بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

الهی شکر، همچنان محتاج دعا...

خدا رو شکر که روزهام بعد یکماه و نیم سختی و دغدغه و بدو بدو به آرومی میگذره...

این مدت که نبودم خیلی اتفاقات افتاده... 

 شانزدهم فروردین که با پدر و مادر سامان از رشت برگشتیم تهران با وجود حال روحی داغونی که داشتم به این نتیجه رسیدم که با اینکه خسارت خیلی زیادی قبل عید از بابت فروش خونه و دزدی ماشین  بهمون وارد شده اما اگه الان هر طور هست با وجود این روحیه افتضاحی که دارم از جام بلند نشم و دوباره همه چیز رو از صفر شروع نکنم و دنبال خونه نگردم ممکنه دیگه به این زودیها نتونم خونه بخرم و چه بسا تو ماه خرداد و تیر که میگن فصل خرید و فروش هست خونه از اینی هم که هست گرونتر بشه و کار برای ما خیلی هم سختتر بشه. با خودم فکر کردم درسته خونه خودم هم که با هزار ضرب و زور بعد فروش ناموفقش قبل عید فسخ کردم و پس گرفتمش هم گرون میشه اما گرونی خونه من به نسبت گرونی بازار خیلی کمتره . این شد که گفتم بهتره دوباره دستمو بذارم روی زانوم و بیفتم دنبال خونه چون اگر اینکارو نکنم ممکنه در دراز مدت ضرری که بابت فروختن خونه و خسارت فسخ معامله کردم با وجود گرون شدن روز به روز طلا و دلار و به تبعش مسکن، خیلی از اینی هم که سرمون اومد بیشتر بشه و حال من هم خرابتر.

 ناگفته نمونه که به خاطر اتفاقی که افتاده بود و ضربه روحی که خورده بودم همه مخالف اقدام دوباره بودند اما من با همین دلایل بالا هرطور بود توجیهشون کردم و گفتم هیچکس اندازه من دوست نداره برای همیشه قید خرید خونه رو بزنه بسکه تمام این روزهای گذشته رو زجر کشیدم و اشک ریختم اما اگر الان و به فاصله کمی بعد عید که هنوز قیمتها خیلی هم بالا نرفته، دوباره اقدام نکنم ممکنه دو سه ماه دیگه از بابت این تاخیر، خیلی خیلی بیشتر از این هم خسارت ببینیم و شاید حالا حالا نتونیم خونه بگیریم ((البته اینکه فکر میکردم بعد عید قیمتها خیلی هم بالا نرفته اشتباه میکردم و تا حد زیادی این اتفاق افتاده بود اما بازم مطمئنم ماههای بعد بدتر هم میشد.)) خلاصه که هر طور بود توجیهشون کردم دوباره برم دنبال خونه،هم سامان رو هم خانوادشو و هم خانواده خودم رو که همگی خیلی نگران حال و روز من با وجود یه نوزاد شیرخواره بودند... خلاصه که از دوسه روز قبل نوشتن پست قبلی یعنی از حدود هجده فروردین دوباره از صفر شروع کردم و با پدر ومادر سامان که به خاطر ما رفتنشون به رشت رو عقب انداختند، شروع کردم به گشتن دنبال خونه و نتیجش بعد چندروز بدو بدو و اعصاب خوردی معامله یه خونه بود که فعلاً قولنامش رو نوشتیم و راستش تا وقتی که سند به نامم نخوره خیالم راحت نمیشه... 

این خونه ای رو که قولنامه کردیم به نسبت محله فعلی ما هم کمی پایینتره و شاید اگر یکسال پیش و یا حتی قبل خسارت بزرگی که قبل عید بابت فروش خونه و فسخ معامله به خاطر بدقولی فروشنده نامرد خونه جدید دیدم، این خرید اتفاق میفتاد، برای منی که دوست داشتم یه خونه حداقل 70 یا 75 متری تو محله بالاتر از محله فعلیمون بگیرم و از این محل گریزان بودم یه جور پسرفت حساب میشد، اما الان و بعد این اتفاقاتی که افتاده و این خسارتهایی که دیدم و مهمتر از همه اینا آسیب روحی و جسمی که بهم وارد شد، هزار بار شکر میکنم که گرچه پایینتر از محله فعلیمون و با متراژ یکم پایینتر اما به هر ضرب و زوری که بود بالاخره یه جا رو قولنامه کردم. بعد دزدی ماشین خیلی دنبال خونه پارکینگ دار بودم اما خب با پول ما نمیشد یا اینکه باید یه خونه خیلی کوچیک در حد چندمتر بزرگتر از خونه فعلیمون و تک خواب یا اینکه با سن بالای دوازده سال میخریدیم که من هیچکدوم رو نمیخواستم و نو بودن خونه و دوخوابه بودنش با وجود نیلا خیلی برام مهم بود..

به هر حال اینبار اشتباه بار قبل رو نکردیم و اول خونه رو قولنامه کردیم و بعدش افتادیم دنبال فروش خونه خودم که بعد کلی استرس و حرص و جوش طی یک هفته بعد قولنامه خرید اونو هم فروختیم به یه بنده خدایی که کمی مشکل ذهنی داشت و خانوادش هرطور بود براش پول جمع کرده بودند که خونه ای به نام خودش داشته باشه... اینور سال به قیمت بالاتری نسبت به سال پیش فروختیم و بخشی از ضررمون جبران شد هرچند بطور کامل نه اما اوضاع خیلی بهتر شده. من هزار بار به هزار نفری که سعی میکردند بهم دلداری بدند بابت اتفاق 27 اسفند پارسال میگفتم فقط بابت خسارت مالی نیست که انقدر غصه دار شدم و اینکه بعد اینهمه بدوبدوی آخر سال و کم گذاشتن واسه نیلام و دنبال خونه افتادن تو روزای سرد زمستون با وجود یه نوزاد چهارماهه آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد و خونه ای نخریدیم و تازه اینهمه هم خسارت و نامردی و بیشرفی دیدیم دلیل مضاعفی شده برای افسردگی شدید من و حرفم هم درست بود چون بعد اینکه این کارها و معامله خرید خونه جدید و فروش خونه خودم، انجام شد حال روحی من خیلی تغییر کرد و آروم گرفتم و اشکهام بند اومد. این مدت خیلیها بهم گفتند چهرم در اثر این سختیهای اخیر لاغر و شکسته شده و زیباییم کمتر، چشمام گود افتاده و... خیلی ناراحت میشدم اما واقعاً حال بدم و اشک ریختنم دست خودم نبود. آُسیب خیلی خیلی بزرگی بود و از خدا میخوام هیچکی روزهای تلخی رو که من در ایام سال نو و شب عیدی و با وجود یه نوزاد چهارماهه تجربه کردم تجربه نکنه.

خلاصه که فعلا  هر دو خونه رو قولنامه کردیم و من از دوستانم خواهش میکنم دعا کنند که تا آخرش خوب و بدون نقص پیش بریم تا بتونم این خبر خوش رو با اشتیاق بیشتری تعریف کنم و جشن بگیرم...اینبار به فروشنده خونه نگفتم داریم خونه میفروشیم و فقط گفتیم فلان تاریخ انقدر پول میدیم که باید از طریق فروش خونه خودم جور میشد اما چون اطمینان داشتم فروش میره و میدونستم مشتری خودش رو داره بهشون نگفتم که مثل اون آدمهای از خدا بیخبر قبلی نگن برو اول خونتو بفروش و بعد بیا با ما قولنامه بنویس  و به خدا و به قران ما فروشنده هستیم و .... اینبار هیچی نگفتم و فقط برای یه تاریخ مشخص گفتیم انقدر بهتون پول میدیم که باید از طریق فروش خونه جور میشد (شوهر عمم که خدا خیرش بده برای 2 اردیبهشت چک داد) و از فردای قولنامه خرید، افتادیم دنبال فروش خونه....سامان هم انصافا خیلی زحمت کشید اما خب هر کار هم کنیم به خاطر کارش نیم بیشتر کارها رو دوش خودم بود. بعد قولنامه خرید خونه، مادر و پدر سامان برگشتند رشت (با کمی دلخوری دو طرفه که داستانش مفصله و الان مشکلی نیست و وقت تعریف کردنش رو ندارم) و منم بلافاصه بعد رفتنشون رفتم خونه مامانم که بتونم بچه رو بذارم پیشش و برم خونه خودم رو به مشتریها نشون بدم...(مستاجرم کمتر خونه بود و کلیدش رو لطف کرد داد دست ما که مشتری ببریم ببینه خونه رو) خلاصه که سه چهار روزی عصرها میرفتم خونه خودم که نزدیک خونه مامانم هست مستقر میشدم و مشتریها میومدند و همشون هم خوششون میومد که دیگه آخرش قسمت همین بنده خدایی شد که گفتم یکم مشکل ذهنی داره. البته بعد فروش خونه فهمیدم میتونستم گرونتر هم بفروشم و پولمون راحتتر جور بشه برای خرید و خلاصه که یکم ناراحت شدم اما بعد فهمیدم قسمت و روزی ما همینقدر بوده و اون بنده خدایی هم که از ما خریده قسمتش بوده که کمی قیمت مناسبتر بخره...


بگذریم، دیگه بعد فروش خونه هم که باز هزار تا بدو بدو داشتم برای انجام کارهای بانکی و تسویه وام و فک رهن و رفتن به دفترخانه اسناد و دفتر خدمات الکترونیک شهری برای گرفتن گزارش پایان کار و جواز خونه که برای وام مسکن اون بنده خدایی که ازم خریده بود لازم بود. دیگه نزدیک یک هفته بعد فروش خونه هم که اینکارها طول کشیده و هنوزم ادامه داره و تازه باید ده روز دیگه دنبال کارهای مربوط به پرداخت عوارض و مفاصا حساب و رفتن به اداره دارایی و... هم برای خونه ای که فروختم باشم که خودش یه پروسه ای هست واسه خودش. از طرفی یه عالمه کار هم مونده برای گرفتن وام مسکن خودم و برای خونه ای که خریدیم و خلاصه حالا حالاها کار داره که این قضیه خرید و فروش فیصله پیدا کنه و با وجود یه نوزاد شیرخوار خیلی عذاب آوره اما با همه اینها من هزار بار راضیم و ناشکری نمیکنم.

همونطور که گفتم تا قبل گرون شدن خونه تا یکسال و خورده ای قبل و بخصوص تا قبل خسارت وحشتناکی که قبل عید در عرض چندساعت خوردیم و بدترین عید عمرمون رو گذروندیم، اصلا دوست نداشتم به محله ای پایینتر از محله فعلیمون (که تازه فکر میکردم همینجای الانمون هم پایینه) برای خرید خونه جدید فکر کنم اما الان بعد اینهمه زجر و سختی که کشیدم و با اینکه خونه ای که گرفتم یک درجه هم از محله فعلی پایینتره دیگه اصلا به این جنبه ها فکر نمیکنم و همینکه بدونم یه جایی رو خریدم و بعد اینکه طی همین یکی دو ماهه کارها تموم بشه کاری از بابت خرید و فروش خونه ندارم و میتونم یکم آروم بگیرم برام خیلی ارزشمندتر از محله بهتر و متراژ بیشتر هست... ضمن اینکه این محل جدید رو هم دوست دارم و متراژ خونه هم از خونه فعلمیون بیشتره و مسیرش هم تا سر کارم بد نیست و خوبه....

به هر حال ما خیلی گشتیم، هم قبل عید و هم بعد عید و واقعاً وضعیت مسکن خیلی خرابه و قیمتها نجومی میره بالا و هر کی هر کیه و پیدا کردن خونه هم خیلی سخت چون فروشنده واقعی کمه. متاسفانه بلافاصله بعد عید قیمت خونه خیلی خیلی بیشتر از قبل عید شد و باز هم مردم دست نگداشته بودند برای فروش و گذاشته بودند خودشون گرونتر بشه، اینجا رو هم به سختی با بابا و مامان سامان پیدا کردیم و وقتی دیدم طرف فروشنده قطعیه دیگه وسواس به خرج ندادم و گفتم بیخیال گشتن بیشتر و همینجا رو معامله کنیم تموم بشه بره بخصوص که نیلا هم قبل عید هم بعد عید از بابت این گشتنها اذیت شده بود و دلم رضا نمیداد که طفلکم رو بیشتر از این اذیت کنم...


خلاصه که اینطور...هنوز خیلی کارها باقی مونده تا معاملمون کامل بشه و روز محضر برسه. لطفا منو از دعاهای خیرتون بی نصیب نذارید و دعا کنید باقی کارها هم راحت و بی دغدغه به سرانجام برسه. 

حال روحیم خدا رو شکر خیلی بهتر از قبله. دیشب بعد بیست روز پر فراز و نشیب بعد عید از خونه مامانم برگشتم خونه خودم و امروز تازه حس کردم یکم اوضاع زندگیم عادیتر شده. از بیستم اسفند سال پیش تا الان خیلی روزهای عجیب و سخت و ناآرومی داشتم و تازه امروز و بعد یکماه و بیست روز که همش یا پدر و مادر سامان مهمونم بودند یا مادر خودم یا خودم خونه مادرم بودم، تازه حس کردم کمی اوضاع به حالت نرمال برگشته، درسته بابت این معامله ها کلی کار ناتموم دارم که با وجود نیلا و سپردنش دست مادرم یا بردنش با خودمون، و بخصوص با وضعیت کاری سامان که نمیتونه راحت مرخصی بگیره، انجامش خیلی سخته اما بازم خیلی راضیم و از خدای بزرگ میخوام خودش بقیه کارها رو هم به خوبی به سرانجام برسونه تا بتونم یه نفس راحت بکشم.

باد شدیدی بیرون میاد، نیلام کنارم دراز کشیده و سرشو با خنده تند تند اینور و اونور تکون میده (کار جدیدشه که یکم نگرانم کرده). اول نوشتن پشتم هم دو سه باری با پاهای کوچیکش تلاش کرد به لپ تاب ضربه بزنه :) خونه تو سکوته.... سامان تا دوساعت دیگه میاد خونه، از بس این مدت خونه خودم نبودم ،حال و حوصله شام و ناهار درست کردن رو ندارم، خدا رو شکر که دیشب از خونه مامانم الویه آوردم وشام داریم...باید کم کم سعی کنم همه چیزو به حالت عادی برگردونم و زندگی عادی داشته باشم و از فردا هم فکر شام و ناهار و تمیز کردن خونه کنم.

رابطمون با سامان همچنان پرفراز و نشیبه اما هر دو داریم سعی میکنیم به یه بلوغی در ورای این اتفاقات اخیر برسیم. امروز چندین اس ام اس عاشقانه برام فرستاده و ابراز دلتنگی کرده. در کمال تعجب من بهم گفت دلش برای چهارقل خوندن من قبل خواب تنگ شده (تا قبل تولد نیلا عادت داشتم هر شب قبل عید با صدای بلند چهارقل بخونم و گاهی سامان حوصلش نمیگرفت این پروسه تموم شه بسکه خوابش میومد) حالا اما میگه دلش برای اون روزها تنگ شده و خواهش کرده براش بخونم...با وجود ورحیه غیر مذهبیش برام عجیب بود این حرفش، اما خب طفلکی داره سعی میکنه دوباره گرما و عشق رو که هرازگاهی در اثنای این اتفاقات تو دلامون کمرنگ شده بود به زندگیمون برگردونه...یه جاهایی خیلی بیشتر از قبل کوتاه میاد و منم دوست دارم یاد بگیرم یه جاهایی هم من کوتاه بیام و با سیاست بیشتری رفتار کنم. الان میفهمم که حفط زندگی و گرم و روشن نگهداشتنش با وجود یه بچه چقدر سخت و مهمه، اینکه درخت عشق رو هر روز آبیاری کنی تا خشک نشه و...


بگذریم، گفتنی ها زیاده و بهتره از این شاخه به اون شاخه نپرم. نیلا زل زده به من و کیبورد... به خدا که عشقی بالاتر از عشق مادر و فرزندی نیست و من هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشم....کلی تعریف کردنی دارم اما خب پستم همین الان هم طولانی شده.بزودی برمیگردم و پست دیگه ای مینویسم فارغ از قضیه خرید و فروش خونه. مثل خواستگار خواهر کوچیکم و شیرین کاریهای نیلام و رابطه دونفرمون و متاسفانه بیماری عفونی پدرم (التماس دعا دارم) و ... دلم میخواد پست نوشتنم هم به حالت عادی برگرده و بتونم دوباره از روزمرگیها بنویسم و برای دوستان خوبم هم به روال گذشته کامنت بذارم. امیدوارم به زودی زود این موضوع محقق بشه.


میشه لطفا همچنان دعا کنید قضیه معاملمون به خیر و خوشی تموم بشه و اوضاع زندگیمون دوباره به حالت عادی برگرده؟ ممنونم.

نظرات 10 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 17:49 http://sinstory.blogfa.com

خداروشکر که بلاخره آرومی
آفرین بهت
داشتم یه وبلاگ میخوندم سوگند و عمادش نمی دونم مخاطب وبلاگش هستی یا نه
۲۳ سالشه و یه سال ازدواج کرده نوشته بود در ظاهر به شوهرم تکیه کردم ولی در اصل جز خدا و خودم تکیه ام به کسی نیست
چون فقط خودمم که می تونه زندگیش رو بسازه
خیلی خوبه که توام به خودت تکیه کردی و دوباره افتادی دوباره دنبال خونه آفرین
بلاخره آدم از یه جایی باید شروع کنه
همینم که محله پایین تر باشه باید خداروشکر کرد
چون بلاخره یه سقفی هست که مال خودتونه
مبارک باشه عزیزم
عزیزمممم سامان چقدر خوبه

سلام گلم
ممنون اما خب باز دغدغه های جدید پیش اومده، دعا کن حل بشه
نه عزیزم مخاطبش نیستم اگه آدرسش رو بگی فالو میکنم
حرفش کاملاً درسته، کلاً وابستگی زیاد به هیچی خوب نیست حتی به همسر و حتی بچه...در نهایت همه آدمها باید به خدا تکیه کنند و بس.
آره دوباره از جام بلند شدم با اینکه همه مخالف بودند، میدونستم اقدام نکنم خیلی بدتر میشه، بازم شکر، من که راضیم به قول تو همینکه یه سقف بالا سرمون باشه و بزرگتر از خونه فعلی باشه شاکرم
سلامت باشی عزیزم
آره سامان پسر خوب و مهربونیه هرچند یوقتها جفتمون میزنه به سرمون

الهام یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 17:16

من وبلاگ داشتم ولی کلا قاط زده و بیشتر از اینستا اینا استفاده میکنم ولی همچنان وبلاگ خونی را خیلی دوست دارم و ادامه میدم
ممنون که قابل دونستی برای دادن رمز

الهام جان آدرس اینستات رو گرفتم و تو اینستا برات درخواست دادم با اسم shiva , و یه عدد... رمز پستهای رمزدار رو اونجا برات میفرستم

فرناز شنبه 14 اردیبهشت 1398 ساعت 07:40

خداروشکر که خونه خریدین و حل شد خیلی خوشحال شدم مبارکتون باشه. بقیه مشکلات هم حل میشن امیدوارم زودتر زندگی بیوفته رو روال عادیش

ممنونم عزیزم از دعاهای خوبت
منم امیدوارم همینطور بشه، برات بهترین آرزوها رو دارم

غ ز ل جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 18:46 http://life-time.blogsky.com

منزل جدید مبارک
آفرین به این همت
ان شالله بعد از این براتون شادی باشه و آرامش

مرسی عزیزم سلامت باشی
یه دنیا سپاس از لطفت

Reyhane R جمعه 13 اردیبهشت 1398 ساعت 14:11 http://injabedoneman.blog.ir/

خداروشکر که حالت بهتره مرضیه جان.
انشاءالله که کارهای خونه هم به خوبی پیش بره و به آرامش کامل برسید.نگران نباش و بسپار به خودش.
راستی اون مشکل دفع نیلا خانوم که چند ماه پیش گفتی برطرف شد؟

سلام ریحانه جون
ممنونم عزیزم، برامون دعا کن
بله عزیزم خدا رو هزار بار شکر بعد کلی اذیت شدن خودم و خودش با کمک همون میله ها رفع شد، مرسی که جویای احوال دخترکم هستی

غ ز ل پنج‌شنبه 12 اردیبهشت 1398 ساعت 12:37 http://life-time.blogsky.com

ان شالله که مبارکتون باشه و روزای آرومی تو خونه جدید سپری کنید

فدات شم عزیزم، فعلا که تصمیم نداریم ساکن بشیم چون تو رهن هست،
بازم ممنون

مهتاب چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ساعت 11:13 http://privacymahtab.blogsky.com

از وقتی که پست قبل گذاشتی خیلی اومدم سربزنم بهت ببینم اومدی یانه امروز خوشحال شدم بیشترم خوشحال شدم که با وجود اون همه سختی باز قوی تر از قبل رفتی سراغ خرید خونه و اون بند و بساط معاملات و...
دلمون برای خود مرضیه تنگ شده هم از نیلا جون عکس بذار هم بیا تا قبل سرکار رفتنت بیشتر پست هاتو ببینیم

مهتاب جانم ممنون که پیگیر احوالاتم بودی، و باز هم ممنون که انقدر بهم دلگرمی میدی، برای خودم بعد اون اتفاق هیچی وحشتناکتر از اون نبود که دوباره بیفتم دنبال اون کارها اونم با وجود نیلا ولی بازم شکر که هرطور بود از جام بلند شدم
خودم هم دلم تنگ شده مهتاب...عزیزم عکس گذاشتن اینجا یکم سخته، نمیدونم آدرس اینستات رو بهم داده بودی یا نه...اگه ندادی آدرسم رو میام برات میذارم فالوم کن

الهام چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ساعت 09:01

الهی شکررررر
ان شالله به زودی میای و خبر خوب تموم شدن خرید خونه رو میدی
به خدای مهربون توکل کن و خدا برای همه چیز کافیست....

مرسی الهام جان...لطفا همچنان برامون دعا کن
واقعا هم خدا کافیه
راستی عزیزم فکر کنم تو رمز مطالبم رو نداشته باشی، شاید دوباره بخوام رمزی بنویسم
اگه نداری راهی بگو که رمز رو تقدیمت کنم

خانوم جان چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 ساعت 00:46 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مرضیه جون ای بابا نگرانت بودم چقدردیر اومدی اما با خبرای خوب اومدی

سلام عزیزم
وای که اگه میدونستی چقدر درگیر بودم! شب و روز نداشتم.....
ایشالا بتونم از این به بعد بیشتر باشم هرچند هنوز کلی کار دیگه باقیمونده

شهره سه‌شنبه 10 اردیبهشت 1398 ساعت 23:47

انشالله بسلامتی و دل خوش باشه. کدوم محله اومدی. شاید سمت مایی‌؟

مرسی عزیزم سلامت باشی
حدودای خیابان جیحون گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.