بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

این چند وقت...

زنگ زده ازم میپرسه اشکال نداره فردا با یکی از همکارهای خانمش برند نمایشگاه و بروشورهای شرکتشونو پخش کنه؟

الهی بمیرم برات عزیز دلم، که انقدر به فکر منی، یه ذره من و من میکنم که مثلا فوری و بیتفاوت نشون نداده باشم خودمو درواقع هم خیلی با این قضیه اوکی نیستم، اما خب یکم بیشتر شور گذاشتم. گفت خودشم معذبه و دوست داره یه جور از زیرش در بره اگه بشه، منم بهش گفتم بهش صددرصد اعتماد دارم و همینکه داره بهم میگه یه دنیا برام ارزش داره و بهتره اصلاً‌ تلاش نکنه از سر خودش وا کنه.... خلاصه که اینکارش برام خیلی ارزش داشت، فکر میکنم منم باید اونو الگوی خودم قرار بدم، منم در خصوص خیلی موارد ازش کسب تکلیف میکنم، اما شاید یه جاهایی مثل دوران مجردی رفتار کنم و چون همیشه تنها بودم و مستقل، گاهی به همون سبک تصمیم بگیرم و رفتار کنم.

تعطیلات تاسوعا و عاشورا رو تهران بودیم چون خانواده سامان اومدند اینجا، مجموعاً‌خوب بود و با اینکه من خیلی از بودن تو جمع استقبال نمیکنم، اما کلاً‌خوش گذشت، خانواده سامانو خیلی دوست دارم و براشون احترام زیادی قائلم، یه وقتها نسبت به سونیا، خواهر کوچیکش ممکنه دلخوری خیلی خیلی جزئی پیدا کنم که فوری به خودم میگم سنش زیاد نیست،‌کلا هم دخترخوب و پخته ایه و دوستش دارم،‌تازه رفتار خواهر کوچیکه خودم هم گاهی ناراحتم میکنه، وهمونطور که درمورد اون بیشتر وقتها اغماض میکنم، درمورد سونیا هم بایدهمینطور باشه.

شب هشت محرم پسرخاله سامان نذری عدس پلو داشتند که خیلی عالی و خاص بود، شب تاسوعا هم یکی دیگه از اقوامشون که اونا هم ته چین گرمساری داشتند، روز عاشورا هم خاله سامان قرمه سبزی داشتند که اونم عالی بود، برعکس سال پیش تمام این مراسم و نذریها رو رفتم، چون مامان بابای سامان هم بودند و صددرصد ازم انتظار میرفت منم باشم. شام غریبان هم با شبنم و سونیا و چند تا دیگه از بچه ها رفتیم و شمع روشن کردیم و من یه عالم دعا کردم و خواسته هامو از امام حسین خواستم. مجموعاً خوب بود و خوش گذشت.. اولین باری بود که برای مراسم عاشورا میرفتم غرب تهران، یعنی جنت آباد و راستش مراسمشو اندازه شرق تهران یا حتی اطراف خونه خودمون دوست نداشتم.... مردمش هم متفاوت بودند، اما خب تجربه جدیدی بود تو جمع بودن....

وقت دکتر دارم، زودتر برم تا به کارم برسم. این روزها به شکل بی سابقه ای استرس دارم و اصلاً‌دست خودم نیست، نمیدونم چکار کنم، چرا خوب نمیشم، چرا آروم نمیشم....

خدایا کمکم کن.

نظرات 3 + ارسال نظر
خانوم جان سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 17:55

این ادرس سایت برای ثبت نام هست
https://www.dvlottery.state.gov

تجربه ای داری یا شنیدی چیزی درموردش ؟ واینکه امکانش هست بتونی مارو ثبت نام کنی

من خودم تا بحال ثبت نام نکردم خانوم جان، تو خونه هم که نت ندارم عزیزم، از ادارمون هم نمیشه به دلایلی که میدونی
اما اگه جمله ای رو نفهمیدی در خدمتم.... ترجمشو میگم.

خانوم جان سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 15:13

راجع به ثبت نام لاتاری اطلاعاتی داری ؟ سایتش کاملا انگلیسی و من هیچی سر در نمیارم

من تا حالا ثبت نام نکردم اما دوستانم انجام دادند، توی سایتش هم نرفتم.... خیلیها ثبت نام میکنند، حتما تو دوست و آشنا هم هستند، ازشون راهنمایی بخواه اما من کلاً اهل شرکت تو لاتاری نبوده و نیستم.

خانوم جان دوشنبه 3 آبان 1395 ساعت 22:24

چه عجب مرضیه خانوم ازاین ورا راه گم کردی چرا استرس ؟! استرس چی رو داری اخه با وجود همچین شوهر خوبی که همه چیزو بهت میگه مثل شازده من کلی پنهان کاری نمیکنه ! اوندی سمت محل کار ما پس اخه ما کلا جنت اباد و شهران هستیم . من هنوز نفهمیدیم چرا مردم شرق و غرب تهران اینقدر به محل خودشون حساسیت دارن و شرقی ها میگن فقط شرق غربی ها هم میگن فقط غرب اما من به شخصه غرب رو دوست دارم ولی تاحالا هم شرق تهران نیومدم چون شازده اصلا خوشش نمیاد ازشرق تهران میگه شلوغ و پرترافیک

سلام
بدجور سرم شلوغه خانوم جان
دارم رسماً دیوونه میشم از این حجم کار. خواننده هم که ندارم بخوام تند تند بنویسم.
من خودم علاقه بیشتری به شرق دارم چون اونجا بزرگ شدم اما سامان چون تو غرب بوده بیشتر به غرب علاقه داره، جنت آباد بخصوص..
خدا رو شکر سامان پنهانکاری نمیکنه، اما خب من گاهی اوقات یه چیزایی رو نمیگم، یوقتها هم چیزایی رو میگم که نباید بگم!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.