بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

خسته راه...

خیلی اتفاقات این مدت افتاده که انرژی و توان و وقت تعریف کردنش رو ندارم...

کاش میدونستم حال و روز من و زندگیم برای کسی مهمه که هر طور بود بیام و تعریف کنم اما  میدونم که نیست. 

حتی سامان هم درکم نمیکنه، عین یه مرد با وجود بچه شیرخوار تک و تنها افتادم دنبال کارای خرید خونه و باید جای تشکر حرف بشنوم که چرا شمارتو دادی فلان بنگاه و چرا تو فلان بنگاه فلان حرف رو زدی.

وقتی قرارداد خرید خونه لحظه آخر با نامردی هر چه تمامتر فروشنده به هم خورد و من به صاحب املاک گفتم مطمئنم خیرشو نمیبینه، بعدتر توی ماشین جلوی مادرم به جای دلداری دادن به من و اینکه بگم عزیزم بهترش رو میگیریم  و تو چرا غصه خوردی، بهم گفت چرا جلوی بنگاهی اشک ریختی و تو مردا رو نمی شناسی و همش داشت با تو حرف میزد و نه من و... 

با خودش فکر نکرد تو تمام پروسه جور کردن معامله نبود و سر کار لعنتیش بود و من بودم تک و تنها با هزار کار بانکی و برو بیا و مذاکره تلفنی با هزار نفر و تنها گذاشتن بچه شیر خوارم تو خونه به خاطر هزار تا کاری که وظیفه خودش بود و نمی تونست به خاطر شغل لعنتیش بیفته دنبالش...

 نبود ببینه جون کندن منو پای تلفن و تو بنگاه و با فروشنده  که هر طور شده اینور سال سر بگیره معاملمون، که بعد که فروشنده تو بنگاه خیلی راحت نامردی کرد و درست موقع قرارداد با سی تومن رو بردن مبلغ توافق صد درصدمون،  زد زیرش بهم نگه چرا اشک ریختی و مگه ما گدا و محتاجیم و...

نفهمید چرا اشک ریختم چون نبود، نیست!!! حتی نپرسید که چکارا کردی که اصلا کار به معامله رسید که الان که به هم خورد اینطور شکستی و نتونستی جلوی اشکتو بگیری!!!

به جای دلداری دادن و همدردی باهام مواخذم کرد که چرا گریه کردی که بنگاهیه بهت دلداری بده و...انگار من مسئول رفتار بقیه هستم. بنگاهیه هم مرد بدی نبود و گفت بهترشو برات جور میکنم و فروشنده حرومزاده بود و... میتونست به خاطر کمیسیون خودش جورش کنه  اما نکرد و گفت مال حرومه و فروشنده ها رو با عصبانیت از مغازش پرت کرد بیرون...

نمی دونم چی بگم، درکم نمیکنه. منو نمیفهمه، میگه عاشقمه، با بغض و اشک میگه میمیره برام و بدون من زندگیش هیچه، اما ....

و من باز حس میکنم چقدر مثل تمام روزهای مجردیم تنها هستم...

چقدر دنیای ما فرق داره با هم. چقدر حس میکنم دوست دارم بار سنگینم رو که سالها تک و تنها به دوش کشیدم کسی از دوشم برداره، که سبک شم، که کمی نفس تازه کنم، که منم مثل خیلیهای دیگه فارغ از هزاران مسئولیت سرخوشانه و بیخیال زندگی کنم، که کمی فقط کمی خستگی در کنم....

 خسته ام خیلی خسته...

نظرات 11 + ارسال نظر
Marzi پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 11:00 http://rozegaremarzi.blogsky.com

سلام مرضی جان. خوبی؟
چقدر دلم گرفت
عزیزم چه سخت بهت گذشت. خدا خودش مرهم دل خسته ات باشه.
ایشالا زود این مسئله به یه شکل خوبی تبدیل به اتفاقی خوب بشه و چنان شاد بشی که کل خاطرات این ماههای اخیر رو فراموش کنی.

سلام گلم ، خوبم شکر تو خوبی؟
چی بگم؟ دیگه مهم نیست عزیزم چون کم کم دارم به زندگی عادیم برمیگردم...خیلی خیلی سخت گذشته مرضی جان اما اون اتفاق خوب خیلی هم دور نیست انشالله

Reyhane R شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 21:46 http://injabedoneman.blog.ir/

پستت چقد غم داشت مرضیه.
امیدوارم الان بهتر شده باشی.
منم گاهی انقدر از دست میم کفری و کلافه میشم که فک میکنم ما تا حالا چه جوری با اینهمه درک نشدن و تفاوت ها کنار هم دوام آوردیم.

آره به غایت غمگین بودم و بعدش غمگین تر هم شدم با اتفاقی که افتاد.
منم همین فکرها رو میکنم، فقط دلم به علاقه ته قلبامون خوشه، وگرنه که تفاوت از زمین تا آسمونه

خانوم جان شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 16:41 http://mylifedays.blogfa.com

سلام دوست عزیر و دل نازک من

سلام مهربون...
دل نازک...آره بخصوص این روزها

ندا شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 14:18 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

مرضیه ی عزیزم خیلی ناراحت شدم
نمیدونم چی بگم. چون کاملا درکت میکنم. هیچ توجیهی برای بی انصافی و این مدل رفتار آقایون نیست و از طرفی مرهمی هم براش نیست.
فقط میتونم بگنم متاسفم. امیدوارم زندگی روی خوشش رو بهت نشون بده و از ته قلب بخندی.
امیدوارم یه خونه ی خیلی خیلی بهتر بخری که بیای بنویسی خوشحالی که این معامله بهم خورد.
نمیدونم چرا از غیرتی شدن و متعصب بودن آقایون بدم میاد، هیچ رقمه نمیتونم توجیهش کنم.
روزگارت بر مراد

سلام ندا جون
آره منم هیچ جوره نمیتونم هضمش کنم...
روی خوشش رو نشون نداد ندا که هزار بار بدتر هم شد
کاش معامله این خونه دوباره جوش نمی خورد. حالم اصلا خوب نیست دوستم
برام دعا کن لطفا

مصطفی شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 09:16

سلام
من وبلاگ شما رو قبل از اینکه رمزدار بشه می خوندم. روزی هر کس پیش خدا محفوظه و مطمئن باشید اگر چیزی به هم خورده علتش اینه که یه صلاح نبوده و بهترش در انتظاره در مورد همسرتون البته چون ما از نزدیک در جریان نیستیم قضاوت سخته ولی احتمالا از این که شما نقش اصلی رو دارید و خودش در حاشیه است کمی ناراحته که تا حدی هم حق داره

سلام
ممنون که همراهم بودید
صد در صد حق با شماست
این معامله به هم خورده بود چون به صلاح نبود و من الکی خودخوری کردم
دوباره تماس گرفتند که بیاید ما فروشنده ایم و این شد شروع بدبختی من...کاش هرگز دوباره زنگ نمیزدند.
قسمت دوم حرف شما هم درسته... خودش گفت اما خودش تقصیر داشت که از یه جایی خودشو به ناچار کشید کنار...به خاطر شغل لعنتیش.

مریم شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 08:13

عزیزم خیلی برات ناراحت شدم این روزا میگذره خودت و خانومی کوچولو را ناراحت نکن
این اتفاقات برای ما هم افتاده و متاسفانه باید بگم آقایون از این صحبتها زیاد میکنن که منظوری ندارن ولی برای ما خیلی آزار دهنده است
مطمئن باش نگاه خدا به تو و خانواده ات هست
عزیزم قوی باش مثل همیشه

چی بگم مریم جون
خدا کنه فقط این روزهای سخت لعنتی زودتر بگذرند، خیلی داغون شدم خیلی
انقدر اتفاقات بعد این پست آزاردهنده بود که ناراحتی و دلخوری که تو این پست مطرح کردم در مقایسه با اونا خنده دار بود...
میدونم نگاهش به ماست اما این روزها خیلی سخت میگذره مریم جان خیلی

مامان عسل شنبه 25 اسفند 1397 ساعت 01:44

تمام این تنهاییاتو با تک تک اجزای بدنم درک می کنم ، نمونش شوهر خودمه که هیچ وقت نیست فقط کافیه یه اشتباه ازم سر بزنه اونوقت مدعی میشه و ...
بیخیال عزیزم مردا همینن تا بوده و بوده همیشه پرتوقع بودن و کافیه یه زن زرنگ مثل تو داشته باشن دیگه توقعشون پایین که نمیاد هیچ ، بالاتر هم میره

سلام عزیزم
عیدتون مبارک
ببخشید که انقدر دیر جواب دادم، روزهای سختی داشتم خیلی سخت
ممنون که درکم میکنید، حق با شماست، امروز فهمیدم بیش از حد ملاحظه کردم و به خودش هم گفتم...
تقصیر من بود که خواستم کم بودنهاش رو با تلاش و ملاحظه خودم جبران کنم

شکوفه جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 19:29

سلام میتونم بفهمم ت. منم دقیقاتوی همین پروسه بودم منتهااجاره. انشاللهکه خیره بهترش میگیری.

سلام
هر پروسه ای مربوط به خونه خیلی سخته شکوفه جان
الان هم که گرگ بازاری شده، همه شدند دروغگو و دغلباز...

فرناز جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 14:22

عزیزم درکت میکنم چه روزهای سختی رو میگذرونی. حتما به صلاحتون بوده که بهم خورده ماهم یکبار سر معامله فروشنده قیمت رو برد بالا و ما نتونستیم بخریم ولی بعدش یه جای خیلی بهتر پیدا کردیم. حتما خیری توش بوده. مرضیه جون همه آدما به شکلی تو زندگیشون مشکل دارن. همسر تو هم هزار و یک درگیری فکری و ذهنی و کاری داره. میدونم که دنبال خونه گشتن خیلی خیلی سخت و انرژی بره اونم با یه بچه کوچیک. حالا اونم یه چیزی گفته ناراحت بوده سر تو خالی کرده. خدا کمک میکنه و جای بهتری پیدا میکنین

به خدا به هم خوردنش اولین بار به صلاحمون بود، اما خانومش زنگ زد و خواست دوباره معامله جوش بخوره و همون شد شروع غم و بدبختی ما.
کاش وقتی به هم خورد انقدر ناراحت نمیشدم که دوباره بخوان تماس بگیرن و من با اینهمه خسارت و روحیه داغون گرفتار این شرایط روحی سخت بشم....
همسرم درگیریهای زیادی تو کارش داره اما منم تو این زندگی باید درک میشدم، یکه و تنها دنبال هزار و یک کار رفتن برای یه زن اصلا راحت نیست...
چی بگم، توکلم به خداست فقط فرناز جون

Alone جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 11:35 http://bivajeh.blogsky.com

نمیدونم چی بگم !!

منم نمیدونم....

ساناز جمعه 24 اسفند 1397 ساعت 11:34

عزیزممممممم من حالت رو می فهمم
می فهمم چقدر سخت بوده اون لحظات
بعد ک نمیشه آدم حس میکنه دیگه همه چی رو باخته و توان مقابله با هیچی رو نداره دیگه
چند روز طول میکشه تا دوباره سر و پا بشی
درکت میکنم با تمام وجودم

ای بابا ساناز جون
ناراحتی که تو این پست داشتم در مقایسه با اتفاقی که بعدش افتاد هیچی نبود...
کاش دوباره پشیمون نمیشدند از نفروختن خونه که این اتفاق سر ما و زندگیمون بیاد.
روزهای زیادی گذشته و من هنوز سرپا نشدم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.