بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یک دنیا سپاس

دوستان عزیزم

نمیدونید چقدر از داشتن تک تک شما خوشحالم...

ببخشید و شرمنده که کامنتهای پست قبل رو انقدر دیر تایید کردم. به خدا که حال دلم اصلا خوب نبود حتی وقتی رشت و پیش خانواده سامان بودیم. ضمن اینکه تو رشت که اصلا نمیشد بیام نت بعد برگشتن هم باز نمیشد چون پدر و مادر سامان هم با ما برگشتند تهران که برند دنبال کارهای ترخیص ماشین (ماشین به نام پدر سامان بود و حتماً باید میومد تهران) و و مهمون من بودند و درگیر بودم....هنوزم تهرانند و نرفتند چون ماشین خیلی در جریان دزدی خسارت دیده و سامان هم که به خاطر کارش وقت نداره بره دنبال کارهاش. فقط ترخیص ماشین از پارکینگ نزدیک یک تومن هزینه برداشت تعمیرات دیگش بماند چون خیلی از وسایلش رو مثل باتری و زاپاس و لاستیکها و پدال و... رو  برداشتند...فکر نمیکنم کمتر از سه تومن آب بخوره. اوف! دیگه سر شدم بسکه این مدت حرص و جوش و ناراحتی کشیدم.


 بودن خانواده سامان تو تهران برام قوت قلبه حتی با اینکه الان خونه من نیستند و دیروز بعد انجام کارهای ترخیص ماشینمون از پارکینگ از خونه من رفتند پیش سونیا. دلم خیلی برای باباش میسوزه که اینطوری به خاطر ما خودشو به آب و آتیش میزنه. همینطور مامانش که این مدت به خاطر ما انقدر غصه و حرص و جوش خورده که بدجور مریض شده و دو سه روزه که هیچی نمیخوره به خاطر وضعیت روده هاش که از اعصابه....به خاطر زندگی ما خیلی ناراحته و یه وقتها منم ناخواسته حرفی میزنم که بیشتر غصه میخوره. خدا منو ببخشه، یه وقتها دست خودم نیست و از دست سامان دل چرکینم و به مامانش هم میگم و اونم ناراحت میشه، هر کار کنی پسرشه دیگه.

گفتنی ها زیاده اما واقعا شرایط تعریف کردن رو ندارم...بیشتر از بابت فرصت نداشتن چون این روزها درگیر یه پروسه جدید دیگه شدم و خانواده سامان هم که هستند برای کمک و فردا دوباره از خونه سونیا میان اینجا.


راستشو بخواین حال دلم هنوز خوب نشده و هر کار میکنم نمیتونم از ته دل بخندم، حتی رشت هم بهم خوش نگذشت و ته دلم خیلی غمگین و پریشان خاطر بودم اما حداقل اونجا که بودیم کمی ذهنم از اتفاقاتی که افتاده بود منحرف میشد...تمام وقتی که اونجا و تو جمع خانواده و اقوام سامان بودم میترسیدم از روزی که بخوام برگردم تهران و سامان هم بره سر کار و من تو خونه تک و تنها بشم و همه اتفاقات دوباره برام زنده بشه و غصه عالم بریزه تو دلم که خدا رو شکر با اومدن بابا و مامان سامان با ما هنوز به اون تنهایی که ازش خیلی میترسم دچار نشدم، خدا کنه بعد رفتنشون هم اونطوری به هم نریزم و بتونم به زندگی عادی برگردم. کاش میشد بیشتر از اینا تهران میموندند اما متاسفانه نمیشه و بابای سامان کلی از کار و زندگیش افتاده و مادرش هم که از قبل عید به خاطر ما درگیر بوده و به خونه و زندگیش نرسیده تا الان. هنوزم به خاطر ما در حال بدو و بدو و حرص و جوش خوردن هستند، خدا حفظشون کنه برامون.


با وجود اینهمه تلخی هنوز بزرگترین دلخوشیم جلوی رومه! نیلای من چقدر شیرین شده ! به خدا اگه نبود دق میکردم هرچند که خیلی عذاب وجدان دارم و همش حس میکنم مامان خوبی براش نیستم و همش ازش حلالیت میخوام. به شکل عجیبی درکم میکنه و ملاحظم رو میکنه، خدایا حافظ و نگهدارش باش که دلم این روزها فقط به وجود بچم خوشه. 

این وبلاگ و شما دوستانم هم برام دلخوشی بزرگی هستید. کاش میشد بیشتر و زودتر مینوشتم و مثل قبلترها میتونستم هر روز به دوستام سر میزدم....نمیدونم شاید هم دوباره این اتفاق افتاد، خدا رو چه دیدی.

خیلی وقته که به دوستانم سر نزدم، میدونم درکم میکنید که تو چه شرایط سختی بودم و هستم.... ته دلم خیلی خیلی غمگینم و نمیتونم از هیچ چیزی لذت ببرم (به جز حرکتها و شیرینکاریای دختر نازنینم که از جونم بیشتر میخوامش)، همش با خودم میگم یعنی میشه روزی برسه دوباره که از ته دلم بتونم بخندم و شاد باشم؟ روزی که همه اتفاقاتی رو که از سر گذروندیم از یادم بره، انگار که اصلا وجود نداشته و پیش نیومده؟ اصلا اون برهه چندروزه اواخر اسفند 97 کلاً از یادم بره و یا اینکه خیلی زود حکمت پشت این قضایا رو بفهمم؟

 

میدونید چیه؟ با وجود اینهمه روزهای تلخ و اندوهناک که پشت سر گذاشتیم و هنوزم سایش رو زندگیمون و روحیه هردومون هست، بازم اعتقاد دارم که خدا برای من و زندگیمون بد نمیخواد و آینده پیش رو روشنه حتی با اینکه الان سایه ای از تاریکی رو دل من و سامان افتاده. 

من روزای سخت تو زندگیم کم نذاشتم، اما خدا هیچوقت تنهام نذاشته، شاید دیر و دور اما آخرش اونچه صلاحم بوده بهم داده و منو به حال خودم نذاشته میدونم الانم نمیذاره و حواسش به من و زندگیم هست.


وای که چقدر تند تند نوشتم. با وجود نق نقای نیلا و کلی کارایی که داشتم هر طور بود اومدم و ساعت دوازده و نیم شب هول هولکی این پست رو گذاشتم. خیلی حرفها برای گفتن داشتم که نشد بنویسم، ایشالا بزودی و تو اولین فرصتی که پیش بیاد، بتونم یه پست از حال و هوای این روزامون بنویسم. فقط خواستم بگم از داشتنتون چقدر خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که اگرچه در دنیای واقعی دوستان دلسوز زیادی ندارم اینجا کسانی هستند ک سرنوشت من و زندگیم براشون مهمه.

میشه لطفاً برام دعا کنید زودتر به زندگی عادی برگردم و خیر و خوشی برامون پیش بیاد؟

نظرات 11 + ارسال نظر
ساناز یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ساعت 17:11 http://sinstory.blogfa.com

خوبی عزیزم؟نیلا خوبه؟

سلام ساناز جان ممنونم خوبیم تو خوبی؟

فری خانوم دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 13:23 http://656892.blogsky.com

انشالله خدا رزق و روزیتون رو بیشتر می کنه و جبران خسارت میشه
سلامتی داشته باشبن و کنار هم با دل شاد زندگی کنید

ممنونم فری جان...
همچنین برای شما دوست خوبم
ببخشید که تو وبلاگت کم پیدام، ولی همیشه میخونمت عزیزم

ساناز شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 11:41 http://sinstory.blogfa.com

یه کتاب خوندم یه جمله قشنگ داشت این بود :
آدم ها در طول زندگی ترمیم میشوند و با وجود مشکلات فراوان پیش میروند.حتی ممکن است فصل جدید به رویشان باز شود که اگر آن رویدادهای بد برایشان پیش نمی آمد،هرگز قادر به دیدن این فصل زیبای جدید نبود.
در کل کتابش قشنگ بود
درمورد عشق بود شوهرش کلاه برداری کرده بود و خودش رو کشته بود بازم ازش دلخور نبود میگفت اگه اون نبود دخترمم نبود یا حس های متفاوتی که باهاش داشتم رو نمی تونستم تجربه کنم

چه قشنگ . چقدر از این جمله خوشم اومد.
منم فکر کنم دارم کم کم بهش میرسم
مرسی که به اشتراک گذاشتی گلم

ساناز شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 11:39 http://sinstory.blogfa.com

آیت الکرسی رو بخونی هاااااا
من معتقدم چشم خوردین توی عروسی

چشم عزیزم حتما میخونم

ساناز شنبه 24 فروردین 1398 ساعت 11:39 http://sinstory.blogfa.com

عوضش پدر و مادرش اومدن تهران پیش پسر و دخترشون
انشالله همه این خسارت ها و ضرر مالی جبران بشه براتون
تنتون سلامت باشه همیشه
اینها رو میشه به مرور زمان جبران کرد
عزیزم چه پدر و مادر دلسوزی خدا حفظشون کنه
تنها بشی بهتره اتفاقا بیشتر فکر میکنی
با خودت دودوتا چهارتا میکنی
و به یه نتیجه ای می رسی
عزیزممممممممممممممممم نیلا جونیییییییی
قربونش برم من
فداش خنده هاش بشم
همش بخنده و شیطونی کنه این نی نی
راستی مشکلش حل شد؟
من همش به فکر اون مشکلشم
آره درکت میکنم عزیزم که سرت شلوغه
ولی تو دختر قوی هستی و من مطمئنم بهترین ها رو می سازی
آره عزیزم میشه
به مشکلات قبلیت فکر کن که حل شدن و دوباره خندیدی
یه ختم هست سوره حشر
40 روز روزی یه بار
8 دقیقه هم بیشتر طول نمیکشه
بخونش به هر نیتی که میخوای
خیلی جواب میده
حداقل دلت هم آروم میگیره

آره از پدر و مادرش خیلی ممنونم هر چند کمی هم این وسطا دلخوری پیش اومد
امر بدونی چه دلبری میکنی دخترم ساناز. گاهی فکر میکنم قبل نیلا چطور زندگی میکردم
واقعا و از ته دلم عاشقشم.
خدا رو هزار بار شکر مشکلش نا نود درصد حل شد... دیگه این روزا وقت و شرایط پست گذاشتن ندارم وگرنه مفصل توضیح میدادم. مرسی که به فکر دخترمی
با یآنکه تو ختمها یه خورده سختمه اما سعی میکنم این ختم رو یبار انجام بدم حتما.
ممنونم مهربون

خانوم جان جمعه 23 فروردین 1398 ساعت 00:38 http://mylifedays.blogfa.com

سلام عزیزم سال نو مبارک ، امیدوارم سال پیش رو پراز شادی و موفقیت باشه براتون طوری که نه تنها چندروز اخر سال 97 بلکه تمام روزهای عمرت رو که حالت خوب نبوده فراموش کنی . خداروشکر واقعا خانواده همسرت نمونه ان قدرشونو بدون .

سلام خانوم جان
سال نوی تو هم مبارک با تاخیر. پست آخرت رو خوندم و حسابی ذوقزده شدم بابت کار شازده، ایشالا که هرچی خیره براتون اتفاق بیفته... من پستهات رو میخونم ببخش که با گوشی سختمه کامنت بذارم.
انشالله.
قدرشونو میدونم عزیزم، فدات

مامان عسل پنج‌شنبه 22 فروردین 1398 ساعت 16:08

تو پست قبلی بهت گفتم خیلی سخته ادم یه مبلغی از سرمایشو از دست بده ولی خدا بحق عزیزانش دلخوشی های ادمو روز بروز بیشتر بکنه همین دخترت ، پدر و مادرت ، خونوادت ،همسرت و ... با فکر کردن به اینها و دیدن سلامتیشون و حس کردن گرمای وجودشون خاطره اسفند۹۷ رو از ذهنت کمرنگ کن

عزیزمی...
ممنونم عزیزم، واقعا الان میفهمم بزرگترین سرمایه آدم سلامتیشه و خانوادش...خدا نکنه به این دو مورد خللی وارده بشه که تازه آدم میفهمه هیچ چیز دنیا ارزش نداشته.
مامان عسل جان دارم تمام تلاشم رو میکنم که اون اتفاق نحس رو از یادم ببرم.
میدونم خدا جای حق نشسته و یه روزی جواب پس میدن. منم باید به زندگیم ادامه بدم هر طور که هست...

فرناز چهارشنبه 21 فروردین 1398 ساعت 13:57

من که همش یادت میوفتم و برات آرامش میخوام از خدا واقعا اتفاقات بدی بوده و کنار اومدن باهاش سخته ولی خدا همیشه بهترین رو برای آدم پیش میاره.

مرسی فرناز جانم، دوست خوبم که همیشه برای من و زندگیم خیر خواستی و دعا کردی
خدا بچه های نازنینت رو برات نگهداره عزیزم

مهتاب چهارشنبه 21 فروردین 1398 ساعت 11:39 http://privacymahtab.blogsky.com

انشاءالله مثل این پست که توش امیدواری و نور بود همینجور زندویت پیش بره
ماهم دعا میکنم خدا خیلی مهربونه

مرسی مامان مهتاب عزیز، انشالله
واقعا هم مهربونه و تنهام نذاشته.
ممنون که به فکرمی گلم

مریم چهارشنبه 21 فروردین 1398 ساعت 09:49

عزیزم روزهای سخت میگذرد امید و صبر داشته باش
انشالله که بزودی زود همه مشکلات از سرراه برداشته بشه
تو خیلی قوی هستی خدا هم مطمینا حواسش به زندگیت هست
خدا همراهت باشه
انشالله هرچی خیره و خوشیه برات اتفاق بیفته

بله مریم جان...هیچ چیز این زندگی پایدار نبوده که این باشه
درسته که سخت گذشته اما به قول تو میدونم و مطمئنم خدا حواسش به من و زندگیم هست. نشونه هاش رو همین الان هم میبینم.
فدات عزیزم، قوی نیستم اما میخوام قوی بشم مریم جان. دعا کن بتونم
ممنونم از لطفت

الهام چهارشنبه 21 فروردین 1398 ساعت 09:25

روزای خوب ان شالله به زودی میرسه به لطف خدا شک نکنننننن

انشالله عزیزم
شکی ندارم، اگر لطف خدا نبود تا الان زنده نبودم.
شاد باشی همیشه الهام جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.