امروز تولدم بود....
تا الان که کسی یادش نبود. شاید هم میخوان اول فروردین که تاریخ تولد شناسنامه ایم هست تبریک بگند. شاید هموه روز هم یاد کسی نباشه. مثل اغلب این سالها. مهم هم نیست...
هرگز در عمرم فکر نکردم برای کسی مهمم، هرگز احساس نکردم اونقدرها دوست داشتنی هستم که تولدم برای کسی معنای خاصی داشته باشه.
من متولد ۲۹ اسفند هستم اما شناسنامم برای یک فروردین هست... ممکنه یک فروردین یکی دو تا تماس تبریک داشته باشم ممکنه اونم نداشته باشم. بازم مهم نیست، چقدر تکرار میکنم که مهم نیست! خب نه که مهم نباشه، به خودم که نمیتونم دروغ بگم اگر دلم گرفته حتماَ برام مهم بوده اما با خودم حلش میکنم... همونطوری که خیلی چیزها، خیلی احساسات رو در خودم حل کردم.
برای تولد همسرم که دو اسفند و تقریبا یکماه قبل بود یک گرم طلا هدیه دادم که اون زمان هفت میلیون تومن شد. نزدیک سه چهار ماه بود که براش پول کمی کنار میذاشتم و تبدیل به طلا میکردم (در قالب طلای اعتباری) و روز تولدش بهش هدیه دادم. خوشحال شد.... اما تقریبا دو سه روز بعدش فروختش! تو ذوقم خورد اما مهم نبود چون ازش بعید نمیدونستم. به هر حال کادوی تولدش بود اختیارش با من نبود. هرچند من آخرین گزینه ای که برای تامین هزینه هام در نظر میگیرم فروش طلا هست و بس.
تا الان که حتی همسرم بهم تبریک نگفته. پارسال برای تولدم یه جورایی سورپرایزم کرد. امسال هیچی به هیچی...البته هنوز نمیگم یادش رفته اما به هر حال نصف بیشتر روز گذشته و باید تبریکی میگفت. حتی اگر نیت سورپرایز کردن هم داشته باشه که اونم نمیدونم اما به نظرم بهتره که آدمها رو برای یه تبریک تولد منتظر نذاریم.
مهم نیست. کم کم باید یاد بگیرم که جز خودم و اولویت ها و منافع خودم هیچکس و هیچ چیز مهم نیست.
راستی ۴ فروردین هم تولد یدونه پسرم نویان عزیزم هست... وای که فقط خدا میدونه این بچه چقدر به من محبت داره. واقعی ترین محبت زندگیمو از این پسر گرفتم...الهی بمیرم که این مدت این بچه انقدر اذیت شد....عشق نویان پسرم به من واقعی ترین عشق دنیاست. هیچکس در زندگیم اندازه این پسر دوستم نداشته. همه وجودم فدای این بچه و البته دختر عزیزم...
کاش حالم بهتر بشه. برای حال خوب خودم باید خودم بجنگم. بازم میگم من واقعاَ برای کسی مهم نیستم شاید نهایتا برای مادرم مهم باشم... شاید هم برای همسرم و شاید بچه هام ... شاید همه اینا تا وقتیه که نفعی براشون داشته باشم (البته به جز مادرم).
دارم چرت و پرت میگم چون خیلی دلم گرفته. شاید چون این یکماه اخیر سر قضیه خونه جون به لب شدم، تو سرم خیلی حرفها هست که نمیتونم بگم. شاید دارم حرفهای بیخود میزنم.... حالم الان و این لحظه خوب نیست.
احتمالا امشب بریم رشت... حتی دل و دماغ اونجا رفتن رو هم ندارم...دوستم خورشید راست میگفت، فکر کنم دارم دچار افسردگی بعد این پروسه وحشتناکی که طی کردم میشم.
دوست نداشتم آخرین پست امسالم رو اینطوری بنویسم. شاید اگر فردا صبح مینوشتمش اینطوری نمیشد... یک آن چند دقیقه قبل به خودم اومدم و احساس کردم من چقدر تنها هستم....چقدر برای کسی مهم نیستم. یک آن دلم گرفت... احساس کردم برای رسیدن به خواسته های بعضاَ ساده ای که دارم چقدر باید یک تنه بجنگم و در این راه چقدر آسیب ببینم.
این آخر سالی خیلی خیلی دوئیدم.... سعی کردم همه کارهای عقب مونده رو انجام بدم. حتی به خرید عید هم خودمو رسوندم و برای همسر و بچه ها و حتی خودم ظرف کلاَ دو سه ساعت خرید کردم. حدود ده دوازده میلیون تومنی شد. یه عالم کارهای اداری مربوط به محل کارم رو در فشرده ترین حالت ممکن انجام دادم. البته بخت هم با من یار بود و به موقع انجام شد، مثل گذروندن صد ساعت آموزش ضمن خدمت، پرکردن فرم ارزشیبابی سالانه، نامه نگاری مربوط به تمدید دورکاری، و یه سری امور اداری دیگه. و همه اینا در کنار رفت و آمد مکرر به بنگاه و بانک و دفترخونه و ... مربوط به فروش دو تا خونه و خرید یه خونه جدید. سختترین پروسه ممکن رو گذروندیم. کار راحتی نیست فروش دو تا واحد و خرید یه واحد دیگه اونم ظرف دو هفته. البته همسرم هم کمک حال بود اما بار فکری قضیه و بیشترین استرس با خودم بود. نقششو اصلا انکار نمیکنم، همینکه کنارم بود و بردن و آوردنم به این جا و اونجا و نگهداشتن بچه ها داخل ماشین به عهده اون بود خودش کار کمی نبود. اینبار سر کار نرفتنش به نفع من تموم شد و خدا رو شکر که بیشتر مواقع در دسترس بود. خودش قوت قلب بزرگی بود که بدونم هر زمان که کاری دارم در دسترسه و میتونه منو ببره و بیاره. مادرم هم بنده خدا با همه مریضی و شرایط سختی که داشت بابت نگهداشتن بچه ها هر از گاهی میومد و دو سه روز میموند و میرفت. میدونم چقدر سختش بود اونم ماه رمضان و با زبون روزه و با پادرد وحشتناکی که چندوقتیه دچارش شده اما نهایت تلاششو با ظرفیت محدودی که داره کرد که کمک حالم باشه اما در نهایت میتونم بگم انجام این پروسه سخت با وجود دو تا بچه خیلی خیلی شیطون که همه جا از بنگاه گرفته تا دفترخونه و موقع بازدید خونه و ... با ما بودند کار خیلی خیلی سختی بود! فقط خدا خودش میدونه که جی کشیدیم تا این پروسه رو انجام بدیم. تازه هنوز مرحله آخر یعنی رهن رفتن خونه هم مونده که ایشالا اونم به خیر بگذره. بعیده که بتونم در خونه جدید ساکن بشم بابت همون چیزهایی که در پست قبل نوشتم. امیدوارم حداقل برای رهن رفتنش خیلی هم اذیت نشیم. واقعاَ دیگه ظرفیتش رو ندارم.
این دو روز اخیر هم سعی کردم یکم به خونه ای که در داغون ترین و شلخته ترین حالت ممکن بود سر و سامون بدم و کمی تمیزکاری کنم. به قول خودم مینی خونه تکونی دو سه روزه.... نهایت کاری که ازم برمیومد همین بود و بازم از خودم ممنونم در همین حد هم انجامش دادم. انقدر خسته ام که حد و حساب نداره اما حتی اگر رشت هم برم عملا با وجود مریضی مادرشوهرم اونجا هم نمیتونم به اون معنا استراحت کنم و مسئولیت پخت و پز و یه سری کارها به عهده خودم و سامان هست.
از همه اینا که بگذریم راستش الان و این لحظه دلتنگم. دلم برای بابام تنگه. براش گریه کردم. یاد بغل کردنش موقع تحویل سال افتادم. شاید فقط سالی یکبار همو بغل میکردیم و اونم وقت سال تحویل بود. چقدر هم معذب میشدم و خجالت زده. خیلی با پدرم صمیمی نبودم اما عجیبه که خیلی زیاد دلتنگش میشم. دلم برای ریحانه جانم تنگ شده. خواهر یکی یکدونم...خیلی زود تنهام گذاشت و رفت. فقط هجده سال بهم اجازه داد که کنارش بمونم. خدایا بچه هام که سر و سامون گرفتند منو ببر پیششون که خیلی زیاد دلتنگشونم.
امسال عید مثل هیچ سالی نیست... از وقتی خونه رو معامله کردیم حالم بهتر شد و استرسهام خیلی کمتر (هرچند استرس رهن دادن خونه مونده و استرس کمی هم نیست اما باز از استرس وحشتناک قبلی خیلی کمتره) اما هنوز هم به معنای واقعی به آرامش نرسیدم. تقریبا از حال و هوای عید امسال هیچی نفهمیدم.
دو سه روز قبل رفتیم و دوباره خونه جدیدمون رو دیدم. خدا رو شکر خوبه. به هر حال این موقع سال گزینه بهتری نمیشد پیدا کرد. بازم شکر. راجب خونه جدید و مشخصاتش بعدتر مینویسم. وقتی حالم کمی بهتر باشه. ایشالا در پست سال بعد و بعد از تعطیلات.
از خدا میخوام شما دوستان عزیزم رو که همه جوره هوای منو داشتید در سال جدید در پناه خودش حفظ کنه.
قابل باشم موقع تحویل سال تک به تک اسمهاتون رو به یاد میارم و دعاتون میکنم....حرفهای آرامش بخشتون و دعاهای خیرتون در دو پست قبلی بهم رسید. از همگیتون ممنونم. قشنگ احساس میکنم جز شماها دوستی در زندگیم ندارم. الان هم نمیدونم چرا انقدر دلتنگم و دارم گریه میکنم... دست خودم نیست. صورتم غرق اشکه. شاید تقصیر روزهای پ. هست. شاید به خاطر فشار غیر قابل باوری که این سه هفته اخیر تحمل کردم.
همین الان در یه اقدام بچه گانه به نیلا جلوی سامان گفتم مامان میدونستی امروز تولدمه اما هیچکی یادش نبوده؟ حرفم خنده دار و بچه گانه بود اما یک آن همینو گفتم و بغضم تبدیل به گریه شد.
پر از حرص و خشم بودم. قبلش با همسر سر گم شدن عینکش بحث کردیم. خلاصه که خودم مثل بچه ها به نیلا گفتم مامان امروز تولدم بوده ها. سامان برگشت گفت یذره صبر کن میخواستم سورپرایزت کنم! هماهنگ کرده بودم! نمیدونم با کی هماهنگ کرده. شاید منظورش با خانواده خودشه وقتی برسیم رشت.... آدم دروغکویی نیست که بگم داره دروغ میگه اما راستش خیلی هم برام فرقی نمیکنه. کسی که تولدش میشه دلش میخواد از صبح همون روز پیام یا تلفنی دریافت کنه. نه مثلاَ فرداش یا حتی همون شبش...
میبینید الکی گفتم برام مهم نیست، خیلی هم مهمه. فقط این سالها سعی کردم عادت کنم که قرار نیست برای آدمهای زیادی در زندگیم مهم باشم...یاد گرفتم نباید زیاد از کسی توقع داشته باشم. نباید ذره ای باری روی دوش کسی باشم. یاد گرفتم که باید قایقم رو خودم از بین موجهای متلاطم دریای زندگیم تنهایی عبور بدم.اینا رو یاد گرفتم به اضافه خیلی چیزهای دیگه ای که از بچگی و شاید برای بقای خودم در این جنگ نابرابر زندگی یاد گرفتم...
نه، این پست نباید آخرین پست سال ۱۴۰۴ من میشد. این مدل نوشتن تایپ من نیست. حداقل تو این سالهای اخیر نبوده...چیزیم نیست. فقط دلتنگم همین. دلتنگ بابام، دلتنگ آبجیم، دلتنگ خودم...دلتنگ روزهایی که از زندگیم گذشت و هیچی نفهمیدم. دلتنگ چیزی که دوست داشتم باشم و نشدم، دلتنگ اونچه که میخواستم بهش برسم ونرسیدم...چه اشتباهاتی که جبران نکردم، چه خطاهایی که هنوز بهشون فکر میکنم و نمیتونم فرامششون کنم و هر جا که غم و غصه و سختی بهم وارد میشه تو ناخوداگاه ذهنم حس میکنم تاوان همون گناهان و خطاها هست...
خدایا در این ساعتهای آخر سال قبل از هر چیز ازت میخوام منو ببخشی و بعد از این دنیا ببری. ازت میخوام بچه هام رو به سر و سامون برسونی و بعد منو ببری به همونجایی که پدر و خواهر و مادربزرگ عزیز و داییم رو بردی....بذاری در آغوش خودت و کنار عزیزانم به آرامش برسم.
درست نمیفهمم چی دارم مینویسم. اصلاَ خودم هم نمیدونم چرا دارم اینهمه اشک میریزم...انگار بعد از اونهمه استرسی که بهم وارد شده نیاز دارم که یه دل سیر برای خودم و اونچه پشت سر گذاشتم گریه کنم.
مطمئنم فردا حالم بهتر میشه، شاید همون لحظه ای که راه بیفتیم تو جاده...
روح و جسمم خسته هست و نیاز دارم خودمو پیدا کنم.
تازه دیروز فهمیدم موقع تحویل سال حدودای دوازده ظهر فردا ۳۰ اسفندماه هست. اولین سالیه که انقدر دیر زمان تحویل سال رو متوجه میشم.... این یکماه اخیر شاید از سختترین دوره های زندگی من بوده... خدا عمری بده که بتونم برای بچه هام جبران کنم. خیلی براشون کم گذاشتم خیلی. امیدوارم افسردگیم برنگرده. میجنگم و نمیذارم این اتفاق بیفته.
برای شما دوستان عزیزم بهترینها رو در سال جدید از درگاه خدا آرزو میکنم. امشب اولین شب از شبهای قدر هست. لطفاَ در دعاهاتون منو به خاطر داشته باشید.
پی نوشت: پیامهای پست قبل رو بدون پاسخ تایید میکنم. شرمنده تک به تک دوستان هستم. واقعا فرصت نمیکنم پاسخ بدم بخصوص پاسخهایی که من میدم که خودش یه طوماره.... خلاصه که عذرخواهی میکنم از این بابت. اگر شرایطش بود بعدتر پاسخ میدم انشالله.
به خدا از ته ته دلم ذوق کردم وقتی خوشحالی واقعی شما رو در پیامهای پست قبل دیدم. در تک تک کلماتتون در پیامها محبت واقعی و خوشحالی واقعی موج میزد. هنوز حتی خواهرانم بهم تبریک نگفتند اما تبریکات صمیمانه شما رو خوندم و از ته دلم ذوق کردم. در این حد پیامها صادقانه و صمیمی بود. خیلی خیلی دوستتون دارم. واقعاَ تعارف نمیکنم. از ته دلم میگم. واقعا دلم به بودنتون قرصه. ممنونم که اینهمه در حقم دعا کردید و انرژی خوب فرستادید. واقعا ممنونم ازتون عزیزانم.
در این شبهای عزیز منو فراموش نکنید. عیدتون مبارک دوستان خوبم. در پناه خدا باشید.
سلام به دوستان عزیزم
قبل از هر چیز بگم این پست خیلی طولانیه و شاید طولانی ترین پست وبلاگی من طی این سالها باشه. نوشتنش چیزی نزدیک به چهار ساعت طول کشیده. پیشاپیش میبخشید اگر خوندنش خستتون میکنه و بعد هم چون نمیتونم قبل انتشارش وقت زیادی بابت ویرایشش بذارم، شاید بعضی جاها مبهم یا تکراری باشه که به بزرگی خودتون ببخشید و اگر سوالی بود ازم بپرسید.
انقدر اتفاقات پشت همی از یک ماه قبل به این طرف راجب موضوع خونه افتاده که راستش اصلا نمیدونم باید از کجا بنویسم و از کجا شروع کنم.
چندباری تلاش کردم از زمان پست قبل به این طرف از خودم خبری بدم اما مدتیه بلاگ اسکای در یه سری روزها دچار اختلال میشه و باز نمیشه و از قضا هر دوباری که بین اینهمه مشغله تصمیم گرفتم از خودم و شرایطم اطلاع بدم بلاگ اسکای همین مشکل رو داشت. حتی همین الان هم همینطوره و مجبور شدم متن رو در جای دیگه ای تایپ کنم و بعد درست شدن بلاگ اسکای اونجا وارد کنم.
++++ نمیدونم چطوری و با چه زبانی ازتون بابت حرفها و نظراتتون در پست قبل تشکر کنم. به خدا قسم درست از روزی که در بدترین شرایط روحی و میتونم بگم در حالتی مشابه فروپاشی روانی نوشته قبلی خودم رو نوشتم و از شما خواستم برام دعا کنید قسم میخورم که حالم از همون چندساعت بعد بهتر شد و آرومتر شدم، حالا میگم آرومتر در قیاس با حال قبل نوشتن پست بود وگرنه که همچنان استرس و تشویش و اضطراب همراهم بود اما با درجه خیلی کمتری نسبت به قبل نوشتن این پست و من اینو پای این گذاشتم که دوستان عزیزم دعاهای خیرشون رو روانه من کردند و حتی بعضیها با بزرگواری تمام برای من نذر کردند و منی که به تاثیر دعا خیلی اعتقاد دارم مطمئن شدم همون دعاها حالمو بهتر کرد و کمی آرومترم کرد...
از صمیم دلم ازتون ممنونم. کاش میشد به نحوی اینهمه محبت شما رو جبران کنم... منی که در زندگی واقعی اینهمه بی پشتیبان و تنها بودم شماها رو پشت خودم دیدم. به خدا قسم تعارف نمیکنم از ته دلم حس کردم اونقدرها هم که فکر میکنم بی پناه و بی تکیه گاه نیستم و دوستانی دارم که با اینکه ندیدمشون و ندیدنم اما محبتشون از همه جای ایران شامل حالم شده....خدا خیرشو بهتون بده انشالله.
عزیزانم بعد از نوشتن متن قبل اتفاقات خیلی زیادی افتاد که نمیتونم براتون ریز به ریز بنویسم چون میدونم و مطمئنم که انقدر طولانی میشه نوشته ام که اصلا قابل خوندن نیست....
در کل بخوام بگم ما ۱۱ اسفند ماه خونه خودمون رو بعد تلاشهای دو ساله فروختیم. خونه اولی که دیده بودیم و به پشتوانه اون واحد خودمون رو فروختیم (البته اگه اون خونه هم نبود باز به احتمال زیاد میفروختیم با توجه به اینکه مدت زیادی بود دنبال فروش بودم و موفق نمیشدم و فقط پیدا شدن اون خونه منو مطمئن تر کرد که حتما بفروشم) در نهایت مالک اون خونه گفت چون خودش نمیتونه واحد موردنظرش رو خریداری کنه از فروش منصرف شده و یا مثلا با فلان شرایط پرداختی به ما میفروشه که عملا به معنای تسویه هشتاد درصد قیمت خونه در همون فردای روز معامله بود که اصلا قابل انجام و منطقی نبود.
بعد از اینکه اون واحد اولیه که خیلی هم دوستش داشتم منتفی شد به ناچار رفتیم سراغ جاهای دیگه. واحدهای دیگه و ارزونتری هم پیدا کردیم و به ناچار پیگیر اونها هم شدیم (بماند که هر کدوم ایرادات و ضعفهایی داشتند ولی ما هم چاره ای جز انتخاب نداشتیم چون این موقع سال قدرت انتخاب خیلی محدود میشه و واحدهای عالی موجود نیستند) و در شرایطیکه من و سامان در نهایت روی یه واحدی به اتفاق نظر نسبی رسیدیم (تک واحدی پارکینگ دار اما لوکیشن متوسط) تصمیم گرفتیم که وسواس نشون ندیم و همونو معامله کنیم اما همون شب که تقریبا با همسر و مادرم روی خرید اون خونه به توافق رسیدیم یکی از مشاوران املاک که از همون اول بابت خرید خونه باهاش در ارتباط بودیم با من تماس گرفت و یه واحد دیگه ای معرفی کرد و ما همون شب حدود هشت و نیم نه شب رفتیم و اونو بازدید کردیم و واقعا به دلمون نشست. دیدیم که با وجودیکه قیمتش از بودجه ما خیلی بالاتره و نیازمند این هست که وام اوراق یک و چهارصدی (زوجین و فرزندان) رو با قسط ماهی ۳۰ میلیون تومن! بگیریم (جدای از خرید اوراق اولیه به قیمت ۳۴۰ میلیون تومن که قرار شد بابتش ماشینممون رو بفروشیم) اما فکر کردیم شاید ارزشش رو داشته باشه و خلاصه همون شب با سامان کلی حساب و کتاب کردیم که شاید این ریسک بزرگ ارزششو داشته باشه و قرار شد اون شب فکرامون رو بکنیم و ببینیم خونه رو میخوایم یا نه و به بنگاه اطلاع بدیم و با مالک خونه در بنگاه مذاکره کنیم.
اونشب بعد خوابیدن بچه ها با سامان کلی حساب و کتاب کردیم و دیدیم به شرط فروش ماشین و گرفتن اوراق مسکن سنگین و رهن دادن خونه میتونیم خریداریش بکنیم. خلاصه که صبح فردای اون روز به بنگاه اوکی اولیه راجب این خونه رو دادیم و قرار ملاقات اولیه رو با مالکش گذاشتیم اما تو همون اثنا که قرار ملاقات اولیه و نشست اولیه برگزار بشه، طرح دیگه ای به ذهن من رسید. موضوعی که شاید سامان چندباری قبلتر بهش اشاره کرده بود اما من مخالفت کرده بودم اما در شرایط فعلی و با اتفاقات و حرفهای بعضا ناخوشایندی که بین من و همسر قبل اون مطرح شده بود به نظر طرح خوبی میرسید. (توضیح کوتاه اینکه با گرفتن وام زوجین روی خونه، این خونه قانونا باید سه دونگ سه دونگ به نام من و سامان میشد و یه سری حرف و حدیث هایی بین ما در این مورد پیش اومده بود که اصلا جالب نبود و برای همین هم بود که طرح دومی به ذهن من رسید که الان مینویسم.) خلاصه که بعد ساعتها فکر کردن و تحلیل کردن به طرح دیگه ای رسیدم و اون هم این بود که خونه کوچیکه ۴۵ متریمون رو هم بفروشیم و پولشو بذاریم روی همین خونه ای که توش ساکنیم و یازده اسفند فروخته بودیم و اینطوری دیگه لازم به گرفتن وام با این قسط سنگین که به احتمال زیاد بخش بیشتری روی دوش خودم میفتاد نباشیم و در کنارش لازم نباشه کل طلاها رو بفروشیم بلکه فقط نصفشو بفروشیم و نصف باقیمونده رو هم همسرم به نام خودش در بانک بذاره (طلاها در بانک به نام من بود و اینکه چون با این طرح جدید یعنی فروش خونه کوچیکه دیگه نیازی به وام نبود و خونه کلاَ شش دونگ به نام من میشد قرار شد که سامان طلاها رو به جای بخشی از پول خونه کوچیکه که قبل ازدواج برای خودش خریده بود برداره و یه جورایی اختیار طلاها دست خودش باشه...البته خب ارزش مالی خونه کوچیکه از طلاها بیشتر میشد اما من قول دادم که ذره ذره به طلاهایی که بنام اون در بانک میذاریم اضافه کنم که حالا که شش دونگ خونه جدید به نام خودم میشه اون هم نتیجه زحماتش در مجردی بابت خرید خونه کوچیکه به باد نره و چیزی به نامش باشه که دلگرم بشه و اونم نصف طلاهامون در حال حاضر و اینکه من طی سالهای بعد به نام اون به طلاها اضافه کنم.( اینم بگم که ما تصمیم گرفته بودیم اردیبهشت ماه سال بعد و همزمان با بلند شدن مستاجر خونه کوچیکه همون موقع این خونه رو بفروشیم و پولشو تبدیل به طلا کنیم و قرار نبود خرید خونه جدید ما منوط به فروش خونه کوچیکه باشه و فقط قرار بود بابتش یکی از خونه ها رو بفروشیم اما با دیدن این خونه جدید و حساب کتابهایی که کردیم دیدیم همین الان خونه کوچیکه رو بفروشیم و نخواسته باشه این وام سنگین رو استفاده کنیم شاید بهتر باشه و اتفاقا بحث و دعواها هم بین من و همسر کمتر میشه.)
البته شاید به ذهنتون برسه اینهمه حساب و کتاب در زندگی زن و شوهری اونقدرها معنا نداره اما به دلایلی که واقعا نوشتنی نیست و در این سالها خودم شاهدش بودم و با توجه به شرایط روحی همسرم و اینکه احساس میکرد در زندگی به هیچ جا نرسیده و چیزی از خودش نداره میدونستم که باید بخشی از دارایی ها به نام خودش باشه و همه اش به نام من نباشه تا احساس بهتری در زندگی داشته باشه و قرار شد در ازای خونه ای که شش دونگ به نام من میشه (و خونه خودش هم فروخته میشه بابتش) طلاهای من که نود درصد با هزینه خودم در گذشته خریداری شده بودند به نام همسرم بشه و بابت ما به التفاوت ارزش خونه کوچیکه و طلاها هم به تدریج در آینده خودم جایگزین کنم.
درسته اینطوری هر دو خونه رو میفروختیم اما در عوض اون قرار نبود قسط سی تومنی وام مسکن با خرید اوراق بدیم (با اقساطی که از قبل داشتیم میشد ماهی ۴۵ میلیون تومن قسط!) و مبلغ خرید اوراق اولیه هم که ۳۴۰ تومن بود و قرار بود بابتش ماشین رو بفروشیم منتفی میشد و فقط این وسط به جای کل طلاها لازم بود نصف طلاها رو برای خرید خونه بفروشیم و باقیش رو هم نگهداریم. در کنار اینها باید بگم دو تا خونه ما هر دو باهم اندازه یه خونه مناسب بقیه مردم ارزش مالی نداشت و لوکیشنشون هم ایده آل نبود و در نهایت به نظر میرسید فروش هر دو خونه منطقی تر باشه.
من همیشه فکر میکردم بهتره با فروش همین یه خونه ای که توش نشسیتم و گرفتن اوارق مسکن و فروش طلاها خرید خونه جدید رو انجام بدیم و اون خونه کوچیک بمونه سرمایه گذاری برای آینده بچه ها و بعدترها که کمی زندگیمون به رونق افتاد روی اون هم سرمایه گذاری کنیم و تبدیل به خونه بهتری بکنیم و همینطوری همیشه یه خونه دومی برای آینده بچه ها و بخصوص موقع ازدواج پسرک در آینده داشته باشیم...این طرح بعد اینکه دیدیم قیمت خونه کوچیکه رشد زیادی نمیکنه (بابت ۲۰ ساله بودنش و لوکیشن تقریبا ضعیف) و طلا چندین برابر بیشتر از اون در این سالها رشد کرده تبدیل شد به اینکه اردیبهشت سال بعد یعنی ۱۴۰۴ و بعد تموم شدن پرونده خرید خونه اصلی خودمون (اونم صرفا از طریق فروش همین خونه ای که توش ساکنیم و گرفتن اوراق مسکن بدون اینکه به اون یکی خونه دست بزنیم) اون خونه کوچیکه رو هم بفروشیم و پولشو تبدیل به طلا کنیم و بذاریم بانک کارگشایی و بعدا با اصل و سود طلا مجددا خونه کوچیک دیگه ای با شرایط بهتری بخریم برای آینده بچه ها... اما در نهایت خیلی ناگهانی وقتی این خونه آخری رو بازدید کردیم و تصمیم گرفتیم همینو معامله کنیم و برای جور کردن کسری پول ماشین رو بفروشیم و بریم دنبال وام اوراق ۱۴۰۰ میلیون تومنی (تا قبل دیدن این خونه قرار بود وام ۹۶۰ میلیونی برداریم و بعد دیدن این خونه تبدیل شد به وام ۱۴۰۰ میلیونی که میشد وام خودمون و بچه ها و سی تومن ماهانه قسطش بود) یک آن به خودمون اومدیم و دیدیم چقدر میتونه این پروژه سخت و ترسناک باشه و تا دو سه سال رسما این وام سی تومنی زندگی ما رو نابود کنه و خیلی هم ریسک داره که حتما بتونیم ماهی ۳۰ تومن قسطش رو با شرایط کاری همسرم بدیم.... تازه قسطهای قبلی خودمون بماند که ۱۵ تومن دیگه هم به این مبلغ اضافه میشد و رسما باید حداقل درامد سال بعد ما ۶۰ میلیون تومن در ماه میشد که با شرایط کاری همسرم اصلا نمیشد بهش مطمئن بود....
این شد که بعد ساعتها فکر کردن و بالا و پایین کردن رسیدیم به طرح فروش خونه دومی و کوچیکتره. اما مشکل اصلی این بود که آیا میشه اونو به سرعت فروخت؟ آیا مستاجر همکاری میکنه و این موقع سال بازدید میده؟اونم مستاجری که موقع قرارداد باهاش بابت یه سری موضوعات دلخوریهایی بینمون پیش اومده بود....همه چیز گنگ بود. در نهایت با مستاجر تماس گرفتیم و علیرغم انتظارمون گفت باشه من بازدید میدم (بماند که در جریان بازدید همین آدم چقدر تلاش کرد که معامله ما سر نگیره یا با شرایط ایده آلی پیش نره که خودش یه پست وبلاگی جدایی رو میطلبه و اینجا جای نوشتنش نیست)....
اینطوری شد که ما تصمیمون قطعی شد و خونه کوچیکه رو به خیلی ها سپردیم که دومین خونه رو هم برای ما بفروشند و من هم درست مثل خونه فعلی خودمون که خودم آگهیش کردم، خونه دومی رو هم آگهی کردم و تقریبا شبانه روز پای گوشی و جواب دادن به تلفن بودم... یعنی ساعتی نبود که تماس نداشته باشم و بچه هام کلافه شده بودند. طفلکیها خیلی خیلی اذیت شدند این مدت.
از طرفی وقتی دیدیم مستاجر قول همکاری داده و به مشتری ها بازدید میده این موضوع رو با بنگاهی که خونه جدید ما رو بهمون معرفی کرده بودند درمیون گذاشتیم و قرار شد نشست اولیه رو با مالک بذاریم... بنگاه به شدت اصرار میکرد که در همین نشست باید مبایعه نامه بنویسید و حتی مالک خونه هم حرفی نداشت و موافق بود اما من به این فکر کردم که اگر به هر دلیلی این خونه کوچیکه فروش نره عملاَ نمیتونیم به تعهداتمون در خرید عمل کنیم و بنگاهها هم که میدونند ما خونه خریدیم میان و همین خونه کوچیکه ما رو زیر زیر قیمت از چنگمون درمیارند و ما هم چاره ای نداریم که فقط با هر قیمتی بدیم چون دیگه خونه رو مبایعه نامه نوشتیم و اونوقت کم و کسریهای ناشی از فروش خونه زیر قیمت رو معلوم نیست چطوری باید جور کنیم و کارمون خیلی سخت و خطرناک میشه....این شد که علیرغم دلخور شدن مالک و بنگاه من به همسرم گفتم قرار نشست اولیه رو خودت تنها برو چون طبق تجربه اگر من بیام مطمئنم این املاکیها منو که قراره خونه رو به اسم خودم بنویسم دوره میکنند و به زور میخوان مبایعه نامه بنویسیم و ممکنه در شرایطی که توش قرار میگیریم مجبور به نوشتن باشیم و اون موقع هست که دیگه ما نیستیم که دست بالا رو داریم بلکه وقتی مبایعه نامه بنویسیم مجبوریم در هر شرایطی و با هر قیمت پایینی خونه رو بفروشیم و املاکیها هم که الان خودشون رو خیلی خوب نشون میدند و قول میدند سه روزه بفروشند، اتفاقا دنبال همین هستند که بگن فروش نمیره و خودشون بصورت دلالی واحد کوچیکه ما رو شب عیدی بخرند و اونور سال با کلی سود کردن روش اونو بفروشند. ولی از طرف دیگه تا وقتی مبایعه نامه ننوشتیم بابت کمیسیون خودشون هم که شده نهایت تلاش رو میکنند که معامله ما رو جوش بدند و برامون وقت بخرند....اگر هم بابت این تاخیر این خونه از دستمون بره و قسمتمون نشه که باز قسمت نبوده اما بهتر از اینه که چنین ریسک خطرناکی بکنیم.
خلاصه که با اینکه مالک خونه اومد سر قرار من موضوع نگهداری بچه ها رو بهانه کردم و نرفتم و فقط سامان رفت سر قرار...اونجا مالک از سامان خیلی خوشش اومد و بهش گفته بود خونه مال شما و حتی سندشو هم گذاشت بنگاه و رفت...سامان اما درست و حسابی بهش نگفته بود که نوع پرداختی ما منوط به فروش خونه کوچیکه هست و بعدتر و دو روز بعد خودم به مالک زنگ زدم و موضوع رو بهش گفتم که به این دلیل ما مبایعه نامه ننوشتیم چون ممکن بود به هر دلیل خونه کوچیکه ما که منوط به بازدید دادن مستاجر ما هست فروش نره و ما پرداختیمون به شما دچار مشکل بشه و شما هم که خودت جای دیگه خرید کردی و باید پرداختی ما رو اونطرف بدی دچار مشکل بشی و این زنجیره معلوم نیست به کجا برسه.... ایشون هم گفت من به شما فرصت میدم تا خونه کوچیکه رو هم بفروشید (بماند که بعدتر همین آدم و همسرش گله میکردند که ما بابت ننوشتن مبایعه نامه همون روز اول دچار خسارت شدیم و خونه مورد نظر ما که قرار بود بخریمش بابت تاخیر در نوشتن مبایعه نامه قیمتش بالاتر رفت و ضرر کردیم که به نظرمن به ما ربطی نداشت چون اگر ایشون مشتری دیگه ای غیر ما داشت قطعا برای ما صبر نمیکرد و به همون میفروخت پس نباید منتی در این مورد سر ما میبود).
فروش خونه کوچیکه هم با هزاز سختی و استرس همراه بود...مستاجر گاهی حضور نداشت و نمیتونست بازدید بده، گاهی در بازدیدها حرفهایی میزد که میتونست مشتری رو منصرف کنه و من مطمدنم عمدی بود (مثلا میگفت اینجا فشار آب خیلی ضعیفه یا پارک کردن در پارکینگش سخته و ....) اما خوبیش این بود که مشتریها از در و دیوار برای بازدید میومدند چون هم قیمت رو خوب گذاشته بودیم و هم اینکه آخر سالی خونه نقلی پارکینگ دار حکم طلا رو در تهران داره و اینو تهرانیها خوب میدونند. خلاصه بعد کلی استرس و فشار مشتری مناسبی پیدا شد و قرار فروش رو گذاشتیم و همراه دو تا بچه تو یه شب بارونی رفتیم سر قرار! اینم بگم که لحظه آخر چقدر بابت رفتار مستاجر حرص خوردیم. مستاجر بی شعور ما به طرف گفته بود اینها نیاز دارند سریع خونه رو بفروشند و میتونید کلی ازشون تخفیف بگیرید و حتی به این قیمت هم بخرید! (خدا ازش نگذره) و مشتری هم به این واسطه مدام درخواست تخفیف زیاد میکرد...اگر مستاجر این حرفو بهش نمیزد مطمئنم حداقل صد تومن بالاتر میتونستیم بفروشیم... آخه برای اینکه مستاجر بازدید بده من مشکلاتمون رو بهش گفته بودم و اون از خدا بیخبر هم چون از قبل دلش پر بود داشت سوؤ استفاده میکرد که یه جوری ما رو اذیت کنه.
خلاصه اینکه با وجود دلخوری زیاد در جلسه فروش خونه کوچیکه و اینکه حتی یکبار نزدیک بود من قید همه چیو بزنم و کیفمو بردارم و بیام بیرون در نهایت روی مبلغی توافق کردیم و قرار شد مبایعه نامه بنویسیم. من درست قبل امضای نهایی برای بار چندم زنگ زدم به مالک خونه ای که خودمون میخواستیم بخریم و بهش گفتم من یک خونمون رو که فروختم و بابت خرید واحد شما دارم خونه دومم رو هم میفروشم و عملا اگر نتونم خونه شما رو بخرم بیچاره میشم... آیا شما همچنان فروشنده قطعی هستید و خدای ناکرده فردا منصرف نمیشید چون ما قبلا هم چنین تجربه تلخی داشتیم و بابتش کلی ضرر و زیان دادیم؟ که برگشت گفت از من خیالتون راحت اما معامله شما هم خیلی یهویی شد و یه قطع و وصل کن الان خبر میدم!!!! اصلا مونده بودم! گفتم میبخشید ما الان در نشست هستیم و سه چهارروزه با هم در ارتباطیم و شما مدام میگید منتظرید که ما خونه کوچیکمون فروش بره و با ما مبایعه نامه بنویسید و خرید خودتون رو انجام بدید الان میگید یهویی شده؟ که اونم گفت خواهرم نگران نباش بذار من یه چک بکنم خبر بدم! تا زنگ بزنه و خبر بده من مردم و زنده شدم! حالا مشتری ما هم نشسته اونطرف و منتظره که باهاش امضا کنیم! بچه ها هم دفتر املاک رو روی سرشون گذاشتند و زیر بارون و بیرون محوطه دارند کلی بپر بپر و شلوغ میکنند و سامان رو کلافه کردند! اصلا یه وضع وحشتناکی بود که نگم بهتره.
درنهایت مالک تماس گرفت و با خوشحالی گفت خواهرم معاملت رو بنویس خیالت تخت ما فردا صبح میایم بنگاه برای قرارداد خودمون! ما آدمهای خوبی هستیم و ما رو با اون قبلیها یکی در نظر نگیر و به روح پدرم به همین ماه عزیز من میام و مینویسم و شما نگران نباش و معاملت رو تمام کن. منم کلی خوشحال شدم و معامله فروش واحد کوچیکه رو هم در شب ۱۸ اسفند و یک هفته بعد فروش واحد اصلی خودمون بستیم! یعنی عملا با هزار سختی هر دو واحدمون رو فروختیم هر دو رو هم نقد فروختیم و از این جهت خوب بود...یه مقدار حالم بهتر شده بود و فکر میکردم داره همه چی درست میشه. فردای اون روز خریدار واحد کوچیکه ما رفت و مبلغ اولیه رو به حساب من شبا کرد....تا اینکار انجام بشه شد ساعت یک ظهر...ما هم مدام با مالک در ارتباط بودیم که بابت اینکه پرداختی اولیه ما هنوز کامل نشده قرارمون عقبتر بیفته... ساعت یک زنگ زدیم که ما برای ساعت دو آماده ایم اما برگشت گفت ساعت دو برام مقدور نیست و باشه برای ساعت ۵! همین حرف به دلم دلهره انداخت اما سامان گفت هیچ مشکلی نیست و اتفاق سالها قبل که بعد فروش خونه قبلی خودم ، فروشنده خونه ای که قرار بود بخریم منصرف شد و نیومد سر قرار و من فروش خونه خودم رو با پرداخت ضرر و زیان زیاد فسخ کردم قرار نیست سرمون بیاد! (اون موقع هم آخر سال بود و همه ماجرا رو اینجا در همین وبلاگ نوشتم دوستان قدیمی شاید خاطرشون باشه که چی به سرم اومد) آخه فروشنده همین خونه جدید به قران و روح پدرش قسم خورده بود که میاد سر قرار و مدتهاست منتظره که ما با اون بنویسیم و اونم بره خرید خودشو بکنه و واقعا من هم زیاد نگران نشدم و گفتم شاید ساعت دو واقعا براش مقدور نیست.
این وسط من با توجه به تجربه قبلی برای فروش دو تا واحدمون که در هر دو مورد بچه ها رو مجبور شده بودیم با خودمون ببریم بنگاه (کسی رو نداشتیم بچه ها رو پیشش بذاریم) و عملا بیچارمون کردند تصمیم گرفتیم در این فاصله بریم و مادرم رو از خونش بیاریم خونه خودمون که بچه ها رو پیشش بذاریم و بعد بریم بنگاه....ساعت ۴ بود که فروشنده زنگ زد که آدرس دقیق بنگاه رو از ما بپرسه و گفت ما هم تو راهیم و داریم میایم.... ما هم گفتیم به ده دقیقه تاخیر بهتون میرسیم و تا اینجا به نظرم همه چی عالی بود و من حالم خوب بود...ساعت پنج و ربع عصر ۱۹ اسفند رسیدیم بنگاه و من فکر میکردم فروشنده و خانمش اونجا هستند اما کسی نبود!!! باز هم شک نکردم بابت همه قسمها و قول و قرارهایی که بهمون داده بود و اصلا فروش خونه کوچیکه با تایید اون و خانمش بود که انجام شد. تو بنگاه زنگ زدم بهشون که ببینم کجا رفتند و اونا که زودتر از ما راه افتادند چرا نرسیدند که دیدم تلفنش اشغال هست ، خانمش رو گرفتم و برگشت یهویی گفت حالم خیلی بد شده و نمیتونم بیام! اصلا آب یخ ریختن روی سرم...دستام سرد شد و سرم داغ.... گفتم میبخشید ما از قبل قرار داشتیم. هر چقدر حالتون بده خواهش میکنم خواهش میکنم هر طوری هست بیاید که یهویی لحن صداش عوض شد و با صدای بلند و شبیه داد زدن برگشت گفت فروشنده خونه ما ۴۰۰ تومن برده روی قیمت ملکش! اگر همون روز اول مبایعه نامه مینوشتیم لازم نبود الان ۴۰۰ بیشتر بدیم! گفتم خانم من خونه کوچیکه رو اون موقع نفروخته بودم و اگر به هر دلیل مثل همکاری نکردن مستاجر یا هر چیز دیگه اون خونه فروش نمیرفت عملا نمیتونستم پرداختی به موقع داشته باشم و شما هم که دارید خونه میخرید گرفتار میشدید و من خواستم به نفع شما هم کار کنم که الکی و بی پشتوانه ما به طرف معامله خودتون تعهد پرداختی ندید که هر دوی ما به مشکل بخوریم و اینا رو قبلا خدمت همسر شما هم گفتم (یه جوری طلبکار حرف میزد که انگار وظیفمون بوده خونشون رو بخریم)...گوشی رو همون موقع شوهرش گرفت و حرفهای خانمش رو تکرار کرد و لحن اون هم عوض شده بود و با لحن قبلیش قابل مقایسه نبود و با صدای بلند به من میگفت شما فقط خودت حرف میزنی و وسط حرفم میپری و.... من اصلا حرفهاشو نمیشنیدم و فقط میگفتم شما قسم خوردید و قول دادید و خواهش میکنم اینکارو با ما نکنید و ما دو تا خونمون رو فروختیم و شما دیشب قسم خوردید ...اونم میگفت شما اصلا نمیذاری من حرف بزنم، گوشی رو بده به شوهرت ....گوشی رو دادم به سامان....فرشونده برگشت بهش گفت خانمت نمیذاره من حرفم تموم بشه. من همچنان روی حرفم هستم و معامله میکنم اما باید تکلیف اونطرفو و خرید خودم رو معلوم کنم و الان کلی به مشکل خوردم. ۲۴ ساعت بهم وقت بدید و ما برای شما ۴ روز صبر کردیم شما هم یک روز صبر کنید! به سامان گفتم بهش بگو صبر کردن ما با شما یکی نبوده، شما خونتون زیر پاتون بوده و نهایت این بوده که نمیفروختید اما ما به خاطر حرف شما دو تا خونه فروختیم که خونه شما رو بخریم و صبر کردن تو این شرایط اصلا راحت نیست و از کجا معلوم فردا به ما بفروشید و نگید که نمیفروشید... تازه نخواستم بهش بگم که اگر شما مشتری دیگه ای غیر ما داشتید امکان نداشت برای ما صبر کنید....
تو بنگاه حال و روز من قابل توصیف نبود. با زبان روزه اونم بدون سحری درست و حسابی ضعف کرده بودم و شبیه دیوانه ها شده بودم. فشارم روی ۵ بود! حتی نمیتونستم افطار کنم. راه گلوم بسته شده بود...باورم نمیشد این اتفاق رو که دوباره مثل ۵ سال قبل داشت تکرار میشد.... سامان همه تلاششو میکرد آرومم کنه...به همه و از جمله بنگاهیها میگفت بهم بگن اتفاقی نیفتاده و ما هنوز فرصت داریم اما من خودم خوب میدونستم چقدر کار ما سخت شده با نفروختن ایشون! سامان برای آروم کردن من بغلم میکرد و میگفت اگر بعد ۲۴ ساعت هم باز گفت نمیفروشم نگران نباش و ما کل پول خونه ها رو به طلا تبدیل میکنیم و سودش اصلا طی دو سال بعد بیشتر هم میشه اما برای من قابل قبول نبود...شاید حتی طلا قیمتش بالاتر میرفت (میدونم روندش صعودیه) اما طبیعتاَ هیچی مثل خرید خونه اونم بعد فروش دو تا خونه منو آروم نمیکرد. مهمتر از همه اینکه احساس میکردم طرف بعد کلی قسم و آیه و قول و قرار زیر حرفش زده با اینکه همون دیشبش و قبل فروش واحد کوچیکه کلی با هم ارتباط تلفنی داشتیم و ما رو مطمئن کرده بود و همین تمام اعتماد و ایمان من به آدمها رو از بین برده بود و میدونستم دیگه نمیتونم سر پا بشم و اعتماد کنم. حال و روز من با جملات قابل بیان و ابراز نیست.
برگشتیم خونه. تو راه برگشت سامان سرمو گذاشت روی سینش و به خاطر من شروع کرد گریه کردن و مدام میگفت من پشتتم تو رو خدا غصه نخور اما دست خودم نبود اشکهام. دستامو میبوسید و آرومم میکرد اما میدونم درون خودش هم پر از درده. مادرم هم طفلی به خاطر من خیلی ناراحت بود اما هم سامان و هم مادرم تلاش میکردند آرومم کنند... من بهشون گفتم اینبار دیگه من نمیتونم سر پا بشم و از این به بعد به هیچ آدمی حتی اگر قسم قران و جان بچه هاشو و روح پدرشو بخوره اعتماد نمیکنم و منم میشم مثل همین آدمهای نامرد حالا ببینید....سامان میگفت شاید اصلا فردا اومد و بهمون فروخت که من گفتم دیگه برام مهم نیست. من همین فردا صبح میرم و دنبال خونه های دیگه ای میگردم و اگر یکی در حد ۷۰ درصد هم به دلم بشینه همون رو معامله میکنم و منتظر خبر این آقا نمیشم! شاید اون تماس بگیره و بخواد بهم بفروشه اما من اگر مورد بهتری پیدا کنم همون رو میخرم تا بفهمه با روح و روان ما چه کرده.
از طرفی میدیدم که خونه هایی که مثلا دو هفته قبل بازدید کرده بودم و تا حدی پسند کرده بودم هنوز موجودند و میتونیم اونا رو بخریم و این خودش باعث کمی دلگرمی بود (البته هر کدوم ایراداتی داشتند مثل لوکیشن ضعیف یا نزدیک به مسجد و .... اما خب معامله کردنشون قطعی بود و تازه نیاز نبود طلا هم بابتش بفروشیم)...این وسط املاک مدام تماس میگرفت و میخواست خودش معامله رو جوش بده و میگفت مالک این خونه میفروشه و من رضایتشو میگیرم و نگران نباشید اما من میگفتم دیگه این خرید برام ارزشی نداره و من دنبال واحدهای دیگه ای هستم و مطمئن باشید اونی که تو این بازار رکود مسکن ضرر میکنه اون هست که سال بعد نمیتونه براحتی برای خونش مشتری پیدا کنه، نه من که الان پول دو تا واحد دستمه و به هر حال یه خونه پیدا میکنم و معامله میکنم یا ته تهش طلا میگیرم و ضرری به اون معنا نمیکنم اما ایشون پشیمون میشه صددرصد بابت نفروختن خونه به من.... دیگه در لحن صحبت ما با املاکیها هیچ خواهش و استیصالی نبود! قاطع و محکم و بدون گریه حرف میزدم! انقدر عصبانی بودم و احساس میکردم از اعتمادم برای بار چندم سوء استفاده شده که مطمئن بودم اگر خونه بهتری به جای این خونه پیدا کنم همونو معامله میکنم واگر این آقا دوباره تماس گرفت که بیاید ما به شما میفروشیم بهش میگم من خونه دیگه ای پیدا کردم و معامله اون هم کنسل میشه (مشتری دیگه ای نداشت) و میذارم اون هم بدترین احساسات رو تجربه کنه! درست مثل خودم و شوهرم!
دوباره همون شب اول که طرف سر قرار نیومد و فردای اون روز کفش آهنی پا کردم و افتادم دنبال خونه...این وسط یه خونه جدیدی معرفی شد که به نظرم رسید میشه خریداریش کرد با اینکه قیمتش از این خونه هم بالاتر بود (مستاجر ساکن بود و رهن و اجاره خوبی داشت).... رفتم و بازدید کردم و یه جورایی پسندم شد اما سامان راضی نبود.... اولا با اینکه متراژش بالا بود (۱۱۵ متر) اما زیر ساختمان واحد تجاری (فروشگاه کفش) بود که یه جور ضعف برای ملک حساب میشه و موقع فروش آدم رو خیلی خیلی به دردسر میندازه و منی که برای فروش خونه خودم اینهمه اذیت شدم میفهمم چقدر این نکته میتونه منفی باشه. از طرفی درست بر خیابون بود و طبیعتا سر و صدای داخل خونه بیشتر از خونه های داخل کوچه بود. نقشش خوب بود اما سامان میگفت همون خونه ای که مالکش سر قرار مبایعه نامه نیومد با وجود متراژ خیلی کمترش خیلی بهترو خوش نقشه تر بود و خلاصه این وسط با سامان هم به توافق نمیرسیدیم....یه خونه دیگه هم کنار این مورد دیدیم که اونم خوب بود اما ضعف اون هم این بود که یه جورایی تودلی حساب میشد (نه کاملا پشت قواره ای اما خب یکم تودلی طور بود و باز فروشش رو سخت میکرد)...خلاصه با خودم گفتم خوب یا بد از بین همین دو تا خونه و خونه هایی که یکی دو هفته قبل بازدید کردیم یکی رو انتخاب میکنم و دیگه منت این آدم رو نمیکشم و هیچ تعهدی هم از همون وقت که در بنگاه حاضر نشد بین ما نیست.
اما در همین اثنا بود که همون فروشنده بعد ۲۴ ساعت زنگ زد و از من دلجویی کرد و گفت خواهرم من از اول گفتم خونه مال شماست و فروشنده هستم و الان هم میگم خونه مال خودتون هست اما فقط یک روز دیگه فرصت بدید....منم خیلی خیلی سرد پاسخ دادم و گفتم اگر یک روز بعد مجددا بگید نمیتونید بفروشید تکلیف چیه؟ شما همون سری اول با رفتارتون منو کلی ناامید و نگران کردید و چه تضمینی هست فردا مجددا بگید نمیفروشم؟ شما سری قبل هم قسم خوردید حالا چه تضمینی هست؟ لطف بفرمایید با خانمتون درمیون بذارید که ایشون به یکباره باز نظرشون عوض نشه چون ایشون رسما اون شب سر من داد میزدند و مشخصه که نظر ایشون هم خیلی برای شما مهمه لطفا به خانمتون بگید تماس بگیرند و به من اطمینان خاطر بدند (این وسط بی پروا حرفامو میزدم و دیگه احساس ضعف نمیکردم چون میدونستم واحدهای دیگه ای هم برای ما موجودند!). خلاصه باز این فروشنده به من اطمینان خاطر داد و گفت حتما تا روز بعد با ما مینویسه و فقط همین امروز رو فرصت بدیم بابت یه سری هماهنگی ها.... خلاصه این وسط من نمیدونستم آخر سر این خونه قسمت ما میشه یا نه! در بدترین حالت اضطرابی و بلاتکلیفی قرار داشتم اما به سامان میگفتم من کاری به حرف این آقا و تماس مجدد و دلجوییش ندارم، باز هم باید دنبال خونه بگردم و باز همون شب بعد حرفهای اون آقا هم دوباره رفتم و به چندین بنگاه سر زدم و سایت دیوارو چک کردم و کلی تماس گرفتم و حتی بازدید جدید هماهنگ کردم. به سامان میگفتم ما فرصت زیادی نداریم که بخوایم از دست بدیم و من تو این فاصله میگردم و واحد های دیگه ای پیدا میکنم و در نهایت حتی اگر واحدی بهتر از واحد این آقا پیدا کردم همون رو میگیرم چون تعهد ما به این آقا همون روز که در بنگاه حاضر نشد تمام شد و از اینجا به بعد اگر من واحد بهتری پیدا کنم اونو معامله میکنم. بماند که واحد بهتری هم واقعا نبود و هر کدوم ایراداتی داشتند یا قیمتها خیلی عجیب و غریب بالا بود. به نظرم میرسید قیمت این خونه به نسبت این موقع سال از جاهای دیگه بهتره. با اینکه اونا نوساز بودند و این خونه هفت هشت ساله اما باز احساس میکردم امتیازات اینجا از هر جهت بیشتره و سامان هم کاملا قبول داشت.
ترتیب اتفاقات درست یادم نیست با اینکه فقط سه چهار روز ازش گذشته بسکه به نظر من روزها و شبها طولانی اومد و این انتظار و بلاتکلیفی به قدری سخت بود که قابل بیان نیست. خدا میدونه چه شب و روزهایی رو گذروندم. در نهایت با وساطت بنگاه املاک و تماس مجدد فروشنده با همسرم و تایید دوباره اینکه من فروشنده ام و بیاید قرار بذاریم، قرار شد که معاملون رو با همین آدم انجام بدیم و اینبار در روز ۲۱ اسفند برای بار دوم من بچه ها رو برداشتم بردم خونه مادرم (سری قبلی مادرم اومده بود خونه ما) و سریع راه افتادیم سمت دفتر املاک در محله خودمون.... فروشنده و خانمش هم رسیده بودند. ما هم همسایه واحد کناری خودمون رو با خودمون برده بودیم بابت اینکه فرد سومی هم کنار ما موقع معامله از جهت احتیاط حضور داشته باشه. من اینبار هم تا ثانیه آخر احساس میکردم باز میخوان نیان و کنسل کنند! تا این حد مشکوک بودم به همه چی. اما اینبار برخلاف ۱۹ اسفند که سر قرار حاضر نشدند، زودتر از ما رسیده بودند اما فضا به شدت سرد و سنگین بود و سکوت بینمون حاکم بود و کسی حرفی نمیزد. همسرم هم به این موضوع اشاره کرد و گفت چقدر فضا سنگینه و بیاید کمی فضا رو تلطیف کنیم مثلا داریم معامله میکنیم. خانمش هم اولش خیلی با من سرد برخورد میکرد اما به تدریج خیلی خونگرم تر شد اما هردوشون گله داشتند و میگفتند فروشنده خونه ای که اونا میخوان بخرند ۵۰۰ تومن قیمتشو بالا برده و به همین دلیل حتی هزار تومن به ما تخفیف نمیدند و همینکه قیمت رو بالاتر نمیبرند خیلی کار بزرگی میکنند....دیگه ما هم دیدیم بیفایدست هیچ تخفیفی حتی هزار تومن هم نگرفتیم.... این وسط اینکه این خانواده احساس میکردند ما وظیفه داشتیم خونشون رو همون روز اول و بدون اینکه مطمئن باشیم واحد کوچیکه ما فروش میره معامله کنیم برام جالب بود! خیلی خوب بود که اینبار بچه ها حضور نداشتند و هم من و هم سامان خیلی به جلسه مسلط بودیم. همسایمون هم حضور داشت و همه چیو چک میکرد. دیگه معامله رو نوشتیم و نفسی کشیدم اما همچنان استرس زیادی با من بود چون فروشنده هیچ مدرکی با خودش به جز سند تک برگ نداشت (بنچاق، صورت مجلس تفکیلی، پایان کار هیچی نداشت و فقط سند همراهش بود و این برای من خیلی عجیب بود چون تو فروش دو تا خونه خودم من تک به تک این اسناد رو داشتم)...ما هم گفتیم اولین پرداختی ما وقتی هست که این مدارک رو ببینیم و فروشنده مدام سرشو تکون میداد که یعنی چقدر بده به ما اعتماد ندارید!!! اصلا درک نمیکرد که باید مدارکش کامل باشه و بدون این مدارک هیچ کس ازش خونه نمیگیره! ولی خب چون سندش طی استعلامات بنگاه و ملاحظه ما کاملا بدون مشکل بود من نخواستم امضای معامله رو دوباره بندارم برای بعد دیدن مدارک چون در ظاهر سندش کاملا آزاد و بدون مشکل بود و ما هم خونه رو دیده بودیم و مورد خاصی به نظر نمیرسید اما پرداختی اول رو منوط کردیم به دیدن همه مدارک. فروشنده انقدر ناشی و ناوارد بود که خودش هم موقع خرید این خونه این مدارک رو درخواست نکرده بود. ما که گفتیم اولین پرداختی ما بعد رویت کلیه مدارک هست اخماش تو هم رفت و مدام میگفت ما آدمای بی شیله پیله ای هستیم و با همه رو هستیم و یه جورایی ناراحت بود که چرا ما میگیم تا مدارکو نبینیم پرداختی نخواهیم داشت. من میگفتم آقای فلانی به جنابعالی جسارت نمیکنم ما خودمون دو تا خونه فروختیم و مدارک هر دو کاملا تکمیل بود و هم بنگاه هم خریداران ما رویت کردند و مدارک رو مطالعه کردند و راستش برای بنده عجیبه که شما اینها رو ندارید...
در نهایت قرار شده بود فروشنده با مشاور املاک برند و این مدارک رو از دفترخونه و دفتر خدمات الکترونیک شهر بگیرند و ما این مدارک رو که دیدیم چک پرداخت اول رو بهشون بدیم....
من با اینکه ۲۱ اسفند ماه مبایعه نامه نوشته بودیم و حتی صد تومن هم به حساب فروشنده واریز کرده بودم اما همچنان احساس نمیکردم معاملمون قطعیه بابت اینکه مدارک فروشنده کامل نبود و همش میترسیدم مدارک رو که بیاره یه ایرادی وجود داشته باشه و بخوایم معامله رو فسخ کنیم. مشاور املاک با فروشنده رفتند و مدارک رو به هزار زحمت از دفترخونه و دفتر خدمات الکترونیک گرفتند و دیگه روز ۲۳ اسفند بنگاه تماس گرفت که مدارک رو بطور کامل تحویل گرفته و میتونیم بریم ببینیم و چک پرداخت اول رو به فروشنده بدیم. این شد که دیروز صبح دوباره با همسایمون رفتیم برای چک و بررسی مدارک ... اولش بابت اینکه کلمه پارکینگ مزاحم رو در بنچاق و صورت مجلس تفکیکی دیدیم کلی دچار استرس شدیم اما بعد فهمیدیم مربوط به این واحد نیست و برای واحد بغلی همین واحد هست و مدارک مشکلی ندارند اما تا این موضوع هم محرز بشه من مردم و زنده شدم....بعد تحویل چک پرداخت اولیه به فروشنده بود که دیگه احساس کردم معامله خرید ما قطعی شده...
++++++ با این اوصاف میتونم بگم که بعد از یکماه و اندی تلاش شبانه روزی برای فروش خونه های خودمون در نهایت در صبح روز ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ یعنی همین دیروز صبح معامله خرید ما به لطف خدا به سرانجام رسید. خب من در وبلاگم از شروع پروسه فروش خونه چیزی ننوشتم چون خیلی درگیر دوره آموزشی خودم و تمرینات و کارهای آخر سال بودم. الان بخوام خلاصه فلش بکی به گذشته و شروع این پروسه خرید و فروش بزنم باید بگم من روز ۱۶ بهمن ماه همین خونه خودمون رو برای بار چندم طی این دو سه سال برای فروش گذاشتم و متاسفانه با اینکه چندبار امیدوار به فروش شدم و مشتریهایی اومدند که واحد رو میپسندیدند و بازدید دوم و حتی سوم میخواستند اما باز به طریقی معامله سر نمیگرفت...دیگه تقریبا ناامید شده بودم که اینور سال بتونم بفروشم و با خودم فکر کردم حتی این موقع سال هم که بازار مسکن کمی رونق گرفته باز من موفق به فروش نشدم و دیگه کم کم میخواستم پروژه فروش رو متوقف کنم و به ناچار بذارم باز برای سال بعد که خواستم آخرین تلاشم رو هم بکنم. بنابراین خودم روز ۷ اسفند واحد رو آگهی کردم و ۲۴ ساعته با دو تا بچه پای تلفن بودم. بچه ها کلافه شده بودند و اصلا زندگیم از روال عادی خارج شده بود. آخرش یه دختر جوونی اومد و خونه رو دید و پسندید و به شدت اصرار داشت که معامله کنیم اما من میگفتم فقط یکی دو روز بهم فرصت بدید تا برای مبایعه نامه بیام و طی این مدت دنبال این بودم که واحد مناسبی رو زیر نظر بگیرم (نه اینکه اول بخرم ها بعد واحدم رو بفروشم، چون دوست نداشتم مشتریمو از دست بدم، صرفا میخواستم خونه های موجود رو بررسی کنم و ببینم صددرصد میتونیم اینور سال واحد خوب پیدا کنیم و اینطور نباشه که اصلا واحد مناسبی پیدا نشه. در همین حد میخواستم مطمئن بشم.مطمئن که شدیم که خونه پیدا میشه و یک جا رو هم زیر نظر گرفتیم و فهمیدیم فروشنده صددرصد هست دیگه معامله فروش واحد اولمون که مدتها بود دنبال فروشش بودیم انجام دادیم. اتفاقا مشتری به شدت هم مضطرب و منتظر بود که ما حتما بهش بفروشیم. درست بعد فروش خونه خودمون و در بنگاه املاک بود که دیدیم اون واحدی که فروشنده صددرصد بوده منصرف شده چون فروشنده خودش هم منصرف شده! خیلی خیلی تو ذوقم خورد و ناراحت شدم اما در نهایت من و سامان با خودمون میگفتیم فروش خونمون اشتباه نبوده چون سال بعد باز هم موفق به فروش نمیشدیم. دیگه به ناچار دوباره افتادیم دنبال واحدهای دیگه و در آخر هم رسیدیم به همین واحدی که خریدیدمش و ماجراشو بالا توضیح دادم که چقدبرای خریدش استرس کشیدیم و فروشنده همین واحد دومی هم چطوری قرار اول رو به هم زد اونم وقتی من اینهمه قول و قرار سفت و قسم و آیه ازش گرفته بودم. بازم جای شکر داره که در نهایت این فروشنده دومی کار اشتباه اولشو جبران کرد و سر قرار حاضر شد و در نهایت بهمون خونه رو فروخت.
عملا در جریان خریدمون دوبار بدترین استرس ها رو کشیدیم. بار اول که فروشنده اولی کلا منصرف شد و ما افتادیم دنبال واحدهای دیگه و بار دوم هم که من فکر میکردم این یکی هم منصرف میشه و با وجود فروش هر دو واحد ما ، بدقولی میکنه و بهمون نمیفروشه که خدا رو شکر در نهایت با وجود کلی استرس و بدبختی که کشدیم بهمون واحد رو فروخت و تمام شد رفت هرچند من هنوز بابت حال بدی که سری اول با نیومدنش سر قرار بهم داد هنوز ازش دل چرکینم...
الان میتونم بگم بعد یکماه و ده روز سختی و مشقت که این دو هفته آخر سختترین و تلخترین و پر استرس ترین روزهاش بود و من یه روزهایی فکر میکردم جون سالم به در نمیبرم در نهایت دیروز ۲۳ اسفند معامله ما قطعی شد و خریدمون رو انجام دادیم....حس و حال من شبیه آرامش بعد طوفان بود....انقدر سختی کشیده بودم که نمتیونستم خیلی هم ذوقزده باشم اما در نهایت باز خوشحالی خودمو داشتم و بیشتر از خوشحالی یه حالت آرامشی بود که آدم بعد آخرین امتحان مدرسه اش تجربه میکنه.
این وسط قرار شده که بابت کسری پولمون خونه ای که خریدیم رو رهن کامل بدیم به مبلغ یک میلیارد تومن و نهایت فرصت ما هم ۳۱ فروردین سال بعد هست.... این غول مرحله آخره... فکر کنم اینجا ننوشتم که ما فروش واحد خودمون منوط به این بود که خودمون یکسال همینجا رهن بشینیم که خدا رو شکر همینطوری و با همین شرایط هم فروختیم. بابت کسری پولمون برای خرید خودمون هم قراره اونجا رو رهن بدیم و فقط از خدا میخوام این مرحله رو برامون آسون کنه و مستاجر این موقع سال براحتی پیدا بشه یا حداقل تا نیمه اول فروردین پیدا بشه...الان استرس این موضوع تمام فکر منو گرفته که اگر به هر دلیل این خونه به موقع رهن نره چه اتفاقی میفته اما فعلا سعی میکنم لااقل دو سه روزی بهش فکر نکنم و یکم به آرامش خودم برسم.
اینم بگم که خیلی ناگهانی و یهویی این فکر به سرم خطور کرد که شاید بتونیم همین واحد فعلی رو که اتفاقا ۲۲ اسفند بنام خریدار سند هم زدیم و دیگه بطور کامل میشه گفت مستاجر این خونه شدیم، خودمون رهن بدیم و ماشین رو هم بفروشیم و بریم همون خونه جدید ساکن بشیم...اما اولا رضایت مالک جدید شرطه (چون در مبایعه نامه نوشتیم قراره خودمون به مبلغ ۶۰۰ تومن رهن کامل بشینیم و ایشون دیگه مسئولیتی در قبال رهن دادن اینجا و دادن باقی پول ما نداره) ثانیا مشکل اینجاست که چون واحد فعلی ما که عملا الان دیگه متعلق به ما نیست پارکینگ نداره و شش طبقه چهارواحدی هست، با توجه به اینکه آخر ساله و تعطیلات نزدیکه رهن دادنش به این مبلغ ششصد تومن سخته (رهن دادنش هم به عهده خود ماست چون ما این خونه رو به مالک جدید به شرط اینکه خودمون رهن میشینیم فروخیتم و ایشون مسئولیتی در قبال باقیمانده پول ما نداره و حتی میتونه بگه من حاضر نیستم به فرد دیگه ای اجاره بدم که ظاهرا اینطوری نگفته اما زیادم راضی نیست از این تصمیم جدید ما) متاسفانه به دلایلی که گفتم علیرغم میل باطنیمون مجبوریم روی رهن دادن همون واحد جدیدی که خریدیم برای سند زدن خونه جدید و پرداختی آخر به فروشنده برنامه ریزی کنیم و کار ما اونطرف هم راحتتر نیست.....
ایکاش از همون اول میگفتیم ما بلند میشیم که الان وظیفه مالک جدید خونه ما بود که این پول رو هر طور هست بهمون بده. اونوقت با ششصد تومن باقیمونده پول خونه ای که توش ساکنیم و فروش ماشینمون میتونستیم بریم و همون خونه جدید ساکن بشیم اما خب دیرتر و در جریانات بعدی که اتفاق افتاد به این نتیجه رسیدیم که خوبه بریم همون جا ساکن بشیم که خب الان دیگه دیره چون عملا الان و در این زمان سال احتمال رهن رفتن همین خونه که الان توش ساکنیم هم زیاد نیست. اون اول اصلا حرف از فروش دو تا خونه نبود و کلا برنامه چیز دیگه ای بود و برای همین این نتیجه گیری رو اون موقع که این خونه رو دیدیم نداشتیم و ترجیح ما رهن نشستن همین خونه فعلیمون بود.. الان خب از طرفی نگران رهن دادن اون واحد جدید و رهن نرفتنش تا ۳۰ فروردین هستم از طرفی با خودم میگم مستاجر جدید میتونه خونه رو خراب کنه و از طرفی هم میگم چون نیلا امسال میره کلاس اول ایکاش همون جا نشسته بودیم که دیگه قرار نبود جای دیگه ای و دور از خونه جدید ثبت نامش کنم. از طرفی هم هنوز دورکارم و میدونم لازم نیست برای اثاث کشی و اینجور کارها دنبال مرخصی گرفتن از مدیر و مشکلات اینطوری باشم. درسته که میدونم اثاث کشی این موقع سال خیلی خیلی سخته و من هم جون و توانی بعد اینهمه سختی که کشیدم ندارم اما فکر کردم دیگه اگر اونجا ساکن میشدیم همه چی یکباره میشه و این پروسه وحشتناک بطور کامل تموم میشه..اما خب از همون ۱۶ بهمن که فکر فروش مجدد خونمون بعد چندماه ناکامی به ذهنم رسید اصلا برناممون اینطوری نبود و قرار نبود در واحد جدیدی که میخریم ساکن بشیم و از خدامون بود که همین خونه فعلی رو یکسال رهن بشینیم که وقتی مشتری اینطوری هم جور شد کلی خوشحال بودیم اما در ادامه دیدیم که میشه خودمون هم اونجا ساکن بشیم و اتفاقا بهتره اما الان دیگه نمیشه کار زیادی کرد. الان رهن دادن همین واحدی که توش نشستیم به عهده خودمونه و مالک وظیفه ای نداره. دیروز که با مالک جدید خونمون در محضر که برای سند زدن رفته بودیم صحبت میکردم من و من میکرد و ناراحت بود که برنامه عوض شده و ممکنه ما بخوایم بلند شیم. شاید هم حق داشت...من بهش گفتم در هر حال این به عهده ماست و شما قرار نیست برای تسویه اون ششصد تومن با ما کار خاصی بکنید و ما اگر خودمون بتونیم خونه رو رهن بدیم بلند میشیم اگر هم نه که طبق قرار قبلی یکسالی اینجا مینشییم و باید روی رهن خونه جدید به مبلغ یک میلیارد کار کنیم...
الان و بعد کلی فکر کردن برنامه این شده که هر دو واحد یعنی هم واحدی که داخلش سکونت داریم و هم واحد جدید رو بذاریم برای رهن و منتظریم ببینیم چطور پیش میره و کدوم زودتر رهن میره...البته به بنگاه گفتم فعلا دو سه روزی برای رهن دادن واحدی که خریدیم صبر کنه که ببینیم واحد فعلی خودمون رو میتونیم به مبلغ ۶۰۰ رهن بدیم؟ من دیروز خونه خودمون رو برای رهن دادن آگهی کردم و این موقع سال حتی یک تماس هم نداشتم! به نظرم بیفایده هست! اگر از اول این طرح ساکن شدن در خونه جدید به ذهنم میرسید خیلی قبلتر برای رهن دادن اینجا اقدام میکردیم. در هر حال فکر کنم علیرغم میل باطنیمون باید روی رهن همون واحد جدید تمرکز کنیم و فرصتمون رو از دست ندیم بابت احتمالات چون بعیده بتونم واحدی که الان توش سکونت داریم رو به این مبلغ ۶۰۰ تومن این موقه سال رهن بدیم و به غیر این مبلغ هم که راهی نیست. پس به احتمال زیاد یکسال دیگه همینجا ساکن خواهیم بود.
خلاصه در حال حاضر این موضوع خودش برام کلی استرس به همراه آورده که قراره در نهایت چه اتفاقی بیفته و اصلا اگر هم بخوایم خونه جدید رو رهن بدیم آیا به موقع رهن میره؟ اما همین استرس هم طبیعتا در قیاس با استرسی که برای فروش خونه ها و معامله خرید خونه جدید کشیدیم هیچی نیست!
+++++ همزمان با اونهمه گرفتاری و درگیری فکری برای فروش خونه ها و خرید خونه جدید،از اداره هم تماس گرفتند که باید فروردین بیای سر کار مگه اینکه یه سری مدارک موجه بیاری که شاید به اون واسطه بتونی به دورکاریت به طور موقت ادامه بدی! با تصور اینکه باید ۵ فروردین برم سر کار خیلی عصبی و نگران شدم چون بین اینهمه کار الان واقعا توان برگشت به اداره رو ندارم. خلاصه این وسط بین کارهای فروش دو تا خونه و خرید خونه جدید همزمان دنبال صحبت با مدیران و گرفتن مدارک درمانی نیلا از کلینیک روان درمانی که نیلا بهش مراجعه میکرد بودم برای تمدید سه ماهه دورکاری بودم و نمیدونم در نهایت موفق میشم به اندازه سه ماه دورکاریم رو تمدید کنم؟ هیچی مشخص نیست و تا آخر سال معلوم میشه. الهی که فقط بتونم دو سه ماه دیگه دورکار بمونم.
غیر اون وسط همین خرید و فروش خونه مجبور بودم برای به دست آوردن نمره ارزشیبابی سالانه آزمون های ضمن خدمت اداره رو هم انجام بدم و نمره قبولی بدست بیارم که اونا رو هم با کمک سامان خدا رو شکر انجام دادم و رتبه کاریم به این واسطه ارتقا پیدا کرد و انشالله در وضعیت استخدامیم هم تغییرات مثبتی اتفاق میفته...
از ماه رمضان و روزه داری چیزی نفهمیدم اما تمام این روزها دنبال کارها با زبان روزه بودم و اصلا نفهمیدم چطور ۱۳ روز از ماه رمضان گذشت! مطمئنم اگر روزه هم نبودم از شدت استرس و تشویش باز نمیتونستم چیزی بخورم.
+++++ هنوز خیلی از کارها باقی مونده و طی هفته بعد باید دنبال کارهای اداری فروش واحد کوچیکه مثل رفتن به اداره مالیات و مفاصا حساب و ... باشم (کاری که در مورد خونه فعلیمون هم که فروختیم انجام دادم و حالا باید برای خونه دوم هم انجام بدم که اونو هم سند بزنیم) و در نهایت پرداختیهایی که از فروش خونه ها میگیرم در بانک به حساب فروشنده خودم واریز کنم و همزمان برای سند زدن خونه کوچیکه هم تا آخر سال برم دفترخونه (فقط خدا میدونه چقدر پول این وسط دادیم بابت کمیسیون ها و مالیات و مفاصا حساب و سند زدن ها و اجاره دادن و هنوزم که هنوزه ادامه داره این هزینه های جانبی! فکر کنم بالای دویست میلیون تومن فقط همینها شده باشه!)... اصلا نمیدونم با دو تا بچه چطور اینهمه کار انجام دادیم و کارهای باقیمونده رو با وجود این دوتا وروجک و نداشتن کمک چطوری مدیریت میکنیم! البته بنده خدا مادرم این چندروز چندباری اومد و خونه ما موند اما خب عمده کارهامون رو با همراهی بچه ها انجام دادیم و فقط خدا میدونه که چقدر سختی کشیدیم. مادرم هم خیلی اذیت شد چون فضای خونه ما به شدت متشتج و آشفته بود و بنده خدا اونم خیلی در عذاب بود و برای من خیلی ناراحت بود و نذر و نیاز میکرد. خدا بهش سلامتی بده انشالله. منم برای تشکر ازش هدیه ناقابلی بهش دادم و خوشحالش کردم.
این وسط با اینکه خودم و همسر و بچه ها کلی لباس و کفش و کیف و وسایل ضروری لازم داریم اما هیچی نخریدیم و من نمیدونم با این شرایط چطوری میخوایم به استقبال سال نو بریم و با این وضع لباسهای داغون چطوری قراره رشت و احیانا دید و بازدید عید بریم...حتی برنامه رشت رفتن ما هم اصلا مشخص نیست. نمیدونم آیا بین اینهمه کار میتونم هماهنگ کنم بلکه بتونم خرید کمی برای بچه ها و سامان انجام بدم، خودم بماند. یه بن لباس از محل کارم گرفتم (مربوط به فروشگاههای زنجیره ای زاگرس) که در این شرایط خرید خونه و بی پولی خیلی کمک کنندست و میشه تا سقف بیست تومن خرید کرد. ببینم چیز به درد بخوری دارند یا نه. سبد کالای عید رو هم تحویل گرفتم و به نظرم ارزشمند بود و اقلام خوب و زیادی داشت (برنج و آجیل و رب و روغن و تن ماهی و قند و شکر و ماکارونی و شکلات و شیرینی و...). خدا رو شکر از جهت خرید اقلام مورد نیاز خونه این آخر سال مشکل زیادی نداریم چون واقعا این وسط همین هزینه های خونه هم خودش خیلی زیاد میشه. الهی شکر بابت شغلم که باهاش گذران زندگی میکنم و خدا رو باش خیلی شاکرم. الهی که فقط بتونم دو سه ماه بعد موافقت مدیران برای دورکاری رو بگیرم و به شرایط بچه ها سرو سامون بدم و بعد برگردم سر کارم و این بهترین حالت ممکن هست.
++++ دوره آموزشی مالی که اینهمه براش زحمت کشیدم و شبانه روزی در حال مطالعه بودم متاسفانه این یکماه اخیر بطور کامل کنار گذاشته شد و از این بابت هم خیلی ناراحتم چون حس میکنم بخشی از زحماتم به هدر رفته و خیلی اطلاعات فراموشم شده و آمادگیم خیلی کمتر شده اما چه میشه کرد، من که تمام تلاشمو کردم که همه چیو همزمان با هم داشته باشم اما نشد که بشه. سال بعد وقتی استرس رهن دادن خونه هم تمام شد حتما دوباره برمیگردم به این دوره و مطالعه و تمریناتم رو شروع میکنم.
++++ از خونه زندگیم بگم که در داغونترین حالت ممکنه. به عمرم انقدر خونه زندگیم نامرتب و شلخته نبوده. بچه ها این مدت خیلی اذیت شدند و درحقشون خیلی کوتاهی و اجحاف شد بابت اعصاب خوردیهای من و همسر و دعواهای پشت هم و تلفنهای مکرری که به من میشد بابت فروش خونه ها و معرفی واحدهای خرید و عملا تمام وقت من در طول روز به تلفن جواب دادن میگذشت...طفلکیها خیلی بهشون سخت گذشت و من خیلی باهاشون دعوا میکردم و گاهی به شدت پرخاش میکردم و کنترلمو از دست میدادم بخصوص درمورد نیلا که البته خیلی وقتها رفتارهای نامناسب خودش هم موثر بود اما شاید حالت عادی میبود بیشتر خویشتندار میبودم. متاسفانه یه سری رفتارهای دخترکم برای من خیلی ناراحت کننده و آزاردهنده شده و حتما باید طی سال بعد فکری به حالش بکنم حالا یا با مراجعه به مشاور و یا با تغییر سبک رفتاری خودم نسبت بهش. خیلی نگران هستم و امیدوارم حتماَ سال بعد بتونم اوضاع رو بهتر کنم.
++++ برعکس دو سال قبل هیچ تمیزکاری برای خونمون انجام ندادم. نمیدونم کجای این خونه به شدت شلخته رو سر و سامون بدم. دلم میخواد امروز جمعه کمی به کارهای خونه که الان یکماهه فقط در حد ضروریات با سامان انجام دادیم برسم اما راستش هیچ جونی ندارم. بخصوص که از شدت خستگی حتی نخواستم برای سحری خوردن بیدار بشم (سابقه نداشته من عمداَ بدون سحری روزه بگیرم اما امسال ماه رمضان چندباری اینطوری به خواست خودم روزه گرفتم چون شرایط بیدار شدن سحرها رو نداشتم) خلاصه که با وجود ضعف شدیدی که دارم باید با کمک همسر یکمی به این خونه و زندگی برسم چون فقط همین امروز رو وقت دارم و تمام روزهای باقیمانده تا آخر سال به کارهای اداری مربوط به خونه ها(عملا سه تا معامله بزرگ داشتیم که کم چیزی نبوده!) و واریز و برداشت از بانک و محضر و دفترخونه و فروش طلاها و رفتن به اداره برای پیگیری موضوع دورکاری و کارهای شخصی مثل آرایشگاه رفتن و ... میگذره....میدونم نمیتونم کار زیادی برای تمیزی خونه زندگیم طی همین یکی دو روز بکنم و احتمالا تمیزکاری اصلی رو بندازم برای بعد تموم شدن این ماجراها ولی خب در حد متوسطی یه سری کارها رو انجام میدم و وسایل و لباسهای اضافی رو میذارم بیرون. فقط امیدوارم خدا بهم قدرت بده که باقی کارها رو هم به موقع انجام بدم و مشکلی پیش نیاد و بخصوص بتونم حداقل دو ماه اول سال بعد رو دورکار بمونم چون بیشتر از اون عملا غیر ممکنه و بعید به نظر میرسه با توجه به شواهد. شاید در بهترین حالت ممکن شش ماهه اول سال بعد رو باهام همکاری کنند (هنوز هیچی قطعی نیست و ممکنه مجبور به برگشت باشم) اما بعد اون کاملا غیر ممکنه. باز هم ازشون ممنونم و مدیون همکاریشون با من هستم. خدا خیر بده هر کسی رو که با من همکاری لازم در این خصوص رو انجام داد و من نزدیک دو سال دورکار بودم.
++++ سر و وضع ظاهریم هم خیلی خیلی بد شده... از ابروهام گرفته تا سفیدی موهام که بیرون اومده و نیاز به رنگ کردن داره. بد شدن پوست صورت و بدنم و لاغر شدن صورتم بابت حرص و جوش ها و استرس هایی که کشیدم که هنوزم با درجه کمتری نسبت به قبل ادامه داره (بابت رهن دادن خونه جدید) بماند. امسال برنامه داشتم بوتاکس و کاشت مژه و کراتین مو انجام بدم و روی پوست صورتم کار کنم به روال هر سال آخر سال (دو سه سالی هست که آخرسال انجام میدم) اما واقعاَ حتی نشد برای انجام ساده ترین کارهای آرایشی این مدت مراجعه کنم چه برسه بوتاکس و .... حالا قضیه خونه و پرداختیها تموم بشه فکری به حال خودم میکنم. از خدا میخوام این مرحله آخر رهن دادن خونه هم به خیر و خوشی تمام بشه و گرفتاری جدیدی برامون درست نشه به حق این ماه عزیز که من یکی دیگه توانشو ندارم.
تنها سه روز تا انجام کارهای اداری تا آخر سال فرصت دارم و تقریبا هر روزش درگیرم. همزمان باید بخشی از طلاها رو هم همینور سال بفروشم بابت پرداختیها. باز خدا رو شکر اینبار بیکاری همسر به نفعمون تمام شد و هر کاری که داشتم همسر منو میبرد و میاورد البته با بچه ها داخل ماشین! وگرنه معلوم نبود برای این رفت و آمدهای پشت هم بدون ماشین و حضور همسر چکار باید میکردم.
++++چقدر نوشته ام طولانی شد. به خدا من این مدت شب و روز نداشتم. سختترین روز و شبهای عمرمو گذروندم. انقدر استرس کشیدم که خودم باورم نمیشه ازش زنده بیرون اومدم. هر چقدر هم بنویسم باز نمیتونم اصل مطلب رو ادا کنم که چی بهم گذشت. گاهی فکر میکردم قلبم داره از جاش کنده میشه. سامان از من خونسرد تر بود اما اونم به هر حال دغدغه های خودشو داشت...رابطه ما طی روزهایی به بدترین شکل خودش بود و من هزار بار با خودم فکر میکردم بعد تموم شدن قضیه خونه یه فکر جدی به حال رابطمون میکنم اما خدا رو شکر این یک هفته اخیر وضعیت بهتری رو داشتیم و همسرم همه جوره تلاش کرد هوای منو داشته باشه بخصوص وقتی فروشنده خونه جدید اون روز در بنگاه حاضر نشد و من به معنای واقعی شکسته شدنم رو دیدم.
++++ از صمیم دلم ازتون ممنونم...به خدا که دعاهای خیر شما و حتی نذرهایی که برام کردید بهم رسید. ایشالا روزی بتونم جبران کنم اینهمه لطف دوستانم رو بخصوص دوستانی که از من میپرسیدند چه مبلغی کم داری و میخواستند در حد توان کمک کنند که البته من هرگز به خودم اجازه نمیدم چنین درخواستی بکنم....یکبار لطف دوستانم در اینجا شامل حالم شد و برای همیشه برام کفایت میکنه. خدا خیرتون بده عزیزانم.
میبخشید که انقدر طولانی و پشت هم نوشتم...تازه شاید از نصف جزئیات هم گذشته باشم..ممکنه نوشته هام یه جاهایی مبهم بوده باشند اگر یه جاهایی از مطالبم گنگ بود یا مدل نوشتاریم یه جاهایی تکراری یا گیج کننده بود به بزرگی خودتون ببخشید.
خواهش میکنم همچنان دعاهای خیرتون رو روانه من بکنید. به همین ماه عزیز قسم من تاثیر این دعاها رو در حقم دیدم و میبینم. چقدر خوشحالم که اگر در زندگیم پشتوانه ای به اون معنا نداشتم اما دوستان عزیزی در اینجا دارم که حال و روز من براشون مهمه و اینهمه حال من رو با حرفاشون بهتر کردند.
برام دعا کنید که برای رهن دادن خونه جدید اونم این موقع سال به مشکل نخورم و بتونم با قیمت مناسب رهنش بدم. دعا کنید پشت تمام این سختیها آرامش و آسایشی باشه که مدتهاست از من دریغ شده. خواهش میکنم در این ماه عزیز همچنان منو خانوادم رو در ذهن و قلبتون داشته باشید و دعام کنید که باقی کارهام هم به خوبی به سرانجام برسه.
نمیدونم چند درصد از دوستانم تا پایان این نوشته رو خوندند چون فکر کنم طولانی ترین نوشته من طی این سالها بوده باشه و شاید خستتون کرده باشه، بعید میدونم هیچ وبلاگ نویسی نوشته ای به این طولانی در وبلاگش داشته باشه اما خدا میدونه که برام مهم بود و وظیفه خودم دونستم که با وجود اینهمه مشغله و گرفتاری که این روزها دارم این متن طولانی چندساعته رو بنویسم و شما رو در جریان تحولات و اتفاقات این مدت بذارم. سعی کردم تا جایی که میشد با جزئیات بنویسم بماند که باز هم نصف جزئیات رو نشد که بنویسم و اصلا امکانپذیر نبود که همه اش رو در این نوشته جا بدم. شاید بعدترها بهش در نوشته های بعدی اشاره بکنم.
در هر حال ممنونم که این متن طولانی رو خوندید. نمیدونم بتونم تا آخر سال باز هم پستی بنویسم یا نه اما اگر موفق به اینکار نشدم پیشاپیش سال جدید رو بهتون تبریک میگم و براتون آرزوی بهترینها رو در سال جدید دارم. همچنان ازتون میخوام موقع تحویل سال منو از دعای خیرتون محروم نکنید. از صمیم دلم از ته ته قلبم دوستتون دارم و بابت دوستان خوبی مثل شما به خودم میبالم و اگر قابل باشم دعاگوی تک تک شما در زمان سحر و افطار هستم.
دوستان عزیزم که سالهاست در غم و شادی کنار من بودید...
نمیخواستم و نمیتونستم حالا حالاها بیام اینجا، اما یک آن به ذهنم رسید چند خطی بنویسم و یه خبر از خودم بدم و برم بلکه حال دلم با دعاها و پیامهای شما آروم بشه.
خواستم بگم من با هزار بدبختی و اما و اگر همین جمعه قبل خونمو فروختم، فقط خدا میدونه چی کشیدم این مدت و چی به سر زندگیم اومده...حتی زبانم از بیانش عاجزه... اگر الان و این موقع سال که مردم بیشترین تلاشو برای خونه دار شدن میکنند خونه خودمو نمیفروختم امکان نداشت سال بعد بتونم بفروشم، مثل تمام این سه سال که تلاش کردم و نشد.
قبل فروش اینجا خونه هم پیدا کرده بودم و بی گدار به آب نزدم که بفروشم و بعد خونه گیرم نیاد اما طرف چون معامله خرید خونه خودش جور نشد با من هم معامله نکرد...خونه های دیگه ای هم پیدا کردم اما اصلا باب میلم نیستند و به شدت هم گرون و بالای قیمت...
فایل فروش خیلی کم شده ، خونه خوب نیست یا طرف یهویی منصرف میشه یا قیمتشو یهویی بالا میبره. قیمتها اصلا عجیب و غریب شده اما منم اگه به مشتری که پسندید نمیفروختم مطمینم سال بعد هم خبری نمیشد و نمیشد دیگه بفروشم.
الان فقط یه جای مناسبی پیدا کردم که باب میلمه اما بودجه ام کمه و دارم تلاش میکنم جورش کنم اما خیلی خیلی سخته و به هزار مشکل خوردم. خلاصه در عاجزانه ترین حالت ممکن و با چشمان گریون دارم این متنو مینویسم .
هر کسی رو که این نوشته رو میخونه با زبون روزه و به حق این ماه عزیز و در حالیکه از شدت استرس و غصه چند روزه اشکام بند نمیان قسم میدم برای من دعا یا نذری بکنه که شرایطم جور بشه و بتونم خرید کنم...شرایطم درست بشه و همون خونه که پسندیدم قسمتم بشه.
به خدا قسم زندگیم فلج شده و بچه هام خیلی تحت فشارند. با همسرم بدترین رابطه رو این مدت داشتیم و هر لحظه به تموم شدن این زندگی فکر میکردم...حس میکنم دنیا روی سرم هر لحظه خراب و خرابتر میشه. سر کارم هم مشکلی پیش اومده و همزمان هزار تا کار روی سرم ریخته و وقتم خیلی کمه اما بدترین و مهمترین قسمتش همین خرید خونه هست.
انقدر حالم بده که هر لحظه حالت سکته و تپش قلب شدید دارم... گاهی از شدت استرس حتی نمیتونم اشک بریزم. بازم خوبه که الان و موقع نوشتن این پست میتونم گریه کنم و شاید یکم سبکتر بشم... مادرم سه چهار روزی بابت اینکه بتونه پیش بچه ها باشه و ما بریم دنبال خونه اومد اینجا اما انقدر وضعیت زندگیم آشفته بود و در حال دعوا و بحث با شوهرم و درگیری با بچه ها بودیم که ترجیح دادم زودتر بره، معلومه که عجله داشت. طفلکی خیلی اذیت شد.
خدا میدونه که انقدر تحت فشار بودم که روز اول ماه رمضان رو یادم رفت و حواسم نبود که ماه رمضان شروع شده وفقط کار خدا بود که ساعت هفت صبح یادم افتاد روز اول ماه رمضانه و بدون سحری روزه گرفتم...
فقط خدا خودش میدونه چه حالی دارم. هیچکس نمیتونه درکم کنه. میترسم بابت این فشارها سکته کنم. نمیخواستم تا بعد عید یا یکی دو روز قبل عید برگردم اینجا و بنویسم اما یک لحظه به ذهنم رسید دوستان خوبم که گاهی عین یه خواهر هوای منو داشتند در حقم موقع سحر یا افطار دعا میکنند تا کارم درست بشه....
خواهش میکنم خیلی بیشتر از همیشه دعام کنید. من به قدرت دعا خیلی ایمان دارم... با گریه التماس میکنم حتما تو دعاهاتون اسم منو بیارید و از خدا بخواهید کارم درست بشه.
پیامهاتونو بلافاصله میخونم اما نمیتونم پاسخ بدم. این روزها تمرکز ندارم و دست و پاهام بابت استرس وحشتناکی که میکشم سرده. چند روزه نتونستم غذا بخورم. بچه هام خیلی گناه دارند طفلیها...
خواهش میکنم خیلی خیلی خیلی دعا کنید برام عزیزانم. به خدا خیلی احساس فشار و بیکسی میکنم.
شاید ایمانم ضعیفه که اینطوری خودمو باختم اما به قران دست خودم نیست....
گفتم شاید اینجا بنویسم و دعاهای شما در حقم گیرا باشه یا پیامهاتون آرومم کنه... شاید فقط یکم به خودم مسلط بشم.
اشکام تمومی نداره. خیلی خودمو باختم . من خیلی خیلی دختر ضعیفی هستم. خیلی زیاد. حالم از این روحیه خودم، اصلا از کل وجودم به هم میخوره. از خدا خواستم اگر اندک کار خوبی در زندگیم کردم الان و در این شرایط دست منو بگیره و تنهام نذاره. به خاطر بچه های معصومم که به یه مادر با حال خوب نیاز دارند کمکم کنه.
اگر خونه ای برام پیدا نشه اینور سال نمیدونم چه کار باید بکنم. دارم دیوونه میشم از شدت اضطراب.
لطفا تو دعاهاتون فراموشم نکنید. این تمام چیزیه که ازتون میخوام.
سلام به دوستان عزیزم
دو سه هفته ای از پست قبلی میگذره. انگیزه نوشتن نیست. این مدت درگیریهای خودمو داشتم و همزمان پیگیر دوره آموزشی خودم هم بودم و زمان زیادی در هر روز صرف همین موضوع میشد (و همچنان هم میشه)و میتونم بگم در حال حاضر به اولویت بزرگی برام تبدیل شده.
++++++ به احتمال زیاد تا یکماه آینده و شاید کمی بیشتر نتونم این وبلاگ رو بروز کنم. خواستم همینجا اطلاع بدم بهتون برای اون دسته از خوانندگان عزیزی که شاید پیگیر نوشته های من باشند.
این مدت به ناچار دوستان قدیمی خودم رو خاموش و با گوشی میخوندم و نمیشد کامنت بذارم بخصوص که کامنت های من اغلب طولانی هستند و وقتی فکر میکنم با گوشی نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم صبر میکنم تا به سیستم وصل بشم و پیام بذارم و همین باعث میشه چند روز از خوندن مطلب دوستان بگذره. خلاصه میبخشید به بزرگی خودتون که یه مقدار در وبلاگهاتون کمرنگ شدم اما تقریبا هر روز به تک تک دوستانم و بخصوص یه سری دوستان خاص بطور ویژه سر میزنم. از سمیه جون (مامان خانومی عزیز) و مهتاب جان هم که نشد در پست قبل پاسخ کاملتری بهشون بدم و قرار بود دو سه روز بعد پاسخ کامل بدم و متاسفانه باز مقدور نشد عذرخواهی میکنم و پاسخ پیامشون رو بالاخره بعد اینهمه روز تاخیر دادم ممنون میشم بخونند (احتمال میدم یادشون رفته باشه).
کلی حرف دارم برای نوشتن اما این پست رو اونقدرها هم نمیتونم طولانی و با جزئیات بنویسم. خلاصه وار از دو سه هفته اخیر میگم و میرم که به کار و زندگیم برسم.
+++++ پنجشنبه 27 دی ماه تولد خواهرزادم بود و دخترکمون یکساله شد. خوب بود و خوش گذشت، اما یه موضوعی باعث ناراحتیم شده بود و دلم میخواست همون موقع اینجا مینوشتمش اما شرایطش نبود. موضوع این بود که همونطور که پیش بینی میکردم، عملاَ بچه های من در خانواده خودم کمتر از قبل مورد توجه و محبت لفظی قرار میگیرند و این موضوع کمی ناراحتم میکنه و در جشن تولد هم این مسئله بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد. صد البته خودمو به حق توجیه میکردم که طبیعیه که بچه کوچیکتر مورد توجه بیشتری باشه و اصلاَ غیر عادی نیست اما باز هر طور که نگاه میکردم میدیدم از بابت حفظ ظاهر هم که شده به هر حال باید توجهی هم اندازه قبل به بچه های من میشد بخصوص نویان عزیزم که هنوز دو ماه تا سه سالگیش مونده و هنوز خیلی کوچوولوئه و اتفاقاَ اوج شیرین زبونیش هم هست و مطمئنم اگر بابت بچه کوچیکتر نبود به شدت مورد محبت قرار میگرفت بابت اینهمه حرفهای بامزه ای که میزنه.
بعد مهمونی همش با خودم فکر میکردم مرضیه بیخیال شاید تو حساس شدی و اصلاَ بهش فکر نکن، اما وقتی برگشتیم خونه سامان هم بی مقدمه ,و بدون اینکه من شخصاَ هیچ اشاره ای بکنم، به همین موضوع اشاره کرد و تازه فهمیدم احساسم درست بوده و حساسیتی در کار نبوده. درسته که توجهات به بچه های دیگه با حضور بچه کوچیکتر کمتر میشه و موضوع غیر عادی نیست و اتفاقاَ کاملاَ هم تا حدی طبیعیه اما میشه لااقل اگر به اندازه قبلتر بهشون توجه نشون داده نمیشه باز به اندازه خودشون مورد توجه باشند بخصوص که هنوز هر دو کوچیکند، نه اینکه مثلاَ خواهرزاده بزرگم که زمانی جونشو برای نویان من میداد و ماه به ماه براش کلیپ های مناسبتی میساخت و پسرکم هم به شدت بهش علاقه داره و مدام میره تو بغلش، الان پسرکم بیاد و چندین بار در مهمونی صداش کنه و خواهرزاده من حواسش بهش نباشه که جوابشو بده و یا اینکه تمام محبت خواهر بزرگم معطوف به دختر خواهرم باشه و توجه کمتری به بچه من بکنه. همین خواهرم که زمانی فقط و فقط برای دیدن نویان میومد خونمون، تو مهمونی نویان من چندبار صداش میکرد و حواسش نبود که درست و حسابی بهش جواب بده و تحویلش بگیره و هر بار من باید یادآوری میکردم که خاله نویان باهات کار داره یا نویان داره صدات میکنه.
موضوع دیگه ای در تایید همین موضوع اینکه خواهر بزرگم فردای همون شب تولد روشا و روز بعدش برای تولد روشا کوچولو هم پست و هم استوری اینستاگرامی گذاشت اما برای تولد دختر و پسر من تمام این سالها هرگز چنین کاری نکرده بود و برای تولد دخترم نیلا که یکماه و نیم قبل هم بود و خودم ازش خواسته بودم بچه رو سورپرایز کنند نه امسال و نه سالهای قبل هیچ حرکت این چنینی (مثل گذاشتن پست و استوری) انجام نداده بود یا حتی موقع به دنیا اومدن نیلا و نویان هم هیچ موقع پست یا استوری نذاشته بود در حالیکه چه برای به دنیا اومدن دختر کوچولوی خواهرم و چه تولد یکسالگیش چندین پست و استوری گذاشته بود. من حتی به این موضوع پست و استوری فکر هم نمیکردم و برام تو این سالها اهمیتی نداشت بخصوص که خودم هم اهل استوری گذاشتن نیستم، اما وقتی بعد برگشتن از جشن تولد دیدم برای تولد روشا کوچولو هم پست گذاشته و هم استوری اما برای بچه های من حتی یکبار هم طی این سالها چنین کاری نکرده ته دلم یه جوری شد.
البته خب تا قبل تولد دخترکوچولوی خواهرم، هر دو تا بچه هام و بخصوص نویان به شدت مورد توجه بودند و خواهرم هم عاشق هردوشون و بخصوص نویان بود و براشون کادو میگرفت و ... اما این تغییر رفتار ناخواسته و تبعیضی که الان در مقایسه با روشا کوچولو تا حدی نسبت به بچه های من به وجود اومده کمی دلگیرم میکنه. به نظرم هر مادر دیگه ای هم شاید همین احساسو داشته باشه، البته خب در حد غصه خوردن نیست که بگم میشینم غصه میخورم و ... نه واقعاَ اونقدرها مهم نیست و بهش فکر نمیکنم، اما به هر حال میتونه تا حدی ناراحت کننده باشه.
اینو باید تاکید کنم که خواهر بزرگم موقع مریضی بچه ها یا مشکلات مختلف خیلی هوای ما و خانواده رو داشته و بچه های منو هم خیلی دوست داره و کلاَ منکر دلسوزیش و کمکهاش برای خانواده نمیشم اما این تبعیض رفتاری اخیر برام خوشایند نیست و اتفاقاَ اگر در خاطر دوستانم باشه و پست یکسال و نیم قبل منو خونده باشند (مربوط به اعلام خبر بارداری خواهر کوچیکم) قبلتر هم پیش بینیشو میکردم و بازم میگم به نظرم غیر عادی نیست اما در هر حال به عنوان یک مادر از این موضوع حس خوبی نمیگیرم.
خدا خودش شاهده که ذره ای بحث حسادت مطرح نیست، من که دختر کم سن و سال و خامی نیستم، از طرفی خودم هم جونمو برای دختر کوچولوی خواهرم میدم اما ته دلم حس بدی داشتم بابت این اتفاق و راستش هم من و هم سامان تصمیم گرفتیم برای اینکه از بابت این موضوع ناراحت نشیم تا جایی که ممکنه در چنین فضایی قرار نگیریم و ترجیحاَ وقتهایی بریم به مامانم سر بزنیم که فقط خودمون تنها باشیم. آخه ما تازگیها معمولا وقتهایی میریم خونه مامانم که خواهر کوچیکم هم اونجاست یا مثلا وقتی میریم خونه مادرم به خواهر بزرگم و دخترش هم زنگ میزنیم که بیان ( خونشون نزدیک خونه مامانمه و گاهی جور میشه و میان و گاهی هم نمیشه) اما تصمیم گرفتیم دفعات بعد که میریم ترتیبی بدیم که مادرم تنها باشه و فقط به دیدن اون بریم، مگر اینکه مثلا تولد یکی از بچه ها یا ایام عید و نوروز باشه که دیگه اون موقع قضیه فرق میکنه.
احساس ناراحتی من و همسرم در این مورد قابل انکار نیست و خب چرا باید در چنین شرایطی قرار بگیریم که احساس ناخوشایندی بهمون دست بده.؟اتفاقاَ همین امروز به سامان گفتم بریم خونه مامانم؟ سامان هم گفت اگر خواهرات هم هستند بهتره روز دیگه ای بریم و کلاَ ترجیح میده وقتی بریم که قراره فقط خودمون و مامانت اونجا باشیم و خواهرا نباشند و اینطوری بهتره. اینم بگم که سامان عاشق خواهرا و خانواده منه و اینو تا الان هزار بار بهم گفته چقدر خواهرا و مامانمو دوست داره و همش دنبال فرصتیه که اونا رو ببینه خواهران من هم سامانو دوست دارند و براش احترام زیادی قائلند و این حس متقابله (حتی من گاهی به شوخی بهش میگم تو بیشتر از من خواهرامو دوست داری!) میخوام بگم که تا قبل دیدن این تغییر رفتار برعکس هر بار میرفتیم خونه مامانم، همسرم به اصرار با خواهر بزرگم تماس میگرفت که اون و بچه هاش هم بیان یا مثلاَ از حضور خواهر کوچیکم خونه مامانم یا رفتن به خونه خواهرام به شدت استقبال میکرد اما این سری آخر و بعد جشن تولد به طور کامل تغییر موضع داد و گفت بهتره زمانی بریم که خودمون و مامان تنها باشیم و کسی غیر ما نباشه و منم باهاش موافقم.
شام تولد هم سمبوسه و کباب کوبیده و خورشت قیمه بود. دست خواهرم و همسرش درد نکنه. خواهر بزرگم هم از ظهر رفته بود کمکش و در کل بهمون خوش گذشت. چندتایی عکس از این تولد در پیج اینستاگرام مربوط به وبلاگم قرار میدم برای دوستانی که شاید مایل به دیدنش باشند،البته یه سری دوستان که در پیج دیگه من هستند این عکسها رو قبلتر دیدند اما برای یادگاری در پیج وبلاگیم هم قرار میدم.
++++++ پنجشنبه هفته قبل یعنی چهار بهمن ماه هم همونطور که در پست قبلی نوشتم رفتیم خونه ماریا خانم پرستار سابق بچه ها به عنوان مهمونی شب نشینی. یه جعبه شیرینی تر هم گرفتیم و بردیم. برعکس شب تولد خونه خواهرم، هر چقدر از محبت و قربون صدقه رفتن ماریا و دخترش عسل و شوهرش نسبت به بچه هام بگم کم گفتم.... عکس دخترکم نیلا هنوز که هنوزه روی در یخچال خونه ماریا بود و عسل دخترش. هزار بار گردن و سر و صورت دختر منو بوسید و ماریا و شوهرش هم که جوری قربون صدقه نویان میرفتند که من از بابت دیدن اینهمه توجه و محبت نسبت به بچه هام حض میکردمو نسبت به من و سامان هم بینهایت محبت داشتند و ماریا جوری منو تو بغلش فشار میداد و با محبت میبوسید که دلم حسابی گرم میشد. با اینکه مهمونی شب نشینی بود اما پذیرایی خوبی ازمون کردند و شب خوبی بود. خونه کوچیکشون رو هم بازسازی کرده بودند و نسبت به قبل خیلی بهتر و تمیزتر و نوسازتر شده بود. دعوتشون کردم که اونا هم در اولین فرصت بیان منزل ما. در نبود خانواده هامون در نزدیکیمون چاره ای نیست جز اینکه ارتباطم رو با این خانم که هم من و هم بچه هامو خیلی دوست داره و نهایت احترام و محبت رو برای ما قائل میشه حفظ کنم. تمام مدتی که اونجا بودیم حس خوبی داشتم و از اینکه انقدر مورد توجه و محبت هستیم لذت میبردم و سامان هم بعد مهمونی بهم گفت من تو خونه ماریا خانم خیلی احساس راحتی میکنم و دوست دارم رفت و آمد داشته باشیم.
++++++ چندین و چند فکر و برنامه تو سرمه و فرصتم برای رسیدن بهشون کم... باید تا قبل عید آزمونهای ضمن خدمت اداره رو بدم و اصلا براش آمادگی ندارم. از طرفی دوباره فکر فروش خونه افتاده تو سرم و به شدت بابتش استرس دارم بسکه همیشه دچار مشکل شدم. فکر فروش یکی از ماشینهامون (ماشین پراید قدیمی که بیشتر از هفتاد هشتاد تومن هم نمیشه) هستیم و همینطور کاغذ دیواری کردن بخشی از خونمون و یه سری تعمیرات ظاهری که شاید در فروش خونه موثر باشه. از طرفی باید وام هم بگیریم و سامان بیشتر از هر زمانی دنبال اینه که بتونه وام بگیره و نمیدونم باهاش چیکار کنه!
این روزها شدیدا در حالت سردرگمی به سر میبرم، همچنان وقت زیادی رو برای آموزشهای مالی سپری میکنم و نمیدونم قراره در نهایت به جایی برسم یا نه اما حداقلش میدونم تلاشمو کردم. سر همین موضوع بچه هام هم حسابی اذیت میشند و راستش اعصابم تحت تاثیر قرار گرفته چون مجبورم با یه دست چند تا هندونه بردارم اما خدا میدونه که چاره دیگه ای هم ندارم و فرصت عمر هم محدوده.... نویان شدیدا حساس شده و همش میگه مامان درست کی تموم میشه؟طبیعیه که نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم اما چه کنم که برای من این موضوع خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم جدی شده.
++++++ بیخوابیهای شبانه خیلی بهم فشار میاره و وضعیت سلامتیم تعریفی نداره، احساس خستگی خیلی زیادی میکنم و فشار زیادی هم به خودم بابت آموزش و سایرکارها میارم. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه احساس میکنم دارم برای همسر و بچه هام کم میذارم اما بازم میگم چاره ای ندارم و ایشالا بعدها بتونم براشون جبران کنم کم کاریهای این چندوقت رو.
++++++ دل و دماغ بیرون رفتن و تقریبا هیچکاری ندارم. قرار شده بعد مدتها ظهر جمعه بریم و در رستوران طرف قرارداد محل کارم که محوطه تفریحی بزرگی هم داره ناهار بخوریم و بچه ها هم بازی کنند. نیلا خیلی بابت بیرون رفتن اصرار میکنه و البته که حق هم داره بسکه ما همش تو خونه ایم و نیلا هم فقط بابت پیش دبستانی هر روز میره بیرون. اگر به خاطر اصرارهای نیلا نبود بازم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون و یه عالمه کار داشتم اما دیگه نتونستم دربرابر گریه ها و اصرارهاش مقاومت کنم.
+++++ بابت آموزش همون دوره مالی و یه سری مقدماتش، مجددا دو سه روز پیش از خانم دوست سامان و شوهرش خواستم بیان منزلمون و ساعت ده شب اومدند و چهار صبح رفتند! نمیدونم ته این مسیر چیه اما من به تلاشم ادامه میدم و توکلم به خداست. هر چقدر هم که سخت باشه تا آخرش میرم و سعی میکنم ناامید نشم با اینکه هر روز و هر لحظه از مسیری که شروع کردم منصرف میشم و با خودم میگم بابا ولش کن انقدر خودتو عذاب نده و برو سراغ زندگیت اما باز به هر ضرب و زوری که شده باز خودمو جمع میکنم و ادامه میدم.
++++++ چند روزیه متوجه موضوعی در دخترکم نیلا شدم و از بابت اون خیلی نگرانم و در حال پیگیری فعلاَ نمیخوام چیزی راجبش بگم آزمایشاشو دادیم و باید ببرم دکتر ببینه ایشالا که بتونیم مشکلو حل کنیم. از طرفی هم رفتارهاش باعث نگرانی من از آینده میشه (نمیتونم اینجا و الان بیشتر از این باز کنم موضوع رو). از خدا میخوام نگرانیهام با بزرگ شدن بچه ها کمتر و کمتر بشه.
نویان پسرکم معصوم ترین،مهربان ترین و با احساس ترین فرد زندگی من در حال حاضر هست و از بابت وجودش در زندگیم هزاران بار شکر گزارم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم پسر داشتن انقدر شیرین باشه و پسرها انقدر با احساس باشند. انشالله که خوشبختی هر دوشون رو ببینم و لطف خدا شامل حالمون بشه و بتونیم زندگی بهتری براشون درست کنیم.
لطفاَ دعام کنید. خیلی بهش نیاز دارم.
امروز سه شنبه ۲۵ دی ماه، روز پدر و روز مرد هست. روح تمام پدران آسمانی شاد باشه و البته روح بابای من هم در آرامش باشه انشالله.
۲۱ دی ماه چهارمین سالگرد فوت پدر مرحومم بود. به همین مناسبت با ماشین خواهر بزرگم و همراه مامانم و بچه هام راهی مزار پدرم و البته خواهرم ریحانه در شهرستان شدیم. سامان و همسر خواهرم سر کار بودند و نمیتونستند بیان و وضعیت جسمی رضوانه خواهر کوچیکم هم بابت موضوعی که در پست قبلی نوشتم و در ادامه هم باز بهش میپردازم اصلاَ خوب نبود و با اینکه خودش خیلی دوست داشت بیاد سر خاک، اما موند تهران و ریسک نکرد.
+++++ سامان صبح روز پنجشنبه من و بچه ها رو برد خونه مادرم و دو ساعتی اونجا بودیم تا خواهر بزرگم و پسر ده سالش اومدند دنبالمون و بعد خریدن یه سری اقلام خوراکی و میوه و کیک یزدی به عنوان خیرات راهی سمنان و مزار پدر و خواهر عزیزم شدیم. از اونجا که پدرم عاشق سالاد الویه بود خواهرم به عنوان خیرات براش مقدار خیلی زیادی الویه درست کرده بود همراه با نون ساندویچی که به عنوان خیرات در کنار میوه و شیرینی پخش کنیم. فکر میکنم پارسال هم براش الویه درست کرده بود. یادمه پدرم که شیمی درمانی میشد دلش الویه میخواست اما براش ضرر داشت و نمیتونستیم براش درست کنیم، دیگه یادمه یکبار اون یکسال آخر براش درست کردم و براش بردم یا شایدم آخرین بار که اومد خونمون برای دیدن نیلا، براش ریختم تو ظرف برد. خوب یادمه چقدر نگران بودم که نکنه ذرتی که توش ریختم و از مدتها قبل تو فریزر داشتم مشکلی برای پدرم ایجاد نکنه و همونم با ترس و لرز بهش دادم و بعدش عذاب وجدان داشتم که ایکاش ذرت تازه میخریدی. چه روزگار بدی بود اون روزها. برای دشمنم هم آرزو نمیکنم.
راستش در دوران مریضی بابا هیچوقت نتونستم امیدوار بشم که بابام خوب بشه، انقدر راجب بیماریش مطالعه کرده بودم که بدونم زنده موندش چیزی بیشتر از معجزه لازم داره. پدر من پر از شور و شوق زندگی بود (به جز دو سه سال آخر زندگیش که انگار افسردگی گرفته بود و الان میفهمیم که همون افسردگی یکباره هم به احتمال زیاد ناشی از پیشرفت بیماریش بوده که هنوز مشخص نشده بوده و احتمالاَروی مغزش تاثیر گذاشته بوده). گاهی تو خوابم میبینمش اما اونقدری که دلم میخواد خوابشو نمیبینم یا گاهی خوابهایی راجبش میبینم اما بیدار که میشم چیزی یادم نمیمونه و فقط یادم میاد که تو خواب دیدمش همین. پدر من حالا حالاها جا داشت که زندگی کنه. ایشالا که روحش شاد و در آرامش باشه و از من راضی باشه. دلم براش خیلی تنگ شده خیلی بیشتر از اونچه فکر میکردم و البته دلم برای خواهر کوچیکم ریحانه که فقط ۱۸ سال فرصت زندگی کردن کنارشو داشتم چون ریحانه من در هفده سالگی آسمونی شد. فقط خدا میدونه که من چقدر ریحانم رو دوست داشتم. بهترین و صمیمی ترین خواهر من بود و ما از هم جدا نبودیم. کاش خودش هم اون بالاها یادش مونده باشه منو چون سالهاست به خوابم نیومده، اینبار که رفتم سر خاکش، نیلا بچم سرشو گذاشت نزدیک قبر و به درخواست من به ریحانه گفت بیا به خواب آبجی مرضیت. حس کردم اگر دخترمو واسطه کنم خبری بشه اما بازم خوابشو ندیدم. بمیرم برای آبجی کوچیکه مظلومم که هفده سالگی تنهام گذاشت و رفت. گاهی تو ذهنم سعی میکنم صدای قشنگشو بازسازی کنم اما هر چی که بیشتر میگذره صداش در ذهنم کم رنگتر میشه و نمیتونم خوب به یادش بیارم، فیلم یا صدای خاصی ازش ندارم چون اون موقع ها خانوادگی خیلی اهل عکس و فیلم گرفتن نبودیم و مثل الان هم گوشی و امکانات عکاسی و فیلم گرفتن در هر لحظه وجود نداشت. حدود ۲۳ سال ازش گذشته...یه عمره...دلم براش تنگ شده و امید دارم اون دنیا بتونم ملاقاتش کنم و صورت مثل ماهشو ببوسم.
++++++ پنجشنبه حدود دو ظهر رسیدیم سمنان و بعد ماهها رفتم سر خاک دو عزیز از دست رفته ام، کاش مزار عزیزانم بهم نزدیکتر بود اما میدونم که هردوشون دوست داشتند همونجا و در همون روستا آروم بگیرند (خواهرم که خودش دو روز قبل مرگش به زور از مادرم خواست که بریم اونجا)، پدرم هم که همیشه میخواست کنار خواهرم دفن بشه، همونطور که من هم دوست دارم بعد مرگم همونجا کنارشون دفن بشم و به سامان هم گفتم یه وقت فکر بهشت زهرا رو نکنه. البته کنار قبر پدر و خواهرم دیگه جایی برای قبر جدید نیست، اما همون اطراف و نزدیکشون هم باشم برام کافیه.
بچه ها تو قبرستان حسابی آتیش سوزوندند و از روی قبرها میپریدند و تذکر هم بیفایده بود. برای نویان که یه سرگرمی خیلی جذاب بود و از یه جایی منم که مدام خواهش میکردم اینکارو نکنند و بیفایده بود، تسلیم شدم و اجازه دادم از این سرگرمی جدید لذت ببرند. با خودم فکر کردم خیلی بعیده که صاحب این قبرها از بابت این موضوع دلخور بشند، شاید هم شور و نشاط کودکانه بچه های منو میدیدند و لذت میبردند و روحشون شاد میشد.
بعد پخش کردن خیرات و فاتحه خونی، رفتیم خونه خاله بزرگم داخل شهر سمنان. خب مزار عزیزانم در داخل روستایی در بیست کیلومتری سمنان قرار داره و خونه روستایی ما هم همون نزدیکی مزار هست اما فعلاَ در حال بازسازی هست و تا الان سیصد میلیون هزینه بازسازیش شده، و هنوز هم ادامه داره (به نظرم که اینهمه هزینه واقعاَبرای اونجا زیاد بود اما مگه نظر من مهمه؟). الان فکر میکنم بازسازی خونه به آخراش رسیده باشه، بعد مزار رفتیم به خونه سر زدیم و در کل خوب شده. خب هربار که ما میریم سر خاک بعدش میریم تو همین خونه روستایی که پدرم سالها قبل تو روستا خریده بود میمونیم. البته یادمه اون موقع همه چقدر مخالف خرید این خونه بودیم و میگفتیم خونه تو روستا میخواستیم چیکار؟ اما الان میفهمیم که چقدر وجود همین خونه بعد فوت بابا ارزشمند هست، بابام هم اینجا رو خرید که هر بار که میره روستا و به دختر مرحومش سر میزنه یا یه جورایی به وطن خودش میره، جایی برای سکونت داشته باشه (خونه پدریش در همون روستا متعلق به همه وراث بود و پدرم اونجا راحت نبود بابت حرف و حدیث ها) و دیگه اینجا رو خرید. خلاصه چون بازسازی خونه همچنان ادامه داره، بعد برگشتن از سر خاک نتونستیم طبق معمول همیشه بریم خونه روستایی، واسه همین رفتیم خونه خاله بزرگم در سمنان و شب رو اونجا موندیم. دخترخالم و شوهرش و بچه هاش هم بودند و دیگه دور هم شام خوردیم. صبح روز بعد یعنی صبح جمعه هم بعد صبحانه اول رفتیم خونه همین دخترخالم که به تازگی خونه بزرگ و دلباز و گرونی در یه محله خیلی خوب سمنان گرفتند و یکساعتی نشستیم و مادر و خواهرم کادوی خونه جدیدشو دادند ( من گفتم بعداَکه با سامان بیایم خونتون کادوی خونه رو میدم آخه من اصلاَ خبر نداشتم که قراره یه سر به خونه دخترخالم هم بزنیم و از طرفی هم دست و بالم خالی بود) دیگه بعد یکساعت از خونه دخترخالم راهی تهران شدیم.
++++++ گفتم خونه بزرگ، یه خونه ۱۸۰ متری نوساز و خیلی خوش نقشه با وسایل خیلی شیک.... دروغه بگم غبطه نخوردم، راستش دل منم میخواد تو خونه بزرگتری روزگارمو با بچه هام بگذرونم و هر چی که بچه ها بیشتر بزرگ میشند کوچیکی خونمون خودشو بیشتر نشون میده، اما یه جورایی انگار برام حتی فروش همین خونه فعلی هم رویا شده چه برسه گرفتن خونه بزرگتر. تازه اگر شانس بیارم و اینجا رو هم بفروشم در بهترین حالت بتونم تو این تهران خراب شده، سه چهار متر از اینجا بزرگتر بخرم (راستی محبوبه جان کامنت خصوصیت راجب فروش خونه رو هم خوندم و راجب چیزی که گفتی تحقیق کردم. ممنونم ازت عزیزم، لازم شد در این مورد بیشتر با شما صحبت میکنم). به نظر خودم خیلی از ماها تو تهران زندگی نمیکنیم بین اینهمه شلوغی و دود و آلودگی و تو خونه هایی که اندازه یه قوطی کبریتند، من حدود بیست سال سابقه کار دارم و همیشه با خودم فکر میکنم اگر دولت محترم به ما خانمها رحم کنه و ما رو ۲۵ سالگی بازنشسته کنه و نخواسته باشه سی سال کار کنم، بعد بازنشستگی من از این شهر فرار میکنم و اولین گزینه من برای زندگی اول رشت هست و بعد سمنان. البته خب سمنان رو بعید میدونم همسرم قبول کنه بیاد چون وطن خودش حساب نمیشه (همسرم کلاَ به اندازه من علاقه ای به خارج شدن از تهران نداره و متولد تهرانه و از بچگی تهران بوده و اینجا بزرگ شده، منم البته از بچگی تهران بودم فقط اینجا به دنیا نیومدم) اما من حاضرم برای زندگی برم رشت چون خاطرات خوبی از این شهر دارم و هرگز اونجا احساس غریبی نکردم بس که شهر زنده و جذابی هست، بخصوص اواخر سال و آخرین روزهای اسفند ماه که میشه تو میدون شهرداری رشت شور و هیجان زندگی لحظه به لحظه جریان داره. پارسال از دیدن اون شور و هیجان آخر سال محروم بودم چون خونه مادرشوهرم که در حال بازسازی بود آماده نبود و مادر و پدر همسرم خودشون هم خونه دخترشون بودند اما امسال اگر شرایطمون فراهم باشه برای اواخر اسفند و سال تحویل میریم رشت ایشالا.
+++++ امروز ۲۵ دی ماه روز مرد و روز پدر بود. هنوز به همسرم کادوی روز پدر رو ندارم. دیروز از سر کارش تلفنی تماس گرفت و گفت من پدر و همسر خوبی نبودم و خودم اینو میدونم، برای من کادو نگیرید و از قبل دارم بهت میگم که چیزی نگیری و تو زحمت نیفتی.... اینکه چیا در جواب گفتم بماند، زیاد حال و حوصله صحبت کردن و توضیح دادنو در این مورد ندارم بخصوص که تصمیم ندارم این پست رو رمزدار منتشر کنم (بابت درخواست یه سری دوستانی که رمز رو ندارند که گاهی بدون رمز بنویسم و برای همینه که پستهای اخیر رو رمزی ننوشتم) و برای همین نمیتونم راحت همه چیزو باز کنم. باید بگم خیلی وقته شور و شوق زندگی در نگاه همسر من رفته و من هم از اون بهتر نیستم. مدتیه سردی و فاصله عجیبی نسبت بهش احساس میکنم. حتی وقتی بغلم میکنه و منو میبوسه نمیتونم رد پایی از عشق و علاقه سابقو پیدا کنم....مدتیه کلمات عاشقانه به هم نگفتیم و (همسرم همیشه ابراز احساسات کلامی و آغوش و ... زیاد داشته). هزار و یک دلیل میتونه در این موضوع دخیل باشه که به خوبی بهشون آگاهم اما راه حلی براش پیدا نمیکنم یا اگرم پیدا میکنم از عهده انجامش برنمیام و انگیزه ای هم برای بهبود رابطمون ندارم. میخواستم در این مورد یه پست خصوصی و رمزدار (با رمز متفاوت) بنویسم اما نتونستم و احساس کردم کسی نمیتونه کمکی بکنه. هنوز کادوی روز مرد رو بهش ندادم اما احتمالاَ در ادامه روز مبلغی پول به حسابش واریز میکنم، میدونم بیشتر از هر چیزی به پول نیاز داره.مدتیه نسبت بهش دلخوری ریشه داری دارم، مدتهاست زیاد با هم حرف نمیزنیم و انگار حرف زیادی برای گفتن نداریم نهایتاَ بتونیم چهار تا کلیپ خنده دار ببینیم و این بشه راهی برای ارتباط گرفتنمون، البته من گاهی خیلی تند و با هیجان باهاش در مورد موضوعات مورد علاقم مثل همین دوره آموزشی صحبت میکنم اما بی علاقگی و ناامیدیشو که میبینم به قول معروف ترمزمو میکشم و میرم پی کارم. خلاصه که یه غم و سکوت خاصی در رابطه ما برقراره. هر از گاهی جرو بحثی و دوباره سکوت. خیلی هم تلاشی نمیکنیم که شرایط رو تغییر بدیم. این سالها به هردوی ما به شکلهای مختلفی فشار اومده و من نمیدونم چطوری قراره اوضاع زندگیمون رو مدیریت کنیم.من خیلی زیاد دلم برای همسرم میسوزه و شاید همون اندازه برای خودم، نه که ایشون ترحم برانگیز باشه اما از دیدن استیصال و عجزی که این چندسال اخیر دچارش هست دلم خون میشه و وقتی ترحم بیاد وسط اون احساس خوب و عشق و علاقه کم کم رنگ میبازه و کم و بیش احساس اقتدار و غرور مردانه در نظر زن کمرنگ تر میشه و اون نگاه پر از غرور (غرور مثبت) رو به همسرش نداره. این نظر شخصی من هست و شاید برای همه اینطور نباشه. البته که به نظرم قابل ترمیم باشه اما فعلاَ نه من راه ترمیمش رو بلدم و نه راستش انگیزه ای برای ترمیمش دارم.
+++++ قضیه خواهرم خدا رو شکر ختم به خیر شد و تمام اون تردیدها و بلاتکلیفی ها هم تمام شد. در کامنت های پست قبل هم توضیح دادم. حاملگی خواهرم خارج از رحمی بود و وقتی عدد بتا بعد از چند روز افزایش قابل توجهی نداشت و داخل رحم هم ساک بارداری دیده نشد دکتر گفت که خارج رحمی هست و بهش آمپول فشار داد که تزریق کنه تا بعدش خود به خود دفع بشه (گفته بود اگر خود به خود این اتفاق نیفته ممکنه نیاز به جراحی باشه). بهش گفت باید بستری بشه بابت ریسکهای احتمالی و خدای نکرده از دست دادن لوله های رحمی اما خواهرم به خاطر نگهداری از بچش نخواست که بستری بشه و گفت هر موقع درد شدیدی گرفت خودشو سریع میرسونه بیمارستان. در نهایت دو روز بعد تزریق آمپول فشار بعد کلی سختی و عذاب و در حالیکه خواهرم اومده بود منزل مادرم که این چند روز قبل سقط رو تنها نباشه، سقط انجام شد. البته که نمیشه اسمشو از اساس گذاشت سقط و به نظرم واژه دیگه ای برای این موضوع مناسب بود چون حاملگی خارج رحمی بود و به هر حال بچه ای قرار نبود هرگز تشکیل بشه. خدا رو شکر میکنم که خواهرم در نهایت و در ادامه روزهایی که از زمان فهمیدن موضوع گذشت و قبل اینکه متوجه بشه خارج رحمی هست، تصمیم نهاییشو گرفته بود که بچه رو سقط نمیکنه (اعتراف میکنم منم با همین تصمیم موافق تر بودم) اما خب خیلی بابت این اتفاق و باردار شدنش ناراحت و سردرگم و پریشون بود بابت سن کم دخترش و عذابهایی که میدونست در انتظارشه، همسرش هم مثل اول مخالفت سفت و سخت نمیکرد که الا و بلا باید سقط کنی اما در نهایت لطف خدا شامل حال خواهرم شد و بارداریش عملاَ خارج رحمی بود. خیلی نگرانش بودیم بابت خطرات احتمالی اما بازم خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد و درسته خیلی درد کشید اما در نهایت گذشت و تمام شد... هم میتونم بگم خواهرم شانس آورد و هم لطف خدا شامل حالش شد، البته خب با خودم فکر میکنم کاش لطف خدا از همون اول اول شامل حالش میشد و این بارداری با وجود پیشگیری اتفاق نمیفتاد اما به نظرم همین هم درسهایی برای خواهرم داشت و متوجه شد روشش اشتباه بوده و همینطور به قول خودش که همیشه میگفت باورش نمیشده کسی با وجود پیشگیری باردار بشه و گاهی قضاوت هم میکرده، الان به اون آگاهی رسیده که نه واقعاَ امکانش هست و باید از روشهای ایمن تر استفاده کرد. خیلی بهش سفارش کردیم که خیلی بیشتر از اینا مراقب باشه چون اینبار هم یه جورایی خوش شانسی بوده که خود به خود تمام شده وگرنه چه بسیار زنهایی که تنها سه ماه بعد بچه دار شدنشون، بچه دوم رو باردار شدند (مادر خودم) و به دنیا هم آوردنش و کلی متحمل سختی و دردسر شدند.
اتفاقاَ دوشنبه غروب با دختر کوچولوش اومد خونه ما و چند ساعتی بود تا همسرش از سر کار اومد دنبالش. داشتیم بابت موضوعی به هم پیامک میدادیم که گفت دلش گرفته و من بهش گفتم سامان میتونه بیارتش خونه ما (قرار بود سامان بابت تحویل یه امانتی بره پشت در خونشون) و خلاصه اومد، منم به مناسبت روز پدر و اومدن خواهرم یه کیک زعفرونی خوشمزه درست کردم.
حرف از جشن تولد دخترکش روشا بود و به احتمال زیاد پنجشنبه همین هفته یه جشن تولد خانوادگی براش میگیره. مهمونها هم فقط خانواده خودمون هستند یعنی مامانم و من و خواهر بزرگم و شوهر و بچه هامون. به دلیل اختلافی که خواهر بزرگم با عمم که میشه مادر شوهر خواهر کوچیکم داره، نمیشد که دو تا خانواده رو با هم دعوت بکنه. دیگه یکم راجب مهمونی و اسباب پذیرایی حرف زدیم و من کمی راهنماییش کردم و یه سری از ظروف و لوازم تزئینی مربوط به جشن تولد نیلا رو هم بهش دادم که با خودش ببره. قرار شد برای شام شب تولد شوهر خواهرم آش رشته درست کنه (همسر خواهرم به آشپزی کاملاَ مسلطه بابت آشپزی هایی که برای هیات ها انجام میده) و کباب کوبیده هم از بیرون بگیرند. نیلا از الان لحظه شماری میکنه برای مهمونی پنجشنبه شب اما من مدتهاست هیچ ذوق و شوقی نسبت به هیچی ندارم، زیاد هم تمایلی ندارم که داماد بزرگه یعنی شوهر خواهر بزرگم رو جایی ببینم و کلاَ از بودن سه تا باجناقها کنار هم حس خوبی ندارم. کادوی تولد دختر خواهرم رو همون پاییز بهش دادم، یه پیراهن پاییزه گرم و خشکل که از قبل براش خریده بودم و چون با خودم فکر کردم ممکنه بخواد تو فصل سرد ازش استفاده کنه و ممکنه براش کوچیک بشه زودتر بهش دادم که از شروع پاییز استفاده کنه. طبیعتاَنباید به فکر کادوی دیگه ای باشم چون کادوش رو زودتر دادم اما تصمیم دارم یکی دو دست لباس دیگه هم به عنوان کادو براش ببرم، البته یکی از لباسها رو از قبل داشتم و کاملاَ نو و با مارک خودش هست و برای نویان گرفته بودم که کلاَ حتی یکبار هم نپوشید. البته چون کادوی دخترکمون رو زودتر بهش دادم انتظاری برای کادوی جدید از من نمیره اما ترجیح میدم برای روز تولدش هم دست خالی نرم و هدیه ای براش ببرم.
+++++ یک هفته قبل یعنی سه شنبه پیش دوست سامان و خانمش رو به منزلمون دعوت کردم. اولین بار بود که میدیدمشون، خانمش از من ده سالی کوچیکتر بود اما همون دوره آموزشی که من در حال گذروندنش هستم رو گذرونده و به سود مالی هم رسیده و چون در یه سری زمینه ها به کمک و راهنماییش نیاز داشتم ترجیح دادم دعوتشون کنم منزلمون. زن و شوهر خونگرم و خیلی خوبی بودند و من و خانمش به واسطه تماس های تلفنی که از قبل داشتیم (همگی مربوط میشدند به راهنمایی های این خانم در مورد دوره آموزشی که قبل من سپری کرده)، کاملا با هم صمیمی بودیم. البته خانمش همچنان من رو شما صدا میکرد اما در کل صمیمیت رفتارمون بیشتر از افرادی بود که برای اولین بار هست که همو میبینند. برای شام هم به پیشنهاد سامان چلوکباب سفارش دادیم، من میخواستم قرمه سبزی و سوپ درست کنم اما سامان گفت ولش کن خیلی کثیف کاری میشه و میخوایم دور هم باشیم و حرف بزنیم، دیگه لازم نباشه مدام بری آشپزخونه و ظرف کثیف بشه و.... دیگه خلاصه از رستوران طرف قرارداد محل کارم چلوکباب با مخلفاتش گرفتیم و من هم از قبل سالاد و ترشی و ماست و زیتون و نوشیدنی و اینجور چیزها رو آماده کرده بودم که دیگه بتونیم تمام وقت راجب مسائل آموزشی و موضوعات متفرقه صحبت کنیم. کیک هم درست کردم و با آجیل و شیرینی که از شب یلدا داشتم گذاشتم روی میز و به نظرم که مهمونی و پذیرایی خوبی بود...
++++++ اما درمورد این دوره آموزشی که مربوط به بازارهای مالی هست باید بگم که متاسفانه به شدت ناامید شدم و با اینکه خیلی زیاد برای آموزش و تمرین وقت گذاشتم اما نتیجه دلخواهمو نگرفتم و هر لحظه بیشتر و بیشتر ناامید و بی انگیزه میشم از ادامه دادن مسیر و دارم به این فکر میکنم که همه چیو بذارم کنار. سه ماهه که من مشغول یادگیری و تمرین هستم و ساعتهای زیادی براش وقت گذاشتم اما بیفایده بوده...کم کم دارم دلسرد میشم و هر لحظه ممکنه کنارش بذارم اما حیفم میاد که بیخیال اینهمه زمانی که برای آموزش گذاشتم بشم. فکر میکنم بهتر باشه چندروزی کلاَ ازش فاصله بگیرم تا ببینم میتونم دوباره اون انگیزه ادامه مسیر رو در خودم ایجاد کنم؟ خیلی از بابت این حس ناامیدی بعد اینهمه زمانی که گذاشتم ناراحتم، من خیلی به نتیجه گرفتن از این دوره دل بسته بودم و الان هر چی که بیشتر میگذره میبینم خیلی سختتر از تصوراتم هست و ممکنه این وسط به جای رسیدن به درآمد، اندک سرمایم رو هم از دست بدم.
خانم دوست سامان در کنار فعالیت در بازارهای مالی،یه آنلاین شاپ لوازم آرایشی هم زده و منم به ذهنم رسید آیا ممکنه منم از عهدش بربیام؟ اما خب فعلا نمیخوام و نمیتونم با یه دست چندتا هندونه بردارم، فعلاَ سعی میکنم خودم رو در همین مسیری که چندماهه شروع کردم نگهدارم و اگر از یه جایی دیدم واقعاَ فایده ای نداره شده حتی موقتاَ کنارش بذارم و به گزینه های دیگه ای مثل همین فروش غیر حضوری فکر کنم.
+++++ امروز سه شنبه تعطیل بود و من به سرم زد برای شب نشینی بریم خونه ماریا پرستار سابق بچه ها. ماریا و دخترش و شوهرش برای تبریک تولد نیلا تماس گرفتند و با نیلا صحبت کردند و تولدشو بهش تبریک گفتند، خیلی اصرار کردند که بریم خونشون و حتی گفتند ما یکبار اومدیم (بعد قطع رابطه چندماهه اول،یکبار بعداز ظهر اومدند خونه ما با یه جعبه شیرینی) که بعدش شما هم بیاید اما خبری ازتون نشد و ما منتظر بودیم. من همچنان از این خانم خیلی ناراحتم و رفتار ناجوانمردانه اش از خاطرم نرفته، اما از طرفی به دلایل متعدد مجبورم دوباره ارتباطمو باهاش از سر بگیرم، حالا البته ارتباط خیلی نزدیک هم نه در حد مثلاَ یه شب نشینی و دلایل خودمو هم دارم. جدا از اینکه من به غیر از اون حرکت شدیداَ ناراحت کننده آخر،بدی دیگه ای ازشون ندیدم و خب الان اون کینه و ناراحتی اولیه برای من کمی کمرنگ تر شده (ولی از خاطرم نرفته!) از طرفی هم میزان علاقه اونا به دخترم و اصرار به رفتن ما به منزلشون رو میبینم (هنوز عکس نیلا رو از روی در یخچالشون برنداشتند) و مهمتر از همه اینکه سال دیگه نیلا میره مدرسه و من نمیدونم قراره بعد تعطیل شدن از مدرسه در حالیکه من هم سر کار هستم نیلا رو کجا بفرستم! نه مادر خودم و نه مادرشوهرم نزدیک من نیستند و تازه اگر هم بودند باز امکانشو نداشتند که نیلا رو هر روز تحویل بگیرند، فکر کردم من که عملاَ هیچکسی رو ندارم و کسی رو هم نمیشناسم و به کسی هم اونقدر اعتماد ندارم که بچمو بفرستم پیشش،بهتره حالا که خانواده پرستار سابق انقدر نیلا رو دوست دارند و بارها اصرار کردند که بریم بهشون سر بزنیم، بابت مصلحت هم که شده دلخوریمو کنار بذارم و برم یه شب خونشون مهمونی شب نشینی که کمی رابطمون گرمتر بشه و سال بعد که نیلا میره مدرسه، مثلا ازشون خواهش کنم سرویس مدرسه نیلا بعد از تعطیل شدن از مدرسه اونو ببره دم خونه ماریا تا من بعد تعطیل شدن از سر کار همراه نویان که میبرمش مهد کودک برم و نیلا رو از خونه اونا تحویل بگیرم یا مثلاَدر روزهایی که مدارس بابت آلودگی و سرمای هوا تعطیله بتونم نیلا (و شاید نویان) رو بذارم پیششون. البته تاکید میکنم نمیتونم از ته دل بی معرفتی این خانم رو ببخشم و همچنان حرکتی که انجام داد از خاطرم نمیره اما در ظاهر هم که شده چون از هر جهت به این خانواده اطمینان دارم و میدونم کاملاَ قابل اعتماد هستند، فعلاَ چاره ای جز این نیست که به دعوتشون پاسخ بدم و حالا که خودشون هم کلی اصرار میکنند، یه شب بریم دیدنشون.
خلاصه امروز با خودم فکر کردم بهشون زنگ بزنم و ببینم شب و برای بعد شام میتونیم یکساعت بریم منزلشون که خودم دیدم حوصلشو ندارم و خلاصه بیخیال شدم. حالا طی همین یک هفته ده روز آینده یک شب هماهنگ میکنم و میریم دیدنشون. گاهی که فکر میکنم میبینم من و شوهر و بچه هام چقدر تنها افتادیم و هیچ کمکی از هیچ جهتی نداریم و همیشه باید به فکر راهکارهایی از این نوع باشیم که بتونیم از پس مشکلات زندگی و نگهداری از بچه ها بربیایم.... شاید اگر مثلا فقط یکی از مامانا یا یکی از خاله ها یا عمه بچه ها میتونست گاهی در حد نگهداری دو سه ساعته از بچه ها بهمون کمک کنه خیلی از مشکلات ما کمتر میشد. من و سامان سالهاست نتونستیم قدر دوساعت خلوت آسوده داشته باشیم یا با هم به سینما یا کنسرت یا کافه و رستوران بریم یا حتی آهنگهای مورد علاقمون رو گوش کنیم و به نظرم خیلی هم عجیب نیست که این روزها نسبت به هم احساس سردی و غریبگی میکنیم (البته بیشتر خودم رو میگم). ما طی این سالها از حداقل های یه رابطه دونفره محروم بودیم.
++++++ من برم دیگه. ممنونم بابت تک تک کامنتهای دلگرم کننده و صمیمی در پست قبلی. چندین پیام خصوصی از دوستان عزیزم در پست قبلی داشتم که چون خصوصی بود و از تجربیات شخصیشون صحبت کرده بودند، نتونستم پاسخ بدم اما هر کدوم به نحوی در ذهنم نگاه تازه ای رو ایجاد کردند. همیجا از تک تک این عزیزان بابت پیامهای مفید و دلگرم کنندشون تشکر میکنم. ممنونم که وقت گذاشتید و خواهرانه راجب موضوع خواهرم نظرتونو گفتید و راهنمایی کردید.
احساس میکنم دارم به پایان دوران وبلاگ نویسیم نزدیک میشم! وقتی حتی شرایط و زمان نوشتن رو دارم اما نمیتونم قسمت یادداشت جدید وبلاگ رو باز کنم و پست جدید بنویسم، یعنی حوصله و انگیزش رو ندارم آیا به این معنی نیست که عمر وبلاگ نویسیم کم کم داره سر میاد؟ وقتی کامنتهای قشنگ دوستان رو میبینم و بلافاصله میخونم اما وقت و شرایط پاسخگویی بهشون رو ندارم آیا به این معنی نیست که بهتره موقت یا حتی برای همیشه از این فضا فاصله بگیرم؟ نمیدونم، فقط میدونم که دیگه در بهترین حالت هم روزانه نویسی و تعریف وقایع معمولی و بی هیجان زندگیم برای خودم جذابیتی نداره (و شاید برای خواننده ها هم)، حداقل الان اینطوره برای من. از طرفی دلم نمیخواد دوستان عزیزم در این فضا رو از دست بدم چون بالاخره اینطوریه که وقتی دوستان بارها به اینجا سر بزنند و ببینند خبری نیست و پست جدیدی در کار نیست، طبیعیه که کمتر و کمتر سر بزنند و اینطوری دوستانم رو ممکنه از دست بدم و این برام ناخوشاینده و همین باعث میشه که بطور کامل از این فضا فاصله نگیرم، بخصوص که من در مجموع آدمی نیستم که ارتباطات دوستی گسترده ای در فضای دنیای واقعی داشته باشم، خودم هم راستش در چهل سالگی تمایل زیادی به ارتباطات جدید ندارم و یه جورایی سرم به زندگیم و دایره روابط خیلی محدودم گرمه، یه زمانی دوست داشتم این روابط گسترده تر بشه، الان دیگه اینو هم نمیخوام و راضیم به اونچه که هستم و دارم...فقط خب گاهی پنجشنبه ها که میشه با خودم فکر میکنم چرا الان ما خونه هستیم و مثلا اگر بخوایم جایی مهمانی بریم کجا باید بریم و چرا گزینه ای نیست؟ البته آدمهایی هستند که بتونم دعوتشون کنم خونمون یا برم پیششون اما هر کدوم یه محدودیتی به همراه داره، مثلا سمانه دوست و همسایه سابق که بابت بچه هاش و آسیبی که به بچه های من میزنند رابطه حضوریمون به این راحتی امکانپذیر نیست و فقط وقتی میتونیم کنار هم باشیم که بچه ها نباشند و این اغلب ممکن نیست یا اقوام و فامیل سامان و همونهایی که برای تولد نیلا دعوت کردم که با اینکه همشون رو دوست دارم اما اینطوری نیست که مثلا یهویی بهشون بگم داریم میایم اونجاْ یعنی اونطوری راحت نیستیم یا مثلا فامیل و آشنایانی هستند که دوستشون دارم اما معذب هستم همینطوری بهشون سر بزنم و رودربایستی دارم (مثل خاله سامان) و یا گاهی حتی به صلاح نمیدونم برم خونشون مثل خاله کوچیکه خودم که با همه فامیل قهره و فقط من هستم که باهاش تلفنی هر از گاهی در ارتباطم و باهاش تماس میگیرم و خب همیشه تعارف میکنه بیا خونمون اما من معذوریتهایی دارم و در کل به صلاح نمیدونم، سر زدن به خواهرانم هم همیشه ممکن نیست بخصوص با توجه به روحیات یکی از شوهرخواهرام و خیلی هم با خانواده خودم یکجا جمع نمیشیم، خلاصه اینطوری میشه که ارتباطاتم محدود میشه، البته همیشه مشتاقم که مهمانهایی در منزلم داشته باشم اما چون خیلی وسواس و سختگیری دارم و میخوام همه چی در بهترین حالت خودش باشه، فشار زیادی بهم وارد میشه و تا چند روز بعدش خسته و بیجونم و همین انگیزه مهمانی دادن رو برام کمتر میکنه، الان مثلاَ مدتیه میخوام دوست سامان و همسرش رو دعوت کنم اما هر بار عقب میفته.... خلاصه میخوام بگم ارتباطات من اینطوری محدود و محدودتر میشه و برای من این محیط و این فضای مجازی خیلی وقتها جای خالی یه سری آدمها در زندگی واقعی رو پر میکنه، اما از طرفی هم نمیدونم چرا گاهی حتی انگیزه و حوصله اینجا نوشتن هم ندارم.
+++++++ معذرت میخوام بابت تاخیر زیاد در تایید و پاسخ دادن به پیامهای پست قبلی. هم پرمشغله بودم و هم بعد از وقفه طولانی مدتی که بعد از مهمونیهای تولد نیلا در دوره آموزشی که خودآموز میخوندم اتفاق افتاده بود سعی کردم مجدد استارت آموزش رو بزنم و دیدم چقدر این وقفه ایجاد شده به ضررم تموم شده و منو از اون فضای آموزشی دور کرده و اطلاعاتم فراموش شده و خلاصه تمام تلاشم رو کردم که برگردم به روال قبل و دوباره با جدیت و پشتکار شروع کنم. بعد اون هم که مادرم اومد خونمون و پنج روزی خونه ما بود و رفت و من درگیر مهمون داری بودم.
+++++++ شب یلدا(جمعه شب) تنها بودیم، قرار بود مادرم رو بیارم منزل خودمون یا من برم اونجا، چون خواهرانم هر دو قرار بود برند منزل مادرشوهرشون. من آزادتر بودم و نه جایی دعوت بودم و نه مهمانی داشتم با خودم گفتم یا میرم خونه مامان یا اونو میارم اینجا. در نهایت هم قرار شد مادرم برای شب یلدا بیاد که پنجشنبه یادش افتاد شنبه ظهر نزدیک خونشون وقت دکتر اعصاب و روان داره و صرف نمیکنه اینطوری بیاد و این شد که اومدنش افتاد برای شنبه، دیگه منم دیدم که داره شنبه میاد خونمون، جمعه شب و برای شب یلدا نرفتم اونجا که با شرایط روحی بدی هم داشت مزاحمش نباشم. این شد که شب یلدامون به تنهایی گذشت. بعد خوردن شام با نیلا یه میز معمولی چیدیم و من نیلا رو مسئول چیدن میز کرده بودم(اونم فقط به خاطر ذوقی که نیلا داشت و اینکه دلم میخواست این مناسبتها رو بشناسه و رسم و رسوماتش رو یاد بگیره وگرنه زیاد حوصلم نمیکشید تدارک خاصی ببینم و نه من و نه سامان اونشب میلی هم هم به تنقلات نداشتیم). محل کارم برای شب یلدا مقداری آجیل داده بود که گذاشتم سر میز در کنار شکلات و کیک و میوه و انار و تخمه و اسنکهای مختلف و این شد میز یلدایی ما. اونشب و شبهای قبلترش حال روحی همسرم اصلا خوب نبود و اینجور وقتها من همم دل و دماغی برام نمیمونه اما به عشق نیلا بلند شدیم و آهنگ گذاشتیم و چهارتایی چند دقیقه ای با آهنگهای یلدایی رقصیدیم و بعدش هم کمی خوراکی خوردیم. تمام تلاشم این بود که نیلا در این سن بفهمه چنین رسومات و جشنهایی هم داریم و براش مهم باشه و با دیدن ذوقش و اینکه هر چنددقیقه میپرسید کی شب یلدا تموم میشه؟ خیلی مونده؟ غرق لذت میشدم (دلش نمیخواست تموم بشه بچم و دلش میخواست بگم هنوز خیلی مونده که تموم بشه و حالا حالاها بیداری).
البته نیلا دوشنبه ۲۶ آذر هم در پیش دبستانیش یه جشن یلدا داشتند و خیلی به بچم خوش گذشته بود و درمورد شب یلدا و اینکه شروع فصل زمستان هست براش کاملا توضیح داده بودم اما دلم میخواست با وجود تمام بی حوصلگیمون و بخصوص حال بد همسرم، هر طور شده شب یلدا کاری کنم که بهش خوش بگذره حتی شده با خوردن خوراکیهای دلخواهش و رقصیدن با آهنگ مورد علاقش. برای من تو این سن و سال چیزی قشنگتر و لذتبخش تر از دیدن حال خوب بچه هام و بازی کردنشون با هم و آرامششون نیست. ایکاش که یه سری مشکلات همیشگی که در زندگی داشتیم کمرنگ تر میشد و میتونستیم با حال بهتری روزها و شبهامون رو بگذرونیم. بازم خدا رو شکر میکنم و راضیم به رضاش، ایشالا خودش گره از کار و مشکلات همه باز کنه و گرهی که در زندگی من و زندگی همسرم افتاده رو هم به لطف و بزرگواری خودش رفع کنه. آمین.
++++++ خلاصه که شنبه اول دی ماه همسرم رفت و مادرم رو بعد اینکه با خواهر بزرگم رفتنه بودند پیش روانپزشک و برگشته بودند با خودش آورد خونه....مادرم مدتی بود که سر خود قرصهای اعصابی رو که سی سال بیشتر هست استفاده میکرد قطع کرده بود با این بهانه که من وقتی اینا رو هم میخورم حال روحیم خوب نیست پس چه کاریه و دیگه کلاَ نخورم، اما بعد اینکه سر خود قطع کرد متاسفانه به بدترین حالت روحی گرفتار شد، طوریکه حتی نمیتونست تو خونه خودش بمونه یا بخوابه و به شدت بی قرار و کلافه و به هم ریخته بود و ذره ای اشتها نداشت و هیچی نمیخورد و اصلاَ صلاح نبود بمونه خونه خودش، با اینکه همیشه برای رفتن خونه دختراش که ما باشیم مقاومت داره و میگه بیام چیکار و خونه خودم راحتترم اما به قدری حالش بد بود که اینبار بدون مقاومت و تعارف خاصی اومد خونه ما و منم نهایت تلاشم رو کردم که آرامش داشته باشه و بهترین پذیرایی رو ازش بکنم، اونم در شرایطی که بابت یه موضوع مالی، این چندوقت یکی از سختترین دوره های زندگیمون رو از جهت مالی گذروندیم. مدتی هست که مادرم به شدت از غذاهای حاوی مرغ و گوشت و ماهی و ... در حد نفرت بدش اومده و فقط غذاهای گیاهی میخوره و منم این پنج روز سعی کردم به خواسته اش عمل کنم و فقط غذاهای گیاهی و دلخواهش رو براش درست کردم مثل الویه، سبزی پلو، باقالی خورشت گیلانی، یه غذای گیلانی به اسم شش انداز که تازه یاد گرفتم (شبیه فسنجون گیلانی فقط به جای گوشت یا مرغ، بادمجان سرخ کرده داخلش میریزند و من از اینستاگرام یاد گرفته بودم) پیتزا، آش رشته، سوپ سبزیجات، کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، و... البته جداگانه برای بچه ها خورشت و ... میذاشتم که حتی مادرم از دیدن گوشت داخل اون غذاها هم بدش میومد، در این حد از مرغ و گوشت نفرت پیدا کرده، کارم زیاد شده بود اما از اینکه حس میکردم حال مادرم نسبت به روز اولی که اومد خونمون بهتر شده، خوشحال بودم و دلم میخواست بیشتر نگهش دارم تا قرصهای جدیدی که روانپزشک جدید بهش داده اثر کنه و آمادگی بیشتری برای رفتن به خونه خودش و تنها موندن داشته باشه. طفلک با اینکه هیچ وقت اهل رفت و آمد به اون معنا نبود و همیشه بودن در خونه رو ترجیح میداد، الان طوری شده که تنهایی خیلی اذیتش میکنه و میگه زودتر هوا بهتر بشه بتونم غروب برم پارک. مادرم همیشه به تنهایی عادت داشت، حتی بعد فوت پدر مرحومم باز اونقدرها بهش فشار نمیومد و به تنهایی خودش حتی زمانی که پدرم در قید حیات بود عادت داشت و اونقدرها تنهایی بهش سخت نمیگذشت (عادت کرده بودچون پدرم هم هر هفته میرفت شهرستان) اما این روزها به شدت از تنها بودن در خونه فراریه و نمیتونه تحمل کنه که اونم مشخصاَ به بدتر شدن حال روحیش و قطع داروهای اعصابش برمیگرده و امیدوارم داروهای جدید هر چه زودتر اثر کنه و حالش بهتر بشه.
++++++ برای روز مادر برای مادر و مادرشوهرم هر کدوم یه شمش طلای دویست صوتی ۲۴ عیار گرفتم (به ارزش یک میلیون و هشصد هزار تومن هر کدوم). هدیه مادرم رو به همراه یه شاخه گل به همراه یه کرم آبرسان صورت پمپی به مادرم دادم (البته اهل این چیزها نیست اصلاَ). بنده خدا خوشحال شد و گفت تو این وضعیت مالی که الان هستید انتظاری نمیرفت و چرا زحمت کشیدید و ...(میدونست چقدر وضعیت بدی داریم بابت موضوعی که چند خط بعد میگم) به مادرشوهرم هم زنگ زدم و گفتم کادوی روز مادرش محفوظه و ایشالا ببینمش بهش میدم که اونم بارها میگفت هیچ انتظاری از ما نداره که میدونم از ته دل هم میگه. بنده خدا همچنان سرگیجه داشت و بهتر نشده بود. حالا باید به فکر کادوی روز مرد برای پدرشوهر و همسرم هم باشم که ببینم قراره چی بگیرم.
همسرم بابت بیکاری و حقوقی که
اینبار هم ازش ضایع شد به شدت از نظر مالی تحت فشار و بی پول بود و روز مادر ازم عذرخواهی کرد که نمیتونه کادویی
برام بگیره اما بعدتر دلش نیومد و رفت و یکم با ماشین کار کرد و مبلغی گذاشت داخل پاکت و در حضور مادرم بغلم
کرد و بهم داد و هر دومون هم گریمون گرفت و صحنه دراماتیکی درست شده بود. البته من انتظاری ازش نداشتم اما دروغه اگر بگم گاهی با دیدن کادوهای ملت که تو اینستاگرام تو چشممون فرو میکردند ته دلم یه جوری نمیشد.
هرچقدر هم بگیم فیکه و نمایشه به نظرم بعد مدتی تو ناخوداگاه آدم تاثیر میذاره.
++++++ شب روز مادر (سوم دی ماه) خیلی یهویی و ناگهانی خواهر کوچیکم رضوانه ساعت ده و نیم شب با یه سبد کوچیک گل که برای من گرفته بود در خونمون رو زد و حسابی با اومدنش منو سورپرایز کرد. اینطوری بود که شب قبلش (دوم دی ماه) و به مناسبت روز مادر، رضوانه و شوهرش و دخترشون برای دیدن مادرم و دادن کادوی روز مادر، بعد شام اومدند خونه ما، خب چون مادرم خونه ما بود اومدند اینجا وگرنه طبیعتا به جای خونه من ، خونه مادرم میرفتند، خلاصه کادوی مامانم رو بهش دادند و پذیرایی شدند (با همون خوراکیهای شب یلدامون) و دو ساعتی موندند و رفتند، ظاهراً خواهرم بعدا که رفته بوده خونشون، دلش سوخته بوده که اومده خونه ما برای دادن هدیه مادرم اما برای من چیزی نگرفته و دست خالی اومده، این شد که تصمیم گرفته بود فردا شبش هم برای دومین بار در دو شب متوالی بیاد خونمون که با اومدنش منو سورپرایز کنه و اینبار برام سبدگل گرفته بود که بنده خدا دست خالی اومدن دیشبش رو از نظر خودش جبران کنه. البته خدا شاهده من حتی یک ثانیه هم فکر نکرده بودم که چرا دست خالی اومده و اصلا لحظه ای به ذهنم هم خطور نکرده بود چه برسه بخوام توقعی داشته باشم (خیلی وقته توقعات اینطوری از کسی ندارم، در واقع هیچوقت نداشتم، شاید خودم رو هیچ موقع انقدر ارزشمند و لایق محبت ندیده بودم نمیدونم)، خلاصه که سامان و مادرم از اومدن دوباره خواهرم اینا خبر داشتند اما هیچ حرفی راجبش بهم نزدند که من سورپرایز بشم. دیگه ساعت ده شب که زنگ در خونمون رو زدند و دوباره برای دومین شب متوالی رضوانه رو پشت در با یه سبد گل دیدم از تعجب خشکم زد، هم بابت اینکه این کارها خیلی هم از خواهرم برنمیاد و یکمی ازش بعیده، هم اینکه من شخصاً تو زندگیم هیچوقت سورپرایز نشده بودم، البته به جز چند بار توسط همسرم که قبلش به شکلهای مختلف یا مثلاً از طریق لودادن برنامه توسط نیلا فهمیده بودم قضیه چه خبره (ماجرای سورپرایز تولد امسالم توسط سامان که در وبلاگم تعریف کردم) یعنی میشه گفت حدس زده بودم قراره چه اتفاقی بیفته و در واقع برای من سورپرایز به حساب نمیومد اما خود همسرم قصدش سورپرایز بود که تقریبا ناکام مونده بود.
خلاصه که اومدن یکباره خواهرم شد اولین سورپرایز واقعی زندگیم، عجیب اینکه همون روز در جمع سه تا از همکارانم با شوخی و خنده میگفتم من هیچوقت تو زندگیم سورپرایز نشدم و خیلی دوست دارم سورپرایز بشم، البته فضا، فضای طنز بود و من داشتم نمونه های شکست خورده سورپرایز شدن توسط سامان رو براشون تعریف میکردم و میخندیدیم که از قضا همون شب برای اولین بار این اتفاق افتاد و خواهرم با اومدن ناگهانیش اون موقع شب اونم وقتی شب قبلش هم خونه ما بودند حسابی غافلگیرم کرد، راستش با اینکه خیلی اتفاق ساده ای بود اما خیلی زیاد دلم گرم شد و حس خوبی گرفتم، چقدر قشنگه که آدمها با حرکتهای کوچیک دل بقیه رو شاد کنند ، به خدا من خیلی زیاد از این دست کارها کردم و با هدیه دادن ها و کارهای اینطوری دل دوستان و خانواده رو به دست آوردم، اما برای خودم از طرف بقیه خیلی کم این اتفاق افتاده.
++++++ روز زن و مادر جلسه ای هم در ادارمون و با حضور معاون جدید که تازه منصوب شده برگزار شد و از خانمها تقدیر به عمل اومد و بهمون یه شاخه گل و لوح تقدیر و مبلغی پول به عنوان کادو دادند که برای من تو شرایط خیلی بد مالی که بودیم همون مبلغ پول (سه تومن) خیلی خیلی کمک کننده بود... اینکه مدام میگم بدترین فشار مالی بابت این هست که همسرم یکسال پیش از طریق خواهر بزرگم مریم وامی گرفته بود که قسط ماهانه نداشت و باید سر سال تسویه میکرد (خواهر بزرگم این وامو روی طلاهاش گرفته بود و به سامان داده بود، ۲۵ تومن گرفته بود و باید یکسال بعد ۳۳ تومن پس میدادیم و سامان همون موقع همه وام رو بابت قرضهاش به مردم داده بود) یکسال تمام من به همسرم گفتم فکر تسویه وام هستی؟ و هر بار گفت مشکلی نیست و فکرشو نکن اما ته تهش وقتی به موعدش رسید از ۳۳ تومنی که باید تسویه میکرد فقط یازده تومنشو داشت! البته اگر حقوقی که اینبار هم کامل بهش داده نشد رو میگرفت به مشکلی نمیخوردیم و تقریبا نوددرصدش جور میشد اما اینبار هم بخشی از پولشو نگرفت و برای بازپرداخت وام همونطور که پیش بینی میکردم کلی به مشکل خوردیم و چند روز وحشتناک رو گذروندیم بخصوص سامان که از خواب وخوراک افتاده بود. نهایتا یک هفته وقت داشتیم که باقی پول رو جور کنیم و بدیم به خواهرم که وام رو که به اسم خودش بود تسویه کنه! خدا میدونه به چه سختی افتادیم تا ۲۲ تومن باقیمانده رو جور کنیم. سامان به هر کی که رو انداخت پولی نداشت که قرض بده و از جایی که دیدم این مرد به شدت احساس ضعف و درماندگی میکنه و حال روحیش خیلی خیلی داغونه، بهش گفتم دیگه به کسی رو ننداز خودم جورش میکنم (میتونستم همون اول بگم خودم جورش میکنم اما میخواستم خودش دنبالش بره و تلاششو بکنه که بدونه چقدر وام گرفتن با شرایط شغلی اون میتونه آزاردهنده باشه!) خلاصه که آخرش هم خودم وامو جور کردم، یعنی چاره دیگه ای نبود. این ماه اقساطم رو به جز یکی دو تاش که خیلی مهمتر بود نپرداختم و مبلغ رو با حقوق خودم جور کردم... از طرفی هم دیدم چند تا قسط باقیمانده هم هر کدوم یه جور مهمند و نمیخوام بدحساب بشم و دلم نمیادد عقب بندازم و پرداخت نکنم و این شد که ۵ تومن هم از مادرم قرض گرفتم که قسطهای باقیمانده رو بدم و خب این سه تومن کادوی روز مادر هم که اداره بهمون داد خودش خیلی کمک کننده بود وگرنه باید هشت تومن قرض میکردم.
من هرگز پیش نیومده که قسطهام حتی چند روز عقب بیفته (برعکس همسرم که از سر ناچار همیشه قرض و قسطهای معوق داره) و اینبار خیلی معذب بودم که نمیتونم قسطها رو بدم و دیگه تصمیم گرفتم از مادرم قرض کنم و قسطهای بانکیم رو بدم و الان به جرات میگم تو حساب بانکی من ۳۰۰ هزار تومن بیشتر نیست تا آخر ماه و عملاَ این ماه صفر صفریم. به شخصه خیلی به ندرت برام پیش اومده که اینطوری بشم! باز خوبه خریدهای خونه نداریم و منم بابت یه سری کارهایی مثل آرایشگاه و کوتاهی و رنگ مو و خرید لباس و ... فعلا دست نگهداشتم تا ماه بعد ببینم شرایط چطور میشه. امیدوارم پرداختیهامون تا آخر سال خوب باشه تا بتونم این مبالغی که بابت وام یکجا پرداخت کردیم جبران کنم (البته سامان گفته این مبلغ رو بهم پس میده و از نظر اون قرضی هست که بهش دادم و با اولین حقوقایی که در کار جدیدش میگیره بهم پس میده). وای که چه روزهای سختی رو از این جهت گذورندیم و چقدر بابت وضعیت روحی همسرم و ناراحتی عمیقش و غروری که خدشه دار شده بود غصه خوردم وعذاب کشیدم.
++++++ همسر پیگیر رفتن سر کار و پروژه جدیده و حال روحیش همچنان تعریفی نداره اما نسبت به دو هفته قبل بهتره چون به هر حال به هر بدبختی که بود مبلغ وام رو جور کردیم و دادیم به خواهرم، اما خب وضعیت روح و روانش هنوز هم بابت پیگیری وشکایت به اداره کار و پیگیری حقوقی که اینبار هم ازش ضایع شده (چهال پنجاه میلیون حدوداَ و حتی فکر گرفتن وکیل هم هست) و اینکه رسما دوماهه بیکار بوده و درآمدی نداشته و همچنان بلاتکلیفه و نمیدونه قراره سر چه کاری بره (دو تا گزینه داره و هر کدوم داستانی داره) تعریفی نداره. تازه الان خیلی بهتر شده. اینجور موقع ها من در بهترین حالت روحی هم باشم کاملاَ آشفته میشم و به هم میریزم که فکر میکنم در زندگی مشترک طبیعی باشه. حالا فعلاَ پیگیر بررسی دو تا موقعیت شغلی هست که یکیش رو قراره بهش خبر بدند که کی بیاد (هنوز خبری ندادند و همین خیلی اعصابش رو به هم ریخته و بلاتکلیفی اذیتش میکنه) و یکی دیگه هم اوکی هست و میتونه همین فردا بره اما چون فکر میکنه ممکنه هر لحظه برای موقعیت شغلی دیگه که منتظر تماسشون هست تماس بگیرند، برای رفتن سر این کاری که اوکی شده دست دست میکنه تا تکلیف اون یکی معلوم بشه.... خلاصه فعلا در این وضعیت هستیم.
++++++ روز مادر که با معاون جدید جلسه داشتیم، طی جلسه دو سه بار خیلی بی دلیل و تحت این عنوان که من اهل مزاح کردن هستم، خطاب به منی که اولین بار بود میدید حرفهایی زد که به شدت هر چه تمامتر دلم شکست و ناراحت شدم و تو جلسه بغض کردم، البته خودش متوجه شد و گفت به دل نگیرید و شوخی کردم اما من خیلی ناراحت شدم و واکنش نشون دادم (به نظرم حرفش شوخی نرسید اصلاَ اما درموردش توضیح نمیدم که الکی نوشته ام طولانی نشه) و واکنش نشون دادم، نمیدونم کارم درست بود یا نه،شاید باید هیچی نمیگفتم اما در اون صورت هم باز خودخوری میکردم که چرا هیچ حرفی نزدی. عجیب بود برام که فردی که تازه یک هفته هست منصوب شده و تا الان نه من و نه هیچ خانم دیگه ای رو ندیده و نمیشناسه و اولین جلسه مشترکش با خانمها . به بهانه روز زن هست بخواد اینطوری تحت عنوان شوخی به منی که هیچ جوره نمیشناسه و از گذشته شغلی من خبر نداره کنایه بزنه (شاید کسی پشت من حرفی زده باشه نمیدونم اما من دشمنی ندارم واقعاَ و همکاران خوبی دارم). مقام این فرد خیلی بالاست و حتی همون واکنش معمولی من به حرفهاش و دفاع از خودم هم شجاعت میخواست اما از طرفی هم باید بگم فرد به شدت متواضع و صمیمی بود که باعث شد من در همون حد هم واکنش نشون بدم وگرنه اگر خیلی جدی و خشک صحبت میکرد احتمالا با توجه به مقام بالایی که داشت تو خودم میریختم و نمیتونستم هیچ حرفی بزنم یعنی جرات نمیکردم...
معاون جدید تازه منصوب شده و معاون قبلیمون عوض شده و احتمالا با تغییر معاون، مدیر کل ها هم عوض میشند و مدیر مستقیم خودم هم که به واسطه اون من دورکار بودم تغییر میکنند. با تغییر معاون و اتفاقاتی که در جلسه افتاد و روحیه ای که از معاون جدید دیدم زیاد محتمل نمیدونم با درخواست مجدد دورکاری من موافقت بشه (باز هم قضاوت نمیکنم) که خب من هم پذیرفتم و سعی کردم آمادگی برگشت به کار رو از نظر ذهنی در خودم تقویت کنم، البته نه اینور سال که امیدوارم تا فروردین سال بعد این اتفاق نیفته چون هیچ جوره آمادگیشون ندارم، بلکه برای سال بعد و از ابتدای فروردین ماه.... به هر حال خدا رو شکر میکنم بابت همین مدتی هم که دورکار و پیش بچه ها بودم، البته که برای خودم هیچ راحت نبود و خیلی وقتها از نظر روحی با موندن در خونه و فشارهای بزرگ کردن دو تا بچه، در موقعیت خوبی قرار نداشتم اما باز هم هر طور حساب میکنم به نظرم بهتر از این بود که حضوری سر کار میرفتم و بچه ها رو میذاشتم مهدکودک یا درگیر گرفتن پرستار جدید میشدم.... با این اوصاف خدا رو شاکرم بابت همین فرصتی که در اختیارم قرار داد. البته از صمیم قلب دوست داشتم حداقل سه ماهه اول سال بعد هم دورکار بمونم (که نیلا پیش دبستانیش تموم بشه و شاید مجددا بتونم برای فروش خونه طی اون مدت اقدام کنم) و بعد با کمال میل برگردم سر کار اما احتمالش رو زیاد نمیدونم که سال بعد حکم دورکاری من بخصوص با تغییر معاون تمدید بشه. در هر صورت راضیم به رضای خدا و منتظرم ببینم چی پیش میاد.
++++++ حقیقتش یه سری حرفهای دیگه هم هست که میتونم بنویسم اما ترجیح میدم بیشتر از این نوشته ام رو طولانی نکنم و وارد جزئیات یه سری مسائل نشم....
یه موضوعی هست به شدت ذهنم رو مشغول کرده و نمیدونم اینجا بنویسمش یا نه... از دو شب پیش که متوجه شدم ثانیه ای از ذهنم بیرون نرفته.... مینویسمش شاید حرفهای شما عزیزان بتونه کمی به آرامشم کمک کنه و یا از تجربیات احتمالیتون بتونم استفاده کنم. این موضوع مستقیما به من و زندگیم ربطی نداره اما چه بخوایم چه نخوایم کل خانوادمون رو تحت الشعال قرار داده و هممون یه جورایی درگیر شدیم...
مینویسمش... دو شب پیش رضوانه خواهر کوچیکم زنگ زد و گفت اگر میتونی برو جایی صحبت کن که سامان نشنوه. رفتم تو اتاق خوابمون. بهم گفت یه اتفاقی افتاده! من دوباره باردارم! باورم نمیشد چیزی رو که میشنیدم! یه لحظه خودمو دیدم که نمیتونم کلمه ای حرف بزنم و مات و مبهوت تلفن دستمه.... چنددقیقه قبل اینکه بهم زنگ بزنه آزمایش خون داده بود و مطمئن شده بود. خدا میدونه با شنیدن این حرف چه حالی بهم دست داد. حال خودش که خیلی بدتر بود، میگفت حس میکنم خواب میبینم و اصلا تو دنیای واقعی نیستم و اینا همش خوابه مگه میشه یهویی باردار شده باشم.... منم خیلی ناراحت و نگران شدم. روشای قشنگم خواهرزاده نازم فقط یازده ماهشه. بچه تازه یک هفته هست راه افتاده، در اوج نیاز به توجه قرار داره و خیلی هم شیطونه. خواهرم بارداری خیلی خیلی سخت و خطرناکی رو گذروند و دوستانم در اینجا اگر پستهای قدیمی رو خاطرشون باشه میدونند از چی صحبت میکنم. چندبار بهش گفتند ممکنه بچه رو بابت وضعیتی که خواهرم داشت سقط کنند چون برای خودش خطرناکه اما در نهایت خدا کمک کرد و بارشو سالم زمین گذاشت، این بچه تا بشه یازده ماهش خیلی خواهرم اذیت شد، بابت رفلاکس و هزار و یک مشکلی که نوزادان دارند که با شرایط جسمی ضعیف خواهرم و اضطراب و نگرانی و وسواس فکری که اونم کم و بیش دچارش هست و همکاری نکردن شوهرش در امور بچه، روزهای سختی رو گذروند تا بچه نزدیک یک سالش بشه و الان متوجه شده دوباره بارداره! خدا میدونه که من خیلی خیلی ناراحتم، نه بابت اینکه فرزند دومی داشته باشه که دو فرزندی در کنار سختیهاش، در مجموع بد نیست و میتونه مزیتهایی هم بخصوص برای خود بچه ها داشته باشه اما با توجه به سن خیلی کم دختر کوچولوش و مهمتر از همه شناختی که از روحیات خواهرم و وضعیت جسمیش دارم و بدتر از همه بی حوصلگی همسرش که ذره ای به خواهرم در امورات بچه کمک نمیکنه، این وضعیتی که اتفاق افتاده کم از فاجعه نداره....
طبیعیه که تو این شرایط بحث س.قط حنین بیاد وسط و این الان موضوعی هست که فکر همه ما رو درگیر خودش کرده. متاسفانه همسر خواهرم که اتفاقاَ مذهبی هم هست به شدت هرچه تمامتر اصرار داره که هر چه سریعتر بچه س.قط بشه، اما خواهرم اصلاَ نمیتونه تصمیم بگیره. خودش میگه هنوز باورش نشده و انگار در دنیای دیگه ای سیر میکنه! خواهر من تصمیم گرفته بود برای همیشه تک فرزند بمونه و فکر بچه دوم نبود اصلاَ ، نه الان و نه هیچوقت دیگه، پیشگیری هم داشت و اصلا خودش هم باورش نمیشه چطوری بچه دار شده! این دو سه روز که متوجه شده مدام در حال گریه کردن هست و نمیدونه باید چکار کنه، همسرش که حتی ذره ای تردید نداره و میگه بچه رو نمیخواد، حتی با دعوا و اصرار میگه این اتفاق باید سریعتر بیفته و بچه س.قط بشه، خواهرم خودش به شدت مردده و چون ما خانوادگی اعتقادات مذهبی از نوع معمولی و متوسطی داریم، از بابت عذاب وجدان و گناه احتمالیش میترسه (حتی اگر بگیم روح تشکیل نشده و این حرفها)، از طرفی به شرایط زندگیش که نگاه میکنه و ضعف و بیجونی و بیحالی خودش رو که میبینه و سختی که این یکسال بچه داری کشیده و ترس دوباره از بارداری سختی که هنوز یکسال هم ازش نگذشته و سن کم دخترش و مهمتر از همه همراه نبودن همسرش در نگهداری از بچه و اصراری که شوهرش به س.قط داره همه و همه باعث شده فکر کنه شاید نباید بچه رو نگه داره اما بازم تردید زیادی داره و نمیتونه تصمیم بگیره و اصلا نمیدونه میخواد چکار کنه، موضوع اینه که الان حتی اگر خودش هم به فرض بخواد بچه رو نگهداره همسرش با جدیت تمام میگه الا و بلا باید س.قط بشه! حتی همسرش زنگ زده به پدر خودش (پدرشوهر خواهرم که میشه شوهر عمم که اتفاقا مرد خیلی خوبی هم هست و دانای فامیل به حساب میاد) و اونم گفته اصلا نباید به کسی و حتی به من که پدرتم میگفتی و باید خودتون بچه رو بی سرو صدا س.قط میکردید و این وسط شوهرخواهر من خیلی بیشتر هم مصمم شده که بچه نباید به دنیا بیاد! یعنی الان حتی قضیه تصمیم خواهر خود من هم نیست. همینجوریش هم سر بچه اول شوهرخواهرم کمکی به خواهرم نمیکرد و رابطه دو نفره خودشون هم خیلی عالی نیست و این وسط اگر بچه دومی هم بیاد معلوم نیست قراره چی پیش بیاد، مطمئناَ خواهر من خیلی بیشتر از الان اذیت میشه.
من خیلی نگرانشم. اگر خدای ناکرده این اتفاق برای من میفتاد با روحیاتی که از خودم میشناسم حتی با اینکه بچه سوم هم بود (بازم میگم خدا نکنه چنین چیزی اتفاق بیفته و تن و بدنم میلرزه) نمیتونستم از بین ببرمش یعنی ازم برنمیومد، حتی با اینکه میدونستم سختترین روزها و شرایط در انتظارم میبود باز نمیتونستم راضی به اینکار بشم اما شرایط زندگی خواهر من و روحیات و سبک زندگیش با من خیلی فرق داره و مثلا اگر الان بیام و بهش اصرار کنم که بچه رو نگهدار، باز ممکنه جور دیگه در آینده مدیونش بشم با توجه به شرایطی که در انتظارش خواهد بود اونم وقتی که برای بزرگ کردن همین یه بچه تا این سن ۱۱ ماه،یه جورایی هممون تحت فشار قرار گرفتیم، تازه از بارداری سختی که داشت فاکتور بگیریم.... از طرفی چون فامیل هستند (دختردایی پسرعمه) نگرانی خدای ناکرده بیماریهای ژنتیکی هم هست و هزار و یک چیز دیگه.... در وضعیت بدی قرار گرفتیم و جز خواهرم و شوهرش کسی نمیتونه نظری بده، یعنی یعنی مثلاَ من نمیتونم اصرار کنم بچه رو نگهدار و اینکارو نکن و بعد شرایطی برای خودش و دخترش و زندگیش پیش بیاد که از نگهداشتن بچه هم بدتر باشه و حتی به دختر اولش هم با سن کمش و نیازی که به مراقبت و توجه داره آسیب وارد بشه.... دخترش الان یازده ماهه هست و تازه راه افتاده، خواهرم هنوز جای بخیه هاش دردناکه، هنوز شبها خواب راحت نداره و بچه خیلی اذیتش میکنه، همسرش همراهی نمیکنه و خواهرم نسبت بهش خیلی دلخوره. بازم میگم اگر خودم بودم بابت حس گناه و عذاب وجدانی که تا آخر عمر رهام نمیکنه اینکارو نمیتونستم بکنم (حتی به بهای سختیهای خیلی زیادی که برام پیش میومد) اما درمورد خواهرم نه میتونم بهش بگم اینکارو نکن و نگهش دار گناه داره نه میتونم بهش بگم اینکارو بکن و قیدشو بزن و همه چیو تموم کن. خودش مونده چکار کنه و حالش خیلی بده، دلم خیلی براش میسوزه که با شناختی که ازش دارم و وسواس فکریش و... اصلاَ نمیدونه چکار میخواد بکنه. فرضا اگرم خودش بخواد و تصمیم بگیره که نگهش داره همسرش رو چکار کنه؟ و اینکه هر بار در آینده از سختیهای دوفرزندی شکایت کنه یا درخواست کمک کنه یا هر چی که بشه شوهرشبهش بگه خودت خواستی و من که گفتم نگهش نداریم و ...
نمیدونم قراره چی بشه...کاش هرگز خواهرم در چنین موقعیتی قرار نمیگرفت. حالش خیلی خیلی بده و همش دعا میکنه بارداریش پوچ باشه و بچه خود به خود از بین بره....اگر این اتفاق بیفته که از این فکر و خیال راحت میشیم هممون. من خودم هم همیشه به شکل غیرمستقیم به خواهرم توصیه میکردم همین یه فرزند بسه (با توجه به شناختی که از خودش و وضعیتش داشتم و راستش همیشه بعد ازدواجش با خودم فکر میکردم اصلا بچه دار نشه بهتره!) و خودش هم تصمیم گرفته بود فقط یه بچه داشته باشه حالا اینطوری شده و یه جورایی همگیمون از نظر فکری و روانی خیلی درگیر شدیم، مادرم خیلی ناراحته و خواهر بزرگم هم به جای دلداری همش سرزنش میکنه که چرا اصلاَ گذاشته باردار بشه! امیدوارم هر چی براش خیره رقم بخوره. لطفاَ خیلی دعاش کنید. حالش خیلی خیلی بده و در موقعیت بدی قرار گرفته همه جوره. اگر تجربه ای در این زمینه دارید ممنون میشم در پیامهای خصوصی یا عمومی برام بنویسید. خدا خیرتون بده.
همیشه وقتی میخوام شروع به نوشتن کنم با خودم میگم از کجا شروع کنم؟ اما وقتی اولش رو مینویسم باقی حرفها خود به خود و پشت سر هم میان، گاهی خیلی بیشتر از اونچه از ابتدا میخواستم بنویسم و تعریف کنم و گاهی هم البته کمتر.
ما شنبه یازده آذر ساعت دوازده ظهر راه افتادیم سمت نوشهر. البته خب مثلا تصمیم داشتیم حداکثر ده صبح راه بیفتیم اما وقتی دو تا بچه داری و دلت هم نمیخواد زود از خواب بیدارشون کنی و باید به فکر هزار و یک چیزی باشی که همراه خودت ببری و چیزی رو جا نذاری، معمولاَ نمیشه طبق انتظارات و برنامه ریزی جلو رفت. تازه من تا ساعت سه نیمه شب قبلش هم مشغول پست نوشتن در همین وبلاگ بودم و کلاَ امکان زودتر بیدارشدن برامون نبود.
یکساعتی از حرکت ما گذشته بود که متوجه شدیم مسیری که انتخاب کردیم مسدود شده و باید برگردیم و از قسمت دیگه ای بریم و همینم یکساعتی ما رو عقب انداخت. در نهایت ساعت چهار و نیم رسیدیم مجموعه ویلایی و کلید ویلا رو از حراست تحویل گرفتیم.
خوبیش این بود که به جز ابتدای مسیر که مجبور شدیم بخشی از راهی رو که اومده بودیم برگردیم و از مسیر دیگه ای حرکت کنیم بقیه راه رو خوب و راحت رفتیم و بچه ها هم اذیت نکردند، هوا هم عالی و ابری و مه آلود بود که من خیلی دوست دارم و دیگه یکساعت آخر مسیر،بارون زیبایی هم گرفت و آهنگهای قشنگی هم برای توی مسیر گوش میدادیم و خوراکی میخوردیم و در کل همه چیز جذاب و دوست داشتنی بود. برای توی مسیر ساندویچ ژامبون گوشت و فلافل برداشته بودم (ما خانوادگی عاشق فلافل های محله خودمون هستیم که بصورت کیلویی میخرم و گزینه خوب و راحتی برامون برای سفرهای جاده ای هست) برای بچه ها هم جداگانه ماکارونی آماده کرده بودم و تو ظرفی که برای چند ساعت غذا رو گرم نگه میداره ریخته بودم (معمولا برای سفرهای بین شهری برای بچه ها ماکارونی برمیدارم چون دوست دارند و با اشتهای بیشتری میخورند و برای خوردنش اذیتم نمیکنند، گاهی هم البته قرمه سبزی و غذاهای دیگه برمیدارم اما تجربه نشون داده ماکارونی و پاستا گزینه های بهتری هستند. برای خودمون هم همیشه ساندویچ و فست فود آماده میکنم و گاهی هم پیش میاد که از سوپرمارکت ها، ساندویچ مرغ هالوپینو میخریم که خیلی دوست داریم و معمولا ترجیحمون به غذای سنتی و برنجی برای تو راه نیست.)
دیگه ساعت چهار و نیم رسیدیم و دو سه ساعتی استراحت کردیم و چای و عصرانه خوردیم و حدود ساعت هفت و نیم هشت شب به پیشنهاد من رفتیم سمت نوشهر که دوری در شهر بزنیم. یه جای مناسبی پیدا کردیم و ذرت مکزیکی گرفتیم که خیلی هم خوشمزه بود و اتفاقا فردا شبش هم دوباره برگشتیم همونجا و ذرت مکزیکی و بستنی گرفتیم. سردی هوا هم خودش حس و حال خوبی بود اما خب معمولا اینطور نبود که بتونیم برای مدت طولانی بیرون از ماشین باشیم و در کل سفر اغلب زمانها رو داخل ماشین بودیم و به قولی بیشتر دوردور میکردیم.
از اونجا که محوطه مجموعه ویلایی متعلق به محل کارم خیلی بزرگ و زیبا و دلباز هست و از یک طرف به دریا و از یک طرف به جنگل منتهی میشه و کلیه امکانات رفاهی و تفریحی هم داخلش فراهمه، با وجود هوای سرد تصمیم گرفتیم اغلب زمانمون رو در همون محوطه بگذرونیم که به نظرم از هر جای تفریحی دیگه ای میتونست جذاب تر باشه. مثلا دفعه قبل ما رفته بودیم جنگل سیسنگان اما من واقعاَ خوشم نیومد و یکبار هم دفعه قبلی رفتیم نمک آبرود و یکی دو ساعتی بودیم که درسته جای جذابی بود و امکانات تفریحی داشت اما اینبار دیگه تمایلی نداشتیم که بریم.
دیگه شب ساعت دوازده شب خاموشی زدیم، هوا هم خیلی سرد بود و کمی طول کشید تا فضای ساختمون گرم بشه. فرداش یعنی صبح روز اول بچه ها رو حاضر کردم و لباس خیلی گرمی بهشون پوشوندم و ماشین بزرگ نویان و اسکوتر نیلا رو برداشتیم و بچه ها داخل محوطه حسابی بازی کردند و ما هم عکس های زیادی گرفتیم. بعد هم وسایل بچه ها رو گذاشتیم داخل ویلا و رفتیم پارک بازی بچه ها که تو همون محوطه ویلایی هست و خارج از اونجا نیست و اتفاقاَ دور تا دورش رو جنگلهای انبوه گرفته (شبها نمیشه رفت و یکم ترسناک میشه) خلاصه بچه ها تو پارک هم بازی کردند، من و سامان هم تاب بازی میکردیم (تاب بزرگسالان) و من هم از خلوتی فضا و پارک استفاده میکردم و برای خودم خیلی راحت بودم، خب در نیمه اول سال مجموعه ویلایی شلوغ و نسبتا پرتردد هست اما در نیمه دوم سال همکاران کمتری به مجموعه میان و یه جورایی اینبار که رفتیم انگار همه محوطه و امکاناتش اختصاصاَ برای ما بود، مثلا تو پارک فقط بچه های من بودند و بس. بارون زیبایی هم شب قبل باریده بود و وسایل بازی کم و بیش خیس بود اما میشد ازشون استفاده کرد. این پارک که ازش صحبت میکنم یه جورایی وسط جنگل قرار داره و دور تا دورش از یک طرف به چنگلهای انبوه منتهی میشه و از یه طرف هم به دریا دید داره و خیلی قشنگه و تازه کنارش کلی درختهای پرتغال و نارنج و تمشک و انگور وحشی هم هست که بعد بازی بچه ها ازشون میچیدیم. فکر کنم عکسهایی ازش داشته باشم که اگر پیداش کنم در پیج اینستاگرامم میذارم (یه سری عکس دیروز داخل پیج اینستاگرامم گذاشتم اما اینبار اختصاصا میخوام از فضای ویلا بذارم). دیگه بچه ها رو به زور از پارک خارج کردیم و با هم رفتیم کنار دریا. البته هوا به شدت سرد بود و زمین هم گل آلود بود، نویان هم که از دریا و آب میترسه و اینطور شد که نویان پیش باباش موند و با گربه های کنار ساحل بازی میکرد و بهشون غذا میداد و من و نیلا هم رفتیم کنار دریا و نیلا با شنها سرگرم شد و چندتایی عکس گرفتیم، به خاطر سرمای هوا و خلوتی بیش از حد دریا بیشتر از ۱۵ دقیقه نموندیم و دیگه راه افتادیم و بیشتر داخل ماشین بودیم و آهنگ گوش میکردیم و خوراکی میخوردیم و از زیبایی مسیر لذت میبردیم. بعد دریا هم تا نزدیکای تنکابن و نمک آبرود رفتیم و دوباره برگشتیم ویلا که حد فاصله جاده نوشهر به نور قرار داره. ناهارو که قرمه سبزی بود و از خونه آورده بودم خوردیم و کمی استراحت کردیم و من هم چای تازه دم گذاشتم و با خرما و کیک خوردیم. دوباره حدود هشت شب رفتیم که با ماشین دوری در شهرهای اطراف مثل نور و نوشهر و ... بزنیم. اینبار هم مثل شب قبلش رفتیم و ذرت مکزیکی و بستنی خوردیم و برگشتیم. با اینکه وسایل گرمایشی در ویلا به اندازه کافی وجود داشت اما به خاطر سرمای شدید هوا، اتاقها سرد بود و شبها باید در اتاقها رو مبستیم و همگی در سالن وروبری اسپلیت میخوابیدیم. خرداد ماه که رفته بودیم من و بچه ها تو یکی از دو اتاق خواب ویلا و روی تخت میخوابیدیم و سامان بیرون اما اینبار همگی از سرما داخل سالن و روبروی اسپلیت تشک مینداختیم و میخوابیدیم و اتفاقا باصفا هم بود (مدتهای خیلی زیادی هست که ما خانوادگی کنار هم نخوابیدیم)
روز دوم هم مثل روز اول صبحمون رو با گشت و گذار داخل محوطه ویلایی شروع کردیم و دوباره مثل روز قبل بچه ها با ماشین و اسکوترشون سرگرم شدند و بعد اون هم مثل روز قبل بردیمشون پارک بازی محوطه. بعد اون هم سوار ماشین شدیم و اینبار تا نزدیکای محمود آباد رفتیم و یکبار دیگه مثل روز قبل با بچه ها رفتیم کنار دریا که اینبار نویان رو هم با هزار ترفند راضی کردیم که بیاد کنار آب. بچه ها با شنها سرگرم بودند (با چوبهای نازک روی شنها نقاشی میکردند) و ما هم چای و خوراکی میخوردیم. هوا خیلی سرد بود و نمیشد بیشتر از بیست دقیقه نیمساعت موند و ما هم نیمساعت بعد راه افتادیم سمت ویلا. تو مسیر دو تا تن ماهی خریدیم که با سبزی پلو بخوریم. البته نظر سامان این بود که اکبر جوجه یا جوجه کباب بگیریم اما من یه جورایی برای اینکه هزینه هامون زیاد هم بالا نره (این ماه بابت مهمانی های تولد نیلا کم آوردیم حسابی) راضیش کردم که با غذاهایی که از خونه آورده بودم سر کنیم که اتفاقا خیلی هم به اندازه آورده بودم و هیچ مشکلی از جهت آشپزی و .. نداشتیم. اتفاقا مدتها بود سبزی پلو با تن ماهی نخورده بودیم و خیلی بهمون چسبید.
خب در شش ماهه اول سال رستوران مجتمع باز هست و غذاهای خیلی عالی با قیمت فوق العاده مناسب (یک سوم قیمت آزاد) به پرسنل میدند اما در نیمه دوم سال بابت اینکه مجتمع خلوت هست و نهایتا سه چهار پنج تا خانوار حضور دارند رستوران تعطیل میشه و من هم با علم به این موضوع از خونه با خودم خورشت قرمه سبزی منجمد و حتی برنج سفید منجمد و مواد ماکارونی منجمد و سبزی پلو و ... به همراه ماکارونی خشک و سویای خشک و برنج خشک و حبوبات و گندم و وجو و روغن و ادویه و یه عالم میوه و پیاز و سیب زمینی و گوجه و خیار و حتی پنیر و ماست و ... برداشته بودم، البته حدس میزدم نیازی به حبوبات و پیاز و سیب زمینی و ... نداشته باشم چون غذاهای منجمدی که با قالب های خشک یخ از خونه برداشته بودم به اندازه کافی بود و کفاف سه روز ما رو میداد اما باز هم برای احتیاط فکر کردم ضرری نداره اینا رو هم بردارم وقتی در ماشین براشون جا داریم. سری های قبل که میومدیم بابت اینکه رستوران باز بود همه وعده شام و ناهار غذا میخریدیم و نیازی به کوچکترین آشپزی نبود اما اینبار چون میدونستم رستوران تعطیله از قبل پیش بینیهای لازم رو کرده بودم که نخواسته باشه هر وعده غذای بیرون و رستورانی بخوریم و از خونه غذاهای کافی برداشته بودم و اتفاقا تا نوشهر که رسیدیم از سرما حتی یخ غذاها هم باز نشده بود. برای شام هم حاضری مثل املت و سوسیس سیب زمینی و عدسی درست میکردیم و که زحمت زیادی نداشت و بچه ها هم غذای برنجی میخوردند. یکبار هم شلغم گذاشتم که بپزه و کلاَ به لطف غذاهایی که از تهران برده بودم نیازی به آشپزی نبود و تقریبا همه چیزهایی که از تهران برده بودم (پیاز و سیب زمیتی و حبوبات و ...) دست نخورده برگردونده شد (حدس میزدم استفاده نشند چون عادت به آشپزی در طول سفر ندارم و اینکه به اندازه کافی غذای منجمد همراهمون برده بودم اما بابت وسواسی که دارم ترجیح دادم با خودمون بردارم). البته با اینکه رستوران مجموعه تعطیل بود همچنان مثل دفعات قبل پک صبحانه برای سه روز(شامل کره و پنیر و عسل و حلورده) و نان و تخم مرغ بهمون دادند و یکبار هم دو سه کیلو پرتغال که برای درختان محوطه بود پشت در ویلامون گذاشتند که خیلی شیرین و خوشمزه بود. سرتاسر محوطه پر بود از درختان نارنج و پرتغال و جذابیت خاصی به فضا داده بود.
شب آخر هم مثل دو شب قبل رفتیم بیرون اما اینبار ترجیح دادیم بیرون از محوطه نریم و در خود محوطه ویلایی قدم بزنیم (به دلیل سردی هوا شبها در محوطه تردد نمیکردیم اما شب آخر تصمیم گرفتیم با لباس گرم در محوطه دوری بزنیم و خلاصه رفتیم زیر آلاچیق نشستیم و چندتایی عکس گرفتیم و بعدش هم بچه ها هم با ماشین و اسکوترشون در چمن ها و زمین بازی میکردند) خیلی جالب بود که انگار کلاَ فقط ما در اون محوطه بزرگ بودیم (چند خانواده دیگه هم بودند اما ما فقط یکبار دیدیمشون و انگار اصلا بیرون نمیومدند!) و گاهی حتی ترسناک میشد چون از هر طرف که نگاه میکردی جنگلها و کوههای سرسبز بلند رو میدیدی و تازه شبها صدای زوزه گرگ و شغال هم از دوردست شنیده میشد. پشت در هر ساختمان ویلایی میز و صندلی گذاشته شده برای نشستن خانواده ها اما هم بابت سردی هوا هم بابت ترس و وهمی که آدم شبهای سرد بابت خلوتی و سکوت دچارش میشه شبها اصلا نمیرفتیم که بیرون بشینیم (با اینکه اونجا حراست ۲۴ ساعته داره). خرداد که رفته بودیم شبها هم گاهی با سامان بیرون مینشستیم و خوراکی میخوردیم اما اینبار من که جرات نکردم تازه سرمای هوا هم جای خودشو داشت. دیگه حدود ساعت دوازده شب هم بچه ها خوابیدند و ما بعد خوابیدن بچه ها تازه عدسی که درست کرده بودم رو خوردیم و منم وسایلو جمع و جور کردم که صبح سه شنبه ساعت نه باید ویلا رو خالی میکردیم. سه شنبه ساعت ده صبح هم کلید ویلا رو تحویل دادیم و راه افتادیم البته قبلش کل ساختمون رو مثل روزی که تحویل گرفتیم تمیز کردیم و جارو زدیم و تحویل دادیم.
+++++++++ در کل که سفرخیلی خوبی بود و به بچه ها حسابی خوش گذشت و با اینکه هوا به شدت سرد بود اما فضا و هوا و همه چی خیلی با صفا بود و برامون تجربه خوبی شد. خب من قبلاَ چندباری در فصل سرد سال به رشت و خونه مادرشوهرم رفتم که اغلب هم خونه میموندیم اما اینکه سفر تفریحی اینطوری داشته باشم و مدت زیادی بیرون باشیم نداشتم و خب از اینکه این اتفاق افتاد خوشحالم و تجربه خوبی شد برامون.... اینم بگم که تقریبا هر شب و هر صبح چندین گربه و سگ گرسنه میومدند پشت در ویلا و من و بچه ها بهشون غذا میدادیم و بچه ها از اینکار خیلی لدذت میبردند. به گربه ها پنیر و کره و شیر پاستوریزه و سوسیس میدادم اما از سگها میترسیدم و اینکه چیز به درد بخوری هم براشون نداشتیم. طفلکیها خیلی گرسنه بودند و خیلی دلم براشون میسوخت. میدیدند چراغ ویلای ما روشنه میومدن سراغ ما. آخه اونجا شامل سی چهل تا ویلا میشه که به جز پنج شش تاشون همگی در این موقع از سال خالی بودند و حیوانات بیچاره هم میرفتند سراغ واحدهایی که چراغشون روشنه. نیمه اول سال که رستوران مجتمع بازه اینطوری نیست و شاید چیزی برای خوردن گیرشون میاد بنده های خدا.
+++++++++ خب من روزی که از تهران به سمت نوشهر راه افتادیم حتی یک درصد هم فکر نمیکردم که بعدش بخوایم به سمت رشت و منزل مادرشوهرم بریم بخصوص که میدونستم مادر همسرم چقدر مریضه (سرگیجه وحشتناکی داره) و از اونجایی که میشناسمش میدونم که در مواقع بیماری تنهایی رو ترجیح میده و کلاَ دوست داره وقتی که حالش بهتر باشه، بریم خونش که بتونه مهمونداری کنه و راضی نیست که زحمتی روی دوش ما بیفته...دیگه نوشهر که بودیم چندباری با سامان حرف از این شد که آیا بریم رشت یا نه، من میگفتم بدم نمیاد حالا که اومدیم اینطرف و چمدون بستیم و با بچه ها راهی شدیم یه سر به رشت و خانواده سامان هم بزنیم اما در عین حال میگفتم مامانت بابت مریضی شاید ترجیح بده تنها باشه....دیگه آخرش خودم تماس گرفتم با مادرش و گفتم ما دوست داریم بیایم و دو سه روزی بهتون سر بزنیم اما اگه به هر دلیلی برات سخته ذره ای رودربایستی نکن و ما فرصت دیگه ای میایم که مامانش بنده خدا گفت این چه حرفیه و مگه خونه غریبه میاید و شاید فرصت دیدار کم باشه و بیاید قدمتون سر چشم. خب من میدونستم بابت سرگیجه شدیدی که مادرشوهرم دوماهی هست دچارش شده و به احتمال زیاد بابت التهاب گوش میانی و حرکت مایع گوشش هست چقدر حالش بده و حتی پدرش بنده خدا بلندش میکنه که ببرتش دستشویی و به غیر از انجام کارهای شخصیش،کار دیگه ای نمیتونه بکنه، حتی پدر سامان خودش آشپزی میکنه و کارهای خونه رو انجام میده و متاسفانه تا دوره اش تموم نشه و خود به خود بهتر نشه، درمانی براش نیست .....میدونستم چقدر حالش بده اما تا وقتی اونجا و خونشون نرفته بودیم متوجه نشدم که بنده خدا چقدر اوضاعش ناراحت کننده هست و اذیت میشه.
+++++++++ خلاصه که ما ساعت ده صبح روز سه شنبه چهارده آذر از نوشهر راهی رشت شدیم که تا جمعه هم اونجا بمونیم، چقدر هم که مسیر جذابی بود. یکبار زمانی که من و سامان نامزد بودیم با هم از نوشهر به سمت رشت رفته بودیم اما اونبار با تاکسی رفته بودیم و چیز زیادی یادمون نبود، اولین بار بود که خودمون با ماشین داشتیم از نوشهر به رشت میرفتیم و به نظرم مسیرش خیلی زیبا و جذاب بود. تصمیم گرفتیم خیلی آهسته و تفریح طور بریم، من هم با اشتیاق شهرهای داخل مسیر مثل نمک آبرود و تنکابن و رودسر و چابکسر و سلمانشهر و... رو دنبال میکردم و دلم میخواست بدونم از چه شهرهایی عبور میکنیم. به رامسر که رسیدیم به پیشنهاد من رفتیم و کمی داخل شهر رو گشتیم، من میدونستم که رامسر بسیار زیباست و به عروس مازندران مشهوره و دلم میخواست قدر نیمساعت یکساعت هم که شده تو مسیر نوشهر به رشت بریم و گشتی در شهر بزنیم، به پیشنهاد من تا نزدیک کاخ سابق شاه هم رفتیم و من خیلی به یاد دوست وبلاگیم (مریم عزیز از رامسر) افتاده بودم و میگفتم خوش به سعادتش که در چنین شهر زیبایی زندگی میکنه. البته در نوشهر هم به یاد یکی دیگه از دوستان وبلاگیم که در نوشهر سکونت داره افتادم و در کل من همیشه غبطه میخورم به آدمهایی که در شمال ایران زندگی میکنند (البته سختیها و شرجی هوا و ... رو هم میدونم که گاهی چقدر کلافه کننده میشه اما به نظرم نهایتا دو سه ماه از کل سال هست و در کل جای فوق العاده ای برای زندگی هست). تصمیم گرفتیم دفعه بعد که میایم نوشهر سر فرصت از صبح بریم رامسر و جواهرده و همه جا رو سر فرصت بگردیم.
دیگه برای ناهار هم رفتیم و در رامسر کنار بخش ساحلی زیبایی کنار دریا نشستیم و بچه ها کنار ساحل بازی کردند، بعد هم اول ناهار بچه ها رو دادم و بعد هم خودمون ناهار و چای و .. خوردیم و دستشویی رفتیم و دوباره راه افتادیم به سمت رشت. در مسیر هم در شهر کوچصفهان کمی توقف کردیم و سامان به یکی از دوستان قدیمیش در حد ده دقیقه ای سر زد و بعدش هم رسیدیم به لاهیجان. من به سامان گفتم اگر حال و حوصلش رو داره کمی هم داخل لاهیجان گشتی بزنیم اما سامان خیلی خسته بود و گفت فرداش برمیگردیم و سر فرصت میایم. البته خب من تا الان دو سه باری لاهیجان رفتم، اتفاقاَ لاهیجان هم به عروس گیلان معروفه و به سامان میگفتم حالا که رفتیم و عروس مازندران رو دیدیم (رامسر)بیا بلافاصله بریم عروس گیلان (لاهیجان)رو هم ببینیم که من با هم مقایسشون کنم و ببینم کدوم عروس قشنگتره البته بازم میگم من قبلتر سه بار لاهیجان رفتم و اتفاقا لاهیجان هم شهر خیلی زیبا و جذابی هست اما بدم نمیود تو مسیر یکبار دیگه هم در حد نیمساعتی داخل شهر رو بگردیم، اما سامان خیلی خسته بود و دیگه قسمت نشد بریم لاهیجان و اتفاقا در مدتی که رشت بودیم برخلاف حرفی که همسرم زده بود دیگه جور نشد که دوباره برگردیم و لاهیجان گردی کنیم.
خلاصه که مسیری که در حالت عادی از نوشهر به رشت بیشتر از چهار ساعت نیست ما بابت توقفهامون هشت ساعته طی کردیم و ساعت شش رسیدیم منزل مادرشوهرم. دلم براشون تنگ شده بود. بنده خدا مادرشوهرم که حتی نمیتونست برای دیدن ما و سلام و احوالپرسی از جاش بلند شه و چقدر از دیدنش در اون حالت متاثر شدم و حتی گریم گرفت. فکر نمیکردم اوضاعش انقدر وخیم باشه. به محض اینکه رسیدیم به روال همیشه کادوهای بچه ها رو داد که شامل چند دست لباس برای نیلا میشد. بنده خدا برای تولد نیلا یه پیرهن خیلی زیبای مجلسی سفید دوخته بود که البته گفت فقط بخشی از کادوی تولدش هست و هنوز ادامه داره و بعدا که حالش بهتر شد میره و بیشتر از اینا براش میگیره.
از نوشهر که راه افتادیم من خیلی به مادر همسرم سفارش کرده بودم که چیزی برای شام درست نکنند و گفته بودم املت میخوریم یا خودم چیزی درست میکنم اما مادرش بنده خدا به باباش طفلکی دستور درست کردن مرغ رو داده بود و باباش برامون چلو مرغ درست کرده بود. اتفاقا خوشمزه هم شده بود و همگی خیلی ازش خوردیم. خدا بهش سلامتی بده که هر بار که بیماری مادر همسرم عود میکنه با همه وجود هواشو داره و کمک حالش هست. فردای اون روز که میشد چهارشنبه سر یه موضوع بیخودی با همسر بحثمون شد و متاسفانه دو روز از سفر به رشت برامون بد گذشت چون من حاضر نشدم فردای اون روز باهاش جایی برم. سامان هم بچه ها رو برد بوستان ملت که درست کنار خونه جدید مادر شوهرم هست و بچه ها تو پارک حسابی بازی کردند. پدرشوهرم بنده خدا مقدار زیادی ماهی خریده بود و من سفارش کرده بودم که خودم میام سرخ میکنم اما تا ما برسیم دیدم پدرشوهرم طفلی با کمک مادرشوهرم به هر زحمتی که بوده همه ماهیها رو سرخ کردند و برنج و سس گوجه هم گذاشتند. سونیا و شوهرش هم قرار بود بیان برای ناهار و دیگه اونا هم ساعت یک و نیم رسیدند و دور هم ماهی خوشمزه ای که پدرشوهر و مادرشوهرم به هزار زحمت آماده کرده بودند خوردیم. سر سفره هم سامان دستها و سرم و پیشونیم رو بوسید و در حضور جمع از من عذرخواهی کرد. بعد ناهار هم پدرشوهرم کدو حلوایی پخته برامون آورد و دور هم حرف زدیم و خوب بود. خواهر شوهرم شیفت عصر بیمارستان بود و ساعت پنج عصر رفت خونه که بره سر کار.
بعد از ظهر کمی استراحت کردیم و دیگه ساعت هشت عصر راه افتادیم که هم یه سر به خاله همای سامان که همسرش بیماری سرطان داره بزنیم و بعدش هم در تاریکی شب بریم جاده فومن و با ماشین دوری بزنیم.... من با وجود عذرخواهی همسرم همچنان ازش دل چرکین بودم و منتظر تلنگر و خلاصه باز میونمون تو جاده فومن خراب شد و با دلخوری و ناراحتی و خشم برگشتیم خونه....دلم نمیخواست خاطره قشنگ نوشهر اینطوری خراب بشه اما خب یک و نیم روز از سفرمون به رشت با دلخوری دوطرفه و جرو بحث همراه بود. از روز دوم من شروع کردم به آشپزی و هم برای ناهار و هم برای شام روزهای بعدی که اونجا بودیم غذا درست میکردم. روز اول خورشت مرغ درست کردم و برای شام هم الویه. غیر اون کیک هم تو سرخکن جدیدی که سونیا برای مادرشوهرم خریده بود درست کردم و ظرفها رو هم مشترکا با سامان میشستیم.
++++++++ خب ما تصمیم داشتیم جمعه برگردیم تهران. من صبح جمعه برای مادرشوهر و پدرشوهرم مقدار زیادی قرمه سبزی و برنج درست کردم که برای دو یا سه وعده داشته باشند. حدود ساعت دو ظهر راه افتادیم تهران اما عجیب بود که با ترافیک وحشتناک و بی سابقه ای روبرو شدیم! اصلا باورم نمیشد این موقع سال با چنین ترافیکی مواجه بشیم. فقط از رشت تا نرسیده به رودبار دو سه ساعت طول کشید! سامان مدام میگفت برگردیم و فردا دوباره راهی بشیم و من تحمل ۱۵ ساعت راه تا تهران رو ندارم و تو هم با بچه ها خیلی اذیت میشی! اما من قبول نمیکردم و میگفتم اولا که اصلا کار درستی نیست و حالا که راهی شدیم باید هر طور هست بریم و باز که اصرار میکرد میگفتم من اصلا روم نمیشه دوباره برگردم خونه مامانت و...دیگه بنده خدا مامانش خودش به من زنگ زد و وقتی فهمید تو ترافیک گیر کردیم گفت برگردید و اینطوری با دو تا بچه خیلی اذیت میشید. این شد که ما از همون رودبار دور زدیم و دوباره رفتیم خونه مادرشوهرم و ساعت هشت رسیدیم اونجا! یعنی درست اندازه مسیری که به طور معمول از رشت تا تهران طول میکشه ( پنج الی شش ساعت) ما مسیری که رفته بودیم دور زدیم و برگشتیم خونه مامانش.... نیلا که از خداش بود چون از روز قبلش ۲۴ ساعته گریه میکرد و التماس میکرد بیشتر بمونیم. البته تا لحظه آخر بهش نگفتیم که داریم برمیگردیم که مثلا یهویی سورپرایز بشه. هر بار که میریم رشت و برمیگردیم از یک روز قبل برگشتنمون شاهد گریه های پشت سر هم نیلا برای دوری از مادربزرگش و التماس کردنش برای بیشتر موندن هستیم. تا دو سه روز بعد برگشتن هم اوضاع به همین منواله و بچه مدام بهانه اونجا رو داره و گریه میکنه و میگه دلم برای مامان شهین تنگ شده. با هزار بدبختی و اشکهای نیلا از اونجا راهی میشیم هربار و همین موضوع به ظاهر ساده گاهی خیلی آزاردهنده میشه. دلم برای بچه میسوزه چون یاد خودم میفتم که چقدر بچگیهام موقع برگشتن از خونه مادربزرگم غصه میخوردم و گریه میکردم، ولی به نظرم نیلا از من هم بدتره در این مورد و حتی وقتی مهمانها هم از خونمون میرند گریه میکنه و خیلی احساساتی هست در این موردها و خیلی زود به آدمها و حتی اشیا وابسته میشه.
خلاصه که دوباره برگشتیم خونه مادر همسرم و همون قرمه سبزی که من برای دو روز مادرشوهرم اینا درست کرده بودم برای شام خودمون استفاده شد. فردای اون روز یعنی شنبه ۱۸ آذر دوباره از صبح زود بلند شدم و برای ناهار مادرشوهرم اینا واویشکا (غذای رشتی ) و پلو درست کردم و سیب زمینی هم سرخ کردم و برای شامشون هم چیزی آماده کردم و برای دو سه روزشون هم سالاد درست کردم و گذاشتم یخچال. برای خودمون هم ساندویچ الویه ای که اونجا خودم درست کرده بودم آماده کردم و برای بچه ها هم شیوید پلو با گوشت چرخ کرده برداشتم و اینبار هم مجدد همون ساعت دو ظهر راه افتادیم سمت تهران که دیگه چون شنبه بود جاده خیلی خلوت بود و ما هم حدود نه شب رسیدیم تهران. البته یکساعتی در رشت معطل شدیم بابت موضوعی و تو جاده هم سامان دو سه باری زد کنار که استراحت کنه، وگرنه باید زودتر از اینا میرسیدیم.
دیگه به محض رسیدن سامان یکساعتی بچه ها رو داخل پارکینگ نگهداشت که بازی کنند (اصرار شدید خودشون بود اونم با وجود سردی سوزناک هوا!) و منم که دیدم اینطوریه گفتم از فرصت استفاده کنم و اسباب و وسایل و لوازم سفر رو جابجا کنم... این شد که ظرف یک و نیم ساعت بعد رسیدن به تهران من همه وسایل داخل چمدونها و خوراکیها و لباسها و ... رو جابجا کردم انگار نه انگار که سفری رفتیم این یکی از عادتهای من هست که بلافاصله بعد رسیدن به خونه بی معطلی باید وسایل سفر رو جابجا کنم و اینطوری آرامش میگیرم و دلم نمیخواد هیچی برای فردای سفر بمونه. خوشبختانه رشت که بودیم و در منزل مادرشوهرم تمام لباسهای کثیفی که از نوشهر به جا مونده بود در ماشین لباسشویی ریختم و شستم و از این جهت وقتی رسیدیم تهران حتی نیاز نبود که لباسشویی رو روشن کنم و لباسهای تمیزو جابجا کردم و فقط مقدار کمی لباس چرک رو ریختم داخل لباسشویی.
به محض جابجا کردن وسیله ها و لوازم و لباسهای سفر،به گلدونها که یک هفته بود آب نخورده بودند آب دادم...خونه هم که به شدت سرد بود و از سرما دندونام به هم میخورد چون سامان برای سفرهای بیشتر از دو روز کلیه وسایل گرمایشی و پکیج و شوفاژ ها رو خاموش میکنه و شیر گاز و آب و برق و ... رو هم میبنده و شاید دوازده ساعتی و یا حتی بیشتر طول کشید تا خونمون گرم بشه و من شبو با ژاکت و دو تا پتو تونستم بخوابم!
++++++++ همون شنبه که تو راه بودیم متوجه شدم به خاطر آلودگی هوا،پیش دبستانی و کلاسهای نیلا هم تعطیله و به نظرم خیلی به جا بود چون نه من و نه بچم نیلا اصلاَ شرایط بیدارشدن از خواب و آماده شدن برای پیش دبستانی رو نداشتیم...اما بدبختی اونجا بود که هر روز صبح (از شنبه تا دوشنبه) معلم نیلا تکالیف رو میفرستاد و باید والدین بچه ها، تکالیف و تمرینها رو با بچه ها کار میکردند و کاردستی درست میکردند و تا پایان شب میفرستادند برای خانم معلم در گروه. همین خودش کلی از من وقت و انرژی میبرد و اولین تجربه من در نوع خودش بود و دیدم که واقعاَ راحت نیست! خدا قوت به همه مامانهایی که بچه های مدرسه ای دارند! سه شنبه دیروز کلاسها حضوری شد و باز امروز چهارشنبه کلاسها تعطیل شده. تازه من روز یکشنبه و فردای روزی که برگشتیم از صبح شروع کردم و درسهای هفته قبل که نیلا غایب بوده رو باهاش کار میکردم و در کنارش درسهای جدید روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه که بابت آلودگی هوا تعطیل بود هم داشتیم که چقدر هم که خسته کننده و چالش برانگیز بود! نیلا هم همش خسته میشد و غر میزد. تازه فهمیدم حال و روز مادرهایی که در دوران کرونا از کارکردن درسها با بچه ها در خونه مینالیدند و ترجیحشون به کلاسهای حضوری بود. تازه مثلا نیلای من پیش دبستانی هست و میدونم کار مامانایی که بچه مدرسه ای دارند سختتره.
+++++++++ روز دوشنبه هم بین کارها رفتم اداره بابت یه سری کارهای اداری و ملاقات با مدیر که مدیرمون حضور نداشت و متوجه شدم معاون ما تغییر کرده و احتمالاَ مدیران کل هم به تبع اون عوض میشند از جمله مدیر کل فعلی خود ما. امسال من هیچ دوره آموزشی ضمن خدمت نگذروندم و از اونجا که باید دست کم ۴۰ ساعت برای نمره ارزشیابی بگذورنیم باید طی همین دو سه هفته آینده این موضوع رو هم پیگیری کنم و درسها رو بخونم و یه سری آزمون آنلاین بدم!
+++++++++ همسرم فعلا سر کار نمیره و همچنان درگیر پس گرفتن حق و حقوقش از کارفرمای قبلی هست و در این مسیر چک طرف رو برگشت زده و از این دست حاشیه ها هم این مدت داشتیم. من با همه اذیت هایی که کارفرما داشت اما راضی نبودم سامان چکش رو برگشت بزنه (با اینکه همه جوره حقش بود) و به سامان میگفتم بازم سعی کن مسالمت آمیز طلبتو ازش بگیری چون فقط پانزده بیست میلیون تومنش مونده بود و باقیش رو با هزار بدبختی و قطره چکونی ازش گرفته بود اما طرف که کارشو تحویل گرفته بود حتی تلفنهای همسر منو جواب نمیداد و همسر من هم چکش رو که موجودی نداشت برگشت زد! حالا دیگه نمیدونم چی میخواد بشه و آیا در نهایت این ۱۵ تومن باقیمونده رو میگیره یا نه! از دستش ناراحتم و زیاد با هم حرف نمیزنیم و نمیدونم کارش به کجا رسیده.
++++++++++ نمیدونم چطوریه که حس میکنم دوباره اثراتی از افسردگی و غم داره به روح و روانم سایه میندازه. یکماه قبل مهمانیهای تولد نیلا حال روحی خیلی بدی داشتم و به واسطه تولد نیلا و تدارکات مهمانیها و میزبانی از مهمونها ناخوداگاه حالم بهتر شد و در سفر هم حالم خوب بود اما از دیروز احساس میکنم مجدداَ سایه شوم کسالت و افسردگی و دل مردگی داره برمیگرده و به شدت دارم ازش فرار میکنم و دنبال راهی برای پیشگیری هستم. امیدوارم این اتفاق نیفته و بتونم قبل اینکه خیلی هم جدی بشه خودمو نجات بدم! وقتی میگم نجات به معنای واقعی کلمه منظورم نجات پیدا کردن هست! حالا البته خیلی هم بد نیستم اما احساس میکنم اگر به خودم مسلط نشم دوباره اون حال وحشتناک رو قراره تجربه کنم.
+++++++++ امشب میرم دو سه ساعتی خونه خواهر کوچیکم و به روشا کوچولو سر میزنم و یه امانتی هم که اونجا دارم ازش پس میگیرم. شاید جمعه یا اوایل هفته بعد هم به مادرم سر بزنم. دلم براش تنگ شده. خدا به همه مادرها سلامتی بده و به مادر شوهر عزیز و مامان عزیز خودم هم همینطور. هر دوشون رو با همه وجود دوست دارم. به مادرم خیلی اصرار کردم برای سفر نوشهر با ما بیاد اما قبول نکرد. احساس کردم فکر میکنه مزاحممون هست جدای از اینکه کلاَ هم حال و حوصله سفر و مهمانی و .. رو نداره و سالهای سال هست که اینطوره. دفعه دیگه که بریم نوشهر حتما مادر و خانواده یکی از خواهرانم رو میبرم و اگر اونا هم به هر دلیل مثل همین بار( که به همشون گفتم و نشد که بیان) نتونند بیان به خواهر همسرم و شوهرش و مادرشوهرم اینا میگم که بیان.
++++++++++ روز مادر هم ظاهراَ نزدیکه و من برای هر دو تا مامانها از قبل کادوی کوچیکی خریدم.امیدوارم مادرشوهرم هر چه سریعتر سرپا بشه. خیلی مهربون و دل سوز و دل پاک هست. خدا برای ما حفظشون کنه و البته همه مادرها رو در پناه خودش نگه داره از جمله مادر زحمتکش و درد کشیده خودم رو. آمین
برم که باید درسهای نیلا رو باهاش کار کنم و غروب هم آماده بشیم و بریم یه سر به خواهرم بزنیم. این ماه پول کم آوردم و باید مبلغی قرض کنم. بازم خدا رو شکر که به مهمانی و مسافرت صرف شده.
ایشالا از جمعه یا حداکثر شنبه، برنامه های آموزشیم رو که تقریبا ۲۵ روزه ازش عقب افتادم شروع کنم و به کارهای عقب افتاده ای مثل همین آزمونهای ضمن خدمت برسم و اضافه وزنی رو هم که این ماه بابت مهمانیهای تولد نیلا و مسافرت ها داشتم با ورزش و کم خوری از بین ببرم. یکم هم به ظاهرم برسم و حداقل موهام رو که ریشه های سفیدش پیداست رنگ کنم شاید هم دوباره مژه بذارم...البته باید تا آخر ماه صبر کنم.
ساعت یک شب هست! وقت زیادی برای نوشتن ندارم اما احساس کردم باید از این چند روز اخیر هم مطلب بنویسم و پرونده تعریفیجات از این مهمونیهای پشت هم رو در این وبلاگ هم ببندم!
امیدوارم خیلی هم این پست طولانی نشه که البته سعی میکنم از جزئیات بزنم آخه فردا صبح به امید خدا عازم نوشهر هستیم... خیلی ناگهانی تو این سرما با همسرم تصمیم گرفتیم بریم نوشهر. راستش من هنوزم مطمئن نیستم کار خوبی میکنیم یا نه، من برای هر تصمیمی که میگیرم خیلی حساب و کتاب میکنم و الان مثلا نگران سرمای شدید هوا یا خدای نکرده مریض شدن بچه ها هستم، از طرفی هم چون این موقع سال سفر اینطوری نرفتم (به جز البته خونه مادر و پدر همسرم در رشت که قضیش با این سفر نوشهر فرق میکنه) با خودم فکر میکنم آیا الان و در این فصل زمان مناسبی برای سفر هست یا نه اونم بعد اونهمه خستگی که از چهار پنج تا مهمانی پشت هم تو تنمون مونده.
خب من همینطوری پیشنهاد سفرو به همسرم دادم و اونم از خدا خواسته به شدت استقبال کرد. راستش وقتی دیدم همسرم بعد از سه ماهی که سر پروژه قبلی میرفت تا رفتن سر پروژه بعدی چند روزی بیکاره و بعد ممکنه درگیر شغل جدید بشه، بهش گفتم میتونیم این چند روز نوشهر هم بریم که اونم با کمال میل قبول کرد و دیگه منم در تماسی که با محل کارم گرفتم دیدم خدا رو شکر میتونیم از ویلای نوشهر استفاده کنیم و مشکلی نیست. البته خب پیشنهاد سفر مشهد هم بهش دادم که چون سفر زیارتی هست و همسرم به این مدل سفرها ابداَ علاقه ای نداره، قویاَ مخالفت کرد و گفت مرضیه تو رو خدا بیخیال مشهد بشو و اصلاَ حرفشو نزن. چه میشه کرد دیگه؟ حالا من برای سفر مشهد در آینده و بدون حضور سامان (برای اولین بار) هم فکرهایی دارم که به وقتش مینویسم،شاید خدا خواست و با سمانه همسایه سابق دوتایی رفتیم. البته در حد یه فکره اما ممکنه بشه عملیش کرد. خب سامان که هیچوقت حاضر نیست بره مشهد یا هیچ جای زیارتی دیگه، نمیشه که چون اون علاقه ای به مشهد رفتن نداره من قید سفر و زیارت رو بزنم، از آخرین باری که رفتم هشت سالی میگذره و دلم میخواد دوباره زائر امام رضا بشم اگر قسمت بشه و بطلبه.
از ظهر امروز جمعه شروع کردم به جمع کردن وسیله ها و خوراکیها و تدارکات مفصلی که معمولا قبل هر سفر دارم. عصر که تلفنی با رضوانه خواهرم صحبت میکردیم با اصرار ازش خواستم که با دخترکوچولوش بیان خونه ما و اونم با اینکه معمولا هیچوقت قبول نمیکنه اما اینبار قبول کرد، داشتیم تلفنی راجب موضوعی صحبت میکردیم که گفت خیلی دلم گرفته و حال روحیم خیلی بده و منم به اصرار خواستم عصر که شوهرش میره باشگاه (باشگاهش به خونه ما نزدیکه) اونم همراه بچه بیاد و خونه ما دو سه ساعتی بمونه بلکه روحیش عوض بشه و در کمال تعجب با اینکه اولش کاملا مخالفت میکرد و میگفت حوصله نداره جایی بره و ... اما در نهایت اومد و سه ساعتی بود و ساعت هشت و نیم همسرش اومد دنبالش و نیمساعتی اونم نشست و رفتند. چند تا غذا هم برام آورده بود که گذاشتم فریزر. البته خودش درست نکرده بود و همسرش از محل کار آورده بود که اونم خودش داستان جدایی هست. بازم دستشون درد نکنه.
++++++++ خدا رو شکر چهار مهمانی ما !!! هم تمام شد و رفت پی کارش! انگار دوباره متولد شدم به خدا من آدم مهمونی دادن های پشت هم نیستم و یه جورایی زندگیم از ده روز گذشته به این طرف کن فیکون شده بود. دوره آموزشی که برام خیلی مهم بود رو به ناچار گذاشتم کنار و از برنامه های روتین زندگیم هم فاصله گرفتم تا مهمونیها به خوبی برگزار بشند.
به جز مهمانیهای چهارشنبه و پنجشنبه شب (۳۰ آبان و یک آذرماه) روز دوشنبه پنج آذر هم دو تا از دوستانم (دوست و همکار) یکراست از محل کار اومدند منزل ما. یکیشون مجردو میانسال هست (مطلقه) و یکیشون هم یه دختر همسن نیلای من داره که از پیش دبستانی برش داشته بود و اومده بود خونمون. اصرار کردم برای ناهار بیان اما گفتند ناهارو سر کار میخورند و نمیتونند زودتر از ساعت دو راه بیفتند و برای همون هم باید مرخصی رد کنند. همسرم اصرار میکرد که خودش میره دنبالشون و با اینکه اونا مدام تعارف میکردند که با اسنپ میان و زحمت نمیدند، اما سامان میگفت من امروز وقتم آزاده و حتما میرم میارمشون! اتفاقاَ خود سامان هم اونها رو بعد مهمونی و برگشتنی رسوند خونشون و باز اجازه نداد اسنپ بگیرند ( ما همچین آدمهایی هستیم مهمانی میدیم و مهمان رو هم خودمون میاریم خونمون و برش میگردونیم خونش
). یکی از ویژگیهای خیلی خوب همسر من همین مراودتات خوب اجتماعی هست که خیلی وقتها آبروی منو به اصطلاح میخره و در جمع دوستانم حسابی گرم میگیره و خیلی صمیمی و خوب رفتار میکنه. دوستان من همیشه از خوبیهای سامان میگند و هر موقع مثلاَ من از زندگیم مثل همه زنها درددلی میکنم اغلب معتقدند سامان مرد خیلی خوب و مهربونی هست و حتی گاهی میگند تو اذیتش میکنی بنده خدا رو!
از حاشیه بگذریم، دیگه ساعت سه ظهر دوشنبه ۵ آذر رسیدند خونمون. من و سامان هم که از روز قبل برای مهمانی سوم هم کلی تدارک دیده بودیم و کلی تمیزکاری کردیم و خوراکیها و غذاهای آماده ای که بعد از دو مهمونی قبلی تموم شده بودند مثل ژامبون ها و ناگت ها و فلافل ها و میوه و نوشیدنی و سایر مخلفات و تنقلاتی که تموم شده بودند رو دوباره تهیه کردیم. کیک هم گرفتیم و از اونجا که نیلا و بخصوص دختر دوستم خیلی دوست داشتند تولد بازی کنند و کیک رو ببریم و فشفشه داشته باشیم دوباره همین برنامه ها رو در مهمونی سوم پیاده کردیم (بماند که دیگه بعد از دو تا مهمونی قبلی مزش رو از دست داده بود) و آهنگ گذاشتیم و بچه ها یکم رقصیدند و هر سه تا شمعهای کیکو فوت کردند و چند تایی عکس گرفتند. ما بزرگترها هم بعد از گرفتن چند تا عکس و خوردن چای و کیک تولد و پذیرایی با ساندویچ و...، یکم نشستیم به حرف زدن از اداره و صحبت از رفتارهای نامناسب یکی دو تا از همکاران دیگه و حرفهای این مدلی.
اینم بگم که با اینکه سفارش کرده بودم برای نیلا کادو نیارند و گفته بودم به اندازه کافی در مهمانی های قبلی کادو گرفته اما یکی از دوستام یه بلوز و شلوار دخترونه و دوست دیگم یه کیسه آب گرم با کیفیت و ساخت ترکیه آورده بود (البته من واقعاَ نمیدونم با کیسه آب گرم چکار کنم و هیچ استفاده ای تا این سن ازش نداشتم) من هم به دختر دوستم یه بلوز و شلوارک خیلی خشکل و چند تا گل سر و گیره سر با طرح های شب یلدا و ... هدیه دادم که البته هدیه من به دختر دوستم از هدیه دوستم به نیلا به مناسبت تولدش به نظر خودم ارزنده تر بود....البته خب این هدیه دادن به دختر این دوستم هیچ مناسبتی نداشت و صرفا چون اومده بود خونه ما به عنوان هدیه بهش دادم و این عادت و رسمی هست که اغلب برای بچه ها دارم.
حدود ساعت شش و نیم عصر یکی از دوستانم رو سامان برد و رسوند خونشون و ساعت هفت و نیم هم من و سامان و بچه ها با اون یکی دوستم و دخترش راه افتادیم که اونا رو برسونیم خونشون (این همکارم بابت معذوریتی که از طرف شوهرش که سختگیر و حساسه داره نمیتونست تنها با سامان بره خونه و برای همین چون سامان خیلی اصرار داشت که اونو هم برسونه من و بچه ها هم باهاشون رفتیم که دوستم معذب نشه). دیگه تا برگردیم خونه شد ساعت نه و نیم شب و سامان بچه ها رو تو پارکینگ ساختمون نگه داشت که بازی کنند و من ظرف یکساعت کل خونه رو مرتب و تمیز کردم و وسیله های پذیرایی و خوراکیها رو جابجا کردم و جارو کشیدم و ظرفها رو هم شستم و بعد یکساعت بچه ها اومدند بالا و شامشون رو دادم....واقعا از شدت خستگی تمام بدنم تحت فشار بود اما خدا رو شکر که این مهمونی سوم هم خوب برگزار شد. بچه ها هم حسابی بازی کردند و بهشون خیلی خوش گذشت.
+++++++ مهمونی بعدی هم مربوط میشد به اومدن دخترخاله سامان و شوهر و دخترش که در پست قبل گفتم چطور شد که همراه مهمونهای شب پنجشنبه (۱ آذر) نتونست بیاد و گفت تولد دیگه ای دعوته و در نهایت گفته بود آخر هفته بعد که میشد پنجشنبه همین هفته میان خونه ما. تا چهارشنبه بعد از ظهر هیچ خبری بهمون ندادند که میان یا نه، من به سامان گفتم لطفا به دخترخالت زنگ بزن و بپرس که این هفته اومدنی هستند یا نه (با اینکه گفته بودند که آخر هفته میان اما من با شناختی که ازشون پیدا کرده بودم اعتمادی به حرفشون نداشتم و میخواستم مطمئن بشم که اگر قراره بیان و قطعی هست شروع کنم به تدارک مهمونی و آماده کردن وسایل پذیرایی و خوراکیها و احیاناَ تدارک شام و اگر هم قراره باز کنسل میکنند که خودمو به زحمت نندازم و به جاش برم به مادرم سر بزنم) دیگه سامان تماس گرفته بود و دخترخالش خیلی ریلکس گفته بود پنجشنبه قراره با خانواده دوست آوا (دخترشون) بریم بیرون و کنسرت و ...! بعد هم گفته بود حالا فرصت هست و ما هر وقت خواستیم بیایم از دو سه روز قبل بهتون خبر میدم که اگر مشکلی نبود بیایم خونتون و ما اهل تعارف و برنامه ریزی و تشریفات و ... نیستیم. برام جالب بود که این هفته هم با اینکه گفته بودند میان خونه ما، اما برنامه دیگه ای چیده بودند که حتی نیومدنشون انقدرها مهم نبود اما اینکه تا همسر من زنگ نزده بود هیچ خبری نداده بودند برام عجیب بود واقعا....
حقیقتش از اونجا که انتظارش رو داشتم که همینطوری بشه و این هفته رو هم کنسل کنند، خیلی هم تعجب نکردم و فقط با سامان به این نتیجه رسیدیم که این خانواده با اینکه آدمهای خوبی هستند اما با ما همخوانی ندارند و بهتره رفت و آمدی نداشته باشیم و مثلا من سفارش کردم که اگر بعدها خودشون دعوت کردند که بریم خونشون یا با هم بریم بیرون در کمال احترام بهانه ای بیاره و دعوتشون رو قبول نکنیم، بخصوص که من و سامان هر دو به یه سری اصول میزبانی و مهمان بودن و قول و قرار پایبندیم و وقتی طرف مقابل اینطوری نیست و روحیاتشون و سبک زندگی و وضعیت مالی و ... هم تا حد زیادی با ما متفاوت هست ضرورتی به ادامه ارتباط وجود نداره. اتفاقا اینبار که گفتند نمیتونند بیان،نه من و نه سامان ذره ای ناراحت نشدیم چون انگار بر اساس تجربیات قبلی انتظار چنین اتفاقی رو داشتیم که باز مثلا بگند ما نمیتونیم این هفته بیایم و ... تنها ناراحتی من این بود که حس میکردم دیر یا زود باز میگند میخوان بیان و برای ما مهمانی آینده یه مقدار سخت میشه،یعنی با خودم میگفتم ایکاش میومدند و میرفتند که این مهمونی آخری هم تمام میشد و میرفت پی کارش و مثلا الان که هنوز از خوراکیها و وسایل پذیرایی و تمیزی خونه خیالمون راحتتره این مهمانی رو هم میگرفتیم و مثلا طوری نشه که باز یکماه بعد زنگ بزنند که میان (البته هیچ ایرادی هم نداشت اما ترجیحمون این بود که یکسره بشه تکلیف این مهمونی ها) چون به هر حال اینبار که هنوز تنقلات و خوراکیهامون تکمیل بود برای ما راحتتر بود که میزبانشون باشیم تا مثلا یکماه بعد....
خلاصه وقتی دیدم قرار نیست پنجشنبه بیان به مادرم زنگ زدم که بریم یه سر بهش بزنیم، قرار بود بعد ناهار راه بیفتیم خونه مامانم که دیدم حدودای ساعت دوازده ظهر این دخترخاله بهم زنگ زد که ما امشب میایم... حقیقتش اصلا انتظارشو نداشتم و پروندشو بسته بودم و از طرفی دلم میخواست به مادرم سر بزنم اما در نهایت به فال نیک گرفتم که ظاهرا این یکی مهمانی هم در تایم خودش انجام میشه و پرونده این مهمونیها بسته میشه، ولی خب نمیدونم چرا با خودم فکر میکردم لابد اون دوستشون رفتن به بیرون رو کنسل کرده که اینا هم برنامشون عوض شده و دوباره گفتند که میان.
خلاصه وقتی که فهمیدیم قراره شب بیان خونمون، زنگ زدم به مادرم و بهش گفتم امشب مهمونام میان و من نمیتونم بیام خونتون که نخواسته باشه شام درست کنه. بعد از ناهار با سامان مجددا خونه رو مرتب کردیم و سامان برای بار چهارم ظرف این هفت هشت روز خونه رو مرتب کرد و بعد هم با نیلا رفتند دنبال خریدها... با اینکه دخترخالش گفته بود ما بعد شام میایم و زحمت شام رو نکشید اما من خیلی اصرار کردم که برای شام بیان که البته هیچ جوره زیر بار نرفتند و منم میز پذیرایی رو مشابه مهمانی های قبلی چیدم. ولی با اینکه گفته بودند ساعت ده شب میان و شامشون رو میخورند اما باز به سامان گفتم برو و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ (شکلهای مختلف) و فلافل و نوشیدنی و شیرینی و میوه ها و خوراکیهایی که کم هستند رو مجدد تهیه کن و یکبار دیگه هم میز پر و پیمونی چیدم و دلم نمیخواست برای مهمانی آخر کم بذارم... به سامان گفتم اگر ببینیم به هر دلیلی شام نخوردند حتماَ تعارف میکنیم که چلو کباب و چلو جوجه کباب هم برای آخر شب سفارش بدیم که البته وقتی رسیدند گفتند شام خوردند و جا برای هیچ چیز اضافه ای ندارند و تازه ناراحت بودند که چرا خودمون رو در همون اندازه هم به زحمت انداختیم، خلاصه که با خوراکیها و غذاهای آماده سر میز از خودشون پذیرایی کردند. دخترشون آوا هم حسابی با نیلا سرگرم بازی بودند اما خب متاسفانه نویان رو زیاد تو بازیهاشون راه نمیدادند و طفلک مظلومم همش با ناراحتی میومد پیش من و گله میکرد. الهی بمیرم برای این بچه مظلوم.
علیرغم اینکه تاکید کرده بودم کادو نیارند و اصلا راضی به زحمت نیستم (خدا میدونه از ته دل به همه مهمانها با تاکید زیاد سفارش میکردم کادو نیارند اما همگی هم لطف داشتند و هدایایی آوردند) اما بنده های خدا غیر از شیرینی تر و رولت های تازه و خوشمزه ای که برامون آوردند برای نیلا یه گیتار آموزشی اسباب بازی و برای نویان یه فوتبال دستی کوچیک هدیه گرفته بودند و بچه ها هم حسابی از کادوهاشون خوششون اومده بود. منم برای دخترشون یه بسته ۱۲ رنگه مداد شمعی و لوازم التحریر و گیره مو و گل سر گرفتم و همینطوری بی مناسبت بهش دادم (بالاتر هم گفتم، عادت دارم اگر بچه ای بیاد خونم براش هدیه ای بخرم و بهش بدم) خلاصه که حدود نه و نیم شب اومدند و ساعت یک شب هم رفتند. منم موقع رفتن از همه اسنک ها و خوراکیها و شکلاتها و تنقلات روی میز براشون ریختم که ببرند و غیر اون مقدار زیادی فلافل و ناگت و چند تا از شیرینی های خامه ای و رولت هایی که آورده بودند رو براشون در ظرف یکبار مصرف ریختم که ببرند و گفتم این حجم از شیرینی برای ما اصلا خوب نیست و به اندازه کافی ازشون خوردیم. حرفی هم از ناراحتی که بین سامان و شوهر این دخترخاله به وجود اومده بود نشد و در مجموع این مهمانی هم به خیر و خوشی تمام شد.
بازم خوب شد که بعد از اینهمه کش و قوس،آخر سر این مهمونای آخری هم اومدند و رفتند و امروز هم که پذیرای خواهر کوچیکم و دخترش و شوهرش بودم و یه جورایی میشه گفت طی این ده روز اخیر پنج سری مهمان داشتم (البته خواهرم که امروز اومد مهمونای کاملا خودمونی بودند و هیچ زحمت خاصی نداشت برام.) امروز هم که در حال آماده کردن وسایل سفر بودم و کلاَ این ده روز اخیر ذره ای استراحت نداشتم و بدنم حسابی کوفته و خسته هست. الان ساعت یک و نیم شب هست و من باید چهار پنج ساعت دیگه بیدار شم که کارهای نهایی رو انجام بدیم و حدود نه و ده صبح راه بیفتیم...الان که فکر میکنم میبینم اصلا جون ندارم که به این سفر برم و هنوز خستگی این مهمانیهای پشت هم از بدنم نرفته و هنوز هیچی نشده احساس میکنم شاید وقت مناسبی برای این سفر نبود. راستی من خیلی به مادرم و هر دو تا خواهرام اصرار کردم که با ما بیان اما شرایط هیچکدوم جور نبود و نشد که بیان.
از خستگی چشمام باز نمیشه. بچه ها با هزار بدبختی و دنگ و فنگ مثل اغلب شبها ساعت دوازده شب خوابیدند، سامان هم تازه ساعت دوازده شب شام خورد و ساعت دوازه و نیم شب خوابید و به من هم گفت برو بخواب و صبح کلی کار داریم اما من گفتم با لپ تاپ کار دارم و دلم میخواد قبل رفتن پست مربوط به این چند روز اخیر رو هم بنویسم. یه جورایی انگار احساس وظیفه کنم نسبت به دوستانی که بهم سر میزنند.
شاید عکسی از مهمانی های آخر هم در پیجم بذارم، عکس نیلا همراه دخترکوچولوهای مهمونهامون. نیلا امسال حسابی با اومدن این مهمونها بهش خوش گذشت و خاطره خوبی براش شد.... الان همش میگه فلان دوستم کی میاد و هفته بعد میان ؟ منظورش مثلا به یکی دیگه از دخترهایی هست که پارسال در تولدش حضور داشت و امسال نشد که برای تولدش دعوتشون کنم و الان منتظره اونا هم در آینده بیان خونمون! عادت کرده یه جورایی انگار و هر چی بچه تو فامیل هست رو میخواد دعوت کنه و انتظار داره که هر چند روز یکبار بیان خونمون
من دیگه برم. دستام جون ندارند که بیشتر از این تایپ کنم و فقط چند ساعت وقت دارم که بخوابم و صبح بیدار شیم و راه بیفتیم. خدا خدا میکنم که تصمیممون برای این سفر تصمیم درستی بوده باشه و سرمای هوا خیلی هم آزار دهنده نباشه و همینطور اطراف ویلایی که در اختیار ما میذارند خیلی هم خلوت نباشه و به بچه ها خوش بگذره. اسکوتر نیلا و ماشین و دوچرخه نویان رو هم میبریم که تو همون محوطه بازی کنند و سرگرم بشند.
خدا میدونه چقدر دلم میخواد تا ساعت یازده صبح بخوابم اما حیف که باید صبح زود بیدار بشم و آماده بشیم و بچه ها رو بیدار کنم و راهی بشیم.
این مهمونیهای پشت هم هیچی هم که نداشت یکم حال و روز من رو که حسابی به هم ریخته و داغون بود بهتر کرد.... انگار در کار انجام شده ای قرار گرفته بودم و مشغله ذهنی مربوط به تدارک این مهمونیها جا برای فکر و خیالات اضافه نمیذاشت. متاسفانه ظرف این ده روز اخیر به خاطر پرخوری زیاد قبل و بعد مهمونیها و پیاده روی نکردن (عادتمه هر روز نزدیک به یک ساعت در خونه پیاده روی میکنم) وزن اضافه کردم، در سفر به نوشهر هم حتماَاین اضافه وزن بیشتر هم میشه و بعد سفر دوباره باید سفت و سخت رژیم و پیاده رویمو شروع کنم و اضافه وزن این چند روز رو کم کنم. کار سختی پیش رو دارم اما حتماَباید انجامش بدم. در عین حال باید بعد وقفه دو هفته ای در دوره آموزشی، استارت دوباره اون رو هم بزنم و همزمان به محل کارم هم برم و اگر شد با مدیر ملاقات کنم. کارهای زیادی هست که باید انجام بدم و انشالله بعد برگشت از این سفر چهار روزه و بعد یکی دو روز استراحت، با برنامه بریزی به همشون برسم.
دخترک عزیزم نیلا جانم شش ساله شد!
دو تا مهمونی بزرگ تولد رو طی دو شب متوالی پشت سر گذاشتیم. دارم از خستگی از پا میفتم! دوشنبه هفته قبل که به یکباره بعد کلی دل دل کردن در نهایت تصمیمم رو برای گرفتن یه مهمونی و جشن تولد برای نیلا گرفتم اصلا فکرشو هم نمیکردم قراره چهارشنبه شب و پنجشنبه شب (سی آبان ماه و یک آذر) دو تا مهمونی مفصل و پردردسر اما جذاب برای تولد نیلا جانم داشته باشیم!
خب من دوشنبه هفته قبل و یکروز بعد نوشتن پست قبلی، تصمیم قطعیمو برای گرفتن مهمانی تولد گرفتم و تایید سامان رو هم گرفتم و بعدش با خانم پسرخاله سامان (شیما که یه پسر هشت ساله داره) و خواهر همین خانم (مونا که اونم یه پسر هشت ساله داره) تماس گرفتم و هر دو خانواده رو برای جشن تولد نیلا پنحشنبه شب دعوت کردم (درحالیکه هنوز هیچکاری هم نکرده بودیم!) هر دو استقبال کردند و وقتشون هم آزاد بود. البته گفتند بابت اینکه من به زحمت نیفتم، برای شام نمیان و بعد شام میان که گفتم حتما باید برای شام بیان و نگران اذیت شدن من نباشند چون غذا رو از بیرون و رستوران میگیریم. همزمان به خانم یه پسرخاله دیگش (صبا) هم زنگ زدم و اون و همسرش رو هم دعوت کردم که البته اون گفت از قبل جشن تولد دختر دوستش دعوته و عذرخواهی کرد که نمیتونه بیاد.
تاکید میکنم که موقع تماس با این سه نفر به هیچکدوم نگفتم که جشن تولد نیلا هست که تو زحمت کادو گرفتن نیفتند چون به هر حال چند وقتی بود که میخواستم دعوتشون کنم اما بابت خرابی مبلمان سابقم و بی حوصله بودن خودم مدام به تاخیر میفتاد دیگه اینبار که دعوت کردم با خودم گفتم بهتره حرفی از تولد نزنم که برای کادو به زحمت و هزینه نیفتند. وقتی خانم یکی از پسرخاله هاش (صبا) گفت نمیتونند بیان تصمیم گرفتم به جای اون به یکی از دختر خاله های سامان که دخترش از نیلا یکسال بزرگتره زنگ بزنم و اونو به جاش دعوت کنم. خب بابت کوچیکی خونه و سالن پذیراییم من بیشتر از سه خانواده رو نمیتونستم دعوت کنم، برای همین وقتی یکی از این سه خانواده گفت نمیتونه بیاد زنگ زدم به گزینه جایگزین دیگه ای که تو ذهنم بود. دخترخاله سامان در ابتدا خیلی هم استقبال کرد اما گفت باید با همسرش صحبت کنه و مطمئن بشه اون روز کار خاصی نداره و خبر قطعیشو بهم میده. راستش من با توجه به روحیاتی که این دخترخاله سامان داره (به شدت تودار و مرموز و با سیاست البته سیاست به معنای خوب نه بد. یکبار باید راجب اخلاق و روحیات این دخترخاله صحبت کنم) و شناختی که ازش داشتم از اول احساس میکردم قرار نیست بیان و احتمالا جوابش منفیه، اما اتفاقاَ تو تماس تلفنی که باهاش داشتم دیدم بدش نمیاد که بیان و مثلا همش میگفت آخه به زحمت میفتی با دو تا بچه و مدلش طوری بود که انگار قراره بیان و تایید هست... خلاصه من به هوای اینکه قراره اونا هم حضور داشته باشند رفتم برای نیلا کیک بزرگتری سفارش دادم و تصورم این بود که لابد وقتی تا ۲۴ ساعت بعد تماس من خبر نداده لابد اومدنشون اوکی هست و مشکلی نیست، اما فردا عصرش که دیدم هیچ خبری ازش نشده، مجدداَ خودم تماس گرفتم که مطمئن بشم که حتماَ میان که دیدم یهویی گفت ما یادمون نبوده تولد زندایی سعید (شوهرش) دعوتیم و موقعی که تماس گرفتی حواسم نبوده و یه دفعه یادم افتاده و ما نمیتونیم بیایم. پارسال هم که جشن تولد نیلا رو داخل خانه بازی گرفتیم باز دخترخالش به من گفت اون تایم مسافرت هست و نمیتونه بیاد.
خب این زندایی شوهرش که میگفت بالای شصت سالش هست و اصلاَ نمیدونم چطور ممکنه کسی تولدی رو که آخر هفته دعوته یادش بره و اون لحظه که باهاش تماس میگیری و حتی یکی دو روز بعدش هم یادش نیاد تا آخر خودم تماس بگیرم و بهم بگه نمیتونه بیاد...سامان خیلی بیشتر از من هم بابت این رفتار ناراحت شد و بعدترخودش زنگ زد به دخترخالش که ما شما رو برای تولد نیلا دعوت کرده بودیم اما مرضیه بهتون نگفت که تو زحمت تهیه کادو نیفتین اما تو داری میگی تولد زندایی بزرگه سعید دعوتی، یعنی من پسرخاله تو انقدر برای شما ارزش نداشتم؟ پارسال هم دعوتتون کردیم خانه بازی که گفتید قراره مسافرت دارید که قابل درک بود، امسال بهتر نبود اولویت رو به ما که زودتر تماس گرفته بودیم بدی و تولد دختر من بیای؟ (سامان بابت یکی دو تا موضوع ناراحت کننده دیگه از همسر دخترخالش ناراحت بود و این موضوع ناراحتی از شوهرش رو هم برای اولین بار با دخترخالش مطرح کرد البته راستش من تشویقش کردم که ناراحتیشو ابراز کنه وگرنه سامان میگفت من اصلا دیگه باهاشون تماس نمیگیرم و میذارمشون کنار ولی من گفتم حداقل دلیل ناراحتیتو عنوان کن و بعد اگر خواستی کنارشون بذار چون اونا اصلا نمیتونند متوجه بشند تو ازشون ناراحتی). البته وقتی اینها رو عنوان میکرد همزمان به دخترخالش میگفت من اینا رو نمیگم که الان اصرار کنم بیاید اینجا یا برنامتون رو عوض کنید اما خواستم بدونی که ما هم مثل همون زندایی همسرت خودمون هم تولد داشتیم و نیلا هم امسال و هم پارسال دوست داشت آوا هم در جشنش باشه (آوا دخترشون) و اگر بهتون نگفتیم جشن تولدی داریم بابت این بود که تو زحمت نیفتید....
خلاصه که من دیدم قرار نیست دخترخالش اینا بیان، اولش یکم تو ذوقم خورد و از رفتارش هم ناراحت شدم که همون موقع که زنگ زدم نگفت هیچ تولدی دعوتیم و بیشتر از یک روز بعد که تازه خودم بهش زنگ زدم گفت ما یادمون نبوده این هفته جای دیگه ای تولد دعوتیم (اونم تولد یه خانم نسبتا سن و سال دار).. یه جورایی حس میکردم تولد دیگه ای در کار نیست،سامان هم با من هم نظر بود (البته که شاید اشتباه کرده باشیم) بعدتر که دیدم قرار نیست بیان با خودم فکر کردم عوضش شاید راحتتر باشیم چون با این دخترخاله یه مقدار رودربایستی دارم...اما فردای همون روز یعنی چهارشنبه ظهر همین دخترخاله به سامان زنگ زد که من و سعید وقتی فهمیدیم موضوع تولد نیلا بوده خیلی ناراحت شدیم و حالا به همین خاطر ما چون نمیتونیم پنجشنبه بیایم همین امشب (چهارشنبه شب) بعد شام میایم یه سر بهتون میزنیم که نیلا هم خوشحال بشه!
حالا چهارشنبه شب من مادر و خواهرام رو دعوت کرده بودم که مثلا یهویی بیان و نیلا رو سورپرایز کنند! کلی برنامه چیده بودیم که چطوری نیلا رو سورپرایزش کنیم و یکدفعه این دخترخاله گفته بود ما هم امشب (چهارشنبه شب) میایم یه سر میزنیم بهتون! وقتی سامان بهم زنگ زد و موضوع رو گفت خدا میدونه از ناراحتی بدنم سرد شد! آخه اولاَ که برنامه سورپرایز و اونهمه برنامه ریزی با خانواده خودم کلاَ به هم میخورد! ثانیاَ اصلاَ دخترخاله سامان و شوهرش هیچ همخوانی با خانواده من نداشتند و اصلاَ جور درنمیود که همزمان با هم بیان و مهمون ما باشند، شاید کلاَ فقط یکبار همدیگه رو دیده بودند در جشن عروسی من و خواهرشوهرم! غیر اون من کلی کار انجام نشده داشتم و اصلا نمیرسیدم تا اومدن دخترخاله انجامش بدم (برنامه ریزی من برای ساعت ده شب بود که خانوادم میومدند اما این دخترخاله گفته بود قراره زودتر بیان!) از طرفی خونه کوچیک ما که اصلا ظرفیت بیشتر از سه تا خانواده رو نداشت! سامان میگفت خب من چجوری حالا بهش بگم که نیاید و اصلا شدنی نیست و خیلی زشته و ... بینمون کلی بحث و جدل شد که حالا چکار باید بکنیم. میگفت بهش گفتم خانواده تو هم هستند اما گفته اگر اونا مشکلی نداشته باشند برای ما مشکلی نیست! به سامان گفتم اگر دخترخالت بخواد امشب و همراه خانواده من بیاد که هیچ جوره با هم جور نمیشند، من به خواهر و مادرم زنگ میزنم و بهشون میگم امشب اونا نیان چون میدونم که معذب هستند و فضا هم خیلی کوچیکه.... سامان هم با ناراحتی میگفت نمیشه که بگیم اونا نیان و بذار ببینم چه غلطی میکنم! دیگه با هزار سختی و اعصاب خوردی و سناریو با دخترخالش تماس گرفت. من بهش گفتم زنگ بزن و بگو فضا خیلی کوچیکه و اگر ممکنه جمعه بیاید و چند تا چیز دیگه هم گفتم که بهشون بگه که ناراحتی براشون پیش نیاد، مثلا بگه حالا که پنجشنبه هم نمیتونید با گروه دوم بیاید جمعه تشریف بیارید. سامان بنده خدا خیلی معذب بود که تماس بگیره، دیگه زنگ زده بود و سربسته موضوع رو گفته بود و خواهش کرده بود جمعه بیان، اما دخترخالش گفت جمعه نمیتونند بیان و هفته بعدش یعنی آخر هفته بعد میان خونه ما! یعنی احتمالا پنجشنبه این هفته!!! یعنی در نهایت هم برنامه خودش رو عوض نکرد که با بقیه همون پنجشنبه شب با سایر دوستان و اقوام بیان و تموم بشه بره. نتیجه اینکه حالا من باید غیر از این دو شبی که مهمونی دادم یعنی چهارشنبه شب و پنجشنبه شب، هفته بعد هم پذیرای دخترخالش و شوهر ودخترش باشم که چون اینبار دیگه خبردار شدند که تولد نیلاهست و لابد بنده خداها برای نیلا هدیه ای میگیرند باز من باید کیک بخرم و تدارک ببینم و مهمونی خوبی برگزار کنم!! البته میفهمم که از روی دلسوزی میخوان بیان اما ایکاش همون شب مهمانی با بقیه میومدند چون برای منم راحت نیست پذیرایی دوباره در یه شب مجزا.
حالا اینو بگم که برای شب دوم مهمونی تولد نیلا، وقتی دیدم دخترخاله سامان هم قرار نیست بیان، زنگ زدم که دوست خودم و دخترش رو جایگزین اونا کنم که اونم همون شب پنجشنبه مهمان داشت و نمیتونست بیاد و قرار شد وسط هفته بعد با دخترش بیان خونه ما(البته این یکی دیگه پیشنهاد خودم بود و اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونه پنجشنبه بیاد بهش گفتم اشکالی نداره پس وسط هفته بعد بیا!!!) یعنی نتیجه میگیریم که یه جشن ساده برای نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمونی در زمانهای مختلف! اصلاَ فکرشم نمیکردم! مثل قدیما که هفت شبانه روز جشن عروسی میگرفتند من دارم هفت شبانه روز جشن تولد میگیرم برای این دختر خودم هم نفهمیدم چطور همه چی انقدر پیچیده شد....خب اگر یه مهمون که دعوت میشه، همون شب مهمونی نمیتونه بیاد کار برای میزبان خیلی سخت میشه که بخواد دوباره در روزهای بعدش همون مهمونی رو برگزار کنه!
حالا البته من عاشق مهمون هستم اما خدا میدونه که بابت همین دوشب مهمونی تولد که دو سری آدم مختلف اومدند منزل ما و بخصوص شب دوم چقدر بهم فشار اومد، یعنی از دوشنبه تا خود پنجشنبه همه چیو کنار گذاشتم (دوره آموزشی و آشپزی و...) و در حال تدارک جشن و خرید وسایل و خوراکیها و تمیز کردن خونه و تزیین سالن و چیدن میز و... بودم! خیلی بهم فشار اومده و با اینکه آدمی نیستم که براحتی قرص مسکن بخورم اما از شدت درد و خستگی این دو روز با مسکن زنده موندم.
البته تمام اینا یه طرف،مهم اینه که به دخترکم حسابی خوش گذشته. انقدر تا اینجای این نوشته طولانی شده که نمیدونم چقدر میتونم از خود مهمونیها تعریف کنم! خیلی خلاصه وار از هر دو مهمونی تعریف میکنم.
+++++++++ خب من بعد دعوت از دوستان خانوادگیمون، با خانواده خودم هم تک به تک تماس گرفتم و خواهش کردم برای جمعه بیان اما خواهر بزرگم راحتتر بود که چهارشنبه شب و قبل دوستان خانوادگیمون بیان، و میگفت دلش میخواد اول اونا نیلا رو سورپرایز کنند.
خلاصه که شب اول مادرم و خواهرام همراه خانواده و بچه هاشون از ساعت نه و نیم تا ده رسیدند خونه ما. از اونجا که همسرانشون تا دیروقت سر کارند و از طرفی دختر خواهرم هم تا نه شب کلاس داشت نمیتونستند زودتر بیان. دیگه نه و نیم شب به بعد رسیدند. از حدود ساعت نه شب، سامان نیلا و نویان رو برده بود داخل کوچه و تو پارکینگ که من خوراکیها رو روی میز بچینم و تند تند وسایلو و بادکنکها و تزئینات رو حاضر کنم. دیگه خواهر کوچیکم ساعت نه و نیم رسید و خانواده خواهر بزرگم و مامانم هم نزدیک ساعت ده رسیدند و ظرف یربع بعد رسیدن خواهر بزرگم با کمک هم سالن و میز رو تزیین هول هولکی کردیم و برقها رو خاموش کردیم و فشفشه ها رو روشن کردیم و آهنگ تولدت مبارک هم گذاشتیم و نیلای از همه جا بیخبر وقتی با سامان و داداشش اومدند داخل هر دو هاج و واج مونده بودند! نیلا بچم به شدت هر چه تمامتر سورپرایز شده بود و من هیچوقت اینطوری ندیده بودمش! بچم اصلاَ هنگ کرده بود! حتی فکرشم نمیکرد اون شب تولدش باشه (گفته بودم تولدت نزدیکه و چند روز دیگست اما نگفته بودم همین یکی دو روز آینده هست) حالا چه برسه با یه سالن تاریک و بعد اونهمه مهمون و کیک و شمع تولد و فشفشه و رقص و آهنگ روبرو بشه.... نیلا از اونچه که تصور میکردم خیلی بیشتر خوشحال شد و همین خوشحالیش برای من از هر چیزی باارزش تر بود. اصلاَ باورش نمیشد. خود نیلا چند شب قبل به من گفته بود دوست دارم منو برای تولدم سورپرایز کنی و اصلا همین حرفش باعث شد من نظرم درمورد یه جشن ساده تبدیل بشه به ایده غافلگیرکردنش توسط خانواده خودم و بعد البته شب بعدش هم دوستان خانوادگیمون.
خواهر بزرگم و مادرم برای نیلا کیک تولد خشگلی خریده بودند (هر چی اصرار کردم پولشو بگیرند قبول نکردند آخه من میخواستم کیک رو خودم بخرم) هدیه های نیلا هم شد اسکوتر و اسباب بازی و بلوز و شلوار. خب من خیلی خیلی از صبح اصرار کرده بودم که مادر و خواهرام برای شام بیان اما به هیچ عنوان زیر بار نرفتند و میگفتند ما شام میخوریم و بعد شام میایم و چون دوباره فردا شبش یعنی پنجشنبه شب مهمان داری بهتره ریخت و پاش نکنی و سخته، هر چی اصرار کردم که اصلاَ از بیرون غذا میگیرم بازم قبول نکردند و درنهایت با اصرار فراوان خواهر بزرگم رو راضی کردم که شام نخورند و من اینجا از همون غذاهای فست فودی تولد (کالباس مرغ و زامبون گوشت و ناگت مرغ و سایر مخلفات) برای شام استفاده میکنم...البته زیر بار همون هم نمیرفتند که دیگه به زور راضیشون کردم و بعد گرفتن چند تا عکس و فیلم و بریدن کیک و پذیرایی و بازکردن کادوها، شام رو هم خوردیم و دیگه آخر شب همگی رفتند. خیلی شب خوبی شد بخصوص برای نیلا و بچم حسابی هیجانزده شده بود و فردا صبحش که از خواب بیدار شد کلی ذوق شب قبل رو داشت و برای خودش میچرخید و میرقصید و حرف از سورپرایزشدنش میزد و حسابی خوشحال بود.
راستی اینم بگم که مادر و خواهرام خیلی از مبلهای جدیدم تعریف کردند و از این نظر هم خیلی حس خوبی گرفتم (بهشون نگفته بودم مبل خریدم که خودشون بیان و ببینند)، جالبه که اولش همگی فکر کردند نو هستند و من توضیح دادم که دست دوم خریدم.... نگرانی من از بابت واکنش منفی اونا کاملا بی مورد بود و برعکس خیلی هم تعریف کردند و گفتند با اینکه اینهمه صندلی داره اما باز هم فضای سالن رو یکم بزرگتر کرده به نسبت وقتی که مبلهای قبلی بودند....
+++++++++ و حالا مهمونی دوم. فردا شبش یعنی شب پنجشنبه هم قرار بود دوستان خانوادگیمون بیان و برای من انگار کار اصلی جمع کردن همین مهمونی دوم بود، البته بعد مهمونی اول خدا رو شکر کار زیادی نمونده بود. من و سامان کل دو روز قبل رو در حال تمیز کاری خونه و انجام کارها و خریدها بودیم و وقتی مادرم اینا اومدند خونه حسابی تمیز شده بود و اغلب کارها انجام شده بود و برای پنجشنبه شب و سری دوم مهمانها کار زیادی نداشتیم.
از ساعت چهار بعداز ظهر روز جمعه و بعد از ناهار، من و سامان شروع کردیم به تمیزکاری و جاروکشیدن دوباره و چیدن دوباره میز (کار زیادی نبود اما همونم دو سه ساعت طول کشید) و من یه سری آیتم های تزئئینی دیگه اضافه کردم و ظرفهای خوراکی و پذیرایی دیشب رو مجددا گذاشتم روی میز (همونجوری پر گذاشته بودم داخل اتاق برای شب دوم مهمانی، اغلب ظرفها هنوز از مهمانی شب قبل پر بودند و من فقط یکم خوراکی به هر کدوم از ظرفها اضافه کردم و البته سینی ژامبون گوشت و کالباس مرغ و ناگت مرغ و فلافل و مخلفات رو هم چیدم). حدود ساعت شش و نیم عصر سامان همراه نویان رفتند دنبال کیکی که از دو سه روز قبل سفارش دادم و یه سری خریدای دیگه. مهمونها هم حدود ساعت هفت و نیم هشت و همزمان با سامان رسیدند خونه ما.
اینم بگم که پشت در خونه که رسیده بودند، سامان بهشون تازه گفت که دلیل این مهمونی تولد نیلا بوده، ظاهرا خیلی ناراحت شده بودند که ما بهشون نگفتیم. خانم پسرخالش زنگ میزنه به خواهرش که فقط پنج دقیقه مونده بوده که برسه خونه ما و موضوع رو بهش میگه، اون بنده خدا هم میره هر طور هست یه مغازه پیدا میکنه و هم برای نیلا و هم برای نویان هدیه میخرند! حالا بنده های خدا جداگانه و همینطوری بابت اینکه برای اولین بار میومدند خونه ما برای ما هدیه خریده بودند (ظرف سنتی چوبی همراه با آجیل داخلش و سینی بار همراه با گلس که خیلی زیبا بود) و وقتی فهمیدند تولد نیلا هم هست رفتند برای بچه ها هم جداگانه کادو خریدند (عروسک و اسباب بازی و پازل و مداد شمعی و...)! من دیدم از زمانیکه سامان گفت الان رسیدند و کم کم میان بالا کلی طول کشیده و دیر کردند نگو بنده های خدا بابت کادو خریدن معطل شدند! نیلا هم کلافم کرده بود بسکه میگفت پس چرا نمیان بالا! خلاصه که بنده های خدا انقدر با شعور و با معرفت بودند که هم برای خونه ما هدیه آوردند و هم برای بچه ها. دستشون درد نکنه اما خدا میدونه که راضی به زحمتشون نبودم.
دیگه همینکه سوار آسانسور شدند که بیان بالا، من لامپ های سالن پذیرایی رو خاموش کردم و شمع های وارمری صورتی که روی میز گذاشته بودم رو روشن کردم و کیک رو هم گذاشتم روی میز و آهنگ گذاشتیم و برف شادی به دست (نیلا عاشق برف شادی هست)، بچه ها درو باز کردند و برای بار دوم نیلا با دیدن مهمونها و فضایی که اینبار خودش تدارک دیده بود (پیشنهاد خودش بود چراغها رو خاموش کنیم و برف شادی بزنیم) کلی ذوق زده شده بود بچم، نویان هم همینطور و طفلکم همش میگفت تولد من هم هست و ما هم میذاشتیم شمع کیک رو فوت کنه و کلی هیجان داشت بچم بخصوص شب اول مهمونی (ِشب دوم طفلکم تب کرده بود!)....
خلاصه اینکه با این بند و بساطها مهمونها رسیدند و جشن گرفتیم و پذیرایی انجام شد. بهم گفتند فضای خونتون با وجود بزرگ نبودن نقشه خوبی داره و دلباز و قشنگه. دیگه آهنگ گذاشتیم و یکم رقصیدیم و نیلا شمعش رو برای بار دوم در مهمونی دومش فوت کرد و عکس و فیلم گرفتیم و کیک رو بریدیم و پذیرایی انجام شد. آیتم های پذیرایی زیادی تدارک دیده بودم (به جز کیک تولد، انواع میوه و انواع تخمه و آجیل و چند مدل شکلات و اسمارتیز و پاستیل و چوب شور و شربت آناناس و چندین مدل اسنک (ناچو با چند طعم، پاپ کورن با چند طعم مختلف، و چندین مدل تخمه و ژامبون گوشت و ژامبون مرغ و ناگت مرغ و فلافل و چند مدل نوشیدنی و زیتون و سالاد و شور و خیارشور و....) و البته شام. در ظاهر که بهشون خوش گذشت شکر خدا و نیلا هم خیلی با مهمونها خوش میگذروند. البته یکی از بچه های مهمان یکم حالش بد شده بود (پسر مونا ) و تهوع داشت و طی مهمونی بهش چای نبات و عرق نعنا و شربت تهوع دادم تا کمی بهتر شد.
وسطای مهمونی خانمها رو بردم تو اتاق خودمون و اتاق بچه ها و عکسهای آتلیه ای بچگیهای نیلا و نویان که اغلب روی شاسی و روی دیوارها بودند و همینطور عکسهای زیادی که من و سامان بخصوص قبل تولد بچه ها با لباس محلی و موقع هردو بارداری من تو آتلیه گرفته بودیم و اونا هم همه روی شاسی و به دیوار نصب بودند تماشا کردند و کلی هم خوششون اومده بود (نمیدونم با خودم چی فکر کردم اینهمه عکس روی شاسی از خودمون و بچه ها گرفتیم!). بعد هم آلبوم عروسیم رو بعد سالها درآوردم و نشونشون دادم. چقدر از آرایش صورت و موهام خوششون اومده بود و تعریف میکردند، چقدر خوبه که آدمها بی دریغ حرفهای قشنگ به هم بزنند و حال هم رو خوب کنند. من هم البته مثل همیشه با تعریف از خاطرات خنده دار گذشته (مثلا خاطره هدیه خریدن های سامان چند سال اول ازدواج که باید برای شما هم تعریف کنم) فضا رو شاد میکردم! آخر شب هم از کیک باقیمانده و خوراکیها براشون ریختم که ببرند و اینطور شد که شب دوم مهمونی تولد هم تمام شد به هر سختی و مشقتی که بود.
++++++++ هر دو شب متوالی و بخصوص شب دوم بعد رفتن مهمانها دو سه ساعتی مشغول جمع کردن وسایل و ظروف و شستن و جابجا کردن ظرفها بودم، شب دوم کارم خیلی بیشتر بود چون شب اول خواهرم مریم خیلی در شستن ظرفها کمک کرد اما شب دوم دست تنها بودم، البته کمک سامان رو مثل همیشه داشتم اما معمولا قلق کارهای مربوط به آشپزخونه بعد مهمانی دست خانمهاست بیشتر.
انصافا همسرم خیلی خیلی این مدت کمکم کرد، بچه ها رو میبرد بیرون که بتونم به کارهام برسم، همزمان برای نظافت و تمیزی خونه هم خیلی زحمت کشید و خدایی مثل همیشه سهمش از سهم من هم در تمیزکاری و نظافت خونه بیشتر بود اما چیدن میز پذیرایی و خریدن اقلام و یه سری ریزه کاریهای نظافت خونه با من بود. همینکه خونمون به واسطه این مهمونیها یکم مرتب و تمیز شد جای لطف داره.
++++++++ احتمال داره یکشنبه همین هفته دو تا از دوستانم (دوست و همکار) که یکیشون دختر همسن نیلا داره و برای تولد نیلا دعوتش کرده بودم و نتونسته بود پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون (بالاتر هم تعریف کردم). راستش الان اصلا نمیدونم چرا وقتی گفت نمیتونم پنجشنبه بیام و خودم مهمان دارم ، بهش گفتم اشکال نداره پس شنبه یا یکشنبه بیا! شاید با خودم فکر کردم من که کلی خوراکی و وسیله خریدم بذار یکباره بشه اما حقیقت اینه که با این حجم از خستگی الانم که حتی نمیتونم تکون بخورم، و با همه سختگیری که دارم فکر اینکه دوباره فردا عصر شروع کنم به انجام کارهای پذیرایی یکشنبه و دوباره سامان رو بفرستم خرید و اینکه هنوز نمیدونم ممکنه برای ناهار بیان یا عصرونه و ....کلی بار اضافی برام ایجاد کرده و نمیدونم چرا این مدلی هستم من! اصلا حس میکنم طبیعی نیست رفتارم! راستش من عاشق مهمونی دادن هستم با همه سختی که برام داره اما الان و با این حجم از خستگی واقعا نمیدونم چی تو سرم میگذشت که اصرار کردم حالا که این دوستم نمیتونه پنجشنبه شب بیاد، یکشنبه بیاد خونمون....آخه الان با اینهمه خستگی باز امشب باید شروع کنم به انجام کارها برای مهمانی فردا.
حالا اومدن دوستام به کنار، اومدن دخترخاله سامان که بالاتر توضیح دادم چی شد که پنجشنبه شب نیومدند و قرار شد آخر همین هفته بیان از اومدن دوستانم هم سختی کارش بیشتره برام، چون هم اولین بار هست که میان هم اینکه باهاشون رودربایستی دارم و زیاد باهاشون راحت نیستم هم اینکه نمیدونم آیا برای شام میان یا نه(با شناختی که ازشون دارم حدس میزنم بعد شام بیان. البته من که اصرار میکنم برای شام بیان اما فکر نمیکنم قبول کنند.)
خلاصه الکی الکی جشن تولد نیلا تبدیل شد به چهار تا مهمانی! اصلا و ابدا دوشنبه هفته قبل که فکر تولد گرفتن برای نیلا به ذهنم خطور کرد و اصلا شک داشتم مهمانی بگیرم یا نه، فکرش رو هم نمیکردم که بخواد اینطوری پشت هم مهمونی بدم! هر چی این یکسال اخیر مهمان زیادی در منزلم نداشتم، یکبار در عرض یک هفته جبران شد!
+++++++++ متاسفانه پسرک قشنگ و مهربونم از دیروز و درست قبل اومدن مهمونها به یکباره تب کرد! اونم تب خیلی بالا! علایم دیگه ای جز تب و بیحالی و بی اشتهایی و اینکه همش چشماش رو به هم فشار میده نداره یعنی حالت سرماخوردگی نداره اما تبش خیلی بالا میره و متاسفانه ممکنه دچار ویروس شده باشه. خیلی نگرانشم. دیشب درست قبل اومدن مهمونها متوجه تب کردنش شدم،اصلا انتظارشو نداشتم. میدیدم یکی دو روزه اشتها نداره اما فکر نمیکردم بابت مریضی باشه. هر چهارساعت بهش شربت استامینوفن میدم. فقط امیدوارم هر چه زودتر حالش بهتر بشه. بچم نویان خیلی مظلومه، طاقت مریضیش رو ندارم. خدا کنه هر چه زودتر بهتر بشه.
همینها دیگه ، بین اینهمه کاری که تو خونه مونده تصمیم گرفتم بیام و از این دوشب و چند روزی که گذشت براتون تعریف کنم. امروز بعد از چهار روز خیلی سخت یکم به خودم استراحت دادم اما دوباره از فردا باید خونه رو مرتب کنم و یه سری خوراکیهایی که بابت مهمونیها نصف شدند دوباره تهیه کنم (ژامبون ها، ناگت مرغ و ....) هم بابت اومدن دوستانم و بعدش هم لابد اومدن دخترخاله سامان آخر این هفته. فقط امیدوارم لازم نباشه برای دوستانم پذیرایی ناهار داشته باشم (از اداره میان و باید ازشون بپرسم برای ناهار میان یا نه، البته که من تعارف میکنم برای ناهار بیان اما چون از سر کار یراست میان خونه ما، فکر میکنم همونجا سر کار ناهار بخورند و من فقط لازم باشه عصرونه درست کنم که البته نمیدونم چی درست کنم. خب من همون ژامبون و ناگت آماده رو میذارم سر میز اما به فکرم رسید سالاد ماکارونی هم کنارش درست کنم اما به نظرم نیازی نباشه با اینهمه خوراکی که سر میز هست دوباره چیز جدیدی هم درست کنم، البته اگر برای ناهار بیان که دیگه کل ماجرا فرق میکنه. باید ببینیم چی پیش میاد دیگه).
++++++++ بعید میدونم برای سالهای بعد بخوام اینجوری جشن بگیرم! پارسال که جشن تولد نیلا رو با کلی مهمون داخل خانه بازی گرفتیم. خود اونم هزینه ها و دردسرهای خودشو داشت بخصوص بردن وسایل به خانه بازی و چیدن میز پذیرایی در اون فرصت کم و آماده کردن فینگرفودها و ... امسال هم که دو شب پشت هم مهمانی دادم و همچنان هم ظاهرا ادامه داره، یعنی اینبار هم به اندازه همون پارسال برام سختی و مشقت به همراه داشت اما خب پارسال استرسم برای خوب برگزارشدن جشن در خانه بازی از امسال هم بیشتر بود چون دقیقا نمیدونستم قراره مهمانی چطور پیش بره. یعنی ساده بگم دیگه غلط بکنم اینطوری مهمونی بدم! نهایتاَشاید یکبار در آینده برای نویانم هم جشن مفصلی بگیرم و بعد اون واقعا فکر نمیکنم از من بربیاد که دوباره برای جشن تولد بچه ها اینهمه سختی بکشم... البته که همش به عشق بچه هاست و الان هم ذره ای پشیمون نیستم و اتفاقا خوشحال هم هستم،با همه سختیهایی که داشت اما به نظرم همه چی عالی برگزار شد، هر دو شب متوالی هم عالی بود و به خودمون و مهمونها خوش گذشت (البته که هر دوشب من همش سر پا بودم و مشغول پذیرایی اما خوشحالم که همه چی خوب پیش رفته) امیدوارم دو تا مهمانی آینده در طی همین هفته هم خوب برگزار بشه و و یکم به آرامش برسم چون با همه اینکه از مهمونی دادن ها خوشحالم اما واقعا واقعا خسته شدم و تدارک همین مهمونی ها برای من یه بار اضافی ذهنی و حجم کاری خیلی بالایی بوده حتی اگر در نهایت اتفاق مثبتی هم بوده باشه که البته هم بوده اما خب سختیهاش هم کم نبوده. ولی مهمتر از همه اینه که بچم نیلا حسابی خوشحال و ذوقزده شده بود و همونطوری که خودش از من خواسته بود،حسابی سورپرایز شد. با همه این حرفها فکر نمیکنم دیگه از من چنین کاری بربیاد.... فکر کنم برای این مدل مهمونیها یکم دارم پیر میشم.
پست قبل چندین کامنت دارم که متاسفانه وقت نمیکنم تا دوشنبه پاسخ بدم، فعلا و موقتا بدون پاسخ تایید میکنم و انشالله طی همین دو سه روز آینده پاسخ میدم.
++++++++ دخترک قشنگم شش ساله شد....الهی قربونش برم. یادم نمیره که چقدر برای داشتنش سختی کشیدم و چقدر دارو استفاده کردم و چقدر خدا رو صدا کردم و نذر و نیاز کردم. روزی که متوجه شدم نیلا رو باردار هستم خاص ترین و عجیب ترین روز زندگی من بود. باورکردنش برام سخت بود،فکر میکردم دارم خواب میبینم. برام عین معجزه بود به خدا. در دورترین خیالاتم هم نمیتونستم باور کنم روزی مادر بشم، پیگیری های درمانی میکردم اما باورم نمیشد بالاخره به آرزوم برسم. البته که سر نویان هم که خیلی اتفاقی خدا به من هدیه کرد،باز همون احساس معجزه بودن رو داشتم و تولد نویان هم دست کمی از معجزه نداشت با شرایطی که ما داشتیم. الهی که خوشبختی و عاقبت به خیری و بالندگی هر دوشون رو ببینم و به وجودشون افتخار کنم.
ممنونم که وقت گذاشتید و این نوشته طولانی من رو خوندید. تازه از خیلی از جزئیات زدم و این مقدار شد. خیلی چیزهای متفرقه ای بود که ننوشتم که اگر میخواستم بنویسم دو تا همینقدر دیگه پست من طولانی میشد! جدی میگم. واقعا نوشتن این حرفها و تعریفی جات میتونه جذاب باشه ؟ چون الان که نگاه کردم دیدم سه ساعت تمام هست که مشغول نوشتن هستم و از بچه ها و زندگیم غافل شدم.
راستی برای دوستان وبلاگی عزیزم چندین عکس و فیلم در پیج اینستاگرامم میذارم. در پیج خانوادگیم چندتایی گذاشتم (برخی از دوستان مجازی در پیج خانوادگیم هم حضور دارند) اما برای دوستان وبلاگیم هم چندین عکس و فیلم میذارم... خب من خیلی هم باسلیقه و کدبانو به اون معنا نیستم و نهایت تلاشم برای برگزاری جشن و تزئئینات همون بود که در پیجم میذارم. امیدوارم دو تا مهمانی بعدی هم به خیر و خوشی تمام بشه و بتونم به همون روزهای یکنواخت و عادی و تکراری خودم برگردم البته انشالله به دور از سایه غم و افسردگی که دچارش بودم چند وقتی و هنوزم سایه شومش رو از سرم برنداشته...