امروز یکشنبه دوازده شهریورماه سالگرد آسمونی شدن خواهر عزیزم ریحانه ست.
و من امروز یکبار دیگه به اندازه تمام سالهایی که ندیدمش و نبوییدمش به یادش بودم و برای مظلومیتش و اونهمه دردی که کشید اشک ریختم، امروز صبح باهاش صحبت کردم و گفتم ریحانه جان 15 ساله که یک روز از یاد و خاطرم نرفتی،15 سال شد که خواهرتو تنها گذاشتی و پرواز کردی، سالگردت مبارک آبجی.
از خواهرم هر چی بگم کم گفتم، در وصف خوبیهاش و مهربونیهاش نمیشه صحبت کرد، در کلام نمیگنجه، کاش امروز سرم تو اداره انقدر شلوغ نبود و میتونستم درموردش یه عالمه حرف بزنم،شاید هم اینطوری بهتر باشه چون میدونم اگر چندخط بیشتر از این بنویسم از اعماق وجودم اشک میریزم و به یاد تک تک لحظه های نبودنش خون گریه میکنم....
خواهر من فقط 17 سال و چهارماهش بود! فقط 17 سال و چهارماه! فقط یکسال از من کوچیکتر بود. ما باهم و در کنار هم و تو یه اتاق بزرگ شدیم.
آره خواهرکم عمرش مثل یه گل سرخ کوتاه بود. خیلی کم بود وقتش برای دیدن این دنیا اما من شک ندارم، یقین دارم که خواهرکم گله و شکایتی نداره. مثل همیشه از همه چیز راضیه. میدونم که در بهترین جای بهشت نشسته و داره از اون بالا به من لبخند میزنه، از همون لبخندهای محجوب و معصومش...
راستی آبجی جان منو ببخش که موقع درس یاددادن بهت چندباری عصبانی شدم و بهت گفتم خنگ! تو رو خدا ببخش، حلالم کن، به خدا منم بچه بودم. نمیفهمیدم تمرکز نداشتنت از سر بیماریته...منم فقط هجده سالم بود عزیزکم. ولی تو ببخش، شرمنده روی ماهتم آبجی...
آبجی جان خوشحالم که قبل رفتنت نتیجه کنکور منو فهمیدی و با اینکه تو کما بودی و پرستارا میگفتن احتمالاً متوجه هیچ چیز نمیشی،اما وقتی مامان اومد و بهت خبرشو داد، از گوشه چشم اشک ریختی، دو روز بعدش هم برای همیشه از پیش ما رفتی. اما آبجی من بعد تو قبولی کنکور و دانشگاهو میخواستم چیکار؟ من یه تار موی خرمایی رنگ و قشنگتو به هزاران کنکور و دانشگاه نمیدادم عزیز دلم.
آبجی ممنون که تو سالهایی که تو این دنیا زندگی میکردی هوای آبجی بزرگتو داشتی. آبجی دلم تنگ شده برای لحظه هایی که از شب تا صبح تو یه اتاق با هم برای امتحان درس میخوندیم و تو وسطاش انقدر خسته میشدی و خوابت میگرفت که میومدی سرتو میذاشتی روی پام و بهم میگفتی سه دقیقه!!! دیگه بیدارم کن! میگفتی دلت نسوزه ها دقیقاً سه دقیقه و همین سه دقیقه خوابت میبرد و بیدار میشدی! الهی خواهرت بمیره برات که این درس و مدرسه به دردت نخورد که نخورد! کنکور میخواستی چیکار آبجی؟ اینهمه درس خوندی و شب بیداری کشیدی که آخرش بری زیر خاک؟ الهی آبجیت بمیره برات...
راستی آبجی ریحانه یک هفته قبل رفتن ناگهانیت اومدی و کل پس اندازتو گذاشتی وسط و گفتی هر کی لازم داره برداره. گفتی دیگه نمیخوامش! مگه فهمیده بودی داری از این دنیا میری؟ آخه تو که چیزیت نبود همه وجود من. تو که یهویی ما رو تنها گذاشتی پس چرا انقدر یک هفته آخر رفتارت عجیب و غریب شده بود؟
آبجی جان دلم میخواد هی بنویسم برات و هی بنویسم و گریه کنم،اما نمیشه، فقط میدونم اگر تو بودی دنیای من الان رنگ و بوی دیگه ای داشت. آبجی جان ممنون که برای خوشبختی من دعا کردی،من الان خوشبخت شدم و میدونم تاثیر دعای تو و مادربزرگمونه که همیشه از ته دل آرزوی خوشبختی منو داشتید و حتی بعد آسمونی شدنتون هم برام دعا میکردید. من اینو قشنگ حس میکنم آّبجی.
آّبجی جان راستی دوست دارم اگر دختردار شدم اسم قشنگ تو رو روش بذارم که مامانمون هم خوشحال بشه،آخه میدونم چقدر دوست داره اسم یکی از نوه هاش بشه اسم تو،اما خب راستش نمیدونم نظر سامان چیه، تا الان جدی بهش نگفتم،میدونی که نظر سامان هم شرطه آبجی... راستی میشه دعا کنی من خیلی زود مامان بشم؟
الهی فدای اون چشمای معصومت بشم عزیز دل خواهر.
ببخش که بلد نیستم بهتر از این ازت بنویسم.
ریحانه جانم تنها کاری که امروز از دستم برای تو براومد دادن خیرات تو اداره و خوندن دعای توسل به نیت تو با چندتا از همکاران بود، ازم راضی باش آبجی.
این اشکای لعنتی امونم نمیده. دوستان عزیزم میشه برای شادی روح ریحانه من فاتحه ای بفرستید؟ ممنونم ازتون.
بعد از تو در شبان تیره و تار من
دیگر چگونه ماه
آوازهای طرح جاری نورش را تکرار میکند؟
بعد از تو من چگونه
این آتش نهفته به جان را خاموش میکنم؟
این سینه سوز درد نهان را بعد از تو من چگونه فراموش میکنم؟
من با امید مهر تو پیوسته زیستم
بعد از تو؟ این مباد که بعد از تو نیستم!
بعد از تو آفتاب سیاه است
دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست
بعد از تو در آسمان زندگیم مهر و ماه نیست،
بعد از من آسمان آبی است، آبی مثل همیشه....
آخر هفته مهمون دارم و حسابی استرسشو گرفتم. فعلاً هم که وقت نکردم کارهامو انجام بدم.امروز عصر هم که وقت دندونپزشکی دارم و عملاً دیروقت میرسم خونه. سامان قول داده امروز که میرسه خونه، همه جا رو تمیز و مرتب کنه تا لااقل نگران تمیزکردن خونه نباشم. خریدا رو هم که دیشب براش لیست کردم بگیره و بیاره.
به خاطر یه مشکلی هم که برای دستشویی خونه من (که اجاره دادیمش) پیش اومده قبل این کارها باید بره سر بزنه و کارگر ببره درست کنند. خلاصه که هردومون امروز حسابی سرمون شلوغه.
مهمونای ما یزدین. یه زن و شوهر خیلی خوب و دوست داشتنی با لهجه یزدی
موضوع از این قراره که ما برای ماه عسلمون رفته بودیم یزد،قرار بود بریم هتل، قبل سفرمون به دوست سامان که یزدیه زنگ زده بودیم و درمورد جاهای دیدنی یه سری اطلاعات گرفته بودیم که با توجه به زمان کمی که داشتیم بدونیم کجاها بریم و کجاها نریم، اما وقتی رسیدیم اونجا اصلاً اجازه ندادند بریم هتل و ما رو بردند خونشون، من هم که کلاً خیلی معذبم و دوست ندارم مزاحم کسی بشم، هر چی اصرار کردم که میریم هتل، قبول نکردند و گفتند نه و امکان نداره و ناراحت میشیم. خلاصه که آخر سر رفتیم خونشون و سه روز هم موندیم و خیلی هم خوش گذشت.
حالا قراره این آخر هفته اونا بیان خونه ما. البته سر راهشون از یه مسافرت یک هفته ای میان تهران پیش ما و بعد هم برمیگردند یزد. من خیلی این خانواده رو دوست دارم، واقعاً محترم و مهربونند، اما دو تا پسر کوچیک فوق العاده شیطون دارند، 5 ساله و یکساله که اولیش یه مقدار بیش فعاله و حتی بردنش پیش دکتر به خاطر شیطنتهای بیش از حدش. خونه من هم که پرش 45 متر باشه. اصلاً مطمئن نیستم اونامتراژ خونه منو میدونند و دارند میان یا نه.
البته همون یکسال و نیم پیش که رفتیم اونجا تو حرفام به خانومش گفته بودم خونه ای که فعلاً هستیم کوچیکه و تصمیم داریم یکی دو سال دیگه که شرایطمون بهتر شد بریم یه جای دیگه، اما مطمئن نیستم که یادش مونده باشه چون یه اشاره کوچیک کردم فقط، دوست ندارم وقتی میرسن بخوره تو ذوقشون. من خیلی مهمون دوست دارم اما چون پسر اول این خانواده رو که الان پنج سالشه میشناسم و میدونم مدام بدو بدو میکنه و از حد معمولی هم شیطون تره و اونیکی هم تازه راه افتاده، میخوام مطمئن شم اندازه خونه منو میدونند و با علم به این موضوع میان. نگرانم به خودشون و بچه ها بد بگذره چون اونا واقعاً برای ما سنگ تموم گذاشتند. حالا وقتی برسن مجبورم همه دکوریها رو برداردم و دو تا از مبلها رو هم ببرم جای دیگه ای، شاید تو انباریمون! شایدم خونه همسایه روبرویی! وگرنه خدای نکرده بچه ها میخورن به مبلا و آسیب میبینند.
برای غذا هم باید همه غذاها رو از فردا درست کنم، کلاً دوست ندارم جلوی مهمون بلند شم آشپزی کنم، معذب میشه یا همش مجبوره بیاد تو آشپزخونه کمک کنه. از طرفی به خاطر فضای کوچیک خونمون اگه همه چی آماده باشه و نخواسته باشه جلوی اونا گیج بزنم و هی برم و بیام بهتره. تصمیم دارم فسنجون درست کنم با میرزاقاسمی. نمیدونم سوپ هم درست کنم یا نه.آخه تا چهارشنبه عصر که سر کارم و فقط چهارشنبه شب و صبح پنجشنبه رو وقت دارم. به خانومش که زنگ زدم گفت یا پنجشنبه ظهر میان یا عصر،قراره بهم خبر بدند اما فعلاً که چیزی نگفتن. منتظر خبرشونم.
احتمال زیاد تا جمعه شب هم بمونند. خدا کنه مهمونیم خوب پیش بره و همه چی خوب و عالی باشه. یک وعده هم احتمالاً میریم یه رستوران خوب که ویژه کارمندان اداره ماست و تو شمال تهرانه و قیمتهاش برای ما مناسبتر درمیاد. امیدوارم بتونم از الان رزرو کنم.
خلاصه که این هفته هم اینطوری میگذره. خدایا شکرت.