بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

مهمونی سالگرد عقد

خدا رو شکر مهمونی اونشب خیلی خوب و فوق العاده برگزار شد،‌ مادر و پدر سامان و خواهرش ساعت 7 عصر رسیدند و وسایلشون و خوراکیهایی که آورده بودند ( ترشی هفت بیجار و ماهی کولی و سیرداغ و پیاز داغ  و گوجه فرنگی و خیار محلی و سبزی قرمه و یکم میوه) با کمک مامان جابجا کردیم. حدود نیمساعت بعدش هم مامان بابای خودم و رضوانه رسیدند و مامان هم برای سالگرد عقدم آجیل خوری آورده بود. در یک اتفاق ناگهانی، مامان سامان گفت خاله مهین یعنی خاله سامان هم دوست داشت بیاد و منم خب به ناچار زنگ زدم بهش که اونا هم بیان. من این خالشو خیلی خیلی دوست دارم،  اما خب معلومه به خاطر تنگی جا تو یه خونه 41 متری احساس استرس کنم و از طرفی غذام برای 8 نفر بود و الان شده بودند 11 نفر. دیگه اینکه اگه میدونستم خاله اینا هستند قطعاً علاوه بر سوپ و قرمه سبزی،‌ مثلاً مرغ هم درست میکردم و تشریفات غذا رو هم بیشتر میکردم اما خب یکدفعه شد و علیرغم تمام استرس و دل نگرانیم، همه چیز خوب و خوش پیش رفت. البته سامان رو فرستادم دو تا مرغ بریان هم گرفت که مطمئن شم غذا کم نمیاد و به نظرم کار خوبی کردم. سونیا هم که سالادو آماده کرد و منم ماست خیار. مامانش هم ترشیها رو  که خودش از رشت آورده بود تو کاسه ها ریخت و دوغ و نوشابه هم که بود و سفره خوبی شد. خدا رو شکر که همه از غذام تعریف کردند و مثلاً‌ شبنم دخترخاله سامان گفت فکر کردم قرمه سبزیتو مامانت درست کرده چون شبیه قرمه سبزی مامان بزرگاست. سونیا هم که کلی از سوپ شیرم تعریف کرد و گفت برای صبحانه فرداش هم بقیه سوپو میخوره. حس فوق العاده خوبی داشتم. آخه اولین بار بود که مهمونی میدادم اونم در این سطح،‌ منی که همیشه به خاطر غذا درست کردن برای شوهرم هم استرس داشتم،‌از 11 نفر تو یه خونه کوچیک 41 متری پذیرایی کردم و از تعریفها و بخصوص تایید و تحسین مادرم فهمیدم به عنوان اولین تجربه خیلی هم خوب بودم،‌ آخه من خیلی تایید مادرم و کلاً‌ نظرش برام مهمه و اینکه اون گفت رو کارت تسلط و تمرکز داشتی برام خیلی خوشحال کننده بود. قبل از اومدن خاله اینا هم دور همی کیکی رو که سامان به مناسبت سالگرد عقدمون تهیه کرده بود رو خوردیم و چند تا هم عکس و فیلم گرفتیم و کادوها رو باز کردیم. سامان عزیزم بهم پول داد،‌مادرش دو تا بالشت سنتی قشنگ درست کرده بود که بهم داد،‌ باباش هم ول و سونیا هم یه لباس سفید خشکل. مامان بابای خودم هم همون آجیل خوری رو دادند. حدودای ساعت 9/30 شب هم که خاله مهین اینا اومده،‌یه بسته شکلات بزرگ و یه ژارچه حریر قشنگ به عنوان کادو برامون آوردند،‌دست همگی درد نکنه،‌اما من واقعاً‌ انتظار کادو گرفتن نداشتم و میخواستم یه دورهمی ساده باشه بخصوص که معمولاً‌ اکثراً سالگرد روسی رو جشن میگیرند اما من میخواستم به عنوان اولین سالگرد عقدمون،‌یه دورهمی ساده داشته باشیم و به فکر کادو گرفتن و اینا نبودم و اصلاً‌ نمیخواستم زیاد بزرگش کنم. جالب اینکه من کادوی سامان رو که یه کیف چرم بود که اداره بهم چندسال قبل داده بود و از خیلی وقت پیش برای شوهر آیندم نگهش داشته بودم،‌فراموش کردم به سامان بدم، خیلی حرص خوردم،‌ حالا باز خوبه آخر شب بهش دادم اما خب دیگه کادو دادن من تو فیلم نبود. خیلی عجیبه که یادم رفت،‌اما بنظرم استرس اینکه یکدفعه خاله سامان هم به مهمونامون اضافه شدند و مدام فکر کم بودن غذا و جانشدن مهمونا بودم یک دلیل این فراموشی بود. از طرفی این کیفو از خیلی سال قبل داشتم و شاید چون نرفته بودم چندروز قبلش خرید کادوی سامان برای سالگرد عقدمون،‌ به کل از خاطرم رفت کادوشو بیارم...اما آخر شب که بهش دادم سامان خیلی از اون کیف خوشش اومد و چندبار تاکید کرد کیف گرونیه و معملومه باکیفیته...البته اینم بگم که دلم نیومد بگم کیفو داشتم و اون فکر کرد براش خریدم،‌زیاد هم فرقی نمیکنه،‌چون اگر کیف رو طی این سالها نگه نداشته بودم، در هر حال براش یه کادوی مناسب میخریدم. اینم بگم که خاله هما و لیلاخانم هم تلفنی سالگرد عقدمون تبریک گفتند،‌دستشون درد نکنه اما خب من واقعاً‌نمیخواستم انقدر بزرگنمایی بشه و مثلاً‌ تو گروه خانوادگی انقدر به ما تبریک بگند چون بازم تاکید میکنم سالگرد عروسی معمولاً‌ اصلی تره،‌ به هر حال خیلی از اینهمه توجهشون ممنونم.

به هر حال اون شب هم خوش و خرم گذشت و اگرچه خسته شدم اما حس خوبی رو از خانه داری و کدبانو بودن برای اولین بار در زندگیم احساس کردم. قشنگ حس کردم دیگه زن خونه ام که روم حساب میشه، اما انصافاً خونه کوچیک خیلی کارو برای پذیرایی سخت میکنه و من بعد از شام با وجود اونهمه ظرف تو یه آشپزخونه 4، 5 متری خیلی اذیت شدم. با اینکه شبنم ظرفها رو شست،‌اما پیدا کردن کارد و چنگال و فنجون برای پذیرایی بعد از شام از بین اونهمه ظرف که کف آشپزخونه ریخته بود، کلی اذیتم کرد،‌ با اینحال راضی بودم و یه جورایی احساس میکنم به عنوان تجربه اول خیلی خوب بود هرچند الکی الکی تبدیل به یه مهمونی نسبتاً‌بزرگ و آّبرومند شد. خدا رو شکر.

مامان بابای سامان هم بعد از اینکه دو سه روزی رو به دید و بازدید اقوام و آشنایانشون تو تهران و ورامین گذروندند، امشب احتمالاً بعد از شام میان خونمون و پنجشنبه جمعه میان پیشمون. خیلی هم خوشحالم،‌چون همشونو دوست دارم و خیلی باهاشون راحتم و راستش حتی ذوق هم دارم. امیدوارم بتونم از عهده پذیرایی و آشپزی تو این دو سه روز بربیام،‌هرچند میدونم مامانش با وجود کسالت و بیماری پابه پام کمک میکنه و خیلی اذیت نمیشم...

فعلاً همین. خدایا شکرت.

نظرات 2 + ارسال نظر
خانوم جان چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 16:54 http://mylifedays.blogfa.com

سلام خانوم خانوما چه عجب !! زیارت قبول ، رسیدن بخیر . خوشحالم که بهت خوش گذشته البته به غیرازروزاول که اتفاقی افتاده و ناراحت شدی منم سفراولمون رفتیم شمال سمت انزلی و رشت و ماسوله کلا تو قهر بودیم همش و اصلا خاطره خوبی ندارم بااینکه دفعه اولم بودکه میرفتم شمال اصلا بهم خوش نگذشت مخصوصا اینکه خواهرو شوهرخواهرشم بامابودن و خب حضورشون باعث میشد همه چیزو بریزم توخودم . سالگرد عقدتون هم مبارک امیدوارم سالیان سال خوش وخرم باشیدکنارهم . من تاهمین پارسال روز عروسی مونو سالگرد ازدواج میدونستم اما از امسال تصمیم گرفتم روز عقدمون ر سالگرد بگیریم اصلشم همینه چون روز عقد مال هم میشن زن و شوهرو باهم ازدواج میکنن ، عروسی صرفه مراسمی برای جدا شدن و مستقل شدن و تشکیل زندگی زیر یک سقف . خیلی خوبه که اقا سامان اینقدر بهت کمک میکنه واقعا جای تحسین داره

سلام خانمی. امیدوارم حال تو هم خوب باشه، واقعا اون اتفاق تو روز اول سفرمون حسابی حالمونو تلخ کرد اما بعداً‌ سامان تلاش کرد جبران کنه که تا حدی موفق شد اما خب هنوز تو ذهنم مونده.
آره من امسال سالگرد عقدمونو خواستم صرفاً‌یادآوری کرده باشم و بیشتر به سالگرد ازدواج در سالهای آینده فکر کنم اما به قول تو خوب که فکر میکنم میبینم اصل هم همین سالگرد عقده و از این جهت شاید سالهای آینده هم فقط این روز رو جشن بگیریم و سالگرد ازدواج و زیر یه سقف رفتنمونو صرفاً‌یادآوری کنیم.
آره عزیزم تو کارها کمکم میکنه، ازش خیلی ممنونم.

Acetaminophen چهارشنبه 30 تیر 1395 ساعت 16:38 http://Codein.blogsky.com

این یاداشتت یه حس خیلی خوبی ب ادم میده...چقدر خوب که از وقت گذرونی کنار اقوام شوهرت حس و حال خوبی بهت دست میده

ممنونم عزیزم که وقت گذاشتی و خوندی. آره دوستشون دارم چون باهام مهربونند و بهم احترام میذارند...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.