بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

آتش بس

بهم میگه من هر کاری میکنم تو بازم ناراضی هستی و ایراد میگیری، دقیقاً من چطوری باید باشم؟ تو چجور آدمی میخواستی واقعاً؟

میگم راستش یه آقای هفتاد ساله هست که دقیقا مشخصات شوهر دلخواه منو داره، اگر بخوای بهت معرفی میکنم ببینی چجوریه! 

یه ذره مکث میکنه میگه تو نمیخوای بدونی همسر دلخواه من کیه و چه شکلیه؟ با اینکه میشناسمش که خیلی شوخه و الکی میگه اما باز یه ذره مردد میشم ، میگم خب بگو!

میگه یه پیرزن که هشتاد سالشه، حیف که بهم ندادنش. اعصاب خوردی و دلخوری ای که دارم تبدیل  به خنده میشه... میگم مسخره! ببین دیگه چه مدلی هستی که پیرزن هشتاد ساله هم زنت نشد.... اونم می‌خنده و بعد لیست خریدو بهش میگم که سر راه بخره بیاره خونه به روال این چند وقت اخیر که با اسنپ کار می‌کنه و خریدای روزمره رو ازش درمیاره.

پیرو پست رمزدار قبلی که نوشتم (مدام تو دلم یه حالت عذاب وجدان دارم که مبادا همسرم رو تحقیر کرده باشم یا اطلاعاتی داده باشم که خودش راضی نبوده باشه و نگاه دوستان بهش عوض شده باشه)، دو شب بعدترش اومد خونه و در حالیکه من و بچه ها رو بغل میکرد و میگفت دلم براتون تنگ شده بود، بهم گفت مرضیه مردها مثل زنها نمیتونند صحبت کنند و دردهاشون رو بریزند بیرون، تو ذاتشون نیست، اما من میخوام برات یکم دردل کنم با اینکه حرف زدن برام راحت نیست، ببین من از اینکه میبینم اینهمه زحمت کشیدم و تهش به هیچ جا نرسیدم، اینکه میبینم اینهمه وقت و انرژی میذارم و آخرش هیچی به هیچی، اینکه دوست دارم برای آیندم یه کاری کنم اما همونم پول میخواد و من میبینم ندارم، اینا منو از پا درآورده، وقتی احساس میکنم نمیتونم نیازهای شماها رو برآورده کنم حالم خیلی بد میشه، تو هر چقدر هم درآمد داشته باشی من میخوام درآمدت مال خودت باشه و تو زندگی نیاری، همه هزینه ها رو دوست دارم خودم بدم، وقتی نمیتونم اینکارو کنم، احساس مردونگیمو از دست میدم، غرورم خورد میشه مرضیه، هیچی از غرورم دیگه نمونده، اصلا فکر نمی‌کردم تو این سن وضعم اینطور باشه. 

بهم گفت تو بارها دقت کردی وقتی مدتی خودم خرج زندگی رو میدم و تو ازم تشکر میکنی انقدر احساس خوبی بهم دست میده که دلم میخواد ده برابر بیشتر کار کنم و هزار بار بیشتر انگیزه میگیرم، اما چه کنم هر چی میدوئم به هیچ جا نمیرسم و حتی نمیتونم بدهی های خودمو بدم.

گفت مرضیه فکر میکنی من خودم نمیدونم وقتی میام میگم بریم خونه رو بفروشیم حرف بچه گانه ای هست؟ بهانه گیریه؟ یا وقتی میگم بریم وام بگیریم که تو حساب بذارم؟ اینا به این خاطره که دیگه به ته ته خط میرسم و هر گزینه ای رو بررسی میکنم به هیچ جا نمیرسم یهویی سرم داغ میکنه و انگار آخرین راه حلمه و یه دفعه ای در اوج ناراحتی و استیصال میگم اصلا بریم خونه رو بفروشیم! آخه واقعا نمیدونم دیگه باید چیکار کنم، هر چقدر هم بدوئم حتی نمیتونم بدهی هامو بدم چه برسه به دوره های آموزشی و مخارج دیگه. گفت من مرد این خونه ام، وظیفه منه همه مخارج رو بدم، تو یکبار دیدی من پولی در بیارم و برای خودم خرج کنم؟ اونم هر چی بوده دادم به تو یا خرج خونه کردم، دیدی یکبار برم یه جفت کفش برای خودم بخرم؟ گفت من دلم میخواست میتونستم برات یه انگشتر طلا بگیرم یا کادوهای خوب یا خیلی کارهای دیگه بکنم اما همیشه دستم خالی بود، هیچوقت نتونستم.

اینا رو در حالیکه دستمو گرفته بود تو دستاش و بغض داشت میگفت، گفت تو توی این زندگی خیلی زحمت کشیدی، من خیلی شرمنده تو هستم، قدردان زحمتات هستم، خیلی هزینه ها کردی، واسه من واسه بچه ها، من اینا رو میبینم، اما منم تا جایی که تونستم و در توانم بود همه کار کردم و هر چی درآوردم دادم به خودت، اینکه کم بود یا حقم رو ندادند دست من نبود، اینکه اینهمه زحمت کشیدم و چند برابر بیشتر از تعهداتم همه جا و سر هر کاری مایه گذاشتم (مهندس که بود واقعا بیشتر از وظایفش کار میکرد) اما پولمو ندادند، تقصیر من نبود، اینکه به جایی نرسیدم و حقمو ضایع کردند دست من نبود، من خیلی زحمت کشیدم و تو این سالها بیکار ننشستم اما نشد.(این وسط من میگفتم حرفات درسته  اما سهم خودت رو هم بپذیر، شاید مثلا باید مسیرتو عوض میکردی یا سر کارت با سیاست تر رفتار میکردی یا مثلا آزمون استخدانیها رو شرکت میکردی و...) 

بهم گفت خودت شاهدی من تو این سالها حتی کارهایی کردم که هیچ فرد تحصیلکرده ای راضی به انجامش نمیشد (خدایی راست می‌گه، با همه غرورش یه کاری انجام داد که دوست ندارم اینجا بگم اما بعید میدونم کسی با سابقه کار یا تحصیلات همسر من راضی به انجامش میشد)، هر کاری کردم بلکه زندگیمو عوض کنم، الان سرخورده شدم، تو منو درک کن، اگر حرفی میزنم، عصبانی میشم، داد میزنم، درکم کن، خودت میدونی هیچی تو دلم نیست و از تو و بچه ها عزیزتر تو این دنیا ندارم، تو همه کس من هستی، دوست داشتم برات خیلی کارها کنم که نشد، تو ببخش.

خیلی حرفهای دیگه هم زد، منم خیلی حرفها زدم، سعی کردم برای بار هزارم بهش امید بدم، گفتم هنوزم فرصت هست، کم کم بدهیتو میدیم و...این حرفها یه مدت موثره اما خب باز تاثیرش  رو از دست میده. قرار شد بره برای اون دوره چهل تومنی که گفتم بپرسه ببینه قسطی میشه پرداخت کرد یا مثلا چک سه ماهه داد، خلاصه که خیلی صحبتها شد اما تهش شبکه آی فیلم لعنتی، پدرسالار گذاشت و چون سامان خیلی دوست داره این فیلم رو ببینه گفت خب مرضیه جان مغز من در همین حد جواب میده من دیگه برم :) برعکس من که ده ساعت هم حرف بزنم خسته نمیشم، سامان تهش بتونه یربع بیست دقیقه حرف بزنه. 

البته این بار اولی نبود این حرفها رو بهم میگفت، تو این سالها بارها بهم حرفهایی با همین محتوا زده، خدایی تو این سالها درسته خیلی هزینه ها با خودم بوده ولی هر مبلغی از حقوقش دستش اومده یا همین درآمد اسنپ رو ریخته به حساب من یا خرج خونه کرده، (جدای از دادن قسطهای خودش و بدهیها)، درسته زیاد نبوده نسبت به هزینه های زندگیمون اما دریغ نکرده، هیچ موقع یادم نمیاد از اول ازدواجمون ازم پرسیده باشه چقدر حقوق میگیرم یا تو حسابم چقدر پوله یا پرسیده باشه چقدر طلا داریم یا کادوی تولد بچه ها چقدره و از این جور سوالات، خدایی هیچوقت نپرسیده و روش حسابی نکرده حتی اگر تو اوج نداری بوده. هر موقع پولی خواسته در حد یکی دو میلیون قبلش کلی مقدمه چینی کرده که اگه میشه بهم بده و تا چند روز دیگه برمیگردونم (اینکه نتونسته پس بده باز شرایط ایجاب کرده)، یعنی اینطور نبوده هیچ موقع از درآمد من سو استفاده کنه، اما خب اینکه خیلی وقتها مجبور شدیم هشتاد نود درصد از درامد من خرج اموراتمون بشه، دست اون نبوده  و اینطور نبوده مثلا تنبلی کنه یا بیخیال باشه، واقعاً چاره ای نداشته، البته که خب تهش هم دلش گرم بوده منم حقوق و درآمدی دارم اما خب مثلا می‌دونم اگر درآمدش کفاف میداد نمیذاشت هیچ خرجی بر عهده من باشه.

همه اینا درست اما خب منم از یه جایی وقتی میبینم هشت نه ساله ازدواج کردیم و همچنان اوضاع فرق نکرده و حتی بدتر هم شده، صبرم تموم میشه، به هر حال منم زنم و هرچقدر هم فرضاً بتونم با حقوق خودم مخارج رو تامین کنم، باز حس زنانگی و فطرت زنانه جوری نیست که بتونه برای اینهمه مدت امورات اقتصادی خونواده رو دست بگیره، یه جا کم میاره و روحیش رو میبازه و حتی حس اقتدار شوهرش در نظرش می‌شکنه و آخرش نتیجه میشه حال روحی داغونی که الان دارم، مرد هم خب همینه، از یه جایی وقتی ببینه ناتوانه در تامین زندگی، غرور و اقتدارش رو از دست میده و از یه مرد قوی و با روحیه و شاداب تبدیل میشه به همسر من که اعتماد به نفسش رو بطور کامل از دست داده و حس میکنه به هیچ جا نرسیده و حال و روزش همینطوری میشه، من حس میکنم سامان افسردگی بدی گرفته و باید درمان بشه اما خب از طرفی میبینم وقتی یکم درآمدش بالاتر میره حالش هم بهتر میشه و پشت بندش حال من و زندگیمون هم بهتر میشه یعنی شاید هیچکدوم افسرده به معنای روانشناسی نیستیم فقط شرایط زندگیمون ما رو به این حال و روز انداخته...

اینکه من میگم شک دارم که داروهای اعصابم رو دوباره شروع کنم یا نه به این خاطره که خب میبینم مثلا وقتی حال همسرم بهتره و روحیش خوبه، خود به خود حال من هم خیلی بهتر میشه، با بچه ها حسابی خوش میگذرونم و در کل احساس خوب و خوشبختی میکنم، به محض اینکه همسرم به هم میریزه من بدتر از اون میشم و زندگی بهم زهرمار میشه، یعنی با خودم میگم حال من تابع شرایط بیرونیه و در حالتی که همسرم حالش بهتره حال من هم بهتره و اوضاع زندگیم هم بهتر، با همین سن به اهداف جدید فکر میکنم و کلی انگیزه دارم، امان از روزی که حال و روز همسرم به این حد از وخامت برسه، حال من بدتر میشه، سر بچه ها داد میزنم و عین دیوونه ها میشم و حتی نمیتونم به کارهای خونم برسم چه برسه کارهای اداره....حالا فعلا اوضاعمون بهتره و حال همسرم هم بهتر شده، باید یه برنامه بریزم که قرضهاش رو بدیم و حتی به فکر درآمدهای دیگه باشیم، مثلا من شغل دومی داشته باشم یا آنلاین شاپ داشته باشیم یا یه همچین چیزایی که بشه کم کم اون دوره آموزشی رو هم ببینه.

راستش منم یه جاهایی تو این زندگی با زبون تند و نیش و کنایه ها غرورش رو شکوندم، اما خب باز همش برمیگشت به اینکه توازن زندگیمون به هم خورده بود و من رسماً خودم رو از همون اول مسیول همه چی میدونستم و این بار روی دوشم بدجور سنگینی می‌کرد (و می‌کنه)، در نهایت هم باعث آسیب روحی شدیدی شده که گریبان شوهر و بچه هامم گرفته متاسفانه. باید درستش کنم تا دیر نشده... خیلی به این فکر میکنم که چطوری اوضاع رو بهتر کنم و تغییر رویه بدم، می‌دونم نمیشه اینطوری ادامه داد، بچه ها این وسط خیلی اذیت میشن خودمون بیشتر.

بگذریم، دیروز بهم یه پیام عاشقانه داد، نوشت منتظرم زودتر بیام خونه دلم براتون خیلی تنگ شده، بخصوص برای تو عشقم، در جوابش گفتم ممنونم عزیزم لطفا داری میای ارده  و شیر خشک هم بخر...  (به خدا حالت عادی جواب پیامهای اینطوریش رو خیلی گرم و عاشقانه میدادم اما اون موقع واقعا نمیتونستم. مردها یا حداقل همسر من خیلی زود همه چیو فراموش می‌کنه و عادی میشه، من نمیتونم)

در جوابم از این شکلک ها که دهنشون یه خط صافه گذاشت و نوشت : چه پاسخ سرد و ناهمترازی!!!

خندم گرفت، باز در جوابش گفتم تازه نون هم نداریم بخر! با یه شکلک خنده.

چند دقیقه بعد دوباره براش نوشتم نیاز به فرصت دارم تا روزهای قبلی و حال بدی که بهم دادی برام کمرنگ بشه و کمی بتونم فراموش کنم. 

اینم از این، حالا مثلا دیروز و بعد اینکه با هم بهتر شدیم، حال منم بهتر شد و یکم خونه رو مرتب کردم و آشپزی کردم و با بچه ها حسابی بازی کردیم و شعر خوندیم و خندیدیم حتی یکم رقصیدم!، یعنی حال من به حال اون وابسته هست و حال بدش بدجور تو ضمیر ناخوداگاهم تاثیر میذاره.

امروز صبح که نویان بیدار شد حسابی بغلش کردم و بوسش کردم و براش یه توپ دارم قلقلیه میخوندم و اون با ملودیش همراهی میکرد! اونم کلی منو به شیوه خودش میبوسید...انقدر بوسش میکنم گاهی که لپش قرمز میشه و تا چند روز قرمز میمونه، آخه این پسر خود خود عشقه به قران. البته که نیلا هم دست کمی نداره، اونم خیلی شیرین زبونه، البته اگر مشکلاتی که بعضاً داره رو نادیده بگیریم. نمی‌دونم چرا بچه هام هر دو لاغر شدند، نویان که بعد تب و استفراغ و بیرون روی اخیرش قشنگ ششصد هفصد گرم کم کرد بچم (این بچه دم به ساعت مریض میشه)، نیلا هم که کلا خیلی ریزه و روز به روز به کلی بزرگتر شدن داره آب می‌ره، یکم نگرانم راستش. باید یه فکری کنم نیلا یکم قد و وزنش رشد کنه، قشنگ از همین و سالاش خیلی ریزتره و حتی یکی دو سال کوچیکتر از سنش به نظر میاد. درسته که خب به منم رفته و طبیعتاً نمیتونه خیلی درشت بشه، اما بازم به نظرم جا داشت جثش بزرگتر باشه اونم منی که انقدر به هر دو تاشون میرسم.


اون فرد هفتاد ساله که اول پستم نوشتم حقیقت خارجی هم داره، با این تفاوت که هفتاد ساله نیست و خیلی کمتره، الان شاید 50  و اندی باشه، اما خب نمیخواستم سنش رو کمتر بگم با این تصور که شاید شوهرم جدی بگیره و ناراحت بشه، ضمن اینکه سامان هم فکر میکنم فکر کرده من شوخی میکنم و اون فرد ما به ازای خارجی نداره، اما حقیقت اینه که واقعیت داره، پسر عمه من فردی بود که من همیشه بهش حس خیلی مثبتی داشتم، همسر داشت اما دوران مجردی وقتی مثلا مادرم ازم میپرسید چجور مردی تو میخوای (که مثلا جواب رد به فلان خواستگار که خوبه میدی) میگفتم مثل بیژن (پسرعمم)باشه با سر قبول میکنم..خب اون زن داشت و مثلا من که ذره ای عاشقش نبودم فقط فکر میکردم مرد رویایی برای من که بیاد خواستگاریم یکی مثل بیژن هست، تحصیلکرده، مهربون، آروم، با احساس، با فهم و شعور، مذهبی اما نه خشکه مقدس...

بیژن پسرعمم سی سال پیش بورسیه شد و برای تحصیل همراه برادر کوچکش که اونم بورسیه شده بود رفت کانادا و هنوزم همون جاست و الان استاد دانشگاه اوتاوا تو رشته مهندسی برق هست... تو یه برهه ای از زمان برای اینکه تو دانشگاه شریف یا شهید بهشتی (دقیق نمیدونم) تدریس کنه، میومد ایران و میرفت، چند ماه اینجا بود و دوباره برمیگشت، من تو اون زمان که سال 88 بود برای کارهای پایان نامم یک ماهی که ایران بود باهاش در ارتباط بودم و بهم کمک میکرد، همیشه ازم تعریف میکرد، خیلی بهم اعتماد به نفس میداد، حتی یکبار بهم گفت اگر بخوای میتونم کمک کنم بیای کانادا برای دکترا ادامه تحصیل بدی،  من جدی نگرفتم، به این فکر کردم خب برم کانادا پیش اون و زنش و بچه هاش بمونم؟ من که پولی ندارم جدا خونه بگیرم و... تو تمام این پروسه من فکر میکردم ایشون متاهله، نگو مدتیه جدا شده، اگر میدونستم جدا شده، قطعا رفتار و روشم متفاوت بود، وقتی هم بعد چند ماه دوباره برگشت کانادا، با هم با ایمیل در ارتباط بودیم...چه روزهایی بود. بعدتر عمه من به پدرم گفته بود دوست بیژن عید نوروز میاد ایران (دو ماه مونده بود تا عید)، مرضیه قبول میکنه باهاش ازدواج کنه برن کانادا؟؟؟

الان شک ندارم و مطمئنم منظور عمم پسر خودش بود و دوستی در کار نبود، پدر من بدون اینکه حتی به من بگه بهش جواب رد داده بود! در حالیکه حتی با اینکه جدا شده بود و بچه داشت (بچه ها با مادرشون بودند) من حاضر بودم باهاش ازدواج کنم! ربطی هم به اینکه کانادا بود نداشت (با اینکه خودم یه مدت خیلی به مهاجرت فکر میکردم) این فرد حتی اگر تهران هم زندگی میکرد من باز راضی بودم باهاش ازدواج کنم بسکه به من روحیاتش شباهت داشت و من بهش احترام میذاشتم، اما پدرم حتی به من نگفت و حق انتخاب نداد!!! بعدتر که فهمیدم (تو حرفهایی که یبار بابام به مامانم زده بود به یقین رسیدم موضوع حقیقت داشت) خیلی ناراحت شدم و خیلی دلم سوخت! آخه مادر من که میدونست بیژن دقیقا همون مردی بود که من میخواستم؟ حالا چون از من 15 ۱۶ سا ل بزرگتر بود یا جدا شده بود پدرم حتی موضوع رو به من نگفت؟ حداقل تصمیم رو به عهده من میذاشت، قطعا اگر من میدونستم بیژن جدا شده میتونستم بفهمم دلیل توجهاتش به من علاقه ای هست که بهم داره و منو برای زندگی میخواد و برای همینم پیشنهاد داد برای دکترا کمک میکنم بیای کانادا، افسوس که تو تمام اون چند هفته ای که هفته ای سه چهار روز هم رو بابت پایان نامه من میدیدیم (داخل یا بیرون خونه) من فکر میکردم متاهله و دلیل توجهاتش شباهت های فکریمون هست و نسبت فامیلی نه چیز دیگه...

من همسرم رو دوست دارم حتی زندگیمو (علیرغم همه چالش هاش)  اما خب به نظرم باید اون موقع بابام بهم میگفت موضوع خواستگاری رو، قطعا الان زمین تا آسمون شرایطم تغییر می‌کرد، البته که خب تهش به تقدیر و قسمت هم باور دارم اما بابد سهم خودمون رو هم تو سرنوشتمون بپذیریم.

به هر حال که گذشت، یک سال یا دو سال بعد بود که بیژن اومد ایران و اینبار با یه پزشک فوق تخصص قلب ازدواج کرد! یه خانم خیلی خیلی زیبا و خوش اندام با پوست روشن و زیبا که به نظرم از من خیلی سرتر بود...امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشه، گاهی هنوز بهش فکر میکنم، البته نه از بابت احساسی از اون جهت که آیا میتونه کمک کنه بهمون برای مهاجرت؟ اما خب من حتی شماره تماسی هم ازش ندارم و ایمیلهامون که قبلا به هم می‌دادیم هم پریده و عملا راه تماسی باهاش ندارم، نمیخوامم از فامیل شمارشو بگیرم، پس دیگه هیچی...

بعدها شاید یه سری از خاطرات گذشتم رو بنویسم، من از فروردین 92 وبلاگ داشتم، یعنی دو سه سال قبل ازدواجم، قبلتر هم دفتر خاطرات داشتم (از 13 سالگی) خیلی چیزها رو نوشتم و ثبت کردم، هر دو وبلاگم قبل این وبلاگ از دست رفتند متاسفانه و من از این بابت خیلی ناراحتم...

زندگی من پستی و بلندی خیلی خیلی زیاد داشته، حرفها و خاطراتی دارم که میدونم هیچیک از دوستانم اینجا نمیتونند حتی تصورش رو هم بکنند، حماقتهای زیادی داشتم، اشتباهات زیاد و خب تصمیمات درستی هم یه جاهایی گرفتم، ولی خب در همه مراحل متوجه بودم که یه دست غیبی از اون بالا حواسش به من بوده و منو به حال خودم رها نکرده. امیدوارم نظر لطفش از من و زندگیم برنگرده، این روزها خیلی به کمکش نیاز دارم که بتونم سر پا بشم و خودم و زندگیمو سر و سامون بدم.

بعداً نوشت: چند دقیقه پیش رسیده خونه با روی خوش، بغلم کرد و بوسید، بچه ها رو هم بوسید، بهم گفت یه آهنگ برات دانلود کردم که عالیه، دستمو گرفت و شروع کرد مثلاً تانگو رقصیدن با من! بعد هم بچه ها رو آورد و چهار تایی رقصیدیم و چرخیدیم!  تموم که شد به کنایه به بچه ها میگم بچه ها از حضور بابا امشب نهایت لذت رو ببرید، فردا شب که بیاد میخواد بره خونش روبفروشه بعذش هم بره پانصد میلیون وام بگیره اعصاب هم ندارهیه جورایی از این فضای مثبت استفاده کردم برای نشون دادن رفتار خنده دارش موقعی که خیلی ناراحته.حالا شاید اسمش بشه کنایه زدن اما دیدم خدا رو شکر سرحال تره اینو گفتم که بفهمه چقدر حرکتش ناشیانست (حالا هر چقدر هم که مشکلات بهش فشار آورده باشه)، خودشم همراهی کرد با حرف و شوخی کنایه آمیز من  و خندید.

نظرات 15 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 30 مهر 1402 ساعت 08:07

مرضیه جان یه سریال بود دهه شصت نشون میداد اسمش آینه بود قسمت اول مشکلات خانواده را نشون میداد بعد قسمت بعد زندگی شیرین میشود . الان با خوندن پستت یاد اون افتادم . خدا را شکر که باز ختم به خیر شد و بیشتر از این ادامه پیدا نکرد.
واقعا همسرت حق داره علیرغم تحصیلات بالا امکانش نبوده که شغل مرفه داشته باشه. ولی خب تو هم حق داری نگران باشی . انشالله که خدا دری را به روتون باز کنه بسیار پر روزی و پر برکت .

سلام مریم جانم
گاهی زندگی ما واقعا همینه! گاهی صبح در بدترین حالت هست رابطمون و به خونه هم تشنه ایم، شب با هم خوبیم و کلیپ میبینیم
این به نظرم خوب نیست و نشاندهنده عدم بلوغ در رابطمونه.
بله به نظر خودم ما هر دو حق داریم، منم خیلی خسته شدم تو این سالها...
البته که اگر خدا بخواد فعلا داره جایی میره با درآمد کم اما ظاهرا به موقع، همینم اگر ادامه دار باشه برای من ارزشمنده، اما در هر صورت همسر من با این هوش و استعداد واقعا حیف شد، نه که چون همسرمه اینو بگم، واقعا حق اون خیلی بیشتر از این حرفها بود.
مرسی از دعای خیرت دوست همیشه همراه من..با دعای شما انشالله

ویرگول جمعه 28 مهر 1402 ساعت 21:06 http://Haroz.blogsky.com

الهی که همیشه اینجا پر باشه از خبرهای خوش و لب خندونت عزیزم
تو رو خدا دیگه بهش طعنه نزن و سرزنشش نکن. گناه داره بنده خدا (اینو می گم چون خودم بد شبیه توام )

فدای تو عزیزم، ممنونم
چشم گلم سعی میکنم اما قول نمیدم.
ولی خداییش منم گناه دارم ویرگول

سمیه س پنج‌شنبه 27 مهر 1402 ساعت 09:49

واقعا نعمت بزرگیه که همسر آدم این همه به زن و بچه هاش علاقه داشته باشه
بزرگترین مشکل شما فقط همون کار همسرت و مسائل اقتصادیه، خدا رو شکر که مشکل لاینحلی نداری مرضیه جان و اینکه خودت کاری داری که تا به حال لنگ نموندید
همین کار ثابت رو اگر ادامه بده همسرت و خودش رو نشون بده به تدریج حقوقش هم بیشتر میشه.
سعی کن تشویقش کنی که از اونجا بیرون نیاد و ادامه بده، انشالله که این شروع آرامش پایدار در زندگیتونه

سلام عزیزم، بله همسرم خیلی زن و بچه دوست هست اما بزرگترین ایرادش همین زودجوش بودنش هست که وقتی با زودجوش بودن من ترکیب میشه هردومون شبیه بمب های آماده انفجاریم هر لحظه!
بله منم ترغیب کردم اینجا بمونه و بهش گفتم کم کم بهتر میشه، وگرنه که به خاطر حقوق کمش تمایلی نداشت.
مرسی از دعای خیرت، الهی آمین

مامان خانومی سه‌شنبه 25 مهر 1402 ساعت 18:59 http://mamankhanomiii.blogfa.com

من‌پریشب برات کامنت گذاشتم نرسید بهت ؟!

سلام عزیزم چرا یه پیام ازت داشتم سمیه جون، پاسخ دادم، چیز دیگه ای هم بوده؟

رویا دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 22:28

سلام مرضیه جون..ممنون میشم خیلی فوری به پیامم جواب بدی چون گفته بودی میخونی ولی بعد جواب میدی‌..همسرم به دنبال یک نقشه کش فاز ۲ کار حرفه ای برای شرکتشون هست با پرداخت به موقع..اگر همسر شما تواناییشو داره کانکت کنم..کار به صورت دورکاری هستش
اینجا جوابمو بده

سلام رویا جان
عزیزم همسرم از ساعت ده شب که رسیده خونه خوابیده، نشد ازش بپرسم...
دو سه ساعتی صفحه مدیریت وبلاگم باز نمیشد و پیامتو یکساعت پیش دیدم...
ازش فردا صبح میپرسم گلم و همینجا جواب میدم.
الان بصورت پاره وقت می‌ره یه شرکتی که ربطی به حوزه مهندسی خودش نداره،
صبح میپرسم و اطلاع میدم رویا جان

سمیرا دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 21:48

ان شاءالله همیشه شاد باشین عزیزدلم

ممنونم عزیزم، به همچنین

نادیا دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 15:03

خوشحالم که حالت خوبه چسم قشنگ

فدای محبتت عزیزم، مرسی

سارینا۲ دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 14:42 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
خدا رو شکر که اوضاع خونه تون خوب شده
راستش منم حالم خیلی به حال همسرم بستگی داره و درکت می کنم
البته حال من به اینکه روابطم با همسرم چطور باشه و از دستش ناراحت باشم یا نه ، بستگی داره بیشتر
مرضیه گفتگو معجزه می کنه
هر وقت از چیزی ناراحت بودی هر وقت تونستی خونسرد باشی، گفتگو کن
آدم بعدش یه باری از روی دوشش برداشته میشه

سلام عزیزم
الان که خوب فکر میکنم میبینم درواقع من هم همینم که شما توصیف کردی، یعنی حال رابطمون هست که خوب و بد حالمو معلوم میکنه بعد حال و احوالات شخصی همسرم.
ما خیلی سعی میکنیم گفتگو کنیم اما تهش باز دعوا میشه! نمیفهمم
چرا، شاید چون همش هر دو داریم همو متهم میکنیم به یه سری رفتارهایی که اون یکی قبول نداره.
البته اگر من حرف نزنم و ناراحتیمو بیان نکنم حالم بدتر میشه، اصلا نمیتونم همینطووری فراموش کنم، اگر حرف نزنم حتی اگه تهش باز دعوا بشه، بازم برام بهتره تا اینکه هیچی نگم

مصطفی دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 13:56

سلام
خدا رو شکر حالتون بهتره . در مورد اون آقا همیشه مرغ همسایه غازه فکر کنید به چه علتی با وجود بچه جدا شده؟ این یک نکته منفی قابل توجهه

سلام آقا مصطفی
ممنونم
اتفاقا دلیلش برای شما که به نظر میرسه فرد معتقدی باشید به نظرم قابل قبوله...
خب پسرعمه من فرد معتقدی بود (بدون افراط البته) و تو همون کانادا نماز و روزش ترک نمیشد و مکه می‌رفت و اعتقاداتش سر جاش بود اما خانمش بعد چند سال خیلی عوض شده بود و پوشش باز و نامناسب داشت (درحالیکه ایران که بود اینطور نبود و محجبه و معتقد بود و خب پسرعمه من براش مهم بود این موضوع که ایشون رو انتخاب کرده بود)، قطعا موارد دیگه ای هم بوده که ما ازش بی‌خبریم اما یکیش که به گوشمون رسید این بود که ایشون عکسهایی با پوشش نامناسب در فیس بوک میذاشت و خیلی تغییر کرده بود، البته که بازم میگم دلایل دیگه ای هم قطعا بوده و نمیشه یه زندگی فقط به همین دلیل به بن بست برسه، اما همینم به تنهایی برای پسرعمه من ناراحت کننده بوده و می‌دونم هم شخصیتی نبوده که بخواد با زورگویی و دعوا همسرش رو توجیه کنه.
البته که اگر موضوع ما جدی میشد من قطعا جزییات بیشتر رو ازش می‌پرسیدم و دلایلش رو گوش میکردم چون حرف یه عمر زندگی بود.

آذر دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 11:30

سلام مرضیه جان. خیلی خوشحالم که حالت بهتره. البته اکثر ما زنا هر چقدر هم که مستقل باشیم بازم حالمون خیلی وابسته به حال همسرمون هست. من که خودمم دقیقا همینطورم. شوهرم خوب باشه و بهم محبت کنه منم خوبم بی توجهی کنه حالم عوض میشه و کم حوصله میشم.
ایشالله که خدا گشایشی تو زندگی و کار همسرت بندازه و اینطوری تو هم همیشه سرحال میشی.
در رابطه با اون فاملیلتونم مطمئنم اونم بدی هایی داشته اما تو که باهاش زندگی نکردی پس اونا رو نمیبینی و فقط خوبی هاش در نظرت هست. روزای اول آشنایی با همسرت رو یادت بیاد میفهمی اون موقع ها هم همسرت چقد خوب و مهربون بوده .
مواظب خودت و کوچولوهات و همسرت به طور ویژه باش. تو این شرایط بد اقتصادی کشور خدایی مردا گناه دارن من که دلم براشون میسوزه

سلام آذرجان
اصلا انگار ذات و فطرت زنانه همینه، من به شخصه وقتی حال رابطمون خونه و در درجه دوم حال همسرم خوبه و روحیه داره، منم متقابلا انگیزه میگیرم، مثلا دیشب که اومد خونه و دیدم سرحالتره حال منم عوض شد، یا مثلا وقتی حرفهای محبت آمیز بهمون میزنند، حاضریم چندبرابر بیشتر برای زندگی مایه بذاریم، مثلا دیشب بهم گفت خیلی زحمت میکشی تو این خونه و خیلی کار میکنی، خدا بهت اجرشو بده، خب این حرفش برام خیلی خوشایند بود، طبیعتا باعث میشه بیشتر از قبل هم کار کنیم، همینکه ببینیم دیده میشه و به چشم میاد، البته در جوابش منم به شوخی گفتم من اجر نمیخوام کمک میخوام
بله خب درسته، منم دیگه در آستانه چهل سالگیم و انقدر سرد و گرم رابطه ها رو دیدم که بدونم یه چیزایی از دور قشنگتره، اما خب مثلا هیچی هم نداشت اینکه من مهاجرت کرده بودم کانادا خودش یه گام به جلو بود دیگه
چشم عزیزم، مرسی از پیام محبت آمیزت
منم دلم خیلی به حال همسر خودم و مردهایی مثل اون میسوزه، گاهی حتی حس میکنم مردها از ما زنها مظلوم تر هم هستند

نسیم دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 10:16

شوهرت آدم خوبیه
همین که میتونه حرف بزنه و راجع به مشکلاتتون و رابطتتون باهات درد دل کنه عالیه
اینکه احساساتش و نشون میده عالیه
اینا همه نقاط مثبت هستند مرضیه جان
همسر من به شدت درونگراست و تقریبا هیچی و بروز نمیده
اصلا انگار صحبت کردن بلد نیست و این برای من عذابه
راجع به داستان تو و بیژن دلم گرفت , روزگار خیلی بازیا با هممون کرده...

سلام عزیزم
بله خب همسرم ذات خوبی داره، خیلی بامعرفت و مهربون و دلسوزه، خیلی ابراز احساسات میکنه، اما خب در عین حال بعضی رفتارهاش خیلی اذیتم میکنه، بیشترینش همین زود عصبانی شدنش هست.
من خودم به شدت عاشق حرف زدن هستم و اصلا نمیتونم افرادی رو که به زور دو کلمه حرف میزنند تحمل کنم، درکت میکنم، اینطوری خیلی سخته، همسر من پرحرف نیست اما جایی که لازم باشه چیزی رو تعریف کنه میاد و توضیح میده، همینم خوبه، مردهای زیادی دیدم مشابه همسرت، یعنی غیر طبیعی نیست اما خب برای ما زنها سخته.
من غصه نمیخورم که با پسرعمم ازدواج نکردم، به هر حال الان خودم همسر و زندگی دارم اما خب میدونم که اگر پدرم اون موقع بهم حق انتخاب میداد یا اصلا بیژن خودش موضوع رو باهام مطرح میکرد من حتما قبول میکردم.
به هر حال که گذشت هر چی که بود...

الهام دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 07:52

سلام مرضیه جان. ان شالله حالت دلتون همیشه خوش باشه. پستی و بلندی تو همه زندگیها هست و مهم مدیریت اوناس و اینکه حرمتها شکسته نشه ...
شرایط زندگی خیلی سخت شده گرونی بیداد میکنه و خیلی از این چالشها تو زندگی تقصیر اصلیش شرایط جامعس..
ان شالله همسرت یه شغل مناسب پیدا کنه و بتونه مشغول بشه باور کن خیلی از مسائل خودبه خود حل میشه

سلام الهام جون
ممنونم دوست خوبم، این شکسته نشدن حرمتها خیلی مهمه، متاسفانه تو زندگی ما چند وقتیه شکسته شده، البته هنوز ریشه های مهر و محبت هم وجود داره اما خب هر دو خیلی خسته شدیم، دلم هنوز به آینده خوشه که ایشالا شرایط ما و همه بهتر بشه هرچند متاسفانه خبرهای خوبی نمیرسه و چشم انداز روشنی برای جامعمون نیست اما خب خودمون باید یه جوری تو این شرایط گلیممون رو از آب بیرون بکشیم، کسی دلش به حالمون نسوخته.
بله این شغل خیلی مهمه، خیلی، دلم میسوزه که اگر تو تمام این سالها شرایط شغلی همسرم خوب و با ثبات بود قطعا زندگی ما اینطوری یه وقتها تلخ نمیشد، بازم شکر....
فعلا که انقدر همسرم کمردرد داره که نمیتونه پشت فرمون بشینه و برگرده خونه! مونده تو خیابون! بعد میبینم سلامتی از همه نعمتها بزرگتره، وقتی نباشه دنیایی هم پول باشه ارزشی نداره.

مامان خانومی دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت 00:38 http://mamankhanomiii.blogfa.com

آخر شبی بعد از خوندن اونهمه خبر بد و وحشتناک راجع به قتل مهرجویی و همسرش و فکرو خیال های ترسناک چون شب کار هست شازده خوندن پستت لبخند رو رو لبهام نشوند . حرفهای همسرت رو کاملا با تمام وجود درک میکنم چون لنگه شو منم دارم که احساس میکنه هرچی میدوه بازم نمیرسونه و دچار یاس و ناامیدی هست باز خدا خیر این بنده خدارو بده این کار رو ردیف کرد براش هرچند حقوقش خیلی کمه ولی در کنار کارآزاد خودش میرسونیم هزینه ها و قسط هارو ولی خودشو دیگه نمیبینیم ! امیدوارم بگذره این روزهای سخت و هرکس به اون چه که لایقشه برسه چقدر قشنگ گفتی که حال خوب تو در گرو حال خوب همسرت هست راستی این دوره که حرفشو زدی چیه که حتی قسطی هم شده میخواد شرکت کنه ؟

وای سمیه جان منم از دو سه شب پیش که این خبر وحشتناک رو شنیدم اصلا یه مدل دیگه ام، دچار تشویش و دل نگرانیم و همش به اون لحظات وحشتناک کشته شدنشون و به دخترشون که شاهد اون صحنه بوده فکر میکنم و خیلی اذیت میشم...
همیشه وقتهایی که مطالب اینطوری راجب همسرم میذارم نا خواسته تو و همسرت هم میاید تو ذهنم، وقتی فهمیدم کار ثابتی پیدا کرده شازده خیلی خوشحال شدم، قشنگ از نوشته هات میفهمیدم چقدر آرامشت بیشتر شده....
حالا همسر منم یه کاری پیدا کرده که فعلا داره آزمایشی میره، میگن حقوقش سر وقته اما خب اونم کمه، ولی در کنار حقوق من و اسنپ از هیچی بهتره، حالا امیدوارم براش خوب باشه و بمونه.... انقدر این سالها بدبختی کشیدم که بدونم حتی یه آب باریکه باشه که سر وقت بهش بدن و حقشو نخورن برام کلی آرامش بخشه!
خدایی نه حق همسر من و همسر تو این بود، نه حق خودمون که انقدر بابت همین مسائل کاریشون حرص و جوش بخوریم و زندگیمون تلخ بشه.
بازم شکر که تو این سالها گذروندیم یه جوری.
والا یه دوره ای سی یو خودرو هست، پرس و جو کرده میگن اگر توش به مهارت برسی میتونه درآمد زا باشه، حالا ببینیم کی جور میشه که بره.

بهار یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 23:57 http://Bahar1363.blogfa.com

سلام مرضیه جان
امیدوارم که پیامم اینبار ناقص نیاد

سلام بهار جان
عزیزم همین دو خط ازت رسیده
آخه چرا اینطوری میشه؟ فقطم مال تو اینطور میشه بهار جون
میشه لطفا پیامهاتو کپی کنی که اگر نرسید دوباره برام بذاری؟ اینطوری که ناراحت میشم من

آیدا سبزاندیش یکشنبه 23 مهر 1402 ساعت 22:16 http://sabzandish3000.blogfa.com

خدایا شکرت
شکرت که دوست گلم زندگیش داره انشالله بهتر میشه با همسرش صحبت کرده و دلخوری ها دارند کمرنگ میشن. به خدا مرضیه جان زندگی اونقدر بی ارزش و کوتاهه که اصلا ارزش اینکه بخوایم همدیگرو بکوبونیم و همش دنبال عیب و ایراد همدیگه باشیم رو نداره.
به نظرم همسرت صادقانه تمام حرف دلش رو زده بهت و نقش بازی نکرده. ما کی هستیم که بخوایم قضاوتش کنیم. خود ما هم بارها تو زندگی افتادیم زمین و شکست خوردیم علی رغم تلاش زیادمون گاهی به اون چیزی که باید نرسیدیم.
اینو بدون مرضیه جان حالا که خدا رو شکر با هم حرف زدید و دلخوری ها کمتر شده و میدونید که به هر حال مشکل و راه حل چیه سعی کنید کمتر بحث کنید کمتر روحیتون رو ببازید تا انشالله همسرت یک راه حلی برای برون رفت از این وضعیت پیدا کنه.
انشالله هزینه اون دوره جور میشه و بعدش کم کم مشغول به فعالیت و کار جدید میشه و زندگیتون رنگ و بوی بهتری میگیره.
اخه خداییش وقتی سلامتی باشه بقیه مشکلها حل میشن . مهم سلامتیه. الهی که همیشه تنتون سلامت باشه.
الکی زندگیو برای خودت زهر نکنید. به هر حال راه حلی پیدا میشه. همسرت هم ادمیه که درکش بالاست میدونه و تشکر هم میکنه ازت. خیلی از مردها منطق و شعور کافی ندارند و قدر نمیدونند.
به جای توجه به کاستی و نقص ها به دارایی و خوبی ها توجه کنیم تا بیشتر جذب بشن.
یکی از دوستان مجازی به من گفت که برای به دست آوردن خواستم ، اونو هر روز طوری تو دفترم بنویسم که انگار براورده شده و از خداوند تشکر کنم. من این کارو حدود ده روز انجام دادم و معجزه شد!
تو هم امتحان کن مرضیه. بنویس که خدا رو شکر همسرم شغل مناسب و درامد کافی و پر برکت داره و زندگیمون در نهایت عشق و ارامش هست و یا خدا رو شکر که خونه دلخواهم رو دارم و....
بنویس و ناامید نشو. بالاخره خدا هست

سلام آیدا جون
حرفات درسته، همسر من ذات خوبی داره و قدردان هم هست، اینکه بنده خدا بد آورده و اون مرد مغرور اینطوری احساس شکست میکنه دست خودش نبوده خیلی وقتها، منم خب اینطور نبوده که هیچوقت مقصر نباشم، فقط اینو میدونم که اگر همسرم شرایط کاری خوبی داشت و دلش گرم بود و احساس مفید بودن میکرد انقدر حال و روحیش خوب بود که این روحیه رو به زندگیمون تزریق میکرد، یعنی اصلا بحث مادی قضیه مطرح نبود، همینکه خودش دچار این حالتهای الان نمیشد زمین تا آسمون روی کیفیت زندگیمون موثر بود، الانم خب داره یه جایی میره که حقوق کمی بهش میدن اما انگار که به موقع هست همینم بهتر از هیچیه...
معجزه نوشتن... باشه گلم امتحانش میکنم، فکر خوبیه، البته که خیلی وقتها پیش اومده که به موضوع مثبتی در گذشته فکر کردم و به حقیقت رسیده، اینبار هم که تو گفتی حتما همینکارو میکنم ، و بعد هم توکل به خدا، اون نیروی برتر.
این یکی دو هفته مطالب وبلاگت پر شده از حرفهای معنوی و پر از آرامش و اعتماد به خدا، خیلی عالیه عزیزم، انشالله که همینطوری همیشه حال دلت خوب باشه و به هر آنچه که میخوای و به صلاحته برسی.
واسه منم مثل همیشه دعا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد