ممنونم از تک تک عزیزان و دوستانم در این وبلاگ که انقدردلسوزانه هوامو دارند و با حرفها و نظراتشون با من همدردی میکنند و هزار بار شرمنده که نمیتونم کامنت ها رو به موقع تایید کنم. روزی چند بار سر میزنم که ببینم پیام جدیدی اومده و همون موقع میخونم اما چون عادت به بی جواب گذاشتن پیامها ندارم صبر میکنم بلکه فرصت بشه و با همین گوشی جواب بدم و منتشر کنم که اغلب انقدر کار و گرفتاری پیش میاد که نمیتونم...
نیلا هم که قربونش برم نمیذاره گوشی دستم بگیرم و همش دنبال اینه که گوشی من و باباش رو بگیره. کلافمون کرده، شاید مجبور شیم براش تبلت بگیریم، موافق اینکار نیستم اما ولکن من و بقیه نیست و از همه با التماس گوشیشون رو میخواد...دلم خیلی میسوزه.
خلاصه که خیلی سخته نوشتن اینطوری. پیامهای پست قبل رو هم مجبور شدم برخلاف رویه همیشگی مختصر و مفید پاسخ بدم،شرمنده. به خدا انقدر از اینکه میبینم اینجا دوستانم به یادم هستند و منو فراموش نمیکنند حس خوب میگیرم که گاهی دلم میخواد میتونستم از این صفحه مجازی بپرم بیرون و بغلتون کنم...آخه من که همراه و دوستان زیادی در دنیای واقعی ندارم دلم به شما و وجودتون خوشه وگرنه که باید خیلی وقت پیش نوشتن رو میبوسیدم و میذاشتم کنار.
فقط میگم خدا خیر بده به هر کسی که تو این شرایط بد روحی هوای دل تنگ منو داره و سعی میکنه با حرفهاش بار روانی سنگینی که روی دوشم هست کمی سبک بکنه.
اون روز که اون پست رو گذاشتم بی نهایت از هزاران جهت تحت فشار بودم، یکی از بدترین دعواها رو با شوهرم تو مسیر برگشت از سمنان به تهران و تو جاده داشتم و کم مونده بود تصادف کنیم. اینم بگم که بعد شش ماه و نیم که از مرخصی زایمانم گذشته بود تازه شرایطش جور شد و سه چهار روزی رفتیم رشت (۱۲ مهر). مادرشوهر و پدر شوهرم اومده بودند تهران برای شرکت تو مراسم عروسی دختر عموی سامان ( من به خاطر فوت دایی مرحومم شرکت نکردم) و به اصرار اونا با خودشون برگشتیم رشت. از همون رشت هم بعد چهار روز که اتفاقا خوش هم گذشت (به جز اینکه من مریض شدم!!!) یکراست رفتیم سمنان برای شرکت در مراسم چهلم دایی محمدم (۱۷ مهر) ... یه سفر نه ساعته از رشت تا سمنان که با بچه ها و بخصوص نویان کلی دردسر داشتیم اما در مجموع این یک هفته خوب بود و کمی حال و هوامون عوض شد که بدبختانه با دعوای شدیدی که من و سامان تو راه برگشت داشتیم همه چی بهمون زهر مار شد و من به قدری عصبی شدم که تهدید کردم ازش جدا میشم و اتفاقا فرداش هم برای اولین بار تو این هفت سال و اندی زندگی مشترک به حالت کدورت رفتم خونه مادرم (موضوع رو بطور کامل یه مادرم نگفتم البته)... درواقع چون حرفشو زده بودم و بهش گفته بودم اینکار رو میکنم نمیخواستم صرف نظر کنم (با اینکه اصلا از این کار و ترک خونه خوشم نمیاد و هرگز هم اینکارو تا الان نکرده بودم اما اینبار مجبور بودم). اون روز که پست قبل رو نوشتم یعنی شنبه هفته قبل تو راه رفتن به خونه مادرم بودم و در ناامیدترین و غمگین ترین حالت ممکن....از همسرم متنفر شده بودم و حس میکردم زندگیم در بدترین وضعیت ممکنه.
الان که مینویسم بچه ها بعد مدتها بطور عجیب و بی سابقه ای همزمان با هم خوابیدند و همینه که تونستم پست بنویسم ولی هر لحظه ممکنه بیدار بشن ( نویان خیلی کوتاه میخوابه) و واسه همین بهتره همه چی رو مختصر و مفید توضیح بدم وگرنه که درمورد علت اختلاف من و همسرم کلی حرف برای گفتن داشتم که الان جاش و وقتش نیست. اما در همین حد بگم که دعوای ما به موارد مختلفی مربوط میشد، از مطرح کردن نظرات سیاسی تندش در حضور خانواده و اقوام من گرفته (علیرغم تاکیدات و خواهش من که حرفی از مسایل سیاسی نزنه) تا سیگار کشیدنهای یواشکی و پشت سر هم تا دعواها و کشمکش هایی که با نیلا داشت و بیکاریش و تاثیر بدی که روی هر دومون گذاشته بود تا عصبانیت ها و خشم زیادش و ۲۴ ساعته تو گوشی بودنش و موارد متعدد دیگه که اینجا جای توضیحش نیست، خلاصه که زندگیمون چند وقتی بود که انگار فلج شده بود که دیگه اون روز تو جاده بحث خیلی بدی بینمون اتفاق افتاد و کلی سر و صدا کردیم و حال هردومون بد شد و فقط خدا رحم کرد که به سلامت به تهران رسیدیم... اون روز من بطور جدی به این فکر کردم که شاید بچه هامون با یکی از ما راحتتر باشند تا هر دومون، بسکه مدتها با هم دعوا و اختلاف داشتیم و نیلا از این بابت خیلی آزار دیده بود. خلاصه که اینبار حس کردم حالم از زندگی که برای خودمون ساختیم به هم میخوره و برای اولین بار تو زندگیم به جدایی بطور جدی و واقعی فکر کردم و موندن تو خونه خودم و دیدنش برام خیلی سخت شده بود که رفتم خونه مامانم که در نهایت با اومدن سامان دنبال ما و قول و وعده هایی که داد فعلا موضوع مسکوت مونده اما بعید میدونم ادامه دار نشه. خواهش میکنم سرزنش نکنید و نگید دو تا بچه دارید و این حرفها چیه، واقعا هر دومون در عذاب بودیم و نمیدونستیم با زندگیمون و اینهمه مشکلات ریز و درشت چیکار کنیم و فقط به هم میپریدیم و من فکر میکردم قطعا بچه ها تو این فضای متشنج آرامش کمتری دارند نسبت به وقتی که با یکی از ما باشند. البته که صد در صد اگر موضوع جدی میشد احتمالا پا پس میکشیدم. شاید در واقعیت دنبال زهر چشم گرفتن از همسرم بودم اما برای اولین بار واقعا به زندگی بدون همدیگه فکر کردم. توضیح این موضوع به این راحتی نیست و منم در شرایطی نیستم که بیش از این درموردش بنویسم اما خدا شاهده زندگیم به قدری بحران زده شده بود که اگر به خاطر بچه هام نبود آرزوی مرگ میکردم... فعلا در همین حد مینویسم و رد میشم و بازم امیدوارم مورد قضاوت و سرزنش قرار نگیرم...
از نیلا نگم که تا قبل اومدن خانواده همسرم به تهران چقدر از نظر روحی تحت فشار بود و به شدت لاغر و تکیده و عصبی و حتی افسرده شده بود و هممون از جمله پرستار بچه ها نگرانش بودیم که خدا رو شکر با اومدن خانواده سامان (به خاطر شرکت تو عروسی) و محبتهای مادر و پدرش به نیلا و سفری که همراه اونا به رشت داشتیم حالش بهتر شد. الهی بمیرم برای طفلک معصومم...
و اما ریشه اصلی اینهمه فشار روحی که این مدت خانواده چهار نفره ما تحمل کرد جدا از موضوعات همیشگی و بیکاری همسر و اختلافات همیشگی ما و به هم پریدنها و و البته در راس همشون رسیدگی به دو تا بچه که دو ماه تمام با مریضیشون سر و کله میزدم (عملا علاوه بر بچه داری مریض داری میکردم من!)، برمیگشت به یه موضوعی که اینجا تا الان چیزی ازش ننوشته بودم و میگفتم بذار به نتیجه برسه بعد اما عملا زندگی ما رو دو ماهه کن فیکون کرده؛ اونم تصمیم یکباره من برای فروش خونمون و خرید خونه جدید... وقتی با یه دست میخوای صد تا هندونه بغل کنی و فکر میکنی از عهدش برمیای میشه این، البته من فکر همه سختیهاش رو کرده بودم اما فکر این شرایط غیر قابل پیش بینی رو نه.....
دو سه هفته با دو تا بچه افتادیم دنبال خونه از این بنگاه به اون بنگاه و بازدید از خونه هایی که معرفی میکردند (یکی هم از یکی بدتر!)... انقدر سخت و عذاب آور بود این گشتنها همراه دو تا بچه که هر چی بگم کم گفتم. آخرش هم فقط خدا به ما رحم کرد که تو تله نیفتادیم...
موضوع اینه که سامان قبل از ازدواج با من یه خونه ۴۱ متری خریدهبود، که سه سال اول ازدواجمون اونجا زندگی میکردیم و نیلا یکسالش بود که اومدیم خونه فعلیمون. نمیدونم اینجا نوشتم یا نه، خود من هم در دوران مجردی یه خونه ۴۵ متری خریده بودم که حدود سه سال و هفت ماه پیش فروختمش و با پولش خونه فعلیمون رو که یه مجتمع ۲۴ واحدی و نزدیک هفتاد متره خریدیم و سه سال پیش از خونه ۴۱ متری که مال سامان بود نقل مکان کردیم به خونه فعلی که خب به اسم منه و با پول خودم هم خریده شده.
خب اون خونه ۴۱ متری رو رهن داده بودیم با یه اجاره ناچیز و در واقع دو تا خونه کوچیک داشتیم یکی به متراژ ۴۱ متر و یکی هم ۶۶ متر که الان توش ساکن هستیم... خب من مدتی بود به این فکر میکردم که بهتره هر دو خونه رو بفروشیم و یه واحد مناسبتر که از خونه فعلی بزرگتر باشه و پارکینگ داشته باشه (اینجا پارکینگ نداریم) و منطقه اش هم بهتر باشه بخریم و راحتتر زندگی کنیم... از اونجایی که الان تو مرخصی زایمان هستم با خودم گفتم درسته الان با دو تا بچه کوچیک و نوزاد و ... دنبال خونه گشتن خیلی سخته اما از طرفی چون تو مرخصی زایمان هستم و نیاز ندارم همش از رییسم درخواست مرخصی کنم از این جهت وقت مناسبی هم هست. خلاصه که خونه ۴۱ متری رو گذاشتیم برای فروش و ظرف چند روز فروخته شد، قرار بود بریم و یکجا رو معامله کنیم و بخریم و بعد خونه فعلی که توش ساکنیم رو بفروشیم و اتفاقا همین کارو هم کردیم!!! بعد کلی گشتن و دیدن خونه یه واحدی رو معامله کردیم و خونه فعلی رو هم برای فروش گذاشتیم، غافل از اینکه خونه فعلی که مجتمع هست و پارکینگ نداره فروشش راحت نیست و تو این شلوغی های اخیر هم که کلا ملت خیلی کم دنبال خرید ملک هستند و فروش اینجا سختتر هم شده بود... حالا اون بنگاه املاک وقتی دیده بود ما قبل معامله کردن خونه جدید نگران فروش ملک خودمون برای باقی پرداختی ها هستیم الکی به ما گفت ظرف یک هفته خونمون رو میفروشه و گفت بیاید با همین پولی که از فروش خونه کوچیکتون دستتون هست به اصطلاح خونه جدید رو زخمی کنید تا اون هم خیلی زود فروش بره و بقیه پرداختی ها رو داشته باشید. ما هم بهشون اعتماد کردیم و مبایعه نامه خونه جدید رو نوشتیم و کلی هم ذوقزده بودیم که متوجه شدم مبایعه نامه دچار ابهامات و مشکلاتی هست که توضیحش اینجا خیلی طول میکشه و بهتره در موردش نگم که طولانی نشه... خلاصه عموی من که سازنده منطقه ۲۲ هست رو آوردیم و اونم متوجه اون مشکلات شد و با هزار بدبختی معامله رو به هم زدیم و ده میلیون تومنی که به بنگاه داده بودیم رو با ترفندی پس گرفتیم و حتی تهدید به شکایت از املاک کردیم که با عذرخواهی املاک و اینکه پولمون رو داد همه چی تموم شد و کار به شکایت نرسید. همینو بگم که اگر عموی من با دانش و تجربه ای که داشت وارد کار نمیشد بدبخت میشدیم و باید ۷۰۰ میلیون خسارت فسخ قرارداد میدادیم و هنوزم تن و بدن من از اینکه چقدر نزدیک بود این اتفاق وحشتناک بیفته میلرزه. الان فقط هزار بار خدا رو شکر میکنم که هوشیاری خودم باعث شد عموم رو بیارم و اون قرارداد فسخ بشه ( البته خریت کردیم که از همون اول و موقع نوشتن قرارداد تنها رفتیم و عموم رو نبردیم)چون حتی اگر خود قرارداد هم مشکلی نداشت و ما خونه رو میخریدیم، باز خونه فعلی فروش نمیرفت وباقی پرداختیهای ما ممکن نمیشد و باید ضرر و زیان میدادیم، تازه بعد فسخ قرارداد بود که فهمیدیم چقدر فروش ملک تو این بازار سخت بوده و اون املاک از خدا بیخبر وعده دروغی داده، درواقع اون بنگاه به ما قول الکی برای فروش ملک فعلی در کمترین زمان ممکن دادهبود درحالیکه خودشون خوب میدونستند بازار به دلیل شلوغی های اخیر اصلا خریدار نداره و لابد میخواستند ما خونه رو بخریم و بعد که دیدند نزدیک پرداختی دوم ما شده و ما دچار اضطرار و اضطراب شدیم با هزار بهونه بگن خونه شما فروش نمیره و ملک ما رو مفت و زیر قیمت از چنگ ما دربیارن جوری که آخر سر نتونیم پول خرید ملک جدید رو تامین کنیم. یه همچین نقشه ای داشتند که خدا رو هزاران بار شکر من به یه بند مبایعه نامه شک کردم و پیگیری کردم و نه تنها فهمیدم خود قرارداد مشکل داره و به کمک عموم به هم زدیم، بلکه متوجه شدم از اساس فروش خونه فعلی تو این بازار سخته و به فرض هم که قرارداد بی نقص هم بود، بازم تا خونه الان ما فروش نره نمیتونیم پرداختی ها رو کامل کنیم و... خلاصه که خدا بهمون رحم کرد فقط، اما فشار ناشی از این اتفاق به قدری بود که زندگیمون به هم ریخته بود و هردومون داغون شده بودیم و نیلا هم این وسط به خاطر فضای متشنج خونه خیلی اذیت شد که شکر خدا همزمان با فسخ قرارداد، خانواده سامان از رشت اومدند تهران و زندگی پریشون ما کمی سامون گرفت و نیلای من هم حالش بهتر شد. خواننده های قدیم یادشون هست که چند سال قبل هم ما سر فروش خونه ضرر کردیم و با ضرر و زیان زیاد خونمون رو پس گرفتیم. اینبار اگر هوشیاری من و حضور عموم نبود خسارتمون چند برابر دفعه قبل بود و رسماً بدبخت و بیچاره میشدیم.
خلاصه که از ماجرای فسخ خونه قبلی ۲۰ روز گذشته و هنوز که هنوزه خونه فعلی ما فروش نرفته، از طرفی هم خونه ۴۱ متری رو فروختیم و پولش تو بانکه، تا موقعیکه مشتری برای این خونه نیاد نمیتونیم خونه بخریم و تازه ملک خوب و ارزنده هم تو بازار نیست اما بازم خرید به نسبت فروش راحتتره.
الان ملک کوچیکمون رو که سامان قبل ازدواج با من با هزار سختی و با کمک پدر و مادرش خریده بود رو فروختیم و خونه فعلی هم که فروش نمیره و پولش تو بانک بلااستفاده مونده...
دو ماهه زندگی من فلج شده، از بدشانسی من درست بعد قرارداد فروش خونه کوچیکمون بود که نویان مریض شد و تو بیمارستان بستری شد و بعد پشت سرش مریضی نیلا و دوباره نویان و... از طرفی هم خونه رو فروخته بودیم و نمیتونستیم کارو نیمه تمام بذاریم. بعد هم که بچه ها کمی بهتر شدند و پول خونه ۴۱ متری کامل به دستمون رسید (بماند که خریدار هم دو هفته دیرتر پولمون رو داد و کلی هم اینطوری عقب افتادیم) و خواستیم بیفتیم دنبال خریدخونه، شلوغی های اخیر اتفاق افتاد و کلا بازار مسکن چه خرید و چه فروش راکد شد و فروش خونه فعلی ما هم سخت. خدا شاهده اگر میدونستم اینطوری میشه، بچه ها مریض میشن و اینطوری کشور درگیر موضوعات سیاسی میشه و همه چی تغییر رویه میده و زندگیم اینطوری با دو تا بچه کن فیکون میشه اقدام نمیکردم، آخه از کجا باید میدونستم من؟ خدا میدونه من فقط به فکر رفاه بیشتر بودم، همسرم که کلا تو این مسایل مالی بیخیاله بیخیاله و من فکر میکردم با وجود همه سختی های بچه داری و... با توکل به خدا میرم جلو و زندگیمون راحتتر میشه و بچه ها جای بیشتری برای بازی کردن دارند و.... از کجا باید میدونستم من بدبخت؟
حالا از یک طرف سرزنش میشم که چرا پا شدم با دو تا بچه افتادم دنبال خرید و فروش خونه و کار به این دردسری... که خدا شاهده با فکر و برنامه اینکارو کردم و به خاطر مرخصی زایمان و التماس مرخصی نکردن از رییسم برای کارهای خرید و فروش خونه و یه سری ملاحظات دیگه بود و من فقط به فکر رفاه بیشتر زندگیمون بودم، میدونستم خیلی کار پرچالش و سختیه اما با خودم گفتم با کمک خدا از عهدش برمیام چه میدونستم اینطوری میشه، پیش بینی اتفاقات اخیر کشور و مریضی بچه ها و بدقولی خریدار خونه کوچیکه رو نمیکردم. از طرفی هم خب یک ملک رو از دست دادیم و باید حتما خرید کنم، خونه فعلی هم فروش نمیره و نمیتونم به صرف داشتن پول خونه قبلی برم معامله کنم که بعدش این خونه فعلی فروش نره و نتونم پول خرید خونه جدید رو بطور کامل بدم و بخواد خسارت و ضرر و زیان بدم...از طرفی هم پول فروش خونه قبلی تو بانکه که الان باهاش نمیشه حتی همون خونه خودمون رو خرید و تازه اگر هم میشد چه کاری بود بعد اینهمه زحمت برای فروش خونه و....خونه که بود سر جاش. وضع خیلی بدیه به خدا. پا در هوا هستم و بلا تکلیف. از شدت اضطراب تپش قلب گرفتم و روزگارم خیلی خرابه...
باز این دو سه روزه سعی کردم کمی به خودم مسلط بشم و به خاطر بچه ها و زندگیم حالمو بهتر کنم و کمی موفق شدم، موقع شیر دادن به نویان (میگن دعای زن شیر ده بیشتر مستجاب میشه) کلی با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا درسته من گناهکارترین هستم و تو زندگیم کم اشتباه نداشتم اما تو بزرگی کن و هوای این بنده بیچارت رو داشته باش و کاری کن زودتر خونه فعلی فروش بره و یه واحد خوب گیرم بیاد و پولی که تو بانک دارم بی ارزش نشه...
++++ وضعیت خیلی بدیه. نویان هم غذا خور شده و من رسما باید برای دو تا بچه جداگانه آشپزی کنم. خودمون دو تا بماند. سامان هم فعلا بیکاره و اغلب تو خونه. متاسفانه بعد سالها که آزمایش داد متوجه شدیم چربی خونش خیلی بالاست و غلظت خون داره و دکتر کلی بهش دارو و مراعات غذایی داده. رسما از صبح تا شب مشغول کار و سرویس دادن به بچه ها هستم و ۲۴ ساعته هم پای تلفن و جواب دادن به املاک و زنگ زدن به هزار تا بنگاه... نمیشه که دست روی دست بذارم، تو کار انجام شده قرار گرفتم. روزی صد بار سایت دیوار رو چک میکنم و خونه خوبی هم پیدا نمیشه ولی خب فعلا که اینجا هم فروش نمیره پس زیاد فرقی نمیکنه.
این وسط انقدر نویان شیرین شده که حد و حساب نداره، خدا به دادمون برسه هزار بار از نیلا شیطون تره. از یکماه و نیم پیش سینه خیز میره و کم کم یاد گرفته که بشینه. صبح و شب از زیر مبل و... جمعش میکنیم. میخواد بخوابه کلی ناز داره و وقتی براش لالایی میخونیم با صدای بلند برای خودش آواز میخونه تا خوابش ببره! شبها خیلی اذیتم میکنه، تا صبح چهل بار بیدار میشه برای شیر خوردن و منو دیوونه کرده! جالبه که وقتی نصفه شب شیر میخوره و میخوام بخوابونمش سر جاش، بی دلیل شروع میکنه به گریه کردن و باید براش یه آهنگ مخصوص بذارم بلکه آروم بگیره وگرنه که نیلا رو هم بیدار میکنه، دلیل گریشو هم نصفه شبی نمیفهمم، تو طول روز آروم تره و ۲۴ ساعته مثل کرم خاکی :)))) روی فرش و از این اتاق به اون اتاق سینه خیز میره. روی پاهامون که می ایسته بصورت خودکار شروع میکنه بالا و پایین پریدن و من اسمشو گذاشتم نویان فنر!!! انقدر خوش خنده هست که هر کی میبینتش عاشقش میشه... نیلا کلی طرفدار داشت و دلبری میکرد اما نویان باز یه چیز دیگست و طرفداراش حتی بیشتر. چند روزه که هر جا میرم سینه خیز دنبالم میاد و به پاهام میچسبه و میخواد لیس بزنه که یعنی برم دار و بغلم کن! صبحها که بیدار میشه خودمو میزنم به خواب بلکه بیشتر بخوابه، چون خودم دارم از بیخوابی میمیرم اما میاد و با کله میره تو شکمم و با دستای کوچیکش به صورتم ضربه میزنه تا مثلا بیدار شم، چشمامو که باز میکنم با خنده های بلندش و صورت خندونش روبرو میشم و بوسه بارونش میکنم. وقتی نیاز به توجه داره و سراغش نمیریم سرشو میذاره روی چشماش و الکی گریه میکنه! قشنگ قهر میکنه! کلی ناز داره! با صدا و آوای خاصی منو صدا میکنه و توجهم رو به خودش جلب میکنه! اصلا خیلی عشقه به خدا. جای بابام خالی، عشق بابام به نیلا زبانزد همه بود، کاش الان هم بود و میدید نویان چقدر بلا و تو دل برو هست. متاسفانه این بچه آخرش هم شیشه و شیر خشک نگرفت که نگرفت و من نگران برگشتم به سر کار هستم و همچنان دارم تلاش میکنم و شیر خشکهای مختلف رو امتحان میکنم. باز هزاران بار شکر که شیر خودم برگشت وگرنه خدا میدونه چی میشد...
نیلا هم که تازگیها به شدت نسبت بهش حساس شده و حسادت میکنه،تا بغلش میکنم یا قربون صدقش میرم میاد تو بغل من و میگه حالا نوبت منه، یعنی میگه قربون صدقه من هم برو. یا وقتی نویان رو میشونم روی صندلی که بهش غذا بدم زودتر خودش میشینه روی صندلیش، در عین حال خیلی هم نویان رو دوست داره و گاهی که با هم بازی میکنند و صدای خنده هاشون بلند میشه از شدت خوشی و لذت میخوام براشون بمیرم. البته وسایل و اسباب بازیهاشو به نویان نمیده و عجیب بهشون حس مالکیت داره اما خیلی هم هوای داداشش رو داره و هر جا میریم نگران اینه که یه وقت نویان رو جا نذاریمش! شبها که میخواد بخوابه باید صد تا قصه بی مزه من درآوردی براش بگم و کمرش رو هم بخارونم که خوابش ببره، حالا گاهی نویان هم تو بغلمه و داره شیر میخوره یا بهونه میگیره اما خاروندن و قصه گفتن براش باید سر جاش باشه وگرنه که بشدت عصبانی میشه و جیغ میزنه.
متاسفانه در عین شیرین زبونیهاش از همیشه لجبازتر شده و مدام اون و سامان در حال دعوا و یکی بدو هستند، سامان عاشق نیلاست و حتی چند بار گفته عشقش به نیلا ریشه دارتر از عشقش به نویان هست اما اندازه من قلق نیلا دستش نیست و موقع لجبازی نیلا اونم لج میکنه و حتی کار به کتک زدن هم میرسه! البته که از حق نگذریم نیلا هم خیلی حرص دراره.
دلم میخواد از این زندگی کوفتی که برای خودم ساختم فرار کنم...
انقدر گرفتاری و فکر و خیال دارم که نمیدونم به کدوم برسم و چطوری خودمو از این مهلکه نجات بدم.
انگیزه و امیدی برام نمونده... دلم به همسرم و زندگیم هم گرم نیست...عاشق بچه هامم اما دلم براشون میسوزه، حق اونا زندگی بهتری بود، لیاقتشون بیشتر از این بود.
همش تقصیر خودمه، همه چیز...
هرگز تو زندگیم آرامش واقعی رو تجربه نکردم... کاش آدمهایی مثل من هرگز متولد نمیشدند و یا اگر به دنیا میومدند آدمهای جدیدی رو به این دنیای لعنتی کوفتی دعوت نمیکردند.
انقدر غمگینم و انقدر حال خودم و زندگیم بده، انقدر داغونم که حتی نمیتونم بنویسم چی به من گذشته و میگذره...
دوست دارم چند روزی نباشم، اصلا بمیرم و بعد من تازه ای متولد بشه، اونم فقط چون بچه هام به من نیاز دارند. کاش کسی نبود که به من نیاز داشته باشه تا از خدا آرزوی مرگم رو میکردم و تمام میشدم.
خسته تر از اونیم که بخوام حتی گله و شکایت بکنم، ناامید تر از اونیم که بخوام آرزویی بکنم...
کاش بچه هام بزرگ بشن و از من بی نیاز تا از خدا بخوام برای همیشه تمام بشم، انگار که هرگز نبودم و زندگی نکردم...گاهی فکر میکنم مادرشدنم خودخواهی بود، حتی ازدواج کردنم... نمیتونستم ازدواج نکنم، نمیتونستم بچه دار نشم، حس میکردم قانون زندگی آدمیه، فکر میکردم بدون این دو مورد کامل نیستم، اما الان در برابر این حجم عظیم از مسیولیت شونه هام خم شده... انقدر مضطرب و نگران و آشفته ام که هر لحظه انگار داره نفسم بند میاد.
فعلا نمیتونم تو این وبلاگ بنویسم. قصد ندارم نوشتن رو ترک کنم فقط حرفها و دردهای دلم اونقدر زیاده و وقت و توان من کم که شرایط گفتن و نوشتنش رو ندارم...چند وقتی نمینویسم بلکه این زندگی آشفته و روح و روان خسته آروم بگیره...اصلا اگر هم بخوام بنویسم اینهمه حذف و درددل رو تو چند تا کلمه و جمله و پاراگراف میشه گفت و نوشت؟ حس میکنم همه زندگیم راه رو اشتباه رفتم، انقدر سردرگمم و از خودم و شخصیتم بدم میاد که دوست دارم بمیرم.
بعد ماهها رفتم شمال بلکه حال و هوایی عوض کنم، خوب بود ا ما هنوز حتی به خونه برنگشته بودم که درد و غم کهنه، اون زخم قدیمی دوباره خودشو به بدترین شکل ممکن به من نشون داد. کاش حداقل با همسرم میتونستم آرامش رو تجربه کنم اما دنیای ما خیلی متفاوته خیلی...اون داغونتر از من، من داغونتر از اون. حال زندگیمون بده... حال دخترم بده، حال هیچکدومون خوب نیست و شاید همش تقصیر من باشه.
شاید فردا که از خواب بیدار شدم روز بهتری باشه، شاید حتی چند روز دیگه حالم بهتر شد اما هیچی از غم و دردی که این روزها دچارشم کم نمیکنه.
نمیدونم اگر ازتون بخوام دعام کنید تا از مخمصه ای که توش اسیرم خلاص بشم و روحم و جسمم آروم بگیره دعاتون میگیره؟
این پست رو شب سه شنبه ۲۲ شهریور شروع کردم و امروز پنجشنبه منتشر میکنم.
به خدا که دارم زیر این حجم فشار زندگی و مسیولیت ها کمرم خم میشه...
تقریبا یکماهه که من حتی یک روز رو بدون مریضی یکی از بچه ها سر نکردم. نویان ۲۹ مرداد ماه به علت عفونت شدید خون بستری شد و شش روزی بیمارستان بود، بچم کمتر از یک هفته بعد مرخص شدن از بیمارستان دوباره اسهال و استفراغ شد و باز بردیمش بیمارستان قبلی که پرونده داشت و فقط خدا خواست که دوباره بستری نشد (ما صبح زود بعد اسهال و استفراغ شدید شب قبل نویان رفتیم بیمارستان ، دکتر دستور بستری سرپایی داد اما تخت بستری سرپایی تو اورژانس بیمارستان اطفال خالی نبود و باید منتظر میموندیم تا خالی بشه، و نویان همچنان حالش بد بود، تو همین مدت، دکتر اطفال خود بچه ها مطبشو باز کرد و خدایی بود که به ذهنم رسید نویانو ببرم پیشش، بچم دوباره معاینه شد و بعد معاینه دکترش گفت بستری نیاز نیست و بهش دارو داد). هنوز نویان کاملا خوب نشده بود که نیلا تب کرد و سرفه و ... نیلا رو هم بردیم همون دکتر و یک هفته کشید که حالش بهتر شه، نیلا یکم بهتر شد نویان برای بار سوم طی یکماه اخیر اسهال و استفراغ شد! اینبار دکتر نبردمش و از تجویز داروهای قبلی استفاده کردم که خدا رو شکر افاقه کرد و استفراغش قطع شد.داشتم یکم نفس میکشیدم که دوباره از سه چهار روز قبل نویان حالت سرماخوردگی گرفت، آبریزش بینی و گرفتگی بینی و سرخی چشمها و اسهال و سرفه شدید و....که از دیروز سرفه هم بهش اضافه شده و بچه همش بیقراره و یک ثانیه روی زمین بند نمیشه و همش بغل میخواد، پسرک آروم سابق من همش گریه و بیتابی میکنه. الهی بمیرم براش ، صبح (منظور صبح سه شنبه) دوباره بردمش مطب دکترش و دارو نوشته و دارم بهش میدم... خدا شاهده خودم گیج شدم و آمار مریضی بچه ها و دکتر بردنشون از دستم خارج شده.
این وسط هزار جور دغدغه و مشغله دیگه هم برامون پیش اومده (شغل سامان و پیگیری بیمه و پیگیری گرفتن وام فرزند آوری و موضوع سلامت سامان و جواب آزمایش نه چندان خوبش و همچنان شیرخشک نخوردن نویان و مشکل گاه و بیگاه کمبود شیر من و چند تا کار مهم دیگه که هنوز وقت نشده اینجا ازش بنویسم). فقط میتونم بگم هم من و هم سامان در بدترین شرایط روحی به سر میبریم و هر آن آماده انفجاریم.
اتفاق خیلی مهم دیگه فوت دایی عزیزم درست دو روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان بود، همون دایی محمدم که بارها ازش تو وبلاگم نوشتم و برای شفا گرفتنش ازتون التماس دعا داشتم. فوت داییم ضربه نهایی رو به روح و روانم زد، درسته که سالها از خدا خواسته بودم از این درد و رنج و عذاب شبانه روزی نجاتش بده و حتی برای شفا گرفتنش (که در حقیقت همون آسمونی شدنش بود) نذر هم کرده بودم، اما دعام که مستجاب شد از عمق وجودم آتیش گرفتم و از غصه اینهمه سال شکنجه شدن و عذاب کشیدنش سوختم... بدتر اینکه به خاطر مریض شدن نیلا و تب کردنش حتی نشد تو مراسم تشییع جنازه و ختم و سومش شرکت کنم (هر چند پنجشنبه اول بعد فوتش با سامان و نویان یک روزه رفتیم شهرستان سر خاک و آخر شب برگشتیم) . انقدر همین موضوع فوت داییم جای توضیح داره که به همین قدر اکتفا میکنم چون توان و شرایط طولانی نوشتن رو در حال حاضر با وجود اینهمه مشغله و مریضی بچه ها ندارم اما دوستان قدیمی میدونند که داییم هشت سال بود دچار زندگی نباتی شده بود و عملا فعالیت مغزی و هوشیاری نداشت اما حرکات بدن و سیکل خواب و بیداری و حتی سرماخوردگی و..... مثل باقی آدمها داشت و دکترها میگفتند میتونه حتی عمر انسان طبیعی داشته باشه و ما همه غصه میخوردیم بابت اینهمه زجری که داره میکشه و ممکنه سالهای طولانی هم ادامه دار باشه که خدا بعد هشت سال شفاشو رسوند و نجاتش داد...ایکاش که اینهمه سال عذاب نمیکشید و زودتر شفا میگرفت اما همینکه از این هم طولانی تر نشد جای شکر داره، الهی بمیرم براش... به خدا که حق دایی مظلوم و آروم من و بچه های صغیرش نبود این سرنوشت تلخ...
دایی جانم یکماه قبل عقد من و سامان دچار این بلا شد ( در اثر چپ کردن ماشینش) و طی هشت سال دایی بزرگم شبانه روزی از اون مراقبت میکرد، دو تا بچه های کوچیکش رو هم همین داییم نگهداری میکرد ( مادر بچه ها یعنی زنداییم یکسال قبل تصادف داییم در اثر سرطان فوت شده بود و الان پسردایی های من از نعمت مادر و پدر محرومند)، اینم توضیح بدم که زندگی نباتی کاملا با کما و مرگ مغزی فرق میکنه و از هر دو بدتره و نمیدونم حکمت خدا چی بود که این بلا سر داییم و زنداییم که واقعا انسانهای خوب و مومنی بودند اومد و بچه هاشون بی مادر و بی پدر شدند...
میشه خواهش کنم فاتحه و صلواتی برای روح داییم قرایت کنید عزیزانم؟ خدا خیرتون بده.
فردای فوت دایی محمدم و سه روز بعد مرخص شدن نویان از بیمارستان، مامان و بابای سامان سرزده و یکباره اومدند تهران. میگفتند تحمل دیدن اینهمه رنج و ناراحتی من و بچه ها رو از راه دور نداشتند و میخواستند چند روزی بیان بلکه من کمی استراحت کنم و حالم بهتر بشه، واقعا هم حضورشون موثر بود، هر چند طبق معمول بعد ده روز مامان سامان مریض شد و از پا افتاد و سه چهار روز هم خونه دخترش سونیا موند و دیگه برگشت رشت. مثل همیشه خونواده همسرم به موقع به دادم رسیدند، خدا خیرشون بده که هیچوقت تو این موقعیتها تنهام نذاشتند و برام قوت قلب بودند.
خبر دیگه اینکه سونیا و همسرش خیلی یکباره تصمیم گرفتند برای همیشه از تهران به رشت مهاجرت کنند و آخر همین ماه اسباب کشی میکنند.. خوش به حالشون. واقعا غبطه میخورم و آرزومه یکروز ما هم از این شهر مهاجرت کنیم. یعنی میشه واون روز میرسه؟
و دیگه اینکه مادرم برای اولین بار تو زندگیش راهی کربلا شد، همراه خواهر کوچیکم رضوانه و همسرش... خوش به سعادتش. رفتنش شبیه معجزه بود. یکساعت قبل حرکت کاروان تازه پاسپورتش حاضر شد و واقعا قسمتش بود کربلایی بشه... امام حسین واقعا طلبیدش. کاش منو هم بطلبه. قبلاً اونقدرها آرزوی زیارت کربلا رو نداشتم اما از وقتی مادر و خواهرم رفتند دلم خیلی هوایی شده، کاش قسمتم بشه... همسر من کوچکترین اعتقاد مذهبی نداره و حتی ضدیت هم داره با اینجور اعتقادات و اونا رو خرافه پرستی و نادونی میدونه (یکی از مهمترین دلایل اختلاف و جر و بحث های ما هم تو زندگی همینه). میدونم هرگز نمیتونم به رفتن به کربلا با همسرم فکر کنم، همینکه تنها هم بتونم برم و بحثی توش نباشه خودش خیلیه. متاسفانه یوقتها منم تحت تاثیر دلایل و توجیحات همسرم بر علیه دین و موضوعات مذهبی قرار میگیرم و دچار شک و تردید میشم اما ته تهش میدونم فطرتم به این اعتقادات گرایش داره و باعث آرامشمه و انکارش هم نمیتونم بکنم... چقدر دوست داشتم من و همسرم حتی شده یکم، تو این موضوعات تفاهم داشتیم، افسوس. جدا از اینکه تو تربیت بچه ها تفاهم زیادی نداریم و من برعکس همسرم دوست دارم بچه هام به دین گرایش داشته باشند، قطعا بچه های ما هم تو این فضای دو قطبی دینی، غیر دینی سردرگم میشن. خدا خودش به خیر بگذرونه. الهی که خیلی زود زیارت آقا قسمتم بشه، قسمت من و همه آرزومندان. آمین
مامانم یکشنبه صبح میاد و من و خواهر بزرگم مشترکا داریم گوسفند میخریم که جلوی پاش قربونی کنیم...انشالله که صحیح و سلامت برگردند.
چند تا موضوع دیگه هم هست که فرصت نوشتنش رو ندارم . از یکماه پیش و درست دو روز قبل بستری شدن نویان تو بیمارستان، دست به یه کار خیلی بزرگ زدم، ترجیح میدم فعلا چیزی راجبش ننویسم اما ازتون میخوام دعا کنید به خیر بگذره و بتونم اینجا خبرش رو بدم.
الان که دارم نوشتم رو تموم میکنم نویان با هزار بدبختی خوابیده، جالبه که دیگه حتی پستونک هم نمیگیره! خواستم شیشه گرفتن رو یاد بگیره، عجیبه که از پستونکش هم زده شد. الان همچنان مریضه و بیرون روی داره و سرفه های خیلی بدی میکنه. صبح هم کمی تب داشت... خیلی بیتاب و بیقراره و ثانیه ای از بغلم پایین نمیاد. درست و حسابی نمیخوابه و حالش در کل خوب نیست، نمیدونم از دندون درآوردن هست یا نه اما مطمینم ریشه های دندوناش حرکت کرده اما فکر هم نکنم تمام این مریضی ها از دندون درآوردن باشه. خلاصه که پسر تپل من خیلی ضعیف شده و دلم خون میشه وقتی میبینمش. نمیدونم دیگه چکار کنم که از این فضای بیماری و انرژی منفی دور بشم. حال دلم هیچ خوب نیست و پر از تشویش و دل نگرانیم، بیشتر از بابت سلامت بچه ها و همسرم و در درجه دوم بابت اون برنامه ای که شروع کردم و گفتم که بعدتر راجبش توضیح میدم...شاید اگر میدونستم اینطوری بچه هام مریض میشن و زندگیم مشوش میشه، دیرتر سراغ این برنامه ای که گفتم میرفتم.
کاش میتونستم زودتر بنویسم تا حرفهام انقدر انباشته نشه که نتونم بنویسمشون و زمان مناسبش از دست بره، اما واقعا شرایطش رو ندارم. حتی فرصت غذاخوردن هم به زور پیدا میکنم، بچه ها هر کدوم یه برنامه ای دارند و واقعا نمیفهمم روزهام چطور میگذره، دلم لک زده برای به مسافرت شمال اما مگه میشه؟
این روزها زندگیم بیش از هر زمان دیگه ای آشفته شده و رسیدگی به بچه ها و همسرم از همیشه سخت تر. پر از اضطرابم و از آینده میترسم. شدیداً نیاز دارم به روانپزشکم مراجعه کنم بلکه دارویی بده و استرس و وسواسم کمتر بشه، از بعد بارداری یکبارم که بهم دستور داد سریعا داروهامو قطع کنم دیگه بهش مراجعه نکردم اما الان بینهایت ضروریه که دوباره مراجعه کنم و خودم بیش از هر کس دیگه ای این ضرورت رو درک میکنم اما مگه بین اینهمه کار ریز و درشت وقت میشه؟ من و همسرم هر دومون کلی کار عقب افتاده و انجام نشده داریم که نمیدونم با وجود دو تا بچه چطور میتونیم از عهدش بربیایم فقط خدا باید کمکمون کنه.
مثل همیشه ازتون میخوام منو و بچه ها و همسرم رو تو دعاهاتون به یاد داشته باشید و برام از درگاه خدا خیر و آرامش طلب کنید.
پی نوشت: همونطور که تو کامنتهای پست قبلی گفتم، با کمک خدا و با تلاش زیادم و تغذیه مناسب و خوردن قرصهای شیرافزا و رسیدگی های مامان سامان تونستم تا حد زیادی شیرم رو برگردونم، البته مثل قبل بستری شدن نویان نیستم اما حداقل بچم سیر میشه...چقدر بچم طفلک گرسنگی کشید این مدت. بمیرم براش. بدتر از همه اینکه هر چقدر تلاش کردم شیشه شیر رو نمیگرفت و بعد که کم کم یذره یاد گرفت چطوری سرشیشه رو بگیره، باز طعم شیر خشک رو دوست نداشت... در نهایت بعد هزار بار تلاش موفق شدم هم سرشیشه رو بگیره و هم کمی شیر خشک بخوره اما نمیدونم چی شد که بعد چند روز دوباره برگشتیم سر خونه اول و الان دوباره نه شیشه میگیره و نه شیر خشک میخوره و هر لحظه نگرانم دوباره شیرم کم بشه یا خشک بشه.بیشتر از همیشه غذا میخورم اما به هر حال این نگرانی باهام هست. اون مدت که کمترین مقدار شیر رو داشتم و شیر خشک هم نمیخورد به ناچار با قطره چکان بهش شیر خشک یا نبات داغ و آب قند میدادم و خلاصه که ماجراها داشتم، هر بار از دیدن گرسنگی بچم و بیقراریش خون به دلم میشد تا در نهایت خدا کمکم کرد و در نهایت ناباوری دوباره تونستم به بچم شیر بدم، درسته مقدارش کمتر از سابقه اما بازم شکر. فقط خدا کنه شیر خشک هم بخوره تا نگرانیم از تکرار این موقعیت کمتر بشه. به هر حال احتیاط شرط عقله.
عجیب اینکه به قدری تلاش کردم سرشیشه بگیره و استقبال نکرد که الان حتی از پستونکش هم زده شده و منیکه موقع خوابیدنش بخصوص کلی بابت پستونک گرفتنش راحت بودم و بچه هم راحت میخوابید الان به خاطر همین پستونک نگرفتنش کلی تو خوابوندنش مشکل پیدا کردم. یعنی تا از روی پا یا بغل زمین میذارمش گریه میکنه،درحالیکه قبلاً کافی بود پستونک دهنش بذارم تا عمیق به خواب بره.
یعنی انگار بچه آروم منو گرفتند و جاش یه بچه گریون بیقرار بهم دادند خدا کنه لااقل این نق زدن و بیقراری از دندون درآوردنش باشه نه چیز دیگه و موقت باشه. چی میشه زودتر دندوناش دربیاد و بچم راحت بشه؟
خلاصه که دو تا بچه من هر چقدر شیرین و بانمک هستند به همون اندازه هم آزار دارند!
ممنونم بابت همه دلگرمی ها و قوت قلبی که تو پست قبلی به من دادید. چقدر خوبه که دارمتون.
این هفته و بخصوص دیروز یکی از نحس ترین روزهای زندگیم بود. نویان به دلیل عفونت شدید خون و تب و اسهال و استفراغ از روز شنبه ۲۹ مرداد در بیمارستان کودکان بستری شد.... خود این به اندازه کافی روح و روانم رو آتیش زد. شش روز تمام بیمارستان بودم و تازه الان صبح سه شهریور بهم گفتند مرخصی...اینا رو از بیمارستان مینویسم. طبیعتا باید خوشحال میبودم چون از روز اول منتظر لحظه ترخیصش بودم اما همین امروز متوجه شدیم به دلیل سهل انگاری و کوتاهی سامان ، برخلاف تصورمون نویان تحت تکفل بیمه سامان نیست و کلیه هزینه های بیمارستان آزاد حساب میشه....
چنان شوکی بهم وارد شده که حد و اندازه نداره. باورم نمیشد برای بار هزارم همسرم با کوتاهی کردن و سهل انگاری خودش در پیگیری بیمه کردن بچه ها چنین بلایی سرمون آورده و تازه طلبکار و عصبانی هم هست و به زمین و زمان بابت اشتباه خودش ناسزا میگه. دوباره دعوامون شد و برای بار صدم گله کردم که چرا پیگیر هیچ کاری نیست علیرغم تاکیدات هزاران باره من طی این مدت که نویان به دنیا اومده. همیشه همینطور بوده، درمورد اینجور پیگیریهای مهم همیشه بیخیال بوده یا پشت گوش انداخته و سهل انگاری کرده و چوبشو خوردیم! چقدر این مدت گفتم بچه ها بیمه نیستند و اگر خدای ناکرده مریضی پیش بیاد خیلی بد میشه، آخرم شد اونچه نباید میشد.
خودشم پشیمون شد و کلی عذرخواهی کرد و حلالیت خواست اما چه سود... هنوز نمیدونم چقدر پول باید موقع ترخیص بدیم اما حالم خیلی خرابه.
کاش فقط همین موضوع بود. نویان من دو سه روز بود که تو همین بیمارستان با اینکه تب و لرز و اسهال و استفراغش کنترل شده بود اما به یکباره جیغ میزد و گریه میکرد. گریه های جگرسوز، نمیفهمیدم چشه و فکر میکردم جای آنژیوکد و سوزن اذیتش میکنه یا درد خاصی داره، بچم تو بیمارستان به همه مبخندید و خوش اخلاق بود اما این دو سه روز آخر بی دلیل گریه و بیقراری میکرد. با اینکه تب هم نداشت امااصلا نمیفهمیدم چرا اینطور بیتابی میکنه، تمام وقتی که بیقراری میکرد و مدام در حال جویدن پتو و بالش و لباس من و دست خودش بود فکر میکردم به خاطر دندون درآوردنه و با خودم میگفتم بچم همه چیش با هم شده، مریضی و دندون درآوردن و چقدر عذاب میکشه. دیگه مستأصل شده بودم از این بیتابیش که درست دلیلشو نمیفهمیدم، از روی تخت هم که نمیشد بلندش کرد به خاطر سرم داشتن و... تو بغلم هم آروم نمیگرفت... دیشب که شب آخر بستری شدنش بود، این بیقراری به اوج خودش رسید و من بدجور ترسیده بودم، بچه با التماس نگاهم میکرد و زبونش رو بیرون میآورد مثل کسیکه تشنست، از بقیه هم اتاقی ها پرسیدم ممکنه تشنش باشه بچه که گفتند زیر شش ماه بعیده چون شیر میخوره.. یکیشون گفت شاید گشنشه، گفتم نه نیست چون هر چی شیر میدم نمیخوره و سرم قندی هم که داره میگیره، پس نمیتونه گشنه باشه اما بازم بهش شیر دادم. همینکه گذاشتمش دم سینم با هول و ولع شروع کرد به مکیدن اما خیلی زود روشو برگردوند و دوباره گریه و بیقراری، به بقیه مامانا گفتم دیدید گشنه نیست اما بازم انگار بچم ولع خوردن داشت. آخر سر خودم چک کردم و یهویی دیدم شیری ندارم!!! انگار شیرم خشک شده باشه. شوکه شده بودم، باورم نمیشد اینهمه شیر چطوری از بین رفته... حیرت زده بودم. نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده.شاید از بابت اون همه غم و غصه و استرس این روزهای مریضی نویان این بلا سرم اومده بود، شاید چون سه روز اول مریضی شیر نمیخورد و شیرم تو سینه جمع میشد و درد شدیدی میگرفت و من اقدامی برای خارج کردنش نمیکردم، خود به خود این اتفاق افتاده و شیرم خشک شده، مثل مادری که بچشو از شیر میگیره. جگرم کباب شد، فهمیدم چرا بچه من اینهمه این دو روز آخر بستری جیغ میکشیده و من نمیفهمیدم، خاک بر سرم که فکر میکردم از دندون درآوردنه و به مادرشوهرم هم گفتم و اونم تصمیم گرفت براش آش دندونی بذاره، نگو از گشنگی بوده، بچه از گشنگی پتو و بالش و لباس من و دستشو و هر چی دستش میرسیده میجوییده و من احمق، من نادون فکر میکردم از درد دندون دراوردنه و رفتم براش دندونی خریدم که اونو بجویه... نگو بچم گشنه بوده، گشنه بوده طفلکم و من نفهمیدم. خدا منو بکشه که متوجه نشدم و بچمو گشنگی دادم. آی که جگرم کبابه و اشکم بند نمیاد...
همینکه موضوع رو فهمیدم نصفه شبی هراسون رفتم از داروخونه بیمارستان شیر خشک و شیشه شیر گرفتم، اما هر کار کردم شیشه رو نگرفت و فقط گریه میکرد... آخر مجبور شدم با قطره چکان به زور مقدار کمی شیر خشک تو دهنش بریزم که لبها و دهن خشکش کمی مرطوب بشه. جگرم کبابه. از غصه گشنه بودن بچم این چند روز و اینکه دردشو نفهمیدم و اصلا بابت اینکه شیرم به یکباره خشک شده به هق هق افتادم. هم اتاقی ها کنار بچه هاشون خواب بودند اما من تا چهار صبح کنار نویان گریه کردم و زار زدم و از اینکه چطوری سیرش کنم خواب به چشمام نیومد...چند بار تلاش کردم سرشیشه رو دهنش بگیره اما نگرفت... هیچ شیری تو سینه نداشتم و هر کار میکردم مک نمیزد چون چیزی نبود، داشتم دق میکردم...
من عاشق شیر دادن به بچم بودم، با اینکه از بابت همون شیردادن گردن درد و کتف درد و کمردرد گرفته بودم و تا صبح خواب درست و حسابی نداشتم اما با شیر دادن به نویانم حال خودم خوب میشد و آرامش میگرفتم و با تمام وجود حس مادربودن بهم دست میداد. تصمیم داشتم حتی بعد رفتن سر کار و شاید حتی تا دو سالگی نویان تا جاییکه در توانم هست بهش شیر بدم که اینطوری الکی و به یکباره شیرم قطع شد... خدایا آخه چی شد؟ یعنی شیر نخوردن نویان تو دو سه روز اول مریضیش باعثش بود؟ یا غم و غصه حال بد بچم و استرسی که به خاطرش و با دیدن بیماری سختش کشیدم و دیدن سوزن سوزن شدنش و... دارم از غصه دق میکنم. دلم میخواد از این غم بمیرم. چقدر بچم از گرسنگی عذاب کشید و بیتابی کرد و من خاک بر سر نفهمیدم. چطوری خودمو آروم کنم؟ هر بار حالتش یادم میاد اشکم سرازیر میشه.
++++++تا اینجای پست رو صبح دیروز ۳ شهریور تو بیمارستان نوشتم و بقیش رو الان غروب روز جمعه ۴ شهریور از خونه در حالیکه در بدترین حس دلتنگی به سر میبرم مینویسم. تمام دیروز عصر بعد ترخیص و تمام دیشب رو گریه کردم. صبح چشمام باز نمیشد و انگار تو دنیای دیگه ای بودم، باورم نمیشد تو خونه خودم هستم. از همون دیروز تصمیم گرفتم با تمام وجود تلاش کنم که دوباره شیرم برگرده. دو سه نفری گفتند چون بچه چند روز شیر نخورده شیرت خشک شده و برگشتنش بعیده اما من میخوام نهایت تلاشم رو بکنم تا شاید همه چی درست بشه. مدام مایعات و غذاهای مقوی و قرص شیر افزا میخورم و خدا خدا میکنم به حق طفل شش ماهه امام حسین ، خدا بهم نظری کنه و بتونم به بچم دوباره شیر بدم... دو نوع شیر خشک رو امتحان کردیم با دو نوع سر شیشه اما نمیخوره، دوست نداره طعمشو. بلد نیست با شیشه شیر بخوره و همش پس میده بیرون. منم مدام به خودم میرسم و مایعات میخورم و میذارم نویان میک بزنه و اینطوری اوضاعم یکم بهتر شده و تونستم یکم شیر داشته باشم و خیلی امیدوارتر شدم اما هنوزم وضعیتم مثل قبل نیست و نویان هم تمایل زیادی به خوردن و میک زدن نداره.
حال روح و روانم داغونه..افسرده و غمگینم، فکرم هنوز تو روزهای سختیه که گذروندم.انگار هیچی مثل سابق نیست. نویانم خیلی لاغر شده، هنوزم بیحاله و همش دوست داره بخوابه. دلم برای این حال نذارش خونه. تو بیمارستان همه عاشق بچم شده بودند، هر کی نگاش میکرد بهش میخندید، پرستارها هم دوستش داشتند. حتی نیلای من هم که کلا خیلی خنده رو بود، به خوشمزگی و خنده رویی نویان نبود.
این مدت نیلا خونه خاله مریم بود و خیالم صددرصد از بابتش راحت بود. برعکس تصورم خدا رو شکر از روز اول به بعد اصلا دلتنگی نکرد و از دیشب هم که برگشته خونه تا خود الان انقدر گریه و بهونه گیری کرده که دوباره برگرده خونه خالش که اعصابم خورد شده، خیلی ناراحتم که انقدر غصه میخوره و هوایی شده. حتی گاهی ناراحت میشم که نکنه ما رو دیگه دوست نداره و دلش ما رو نمیخواد... کلا پر از انرژی منفی و افکار منفیم. دیشب که بعد یک هفته برگشتم خونه و تو خونه خودم خوابیدم، تا خود صبح کابوس دیدم و دو سه باری تو خواب جیغ کشیدم تا آخرش سامان برقها رو روشن کرد که تو روشنایی بخوابم و خودشم کنارم خوابید تا خوابم ببره.
بیماری نویان خیلی یکباره و در عرض چند ساعت شروع شد، درست هفته پیش عصر جمعه ۲۸ مرداد بی دلیل بیقراری و بهونه گیری میکرد، مامانم هم خونه ما بود. شب که خوابید کاملا حالت هوشیار داشت و با چشمهای بسته همش پستونکش رو میمکید و معلوم بود خواب نیست. دست و پاهاش سرد بود و من احمق فکر میکردم به خاطر کولره و بیشتر میپوشوندمش، نگو تب و لرز بوده و من با پوشوندنش فقط تبشو بالا بردم. آخه از کجا میفهمیدم؟ یکباره ساعت چهار صبح دیدم دست و پاش یخه یخه و تب داره. مادرم هم خونمون بود. دیگه با هول و هراس بهش استامینوفن دادم و پاشویش کردم. بچم تو تب میسوخت. بعدش که بهش شیر دادم دو سه بار به مقدار زیاد بالا آورد که آخرش سریعا نیلا رو گذاشتیم پیش مادرم و بردیمش بیمارستان و دکتر که دید اولش گفت ممکنه کرونا باشه و براش تست نوشت که جوابش شکر خدا منفی بود. در نهایت معلوم شد بچم دچار عفونت خون شدید شده و حتی دکتر گفت خدای نکرده ممکن بوده با پاشویه کردنش بچه تشنج کنه و کار خوبی کردیم که سریع بردیمش بیمارستان. خدا چقدر رحم کرده به ما و بچم. خلاصه که دکتر دستور بستری داد. اسم بستری که اومد تن و بدنم لرزید. به بچم تو اورژانس سرم زده بودند تا بخش بستری خالی بشه. بچم تو بغلم بیتابی میکرد و من فقط اشک میریختم و این آغازی شد برای همه روزهای وحشتناک و عذاب آوری که تو بیمارستان و تو اون اتاق لعنتی گذروندم.
تو بیمارستان صحنه های خیلی بدی دیدم و هر روزش یه ماجرا بود که اگر بخوام بنویسم طوماری میشه واسه خودش...بچه های بداخلاقی رو دیدم که تازه فهمیدم نیلای من چقدر بچه خوبیه در قیاس با اونا و باید قدرشو بیشتر بدونم. بچه دو سه روزه ای دیدم که کرونا داشت و به دستش آنژیو کد وصل بود و سرم داشت و مامانش رنگ به صورت نداشت...
لحظات خیلی سختی رو گذروندیم، هم من و هم سامان، سامان چند روز سر کار نرفت و شبها تا دیروقت پشت در بیمارستان یا تو حیاط بیمارستان میموند و دلش تاب نمیآورد بره خونه با اینکه اصلا اجازه نمیدادند بیاد ملاقات...میگفت نمیتونم تنهاتون بذارم. حضورش حتی پشت دربیمارستان هم دلمو گرم میکرد.
خیلی سخته دیدن تب ۳۹ درجه بچت و سوزن سوزن شدنش و استرس تب کردن دوبارش و بیرون روی و استفراغش... الانم که خونه هستم دستم به هیچ کاری نمیره و همش فکرم پیش اون روزای سخت تو بیمارستانه، یاد لحظات عذاب آوری که گذروندم. خدا برای هیچ مادری نیاره...! هزار بار از خدا خواستم منو با بچه هام امتحان نکنه، خودم مریض بشم اما اونا نه... به خدا که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.
شما رو قسم میدم برام دعا کنید شیرم دوباره برگرده و نویانم رو سیراب کنه... دعا کنید برای نویانم که دوباره جون بگیره و تپل بشه. دعا کنید که روح و روانم آروم بگیره و حالم بهتر بشه. خیلی غمگینم خیلی و نمیتونم به کارهای خونم برسم. انگار تو هپروت و تو یه دنیای دیگه هستم.
امیدوارم خیلی هم اشتباه تایپی تو این نوشته نداشته باشم. با حال بدی تایپ کردم. اگر وبلاگم حالت روزمره نویسی نبود و اندک خوانندگانم دنبالم نمیکردند، و به احترام اونا نبود ، حال و حوصله نوشتن این مطالب رو نداشتم. لطفا اگر کامنتی ذیل این پست گذاشتید و بدون پاسخ تایید کردم منو ببخشید. میدونید که عادت به بیجواب گذاشتن پیامها ندارم اما خدا میدونه چه حال بدی دارم من الان و از عهده هیچ کاری برنمیام و به زور به بچه ها میرسم.
میشه همین الان از ته دل دعام کنید که حال و روزم بهتر بشه و دوباره احساس بهتری بکنم و به زندگی امیدوار بشم؟ که شیرم زیاد بشه و بتونم دوباره مثل قبل به بچم شیر بدم و بچم سیر بشه یا حداقل شیشه و شیر خشک رو قبول کنه؟ میشه دعا کنید که نویانم خوب خوب بشه و حال و روز زندگیم بهتر؟
بعضی روزها حالم خوبه و به زندگی امیدوارم بعضی روزها هم خموده و افسرده مثل امروز.معمولا وقتهایی تو وبلاگم مینویسم که حالت دوم رو دارم.
دو شب پیش خواب دیدم با خانواده به کانادا مهاجرت کردیم و موقتا رفتیم خونه پسرعمم که سالهای ساله کانادا زندگی میکنه (تو پرانتز بگم بعد جدایی پسرعمم از همسرش تو کانادا، خواستگاری من هم اومد که پدرم هیچوقت موضوع رو به من نگفت. حالا یکبار درموردش مینویسم اگر یادم بود). انقدر احساس خاصی تو اون کشور داشتم و به نظرم همه چی عجیب و در عین حال رویایی به نظر میرسید که باورم نمیشد از کشور و سرزمین خودم برای همیشه جدا شدم. با حال و هوای خاصی ناباورانه تو خیابوناش قدم میزدم و بعد پیاده روی وارد خونه پسرعمم میشدم و تک تک اتاقها و آشپزخونه رو زیر نظر میگرفتم و با خونه های خودمون تو ایران مقایسه میکردم. تو حال و هوای رویایی خودم بودم که بیدار شدم، خدا شاهده باورم نمیشد خواب بوده و الان دوباره تو همین مملکت هستم، هزار بار مرور کردم تا مطمین بشم کجام، باورم نمیشد ایران باشم و وقتی فهمیدم هنوز اینجا زندگی میکنم آهی از نهادم بلند شد.با صدای بلند تو رختخواب گفتم خدایا آخه چرا.... چه حس بدی بود رویارویی با این حقیقت وقتی تو اون رویای واقعی فکر میکردم همه مراحل مهاجرت انجام شده و الان رسماً ساکن کشور دیگه ای هستم. خلاصه چشمامو باز کردم و دیدم دو تا بچه هام آروم کنارم خوابیدند... همه چیز کم کم رنگ واقعیت گرفت و دوباره به زندگی معمولی خودم تو خونه کوچیکم برگشتم.
الان که مینویسم دلتنگی خاصی تو وجودمه. سونیا خواهر شوهرم تصمیم گرفته از تهران مهاجرت کنه به رشت. با اینکه هیچوقت باهاش خیلی نزدیک نبودم و رفت و آمد هم به اون معنا نداشتیم و مدت زیادی هم ازش دلگیر بودم اما وقتی این خبرو شنیدم دلم بدجور گرفت. احساس کردم تنهاتر از قبل شدیم. البته که برای مادرشوهر و و پدرشوهرم خیلی بهتر میشه و از تنهایی درمیان اما خب برای سامان قطعا ناراحت کنندست حتی با وجودی که خیلی کم میدیدمشون...جالب اینکه همین امروز بعد حدود دو سال به دعوت سونیا میریم خونشون که دیگه بار آخری باشه که تهران خونشون دعوت میشیم. به هر حال امیدوارم هر جا که میرن براشون خوب باشه و یک روز ما هم از تهران مهاجرت کنیم، حالا یا به یه شهر دیگه یا کشور دیگه.
بگذریم، امسال اولین محرمی بود که شبهاش میرفتیم هیات، البته راستش نه لزوما از باب عزاداری، هر دو تا داماد ما در هیات های منطقه خودشون خیلی فعالند و هر شب تو هیات ها مشغول بودند، همسر من که ذره ای به این مراسمات و این نوع عزاداری و کلا به امور مذهبی هیچ اعتقادی نداره به واسطه حضور خانواده ها و شاید از باب سرگرمی و بیرون بردن نیلا بعد از کارش با همه خستگیش ما رو میبرد هیات... منم خب چون خانوادم رو اونجا میدیدم بدم نمیومد و کلا چند شبی رفتیم و خوب بود. راستش ما هیچ سالی غذای نذری نمیخوردیم و حتی روز عاشورا هم آشپزی میکردم اما امسال به واسطه رفتن به این هیات ها، شوهر خواهرام هر کدوم بهمون چند تا غذای نذری دادند و من مدتی از آشپزی راحت بودم، درواقع اولین باری بود که این اتفاق میفتاد چون من و همسرم هر دو متنفریم که تو صف برای غذای نذری بایستیم و اینکارو خیلی تحقیر آمیز میبینیم و خب اینکه با عزت و احترام بهمون غذای نذری دادند و نیازی نبود مدتی با دو تا بچه فکر شام و ناهار باشم خوب بود، البته که امیدوارم سوءتفاهم نشه، ماه محرم برای من واقعا ماه عزتست و قابل احترام و در حد خودم عزاداری میکنم و تو خیابون آرایش نمیکنم و... اما خب امسال برای اولین بار از این جهت هم برامون برکت داشت و کار منو با دو تا بچه از حیث آشپزی راحت کرد، آخه من جدا از خودمون برای نیلا هم جداگانه غذا درست میکنم و بعضی از این غذاهای نذری باب میل نیلا هم بودند و راحت بودم.ظهر عاشورا هم نویان رو پیش سامان گذاشتم و با نیلا یکساعتی رفتیم بیرون و کمی عزاداری کردیم و اگر قابل باشم موقع اذان ظهر دعاگوی دوستان وبلاگی هم بودم.
دیگه اینکه چهار مرداد نویان عزیزم ۴ ماهه شد. دوست داشتم برای چهارماهگیش ببرمش آتلیه و ازش عکس بگیرم اما خب هم اینکه اصلا وقت نشد و هم اینکه بچم برای واکسن چهار ماهگی برعکس دوماهگیش خیلی اذیت شد و سه روز تب کرد و بیحال بود و خب اصلا وقت عکس گرفتن ازش نبود، دیگه با بدبختی و با وجود همکاری نکردن نیلا واذیتهاش و غرغرای سامان دو سه تا عکس ساده تو خونه برای چهارماهگیش گرفتم و تمام... ایشالا ۵ ماهگیش حتما میبرمش آتلیه، آخه تا این سن زمان نیلا کلی عکس از نیلا داشتم و با اینکه الان مثل زمان نیلا دنبال عکس آتلیه ای و... نیستم اما برای اینکه بین بچه هام تبعیض نذاشته باشم با وجود بی حوصلگی و مخالفت سامان ایشالا بتونم چند تا عکس خشکل هم از نویانم داشته باشم. انقدر بانمک شده که اصلا با کلمات نمیتونم بیان کنم. از دو سه روز پیش بعد مدتها تلاش شروع کرده به خزیدن روی زمین. البته خیلی کم و میلی متری حرکت میکنه اما همینکه شروع کرده خوبه...وقتی باهام کار داره یا شیر میخواد یا میخواد بغلش کنم بلند بلند سرفه میکنه که توجهم رو جلب کنه. عاشق خنده ها و شیطنت چشماشم و هر چی از عشقم بهش بگم کمه. هر کی هم میبینتش عاشقش میشه.
نیلا هم با مشکلات رفتاری قدیم کم و بیش دست و پنجه نرم میکنه، بعضی روزها بهتره و بعضی روزها دیوونمون میکنه. همه امیدم به مهد کودکه که قراره سه روز در هفته پاره وقت از اول شهریور بره. البته که قرار بود همین ماه مرداد بره و شهریه اش رو هم پرداخت کردم و دو روز هم آزمایشی رفت و خدا رو شکر با وجود وابستگی زیادش به من، زیاد بهونه منو نگرفت، اما ماریا پرستار بچه ها مشکوک به کرونا شد و نتونست بیاد ( باید نویان رو پیشش میذاشتم و نیلا رو میبردم مهد و میاوردم) و دیگه منم تصمیم گرفتم مرداد ماه نبرمش و از شهریور بره، اما تو اون دو سه روز با مربیش آشنا شدم و بهم گفت برای اینکه بتونه کامل با بچه ها ارتباط بگیره کمی وقت لازمه، البته نیلا خیلی زیاد با آدمها ارتباط میگیره و سعی میکنه بره بین بچه ها، اما انگار یکم رفتارش عجیبه و نمیتونه باهاشون بازی کنه و اگر بچه ای هم بیاد خونمون، هیچ وسیله یا اسباب بازیشو بهش نمیده و همش گریه میکنه که به این وسیله من دست زد به اون دست زد و کلا اعصابم خورد میشه یعنی دوست داره فقط حضور داشته باشند اما بلد نیست باهاشون بازی کنه، به هر حال بچم تمام این سالها تنها بوده و همبازی و دوستی نداشته و ما هم که اصلا رفت و آمد خانوادگی نداشتیم، شاید به خاطر همون باشه. حالا ایشالا که مهد کودک رفتنش براش از هر جهت خوب باشه، مربیش خیلی زن خوب و مهربونیه و بهم میگه قطعا کمی که بگذره از حیث ارتباط بهتر میشه. دیگه توکل به خدا.
دیگه اینکه سامان هم یکماه و نیمه در منطقه فرشته تهران که خب بالای شهر تهران حساب میشه مهندس ناظر یکی از برجهاست، پنج صقح از خونه می زنه بیرون و هشت و نه شب برمیگرده! فعلا که حقوقی نگرفته و نمیدونم قراره اینجا با جاهای دیگه فرق کنه یا نه، اما به هر حال خودمو زیاد امیدوار نمیکنم که مثل هر دفعه تو ذوقم نخوره. خودم هیچی چقدر خودش با اینهمه سواد و تخصص و زحمت تو این سالها اذیت شد بابت وعده های الکی...عیب این محیط جدید کاری اینه که برخلاف محیط کارهای قبلی بهشون ناهار نمیدن و من مجبورم هر شب برای ناهار فرداش غذا بذارم که ببره که خب این کارمو سخت میکنه... باز حالا پول بدند من مشکل ندارم.
کلی حرفهای دیگه هست که اگر بخوام بنویسم طولانی میشه و انگشتام هم از تایپ با گوشی حسابی درد گرفته، سعی میکنم اتفاقات موردی رو در اینستاگرامم بنویسم.
این روزها خیلی بی حوصله ام و همش فکر و خیال میکنم. راستش اصلا حس خوبی به خودم ندارم و از شخصیت خودم خیلی بدم میاد.علتش هم بخوام بگم یه بحث طولانیه اما در کل حس مثبتی به خودم ندارم و اعتماد به نفسم خیلی کم شده. به شدت عصبی و عصبانیم و زود پرخاش میکنم، سامان هم دست کمی نداره و کلا بحث و جدلمون زیاده، البته یه وقتها هم خیلی به هم کلامی و عملی محبت میکنیم و با هم عاشقانه رفتار میکنیم اما به هر حال داشتن دو تا بچه با اینهمه مسیولیت خیلی بهمون فشار میاره، به هر حال ما هم هر کدوم حدود ۳۸ ساله ایم و نمیشه انتظار مامان باباهای دهه بیست سالگی رو ازمون داشت. خود نیلا یه پروژه جداست و خیلی وقتها نمیدونم باید در قبال رفتارهاش چیکار کنیم، هر بار هم به خاطر واکنش هایی که در قبالش داریم عذاب وجدان میگیریم و میخوایم تغییر رویه بدیم اما خود نیلا همکاری نمیکنه و کارو برامون سخت میکنه. بدتر از همه اینه که گاهی اوقات از طرف بقیه هم سرزنش میشیم در حالیکه هیچکس جای ما نیست و فقط از دور قضاوت میکنه. خودم هم وسواس فکری و عملیم دوباره اوج گرفته و حتما باید به روانپزشک و البته روانشناس مراجعه کنم اما اصلا وقت نمیکنم، ضمن اینکه اولویت اولم نیلاست و بهبود رفتارهای عجیب و اضطراب و وسواسش.به شدت پیگیر هستم یه روانشناس و همینطور یه روانپزشک خوب پیدا کنم و در اولین فرصت مراجعه کنیم و امیدوارم بتونه هم به نیلا و هم به ما به عنوان پدر و مادرش کمک کنه.
فعلا همینا... بعد مدتها نوشتم و حرفهام خیلی بیشتر از اینا بود اما خب بیش از این امکان نوشتن ندارم...بچه ها نمیذارن. این پست رو هم در حالیکه نویان بغلم بود و میخواست راهش ببرم و نیلا هم نق میزد که بریم بیرون، با گوشی و با دستی که درد میکرد، نوشتم! میخوام وضعیتم رو تصور کنید!
ممنونم که با وجود اینکه پیامهای پرمهر شما رو دیر تایید میکنم و پاسخ میدم (البته بلافاصله میخونم) اما همچنان به یادم هستید و منو از نظرات ارزشمندتون بهره مند میکنید و مواقع اندوه و ناراحتی با من همدردی میکنید و بهم قوت قلب میدید.
نظرات پست قبل رو در اولین فرصت تایید میکنم. بمونید برام عزیران
خسته ام، خیلی خسته.
حال روحیم اصلا خوب نیست، تاب و توان نوشتن اونهمه حرف با این گوشی کوچیک رو هم ندارم...
ایکاش میشد اینجا پیام صوتی گذاشت و حرف زد که نمیشه...
به خدا قسم انقدر مخاطبانم در این وبلاگ برام عزیزند چه روشن و چه خاموش که وقتی یه مدت نمینویسم شرمنده دوستانی میشم که منو زندگی نه چندان هیجان انگیرمنو دنبال میکنند و به اینجا سر میزنند و من مطلبی نذاشتم. حمل بر خودستایی نشه اما من نسبت به همه آدمها و بخصوص دوستان وبلاگیم احساس تعهد و مسیولیت زیادی میکنم.
خب من سعی کردم به اغلب دوستان وبلاگی به جز تعداد محدود آدرس پیج اینستاگرامم رو بدم، اونجا یکذره بیشتر از وبلاگ فعالیت میکنم هرچند اونم خلاصه میشه به ماهی دو سه بار پست گذاشتن اما یکم فعالترم به هر حال، هرچند که نمیتونم حرفهای دلم و اتفاقات زندگیم رو اونجا مثل اینجا ریز به ریز و باجزییات بنویسم.
من به مراتب وبلاگم رو بیشتر دوست دارم اما نوشتن با گوشی برام با وجود دو تا بچه خیلی سخته، اونم منی که اصلا بلد نیستم پست کوتاه بذارم و کوتاه حرفم رو بزنم.
پیج اینستاگرامم رو برای دوستان جدیدی که احتمالا به تازگی دنبالم میکنند وهنوز منو فالو نکردند میذارم، اگر خودتون رو معرفی کنید و آشنایی بدید یا بگید با چه اسمی برای من کامنت میذارید، با افتخار درخواستتون رو قبول میکنم...
آدرس پیج من:
Roozanehaye.marzieh@
فقط ممنون میشم قبلش تو دایرکت خودتونو معرفی کنید، حالا چه خواننده خاموش هستید و چه روشن.
ایشالا در اولین فرصت مناسب بتونم همینجا هم بنویسم.
هوای دلم ابریه، در این ایام منو هم دعا کنید عزیزان.
۲۵ تیرماه ۱۳۹۴، دو روز قبل عقدمون وقتی هول هولکی رفتیم برای خرید حلقه ازدواجمون، من مثل همیشه، سعی کردم ملاحظه جیب همسرم و خانوادش رو بکنم و تقریبا ارزونترین حلقه رو برای خودم برداشتم، اون موقع قیمت حلقه ای که انتخاب کردم حتی به هشتصد تومن هم نرسید، ولی همون جا تو مغازه یه حلقه خیلی خشکل دیدم که میدونستم پول همسرم بهش نمیرسه اما چون قشنگ بود و جذبش شده بودم به آقای مغازه دار گفتم میشه اون انگشتر رو بیارید از نزدیک ببینمش؟البته قصد خریدشو ندارما، فقط ببینمش. اون موقع طلافروشه گفت قیمتش میشه سه چهار تومن اینا فکر کنم، خلاصه که انگشترو بهش برگردوندم و گفتم ایشالا برای بعدترها و از مغازه اومدیم بیرون. اینم بگم که موقع انتخاب حلقه آقای طلافروش به سامان گفت قدر خانمت رو بدون و الان خانمها اینطور نیستند و... خلاصه اومدیم بیرون و همون لحظه پشت در مغازه بودیم که دیدم چشمهای سامان پر از اشکه، نگاهم کرد و گفت دلم آتیش گرفته که نتونستم برات اون انگشترو بخرم، تو خیلی مظلوم به اون آقا گفتی میشه اون یکیو هم ببینم؟ دلم خیلی سوخت که نتونستم برات بخرمش. قول میدم یروز جبران کنم و برات بهترینهاشو بخرم... گفتم من همینجوری برام جالب بود انگشترو ببینم، آرزوی داشتنش رو نداشتم، خودت میدونی طرز فکرمو، مگه ارزش من به قیمت طلاییه که میندازم؟ اصلا این چیزها برای من مهم نیست، مهم عشق و علاقه و تعهده، پول میاد و میره، همینی هم که خریدی خیلی خوب و قشنگه و دست شما هم درد نکنه.
در آخر پستم هم اینو بگم که پرستار نیلا ۴ روز در هفته از نه صبح تا ۲ ظهر میاد پیشم، از نظر اینکه خیلی کمک حال من تو کار بچه ها باشه اصلا اینطور نیست، یعنی نود درصد خودم هستم و بس، نه که اون مقصر باشه، راستش وقتی خودم حضور دارم راحتترم خودم به بچه ها برسم اما خب همینکه با هم از هر دری صحبت میکنیم برای منی که نه جایی میرک و نه مهمونی به اون صورت تو خونم دارم خوبه، یعنی بیشتر کمک روحی هست برام راستش. البته گاهی سبزی میخره و برام میاره و پاک میکنه یا رختخوابو جمع میکنه یا اگر خودم بخوام هر از گاهی برام غذای رشتی درست میکنه.( اونم مثل خانواده شوهرم رشتیه از قضا و خیلی رفتارهای خودش و خانوادش شبیه خانواده همسر منه). گاهی پیش میاد نویان رو نگه میداره و نیمساعتی میخوابم (البته زیاد پیش نمیاد) یا مثلا نویان رو بغل میکنه تا من به کارام برسم یا مثلا با خیال راحت برم دستشویی (خودش مهمه ها، مامانا خوب میفهمند درجه اهمیت دستشویی رفتن با خیال راحت رو .. در کل اومدنش بد نیست، همونطور که گفتم نه از جهت رسیدگی به بچه ها، بیشتر از جهت کمک روحی و حرف زدنمون با هم و حفظ روحیه ام.
خب دیگه کم کم برم. دستم درد گرفت اینهمه با این گوشی کوچیکم تایپ کردم. اینم مثلا قرار بود یه پست کوتاه باشه در راستای قولی که آخر پست قبلی دادم، (اینکه کوتاهتر بنویسم با دفعات بیشتر)، اولشم قرار بود فقط قضیه حلقه ازدواجو و صحنه عاشقانه صبح رو بگم و برم اما دیگه خود به خود حرفهای دیگه هم پیش اومد و بعد مدتها تونستم بنویسم، البته بازم کلی حرف داشتم اما دیگه بچه ها اجازه نمیدند ادامه بدم ، نویان نق می نه و نیلا غذا میخواد و خودمم ناهار ندارم (نه تو رو خدا میخوای بازم بنویس! ).
باورم نمیشه این حس عمیقی که به پسرکم پیدا کردم، نه که عجیب باشه به هر حال فرزند هر کسی براش شیرین و دوست داشتنیه، اما برای من همیشه و بخصوص تو دوران بارداری سوال بود که آیا میتونم پسرم رو درست اندازه نیلا دوست داشته باشم؟ الان میبینم نه تنها این عشق کمتر نیست که حتی میترسم عمیقتر از حسم به نیلا هم باشه، حتی واهمه دارم مبادا روزی بین بچه ها تبعیض قایل بشم؟!
یادمه بعد تولد نیلا دیوونه وار عاشقش شده بودم و این عشق هر روز بیشتر و بیشتر میشد و هنوزم همونطوره اما الان با وجود نویان با خودم فکر میکنم چه عجیب که اونهمه عشق برای نویان هم با همون عمق و قدرت و حتی شاید بیشتر داره تکرار میشه.
خب پسرک قشنگم امروز که 21 اردیبهشت هست 48 روزه شده، انقدر شب و روز میبوسمش و از بوییدن و بوسیدنش لذت میبرم که گاهی حس میکنم بهترین موهبت دنیا نصیبم شده! امروز چندبار با صدای بلند خدا رو به خاطر داشتن فرزندانم شکر کردم و دعا کردم چنین نعمتهای زیبایی نصیب همه آرزومندان بشه.
از دیروز پسرم نویان شروع کرده قان و قون کردن، یعنی آوا تولید میکنه و امروز برای اولین بار صدای خندش رو شنیدم، چند روزی بود که وقتی ادا در میاوردی یا قربون صدقش میرفتی لبخند میزد اما اینکه صدادار بخنده اولین بار امروز صبح شنیدم و دلم غنج رفت! اصلا یه حال عجیبی شدم. انقدر میبوسمش که صورتش حساسیت پیدا کرده! البته شاید هم به خاطر شیرخوردن از سینه باشه نمیدونم...خلاصه که خیلی خدا رو شاکرم که همه این احساسات رو برای بار دوم تجربه میکنم، الهی که لایق باشم.
اینم بگم که بینهایت حواسم به نیلا هست که یوقت حسادت نکنه یا احساس رقابت پیدا نکنه، خدا رو شکر تا حالا رفتار خاصی مبنی بر حسادت ازش ندیدم، البته همونطور که گفتم حواسم هم خیلی بهش بوده، بینهایت عاشق برادرشه و همش بهش میچسبه، چیزی که هست اینه که از روی محبت ناخواسته اذیتش میکنه، تا میخوابه از روی علاقه دستش رو فشار میده و باعث میشه از خواب بپره، تو بیداری هم زیاد اینکارو میکنه و نویان اتفاقا اصلا خوشش نمیاد، یا مثلا همش صورتش رو نزدیک صورتش نویان میبره و موهاش میره تو صورت طفلک و عصبیش میکنه! خیلی مدارا میکنم و با خواهش و محبت ازش میخوام اینکارو نکنه اما فایده ای نداره، حتی من و باباش بابت همین کارش دعواش هم میکنیم یا حتی دو سه بار با خشونت دستش رو پس زدیم آخه نویان هم گناه داره طفلک اما هیچ روشی جواب نمیده، دیگه انگار چاره ای نداریم جز اینکه بذاریم اینکارو بکنه، خیلی عصبانی میشم هر بار اما میبینم کاری ازم برنمیاد و درنهایت هم تسلیم میشم چون اینکارش از محبت زیادشه و قصد آزارش یا لجبازی با مارو نداره بچم، اما خب در کل نیلا دختر لجبازیه و در برابرش باید صبوری کرد تا دورش بگذره. اون مسئله ترس وحشتناک و اضطرابش هنوز پابرچاست که البته برای به حداقل رسیدنش یه تلاشهایی کردم که تا حدی موفقیت آمیز بوده اما خیلی راه برای رفتن هست هنوز و دعای شب و روز من اینه که این بچه خوب بشه، این مدت که نبودم یکی دو بار دیگه خونه مادرم و یکبار هم خونه خواهر بزرگم در حد دوساعت (شب آخر ماه رمضان) رفتیم، اما اینبار به یه راهکار جدید رسیده بودیم که باعث شد نیلا ترسش کمتر بشه، خب نیلا به شدت نسبت به در بسته یا باز نشدن در و قفل بودنش حساسه، مثلا جایی میرفتیم و زنگ میزدیم تا طرف درو باز کنه، نیلا دچار یه ترس عجیب میشد، جوری که میلرزید و جیغ میزد و از ترس لباش کبود میشد، تو خونه مادر یا خواهر یا فامیل هم میخواست در خونه باز باشه، یکبار خیلی اتفاقی سامان متوجه شد اگر خودش الکی کلید دستش بگیره و بگه کلید خونه اون کسی که رفتیم پیشش مهمونی ، دست خودمونه و قرار نیست زنگشون روبزنیم، ترس و اضطراب نیلا کمتر میشه، از اون روز به بعد دو سه بار که خواستیم جایی بریم پرسیده کلید داریم و وقتی گفتیم آره داریم حالش کمی بهتر و استرسش کمتر شده یا حداقل راضی شده خونه طرف بریم، حالا خدا رو شکر ما مهمونی زیادی هم نمیریم و 99 درصد خونه ایم وگرنه خیلی از این سختتر بود کارمون، ضمن اینکه الان نیلا بدجور به من وابسته شده و ثانیه ای حاضر نیست بدون من جایی بره، یا اجازه بده ثانیه ای از کنارش دور بشم که خیلی کارمو سختتر کرده! برعکس چندوقت پیش که راحت بدون من جایی میموند و حتی سراغی از من نمیگرفت، یادمه حتی چندبار با خودم گفتم این بچه اصلا سراغی ازم نمیگیره و نکنه نسبت به من بیتفاوته و...الان میفهمم اون موقع ناشکری کردم.
تصمیم جدیدی که این مدت گرفتم و بخصوص بعد مهمونی افطار خونه خواهر کوچیکم که اونجا نیلام کلی اذیت شد و اون ترس لعنتی سراغش اومد این بود که از این به بعد فقط و فقط به آرامش دخترکم فکر کنم حتی اگر مجبور شم نه جایی برم و نه کسی بیاد خونم...چند وقت قبل دوست خوبم فاطمه زهرا که دوست مجازی عزیزم هست برام چند تا پیام صوتی فرستاد و درمورد تجربه خودش با دخترش و شرایط دخترم حرفهایی زد که روی من خیلی تاثیر گذاشت و الان دارم سعی میکنم خیلی بیشتر از قبل درکش کنم...شبها قبل خواب براش چهار قل و آیت الکرسی میخونم تا آرامش بگیره بلکه استرسش کمتر بشه... جالبه که گاهی خودش بهم قبل خواب میگه مامان قرآن بخون یا اذان بگو و من کلی حس خوب میگیرم و قربون صدقش میرم، جالبه که چند بار دیدم خودش دستشو میذاره روی گوشش و الله اکبر میگه مثلا داره اذان میگه درحالیکه من یادش ندادم حتما ازتلویزیون یاد گرفته، یا حتی شنیدم تو ماشین داشت با خودش صلوات می فرستاد. ادای نماز خوندنو هم زیاد درمیاره. گاهی با هم دعا میکنیم و اون میگه ایشالا یا الهی آمین. از اون بابا همچین دختری بعیده واقعا!!!
خب این مدت که ننوشتم یکبار نیلا رو بردم چشم پزشکی حدود ده روز پیش بابت مشکل چشمش، اما اصلا نذاشت دکتر معاینش کنه و همش میگفت میترسم و گریه میکرد، دکتر نتونست درست و حسابی چشمش رو بررسی کنه و بهم گفت بهتره ببریش کلینیک کودکان تو سید خندان و اونجا میدونن چطوری بچه های کوچیکی مثل نیلا رو معاینه کنند، اما خب هنوز فرصت نشده ببرمش...البته دکتر گفت ظاهرا مشکل چشمش به درجه خطرناکی نرسیده اما حتما باید عینک بزنه و وقتی گفتم خدا شاهده هیچ جوره راضی نمیشه و راه دیگه ای نیست؟ گفت ظاهرا یه تکنولوژی جدید اومده که برای امثال این بچه ها لنز میزارند و هر ماه عوضش میکنند اما از چند و چونش خبری نداره، من گفتم حاضرم هر قیمتی که باشه به خاطر دخترم اینکارو بکنم اما هنوز نرفتم ببینم کم و کیفش چجوریه. حالا باید هم یکبار برم همون کلینیک که دکتر گفت هم برم بیمارستان لبافی نژاد که نیلا اونجا عمل شد و ببینم چطور میشه. قبل رفتن به همین مطب چشم پزشک، رفتیم همون بیمارستان لبافی نژاد اما انقدر شلوغ بود که نمیشد با یه نوزاد اونجا معطل شد و برگشتیم و رفتیم مطب این خانم دکتر، اما در نهایت فکر کنم باید دوباره بریم همون لبافی نژاد یا اون کلینیک خصوصی، باید دید کی میتونیم بریم چون واقعا با یه نوزاد شیرخوار این رفت و آمدها سخته.
دیگه اینکه یکشنبه همین هفته ۱۸ اردیبهشت نیلا و نویان رو بردم پیش یه متخصص اطفال خیلی مشهور و کاربلد که تعریفشو زیاد شنیده بودم و خواهرم هم بچه هاشو اونجا میبرد و حسابی از کارش مطمئن بود، برای هر دو تا بچه ها ویزیت دادم، نویان که شکر خدا از نظر رشد و قد و وزن مشکلی نداشت اما نیلا هم قد و هم وزنش کم بود و دکتر یه عالمه دارو و مولتی ویتامینهای مختلف و البته خارجی و گرون براش نوشت، قیمت داروها فقط نزدیک یک میلیون تومن شد! ویزیت هم که 260 تومن! و جالب اینکه داروها برای فقط یکماهه و ماه بعد باید دوباره ببرمش برای بررسی مجدد و داروها رو دوباره بخرم! غیر اون یه رژیم غذ ایی هم داده که من به عنوان مادر دو تا بچه باید کار و زندگیمو تعطیل کنم و فقط برای نیلا آشپزی کنم! همش گوشت و مرغ و جوجه کباب و ماکارونی و کتلت و... تو این رژیم حتی میوه و شیر و آجیل هم ممنوعه و البته بیسکوییت و چیپس و پفک و پفیلا و بستنی و شکلات و چوب شور و کیک و...، حتی نون خالی هم ممنوعه. یعنی عملا بچه به جز غذا و دوغ شیرین و ماست و یکبار در روز آبمیوه طبیعی از هر چیز دیگه ای محرومه! الان دو روزه دارم این برنامه رو پیاده میکنم و علی رغم سختی که برای من داره اما برعکس تصورم نیلا خوب همکاری کرده! یعنی من اصلا فکر نمیکردم دخترم که روزی دو بار بستنی و کیک و شکلات و بیسکوییت میخورد الان بتونه با این رویه کنار بیاد و خیلی غصه داشتم اما همون بار اول که بهش گفتم مغازه ها بستنی و کیک و ... رو تموم کردند و ندارند یه خورده نق زد و اصرار زیادی نکرد و این از دختر لجباز و جیغ جیغوی من خیلی بعید بود، انگار خدا صدای من رو شنید و دید که چقدر نگرانم، یعنی من از بابت غذاهایی که با وجود یه نوزاد باید براش آماده میکردم و هزینه های دارو و... انقدر نگران نبودم که بابت چیزهایی که نباید میخورد،خیلی ناراحت بچم بودم بابت این محدودیت ها، به هر حال بچه ها دلشون از این چیزها میخواد و محروم کردنشون سخته، اما انگار خدا نخواست بیشتر از این دلم بشکنه و نیلا هم خودش برخلاف تصورم خیلی هم بهونه نگرفت، خود دکتر با تاکید بهم گفت اگر اینها رو بدی مادر بدی هستی، اینم گفت که از این به بعد هزینت خیلی زیاد میشه!!! اونم منی که شوهرم تقریبا بیکاره و خودم هم به خاطر مرخصی زایمانم حقوقم سه تومن کمتر شده! تازه هزینه پوشک هم بهمون اضافه شده و البته پرستار نیلا هم حقوق بیشتری امسال میگیره، با اینحال الان حاضرم هر سختی رو تحمل کنم اما نیلای ریز چثه من کمی بزرگتر بشه و جون بگیره.
درمورد ترس و وسواس فکری نیلا هم بهش گفتم، گفت یکماه این داروها رو بهش بده وصبر کن و اگر بهتر نشد ببرش پیش یه رفتار درمان و ممکنه بخواد دارو بخوره، حالا اینم تو برنامم هست، اما به اندازه کافی خرج روان درمانگر برای نیلا کردیم و الان بین اینهمه هزینه، برامون سخت میشه اما بازم میگم اگر بدونم دخترم بهتر میشه از نون شبم میزنم اما هر طور هست اینکار ها رو براش انجام میدم...
اینم بگم که همون روز که بردمش چشم پزشکی، طبقه بالای همون چشم پزشکی آرایشگاه بود و منم بردمش و موهاش رو پسرونه کوتاه کردم، نیلا خیلی خوب نمی ایستاد اما اتصافا کار آرایشگره افتضاح بود و موهای بچم رو به بدترین شکل ممکن زد! اولین بار بود که بعد به دنیا اومدنش موهاشو کوتاه میکردیم و انقدر هم بد زد براش! البته اینکه موی کوتاه اصلا بهش نمیاد هم بی تاثیر نیست و من رسماً احساس میکردم بچم از قیافه افتاده! اما هم بابت ترس شدیدی که از حموم داشت و سختی شستن موهاش، هم اینکه خیلی سخت میذاشت صبحها یا موقع بیرون بردنش موهاشو شونه کنیم و از همه مهمتر بابت تقویت موهای نسبتاً کم پشتش مجبور بودم کوتاهشون کنم، اما واقعا هم براش بد زد! همش منتظرم موهاش زودتر بلند بشه، اما خدایی از بدوبدو کردن دنبالش برای شونه کردن موهاش راحت شدم، طبیعتاً حموم کردنش هم راحتتر شده اما همچنان از حموم رفتن یه ترس عجیب و غریبی داره!
گذشته از همه اینها انقدر این بچه شیرین زبون و بانمک شده که دلمونو حسابی برده! خدا رو شکر از عید که گوشی رو ازش گرفتیم (وحشتناک بهش معتاد شده بود) بچه از این رو به اون رو شد، صحبت کردنش به طور ناگهانی پیشرفت کرد جوری که باعث تعجب من و باباش شد. برنامه های کودک رو برعکس قبل دنبال میکرد و همزمان با اسباب بازیهاش که به خاطر اعتیاد به گوشی اصلا نگاشون هم نمیکرد کلی بازی میکنه، با مداد رنگی و دفتر نقاشیش کلی سرگرم میشه و خانه بازی هم میکنه و خیلی هم با عروسکش خیالبافی میکنه و تابش میده یا مثلاً میبردش پارک و سرسره سوارش میکنه. همش میخوام از شیرین زبونیا و کاراش بنویسم اما مگه فرصت میشه؟ الان بخوام چندتاشو بگم یکی اینکه مثلا همین دو سه روز پیش که برده بودیمش پارک، برگشت به یه دختر دیگه گفت برو خونتون پارک تعطیله! برو غذا بخور (اشاره به حرف ما که هر بار میگفت بریم پارک میگفتیم الان تعطیلیه)، درواقع داشت دکش میکرد و میخواست خودش تنها بازی کنه :)تو داروخونه رفته بود به یه دختر کوچولو گفته بود دستتو نکن دهنت مریض میشی باید بری پیش آقای دکتر و دستشو از دهنش آورده بود بیرون!
روزی ده بار عروسکش رو با پوشکهای نویان مثلا به خیال خودش عوض میکنه و پوشکهای نو رو میندازه سطل زباله! یکبار دیدم پوشکها خیلی زود تموم شده، رفتم در سطل زباله رو باز کردم دیدم چند تاش اون جاست! روزی دو سه بار عروسکهاش رو میبره دستشویی که مثلا بشورتشون. گاهی روسری های منو میپوشه و دمپایی هم پاش میکنه و میگه برم سر کار، بعد میره دم یخچال و بازش میکنه و میگه آسانسوره. :) آهنگ مخصوص آسانسورمون رو هم تقلید میکنه و خیلی بامزه میشه. تازگیا یاد گرفته چغلی میکنه و مثلا اگه هر کدوم دعواش کنیم فوری میره به اون یکی میگه اونم با اغراق و حتی پشت تلفن به بقیه میگه و آدم رو رسوا میکنه! وقتی دو سه بار باهاش بلند صحبت کردم بهم گفت جیغ نزن اگر جیغ بزنی بهت جایزه نمیدم ، یا اگر جیغ بزنی تلویزیون رو خاموش میکنم! دقیقا کاری که برای تنبیهش ما چند باری انجام دادیم و اونم برای خود ما استفاده میکنه. یا مثلا تازگیا وقتی غذا میخواد میگه «چرا به من غذا ندادی؟» حالا یکبار هم قبلش نگفته ها! یا میگه غذا بخورم قوی بشم برم مدرسه درس بخونم!
یه چیز بامزه اینکه اصلا دوست نداره مثلا بهش بگیم آبجی نیلا، حتما باید صداش کنیم «خاله», مثلا خطاب به نویان بگیم، نویان میبینی آبجی نیلا چقدر مهربونه، فوری میگه خاله مهربونه! یعنی خودش رو خاله میدونه و میگه اسم من خاله هست! :)
دیروز بی مقدمه به من میگفت بریم خونه مادربزرگ! حالا به مامان من میگه مامانی و به مامان سامان میگه مامان شهین! نمیدونم این مادربزرگ رو از کجا شنیده!
هر چی که میخوایم بهش ندیم میگیم خراب شده یا مثلا سوسکها یا مورچه ها خراب کردند، طفلک بچم روزی چندبار میپرسه "آهنگ گوشی رو مورچه ها خراب نکردند؟ یا مثلا فلان لباسم رو مورچه ها نخوردند؟" یعنی نگرانه، اما خدا شاهده ما هیچ راهی نداشتیم برای گرفتن یه سری وسایل ازش بخصوص گوشی و لباسهایی که ماهها از تنش درنمیاورد جز اینکه بگیم مثلا تو خواب بودی لباست رو مورچه ها خوردند یا سوسکها بردند، اولین بار این طرح مادر شوهرم بود که زیاد هم دوست نداشتم ازش استفاده کنه، اما تقریبا تنها راه حلی بود که از اون طریق میشد مثلاً لباسی که صدسال میپوشید و عوض نمیکرد ازش گرفت.
متاسفانه درمورد برادرش هیچ کمکی نمیکه، البته که من ذره ای انتظار ندارم دختر سه سال و خورده ای من به من در کارها کمک بکنه اما دوست دارم گاهی بهش مسیولیتهای کوچیک بدم بخصوص درمورد برادرش و فکر میکنم برای آیندش خوبه، اما مثلا اگر پوشک نویان یا بالش من دو قدم اون ورتر باشه بگم نیلا پوشک نویان رو بیار یا مثلا بالشم رو بیار کلی بهونه مسخره و گاهی بی معنی میاره،مثلا میگه آخه چنگال دستمه :) یا مثلا میگه پام کوچولویه نمیتونم راه برم! یا سنگینه و... یا الکی میگه قدم نمیرسه و از این بهونه های خنده دار، حالا درسته که خیلی وقتها بامزست اما برام مهمه که این عادتو ترکش بدم و بدونه که باید کارهای خودشو خودش انجام بده یا گاهی کمک کنه، البته یه وقتها هم تو بردن وسایل سفره به یخچال و کارهای کوچیک دیگه یا جمع کردن اسباب بازیهاش کمک میکنه و ما هم کلی تشویقش میکنیم، اما در کل از کار کردن فراریه.
شبها از یه طرف نویان بغلمه و مثلا دارم بهش شیر میدم یا باد گلوش رو میگیرم از یه طرف اوامر خانم رو اجرا میکنم که میگه پشتم میخاره، شکمم میخاره، باسنم میخاره :) یا میخواد پشتشو بمالم و ماساژش بدم، وسطاش میگه یکم بالاتر یکم پایینتر، همینجا خوبه و ... کلی خندم میگیره، عادت داره قبل خواب حتما دستمو بگیره و برای من یه وقتها خیلی سخته چون همزمان نویان هم رسیدگی میخواد و مثلا بغلمه یا داره شیر میخوره. متاسفانه ساعت خواب نیلا و البته نویان خیلی بده و اگر من و باباش تا ساعت سه صبح هم بیدار باشیم نمیخوابه حتی اگر ظهر هم نخوابیده باشه و همش بپر بپر میکنه و بدو بدو...نویان هم از حدودای یازده شب بیدار میشه و تا دو نمیخوابه. خلاصه که دقیقا یه مادر گرفتار رو تصور کنید من همونم...همسرم هم کمک میکنه اما خب غر هم میزنه و بخصوص تازگیها خیلی با نیلا درگیر میشه و کلی دعوا و اعصاب خوردی پیش میاد بخصوص ساعتهای آخر شب که نیلا خیلی شیطون تر هم میشه، شوهر من هم همش بابت همسایه ها نگرانه.
از شیرینکاریهای دیگه نیلا اینکه یه کاغذ میگیره بالای چشم نویان و یه صدای مخصوص هم درمیاره و میگه دارم چشمش رو معاینه میکنم!ب
از اونجا که بعد زایمان گن میبندم، همش میگه شکمت چی شده، درد میکنه؟ میگم آره بعد میگه پی پی داری، زور بزن الان میاد!!! یا مثلا بهم میگه مامان پوشک پوشیدی؟ زور بزن پی پی بیاد! اشاره به اینکه خودش همش یبوست داره بچم و باید چندبار در روز زور بزنه تا شکمش کار کنه، منم دقیقا به همین خاطر مجبورم پوشک پاش کنم چون نمیتونه به خاطر یبوستش تو دستشویی کارشو بکنه
البته جیشش رو الان خیلی وقته که میگه اما هنوز بابت مدفوع پوشکش میکنم، چند روز هم تلاش کردم واسه اون هم بره دستشویی اما موفق نشدم چون به خاطر یبوستش شکمش به راحتی کار نمیکنه که بخواد تو دستشویی کارشو انجام بده، چون گاهی مجبوره طی روز چند بار زور بزنه که یکبارش بتونه به سختی دفع بکنه و نمیشه هر بار برد دستشویی بدون انجام کارش، حالا هر موقع من میگم دلم درد میکنه یا هر موقع نویان گریه میکنه و نق میرنه و به خودش میپیچه، میگه داداش زور بزن الان پی پی میاد دلت خوب میشه!
تو مطب چشم پزشکی که بودیم همه رو با حرفاش میخندوند، از یه دختره پرسید اسمت چیه؟ اون گفت "النا همتی" بعد اون دختره از نیلا پرسید اسم تو چیه نیلا گفت "خاله"!!! :)))))))))))) یعنی خودشو خاله میدونه و بهش بگی تو نیلایی حرصش درمیاد و میگه من خاله ام!
از وقتی گوشیو ازش گرفتیم همش در حال تاب خوردنه (با ناب پایه دارش) و موقع تاب خوردن با خودش حرف میزنه و چشماشو میبنده و با خودش حرف میزنه میگه خاله چشماتو باز کن! یعنی رسما اسم خودش رو خاله میدونه.
منو مامان مرضیه صدا میکنه اما جالبه که یه شخصیت خیالی برای خودش داره به اسم "مامان مرشیه" که با مامان مرضیه فرق داره. مثلا میگه مامان مرشیه رفته سر کار، یا مامان مرشیه رفته خونشون! یا مثلاً روسری میپوشه و میگه دارم میرم خونه مامان مرشیه! بعد ازش میپرسم مامان مرضیه کجاست؟ به من اشاره میکنه میگه اینجا نشسته! یعنی من و مامان مرشیه دو آدم مستقلیم، یه وقتها میترسم میگم نکنه مامان مرشیه همزاد منه؟؟؟
کلی کارها و حرکتها و حرفهای بامزه دیگه هم داره و بینهایت شیرین و دلبر شده بخصوص بعد عید، قبلش هم خیلی بامزه بود اما بعد عید چند برابر شد، حالا که مدتهاست دارم فقط از چالشهایی که با نیلا داریم مینویسم جاش بود که به این شیرین زبونیاش هم اشاره کنم و بگم همزمان کلی هم باهاش عشق میکنیم. حالا بازم درمورد رفتارهای بامزش مینویسم که یادم بمونه، درست مثل سابق، الان خیلی وقت بود که راجبش ننوشته بودم و خیلی از شیرین زبونیا و کارهای قدیمترهاش یادم رفته ، اما از این به بعد دوباره اینکارو میکنم و مینویسم، حتی اگر شده جایی برای خودم...خدا رو شکر نسبت به قبل کمی لجبازیش کمتر شده و حرف منو بیشتر گوش میده اما خب به قول همون دوستم فاطمه زهرا خیلی از این لجبازیها هم طبیعیه و مقتضای سنش و بچه ها قصد ندارند ما رو اذیت کنند یا آزار بدند، مقتضای سنشونه و من و باباش باید صبورتر باشیم اما خب یه وقتها خیلی خیلی سخت میشه و نمیتونیم خودمون رو کنترل کنیم و حق هم داریم انصافاً، اما خب رفتار باباش یه وقتها دور از انصافه و بهش تذکر میدم و اونم فوری گر میگیره که جلوی بچه نگو و به من تذکر نده! که حق هم داره و درست میگه اما من یوقتها دست خودم نیست ببینم داره بهش بد و بیراه میگه یا مثلا یه ذره دست روش بلند میکنه بدجور عصبی میشم و منم به اون میپرم و کلاً یه فضای افتضاحی درست میشه بخصوص آخر شبها. الان چندوقته دارم تلاش میکنم این تنش ها رو به روشهای مخصوص خودم به حداقل برسونم و کمی موفق شدم اما راه درازی پیش رومه.... چه درمورد رابطه با نیلا و بهبود رفتارها و بخصوص ترسش و هم درمورد رابطه با همسرم... کلا من و همسرم درمورد تربیت بچه ها رویه واحد نداریم و این خیلی بده و تو زندگیمون تاثیر بدی گذاشته، الان میفهمم که قبل ازدواج حتی باید در این مورد هم صحبت کرد و به توافق رسید وگرنه کار خیلی سخت میشه.
کلا به نظرم ازدواج و حفظ و نگهداری یه رابطه صمیمانه و بخصوص پذیرفتن نقش والدگری و تربیت فرزندان کار خیلی پرچالش و سختیه و اگر تفاهم و توافق دوطرفه توش نباشه، یه جنگ اعصاب دائمی تو خونه جریان داره...
نویان همچنان نفخ و دلدرد داره و خیلی وقتها زور میزنه و به خودش میپیچه اما خب تو همه نوزادان طبیعیه ظاهراً و نیلا هم داشته، باید صبوری کنم تا دورش طی بشه، اما همچنان صبحها بخصوص هم نویان و هم من خیلی از این بابت اذیت میشیم، دلم واقعاً میگیره وقتی میبینم بچه انقدر درد داره البته امیدوارم کم کم این روند رو به بهبودی بره به امید خدا...
ماه اول تولدش خیلی ماه سخت و پرچالشی بود، اما خب الان دارم کم کم به خودم میام و درک میکنم الان مادر دو فرزندم و باید برای هردو وقت بذارم و از جون و دل مایه بذارم، یه وقتها خیلی خسته میشم، گریه میکنم، به هم میریزم و کم خوابی دیوونم میکنه اما خیلی وقتها هم از داشتن هردوشون عشق میکنم و دلم میلرزه، یعنی میخوام بگم فقط سختی نیست و لحظات شیرینی که با بچه هام عشق میکنم هم کم نیست، الان یکی از مهمترین چیزهایی که روش تمرکز کردم نیلامه و رسیدگی به تغذیش و درمان ترسها و استرسهاش.... و در کنارش البته بهبود رابطه با همسرم، متاسفانه خیلی دلمرده و بی انگیزست و زیاد همکاری نمیکنه برای بهبود شرایط و رابطمون اما من سعی میکنم درکش کنم و در نهایت از اینکه دارمش و پدر بچه هامه خدا رو شکر میکنم، یه وقتها انقدر خسته ام که یادم میره دوستش دارم، حتی گاهی حس خشم و تنفر نسبت بهش بهم دست میده اما خب وقتایی که مثل گذشته ها منو میبوسه و بغلم میکنه و بعد قهر کردن میاد سمتم و نازمو میکشه،دوباره نسبت بهش پر از عشق میشم، هرچند دیگه جنس این علاقه و عشق خیلی با اوایل ازدواج فرق داره... حالا اینکه بهتره یا بدتر نمیتونم بگم اما به هر حال اون هیجان اولیه دیگه نیست،متاسفانه با وجود بچه ها خیلی سخته که خیلی به خودمون و رابطمون توجه کنیم، نمیتونیم یه خلوت دونفره داشته باشیم، یا مثلا با هم بدون دغدغه فیلم ببینیم، من که دلم لک زده برای یه پیاده روی تو این هوای خوب بهاری تنهایی یا دونفری اما خب نویان دفعات شیرخوردنش زیاده و نمیتونم اصلا بیرون برم و البته نیلا هم که بدون من نمیمونه و لحظه ای ازش دور شم میترسه و گریه میکنه...امیدوارم این رویه در آینده بهتر بشه.
ماریا، پرستار نیلا هفته ای چهار روز میاد خونم، گاهی برام غذا درست میکنه یا کمی خونه رو مرتب میکنه و کلاً روزهایی که هست 24 ساعته با هم حرف میزنیم و برای روحیه من خوبه، البته تفاوت فکریمون زیاده اما خب حضورش در نهایت موثر و خوبه. در نهایت از اینکه حس میکنم کم کم داره قلق کارها دستمنمیاد راضیم، خب خیلی سخته اما دارن خودم رو وفق میدم و این دوران پرتکاپو رو به عنوان یه چالش بزرگ زندگیم میپذیرم و حتی سعی میکنم از داشتن دو تا بچه بانمک لذت هم ببرم. اینم در آخر بگم که قرار شده برای زنده کردن حق و حقوق از دست رفته سامان تو کار قبلیش یه وکیل بگیریم و ببینیم چقدر میگیره بلکه اون مبلغ رو برامون زنده کنه... اگر بشه خب سی تومن پوله و کمکی هست البته باید دستمزد وکیل رو هم در نظر گرفت دیگه، حالا باز خدا کنه بشه کاریش کرد....
خب خیلی وقت بود ننوشته بودم و گفتنی ها خیلی زیاد بود و کلی خبر و حرف هم باقی موند، اما دیگه در همین حد بسه.... نوشتن این روزها برای من خیلی سخته هم وقت ندارم و ۲۴ ساعته درگیر بچه ها و غذا پختن و ... هستم، هم اینکه تایپ کردن با گوشی طاقت فرساست اما خیلی دوست دارم بتونم این روزهای زندگیم رو ثبت کنم چه شیرین و چه سخت ...امیدوارم بیشتر از اینها بتونم بنویسم.
لطفاً برام کلی انرژی مثبت بفرستید و دعای خیر کنید.
مرسی که وقت گذاشتید و منو خوندید. خیلی خوشحالم که هستید و دارمتون عزیزانم.