بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد... (برای دریافت رمز پستها از قسمت تماس با من اقدام کنید)

داییهای مظلومم + التماس دعا

بالاخره تصمیم بر این شد که فردا ظهر با خواهر بزرگم بریم سمنان و تاسوعا و عاشورای امسالو اونجا باشیم.

اولین باریه که سامان داره برای تاسوعا و عاشورا میره سمنان. خودم هم سالهاست که در این ایام اونجا نبودم و برای خودم هم بد نیست به یاد گذشته ها این دوروزو برم اونجا...

دیشب یه عالم خدا رو شکر کردم که در نهایت تصمیم گرفتیم علیرغم اصرار پدر و مادر سامان این چند روز تعطیلی رو نریم رشت... آخه دیشب حدودای ساعت ده و نیم شب بود که دایی رضای مظلومم که الان پرستار 24 ساعته دایی کوچیکمه زنگ زد به گوشیم و پرسید برای تعطیلات میاین سمنان؟ که گفتم احتمالش هست جمعه بیایم اما هنوزم قطعی نیست و ممکنه تهران بمونیم این چند روزو، خیلی عادی داشتم اینا رو میگفتم که یکدفعه دیدم دایی نازنینم بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن... دلم کباب شد به خدا.

فقط خدا میدونه اون لحظه چه حالی شدم! گفت دایی بیاید اینجا بهمون سر بزنید. به دایی محمد سر بزنید. اینو که گفت بغضم ترکید و گفتم الهی فدات شم دایی جان، الهی دورت بگردم من، حتما میایم...با گریه گفتم دایی جان حال دایی محمد بدتر شده مگه که گفت نه، همونطوره... میخواست توضیح بده که بغض و گریه امونش نداد...فقط گفت این روزها براش دعا کن دایی، دعا کن شفا پیدا کنه.

تلفنو که قطع کردم هق هق گریه هام بلند شد، سامان از پای لپتاپش بلند شد و بغلم کرد و دلداریم داد. گفت ایشالا داییت شفا میگیره، غصه نخور.

دلم برای دایی رضام آتیش گرفت. از دو سال و نیم پیش بعد اون تصادف لعنتی که درست دوماه قبل عقد من  و سامان اتفاق افتاد تمام وقت پرستار داییم یعنی برادر کوچیکش شده و بچه هاشو که مادر هم ندارند تحت سرپرستی گرفته... دایی محمد بعد اون تصادف در اثر قصور بیمارستان و نبود امکانات و خطاهای پزشکی درحالیکه بعد تصادف خیلی هم حالش بد نبود، به کما رفت و بعد هم دچار زندگی نباتی شد که از کما هم بدتره و تقریبا هیچ امیدی به بهبودیش نیست.

دایی رضا از اون به بعد مراقبشه، تر و خشکش میکنه، درست مثل یه بچه چند ماهه... دلم برای هردوشون کبابه، حتی برای دایی رضا بیشتر. از صبح تا شب تو یه خونه دلگیر و تاریک باید از برادر کوچیکش مراقبت کنه، غیر اون هیچکس دیگه ای نیست... البته خاله کوچیکم هم چندروز در هفته از صبح تا بعدازظهر میاد و کمک میکنه اما پرستار اصلی  و تمام وقت دایی بزرگست...

ببین این مدت چقدر بهش دست تنها سخت گذشته که زنگ زده به خواهرزادش و گریه کرده...اونم دایی من، دایی قهرمان من که تمام سالهای جنگ رو همراه برادر کوچیکش مردانه جنگیده، حالا در برابر دیدن درد و رنج برادر تو چادردیواری خونه کم آورده...

دلم براش آتیشه، الهی من بمیرم و نبینم درد کشیدنشو، درد کشیدن هر دو تا داییهامو...

اوایل بعد اون تصادف فکرشم نمیکردیم دایی محمد برای همیشه به این وضع دچار شه اما در اثر ندونم کاری پرستارا  و دکترا این اتفاق افتاده. در تمام دوران نامزدی و قبل عقدم هر چی از دستم برمیومد انجام دادم براش، اما کار از کار گذشته بود. شاید اگر بلافاصله بعد تصادف منتقلش میکردیم تهران الان خوب شده بود و از بچه های بی مادرش مراقبت میکرد، اما این اتفاق نیفتاد. بیمارستان سمنان گفت منتقل کردنش خیلی خطرناکه، بهتره همینجا درمانشو ادامه بدید، دایی رضا هم ترسید برادرش تو راه سمنان به تهران از دست بره و علیرغم نظر خواهرها اجازه انتقالشو نداد، تا مدتها وقتی دایی محمد به این روز افتاد همه دایی رضا رو برای اینکه اجازه نداده بود دایی رو منتقل کنند تهران مقصر میدونستن و اینم دردی بود رو دردهای دیگه دایی رضا...طفلک چیکار باید میکرد، میترسید برادرش تو راه از دست بره. قسمت دایی محمد هم این بود دیگه...

خدا لعنت کنه کادر بیمارستانی رو که داییمو به این روز انداختن و ما رو از انتقال دایی به تهران ترسوندند.

الان دایی رضای من تنهای تنهاست، یک تنه مسئولیت نگهداری از دایی محمد و بچه هاشو که مادرشونو یکسال قبل این اتفاق برای پدرشون از دست دادند بر عهده داره. البته پسر بزرگه دایی محمد الان دیگه 16 سالش شده و میتونه به دایی رضا کمک کنه، اما اون طفلک هم هیچی از بچگی و نوجوونیش نفهمید.فقط یکسالش بود که به شکل فجیعی دار سوختگی شد انقدر که کسی امید به زنده موندنش نداشت، کمتر از 13سالش بود که مادرشو از دست داد و در 14 سالگی هم این بلا سر پدرش اومد. طفلک بیچاره...

کاش کسی بود که به داد دایی بزرگم میرسید  و باری از دوشش برمیداشت، حتی اگر شده بار روحی و روانی، اما الان حتی کسی زیاد هم بهش سر نمیزنه، برادر خانوما و خواهرخانومای دایی محمد هم دیگه حتی به عیادت کسی که زمانی دامادشون بود نمیان و سراغی هم از بچه های خواهر خدا بیامرزشون نمیگیرن. 

مادر من هم که خودش حال و روز خوبی از نظر جسمی و روحی نداره که بخواد باری از دوش دایی رضا برداره، بعد خواهرم ریحانه مادرم دیگه اون آدم سابق نیست، از طرفی ما تهرانیم و اونا سمنان و عملاً نمیشه خیلی هم کمک کرد، دایی من باید یکه و تنها اینهمه مسئولیت رو عهده دار بشه، دیگه بعد دو سال و نیم کم آورده و برای من حقیر پشت تلفن گریه میکنه.... الهی بمیرم براش. خدا رو شکر که تصمیم نگرفتیم بریم رشت وگرنه در برابر داییم که ملتمسانه میخواست به اون و دایی محمد سر بزنیم شرمنده میشدم... دایی رضام خیری از زندگیش ندید، در 5 سالگی پدرشو از دست داد و یتیم شد، مسئولیت خواهرها و مادر و برادر کوچیکش رو دوش اون بود، حتی از زن  و بچه هم خیلی شانس نیاورد، یه آدم بینهایت مظلوم گیر کسانی افتاد که همه فامیل ازشون شاکین، حالا هم که این بلا سر برادر کوچیکش اومد.

دیشب به سامان گفتم دایی رضام تنهاست، هیچکس هواشو نداره، خواهرهاش هم که نمیتونند کمک زیادی بکنند، تو رو خدا هر دو ماه یکبار هم که شده منو ببر چندساعتی به اون و دایی محمد سر بزنم و برگردم.  تنها کاری که ازم برمیاد همینه، شاید اینطوری بفهمه یکی به یادشه و یکم تسکین پیدا کنه. سامان بهم قول داد اینکارو بکنه.

دایی رضام از بچگی عاشق من بود، انقدر دوستم داشت که حتی زن و بچه های خودش حساس شده بودند روی من  و نمیذاشتند زیاد با هم تنها باشیم. تا قبل این اتفاق لعنتی برای برادر کوچیکش هم هفته ای یکی دوبار به من زنگ میزد و حرف میزدیم، اما الان انقدر کار داره و مسئولیت که حتی نمیتونه به سر و وضع خودش برسه.

کاش کاری از دستم برمیومد، اما افسوس که دستم خالیه و راهم دور و حتی ماشین هم زیر پام نیست. هر بار که میرم سمنان و به دایی ها سر میزنم، تا چندروز حال طبیعی ندارم و شدیداً افسرده میشم، اما چاره ای نیست؛، باید این حال بدو به جون بخرم و بیشتر بهشون سر بزنم. دایی من، یه مرد بزرگ، یه رزمنده دلاور، پشت تلفن برای من اشک ریخت و خواست که بهش سر بزنم، نباید خودخواه باشم، هر طور شده باید برم ولو اینکه تا روزها بعد از یادآوری اونچه دیدم، دلم به درد بیاد و اشکم جاری بشه.

یادش بخیر قبل این اتفاق برای دایی محمد انموقع ها که مادربزرگم هم زنده بود سمنان برای من پر بود از لحظات شیرین و ناب و خاطرات به یاد موندنی، اما الان رفتن به اونجا و دیدن اونهمه درد و رنج اطرافیانم برام بینهایت زجرآوره.

تو رو خدا در این روزها و شبها که به مجالس عزاداری امام حسین میرید، در کنار بقیه دعاهاتون، برای شفای عاجل دایی من هرطور که خود خدا صلاح میدونه دعا کنید...

برای عاقبت به خیری دختر و پسر کوچیکش که حتی مادر هم ندارند، برای بهتر شدن حال دایی بزرگم که در تمام عمرش خیری ندید...

دایی کوچیکه که دوسال و نیمه رو یه تخت آهنی تو یه خونه تاریک و یه اتاق دلگیر بستریه، از جانبازان سرافراز جنگه که در اثر موج انفجار موجی شد...کاش در همون سالهای جنگ به فیض شهادت نائل میشد و اینطور اسیر تخت نمیشد. دایی محمد من مرد مومنی بود که نماز شبش ترک نمیشد، خانومش هم همینطور اما این داییم هم مثل دایی بزرگه خیری از زندگیش ندید. در دو سه سالگی یتیم شد، یکسال قبل اون تصادف لعنتی هم همسرشو در اثر سرطان در کمتر از یکماه از دست داد و یه دختر هفت ساله و یه پسر 13 ساله رو دستش موند.تازه داشت به خودش میومد و به وضع جدیدش کمی عادت میکرد که این بلا به سر خودش و بچه هاش اومد، تنهاچندماه بعد این اتفاق بازنشسته میشد اما روزهای بازنشستگی و آسایششو ندید.

ببخشید اگر پستم غم داشت، ببخشید اگر پراکنده و طولانی بود، میخواستم قبل رفتن به سفر اینها رو بنویسم و التماس دعا داشته باشم. ساعت سه و نیمه شب شد و من هنوز بیدارم، فردا هم که عازمیم. این پستو همینجا تموم میکنم.

دوستان من دل پاکی ندارم که دعام مستجاب بشه، شما براش دعا کنید در این شبها و روزها، برای شفاگرفتن دایی محمدم دعا کنید، برای آروم گرفتن دل دایی رضام هم که بدجور افسرده شده و حالش هیچ خوب نیست.

و برای من هم دعا کنید که بتونم مرحمی باشم به دل دایی بزرگم، انشالله که دعای شما بگیره.

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اصحاب الحسین

و علی اولاد الحسین

  پی نوشت:  دیدم این مطلب میتونه بدون رمز هم نوشته شه  و مشکل خاصی نداره، برای همین رمزشو برمی دارم همین امروز. اینجوری شاید اونایی هم که اتفاقی وبمو باز میکنند برای داییم دعا کنند. اون آدم بیکار و خدانشناسی هم که اومده و وبمو خونده کم و بیش در جریانه امیدوارم با دیدن این مطلب ته دلش برای داییم دعا کنه، هرچند بعیده دعای چنین فردی بگیره. 

نظرات 20 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 11:16 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

چقد ناراحت شدم برای دایی هاتون
امیدوارم هرچه زودتر معجزه بشه و دایی تون شفا پیدا کنن. اگه قابل باشم از این به بعد براشون دعا میکنم.
تنت همیشه سلامت دوستم

مرسی ندا جان، خیلی خوش اومدی عزیزم،‌از دیدنت اینجا خیلی خوشحالم.
خیلی ممنونم که برای داییم دعا میکنی، اون واقعا مظلوم به این روز افتاد،‌به خدا حقش این نیست
سلامت باشی گلم، ممنون

ستاره سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 21:34

هنوز ایمیلت به دستم نرسیده

عزیزم من ایمیل فرستادما،،، عجیبه، میشه دوباره آدرس بذاری ستاره جان؟

مهتاب دوشنبه 17 مهر 1396 ساعت 19:22 http://wonderfullife.blogfa.com

وای اولین باره اومدم وبلاگت. گریه ام گرفت با این پست. ایشالله که دایی‌ات شفا بگیره.

الهی عزیزم، ببخشید که اولین بار خوندن وبلاگم باعث ناراحتیت شد.
ممنون از دعای خوبت عزیزم، شاد باشی

ستاره پنج‌شنبه 13 مهر 1396 ساعت 21:39

نه عزیزم با گوشی اومده بودم اون پستتو الان خوندم
ایمیلمو گذاشتم
مرسی

باشه ستاره جون برات میفرستم

نرجس پنج‌شنبه 13 مهر 1396 ساعت 19:24

انشالله خداوند شفا بده به دایی محمد
و خدا به دایی رضا هم خیر بده با اینکار اون دنیاش رو آباد کرده
من رمز پستای جدیدت رو ندارم مرضیه جان

سلام عزیزم... انشالله همینطور بشه.
ممنون از دعای خیرت گلم. خدا به شما هم سلامتی بده.
برات میفرستم نرجس جان

مامان یک فرشته چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 09:29 http://www.parvazeyekfereshte.niniweblog.com

من خیلی وقته میخونمت ولی نمیدونم چرا کامنت نمیزاشتم من اهل شاهرودم ولی ساکن کرمان به خاطر همسر

ئه خب چرا نمیذاشتی؟ من خیلی خیلی خوشحال میشم وقتی یک نفر برام کامنت میذاره،‌در دنیای واقعی آدمهای زیادی دوروبرم نیستند و احساس تنهایی میکنم، همین کامنتا کلی خوشحالم میکنه...پس لطفا بازم بذار.

چه خوب؟ پس شاهرودی هستی، چه جالب،‌البته نمیدونم چرا میگن شاهرودیا و سمنانیا با هم خوب نیستن،‌حالا من که ساکن اونجا نبودم اما اینو از چند نفری شنیدم.
رمزو برات میفرستم عزیزم

فرانک چهارشنبه 12 مهر 1396 ساعت 01:45 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

سلام مرضیه جون
خوبی عزیزم
پست بالارو هرکاری میکنم نمیتونم بخونم...
رمز عوض شده?

سلام فرانک جون
خدا رو شکر خوبم تو چطوری؟ عزیزم رمز همونه که قبلا بود...میام دوباره برات میفرستم

ستاره سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 21:21

عزیزم چقدر زیاد میگیرن
چقدر دایی بزرگت روح بزرگی داره
دو سال کم نیست زندگیشو گذاشته

دعا میکنم زودتر دایی محمدت به هوش بیان

پست بالا خصوصیه؟

ممنون که دعا میکنی، خب مراقبت شبانه روزیه دیگه،یعنی شبم باید بمونند پیشش، تعویض پوشک و حمام و ساکشن و تغذیه و...
نه عزیزم، خصوصی نیست، مگه پست رمزی شدن پستهامو نخوندی که گفتم به دلیل شناخته شدن وبم مجبورم همه پستها رو رمز دار کنم؟
به دوستانی که رمز خواستند دادم، دوست داشتی ایمیل بده که بفرستم عزیرم

بانوی عاشق سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 16:41 http://just-for-wife.blog.ir

خیلی متاثر شدم
ان شالله ب حق این روزهای عزیز خدا شفا و سلامتی بده

ممنونم بانوجان
خدا به شما هم سلامتی بده و عزیزانتونو نگهداره

شکوفه سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 13:35

سلام خداانشالله داییتوشفابده.حتماحتمایه پرستارحتی نیمه وقت هم که شده براش بگیریدتا این یکی داییتون نفسی بکشه.حتی شده موقت.حالاخوبه زنداییتون چیزی نمیگه هرکی دگه بودتوی این دوسال کم ماورد

سلام شکوفه جان
ممنونم عزیزم، خدا همه بیماران رو شفا بده.
والا همونطور که برای بقیه دوستان گفتم گرفتن پرستار مقدور نیست، اصلا کسی پیدا نمیشه که بیاد و رسیدگی کنه،‌ اگرم پیدا شه کمتر از پنج تومن نمیگیره.
آره از این جهتها زنداییم خیلی همکاری کرده،‌دختر کوچیکه داییم که الان نه سالشه رسماً با زنداییم زندگی میکنه،‌داییم الان دو سال و نیمه که یکشب هم خونه خودش پیش زن و بچش نخوابیده، اما خب متاسفانه زنداییم یه سری اخلاقهای خاصی داره که اجر اینکارشو و همکاری کردنشو ضایع میکنه بازم دستش درد نکنه، خودمم گفتم هر کسی اینطوری قبول نمیکنه.

مامان یک فرشته سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 10:52

ان شاالله که هر چه زودتر اون معجزه برای داییت رخ بده......متاسفم که ارزون تر از جون ما ادمها در این مملکت چیزی نیست
راستی منم اهل استان سمنانم

سلام مامان فرشته جان
خوش اومدی... ممنون از دعای خیرت، واقعا فقط یک معجزه میتونه نجاتش بده و بس، باورم نمیشه به این راحتی دایی سالم من به این روز افتاد...
جدا؟ چه جالب،‌اهل کدوم شهری عزیزم؟ البته اگه دوست داری بگو

مصطفی دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 21:31

سلام . از شنیدن سرنوشت دایی ها متاثر شدم. بهتره با استخدام پرستار کمی به دایی تون استراحت بدین.
در مورد خطای پزشکی که گفتید دقیقا می دونید چه اتفاقی افتاده؟ مورفین تا جایی که می دونم باعث سکته نمی شه و اکثر شکایت بیمارا اینه که پرستارا رحم ندارن و مسکن به بیمارا نمی زنن. مغز دایی تون آسیب ندیده بود و بعد از تزریق به کما رفت؟ می بخشید می پرسم ولی الان ورد زبون همه بعد از اتفاق ناگوار خطای پزشکیه در صورتی که اثباتش نیاز به دلیل و مدرک داره

سلام...
در ذیل یکی از کامنتهای این پست توضیح دادم که چرا گرفتن پرستار مقدور نیست، متاسفانه هیچ پرستاری پیدا نمیشه که بتونه شرایط داییمو بپذیره اگرم پیدا شه بعضا تا پنج تومن هم شاید بگیره، تازه بازم نمیشه مطمئن بود چطور رسیدگی میکنه.
ببینید مورفین به خودی خود نمیتونه باعث سکته بشه اما مصرف بی رویه و دوز بالای اون میتونه هوشیاری رو پایین بیاره. درمورد خطای پزشکی هیچ شک و شبهه ای نیست و حتی به نظرم باید از بیمارستان شکایت میکردیم. دایی من بعد تصادف بیدار و هوشیار بود،‌هوشیاری یک انسان سالم 15 هست،‌دایی من بعد تصادف هوشیاریش دقیقا 15 بود،‌یعنی فقط فکش شکسته بود و یه شکستگی جزئی دیگه فکر کنم، اصلا جوری نبود که خیلی نگران شیم و فکر میکردیم با یک هفته بستری تو بیمارستان مرخص میشه، درواقع از نظر همه ما شکستگی فکش بزرگترین مشکلش بود،‌به نظرتون این مسئله میتونه باعث زندگی نباتی الانش بشه؟ قرار بود جراح فک از تهران بیاد و فکش رو جا بندازه،‌اما تا یک هفته عقب انداخت و نتونست بیاد و تو این مدت دایی بیچاره من هی درد کشید اما همچنان هوشیاری کامل داشت،فقط به خاطر فکش نمیتونست حرف بزنه و ظاهرا با اشاره منظورشو میرسوند،‌برای تسکین دردش پشت سر هم بهش مسکن های قوی و مورفین میزدند که بخوابه، یک دفعه بعد یک هفته در کمال ناباوری ما ایست قلبی کرد!!! احیاش کردند و برگشت و بردنش تو آی سی یو و اکسیژن بهش وصل کردند... ظاهراً بعد چند روز به دستور یک پزشک یا پرستار خدانشناس برای چند دقیقه ای اکسیژنش رو قطع میکنند چون تصور میشده خودش میتونه نفس بکشه، ظاهرا این نرسیدن اکسیژن باعث سکته مغزی اون میشه و هوشیاریش از 15 میاد رو سه، اول کما و بعد هم زندگی نباتی که بدتر از کماست و تقریبا امیدی بهشون نیست (امیدوارم ترتیب اتفاقات رو درست گفته باشم)... بیمارستان هم میگفت به هیچ عنوان نمیتونه منتقل بشه به تهران و خیلی خطرش بالاست، و هر کاری لازم باشه اینجا براش انجام میشه!!! داییم برخلاف نظر خواهرها ترسید منتقلش کنه،‌برادر بزرگش بود و اون باید امضا میداد، بعد دوماه مجبورا منتقلش کردیم تهران و صد و بیست سی تومن هزینه آی سی یو شد اما دیگه خیلی دیر بود. خلاصه که همه چی دست به دست هم داد تا این مصیبت سر خودش و همه ما بیاد... الان هم دایی بزرگم گاهی بین اینهمه درد و رنج خودش و سختی مراقبت از برادر کوچیکش متهم به کوتاهی میشه برای منتقل نکردن دایی محمدم به تهران که دردشو صدبرابر میکنه.
باور کنید تو بیمارستانای ما فاجعه اتفاق میفته، حالا نه همه جا اما خیلی جاها دلسوزی مریضو نمیکنند، انشالله که هیچوقت گذرتون نیفته و نبینید اما انقدر قصور پزشکی زیاده که من حرف بیشتر افرادی که میگن بیمارستان موجب بدترشدن یا حتی فوت عزیزشون شده قبول میکنم. این مسئله تو شهرستان که امکانات بیمارستانها خیلی ضعیفتر از تهرانه خیلی هم بیشتره...
همین مسئله داییم متاسفانه 15 سال پیش برای خواهرم هم به شکل دیگه ای اتفاق افتاد (تشخخیص اشتباهی وبا!!! و ترس پرستارها از نزدیک شدن بهش و عدم رسیدگی به موقع و آخرش ایست قلبی). این دو مورد جلوی چشمم بود. به خدا جون آدما خیلی تو بیمارستانای ما بی ارزش شده...

الناز دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 11:49 http://elnazozendegi.blog.ir

امیدوارم به حق همین روزهای عزیز خدا شفا بده به داییت،امیدوارم دایی بزرگه آرامش بگیره و خدا صبر و تحمل نگهداری برادرشو بهش بده...برای دلت آرامش میخوام از خدا واست بهترین رو آرزو میکنم دوستم...قلب منم به اندازه قلب تو شکننده و حساسه ...واسه دل حساست از خدا قوت و تحمل میخوام ...

ممنونم الناز جان
چه دعای خوبی، ایشالا خدا صدای دل پاک شماها رو بشنوه و داییهامو نجات بده...
آره خیلی قلبم شکنندست، امروز یه جایی خوندم که برای رفع غم و اندوه و بیشترشدن تحمل ذکر لاحول و لا قوته الا بالله خیلی خوبه، خواستم به تو هم بگم .
دلت شاد

ستاره دوشنبه 10 مهر 1396 ساعت 09:00

سلام عزیزم
آخ که چقدر با خوندن این پست بغضم گرفت
دایی بزرگه این وسط بیشتر داره اذیت میشه
ایشالله به خاطر بچه هاشم که شده دایی کوچیکه به هوش بیان
خیلی خوب کاری میکنین که بهشون سر میزنین
اگه تونستین واسه یه هفته هم که شده پرستار بگیرین تا داییت یه هوایی بخوره . مریضداری خیلی سخته.روح و روان آدم رو بهم میریزه
خداکنه خوب شه خدا کنه

سلام ستاره جان
خودم وقتی مینوشتمش بدجور بغض داشتم...
ایشالا خدا دعاتو بشنوه اما با بغض سنگینی در گلو میگم که احتمال به هوش اومدن داییم خیلی خیلی کمه...فقط باید معجزه اتفاق بیفته همین.
باور کن هیچ پرستاری حاضر نمیشه شبانه روزی مراقبت کنه از داییم، نهایتاً تا بعد از ظهر،‌هیچ پرستار آموزش دیده ای نیست که هم قبول کنه هم خوب بهش برسه،اگرم تازه کسی پیدا شه فکر کنم چهار پنج میلیونی بگیره اونم بدون مثلاً تعویض پوشک. دایی بزرگم هم گرفتار شده، حتی نمیتونه چندساعت تنهاش بذاره...
دعا کن براش ستاره جون

فرناز شنبه 8 مهر 1396 ساعت 14:37

خیلی ناراحت شدم امیدوارم هرچه زودتر شفا بگیرن واقعا ما هممون مدیون رزمنده ها هستیم . تو هم دلت پاکه وحتما دعات مستجاب میشه

خیلی ممنون فرناز جان از دعای خوبت
. انشالله دعات مستجاب بشه و همه بیمارا بخصوص داییم شفا پیدا کنند.
فدات عزیزم لطف داری انشالله

سما شنبه 8 مهر 1396 ساعت 00:00

ممنونم عزیزم که بهم اعتماد کردی.سمانه هستم

خواهش میکنم عزیزم

ترانه جمعه 7 مهر 1396 ساعت 16:59 http://daftare-zendegiye-man.blogsky.com/

عزیز دلم ایشالله خدا کمکشون کنه.ایشالله دیگه هیچوقت غم نبینید.طفلکی اون بچه ها.باز خدا به دایی رضات قوت بده.طفلک حتما تو این چند سال کم آورده و خسته شده.به نظرم بعید نیست یکم افسردگی گرفته باشه.کاش یه چند روز مسئولیت داییتون رو از دوشش یه جوری برمیداشتین تا یه سفری,جایی بره

انشالله عزیزم
بیشترین ضربه رو بچه ها و دایی بزرگم خوردند.
آره دیگه بعد این مدت کم آورده، یه جورایی همه خانواده چه مادری چه پدری مسئولیت کاملو انداختن گردنش، طفلک حتی نمیتونه یک سفر یک روزه زیارتی بده، دو تا خواهرا تهرانن، یکی هم که اونجاست اندازه وسعش زحمتشو میکشه اما خب اصل کاری داییمه، حتی برای عروسی من کسی رو پیدا نمیکند که بتونه جای خودش بذاره. بزور تونست برادر زنشو برای یک روز جاش بذاره.
دعا کن براش ترانه جون

بانوی برفی جمعه 7 مهر 1396 ساعت 12:57

آخی عزیزم چقدر سخت بود وناراحت کننده انشالله که خدا شفاش بده و از این شرایط راحت بشه
واسه مسولین بیمارستان واقعا متاسفم چون پسرعمه ی منم سر رسیدگی وپولی که پنج دقیقه دیر شد الان پنج ساله که قطع نخاع شده
عموی منم وقتی بازنشست شد به چند ماه نکشید که تصادف کرد وفوت شد مامان بزرگم همیشه میگفت که بازنشستگی به پسرم نیومد
ولی حس خوبیه که داییت رو میبینی دایی من انقد تنهاس و زنش بده که با اینکه نزدیک هم هستیم شاید دو سه سال یه بارم نبینبمش وقت دلتنگی فقط زنگش میزنم

خیلی زیاد ... خدا میدونه بعد این اتفاق هممون چقدر زجر کشیدیم اما از همه بیشتر دایی بزرگم.
کادر بیمارستان به تمام معنا کوتاهی کردند، داییم بعد تصادف هوشیاری کامل داشت و تا دو هفته هم هوشیاری پانزده بود، یعنی هوشیاری کامل اما انقدر بهش مورفین زدند که همزمان سکته کرد و ایست قلبی و بعد هم که به این وضع دچار شد.
حتی در فوت خواهرم هم بیمارستان و پرستارا بی تقصیر نبودند... جون ما دست کیا افتاده تو این کشور!
منم داییمو زیاد نمی‌بینم عزیزم، ما تهران هستیم و اونا سمنان، شاید سالی دو سه بار بیشتر نشه بریم اونجا.
خدا به داییت سلامتی بده... من عاشق داییهامم...

نبکا جمعه 7 مهر 1396 ساعت 12:39

سلام عزیزم
ان شالله بحق این ایام زودتر شفا پیدا کنند و بالای سر بچه ها شون باسن.اتفاقا دیروز توی روزنامه می خوندم که یه بیمار در کما بعد سالیانی به زندگی برگشته.راستی اگه صلاح می دونین یا اعتقاد دارین تربت اصل اگه گیرتون اومد بهشون یکمم بدین.
بیشتر از همه فکر کنم اون دایی تون که دارن پرستاری می کنن صدمه می خورن.پرستاری از مریض خیلیییی کار طاقت فرسایی.حتما چون اینهمه دوستت دارن بهشون روحیه بده.امیدوارم بتونی مرتب سر بزنی.خیلی قوت قلبه.
امیدوارم بزودی بیای و بهمون خبر خوش سلامتی شونو بدی

سلام نبکا جان
انشالله به حق امام حسین فرجی بشه.
والا فکر کنم تربت و پارچه و این چیزها رو براش بردند. دایی من تو کما نیست عزیزم دچار زندگی نباتی شده که از کما هم بدتره، یعنی شاید کسی که تو کماست به هوش بیاد اما کسیکه دچار زندگی نباتیه تقریبا امیدی بهش نیست...خیلی نگرانم که آخرش چی میشه.
آره دایی رمضان بدجور افسرده شده،حالش هیچ خوب نیست. هم از نظر روحی هم جسمی کم آورده، الهی بمیرم براش.
این روزا بخصوص ظهر عاشورا خیلی دعا کن داییمو عزیزم

خانوم جان جمعه 7 مهر 1396 ساعت 12:33 http://mylifedays.blogfa.com

خیلی ناراحت شد ، خدا شفاش بده دایی تو و به دایی بزرگترت هم انشالله صبر و اجر بده خود اقا امام حسین به حق این روزهای عزیز، واقعا سخته و برای دایی بزرگترت خیلی سخت تر ، خدا به بچه هاش رحم کنه دلم واقعا براشون سوخت حتما براشون دعا میکنم البته من هروقت برای مریض ها دعا میکنم دایی شماهم تو ذهنم میاد . کار خوبی کردی که میخوای بری سمنان اون بنده خدا هم دلش به احوالپرسی شماها گرمه ، ما که سالمیم یه وقتی یه سرماخورده ساده میشیم توقع داریم همه احوالپرس باشن و یه سری بزنن یا زنگ بزنن اون بنده خدا که جای خودداره . اللهم اشف کل مریض ... الهی آمین

ممنون که دعا میکنی سمیه جان
داییم طفلک خیلی تنهاست، بعد برادرش صد سال پیر شده. هیچکس به فکرش نیست، همه رهاش کردند. باید بیشتر به فکرش باشم...
واقعا درست میگی، آدم یه مریضی ساده میگیره از بقیه انتظار داره به فکرش باشن اونوقت دایی من اینطور بیکس مونده، هردوتاشون درواقع.
التماس دعا... ایشالا کامنت بعدیت مامان شده باشی عزیزم. موقع زایمان برای من هم دعا کن و برای همه مریضها بخصوص داییم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.