بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دلتنگی - دلسردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفته شلوغ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد دل (رمز متفاوت)...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دو ساله شدنمون مبارک...

امروز سالگرد عقدمونه... دقیقاً‌ شد دو سال که با همیم، مال همیم،‌نفسمون به نفس هم بنده.

27 تیرماه 94 دقیقاً‌ روز عید فطر بود که قلبها و دستامون به هم گره خورد، برای ابد،‌برای همیشه.

کوچه مهربان،‌اسم کوچه ای بود که توش پیوند عشق بستیم، به نظرم یه جورایی با مناسبتی که توش اتفاق افتاد، همخوانی داشت... برعکس اسمش کوچه زیبایی نبود،‌باریک بود و نسبتاً تاریک با خونه های قدیمی، اما خب همیشه تو ذهنم موندگار شد.

بعد یکماه روزه داری با شرایط خیلی سخت و برخلاف انتظار بعضیها که میگفتند نمیشه تا عید فطر عقد کنید، عقد کردیم، ساده و بی آلایش، من با لباسهای سراسر سفید به عقد مردی در اومدم که اگر نبود،‌زندگیم قطعاً الان جور دیگری میبود.

ساعت 6 عصر روز عید فطر، از صبحش حال و هوام عجیب بود،‌ یه هیجان شیرین در کنار یه استرسی که رهام نمیکرد. اونروز برای من یکی از زیباترین روزهای زندگیم بود، چرا که یکبار دیگه تونسته بودم به چیزی که میخواستم برسم،‌چیزی که باورش کم کم برام سخت شده بود.

ازدواج من با شرایطی که داشتم حقیقتاً کار راحتی نبود. شاید اگر خودم تلاش نمیکردم هرگز اتفاق نمیفتاد. خواستم که شد وگرنه... داستانش خیلی مفصله و حوصله سر بر،‌اما میدونم که ازدواج من مثل ازدواج خیلی دخترهای دیگه نبود،‌آشناییمون هم مثل خیلی آشناییهای های دیگه نبود. اینکه چطور دو نفر با ویژگیهای ما کنار هم قرار گرفتند و ازدواج کردند هم به نظرم در نوع خودش معجزه بود.

یادم نمیره که تا روزها و هفته ها بعد برای خودم هم ازدواجم غیرقابل باور بود و نمیتونستم شرایط متفاوت خودم نسبت به گذشته هضم کنم،‌یه جور سردرگمی شیرین که هنوز هم یادآوریش برام لذت بخشه. باورم نمیشد که اونهمه سختی تموم شده،‌اون روزهای تاریک و تلخ تنهایی که از بیکسی خودم خون گریه میکردم و به فکر سرپناهی بودم برای تنهاییام، دست نوازشی که آلامم رو تسکین بده و شونه ای که جون پناهم بشه. روز 27 تیرماه دستهای تنهای من رو مردی گرفت که اگرچه کاملترین مرد دنیا نبود،‌ اما برای من به مثابه فرشته نجاتی بود که اگر به زندگیم وارد نمیشد، معلوم نبود چه به روزگارم میومد.


دوست ندارم از جزئیات روزهای تنهاییم در چندسال قبل آشناییم با سامان بگم،‌بخصوص اون یکسال آخر قبل ازدواجم که سختترین شرایطی که یه دختر میتونست تصور یا تجربه کنه، از سر گذروندم، سخت گذشت اما گذشت و فقط شد یه خاطره تلخ و گاهی دردناک که هنوز گاهی یادآوریش تلخم میکنه. چیزی که منو نکشت بزرگترم کرد... شرحش رو تا حدی در وبلاگهای قبلیم نوشتم اما حتی الان دوست ندارم برم سراغشون و بخونمشون، دوست ندارم تلخیهای گذشته برام یادآوری بشه. گاهی هم فکر میکنم خوندن اونها لازمه تا قدر روزهای خوب رو بیشتر بدونم و ناشکری نکنم. وقتی یه چیزهایی تو زندگی بهم فشار میاره و زیادی حساس میشم، بد نیست گاهی به گذشته ها رجوع کنم و بدونم هرچقدر هم گاهی فشار زندگی روم باشه،‌باز هم روح و جسمم آرومتر و بهتر از روزهایی هست که به زنده نبودنم راضی تر بودم...

یادش بخیر ساعت 6 عصر قرار محضر داشتیم، استرس زیادی داشتم،‌ نه تنها اونروز که از خیلی خیلی روز قبلترش، به چند دلیل مختلف مدام میترسیم همه چیز خراب بشه، که یکی از اون موارد دایی بیمارم بود که بعد اون تصادف لعنتی هیچکس نمیدونست چی به سرش میاد. هر آن میترسیدم خبر بدی بشنوم،‌حتی تا یکساعت قبل مراسم عقدم. خدا خودش شاهده که این ترس من فقط به خاطر عقب افتادن عقدمون به دلیل اتفاقی که ازش میترسیدم، نبود و من از درون نگران حال داییم بودم و نمیخواستم از دستش بدم. از هفته ها قبلتر از روز عقد، برای پیدا کردن یک بیمارستان خوب برای انتقالش و کمک به وضعیت وخیمش به این در و اون در زده بودم و متاسفانه ناامید برگشته بودم. چه شبها و روزها که از ناراحتی براش خون گریه کرده بودم و نذر و نیاز که خدا اونو به بچه های بی مادرش برگردونه...اما خب در آخرین روزهای باقیمانده به عقد، ترس از دست دادنش برای منی که برای رسیدن به اون لحظه کلی دعا کرده بودم هزاران بار بیشتر شده بود.

غیر بیماری داییم، دلایل دیگه ای هم برای ترسم داشتم و کلاً تا موقعیکه خطبه عقد خونده بشه و مال هم بشیم،‌ خیالم راحت نشد.

جالبترین قسمت ماجرا فراموش کردن حلقه داماد بود! مامان خانوم حواسپرت من یادش رفت حلقه ای رو که بهش داده بودم بیاره و همین باعث شد خیلی خجالت بکشو حتی چشمام اشکی بشه،‌اما خدا رو شکر که سامان و خانوادش با شعور بالاشون قضیه رو با شوخی رد کردند و کاملاً بی اهمیت نشون دادند و سامان هم کلی دم گوشم سفارش کرد که یوقت به مامان بعداً چیزی نگی،‌گناه داره و حالا چیزی نشده و... همینم باعث شد بعد مدتی فراموش کنم و به روی مامانم هم نیارم، اما خب بغض کردنم و تغییر حالتم تو فیلم عقدمون کاملاً‌ مشهوده،‌خدا رو شکر که سامان جوری ماجرا رو جمع و جور کرد که به جز مادرش و خواهرش کس دیگه ای متوجه موضوع نشد، چون سر عقد محضری ما نزدیک 42 نفر تو محضر بودند! همینکه سامان موضوع رو جمع کرد خودش خیلی خوب بود (حلقه شوهرخواهرم رو ازش گرفتیم و سامان وانمود کرد که حلقه خودشه و داره دستش میکنه! بدبختی برای دستش خیلی هم کوچیک بود و تا انتها تو انگشتش نمیرفت! اما خب لااقل کسی متوجه نشد)

بعد مراسم عقد راهی خونه خاله سامان شدیم و جشن نسبتاً مفصلی برگزار کردیم، البته قبلش مامان و بابا سریع السیر رفتند خونه و حلقه سامان رو آوردند و بعدش دیگه بزن و بکوب شروع شد. اونجا اولین بار بود تو عمرم که احساس میکردم همه توجه ها به سمت من معطوفه.

جالب اینکه سامان با پای گچ گرفته و عصا راهی محضر شده بود، از یکماه و نیم قبلش پای سامان تو محل کارش شکسته بود و اگر بنا به صبرکردن برای خوب شدن پاش بود،‌شاید باید یک ماه دیگه هم صبر میکردیم که به دلایل متعدد واقعاً مقدور نبود. خلاصه که لنگان لنگان اومد محضر و تو جشن بعد محضر هم لنگان لنگان میرقصید که الان کلی خاطرست. کلاً روزهای آشناییمون تا عقد و یک ماه اول بعد عقد با پای شکسته سامان گذشت. البته همین هم یه حسن هایی داشت، درسته که شکستن پای سامان خیلی برام ناراحت کننده بود و کلی اعصابم بابتش به هم ریخت،‌ اما از اونجا که به خاطر شکستگی پاش سر کار نمیرفت،‌فرصت بیشتری پیش اومد تا هم رو بشناسیم و بدونیم میتونیم در کنار هم زندگی کنیم،‌چون هر دومون معیارهای خاصی داشتیم و تونستیم تو اون فرصت قبل عقد به خاطر خونه نشین بودن سامان مدت زمان زیادی رو با هم سپری کنیم و به شناخت خوبی از هم برسیم.

درواقع اغلب روزها با هم بودیم، درمورد معیارها و زندگی بعد ازدواجمون صحبت میکردیم و راجع به ریزترین موضوعات از هم میپرسیدیم،‌بخصوص که سامان هم خیلی وسواس به خرج میداد و تو انتخابش سختگیر بود و کاملاً حساب شده رفتار میکرد. از طرفی همزمان  با آشنایی، پیگیر یه سری مسائل درمورد خونه ای که من خریده بودم هم شده بودیم. بنگاهی که خونه رو ازش گرفته بودم یه جورایی سرم کلاه گذاشته بود و سامان هم با وجود پای شکسته هر کاری میکرد که حق و حقوقمو بگیره. اونجا بود که برای اولین بار احساس کردم پشت و پناهی دارم و دیگه تنها نیستم، حس کردم یک مرد در کنارم دارم و دیگه نباید تک و تنها به جنگ مشکلات زندگیم برم،‌بخصوص که تو بنگاه پیش اون آدمای کلاهبردار وانمود میکرد که من همسرشم در حالیکه هنوز رسماً مال هم نشده بودیم،‌همین هم برام شیرین بود و ته دلم ذوق میکردم.

روز ازدواجم یعنی شش فروردین 95 هم خیلی زیبا و خاطره انگیز بود،‌اما من هنوز هم سالگرد عقدمو بیشتر دوست داشتم، یه حس خاصی دارم بهش که فروردین امسال که اولین سالگرد ازدواجم بود تجربش نکردم... این دوسال نه میتونم بگم زود گذشت و نه دیر،‌اتفاقات زیادی طی این مدت بعد عقدمون افتاد که هم تلخی و هم شیرینی زیادی برام رقم زد،‌ اما مجموعاً روزهای شیرینمون بیشتر از تلخی بود.

ما مطلقاً یک زوج کامل نیستیم، کم و کاستی زیاد داریم، هردومون ویژگیهایی در خودمون داریم که طرف مقابل نمیپسنده اما مهم درونمونه که با هم ارتباط گرفته. مهم اینه که همسرم دوستم داره و دوستش دارم،‌مهم اینه که اون اولین کسی بود که منو برای خودم خواست و از وجودش برای آرامشم مایه گذاشت، شاید گاهی ناراحتم کرد،‌شاید گاهی صدامون بالا رفت،‌شاید گاهی حرفهای بدی به هم زدیم،‌اما هنوز هم اون تنها کسیه که مطمئنم منو برای خود خودم خواسته...چند روز پیش بهش میگفتم خوشحالم که هنوز بعد این مدت دوستم داری، چون میگند اگر یک نفر رو کامل شناختی و خیلی از بدیهاشو متوجه شدی و همچنان دوستش داشتی، اونوقته که میشه گفت دوست داشتنت واقعیه. خوشحالم که حداقل یکی هست که با وجود همه کم و کاستی های من، هنوز دوستم داشته باشه...این موضوع رو کمتر در بقیه اطرافیانم دیدم.

امشب به مناسبت سالگرد عقدمون سامان پیشنهاد داده بریم یه رستوران خوب شام بخوریم، اولش به خاطر رژیمم گفتم نه و ولش کن و... اما بعدش حس کردم باید به این مناسبتها احترام بذاریم و یه فرقی بین این روزها و روزهای عادی قائل بشیم.

به فکر این افتادم که کادوی کوچیکی براش بگیرم اما خب هنوز دودلم، چون سالگرد ازدواجمون به هم کادو دادیم و فکر کنم بهتر باشه اینکارو برای سالگرد عقدمون جا نندازیم.

اولین سالگرد عقدمون که پارسال بود جشن کوچیکی تو خونه ما با حضور دو تا خانواده گرفتیم،‌سامان یه کیک سفارش داده بود با شکل حلقه که سورپرایزم بود،‌روشم نوشته بود سالگرد ازدواجمون مبارک، کادو هم بهم پول داد و من هم بهش یه کیف چرم قشنگ برای محل کارش، مادر و پدرها و خواهرهامون هم به سهم خودشون کادوهای قشنگی بهمون دادند، منم دو مدل غدا و سوپ درست کردم و خلاصه که خیلی خوش گذشت و شب خوبی بود، به نظرم برای اولین سالگرد عقد،‌گرفتن یه جشن کوچیک لازم بود اما برای هر سال شاید بهتر باشه به همون رستوران رفتن یا نهایت یه کارت کوچیک با جملات قشنگ اکتفا کنیم و عوضش برای سالگرد ازدواج به هم کادو بدیم،‌ حالا ببینم چی میشه و تا شب چه تصمیمی میگیرم،‌اگر وقت کنم که که کارت پستال میگیرم و جملات زیبایی براش مینویسم و بهش میدم.

اومدن پدر و مادر سامان هم به جای آخر هفته، افتاد برای شنبه این هفته و چون رستوران اداره فقط پنجشنبه جمعه ها سرویس میده، اون برنامه رستوران هم خود به خود کنسل شد متاسفانه. همین یکی دو ساعت پیش هم مامان سامان زنگ زد و سالگرد عقدمونو تبریک گفت، خیلی خوشحال شدم که یادش بود،‌برام واقعاً ارزشمند بود.

البته یه چیزی هم ته دلم قلقلکم میده که از سامان بپرسم احیاناً اون به مامانش یادآوری نکرده که امروز سالگردمونه؟ آخه برام جالبه که سالگرد عقدمون رو یادش بوده. البته مادر و پدرش برعکس مادر و پدر من حواسشون کاملاً به این مناسبتها هست، و پارسال هم یادشون بود. به نظرم بهتره که نپرسم اما خب یکم قلقلکم میده.

اینم از پست طولانی سالگرد عقد. خدا انشالله همه دختر و پسرهایی که ازدواجشون دچار مشکل شده به هم برسونه و گره از کار جوونها باز کنه و زندگی من و همسرم رو هم در سایه لطف و عنایت خودش حفظ کنه.
کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون...


درگذشت نابغه ایرانی، افسوس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بوتاکس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زنان مظلوم ما + درسی که گرفتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

انگیزه های نو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

تعطیلات عید فطر

مدتی هست که ننوشتم، گفتنی که زیاده اما از اونجاییکه حس میکنم باید خلاصه تر بنویسم دقیقاً‌نمیدونم چطور شروع کنم و چی بگم آخه متاسفانه من در عالم واقعیت هم گاهی پرحرفم و خلاصه گویی یکم برام سخته، یعنی بهتر بگم آدمیم که یا اصلا در جمعی حرف نمیزنم و یه گوشه کز میکنم و شنونده ام یا برعکس حسابی صحبت میکنم و برای همین شده که درموردم حتی بگن زیاد اهل حرف زدن نیست و ساکته، و گاهی هم بگن یکم پرحرفه (البته نه در حد خسته کننده)، اما در هر حال بد نیست یکم متعادلش کنم...

به هر حال از تعطیلات عید فطر زیاد صحبت نمیکنم، فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم که خونه نموندیم و رفتیم سمنان، چون بابا موافقت کرد از سمنان ما رو ببره شهمیرزاد که یه منطفه ییلاقی و خیلی خوش آب و هوا در 15 کیلومتری سمنانه و انقدر هواش خوب و کوهستانیه که هیچکس باور نمیکنه چنین جای خنک و خوش آب و هوایی تنها به فاصله بیست دقیقه تا شهر سمنان که شهری هست در دل کویر و آب و هوای گرمی داره وجود داشته باشه. خلاصه که اولین روز عید فطر رو در اونجا بودیم،‌من هم که قبلش یه عالم الویه درست کرده بودم که اونجا یه جا بساط کنیم و برای شام بخوریم، خاله و دخترخاله و شوهرش هم بودند و دورهمی کلی خوش گذشت. وعده ناهار همون روز هم من و سامان مامان اینا رو مهمون جوجه کباب کردیم که بابا و سامان تو حیاط درست کردند و خیلی هم خوب شد. سامان اولین بارش بود که جوجه کباب درست میکرد و کلی هم اعتماد به نفس گرفت بچم.

روز سه شنبه یعنی روز دوم تعطیلات هم درست وسط ظهر من و سامان داخل روستایی که مادربزرگ پدریم تمام عمرشو زندگی میکرد و تو پست قبل نوشتم، گشتی زدیم و چند تا عکس گرفتیم و بعدش هم مهمون آبگوشت مامان پز شدیم که حسابی چسبید، بخصوص که بعد اونهمه سختی ماه رمضون دلی از عزا درآوردیم و من بیخیال رژیمم شدم.

فقط حیف که نشد به دایی محمدم که بیشتر از دوساله نیمه زنده روی تخت افتاده سر بزنیم، دلم پیشش موند و واسه همین میخوام در اولین فرصت دوباره برم سمنان فقط برای اینکه بتونم به دایی محمدم و همینطور دایی رضا که پرستاری تمام وقتشو بر عهده داره و خودش هم ناخوش احواله سر بزنم. طفلی دایی رضا خیلی افسرده شده و حسابی کم آورده، خیلی دلم براش میسوزه، کاش میشد کمکی بهش بکنم یا یکم حالش بهتر شه،‌اما کاری ازم برنمیاد. نمیدونم چکار کنم تا یکم روحیش بهتر شه،‌کاش میشد بیشتر بریم به دیدنش، اما واقعاً‌ نمیشه، تلاش میکنم تا جایی که میشه یکم بیشتر بهش سر بزنم، اما خب سامان برخلاف من پنجشنبه ها تعطیل نیست، اگر بخواد باهام بیاد که باید مرخصی بگیره که راحت بهش نمیدن، اگرم بخوام تنها برم که میدونم ته دلش راضی نیست و خودمم دوست ندارم حتی یک شب تنهاش بذارم. تا الان حتی یک شب هم دور از هم نبودیم و نمیخوام باب این قضیه رو باز کنم،‌خودمم سختمه.

از اونجاییکه از سمنان تا تهران سه ساعت بیشتر راه نیست و حتی گاهی کمتر، از اون تعطیلات 5 روزه تنها دو روز رو سمنان بودیم و روز چهارشنبه هم من اومدم سر کار، بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود به هر حال...

چون هنوز ماشین نخریدیم، اغلب تعطیلات رو خونه ایم یا اینکه نهایتا بریم یه سینما یا پارک نزدیک خونمون، واسه همین خیلی وقتها برامون کسل کننده میشه، اما اینبار خوب شد که با بابا مامان و خواهرم رفتیم سمنان و لااقل دو روز از تعطیلاتو خونه نموندیم، این چندوقت تصمیم به خرید یه پراید ارزون قیمت هم داشتیم و کمی پرس و جو کردیم که به دلیل اینکه متوجه شدیم با پولی که ما میخوایم هزینه کنیم ماشین خیلی خوبی گیرمون نمیاد تصمیم گرفتیم یه مدت دیگه هم صبر کنیم. اگر قصد خرید خونه نداشتیم قطعاً هیچ مشکلی از جهت پولی برای خرید یه ماشین با قیمت خوب نداشتیم اما الان حاضر نیستم کاری کنم که باعث شه برای خرید خونه ای که مد نظرمونه پول کم بیاریم، البته از طرفی هم با خودم میگم حیف این روزای اول زندگی که داریم بدون ماشین سر میکنیم و تفریحاتمون زیاد نیست،‌اما دلم رضا نمیده تا وقتی از داشتن یه خونه مناسب خیالم راحت نشده برم سراغ خریدن ماشین خوب،‌درست و غلطشو خودم هم نمیدونم.

سعی میکنم همین امروز یکی دو تا پست کوتاه دیگه هم راجع به این چندوقت اخیر بنویسم، نمیخوام حرفایی که زیاد ارتباط منطقی با هم ندارند همه رو تو یه پست بنویسم اینجوری پستم خیلی طولانی میشه و میتونه خسته کننده بشه.