بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

دل و دین و دنیام، نیلام

دیروزم رو با یه حال نسبتاً خوب شروع کردم، بعد مدتها دو تا پست با یه عالم عکس گذاشتم اینستاگرام، کلی با نیلا بازی کردم، یه ناهار خوب خوردم و عصری فکر کردم چی بپزم که در یه اقدام من درآوردی دیدم یه مقدار بادمجون آب پز دارم برداشتم با سیب زمینی خام رنده شده و دو تا تخم مرغ و پیاز رنده شده و نمک و فلفل سیاه و زردچوبه مخلوطش کردم و تبدیل شد به کوکوی بادمجون من درآوردی که به نظرم خیلی هم خوب شد... سامان از راه رسید و بعد یه سلام کوتاه رفت که ماشینشو که صبح موقع رفتن سر کار روشن نشده بود ببره تعمیرگاه. منم تو این فاصله باز همت کردم و بعد قرنی که نسبت به خونه زندگیم و تمیزیش بیتفاوت شده بودم بلند شدم گردگیری کردم و جارو کشیدم و آشپزخونه رو تمیز کردم... غذا هم که آماده، خلاصه که همه چی خوب بود تا اینکه سامان از راه رسید و همون موقع هم یکی از همکاراش زنگ زد و بهش گفت سامان یکی رو دارن جات میارن! و همین تماس خط بطلانی بود به حال خوب من و البته حال خودش...

چندوقتی هست که سامان در برابر رئیسش که به ناحق یه سری کارها رو در حق اون و همکاراش انجام میده ایستاده، البته تو کار سامان که مهندس مکانیک و مهندس ناظر تاسیسات ساختمانی هست، رئیس به معنای عام کلمه که تو ادارات دولتی هست نیست و بیشتر حالت سرپرست و ناظر داره، چون خود سامان هم یه جور رئیس به حساب میاد و یه عالم کارگر و پیمانکار و مهندس و... زیر دستش کار میکنند اما خب سلسله مراتب هم هست دیگه و اون طرف میشه یه مقام بالاتر از سامان...خلاصه که سامان یه جورایی در برابر رفتارهای بد این آقا واکنش نشون داده و از اون به بعد اون آقا مدام در حال زیراب زدن برای سامان بوده اما چون سامان تو کار خودش ماهر و خبرست موفق نشده بوده اما ظاهراً الان دوباره شروع کرده نقشه کشیدن و یکی رو جای سامان آورده که البته هنوز به خود سامان چیزی نگفتند اما همکارش که به اون آقای رئیس نزدیکتره، دیشب به سامان زنگ زد و خبر داد و طفلکی خیلی به هم ریخت، در حدیکه بهم گفت ناراحت نمیشی اگه امشب شام نخورم؟ اشتها ندارم و منم چیزی نگفتم و خودم هم شام رو دست نخورده گذاشتم یخچال و برای خودم نون پنیر و ماست آوردم چون تنهایی غذا خوردن بهم مزه نمیده...

سامان دلش میخواست بغلش کنم و دلداریش بدم اما خب من در عین حال که اینکارو کردم قبلش بهش متذکر شدم که بهتره با این اوضاع مملکت یکم بیشتر احتیاط کنی و هرچقدر هم اون آدم بده و ظالم، وقتی میبینی قدرت اینو داره یکی رو جات بیاره، هر طور هست صبوری کن و سیاست رفتاری داشته باش و مگه الان تو این بل بشو و با اینهمه قسط و قرض کار گیر میاد و یادت میاد پنج ماهی که بیکار بودی چی بهمون گذشت و.... البته که برگشت بهم گفت الان که من ناراحتم وقت این حرفها نیست، اما من بهش گفتم قبول کن که وقتی حالت هم خوبه و بهت اینها رو میگم باز برمیگردی میگی بیا حال خوبمون رو خراب نکنیم. خلاصه که همین موضوع دیشبمون رو خراب کرد. سامان بغض داشت و میگفت دلم میسوزه که شاید اونجا از همه بیشتر کار کنم و زحمت بکشم و آخرش همیشه زحماتم بی نتیجه میمونه، منم با ملایمت بهش گفتم برای همین میگم سیاست داشته باش، یکی رو میبینی نصف تو هم کار نمیکنه اما با زبون کارشو پیش میبره... بعدش هم برای اینکه دلداریش داده باشم گفتم نگو زحماتم بی نتیجه مونده، همینکه میگی همون جایی که کار میکنی چند تا کارفرمای دیگه هم به پیشنهاد کار دادند برای شرکت خودشون یعنی کارت رو دیدند (این واقعیت داره و پیشنهاد کار داشته اما خب از حرف تا عمل یه دنیا فاصلست.) هردومون دمغ بودیم که دیگه  آخر شب برای اینکه از اون حال و هوا دربیایم رفتیم اینستاگرام و چندتا کلیپ طنز دیدیم و سامان حالش بهتر شد، خوشم میاد که تو بدترین حال هم باشه هر طور هست با خودش کنار میاد برعکس من که راحت نمیتونم حالم رو عوض کنم... حالا امروز رفته سر کار و دیگه نمیدونم قراره چطور بشه. توکل به خدا.


++++ از جمعه تصمیم گرفتیم بیفتیم تو خط دیدن سریالهای مشهور خارجی، همسر سونیا قبل عید و قبل اون اتفاقاتی که برامون افتاد، برامون سریال Breaking bad رو ریخته بود رو فلش که ببینیم اما دل مشغولیهای این مدت اجازه نداد، دیگه از جمعه شروع کردیم و قسمت اولش رو دیدیم و هردومون خوشمون اومد. به نظرم سریال دیدن خیلی روی حال آدم اثر میذاره، اونم دو نفری. مدتها بود که فیلم سینمایی یا سریال خارجی به زبان اصلی ندیده بودم و اگه بتونم ادامه بدم میدونم خیلی برای روحیم خوبه بخصوص که من نیازی به زیرنویس هم ندارم و به واسطه رشته تحصیلیم که زبان انگلیسی بوده، به خوبی متوجه فیلمها و سریالهای انگلیسی زبان میشم هرچند که به خاطر دوری از زبان انگلیسی تو محل کارم به نسبت گذشته خیلی ضعیفتر شدم اما باید سعی کنم هر طور شده به بازی برگردم و دوباره زبانم رو مثل قبل تقویت کنم.


++++ نیلا داره تلویزیون نگاه میکنه! خیلی خیلی برام عجیبه که اینطور به تلویزیون علاقمنده که حتی موقع دیدن پلک هم نمیزنه! آخه الان تازه پنج ماه و نیمشه و تازه از حدود دو سه ماهگی به شدت علاقه نشون میداد به تلویزیون و الان به اوج خودش رسیده! انقدر این علاقش زیاده که مثلا الان که دیدم باید پست بنویسم و نمیخواستم نق نق کنه، خوابوندمش نزدیک تلویزیون و زدم شبکه پویا یا مثلاً وقتی من کار دارم یا مهمون و میخوام آشپزی کنم میزنم شبکه پویا و اگه یکساعت هم کارم طول بکشه نگاهشو از تلویزیون برنمیداره و صداش درنمیاد! انگار قشنگ دنبال میکنه و میفهمه! عجیبه برام! اصلا کلاً رفتارهاش یه جوریه که همش حس میکنم کاملاً متوجه اطرافش و اتفاقات هست حتی مثلا حرفام رو میفهمه...

امروز صبح کنارش خوابیده بودم پشتم بهش بود! با ضربه های دستش به کمرم از خواب بلند شدم، برگشتم عقب سمتش و دیدم داره قه قه میخنده، اینجور موقعها بلند میشم و با صدای بلند بهش میگم سلام!!! صبح بخیر هموطن!!! و اونم با لبخند گشاده ازم استقبال میکنه!

خیلی خیلی وروجک شده! خیلی وقتها برای خودش بازی میکنه و آواز میخونه! با خودش میخنده و سرشو با شیطنت تند و تند این طرف اون طرف تکون میده که یکم اینکارش نگرانم کرده و حتی چند شب پیش رفتم تو اینترنت راجبش خوندم که مشکلی نباشه. نوشته بود اگر با علائم ناراحتی همراه نباشه ایرادی نداره اما بهتره بهش نخندید و تشویقش نکنید که کارش رو زیاد تکرار نکنه...ولی آخه مگه میشه دید و نخندید؟ موقع شیر خوردن خیلی بازی بازی میکنه و با کوچکترین صدایی بیخیال شیرخوردن میشه و برمیگرده نگاه میکنه، حالا یا به تلویزیون یا به سامان که داره با من حرف میزنه  یا کلیپ میبینه.

همین الان موقع نگاه کردن به تلویزیون شروع کرده با صدای بلند خندیدن و سرشو اینور اونور تکون دادن! به تلویزیون نگاه کردم ببینم برنامش طنزه میبینم نیست! یه سریال کارتونیه جدی هست... یعنی تا این حد حس میکنم کارتونها رو دنبال میکنه که الان نگاه کردم ببینم کارتونش طنزه یا نه!!!  باورتون میشه یه لحظه نگران شدم از این خندیدنش با صدای بلند؟ آخه چه دلیلی داره بیخود و بیجهت قاه قاه میخنده؟ قشنگ از مدل نگرانیهام معلومه بچه اولمه ها :)

بیخیال برم ادامه پستم! همین الان سه دقیقه ای از سریال دیدن و قاه قاه خندیدنش فیلم گرفتم!

وقتی کنارم یا روبروم میخوابونمش انقدر با پاهاش به شکم یا پهلوم لگد میزنه که بلندش میکنم! دردم میگیره! ولی قبلش یه عالمه میچلونمش! اخه مگه میشه انقدر با نمک! وقتی بغلش میکنم مدام نگاهش و سرش رو به اطراف میچرخونه و کنجکاوی میکنه ببینه چه خبره، حدود یکماهی هست که تقریباً راخت میتونه اشیا رو بگیره دستش، قبل اون فقط دستشو به سمتش دراز میکرد اما نمیتونست نگهش داره،. جمعه این هفته که هوا خوب بود برای اولین بار بردیمش پارک. قشنگ معلوم بود چقدر خوشحاله و بهش خوش میگذره. سعی میکنم زیاد باهاش صحبت کنم که زودتر به حرف بیفته، از یک هفته قبل عید مدام آب دهنش میومد که متوجه شدیم به خاطر دندونه، بعضی شبها هم ناآرومی میکنه اما هنوز که خبری نیست، خدا کنه زودتر دربیاره. مجموعاً دخترکم خیلی خوش اخلاقه و من با تمام وجود میپرستمش، چهرش هم که روز به روز بیشتر شبیه باباش میشه. خدایا این بچه شده دل و دین و دنیای من! عشقی بالاتر از این نیست!

روزهایی که حالم خوبه با هر آهنگ تلویزیون جلوش میرقصم و اونم با خنده ها و دست و پا زدن واکنش نشون میده! اونگه اونگه گفتنش که دیگه هیچی! دیوونم میکنه. هرکی بهش نگاه کنه یا بخنده به روش لبخند میزنه. همش از خدا میخوام این بچه به باباش و خانواده همسرم بره و حسابی شاد و خندون باشه. دخترکم متاسفانه از سی ام ماه قبل حسابی مریض شد و دیگه اول اردیبهشت که میشد پنج ماهش به قدری حالش بد بود که نتونستم ازش عکس پنج ماهگی بگیرم و دیگه 5 اردیبهشت خونه خواهرم که مهمونی دوره خانوادگی گرفته بود و برای اولین بار منم رفتم، خیلی سرسریبا کمک عسل خواهر زادم یه صحنه درست کردم و ازش عکس گرفتم...اولین بار بود اینطور مریض میشد و ما حسابی هول کردیم و سه تا دکتر مختلف بردیمش چون خوب نمیشد و من همش خودمو سرزنش میکردم که حتماً چون گرفتار معامله خرید و فروش خونه بودم زودتر نبردمش دکتر و اینطوری شده، خدا رو شکر که بعد چند روز دارو خوردن بهتر شد. مریضی بچه خیلی خیلی سخته، خدا کنه هیچ بچه ای مریض نشه...


++++ این مدت غیر از درگیریهای مختلفی که داشتم بابت خونه، پدرم هم خیلی ناخوش احوال بود. درحدیکه رنگ و روش زرد بود و حتی حال نداشت بلند شه بره دستشویی! یا بچم رو بغل کنه! منم که به خاطر کارهام خونه مامانم بودم، حال و روزش رو میدیدم و خیلی غصم میگرفت، هممون حسابی نگران شده شدیم! هرچی بهش میگفتیم بریم دکتر نمیومد که نمیومد تا آخرش وقتی نیلا رو بردیم دکتر، با اصرار و التماس راضیش کردم بیاد پیش دکتر نیلا که بزرگسالان رو هم ویزیت میکنه ویزیت شه! گفتیم همینم غنیمته. خلاصه که به هر ضرب و زوری بود بردیمش پیشش و براش آزمایش نوشت، وقتی آزمایشش رو داد و بردم پیش دکتر نشون بدم دکتر گفت خیلی بده و به شدت عفونت تو خونش هست و  کم خونی شدید هم داره و باید بستری شه! قلبم ریخت! حالا خودش نیومده بود تو اتاق دکتر و پایین تو ماشین نشسته بود! میگفت برو تنهایی نشون بده دیگه نیازی به حضور من نیست! وقتی اومدم پیشش و بهش گفتم دکتر گفته باید بستری شی گفت بیخود و بیا بریم و ... خلاصه دوباره با التماس راضیش کردم خودشم بیاد بریم بالا که دکتر ببینتش که وقتی دکتر دیدش و دوباره حضورا معاینش کرد، گفت به نسبت آزمایشی که نشونم دادی وضعیتش بهتره و فعلا نیاز نیست بستری بشه، براش داروهای چرک خشک کن خیلی قوی نوشت و گفت ده روز دیگه دوباره بیارش. از اینکه بستری نمیخواست بشه نفس راحتی کشیدم اما دوباره دو سه روزه حالش بد شده و امروز شوهرعمم بردتش پیش یه دکتر متخصص و اونم بهش گفته باید آزمایشات تکمیلی بده و اگر لازم بود بستری بشه....خیلی خیلی نگرانش هستم... خدا کنه آزمایشش بد نباشه و نیازی به بستری نباشه. اونروز که با بابام برای اولین بار رفتیم دکتر، از مدل راه رفتنش کنارم فهمیدم چقدر پیر شده و دلم هری ریخت پایین، بغض کرده بودم که عین یه بچه کوچیک کنارم راه میرفت. خدایا خودت هوای بابام رو داشته باش و بهش سلامتیشو برگردون.


++++ دوست داشتم به رسم قدیم میتونستیم دوتایی با سامان بریم سینما و فیلم ببینیم، دلم میخواست متری شیش و نیم رو ببینم اما خب با وجود بچه کوچیک نمیشه، بخصوص که فقط شیر خودم رو میخوره و هر کار کردم شیر خشک نخورد که لااقل هردوتاشو با هم بدم، از این جهت کارم سختتره که حتی نمیتونم شیر خودم رو بریزم تو شیشه و بذارم براش تو خونه وقتی میرم بیرون. متاسفانه اونطور نیست که بشه تو ظرف ریخت... تو فکر غداخور کردنش هستم اما انقدر این چندوقت سرم شلوغ بود که حس کردم بهتره تا شش ماه صبر کنم، چون وقتی شروع کنم باید تا آخرش بدم و منم که الان اونطوری آزاد نیستم و درگیریهای خونه هنوز باقی مونده. از طرفی دو تا دکترش هم تاکید کردند تا شش ماه غذا بهش ندیم...باز غدا بدیم یه خورده راحتتر میشه و شاید بشه گذاشتش پیش کسی. وقتی نیلا رو میذاشتم پیش مامانم یا گاهاً مادرشوهرم (وقتی تهران بودند) و میرفتم بیرون برای کارهای فروش خونه و بازدید مشتری و بعد هم بنگاه رفتن و مبایعه نامه و ...، باید حداکثر ظرف دو ساعت برمیگشتم که شیرش بدم! خیلی سخت بود برام و کلی استرس داشتم، یه وقتها هم که وقت نمیشد برگردم ناچارا بابام یا پدرشوهرم بچه رو میاوردند برام که هرجا هستم مثل بانک و بنگاه و... بهش شیر بدم. وای که هر چی از سختی و استرسش بگم کم گفتم، بخصوص که مادرم هم سلامتی نداره و خودش بیحاله و به خاطر قرصهای اعصابش همیشه خواب آلوده و تازه اوضاع دستاش هم که هیچ خوب نیست، خلاصه که خیلی عذاب کشیدم و چاره دیگه ای هم نداشتم. حالا باز غذاخور بشه درسته یه سختیهایی از بابت تهیه غذا داره اما خب حداقل اگر جایی برم و یکم بیشتر از دوساعت طول بکشه میدونم چیز دیگه ای هم به جز شیر هست که بخوره. باید برم و دستور تهیه چند تا غذا و سوپ برای بچه رو از نت بگیرم. خدا کنه خوب غذا بخوره و خوش خوراک باشه بچم...بزودی یه سری از عکسهاشو هم باید بذارم اینجا برای دوستانی که خواسته بودند.


++++ وقتی شروع کردم به نوشتن پستم، علیرغم اتفاق دیشب و قضیه کار سامان بازم حالم خوب بود و سرحال بودم اما وسطای پست بود که زنگ زدم مامانم که درمورد بابام بهش تاکید کنم نذاره روزه بگیره و بهش زیاد آب بده که سموم بدنش دفع شه و... که مادرم حرفی زد که ...

آخر همین پست راجبش نوشته بودم و داشتم پست رو منتشر میکردم که  راستش لحظه آخر فکر کردم بهتره اول این پست رو منتشر کنم و بعداً تو یه پست جداگانه اون مطلب رو بذارم. این شد که اون قسمت آخرو  کات کردم و گذاشتم برای فردا یا شایدم تو یه پست رمزدار همین امروز منتشرش کردم نمیدونم. دوست نداشتم پست مربوط به شیرین کاریهای نیلام آخرش اینطوری تموم بشه. بعد مدتها راجب نیلام نوشتم و حقش این نبود پستم رو با اون تیکه آخر تموم کنم.

 دوست داشتم بعد اونهمه پستهای آه و ناله، دوستانم با حال خوب این پست رو بخونند و وقتی از خوندنش به اندازه کافی مطمئن شدم اونو منتشر کنم یا رمزش رو تقدیم کنم.

نظرات 14 + ارسال نظر
Alone چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 08:12

در مورد کار همسرت بعضی وقتا هرکار کنی نمیتونی جلوی خودتو بگیری ک چیزی ب رییست یا اون کسی ک از تو بالاتره نگی!اما حرفتو قبول دارم ک باید سیاست داشت چون اوضاع بدیه و بیکاری زیاده درکل برا کسی ک متاهله خیلی باید بیشتر حواسش ب این چیزا باش تا ب مشکل بر نخوره!
راستی طول متن هات خیلی بلنده ها :)

آره واقعا
منم راستش ته دلم میدونم خیلی وقتها نمیشه و خودم هم تو سابقه کاریم چندباری پیش اومده که جواب رئیس رو دادم اما به هر حال قضیه درمورد مردها اونم مردهای متاهل و بچه دار با کلی قسط و قرض فرق میکنه و باید هر طور شده تحملش رو بالا ببره.
آره میدونم خدایی، اما باور کن اصلا نمیتونم کوتاهش کنم، هزار بار تصمیم میگیرم و دوباره نمیشه

خانوم جان چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 00:51

امیدوارم حال پدرت هم خوب بشه ، با خوندن جمله ای که گفتی پدرت کنارت راه میرفته و ... خیلی دلم شکست واقعا خدا سایه شونو رو سرمون حفظ کنه

الهی آمین
میدونی سمیه اولین بار بود اینطوری کنارم راه میرفت، قلبم صدپاره شد، وقتی بچه بودیم باید کنارش بدو بدو میکردیم که بهش برسیم

خانوم جان چهارشنبه 18 اردیبهشت 1398 ساعت 00:49

سلام عزیزم . ماشالله چقدر دختر خوش خنده و شیطونی داری تو عکساش مشخصه چقدر خوش رو ، خدا حفظش کنه . به نظر من با توجه به درگیریهایی که داری غذا رو شروع کن براش حریره بادام یا فرنی سبک یا سوپ سبک که دستوراش تو همون کارت واکسن هست من برای مهراد پنج ماهش تموم شد شروع کردم خداروشکر غذا شم خوب میخورد الانم همینطوره ، مخصوصا شما که دوباره میخوای بری سر کار و شیر خشک هم نمیخوره

سلام خانومی، ممنون عزیزم؛ ره واقعا خوشرو و خوش خندست، فقط نمیدونم چرا از امروز صبح انقدر نق میزنه، مطمئنم مشکلی داره وگرنه بچه ای نیست بیخودی بهونه بگیره...
آره والا منم مافق غذادادن بودم اما هر دو تا دکتری که بردم به علاوه دکتر داروخونه تاکید کردند بذارم شش ماهه بشه...حالا سیزده روز بیشتر نمونده دیگه همون موقع میدم بخصوص که اونوقت کارهای خودم سبکتر میشه و میتونم به موقع غذاشو درست کنم.
نمیدونستم دستورش تو کارت واکسن هست، میرم نگاه میکنم البته قبلا از توی اینترنت هم خوندم...
وای که گفتی واکسن! واکسن شش ماهگیش نزدیکه، از قبلش کلی عزا میگیرم

فرناز سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 08:15

وای که نگرانیها از انواع و اقسام دست از سر ما برنمیدارن. عزیزم این چیزایی که از نیلا تعریف میکنی منو یاد بچه های خودم میندازه وقتی تو سن نیلا بودن. معلومه که ماشالا بچه باهوش و هوشیاریه خدا براتون حفظش کنه. امیدوارم پدرت هم زودتر خوب بشن

آره واقعاً همینطوره و متاسفانه یه نگرانی خیلی بزرگتر هم اضافه شده که تو پست آخر نوشتم...دعا کن فرنازجان
جدا؟ پس بیشتر بچه ها این ویژگیها رو دارند، نمیدونم چرا همش فکر میکنم دختر من اینطوریه! مادرم دیگه دلم میخواد فکر کنم بچم خاصه
ممنونم گلم بازم التماس دعا دارم

فری خانوم سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 03:48

ای جانم نیلا چقدر بامزه شده
مگه اینکارهای بچه جای نگرانی داره؟ من اطلاعی ندارم ولی اگه می دونی طبیعی نیست با پزشک مشورت کن
برای پدرت ناراحت شدم انشالله زودتر سلامای بهشون برگرده

آره فری جون خیلی زیاد، اگه بدونی بچه چقدر شیرینه همین الان بچه دار میشی
البته که شوخی کردم و فقط به صرف شیرینیش نباید بچه دار شد
والا نگرانی که نه، اما خب بیشتر مامانا برای بچه اولشون سر خیلی مسائل نگران میشن
من از بابت یه موضوع فقط نگران شدم و اونم سر تکون دادنش به این طرف و اون طرف به سرعت بود که تو نت نوشته بود چندتا دلیل داره از عفونت گوش گرفته تا... ولی گفته بود در عین حال اگر یه سری علائم رو نداشته باشه و بچه هم همراه با این کار نق نزنه طبیعیه و بازیگوشی بچه گونست. از بابت این مطلب من کمی نگران شدم اما خب نیلا با خنده اینکارو میکنه، اما در هر حال موقع اینکار قربون صدقش نمیرم که زیاد هم تکرارش نکنه هرچند خیلی سخته قربونش نرم
چی بگم عزیزم خدا همه پدر و مادرها رو نگهداره و سلامتی رو به بابای من هم برگردونه، آمین

مامان عسل سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 01:36

خدا گل دخترتو حفظ کنه
انشالله بلا از پدرت هم دور باشه و اون خبر ناراحت کننده درباره پدرت نباشه

مرسی مامان عسل جان....
ممنونم، انشالله
نه عزیزم اما موضوع ناراحت کننده دیگه ای هست که همش سعی میکنم بهش فکر نکنم، پستم رو از حالت رمزی درآوردم، لطفا برامون دعا کن

غ ز ل سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1398 ساعت 00:06 http://life-time.blogsky.com/

خدا حفظ کنه گل دختر شیرینتو
ان شالله کار همسرت هم به خیر درست میشه و استرس این مرضوع هم رفع میشه
قضیه آخری هم ان شالله هرچی هست به خیر و خوبی حل بشه و شادی به دلهاتون برگرده

ممنونم غزل عزیز، خدا ماهکت رو برات نگهداره که خیلی منو یاد نیلای خودم میندازه
فدات عزیزم، انشالله
آمین، تو پست آخرم نوشتم گلم، لطفا دعامون کن موقع شیردادن به ماهک جون

مریم دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 ساعت 11:26

ماشالله به دخترت خدا حفظش کنه
انشالله که مشکل پدرت چیز خاصی نباشه
انشالله که همیشه حال دلت خوب باشه

فدات شم مریم جان
انشالله، با دعای شما
فدات بشم، راستی دوست داشتی بگو تو اینستا فالوت کنم گلم

مهتاب دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 ساعت 01:17 http://privacymahtab.blogsky.com

ای جووووونم نیلا هم وروجکه که ماشاالله
اخه چقدر بچه ها شبیه هم هستن منم همه این شیرین کاری ها رو از سامیار دیدم
بسپار به خود خدا کار سامان هم هرچی خیر و صلاحه براتون پیش بیاد
انشاءالله حال بابات هم روز به روز بهتر و بهتر شه به حق این ماه عزیز

آره گلم مثل پسر خودت کلی شیرین کاری میکنه، قبول داری هیچ لذتی بالاتر از عشق به بچه نیست؟
آره من که سپردم به خدا، خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچش نکنه انشالله
ممنونم مهتاب جون، لطفاً برای حال پدرم و خواهر کوچیکم موقع شیردادن به گل پسرت دعا کن

فری خانوم یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 23:51

سلام عزیزم
اگه دوست داشتی رمزتو واسم بفرست
برم این پستت رو بخونم

سلام فری جان، پست رو از حالت رمزی درآوردم گلم

ساناز یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 18:09 http://sinstory.blogfa.com

انشالله بابات خوب بشه خوب میکنی میگی روزه نگیرن
کاش مامان و بابای سامان نزدیک بودن
آقاااا منم رمز لطفا

ممنونم عزیزم، انشالله
واقعاً خیلی خیلی خوب میشد، کلی کارام انجام میشد، حیف
پست رو از حالت رمزی درآوردم ساناز جان

ساناز یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 18:04

دقت کن ببین وقتی غذا می خورین به غذا خوردن شما علاقه نشون میده یا ن
یا زل می زنه به غذا و علاقه نشون می ده یا ن
اگه اینجوریه بهش غذا کمکی بده وگرنه که فعلا صبر کن
لامصب متری شش و نیم دو ساعت و نیمه
طول میکشه ولی قشنگه تگزاس ۲ هم میگن خنده داره
ژن خوک رو من دوست نداشتم ضعیف بود
تختی هم خلاصه زندگی تختی کلی خوب درستش کردن
ولی حنما یه بیرون رفتن ۲ نفری رو برین چون لازمه

اتفاقا از وقتی این کامنت رو گذاشتی خیلی بیشتر دقت کردم، راستش الان یکماهی هست که موقع غذا خوردن ما نگاهمون میکنه و حتی آب دهنش رو قورت میده، بگردم الهی نکنه دلش غذا میخواسته؟
واقعاً معیار درستیه اینی که گفتی؟ برام جالبه که از این دست اطلاعات داری با اینکه مجردی
چقدر خوبه که اینهمه اطلاعات فیلمی داری، حالا صبر کنم متری شش و نیم بیاد تو مارکت بخرم، آخه با وجود نیلا که نمیشه رفت سینما
دوست دارم بریم ولی خب نیلا شیرخواره هست و همش باید عجله کنم که قبل دوساعت بهش برسم و بهش شیر بدم، ضمن اینکه کسی رو به اون صورت ندارم که نیلا رو بذارم پیشش بع جز مادرم که اونم مرییض احواله

ساناز یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 18:01

شیطون کوچولو دوست داشتنی

واقعا هم که تعبیر خیلی درستیه

ساناز یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 ساعت 17:59

چه خوبه که حالت خوبه
کوکو بادمجون تا حالا نخوردم کوکو لوبیا سبز دوستم بهم داد خوب بود دوستش داشتم
به به کدبانو خونه

مرسی عزیزم اما خب الان دیگه زیاد هم خوب نیستم...
والا کوکوی راحتیه اما خب معمولا با بادمجون خام رنده شده درست میشه اما اینبار من بادمجون آب پز شده رو کوبیدم توش و اینم خیلی خوب شد...
کوکو لوبیا سبز رو زیاد راجبش شنیدم اما درستش نکردم، شایدم امشب یا فردا شب درست کردم
نه بابا چه کدبانویی، زیاد حال و حوصله خونه داری ندارم ساناز

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.