نفیسه جان
قربونت برم عزیزم، برات بهترینها رو از خدا میخوام

سمیرا سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 21:32

الحمدالله که خانواده همسر به خیر و خوشی اومدن و رفتن وقتی همسرتون دیده، شما چقدر از جون و دل مایه گذاشتید ماشاالله، شرمنده شده و خواسته از دلتون دربیاره و پیشقدم آشتی و بوسه شده درسته رابطه تون بالا و پایین داره که طبیعیه ولی هر دو ماشاالله آدم های خوب و دلسوزی هستین خب روانشناس خیلی خوب متوجه شده که گفته، بذارید نیلا کارهاشو خودش انجام بده ولو با نقص، شما اگه انجام بدین، بهتر انجام می گیره و کمالگرایی شما ارضاء میشه ولی این استرس رو برای نیلا ایجاد می کنه که نمیتونه کارهاشو درست انجام بده، حتی اگه غذارو نصفه خورد یا مسواکو بد زد هم تشویقش کنید، تشویق روی ما بزرگسال ها هم به شدت جواب میده، معلومه که برای بچه ها هم موثره، به نظر روانشناس خوبی هستن، ان شاءالله نتیجه خیر بگیرید عزیزم

مرسی عزیزم، خدا رو شکر که تونستم ازشون خوب پذیرایی کنم.
راستش دلیلش اون نبوده و احتمالا اگر خانوادش هم نمیومدند همین رفتارو میکرده، شاید به خاطر حضور خانوادش و اینکه جلوی اونها خوب باشیم زودتر اوومده جلو، کلاً همسر من برای آشتی اغلب خودش پیشقدم میشه.
رابطه ما یکم زیادی بالا و پایین داره سمیرا جان، من که دیگه خسته شدم!
خیلی خوب توصیف کردی، حرف روانشناس هم همینه، متاسفانه این مدت که گذاشتم نیلا خودش کارهای خودشو انجام بده بیشتر از اون خودم اذیت شدم، به قول شما اون حس کمالگرایی که ارضا نمیشه حال آدمو خراب میکنه....
مرسی عزیزم، انشالله توکل به خدا....خودم یکم تردید دارم دست خودم نیست.

ویرگول سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 19:53 http://Haroz.blogsky.com

اولا خداااا رو هزار مرتبه شکر مشکل دستشویی تا حدودی رفع شد، خود این مساله به ظاهر کوچیک کلی رو اعصاب آدم
باور کن با بی تلویزیونی خیلییییییی راحت تر از اونی که فکر می کنی کنار میان، بچه ها موجودات خیلیییییی باهوشی هستند و سریع برای خودش جایگزین پیدا می کنند
برو جلو و اصلا کم نیار لطفا، من می دونم که می تونی و حتما موفق می شی، و حتما نتیجه کم کردن تلویزیون و گوشی رو خیلی خیلی خوب می بینی، نتیجه اش می تونه شگفت زدت بکنه

کاملا درست میگی، من حتی از خرابی کشوهای تخت نیلا هم خیلی عصبی بودم و وقتی تا حد زیادی درست شد حالم بهتر شد چه برسه دستشویی که دو سال درگیرش بودیم و از ترس یه سری مشکلات بعدی مثل نیاز به بنایی و.... نمیتونستیم کسی رو بیاریم برای فنر زدن و کارهای دیگه.
بچه ها با بی تلویزیونی کنار اومدند اما من خیلی اذیت میشم ویرگول جان..
مطمئن نیستم نتیجه بگیرم ویرگول عزیز، حس میکنم ریشه استرسهای نیلا از جای دیگست که اونم درست نمیشه.

سارینا۲ سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 18:16

سلام مرضیه جان
خوبی؟
منم حرفهای روانشناسه رو قبول دارم
به نظرم چیزهای خوب و کاربردی گفته
خدا پدر و مادر شوهرتو حفظ کنه
و همینطور مادرت رو
من گوشی قبلیم که درست شد و اومد دستم یکی از کاربردهاش برام اینه که مکالمه ضبط شده با پدرم رو توش دارم که زود پیدا کردم و جایی سیو کردم
ولی اصلا طاقت ندارم گوش کنم
یعنی با شنیدن اولین جمله پدرم به پهنای صورت اشک می ریزم
شاید چند سال بعد مثلا ده سال دیگه توان داشته باشم، البته اگر زنده باشم
خدا همه رفتگان رو بیامرزه

سلام عزیزم
ممنونم
به نظر من هم روانشناس خوبی رسید اما حس میکنم اونطور که باید و شاید دختر من و روحیاتش رو نمیشناسه و درکی از شرایط زندگی من نداره...
الهی، چقدر خوب که صدای بابات رو داری، من از پدرم چند تا وویس تو واتس آپم داشتم اما گوشیم که سوخت همش از بین رفت، خیلی دلم سوخت.
خدا پدرت رو رحمت کنه، روحش شاد باشه، هنوز یادمه که بهم پیام دادی و پرسیدی چطور با مرگ پدرت کنار اومدی، در این حد مستاصل بودی...جزء اولین پیامهات تو وبلاگم بود و چه زود سه سال تمام گذشت....

نگار سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 09:43

سلام مرضیه جان.ممنون که با این همه گرفتاری و دو تا بچه کامنت منو خوندی و جواب دادی.لطف کردی عزیزم.انشا ا..شرایط زندگی برات اوکی باشه و همیشه خودت و خونوادت شاد و سلامت باشید.

سلام نگار جان
خواهش میکنم عزیزم وظیفه بود.
به هر حال سوء تفاهم حتی تو صحبت رودررو هم پیش میاد چه برسه تو صحبتهای مجازی....
مرسی از دعای خیرت، امیدوارم بهترینها برای تو و خانوادت اتفاق بیفته

سارا سه‌شنبه 12 دی 1402 ساعت 09:16

عزیزم چقدر خانواده همسرتون مهربونن.خدا حفظشون کنه.
در مورد نیلا جان هم کار درستی میکنید که فقط با یک روانشناس پیش میرید.ان شالله همونی بشه که خودتون میخواید

ممنونم سارا جان، خدا همسرت رو نگهداره، از صورتش متانت و مهربونی میباره.
الهی آمین، دست خودم نیست سارا ، نمیتونم خیلی امیدوار باشم، واقعا دست خودم نیست، روانشناسه درست میگفت که مقاومت دارم یکم و انگار با ناامیدی اومدم جلو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد