بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است....

سلام به دوستان عزیزم

ابن پست رو تند تند مینویسم و دوباره نمیخونم که ویرایش کنم، اگر غلط نوشتاری یا تایپی زیاد داشت ببخشید، چون حال و روزم تعریفی نداره.

سال نوی همگی مبارک

هیچ سال نویی نبود برام که گفتن عید شما و سال نو مبارک انقدر به نظرم بی معنی و حتی گاهی چندش آور به نظر برسه. چقدر دلخوشیهام کم بود موقع سال تحویل، چقدر غمگین بودم، چقدر غمگینم....

انقدر گفتنیها زیاده که اگر بخوام بنویسم طوماری میشه برای خودش، اصلاً نمیخوام هم بنویسم، این داستان مزخرف رو صدهزار بار برای صدهزارنفر تعریف کردم تا حالا و هر بار داغ دلم بیشتر شده...

سالها بود که تا این حد خرد و شکسته نشده بودم، انگار که درخودم شکسته باشم، انگار که صد تیکه شده باشم، دو هفته ای از ماجرا میگذره و من هنوز آروم نشدم، فقط شدت اشکهام کم شده اما هربار که یادم میفته، دلم هری میریزه پایین، صبحها که از خواب بیدار میشم و یادم میفته غم عالم روی دلم میشینه. اصلا نمیتونم توصیفش کنم.

مدرسه که میرفتم همه میدونستند انشای من چقدر خوبه، اما الان میفهمم که اگر خوب بود باید میتونستم حال وحشتناکم رو با نوشتن بیان کنم که نمیتونم...

کل ماجرا  اینه که من یکه و تنها از ترس از دست رفتن پس اندازم و کم شدن ارزش پولم ظرف یک هفته تصمیم گرفتم بیفتم دنبال خونه، مادرم اومد خونمون و سه چهار روزی بود، بعدش هم من دو سه روزی رفتم پیشش و طی این مدت بچه رو میسپردم بهش و بنگاه به بنگاه سر میزدم که هم خونمون رو به قیمت مناسب برای فروش بذارم و همزمان هم یه خونه بخرم، میدونم کار خیلی خیلی سختی به نظر میاد اونم روزهای آخر سال اما من تونستم! هم برای خونه خودم که مجرد بودم خریدم، مشتری پیدا کردم و هم یه خونه عالی که عاشقش بودم پیدا کردم و عجیب همه چی جفت و جور شد و پولم هم به واسطه یه سری کمکهای غیبی جور شد که اون خونه عالی رو بتونم بخرم، اما افسوس که دو طرف این ماجرا، نه درواقع سه طرفش (با املاکی)، همگی انسانهای ناشریف و بی وجدان و نامردی بودند که به ما رحم نکردند..هیکدومشون! از  کسانی که قرار بود خونشون رو بخریم که آخرش بازی درآوردند و وقتی بعد کلی چوبکاری و اطمینان گرفتن ازشون که فروشنده هستند، خونه خودمون رو فروختیم، خلف وعده کردند و نیومدند برای بستن قرارداد فروش خونشون، گرفته تا اون آدم حروم لقمه ای که خونه من رو که حاصل پس انداز یه عمر کارم بود با قیمت پایینتر خرید و با شیوه مکارانه مبایعه نامه رو به نفع خودش تنظیم کرد و وقتی فهمیدیم فروشنده خونه جدید بازی درمیاره و آخرش نمیفروشه، خواستیم در عرض 15 ساعت بعدش مبایعه نامه رو به هم بزنیم و طی همین چندساعت 24 میلیون خسارت دادیم!!! (به زبون راحته به خدا که برای من حاصل زحمت یه عالم از روزهای عمرم بود) تا اون بنگاه املاکی که اونطوری با خریدار خونه ما تبانی کرد و با دروغ و صحنه سازی ازم امضا گرفت؛ آره اینها همه و همه به خاک سیاه نشوندند منو، روح و روان منو داغون کردند... عید من رو خراب کردند!

شب عید یه چشمم اشک بود  و یه چشمم خون....

اگر میخواستم همین اتفاقات رو مثل همیشه که همه چیز رو با جزئیات مینوییسم اینجا هم بنویسم، شاید یه پست پنجاه صفحه ای میشد! اما نمیتونم، نمیخوام، دیگه ظرفیتم پر شده... مگه نه اینکه اینجا از خاطرات و روزمرگیهام مینویسم که ثبت بشند و یادم نره؟ خب این اتفاق تا عمر دارم یادم نمیره، به خدا که نمیره و نوشتن و ننوشتنش تاثیری نداره...

حتی الان هم اشکهام موقع نوشتنشون جاریند، به خدا قسم فقط به خاطر پولی که از دست رفت  نیست که ناراحتم، از نامردیها، دروغها و دغل بازیهایی ناراحتم که به واسطه اون از من و همسر ساده دلم امضا گرفتند و تو هیچ محکمه ای نمیتونم ثابت کنم که اگر میتونستم با وجود نیلای شیرخوارم که این چندوقت شیر غصه و ناراحتی منو خورد، میفتادم دنبالش و همینقدر که از دست دادم دوباره خرج میکردم اما نمیذاشتم این پول حروم از گلوی این حروم لقمه ها پایین بره و سر کس دیگه ای این بازی رو دربیارند...

شما شاهدید که من تمام دوران بارداریم درحالیکه براحتی میتونستم مرخصی از سرکارم بگیرم (همراه با بیمه)، اما فقط به این خاطر که با وجود وضعیت کاری سامان و حقوق دیر به دیرش، حقوق خودم نصف نشه، با وجود اونهمه درد و سختی نه ماه تمام با هزار بدبختی و ریسک و خطر تا دوروز مونده به زایمانم رفتم سر کار.... این پولی که ازدستم رفت به این معنی بود که انگار کل این نه ماه مجانی کار کردم....

درد داره، به خدا درد داره! نمیدونم چطوری بگم، دوست ندارم اولین پست سال 98 من این باشه! اما من خیلی برای این پول زحمت کشیده بودم....سختی کشیده بودم... اشکهای الان من شاهد این مدعا هستند و حس میکنم هیپکس حتی شماها درکم نمیکنید

میتونستم بیام و آخرین پست سال 97 ام رو از تمام اتفاقات خوب سال 97 بنویسم؛ از نیلام که به دنیا اومد و رنگ و بوی تازه ای به زندگیمون بخشید، از روزهای تلخ و شیرین بارداری، از لحظه تولد نیلا، از خرید سیسمونی، از تدارک دیدن اتاق کوچولوی نیلا در شرایطیکه متراژ کل خونمون 45 متر بود....از اونهمه ذوق و شوق اما این اتفاق ده روز آخر سال همه معادلاتم رو به هم ریخت...

همون روز که معامله خونه به هم خورد و 24 تومن خسارت دادیم، ماشینمون رو هم دزدیدند، درست یکساعت قبل رفتنمون به بنگاه که با فروشنده خونه جدید صحبت کنیم برای بستن قرارداد که هر چی منتظر شدیم دیدیم نیومد و هر چی هم زنگ زدیم برنداشت این اتفاق افتاد و ماشینمون رو بردند. مجبور شدیم همون شب به جاش به خریدار خونه خودمون زنگ بزنیم که بیاد و فسخ کنه، که نیومد، التماسش کردیم که پاشه بیاد، خانومش تلفن زد بهم و هر چی فحش و بد و بیراه لایق خودش بود بهم داد، گفت به درک که ماشینتون رو بردند، به جهنم که فلان و بهمان شدید.... شب قبلش که معامله رو مینوشتیم میدونست داریم میفروشیم خونه رو که فرداش تو همون بنگاه معامله خرید خونه خودمون رو انجام بدیم، میگفت دعا میکنم جور شه، با دستهای کثیف و نجسش نیلای من رو بغل کرد و بوسید و تظاهر به خوب بودن و مهربون بودن کرد درحالیکه ببخشید مانند زنای بد لباس پوشیده بود و آرایش کرده بود و من خوشبینانه میگفتم نباید از روی ظاهر آدمها رو قضاوت کرد، که کاش از ظاهر کثیفش قضاوتش کرده بودم.... تو عمرم زنی اینطوری ندیده بودم، متولد 71  بود، باورش سخت بود اونطور سلیطه و دریده الان هم پیدا شه، از این واژه دریده و سلیطه خوشم نمیاد اما به جز اینا نمیتونم  چنین آدمی (حیف کلمه آدم) رو توصیف کنم، خدا ازش نگذره و هزار برابر این پول یه جور بدی از دستش بره.

وای که چیا دیدم و شنیدم این چند روز. تا عمری از یادم نمیره...

این چند روز اول سال کلی اتفاق خوب توش بود، همین امروز سالگرد روزیه که فهمیدم باردارم! اولین بار تو دستشویی فهمیدم و دنیام زیر و رو شد، رشت بودیم، با ترس و لرز رفتم و آزمایش دادم... وای که نگم از لحظه ای که خانم منشی آزمایشگاه زنگ زد و بهم خبر داد....میشد امروز بیام و دوباره همه چیو از اول تعریف کنم و کلی حال کنم با یادآوری کردنش... اما آخه چرا این گریه لعنتی تموم نمیشه! چرا اشکهام خشک نمیشند؟؟؟ اگر این حال لعنتی باهام نبود همین امروز هم جشن میگرفتم! اما...

روز اول فروردین تولدم بود،  روز عید بود، چهارماهگی نیلا بود...روز ششم فروردین سالگرد ازدواجمون، روز نه فروردین، سالگرد روزی که فهمیدم باردارم  و من هیچیک از این مناسبتها دلم خوش نبود که جشن بگیرم...

تا موقع سال تحویل چشمام اشکی بود، تا بیست دقیقه مونده به سال تحویل برعکس سالهای قبل حتی لباسم رو هم عوض نکردم، حموم هم نرفتم! سفره هفت سین هم نچیدم، اما درست یربع مونده به سال تحویل یه لحظه به خودم نهیب زدم که پاشو هر چی تو خونه داری بیار جلو و برای دل خودت یه هفت سین دم دستی بچین...مامان بابای سامان هم خونمون بودند، به خاطر ماشینی که دزدیده بودند و به اسم بابای سامان بود، بعد دزدی ماشین اومدند تهران که باباش با سامان برند کلانتری، غیر اون میخواستند تو شرایط سخت ما کنارمون باشند اما چشم اونا هم گریون بود به خاطر ما، بابای سامان که وقتی سامان رفت کلانتری برای اعلام دزدی ماشین و کارهای مربوط به اون، یکباره بغضش شکست و های های جلوی ما گریه کرد به خاطر حال و روز پسرش...

داشتم از هفت سین میگفتم، درست یربع مونده به تحویل سال، یکدفعه بلند شدم، سریع یه هفت سین آماده کردم که به شکل عجیبی همه چیش جور شد به جز سمنوش.... سبزش رو هم سه چهارساعت قبلش با مامان سامان با وجود دلی که خوش نبود، از کنار خونمون خریدیم اما تو دلم عید نبود، عزاخونه بود...

خلاصه که هفت سینمون الکی الکی درست شد... سریع لباس نو پوشیدم و قران دست گرفتم و با خوندن قران سال نومون رو تحویل کردیم اما هیچ سالی اینطور نبود، چقدر حال بدی بود، یکذره شادی و دلخوشی تو دلم نبود، به خدا که نبود...موقع سال تحویل حال دعا کردن هم مثل سالهای پیش نداشتم فقط از خدا خواستم اونایی که این بلا رو سر ما آوردند، هر کس که باعث و بانیش بود جواب پس بده.

چقدر برای امسال عید که برای اولین و آخرین بار کل عید رو به خاطر مرخصی زایمان تعطیل بودم برنامه ریزی کرده بودم، سامان هم قرار بود به جز دو روز کل عید رو تعطیل باشه.... اما ماشین هم نداشتیم که لااقل بتونیم با مسافرت کمی دلمون رو تسکین بدیم.... با اتوبوس با یه بچه چهارماهه روز دوم فروردین راهی سمنان شدیم و بابام ترمینال اومد دنبالمون، اونا زودتر از ما رفته بودند.. تو سمنان هم لحظه ای آروم و قرار نداشتم، تازه از پنج فروردین تا هفت فروردین به دلایلی کمی حالم بهتر از قبل شد که همینکه 7 فروردین برگشتیم تهران، دوباره اون حال بد لعنتی برگشت....

ماشینمون 4 فروردین پیدا شد!!! اما خیلی چیزهاش رو برداشتند و حالا حالاها کار میبره که درست شه، به یه پراید قدیمی هم رحم نکردند. تو پارکینگه و تا بابای سامان از رشت نیاد تهران بهمون تحویل نمیدند، اونا هم که به خاطر وضعیت آب و هوا نتونستند بیان....وقتی ماشین پیدا شد یکساعتی خوشحال بودم اما این خوشحالی عمر زیادی نداشت. سر قضیه معامله خونه و خریدن خونه انقدر نامردی و حروم لقمگی دیدم که وقتی ماشینمون رو بردند نتونستم اونقدرها شوکه بشم، انگار که سر شده باشم. حتی نتونستم دزدش رو شب عیدی نفرین کنم چون فهمیدم آدمهای به ظاهر پولداری هستند که هزار برابر از اون دزد بیشرف تر  هستند و دزد بهشون شرف داره، چون حداقل اسمش دزده اما اینا هزار برابر بدتر از دزد هستند... خریدار خونه من یه سرمایه گذار بود که میخرید که اونور سال با سود بیشتر بفروشه، هزار تا خونه دیگه هم هیمنطوری خریده بود و فروخته بود، پولدار بود اما شب عیدی که فهمید ماشینمون رو هم بردند به ما رحم نکرد، حتی یک هزاری از حسابش بابت خریدن خونمون برداشت نکرده بودیم اما حاضر نشد حالا که ظرف کمتر از یک روز از بستن قرارداد داره خسارت میگیره، حداقل کمتر بگیره، زنش از خودش کثیف تر بود و من به عمرم آدمهایی اینطور نامرد و بی انصاف و بیرحم ندیده بودم....فقط یه دعا ورد زبونم هست که اینا به ما رحم نکردند، خدا هم بهشون رحم نکنه...


امروز یا فردا قراره بریم رشت، دوست سامان رشتیه و سامان ازش خواسته خودش که داره میره، ما رو هم ببره رشت، فعلا که ماشین هنوز تو پارکینگه...دوست ندارم برم، حوصله لبخندهای الکی رو هم پیش خانواده سامان ندارم اما چاره ای نیست... دلم میخواد تو جمع باشم که یادم بره اما جمع خونوادگی خودم فرق میکنه با جمع اونا، لااقل تو جمع خودمون میتونم غمگین بشینم اما اونا همه شاد هستند و نمیتونند ببینن یکی مثل من اینطوری تو خودش باشه، از مهربونیشونه اما منم دست خودم نیست که....نمیتونم الکی شاد باشم...

سر جور کردن اون 24 میلیون کلی قرض کردیم و نمیدونم با وجود اینهمه قرضهای قبلی سامان و قسطهای عقب افتاده چطور این قرض جدید رو جور کنیم و بدیم. رابطمون با سامان خیلی بده، تو قضیه هایی که برام پیش اومد اونو خیلی مقصر میدونم، به خصوص وقتی لحظه آخر که همه منو قانع میکردند که مبایعه نامه فروش خونم رو امضا کنم و آقایون تو بنگاه بهم میگفتن تو چقدر وسواس و استرس داری و از پیش فکرهای منفی میکنی و فکر میکنی معامله خرید خونه جور نمیشه درحالیکه ما برات مثل همین مدلی که خونتو فروختی اونو هم میخریم (هر دو معامله خرید و فروش تو یه بنگاه انجام میشد) سامان هم یواشکی اومد نزدیکم و در گوشم گفت چرا اینطوری میکنی و همه دارند نگات میکنند و مورد مشکوکی نیست و مگه نمیخوای اون خونه رو بخری، امضا کن تموم شه بره... من میگفتم به خدا اینطوری اگه خونه رو بفروشم خونه جدید رو نمیتونم بخرم و سامان هم مثل بقیه آقایون بنگاهی میگفت داری با این استرست کار رو خراب میکنی! این شد که آخرش من تن دادم به امضا کردن و خودش آخر سر وقتی تمام پس اندازش بابت دادن خسارت فسخ از دست رفت، فهمید که زن خودش داشت بین اونهمه آدم درست میگفت و از قبل حساب و کتاب کرده بود و یه چیزی میدونست، حتی سامان خان قبل معامله خونه به خودش زحمت نداده بود بپرسه حساب و کتابات برای خرید خونه چی هست که لااقل تو بنگاه به من حق بده که استرس داشته باشم برای امضا....

سامان بیخیال ساده دل من!!! انقدر از دستش ناراحت و عصبانیم که دلم میخواد چندروز زندگیمو ول کنم و برم!!! خیلی مقصر میدونمش! همش در حال دعوا کردنیم! دیروز لج کرده بودم و میگفتم با اتوبوس نمیرم رشت! دلم میخواست اذیتش کنم! حرصم بهش خالی نشده بود بخصوص که میدیدم چقدر راحت داره با گذشت زمان با این قضیه کنار میاد در حالیکه بیشترین خسارت مالی رو من متحمل شدم. خلاصه که میگفتم یا با قطار میرم یا ماشین خودمون! میگفت سمنان رفتی و حالا میگی رشت نمیای؟ منم هزار و یک بهونه میاوردم!!!

از دستش عاصی شدم! حس میکنم سر همین معامله خونه نیمی از عشق و محبت بین ما تموم شد و رفت!!! حس میکنم گره محبت ما تو همین مدتی که این اتفاقات افتاد، نصفه و نیمه پاره شد...وقتی میبینم هنوزم انقدر بیخیاله دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار... گاهی که عصبانی میشه میگه دلم میخواد برم یه سنگ بزرگ بردارم شیشه خونه طرف رو بشکونم اما من فقط تو سکوت فکر میکنم چرا تو بنگاه ساکت شده بودی و پشت زنت نبودی؟ گاهی هم همینو بلند بلند بهش میگم، گاهی با عصبانیت و کنایه گاهی با گریه...

از این 24 میلیون به جز مبالغ قرضی که گرفتیم، 15 میلیونش مال خودم بود، سه میلیونش مال سامان که شب عیدی و قبل این اتفاقات با ذوق و شوق اومد گفت 5 تومن برام ریختن (بعد چند ماه بی حقوقی) و همش مال تو که دو تومنش خرج حاشیه ها شد و سه تومنش هم رفت بابت همین خسارت، بقیه پول رو هم قرض کردیم که آخرش باید خودم بدم! سامان که نمیتونه، کلی از اقساطش عقب افتاده و کلی هم قرض و قوله از قبل داره...

همین الان یه لحظه اومد پیشم که بوسم کنه و من ناخواسته با دستام ردش کردم! به خدا دست خودم نیست. مرد تکیه گاه زنشه، وقتی.زنی ببینه مردش حواسش بهش نیست دیگه همه چی براش بی معنا میشه، زندگی ما هم خیلی سرد و بیروح شده! محبتم نسبت بهش خیلی کمتر شده...

رابطه زن و شوهری هم که تعطیل... حالم داره از همه چی به هم میخوره...

چهارماهگی نیلا با تموم اون حال خراب دلم نیومد ازش عکس نندازم تو خونه، تند تند در عرض نیمساعت یه چیزی آماده کردم و نیلا رو گذاشتم روش و عکس انداختیم اما حال اینکه بذارمش تو اینستاگرام رو نداشتم...

نیلام خیلی شیطون و بانمک شده، آخ که چقدر دلم میخواست مینوشتم چه کارهای جدیدی میکنه، دلم میخواد بخورمش، این مدت به خاطر درگیری خرید و فروش خونه خیلی تنهاش گذاشتم، بهش خوب نرسیدم، بعدش هم که همه چی خراب شد انقدر با اشک و گریه بهش شیر دادم که بچم هم ناآروم شده بود...الهی بمیرم براش، خیلی عذاب وجدان دارم اما چه کنم؟.

خدا از باعث و بانیش نگذره که شب عید ما رو اینطور خراب کرد، روز فسخ قرارداد خونه که چک مبلغ خسارت رو به اون خریدار حروم خور دادیم، نیلام تو بغلم نا آرومی میکرد، جلوی بنگاهی و اون مرتیکه به نیلا گفتم، مامان جان درد و بلای تو بود که دادم رفت... از ته دلم موقع شیردادن به بچم آه کشیدم که ایشالا این پول بهشون وفا نکنه و درد و بلا بشه بیفته به جونشون که حق یک عمر کارکردن و زحمت کشیدن من بود با وجود بارداری و شرایط سخت....حق نیلای من بود، الهی که تاوان اون شیر غصه ای که به نیلام دادم رو بزودی به بدترین شکل پس بدند و خیر نبینند تو زندگیشون که زندگی رو به کامم تلخ کردند...

الان که اینا رو به خلاصه ترین شکل ممکن نوشتم دوباره تو دلم پر غم و درد شد، سامان اومد گفت تخمه کجاست بخورم و بهش بدجور پریدم! بهش گفتم چقدر اون تخمه لعنتی رو میخوری! همش شده چربی و افتاده به جونت! دلم هم نمیسوزه که اینطوری حرف میزنم باهاش! 

حال این زندگی رو ندارم، روزهای سختی رو میگذرونم، مادرم و خیلیها میگن حتما حکمتی توش بوده و برات جبران میشه، من به لطف خدا ذره ای شک ندارم و میدونم شاید هم خیری تو کل این ماجرا بوده اما الان چطوری حال خودم رو خوب کنم؟ این روزهای عید و تولد و سه نفره شدنمون که اینطوری نحس و غم انگیز میگذره رو چطور میشه جبران کرد؟

حوصله رشت رفتن رو ندارم اما شاید هم برام خوب باشه چون سمنان رفتن بخصوص دو سه روز آخر برام در مجموع خوب بود، یکم حالم رو بهتر کرد اما همینکه برگشتم خونه باز دوباره اون حال تلخ لعنتی برگشت...حوصله بستن چمدون و حاضر کردن نیلا رو ندارم، حوصله غذا درست کردن هم ندارم، حوصله شونه کردن موهام رو هم ندارم! حوصله هیچیو ندارم! تنها دلخوشی این روزهای من نیلام هست که اگه نبود دق میکردم، هرچند اونهم خیلی آسیب دید این وسط، دختر نازنین من... همش جلوی روش دعوا میکنیم و بد و بیراه میگیم، همش گریه میکنم، لعنت به من، لعنت به ما، حیف این بچه که اومد وسط زندگی ما هرچند که اگه نبود میمیردم...

ببخشید که اولین پست سال 98 ام اینطوری شد، خیلی حرفها رو ننوشتم، خیلی گفتنی ها رو نگفتم، وقتی میدونم هیچوقت یادم نمیره اونچه به سرم اومد و داغی که رو دلم موند، چرا ثبتش کنم، مگه هدف از ثبت کردن فراموش نکردن نیست؟ من که فراموش نمیکنم...

 میشه دعا کنید آروم بشم؟ حداقل به خاطر نیلا؟ حداقل به خاطر دخترم و شیری که بهش میدم؟ من که فعلاً امیدی به هیچ چیزی ندارم، دلخوشی من اینه که به مال زده و به جون نزده اما دردم کم نمیشه، هی با خدا صحبت میکنم و آروم میشم اما چند وقت بعد باز دوباره دلم پر درد و غم میشه...فقط خدا باید کمکم کنه، به خاطر بچم...

من که هرگز این آدمهای کثیف رو نمیبخشم، خدا هم نبخشتشون.

میدونید که چقدر همیشه به کامنتها اهمیت میدم و جوابهای طولانی میدم، اما کلی کامنت از قبل دارم که نتونستم جواب بدمشون، بعد این پست میرم سراغشون و پاسخ میدم، اما خدا شاهده الان شرایطش رو ندارم که بخوام با جوابهای طولانی تاییدشون کنم، اگر اونطور که همیشه جواب میدم، کامنتهای قبلی رو پاسخ ندادم  منو ببخشید... این اولین باره که اینطوری شدم.

مادرم و بقیه همش میگن حتما خیر و حکمتی توش بوده که این اتفاق افتاده، منم تو زندگیم هزار بار با چشمام دیدم که خدا برام بد نخواسته اما الان واقعاً نمیتونم بفهمم خیر و مصلحت وسط این اتفاقات چی میتونه باشه... فقط از خدا میخوام خودش بهترشو برامون بخواد، خودش کاری کنه که بعداً به خودم بگم خوب شد چنین اتفاقی افتاد (هرچند فکر نمیکنم در این مورد هیچوقت بتونم این جمله که خوب شد اتفاق افتاد رو به کار ببرم بسکه این روزها بهم سخت میگذره). به خدا که پول حلال زحمت کشیده من بود، خدایا خودت شاهدی که برای پس انداز کردن این پول چقدر صرفه جویی کردم، پس خودت دل من رو  آروم کن. کاری کن که قرضهامون رو بتونیم بدیم و حکمت و مصلحت این اتفاقات رو بزودی زود بفهمم.

کاش زودتر خوب بشم، همش با خودم میگم میشه دوباره یه روزی بیاد که از ته دلم بخندم؟ حال من رو فقط خودم میدونم و بس. میشه لطفاً شماها تنهام نذارید و برای بهتر شدن اوضاع و حال و روز من دعا کنید؟

کی این اشکهای لعنتی تموم میشن آخه؟

نظرات 32 + ارسال نظر
Marzi پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 11:39 http://rozegaremarzi.blogsky.com

مرضی جان میدونم حرفهای ما و دلداریهامون نمیتونه اون ضرر بزرگ مالی و به تبعش روحی رو برات جبران کنه ولی برای دلت و روحت دعا میکنم خدا یه جور زیبایی خوشحالت کنه.
همه ی اموالت برگردن حتی خدا بیشتر بهت بده. ان شالله عمر باشه سلامتیتون باشه ، خدا کمکتون کنه اوضاع کار و اقتصادتون بهتر بشه و بتونی این خاطره تلخ رو فقط بعنوان تجربه ازش یاد کنی و دیگه دلت غمگین نباشه.
مراقب خودت باش. با غصه خوردن روزها و پولها برنمیگردن. فقط روح و جسمت رو همراه اون ضرر مالی اذیت میکنی و سلامتی و شادابیت رو هم اضافه بر اون از دست میدی.
تلاش کن با قضیه کنار بیای. بگو صدقه سر خودم و دخترم و خانواده ام.
نیلا جونو ببوس. خیلی دلم میخواد چهره شو ببینم. اگر مایل بودی عکسشو برام بفرست ببینمش

ممنونم دوست من از دعاهای خیر و آرزوهای آرام بخشت. واقعا وقتی تو اون شرایط سخت بودم و بخصوص تو تمام ایام عید، نمیتونستم به صرف شنیدن حرفهای خوب آروم بشم، ته دلم همس با خودم حرف میزدم و میگفتم خدا رو شکر کن سلامتید و...یا به قول شما میگفتم صدقه سر بچت بود و... اما ته تهش باز دلم چرکین بود و همش بغض داشتم و از همسرم دوری میکردم و حس میکردم عشق تو دلم خیلی کمرنگ شده...یه وقتها اونو مقصر میدونستم اما الان بعد یه سری اتفاقاتی که این چندروز اخیر افتاده دارم سعی میکنم اون خاطره تلخ رو به قول تو فراموش کنم و فقط از خدا بخوام دلم رو آروم و آرومتر کنه که میدونم صدامو شنیده که الان آرومترم.
تو این جریانات به وضوع فمیدم سلامتی روح و جسم مهمتر از هرچیز دیگه ایه، من تو این چندوقت قشنگ حس کردم چقدر شکسته شدم. همش حس میکردم زیبایی و سلامتیمم رو از دست دادم. حتی حوصله حموم کردن رو نداشتم اما از یه جایی و خیلی زود بعد عید سعی کردم روی پاهام بایستم و از خدا میخوام نتیجش در نهایت خوب باشه...
عزیزم...مگه نیلا رو ندیدی؟ یه پست رمزدار حاوی عکسش گذاشته بودم که گلم...
دوست داشتی آدرس اینستات رو بده فالوت کنم یا بگو آدرس اینستام رو بهت بدم که عکسها رو ببینی.
سعی میکنم طی همین ماه دوباره یه پست عکسدار دیگه هم بذارم.

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 10:15 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان سال نوت مبارک عزیزم
وای که چقدرررررر ناراحت شدم بابت این پست و حرفات. واقعا چطور مردم میتونن همه چیز رو در پول و مادیات خلاصه کنند و از سر یک قرون هم نگذرند؟! چرا بعضی بنده های خدا اینقدر سنگدل و بد هستند؟ همینها هستند که علت گرانی ها میشن علت بدبختی خیلی ها میشن و ککشون هم نمیگزه.چون به راحتی به هر چیزی که میخوان میرسن و میخرن خیال میکنند که دیگران هم مثل خودشون هستند. خدا از سرشون نگذره. اما من یک چیزیو خوب میدونم و برام تجربه شده و اونم اینه که هر اتفاقی تو زندگی حکمتی داره خودتم اینو گفتی منم باورش دارم. تو هر دوره از زندگی سختی و مشکل یکهویی میاد به چه شدتی و یکهویی هم میره و معجزه بعدش رخ میده. توکلت به خدا باشه مرضیه جان. همیشه میگن این موقع ها به گذشته و کارایی که میشد کرد و نکردی فکر نکن که عذابت میده به این فکر کن که میتونست خدای نکرده بدتر از اینها رخ بده به جان ادم به بدن ادم بگیره. مهم سلامتیه مرضیه جان مهم اینه که خانوادتو داری. ناشکری نکن. حق میدم خیلی ناراحت باشی و‌ برای مشکلت سوگواری کنی اما خدا اگه دری رو ببنده یک در دیگه باز میکنه. روالش همینه. اینو بدون هیچوقت در نمیمونی. الان و شرایط الانو نبین. یکهو انشالله میبینی همسرت تو کارش پیشرفت میکنه یا اوضاع کار بهتر میشه و کلا جبران همه خسارتها و سختی ها میشه. خدا هست...صبر داشته باش خانومی.

سلام آِیدا جانم خوبی؟
خب الان از اونموقعیکه این پست رو نوشتم چند روزی میگذره و خیلی اتفاقات افتاده که اگر حوصله و وقت کنم باید بنویسم.
ولی در هر صورت حرفات بی کم و کاست درسته و قبول دارم، هنوز هیچی نشده دارم به حکمتی که پشت این اتفاقاتی که گذشت میرسم، خیلی خسارت دیدیم و شب عیدمون داغون شد، بدترین عید و تولد عمرم رو پشت سر گذاشتم، میدونستم خدا برای من و زندگیم بد نمیخواد اما اشکها و حال بدم دست خودم نبود...بعد عید به هر بدبختی بود و با وجودیکه هیچکس کارم رو تایید نمیکرد دوباره از جام بلند شدم، با حال بد هم بلند شدم اما میدونستم باید کاری کنم تا حال بدم کمی بهتر بشه که تا حدی هم موفق شدم.
باورت میشه آیدا الان میفهمم که با وجود اینهمه خسارت و بدبختی که کشیدیم میتونست خیلی بدتر از اینها برای ما پیش بیاد و با وجود خسارت 25 تومنی (بدون خسارت ماشین) میتونست اوضاع جوری پیش بره که خیلی بدتر از این هم سرمون بیاد...
الان بعد این اتفاقات مثل خودت به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی مهمتر از سلامتی و دل خوش نیست، من تا حد زیادی سلامتیم رو سر این اتفاقات از دست دادم حداقل سلامت روحم رو و از نظر چهره ای هم حس میکنم شکسته شدم اما الان میفهمم چقدر سلامت روح و جس مهمتر از مادیاته...
من سوگواریهامو کردم و دوباره دارم خودم رو آماده میکنم که محکمتر از قبل قدم بردارم. میدونم که خدا برای من جبران میکنه و کرده و اگر هم نکنه طلبکارش نیستم... روزگاری داشتن نیلام برام آرزو بود اما خدا منو به آرزوم رسوند، از اون بزرگتر آرزویی ندارم آیدا جان...
این اتفاقاتی که افتاده شخصیتم رو تغییر داده متاسفانه خیلی بدبینم کرده اما باید سعی کنم درست شم! فراموش کنم و رو به جلو برم که همین کارو هم دارم میکنم.
و مهمتر از همه باید به قول تو تمرین صبر کنم... صبر و سکوت و تلاش...

ترانه شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 08:37 http://daftare-zendegiye-man.blogsky.com

عزیزم ببخشید دیر به دیر بهت سرمیزنم.واقعا شوکه شدم.نمیدونم چی باید بگم.حق داری.عجب فشاری رو تحمل کردی عزیزم!

تو این اوضاع ضرر کردن خیلی سخته,اما خودت هم میدونی پول بالاخره جبران میشه,اما اعصابی که از خودت و همسرت میره نه.
میدونم آقا سامان اشتباه کرد.سادگی کرد,اما خودت رو بذار جاش و دیگه سر این موضوع بهش چیزی نگو.همدلش باش.همون کاری رو کن که تو جاشون بودی انتظار داشتی ازش

عیب نداره گلم
کلا دنیای وبلاگ نویسی از رونق افتاده، منم کمتر میتونم به دوستانم سر بزنم
شاید بدترین فشار زندگیم بود بعد فشاری که با رفتن خواهر و مادربزرگم تحمل کردم... خیلی اذیت شدم ترانه جون با کلام نمیشه توصیف کرد.
راستش خیلی از سامان شاکی بودم و هنوزم هستم . رابطمون مثل قبل نیست اما اونم چند وقت پیش که بهش تو ناراحتی گفتم دلم دیگه با این زندگی نیست یه سری حرفها زد که دلم براش سوخت و دیدم منم به اندازه خودم مقصر بودم برای همین دیگه در این مورد بهش حرفی نمی زنم
اونم حقوق چند ماهش رو با وجود اینهمه قسط و قرض بابت این خسارت داد... امیدوارم بتونیم کلا این موضوع رو فراموش کنیم

Sanaz سه‌شنبه 20 فروردین 1398 ساعت 11:38 http://sinstory.blogfa.com

خاک تو سرم اشتباهی نوشتم حق نداری ناراحت باشی
منظورم حق داری ناراحت باشی بود

ای وای خدا نکنه.
خودم متوجه شده بودم ساناز جان... مرسی که توضیح دادی

مهتاب دوشنبه 19 فروردین 1398 ساعت 20:56 http://privacymahtab.blogsky.com

نمیدونم چی بگم واقعا فقط تاسف ...
مرضیه جون گریه هاتو کردی حالو حوصله عید نداشتی به خودت نرسیدی و داد و جیغ زدی سر سامان ...خب دیگه با ادامه دادن اینکارا که چیزی درست نمیشه ،تو ابدا برای خودت نیستی مادر یه فرشته پاکی که بهت حالا حالاهاااااااا احتیاج داره ،هیچ حرفی و کاری شاید نتونه اون شب عید اون روزهای قبل رو برگردونه ولی همین لحظه و لحظه های دیگه دست تو هست که چجور بگذرونی ،پس بگو یاعلی نذار نفرت اون آدم های خبیث و بیشعور تمام زندگیت رو مسموم کنه
نمیگم همین حالا بشو یه آدم شاد و بی خیال ولی کم کم که میتونی به زندگیت سروسامون بدی ،اینو بدون ستووون یه خونه زنه تو غم دار باشی دلسرد و ...حتی نیلاهم خوشحال نیست ،
اونا واگذارشده بخدا هستن پس فقط بشین و تماشا کن خدا نمیذاره حقت پایمال شه بسپار بخدا خودتو بکش کنار از حجم غم و اندوه نیلا مامانشو شاد سرزنده میخواد

درسته مهتاب جون
همه حرفاتو قبول دارم، ولی در عمل خیلی کم میارم، همش با خدا حرف میزنم و موقتا آروم میشم اما باز که یادم میاد دلم پر غم و کینه میشه، اینکه کینه اون ادمها رو از دلم بیرون کنم خیلی سخته اما به قول تو اگه من خوب نباشم نیلا هم خوب نیست پس دارم کم کم سعی میکنم حالم رو خوب کنم...
خیلی روزهای سختی رو گذروندم خیلی اما از الان حداقل سعیم رو میکنم که به زندگی عادی برگردم، دعا کن که تسلیم نشم و باز از جام بلند شم.
من که سپردم به خدا، ازش خواستم دلم رو شاد کنه و زندگیمو دوباره برام بهتر از قبل بسازه.
خدا سامیار جانت رو برات نگهداره عزیزم. موقع شیر دادن برام دعا کن مهتاب جون

آرزو یکشنبه 18 فروردین 1398 ساعت 19:45 http://arezoo127.blogfa.com

سلام عزیزدلم
خیلی خیلی ناراحت شدم و غصم شد ولی با تمام وجود درکت میکنم چون دقیقا چنین اتفاقی قبل عید برای بابای اشکان افتاد و همگی درگیر شدیم
نوشتم وبلاگم نمیدونم خوندی یا نه
اونا هم خونشونو فروختن و بعد که دیدن نمیتونن بخرن خواستن پس بگیرن و فقط بخاطر یکی دو روز 27 میلیون خسارت گرفتن الا پول بنگاهی که سرجمع 30 میلیون شد
قبل عید 30 میلیون خسارت فسخ خونه رو دادن و طرف فقط 3 تومنشو بخشید!! باید 30 تومن خسارت می‌گرفت که با وساطت بنگاهی به 27 میلیون راضی شد
به همین سادگی 30 میلیون از دستشون خارج شد و اون طرف خورد!
خیلی خوب حالتو میفهمم،مام همش میگیم حکمتی داشته،میخواسته اتفاق بدتری بیفته و ... اینجوری خودمونو آروم میکنیم

سلام آرزو جان...
میدونم که از ته دلت ناراحت شدی بسکه خوش قلب و مهربونی
خیلی به خاطر خانواده اشکان ناراحت شدم، هیچکس نمیتونه حال اونا رو بفهمه، البته خب شاید برای من حتی سختتر هم بوده چون شرایط مالی ما با خانواده اشکان قابل مقایسه نیست اما به هر حال اینجوری پول از دست دادن خیلی برای هر کسی سخته
خدا ازشون نگذره که همگی دزد و حروم خوار شدند. خدا کنه برای خانواده اشکان هم خیلی زود جبران بشه...
منم همینطوری خودمو آروم میکنم اما فقط موقتیه، چون خیلی زور داره آرزو

مژده یکشنبه 18 فروردین 1398 ساعت 10:11 http://hiddenlife.blogfa.com

الهی خیر نبینن، چطوری میتونن همچین پولی رو بخورن؟

به خدا نمیدونم...اصلا نمیتونم هضم کنم آدمها اینطوری باشند....

نازلی شنبه 17 فروردین 1398 ساعت 23:46

سلام مرضیه جان . امیدوارم الان حال دلت بهتر و آرومتر شده باشه . از فکر این نامردی که کردن و اینقدر بهم ریختی بیرون نمیام . اما به قول سها جان بهتره دیگه بعنوان یک تجربه تلخ بهش نگاه کنی .مطمئن باش حتی اگر تو هم نفرین نکنی یکجایی بدجور چوبش خواهد خورد .چندبرابر بیشتر

سلام نازلی جانم، خوبی؟
فقط فکر کن نازلی که چقدر اشک ریختم و حرص خوردم و به بچم شیر دادم، خدا اینا رو دیده مطمئنم...حداقل حق بچه من و پس انداز ماههای بارداری من که با اون سختی میرفتم سر کار خوردن نداره...
راستی خیلی دلم برات تنگ شده

مریم شنبه 17 فروردین 1398 ساعت 13:19

سلام عزیزم
من خیلی به یادت بودم واقعا اتفاقای خیلی بدی برات افتاده که هر کدوم تک به تک کمرشکنه
فقط مثل همیشه صبور باش و به آینده امیدوارباش
شوهرت را هم ببخش الان اون هم از تو بیشتر ناراحته
برایت آرامش و گشایش کار آرزودارم
واقعا خدا عاقبت کاررا به خیر و خوشی برگرداند

سلام مریم جان
فدات بشم، راستش من خیلی صبور نیستم، همش خودخوری میکنم و نمیتونم از فکر یه اتفاق بیرون بیام، این اتفاق که دیگه برای هر کسی سخته...
شوهرم رو بخشیدم اونم اون وسط گیر افتاد. یه سری حرفاش هم نادرست نبود مریم جان، واقعا بعضی بنگاهیا جدا از کلاهبرداریهاشون، به خانمها هم نظر دادند، نمونش همین امروز که پیامکهای نامربوط دریافت کردم...
گفتی گشایش کار...خدا از دهنت بشنوه.
ممنونم که به فکرم بودی مریم جان

ستاره چهارشنبه 14 فروردین 1398 ساعت 14:09

سلام عزیزم
سال نو مبارک
تولد نیلا جان هم مبارک باشه
ببخشید که دیر اومدم. راستش نت نداشتم و هربار که نت پیدا میکنم پستاتو سیو میکنم سرفرصت میخونم
امیدوارم تا الان حال دلت بهتر شده باشه
میدونم سخته
متاسفانه اونقدر این روزا از اینطور آدما دیدم که حد نداره... ادعاشونم میشه که زرنگن... نمیتونم چطور وجدانشونو راضی میکنن
ما هم زیاااد ضرر کردیم
پول از دست دادیم
غصه خوردیم
همدیگه رو مقصر دونستیم
حتی بحث کردیم
اما چه میشه کرد
آخرشم تموم شده رفته
هیچی برنگشته
فقط تجربه میشه واسه دفعات بعدی
یه بار یه ماشین تمام رنگ رو بهمون انداختن جای تمام فابریک! حدود 5 تومن ضرر دادیم
یه بار یه سری وسیله پیش خرید کردیم طرف 3 تومنشو بالا کشید
یه کاری اومدیم انجام بدیم طرف اولش یه چیزی گفت بعد حرفشو عوض کرد یه تومن بیشتر ازمون گرفت.. پول الکی... این یکی بیشتر از اون دوتای قبلی برام زور داشت...
یه بنگاهی سه برابر ازمون کمیسیون گرفت گفت برا اینجور کارا باید شیرینی بدین نه کمیسیون!!!!پولمونم دستش بود به زور یعنی گرفت. خیلی اعصابم خرد شد اونموقع
اینا مال چند سال پیش بود
کلأ ضرر زیاد دادیم
اما چه میشه کرد
دیگه چیزی که رفته برنمیگرده
ولی خب به این نتیجه رسیدیم به هیچکس اعتماد نکنیم
مخصوصأ آدمایی که خیلی زبون میریزن و ادعای کاردرستی و خوب بودن دارن
این هم میگذره عزیزم
از خدا میخوام زودتر آرامش به دل مهربونت برگرده
با تمام وجودم درکت میکنم

سلام ستاره جان
اشکال نداره عزیزم درک میکنم
چقدر ناراحت شدم بابت خسارتهایی که شما هم دیدید. اصلا نمیتونم درک کنم چطور آدمها میتونند اینکارها رو با همنوعشون بکنند...یعنی من اونیکه ماشین ما رو دزدید انقدر نفرین نکردم که این دارودسته نامرد حروم خوار بنگاهی و دلالی که خونه ما رو با دوز و کلک خرید و آخرش هم برای یک روز اینهمه خسارت گرفت...
خیلی خیلی سخته ستاره جان، اما منم سعی میکنم بذارم پای حکمت و شایدم تجربه اما خب هر کار هم کنی نمیشه خیلی راحت فراموش کرد و آروم شد...
من که همه امیدم به خداست، فقط خودم این مدت آسیب ندیدم، شاید برای بچم هم کم گذاشتم...
گذشته ها رو باید سعی کنم فراموش کنم و رو به جلو حرکت کنم، دارم سعیمو میکنم ستاره، دعا کن بتونم

Reyhane R چهارشنبه 14 فروردین 1398 ساعت 13:41 http://injabedoneman.blog.ir/

سلام مرضیه جان.
فقط و فقط از خدا میخوام دلت رو آروم کنه.
نمیدونم چی بگم.امیدوارم به زودی هرچند که سخته بتونی فراموش کنی این اتفاقات رو و برگردی به زندگی.
مواظب خودت و گل دختر نار جون باش.

سلام ریحانه جون
خوبی؟
سلامت باشی عزیزم، همینکه خوندی و برام دعا میکنی خیلی ارزشمنده.
تو هم مواظب خودت و بچه های گلت باش

سها سه‌شنبه 13 فروردین 1398 ساعت 19:32

اگه مبایعه نامه اتو میدیدم شاید بهتر میتونستم راهنماییت کنم برای همین در اون مورد نظری ندادم..اگه داشتیش شاید میتونستم کمکی کنم
من موقع خرید خونه هرچی بنگاهی گفت بیا امضا کن بعد ما محتواشو پر میکنیم گفتم نمیخوام، سفید امضا نمیکنم تا خط اخرش پر نشه کامل من نیستم..بنگاهیا خیلی اشغال وحروم خورن اکثرا..انشالله ضررش جبران شه ودیگه غصه اشو نخوری.

دیگه فرقی هم نمیکنه سها جان
حوصله پیگیریش رو ندارم، روحم خستست و کشش نداره بیشتر از این
کار خوبی کردی، منم خدا میدونه راضی به امضا نبودم اما نتونستم مقاومت کنم...چون از همه طرف بهم فشار آوردند...
مرسی گلم، انشالله

خانوم جان دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 01:26 http://mylifedays.blogfa.com

سلام مامان نیلا جان . سال نومبارک میدونم روزهای سختی رو داری میگذرونی کاملا درکت میکنم برای امثال ما که به نون حلال و کار و زحمتکشی اعتقاد داریم واقعا زور داره اینجوری سرمون بیاد ! منم با مامانت موافقم اما با خودت بیشتر به هرحال نباید بی گدار به آب میزدید علی الخصوص همسرت نباید خوشبینانه به قضیه نگاه میکرد اونم تواین دوره زمونه . برای همسرم تعریف کردم اونم خیلی ناراحت شد ، اینروزها که مشهدم حتما برای بهتر شدن حالت دعا میکنم و مطمئن باش این پول ها خوردن نداره خدا جای حق نشسته .

سلام عزیزم
سال نوی تو هم مبارک
از دیروز که اومدم رشت کمی بهترم به خاطر حضور در جمع و اینکه سعی کردم بذارم به حساب قسمت حداقل اینطوری آروم تر میشم ولو اینکه به قول تو سهم خودم و همسرم رو هم نباید نادیده گرفت اما به هر حال تنها تقصیر ما این بود که به حرف آدمها اعتماد کردیم و فکر نمیکردیم تا این حد کثیف و ریاکار و دغلباز باشند...هر کس دیگه هم که مثل خود ما صاف و ساده بود نمیتونست حدس بزنه چی تو سر این آدمهای عوضی هست...
ممنونم سمیه جون. بله منم همه امیدم همون خداست.

بانوی برفی دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 00:39

سلام عزیزم
عزیزم میدونم چقدر سخته من خودم چندین بار واسم اتفاق افتاده اما نه در این اندازه در حد سه چهار میلیون ولی میفهمم چی میگی واسه من همین هم خیلی سخت بود تازه من تو خونه نشستم
تو صبح تا شب با اون وضعیت سر کار هر چی بگی حق داری
فقط زمان داغش رو کمرنگ ترش میکنه اما همیشه یادت هست
ایشالا که این پول یه بلا رو از سرتون رد کرده
شاید هم حکمتی بوده
ولی واسه ما که چیزی نمیدونیم خیلی سخته
عزیزم منم تو موقعیت شیردهی از این اتفاق ها واسم افتاد و خیلی رو دخترم هم تاثیر گذاشت
خدا ازشون نگذره

سلام بانو جان...
الهی، چقدر بد که شما هم ضرر کردید. خیلی خوب درک میکنم، درسته که میگم خدا رو شکر که به مال زده و به جون نزده اما خب هر چی هم باشه خیلی سخته اونهمه پس انداز کردن و اینطوری مفت از دست دادن. به قول خواهرشوهرم که میگه آدم پنجاه تومن گم میکنه کلی غصه میخوره چه برسه انقدر...
ایشالا که همینطور باشه که تو میگی. فقط دلم برای دخترکم سوخت که مادرش اینطور با غصه و غم و کینه بهش شیر داد...ولی براش جبران میکنم.
واقعا هم ازشون نگذره

آرزو دوشنبه 12 فروردین 1398 ساعت 00:20

سلام مرضیه جان.من یه خواننده ی خاموشم که هنیشه میدیم پستات رنزی ان و از طریق کامنت هایی که برای بقیه ی وبلاگ ها می گذاشتی ازت می دونم.این پست های اخیرت رو که خوندم شوک شدم هیچی نمی تونم بگم و فقط می تونم دعا کنم خدا آرامش رو تو دلت جاری کنه.فکر می کنم( البته نظر منه)بیشتر از خسارت گرفتن ناحق اونا و این بلاهایی که به سرتون اومده از دست شوهر خونسردت خیلی بهم ریختی.تو ذهنت داری خودتو محاکمه می کنی چون این تو بودی که بچه رو گذاشتی و در به در دنبال کارهای مردونه بودی تا بتونی این کارها رو سروسامان بدی و حالا یهو این جور شده و از اون طرف هم فکر می کنم شوهرت پشتت نیست.البته من اصلا رمز پستات رو تا حالا نداشتم و نمی دونم رابطه تون چه جوریه اینا رو حدس می زنم.تو الان تنهایی و این بیشتر اذیتت می کنه.درد اونجاست که نمی تونی دردت رو بگی.بهت حق میدم که به خاطر 24 میلیون خییییییییلی ناراحت باشی چون پول سختی کشیده بوده.من سال 90 با ماشینمون تصادف وحشتناکی کردم جوری که ماشین صفره یک ماه از کارخونه دراومده رو به یک سوم قیمت ازمون برداشتند.وای نمی دونی چه حال بدی داشتم و هنوزم دارم و وقتی که می گفتن برو خدا رو شکر کن و یه صدقه ی حسابی بده که تو اون تصادف دماغت هم خون درنیومده واقعا نمی فهمیدم یعنی چی؟الان خدا رو شکر می کنم که اون روز سالم دراومدم و طلب بخشش به خاطر ناسپاسیم.عزیزم می دونم 24 میلیون پول کمی نیست و حتی برای من یکی که پول زیییییادی هم به حساب میاد اما بزارش به حساب سهم کائنات.جایی درمورد سهم کائنات خوندم که نوشته بود بهش ندید یه جایی به زور ازتون می گیره اینو من خوندم آرومتر شدم و همه چیزو سپردم به خدا.ببخشید که پرحرفی کردم

سلام آرزو جان
خوش اومدی. خوشحالم که روشن شدی، کاش به طریقی ازم میخواستی رمز رو تقدیمت کنم. الان هم اگر آدرس اینستاگرام یا شماره ای از خودت بذاری رمز ر و میدم چون فکر نکنم وبلاگ داشته باشی و منم ایمیلم مشکل داره... به هر حال خوشحالم از آشناییت گلم
دقیقا حرفای شما درسته آرزوجان
همین دیروز داشتم به مادرم میگفتم اگر مثلا بعد معامله میفهمیدم 25 میلیون گرون خریدیم بازم انقدر نمیسوختم، یعنی همون پول رو از دست دادم اما حداقل اونهمه زحمت و وقت و رفتن و اومدن و به قول تو انجام کارهای مردونه با وجود بچه شیرخوار به باد فنا نرفته بود و به یه نتیجه ای رسیده بودم یا حتی اگر این مبلغ رو دزد از خونم میدزدید اینطوری داغون نمیشدم.
میدونی گلم رابطه من و شوهرم مجموعا بد نیست و همو دوست داریم، خیلی مرد مهربونیه اما به قول تو از من بیخیال تر و خونسردتره (نه خیلی خونسرد، فقط از من خیلی بیخیالتره)، شاید هم تقصیر من بوده که از اول خواستم این امور رو که شاید از نظر عرف و شرع به من مربوط نشه یکه و تنها مدیریت کنم. البته سامان خیلی سعی کرد از دلم دربیاره بعدش و قسم خورد که کارش انقدر سخت و پردغدغه ست که یه مدت اوضاع زندگی از دستش خارج شده و دوباره درستش میکنه...منم قبول کردم...
الهی، تو هم کم ضرر نکردی اما هزار بار شکر که صحیح و سالم بودی عزیزم، دایی من با یه تصادف خیلی ساده تر از این 4 ساله که تو زندگی نباتی هست....خدا رو شکر که الان حکمتش رو فهمیدی، کاش منم هر چه زودتر بفهمم.
سهم کائنات؟ جالب بود واقعا.
اختیار داری گلم، خیلی هم حرفات خوب بود. ببخش که دیر پاسخ دادم، درگیر سفر و مشغله های متعدد و بدتر از همه حال بد بودم و نمیتونستم کامنتها رو پاسخ بدم.
شاد باشی

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:20 http://sinstory.blogfa.com

من سال تحویل خواب بودم و نشد برات دعا کنم ولی الان دعا میکنم فقط و فقط آروم بشی

ای جان چطور دلت اومد بخوابی؟
مرسی دختر مهربون.... خیلی ازت ممنونم دوست من

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:16 http://sinstory.blogfa.com

اخلاق سامان همین بوده کلا یکم بیخیال طور بود از اولی که متن هات رو خوندم
نه اینکه کنار بیاد چون الان پدرش در می یاد تا جبران کنه
ولی میخواد با آرامشش تو هم بهت آرامش بده
چون تو به نیلا شیر میدی
و همش با نیلایی
خودشم شرمنده اس میخواد جبران کنه میخواد بهت آرامش بده بخدا با این کاراش
وگرنه فعلا نون آور اونه و طبیعتا اون که باید استرسش چندبرابر باشه
ولی میخواد حداقل الان تکیه گاه باشه
یه بار یادمه توی نوشته هات نوشته بودی خداروشکر با کس دیگه ای ازدواج نکردم چون سانان خیلی درکم میکنه باهاش مچ هستم
یاهاش حرف بزن تیکه انداختن و غر زذن فایده نداره
یه بار نیلا رو بزارین خونه خواهرت
برین دونفره بیرون
به این کار احتیاج دارین شماها
به یه پیاده روی دو نفره حداقل

خب شاید حرفت درست باشه. البته آرامش نداره ها ساناز جان، چندبار انقدر حرص خورد و عصبانی شد که مشتش رو میکوبید زمین و میگفت میرم و شیشه خونه یارو رو میشکنم! تا این حد!! منم میگفتم لازم نیست شیشه بشکونی! همونموقع تو بنگاه حال منو که نمیخواستم امضا کنم درک میکردی و حقو به من میدادی! بعدش چه فایده داره
طفلی رو خیلی سرزنش کردم. به قول تو اونم کم استرس نداره بابت اینهمه قرض و قسط و مخارج خونه...
بهم گفت میخوام تکیه گاهت باشم و یه مدته که تو نمیذاشتی و غرورم رو میشکستی، منم کم مقصر نبودم...
هنوزم خدا رو شکر میکنم فقط کمی رابطمون به نسبت قبلها غبار گرفته که باید درستش کنیم.
آره واقعا نیاز داریم، کمی که هوا بهتر شد با نیلا میریم

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:08 http://sinstory.blogfa.com

سالگرد بارداریت و تولدت و چهارماهگی نیلاا مبارکککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
خوب کردی هفت سین چیدی عزیزم
و خوب کردی به خودت نهیب زدی
به خاطر نیلا هم که شده باید قوی بود
یکی تعریف می کرد می گفت شوهر خاله من کلی پول خورد از مردم آخرش آه اونها گرفتش و سرطان گرفت و مرد
ولی انشالله رو سیاه بشن این کلاه بردارهای پولت که دلت آروم بگیره
یه متن قشنگی بود می گفت اونی که بهت ضربه زده و بدی بهت کرده یه روزی جوابش رو توی دنیا هم میده
اگر باخت باهات یار باشه و توی زندگیت باشن می بینی این رو حتما
حالا مطمئن باش جواب بدیشون رو می بینن
ماشین رو گفتم بهتون پیدا میشه
آخه با ماشین نمیتونن جایی برن
انشالله رشت خوش بگذره عزیزم

ممنونم عزیزم، الان که جواب میدم خیلی وقته از کامنتت گذشته بسکه این مدت درگیر سفر و مهمون و ... بودم.
من مطمئنم اینطور آدمها یروزی دیر یا زود جواب میدن، شاید من به شخصه متوجه نشم اما چوبشو تو زندگیشون میخورند، کاش اونروز بفهمند از کجا خوردند.
آره ماشین هم پیدا شد اما کلی وسیلشو برداشتند، و خیلی خرج داره، ولی بازم شکر
بد نبود رشت اما خب هر کار میکردم بازم ته دلم چرکین بود، نمیتونستم لذت ببرم. افسوس

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 22:01 http://sinstory.blogfa.com

خوشگل دختر انشالله سال جدید برات بهترینها رقم بخوره
امسال قرار بیای بنویسی نیلا غلت زد
یا نیلا دندون درواورد
یا نیلا راه رفت
یا رفتم سرکار
یا کار سامان خوب شده
توروخدا فقط از الان شروع کن آیت الکرسی خوندن و اسفند دود کردن هرروزه
من انقدر نگرانت شده بودم هی می اومدم وبلاگت و امید داشتم برگردی

ممنونم ساناز جون، ایشالا امسال برای تو هم پر از اتفاقات خوب باشه دختر خوش قلب
آره واقعا! نمیدونی چقدر این دختر برای من ارزشمنده، اگر نبود دق میکردم، خدا رو شکر که دارمش
حتما میخونم....
عزیز دلمی، میدونم که همیشه بهم سر میزنی، خوشبخت باشی

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 21:59 http://sinstory.blogfa.com

من اون موقع که شروع کردم به خوندن نوشته هات میخواستی خواهرت رو دعوت کنی خونه ات که اومدن ولی دعوا شد
ولی یادمه تا هفته آخر بارداری رفتی سرکار
و واقعا سختی کشیدی برای پول بدست اوردن
و میدونم کار سامان هم اونقدر پول نمیدن و سرماه نیست و مجبوری باز بری سرکار
ولی انشالله برات جبران بشه
خدا ازشون نگذرهههههه
چه زنی داشته چه بی ادب که فحش داده
توام مثل منی می گی قضاوت بیجا نکنم
چهههههههه زنییی متولد 71
و انقدر عوضی
ولی ربطی به سن نداره یه سری ها با ذات کثیف بدنیا می یان یا تربیت میشن
فکر میکنی پس چجوری اینا پولدار میشن
با همون مال خوری
وقتی بزرگان این کشور مال میخورن اینا میگن چرا ما نخوریم

ای بابا...
روزهای سخت بارداری میرفتم سر کار به امید اینکه با وضعیت شغلی شوهرم حقوقم کم نشه... تا دو روز به زایمان رفتم، میدونم خدا اینا رو دیده و جبران میکنه برام.
همچین زنی به عمرم ندیدم، خدا ازش نگذره ایشالا... میدونم خیر نمیبینه و این پول به خودش و زندگیش وفا نمیکنه
دقیقا اینا همین تز کثیف رو دارند!

ساناز یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 21:55 http://sinstory.blogfa.com

می دونی حق نداری ناراحت باشی عزیزم
دوست بابای من وقتی کارمند بانک بود
با یه مشتری دوست میشه بنده خدا خیلی ساده اس
و هی زنگ می زده می گفته من نمی تونم بیام میشه برام پول جا به جا کنی از حساب خانومم یا از حساب خودم
بعد یه مدت می گه من کارم کاشت و برداشت محصول و پول بده بهم خیلی توش سود هست
اونم هرچی داشته رو به اضافه ی طلای خانومش و چیزهای دیگه رو می فروشه و به فامیل هاشونم میگه پول بدین و خیلی خوبه و..
به فامیلاشون میگه هرماه سود پولتون رو می ریزه به حسابم بهتون می دمشون
خلاصه حدود چند میلیارد پول می ده به طرف مقابلش
و طرف فرار می کنه
بعدم می ره دادگاه شکایت میکنه این آقا بدون اجازه من پول جا به جا میکرده
می خواست سکته کنه
و دیوونه داشت می شد
تازه هرماه هم باید سود پول می داد به فامیل
با بدبختی تونست از شکایت جون سالم به در ببره
با این حال وضعشون انقدر بد شد
هرچی پول بازنشستگی الان می گیره می دونه سود پول به فامیل
و مدرک هم نداره برای ثابت کردن که پول داده
تازه بعد یکی دو سال امسال طرف رو گرفتن
اونم واسه یه پرونده دیگه الان دوست بابام یکم وضعش خوب شده و رفته وکیل گرفته ثابت کنه
میدونم پول از دست دادی و ناراحتی
انگار این مدت رفتی کار کردی بدون حقوق
درکت میکنم
ولی جونت سلامت
پول برمیگرده
ولی شرایط سختی آدم باید جونش دربیاد تا دوباره جبران بشه
من کلی ولخرج بودم الان یه آب معدنی هم نمیتونم بخرم چون دخل و خرجم بهم میریزه
بخدا چشمت زدن
رفتی غروسی یکی چشمش شور بوده
هی آیت الکرسی بخون

ای وای. طفلی دوست بابات...
به خدا این آدمه ساده لوح و زودباور نیستند، چون خودشون دلشون پاکه و ساده دلند، بقیه رو هم خوب میبینند. چقدر بد که حتی نمیتونسته ثابت کنه، خدا کنه الان بتونه ثابت کنه و پولش برگرده.
اوضاع خیلی بد شده ساناز، مجرد که بودم خیلی راحت پس انداز میکردم اما الان دیگه به اون راحتی نیست، درکت میکنم، امیدوارم شرایطی پیش بیاد که راحتتر بتونی خرج کنی
الان مردهاش هم شرمنده زن و بچشون هستند.
چشم آیت الکرسی میخونم. بلا از همه دور باشه ایشالا

شکوفه یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 10:24

سلام خیلی برات دعاکردم ولی انشالله ته همه. ی این ماجراها به وبهترین برات میفته مطمینم

سلام شکوفه جان
سال نوت مبارک عزیزم
یک دنیا ممنونم که به یادم و به فکرم بودی
انشالله که همین باشه که میگی.

مصطفی یکشنبه 11 فروردین 1398 ساعت 01:01

سلام مجدد
آیه ۲۳ از سوره حدید
برای رفع غم ذکر حضرت ایوب خوبه
وَأَیُّوبَ إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
ﻭ ﺍﻳﻮﺏ ﺭﺍ [ ﻳﺎﺩ ﻛﻦ ]ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﺪﺍ ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﺳﺨﺘﻰ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺗﺮﻳﻦ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻰ .سوره انبیا آیه(83)

سلام
ممنونم، بسیار زیبا و دلنشین
حتما میخونم
یک دنیا سپاس

مامان یک فرشته شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 15:56

ان شاالله حال دلت زود زود خوب بشه.ضرر سخته اونم اینطوری با این مبلغ در این شرایط اقتصادی...
بعضی ها چطوری کسب درامد میکنن یعنی از گلوشون پایین میره؟
چقدر مبلغ بالایی گذاشته بودن برا فسخ

ممنونم عزیزم
برای من از سخت هم سختتر بود چون خیلی بابت جور کردن دو طرف معامله خرید و فروش و پولی که بابت خسارت دادیم زحمت کشیده بودم، تازه کلی هم دوباره بدهی بالا آوردیم...
چی بگم والا، خریت خود ما بود شایدم قسمت نمی دونم...اما حق زحمت من این نبود...

مصطفی شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 14:24

سلام
البته حق دارید ناراحت باشید ولی هر کسی تو زندگیش خسارت مالی رو تجربه کرده فقط شما نیستید. این رسم دنیاست و انگار تا پیش نیاد زندگی نمی گذره.تازه مورد شما خوش خیم ترینش بوده خیلی ها خونه فروختن برای سرمایه گذاری و ضرر کردن و آخرش مستاجر شدن خیلی ها تصادفی کردن و ماشینشون کاملا اوراق شده . خود ما یه پژو ۴۰۵ داشتیم تصادفی کردیم که سال ۷۹ ۳ ملیون خرجش شد قیمت ماشین هم خورد تو سرش اون موقع با پول اون ماشین می شد یه خونه کوچیک خرید.نگاه به بیمارستانا بندازین . همه پر از مریضه پیر و جوون نداره الان تو بیمارستان خصوصی کسی با بیماری جدی بستری بشه کمتر از ۲۰ -۳۰ ملیون نیست و بیمه ها تا ۴-۵ میدن معمولا آخرش هم معلوم نیست نتیجه چی باشه . هر کسی باید یه خسارتی بده و سهم شما این بوده . خدا می فرماید: لکیلا تاسوا علی مافاتکم و لاتفرحوا لما اتاکم یعنی غصه مالی رو که از دست می دید نخورید و از مالی که به دست میارید سرمست نشید. پول هم با گذشت زمان ان شالله چند برابرش بر می گرده

سلام آقا مصطفی
کامنت شما با اینکه حرفهای تلخی توش بود اما جالب بود که به دلم نشست و آرومم کرد...
بله میدونم همه یکبار تجربه کردند از این دست خسارتها رو اما به خدا برای ما رو میشد خیلی راحت جلوش رو گرفت، حس میکنم ندانم کاری خودمون بود که اینطور همه آدمها رو مثل خودمون روراست و صاف و ساده دیدیم وگرنه اگر دزد میومد و این پول رو از خونمون میبرد انقدرها نمیسوختم همونطور که درمورد ماشین انقدرها بیتابی نکردم، حتی با اینکه پیدا شده ولی تعمیر کردنش و وسایلی که ازش برداشتند کلی خرجش میشه، با اینحال اونطوری غصه نخوردم بابتش... اوج نامردی بود... پول زحمت من بود که چند تاآدم حروم خوار ازم گرفتند....حتی یه ذره رحم نکردند به ما با اینکه میدونستند دو ساعت قبلش ماشینمون رو هم دزد برده و خونه رو هم فروختیم که فردا صبحش بخریم.
درمورد خرج و مخارج بیمارستان هم حق با شماست، به قول مامانم بازم شکر که به مال زد و به جون نزد، فقط شما که معلومه اهل دین و مذهبید دعا کنید بتونم آروم بشم و تاوان کاری که با ما کردند رو همین دنیا و بزودی پس بدند.
این آیه قران خیلی به دلم نشست...میشه بگید در چه سوره ای هست؟
ممنون بابت حرفاتون

مامان عسل شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 12:39

عزیرم نمی دونم چطور میتونم دلداریت بدم ، چون واقعا درکت می کنم من اگه هزار تومن ازم گم بشه خیلی ناراحت میشم ولی حاضرم حتی میلیونی پول ببخشم ، دیگه برسه به اینکه پولی رو به زور بدم واقعا درکت میکنم چون سختی کشیدی قطره قطره جمع کردی تا به اینجا رسیده ، انشالله خدا خودش دلتو خوش بکنه و از جایی که انتظارشو نداری وسیله خیر برات جور بکنه ، همیشه توی هر شری خیری نهفتس برای من که اینطور بوده انشالله که برای تو و خونوادت هم همینطور باشه

چقدر خوشحالم که دوستانم اینجا بهم حق دادند که حداقل ناراحتی کنم...
میدونی مامان عسل جان بین خانواده شوهرم که آدمهای شاد و بیخیالی هستند دوست دارند من خیلی زود فراموش کنم همه چیو اما برای من سخته بخصوص که برای ذره ذره اون پول زحمت کشیدم با وجود بارداری...
ممنونم گلم بابت حرفات، انشالله که همینطور بشه...

فرناز شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 10:09

موقع تحویل سال خیلی برات دعا کردم و تمام این روزها هم بهت فکر میکردم و برات دعا میکردم. خیلی سخته واقعا باهاتون بد تا کردن. ماهم چند ماه پیش یه درگیری مالی اینجوری داشتیم شوهرم ضامن یکی شده بود که پولشو نداده بود انقدر من غصه خوردم و اشک ریختم ولی باید سعی کنی به خودت مسلط شی و شک نکن که اون پول به شکل دیگه ای وارد زندگیتون میشه. خداروشکر که تنتون سالمه و ماشین هم پیدا شد. از خدا برات آرامش میخوام

مرسی فرناز جون... دوست خوب من که مشخصه خیلی دل پاک و مهربونی داری و بهم ثابت کردی
فرناز جون حال دل من خیلی بد بود موقع سال تحویل، حس میکردم هیچ چیز نمیتونه آرومم کنه به جز اینکه یکی بیاد بهم 24 میلیون تومن بده! درسته ماشین هم که حالا پیدا شده، هیچی نباشه یک و نیم دو میلیون خرجش میشه اما اون دزدی ماشین انقدر زور نداره به خدا هرچند روزای عید آلاخون والاخون شدیم
الهی بگردم، الان که میگی خیلی خوب درکت میکنم... انشالله که جبران بشه هم برای ما و هم شما...
فدات عزیزم

الهام شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 09:59

من اتفاقی وبلاگتون رو باز کردم و خوندم. چقدر بددددد واقعا تو این شرایط اقتصادی چطور دلشون اومد اخه....
خدا فقط زودتر لقمه حروم خوردن رو بهشون ثابت کنه ............
عزیزم شما هم هر چند سخت ولی با خوندن ایه قرانی مخصوصا سوره واقعه که برای رزق و روزی از خدا بخواد برات جبران کنه که حتما میکنه.
ان شالله حال دلت خوب باشه و از لحظه های کوچیکی دخترت غافل نشی که این دوران بر نمیگرده عزیزم....

خوش اومدی الهام خانوم، اما بدموقع اومدید وقتی که ذره ای حال دلم خوش نبود...
نون حروم خوردن نداره به خدا، از ته دلم از خدا خواستم حق ما رو بگیره ازشون و نذاره این پول بهشون وفا کنه.
چشم سوره واقعه رو حتما میخونم، انشالله که بهم آرامش بده...
آخ از دخترم که مثل فرشته هاست...چشم سعیمو میکنم که به خاطر دخترم یطوری با این ماجرا کنار بیام...

سمانه شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 09:18 http://weronika.blogsky.com

سلام عزیزم
من بهت حق می دم
تک تک اون لحظه هایی رو که توصیف کردی جلوی چشمم اومد
قطعا اون پول خورده اشون نمی شه و متاسفم از این بنگاهی های کثیف، من هم سال 96 در ب در از این بنگاه به اون بنگاه دنبال خونه بودمو به عینه می دیدم تا خونه ای رو می پسندیدیم قیمتشون رو می بردن بالا الهی که هر کس از این تیپ کارها می کنه خیرش نبینه
اما راجع به خودتون و اینا ،کاریه که شده ، می دونم برای اون پول هزار تا برنامه داشتی و از هزار تا خواسته گذشته بودی، اما چاره چیه، با یادآوریش فقط خودت اذیت می شی خانم
انشالله که به زودی خیر این کار رو هم می فهمی ، انشالله که ی خونه خیلی خیلی بهتر می گیرین
انشالله که بهترینها نصیب شما و خانواده گلت بشه

سلام سمانه جان
منم این مدت که دنبال خونه بودم و از این بنگاه میرفتم اون بنگاه صحنه های بد کم ندیدم، حتی موردی بود که طرف به منی که بچه شیرخواره داشتم نظر داشت و میخواست به بهونه بازدید خونه الکی منو بکشونه بنگاه که دستش رو شد.
از اون دست رفتارها که قیمت رو لحظه آخر میبردند بالا هم زیاد بود اما باورت نمیشه که با اتفاقی که برای ما افتاد فهمیدم حتی همون آدمها هم شرف داشتند به اینایی که ما دیدیم
ممنون از دعاهای خوبت عزیزم...شاید اثر همین دعاهاست که به لطف خدا امروز یذره آرومتر از دیروزم... میشه همچنان برامون دعا کنی عزیزم
شاد باشی دوست من

رهآ شنبه 10 فروردین 1398 ساعت 01:44 http://rahayei.blogsky.com

عزیزم :*
نمیدونم چی بگم که دلت آروم شه .. خیلی ناراحت شدم ... ولی میدونی این به من ثابت شده ست که ی سری اتفاق ها با تموم سخت بودنش، با تموم ضرر های مالی و روحی که به آدم میزنه .. ی حکمتی توش هست .. که شاید چند ماه یا چند سال بعد بهش برسی.
توکلت به خدا باشه.
به خودت کمک کن که از این حال بیرون بیای. این از من داشته باش مرضیه .. حسرت این روزایی که کنار نیلا بودی ولی لذت نبردی و حال خوب نداشتی و بهش حال خوب ندادی، چند ماه یا سال بعد تو رو از پا میندازه ...

اتفاق خیلی تلخی برات افتاده. قبول دارم. ولی تنها کسی که میتونه کمک کنه تا از این حال بیرون بیای، خودتی.

ان شالله بهتر بشی و از ته دل بخندی.

رها جون حرفت رو قبول دارم که اینا همش حکمتی توشه که الان نمیفهمم اما باید اعتراف کنم الان که تو شرایطش هستم و روزهام ناآروم میگذره، خیلی برام سخته که بخوام بذارم پای حکمت و مصلحت، همش حس میکنم ندونم کاری و ساده دلی من و شوهرم این بلا رو سر ما آورده، ولی در عین حال به عینه تو زندگیم دیدم که خیلی چیزهایی که نشده پشتش برای ما خیری بوده و اون لحظه متوجه نشدم و بعدا فهمیدم...
نیلای من این چندوقت خیلی در حقش کوتاهی شد رها، خیلی بیحوصله بودم و حتی حوصله عوض کردن پوشکش رو هم نداشتم... الهی بمیرم برای بچم، اینبار خیلی سخته حالمو خوب کنم اما چشم هرطور هست سعیمو میکنم. کاش حافظه بیست اسفند به بعدم پاک میشد...
ممنونم گلم

فری خانوم جمعه 9 فروردین 1398 ساعت 23:18

حق داری به خدا هرچی بگی حق داری ... به قول خودت تا آخرین روزهای زایمانت رفتی سرکار
خدا ازشون نگذره .... امیدوارم چندبرابرشو از دست بدن و بفهمن ضربه ای که می خورن تاوان بی انصافی و نامردی خودشونه

چی بگم فری جون، هرکار میکنم یادم نمیره، کاش این پول رو یه دزد از خونمون برمیداشت، به خدا انقدر نمیسوختم که با دیدن این نامردیها و دروغها سوختم...
من که نمیگذرم، به خاطر دخترم هم که شده نمیگذرم، خدا هم ازشون نگذره

سها جمعه 9 فروردین 1398 ساعت 20:00

سلام.اصلا دهنم بسته شد و نمیدونم چی بهت بگم اروم شی.منم همین بلا جور دیگه اش ومبلغ هشتاد میلیون سرم اومد و فقط نفرین میکنم ومیگم تا عمر دارن و پول من قاطی مالشونه خوشی نبینن..چقدر ناراحت وعصبی شدم وقتی دیدم اون خریدار بی انصافه وبه خاطر چیزی که خسارت ندیده، پول گرفته..انشالله روز خوش نمیبینن چوب خدا صدا نداره. دیگه غصه خوردن رو بزار کنار، اوقات خودت وشوهرتو تلخ نکن ، به چشم یه تجربه تلخ بهش نگاه کن و کم کم کم رنگش کن

سلام سها جون، راستش بعد نوشتن این پست یک لحظه یاد تو افتادم و گفتم کاش سها تو این روزهای تعطیل عید یه سر به وبلاگم بزنه، اون وکیله، شاید بتونه راهکاری پیشنهاد بده که حداقل ببینم از نظر قانونی دستمون به هیچ جا بند هست یا نه...که با این کامنتت متوجه شدم خود تو هم ضربه کوچیکی ندیدی...
به خدا فقط چندساعت گذشته بود، حتی چکی که بهمون داده بود رو وصول نکردیم، اما به ما رحم نکرد، آره چوب خدا صدا نداره، از نفرین کردن زیاد خوشم نمیاد اما از خدا خواستم چندبرابر این پول حروم خرج دوا و دکتر و بیمارستانشون بشه، حتی اگه رقم کمتری برای فقط چندساعت خسارت میگرفت بازم راضی بودم اما کل مبلغ رو گرفت درحالیکه مبایعه نامه رو بر اساس دغل و ودروغ به نفع خودش تنظیم کرد و وقتی هم خواستیم فسخ کنیم کلی زنش به من بد و بیراه گفت...این بد و بیراه هم حق ما بود؟ وقتی میدونست که داریم میفروشیم که فرداش تو همون بنگاه بخریم؟
خدا ازشون نگذره، ایشالا مال تو هم چند برابرش به خودت به بهترین شکل ممکن برمیگرده...
تلاشمو میکنم سها جون هرچند خیلی سخته خیلی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.