بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

روز پرکار دیروز

دیروز خیلی روز خسته کننده ای بود،‌ از همون صبح سامان دنبال سند خونه و اجاره نامه و  سایر مدارکمون میگشت که یهو یادش اومد مدارکو دیشبش که برای یک سری کارهای مربوط به اجاره دادن خونه برده بود، برنگردونده و احتمالاً‌ یا توی نونوایی جامونده یا سوپری چون سر راهش فقط به این دو جا سر زده بود، از لحظه ای که فهمید عین مرغ سرکنده دور خودش میچرخید، بمیرم که از استرس نمیتونست حتی حرف بزنه،‌ به من گفت تو برو سر کار اما نمیتونستم با اونحال تنهاش بذارم، رفت نونوایی که مدارکمون اونجا نبود، سوپری هم که هنوز باز نکرده بود. دوباره برگشت خونه و حالش خیلی بد بود، حتی لقمه ای که برای صبحونه براش گرفتمو نمیتونست بخوره. یکبار دیگه رفت سوپری که باز هم مغازه رو باز نکرده بود،‌دیگه به پیشنهاد من رفتیم بیرون و چند دقیقه ای خیابونای اطرافو قدم زدیم و وقتی دیدیم سوپریه هنوز باز نکرده، به فروشنده مغازه کناریش گفتیم شماره ای ازش داره یا نه و اونم زنگ زد و گفت بله مدارکمون تو مغازش جا مونده، طفلی سامان که رنگش پریده بود و دستاش سرد سرد شده بود،‌یخورده آروم شد، منم که خیالم راحت شد رفتم سر کار...تا آخر شب به من میگفت اگر مدارک پیدا نمیشد من از شرمندگی تو دور از جونش باشه زنده نمیموندم! آبروم پیش تو میرفت و منم میگفتم آبروی تو به این چیزها بند نیست و دلداریش میدادم که اگر هم پیدا نمیشد نباید اونطور حرص و جوش میخوردی. دم دمای ظهر حدودای ساعت یک ربع به یک هم از اداره زدم بیرون و با سامان قرار گذاشتیم که بریم یه چک پول مربوط به مستاجر جدیدو از بنگاه بگیریم و من امضا کنم. کلی خسته شدم،‌ بعدش دوباره برگشتم اداره و وقتی هم که ساعت کاریمون تمام شد، رفتیم آتلیه و تمام تغییراتی که میخواستیم رو فیلم عروسیمون داده بشه  رو به فیلمبردار خوش اخلاقمون گفتیم. دیشبش که سامان تنهایی رفته بود بنگاه واسه یه سری کارها، تو خونه نشستم و ذره ذره فیلممو برای بار دهم بازبینی کردم و تصمیم گرفتم یه سری آهنگهای روی فیلمو که خیلی دوست نداشتم و یا گزینه بهتری براش داشتم عوض کنم و همین کار خیلی طول کشید،‌ وقتی هم سامان اومد نتیجه کارو بهش نشون دادم و اونم گفت که هر چی تو بپسندی من قبول دارم. خلاصه که حالا باید منتظر باشیم ببینیم با این تغییرات جدید روی فیلممون حاصل کار چطور میشه،‌به نظر خودم که بهتر میشه.

بعد از آتلیه هم که دوباره رفتیم بنگاهی که خونه رو پارسال ازونجا خریدیم و اجارش داده بودیم و چک پولی که از مستاجر جدید گرفتیم به مستاجر قبلی دادیم که خونه رو تا یکی دو روز دیگه تخلیه کنه تا مستاجرای جدید بتونند مستقر بشند. خلاصه که ساعت 10 شب کارمون تموم شد و من دیگه جون راه رفتن نداشتم، دوست داشتم فقط برم خونه و دمنوشها و داروهای گیاهیمو بخورم و بخوابم،‌اما چون شام نداشتیم و سامان هم چند شب بود دلش کباب میخواست،‌ قبل از رفتن به خونه رفتیم یه جایی و کوبیده خوردیم و دیگه ساعت ده دقیقه به یازده شب بعد از یک روز پرکار و خسته کننده رسیدیم خونه و من در اوج خستگی،‌داروهامو استفاده کردم و نمازمو خوندم و زود خوابیدیم. خلاصه که دیروز واقعاً‌خسته شدیم و منم طبق معمول که خسته میشم کلی نق زدم و بهونه گرفتم و همسرم هم با گفتن اینکه نزدیک پ. تو هست و درکت میکنم، (در حالیکه متاسفانه اصلاً‌مشخص نیست زمانش کی هست)،‌سعی کرد تحملم کنه و تازه نازمم بکشه. عین دختر کوچولوها باهام رفتار میکرد و مثلاً‌ میگفت :دختر کوچولو خوابت میاد؟ دختر کوچولو گرسنه ای؟ منم که ازین مدل رفتارش خیلی خوشم میاد. معمولاً‌ بعد دعواهای شدید،‌چند روزی شدیداً مراعاتمو میکنه. دستش درد نکنه. خودم هم کم و بیش همینطورم. امروز هم که طبق رویه روزهای زوج بادکش دارم و چون کلی کار تو خونه هست و حموم هم باید برم، علیرغم میلمون نمیتونیم بریم خونه مامانم، نمیتونم هم کارهامو به روزهای دیگه موکول کنم چون آخر هفته داریم میریم رشت که هم دید و بازدیدی بشه و هم مراسم سالگرد پسردایی سامان، آرمین خدا بیامرز شرکت کنیم.

اینهم از این... خدایا شکرت....

دو تا آدم آتیشی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اتفاقات خوب

دیروز با دخترخاله سامان و شوهرش،‌ اونیکی دخترخالش و دوست مشترک خانوادگیشون رفتیم پارک جنگلی یاس تو شرق تهران و جوجه کباب خوردیم. البته که من کلاً‌ از جوجه کباب خوشم نمیاد و از طرفی چون مرغ سردیه،‌ با توجه به رژیمم جزء مواد غذایی مضر برای من هست، از قبل به خودم قول داده بودم که به اصطلاح به غذا فقط نوک بزنم و نخورمش و بیشترشو بدم به سامان،‌آخه نمیخواستم کسی بدونه که من دکتر سنتی رفتم، اما متاسفانه گرسنگی اجازه نداد و خوردم. خب واقعاً‌ انجام این رژیم که نتونی حتی برنج و سیب زمینی و خیار و گوجه و میوه های فصل و لبنیان بخوری واقعاً‌ سخته و گاهی فکر میکنم شاید اصلاً‌ منظور دکتر چنین چیزی نبوده،‌ اما از طرفی میدونم که طبق دستور،‌ باید به مدت 24 روز از هر چی سردی هست دوری کنیم،‌ البته سامان در روز غذاهای گرم نباید بخوره و در شب غذاهای سرد برعکس من که کلاً‌ نباید هیچ چیز سردی بخورم، اما سامان خیلی کمتر از من رعایت میکنه و خود من هم گاه و بیگاه از رژیمم تعدی میکنم،‌مثل دیروز که هم جوجه کباب خوردم و هم برنج و گوجه کبابی و دوغ و عصر هم که برگشتیم خونه بستنی سنتی خوردیم که اینها همش به معنای نقض رژیممون هست،‌بخصوص رژیم من. خب واقعاً‌ عملی نیست که بخوایم طی این مدت رژیممون نه با کسی بریم بیرون و نه کسی بیاد خونمون که بخوایم به رژیممون پایبند باشیم،‌ یوقتها که اصلاً‌ نمیشه، هرچند درستش اینه که رعایت کنیم و رفت و آمدهامونو محدودتر کنیم،‌البته اینم باید بگم که خوشبختانه یا متاسفانه ما بیشتر خونه نشین هستیم و کلاً‌ زیاد موقعیت مهمونی رفتن یا مهمون داشتن بهمون دست نمیده،‌یوقتها فکر میکنم به خاطر روحیه خودم،‌ این چندان بد هم نیست،‌ اما یوقتها هم مثل دیشب حسابی دلگیر میشم که چرا انقدر اول زندگیمون تو خونه هستیم و مثلاً‌ اقوام و آشنایان من خصوصاً دعوتمون نمیکنند. سامان هم چند بار غیر مستقیم این موضوعو به من یادآوری کرده،‌ منم راستش بهم برخورده،‌ شاید چون خودم هم از این موضوع دلگیرم و یادآوریش حساس ترم میکنه،‌ خب ما که تازه ازدواج کردیم،‌ باید برای بار اول بقیه ما رو دعوت کنند و مثلاً‌ من که نمیتونم زنگ بزنم به عمو و عمه و ... بگم بیاید خونمون یا ما داریم میایم اونجا، اونا هم که متاسفانه انگار نه انگار. البته این رسم پاگشا سالهاست که از خونواده پدری و شایدم مادری ما رخت بربسته و فکر نمیکنم عروس دومادای قبلی فامیل ما هم زیاد پاگشا شده باشند،‌اما این رسم در خونواده سامان هنوز تا حد زیادی به قوت خودش باقیه که همین موضوع باعث میشه یکم پیش سامان شرمنده بشم که چرا فامیلهای اونا ما رو پاگشا کردند و فامیلای ما انگار که نه انگار. چی بگم،‌ از حق نگذریم شاید اونها هم مقصر نباشند،‌سالهاست که یه جورایی روابط ما با خانواده پدری و حتی مادری محدود شده به مناسبتهای خاص که مثلاً‌ تو مراسم عروسی یا خدای ناکرده عزا و یا مثلاً تو قبرستان تو روزای عید فطر و عید نوروز همو ببینیم و حتی میشه گفت عید نوروز هم دید و بازدید خاصی نداریم،‌ خب اینجوری چطوری میشه انتظار داشت حالا که عروسی کردم و مستقل شدم،‌ بعد اینهمه سال دعوتمون کنند پاگشا؟ مایی که سالهاست رفت و آمد نکردیم، خب مادر من به خاطر بیماری روحی و افسردگیش، یه جورایی از مهمونی رفتن و دادن گریزون بود و اگرچه هرکی میومد خونمون فوق العاده خوب ازشون پذیرایی میکرد و بهترین غذاها رو میژخت و همه تو خونه ما راحت بودند،‌ اما عملاً‌ چون خودش نمیرفت جایی،‌ بعد مدتی اونها هم دیگه خونمون نیمومدند و اینجوری ذره ذره روابط و معاشرتهامون کمتر شد،‌ این موضوع تو خونواده سامان کاملاً‌ برعکسه و مثلاً‌ مادر و پدر همسرم بر خودشون فرض میدونند که همه جا سر بزنند و مثلاً‌ تمام مراسمها و عروسیها رو برند و به همین خاطر هست که خانواده سامان هم بیشتر دعوتمون میکنند. من که گاهی خجالت میکشم و دلخور میشم اما چه میشه کرد؟ البته از حق هم نگذریم،‌ خودم هم به اصطلاح زیاد ددری نیستم و با اینکه از مسافرت رفتن خیلی خوشم میاد،‌خیلی اهل مهمونی رفتن نیستم که حالا بگم خیلی اذیت میشم،‌ اما دیگه تا این حد هم که گاهی یکماه تمام خونه نشین باشیم و نه کسی بیاد و نه ما جایی بریم، اونم اول زندگیمون یکم برام غیر قابل انتظار بود. البته همینکه گاهی به بهانه دیدن پدر و مادر و خواهر سامان میریم رشت و خیلی خوش میگذره،‌ خیلی خوبه و یه جور تنوعه. خودم هم بیشتر دوست دارم بریم به دامان طبیعت و جنگل و دریا تا خونه آشنایان بخصوص آشنایانی که باهاشون رودربایستی داریم. مثلاً‌ دیروز خیلی خوب بود که رفتیم پارک جنگلی و با اینکه هنوز با دخترخاله های سامان و دوست خانوادگیشون رودربایستی دارم،‌ اما بازم خوش گذشت و یه تنوعی بود که لااقل جمعه که دلگیره خونه نباشیم، هرچند که وقتی عصر از راه رسیدیم سریعاً‌ رفتم سراغ روشن کردن لباسشویی و گذاشتن یه غذای آسون برای شام و همینطور عمل به دستورات جورواجور رژیم سنتیمون و تقریباً‌ نفهمیدم جمعمون چطور گذشت، پنجشنبه عصر هم که بعد دو هفته رفتیم خونه مامانم و آبگوشت خوردیم. خودم گفته بودم برامون درست کنه،‌جزء اندک غذاهای مجازیه که میتونیم بخوریم. امروز هم که شنبه اولین روز هفته و بعد از کار باید برم بادکش انجام بدم. خدا کنه اثر داشته باشه،‌ اما این روزها یه چیز دیگه هم خیلی نگرانم میکنه که نمیتونم تو وبلاگم بنویسم و گاهی فکر میکنم تا وقتی اون موضوع هست معلوم نیست این رژیم چقدر موثر واقع بشه، هرچی خدا بخواد...

خدا رو شکر که چهارشنبه پیش متوجه شدم وام ازدواجمون درومده و سامان امروز مامانمو برد تا کارهای مربوط به ضمانتو انجام بده. قراره مامانم ضامن هردومون بشه. خدا بخواد بزودی واممونو میگیریم و حداقل سامان میتونه بیشتر قرضهاشو بده،‌ هرچند قسط جدیدی به قسطهامون اضافه میشه و تقریباً باید با حقوق من روزگار بگذرونیم،‌بازهم خدا رو شکر،‌هزار مرتبه شکر که سقفی بالای سرمون هست و دستمون به دهنمون میرسه.

خبر مهم دیگه اینکه روز پنجشنبه خیلی ناگهانی و سریع تونستم برای خونم مستاجر جدید پیدا کنم،‌خیلی خوشحالم، سامان همینکه مدارک خونه رو برد که خونه رو بذاره برای اجاره،‌ همون بنگاه اول یه زن و شوهر و دوتا پسرهاشون خونه ما رو خواستند و پسندیدند. البته کلی با ما چونه زدند که یک تومن کمتر بگیریم اما من راضی نشدم و گفتم اگر قرار باشه یه تومن کمتر بگیرم که دیگه مستاجرهای قبلی رو نمیگفتیم برند آخه اونا نمیخواستند پول رهنو بیشتر کنند و آخرش به یه تومن راضی شده بودند. خلاصه که بعد کلی صحبت تلفنی و حضوری، در آخر با کلی اما و اگر راضی شدند و خونه اجاره رفت،‌یعنی باورم نمیشد که با این سرعت و بدون دنگ و فنگ یه مستاجر خوب پیدا کردیم. به نظر خانواده خوبی میومدند و خیلی هم مومن. توی قم ساکن بودند و خونه رو برای پسرهاشون که اونها هم بچه های خوب و متینی بودند میخواستند. من همش نگران بودم که مستاجر فعلی همش خونه نباشه و بنگاه نتونه درست و حسابی مستاجر ببره خونه رو ببینه،‌آخه مستاجر فعلی گفته بود از 7:30 تا 9 شب مشتری بیاد خونه رو ببینه و من حرص میخوردم که آخه تو این تایم کم که ممکنه کلی مشتری بپره و این چرا اینجوری گفته،‌اما خدا رو شکر همنو بنگاه اول که سامان رفت خونه رو بسپره مشتریهای خوبی همون موقع رسیدند بنگاه و بعد بازدید، خونه رو پسند کردند و اینطور شد که دیگه هیچ دغدغه و نگرانی باقی نموند.

خدایا شکرت که انقدر کارهامونو راه میندازی. تو همیشه بهمون لطف داشتی و هیچوقت ما رو به حال خودمون نذاشتی.

و اما خبر آخر اینکه آلبوم عروسیمون هم حاضره و میتونیم تحویل بگیریم! شاید سامان همین امروز بره و تحویل بگیره! البته آتلیه رقم بالاتری از قراردادمون خواسته و من خیلی ناراضیم و به سامان میگم بیشتر نده،‌ اما فکر نکنم قبول کنه، آخه چه کاریه که یه چیزی میگند و آخرش زیرش میزنند؟ بازم خدا رو شکر،‌حالا اگه امروز عصر سامان بره دنبالش،‌این یعنی فیلم و عکسمونو تحویل میگیره و من کلی ذوق دارم که ببینمشون،‌خدایا شکرت!

پزشک سنتی و عمل به دستورات سختش!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تصمیمات جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مهمونی سالگرد عقد

خدا رو شکر مهمونی اونشب خیلی خوب و فوق العاده برگزار شد،‌ مادر و پدر سامان و خواهرش ساعت 7 عصر رسیدند و وسایلشون و خوراکیهایی که آورده بودند ( ترشی هفت بیجار و ماهی کولی و سیرداغ و پیاز داغ  و گوجه فرنگی و خیار محلی و سبزی قرمه و یکم میوه) با کمک مامان جابجا کردیم. حدود نیمساعت بعدش هم مامان بابای خودم و رضوانه رسیدند و مامان هم برای سالگرد عقدم آجیل خوری آورده بود. در یک اتفاق ناگهانی، مامان سامان گفت خاله مهین یعنی خاله سامان هم دوست داشت بیاد و منم خب به ناچار زنگ زدم بهش که اونا هم بیان. من این خالشو خیلی خیلی دوست دارم،  اما خب معلومه به خاطر تنگی جا تو یه خونه 41 متری احساس استرس کنم و از طرفی غذام برای 8 نفر بود و الان شده بودند 11 نفر. دیگه اینکه اگه میدونستم خاله اینا هستند قطعاً علاوه بر سوپ و قرمه سبزی،‌ مثلاً مرغ هم درست میکردم و تشریفات غذا رو هم بیشتر میکردم اما خب یکدفعه شد و علیرغم تمام استرس و دل نگرانیم، همه چیز خوب و خوش پیش رفت. البته سامان رو فرستادم دو تا مرغ بریان هم گرفت که مطمئن شم غذا کم نمیاد و به نظرم کار خوبی کردم. سونیا هم که سالادو آماده کرد و منم ماست خیار. مامانش هم ترشیها رو  که خودش از رشت آورده بود تو کاسه ها ریخت و دوغ و نوشابه هم که بود و سفره خوبی شد. خدا رو شکر که همه از غذام تعریف کردند و مثلاً‌ شبنم دخترخاله سامان گفت فکر کردم قرمه سبزیتو مامانت درست کرده چون شبیه قرمه سبزی مامان بزرگاست. سونیا هم که کلی از سوپ شیرم تعریف کرد و گفت برای صبحانه فرداش هم بقیه سوپو میخوره. حس فوق العاده خوبی داشتم. آخه اولین بار بود که مهمونی میدادم اونم در این سطح،‌ منی که همیشه به خاطر غذا درست کردن برای شوهرم هم استرس داشتم،‌از 11 نفر تو یه خونه کوچیک 41 متری پذیرایی کردم و از تعریفها و بخصوص تایید و تحسین مادرم فهمیدم به عنوان اولین تجربه خیلی هم خوب بودم،‌ آخه من خیلی تایید مادرم و کلاً‌ نظرش برام مهمه و اینکه اون گفت رو کارت تسلط و تمرکز داشتی برام خیلی خوشحال کننده بود. قبل از اومدن خاله اینا هم دور همی کیکی رو که سامان به مناسبت سالگرد عقدمون تهیه کرده بود رو خوردیم و چند تا هم عکس و فیلم گرفتیم و کادوها رو باز کردیم. سامان عزیزم بهم پول داد،‌مادرش دو تا بالشت سنتی قشنگ درست کرده بود که بهم داد،‌ باباش هم ول و سونیا هم یه لباس سفید خشکل. مامان بابای خودم هم همون آجیل خوری رو دادند. حدودای ساعت 9/30 شب هم که خاله مهین اینا اومده،‌یه بسته شکلات بزرگ و یه ژارچه حریر قشنگ به عنوان کادو برامون آوردند،‌دست همگی درد نکنه،‌اما من واقعاً‌ انتظار کادو گرفتن نداشتم و میخواستم یه دورهمی ساده باشه بخصوص که معمولاً‌ اکثراً سالگرد روسی رو جشن میگیرند اما من میخواستم به عنوان اولین سالگرد عقدمون،‌یه دورهمی ساده داشته باشیم و به فکر کادو گرفتن و اینا نبودم و اصلاً‌ نمیخواستم زیاد بزرگش کنم. جالب اینکه من کادوی سامان رو که یه کیف چرم بود که اداره بهم چندسال قبل داده بود و از خیلی وقت پیش برای شوهر آیندم نگهش داشته بودم،‌فراموش کردم به سامان بدم، خیلی حرص خوردم،‌ حالا باز خوبه آخر شب بهش دادم اما خب دیگه کادو دادن من تو فیلم نبود. خیلی عجیبه که یادم رفت،‌اما بنظرم استرس اینکه یکدفعه خاله سامان هم به مهمونامون اضافه شدند و مدام فکر کم بودن غذا و جانشدن مهمونا بودم یک دلیل این فراموشی بود. از طرفی این کیفو از خیلی سال قبل داشتم و شاید چون نرفته بودم چندروز قبلش خرید کادوی سامان برای سالگرد عقدمون،‌ به کل از خاطرم رفت کادوشو بیارم...اما آخر شب که بهش دادم سامان خیلی از اون کیف خوشش اومد و چندبار تاکید کرد کیف گرونیه و معملومه باکیفیته...البته اینم بگم که دلم نیومد بگم کیفو داشتم و اون فکر کرد براش خریدم،‌زیاد هم فرقی نمیکنه،‌چون اگر کیف رو طی این سالها نگه نداشته بودم، در هر حال براش یه کادوی مناسب میخریدم. اینم بگم که خاله هما و لیلاخانم هم تلفنی سالگرد عقدمون تبریک گفتند،‌دستشون درد نکنه اما خب من واقعاً‌نمیخواستم انقدر بزرگنمایی بشه و مثلاً‌ تو گروه خانوادگی انقدر به ما تبریک بگند چون بازم تاکید میکنم سالگرد عروسی معمولاً‌ اصلی تره،‌ به هر حال خیلی از اینهمه توجهشون ممنونم.

به هر حال اون شب هم خوش و خرم گذشت و اگرچه خسته شدم اما حس خوبی رو از خانه داری و کدبانو بودن برای اولین بار در زندگیم احساس کردم. قشنگ حس کردم دیگه زن خونه ام که روم حساب میشه، اما انصافاً خونه کوچیک خیلی کارو برای پذیرایی سخت میکنه و من بعد از شام با وجود اونهمه ظرف تو یه آشپزخونه 4، 5 متری خیلی اذیت شدم. با اینکه شبنم ظرفها رو شست،‌اما پیدا کردن کارد و چنگال و فنجون برای پذیرایی بعد از شام از بین اونهمه ظرف که کف آشپزخونه ریخته بود، کلی اذیتم کرد،‌ با اینحال راضی بودم و یه جورایی احساس میکنم به عنوان تجربه اول خیلی خوب بود هرچند الکی الکی تبدیل به یه مهمونی نسبتاً‌بزرگ و آّبرومند شد. خدا رو شکر.

مامان بابای سامان هم بعد از اینکه دو سه روزی رو به دید و بازدید اقوام و آشنایانشون تو تهران و ورامین گذروندند، امشب احتمالاً بعد از شام میان خونمون و پنجشنبه جمعه میان پیشمون. خیلی هم خوشحالم،‌چون همشونو دوست دارم و خیلی باهاشون راحتم و راستش حتی ذوق هم دارم. امیدوارم بتونم از عهده پذیرایی و آشپزی تو این دو سه روز بربیام،‌هرچند میدونم مامانش با وجود کسالت و بیماری پابه پام کمک میکنه و خیلی اذیت نمیشم...

فعلاً همین. خدایا شکرت.

یکسال بعد... الهی شکرت!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زیارت آقا...

در یک اتفاق باورنکردنی،‌ یکهو همه چیز جور شد و ما امروز ساعت 19:40 عازم مشهد هستیم... تا همین دیشب باور نمیکردم که ممکنه رفتنی بشیماما در یک اقدام عجیب، یکدفعه از دوشنبه تصمیم گرفتیم که بریم و همون روز بلیط قطارمون هم جور شد. خدا رو شکر. البته درخصوص اقامتگاه هم که ادارمون میده از چند روز قبلش استعلام کرده بودم و مسئول اون بخش بهم گفته بود که اگر بلیطو جور کردی،‌روی دهم تا دوازدهم برای اقامتگاه حساب کن،‌اما راستش من فقط سوال کرده بودم و اصلاً‌ فکر نمیکردم تصمیم بگیریم بریم،‌ بخصوص که سامان دوست داشت بریم رشت و کلاً‌ هم میونه ای با مکانهای زیارتی نداره و برای همین همون موقع که موضوعو مطرح کردم متوجه بی میلیش شدم و منم یه اخلاقی دارم اینه که وقتی ببینم سامان نسبت به چیزی بی میله،‌ خودمو نمیتونم راضی کنم که به اونجا بریم یا کاری رو انجام بدیم...مثلاً‌ یوقتها حس میکنم دوست داره پنجشنبه شبها که فرداش تعطیله،‌خونه بمونه و تا دیروقت بیدار باشه،‌من دوست داشتم درست به دلیل همین تعطیلی فرداش، پنجشنبه شبا رو بریم خونه مامانم که بتونیم تا دیروقت بیدار باشیم،‌ اما وقتی میبینم ترجیح میده بمونه تو خونه،‌ منم نمیرم،‌ خیلی وقتها هم اصرار پشت اصرار که بیا ببرمت اما وقتی میبینم از ته دل راضی نیست،‌ منم قبول نمیکنم...

حالا مشهد هم همینطور شد،‌ تا روز دوشنبه ظهر بهش گفتم پس مشهد دیگه هیچی؟ اونم گفت بهتر نیست بریم رشت؟ دلم خیلی تنگ شده و منم طبق همون اخلاقی که گفتم،‌ اصرار نکردم و گفتم تا خودش نخواد دلم نمیاد بریم،‌ فقط گفتم رشتو همیشه میشه رفت و از طرفی مامانت اینا برای عید فطر دارن میان تهران اما مشهد شاید دیگه حالا حالاها جور نشه...اونم گفت هرطور تو دوست داری،‌ خب بریم مشهد،‌ منم که بی میلیشو دیدم،‌کنار کشیدم و گفتم ولش کن،‌ بریم همون رشت. بعد سامان به مامانش زنگ زد که بگه این هفته شاید بیایم اونجا،‌بعدش که گوشیو به من داد من تاکید کردم که سامان دلتنگه وگرنه من میدونم شما خودتون دارید میاید یک هفته ده روز دیگه و ترجیح میدادم بعدتر ها بیام،‌ ماجرای مشهدو هم گفتم و اینجا بود که مامانش تاکید کرد بهتره برید مشهد و دیگه فرصت خوبی مثل این گیر نمیاد و دوتایی برید زیارت... اینطور شد که بعد تماس تلفنی یه جورایی مطمئن شدم و دیدم سامان هم که نظر مادرشو شنیده بود، مثل قبل بی میل نیست،‌ سریع یاد دخترعمم که تو شرکت قطارهای رجا کار میکنه افتادم و بهش زنگ زدم و اونم در کمتر از یکساعت برامون بلیط جور کرد و اینطوری شد که به لطف خدا رفتنی شدیم،‌ خیلی غیر منتظره و در شرایطی که اصلاً انتظارشو نداشتم و برنامه ای هم براش نریخته بودم،‌طلبیدن اینجوریه دیگه...پول بلیطم که خب تو حسابم داشتم و جزء پس اندازهایی بود که برای خرید ماشین انجام میدادم،‌ حالا ایشالا دوباره برمیگرده سر جاش. این پول هم البته یک هفته پیش بود که دخترعموی مامان سامان تو مراسم افطاری که خاله سامان تو شب تولد امام حسن مجتبی (ع) ترتیب داده بود به عنوان کادوی عروسیمون بهم داد،‌ آخه عروسیمون نیومده بود و میخواست کادوشو بده... قرار بود این پول صرف کلاس تی تی سی من بشه اما خب صرف خرید بلیط شد،‌ بازم خدا رو شکر،‌میرسونه.

انقدر همه چیز یهویی شد که راستش الان نمیتونم بگم حس خاصی دارم،‌چون پیش زمینه فکری کافی واسه این سفر نداشتم. من عاشق امام رضام و اونموقع ها که ساعت 8 صبح تو تاکسی و در مسیر کار صلوات خاصه امام رضا رو میشنیدم بغض میکردمو ازش میخواستم ما رو بطلبه،‌ اما الان یخورده نگرانم که اونجا حتماً‌ راحت باشیم وتو ماه رمضونی سختمون نباشه،‌با اینحال مطمئنم پام برسه به حرم،‌سر ذوق میام و خدا رو بابت این لطفش شکر میکنم. سامان میگه 24 ساله مشهد نبوده! خیلی زیاده! من فکر کنم 5 سالی بشه از آخرین بار که با بابا مامان و خواهرا و شوهر خواهر رفتیم اونجا...

فکر میکنم اقامتگاه اداره طبق شنیده ها خیلی جای تمیز و خوبی باشه،‌کاملاً‌ مبله و با امکانات کامل و ظروف مجهز و مهمتر از همه نزدیک حرم،‌دلم میخواست مادر پدر خودم یا مامان بابای سامان همراهمون بودند و همینطور رضوانه خواهر کوچیکه من و سونیا خواهر سامان،‌اما به دلیل امتحاناتشون نه سونیا میتونست و نه رضوانه و خانواده ها هم درگیر اونها... ایشالا بتونم سال دیگه دوباره اقامتگاهو بگیرم و اینبار دسته جمعی بریم.

اوضاع زندگی هم خوبه،‌ دعوا هست،‌کشمکش هست،‌دعوا و اختلاف سر اختلافات مذهبی و تفاوتهای عقیدتی هم فراوون اما خب بعدش آشتی هم  هست و کوتاه اومدنهای شوهرم البته نه از مواضعش که اصلاً‌ تغییر نمیکنه و همیشه و در هر حال خودشو تو نظراتش محق میدونه،‌ بیشتر از بابت منت کشی میگم که به نظرم ویژگی خیلی خوبیه که من ندارم و باید سعی کنم در خودم تقویت کنم.

روزه هاشم همچنان یکی درمیون میگیره و یا وسط روز میخوره،‌بعضی روزها هم خدارو شکر کامل میگیره اما همچنان اصرار میکنه که من به خاطر تو و علاقم بهت روزه میگیرم،‌یوقتها خندم میگیره. دلیل عجیبیه و من همچنان از خدا میخوام یه روز به خاطر خودش بگیره. شبهای قدر هم هر سه شب تنهایی احیا گرفتم (دیشب بعد سالهای طولانی رفتم برای احیا مسجد) و سامان از همون اول تا سحر تو اینترنت بود و مطالعاتشو به قول خودش کامل میکرد،‌ تقریباً‌مطمن شدم افکارش در اون کاملاً‌ نهادینه شده و آرزوی من که یکم با اعتقاد تر بشه و مثلاً‌ نمازشو خودجوش بخونه تقریباً‌ خیلی محاله اما بازم از خدا خواستم که به خاطر اینهمه مهربونی و انسانیتی که داره،‌ نور ایمان رو در دلش روشنتر کنه تا انشالله یکروزی بیاد که ببینم خودش با میل و علاقه نماز میخونه و روزه میگیره،‌اونهم از سر رضایت خدا و نه من...

این سه شب قدر خیلی دعا کردم،‌انشالله که دعاهام مستجاب بشه و همه حاجت مندان هم حاجت روا بشند،‌بخصوص برای دایی عزیزم دعا کردم که انشالله به حق این شبهای عزیز شفای عاجل پیدا کنه. آمین.


قهر و آشتی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

احساس بد...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.