بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

زندگی با تلخ و شیرینش...

این متن رو چهارشنبه دهم اسفند نوشتم و امروز 13 اسفند با کمی ویرایش منتشر میکنم:

زندگی رو دور تند ادامه داره. سامان خیلی خسته شده از نگهداری دو تا بچه، غرغر میکنه، خب خدایی هم برای یه مرد راحت نیست بشینه تو خونه و بچه نگهداره. اغلب بلافاصله یا یکساعت بعد رسیدن من به خونه می‌ره اسنپ و گاهی تا دیروقت میمونه، خیلی وقتها از بابت کرایه های کم ناراحته و همین دیشب (سه شنبه شب) بهم میگفتی مرضیه خیلی دوست دارم کاری برای زندگیمون کنم اما با این شغل و این کرایه ها نمیشه. وقتی که میره من میمونم و بچه ها تا دیروقت، خب بعد خستگی یک روز کاری، سختم میشه تا دیروقت با بچه ها تنها باشم و همزمان به امورات فرداشون که خودم نیستم مثل آشپزی و ... برسم اما خب چه میشه کرد. فعلا وضعیت همینه، همچنان اون زن رو نمیبخشم که اینطوری ما رو پا در هوا گذاشت ( پرستار بچه ها) اما با همه اینها، اصلا از اینکه بیش از اون باهاش راه نیومدم و گفتم بره پشیمون نیستم فقط برای سال بعد بلاتکلیفم و نمی‌دونم چطور میشه.

همینکه از راه میرسم خونه، دو تا بچه به سمت من حمله ور میشند، نیلا که خوراکی میخواد و همش چشمش به دستمه، یا دنبال چغلی کردن از باباشه، نویان هم گشنشه و میچسبه بهم، البته سامان نهایت تلاشش رو میکنه و از اونچه انتظار داشتم بهتر ظاهر شده، اما خب هر کار کنی مرده و نمیشه ازش بیشتر از یه حد انتظار داشت،  و در هر حال اینطوری نمیشه ادامه داد و سال آینده باید یا دنبال تایید دورکاری خودم باشم یا کسی رو بگیریم که پیش بچه ها بمونه. امیدوارم مورد اول اتفاق بیفته، در غیر اینصورت نمیدونم همچنان میتونم به موردهایی که دو ماه پیش از طریق آگهی دیوار پیدا کردم زنگ بزنم و جایی هم مشغول نباشند و بیان؟ البته اینکه اعتماد هم کنم بحث جداست ولی به نظرم افرادی که از سایت دیوار پیدا کردم نسبتا قابل اعتماد می‌رسیدند و به هر حال من هم دوربین تو خونه میذارم، اما در نهایت امیدوارم با دورکاری من موافقت بشه و حقوقم هم خیلی زیاد کم نشه چون بابت دورکاری بخشی از حقوق کم میشه، البته منم از خونه موندن خیلی هم استقبال نمیکنم (دورکاری هم واسه هر روز نیست شاید سه روز در هفته، باز برای دو روزش باید به فکر باشم) اما بهتر از اینه که بچه هام آلاخون والاخون باشند. شاید اگر دورکار هم نشم و پرستار خوب هم پیدا نکنم هر دو تا رو بذارم مهد کودک، به اینم فکر کردم، البته که خیلی زیاد برام سخت میشه بخصوص برای بردن و آوردنشون اما به هر حال اینم یه گزینست چون دورکاری به فرض تایید هم برای همیشه نیست و نمیخوام بیشتر از یکسال باشه. 

نیلا به شدت احساس تنهایی میکنه و حوصلش سر میره، درسته خیلی با داداشش سرگرم میشن اما در نهایت از خونه موندن خستست و همش بهونه بیرون رو میگیره. جمعه دوتایی بعد مدتها دست همو گرفتیم و بردمش شهر بازی نزدیک خونمون، البته یه پارک بزرگه که وسایل شهربازی هم داره و خلاصه که بچم خیلی لذت برد، سعی کردم چند تا وسیله بازی سوارش کنم، بعد مدتها دو تایی بیرون رفتن به من هم چسبید ولی خب فکرم پیش سامان و نویان تو خونه بود ‌. 

این مدت که هم من و هم سامان فشار خیلی زیادی رومون بوده، شدیداً نسبت به نیلا و شیطنتها و اذیتهاش واکنش منفی نشون میدیم (البته گاهی حق داریم، اما ترجیح میدم صبورتر باشیم)، متاسفانه گاهی کار به زدنش میرسه، مثلا همش در حال بپر بپرکردن روی مبلها و پریدن از اون بالاست و من نگران همسایه طبقه پایین هستم، مدام از حموم آب میاره و لباس و فرشها رو خیس میکنه یا همش تلویزیونو دستکاری می‌کنه و خرابش هم کرده. متاسفانه وسواس فکریش هنوز باهاشه، همچنان لباسش رو عوض نمیکنه (یکم در حد کم بهتر شده البته) و الان هم سالهاست حتی اجازه نمیده یه کانال غیر از کانالی که خودش میخواد ببینیم و مدام در حال تغییر کانالهاست، و عجیب اینکه اگر حتی اتفاقی چشممون به تلویزیون بیفته، کانال رو عوض میکنه و میگه شما نگاه نکنید و مال منه و...این قضیه بصورت وحشتناکی رو مخمونه و همین خیلی وقتها باعث دعواها و تنشها توی خونه ماست. البته من خیلی وقتها کوتاه میام و حواسم هست حتی چشمام به تلویزیون نخوره اما سامان میگه تا کی باید اینطور باشه و باید این قضیه یه جا تموم بشه ولی من می‌دونم این  موضوع فراتر و بیشتر از یه لجبازی بچگانه هست و یه جور وسواس فکریه. متاسفانه یبوستش هم همچنان پابرجاست و هنوز بعد چهار سال و سه ماه موقع دفع، باید پوشکش کنم، البته جیش رو از دو سالگی میگفت بچم اما اون یکی رو نه و هنوز شدیدا ترس داره....من هنوز دارم برای دو نفر پوشک میگیرم و نمیدونم چطوری با وجود این یبوست نیلا رو برای پی پی از پوشک بگیرم چون اصلا همین یبوست عامل اصلی پوشک شدنش هم هست و ترس خودش هم  البته دلیل دیگه . از طرفی همچنان نگرانیم بابت چشمهاش هست و باید ببرم معاینه بشه چون عینکش رو بعد عملش هیچ جوره استفاده نکرده و گاهی چشماش رو میماله و میترسم نشون دهنده مشکل باشه، نویان هم باید چشماش معاینه بشه چون مشکل چشمهای نیلا ارثی بوده، فقط خدا خدا میکنم نویان این مورد رو نداشته باشه.خدا خودش کمک کنه انشالله، شما هم دعا کنید لطفاً، واقعاً تاب و توان اینکه خدای ناکرده نویان هم این مورد رو داشته باشه ندارم، سر عملهای نیلا خیلی اذیت شدم، خودش هم همینطور.

 کلا نظرم اینه که نیلای من حتما باید مهد کودک بره، امیدوارم سال آینده حتی اگر دورکار بشم باز این اتفاق بیفته، چون نگران بچم هستم. نگرانیم از نویان کمتره فعلا، به جز همون موضوع چشماش. البته نویان اذیتهاش تو این سن نسبت به همین سن نیلا بیشتره، نصفه شبها یهویی بیدار میشه و جیغ و داد و گریه و خونه رو روی سرش میذاره و نمیفهمیم چرا. حتی شیر خشک هم میدم و باز همونه. با اینکه خیلی شیرین و با نمکه، اما شدیدا قلدره و از همین الان شاهد دعواهای بچه ها هستم. باز نیلا خیلی وقتها کوتاه میاد، اما بازم زیاد دعوا میکنند، بخصوص سر گوشی (نویان هم عاشق گوشیه!) و بعضاً اسباب بازی و البته خیلی زیاد هر دو تلویزیون رو دستکاری می‌کردند و از این سمت میز به اون سمت هل میدادند!!! و از ترس افتادن تلویزیون همین جمعه هفته قبل یکی رو آوردیم تلویزیون رو روی دیوار نصب کردیم و راحت شدیم! اما خب همچنان درگیر این کانال اون کانال کردن نیلا و اجاره تماشانکردن تلویزیون توسط خانم هستیم! البته نیلا تو خیلی زمینه ها هم دختر خوبیه و اینطور نیست بگم خدای نکرده بچه بدیه اما به وضوح وسواس فکری و اضطراب داره و اینکه همش تو خونه هست و به قول معروف آدم نمی‌بینه و دوستی همسن و سال خودش نداره تو بعضی رفتارهاش موثره و برای همینه میگم این بچه باید از خونه بره بیرون و چهار تا آدم و بچه ببینه.

دو هفته پیش مادرم اومد خونمون و پیشمون موند، خوب بود اما خب جریان شلوغ زندگی ما مشخصه که میتونه مهمون رو کمی خسته و کلافه کنه، یا مثلا اینکه نیلا حتی به مادرم هم اجازه نمیداد شبکه دیگه ای ببینه اونم مامان من که همه وقتش پای تلویزیون میگذره تو خونه خودش.متاسفانه با اجبار و دعوا هم کار به جایی نمیبریم و بازم تاکید میکنم این ناشی از وسواس فکریش هست. چون خودم درگیر این بیماری هستم میفهمم، نیلا رو هم سال آینده باید در اولین فرصت برای درمان استرس و وسواسش دکتر ببرم. 

یک هفته بعد هم خواهرام و مامانم شب نشینی اومدند خونمون و با اینکه شدیدا در مضیقه مالی بودیم از پذیرایی کم نذاشتم، کلا از مهمون خوشم میاد و حالمو خوب میکنه هرچقدر هم برای تدارکات سختم بشه ولی خب خیلی به ندرت مهمون دارم یا مهمونی میریم حتی همون خونه مادر و خواهرا، اینطور که متاسفانه من مادر و خواهرام رو هم به زور ماهی یکبارمیبینم در حالیکه همه تهران هستیم...

برای عید نوروز برنامه ای ندارم، فعلا که بابت این گرونیها و مسائل جامعه همه یه جور سردرگمیم اما خیلی دوست داشتم یه سفر میرفتیم، باید ببینم چه میکنیم بخصوص که سوم فروردین هم ماه رمضانه و منم باید ۵ فروردین سر کار باشم. ۴ فروردین هم نویان من ۱ ساله میشه و باید واکسن یک‌سالگی  هم بزنه خلاصه باید ببینیم جور میشه هم رشت بریم و هم سمنان؟ البته که با دو تا بچه کوچیک مسافرت اصلا راحت نیست اما خب منم دوست دارم کمی از فضای روتین زندگی فاصله بگیرم و نفسی تازه کنم. هم من و هم سامان بهش نیاز داریم. 

خلاصه که  زندگی با فراز و نشیب طی میشه، تصمیم گرفتم با حقوقی که این ماه گرفتم بیشتر به خودم برسم و بعد سه سال رفتم مجدد بوتاکس زدم، تغییر مثبتی تو چهرم گذاشت، البته به سامان نگفتم و فقط گفتم بالا رفتن ابروهام به خاطر مدل جدیدیه که از آرایشگرم خواستم! میخوام برم و یکی دو تا تغییر مثبت دیگه روی چهرم اعمال کنم، مدتهاست احساس میکردم چهرم خسته و بیروح و نازیباست، الان کمتر این احساس رو دارم، شاید فقط به خاطر رفتن به آرایشگاه و پشت بندش هم انجام بوتاکس....البته که اثر بوتاکس موقته اما همینم خوبه. 

بیش از این نمیتونم بنویسم، حرفهام بیش از اینهاست اما واقعا تو اداره خیلی وقتها شرایط نوشتن ندارم. 

دارم سعی میکنم به خاطر بچه ها هم که شده رابطه خوبی با همسرم داشته باشم و دعواها رو به حداقل برسونم، بخصوص که متوجه شدم همسرم نسبت به بعضی مردها واقعا انسان خوب و شریفیه و البته که منو دوست داره، پس باید تلاشمون رو کنیم که به خاطر بچه ها هم که شده، حال خودمون و زندگیمون رو خوب نگهداریم....لطفا دعا کنید شغل خوبی برای همسرم پیدا بشه و از این حال ناامیدی و روحیه داغون و خسته دربیاد و به تبعش زندگیمون هم رنگ و بوی دیگه ای بگیره.

پی نوشت: همینطور که گفتم این پست رو چهارشنبه پیش نوشتم، الان که میخوام منتشرش کنم یکی دو مورد دیگه هم اضافه میکنم، از جمله اینکه دیشب بعد مدتها برای بچه ها رفتم خرید و فعلا برای نیلا کم و بیش خرید کردم (البته ادامه داره همچنان) و هنوز کلی هم باید برای نویان و سامان خرید کنم... شاید اگر خودمون دو تا بودیم دنبال خرید کردن نبودم اما بچه ها واقعاً نیاز به خرید بخصوص پوشاک و کفش و ... دارند. سامان هم خیلی چیزها نیاز داره و من شدم مثل مامانی که باید به فکر نیازهای سه تا بچم برای عید باشم. جالبه که این وسط کمتر به خودم و چیزهایی که نیاز دارم فکر میکنم، حالا جایی هم به اون صورت نمیریم و منم اونطوری نیستم که مثلا خرید عید برام وحی منزل باشه اما به هر حال در حد چند تا چیز جزئی و یه سری خرید برای خونه مثل گلدون گل و یکی دو تا وسیله اغلب یه کارایی میکنم و بهم حس خوب میده، کلاً ماه اسفند رو دوست دارم.

از خودم هم بگم که در راستای صحبت قبلیم برای بیشتر رسیدن به خودم، چهارشنبه رفتم و خط چشم دائم اما خیلی نازک زدم، به نظرم تاثیر خوبی روی چهرم گذاشته، واقعاً تغییر چهره میتونه خیلی به تغییر روحیه کمک کنه، باید به فکر رنگ کردن موهام هم باشم، سه شنبه هفته قبل هم رفتم بیمارستان محل کارم و بعد سالها پیش متخصص پوست و مو ویزیت شدم، بلکه لکهای صورتم کمتر بشه و کمتر جوش بزنم. اینم بگم که حدود یکماه پیش هم ایمپلنت انجام دادم (البته سه ماه دیگه کارش کامل میشه) و سه تا دندون پوسیده رو هم درست کردم، یعنی سعی کردم به خودم بیشتر برسم و حقوق بهمن ماهم رو که به لطف خدا به دلایلی از همیشه بیشتر بود برای بهتر کردن ظاهر خودم استفاده کنم، متاسفانه بعد زایمان دومم کلاً خودم رو ول کردم و الان میفهمم باید بیشتر به خودم و ظاهرم اهمیت بدم.

امسال برعکس پارسال تصمیم ندارم خونه تکونی به اون معنا انجام بدم چون هرچقدر هم تمیز کنم خیلی سریع با وجود بچه ها به هم میریزه، قبل اینکه مرخصی زایمانم تموم شه و برگردم سر کار، یه خونه تکونی مختصر انجام دادم اما الان انگار نه انگار، برای همینه که میگم نمیخوام امسال مثل پارسال و سال قبلش خیلی هم خودمو اذیت کنم (پارسال باردار هم بودم تازه و خدا بهم رحم کرد با اونهمه کار زیاد، اتفاقی نیفتاد!) اما به هر حال حداقل سه چهار روزی رو برای تمیزکاری باید وقت بذارم، فرشها رو هم تصمیم دارم بشورم چون نجس شدند و منم وسواسی و هر طور حساب میکنم تا عید کلی کار عقب افتاده دارم، امیدوارم همش به موقع انجام بشه.

حرفهام روی هم تلنبار شدند، اما دل و دماغ نوشتن ندارم. 

حال و روزم چند روزی بهتر بود که با بحثهای جدیدی که با همسر پیش اومد گند خورد توش، به نظرم باید به مشاور خانواده مراجعه کنیم (برای بار دوم)، وگرنه با این رویه ای که پیش گرفتیم بچه ها خیلی تحت تاثیر قرار میگیرند، بخصوص نیلام که با بحث های ما بدجور دچار استرس میشه، البته بهش گفتم مامان ما شوخی میکنیم و الکیه و بازیه. هر بار که با صدای بلند به هم پرخاش میکنیم بچم می‌پرسه مامان شوخیه؟ و من هر بار الکی لبخند  میزنم و میگم آره مامان الکیه... نمی‌دونم باورش میشه یا نه...

چقدر بچه ایم ما و چقدر هنوز بزرگ نشدیم و هر چی بیشتر میگذره بدتر میشیم، حقیقت اینه فشارهای زندگی و بچه ها از همه طرف ما رو درگیر کرده اما هیچکدوم دلیل نمیشه اینطوری زندگی رو به کام خودمون با دعوا و جرو بحث های بیهوده در حضور بچه ها تلخ کنیم.

انقدر ازش عصبانی بودم و در واقع پر از خشم و کینه که دیروز 2 اسفند که تولدش بود هیچکاری براش نکردم (پارسال براش قسطی گوشی گرفتم!)، درحالیکه فقط یک روز قبلش تصمیم گرفته بودم براش کیک بگیرم و یه مبلغی هم به عنوان هدیه به کارتش بزنم چون میدونستم بیش از هر چیزی به پول نیاز داره. البته خودش دو روز قبلتر به من با اصرار گفته بود برای تولدش هیچکاری نکنم و چیزی نخرم اما من تصمیم داشتم کیک یا شیرینی بگیرم و بهش مبلغ مناسبی پول هم به عنوان هدیه بدم که با بحث وحشتناکی که بینمون اتفاق افتاد و درگیری فیزیکی بعدش، تصمیم گرفتم هیچکاری نکنم!!! برعکس همش  به جدا شدن فکر میکردم و بحثهای فرسایشی همراه با ناسزا و نفرین داشتیم! مسخرست! خونه و زندگیمون از شدت به هم ریختگی داغون بود و حال ما این دو روز از اون داغون تر. نویان هم همچنان درگیر سرماخوردگی و آبریزش بینی و کمی سرفه! خودم هم دو روزه گلودرد دارم و سرفه میکنم، حس میکنم نمیتونم از عهده امورات بچه ها و کارهای خونه و محل کار و... بربیام. گاهی واقعا مستأصل میشم. خلاصه این دو روز اوضاعی داشتیم و داریم! البته اینکه بهش عظیمی از قرضها رو با حقوق مناسب این ماهم و وامی که گرفتیم پرداخت کردم و سبک شدم نقطه قوت این چند روز بود اما این سبکبالی خیلی زود بهم زهر مار شد!!!

الان از سر کار باید سریعا برگردم خونه (البته قبلش برم آرایشگاه)و نمیتونم بیش از این بنویسم، از اونجا که تو خونه نمیتونم بنویسم و پستهام از محل کارم هست، پست نوشتن با جزئیات بیشتر رو موکول میکنم به هفته بعد که بعد تعطیلات آخر هفته برمیگردم سر کار. ممنونم که همراهمید.

دوباره بیماری

چند خطی در پایان ساعت کاری بنویسم و برم که حسابی دیرم شده. وقتی میام سر کار خیلی دلم خیلی برای بچه ها تنگ میشه اما خونه هم که میرسم گاهی انقدر خسته و بیجونم که حسرت چند دقیقه درازکشیدن به دلم میمونه بخصوص که نویان فوق العاده شیطونه و یکجا بند نمیشه. رسیدگی به دو تا بچه و سر کار اومدن همزمان خیلی سخته.

پسرک درست از جمعه شب که مصادف بود با شب تولد حضرت علی و روز پدر خیلی یکهویی تب کرد! 39/5 درجه!!! و من وحشتزده نیلا رو نیمه شب سپردم به دوست و همسایمون سمانه تا نویان رو ببریم بیمارستان...

چه روزهای بدی بود و چقدر بابت تب کردنش و اسهال و استفراغ و اینکه تبش حتی با شیاف به سختی پایین میومد استرس کشیدم....اصلا نفهمیدم روز پدر چطور گذشت، مثلا تصمیم داشتم برای پدرم خیرات بدم، اما به قدری مضطرب و هراسون بودم اون روز و روزهای بعدش که حتی نتونستم یه فاتحه هم بخونم...خدا هیچ مادری رو با مریضی بچش امتحان نکنه. خیلی شرایط سختی رو گذروندم، بدتر اینکه تعطیلات هم بود و نمیتونستم بچم رو ببرم مطب دکتر خودش و بردمش بیمارستان تو اوج شلوغی.

نویان من حتی دیشب هم بعد پنج روز همچنان تب کرده بود . نمیدونم چرا این تب تموم نمیشه، درسته که به شدت دو روز اول نیست اما همچنان هست و از این بابت هنوزم نگرانم، کلی سفارش به سامان کردم، چرا این بچه انقدر مریض میشه آخه ... بچم تو دوران مریضی همش به من چسیده، فقط وقتی بهش بروفن میدم و حالش بهتر میشه شروع میکنه به شیطنت کردن و مثلا تک تک درهای کابینتها رو باز میکنه و تلویزیون رو دستکاری می‌کنه و مدام هم در حال افتادن روی زمین و ضربه دیدن هست و خدا واقعا بهش رحم میکنه.

چیزی که بهم عذاب وجدان میده اینه که حس میکنم اینبار هم به خاطر خوردن شیر من بود که نویان مریض شد، درسته که دکتر گفت ویروسیه اما دقیقا مدل بیماری و علایمش شبیه بار قبل بود که بستری شد (5 ماهگی)، اونموقع یکی دو روز یکی از سینه هام پر شیر و متورم و به شدت دردناک شد و یک روز تب و لرز کردم، منم به نویان از همون سینه شیر دادم و یک روز بعد نویان تب و لرز کرد و اسهال و استفراغ و دچار عفونت شدید خون شد و شش روز بیمارستان بستری بود، اینبار هم به یکباره سینم دچار درد شدید شد و باز به بچه شیر دادم و تقریبا با همون علایم بچم تب کرد....البته به دکترها بگی، اینکه این دو موضوع به هم ربط داشته باشند رو رد میکنند اما من از چند خانم میانسال باتجربه شنیدم که اینجور موقعها نباید بچه شیر بخوره...

حالا ممکنه ربط هم نداشته باشه اما به دل من بد اومد و خودم رو سرزنش میکردم، چندوقتی هم بود تصمیم داشتم نویان رو از شیر بطور کامل بگیرم و تا حد زیادی موفق شده بودم اما هنوز مرحله نهایی مونده بود که بعد مریض شدنش، دیگه بطور کامل از شیر گرفتمش، جند روزیه که به دلیل شیر ندادن به نویان درد تو سینم دارم و میدونم کمی تحمل کنم بطور کامل این دوره از زندگیم هم تموم میشه. به هر حال این چندوقت به شدت شیر من کم شده بود و نویان هم سیر نمیشد و همش هم گاز میگرفت و بارها وسط شیردادن دادم از درد میرفت هوا و حتی نوک سینم زخمی و دچار خونریزی میشد که با مریض شدنش تصمیم گرفتم بطور کامل از شیر بگیرمش. با این شرایط میتونم نیمه بهمن ماه رو پایان شیردهی خودم اعلام کنم، فقط خدا رو هزار بار شاکرم که بعد ماهها تلاش و امتحان کردن چند مدل شیر خشک و ناامید شدن، در اوج ناامیدی یه مدل شیر خشک رو کم و بیش قبول کرده و از همون بهش میدم وگرنه که از شیر گرفتنش خیلی سخت‌تر هم میشد.

غمگینم از  بابت شیرندادن بیش از این مدت و با همه سختیهایی که شیردهی داشت حس میکنم دلم برای این دوره تنگ میشه (ولی خدایی خیلی هم سختی کشیدم تو این دوران). حس بغل کردن نوزادم و نگاه کردنش به صورتم و مکیدن شیر، حس خوبی به وجودم لبریز میکرد و از نظر روحی ارضام میکرد، اینکه حس میکردم وجود خودم باعث سیر شدن بچم شده برام اقناع کننده بود هرچند گاهی وقتها هم از شدت نشستن بیش از حد بخصوص نیمه شبها و درد شونه و گردن ناشی از شیردادن و عرق کردن حین شیردهی بینهایت اذیت و کلافه میشدم ولی مجموعاً شیردادن رو دوست داشتم بخصوص هفته های اول بعد زایمان..خدایا من تمام تلاشم رو کردم که به هر دو فرزندم با همه سختیها از شیر خودم تا جایی که توان داشتم و خودشون می‌خواستند بدم، خودت از من راضی باش...

راستی سه چهار روز پیش در کمال تعجب دختر ماریا پرستار نیلا بهم زنگ زد و کلی ابراز دلتنگی بابت بچه ها کرد و بهم گفت گوشی رو بدم به نیلا، وسط صحبت با نیلا بود که ماریا گوشی رو گرفت و اونم با نیلا صحبت کرد و بعد کمی صحبت بهش گفت گوشیو بده به مامان، دیگه من و ماریا هم با هم صحبت کردیم، خیلی هم گرم برخورد کرد، منم با همه دلخوریهای زیادی که داشتم سعی کردم سرد و سنگین برخورد نکنم، اصلا ازم برنمیاد بخوام بی محلی کنم، اما خب به هر حال یه مقدار تفاوت هم در  لحن صحبتم بود نسبت به زمانی که میومد پیش بچه ها.

چندوقتی بود حس ششمم بهم میگفت پشیمونه از بابت اینکه ما رو اونطوری رها کرد (نمی‌گم حتما حسم درسته، شاید اصلا اینطور نباشه)، و درست یکی دو روز بعدش اون بهم زنگ زد...نمیدونم نیتش چی بود، فقط چندباری دخترش بهم گفت دل همشون خیلی خیلی برای نیلا تنگ شده و مثل سابق نیلا رو ببرم بذارم خونشون که من خیلی محترمانه و بعد تشکر بهش گفتم نمیتونم ببرمش و شرایط الان فرق می‌کنه  اما همچنان اصرار میکرد و میگفت خواهش میکنم بیارش و ما و‌شما که قطع ارتباط نکردیم، یکی دو بار هم گفت من و مامان هم میایم سر میزنیم به بچه ها و دل مامان برای نویان ضعف میره و...منم گفتم بفرمایید.

نمیدونم چی بگم، من نمیتونم ماریا رو ببخشم بابت کاری که کرد، درسته بچه ها پیش سامان هستند اما عملا این زن تو بدترین شرایط بهم گفت نمیاد، اونم بعد نه ماه که بدون زحمت خاصی حقوقش رو دادم تا برای بعد برگشتم به سر کار، خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و جای دیگه ای مشغول نشده باشه. دیگه قبلا خیلی در این خصوص حرف زدم و دوست ندارم بیش از این چیزی بگم، اما خدایی کارش ته بی معرفتی بود. چه روزهای بدی رو گذروندیم و چقدر زندگیمون دچار تنش شد، به هر حال سامان الان به واسطه موندن پیش بچه ها، رسما نمیتونه سر کار بره حتی همون اسنپ رو (البته عصرها و روزهای تعطیل من میره اما اون کارایی لازم رو  نداره به جهت ترافیک زیاد و...)  و از نظر روحی این چند وقت هر دو خیلی عذاب کشیدیم بخصوص که درست در زمانی که خونه جدید رهن نمی‌رفت و پول خونه جور نبود و یک هفته قبل برگشتن به سر کارم بهم گفت یا انقدر حقوق بده یا نمیام.

شاید هم اصلا پشیمون نیست و الانم سر کاره (ازش نپرسیدم و نخواهم پرسید) و این صرفا احساس منه؛ در هر  صورت فرقی نمیکنه چون من هم تصمیم نداشتم دوباره باهاش همکاری کنم، اونور سال تکلیفم مشخص میشه....خدا رو چه دیدی شاید دیگه نیازی به پرستار نداشتم. توکلم به خداست.

همینا، دلم میخواست خیلی بیشتر از این بنویسم اما فعلا نمیتونم، امروز تو محل کار سرم خیلی شلوغ بود، میخواستم امروز پست بنویسم و کامنتها رو هم تایید کنم و به دوستانم هم سر بزنم که به خاطر مشغله زیاد نتونستم، خواستم قبل رفتن به سمت خونه، همین چند خط رو بنویسم و بعد برم.

کامنتها رو هم بدون پاسخ تایید میکنم چون تو خونه دسترسی به سیستم ندارم و باید با گوشی تایپ کنم که خب سخته، انشالله هفته بعد که برگشتم سر کار پاسخ میدم.

پی نوشت: پست مال چهارشنبه هست که امروز جمعه بعد بازخوانی ویرایش میکنم، باید بگم از دیروز نیلا تب کرده و الان که ساعت ۴ صبحه بالای سرش نشستم چون تبش خیلی بالاست و تب و لررز کرده. نویان هم هنوز کامل خوب نشده اما بهتره و الان نیلا درگیره... . از شدت نگرانی با همه خستگی نمیتونم چشم رو هم بذارم. چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم. خدایا این بچه ها چقدر مریض میشن! هفته پیش دو روز به خاطر مریضی نویان مرخصی گرفتم. خدا کنه نیلا زودتر خوب بشه...از این تعطییلی های پشت سر هم روز شنبه هیچی نفهمیدم و فقط به نگرانی و اضطراب و تنش گذشت. خیلی روزهای بدی بود. خدا جون منو با مریضی بچه هام امتحان نکن تحملش رو ندارم. لطفا دعامون کنید.

سخن از هر جا

چند دقیقه پیش سامان بهم زنگ زد، نیلا الفبای انگلیسی رو نصفه و نیمه از تلویزیون یاد گرفته بود و میخواست که برام بخونه، پای تلفن که برام خوند وجودم غرق لذت شد و به معنای واقعی کلمه عشق کردم. میخوام بگم اینطور نیست که سهم من از مادرانه ها، فقط سختی و درد و رنج باشه، خیلی وقتها با بچه هام عشق کردم، دیروز که از سر کار برگشتم خونه، یه عالم با هردوشون بازی کردم، نویان رو دنبال میکردم و اون چهاردست و پا فرار میکرد و از ته دل میخندید، از 20 دی ماه حدودا یاد گرفته از حالت سینه خیز چهار دست و پا بره، خیلی شیرینه خیلی. دست میزنه، می‌رقصه و نای نای می‌کنه، میگم لالا کن سرشو می‌ذاره روی بالش و می‌خوابه، منو موقع شیر خوردن یهویی میترسونه و صداهای بامزه از خودش در میاره، همش هم چشمش به کارها و رفتار های خواهرشه، خیلی وقتها هم خودش با خودش سرگرم میشه، مثلاً یه تیکه سیم یا دسته جاروبرقی رو میگیره تو دستاش و قشنگ نیمساعت یکساعت خبری ازش نمیشه، ولی امان از وقتی گشنش بشه یا خوابش بیاد کولی بازی درمیاره که بیا و ببین. کلا بچگی های نیلا و نویان ذره ای به هم شبیه نیست و این برام خیلی جالبه. تازگی ها هم که میگه ماما و منو صدا می‌کنه، یکی دو ماهی هست که دستشو به میز و صندلی و دیوار میگیره و با کمک اونا راه میره. فعلا شش تا دندون داره الهی دورش بگردم. عصبانی میشه یا وقتی سرش به جایی میخوره یا نیلا چیزی رو ازش میگیره با صدای بامزه ای میگه ب ب یعنی بد، و با قلدری می‌ره و ازش پس میگیره، یا اینکه جیغ و داد می‌کنه و منو نگاه می‌کنه که از نیلا پس بگیرم. کلا مشخصه که میخواد کم کم با کلام با من ارتباط برقرار کنه. «ده ده و به به  و مه مه و بابا و ... » و چیزهایی مثل اینو میگه و کلا خیلی به من وابستست ودنبالمه حتی بیشتر از نیلا تو همین سن. چه خودم برم دستشویی و چه نیلا رو ببرم دستشویی هر جایی باشه خودشو میرسونه پشت در دستشویی و با دستاش محکم میکوبه به در یا گریه می‌کنه که درو باز کنیم بیاد تو. ۴بهمن ده ماهش به همین سرعت تمام شد و الان ده ماه و هشت روزشه، نیلا هم ۴ سال و دو ماه و اندی. یه وقتها دلم میسوزه که فشارها انقدر روم زیاده که نمیتونم اونقدری که دلم میخواد از وجودشون لذت ببرم ولی عصر که می‌خوام برگردم خونه کلی ذوق دیدنشون رو دارم، نویان هم که قربونش برم فوری و با هول و اشتیاق میاد تو بغلم و سرشو می‌کنه تو بغلم یا میذاره روی شونم، باز سرش رو بلند میکنه و یه نگاه عمیق پر از عشق بهم می‌کنه باز سرشو می‌ذاره روی شونم و اینکارو چند بار تکرار می‌کنه انگار که از دیدن من بعد ساعتها دوری خیلی آروم و خوشحال شده و نمیخواد دیدن من رو از دست بده و این برای من انقدر حس قشنگی داره که تو وصف نمیگنجه. منم که بوسه بارونش میکنم، دلم براش ضعف می‌ره. نیلا هم که عشق منه و احساسم بهش تو کلمات نمیگنجه. گاهی انقدر خانم و خوب میشه که حد نداره. گاهی خیلی دلم براش میسوزه نمی‌دونم چرا. خیلی اذیت شده. خدا رو شکر نیلا عاشق داداششه و از الان متوجه میشم براش فداکاری می‌کنه، مثلا اجازه میده اول نویان صبحانش رو بخوره با اینکه خودش گرسنشه. عاشق اینم که نویان بشینه روی تاب و نیلا تابش بده. از قهقهه خنده هاشون زمانی که مثلا تو آشپزخونه ام و اونا تو اتاق خواب و مشغول بازی غرق لذت میشم.... یادم باشه بیشتر ازشون بنویسم که اینجا و تو این وبلاگ ثبت بشه، از بچگی های نیلا خیلی بیشتر می‌نوشتم، این حال بد روحی این چند ماه اخیر دل و دماغ خیلی چیزها رو ازم گرفت، باید تلاش کنم و به زندگی برگردم و وبلاگم هم از این فضا کمی فاصله بگیره.

سامان یه دوست قدیمی و ثروتمند داره به اسم کوروش که مدتیه به دلایلی بهش نزدیکتر از قبل شده،تو مجردی همدیگه رو بیشتر میدیدند و با  ازدواج سامان با من، بیشتر تو فضای مجازی با هم ارتباط داشتند، اما بعد یه لطفی که سامان بهش کرد (ماشینمونو چند روزی بهش امانت داد چون ماشین شاسی بلند خودشو فروخته بود) خیلی بیشتر به هم نزدیک شدند و سامان این یکی دو هفته اخیر چندباری رفته و بهش سر زده، آخه کوروش قراره برای شغل جدیدش مهاجرت کنه به کیش و سامان میخواست بیشتر این روزای آخر پیشش باشه، از اونجا که این دوستش خیلی هم پولداره و خیلی هم به سامان علاقه داره، هر بار که سامان رفته خونش، کلی غذا از رستورانهای تاپ سفارش داده و با هم خوردند، دو سه باری هم سامان ساندویچ یا غذا رو برای من آورده خونه چون غذا خیلی زیاد میومده. دیشب هم نیمه شب بود که سامان از پیش دوستش رسید خونه (شب قبل اثاث کشی کوروش و رفتنش از تهران رفته بود ببینتش) و با خودش یه بسته بزرگ کتف و بال گریل شده و یه عالم اسنک و نوشیدنی و ...آورده بود، من کنار بچه ها خواب بودم، بیدارم کرد و گفت اینا رو برای تو آوردم، دلم نیومد تنها بخورم برای تو هم آوردم. روبروم نشست و گفت تو بخور و من تماشات کنم، عاشق این هستم که غذایی رو با لذت بخوری و من ببینم و حتی از اینکه اون غذا رو خودم بخورم برام بیشتر لذت داره دیدن غذاخوردن تو. البته منظورش غذایی بود که برام گاهی میخره یا خودش درست میکنه (املت و سوسیس تخم مرغ و...) نه حالا مثلا غذایی که خودم درست میکنم واسه شام و ناهار.خلاصه که با حالت خواب آلود و درحالیکه بهم زل زده بود و معذب بودم, (چه کاریه آخه؟) غذامو خوردم، خیلی هم خوشمزه بود، بدون شام هم خوابیده بودم و گرسنم بود و خلاصه خیلی خوب بود. ده بار وسطش ازم پرسید دوست داشتی غذا رو؟ نوش جانت باشه ... شبم سرمو بوسید و خوابیدم. 

میخوام بگم بین این همه بلبشوی زندگی، اینهمه دعوا و حتی گاهی کتک کاری و تهدید به جدایی، این چیزها هم هنوز بینمون هست....گاهی شک میکنم هنوز دوستش دارم یا نه، اما وقتی به عمق وجودم نگاه میکنم و میبینم ثانیه ای بدون اون قادر به زندگی نیستم، میفهمم هنوز دوستش دارم و فقط گرفتاریها و روزمرگیها باعث شده خودمون رو گاهی از یاد ببریم . سامان بارها از علاقش به من صحبت کرده، هرچند مدتیه که به خاطر فشارهای زندگی و بیکاری خودش و مشکلاتمون، این گفتنه خیلی کمتر شده اما هنوزم این حس رو بهم منتقل میکنه که دوستم داره و براش مهمم، بخصوص وقتی تو اوج عصبانیت  و وسط دعوا حرف از جدایی میزنم و در ظاهر به خاطر غرورش هیچی نمیگه و خودش هم بعضاً همراهی می‌کنه ، اما از ترس اینکه مبادا جدی جدی حرکتی کنم، به شب نرسیده کلی حرفهای محبت آمیز بهم میزنه و میگه که بدون من نمیتونه زندگی کنه.

الان از زمان نوشتن پست قبلی آرومترم، پیامهای پرمهر شما رو که میخونم، بخصوص اونجا که میبینم بهم حق میدید و باهام همذات پنداری میکنید و میگید خودتو سرزنش نکن و تو مادر خوبی هستی و ... دلم  آروم میشه و عذاب وجدانم کمتر. نویان  رو به لطف خدا کم کم بطور کامل از شیر میگیرم و درمان خودم رو شروع میکنم، بقیشو میسپارم به خدا.لطفا برام دعا کنید.

امسال سومین روز پدری رو میگذرونم که بابام نیست، روحت شاد باباجان، خیلی خیلی دلتنگشم. راستش گاهی خودم از این حجم دلتنگی تعجب میکنم چون ما اونقدرها هم به هم نزدیک نبودیم. بعضی وقتها تمام وجودم میشه تمنای داشتنش و هر پیرمردی رو میبینم میگم کاش بابای من هم پیر میشد و بعد از دنیا میرفت.  هیییی. روح همه پدران آسمانی شاد. 

نمیدونم برای همسرم چیزی برای روز پدر بخرم یا نه، خودش که بارها گفته نه، امسال هم برای اولین بار تو این سالها روز زن بهم کادویی نداد، (یکم دلم شکست حتی با اینکه وضع مالیشو  و جیب خالیشو میدونم اما بازم یکم توقع داشتم مثل سالهای پیش  لااقل به فکر باشه ولو با یه شاخه گل). خودش به من هم از قبل گفته چیزی نگیرم واسه روز مرد، نمیدونم چکار کنم.

بعد نوشتن پست قبلی خونه مادرم رفتم، پست قبلی نوشتم که حس میکنم مادرم دوستم نداره ، الان نمیخوام حرفم رو پسش بگیرم، این احساس خیلی وقتها سراغم اومده بخصوص از زمان فوت پدرم، فقط میخوام بگم مطمئن نیستم و شاید برداشت منه ناشی از برخی  رفتارهای خودش  ولی به هر حال مادرمه و دوست ندارم کسی نسبت بهش فکرهای منفی بکنه، اون زن خیلی خوب و زحمتکشی بوده و در نبود پدرم تمام سالهای نوجوانی زحمت  ما رو کشیده در حالیکه خودش هم معلم بوده و شاغل، فقط هرگز به اون معنا قربون صدقه ما و حداقل من نرفته. برعکس من که بینهایت احساسمو به بچه هام بروز میدم اون اینطور نبوده و اینکه همیشه منو در سایه خواهر بزرگم دیده و اغلب بهم القا کرده که از عهده یه سری کارها برنمیام و بهتره سراغش هم نرم (مثل رانندگی!)، حرفها و تلقین های اون خیلی تو وضعیت بد عزت نفس الانم موثر بوده و البته وسواسی که دچارشم (بیشتر ژنتیکه و البته تاثیر دیدن وسواس مادرم از بچگی)، اما در مجموع مادر خوبی بوده و خودش هم خیلی وقتها قربانی بوده و مظلوم واقع شده..خودم دوست دارم اندک ناراحتی هام رو باهاش مطرح کنم و اون آرومم کنه، بعضی وقتها شده و حالم بهتر شده و بعضی وقتها هم نه و در مجموع هیچوقت نفهمیدم آیا دلتنگ من میشه یا نه؟ آیا بهم فکر می‌کنه یا نه؟ و ایکاش می‌فهمیدم، فقط میدونم همه عمر دنبال این بودم که محبت و تاییدش رو جلب کنم و  گاهی ازم تعریفی بکنه. یادم باشه یکبار درمورد خانوادم و ویژگیهاشون بیشتر بنویسم. مامان بهم چند باری گفته اگر مجبور شدی و نیاز بود و سامان نمیتونست یه روزی بمونه پیش بچه ها که تو بری سر کار، من میام، ولی خب خودم خیالم راحت نیست بتونه از عهده هر دو تا بچه بربیاد....تا جای ممکن بهش نگفتم و نمیگم، ضمن اینکه مرخصیهام هم زیاد مونده و تا جاییکه بشه از اونا استفاده میکنم و فعلا یه جوری با همسرم اوضاع رو کنترل میکنیم.

دلم برای خانواده همسرم تنگ شده، دوست داشتم ببینمشون، اما میدونم اگرم بیان شرایط پذیرایی رو با این وضعیت روحی و جسمی ندارم. مادرشوهرم خیلی مریضه و دیگه اون آدم سابق نیست. قبلترها خیلی بیشتر میومد تهران اما الان خونه نشین شده از شدت بیماری و اصلا به تهران اومدن فکر نمیکنه، منم دوست دارم گاهی بریم شمال اما اونقدر ناخوش احواله که نمی‌خوام مزاحمش بشیم. برای روز پدر برای بابای سامان مبلغی واریز میکنم هرچند می‌دونم انتظاری از ما ندارند. پدر و مادرش در حق ما خیلی خوبیها کردند (خوبی که فقط بعد مادی نداره). خدا براشون جبران کنه انشالله ما که نمی‌تونیم.

حرفهای دیگه ای هم هست، فعلا شرایط نوشتن ندارم...ساعت کاریم هم تموم شده. نوشتنو دوست دارم، آرومم میکنه. دلم خیلی به دوستانم تو این وبلاگ گرمه. 

شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟

رسماً حالم به هم میخوره از خودم و زندگیم و همسرم و همه چی...

خب آقا تا کی زبون به دهن بگیرم و هی بگم ناشکری نکنم  و خودمو سانسور کنم؟ چرا هر بار باید بترسم مبادا دارم ناشکری میکنم و خدا بدترشو سر من بیاره؟ مگه خدا چیه؟ هیولاست که ببینه من کی زبونم رو به ناشکری باز کردم تا داشته هام رو خدای نکرده بگیره؟ پس فرق خدا با انسانها چیه؟ اینهمه ترس و اضطراب من از کجا ناشی میشه؟

من دقیقاً به چی باید دلم خوش باشه؟  به خدا به بچه هام دلم خوشه، از داشتنشون خدا رو شاکرم، حتی از داشتن همسرم هم دلم گرمه اما رابطه من و همین همسر گاهی انقدر خالی از احترام و علاقه میشه که دلم میخواد بزنم زیر کاسه کوزه همه چی و اصلا این زندگی رو رها کنم... بهونه میگیره و  افسردست، پیش بچه ها میمونه حتی خونه رو هم تمیز میکنه و خیلی وقتها که برمیگردم، با یه خونه مثل دسته گل روبرو میشم اما خدا نکنه ازش بپرسم مثلا چرا نیلا غذاشو نخورد یا چرا خودت بهش غذا نمیدی و فقط میذاری جلوش تا دعوا مرافعه راه بیفته... اونم منتظر جرقست و حال روح و روانش داغونه. بهش گاهی حق میدم اما وضع منم بهتر نیست. چی شد اون رابطه قشنگ عاشقانه! گاهی ازش بدم میاد، گاهی دلم میخواد از این خونه فرار کنم سر به بیابون بذارم. (الان که دارم متنم رو ویرایش میکنم زنگ زده از در دوستی و میگه غذای دیروزت خوشمزه بود آخه وقتی دیروز برگشتن خونه و تو اون حال و روز بدمون و بین دلخوریهامون، ازش پرسیدم ناهاری که برات گذاشتم (فسنجون) خوشمزه بود، در جواب گفت اصلا چی بود ناهار؟ و من دلم بیشتر شکست.)

نگرانم خیلی نگران...همش سر بچه ها داد و بیداد میکنم، خودم هم همش دنبال بهانه ام تا به سامان بپرم، دقیقا الان که دارم صحبت میکنم به خونش تشنه ام! دیروز که برگشتم خونه و با یه سوال و غرغر راجب غذا نخوردن نیلا بهم پرید، گفتم میخوای میگم اون دختری که باهاش صحبت کردم بیاد برای پرستاری اونم گفت بگو بیاد و همین الان زنگ بزن و ...گفت خودت هم نمیخوای اون بیاد و داری منو تحریک میکنی و مثل کف دست میشناسمت، منم گفتم اگر دودلم که زنگ بزنم یا نه، فقط واسه حقوقش هست و بس! تو تعهد کن حقوقشو بدی ببین چطوری زنگ میزنم! برگشت گفت من میدم! من الان باید بالای 20 تومن بگیرم نشستم بچه نگه میدارم که تو بخوای سر من منت بذاری.... چقدر باید با اون اسنپ لعنتی کار کنه تا حقوق پرستار دربیاد، اما مرد هم مال خونه موندن و بچه نگهداشتن نیست، زندگی ای که توش مرد خونه سر کار درست و حسابی نره، زهر ماره زهر مار.

 روز مادر حتی یه شاخه گل هم برام نگرفت، اولین بار بود تو این سالها که عین خیالش نبود، میدونم هیچی تو دست و بالش نیست اما یعنی یه شاخه گل هم نه؟ حتی یادش نبود روز مادر کی هست، میدونم مناسبتهای مذهبی رو قبول نداره، میدونم چقدر فکرش درگیره اما یعنی یه شاخه گل هم نمیتونست بخره؟

به خدا یه بلبشویی تو زندگیم هست، یه وقتها به گذشته ها فکر میکنم، به مجردیهام که چقدر دوست داشتم سر و سامون بگیرم و برم سر خونه و زندگی خودم به خاطر فشارهای خیلی زیادی که تو خونه پدری روی من بود، مدتها بعد ازدواج هم با وجود همه سختیها فکر میکردم چقدر شرایطم نسبت به قبل بهتره و حال روحیم بهتر، اما به یکباره ورق برگشت، عاشق بچه هامم اما از عهده رسیدگی به امورات زندگی و بچه ها همراه با شغلم برنمیام... درمونده شدم، حال و روزم داغونه، خدا از سر اون پرستار نگذره که بخشی از این حال بد هم به خاطر بی معرفتی اونه....

هر روز به این فکر میکنم تا چه مدت میتونم ادامه بدم، به اینکه نیلا که مدرسه بره چقدر مشکلات میتونند بیشتر بشن، از کجا معلوم مشکلی برای سر کلاس نشستن نداشته باشه و بتونه بشینه و درسو گوش بده و این طرف اون طرف نره... سر کار هم بالاخره حاشیه هایی هست و همش حس میکنم دیگه روم حساب خاصی نمیکنند و ذهن آدم 24 ساعته درگیره، من خیلی گناه دارم، خیلی حالم بده. مغزم دیگه نمیکشه، از شدت استرس و فشار عصبی همش در حال دست زدن به سر و کله و موهام هستم و جوش میزنم و دستکاریشون میکنم و صورتم پر از لک و جای جوشه، حس میکنم زشت شدم و دیگه رسماً شبیه یه زن میانسال غیر جذابم. همش از خودم میپرسم مرضیه چیکار کنم که خوشحال بشی؟ اما جوابی براش پیدا نمیکنم یا اگرم جوابی باشه، با شرایط من همخوانی نداره.

 دیشب که مشغول آماده کردن غذای بچه ها و ناهار امروز خودمون بودم و دور و برم پر بود از ظرفهای نشسته و خونه کثیف و سر و صدای بچه ها و نویان هم به پر و پام پیچیده بود و میخواست بغلش کنم ( قبلش هم با سامان به روال این چند وقت اخیر جر و بحث بدی کرده بودیم) ، یک لحظه وحشتزده ایستادم و با صدای بلند گفتم خدایا من نمیتونم، من از عهدش برنمیام، چه غلطی باید بکنم با این زندگی؟، از من برنمیاد کمکم کن. انقدر مستاصل شده بودم که حد نداشت. 

برای خانواده خودم هم اهمیتی ندارم، در واقع فکر کنم مرده و زندم فرقی به حالشون نکنه، آیدا دوست وبلاگیم خیلی قشنگ نوشته بود که ثروت واقعی انسان به قلبهایی هست که توش جا داره! پس با این شرایط من فقیر فقیرم! مگر اینکه تو دل شماها جا داشته باشم!!! اونم خب آخه مگه میبینمتون یا کنارم دارمتون که وقتی همه وجودم میشه درد و غصه، تسکین پیدا کنم؟

مادرم اگر سالی به دوازده ماه بهش زنگ نزنم تماس نمیگیره ببینه مردم یا زنده، هر بار زنگ میزنه به این امید هستم که شاید برای احوالپرسی زنگ زده، کم پیش میاد واسه اون باشه، همیشه یه کار یا یه سوال یا مثلا یه خبری (درمورد تعطیلی ادارات و ...) داره....خودم هم زنگ میزنم همش حس میکنم دوست داره زودتر قطع کنم، منم آدم کم حرفی نیستم، پای تلفن زیاد صحبت میکنم، خیلی کم تماس تلفنی میگیرم با مامان  شاید هفته ای یکی دو بار،  اما وقتی زنگ میزنم طولانی در حد نیمساعت و بیشتر صحبت میکنم، اصلا نمیتونم کوتاهتر حرف بزنم، ولی طی تماس مدام حس میکنم دنبال بهانه ای هست که بره، مثلاً غذا داره میسوزه یا شارژ تلفنم کمه و داره خاموش میشه و.... پیش اومده مثل دیشب بعد هفت هشت دقیقه دنبال بهانه ای بود برای قطع کردن....گاهی میگم مثلا هیچوقت میشینه به من فکر کنه یا غصم رو بخوره؟ اگر مثلا بمیرم دلش میسوزه؟ خیلی وقتها حس میکنم منو قبول نداره، اون و خواهرم سر خیلی چیزهای بیخودی انتقاد میکنند و هیچوقت حس نکردم مورد تحسینشون هستم. مادرم زن خوبیه، کمک حالم هم بوده تا جاییکه ازش برمیومده اما در کل فکر نیمکنم خیلی منو دوست داشته باشه یا به من فکر کنه یا دلش برام تنگ بشه. در حال حاضر خانواده من فقط دلشون برای نویان تنگ میشه و بس....دیروز داشتم به خودم میگفتم اگر اونا براشون مهم نیست تو هم دیگه زنگ نزن و این تماسها رو هم قطع کن، بیخیال همه چی، فکر کن فقط خودتی و خونواده 4 نفره خودت اما خب وحشتزده شدم از این فکر که کلا هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشم.... یه وقتها مریم خواهر بزرگم زنگ میزنه و احوال میپرسه خیلی کم، اما تو دیدار حضوری اغلب دنبال بهانه ایه برای اینکه ازم ایراد بگیره یا باهام مثل یه آدم نابالغ رفتار کنه بخصوص اگه تو خونه ای غیر از خونه خودشون باشیم مثل خونه پدری تو سمنان یا خونه مامانم...

مادرم کمتر ایراد میگیره اما اونم همیشه پشت مریم درمیاد و خیلی قبولم نداره. کمتر حس کردم قلبی بهم محبت داره، خب شاید دوستم نداره واقعاً، نمیشه مادری بچشو دوست نداشته باشه؟ 

دلم هوای بابامو کرده، بابام هم اونقدرها دوستم نداشت اما ازدواج که کردم و بخصوص وقتی نیلا به دنیا اومد حداقل حس میکردم بیشتر براش مهمم، شاید به خاطر نیلا بود، آخه عاشق نیلا بود....دلم براش تنگ شده، قطعاً اگر زنده بود  به خاطر بچه ها هم که بود میومد مدام بهم سر میزد یا از من میخواست برم اونجا...

الان حتی علاقه ای هم ندارم برم خونه مادرم، دوست دارم خودشو ببینم، مادرمه و دوستش دارم، اما حتی اونجا هم همش احساس میکنم مزاحمم و سربار و باید زودتر برگردم. بچه ها که شلوغ میکنند همش دلواپسم و معذب (برعکس خونه مادرشوهرم)، همش ترس اینو دارم مبادا پوشک نویان پس بده و خونش نجس بشه و از خجالت آب بشم (اونم مثل من حساسه و متاسفانه این وسواس لعنتی از مادرم به من رسیده ولی با درجات بیشتر)، همش دنبال توجیه همه رفتارهام هستم، همش دنبال جلب توجه و محبتش و اینکه بهم بگه چقدر خوبی هستم! ای بابا چقدر ترحم برانگیز شدم! تو اداره هم به خاطرپیگیری یه سری مسائل مالی کلی مجبور شدم از مشکلاتم بگم، خوار و خفیف شدم. چی فکر میکردم چی شد. 

میگن زندگی و خوشبختی، همین روزهایی هست که داره میگذره، من حتی جرات ندارم بگم خوشبخت نیستم مبادا بدتر سرم بیاد....حتی پیش خودم هم خودمو سانسور میکنم. 

این چه مدل زندگی کردنه. کم کم سعی میکنم نویان رو عادت بدم به شیر خشک خوردن تنها و بعد برم دنبال درمان خودم، اما آخه مگه شخصیت آدمها، عزت نفس داغونشون و شرایط زندگی آدمها با قرص خوردن درست میشه؟ گاهی حس میکنم فقط مرگ میتونه منو به آرامش برسونه اما هرگز به خاطر بچه هام هم که شده آرزوی مرگ نمیکنم، هرچند گاهی با خودم میگم شاید بچه ها پیش کسی غیر من خوشبخت تر باشند.  راستش حتی فکرش هم لرزه به بدنم میندازه، نمیتونم بچه هام رو به هیچکس بسپارم، اما میدونم اونا پیش من خوشبخت نیستند و نخواهند بود...الهب براشون بمیرم. گاهی میگم وقتی بزرگ بشن منو دوستم خواهند داشت؟ 

چقدر تنهام من، چقدر یتیمم، چقدر بدبختم، چقدر هیچکس نیست. چقدر فقط خودمو دارم، چقدر انگار خدا هم ازم رو برگردونده.... آره من ناشکری میکنم اما کسی چه میفهمه حال یه زن تنها رو دلش به هیچکس و هیچ چیز گرم نیست، الان دیگه حتی روی خانواده سامان هم نمیتونم حساب کنم. اینا رو نمی‌گم که کسی بهم ترحم کنه، به حال من چه سودی داره؟ فقط حس مزخرفم رو می‌نویسم.... الان دیگه داشته ها و نعمتهای زندگیم به چشمم نمیان. خیلی خسته ام خیلی... خدایا نمی‌خوای حالم رو بهتر کنی؟ می‌بینی که خودم نمیتونم تو هم نمیتونی؟

از اینجا به بعد دیگه اشک امونم نمیده....تو دورترین تصوراتم هم این حال و روز رو نمیدیدم.

مادر خسته...

خب اینهمه وقت نبودم از چی بنویسم؟

والا انقدر حرفهام زیاده و روی هم تلنبار میشه که وقتی بعد مدتها تصمیم میگیرم بنویسم میمونم از چی و کجا شروع کنم، الانم راستش زیاد حوصله طولانی نوشتن و گفتن جزئیات رو ندارم، صرفا خواستم از حال خودم خبری داده باشم، حالی که همچنان تعریفی نداره.

خب مشکل سیستم اداره مرتفع شده و ایشالا بتونم بیشتر از قبل و به فواصل زمانی کوتاهتری بنویسم. محل کارم مثل سابق نیست، اتاقم نسبت به دوران قبل مرخصی زایمان عوض شده و هم اتاقیها هم تغییر کردند، راستش اونقدرها باهاشون راحت نیستم و حس خوبی که قبلا با هم اتاقیهای سابق تجربه میکردم با اینها ندارم، سه نفر تو یه اتاق هستیم، اونا سابقه دوستی طولانی تری دارند و با هم صمیمی هستند، فکر نمیکنم زیاد خوشحال باشند که دوران مرخصی من تمام شده و برگشتم سر کار، شاید انگار یه جوری خلوتشون به هم خورده باشه، منم زیاد قاطیشون نمیشم، ازشون کمی انرژِی منفی میگیرم و این برای منی که به اندازه کافی در زندگی خارج از محل کارم هم تحت فشارم هیچ خوب نیست، ولی خب من بدتر از اینم قبلا تجربه کردم.  خدایی داشتن همکارانی که باهاشون بگی و بخندی و بهت انرژی مثبت بدند و همراه و همدلت باشند یه امتیاز خیلی بزرگه که انگاری من ازش محروم شدم. قبل اینکه برم مرخصی اتاقم رو خیلی دوست داشتم و با دوستانم راحت بودم اما الان...

21 دی دومین سالگرد فوت پدر عزیزم بود و من بعد کلی تردید که تو این سرما بریم شهرستان یا نه، آخر سر بچه ها رو برداشتم و رفتیم، از رفتنم پشیمون نیستم اما بچه ها هر دو الان مریضن و من نمیدونم ربطی به اون مسافرت داره یا نه، به خاطر سرمای هوای همین تهران اوایل هفته قبل بوده که الان ناخوشند، امیدوارم مورد اول نباشه، یکم عذاب وجدان میگیرم هرچند در نتیجه کار فرقی نداره. خب از من انتظار نمیره با دو تا بچه کوچیک تو این سرما برم، اما خب انقدر روزهامون در استرس و ناراحتی و با فکر و خیال میگذره که حس کردم اگر خونه بمونیم و نریم هم یه جور دیگه اذیت میشم.

روزهای زندگیم گاهی به حد انفجار و بحران میرسه، گاهی کم مونده من و همسرم همدیگه رو له و لورده کنیم، گاهی نشانی از عشق و علاقه در وجودم نمیبینم، پر از خشمم، همش پرخاش میکنم و با بلندترین صدایی که زمانی از خودم سراغ هم نداشتم سر سامان و نیلا و حتی گاهی نویان! فریاد میزنم! چندباری با خشم فراوون نیلا رو زدم و بعدش مثل چی پشیمون شدم، این حجم از خشم و عصبانیت برای خودم هم قابل باور نیست، منی که از گل نازکتر به نیلام نمیگفتم، منی که پای تلفن زمانی به قدری از ته دل قربون صدقه شوهرم میرفتم که هر کی اتفاقی میشنید میگفت چقدر قشنگ با شوهرت صحبت میکنی و ما هم باید یاد بگیریم و اصلا مشهور شده بودم به این قشنگ حرف زدن....

الان پیش میاد دو سه روز یه شونه به موهام نمیکشم، به خودم تو آینه نگاه هم نمیکنم و وقتی هم که اتفاقی خودمو میبینم حالم از قیافه و ظاهر و هیکل و چین و چروکاها و همه چیم به هم میخوره.از یه جایی همین چند روز پیش به خودم گفتم دیگه نمیشناسمت، تویی رو که بچتو میزنی، به شوهرت فحش میدی، پر از حرص و کینه ای و حال و حوصله هیچکس و هیچ چیزو نداری، از خودت و عزت نفس پایینت و شخصیت داغونت و حتی حسادت کردنات و مقایسه کردن خودت و زندگیت با بقیه و ساده لوحیهات حالت به هم میخوره، ذره ای خودتو دوست نداری و برعکس از خودت متنفری، با خودم گفتم مادری که یک فرزند داره و شاده، یا حتی زنی که فرزند نداره، بهتر از مادری هست که انقدر خسته و آسیب دیده و شکنندست که تمام خشم فروخوردش رو سر بچش خالی میکنه...البته نیلا گاهی خیلی شیطنت میکنه، اصلا روی زمین بند نمیشه و همش در حال بپر بپر کردن و پریدن از بلندی و ایجاد صداهای بلند و لجبازیهای عجیب غریبه و حرف هم گوش نمیده، حتی گاهی نگران این میشم که نکنه خدای نکرده بیش فعاله! اما با همه این اوصاف من باید خویشتندار باشم، درست مثل گذشته ها، خدا خودش میدونه که من چقدر قربون صدقه این بچه میرفتم، الانم میرم، الانم میبوسمش و عاشقشم و خیلی وقتها بابت اینکه دست خودم نیست و میزنمش یا سرش داد میزنم ازش معذرت میخوام، اما فشارهای زندگی از هر جهت منو تو تنگنا قرار داده، لهم کرده.

این دو سه روز به حد انفجار رسیده بودم، جوری سر سامان داد میزدم و حرفهای ناخوشایند بهش میزدم، (البته اونم همینطوره و وضع اون هم از من بهتر نیست) که از خودم حالم به هم میخورد، همش بغض داشتم و گریه میکردم و فریاد میکشیدم، آخر سر دیدم بعد نزدیک به دو سال پ. شدم.... خب من نمیتونم مثل بعضی وبلاگ نویسها خیلی بی پرده همه چیو مسائل زنانه رو توضیح بدم، فقط در همین حد بگم که برام عجیب بود، برای اولین بار بعد زایمانم در شرایطیکه اصلا توقشعو نداشتم، الان میفهمم اونهمه خشم عجیب و غریب و اونهمه دلتنگی جدای از مشکلات زندگی، به این موضوع هم برمیگشته...

چهارشنبه 21 دی ماه بالاخره رفتیم و سند خونه ای که به تازگی خریدیم رو زدیم، از خواهر کوچیکم و مادر سامان و یکی از همکارانم، کسری پول رو (به جز مبلغی که رهن رفت اونم کلی زیر قیمت) قرض کردیم و رفتیم سند بزنیم، سر همین سند زدن هم چقدر اذیتمون کردند، هی یه سری موضوعات پیش میومد که عقب میفتاد و دیگه بابت همینم کلی نگرانی کشیدم، آخرشم شاید اگر خودمون نمیرفتیم دنبال یارو که ببریمش سند بزنیم، میخواست ما رو اذیت کنه و همش به بهونه هایی عقب بندازه. بدبختی دوباره سادگی کردیم و حتی هزار تومن از مبلغ رو پیش خودمون نگه نداشتیم بابت احیاناً پرداخت قبوض و تعمیرات و... الان مستاجره آبگرمکن خونه رو درست کرده و صاحب قبلی خونه زیر بار هزینه آبگرمکن نمیره! غیر اون تلفنش به خاطر بدهی قطعه اونم میگه خودتون بدید وصل کنید، میگه ما دو ماه به خاطر اینکه خودمون قول رهن دادن خونه رو دادیم (که آخرشم خود بنگاه رهن نداد و جای دیگه رهن داد اونم زیر قیمت) اونم بدون اینکه ضرر و زیان ازتون بگیریم برای سند زدن صبر کردیم تا پول شما جور بشه، دیگه اینا رو خودتون بدید، سامان هم گفته بود اینکه شما خودتون قول دادید رهن بدید  و نتونستید و پول ما جور نبود که سند بزنیم (در صورتیکه بودجه ما معلوم بود و خونه های ارزونتری هم بود که به پول ما بخوره و اونا خودشون این خونه رو به ما پیشنهاد دادند و گفتند برای کسری پول هم خودشون رهن میدن) چه ربطی داره که الان بخوایم بدهی تلفن صاحبخونه قبلی و هزینه تعمیر آبگرمکنی که استفاده خودتون بوده و الکی گفتید سالمه و ما اعتماد کردیم و بقیه هزینه ها رو بدیم درحالیکه این خونه رو یک روز هم استفاده نکردیم....خلاصه که سر همینا یکم ناراحتی پیش اومده بود و معلوم بود میخوان حالا که پول رو بهشون تمام و کمال دادیم برای سند زدن یذره به بهونه های واهی ما رو معطل کنند که مثلا سر اون موارد جانبی و هزینه ها ازشون درخواستی نکنیم...آخرشم با هزار دوز و کلک خودمون رفتیم دنبالشون و سند زدیم(فروشنده خونه به املاک وکالت داده بود، رفتیم دم املاک طرف و بردیمش محضر).

این قضیه خونه زندگیمون رو به معنای واقعی کلمه به هم ریخت....با دو تا بچه به چه فلاکتی افتادم خدا میدونه....غیر اون تو روابط من و همسرم هم تاثیر خیلی بدی گذاشت و خیلی حرمتها شکسته شد (سند خونه جدید به دلایلی به نام من خورد درحالیکه خونه ای که فروخته بودیم و با پولش این خونه رو خریدیم، مال سامان و دوران مجردی اون بود و همین موضوع یه سری ناراحتیها و سو ء تفاهمایی ایجاد کرد)، درموردش اینجا ننوشتم، و الان هم نمینویسم...مثل قبل حوصله توضیح دادن ندارم اما وضعیت خیلی بدی تو زندگی ما ایجاد شد سر قضیه خرید و فروش خونه...عملا از زندگی افتادم و نه میتونستم به بچه ها برسم نه به زندگی و کار خونه و نه هیچی...خدا اون روزگارو برای هیچ بنده ای نیاره. آخرم کارمون انجام نشد و برگشتیم سر خونه اولمون....باز کاش به نتیجه ای میرسیدیم بعد اینهمه بدبختی و عذاب، آخرشم هیچی به هیچی...یه خونه کوچیک فروختیم و با ضرر و زیان یه خونه کوچیک دیگه گرفتیم...دیگه دوباره توضیح نمیدم، قبلا بارها اینجا راجبش نوشتم. این کاریه که باید یه روز انجام بشه، یعنی فروش دو تا خونه کوچیکمون و خرید یه خونه مناسب بزرگتر اما دیگه الان از فکرش هم وحشت دارم و دست و پام میلرزه بس که گره میفته تو کارمون.

بگذریم دیگه تکرار مکررات نکنم.

حالم خیلی بده، دست خودم نیست، اینطوری نمیتونم ادامه بدم. باید یه فکری برای حال و روز خودم بکنم. صبحهها بچه ها رو میذارم پیش سامان و میام سر کار، خیالم ازشون ناراحت نیست اما خب وقتی میرسم خونه اونطور که باید بشاش نیستند، نویان با اینکه غذاهاشو سامان کم و بیش بهش میده اما همینکه میرسم با گریه میاد سمتم و ولع داره که تو آغوش بگیرمش و اون یه ذره شیری که هنوز دارم رو بهش بدم، نیلا گاهی ناهارشو نخوره و همون اول کار تو دستم دنبال اینه که خوراکی براش گرفته باشم. شبها ازم میخواد خونه بمونم و نرم، خیلی سراغ پرستارش رو میگرفت اما الان انگار باورش شده دیگه نمیاد. همینکه من میرسم سامان بلافاصله میره اسنپ، اما انقدر خیابونا شلوغ و پرترافیکه که عملاً کارآیی چندانی نداره و درآمد چشمگیری برامون نداره، در حد مثلا یه دبه ماست یا یه پنیر پگاه...مسخرست. باز حداقل حقوق پرستار حذف شده، فعلا تا فروردین سال بعد بیام ببینم بعد خدا چی برامون میخواد، یه فکرایی دارم که اگر عملی بشه خوب میشه، اگر خدا بخواد و موافقت کنند چند روز تو هفته دورکار باشم خیلی خوب میشه اما نمیدونم بشه یا نه، توکلم به خداست، اگرم بشه خب حقوقم خیلی کم میشه اما برای منی که میخوام حقوق پرستار بدم بازم خوبه، البته باز برای دو روز تو هفته باید دنبال پرستار باشم یا فکری به حال بچه ها بکنم...البته اینا همه منوط به نظر مدیرم سال آینده هست و باید همون طرف سال بررسی کنم، آخه اینور سال با اینهمه قرض و قوله ای که بابت خونه ای که گرفتیم داریم و بیکاری و حقوق نداشتن سامان، نمیتونم این دو ماه آخر رو ریسک کنم و قید حقوق کاملم رو بزنم...این دو هفته هم بابت یه سری معوقات مالی در دوران مرخصی زایمان از این اداره به اون اداره سازمانمون در رفت و آمد بودم و چقدر حس و حال بدی داشتم از اینکه میدیدم برای گرفتن حق خودم باید سرمو خم کنم و منت بکشم. امیدوارم خدا خودش کارمونو درست کنه، کاش همسرم یه کار خوب و با درامد خوب داشته باشه، کاش کاش.... 

فعلا باید به حال و روز خودم و زندگیم و بچه هام برسم. حال زندگیم بده، همچنان بابت یه سری رفتارهای نیلا نگرانم، از لاغری و وزن نگرفتنش، از یبوستش، از یه سری رفتارهای عجیبش، شیطنتهای عجیب و غریب و....چقدر مادری پر از چالش و سختیه. چقدر نگرانی داره، گاهی با تمام وجودم میترسم و با خودم میگم قراره آینده بچه هام تو این وضعیت چی بشه. 

منتظرم دوران شیردهیم بطور کامل تموم بشه و داروهامو شروع کنم، بلکه حالم کمی بهتر بشه و به دنبالش حال زندگیم هم بهبود پیدا کنه. کاش دارویی بود و میخوردی و همه خاطرات تلخ و روزهای سخت رو از یادت میبرد، یا حداقل تو رو به یکباره از این شخصیت و قالبی که توش هستی و دوستش نداری نجات میداد.

خیلی نگران نیلام، همه فکر و ذکرم این بچست....میترسم بیش فعالی داشته باشه، کلاً ذهنم شدیدا مغشوشه. خیلی احساس تنهایی میکنم و فکر میکنم زندگی من و بچه هام برای کسی اهمیتی نداره. بیخوابی شبانه و خستگی رسیدگی به خونه و زندگی انرژیمو گرفته، خدایی همسرم خیلی کمک میکنه ولی به هر حال یه سری کارها زنانه و مادرانست. عاشق بچه هامم و دلم میخواست میتونستم خیلی بیشتر از اینا از وجودشون لذت ببرم.

نباید بذارم اینطوری زندگیم بگذره. یعنی روزهای بهتر هم میان؟ 

شرح ماجراهای این چندوقت

چهارشنبه هفت دی ماه، بعد کلی بالا پایین کردن و فکر کردن راجب اینکه درمورد پرستار بچه ها چه تصمیمی بگیریم، از سر کار اومدم خونه و بهش گفتم من اینور سال با توجه به بیکاری همسرم و شرایط زندگیم، این مقدار میتونم بدم (یک تومن بالا از حقوق توافقی فروردین ماه و  یک تومن یا شایدم پانصد هزار تومن پایینتر از حقوقی که خودش میخواست) و اونور سال یعنی سال 1402 انقدر (یک و نیم میلیون بیشتر از امسال) میدم، که گفت نمیتونم و برام نمیصرفه و تمام...

قبلش خب راستش کلی با خودم فکر کرده بودم، کلی مشورت گرفته بودم و در نهایت بعد اینکه اون عصبانیت و هیجان اولیه فرونشست، تصمیم گرفته بودم با وجود همه ناراحتی و دلخوری که ازش داشتم باهاش مصالحه کنم، فقط و فقط به خاطر بچه هام و اعتمادی که بهش داشتم و با خودم میگفتم کاش کم کم دلم باهاش صاف بشه و شاید بازم همینو نگهداریم و ریسک نکنیم بهتر باشه، اما خب نمیخواستم جوری نشون بدم که هر چی تو بگی قبوله و غیر از تو کسی برای من نیست و ...میخواستم لااقل با وجود این حرکتی که انجام داده، حداقل کمی عزت نفسم رو حفظ کنم و بعد خواستش رو با کمی بالا و پایین قبول کنم، این شد که دو سه روز قبل اینکه برای همیشه خداحافظی کنیم، مقدمه چینی کردم و برای بار دوم تو این مدت، بهش گفتم ما راجب همه چی فروردین ماه و همون اول شروع مرخصی زایمانم، توافق کرده بودیم، همون فروردین که نویان تازه به دنیا اومده بود و حتی اواخر اسفند سال قبل به شما گفتم نیازی به پرستار تو این نه ماه ندارم اما فقط به خاطر اینکه موقع برگشتنم سر کار، خیالم از بابت بچه ها راحت باشه و شما همچنان در دسترس باشی و جای دیگه ای مشغول کار نشی، به شما این مقدار حقوق طی نه ماه میدم (تاکید هم کردم خیلی روزها ممکنه نیازی نباشه تشریف بیارید) و سه ماه آخر سال هم که برمی‌گردم سر کار و با بچه ها میمونید، این مقدار میدم، همون موقع باید به من میگفتید که این شرایط رو قبول نمیکنی، نه اینکه اون زمان موافقت کنی و یک هفته مونده به برگشتنم که من حتی تایم آزمون و خطا و دیدن و شناختن افراد جدید رو هم ندارم به یکباره اونم در بدترین شرایط زندگی من (بابت اجاره نرفتن خونه و شیرخشک نخوردن نویان و بیکاری همسر و بازگشت سر کار و نگرانی بابت بچه ها...) بیای این موضوع رو مطرح کنی و حتی صبر نکنی یک هفته از برگشتم سر کار بگذره و بعد حرف از نیومدن و افزایش حقوق بزنی، این مقدمه رو گفتم و آخرش گفتم من فکرامو کردم و درمورد رقمی که شما میخواید باید بررسی کنم و خبر بدم، در عین حال مهدهای کودک اطراف رو هم درموردشون تحقیق کنم و تصمیم نهایی رو یکی دو هفته دیگه به شما بدم (تصمیمی درمورد بررسی مهد کودکها و بردن بچه ها به مهد نداشتم چون میدونستم نوزاد نه ماهه رو نزدیک ترین مهد کودک به خونه ما قبول نمیکنه فقط برای اینکه فوری درخواستش رو قبول نکرده باشم و حداقل عزت نفسم حفظ بشه اینو گفتم که فکر نکنه در این حد محتاجیشیم و بعد میخواستم مثلا دو هفته بعد بهش بگم مهد کودکها نویان رو تو این سن نمیپذیرند و دیگه چاره ای ندارم جز قبول درخواست شما. این تصمیم اولیه من بود).

خلاصه که دوشنبه 5 دی این صحبت رو کردیم و رفت خونه، یکساعت بعد یهویی با لحنی که هیچوقت ازش نشنیده بودم پیام داد که مرضیه من زیر این رقم تا عید نمیام و فکراتو بکن! اینم بگم که روز قبلش هم فقط به خاطر 5 دقیقه دیرتر رسیدنم زنگ زده بود به گوشیم و گفته بود زودتر بیا و با لحن شوخی و جدی که بیشتر جدی بود گفته بود مرضیه اذیتم نکن و دیر نرس و شوهرم غر میزنه و حساس میشه، من سر وقت  میام صبحها، تو هم اذیتم نکن و زود بیا....(فکر کن! بابت ده دقیقه تاخیر به من میگفت اذیتم نکن! منیکه گاهی با دو روز اومدنش سر کار  طی یکماه، کل حقوقش رو بی کم و کاست میدادم!) فرداش هم اون پیامک که «خوب فکراتو بکن» رو داد و اصلا خشکم زد! آخه اصلا از اساس قرار بود فکرامو بکنم و خبر بدم نمیدونم اس ام اس دوبارش اونم با این لحن برای چی بود دیگه. جواب دادم خب قرارمون هم همین بود که من فکرامو بکنم، منم که همینو خدمت شما گفتم، چیز جدیدی نیست که؟! آخه جالبه همون حرف قبلی رو درمورد حقوق و ... میزد و منم بهش گفتم با سامان مشورت میکنم و اطلاع میدم، اونوقت باز بهم پیام داده بود با یه لحن شبیه تهدید و اتمام حجت که فکراتو بکن و غیر این رقم باشه من نمیام. اینو که به سامان نشون دادم دوباره هر دو به خشم اومدیم و به این نتیجه رسیدیم که دیگه موندن این آدم به صلاح نیست و انگار دل خودشم با رفتنه ( ولی بازم بعضی رفتارهاش نشون میداد انگار دوست داره بمونه و آخرشم نفهمیدم)! انقدر هر دو ناراحت شدیم که حد و مرز نداشت، آخه هیچوقت اینطوری و با این لحن پیام نمیداد. سامان گفت ولش کن بره و این نمیخواد بمونه و خودم میمونم و یه جوری دوتایی مدیریت میکنیم اوضاع رو.

فردا صبحش که اومد سعی کرد خوش برخورد باشه اما من فاصلم رو باهاش حفظ کرده بودم و خب هیچکدوم به صمیمیت قبل نبودیم، از سر کار که برگشتم هم تند تند گزارش بچه ها رو درمورد غذاخوردن و دستشویی و ... داد و یه جوری نشون میداد که من خیلی خوب بهشون رسیدم و انگار که مثلا تمایل داشت همچنان پرستار بچه ها بمونه، باز از طرفی مثلا رفتارش متناقض بود و میگفت چطور من برات پیدا شدم و انقدر برای بچه هات خوب بودم بازم مثل من هست!!! (همیشه از خودش خیلی تعریف میکرد و این شاخصه رفتاریش بود)، میگفت همونطور که من برات پیدا شدم یکی مثل من بازم پیدا میشه و من یکی دو ماه هم میمونم تا یکی رو پیدا کنی! منم گفتم حداقل انتظار میرفت موقعیکه خودم خونه بودم و سر کار نمیرفتم بهم درمورد تصمیمتون میگفتید که لااقل در حضور خودم پرستار جدید میومد و میرفت و کارش و رفتار و برخوردش رو با بچه ها از نزدیک میدیدم، نه که بچه ها رو پیشش بذارم و برم سر کار....خلاصه که نمیتونستم بفهمم خودش دوست داره بمونه یا نه موقعیت بهتری براش پیش اومده و میخواد بره، کاملا رفتارش تناقض آمیز بود و هنوزم نمی‌دونم حقیقتا. چیزی که میدونستم این بود که انقدر ازش دلخور بودم و بابت رفتارش استرس و نگرانی تو این چندوقت کشیده بودم که بی اشتهایی عصبی گرفته بودم و دوباره شیرم کم شده بود و زندگیم زهرمار شده بود(به شدت حجم شیر من به اعصاب و آرامشم و تغذیه بستگی داره، دو هفته قبلترش که رشت بودیم به خاطر تغذیه و اعصاب آروم لباسام از حجم شیر خیس میشد و فقط دو هفته بعدش این اتفاق برام افتاد). از طرفی عقلم میگفت شاید کسی مثل اون برای بچه هات نشه، از طرفی میگفتم با این حس بد و دلخوری شدید چکار کنم، بخصوص که اون دو سه روز آخر برخلاف همیشه از نیلا میپرسیدم خاله بهت صبحونه داد؟ تو رو دستشویی برد؟ باهات بازی کرد؟ دعوات نکرد؟ کاری که قبلا اصلا نمیکردم و کاملا ازش مطمئن بودم اما اون دو سه روز آخر همش حالت شک پیدا کرده بودم....

دیگه بعد اون پیامک آخرش، من و سامان با خودمون گفتیم انگار این خانم فکر میکنه بهتر از اون برای ما نیست و بیش از حد خودشو دست بالا گرفته (البته میدونم که چندنفری پشت صحنه تحریکش کرده بودند وگرنه خودش به نظرم اینطور آدمی نبود که دغلبازی بکنه، البته الان دیگه به هیچی اعتماد ندارم)، خلاصه که سامان گفت من موقت پیش بچه ها میمونم تا فرد مناسبی پیدا بشه، اینم بگم که من درست دو روز بعد اینکه این خانم گفت یا حقوقش باید بیشتر بشه یا نمیتونه بیاد توی دیوار آگهی پرستار زدم و چندنفری هم اومدند منزل ما و با هم صحبت کردیم  و با یکی دو نفر هم به توافق رسیدیم اما سامان همش دل نگران اومدن فرد جدید از جهت اعتماد کردن و ... بود (البته تو آگهی قید کردم که دوربین مداربسته میذارم و اینکه سفته هم میگیریم). خلاصه که با خودمون گفتیم این خانم به فرض هم که بمونه همچنان طلبکاره که داره حقوق کمی میگیره و همش میخواد منتش سرمون باشه (میگفت حتی این رقم رو هم اضافه کنی باز کمتر از رقم بیرونه با وجود دو تا بچه و مثلا نمیگفت من مگه تو این دو سال و خورده ای چند روز میومدم سر کار یا مگه کار خونه یا آشپزی یا ... میکردم ؟ و اصلا چشمش هیچی رو نمیدید و لطفهای ما رو هم ندیده گرفته بود و انگار فقط بهش گفته بودند خیلی کم بهت میداده و سرت کلاه رفته! ) 

خلاصه که تصمیم ما درمورد موندن پرستار با اون لحن طلبکارانه پیامکش عوض شد و چهارشنبه هفت دی صبح که اومد سر کار دیدم برخلاف لحن پیامک دو روز قبلش، برخورد خوبی داره و از در دوستی وارد شده، عصر هم که برگشتم باز خوش و بش کرد که آره امروز شکم هر دو تا بچت کار کرده و هر دو خوب غذا خوردند و نویان هم تازه خوابیده و تو دیگه استراحت کن و... منم تو این مدت فهمیده بودم به این رفتارهای این مدلیش دل خوش نکنم و موضعش عوض نشده، با خودم فکر کرده بودم چرا بذارم دو سه هفته بعد تصمیممو بگم همین الان بگم که لااقل تکلیف هردومون زودتر معلوم بشه، بهش گفتم من فکرام رو کردم، وضعیت مالی ما رو که می‌بینید ، من به شما اینور سال این مقدار میدم و اونور سال هم انقدر، تفاوت رقمهای ما در حد پانصد هزار تومن و یک میلیون تومن بود، اما قبول نکرد و گفت نه و با این رقم نمیتونم، منم گفتم پس دیگه هر طور خودتون صلاح میدونید، حس میکنم اصلا فکر نمیکرد من موافقت نکنم، اختلاف رقم ما هم چیز زیادی نبود و راستش الان دیگه اصلا موضوع، موضوع پول و حقوقش نبود و از اساس دلم باهاش صاف نبود، اون پیامک طلبکارانه آخر و همینطور دلخوری عمیقی که ازش داشتم و حتی تو دلم بارها طی روز میگفتم خدا ازت نگذره و .... باعث شده بود نتونم به هر شرایطی که اون میذاره تن بدم و زورم بیاد و احساس حقارت بکنم از پذیرش درخواستش، اونم در شرایطیکه توافق مالی رو همون فروردین برای کل سال کرده بودیم و اون موقع چیزی نگفته بود. بعدتر می‌گفت اون موقع رودربایستی کردم! پس چطور بعد نه ماه که کار واقعیش شروع شد رودربایستی رو گذاشت کنار؟!!! یه مقدار دیگه گله کردم از بابت رفتارش و تاکید کردم من اگر نه ماه حقوق دادم بابت این بود بعد برگشتم سر کار پیش بچه ها باشی وگرنه چه نیازی به پرستار داشتم این مدت؟ اونم گفت منم قسط و وام دارم (بابت خرید ماشین جدید و وام گرفتن) و  خیلی مشکلات دارم و حتی یکبار گفت حالا در کل مگه تو نه ماه چقدر دادی!!! منم گفتم عزیزم شما حقوقتو با من همون اول تولد نویان بسته بودی و امسال هم حقوقت رو نسبت به پارسال اضافه کرده بودم و منطقی نیست که وسط سال هم باز اضافه بشه اونم یکباره و بدون هماهنگی و درخواست قبلی.گفتم عزیزم نمیشه که بدون در نظر گرفتن حقوقتون که از قبل اطلاع داشتی و نمی‌دونستی اضافه میکنم یا نه، وام بگیری و منو تو کار انجام شده بذاری و انتظار داشته باشی اندازه قسط وام جدیدت حقوقت افزایش پیدا کنه و حتی قبل گرفتن وام هم ازم نپرسی حقوقم رو بیشتر می‌کنی یا نه! کجای ایران و دنیا چنین کاری میکنند؟ سامان هم وسطای صحبت ما رسید خونه و ازش پرسید خانم فلانی جایی بهتون پیشنهاد کار شده که گفت به قران نه ولی تصمیم دارم پرستار خصوصی شیفت شب تو بیمارستانها بمونم و خواهرم که پرستاره برام درست میکنه و .... اینجا بود که فهمیدم خواهرش پشت این قضیه و تغییر ناگهانی رفتارش بوده و از طرف خواهرش و خانواده خودش مدام تحریک میشده. منم بهش گفتم لطفا اگر جایی راجب حقوقتون میگید و بهتون میگن حقوق کمیه، اینم بگید که گاهی فقط چهار روز در کل ماه میومدید و کل حقوق شما پرداخت شده، یا اینکه بگید ساعت کاری شما 7/15 بود تا 2 ظهر بوده و تا همین نه ماه پیش یه بچه سه ساله پیش شما بود که تازه ساعت 12 از خواب بیدار میشد و اینکه هیچ مسئولیتی از باب پخت غذا برای بچه و نظافت و.... نداشتید و غذای آماده رو می‌دادید میخورده، یا اینکه در دوران مرخصی زایمان از ده صبح میومدید تا 2 ظهر و خیلی از روزها هم نمیومدید و شاید سر جمع تو این نه ماه مرخصی من، دو ماه و نیم هم نیومده باشید اما حقوقتون سر وقت و بدون تاخیر و کم و کاست پرداخت شده. ضمنا اینم بگم که هر روز عین مهمون با میوه و بیسکوییت هم ازش پذیرایی میشد یا گاهی براش تو مسیرم از سر کار به خونه خرما و شیرینی و... می‌خریدم  یا دو عید پشت سر هم بهش یک میلیون تومان عیدی دادم یا یک میلیون تومان برای ازدواج پسرش کادو دادم بدون اینکه خودمون تو عروسی شرکت کنیم و ضامن وام پسرش شدم و...  تازه اینم بگم خیلی پیش میومد سامان تا خونه با ماشین خودش می‌بردش، دیگه خیلی از این موارد رو بهش نگفتم و به روش نیاوردم اما چقدر بی انصاف بود که چشمش اینا رو هم ندید و من چه ساده بودم که فکر میکردم چشمش رو میگیره و آدم خوش انصافیه و بی معرفت نیست. راستی تو حرفها به سامان گفته بود مثلا مناسبت‌هایی مثل عید قربان و.... به من چیزی نمی‌دادید انگار مثلا کارمند اداره دولتی بوده! مطمینم کسی این چیزها رو بهش یاد داده بوده وگرنه همیشه به نظرم آدم ساده ای میرسید چه می‌دونم والا، از حماقت خودم خیلی حرص میخورم) . 

خلاصه حرفهام رو زدم و وقتی در نهایت گفتم کاری به گذشته ندارم و اما الان دستمون خالیه بابت موضوع خونه و کلا میتونم اینور سال انقدر به شما بدم و بیشتر از این ندارم و خودت که وضعیت همسرمو از اول دیدی و میبینی بیکار بوده و ...نهایتش انقدر میتونم بدم، اونم گفت نه  و با این رقم نمیام(اختلافمون فقط 500 هزار بود اما رفتارش این وسط همه معاملات رو به هم ریخت و انگار اونم لج کرده بود. بازم میگم دیگه فقط قضیه پول نبود و این وسط حرمت ها شکسته شده بود و بی مرامیش منو دلسرد و دل چرکین کرده بود!) بعد پرسید شنبه آینده چیکار کنم بیام یا نه؟ و منم گفتم نه نیازی نیست وقتی به توافق نرسیدیم. من میخواستم در نهایت توپ تو زمین اون باشه و اون جواب نه رو بده و حدس هم میزدم قبول نکنه و با این حقیقت کنار اومده بودم، انگار از پشت صحنه بهش گفته بودند هزار تومن هم پایینتر از رقمی که میخوای نیا و تا الان براش مفت کار کردی! خلاصه که رفت و پرونده پرستار بچه ها بعد دو سال و اندی بسته شد، موقع رفتنش، نیلا دم آسانسور بهش گفت خاله فردا هم میای؟ اونم گفت آره....نیلا براش بوس فرستاد و گفت بازم بیا....اصلا بچم این مدت از حرفهای ما حدسایی زده‌بود و خیلی بیشتر بهش علاقه نشون میداد و سراغشو می‌گرفت. درو که پشتش بستم به یکباره پاهام سست شد، استرس و نگرانی و ترس همه وجودمو گرفت، یک آن فکر کردم یعنی تصمیم درستی گرفتیم؟ عجولانه تصمیم نگرفتم؟ پشیمون نشم یه وقت؟ خودخوری میکردم و میگفتم یعنی واقعا انقدر بچه های من ارزش نداشتند که با اینکه شرایط سخت زندگی منو میدونست از حرفش کوتاه نیومد (اگرم کوتاه میومد باز شاید خوشحال نمیشدم چون اصلا دلم باهاش صاف نبود و دل چرکین بودم نسبت بهش و شاید ته دلم ترجیح  هم میدادم قبول نکنه). این بود اونهمه ادعای عاشق نیلا و نویان بودن؟ همش حرف بود؟ دلش برای نویانم که گفتم میبرمش مهد کودک  و خودش همیشه از مهد کودک بد میگفت، نسوخت؟ درسته هر کی منافع خودشو میبینه و گرونی زیاده و...، اما آخه ما توافق هم کرده بودیم و از همه شرایط خبر داشت و میتونست همون نه ماه پیش بگه نه الان! این بزرگترین گله منه که تا عمر دارم نمیبخشم.  به محض اینکه فهمید انگار  راستی راستی دو تا بچه شدند و اینبار کار واقعیه و مثل قبل ها هفته ای دو روز و برای چندساعت محدود نیست ول کرد رفت. پس نون و نمک و معرفت و قول و قرار چی میشه؟ دوستی این نه ماه و اونهمه درددل چی میشه؟ چقدر شاهد اشکهای من بود بابت مشکلاتی که برام پیش اومده بود...هیچکس اندازه اون شاهد مشکلات و گرفتاری های من نبود. هیییی..به خدا که زمونه بدی شده و هیچکس در نهایت به جز منافع خودشو نمیبینه. من که نمیگذرم ازش و حلالش نمیکنم و اون پول رو هم که نه ماه دادم راضی نیستم، نفرین نمیکنم اما امیدوارم روزی ته دلش با خودش بگه دل مرضیه رو شکستم و احساس گناه و عذاب وجدان ولش نکنه هرچند اونم بعید می‌دونم بسکه همیشه از کارهای خودش مطمین بود.

یکی از خواننده ها دو تا پست قبلتر برام پیام گذاشته بود و بدون در نظر گرفتن یه سری چیزها می‌گفت اون خانم هم حق داره و گرانی هست و‌‌ دو تا بچه اند و شما باید قرارداد مینوشتید و... مگه فروردین که تازه مرخصی رفتم گرانی نبود و...مگه اون موقع نمیدونست دو تا بچه اند؟ مگه از حقوقش تا آخر سال  خبر نداشت؟ یهویی یک هفته مونده به برگشتم سر کار و نه ماه  حقوقشو دادم یادش افتاد؟ آدم بدون در نظر گرفتن حقوقش وام میگیره که ماشین بخره یا خونش رو بازسازی می‌کنه و بعد می‌گه وام گرفتم قسط دارم حقوقم رو دو برابر کن؟ ما رفت و آمد خانوادگی داشتیم و یک درصد فکر نمی‌کردم قرارداد نوشتن لازمه، اصلا به فرض هم می‌نوشتم الان قرارداد چه کمکی دقیقا میکرد؟ مثلا شکایت میکردم ازش  یا مثلا اگه ازش سفته داشتم اجرا میذاشتم یا مثلاً به زور نگهش میداشتم؟ اصلا میشد واقعا؟ من اینکاره بودم؟ بالفرض اگرم میکردم بعدش چطور اعتماد میکردم پیش بچه هام بمونه؟ منیکه بهم میگن تو که دیگه نمیبینیش برو ضمانت وامش رو پس بگیر و بگو ضامن دیگه پیدا کنه مبادا بعداً قسطشو نده و تو هم پیداش نکنی و از حقوق تو کم بشه و گرفتار بشی، ولی من حتی دلم نمیاد اینکارو بکنم و وجدانم اجازه نمیده درحالیکه در برابر کاری که اون کرده خیلی هم به حقه. امیدوارم اون خواننده عزیز جواب پیامش رو دو پست قبلتر از این پست بخونه، تازه امروز جوابش رو نوشتم و تایید کردم، موضوع قول و قرار و توافق مال همون نه ماه قبل بود و اینکه بعد نه ماه که میدونست الان دیگه کار واقعیش شروع  میشه و دیگه خودش تنها هست با بچه ها و صبح زود هم باید بیاد تا ۴ ظهر، تازه یادش افتاده بود بگه حقوقم کمه و ساعت کارم زیاده و با این حقوق نمیام در شرایطی که فکر میکرد من الان دیگه چاره ای جز پذیرش ندارم... حداقل انتظار این بود همون نه ماه قبل بگه یا نه اصلا سه چهار ماه قبل که من وقت کافی داشتم برای پیدا کردن فرد دیگه حرفشو میزد، نه اینکه اون حقوق به قول خودش کم رو ۹ ماه تمام با حجم کار ناچیز و ماهی چند روز اومدن بگیره و چیزی نگه، بعد که باید هر روز و به موقع بیاد و خودش تنها با بچه ها بمونه یادش بیفته هیچی حقوق نمیگرفته!

 تا دو روز بعد خداحافظی باهاش نه میتونستم غذا بخورم نه بخوابم، اشک میریختم، حرص میخوردم، بد و بیراه میگفتم، از شدت نگرانی و دلشوره تپش قلب داشتم و حتی یکبار انقدر ترس و اضطرابم زیاد شد که به سامان گفتم دارم دیوونه میشم،  قلبم داره وامیسته، اشتباه نکردیم ما سامان؟ میخوای بگیم برگرده به بهانه ای؟؟!!! که سامان گفت هر حرکتی نشونه ضعف و شکسته و حالا فعلا من پیش بچه ها هستم و نگران نباش و...اما تو اون دو روز از شدت دلشوره به شکل وسواس گونه چند بار این سوال رو با سامان مطرح کردم و اونم عصبی شده بود از تکرار این سوال! حتی کارم به جایی رسیده بود که به سامان میگفتم با اون خانم موقع گله کردن بد حرف نزدم و اصلا به هم ریخته بودم بدجور و پریشون احوال بودم وحشتناک! خیلی بهم سخت گذشت خیلی. راستش دلم برای خودم خیلی میسوزه...

 اینم بگم که 5 شنبه هشت دی درست فردای روز خداحافظی با پرستار بچه ها، دختری رو که فقط 20 سالش بود به اسم سارینا و از طریق سایت دیوار پیدا کرده بودم گفتم بیاد خونمون و از نزدیک با بچه ها آشنا بشه (قبلا در حد یکساعت اومده بود و این بار دوم بود). اومد و اتفاقا ناهار هم پیشم بود و با هم آشنا شدیم و خیلی هم تمایل داشت بمونه و الانم قراره بهش خبر بدم که میخوام باهاش همکاری کنم یا نه، آخه از اول هفته سامان پیش بچه ها مونده، روز اول میگفت آقا من نمیتونم و بیخود گفتم و کدوم مردی بچه نگه میداره و تو خونه دیوونه میشم و .... اما از روز دوم گفت تا عید میمونه و نمیتونه راحت به کسی اعتماد کنه و باید بساط دوربین و ... راه بندازه بعد فرد جدید بیاد، منم بهش گفتم خب این دختر 20 ساله (متاهله البته) که این مدت بیکار نمیمونه و به نظرم دختر خوب و مطمئنی میرسید، از دستش ندیم، اما اون همچنان نگرانه، خب از طرفی میگم تا عید پول پرستار نمیدیم، از طرفی میبینم رسما همسر من همون مقدار کم هم حقوق نداره، همینکه میرسم خونه میزنه بیرون و میره اسنپ، اما ساعت 4 به بعد انقدر ترافیکه که اصلا به درد نمیخوره و چیز زیادی ازش  درنمیاد. دلم هم نمیخواد این دختر رو از دست بدم، با حقوق و شرایط من کم و بیش کنار اومده و درسته یکم تازه کاره اما میتونم راهش بندازم و قبلا هم پرستار دو تا دختر 4 ساله و هفت ساله بوده و حتی میگه اگر بخواهی آشپزی هم میکنم ( که من گفتم نمیخوام) و به نظرم دختر موجهی میرسه. حالا قرار شده بهش خبر بدم کی بیاد یا اصلا بیاد یا نه، از طرفی خب وقتی سامان میگه تا عید میمونه بازم شاید همسرم بمونه بهتر باشه و فعلا با همون حقوق خودم سر کنیم، ولی خب بعد عید اگر این دختر رو بخوامش به احتمال زیاد رفته سر کار و از دستش میدم. خلاصه که بلاتکلیفی دیوونم کرده، از طرفی هم شاید خدا خواست و اونور سال تونستم نصفه و نیمه دورکاری بگیرم (هنوز قطعی نیست) و خلاصه فکر کنم بهتر باشه بهش خبر بدم که فعلا نیازی بهش ندارم تا معطل من نشه و دنبال کار برای خودش باشه و اگر بعدها نیاز داشتم تماس میگیرم و اگر همچنان در دسترس بود همکاری کنیم نه که دیگه قسمت نیست و باید دنبال فرد جدیدی برم. 

تقریبا شش هفت نفری رو طی این دو هفته دعوت کردم خونمون که بچه ها رو ببینند، تو آگهی هم نوشتم ساکن محلات اطراف منزل خودمون که لااقل حقوقی که میدم براشون بصرفه، کلی هم تماس تلفنی جواب دادم و گفتم اگر صددرصد تکلیفم معلوم شد تماس میگیرم باهاشون که اگر سر کار نباشند دعوتشون کنم منزل... بین این موارد دو نفر به دلم نشستند که یکیشون یه خانم 55 ساله بود و یکی دیگه هم همین دختر 20 ساله که در نهایت انتخابم مورد دومی بود که اونم فعلا چون سامان گفته تا عید خونه میمونه، قراره بهش بگم فعلا نیازی ندارم تا بعد...شاید اونور سال پاره وقت کسی رو خواستم نمیدونم....فعلا هیچی مشخص نیست. (دیروز این پست رو از اداره نوشتم، الان که دارم قبل انتشار ویرایشش میکنم باید بگم همون دیشب پیام دادم و در کمال محبت و احترام گفتم فعلا همسرم میمونه و تو مثل خواهر کوچیکم هستی و هر موقع دوست داشتی بیا پیشم و... اونم خیلی با محبت پاسخ داد و برام آرزوهای خوب کرد).

نیلای من از روزی که ماریا پرستارش رفته، حالت افسردگی داره، و مثل قبل شاد و سرحال نیست و اینو منی که مادرشم میفهمم. چندباری سراغشو گرفته هم سراغ اون و هم سراغ شوهرش (عمو داوود که عاشقش بود) و بچه هاشو، چندباری گفته من خاله ماریا رو دوست دارم (قبلا به زبون نمیگفت)، یا مثلا دو روز پیش به سامان گفت اگه غذامو بخورم خاله ماریا میاد؟ و من هر بار بغض کردم و اشک ریختم و تو دلم گفتم خدا ازت نگذره زن... به خدا گفتن نداره ، ولی منم برای این خانم خیلی خوب بودم و همیشه عزت و احترامش کردم و تنها چیزی که از خدا میخوام اینه که فردا روز یادی از من بکنه و بگه دلشو شکوندم و حداقل وجدانش درد بگیره که اونم بعید میدونم چون ظاهرا حتی فکر میکرده در حقش ظلم هم شده! اون تنها کسی بود که از نزدیک شاهد زندگی من بود، من خودم تصمیم داشتم بدون اینکه بهش  بگم یا حتی اون بخواد،حقوقی رو که خودش میخواست رو سال دیگه بهش بدم و حتی نذارم مطرح کنه باهام، به شرطیکه همسرم سر کار بره و اوضاعمون بهتر بشه، اما رفتارش و ناجوانمردی و بی مرامی که از خودش نشون داد منو نسبت بهش کاملا دلسرد کرد و عملا دوست نداشتم دیگه ببینمش و بازم میگم دیگه از یه جایی به بعد موضوع پول نبود دیگه...حتی نذاشت یک هفته برم سر کار و مثلا با بچه ها تنها باشه و بعد بگه یکم بیشتر بهم بده...چی بگم که دلم خونه. به نیلا گفتم خاله ماریا رفته یه مسافرت دور و ماشین نداره که برگرده وگرنه  تو رو خیلی دوست داره. هیییی خدا.... خدا کنه دخترم بطور کامل این زن رو فراموش کنه. درسته سامان با بچه ها خوبه اما از وقتی پرستارش رفته، نیلام دلش میخواد من سر کار نرم و شبها بهم میگه پیشم بمون درحالیکه وقتی اون خانم میومد اینطور نبود و از من نمیخواست سر کار نرم.... دلم خیلی برای دخترم میسوزه خیلی. گناه داره بچم.

 ترجیح میدم بیش از این راجب این خانم صحبت نکنم، هر بار که درموردش فکر میکنم یا حرف میزنم بدنم منقبض میشه و کل وجودم رو غصه و ناراحتی و اضطراب میگیره. دارم سعی میکنم فراموشش کنم....فقط از خدای بزرگ میخوام هوای من و بچه هام و زندگیم رو داشته باشه و فرد بهتری برای بچه های من پیدا بشه و در نهایت هر اونچه براشون خوبه و به صلاحه اتفاق بیفته....

خیلی گذرا به این موضوع هم اشاره کنم که خونه جدید رو هفتاد هشتاد تومن زیر قیمت!!! بدون قرونی اجاره، رهن کامل دادیم و باید نزدیک شصت میلیون تومن پول جور کنم برای سند زدن.... باورم نمیشه به چنین چیزی تن دادیم، دو ماه پیش با شرایط خیلی خیلی بهتر همراه با اجاره مستاجری پیدا شد و من چون نیاز به پول داشتم، گفتم عجله نکنیم، صبر کنیم رهن کامل بره، و نرفت که نرفت، تا بعد دوماه، بیست میلیون کمتر از اون رقم پیشنهادی قبلی و بدون ذره ای اجاره خونه رو مفت رهن دادیم رفت....خود املاکیها میگفتند چقدر ارزون دادید اما مگه چاره ای بود؟ با خودم گفتم فقط شش روز وقت داریم و اومد و همینم پیدا نشد اینهمه پول رو چطور جور کنیم؟ یوقت محبور نشیم ماشینو بفروشیم؟ دیگه دادم رفت. موقع نوشتن اجاره نامه بغض کرده بودم و نزدیک بود بزنم زیر گریه، اون خانواده هم میدونستند تو چه شرایطی مجبور شدم این رقم رهن بدم و قسم میخوردند بیشتر ندارند و گفتند برام دعا میکنند مشکلم حل بشه....دیگه دلمو راضی کردم، چکار می‌تونستم بکنم؟ چی فکر میکردم چی شد! حالا باید شصت تومن جور کنم و به خیلی ها سپردم، بیشترش جور شده اما هنوز برام واریز نکردند، اگر خدا بخواد دو سه روز دیگه سند بزنیم....به چه فلاکتی افتادیم سر خرید خونه و اجاره دادنش.... آدم چه میدونه فردا چی براش میاره، محض اطلاع دوستان جدید، میخواستیم دو تا خونه کوچیکمون رو که هر دو بدون پارکینگ بودند بفروشیم و تبدیل کنیم به یه واحد بزرگتر و خودمون راحتتر توش زندگی کنیم، یکیشو فروختیم اون یکی که الان توش ساکن هستیم فروش نرفت و آخر با پول همون خونه ای که فروختیم دوباره یه واحد تو منطقه پایینتر با ضرر و زیان خریدیم که فقط ارزش پولمون از اون کمتر نشه و لااقل ملکمون از دست نره. آخرش هم برای جورکردن مبلغ کامل خونه جدید که بیشتر از پول ما بود محبور شدیم رهنش بدیم و روی مبلغ رهن حساب کنیم و خود املاک هم قول رهنش رو داد با رقم بالا (خودمونم خیلی جاها سپردیم و آگهی کردیم!) که اونم دو ماه تمام رهن نرفت و نشد سند بزنیم، به چه مشقتی افتادیم خدا میدونه. انگار اصلا اومد نداشت برامون. دیگه بعد دو ماه با همین رقم بینهایت پایین خونه رو رهن دادم رفت تا لااقل نخواسته باشه برای جور کردن کل پولش به بدبختی و فروش ماشین بیفتم...تمام امیدم برای برگردوندن این قرضهامون، وام فرزندآوری هست که میگن تا آخر سال و شایدم زودتر میریزیم و یه وامی که شاید از سر کارم بگیرم، چقدر قسط بدیم خدا میدونه.

اینم از داستان ما.... همچنان دارم تلاش میکنم نویان رو به شیر خشک عادت بدم. در طول روز با جیغ و فریاد و گریه و لجبازی شیشه شیر رو پس میزنه!شبها هم اوضاع بهتر نیست و نیمه شبها از گرسنگی بیدار میشه و گریه میکنه و زمین و زمان رو به هم میدوزه و ساختمون رو میذاره روی سرش، فقط دیشب و پریشب با ترفندی در حد رفع گرسنگی شیر دو سه پیمونه شیر خشک دادم. اول بغلش کردم و چسبوندنمش به سینم، بعد بجای سینه، سر شیشه رو گذاشتم دهنش بلکه گولش بزنم، تا حدی موفق شدم اما خب زود متوجه تفاوتش میشه و از یه مقدار بیشتر سرشیشه رو پس میزنه، منم باز دوباره به همین روش ادامه میدم تا آخردو سه پیمونه شیر خشک بدم، چی میشه طی روز شیر خشک بگیره و خیالم راحت بشه؟ اینم بگم که دو سه روزی هم ماست کم چرب رو با شیر پاستوریزه رقیق کردم و  تو شیشه ریختم و نیمه شب بجای شیر خودم بهش دادم، از این ترکیب  ماست و شیر بیشتر از شیر خشک استقبال کرد اما هیچی براش شیر خودم نمیشه. دوستانی اینجا راجب قطع شیر شب گفتند، درمورد اون هم تحقیق میکنم، خودم هم از شب بیداری اونم وقتی شش صبح بیدار باش هستم که برم سر کار خسته ام. اگر بشه که خوبه، فعلا که تا صبح چند بار بیدار میشه به هوای شیر، منم که شیر زیادی ندارم و خلاصه با گریه و بی‌قراری دیوونمون میکنه. حالا اگر عادت کنه به شیر نخوردن نصفه شبها یا حداقل شیر خشک بخوره اوضاع بهتر میشه، همین الان هم  شکر خدا دو روزه نویان به یه مدل شیر خشک جدید کم و بیش واکنش بهتری نشون میده و با همون بوده که تونستم در همین حد چند پیمونه رو نیمه شبها بهش بدم و آرومش کنم وگرنه به قبلی‌ها تقریبا لب نمیزد، اما خب هنوز برای نتیجه گیری قطعی و اینکه روزها و غیر زمان خواب هم شیر خشک جدید  رو بخوره زوده.

دیروز که برگشتم خونه دیدم همسرم خونه رو هم تمیز کرده اما بچه ها به سرحالی وقتی که پیش ماریا میذاشتمشون نبودند، نویان که گرسنه بود و با گریه و بیقراری اومد سمتم، نیلا هم که غذاشو درست و حسابی نخورده بود، همینکه من میرسم اون می‌ره اسنپ و من تا نه و نیم ده شب با بچه ها تنها هستم. باید فعلا همینطوری سر کنیم تا ببینیم چی میشه و خدا برامون چی میخواد. خدا کنه سامان تا عید دووم بیاره و حال بچه ها هم بهتر بشه و عادت کنند. نیلای من هم از این حالت غمگینی دربیاد و پرستارش رو فراموش کنه.

کلا هم من و هم سامان مدتهاست خیلی زیاد تحت فشار شدید روانی هستیم و آرامش نداریم و روزهای سختی رو گذروندیم. پارسال این موقع ابدا پیش بینی این وضعیت رو نمی‌کردم، زندگی چه بازیها که نداره. بازم شکر به خاطر بچه های قشنگم. عاشقشونم و از خدا می‌خوام یکم اوضاعمون آرومتر بشه و از وجودشون لذت ببرم (الان هم میبرم البته)، سامان هم شغل مناسبی پیدا کنه و بتونیم در کنار هم ذره ای دور از این دلشوره های همیشگی زندگی کنیم.

این پست طولانی رو از محل کارم نوشتم، تازه خیلی از جزییات رو هم حذف کردم وگرنه خیلی طولانیتر از اینا میشد و گفتنی هام از این هم بیشتر بود. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید.

 خیلی دعام کنید عزیزانم

خداحافظی سرد

داستان ما و پرستار بچه ها چهارشنبه هفته پیش تموم شد... برای همیشه خداحافظی کردیم... براش متاسفم و نمیبخشمش بی معرفت رو. یادم نمیره با من چکار کرد درست بک هفته مونده به سر کار رفتن. گفت یکماه اضافه تر میمونه تا کسی پیدا بشه اما انقدر از دستش ناراحت و دل چرکین بودم که زودتر از اون ردش کردم.وقتی که رفت با همه اون ناراحتی و حس بدم بهش انگار یکهو جاش تو زندگیم حالی شد و نشستم گریه کردم و با خودم گفتم یعنی کار درستی کردیم؟ یعنی هیچکس دیگه ای برای بچه های من مثل اون میشه؟ و تمام وجودم رو ترس و نگرانی گرفت.

الان موقتا سامان پیش بچه هاست تا ببینیم بعد چی میشه.

آگهی درخواست پرستار هم دادم و با چند نفری صحبت کردم...

از ۴ دی برگشتم سر کارم اما سیستم و کامپیوتر اداره قطعه و نتونستم پشت بنویسم. همین یکی دو روز آینده ایشالا درست بشه و بتونم تا آخر هفته بنویسم...کامنتهای پست قبل رو هم همون موقع تایید میکنم.

حال روحی مساعدی ندارم و به عالم و آدم بدگمان شدم.  پسرم شیر خشک نمیخوره هزار مدل شیر خشک رو امتحان کردم با چند مدل سرشیشه. شیر خودم هم دوباره به خاطر استرس‌های که کشیدم و غصه ای که خوردم و کم غذایی خودم، قطع شده... نویانم نصفه شبها از شدت گشنگی بی‌قراری می‌کنه و نمی‌دونم باید چکار کنم و چطور آرومش کنم. دو شب پیش از شدت گرسنگی ساعت سه صبح ساختمون رو گذاشته بود روی سرش و کاری ازم ساخته نبود. چقدر گریه کردم...هربار شیشه شیر خشک رو میبردم سمت  دهنش ده برابر صدای جیغ و گریش بلند تر میشد و تقلا میکرد به سینه من بچسبه و شیر خودمو بخوره. دلم خون شد. چه مادر بی لیاقتی هستم من که حتی نمیتونم بچم رو نصفه شبی سیر کنم...که یه دل سیر بهش شیر بدم که آروم بخوابه. مگه میشه نوزاد نه ماهه نه شیر مادر بخوره نه شیر خشک نه شیر پاستوریزه؟ 

نمی‌دونم چقدر باید زمان بگذره تا اوضاعمون روبراه بشه. از این حجم فشار گاهی نفسم بند میاد...

بعداً بیشتر می‌نویسم.


ساعت شش صبحه، نویانم بعد از چند بار بالا آوردن از سه نیمه شب تا الان، تب کرده... استامینوفن دادم اما همه رو بالا آورد، یکبار  شیاف گذاشتم که با بیرون روی که داشت بلافاصله از بدنش خارج شد، چند دقیقه پیش دوباره شیاف استامینوفن گذاشتم و بالای سرش نشستم تا تبش پایین بیاد. تا صبح یک دقیقه هم نخوابیدم... 

استرس تمام وجودم رو گرفته، شیرم دوباره قطع شده و شیر ندارم به بچم بدم....گرسنه که میشه بچم من خاک بر سر شیر ندارم بدم بخوره. دوباره چرا اینطوری شد؟ من که سینم پر از شیر شده بود و بچم سیر میشد...چطوری سیرش کنم نمیشه که همش غذا داد، نصف شبها که خوابه و شیر میخواد چی؟ تمام غم‌های دنیا تو سینه من جمعه...

خونه که اجاره نرفت و به ما گفتند هر چه سریعتر پولو جور کنید و بیش از این نمیشه صبر کرد اگر جور نمیشه بفروشید و پولو بدید!...آخه فروش؟ بعد دوباره بخریم؟ مکه الکیه؟ اصلا مگه میشه یه خونه دو ماه اجاره نره؟ خدایا چرا انقدر کارهای من سخت پیش می‌ره؟ همین قضیه خونه بدترین استرس رو به جونم انداخته بود که قضیه بعدی پیش اومد که ضربه نهایی رو به من زد و حتی از قضیه خونه برام پررنگ تر شد.

پرستار بچه ها یکباره درخواست داده حقوقش رو بیشتر کنیم وگرنه نمیتونه با این حقوق بیاد!!! ممنون میشم نپرسید چقدر بهش حقوق میدادم هر چی بود الان دو برابرش رو خواسته، در حالیکه من نه ماه تمام بدون اینکه برم سر کار و با اینکه خودم خونه و پیش بچه ها بودم حقوقش رو میدادم تا این نه ماه جای دیگه ای مشغول نشه و بعد تموم شدن مرخصیم و برگشت به کارم پیش بچه هام بمونه و مثل زمان نیلا، بعد نه ماه با دل خون  و کلی غصه و عذاب وجدان بچم رو نذارم مهد کودک، اونوقت درست یک هفته قبل برگشتن سر کار که دستم به هیچ جا بند نیست دو برابر خواسته!! در حالیکه خدای من شاهده همون ۴ فروردین که مرخصی زایمان من شروع شد ما درمورد رقم حقوقش بعد نه ماه و موقع برگشت من به کار حرف زدیم. پس اصلا مهم نیست که چقدر حقوق می‌گرفته کم یا زیاد، قضیه اینه که ما توافق کردیم هم برای طول نه ماه مرخصی که خودم خونه ام و اون شاید ماهی هفت هشت روز میومد اونم با حضور خودم  چه برای بعد برگشتن به سر کارم...بعد درست یک هفته قبل اینطوری گفته... از این حرفا و بی معرفتیش شوکه شدم و حتی جلوی خودش نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم، باورم نمیشد چنین چیزی خواسته... خب من برای چی نه ماه وقتی خودم خونه بودم و اتفاقا بدون حضور اون راحتتر بودم بهش با وجود بیکاری همسرم حقوق دادم؟ که بعد نه ماه بمونه و این مدت جای دیگه سر کار نره!!! 

به خدا باورم نمیشه همچین چیزی رو! همش میگه تو خیلی کم به من حقوق دادی و با خودش نمیگه مگه من چقدر در ماه میومدم و.... درسته شاید حقوق بالایی نسبت به عرف  نمی‌دادم اما گاهی پیش میومد در ماه کلا هفت هشت روز میومد از نه و نیم صبح تا دو ظهر و من حقوق کامل میدادم، یا یکی دو ماه کلا نیومد و باز حقوقش ر و ریختم، همین ماه آذر که رشت بودیم کلا پنج روز اومده، از اولی هم که پیش ما اومد کرونا بود و اداره ها شیفتی گاهی هفته ای دو روز بیشتر نمیرفتم سر کار و گاهی حتی یک روز، حالا که نه ماه مرخصی تموم شده و فهمیده خودش تنهاست و هر روز باید بیاد سر کار و ساعت کاریش از صبح زود تا ظهره میگه دو برابر بهش بدم!!! حرفش هم اینه که من صد تومنی وام گرفتم ( کوییک صفر داشته فروخته پرشیا خریده) و خودم باید قسطشو بدم! درحالیکه همسرش گفته بود وام نگیریم چون نمیتونیم قسط بدیم اونم گفته من میدم قسطشو و پرشیا رو بگیریم و حتی برنگشته قبلش به من بگه میتونی حقوقمو زیاد کنی بعد وام بگیره!!! الان هم میگه چاره ای ندارم و اگر انقدر به من نمیدی دیگه نمیام!!! انگار من باید قسط وام اون رو بدم... به خدا هیچکی اندازه ماریا پرستار بچه ها از وضع من خبر نداشت، حالا درست بعد نه ماه اینطوری میگه...همیشه آدم خوبی میدونستمش و دلسوز و باگذشت، سخته باورش اینهمه بی مرامی. دیگه به چشمام هم اعتماد ندارم و دلم خونه.من حتی ضامن وام دیگه ای که میخواست شدم و یکی دو بار هم در حقش خوبی بزرگی کردم. باورم نمیشه اونی که قسم میخورد بچه هات عین بچه من هستند و عاشق نویان من بود و زندگی من و مشکلاتم رو از هر کسی بیشتر میدونست حالا وقتی بهش میگم اگر نیایی و نتونم حقوقت رو بدم باید نویان رو بذارم مهد کودک، و خودت راضی میشی میگه چیکار کنم چاره ندارم... وقتی میگم این بی انصافبه میگه موقعیکه حقوق کم ازت می‌گرفتم انصاف داشتم الان نه؟ انگار مجبورش کرده بودم! خودش راضی شده بود بیاد و معرف بهش گفته بود انقدر می‌تونه بده اونم قبول کرده بود....یا میگه تو خودت وجدانت رو قاضی کن با انقدر میری سر کار... وااای خدایا!!!  ما فروردین صحبت کردیم و حقوقش رو کم یا زیاد مشخص کردیم.... اصلا این حقوق براش کم بود چرا همون فروردین که مرخصی من تازه شروع شد نگفت موقع برگشتن من سر کار باید دو برابر بهم بدی که لااقل من این نه ماه با وجود حقوق نداشتن یا حقوق خیلی کم شوهرم، و حقوق کمتر خودم (به دلیل مرخصی زایمان) بهش حقوق ندم و برام پس انداز بشه؟ من که نیازی نداشتم به اومدنش و فقط واسه   تنها نبودن خودم میخواستمش و اینکه مثلا پشتش باد نخوره و خیلی کم بهش نیاز واقعی داشتم..

از شدت استرس و غصه ای که حرفش به من وارد کرد و البته استرس‌های قبلی بابت اجاره نرفتن خونه و... دوباره پریشب دیدم شیرم کم شده و الان تقریبا شیر ندارم ... انگار که حرف اون ضربه و شوک نهایی رو به من زده باشه... اصلا از این حجم از بی معرفتی داغون شدم، حتی نکرد بذاره یکماه برم سر کار بعد بیاد بگه کارم سخته و اضافه کن و... یا نکرده لااقل یک تومن بیشتر بخواد!!! ما اصلا رقم رو همون فروردین بستیم و چون همه چی بین خودمون بود الان میگه دوست دارم بیام و عاشق بچه هام ولی زندگیم با این حقوق نمیچرخه... به خدا الان حتی موضوع، پولش نیست، با اینکه نمیتونم بیشتر بدم و برام سخته اما اگرم داشتم به خاطر این رفتار و حرکتش چنان دلم چرکین شده که حتی اگر صد تومن حقوق میگرفتم راضی نبودم بیاد و دوباره ببینمش و دلم ازش خیلی چرکینه... نفرین نمیکنم اما نمیبخشمش. موندم چیکار کنم؟ الان کیو پیدا کنم؟ چطوری اعتماد کنم؟ اونم می‌دونه چاره ای ندارم الان گفته، باید سر اینکه واقعا مستاصلم زیر بار حرف  زور و ظلم برم و یهو دو برابر بهش بدم علیرغم توافق؟ نمیبخشمش که اینطوری آتیش زده به جونمم... خودش میدونست چه عذابی میکشم بابت اجاره نرفتن خونه، بابت مشکلاتم، اشکهام رو دیده بود و اینکارو باهام کرد...میگه به خاطر تو یکماه هم میمونم تا آدم مناسب پیدا کنی با همین حقوق فعلی (مطمینم فکر می‌کنه هیشکی نیست),. من نه ماه الکی پول دادم بهش که حالا منت بذاره یکماه بمونه تا من آدم مناسب پیدا کنم؟ چند بار هم گفته با این رقم حقوق کسی نمیاد و حتی گفته من این دو سال حقوقی ازت نگرفتم ( یعنی  خیلی ناچیز بوده! انگار نه انگار گاهی با سه چهار روز در ماه اومدن، سر موقع بدون یک روز تاخیر حقوقش رو میریختم  و بابت نبودنش کسر هم نمی‌کردم. وای که هر چی فکر میکنم بیشتر میسوزم... حتی اگه پولشم داشتم به خاطر بی مرامی و حرف زورش نمیخوام یکبار دیگه ببینمش اما بچه هام رو چه کنم؟

در بدترین شرایط روحیم، بچم مریض و ناآروم روبروم خوابیده و منتظرم مطب دکتر باز بشه ببرمش دکتر... حتی از بردنش به بیمارستان وحشت دارم... هر لحظه ترس دوباره بالا آوردن و تب کردنش رو دارم...

یکشنبه آینده برمی‌گردم سر کار. به خدا دارم دیوونه میشم از اینهمه فشار. پیر شدم...نمیتونم به زندگیم و بچه هام برسم. کاملا فلج شدم. کمکم کنید. راهی پیش پام بذارید. دعام کنید. کم آوردم به قران. 

خبر کوتاه از اوضاع این روزها

هر بار که میخوام بنویسم به این فکر میکنم که با نوشتن افکار منفی و مزاحم و سختیها و ناراحتی‌های این چند ماه اخیر انرژی منفی به دوستانم منتقل میکنم و چه بسا با خودشون بگن این دختر چرا همش ناله می‌کنه و از ناراحتیهاش میگه؟ یعنی هیچ خوشی تو زندگیش نیست؟ این باعث میشه برای نوشتن مردد بشم. واقعیت اینه که قطعا دلخوشیهام هم کم نیست همین دو تا بچم که از شیرینی و بامزگیشون هر چی بگم کم گفتم و عاشق تماشا کردنشون و بازی کردنشون با هم هستم اما گرفتاریها و مشکلاتی هم تو زندگیم هست که نمیتونم انکارشون کنم...یعنی گاهی فکر میکنم زندگی یه وقتها زیادی به من سخت میگیره و شاید برای همه اینطور نباشه.

باورتون میشه خونه کوچیکی که خریدیم هنوز بعد یکماه و بیست روز اجاره نرفته؟ اینهمه با دو تا بچه تلاش کردم خونه ای که توش ساکنیم رو بفروشیم و خونه نقلی دیگمون رو هم همینطور، بلکه خونه فعلیمون رو عوض کنیم و بریم جای بزرگتر آخرش یکی از خونه ها رو فروختیم و خونه دیگه یعنی همینکه در حال حاضر داخلش زندگی میکنیم به دلیل شرایط ناگهانی مملکت و رکود مسکن فروش نرفت، بالاجبار با ضرر و زیان ۵ آبان دوباره با اون پولی که از فروش خونه اولی داشتیم یه خونه نقلی دیگه خریدیم و بابت پرداخت مبلغ کاملش متکی به رهن دادنش شدیم که اونم نزدیک دو ماهه رهن نرفته و دلایلش مفصله و بیشتر هم برمیگرده به سهل انگاری بنگاه املاکی که خونه رو ازش خریدیم و اینکه به ما اطلاعات غلط داد که رقم بالایی رهن میره که بتونه خونه رو بفروشه و کمیسیون بگیره درحالیکه رقمش کمتر از اون رقم بود و واسه همین اجاره نرفت... امان از این املاکی ها.

از استرس شب و روز ندارم. از زمان محضر یکماه و پنج روز گذشته!!! قرار بود ۲۰ آبان قرار محضر و روز سند زدن باشه و کل پول خونه رو بدیم که چون خونه جدید اجاره نرفت و پولمون کامل نشده، نشد بریم محضر و چند هفتست قرار محضر عقب افتاده و هنوزم که هنوزه خونه اجاره نرفته.خدا می‌دونه چه استرسی میکشم من... تپش قلب، حال داغون... باز اگر تهش دو تا خونمون رو تبدیل به یه واحد بزرگ و مجهز میکردیم و به خواسته دلم میرسیدم یه چیزی اما ته تهش برگشتیم به  همون جایی که بودیم اونم با ضرر و زیان و دستاوردی هم نداشتیم و فقط این استرس وحشتناک اجاره نرفتن خونه جدید افتاده روی دوشمون.‌ حیف نویانم که این شیر پر از استرس رو میخوره اما چکار باید میکردم که نکردم؟

از گفتن حرفهای تکراری خودمم خسته ام... هر موقع خونه اجاره رفت میام و با حال بهتر می‌نویسم. هیچوقت فکرشم نمی‌کردم به این حال و روز بیفتم... از هر چی املاک و املاکیه بیزارم. بعد اینهمه وقت هم نیومدم که تکرار مکررات کنم... در همین حد میگم و ایشالا اگر خدا نظری کرد و خونه اجاره رفت و تونستیم سند بزنیم میام و مفصل می‌نویسم. البته باز شکر میکنم که حداقل نذاشتم پول بیشتر از این دستمون بمونه و دوباره خونه خریدیم ولو اینکه همون دو ماه وقفه هم باعث گرونتر شدن ملک شد و ضرر کردیم اما حداقل جلوی ضرر بیشتر رو گرفتیم... چه میدونستیم خونه دومی فروش نمیره و نمیشه جابجا بشیم؟ وگرنه که خونه اول رو هم نمیفروختیم که دوباره بریم یکی مثل اون بگیریم و  نقطه سر خط خب چه کاری بود؟ ما که همونو داشتیم دیگه. آدم چه می‌دونه.

این وسط بین اینهمه فکر و خیال  ده روز تمام رفتیم رشت و ۱۹ آذر برگشتیم!!! خوب بود! قطعا اولین و آخرین بار بود که میشد انقدر طولانی بمونیم، من که توی مرخصی زایمان بودم و سامان هم که سر کار نمی‌رفت. یکی از محاسن بیکار بودن همسر همینه دیگه!!!! میخواستم قبل تموم شدن مرخصی زایمانم برم شمال که رفتم.

ولی خب سفر خوبی بود و بهش بدجور نیاز داشتم. مادرشوهرم با همه مریضیش مثل همیشه با روی باز پذیرامون بود. خدایا برام نگهش دار. هم اون و هم پدرشوهرم رو که پشتم بدجور بهشون گرمه.

ترس اجاره نرفتن خونه که از بین رفت و به امید خدا برای خونمون مستاجر پیدا شد درمورد مسافرت بیشتر می‌نویسم فعلا دل و دماغشو ندارم.

بعد مدت طولانی اومدم خبری بدم و برم. شرمنده که کامنت ها رو دیر تایید میکنم و این اواخر بی پاسخ، قراره ۴ دی ماه برگردم سر کار، از محل کارم احتمالا بیشتر بتونم پست بنویسم و در ارتباط باشیم. استرس برگشتن سر کارم هم کم نیست، فکر دوری از بچه ها و دلتنگیم براشون، شیر خشک نخوردن نویان زمانیکه من سر کارم (نمیشه که هشت ساعت تمام فقط غذا بخوره! حتما باید دو وعده هم شیر بخوره که خب خودم که نیستم، شیر خشک هم نمیخوره چه باید کرد حالا؟) خدا کمکم کنه از عهده دو تا بچه شیطون همزمان با شاغل بودن بربیام بخصوص از جهت پخت و پز براشون و خوابوندنشون و بیخوابی شبانه من و....

آرزو جان دوست خوبم تو پست قبل برام پیام گذاشتی که پست ۲۷ تیر ۹۶ منو خوندی و لبخند به لبت اومده، توصیه کردی خودم هم بخونمش. منم خوندم و کلی حس خوب به قلبم سرازیر شد... یادآوری گذشته ها بخصوص اوایل ازدواجمون خیلی برام شیرین بود، یه جاهایی بغض کردم، تقریبا هیچوقت پیش نمیاد پستهای چند سال قبل رو بخونم از این جهت خیلی خوب بود...مرسی بهم یادآوری کردی عزیزم.

عزیزانی که گفتند بعضی پستهای قبلی رمزیه و رمز پستها رو میخواستند، خب رمزها یکسان نیست، سر فرصت رمزها رو یکی میکنم و به دوستانی که تمایل دارند پستهای رمزی گذشته رو بخونند میدم، تا اون موقع هر پستی که خواستید تاریخش رو بگید رمزش رو می‌فرستم.

فعلا از ته دلتون دعا کنید مشکلات زندگیمون یکی یکی از سر راهمون برداشته شن...بیخود نیست میگن آدم از فرداش خبر نداره، چه میدونستم قراره به جای سکونت تو خونه جدیدی که می‌خریم به این روز بیفتیم و الان همه فکر و ذکرم بشه این موضوع؟

خدایا گله نمیکنم، شاید خواست تو بوده ولی گره از کارمون باز کن و لااقل مشکل اجاره نرفتنش رو حل کن. 

اینستاگرامم باز نمیشه وگرنه کلی عکس و حرف داشتم از نیلا و نویان... بین تمام دغدغه ها و گرفتاریها، این بچه ها خود خود عشقند. نویانو که دیگه نگم چقدر شیرین شده. کاش اینستاگرام دوباره مثل قبل قابل دسترس بود.

ایشالا با برگشتنم سر کار و استفاده از سیستم اداره بتونم به رویه قبلی بیشتر بنویسم.

مرسی که علیرغم نوشتن های دیر به دیر همچنان به یادم هستید و همراهمید.