بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

یه آغوش...

تب نیلا بعد چهار روز اصلا پایین نیومده، خیلی نگرانم. امشب در حالیکه پاشویش میکردم کلی گریه کردم....

خودم هم هنوز تب میکنم.... حالم خیلی بده. این چه بلایی بود؟ روحیم رو از دست دادم، همش بغض میکنم و یاد بابام میفتم بی دلیل... یاد گذشته های سخت خودم میفتم و دلم برای خودم میسوزه و باز گریه میکنم! انگار خودآزاری داشته باشم هی گذشته رو کند و کاو میکنم، شب‌هایی که خودمو بغل میکردم و دستهای خودمو میبوسیدم و به خودم میگفتم من مواظبتم مرضیه، تو قوی هستی و من و خدا رو داری... زمانهایی که... ولش کن چرا باید به خاطر حال بد الانم و غصه ای که تو دلمه، رازهایی که دلم میخواد زنده به گور بشن رو بنویسم؟ اونوقت باید پای آدمهایی رو بکشم وسط که بعداً از اینکه راجبشون گفتم پشیمون بشم...

نمی‌فهمم چرا بچم نیلا انقدر بد مریض شده، چرا تبش قطع نمیشه! نویان که بلافاصله بعد سامان مریض شد، سه روز تب کرد و از روز دوم تبش کمتر شد و الانم بهتر شده، همون داروهایی که دکتر به نویان داده بود رو به نیلا دادم گفتم  منشأ مریضیشون یکیه، فکر کردم مثل نویان بعد دو سه روز چرک خشک کن اثر میکنه و دیگه نیلا هم تب نمیکنه اما امشب بعد چهار روز تبش از ۳۹ بالاتر رفت و پایین هم نمیومد... عجب غلطی کردم نبردمش دکتر بچم رو، الهی بمیرم من. چه میدونستم اینطوری میشه، نیلا اغلب دوره مریضیش کوتاه بود، سابقه نداشت اینطوری بشه، انقدر طولانی! 

خودم هم وضعم بهتر نیست، زندگیم فلج شده... خونم ریخت و پاش و کثیف، همه چی به هم ریخته....  

خدایا مواظب دختر مظلومم باش. فردا عصر دکترش بیاد مطب، میبرمش، اگه میدونستم اینطور میشه مثل نویان همون روز اول می‌بردمش دکتر، فکر کردم هممون یه ویروس رو گرفتیم و من داروهای سامان رو خوردم به نیلا هم داروهای نویان رو با دوز بالاتر دادم، چرک خشک کن و بروفن و شربت نیوتادین... اما من و نیلا هر دو همچنان مریضیم... تجربه بشه برام دیگه اینکارو نکنم، عذاب وجدان داره دیوونم میکنه.

از استرس و نگرانی نمیتونم بخوابم. خدایا منو با مریضی بچه هام امتحان نکن، می‌دونی طاقتش رو ندارم... الانم باز به پهنای صورتم دارم اشک میریزم. نگران بچمم. بغلم خوابیده، لاغر و نحیف. چند روزه هیچی نمیخوره شاید فقط چند قاشق اونم یکی دو روز اخیر و فقط برای اینکه دل مادرشو نشکنه. گاهی بعدش میخواد بالا بیاره اما به خاطر دل من گاهی به زور میخوره!  امروز صبح بهم گفت برام ناهار ماکارونی درست کن ذوق کردم فکر کردم خوب شده بچم... نیلا مامان چی شدی تو؟ دردت به جونم مامان، دختر مهربون من. 

دیشب به خاطر داروهایی که می‌خوردم خوابم عمیق شد و زنگ ساعت گوشی هم بیدارم نکرد. صبح ساعت ده و نیم که بیدار شدم دیدم بچه تب و لرز کرده و یک ساعت از موعد داروش گذشته، حتی بیدارم هم نکرده، مظلوم سر جاش خوابیده و میلرزه. امشب با وجود تب و سرفه های خودم هیچ دارویی نخوردم تا خوابم عمیق نشه و خدای نکرده بچم تبش بالا نره...به سختی نفس میکشم، سرفه داره خفم می‌کنه، سردرد بدی دارم اما داروهامو نمیخورم.

خیلی نگرانم...خدایا حال یچمو خوب کن.

به هیچکدوم از کارهای خونم نمی‌رسم، غذای فریزری میخوریم، بازم غنیمته که همونا رو داریم. البته که من هیچ اشتها ندارم، امروز فقط ناهار خوردم و بس...خورشت قیمه فریزری با برنج کته. نویان هم سوپ فریزری، (اغلب اندازه یه وعده از سوپ تازه که میپزم براش میذارم فریزر ظرف یکی دو هفته بعد می‌خوره، کارمو مواقع اضطراری راه میندازه.)

دلم گرفته که خانوادم با اینکه می‌دونند چقدر مریضیم به جز روز اول مریضی دیگه سراغی ازمون نگرفتند... نمی‌دونم شاید هم من نباید توقع داشته باشم و باید عادت کرده باشم، شاید هم مثلا خواهر بزرگم دیده خود من پسرش مریض شده زیاد تماس نگرفتم اونم داره تلافی می‌کنه، البته خب اون موقع مادرم خونه ما بود و لحظه به لحظه با خواهرم تلفنی حرف می‌زدند و من از مادرم حال بچشو می‌پرسیدم. شایدم اصلا بحث تلافی نیست و خیلی هم براش مهم نیست... نمی‌دونم، حتی خانواده سامان هم مثل چند سال پیش پیگیر نیستند اما خب مامان سامان خودش هزار مریضی داره، بازم تو این سه روز دو بار تماس گرفته و باباش هم دو سه بار به سامان زنگ زده.. 

مهم نیست (یادم افتاد هر وقت میگم مهم نیست از همیشه بیشتر دلم شکسته)، لابد خب من اونقدر ها ارزشمند نیستم، شایدم خودم مقصرم، شاید منم خیلی پیگیرشون نبودم، نمیدونم...

همسر هم شبها از خستگی نمیتونه هوشیار باشه و اغلب من تنها با نگرانی و بعض سر میکنم...

امشب ولی بغض چند روزم شکست و برای حال و روز خودم یه دل سیر گریه کردم، الانم بینیم گرفته و نفسم سخت بالا میاد...

من شاید برای این حجم از مسیولیت ساخته نشده بودم (با گوشی تایپ میکنم بعضی حروف رو نداره مثل همزه)،  من شاید لایق مادرشدن نبودم، من شاید باید سالها قبل وقتی هنوز ازدواج نکرده بودم، میمردم...از خدا خواسته بودم اما اجابت نکرد، نمی‌دونم چی توی من دیده بود که فکر کرد باید اینهمه زنده بمونم!؟ واقعا چی دیده بود؟

صدای خر و پف همسر میاد، الان ساعت سه نصفه شب با یه بچه تبدار که به زور تبش رو کنترل کردم و خنک شده، نمیتونم حرفهای قشنگ بزنم، الان همه وجودم تاریکه، هیولای تاریکی سلول به سلول تنم رو تسخیر کرده، شاید دارم چرت و پرت میگم...شاید اصلا فردا صبح بهتر باشم و با بچه ها آهنگ بذاریم برقصیم... هیییی، خدایا منو ببخش اگر اونقدر ها که باید قدر روزهای سلامتیمونو نمی‌دونستم. 

به خدا که من فقط همینجا رو دارم، اینو شعاری نمیگم، واقعا فقط اینجا دوستان واقعیمو شناختم و احساس کردم برای یه عده مهمم.

کامنتهای پست قبل رو هم نتونستم پاسخ بدم، شاید فقط دو سه تا رو با گوشی... به خدا که عادت من نیست، بی حرمتی می‌دونم  بی پاسخ گذاشتن رو، اما زندگیم رو مریضی هر چهار نفرمون فلج کرده، نیلا از همه بیشتر... کاش خدا هیچوقت بچه ها رو مریض نکنه، مگه چقدر جون دارند آخه؟ نیلای ۱۴ کیلویی من چقدر جون داره مگه؟ 

بازم گریه! چقدر تاریکم!!! چقدر بده که هنوزم مثل نوجوونیهام بعد چشیدن اینهمه سرد و گرم روزگار اشکام مثل فواره می‌ریزند و تمام لباسا و بالشم رو خیس میکنند...که هنوزم بعد اینهمه سختی و رنجی که کشیدم انقدر شکننده  و ضعیفم...

یه آغوش می‌خوام برای خستگی هام...

نظرات 30 + ارسال نظر
سارا جمعه 26 آبان 1402 ساعت 23:03

عزیزم من کامنت (سارا اینستا) رو ندادم.
منم همیشه به این فکر میکنم که چقدر خوب میشد گاهی بشینیم و گپ بزنیم.حال دلت خوب رفیق جان

آهان حدس میزدم آخه شما هیچوفت پسوند پشت اسمت نمیذاری اما جالب بود که ادبیاتش هم مثل خودت هست سارا جان
خدا رو چه دیدی شاید یه روزی تو شهر رشت همو دیدم عزیزم
ممنونم گلم به همچنین

شقایق بهار جمعه 26 آبان 1402 ساعت 10:34

سلام مرضیه جان.‌اولین باریه که برات کامنت میذارم.‌امیدوارم الان که اینو میخونی حال جسمی و روحی ات بهتر شده باشه. لامصب هر چی فکر منفیه نصف شب میاد سراغ آدم.
از خدا برات بهترین گشایش ها رو میخوام. از سرماخوردگی بگیر تا کار همسرت و حال روحیت و رابطه با همسر و....

سلام عزیز دلم
چه اسم زیبایی
ممنونم از لطفت مهربونم، خیلی خوشحالم کردی که برای اولین بار برام پیام گذاشتی.
خدا رو شکر ما بهتریم، البته که هنوز سرپای کامل نیستیم اما به لطف خدا انگاری داره این بیماری لعنتی تموم میشه.
درست گفتی! شبها و نصفه شبها همه چی ترسناک تر و وخیم تر از مثلا صبحهاست، نمیدونم چرا اینطوریه،...
ممنونم از دعای خیرت، چه دعای خوبی! الهی که خیر ببینی و زندگیت همیشه رنگ آرامش و شادی داشته باشه عزیزم، بازم بیا پیشم

سمیرا جمعه 26 آبان 1402 ساعت 02:31

نیلا جان بهتر شده عزیزم؟

سلام عزیزم
آره گلم رفتیم سرم زد خیلی بهتر شد، سرفه داره اما حال عمومیش خوبه خدا رو شکر

نجمه پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 08:36

عزیزدلم
چقدر غصه خوردم
الهی زودتر خوب خوب شین
خدا خودتو برای بچه هات حفظ کنه

ببخشید نجمه جان
خیلی مراقب بچه ها باش عزیزم
ما شکر خدا بهتریم اما وحشت دارم از مریض شدن دوباره
خدا پسرهای قشنگت رو حفظ کنه

سمیرا پنج‌شنبه 25 آبان 1402 ساعت 05:21

راستش خودمم دو هفته ست حالم زیاد خوش نیست و فکر کنم درگیر همین ویروسم، الانم از حال بد بیدار شدم ولی وقتی متنتو خوندم و اینکه عزیزدلم مسئولیت دو تا بچه کوچولو رو داری و تازه عذاب وجدان داری با اینکه صد خودت رو هم گذاشتی، ناراحتی خودم یادم رفت خدا اجرت بده مرضیه جانم، دو تا کوچولوت ان شاءالله زودتر خوب بشن، یه نفس خیر و راحتی بکشی، خیلی مراقب خودت باش عزیزم منم با دوستان موافقم، با توجه به شرایط تصمیم گرفتی، شما که علم غیب نداشتی عزیزم، خیلی خودت رو اذیت نکن توقع هم، منم خیلی وقته متوجه شدم هر چی توقعت رو پایین تر بیاری، دلت کمتر میشکنه، سخته ولی بهتره. اگه پیشم بودی یه جوری سفت بغلت می کردم و فشارت میدادم که حالت خوب بشه، ماچ بهت عزیزم

عزیزم سمیرا جان انشالله تا الان بهتر شده باشی، من خیلی خوب میفهمم این ویروس لعنتی چه به سر آدم میاره، من که اصلا افسردگی هم گرفته بودم و همینطوری اشکام میومدند...
میدونی با همه عشقی که سمیرا جان به بچه هام دارم همش میگفتم خدایا من با این مسئولیت بزرگ چکار کنم، میگفتم خدایا تو به دادم برس من نمیتونم حتی از جام بلند شم اما بچه هام رو چه کنم؟ خودت بهم دادیشون خودت مراقبشون باش و حالشون رو بهتر کن، یک شب که حال خودم خیلی بد بود و میترسیدم خواب بمونم و بچم تب کنه به خدا گفتم خدایا م اگر خوابم برد خودت برای بچه من (نیلا) مادری کن و نذار تو خواب تبش خیلی بالا بره درحالیکه من خوابم برده...
ممنونم از پیامت که وقتی خوندم کلی آرامش اومد سراغم و عذاب وجدانم کمتر شد، اینکه انقدر خواننده های مهربونی دارم که با وجود مریضی خودشون میان و اینطوری آرومم میکنند. فدای محبتت بشم من.
آره منم خیلی وقته توقعم رو پایین آوردم، الان مثل گذشته اذیت نمیشم اما خب همچنان مثلا در چنین موقعیتهایی دلم بهونه میگیره.... دیگه سمیرا جان من 40 سالمه و باید اندازه سنم پخته بشم، 40 سالش گذشته از این به بعدش هم میگذره.
خیلی مهربونی عزیزم خیلی

تارا چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 22:01

سلام عزیزم.تو بهترین مادر دنیایی.هر کس دیگه ای جای شما بود همینکارو میکرد و داروی بچه دیگه رو به اونم میداد.حتی من که خودم پرستارم گاهی به خواهرام میگم عیب نداره.به هر دوتا بچه هاشون بدن...خودتو شماتت نکن عزیزم...آره خیلی سخته بچه مریض بشه.الهی که خودت و بچه هات سالم و سلامت باشین.براتون حمد میخونم

سلام تارا جون
کاش آدرس وبلاگت رو هم میذاشتی عزیزم
ممنونم که بهم دلگرمی دادی، چه شغل خوبی داری، ممنونم از دعای خیرت ما بهتریم شکر خدا، از خدای بزرگ میخوام به حق لطف و کرم و بزرگیش تو رو از فضل خودش بی نیاز کنه و فرزند سالمی بهم عطا کنه عزیزم. منم به همین نیت برای تو حمد میخونم

آبی چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 19:31

آذر چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 11:39

سلام عزیزم مرضیه خانوم. امیدوارم حال خودت و بچه ها بهتر باشه. حق داری آدم بچه اش مریض باشه دنیا از چشمش میوفته. بابت خانواده ات هم من بهت حق میدم ازشون انتظار داشته باشی که حداقل این موقع ها بهت کمک کنن. اصلا هم توقع بیجایی نیست ولی دیگه چه میشه کرد واقعیتش این موقع ها من همیشه میگم محبت زوری که نمیشه
ایشالله خودت و بچه سرپا بشید بقیه چیزا میگذره. باور کن دوست داشتم تهران بودم حداقل یه قابلمه سوپ بهت میرسوندم. مواظب خودت باش عزیزم اینقدرم خودت رو سرزنش نکن تو خیلی هم مادر خوب و کافی هستی. آرزوی سلامتی براتون دارم در پناه خدا باشید

سلام آذر جون، خدا رو شکر بعد هشت روز سخت و عذاب آور بهتر شدیم، خدا برای هیچ کسی نخواد این جور مریضی رو، همین الان تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر شکرگزار نعمتهای خداوند و بخصوص سلامتیمون باشم...
بله محبت زوری نمیشه، البته مادرم وقتی فهمید چقدر اوضاعمون بده یکی دوبار بابت احوالپرسی تماس گرفت، اونم مدلشه دیگه، از اول همین جوری بوده، خودش خوب باشه برام کافیه، من انتظار کمک ندارم به خدا، فقط بدونم براشون مهمیم و حالمون اهمیت داره....آخه ما تو یه شهریم اما گاهی دو ماه یکبار هم همو نمیبینیم، گاهی دلم میگیره چرا اینطوریه....هفته به هفته جایی نمیریم خب یه کم دلم میگیره.
الهی فدات شم آذرجان، همین نیت خیرت هزار بار ارزشمنده، الهی که ثوابش به خودت و امواتت برسه.
ممنونم از پیام دلگرم کنندت، عزیزی

سارا(اینستا) چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 10:04

مرضیه عزیز شرایطت رو درک می کنم، وقتایی که از تنهایی هات میگی کاملا همذات پنداری می کنم و میفهمم چی میگی... بعضی وقتا آدم با خودش میگه دورم شلوغه ولی تنهام، اگر هیچکیو نداشتم اینقدر نمی سوختم تا الان که کسیو دارم و تنهام...
فقط می تونم انرژی مثبت بفرستم و دعا کنم زودتر همتون خوب بشید

سلام سارای عزیزم
من هرگز دوست ندارم جنس تنهایی منو کسی تجربه کنه، البته میدونی چیه مدتیه به این نتیجه رسیدم که باید به هر شکل که شده ذهنمون رو فریب بدیم و به خودمون بقبولونیم که این تنهایی ما خودخواسته نبوده و تقصیری هم متوجه ما نیست، اما حالا که دچارشیم باید باهاش مبارزه کنیم، نمیدونم چطوری بیان کنم، باید دنبال دلگرمیهای تازه باشیم، شاید دوستان و جمع های جدید، انگیزه های تازه، نمیدونم یه طوری که در نظرمون کمرنگ تر جلوه کنه...
راستی عزیزم یه کامنت دیگه هم ازت تو همین پست دارم درسته؟ یا دو تا سارا هستید؟ اخه هیچ موقع پسوند "اینستا" پشت پیامت نبود....
ما کمی بهتریم شکر خدا.
الهی که حال دلت همیشه خوب باشه و دلتنگیهات کمتر و کمتر...

الهام چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 08:09

سلام. خوبی؟ مرضیه جان این ویروس لعنتی خیلی طولانیه اصلااا نگران نباش و عذاب وجدان نداشته باش دکتر نبردی. مطمین باش خودت الان با تجربه ای که داری مثل دکتر و بعضا بهتر برای بچه هات عمل کردی فقط با این آلودگی و شدت بالای ویروس، طول کشیده اصلااا نگران نباش عزیزم.

در مورد ناراحتیهات کاملاااااا بهت حق میدم هر چی که ناراحتت کرده طبیعیه. ادم دلش میگیری مخصوصا بیمار هم باشی و بچه هات هم مریض باشن.... خیلی سخته خودم تجربش کردم

الهی به حق بزرگی خداااا، زندگی مون به روال باشه و بلایا ازمون دور باشه و سلامتی هیچوقت از بدنمون نره.....

سلام الهام جون
به خدا تعریف از خود نباشه، الان تجربه خیلی خوبی از داروها بدست آوردم و چندباری که نویان مریض شد دیگه دکتر نمیبردم خودم دارو میدادم و مراقبت میکردم و خوب میشد، اما این مریضی لعنتی ویروسی خیلی فرق داشت و تب خیلی بالایی میداد، من اتفاقا داروهای درست دادم و بعدا که نیلا رو بردم دکتر هیچ داروی جدیدی نداد فقط گفت دز پایین میدادی، و بهتر بود بیشتر میدادی...به هر حال گذشت و الان یکم بهتریم و داریم سرپا میشیم، خدا برای هیچ کسی نیاره اینطور مریضی رو خیلی سخت بود.
ممنونم که باهام همدردی میکنی، من از کسی توقع کمک ندارم به خدا، در حد یه احوالپرسی ساده که بدونم دوستمون دارند برام کافیه، وگرنه خدا شاهده انتظار سوپ و غذا و هیچی ندارم....
مرسی از دعای خیرت، خدا سه تا دسته گلت رو برات صحیح و سلامت نگهداره عزیزم

سارینا۲ چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 07:34 http://sarina-2.blogfa.com/

دوباره سلام مرضیه جان
ببین مادر من وقتی اومره بود اینجا تقریبا هر روز به همه بچه هاش زنگ می زد. ولی وقتایی که خونه ما نیست فقط من بهش زنگ می زنم. اگر یه موقع یک هفته باشه خبری ازم نباشه به منم زنگ می زنه
راستش از این موضوع دلگیر نیستم. سعی می کنم یه مدلی بهش نگاه کنم که خودم راحت تر باشم. مثلا فکر می کنم چون خیالش از من راحته و منو مستقل و قوی می بینه زنگ نمی زنه.
من منظورم اینه که جوری فکر کن که خودت راحت باشی
مادرت فکر کنم یه درجاتی از افسردگی رو داره. به نظرم ازش توقعی نمیشه داشت
خوب جدا کردن اتاق که شاید کار بیش از حدیه
البته منم اون موقع که بچه ها رو خودم تنهایی به کول می کشیدم اغلب مواقعی بوده که فرداش قرار نبوده برم سر کار
خودمم الان می دونم که شاید نباید اون همه فشار به خودم می آوردم و مسئولیت پذیری همسرم در مقابل بچه ها رو کم می کردم. کار همسرم خیلی سنگین و حساس بود و احساس می کردم اگر خوابش کافی نباشه ممکنه اتفاقات بدی بیفته یا محل کارش خارج از شهر بود و می ترسیدم موقع رانندگی خوابش ببره
منظورم انتقاد کردن بهت نبود
امیدوارم ناراحتت نکرده باشم
می خواستم بگم این ناملایمت هایی که تو زندگی شما هست نصف بیشترش تو زندگی بقیه هم هست
هرچند کامل درکت می کنم که نگهداری از یه بچه مریض اونم وقتی خودت هم نیاز به پرستاری داری چقدر سخته
چون خودمم تجربه اش کردم چند بار
الان پسر کوچکم آنفولانزا گرفته و تب و سرفه و تهوع داره
البته دیگه راضیش کردم بره اتاقش و منم با ماسک میرم پیشش
می دونم که اگر منم مبتلا بشم چه لحظات سختی رو باید بگذرونم. البته تا حدی که بتونم جلوشو می گیرم ولی نهایتا ممکنه اجتناب ناپذیر باشه ابتلای من
ان شاالله زودتر این شرایط رو پشت سر بذاری

سلام سارینا جانم
نه عزیزم ناراحت نشدم، کلاً نگاه و نگرش تو به پدیده های زندگی اغلب خیلی زیاد از سر منطق و درایته، این عالیه، و قطعا به خودت هم در زندگی خیلی کمک کرده، من برعکس در عین حال که سعی میکنم خیلی جاها با عقل و منطقم برم جلو، اما در نهایت نگاه احساسیم شاید گاهی غلبه داشته باشه، در نهایت مثلا وقتی پیامهای کاملا منطق محور تو رو میخونم روی نگاه من هم تاثیراتی میذاره، ولو در ضمیر ناخوداگاهم، مثلاً اینکه مینویسی مامانت زیاد باهات تماس نمیگیره و دلیلش رو هم میگی مستقل تر دیدن تو، اون لحظه میخونم و رد میشم اما خب بعدترها به عنوان توجیه برای خودم در ذهنم نقش میبنده.
سارینا مادرم سالهای ساله افسردگی داره، مثلا بارها میگه به خدا گفتم هفتاد سال بیشتر عمر نکنم، یا همش میگه دیگه کاری ندارم تو این دنیا بمونم چکار، من خیلی برام مهمه حال و روزش خوب باشه، خدا شاهده از خانوادم انتظار ندارم مثلا سوپی بیارن یا هیچی، حتی بهش فکر هم نمیکنم اما اینکه مثلا ببینم بهم زنگ بزنند و حالمونو بپرسند حس میکنم لابد دوستمون دارند، این منو دلگرم میکنه، بحث توقع داشتن نیست، البته مامانم کلا عادت نداره زیاد به کسی تلفن بزنه، درمورد خواهرهای دیگم هم نود درصد اونا زنگ میزنند...من خودم هم زیاد اهل تماس نیستم.... مامان البته وقتی متوجه شد حالمون چقدر وخیمه یکبار دو سه روز پیش زنگ زد و احوالمونو پرسید...به هر حال هر کی یه مدلیه دیگه، میدونی از اونجا که من همیشه احساس میکردم خانوادم علاقه و توجه کمتری بهم نسبت به باقی بچه ها دارند یکم اینجور وقتها تیزبین تر میشم و حساس تر.
میدونی سارینا الان این دو سه روزه من و همسرم بدترین دعواها رو با هم داشتیم و من یه حرکت عجیب هم انجام دادم که ترجیح میدم ننویسمش، اما ته این ماجراها خود سامان برگشت گفت من سعی میکنم تو امورات بچه ها بیشتر کمک کنم و کارهای نیلا رو من به عهده بگیرم و .... میدونی من خیلی بیشتر از توانم مایه گذاشتم، دلم نیومد کارهای بچه ها رو روی دوش همسرم بذارم و از یه جا به بعد احساس میکردم دارم زیر بار فشار له میشم...حتی احساس میکردم خیلی چیزها داره وظیفم میشه...الان هم به سامان گفتم کم کم که نویان رو از شیر بگیرم باید برگردم و پیش خودش بخوابم! باورت میشه حداقل 4 ساله که ما کنار هم نخوابیدیم؟ من خیلی زیاد همه جا دلسوزی کردم، بعد ببخشید همون دلسوزی بیجا رو از دماغ طرف درآوردم چون از یه جایی احساس کردم دارم مورد ظلم قرار میگیرم! میخوام بگم اشتباهه! ادم از اول نباید انقدر خودشو عذاب بده که تهش این احساسات بهش دست بده، کاش میشد بعضی روشهای غلط رو در پیش نمیگرفتم....امیدوارم بشه اوضاع رو بهتر کرد به مرور.
خدا بد نده، من تن و بدنم میلرزه حرف تب و سرفه میاد، امیدوارم خیلی زود بهتر بشه. بخور سرد بذارید یا به پیشنهاد یکی از دوستان پیاز بپزید با شیر و بخورید، انشالله که بقیه مبتلا نشید.
ممنونم عزیزم، ما شکر خدا بهتر شدیم بعد سرمی که نیلا زد و آمپول دگزایی که من زدم|، تجربه شد که زودتر بریم دکتر

الناز چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت 00:32

مرضیه دکتر به من شیاف دیکلوفناک داد و گفت روزا با استا کنترل کن تبشو شبها برای اینکه خیالت راحت باشه و بتونی استراحت کنی نصف شیاف دیکلوفناک مثل آب بود روی آتیش،شربت نئوتادین برای بعضی بچه ها نمیسازه،اشکال نداره دیدی خوب نشد زود ببر دکتر،دکترا تاکید میکنن تب اگر بالای سه روز قطع نشد یا کمتر نشد زود بیارینش،این ویروس جدید خیلی موذی هست ،عفونت داره حتما که تبش زیاده و قطع نمیشه،اگر سرفه میکنه هم اسپری خیلی افاقه میکنه و ریه هاش رو آروم میکنه،اگر میخوره نوشیدنیهای گرم مثل شیر و دمکرده زیاد بده بهش،مخصوصا آویشن و برای سرفه هاش عناب بچوشون،برای سرفه ی بچه ها یه راه حل هم یه قاشق کره یا روغن کرمانشاهی رو آب کن بهش یه قاشق شیره انگور،توت،خرما حالا هر کدومو داشتی اضافه کن یکم که با هم جوشیدن آب نصف لیمو ترش تازه رو اضافه کن و هم بزن و هر روز صبح و شب یه قاشق بده به بچه ها،یه روزه سرفه هاشون قطع میشه

سلام الناز جان
منم برای نیلا شیاف دیکلوفناک گذاشتم، خب زیاده از اندازش اصلا برای بچه ها خوب نیست و عوارض داره اما خواهرم از قول دکتر بچه هاش میگفت حتی اگه مثلا این شیاف هم ضرر داشته باشه ضرر و خطرش از تب بالایی که پایین نمیاد بیشتر نیست، من البته برای نویان نذاشتم و با همون بروفن و پاشویه کنترل میکردم ، درسته تب اونم به سختی پایین میومد اما بالاخره کمتر میشد و ظرف دو سه روز هم دیگه تب نکرد اما نیلا بچم به هیچ روشی جواب نمیداد! در نهایت منم مثل خودت دو شب پشت سر هم با دیکلوفناک 50 تبش رو پایین آوردم، قشنگ 5 ساعت بچه رو خنک نگه میداشت درحالیکه بروفن یا استامینوفن هم دیر اثر میکرد هم اثرش کوتاه مدت بود....
آره منم وقتی دیدم از سه روز گذشت و بچه تبش قطع نشد باید میبردمش، البته من روز چهارم که گذشت بردم اما به نظرم یک روز تاخیر داشتم، دیگه تجربه شد برام.
نیلا متاسفانه اصلا همکاری نمیکنه تو خوردن نوشیدنیهای گرم و چیزهایی که طعم ناآشنایی دارند، البته شاید به زور چند قاشق بخوره اما اینکه به موقع و اندازه بخوره نه، بدبختی منم خودم خیلی مریض بودم و کنار خودشون افتاده بودم و به زور بلند میشدم دیگه نمیتونستم با زور بهشون چیزی بخورونم، ولی قبول دارم این درمانهای سنتی اگه بچه ها همکاری کنند خیلی جوابه.
مرسی از توصیه های خوبت، مواظب خودت و نینی باش

آیدا سبزاندیش سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 19:46 http://sabzandish3000.blogfa.com

سلام مرضیه جان
بابت این بیماری های اخیر و اوضاع واقعا برات متاسفم و از خداوند مهربان میخوام که بهت صبر بده و کمک کنه هر چه زودتر حال خودت و خانوادت خوب بشه.
به نظرم این آنتی بیوتیک های سر خود و زیاد که مصرف می کنید بدن شما رو نسبت به باکتری و ویروس ها ضعیف تر کرده و دیگه برای شما آنتی بیوتیک جوابگو نیست.
بی جهت آنتی بیوتیک به بچه ها نده خودت هم بدون نظر پزشک مصرف نکن.
چون میکروب ها و باکتری و ویروس های بدنتون نسبت به آنتی بیوتیک بعد از مدتی مقاوم میشن و مصرفش بی فایدست.
به جاش بدنتون رو با آبمیوه و سوپ سبزیجات تقویت کنید.
مامان من برامون پیاز می پزه و پیاز پخته میخوریم یا وسط برنج هاش پیاز ریز میگذاره میپزه ، پیاز پخته خیلی خوبه و زود بیماریو دفع میکنه. آب لیموترش و آب و عسل هم عالیههه.
بالاخره همه این روزهای سخت میگذرند .

سلام آیدای مهربون.
خدا رو هزار بار شکر ما کمی بهتریم، به خدا قسم هیچ نعمتی برتر و بالاتر از نعمت سلامتی نیست و من باید از این به بعد خیلی بیشتر قدر روزهای سلامتی رو بدونم و به درگاه خدا شکر نعمت به جا بیارم...
اتفاقا آیدا جان زیاد آنتی بیوتیک استفاده نمیکنیم و خودم نسبت به مصرف سر خود آنتی بیوتیک خیلی حساسیت به خرج میدم، اما خب نویان و سامان هر دو آنتی بیوتیک مصرف میکردند (به تجویز پزشک) و خب چون بیماری هم از سامان و بعد نویان شروع شد حدس زدم ما هم باید آنتی بیوتیک مصرف کنیم که اتفاقا درست هم بود وگرنه من به شخصه نسبت به مصرف خودسرانه همه داروها و بخصوص چرک خشک کن حساسم.
آره از یکی دیگه هم شنیدم که پیاز پخته با شیر خیلی موثره در دفع بیماری. ممنونم که گفتی، کلا من یکم تنبلی میکنم نسبت به مصرف میوه و سبزیجات و درمانهایی مثل دمنوش و .... خیلی خوبه که تو انقدر پیگیری، خیلی از این ویژگی اخلاقیت خوشم میاد، اینکه به خودت میرسی و اهمیت میدی

Miss snow سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 18:09

عزیزم من بچه ندارم ولی میفهمم مریضی بچه چقدر انرژی از مادر میگیره به همراه کلی استرس
خدا بهت توان بده این دوره رو بگذرونی...

ممنونم عزیزم
خدا رو شکر بعد سرم زدن، نیلا یکم بهتر شده و منم یکم بهترم، هنوز سرفه میکنیم اما خیلی بهتریم، امیدوارم مریضی از همه دور باشه.
ممنونم از پیامت

فرزان سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 16:53

سلام مرضیه جان
پسر من هم ٥ روز تب کرد . روز چهارم مجدد بردم دکتر گفت این ویروس جدید یک هفته تب داره . و حتما هم باید انتی بیوتیک بخوره چون یک عفونت باکتریایی هم همراه میشه باهاش. نگران نباش عزیزم

سلام فرزان عزیز
من پیام شما رو که همون موقع ارسال خوندم در عین حال که بابت مریضی پسر گلت ناراحت شدم اما خب همزمان دلگرم شدم که خب پس یه پروسه طبیعی و ناشی از ویروس جدیده، آدم وقتی میفهمه فقط خودش این شرایط رو نداره ناخواسته آروم میشه.
انشالله که پسر گلت همیشه صحیح و سلامت باشه و بلا و بیماری ازتون دور باشه عزیزم

نسیم سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 15:01

ایشالا که نیلاس زیبا و مظلوم و کوچولو زودی خوب بشه
دلم خیلی گرفت با این پست
اصلا اشکم دراومد
مراقب خودت باش عزیزم
از حال نیلا بیخبرمون نزار

ممنونم نسیم جانم
بعد نزدیکه ده روز مریضی همسر و خودم و بچه ها بهتریم، البته که من و نیلا هنوز خیلی سرفه میکنیم اما همینکه از اون روزهای جهنمی نجات پیدا کردیم هزار بار شکر.
میبخشید ناراحتت کردم، نصفه شب بود و حال بچم خیلی بد بود و اصلا دنیا برام تیره و تار بود نسیم جان
انشالله که تن خودت و خانوادت سلامت باشه

نینا سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 14:15

متخصص اطفال بمن گفت تب بچه تا سه روز بشرطی که بین تب ها حالش خوب باشه و بدنش کم آب نشه و.. مساله نیست ولی بعد اون اگه طول کشید بررسی میخواد.البته بعضی متخصصان اطفال هم میگن تا پنج روز

والا نینا جان، به نظر خودم هموون سه روز درسته، من داروهای درست به نیلا دادم اما وقتی دیدم بعد سه روز هنوز اونهمه تب داره باید میبردم دکتر، من بعد چهار روز و نیم بردم و آخر با یه سرم بچم سرپا شد.
بچم قشنگ پنج روز افتاده بود، بچه ای که یه دقیقه جایی بند نمیشد! خیلی اذیت شد طفلکم

مامان طلاخانوم سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 13:50

مرضیه جان حالتون چطوره
بهترشدین
واقعا هم تب بچه ها ترسناکه
اما عزیزم خودتو سرزنش ویروسها سمج شدن
امسال همه درگیرن
اصلا خوب شدنی در کار نیست
ماهم درگیریم
یک هفته خوبیم باز هفته بعد نوبتی درگیر میشیم
امیدوارم تا الان تب نیلا و خودت قطع شده باشه و خیلی زود حال خودتون و بچه ها خوب بشه

سلام مامان طلای عزیز
خدا رو شکر نیلا سرم زد و فرداش سرپا شد، الهی بمیرم، کاش زودتر سرم میزد.
وای آره از هر کسی میپرسم خودش یا بچش به نحوی درگیر شده، کلا دقت کردی مریضیها و ویروسها این روزها از قدیم بیشتر و مقاومتر شدند؟
خیلی زیاد مواظب خودت و دختر گلت باش عزیزم

مامان خانومی سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 13:35 http://mamankhanomiii.blogfa.com

خودت رو سرزنش نکن عزیزم تو هرکاری که میتونستی و به ذهنت رسیده انجام دادی نمیدونستی که اینقدر قرار طولانی بشه حالا میبریش دکتر و انشاءالله بهتر میشه نگران نباش عزیزم تو همه جوره برای بچه هات وقت و انرژی گذاشتی و میذاری

خیلی خودمو سرزنش کردم مامان خانومی، اما بعد که کامنتهای دوستان رو خوندم و دیدم خیلیها تجربه منو داشتند و بعد که رفتم دکتر و فهمیدم آنفلونزا بوده و به هر حال این تب رو داشته، یکم آرومتر شدم...
خداییش اصلا فکر نمیکردم انقدر طوولانی بشه. فقط الان با خودم میگم ایکاش نیلا رو زودتر میبردم سرم میزد زودتر سرپا میشد انقدر عذاب نمیکشید بچم.
ممنونم از محبتت مامان عزیز

سارینا۲ سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 13:09 http://Sarina-2@blogfa.ir

سلام مرضیه جان
خدا قوت
مرضیه توقعت از دیگران رو صفر کن به خدا من و بچه هامم مریض میشیم کسی احوالپرسی نمی کنه
تو برای مادر و خواهرات مهمی
مطمئن باش
ولی اونا این مدلی هستن
اهلش نیستن که هی زنگ بزنن
شایدم فکر می کنن شما خودت به اندازه کافی درگیری و دیگه وقت نداری با تلفن حرف بزنی
یل هر فکر دیگه ای
به خدا زندگیت خیلی معمولیه
مشکل حاد و متفاوتی نداری
منم از این روزهای بیماری و تنهایی زیاد داشتم
شوهر منم صدای خرخرش میومد
و من البته چون می دونستم چقدر خسته اس ازش توقع نداشتم
شاید اشتباه می کردم ولی برای اینکه صدا نشه بچه رو گاهی تا ساعتها بغل می کردم و تاب می دادم که یه وقت گریه و ناله نکنه همسرم بیدار بشه با اون خستگیش
مادرها طاقت و تواناییشون بیشتره
بعدشم اون موقع شما فکر می کردی نیاز به دکتر رفتن نیست و نبردیش
الان فکر می کنی لازمه و می بری
اینکه عذاب وجدان نداره
یه تصمیم بر اساس شرایط گرفتی
شاید با همون داروها خوبم می شد
البته به نظرم آنتی بیوتیک رو اشتباه کردی سر خود دادی اونو باید دکتر بنویسه
ولی داروهای دیگه که لازم نیست
من یه برادرشوهر دارم یه دختر داره که خیلی مریض میشه. هیچ وقت نمی بره دکار
همش خودش میره داروخونه یه چی می گیره میاد
اگه جای اون بودی چقدر عذاب وجدان می گرفتی؟

سلام سارینا جان
مرسی عزیزم
والا دلم گرفته بود و تب هم داشتم و نصفه شبی از نگرانی بابت نیلا دیوونه شده بودم وگرنه خب خیلی وقته عادت کردم به اینکه خبری ازم نگیرند و بابتش نمبشینم خیلی هم غصه بخورم و فکر و خیال کنم، ولی سارینا جان با همه این احوالات به نظر خودم زیادم توقع بالایی نیست خب، زیادم عادی نیست این خبر نگرفتن، حالا من از خواهرم انتظار ندارم ولی خب یکم از مامانم انتظار دارم، حالا زنگ نزنه هم اعتراضی نمیکنم و حرفی نمی‌زنم اما دلم میگیره... خیلی هم عجیب نیست... بالاخره دخترشم... شما همه چیزو شاید زیادی با منطق و عقل تحلیل و بررسی می‌کنی، این البته خوبه اما تعداد آدمهای شبیه شما زیاد نیستند و تعداد آدمهای شبیه من هم کم نیستند که وقتی از شدت مریضی توان بلند شدن هم ندارند و همزمان باید به فکر بیماری بچه ها هم باشند گاهی دلشون بخواد خانواده و حداقل مادرش در حد یه تماس کوتاه تلفنی حالی از خودش و بچه هاش بپرسند، همین....بالاخره من ته ذهنم مقایسه گری میکنم با دوستان و همکاران میبینم خیلی هم عادی نیست، ولی خب بازم میگم مدتهاست پذیرفتم این مدلین دیگه، اما اینکه دلم گاهی بهونه بگیره هم دست خودم نیست.
سارینا جان من الان ۵ ساله اتاق جدا از همسرم با بچه ها می‌خوابم که همسرم با وجود خستگی بدخواب نشه، (۵۰ درصد به خاطر اون و ۵۰ درصد بابت خود بچه ها)اما الان به این نتیجه رسیدم لزوما این مدل فداکاری هم روش درستی نیست و دلم نمی‌خواد به کسی توصیه کنم به چندین دلیل که الان جای گفتنش نیست. اینم که از خر و پف همسر نوشتم از روی خشم نبود...در کل به جز موارد اضطراری توصیه نمیکنم یه زن تمام مسیولیتها رو به تنهایی به دوش بکشه بخصوص اگر شاغل هم باشه. مدل درستی نیست اما خودم همین مدلو در پیش گرفتم و الان میگم اشتباهه، حداقل به اندازه ای که من انجام دادم اشتباهه.
سارینا جان منم منظورم این نبود که مشکل خیلی حادی دارم و زندگی غیرعادی دارم، مشکلات منم مثل خیلی های دیگه، اما در گذشته مشکلات و سختیهای بزرگی وجود داشتند که هنوز زندگیم رو گاهی تحت الشعاع قرار میدن و نمیتونم ازشون بنویسم وگرنه الان یه مامانم با گرفتاریهای مربوط به داشتن دو تا بچه و شغلش و مشکلات معمول با همسرش که روزهای خوب و روزهای بد توامان داره.... من حتی نوشتم باید یادم باشه بیشتر شکر نعمت به جا بیارم موقع سلامتی....
جملات آخرت خیلی درست بود، والا من نگرانیم اینه که نکنه این تاخیر من باعث مشکل خطرافرینی شده باشه و خب عذاب وجدان گرفتم وگرنه که درست میگی من بر اساس شرایط تصمیم گرفتم و هر کاری هم که میشد انجام دادم...
چرک خشک کن رو هم خب دیدم تب داره سرفه می‌کنه و صداش گرفته و دکتر هم به نویان و سامان داده بود، نیلا هم از نویان و سامان گرفته بود ، منطقیش این بود که اونم نیاز داشته باشه به آنتی بیوتیک... به هر حال امروز می‌برمش دکتر، کاری که باید همون اول میکردم...

ویرگول سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 12:46 http://Haroz.blogsky.com

عزیزم ادمیزاده و مریضی دیگه، این چه کاریه می کنی با خودت آخه
بچه اس مریضی ویروسی گرفته خوب میشه، من خودم سه هفته طول کشید تا یکم بتونم بشینم فقط انقدر حالم بد بود، اون که دیگه کوچیکه و مقاومتش کمتره
لطفا لطفا لطفا قرص های اعصابت رو شروع کن و بخور. واقعا تو موقع مریضی چرا باید به فکر این باشی کی زنگ می زنه کی نمی زنه. واقعا اهمیتش چیه؟؟؟؟ این افکار نرمال نیست حقیقتا. شما یه زندگی ۴ نفره دارید و بس. تو باید فقط فقط حواست به این دایره کوچولو ۴ نفره و نورانی باشه. احوال پرسیدن دیگران مگه دردی از تو دوا می کنه؟ اینا رو من فقط توقع بیجا می دونم و وسواس فکری. لطفا اول از همه سلامت روحی خودت رو در الویت بگذار. اون سه نفر جونشون به تو بستس. تو بایدددددد خوب باشی تا بتونی کشتی رو تو مواقع طوفانی به ساحل برسونی. ازت خواهش می کنم بیشتر به این مسئله اهمیت بده.

ویرگول جان خیلی سخت مریض شدیم خیلی، آخه میدونی چیه یه وقتی آدم خودش مریض میشه یه چیزه، تحمل میکنه اما من همزمان هر دو بچم مریض بودند، خودم هم تب بالا داشتم و سردرد و سرفه و بی حال به معنای واقعی کلمه، سامان هم هنوز کاملا خوب نشده بود... در شرایطیکه حتی نمینونستم از جام بلند شم باید به بچه های تبدارم میرسیدم و تروخشکشون میکردم، خیلی سخت بود خب.
عزیزم یه مقدار نگاه سختگیرانه داری فدات شم، چرا موقع مریضی مثلا نباید حواسم به این باشه که چه کسی به فکرمون هست یا نیست؟ اتفاقا آدم که مریض میشه بیشتر دوست داره احساس کنه برای بقیه مهمه، مثلا تو که مریض بودی اگر همسر یا دوست صمیمیت یا مادرت هیچ واکنشی نداشت هیچ احساس بدی پیدا نمیکردی؟ مطمئنم پیدا میکردی ویرگول جان، یعنی لزوما این موضوع به وسواس فکری من ربط نداره فدات شم، انتظاریه که هر انسانی در چنین شرایطی داره، تازه من فقط اینجا نوشتم و درددل کردم، وگرنه که خب ننشستم گریه کنم یا به کسی اعتراض کنم یا زندگیمو فلج کنم فقط دلم میخواست در شرایطیکه خودم و بچه هام تو تب میسوختیم زنگ بزنند و حالی بپرسند که البته یکی دو روز بعدتر پرسیدند....
میدونی ویرگول اینطور نیست که مثلا من بگم زندگی چهارنفرم رو دارم و بس، به نظر من انسانها زنجیره وار به هم وصلند، حال بد من روی بقیه اثر میذاره و همدردی اونها درد منو کمتر میکنه....طبیعیه به نظرم عزیزم

آتوسا سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 12:42

مرضیه جان میدونم چقدر سخته که بچت جلوی چشمت مریض و تبدار باشه و نتونی براش کاری کنی. حق داری انقدر خودت رو ببازی ولی عزیزم این مریضی تو هر کسی یک جور خودشو نشون میده. مطمئن باش اکه دکتر هم می‌بردی همون داروها رو میداد. نگران نباش خیلی زود نیلای قشنگ هم حالش بهتر میشه. آخه مگه از تو مامان بهتری هم می‌تونستن داشته باشن بچه‌هات. تویی که همه زندگیتو وقفشون کردی و همه تلاشتو میکنی که شرایط بهتری براشون فراهم کنی. مرضیه من یک جایی خوندم که از نظر آسترولوژی الان در دوره‌ای هستیم که همه تروماهای گذشته بالا میان و خیلی روی شرایط روحی تاثیر میذارید. دیگه نمیدونم تا چه حد راست میگن ولی من هم چند روزه همش در حال بغض و یادآوری خاطرات تلخ گذشته هستم. قوی باش تا این روزها بگذرند. تو ذهنت برنامه‌های خوشایند بریز، مثلا بشین برای تولد نیلا برنامه ریزی کن و خودت رو تو هیچی مقصر ندون. تو همسر و مادر قوی و فوق‌العاده‌ای هستی.

آتوسا جانم اتفاقا دو سه شب پیش که دکتر بردمش دقیقا همون داروها رو داد، فقط مثلا من چرک خشک کن رو سه سی سی به نیلا میدادم درحالیکه باید بیشتر میدادم، درنهایت گفت آنفلونزاست و تبش مقاومه، سرم نوشت و بچم سرم رو که زد بعد 6 روز حالش بهتر شد و اشتها پیدا کرد.
فدات بشم که انقدر قشنگ دلداری دادی، من تک به تک پیامها رو بلافاصله میخوندم و تو دلم میگفتم الهی شکر که دوستان به این خوبی داریم....مرسی که بهم محبت داشتی و حرفهای دلگرم کننده زدی، خدا هزار برابر شادی و آرامش به دلت برگردونه....
الان که کم کم داریم خوب میشیم دارم به این فکر میکنم که قراره برای جشن دخترم چکار کنم...باورت نمیشه دنیا در نظرم تیره و تار شده بود و همه چی معناش رو از دست داده بود، هنوزم کار داره که به زندگی عادی برگردم چون هنوز کاملا خوب نشدم اما خب خیلی بهتر شدیم و الان میفهمم چقدر سلامتی مهمه، نه که ندونم فقط گاهی باید همچین تلنگری بهم بشه.مرسی از مهربونیت آتوسای عزیز

سارا سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 09:32

عزیزم....تو تنها نیستی....ما هستیم...کاش میتونستم دیوار فضای مجازی رو بشکنم و همه ی ادمهای تنها رو کنار هم جمع کنم...
ادم وقتی حالش بده یاد تمام تلخیهای گذشته میفته.به هرحال خودتو سرزنش نکن.تو فقط احتیاج داری به یه نفر که بی هیچ قضاوتی پای حرفات بشینه و گرد غم رو از دلت پاک کنه...واسه ما که اطرافیانمون به محبت کردن عادت ندارن،گاهی زندگی سخت میشه...گاهی که نه،اغلب حس انفجار و دلتنگی بهم فشار میاره...ولی مرضیه ما کنارتیم....

سارای عزیزم پیام تو رو که خوندم بغضم عمیق تر شد و دلم کلی گرم شد به اینهمه دوستان خوبی که دارم، از ته دلم وقتی که خوندم گفتم الهی قربونت برم
عزیزم سارا جان از یه جایی به بعد ما چاره ای نداریم جز اینکه بیخیال باشیم، گاهی هم شاید باید خودمون رو قانع کنیم که اطرافیان ما نسبت به ما گارد خاصی ندارند، شاید مثلا روحیشون اینطوریه، به هر حال به یه روشی خودمون رو آروم کنیم...میدونی ته تهش همه آدمها تنهان، یکی کمتر یکی بیشتر، حالا تنهایی ما بیشتره....
چقدر خوب میشد میتونستیم گاهی کنار هم بشینیم و حرف بزنیم

مریم سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 09:13 http://takgolemaryam.blogfa.com

عزیز دلم مرضیه جان واقعا درک میکنم چقدر سخته
من که یه بچه دارم موقع مریضیش فلج میشم
دعا میکنم امروز تب دختر گلمون قطع بشه و رو به بهبودی بره
حالا خودتو سرزنش نکن دکتر هم میبردی شاید همون دارو رو تجویز میکرد میگفت از هم گرفتید
احتمالا نیلا سخت تر گرفته
براش آیه الکرسی می‌خوانم که انشالله تبش قطع بشه

مریم جان رفتیم و برای نیلا سرم زدیم و عین آب روی آتیش بود، اولین بار بود سرم میزد و خیلی گریه کرد اما از فرداش حالش بهتر شد، مرسی از دعاهات دوست مهربونم. خدا کیان عزیزم رو برات نگهداره.
اتفاقا دکتر هم که بردم گفت همون داروها درست بو ده فقط مثلا چرک خشک کن رو من مقدار کمتری بهش دادم، باید بیشتر میدادم.
فدای محبتت رفیق

مریم رامسر سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 08:59 http://maryyy.blogfa.com/

عزیزم این ویروس جدیده خواهرزاده منم تبش تا چهل و حتی 41 پیش رفت.دیگه داشت نگرانمون میکرد که مبادا ویروسی نباشه.خداروشکر بعد پنج روز قطع شد.بچه ها مریض میشن آدم کلافه میشه حالا بزرگتر بشن برن مدرسه کلی ویروس و اینا هست طبیعیه.انشالله دخرگلمون زودی تبش میاد پایین

الهی بگردم، میتونم بفهمم مامانش چقدر استرس کشیده، البته وقتی من پیاما رو میخوندم و هر کسی از تجربه خودش یا اطرافیانش میگفت یکم آرومتر میشدم که خب پس ویروس جدیدیه و فقط دختر من اینطوری نشده و یکم دلم آرومتر میشد.
خدا روو شکر بهتریم مریم جان، خدا به همه بچه ها و از جمله خواهرزاده شما سلامتی بده

مینا2 سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 08:55

مرضیه جانم حالتو درک می کنم نگران نباش همین خود خوری و نگرانی سیستم ایمنی بدنتو پایین میاره و توانتو کم
از کجا می دونی اگه نیلا رو میبردی دکتر تبش قطع میشد؟! همیشه همه ی ویروسها شبیه هم نیستن خواهرزاده ی 6 ساله م یکماه پیش مریض شد ده روز تب داشت دوبار دکتر بردنش هر دو دکتر گفتن ویروسه و باید تایمش بگذره درکنارش داروهای معمول و پاشویه بود .چون سریهای قبل سه روز بوده الانم باید همون باشه نیست . اینقد ویروسها زیاد شدن هر کدوم یه مدل.قبلا سرماخوردگی بود الان برای بعضیا دل پیچیده و ... هم داره تو بدن هر کسی یه جور عمل میکنه.فقط اگه میتونه بخوره بهش مایعات زیاد بده .
تب درسته خطرناکه ولی نشون میده بدن سیستمش سالمه و داره مبارزه میکنه . من اینجور موقعها که خیلی درمونده میشم ایه الکرسی"( می دونی که چقد خوبه) میخونم و میسپارم بخدا
گریه گاهی خیلی کمک کننده اس برای رفع اون بحران اشکال نداره مطمئن باش چند روز دیگه با نیلا و نویان میرقصین و می خندین.
حق داری اینجور موقعها یه احوالپرسی ساده فرستادن یه ظرف سوپ خیلی دلگرمیه چه میشه کرد .

سلام مینا جون
الان که پیامتو دیدم تصویر قشنگت هم کنارش در ذهنم حک شد، ممنونم که روشن شدی
من پیامها رو بلافاصله میخونم و اتفاقا پیام تو رو هم که خوندم با اینکه ناراحت شدم که طفلی خواهر و خواهرزادت چقدر اذیت شدند اما یه جورایی دلگرم هم شدم که خب پس خیلی هم غیر عادی نیست پنج شش روز تب مداوم و بالای بی وقفه. آخه قبلا سابقه نداشت همچین چیزی برای بچه های خودم...
منم برای بچم قران خوندم، همینکه اون شب اینجا نوشتم نصفه شبی و پیامهای قشنگ شما ها رو خوندم کلی خیالم راحتتر شد.
من گریه که میکنم حالم بهتر میشه، خدا رو شکر الان دوره پیک بیماری رو رد کردیم و بهتریم و من دارم تلاش میکنم دوباره روی پا بشم و وضعیت زندگیمو بهتر کنم، نمیدونی چقدر همه چی به هم ریخته تو خونه و زندگیم...
آره خب خودم هم تصمیم گرفتم موقع مریضی اطرافیان بیشتر احوالپرسی کنم، به نظرم دلگرم کنندست، مادر و خواهرم هم یکی دو بار بعدتر که فهمیدند اوضاعمون چقدر بده تماس گرفتند، به نظرم من هم باید عادت کنم و با خودم بگم اونا عادت به تماس و احوالپرسی ندارند وگرنه بی تفاوت هم نیستند، کلا میخوام یه مقدار بیخیال تر باشم

مریم سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 08:28

مرضیه جان نگران نباش دوره این مریضی طولانیه . حتما ببرش دکتر مطمئنا حالش خوب میشه . خیلی به خودتون برسید ویتامین و میوه تازه و ......
حتما بیا از حالتون بنویس .قوی باش این روزهای سخت میگذرن .

سلام مریم جان
دو شب پیش بردم دکتر و بچم سرم زد، برای اولین بار، فرداش مثل آب روی آتیش حالش بهتر شد، خودم هم آمپول دگزا زدم و منم بهتر شدم...
راستش من چندوقته زیاد حوصله میوه خوردن و رسیدگی به خودمونو ندارم، باید تجدید نظر کنم.
حتما مینویسم عزیزم، ممنونم که به یادم بودی

فرناز سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 08:10 https://ghatareelm.blogsky.com/

مرضیه جون این مریضی رو دقیقا همینطوری پسر من هم گرفت یعنی یک هفته تمام تب داشت با اینکه دکتر هم رفتیم باز تبش پایین نیومد غذا هم اصلا نمی‌خوردفقط به زور دوتا قاشق و کامل خواب بود تا اینکه بعد از یک هفته بهتر شد. بدن بچه ها با هم فرق داره انقدر خودت رو با فکرهای بیخودی آزار نده خدا رو شکر کن که نعمت زندگی بهت داده هیچ انسان دیگه ای نمیتونه به اندازه تو به همسر و بچه هات محبت و رسیدگی کنه. من هروقت ناراحتم و دلم می‌گیره یه شب به خودم اجازه میدم غصه بخورم صبح که میشه بلند میشم و علی رغم همه ناراحتی ها سعی میکنم با مشکلات مبارزه کنم. من بارها بهت گفتم تو زن خیلی قوی هستی و از پس مشکلات برمیای.
راستی اگر من کامنت کم میذارم چون یه مقدار مشغله م زیاد شده همیشه میخونمت بعد میگم مثلا شب کامنت میذارم شب هم کلا یادم میره الان دیگه گفتم تا یادم نرفته سریع کامنت بذارم. رمز پست قبل رو هم الان چند روزه میخوام بهت پیغام بدم باز یادم میره

سلام فرنازجون
من همون موقع که پیام دادی پیامتو خوندم، کلی برام باعث آرامش بود، شرمنده ام فدات شم، فکر کردم بیام رمزوو بدم گرفتار بچه ها شدم یادم رفت، همین الان میام و برات میذارم، فکر میکردم داریش.
چقدر خوب گفتی، که اجازه میدی یک شب غصه بخوری و فردا صحبش از جا بلند شی و مبارزه کنی. ممنونم که به منم دلگرمی میدی، خب من خیلی هم قوی نیستم، شایدم هستم و خبر ندارم، خیلی وقتها هم قوی بودن تنها گزینه منه فرناز.
انشالله که مشغلت از سر اتفاقات خوب زیاد شده باشه عزیزم، شما برام عزیزید و از خواننده های مهربون قدیمی هستید، که دلم میخواد بازم مثل قدیما اسم قشنگتو بیشتر ببینم. انشالله که همیشه سلامت و دلشاد باشی

قره بالا سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 07:05 http://Www.eccedentesiast33.blogsky.Com

مرضیه جانم آخه چرا انقدر خودخوری میکنی؟
به خدا تو مامان خیلیییییی خوبی هستی
فقط یکم وسواس داری و اضطراب
همه بچه ها مریض میشن و تب میکنن
من بزرگسال که این ویروس رو گرفتم تا یه ماه درگیر بودم، چه انتظاری از اون بچه کوچولو داری عزیز من؟
یکم آسون بگیر به خودت
با این کارا مریض میشی خدایی نکرده

آخه قره بالا جان فکر کردم مثل نویان دو سه روزه خوب میشه نبردمش دکتر ... تو خونه کلی دارو و شیاف دادم و پاشویه کردم، الان بعد ۵ روز به خودم لعنت می‌فرستم چرا دکتر نبردمش... الان عذاب وجدان هم قاطی استرسم شده... شما که خانم دکتری طبیعیه بچم ۵ روز تب بالای ۳۹ داشته باشه؟ آخه تب ویروسی هم سه روزه معمولا
من چرک خشک کن هم بهش دادم ۴ روزه اما انگار نه انگار. خدای نکرده چیز دیگه ای نباشه؟ لعنت به من که نبردم بچمو دکتر... آخه نویان سه روزه خوب شد.
بچه های من خیلی مریض میشن بار اولم نیست اما با این شدت اولین بارشه نیلا....
کار من از مریض شدن گذشته عزیزم

بهار سه‌شنبه 23 آبان 1402 ساعت 03:18 http://Bahar1363.blogfa.com

عزیزم منم‌امشب و البته چند شبه که بی خوابم
مرضیه جون غصه نخور فردا ببرش دکتر،حتما خوب میشه‌دختر گلت و بهش ممکنه آنتی بیوتیک قوی تر بده ...
مرضیه جون خودتم مکمل اینا بخور یه مکملی هست برای تقویت سیستم ایمنی حتما بخور ،من خودم بعد از جراحیم ضعیف شده روحیه ام و قشنگ دارم میبینم که ریشه جسمی داره و‌کم خون شدم...
مرضیه جان الان یه جوری انگار همه تنهاییم و انگار روزگار سخت شده
مراقب حالت باش و‌خیلی خودت را دوست داشته باش
یادت نره این مرضیه بوده که تا اینجا از زندگی را با تو اومده،قطعا که ارزشمندی اول خودت باور کن اینو لطفا...

چرا بهار جان...؟ بیخوابی خیلی بده، آدم هزار فکر و خیال میاد سراغش، من اصلا وحشت دارم از بیخوابی، شبها اغلب دو و نیم سه می‌خوابم، اما خب نمیتونم بگم اسمش بیخوابیه. خودم میخوام بیشتر.
من گاهی که خوابم نمی‌بره یه خرما با نصف لیوان شیر می‌خورم یا مثلا چوب شوری چیزی بعد می‌خوابم، هر موقع نیمه شب گشنم میشه خوابم هم نمیبره.
خدا رو شکر نیلا رو بردیم سرم زدیم با یه عالم داروی تقویتی و چرک خشک کن خیلی بهتر شد.
متاسفانه من تو خوردن دارو و مکمل و خوراکی‌های مقوی یکم سهل انگاری میکنم...
من با تنهاییم خو گرفتم بهار جان یه وقتها اینجور موقع‌ها که وضعیتمون بغرنج میشه بهم فشار میاد و بیشتر دلم میگیره... وگرنه که سالهاست عادت کردم به این وضعیت.
امیدوارم حال دلت خوب باشه عزیزم. بیماری جسمی روی روحیه تاثیر خیلی منفی می‌ذاره، الان ما بهتریم اما انگار غم دنیا روی دلم نشسته و دلم خیلی گرفته...
انشالله که بهار میشی بهار جان، ممنونم بابت حرفهای زیبات عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد