بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

سفر به سمنان و اصفهان

خب بعد اینهمه مدت چی بنویسم؟ انقدر ننوشتم که الان که بعد مدتها میخوام چند خطی بنویسم یه خورده گیجم و نمیدونم از کجا شروع کنم. اینجور موقعها که حرفهام از خیلی قبل مونده، معمولاً‌ طولانی نمینویسم، هر چی به زمان اتفاقاتی که افتاده نزدیکتر باشم، بیشتر و مفصل تر مینویسم تا اینکه زمانش بگذره و اون حس و حال هم از بین بره.


حالا اگر بخوام اندر اتفاقات و احوالات این روزها بگم اینکه حدود سه هفته پیش بود که بعد مدتها رفتیم سمنان که اول از همه دایی بیمارمو ببینم و بعد هم بالاخره سری به خاله طفلیم که پرستار شبانه روزی داییمه و دایی بزرگه و بقیه بزنیم. حال دایی که همونطور بود، یه عالم گریه کردم و باهاش حرف زدم، براش زیارت عاشورا گذاشتم گوش کنه و بارها بهش گفتم یا حسین بگه و ازش بخواد دستشو بگیره و بلندش کنه، میگن مغزش تا حد زیادی از کار افتاده و متوجه نمیشه، اما من مطمئن بودم  میشنوه، حتی یه جاهایی وقتی داشتم راجع به آخرین دیداری که داشتیم حرف میزدم و بهش میگفتم یه عالمه برات کتاب آموزش زبان آوردم که مکالمه زبانتو تقویت کنی، دیدم یه قطره اشک از گوشه چشمش جاری شد،‌ خالم گفت صداتو میشنوه،‌یه عالمه اشک ریختم.... دیروز صبح تو راه اداره یه عالمه با خدا حرف زدم و ازش خواستم معجزشو نشونم بده،‌گفتم معجزه برای من این نیست که عصا اژدها بشه یا مرده ای با دم مسیحایی زنده بشه، الان بزرگترین معجزه برای من شفای داییمه که میگن درمانی براش نیست....الهی به حق این روزها خدا شفاش بده که درد بزرگی رو دلم گذاشته.


یه عالمه حاشیه دیگه هم توی سمنان داشتیم که بیشترش برمیگشت به مشکلات خاله بیچارم و اخلاقهای زندایی و دایی که الان رسماً سرپرست بچه های دایی محمدم به حساب میان و همینطور رفتارهای علیرضا، پسر دایی محمد که نگفتنش بهتره... بدتر از همه خرابی کولر و کلافگی که برای من و سامان از این بابت پیش اومد. البته ازونجاییکه یک روز کاملو برای خودمون تو سمنان داشتیم و با توجه به اینکه سامان از بعد ازدواجمون سمنان رو درست و حسابی ندیده بود، صبحش رفتیم یه دوری بازار سمنانو گشتیم و همینطور میدون ارگ و مسجد جامع سمنان، و مهمتر از همه امامزاده یحیای سمنان که خیلی اتفاقی سر راهمون بهش برخوردیم و به نظرم قسمت بود که نماز جماعتمونو تو مسجد جامع سمنان بخونیم و بعدش هم بریم امامزاده یحیی ...خدا رو شکر... خدا یه راه نجاتی برای داییم و همینطور خالم باز کنه که از این شرایط نجات پیدا کنند.


هفته بعدش هم در یک اقدام کاملاً غیر منتظره و ناگهانی تصمیم گرفتیم بریم اصفهان،‌شهری که همیشه دوست داشتم ببینم.

تو پرانتز بگم که متاسفانه همسرم دو هفتست که بیکار شده، شرکتشون تعداد زیادی از مهندسینشون رو تعدیل کرد، چون پروژه عملاً‌ تعطیل شده بود و اینطور شد که سامان هم مثل بقیه بیکار شد، خیلی ناگهانی پیش اومد و بچم حسابی حالش  گرفته شده بود جوری که عین یه پسربچه سرشو گذاشت رو پامو گریه کرد و تا چند روز حسابی آشفته بود از تو خونه موندن و منم تا میتونستم بهش امید و دلداری میدادم. خدا رو شکر امروز بهم زنگ زد و انگار پیش یکی از دوستان دوره دانشگاهش براش کار نسبتاً‌ مناسبی جور شده. البته چون امروز کامل سر کار بودم، و احتمالاً امشب تا دیروقت هم نرم خوه،‌هنوز ندیدمش که کامل برام توضیح بده. دیروز هم میگفت محل کار سابقش بهش گفته احتمالاً‌برش میگردونند که من همون دیروز بهش گفتم به هیچ عنوان جایی که یکبار عذرشو خواستند برنگرده... تازه دیروز که هنوز این کارو هم پیدا نکرده بود، الان که دیگه اصلاً‌نمیذارم برگرده و میدونم خودش هم بدون رضایت من تصمیم نمیگیره. بگذریم، این مقدمه رو گفتم که بگم ازونجاییکه سامان سر کار نمیرفت و نیازی به مرخصی گرفتن نبود و منم یه آخر هفته رو داشتم، یهویی تصمیم گرفتیم با اتوبوس راه بیفتیم سمت اصفهان! انقدر یهویی تصمیم گرفتیم که خودمونم باورمون نمیشد اما به شدت ذوق داشتیم از این بابت.


دوست داشتم بقیشو هم مینوشتم اما الان حسابی خستم و دیگه واقعا نمیتونم. فردا صبح بقیشو ادامه میدم...

ساعت دو و چهل دقیقه بعد از ظهر روز چهارشنبه 14 مهرماهه که دارم مینویسنم. واقعاً‌ خستم، یه جورایی انگار تمام انرژیمو از بدنم کشیدند و به معنای واقعی کلمه کوفته ام. دیشب تا حدود ساعت 11/30 شب اداره بودم وخستگیش هنوز با هام هست. راستش با توجه به دعوا و جروبحثی که دیشب با سامان داشتیم و امروز هم قهریم،‌حال و حوصله صحبت راجع به سفرمون به اصفهان رو ندارم. مختصر اگر بخوام بگم که خالی از عریضه نباشه،‌اینکه مجموعاً میشه گفت سفر نسبتاً‌خوبی بود هرچند به خاطر نداشتن ماشین خیلی پیاده روی کردیم و خسته شدیم ولی خب همینکه عین دیوونه ها بدون داشتن ماشین اونهم درست زمانیکه سامان بیکار شده بود و من هم درد مفاصل و گردن درد شدیدی داشتم راه افتادیم به شهری که شش ساعت با تهران فاصله داره و هتل نسبتاً‌خوبی هم گیرمون اومد،‌خودش جای شکر داره... بخصوص برای منی که معمولاً‌بی گدار به آب نمیزنم و قبل انجام کارها و گرفتن تصمیما کلی سبک سنگین و تجزیه و تحلیل میکنم.


ساعت حدود 10 صبح راه افتادیم و حدود 4، 4:30 عصر اصفهان بودیم، یکساعت و نیم دنبال هتل گشتیم چون همه هتلها پر بود و اتاق دوخوابه نداشتند، بعد که به زحمت یه جایی رو پیدا کردیم بعد از کمی استراحت رفتیم به سمت سی و سه پل و پل خواجو و شام رو هم که از یه فست فود گرفتیم تو میدون چهارباغ خوردیم، فردا صبح هم رفتیم چهل ستون رو دیدیم و بعدش هم عالی قاپو و مسجد شیخ لطف الله،‌ نماز ظهرمو تو مسجد شیخ لطف الله خوندم و برای ظهر هم رفتیم تو یه رستوران تو میدون امام اصفهان و غذای مخصوص اصفهانیا،‌یعنی بریونی رو خوردیم که خیلی هم خوشم نیومد اما از این جهت که هم من و هم سامان هر دو دوست داریم غذای مخصوص شهرها رو امتحان کنیم، خوردنش ارزش داشت... حدود ساعت 3 ظهر برگشتیم هتل و برای شب هم رفتیم منطقه ناژوان اصفهان که یه پارک جنگلی بزرگه و از آکواریوم دیدنی اون بازدید کردیم، و صد البته در تمام این دید و بازدیدها یه عالمه طبق روال همیشه عکس گرفتیم. شب هم  دوباره برگشتیم سمت پل خواجو و از همون فست فودی شب قبل، کنتاکی و ساندویچ هات داگ و مخلفات سفارش دادیم و تو میدون چهارباغ نشستیم و خوردیم، بعدش هم کمی روی پل خواجو قدم زدیم و حدودای دوازده شب هم برگشتیم هتل، خیلی سریع خوابمون برد و فردا صبح هم از ترمینال کاوه اصفهان و با اتوبوس VIP، عازم تهران شدیم.


سفر بدی نبود اما تو این سفر از مردم اصفهان زیاد خوشم نیومد،‌بخصوص راننده تاکسیها که فوق العاده بی انصاف بودند و کرایشون از کرایه تاکسیهای تهران هم بیشتر بود! از این رفتار حریصانه و کرایه های نجومیشون برای چهار قدم راه هیچ خوشم نیومد و احساس میکردم تا میفهمن مسافری،‌میخوان سوء استفاده کنند،‌برعکس مردم یزد که فوق العاده خوب و مهمون نواز و منصف بودند و باعث شد حسابی بهمون خوش بگذره،‌ حتی موقعیکه میخواستیم از هتل تسویه کنیم، مسئول هتل هی دفترشو زیر و رو میکرد و میگفت فاکتورمونو پیدا نمیکنه و هر چی میگفتیم پول اقامتمونو پرداخت کردیم و اصلاً‌اگر پرداخت نمیکردیم که نمیتونستیم شب بمونیم و تازه سند و مدرکم داشتیم،‌ باز ما رو معطل نگهداشته بود در حالیکه حتی خدمه هتل هم شاهد بودند! حتی با اینکه دیرمون شده بود،‌ نمیکرد بگه من میدونم شما دارید درست میگید، فقط چند لحظه محبت کنید و منتظر بمونید تا مثلاً‌ فاکتورو پیدا کنم! حتی وقتی هم که تکلیفش معلوم شد، یه عذرخواهی ناقابل از بابت معطلی و توهین به ما نکرد! چقدر زشت و زننده بود رفتارش! سامان از بابت این رفتار فوق العاده ناراحت شد و کلاً تصور بدی از مردم اصفهان تو ذهنمون موند. به نظرم ذهنیتی که مردم یه شهر از خودشون به جا میذارن خیلی مهمه. تو اصفهان مبلغ گزافی برای کرایه تاکسی و همینطور غذا دادیم که اصلاً‌پیش بینیشو نکرده بودیم و باعث شد به این نتیجه برسیم که اگر ماشین بخریم خیلی تو هزینه سفرهامون به نفعمون میشه.


خب خیلی خلاصه سعی کردم بنویسم،‌ اگر دیشب بعد اینکه از سر کار رفتم خونه یه موضوعی پیش نیومده بود که کام هردومونو تلخ کنه،‌الان یه عالم حرفهای خوب داشتم که فعلا دیگه حال و حوصله نوشتن و گفتنشو ندارم... مثلاً‌ دوست داشتم از خوبیهای سامان تو سفر و اینکه چقدر حواسش به من هست بگم که متاسفانه با موضوعی که پیش اومده دل و دماغی نمونده که تعریف کنم. خدا به خیر بگذرونه!

فعلاً‌ همین!

نظرات 4 + ارسال نظر
خانوم جان یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 11:56

درمورد نظری که گذاشتی ممنون راستش خیلی ازاین بعد به قضیه خواستگاری رفتن نگاه نکرده بودم ، راستش من مامانم چون برای برادر بزرگم خیلی خواستگاری نرفت و همون یکی دوجای اول ازدواج سر گرفت و الان از عروسمون راضی نیست به خاطر همین ترسیده شده و داره وسواس به خرج میده هرجا میره اول با خواهرم میره کلی پرس و جو میکنه و اگه باب میل نباشه زنگ میزنه و عذرخواهی میکنه و ... منم مخالفم با این داستان طوری که این مورد که ما رفتیم و پسندیدیم مامان رفته تحقیق و از همسایه شون شنیده که مثلا فلان خصلت رو دارند و مامان منصرف شده !!! نظرش براینه که خودش بره ببینه بپسنده تحقیق کنه اوکی بودن برادرم رو ببره که من به شخصه خودم مخالفم میگم هرجا معرفی میکنن یکبار برید از کلیت خانواده خوشتون اومد داداش رو ببرید و بذارید اون تصمیم بگیره به هرحال ما خودمونم دختربودیم به قول تو درک میکنم چه حس بدی داره بیان و برن پشت سرشونم نگاه نکنن ، اما مامانم میگه عروس اولمون رو ما تحقیق نکردیم داداشمم بردیم گفت خوبه همین و حالا اینجوری شد ! حالا سر این یکی برادرم نمیخواد اشتباه قبلی رو مرتکب بشه میگه پسرای من ساده ان تا طرف رو میبینن میگن خوبه ! خلاصه اینجوریاست خواهر ، ممنونم از انتقادت

سلام عزیزم
ممنون از این روحیه انتقادپذیریت و اینکه درک میکنی، به هر حال زیاد هم نمیشه تو کار مادرها دخالت کرد، مادرت هم که زخم خوردست و معلومه که اینبار حساس تر شده، فقط منظورم این بود که حداقل به دخترهایی که بهشون سر میزنین، حتما خبر بدین که خدای ناکرده منتظر نمونند و دلیل خوبی هم برای ردشدنشون بگین که پیش خونوادشون شرمنده نشند. بهتره حتماً داداش هم حق انتخاب و اظهار نظر داشته باشه، چه بسا فردا که به هر دلیل خدای ناکرده مشکلی پیش بیاد،‌به مامان بگه شما این خانمو انتخاب کردید، بهتره در نهایت به خودش واگذار کنید و فقط بیشتر نقش آگاهی دهنده رو داشته باشید و تحقیقات اولیه و خودش حرف آخرو بزنه، ایشالا که به حق این ایام، دختر مناسب و باایمان و خوبی نصیبش بشه.

خانوم جان یکشنبه 18 مهر 1395 ساعت 11:47 http://mylifedays.blogfa.com

سفر جالبی بود تا حالا تجربه نکردم البته خیلی وقت ها پیش اومده یهویی تصمیم بگیریم بریم جایی برای تفریح اما نه خیلی دور در حد مثلا قم یا جاده جالوس به قول تو منم قبل ازاینکه بخوام برم جایی باید آمادگی شو داشته باشم و خوشم نمیاد یهو پاشم برم مساف ت البته سفر کوتاه یکی دوروزه فرق میکنه ، منم از اصفهانی ها خوشم نمیاد البته به واسطه اون خاطره تلخی که از فرناز داشتم که با شازده ... اگه یادت باشه ، من اصفهان رو خیلی دوست داشتم برم چون تاحالا نرفتم ولی ازاون ماجرا به بعد بدم اومد واگه روزی بخوام برم یک روز بیشتر نمیمونم اونم وقتی پولدار بشم برم از اون صنایع دستی خوشگلشون بخرم بابت بیکارشدن همسرت خیلی ناراحت شدم اما باز خداروشکر که جای دیگه کار براش پیدا شده و اینکه خودت هم سرکارمیری وااااااای فکر بیکارشدن هم تمام تنمو میلرزونه خدا نصیب هیچ خانواده ای نکنه ، الان که شوهرت شاید به لحاظ روانی تو شرایط خوبی نباشه الکی دعوا درست نکن کوتاه بیا دختر

به به سلام
واقعا اینجوری رفتن خوبه، ما حتی به مامان باباهامون هم خبر ندادیم و وقتی بعد یک روز بهشون گفتیم، باورشون نمیشد، کلاً‌زیاد پیش نمیاد از این دیوونه بازیها بکنم و برام جالب بود.
راستش من همیشه یه جورایی زیاد از مردم اصفهان خوشم نمیومد و شاید به خاطر تصویری بود که تو سفر مکه از اونا تو ذهنم داشتم و همینطور رسم و رسومات دست و پاگیرشون برای ازدواج، اما تا خودم شخصا سفر نکرده بودم نمیتونستم مطمئن باشم، نمیگم همشون بدند، اصلاً ولی واقعا هم هتلهاشون خیلی گرون بود همکرایه تاکسیهاشون که واسه یه مسر ده دقیقه ای بدون ترافیک 15 تومن میگرفتن و هم رستوران هاشون که عین تهران بود قیمت غذاهاش، آخرش هم که متصدی هتلشون اونطور برخورد کرد....
آره سامان تو اون دو هفته شرایط روحی خوبی نداشت، منم درمورد کارش حتی یکبار هم به روش نیاوردم و خودمو بدون نگرانی و خوشحال نشون دادم،‌اما خب یه وقتا یه گیرایی میده که کفری میشم... با اینحال میخوام سعی کنم که کمتر جروبحث کنم و یه وقتها غرورمو به خاطرش بشکنم! امان از این غرور!

آوا شنبه 17 مهر 1395 ساعت 14:55

سلام عزیزم.
خوبی؟
طب سنتی هم خوبه.ایشالا که جواب بگیری خانومی.
ممم میگم دعوا نکنین انقدر با هم دیگه دختر...باشه؟
سفر بخیر عزیزم.حسابی گشت و گذار کردیا حیف که اون ناراحتی آخر توی اصفهان پیش اومد و حالتو گرفت..
همیشه خوش باشی بانو.

سلام آواجان
ممنونم تو خوبی؟
ایشالا، توکل به خدا، فعلا که دیگه از عمل به دستوراتش خسته شدم.
ممنونم، آره خیلی خوب بود خدا رو شکر.
والا نمیدونم ما چرا انقدر سر به سر هم میذاریم، البته نود درصد مواقع تقصیر منه، شک ندارم اما نمیتونم یه سری از اخلاقهامو عوض کنم.
سلامت باشی عزیزم، ممنونم

نگین پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 08:53 http://poniya.blogsky.com/

وای چه هیجان انگیز- یهو بدون برنامه سفر رفتن حتما خیلی جذابه- خداروشکر که بهتون خوش گذشته
---
دعوا خیلی بده

آره برای خودمون هم خیلی جالب بود، اولین باری بود که اینکارو میکردیم و به نظرم تجربه جذابی بود. همیشه که نباید واسه همه چی برنامه ریزی کرد...
اوهوم، خیلی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.