بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

الهی قربون تک تک شما برم من....

تا حالا هیچوقت نوشته ای رو اینطوری شروع نکرده بودم اما به معنای واقعی کلمه دلم برای دوستان عزیزی که در این دنیای مجازی پیدا کردم تپید و خواستم یه جوری محبت خالصانه و از ته دلم رو بهتون نشون بدم....

من پست قبلی رو که نوشتم در شرایط روحی خیلی خیلی بدی بودم، نیمه شب، تن تبدار بچم، تب بالا و سردرد خودم، عذاب وجدان، ترس و اضطراب؛ احساس تنهایی و ناکافی بودن... نمیدونم چطوریه که شبها و نیمه شبها بخصوص همه چی سختتر و بغرنج تر و عذاب آورتر از صبح و طی روز به نظر میرسه، اون نیمه شب که من اون پست رو با اشکهای به پهنای صورتم نوشتم در بدترین شرایط جسمی و روحی بودم... تب داشتم و سرفه و سردرد اما از ترس اینکه داروها منو خواب آلود نکنند و نتونم حواسم به بچم باشه، هیچ دارویی نمی‌خوردم. فرداش که بیدار شدم حالم کمی بهتر بود و اضطرابم کمتر، اما امان از نیمه شبها که انگار همه ترسها  و احساسات منفی به آدم هجوم میارن و همه چیز سخت‌ به نظر میرسه.

فردای شبی که پست قبلی رو نوشتم نیلا رو بردیم مطب دکتر و برای اولین بار براش سرم نوشت و بعد زدن سرم بچه از این رو به اون رو شد... تا حالا بچم اینطوری مریض نشده بود و من چقدر استرس کشیدم. البته که پیامهای شما خیلی در آرومتر شدنم موثر بود خدایی، خدا شاهده هر پیامی که برام تو پست قبلی رسید نوید آرامش بود برای من، بغض کردم با هر کدوم و تهش دعای خیر در حق مخاطبی که منو نمیبینه اما از پشت همین نوشته ها حالمو میفهمه و درکم میکنه و برام دعای خیر و آرامش میکنه....

ایکاش میتونستم تک تک دوستان عزیزم رو در آغوش بگیرم و دستاتونو به گرمی بفشارم و بگم چقدر به بودن تک تکتون نیازمندم و چقدر بابت اینکه اینجا و شما دوستانم رو دارم به خودم میبالم، من بارها با خودم فکر کردم برای چی مینویسی؟ یا چرا انقدر طولانی مینویسی و خسته کننده، اما ته تهش وقتی میبینم اینهمه قلبهای مهربون وقتی از درد و رنج و غصه هام مینویسم بیتفاوت نمیشینند و در حد یه پیام هم که شده برام میفرستند و اینطوری روح خسته منو از فرسنگ ها اون طرف تر لمس میکنند از صمیم دلم خدا رو شکر میکنم و برای مخاطبم دعای خیر میکنم...الهی که تن خودتون و خانوادتون سلامت باشه و بلا و بیماری از همه دور باشه.

ما خیلی روزهای سختی رو گذروندیم، از سامان این بیماری لعنتی شروع شد و ده روز تمام مجموعاً هممونو درگیر گرد. خدا رو هزار بار شکر الان حال من و خانواده بهتره، البته من و نیلا هنوز خیلی سرفه میکنیم، اما از سه شب پیش که نیلا برای اولین بار سرم زد و منم رفتم آمپول دگزا زدم مثل آب روی اتیش بود برامون و الان خیلی بهتریم، نیلای من بعد حدود شش روز تونست غذا بخوره و منم دیگه از امروز صبح اشتهام بطور کامل برگشته.... باز خدا خیر بده دکترو که برای نیلا سرم نوشت، اتفاقا من به نیلا داروهای درستی داده بودم (فقط آنتی بیوتیک رو باید مقدار بیشتری میدادم ظاهرا)  اما خب دکتر گفت آنفلونزا بوده و تب مقاومی هم داشته (شش روز تب بالا داشت بچم)، میدونم اگر پیش دکتر اصلی بچه ها میرفتم شاید به نیلا سرم نمیداد و میگفت باید دورش بگذره (دکتر خیلی  خیلی خوبیه اما برعکس دکتر دوم بچه ها که جوونه، سنش بالاس و چندان اهل سرم نوشتن و داروهای جدید نیست)، اما این دکتر دومیه گفت با توجه به اینکه بچه این چند روز خیلی ضعیف شده بهتره سرم بزنه تا اشتهاش بهتر بشه، بماند که چقدر برای سرم زدنش اذیت شد و گریه کرد، درمانگاه هم سرم نمیزدند و میگفتند با توجه به سن بچه و نوع سرم باید برید بیمارستان و خلاصه تا دیروقت درگیر دکتر و بیمارستان بودیم، اما درست از فردای اون روز حال  نیلا بهتر شد و بعد چند روز غذا خورد، خودم هم بعد آمپول دگزا سرپا شدم، البته هنوز جا داره که بهتر بشیم و دوران نقاهت رو سپری میکنیم اما همینکه اوج بیماری رو پشت سر گذاشتیم خدا رو شکر.

به خدا که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست....یادم باشه بیشتر از اینها شکر نعمت به جا بیارم....شاید باید یه دفتر شکرگزاری بردارم، شاید باید بعد مدتها که نه قران میخونم و نه خیلی با خدا صحبت میکنم بیشتر به دعا و قران رو بیارم، شاید باید همینجا بیشتر نعمتهای زندگیم رو بشمرم.

این مدت اتفاقات دیگه ای هم در حاشیه بیماری بخصوص در ارتباط با من و همسرم افتاد و من تصمیمات جدیدی گرفتم اما خب الان جای گفتنش نیست، این پست رو بیشتر نوشتم از بابت تشکر از اینهمه محبتی که بهم داشتید، دوستان وبلاگ نویسی که با اینکه من شرایطم اجازه نمیده زیاد براشون پیام بذارم اما همیشه بی دریغ بهم پیام میدند و مهر و محبتشون رو نشون میدند. خیلی بزرگوارید عزیزان خیلی.

میبخشید که آخرش هم نتونستم پیامهای پست رمزی  (چند پست قبلتر) رو پاسخ بدم و بدون پاسخ همینطوری تایید کردم....الانم دیگه دو هفته گذشته، و خب تقریبا موضوعیتش رو از دست داده.... خیلی حرفها از گذشته ها دارم و دلم میخواد بصورت دوره ای گاهی بنویسم، شبیه یه جور زندگی نامه.... این روزها نمیدونم چرا انقدر به گذشته ها فکر میکنم، انگار هر چی سن آدم بالاتر میره، یاد و خاطره گذشته ها براش پررنگ تر میشه و دلش میخواد عمداً خودش رو وادار کنه بهشون فکر کنه، من که اینطوری شدم...گاهی این یادآوری برام لذت بخشه  و گاهی تلخ و گاهی حتی گریه آور.

بگذریم، خونه و زندگیم خیلی به هم ریخته و نامرتبه و کلی کارهای عقب افتاده دارم، به امید خدا یذره دیگه که کاملا سر پا شدم به تک تکشون برسم...و بعد انشالله بتونم بیشتر از روزمرگیهام اینجا بنویسم و دو سه تایی هم بعد مدتها تو صفحه اینستاگرامم پست بذارم....

برنامه تولد نیلا هم که اصلا مشخص نیست قراره چطوری پیش بره، شاید در نهایت یه مهمونی خانوادگی گرفتم، شاید هم همچنان یکم که بهتر شدیم، به همون گزینه خانه بازی برگردم،... کاش انقدر همه چی برام سخت و بزرگ جلوه نمیکرد و میتونستم مثل خیلیهای دیگه راحت بگیرم همه چیو.... این کمال گرایی من همیشه تو زندگیم به ضررم تموم شده.

برم به بچه ها شام بدم، یکم عدسی دارم براشون گرم کنم بخورند، ناهار هم براشون ماکارونی درست کردم، بعد مدتها نیلا خدا رو شکر خوب غذا خورد، برنامه رژیم خودم هم با این مریضی کلاً به هم ریخته، بماند که با وجود تلاش بسیار زیاد هم از روند و سرعت لاغرشدنم راضی نبودم، اما به هر حال داشتم جلو میرفتم که این بیماری، برنامه هام رو به هم زد، انشالله از چند روز دیگه مجددا شروع میکنم.

این بیماری روحیه من رو بیش از پیش تضعیف کرد، باعث شد افسردگی با تمام قوا سراغم بیاد که هنوزم ادامه داره، باید دنبال راه حلی باشم که حالمو بهتر کنم، البته حضور بچه ها خیلی وقتها حالمو بهتر می‌کنه،  اما در نهایت یه جور احساس پوچی در وجودم لونه کرده که نمی‌دونم چطور باهاش مبارزه کنم، همش احساس میکنم باید یه کاری بکنم و مفیدتر و مثمرثمرتر باشم اما نمی‌دونم چکار...، مدام تو خونه ام و خب همین در تضعیف روحیه تاثیر داره، دلم میخواست می‌تونستم با خیال راحت از خونه برم بیرون و گاهی هوایی بخورم، برم سینما یا کافی شاپ یا حتی پارک با خیال راحت روی نیمکت بشینم و مردم رو نگاه کنم، اما خب فعلا نمیشه و تقریبا روزها پشت سر هم توخونه میگذره. به هر حال دنبال راه حلم که حالمو بهتر کنم، باز حالا سلامتی باشه و بیماری سراغ آدم نیاد راضیم.

بازم ممنونم که همراهم هستید همیشه عزیزانم، خدا به اندازه دلهای مهربونتون بهتون بده دوستان خوبم. حرفهای شما برای پست قبلی مثل آب روی آتیش بود برای من.

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 6 آذر 1402 ساعت 07:47

مرضیه جان خدا را شکر که حالتون بهتر شده . مخصوصا نیلا کوچولو . اگر بتونی ژل رویال دارویی برای تقویت بچه ها پیدا کنی خیلی خوبه برای تقویت سیستم ایمنی شون . چند روزی ننوشتی امیدوارم که خوب باشی

سلام مریم جون
ممنونم عزیزم، من که تا همین چند روز پیش هم سرفه های بدی داشتم.
اگر پیدا کنم میگیرم، فعلا بهشون شربت ایمیونس و شربت رشد و شربت آهن میدم...
درگیر بودم مریم جان، مادرم خونه ما بود و البته کارهای مربوط به جشن تولد نیلا هم خیلی منو مشغول کرده.

غ ز ل یکشنبه 5 آذر 1402 ساعت 10:07 https://myego.blog.ir/

چقدر خوبه که وبلاگ داریما
گاهی تنها امیدمون همین کامنتاست
خدا رو شکر که بهتری

مرضیه جون مامان دو تا فسقل بودن خیلی کار بزرگیه
تو فقط نیاز به کمی هوا خوری تک نفره داری
وگرنه مفیدتر از این چی میخوای باشی؟

واقعا همینطوره غزل جون
من خیلی دلم به اینجا گرمه، کاش میشد میتونستم بیشتر و زودتر بنویسم.
من خیلی به خودم سخت میگیرم و از خودم انتظارات ماورایی دارم و وقتی نمیتونم از عهدشون بربیام حسابی کلافه و ناامید میشم، دارم تلاش میکنم خودمو قبول داشته باشم کمی، من خیلی عزت نفس پایینی دارم متاسفانه.

آرزو شنبه 4 آذر 1402 ساعت 08:53

سلام مرضیه جان
خیلی خوشحال شدم که بهتر شدید

سلام آرزو جان
ممنونم، تا همین چند روز پیش درگیر بودیم اما خدا رو شکر الان خوبیم

سمیرا دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت 07:15

ممنونم بابت خبر سلامتی نیلا جان خدا حفظش کنه و در پناه خودش قرار بده ان شاءالله مرضیه جانم ممنونم بابت دعاهای خیری که در حقمون کردی، خدا به خودت و خانواده ت سلامتی و شادی ببقشه ان شاءالله فقط مرضیه جان برای غذای بچه ها کمالگرایی رو بذار کنار و خیلی خودت رو اذیت نکن، هر چی کمتر سخت بگیری هم واسه خودت و هم واسه بچه ها راحتتر و بهتره. مرضیه جان در حق خودت هم مهربون تر باش لطفا، تو شاغلی، همسرداری و نگهداری از دو تا بچه کوچیک سخته، قرار نیست همه کارهارو بتونی بیست انجام بدی، اول باید مراقب خودت باشی عزیزم

فدات سمیرا جان
مرسی از این پیام زیبا و پراحساسی که برام نوشتی. انشالله که همیشه سلامت و سربلند باشی در زندگیت.
سمیرا جون من بابت غدای بچه ها خیلی خودمو اذیت میکنم، واقعا سخت میگیرم و خودم میفهمم اما این وسواس لعنتی دست از سرم برنمیداره، کاش میشد مثل بقیه مامانها باشم، البته یکم حساسیتم رو کمتر کردم اما بازم هست، زیادم هست.
همیشه از خودم انتظارات خیلی بالا داشتم سمیرا جان، وقتی از عهدش برنمیام احساس بی کفایتی بهم دست میده و ناامید و دلسرد و افسرده میشم، نمیدونم این عزت نفس خیلی پایین رو چطوری درست کنم، 40 سال درست نشده دیگه هم نمیشه
ممنونم از محبتت دوست من، زنده باشی

مامان خانومی یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 20:19 http://mamankhanomiii.blogfa.com

سلام خداروشکر که حالتون بهتره و سرپا شدید یکی دوتا مکمل هست برات اینستا میفرستم تو بالابردن انرژی و صبر و تحمل و ... خیلی خوبه امیدوارم تو هم نتیجه بگیری از مصرفشون . راستی مم رمز اون پستت رو نداشتم و هرچه گشتم رمزی که قبلا فرستادی رو پیدا کنم موفق نشدم

سلام خانومی
خدا رو شکر خوبیم، ولی خیلی سخت گذشت خیلی. خدا نعمت سلامتی رو ازمون نگیره هیچوقت. هیچی با ارزش تر از سلامتی نیست
من پیامی ازت ندیدم تو اینستاگرام سمیه جان
الهی، فکر میکردم رمز رو داری عزیزم و از اینکه پیامی ازت نمیدیدم متعجب بودم، الان میام و تو وبلاگت بهت میدم

قره بالا یکشنبه 28 آبان 1402 ساعت 00:59 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

خداروشکر

مرسی قره بالا جان

مریم شنبه 27 آبان 1402 ساعت 13:15 http://takgolemaryam.blogfa.com

خداروشکر عزیز دلم که بهترین

انشالله که همیشه سالم و سلامت باشید
اینقدر مهربون و صادقی که نمیشه از نوشته هات بی تفاوت گذشت

ممنونم مریم عزیزم
پیامت رو تو دایرکت اینستا دیدم فدات شم، اما وقتی بازش کردم چیزی نشوون نمیداد نشد جواب بدم، فقط متوجه شدم تبریک تولد نیلا بود، فدات بشم که انقدر مهربونی
من خیلی دوستت دارم و همیشه تو دعاهای من هستی، همین دیروز موقع اذان ظهر که با نیلا دعا میکردیم اسم تو و کیان رو آوردیم و برای سلامتی و حال خوبتون دعا کردیم و نیلا هم الهی آمینش رو گفت

آرزو شنبه 27 آبان 1402 ساعت 11:00 http://arezoo127.blogfa.com

خدا رو شکر که حالتون بهتره
منم قبلا هیچ علاقه ای به گذشته نداشتم اما مدتیه دوس دارم توی گذشته ها کند و کاو کنم مرور کنم که خب گاهی خوبه گاهی تلخ و دلگیر
مرضیه جانم تاحالا برای وسواس فکریت کاری کردی؟ دکتری دارویی چیزی؟

سلام قشنگم
ممنونم
من یه مدتی خیلی زیاد درگیر خاطرات گذشته شدم اما این مدت انقدر کارهام تلنبار شد که کمتر بهش فکر کردم... خیلی وقتها فرار میکنم از فکر کردن به خاطرات تلخ گذشته، گاهی هم خود آزاری دارم و خودم رو مجبور میکنم بهشون فکر کنم.
خیلی زیاد آرزو جان، دارو خوردم حتی مشاوره رفتم، با دارو کنترل میشه یکم اما خب بیشتر با اراده فردیه که کمی درمان میشه، اما متاسفانه وسواس یه بیماری روانیه که درمان قطعی گاهی نداره و زندگی آدم رو فلج میکنه. امیدوارم هیچکس تجربش نکنه، خیلی سخته.

رویای ۵۸ شنبه 27 آبان 1402 ساعت 10:19

سلام مرضیه جانم....ببخشید که من در کامنت گذاشتن اینقدر تنبلم...اما همیشه می خونتون و از ته دل برات دعا می کنم...الهی بگردم که همگی با هم مریض شدید...من هم چند روزی هست که درگیر آنفلوآنزا هستم و همش دعا می کنم هیچ بچه ای این مریضی رو نگیره...تحمل این حجم از درد برای یه بچه خیلی سخته ..الهی دور نیلا بگردم....مرضیه جانم....خیلی خیلی ممنونم بابت رمز...همه رو خوندم و کللی برات غصه خوردم....من متولد ۵۸ هستم و ۲۰ ساله ازدواج کردم...و خیلی جاها واقعا از ته دل درکت می کنم و از دست همسرت حرص خوردم...می دونی مرضیه به نظر من بعضی جاها زیادی همسرت و ساپورت کردی...باید یه جاهایی چند قدم عقب‌تر وایستی و ببینی چکار می کنه...اشتباه ما خانوم ها اینه که همیشه پا به پای مردا می میرم..دستشون و می گیریم و مواظبیم که مبادا زمین بخورن و حضورمون هم خیلی کم به چشم میاد...ولی گاهی باید یه قدم عقب‌تر وایستیم و به مرد فرصت عرص اندام بدیم و خدایی نکرده اگه یه کوچولو زمین هم خوردن دستشون و بگیریم و بلندشون کنیم...ما اوایل ازدواج خیلی تحت فشار اقتصادی بودیم و من بعضی وقتها غر می زدم و از اوضاع شاکی می شدم....همسرم یاد گرفته بود تا من دهنمو باز می کردم گوشی تلفن و بر می داشت و می‌گفت زنگ می زنم املاکی آپارتمان و بفروشیم و قسطها و قرض ها رو پرداخت کنیم و راحت زندگی کنیم....همین قدر بچگانه...نقطه ضعف منو پیدا کرده بود که من میگم وای نه حیفه ..نفروش...اشکالی نداره که قرض و قسط زیادی داریم...تحمل می کنیم بابا....بعد یه مدت دیدم این یاد گرفته این کارش و ...یه بار که گوشی رو برداشت که به املاکی زنگ بزنه...هیچچچی بهش نگفتم ..منتظر بود باز هم منتش و بکشم...چند بار الکی یه شماره ای گرفت و گفت جواب نمیده و دیگه هیچ وقت منو با فروختن خونه تهدید نکرد....من فکر می کنم آقا سامان فهمیده تا اسم فروختن خونه میاد تو از یه جایی پول پیدا می کنی و ساپورت می کنی...و با این روش داره ازت پول می گیره...مرضیه جانم...هر چقدر می تونی یه بخشی از پولتو هر ماه برای خودت طلای کارکرده یا کم اجرت بخر و مخفی نگهش دار....و به هیچ وجه رو نکن...اینجوری برای آینده ی خودت و بچه هات پس انداز داری و یه کم خیال راحتتره ...وقی طلاها به مقدار قابل توجهی رسید می تونی با گرفتن وام و فروش طلاها تبدیل به زمین یا آپارتمان کنی...فعلا چراغ خاموش حرکت کن و به آقا سامان چیزی نگو....و یه کم از کمک های مالیت کمتر کن....شرمنده که خیلی پرچانگی کردم...اگه دوست نداشتی کامنت منو تایید نکن یا یه جاهاییش و حذف کن...راستی من تو اینستا عظما ۵۸ هستم

سلام رویا جان
تو ببخش که انقدر دیر پیامتو پاسخ میدم عزیزم
من عاشق اینم که دوستان و خواننده هام برام پیام بذارند و من بشناسمشون، اما خب دوستانی هم که خاموش میخونند برام عزیزند.
عزیزم کلیت حرفت درمورد همسر من درسته، اون با اینکه مرد خوب و مسئولیت پذیریه و خیلی هم ما رو دوست داره و برای زندگی هم تلاش کرده اما خب خیلی وقتها نتونسته اونطور که باید موفق بشه یا حداقل درآمد درخوری داشته باشه، من هر جا کم آورده حمایتش کردم، خیلی وقتها خودم بهش پول دادم اما گفتم از دوستم یا مادر یا خواهرم برات قرض کردم (نخواستم از حقوق و پس اندازم باخبر بشه).... اونم سر قضیه فروش خونه نقطه ضعف منو فهمیده بود اما اینبار آخری منم مثل شما واکنشی نشون دادم که دیگه فکر نمیکنم حرفی از این قضیه بزنه، البته قضیه ما فقط فروش خونش نبود چیز دیگه ای هم مرتبط با همین موضوع بود (خونه به دلیلی به نام من شده بود و اینم یه جورایی باعث اختلاف شد). راسنه تش اینجا چیزی ننوشتم اما از یه جایی انقدر بهم فشار اومد که حرف از جدایی زدم و گفتم دادخواست میدم و اوضاع خیلی به هم ریخت...اما تهش فکر میکنم دیگه حرف از فروش خونه یا به نام زدنش نکنه....دوست نداشتم کار به اینجا برسه اما دیگه حسابی کم آورده بودم و خودمو محق میدیدم، در کل فکر میکنم حمایت بیش از حد از مرد حتی از نوع مرد خوبش هم درست نباشه، حرفت کاملا درسته عزیزم... لااقل ته تهش مثل من احساس نمیکنه که محبت زیادی کرده و قدرش دونسته نشده.
عزیزم منم مثل خودت به پس انداز خیلی اهمیت میدم و اینکارو هم همیشه انجام دادم، الان مدتیه تصمیم گرفتم از پس اندازم مثل سابق برداشت نکنم و بذارم برای خودم و کارهای آینده مثل بزرگتر کردن خونه یا خرید ماشین و ... بمونه. منم مثل خودت به همه خانمها توصیه میکنم برای خودشون پس انداز مخفی داشته باشند.
اختیار داری گلم، مرسی از پیامت... لطفا بازم برام بنویس.
آهان مرسی که گفتی عزیزم، البته خودم هم حدس میزدم
شاد و سربلند باشید

سارا شنبه 27 آبان 1402 ساعت 08:16

تنتون سلامت باشه همیشه❤...هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست.خدا رو شکر که حالتون بهتر شده.خیلی خوشحال شدم با خوندن پستت

قربونت سارا جون
به خدا هیچی بالاتر از سلامتی نیست، امروز از ته دلم خدا رو شکر کردم و ازش خواستم نعمت سلامتی رو ازمون نگیره
تنت سلامت و لبت خندون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد