بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

جشن یلدا + دل نگرانی

جمعه ای که گذشت نیلا رو بردم جشن یلدا تو همون خانه بازی که براش تولد گرفته بودم، مبلغ ثبت نام جشن 380 هزار تومن بود، من برای نویان ثبت نام نکردم حس کردم درکی از جشن نداره و اونجا دست و پاگیره و الکی بخوام دو تا مبلغ ثبت نام بدم و بچه هم  چیزی نفهمه کار بیهوده ایه. این شد که با سامان رفتیم و همسرم نویان رو تو ماشین نگهداشت که البته خوشبختانه خوابش برد و من و نیلا رفتیم جشن.

در مجموع جشن خیلی خوبی بود و ارزش رفتن رو داشت، پسر عمو قناد معروف، دی جی جشن بود و اجراهاش خوب و بانشاط بود و لذت بخش، نمایش عروسکی هم درمورد شب یلدا داشتند که به نظرم یکم مدتش زیاد بود،  40 دقیقه اما خب سرگرم کننده بود، یه عروسک بزرگ با تن پوش هم داشتند به اسم ننه سرما که یه پیرزن بود که حرکاتش سرگرم کننده بود و بچه ها از دیدنش ذوق کرده بودند، به همراه پذیرایی و یه گیفت بامزه به شکل گاری چوبی که به بچه ها دادند....خوب بود و من از دیدن ذوق نیلا و دست زدن و شادیش غرق لذت بودم و خوشحال که آوردمش، برام خیلی جالبه که لذت بردن من از جشن همه و همه منوط به لذت بردن نیلا بود، الان سالهاست که فقط جایی به من خوش میگذره که به بچم و بخصوص نیلا خوش بگذره و من تو این جشن فهمیدم چقدر به عنوان یه مادر با گذشته متفاوت شدم و چطوری دیدن ذوق بچم و دست زدن و بپربپرکردنش و خندیدنش منو غرق لذت میکنه، جوری که از لذت های شخصی خودم اینطوری لذت نمیبرم....

اما خب این همه ماجرا نبود، نیمساعت اول جشن خیلی خوب بود و من شاد از شادی نیلا، اما طولی نکشید که این شادی جای خودش رو داد به یه جور نگرانی عمیق، نیلا نمیتونست مثل بقیه بچه ها آروم بشینه و به حرفهای دیجی و مجری و .... گووش کنه، یعنی درست و حسابی حواسش رو جمع نمیکرد، 24 ساعته در حال جویدن ناخنش بود (ماههاست این عادت رو پیدا کرده) و همش تو حالت فکر کردن و نگاه به یه طرفی بود، وقتی که دیجی آهنگ بلند پلی میکرد  و بچه ها در حال جیغ زدن و شادی و بپربپر بودند، نیلا دستشو میگرفت روی گوشش و چشماش رو میبست و وقتایی که ننه سرما تلاش میکرد به بچه ها نزدیک بشه و باهاشون بازی کنه و قلقلکشون بده و بچه ها از خنده غش میکردند، نیلا میرفت تو فکر....

یا مثلاً وقتی که مجری و دی جی از بچه ها میخواست یه سری حرکات تند ورزشی انجام بدند، نیلا دیرتر و کندتر از بقیه بچه ها حرکات رو انجام میداد و وسطاش می ایستاد، مدام نگاه میکرد ببینه بقیه چکار میکنند و اونم انجام بده و درست و حسابی به حرفهای مجری که میگفت اینکاروو کنید اونکارو کنید گووش نمیکرد، منظورم اینه بچه ها از روی حرف و توضیح مجری شروع به انجام حرکتها میکردند اما نیلا  به حرف مجری و دی جی زیاد توجه نمیکرد و صرفا با دیدن بقیه سعی میکرد حرکات مشابه انجام بده، و بعضا اصلا نمیتونست هماهنگ رفتار کنه، انگار تمرکر کافی نداشت و حرکاتش دیر و کند بود، به جز البته بپربپر کردن و دست زدن که هماهنگ بود.

بدتر از همه موقع اجرای نمایش عروسکی بود که علیرغم توصیه اجراکنندگان که همه باید ساکت بشینند و نگاه کنند و کسی راه نره، نیلا تقریبا اصلا به نمایش نگاه نمیکرد و همش در حال تکون خوردن بود و اصلا گووش نمیکرد و به سوالات اجراکننده ها  و عروسکها جواب نمیداد، فقط حرکات تند و رقص و کتک زدن عروسکها براش جذاب بود و نگاه میکرد  میخندید، بعد دوباره بیخیال میشد و پیگیر نمیشد، مدام هم میرفت پیش بقیه بچه ها که در حال تماشای نمایش بودند و ازشون میخواست باهاشون دوست بشن، یا میخواست دستشون رو بگیره و با خودش ببره که با هم بازی کنند، درحالیکه مثلا بچه ها داشتند نمایش میدیدند و حتی یکیشون گفت برو اونور، نمیخوام دووست شم باهات، انگار که مثلا نیلای من مزاحمش شده باشه. درسته که نمایش عروسکی یکم طولانی بود و به نظرم ضرورت نداشت انقدر زمانش اونم برای بچه های زیر هفت سال زیاد باشه، اما با همه اینها اغلب بچه ها بیست دقیقه اول خوب تماشا میکردند درحالیکه نیلای من از همون اول براش جذابیتی نداشت.

من نشسته بودم و  به تک تک رفتارهای نیلا دقیق شده بودم و فیلم میگرفتم، البته نه که بخوام از نیلا فیلم بگیرم، دوست داشتم مثل بقیه مامانا فیلم از جشن و شادی بچم داشته باشم... اما بعداً فکر میکردم باید به همسرم هم نشون بدم که اونم ببینه و متوجه بشه چی میگم.

ممکنه بگید من یه مقدار حساس شدم، اما دوستانی که از گذشته با من هستند و نوشته های من رو از قدیم خوندند میدونند که من بابت یه سری رفتارهای خاص نیلا از دو سالگی چقدر پیگیری کردم و چقدر استرس و نگرانی کشیدم، یا ممکنه بگید بچه ها اینطوریند و بازیگوشند و  نمیشینند و.... اما حقیقت اینه که از حدود 20 تا بچه ای که تو جشن بودند من به وضوح میدیدم تقریبا همه بچه ها که حتی از بچه من کوچیکتر بودند حرفهای مجری رو اجرا میکردند و گوش میدادند و نمایش عروسکی رو هم خیلیها با دقت میدیدند و مثل دختر من مدام تکون نمیخوردند و دنبال اینور اونور رفتن نبودند من از همه صحنه ها فیلم دارم و قشنگ متوجه میشدم رفتار نیلا با بقیه متفاوته. نیلا اصلا توجه کامل نمیکرد و خیلی وقتها ناخن میخورد و همش چشمش دنبال من بود یا پی دوست شدن با بقیه بچه ها در شرایطی که قرار بود بشینه و نمایش ببینه. موقع عکس گرفتن  آخر جشن با ننه سرما  و عکس با دکور یلدا هم طبق معمول به زور عکس میگرفت و غر میزد و میخواست زودتر تموم بشه و به سختی نگاه دوربین میکرد...

راستش من خیلی نگران شدم، در گذشته هم سابقه این رفتارها رو تو جمع ازش داشتم، مادر و خواهرم هم چندباری ابراز نگرانی کرده بودند برعکس مادرشوهر و خواهرشوهرم که مدام تاکید میکنند نیلا کاملا عادی رفتار میکنه و همه بچه ها همینند و تو حساس شدی، اما مادرم که 30 سال معلم ابتدایی بوده اینبار به من گفت  نیلا خیلی باهوشه، اونم بچه های خیلی باهوشی تو کلاسش داشته که دوست نداشتن پشت میز بشینند و به درس گوش بدند، یا خواهرم بعد جشن تولدش که امسال تو همین خانه بازی گرفتیم، به من گفت نیلا اصلا توجه کافی نداره و با اینکه خیلی باهوشه اما به حرفهای اطرافیان زیاد دقت نمیکنه و به وضوع بهم گفت یکم با بقیه بچه ها فرق داشته و ممکنه فردا بره کلاس اول برات سخت بشه و نیلا ممکنه  سر کلاس نشینه و به درسش توجه نکنه و با وجود هوش زیاد از بقیه عقب بیفته و تو و معلمش و خودش اذیت بشید و باید پیگیری کنی.

تاکید میکنم نیلا دختر خیلی باهوشیه و براحتی همه چیزو یاد میگیره و براحتی میتونه حتی به زبان انگلیسی کلمات رو بگه یا بشمره، اما از بچگی هرگز دوست نداشت مدت طولانی بی حرکت بشینه و به حرفمون گوش بده یا مدت طولانی روی کاری مثل کتاب خوندن و ....تمرکز کنه (البته الان خیلی خیلی بهتر شده قبلترها اصلا نمینشست، الان خیلی بهتر شده و نقاشی می‌کشه و به داستانهام با علاقه گوش میده، اما از آموزش زیاد مستقیم حوصلش سر میره )، همش از سن کم دوست داشت روی تخت یا مبل بپربپر کنه و تو خونه و خیابون و مطب دکتر و بیمارستان و... بدو بدو کنه و از بلندی بپره و...حتی چندماهی هم که مهد کودک میرفت و مثلا کلاسی برای بچه ها میذاشتند، نیلا دوست نداشت بره سر کلاس و دلش میخواست فقط بدو بدو و بازی کنه، مربیش هم بهم گفته بود یکم حرکات دستش کنده و مثلا رنگ آمیزی کردنش از بقیه کندتره و مچ دستش ضعیفه و باید قوی بشه ، یا بهم گفته بود وقتی موسیقی بلند میذاریم گوشش رو میگیره یا خیلی استرس داره که مبادا کاری رو بد انجام بده و اعتماد به نفس نداره.

نیلا از بچگی به یه سری صداها حساس بود و به شدت مضطربش میکرد، الان هم همینه، مثل صداهای بلند مربوط به ساختن ساختمان که هر بار میریم بیرون ازم میپرسه الان ساختمون نمیسازند؟ منظورش اینه که صداها نیستند؟ یا از صدای آیفون از بچگی شدیدا مضطرب میشد و فرار میکرد میرفت کنار در بالکن و گوشاشو میگرفت و رنگش میپرید و من به همه میگفتنم کسی زنگ آیفون رو نزنه و به گوشیم زنگ بزنند درو باز میکنم (حتی به پیک دیجی کالا هم میگفتم، تا این حد اوضاع وخیم بود)،  اما الان تو 5 سالگی فقط گوشاش رو میگیره و دیگه فرار نمیکنه اما همچنان از صدای زنگ خونه استرس میگیره یا شبها حتما کنارش باید بخوابم یا ناخنهاش رو مرتب میخوره و ...

یا مثلا برای هر خطای کوچکی که انجام میده به شدت مضطرب میشه و پشت سر هم با رنگ پریده عذرخواهی میکنه و میگه عیب نداره اینطور شد؟ خیالم راحت باشه عیب نداره؟ این در حالیه که من بابت شیطنتهاش، اونطوری نبوده که خیلی برخوردهای خشنی بکنم یا بزنمش و....

و این در کنار خیلی مسائل ریز و درشت دیگه که از بچگی داشت و اینجا یا تو پیج اینستاگرامم هم نوشتم و وسواسهای فکری که در پست قبل کمی درموردش گفتم (موقع خوابیدنش یا موقع بیرون رفتن یا درمورد نوع لباسی که میپوشه) منو خیلی نگران کرده، پیش روانشناس هم تا همین دو سال پیش بردم اما تاثیر زیادی نداشت و همچنان نگرانی های من پابرجاست... البته یه سری نگرانیهام با گذشت زمان کمرنگ شدند خدا رو شکر (نگرانی از خدای نکرده اوتیسم و...)اما الان تقریبا مطمئنم که بچم با بقیه بچه ها تفاوتهایی داره.

رفتن به جشن و دیدن رفتارهای متفاوتش برای من حجت رو تموم کرد که باید یکبار دیگه ببرمش پیش یه روانشناس، راستشو بخواید چیزی که من با مطالعات خودم بهش رسیدم احتمال مشکل "نقص توجه و تمرکز" هست که میتونه با بیش فعالی همراه باشه یا نباشه...نیلا تا چیزی رو واقعا علاقه بهش نداشته باشه حاضر نیست روش تمرکز کنه، شاید خب درمورد ههمه آدمها اینطور باشه اما فکر میکنم مورد نیلا جدیتر باشه، نمایش عروسکی جذاب بود اما نیلا اصلا دنبالش نمیکرد، درحالیکه همه بچه ها نشسته بودند و نگاه میکردند حتی بچه های خیلی کوچیکتر از دختر خودم، دوسال دیگه نیلا میره کلاس اول و اونوقت اگر درسی براش جذاب نباشه مطمئنا بی قراری میکنه و گوش نمیده و از مدرسه بیزار میشه و با همه هوش بالایی که داره و گاهی منو متعجب میکنه، ممکنه خدای نکرده عملکرد ضعیفی از خودش نشون بده و آیندش رو تحت تاثیر قرار بده.

البته اینم بگم که خیلی از رفتارها و حرکات نیلا شبیه خود من در بچگی و همین بزرگسالی هست و شاید بعضی جاها من روی تاثیر گذاشته باشم، (خیلی هاش هم شبیه رفتارهای من نیست البته ) و من به خوبی درکش میکنم اما قطعا نمیشه از همه و مثلا معلمهای آیندش و دوستانش و ...همین انتظارو داشت...

بعد جشن موضوع رو با سامان درمیون گذاشتم و هر دو خیلی ناراحت و دمغ بودیم، گفتم من حدس میزنم فلان مورد رو داشته باشه اما با قطعیت نمیشه گفت و باید یه پزشک مطمئن تشخیص بده، تا شب خودخوری میکردم اما تهش به خودم گفتم ناراحتی بسه، الان موقع اقدامه، اگر این جشن هیچی هم نداشت حداقل تو رو به قطعیت رسوند که یه سری پیگیریها درمورد نیلا لازمه و هر چه سریعتر باید دوباره ببریش پیش روانشناس اطفال، البته خب مدتها بود میخواستم بابت استرس زیاد و ناخن جویدن و وسواس فکریش ببرمش پیش یه دکتر خوب، اما گزینه "اختلال نقص توجه و تمرکز" تو فکرم نبود، الان این موضوع بیشتر از همه چیز نگرانم کرده، چیزی هم نیست که من بخوام تشخیص بدم، باید روانشناس و وروانپزشک ماهر با تستهای مختلف یا حتی با گرفتن نوار مغزی تشخیص قطعی بدند، ممکنه اشتباه کنم و مثلا رفتار نیلا به خاطر استرس شدیدش باشه (که البته اونم  خیلی ناراحت کنندست و نیاز به درمان داره) یا مثلا اینکه اغلب تنها بوده  وهمبازی نداشته باعث شده باشه یه سری رفتارهاش متقاوت باشه، اما به هر صورت باید بیفتیم دنبالش و قبل اینکه این مشکل رو مثل من با خودش به بزرگسالی ببره، درمانش کنیم، البته که متاسفانه میدونم این موضوع درمان صددرصد نداره اما قطعا شرایطش رو در آینده نسبت به زمانیکه به حال خودش رهاش کنم بهتر میکنه....

یکم تو نت و اینستاگرام درمورد روانشناس اطفال جستجو کردم و سعی کردم خیلی هم وسواس نشون ندم و سختگیری نکنم که وقتمون بیشتر از این تلف نشه، در نهایت یه نفرو انتخاب کردم و تماس گرفتم که نیلا رو ببرم، اما گفتند وقت حضوریشون تا سه هفته دیگه پره و فقط وقت آنلاین میتونم بگیرم، ضمن اینکه جلسه اول کاری با کودک ندارند و فقط والدین باید حضور داشته باشند، دیدم اگر بخوام تا سه هفته دیگه صبر کنم، فرصتم از دست میره  و نگرانی هم دیوانم میکنه، دیگه گفتم بذار جلسه اول رو آنلاین بردارم و جلسات بعد رو حضوری و آنلاین تلفیقی...

این شد که امروز ساعت 4 بعداز ظهر وقت مشاوره دارم باهاش، قرار شده سامان زودتر بیاد که بچه ها و بخصوص نویان رو نگهداره تا من بتونم صحبت کنم، خدا کنه دکتر خوبی باشه و بیخودی وقت و پولمون هدر نره و نتیجه بگیریم....من خیلی نگران دخترم هستم، با همه همه شیرین زبونیا و هوش بالاش، میفهمم که تفاوتهایی با بچه های دیگه داره، اضطرابش اصلا نرمال نیست و رفتارهای وسواسیش هم نگران کنندست، اگر این احتمال جدیدی که دادم تایید بشه، راه درازی در پیش داریم و باید وقت زیادی بذاریم برای درمان، امیدوارم که اشتباه حدس زده باشم، به هر حال من و همسر به عنوان پدر و مادر بچه ها باید خیلی مراقب باشیم که بچه ها در فضای سالمی بزرگ بشن و این مدت خیلی تلاش کردیم دعواها و بحث هامون رو کمتر کنیم و خدا رو شکر تا حدی موفق شدیم،  اما غیر از این موضوع که وظیفه هر والدینی هم هست، باید تمرکز ویژه ای هم داشته باشیم روی مواردی که حس میکنم در دخترم با بقیه بچه ها متفاوته...درمورد نویان هنوز نمیتونم چیز خاص و خیلی متفاوتی حدس بزنم اما درمورد بدغذاییش و خوابش و یه سری موارد دیگه اثنای صحبتها چیزهایی مطرح میکنم.

دو ساعت دیگه وقت مشاوره آنلاین هست و باید زودتر بچه ها رو ناهار بدم، و یکم خودمو مرتب کنم و حرفامو جمع بندی کنم که به روانشناس بگم، خدا کنه بچه هام هم موقع مشاوره آنلاین همکاری کنند. امیدوارم صحبت با این روانشناس کمک کننده باشه، و کمی از نگرانی هام کم کنه و راهی جلوی پامون بذاره که بتونیم استرس زیاد نیلا و ناخن جویدن و وسواسش رو به حداقل ممکن برسونیم.... جون من به جون این بچه بستست، بین نیلا و نویان برای من فرقی نیست، اما عشقی که به نیلا دارم ریشه دارتره، 5 سال شب و روزم با این بچه گذشته، خیلی سختیها رو با هم پشت سر گذاشتیم، خوشبختی و آرامشش نهایت آرزوی منه.

لطفا دعامون کنید...

من اومدم با یه پست طولانی دیگه این پست رو پریشب ( نیمه شب 20 آذر) نوشتم و امروز صبح منتشر میکنم:

شیطنت بچه ها و بخصوص نویان خیلی خیلی زیاد شده، در عین اینکه خیلی شیرین و بانمکند، اما دیگه از یه تایمی به بعد انقدر که دنبالشونم و خرابکاریهاشونو درست میکنم (به ویژه مال نویان رو!) یا دستورات ریز و درشت نیلا رو اجرا میکنم و پیگیر کارها و غذادادن و غذادرست کردن براشون هستم، حسابی کم میارم! حدودای هفت و نیم هشب  شب و نزدیکای رسیدن سامان که میشه دیگه این کم آوردن به اوج خودش میرسه و زنگ میزنم که کجایی دیوونه شدم یکم زودتر بیا! اونم طفلی خسته و کوفته دلداریم میده.

صبح که بیدار میشن کلی قربون صدقشون میرم و بغلشون میکنم و ناز و نوازششون میکنم، شبها که برای خوابوندنشون به هزار دردسر میفتیم و بین خودمون زن و شوهر هم بحث و دعوا میشه، کم مونده کتکشون بزنم و بد و بیراه بگم (یه کلیپ طنز در همین مورد تو اینستاگرام هست شاید دیده باشید قشنگ منم!)! به خدا من نمیفهمم بقیه بچه ها هم اینطوریند؟ خدا میدونه ما چقدر برای خوابوندنشون اونم تازه 12 شب به بعد اذیت میشیم! ممکنه بخشیش ناشی از عدم مدیریت من و باباشون باشه اما خدایی بخشیش هم به خاطر رفتارهای خاص و عجیب خودشونه که تو بقیه بچه ها ندیدم و این بیشتر درمورد نیلا صدق میکنه، نیلای من عادت بدی داره و تا مطمئن نشه داداشش خوابیده امکان نداره بخوابه، یکی از چند نمونه وسواسهای فکریشه! دیشب مجبور شدم با تهدید و ضربه به پشتش مجبورش کنم بره تو تختش بخوابه!! حالا یک ساعت قبلش تو بغل هم کلی عشق و عاشقی میکردیم و اون میکفت دوستت دارم و چه مامان خوبی دارم چه مامان قشنگی دارم من! چقدر لاکت قشنگه!، چقدر موهات قشنگه (الهی قربونش برم من با این حرف زدنش، کلی برام دلبری میکنه این روزها )، منم میگفتم چه دختر خشگلی دارم! عاشقتم مامانم، دوستت دارم، عشق منی، عزیز دلمی، قلبمی و از اینجور حرفها!  یکساعت بعد داشتم با صدای بلند بهش میگفتم دیوونم کردی من با تو چیکار کنم برو بخواب دیگه! باز مثلا موقع خوابیدنش از دلش درآوردم و کلی بوسش کردم، از طرفی به هیچ عنوان نمیتونم مثلا نویان رو همراه نیلا ببرم تو اتاقشون که همزمان که نیلا داره روی تختش میخوابه، من پایین تختش نویان رو روی پام بخوابونم! نیلا به شدت اذیت میشه و حتی گریه میکنه و استرس میگیره و من باید بیرون از اتاق تو سالن نویان رو بخوابونم، بعد بهش اطلاع بدم نویان خوابیده که خیالش راحت بشه! البته وسطاش هم هی باید پروسه خوابیدنش رو توضیح بدم که آره نویان داره چشماشو میماله و نزدیکه که خوابش ببره یا مثلا نویان رو روی پا گرفتم و داره کم کم خوابش میبره و چیزی نمونده نگران نباش چون مدام از داخل اتاقش میپرسه و همزمان چند بار میگه شب بخیر مامان شب بخیر بابا!!! آخر سر هم  نویانی رو که  با بدبختی خوابیده! نشونش بدم که مطمئن بشه الکی نمیگم! و سر جاش بخوابونمش روی تشک پایین تخت نیلا که نیلا دیگه صددرصد خیالش راحت بشه، تازه بعدش خودم برم دراز بکشم تو اتاقشون و با نیلا یکم دیگه عشق از خودمون در کنیم، بعد نیلا چندبار هی لیوان آبش رو برداره یه ذره بخوره هی دوباره روی تختش دراز بکشه، و دو سه بار این حرکتو انجام بده (از تشنگی نه ها، یه مدل عادت و وسواسه این آب خوردن چند باره و دوباره دراز کشیدن که منم زمانی داشتم!) در مرحله آخر یه صدای مخصوصی که برای موقع خوابیدنش هست رو چندبار تکرار کنه (مثلا 5 بار با صدای بلند و لحن مخصوصی یه چیزی بگه شبیه "خواب خواب خواب")، بعد یکی دو مرتبه دست همو از لای نرده های تختش بگیریم و من ازش بپرسم عشق من کیه بگه نیلا، نفسم کیه جواب بده نیلا!، آخرش هم بعد نیمساعت خوابش ببره درحالیکه داره تلاش میکنه با چشمای باز بخوابه!!! تازه یه مرحله رو حذف کردم و قصه شب رو چند وقتیه با هزار ترفند ترکش دادم که اونم دلایلی داشت و الان فقط گاهی براش قصه میگم!  دیگه هیچ ایده ای برای قصه شبانه نداشتم!

خلاصه که من به عمرم یادم نمیاد نیلا همینطوری از شدت خستگی خوابش برده باشه و یهو مثلا ببینم یه گوشه خوابیده، تا برقها خاموش نشه و نویان نخوابه و  من خودم کنار نیلا دراز نکشم، امکان نداره بتونه بخوابه حتی اگه تو اوج خستگی باشه و خوابش هم بیاد مقاومت میکنه! نویان یکم شرایطش بهتره اما همونم مثلا تا دو سه ماه پیش فقط با باباش میخوابید و باباش بود که قلق خوابوندنش دستش بود (براش آهنگ مخصوص میذاشت و راهش میبرد و تو بغلش میخوابوند) الان برعکس شده و فقط و فقط پیش من میخوابه و اگر باباش برای خوابوندنش بغلش کنه یا ببره تو اتاق، جیغ و داد و گریه میکنه، سامان میگه به گریه هاش محل نذار من میخوابونمش، اما وقتی میبینم بچه ای که اغلب با شادی و خوش اخلاقی بازی میکنه موقع خوابیدن انقدر برای بغل من بیتابی میکنه، دلم میسوزه و به هر سختی و بین کارهام که باشه ترجیح میدم خودم بخوابونمش که بچم قبل خواب اضطراب نگیره، چون قشنگ مشخصه چقدر استرس بهش دست میده وقتی سامان از من جداش میکنه برای خوابوندن، بماند که سامان اغلب این رفتارهای من رو میذاره پای باج دادن به بچه ها، اما من فقط میخوام کاری کنم بچه هام آرامش داشته باشند، و اینکه یه سری رفتارها ناشی از یه سری اختلالات روحیه و من باید درک کنم چون خودم هم داشتم (درمورد نیلا میگم)، نویان هم که تو سن اضطراب جدایی از مادره (1 تا 3 سالگی که تو یک و نیم سالگی به اوج میرسه) و برای همین انقدر بهم چسبیدست، برای سامان توضیح میدم و براش از اینستاگرام کلیپ میفرستم که مدام منو مقصر جلوه نده که تو خیلی مدارا میکنی و ...

 خلاصه اینجوریاست که شبا با بدختی هر دوشون میخوابند و کلی اعصاب خوردی برای ما دارند! حالا ساعت شده یک نصفه شب و تازه اون موقع یه مامان خسته داغون داره فکر میکنه تو این خستکی و خواب آلودگی چطوری بشینه پای لپ تاپ، حالا یا کار اداره انجام بده یا پست وبلاگ بنویسه و کامنتها رو جواب بده یا بره برای ملت کامنت بذاره! رابطه خصوصی یا صحبت کردن با همسر بدبخت که دیگه اصلاً یه آپشن غیرقابل تصور و لاکچری میشه، چون همزمان با پروسه خوابوندن بچه ها، ایشون هفت پادشاه رو در اتاق دیگری از خانه کوچک ما خواب میبینند (به ندرت البته افتخار بیداری ایشون رو هم دارم). درسته بهش غر میزنم اما ته دلم میدونم حق داره بنده خدا، خیلی خسته میشه طی روز و وقتی هم خونه میاد باز کمک حالمه.

دیروز داشتم به همسرم میگفتم ببین من اگه سر کار برم شاید از جهاتی راحتتر باشم و اینهمه بابت بچه ها و شیطنتهاشون حرص نخورم و نصفه روزو تو محل کارم استراحت کنم ، اما خب اون چیزی که سر کار رفتن رو برای من خیلی سخت میکنه اینه که باید به فکر پرستار برای بچه ها باشم یا بدتر از اون فکر مهد کودکی که هردوشون رو صبح به صبح بذارم (بماند که باید صبح خیلی زود با بدبختی بیدارشون کنم و دستشویی ببرم و پوشک عوض کنم و حاضرشون کنم ببرم که راحت نیست اصلاً) و بعد عصر هر دو رو از مهد بردارم و با کلی شیطنت برسیم خونه، خب مهد کودک خیلی هم به خونمون دور نیست اما به جز اسنپ نمیشه ماشین دیگه ای گرفت و مسیرش ماشین خور نیست،یا مثلا  نگرانی بابت غذاشون که باید از شب قبل آماده کنم که میرسیم خونه آماده باشه و نگرانی مداوم از مریض شدن بچه ها تو مهد کودک و دکتر بردنشون و مرخصی گرفتن تو دوران مریضی شون و... پرستار هم بگیرم یه جور دیگه مشکل و سختی داره هرچند در کل راحتتره بماند که نیلا سال بعد باید بره پیش دبستانی و در هر حال نمیشه برای اون پرستار گرفت و خب اینکه برای نویان پرستار بگیرم بعد همزمان نیلا رو بذارم پیش دبستانی کلی هزینش زیاد میشه و کارو سختتر میکنه، به اینا که فکر میکنم بازم هزار بار تو خونه موندن رو ترجیح میدم و از خدا میخوام دورکاریم تمدید بشه، و همش نگران روزی هستم که دورکاریم رو تمدید نکنند و بخوام این پروسه رو که توضیح دادم انجام بدم،  درمورد نیلا تجربش رو دارم و میدونم چقدر وقت و انرژِی میگیره.

تو خونه موندن هم خب سختیهای دیگه ای داره و گاهی بچه ها رس آدمو میکشند، اما خب هزار بار بهتر از گزینه مهد کودک و پرستار هست و من با همه سختی ها هزار بار شاکرم که این فرصت رو بهم دادند و الهی که ادامه دار باشه، واقعا و از ته دل میگم زنان خانه دار که امورات خونه و بچه ها رو به خوبی مدیریت میکنند واقعا مسئولیت و بار سنگینی روی دوششونه. من خودمو یه کدبانوی تمام عیار نمیدونم و بیشترین تمرکزم رسیدگی به بچه هاست و کارهای حاشیه ای خونه و بشور و بساب و اینجور کارها رو اونقدرها انجام نمیدم و سامان هم خیلی تو امورات خونه کمک میکنه، اما با همه اینا گاهی از حجم کارها بدجور خسته میشم.

نویان خیلی زیاد شیطون شده، کنترلش واقعا سخته! نیلا تو همین سن خیلی شیطون بود یادمه همه میگفتیم باید نیلا پسر میشد و اشتباهی دختر شده! اما الان میبینم نه بابا نیلا بازم با همه شیطنتهاش به گرد پای نویان هم نمیرسید! من زیاد پیش نمیاد بخوام بچه ها رو بزنم (البته تو بعضی مقاطع متاسفانه بیشتر شد)، همیشه هر کسی رو که میدیدم اینکارو میکنه (سمانه، خواهرم و ....) قضاوت میکردم یا خواهش میکردم اینکارو نکنه، اما به خدا قسم شیطنت اینا گاهی راهی نمیذاره و الان گاهی میگم اونا هم انگار حق داشتند گاهی! همه وسایل خونه من خراب شده! کاش فقط وسایل بود، حتی خود خونه هم خراب شده، شوفاژ هال رو از جا کندند و باید با بنایی سر جاش نصب بشه و کلی هزینه داره، دیوارها رو با میله و مداد و خودکار و وسایل نوک تیز  یا با تاب پایه دار موقع تاب خوردن و وسایل دیگه ضربه زدند، مبلهام رو نویان با خودکار خط خطی کرده! پاک هم نمیشه، در و دیوارها کثیف و آسیب دیده! دستگیره درها خراب! دستگیره کمد و عسلیها رو کندند و نمی‌دونم بعضیهاش کجا افتاده، در یخچالم رو با نوک مداد یا خودکار و اجسام دیگه ضربه زدند و غر کردند و چندجاش تورفتگی پیدا کرده! کشوی تختم  جا نمیفته! کشوی میز تلویزیون رو خراب کردند بسکه توش رفتند ایستادند! سیم ریسیور ماهواره رو کشیدند و پاره کردند و الان کار نمیکنه! نیلا که دو ساله بود لپ تاپم رو انداخت و قابش شکست و این سری که تعمیر کردم سه تومن خرج روی دستم گذاشت! (در کنار سایر موارد) کلی وسایل و ظروف و دکوریا شکسته،اسباب بازیای گرونشون رو داغون کردند و یه چیز درست و حسابی نذاشتند  که بدم خواهر کوچیکم برای بچش استفاده کنه! در کمد دیواری رو ازلولا درآوردند و درش بسته نمیشه (کار نیلا البته)، مبلها که خیلی وقت نیست که خریدم تورفتگی پیدا کرده در اثر بپربپر کردن نیلا و پایه یکی از مبلها هم شکسته! نیلا بچه که بود یه اسباب بازی انداخت تو چاه دستشویی و سالهاست چاه گرفته اما به دلایل فنی امکان فنرزدن نیست و باید رسما دستشویی رو بکنیم و بنایی کنیم که کلی هزینه داره، در حموم و دستشویی پوسیدست که بخشیش به خاطر آب ریختن های نیلا تو بچگیهاشه، بخشیش هم البته خودمون! بس که لامپهاذ رو نویان روشن و خاموش می‌کنه دم به ساعت میسوزند و باید هزینه کنیم! پرده سالن رو از جا درآورند و سامان با بدبختی رو هم سوارکرده! بازم بگم؟! باید حداقل صدتومن  به بالا خرج خونه کنیم تا بفروشیم! منم باید یکم اینا بزرگتر شدند وسایل خونه رو کم کم عوض کنم!

اینا تازه خسارات مادیه، نویان انقدر از روی محبت موهای من رو دونه دونه میکشه که برای اولین بار موخوره گرفتم، گاهی هم که از روی محبت یا عصبانیت گاز میگیره و بدنم کبود میشه که البته الان کمتر شده، این سری که آرایشگرم گفت موهات رو باید یه روز بیایی موخوره گیری کنم تعجب کردم، گفتم من هیچوقت موخوره نداشتم آخه چرا؟ بعداً متوجه شدم یکی از دلایل موخوره همین کشیده شدن مو هست و نویان هم که 24 ساعته داره موهای من رو میکشه و باهاشون بازی میکنه، عاشق بازی کردن با موهامه، هم برای من و هم نیلا، اما خب موهای من بیشتر، صبحها که زودتر از من از خواب بیدار میشه بچم هیچ سروصدایی نمیکنه و منو بیدار نمیکنه، فقط سرشو میذاره روی بالش من و موهام رو دونه دونه میکشه و باهاشوون بازی میکنه تا بیدار شم.... طی روز هم اینکارو میکنه و همش از روی محبته اما گاهی واقعا عصبی و کلافه میشم.

داشتم میگفتم یه وسیله سالم برامون نذاشتند و همه اینا شده انرژِی منفی که من الان و در این مقطع نسبت به خونم دارم (البته سری پیش که سمانه اومد و یکم دکور رو عوض کرد حالم خیلی بهتر شد) .

شاید بگید ما باید اینا رو جمع کنیم یا مدیریت کنیم و خونه رو خلوت کنیم، اما خدا شاهده به این راحتی نیست، خونه من اونقدرها بزرگ نیست و انباری هم ندارم، هر جا هم وسایل رو بذارم یه جوری پیداش میکنند، ضمن اینکه من نمیتونم مدادرنگیا یا ماژیکی که نیلا باهاشون نقاشی میکنه رو جمع کنم، نیلا میاره وسط، نویان برمیداره و میره مبلها یا در و دیوار رو نقاشی میکنه! یا مثلا با مداد نوک تیز دیوارها رو خراب و سوراخ میکنه یا خط خطی میکنه! هزار بار در روز نویان میره در یخچال رو باز میکنه میترسم موتورش بسوزه یا کابینتها رو میریزه بیرون و وسایلش تو کل خونه ولو میشه! خب الان میگید از این وسیله هایی که کابینتها رو باهاش میبندند بگیریم! هزار تا ازش گرفتم، نویان به راحتی بازشون میکنه!  کاری که نیلا با همه شیطنتهاش نمیکرد، انقدر یخچالم رو این دو تا باز و بسته کردند که انگاری ایراد پیدا کرده! قابلمه ها از تو کابینتها همه بیرون ریختند و هر قدر هم میچینم سر جاشون باز میریزن بیرون البته الان بیشتر نویان اینکارو میکنه و نیلا هم باهاش همکاری میکنه! الان دیگه با کش و پارچه ها تک به تک کابیتتها رو بستم اما کار کردن تو چنین آشپزخونه ای برای من سخته! هی باز کنم هی ببندم (بخصوص درمورد یخچال که هزار بار در روز باید استفاده کنم) و این وسط که یک دقیقه درشو باز میکنم، سر و کله نویان پیدا میشه و از هر جایی باشه به اصطلاح بو میکشه و خودشو میرسونه! 

دیشب که دیدم از باز بودن در یخچال استفاده کرد و برای بار هزارم رفت داخل یخچال و برنج سفید ها رو ریخت اینور و اونور، طاقت نیاوردم و زدم پشتش و انداختمش بیرون! یه خورده گریه کرد و سر من داد کشید (چند روزه یاد گرفته خیلی بامزه سرمون جیغ میزنه! این دیگه جدیده!) و بعد هم اومد منو با دندون های تیزش گاز گرفت، منم نصفه شبی از گاز گرفتن این فسقلی جیغ میزدم، بعد سامان اومد به من تذکر داد که آره شرفمون تو این ساختمون رفت چه خبره، منم میگفتم خب مگه دست خودمه! تو بیا این بچه رو جمع کن، تو رو گاز نگرفته بدونی چطوریه که! هنوز به چند دقیقه نرسیده بود که یخچال رو ول کرد و از اوپن آشپزخونه رفت بالا. حالا ما صندلی های ناهار خوری رو گذاشتیم روی اوپن که مثلا نیاد روش بشینه و خدای نکرده بییفته اما از روی همون صندلیها هم اومده بود بالا و اگر پای سامان لحظه آخر نگرفته بودش با سر میفتاد زمین از ارتفاع دو متری!!! باز من اینجا از ترس جیغ زدم و باز دعواکردن سامان که بابا ملت فکر میکنند چه خبره و منم میگفتم گور بابای ملت! اینجا یه مجتمعه دیگه! مگه بقیه ملاحظه میکنن شب و نصفه شب مهموناشون میان و میرن! گفتم مگه دست خودمه خب! میخوام بگم ما هر ترفندی پیاده میکنیم نویان راهی برای خنثی کردنش داره! یا پریروز خدا رحم کرد رفته بود پریز برق رو که همیشه پشت وسایل قایم میکنیم و برای چند ساعتی وسایل جلوش نبود، دستکاری میکرد و از جا کندش! داشت باز دست میکرد داخل سوراخی که خودش کنده بود که سر رسیدم! من نمیتونم اصلا لحظه ای ازش چشم بردارم.

خدا شاهده تازه خیلیا به من میگن خیلی با بچه ها مدارا میکنی و صبوری و .... (بخصوص وقتی فقط نیلا رو داشتم)، مامانم که چند روز خونمون بود میگفت بازم تو خوبی و خدایی خیلی شیطونند و چقدر خسته میشی تو، ماریا پرستار سابق بچه ها هم همینو می‌گفت! همین سمانه دوست خوب واحد بغلی، خیلی راحت بچه ها رو میزنه و اتقافا ازش حساب میبرند و ساعت نه شب همگی خوابند! البته اینم بگم که دیدن رفتار سمانه با بچه ها متاسفانه روی رفتار منم تاثیر گذاشته ناخوداگاه و منم خیلی وقتها برخلاف زمان بچگی نیلا، سرشون داد میزنم یا گاهی آروم میزنمشون، بسکه سمانه رو در همین حالت دیدم و صداش هم تو خونه ما میاد معمولا به لطف خونه های آپارتمانی و رفتار اون تو ضمیر ناخوداگاه منم رفته و گاهی رفتارم شبیه اون میشه و خودم میفهمم (البته منصف بخوام باشم به وقتش سمانه خیلی‌ هم به بچه هاش رسیدگی میکنه.)

نیلا هم که عاشق اینه که بره از روی مبلها بپره پایین یا بره روی تخت بپر بپر کنه یا تو راهرو بدو بدو کنه منم به خاطر همسایه ها همش تذکر میدم اما گوش نمیده آخرش مجبور میشم فریاد بزنم یا تهدید کنم یعنی هیچ راهی برام نمیمونه به خدا، مدام نگران همسایه ها هستم که نگن اینا چه بی ملاحظه اند، البته نیلا فعالیتهای آروم مثل نقاشی و خاله بازی و پوشیدن لباسها و روسرهایی من و دیدن تلویزیون و البته بازی با گوشی هم زیاد انجام میده اما به فعالیتهای حرکتی هم خیلی علاقه داره و نویان هم میبینه و یاد میگیره و میخواد تقلید کنه و خیلی وقتها به خودش آسیب میزنه!

کلا نویان خیلی زیاد آسیب میبینه! سر و صورتش موقع بدو بدو و شیطنتها مدام به در و دیوار و کابینتها میخوره! همین چند روز پیش از روی اسب اسباب بازیش افتاد و لب بالاش پاره شد و دهنش پر خون شد!!! با همون لب و دهن خونی سرشو با گریه گذاشت روی مبل من و کل مبل رو خونی کرد! منم که حساس به نجس و پاکی! حالا اول به خاطر خودش کلی استرس کشیدم و هی بدنش و داخل دهنش رو بررسی میکردم، بعد که مبل خونی رو دیدم حسابی کفری شدم، با هزار بدبختی پاک کردم خونها رو! تازه هنوز جای خودکارها رو که یکماه پیش کل مبلو باهاش نقاشی کرد وقت نکردیم پاک کنیم.... از زخمی شدن ابروش یکماه نگذشته که لبش هم اینطوری شد، اینهمه مراقبت میکنم خدایی اما واقعاً از یه جایی دست مادر و پدر نیست.

تا وقتی بچه ها بیدارند و بخصوص نویان، اصلا نمیتونم گوشی یا لپ تاپ دستم بگیرم و به کارهای اداره برسم یا پست بنویسم و مثلا برم برای دوستای وبلاگی پیام بذارم، نویان همش میخواد گوشی رو از دستم بگیره، الان که ده صبحه (ده صبح 20 آذر دوشنبه) هنوز خوابند که تونستم بیام این پست رو بنویسم، دیشب بعد خوابوندنشون (حدودای یک شب) انقدر خسته بودم که لپ تاپم رو نیمساعتی روشن کردم که به کار اداره برسم و برم برای دوستان وبلاگی پیام بذارم اما از شدت خستگی زود خاموشش کردم و خوابیدم!  صبح ساعت گذاشتم بیدار شم و به کارهام برسم اما باز نتونستم بلندشدم و ساعتو خاموش کردم و به خوابم ادامه دادم. بیدار هم که باشن عملا  استفاده از لپ تاپ غیر ممکنه و گوشی هم با هزار سختی، متاسفانه نویان هم مثل نیلا به شدت به گوشی معتاد شده، البته بخش زیادیش به این خاطره که متاسفانه من برای غذا دادن بهش همیشه باید از گوشی و فیلم و کارتون استفاده کنم و تقریبا بدون گوشی هیچی نمیتونم بهش بدم، مگه اینکه مثلا هفت هشت ساعت گرسنه نگهش دارم که خب دلم نمیاد، نیلا هم همین رویه رو بچه تر که بود داشت  و الان خدا رو شکر بهتر شده، امیدوارم نویان هم این مرحله رو رد کنه، الان خیلی وقتها سر گوشی من بین این دو تا دعواست.

من بقیه رو نمیدونم اما خداییش بچه های من راحت بزرگ نشدند، یعنی من متحمل سختی زیادی شدم، نیلا که یه سری رفتارهای وسواسی و اضطراب شدید از یک و نیم سالگی به بعد داشت و کلی درگیر روانشناسای حضوری و آنلاین شدم و چند تا عمل چشم پشت سر هم داشت بابت آب مروارید مادرزادی که برای هر کدوم مردم و زنده شدم (آخریش سر بارداری نویان بود و نیلا دو سال و هشت ماهه بود) و بعد هم دردسر عینک نزدنش که هنوزم ادامه داره و  کلی بابتش حرص میخورم، بعد هم یبوست بینهایت شدیدش که بابتش تا چهارسالگی پوشک میشد و کلی دارو و پودر میخورد و شیاف براش میذاشتم با هزار بدبختی! (فقط برای پیپی تا 4 سالگی پوشک میشد وگرنه که از دو سالگی برای جیش از پوشک گرفتمش و حتی یکبار هم خودشو کثیف نکرد بچم). 

با کلی غصه از نه ماهگی و بعد تموم شدن مرخصی زایمانم، نیلا رو با دل خون از خودم جداش کردم و مهد کودک گذاشتمش و  بردن و آوردنش به مهد کودک که کار راحتی نبود و مریض شدنای پشت سر هم و کرونا و گیر و گرفتاری پرستار گرفتن  و تمام اینا همزمان با بیماری سرطان پدر عزیزم بود و غصه ای که بند بند وجودم رو فلج میکرد، بعد هم بارداری مجدد با یه بچه شیطون و رفتن سر کار و بدو بدوهای بارداری و دیابت و و آزمایش و سونو و.‌.، بعد ‌هم تولد پسر گلم و سختی های داشتن نوزاد در کنار رسیدگی به یه بچه سه ساله اونم در بحبوحه بیکاری و بی پولی و بدهی سامان و  بحث و دعواهامون و مشکلی که سر خرید و فروش خونه پیش اپمد و آخرش هم رفتن ناگهانی پرستار بی معرفت درست یک هفته قبل برگشتن سر کارم (مرخصی زایمان برای نویان) و منی که نمیدونستم باید چه خاکی به سر بریزم و زندگیم سراسر آشفته بود با همسری که از نظر روحی در بدترین شرایط ممکن بود و من مجبور بودم بچه هام رو پیشش بذارم و برم سر کار... نویان هم که خب فاصله سنی کمی با نیلا داره و اونم که وارد زندگیمون شد یه سری سختیهای دیگه با خودش اورد (البته در کنار شیرینی های زیادش) و الان هم خب دغدغه های ریز و درشت ادامه داره هر چند به لطف خدای بزرگ، آرامشم کمی بیشتر شده و با همه این سختیها جونم به جونشون وصله و حاضر نیستم حتی یک روز برن جایی و کنارم نداشته باشمشون (البته حالا دو سه ساعتی برن خیلی هم خوبه که برای من کلاً این گزینه قفل بوده تو این 5 سال اخیر). 

باید نویان رو هم ببرم چشم پزشکی و الهی خدا نظری کنه و نویان مشکل نیلا رو که ارثی هم بوده نداشته باشه، تحمل این یکی رو ندارم خدایا...امیدوارم رفتارهای وسواسی و استرس نیلا رو هم به ارث نبره، فعلا شیطنت زیادش خیلی دردسرسازه و اینکه کارهای خطرناک زیاد میکنه و من مدام نگرانم خدای نکرده اتفاقی براش نیفته... یا مثلا خیلی زیاد مریض میشه، نیلا هم زیاد مریض میشد اما اون مهد کودک میرفت و بعد اینکه براش پرستار گرفتم تقریبا اصلا مریض نشد، اما نویان با اینکه من همش تو خونه ام و جایی نمیره بازم به یه طریقی مریض میشه و دارو دادن بهش  هم مصیبته. یا مثلا خیلی زیاد پوشکش پس میده بخصوص صبحها و خیلی پیش میاد لباسهاش رو چندبار طی روز عوض کنم، شیطنتهاش خیلی خیلی زیاده و زده رو دست نیلایی که من و بقیه همیشه فکر میکردیم خیلی شیطونه و مثل دخترها نیست باید پسر میشده! حالا میفههمم نه نیلا همون دختر شیطون بوده، شیطنت پسر یه چیز دیگست...

البته من اینا رو از روی گله و شکایت نمیگم ها، دارم یه جورایی شرایط رو توصیف میکنم، خدا میدونه قصدم هم این نیست که بگم من تنها مادری هستم که این سختیها و دردسرها رو دارم و میدونم مادرانی با شرایط سختتر هم بسیارند، اما خدا وکیلی دیدم مادرانی رو که شرایط راحتتری دارند و بچه هاشون هم راحتتر بزرگ میشن، یا حداقل میدونند همیشه خونه هستند و نگران برگشت به کارشون نیستند، در مجموع از ته دلم میگم مادر بودن خیلی خیلی سخت و در عین حال خیلی شیرینه، من الان خیلی وقتها نگران مادر شدن خواهرم هستم و از خدا میخوام از عهده سختیهاش بربیاد چون خیلی روحیه حساس و شکننده و البته استرسی داره، یا مثلا وقتی سونیا خواهر شوهرم میگه دلش نمیخواد بچه دار شه و از مسئولیتش و تربیت کردن درست بچه ها و آیندشون میترسه و ترجیح میده یه گربه دیگه داشته باشه (یه گربه ناز پرشین پشمالو داره، میگه یکی دیگه هم میخوام براش بیارم)  نمیتونم قضاوت کنم و حتی حق میدم که نگران بچه دار شدن و دردسرها و مسئولیتهاش باشه و نخواد بچه بیاره، شاید قبلاً میگفتم مثلا چه لوس، گربه چیه و ....(تو دلم البته) اما الان بهش حق میدم و حتی گاهی میگم کار درست همینه که حالا حالاها یا حتی کلا بچه دار نشه (به شرطیکه احساس کمبودش رو نکنه)، باز تا وقتی یک بچه داری، شرایط خیلی راحتتره، اما وقتی دو تا میشند، بخصوص با فاصله کم و سن مادر و پدر هم کم نیست (من سه ماه دیگه 40 سالم تمام میشه و سامان 39 سالش)  خیلی برای والدین و بخصوص مادر و به ویژه از نوع شاغلش سخت میشه، مخصوصا اگر مثل من هیچ کمکی از نوع خاله و عمه و مادر و مادرشوهر نداشته باشی که گهگداری کمک حالت باشند و باری از روی دوشت بردارند. 

با همه اینها بازم میگم من با این دو تا خیلی زیاد هم عشق میکنم، انقدر شیرین و بامزه اند و بوسیدنشون منو چنان غرق لذت میکنه که حاضر نیستم با هیچ لذتی در دنیا عوضش کنم، اینو شعاری نمیگم، واقعا بوسیدن و نوازش کردن اینا منو به عرش میرسونه، انگار هدیه ای آسمانی از طرف خداست، زمانهایی مثل همین الان که نیلا سرشو میذاره تو بغلم یا نویان که بینهایت با محبته و صبحها که بیدار میشه میاد بغلم و من و خواهرش رو ناز میکنه و هر موقع بهش میگم منو ببوس، یه بوس صدا دار بهم میده اینا خیلی خیلی لذت بخشه، تا تجربه نکنه کسی درکی ازش نداره و مادرا خوب میفهمند من چی میگم (الهی خدا به همه آرزومندان فرزند سالم عطا کنه آمین)....اما خب همه اینا دلیل نمیشه که واقعیتهای سخت مادری رو نبینیم و فقط به خاطر همین لذتهایی که گفتیم فرزندی رو به دنیا بیاریم که مطمئن نباشیم از عهده تربیت و بزرگ کردنش برمیایم....

نویان پسرکم یکی دو ماهیه که داره تلاش میکنه جمله بگه، الان وقتهایی که میخوام عوضش کنم یا به زور نگهش میدارم بهم میگه "نکککن" یه نکن کشدار و غلیظ که میمیرم براش و کلی بوسش میکنم، یا مثلا میگه "بسسه" و مثل نیلا "س" ش یکم میزنه که من خیلی دوست دارم، یا وقتی آب میخواد میگه "آب بیده،" یا خواهرش رو آبی یعنی آبجی صدا میکنه، عاشق اینه که دو تا لیوان که تو هردوشون کمی آبه بهش بدم و آب رو از یه لیوان یا کاسه خالی کنه تو اون یکی و نیمساعتی سرگرم بشه و البته کلی فرشها و روفرشی رو خیس آب کنه، پاپ کرن و مغز تخمه خیلی دوست داره اما در کل با اینکه وزنش به نظرم بد نیست، اما هر غذایی رو نمیخوره و من بابت غذا دادن بهش کلی حرص و جوش میخورم، ولی در عین حال عاشق شیر خشکه و خیلی بیشتر از نیلا شیر خشک میخوره و من نگران سه ماه دیگه ام که باید کلا از شیر خشک بگیرمش. الان چند وقتیه وقتی بهش میگم اسمت چیه میگه "نایان" یا وقتی میگم عشقم کیه باز میگه "نایان". بهش میگم بهم شب بخیر بگو خیلی بامزه شبیهش رو میگه و تقریبا همه حرفها و دستوراتم رو برای بردن و آوردن وسایل متوجه میشه و انجام میده.

عاشق اینه که یه دسته کلید دست بگیره و یه لنگه از کفش روفرشی بپوشه و هر سوراخی پیدا میکنه کلید رو بکنه داخلش! جالبه که عاشق اینه که عروسک دستش بگیره، گاهی عروسک رو میاره میده به من و به تقلید از من میگه هیسس، یعنی خوابیده! همزمان هم برای اینکه ادای ساکت رو دربیاره، یه انگشتش رو به جای اینکه بذاره روی بینیش میکنه داخل سوراخ بینیش و همزمان میگه "هیس خواا"، یعنی حرف نزنیم خوابیده! انقدر این تصویر بامزه ست که با هیچی تو دنیا عوضش نمیکنم. یا مثلا هر کسی بهم زنگ میزنه بعدش میگه "مامان کیه" یعنی کی بود زنگ زد؟ یا طی روز چند بار ازم میپرسه "بابا کیجائه" یا وقتی من ازش میپرسم بابا کجاست به تقلید از من میگه "بابا سر کائه" یعنی بابا سر کاره یا میگه خخخخرر (یعنی خرید:) هر بار که نیلا رو میبرم دستشویی و میارم بیرون با شلوار نیلا دم در ایستاده که بهش بده و برای خودش دست بزنه و بلافاصله بهمون با یه لحن بامزه میگه سلااام، انقدر کشدار و بامزه میگه که میمیرم براش. خیلی وقتها منتظره من در دستشویی رو باز کنم و سریع یه چیزی پرت کنه داخل دستشویی! مرض داره  با ترس در دستشویی رو باز میکنم . همش میترسم گوشیم یا کنترل یا چیزای دیگه رو بندازه داخل چاه دستشویی و دستشوییمون از اینی که هست بدتر بشه! تازگیا هم که قدش به دستگیره در دستشویی و حموم میرسه و دیگه کارمون درومده چون از بیرون نمیشه قفل کرد! عین جوجه بهم چسبیده و هر جا میرم دنبالمه! یه وقتها که خوابش میاد یا چیزی میخواد جوری جلوی شلوارم رو میگیره و هر طرفی میرم با من میاد که کلافه میشم، وسطش هم کشاله ران منو گاز میگیره، شکنجه ای هست برای خودش! قشنگ عین این سنجابها که میچسبند به پای آدم و جدا نمیشن، هر جا میرم باهام میاد، هی پامو تکون میدم که بیفته اما نمیفته! گاهی هم که لجش میگیره یا میخواد بغلش کنم و من کار دارم و نمیتونم فوری بغلش کنم از پشت باسنم رو گاز میگیره و شلوارم رو میکشه پایین!!! سامان از این کارش خیلی بدش میاد! پسره خیلی مسخره و فوضوله!

عاشق بیرون رفتن و بخصوص بیرون رفتن با باباشه و هر موقع میفهمه قراره بریم بیرون انقدر هیجان زده میشه که دور تا دور خونه رو میچرخه و اجازه نمیده حاضرش کنیم، از شدت ذوقی که داره یه جا بند نمیشه و به زور باید نگهش داریم لباس بپوشونیم! یعنی من که زورم نمیرسه فقط سامان باید حاضرش کنه! یا مثلا وقتی یکی میاد خونمون هم از شدت خوشحالی دور خونه و دور خودش میچرخه و همش میخواد توجه مهمان رو به خودش جلب کنه... خدایا همین الان که خوابه و راجبش نوشتم دلم براش یه ذره شد!

این بچه خیلی زیاد به من وابستست، خودم گاهی حس میکنم واقعا بهم عشق داره، با تمام احساسش بهم نگاه میکنه و بازم میگم عاشق اینه که موهام رو دونه دونه از روی مثلا محبت بکشه و سرمو بغل کنه یا بیاد بغلم و خودشو برام لوس کنه و صداهای بامزه دربیاره، جالبه که نسبت به محبت من به نیلا حساسه و سریع میاد پیشم و خودشو تو بغلم جا میکنه و گاهی تلاش میکنه نیلا رو کنار بزنه! یعنی الان حساسیت و حسادت نیلا از نویان کمتره درحالیکه شاید باید برعکس میبود! یه وقتها که دعواش میکنم و میندازمش یه طرفی، اولش گریه میکنه، بعد که میبینه بهش توجه نمیکنم، میاد روبروم وامیسته  و شروع میکنه داد زدن و یدونه هم منو میزنه! بعد که من الکی گریه میکنم فوری میاد منو بغل میکنه و بلند بلند با لحن بامزه ای میگه مامان مامان!!! الهی من بگردمش که معلومه از الان مثل باباش منت کش و مهربونه گاهی تند تند برای خودش حرف میزنه و پرحرفی میکنه و منم هی با سر تایید میکنم و میگم آره مامان درسته! درحالیکه یه کلمش رو هم نمیفهمم!  فکر کنم برعکس نیلا باشه و مثل خودم پرحرف باشه

فقط بازم میگم دردسر خوابوندنشون شبها واقعا انرژِی من و سامان رو میگیره...نمیدونم چکار کنم...جالبه که حتی شربت خواب آور که برای سرماخوردگی هم میخورند تاثیر زیادی در خوابوندنشون بخصوص درمورد نیلا نداره، یادم رفت بگم از سه چهار روز بعد جشن بچه ها هر دو تب کردند و آبریزش بینی و سرفه و تا امروز هم ادامه داره، البته بهتر شدند اما بازم سرفه میکنند و آبریزش بینی دارند، شاید از بچه ها تو جشن گرفتند، به هر حال که چند روزه گرفتار دکتر و دارو دادن بهشون هستم و یکم تازه بهترشدند...

آهان اینو هم بگم، نویان و نیلا رو همزمان بردیم داخل مطب دکتر، نیلا که کلی برای دکتر شیرین زبونی کرد و دکتر حسابی خوشش اومده بود، اما نویان!!! از همون ثانیه و لحظه اول که دکترو دید و میدونست میخواد معاینش کنه، حتی گریه هم نکرد، به دکتر نگاه کرد و تند تند میگفت بای بای و دستاشو به نشانه خداحافظی تکون داد و برای دکتر با دستش خیلی بامزه بوس میفرستاد! و میخواست بره بیرون! دکتر هم بهش گفت تازه رسیدی کجا!  یعنی یه جورایی داشت میفهموند که بیاید بریم بیرون! خیلی خیلی بانمکه این پسر! نه که من مامانش هستم بگم ها، همه و هر کی بیرون از خونه میبینتش عاشقش میشن و تو چشم میاد بچم! یا مثلا نیلا تو مطب دکتر با بقیه مامانا خوش و بش میکرد و به یکیشون که نوزاد 3 ماهه داشت میگفت اسم بچت چیه، اونم گفت "الیسا" نیلا هم گفت چه اسم قشنگی داره بچت! یعنی انقدر بامزه گفت که دلم براش هزار تیکه شد! بعد هم به مامانش گفت الان کوچیکه راه نمیتونه بره فقط چاردست و پا میتونه بره، بزرگتر بشه راه میره، داداش من هم کوچولو بود چاردست و پا میرفت! یه جوری اطلاعات میداد که انگار بقیه هیچی نمیدونند و این فقط میدونه! یا مثلا به خانمه میگفت من بیام تو بغلت بشینم؟ تو مطب دکتر هم به دکتر میگفت عینکم رو مامان شهین برام خریده (مامان سامان) انگار دکتر باید مامان شهینش رو بشناسه یا میگفت آقای دکتر من حالم خوبه برام سرم نمینویسی؟(یکبار تو عمرش سرم زده و ازش حسابی میترسه).

خدا رو هزار بار شکر بابت داشتنشون، الان خیلی زیاد به هم محبت میکنند (در عین دعواهاشون که البته کمتر از قبل شده) و من گاهی که احساسات عاشقانشون رو نسبت به هم میبینم بغض میکنم و از خدا میخوام همیشه اینطوری عاشق و پشت و پناه هم باشند، نیلا هم بچم خیلی مراقب داداششه و همش بهم میگه مامان داداش اینکارو کرد اونکارو کرد یعنی از روی مراقبت کردن میگه و البته خیلی هم زیاد و بیش از حد نگرانش میشه گاهی.. خدایا عاقبت همه بچه ها رو ختم به خیر کن، عاقبت بچه های من رو هم همینطور!

حقیقتش اتفاق خاصی نیفتاده بود که بخوام بنویسم ترجیج دادم این پست رو به بچه ها اختصاص بدم، سامان سر کار جدیدش میره و به نظرم حالش خیلی بهتره، درسته حقوقش از همه جاهای قبلی که کار میکرد کمتره، شاید نصف حقوقای قبلی، اما همینکه این دو ماه سر وقت بهش دادند کلی آرامش گرفته... فضای خونمون هم خدا رو شکر آرومتر شده و دقیقا برمیگرده به اینکه سامان مثل سابق احساس بلاتکلیفی و بدبختی نمیکنه و میدونه ولو کم اما آخر ماه یه مبلغی میاد دستش، من بارها بهش میگفتم سامان یه جا باشه با حداقل حقوق اما سر وقت بدن بهتر از کار مهندسیه که سه ماه سه ماه به زور و دعوا یه پوولی بندازند جلوی آدم و خیلی وقتها هم حقتو بخورند! خودش هم به این نتیجه رسیده و خب کلا کار مهندسی خودش رو برای همیشه گذاشته کنار. خوبی این کار اینه که 5 شنبه جمعه تعطیله و میره اسنپ، گاهی همینطوری بهم مبلغی پول میده و میگه جبران این سالهایی که اینهمه هزینه ها رو متقبل شدی، منم ازش میپذیرم و تشکر میکنم و میدونم چقدر حس خوبی بهش دست میده و غرور و اقتدار از دست رفتش رو ترمیم میکنه...یکم هم بیشتر روی خشمش کنترل پیدا کرده و الهی شکر، منم باید یکم بیشتر روی عصبانیت های ناگهانیم کار کنم که ایشالا فضای خونمون برای بچه ها آروم باشه.

متاسفانه دستشویی حموم خونه کوچیکه ( خونه سامان که مجردی خریده و  دست مستاجره و اینجا این مدت راجبش زیاد نوشتم) نم پس داده به دستشویی حمام طبقه پایین و این دو ماه که حقوق گرفته نود درصدش رفته بابت این هزینه جدید!! شانس نداره لااقل دوقرون بمونه تو حسابش یا باهاش قرضهاش رو بده که، بازم شکر لااقل من مجبور نشدم از جیب خودم هزینه کنم، چون اگر سر کار فعلی نمیرفت من بودم که مجبور میشدم از پس اندازم خرج کنم یا مثلا سامان بره دوباره قرض کنه و قرض بذاره روی قرضاش....

دیگه اینکه متاسفانه دو روز مونده به جشن تولد نیلا متوجه شدم دختر همکارم که مشکل کلیه داشت و دیالیز میشد و همکار من بابت رسیدگی به درمان دخترش بود که اجازه دورکاری پیدا کرده، بود، فوت شده، انقدر ناراحت شدم که حد و حساب نداشت، اصلا باورم نمیشد چون دو هفته قبلترش با هم حرف زده بودیم،  اصلا فکر نمیکردم اینطوری از دست بره این دختر طفلی، قرار بود حالش کمی بهتر بشه و پیوند بشه که اجل امانش نداد، خیلی ناراحت شدم. جدا از ناراحتیم بابت همکارم و دختر مرحومش، از جهت دیگه ای هم راستش نگران شدم، خب این همکارم و من تنها کسانی بودیم که از بخش خودمون دورکار شده بودیم و تو حوزه ما دورکاری چندان معنایی نداره، اون بابت دختر بیمارش اجازه دورکاری گرفت  و منم بابت مشکلاتی که از جهت بچه ها داشتم، الان اون که دخترش مرحوم شده، باید برگرده سر کار، و این متاسفانه به این معنیه که من هم تیمی خودم رو از دست دادم و احتمال اینکه منو هم برگردونند هست، درسته که اول از همه ناراحتی عمیق من بابت جان دختر عزیزش بود که از دست رفته بود اما بعدتر که به این بعد موضوع هم فکر کردم خیلی نگران شدم، آخه من یه جورایی پشتم بهش گرم بود که تا وقتی دورکاری اونو تمدید کنند، برای من رو هم میکنند! الان این نقطه قوت من هم از بین رفته، من تا اول بهمن دورکارم و بعد دوباره باید درخواست تمدید بدم، الان اصلا نمیدونم قراره اوضاع چطور بشه... لطفا دعا کنید که به خاطر بچه هام هم که شده و به خاطر آرامش زندگیم، این دورکاری من مدتی دیگه ادامه داشته باشه...

ار فرصت خوابیدن نویان استفاده کردم و این پست رو در سه مرحله خواب صبحش و خواب بعدازظهر و خواب شب پسرک نوشتم. حین نوشتن پستم بعداز ظهر هم 45 دقیقه ای به رسم این چندوقت که ظهرها نویان میخوابه داخل خونه پیاده روی کردم و دوباره برنامه رژیم و پیاده رویم رو که بابت تدارکات جشن نیلا مختل شده بود، از سر گرفتم، روند لاغریم خدا رو شکر خوب پیش رفته، حالا بعداً بیشتر راجبش مینویسم...

تازگیا سامان که از سر کار میاد با بچه ها آهنگ شاد میذاریم و میرقصیم و حرکات ورزشی انجام میدیم، خیلی این حالتو دوست دارم، این شور و هیجان رو، یه وقتها هم سامان از فرط خستگی بلافاصله چشماش بسته میشه و میخوابه و تازه ساعت 11 شب بلند میشه و تا صبح خواب و بیداره! یه وقتایی هم اینطوری با انرژی با هم حرکات نمایشی انجام میدیم و بچه ها حسابی شادی میکنند و سامان هم خستگیش کمتره و حتی مثل امشب با اصرار خودش سبزی خوردن رو برام پاک میکنه و خونه رو مرتب میکنه و ظرفها رو میشوره... 

ساعت نزدیک 4 صبحه، من برم به نویان شیر خشک بدم و بخوابم، دیگه چشمام باز نمیمونند. ممنونم که وقت گذاشتید و این متن طولانی رو خوندید عزیزانم.

جشن تولد 5 سالگی دخترکم نیلا

بالاخره بعد کلی بدو بدو و استرس کشیدن! تولد نیلا جانم  ده آذر از ساعت دوازده تا سه ظهر برگزار شد و پرونده تولد 5 سالگیش هم بسته شد، برای بقیه رو نمیدونم اما برای من دقیقا مثل یه پرونده میمونه چون با روحیه حساس و وسواسی و کمال گرایانه ای که دارم (متاسفانه) هر سال موقع تولدش که میشه کلی بالا پایین میکنم که چطوری براش جشن بگیرم و چی بپزم و پذیرایی چی باشه!

امسال که خب از همه سال مفصل تر گرفتم و هزینه زیادی هم کردم و خب تجربه جدیدی بود، ایده برگزار کردن جشن تولدش تو خانه بازی هم از طریق یکی از همین خواننده های وبلاگ بهم داده شد (فکر کنم محبوبه جان) و از اونجا که خونه من کوچیکه و فکر میکردم نمیتونم تعداد زیادی مهمان دعوت کنم، تصمیم گرفتم تو خانه بازی براش تولد بگیرم.

در مجموع همونطور که تو پیج اینستاگرامم هم گفتم از کلیت جشن راضی بودم و تجربه جالب و خوبی بود البته اگه از یه سری ناهماهنگی ها که در ادامه توضیح میدم فاکتور بگیریم.

خب تقریبا آماده سازی و تدارک دیدن برای جشن از ده روز قبلتر و حتی دو هفته قبلتر شروع شد اما فکرش از یکماه قبلتر با من بود، از تماس با مهمانان و دعوت کردنشون  برای جشن تا خرید لباس برای نیلا و ست کردن کفش و لباسش و آماده کردن و خریدن لباس برای خودم و سامان تا خریدن انواع و اقسام ظروف یکبار مصرف برای استفاده بچه ها و بزرگسالان (برای بچه ها ظروف رو بر اساس تم کارتون مورد علاقه نیلا، کوکو ملون گرفته بودم و برای بزرگترها یه طرح دیگه) و خرید وسایل تولد (فشفشه و برف شادی و....) و رزرو خانه بازی و هماهنگی های مختلف با اونجا ب ای  بادکنک آرایی و چیدن تم و آماده کردن آهنگ ها و  وقت گرفتن از آرایشگاه و  سفارش کیک  تولد به قنادی (با تصویر شخصیت های کارتون کوکوملون) و از همه سختتر و مهمتر خریدن آیتم ها و اقلام پذیرایی و آماده کردنشون که دو سه روز طول کشید و هزار و یک کار ریز و درشت دیگه... تازه تنقلات و آبمیوه ها و اسنک ها رو ده روز قبلتر گرفته بودم اما مگه خریدها تموم میشد؟!

برای خریدن لباس ها و وسایل مورد نیاز و خوراکیهای جشن و مواد لازم برای درست کردن غذاها و فینگرفودها، من و سامان هر کدوم چندین بار بیرون رفتیم و کلی کار کردیم، از سه روز مونده به جشن دیگه من حسابی به تقلا افتاده بودم و استرس داشتم، تقریبا سه شب تمام بیشتر از دو سه ساعت نخوابیدم و فکر و خیال جشن و اینکه همه چی عالی باشه ثانیه ای از ذهنم دور نمیشد، راستش با اینکه درمورد تدارک و آماده سازی غذاها پشتم به سمانه دوست و همسایه واحد کناری گرم بود اما دو روز مونده به جشن حسابی استرس گرفته بودم و اذیت های بچه ها و بخصوص نویان و فکر اینکه چطوری از عهده اینهمه کار بربیام باعث شده بود گاهی از اینکه جشن رو داخل خانه بازی گرفتم و مهمانهای رودربایستی دار هم دعوت کردم پشیمون بشم و با خودم بگم چکاری بود آخه!!! خب من از بابت برگزاری جشن پشیمون نبودم اصلا، به هر حال اگر داخل خونم هم بود برای نیلا باید جشن میگرفتم و یه سری هزینه ها رو میکردم اما خب بازم خیلی فرق میکرد، فاصله خانه بازی تا خونه ما خیلی هم نزدیک نبود و من همش فکر میکردم روز جشن اینهمه وسیله رو چطوری ببریم بذاریم اونجا و تو اون فرصت کوتاه قبل شروع جشن بچینیم روی میز و شاید باید چندبار سامان بره تا خونه و بیاد و نکنه چیزی یادمون بره و...

سه روز مونده به جشن خواهرم مریم تماس گرفت که اگر کاری داری یا میخوای غذای خاصی درست کنی من کمکت کنم، خیلی ازش تشکر کردم و اتفاقا روحیه هم گرفتم اما راستش با سمانه خیلی راحتتر بودم و در عین حال فکر میکردم من و سمانه به تنهایی از عهدش برمیایم و اگر خواهرم بیاد درسته کمک حالمه اما در عین حال حکم مهمان رو داره و ممکنه نتونم ازخودشو و بچه هایش پذیرایی کنم تو اون شرایط برای همین فکر کردم من و سمانه با هم دونایی باشیم و کارها رو انجام بدیم بهتره ، تازه درمورد غذاها قرار بود بیشترش رو سمانه آماده کنه، درواقع ایده غذاها و دستور آماده سازیش از من بود (ایده من هم بر اساس چند پست آموزشی اینستاگرام بود) و قرار بود دو تایی با هم کمک کنیم اما در نهایت طوری پیش رفت که هشتاد درصد غذاها رو خودش آماده کرد و قبل اینکه من بخوام کمکش کنم دیدم بیشترش رو آماده کرده.

 الان که فکر میکنم میبینم بزرگترین کمک خواهرم به من میتونست این باشه که نویان رو حداقل نگهداره تا من به کارها برسم (که به دلایلی امکانپذیر هم نبود) چون نویان حسابی رس من رو کشید روزهای منتهی به جشن و حسابی کلافم کرده بود! گاهی از شدت فشارهایی که روم بود فریاد میکشیدم سر بچه ها و خودم ناراحت میشدم و فکر میکردم ارزش نداره به خاطر یه جشن اینهمه خودم و بچه ها رو اذیت کنم، اما چه میشد کرد که دیگه تصمیم گرفته بودم و تو کار انجام شده قرار گرفته بودم، حتی از دو سه روز مونده به جشن درست و حسابی غذا نمیخوردم! یک روز مونده که اصلا از صبح تا شب هیچی نخوردم! از سر اضطراب و هیجان کاذب! سامان هم خیلی زحمت میکشید، خریدن تک تک وسایل و خوراکیهایی که بهش سفارش میدادم اصلا راحت نبود! مگه تموم میشد! تازه همونطور که گفتم بخش زیادی از تنقلات و اسنک رو از ده روز قبلترش با هم رفته بودیم فروشگاه زنجیره ای و خریده بودیم اما خریدن مواد اولیه برای درست کردن غذاها مثل مرغ و کالباس و سوسیس و نخود فرنگی و ذرت و انواع سس و ماست چکیده و  سبزیجات تازه و میوه ها و سفارش دادن نون به مغازه نون فانتزی برای درست کردن فینگر فودها و گرفتن میوه تازه برای جشن که دو سه روز قبل جشن انجام شد، کلی انرژی سامان رو گرفت، چون خب از صبح زودش سر کار هم میرفت و حسابی خسته میشد، البته که همسرم به شکل خوبی با من همکاری میکرد و خوشبختانه خیلی دعوا و مرافعه نداشتیم و فضا در کل مثبت و خوب بود، اما خب هر دو حسابی خسته شده بودیم، منم هزار بار بابت خرید لباس و ظروف و وسایل تم جشن و سفارش کیک تولد و خرت و پرتهای ریزی که نیاز داشتیم و .... رفته بودم بیرون و شبها هم که باز درست و حسابی نمیخوابیدم و حسابی بدنم کوفته بود، نویان و نیلا هم که دردسر های خودشون رو داشتند، نویان که کلا زیاد به من می‌چسبه و نمیذاره کار کنم. این وسط مدام هم بهم انرژِی منفی بخصوص از طرف خواهرم داده میشد که حالا با دو تا بچه جشن گرفتنت چی بود؟ میذاشتی سال بعد که نویان بزرگتر بشه و امسال یه جشن خودمونی خونه خودت میگرفتی...از روی دلسوزی  و دیدن فشاری که روم بود میگفت اما حالا که کارها در حال انجام بود و مهمونها هم دعوت شده بودند دیگه گفتن مدام این حرف چه سودی داشت؟ جالبه حتی بعد تموم شدن جشن هم می‌گفت سال دیگه میگرفتی بهتر بود درحالیکه با همه دردسرهاش، جشن در مجموع خوب برگزار شده بود! منم متاسفانه هر بار توجیه میاوردم که امسال دورکار و تو خونه بودم و سال بعد سر کار میرم و انجام کارها و تدارک دیدن غذاها و ...خیلی سختتر میشد و مگه نویان سال بعد چقدر شیطنتش کمتر از امسال بود و... (متاسفانه من عادت زیادی به توجیه کردن و توضیح خودم دارم).

از ظهر پنجشنبه یعنی یک روز مونده به جشن هم یهویی تصمیم گرفتم برم یه شومیز سفید برای شلوارک بخرم، خب من لباسم رو از قبل آماده کرده بودم اما وقتی پوشیدمش احساس میکردم یکم قدیمی به نظر میرسه و یکم هم به تنم چسبیده، بقیه مثل مامانم و خواهرم و سمانه میگفتند خوبه اما خودم شک داشتم، دیگه دقیقه نودی رفتم و یه شومیز سفید حریر برای خودم گرفتم (البته یه سوییشرت قرمز هم دیدم اونم گرفتم که البته خرج اضافه بود) بلافاصله و هول هولکی بعد خرید لباس هم رفتم آرایشگاه و برای اولین بار تو زندگیم کاشت ناخن انجام دادم (به نظرم باید یک هفته قبلتر انجام میدادم چون عادت نداشتم و بعدش انجام کارها با دستم برام سخت شده بود، هنوزم کاملا عادت نکردم)، بعد هم کاشت مژه و بعد هم اصلاح ابرو و صورت و رنگ ابرو و کوتاهی پایین موهام و در آخر هم اتوکشی موهام که برای فرداش صاف بمونه، آرایشگر بهم گفته بود اگر خیسش نکنی، میتونی روز قبل موهاتو اتو بکشی و تا فرداش هم میمونه که همین هم شد، آخه هر طور حساب میکردم صبح روز جمعه با اونهمه کاری که داشتم و آماده کردن بچه ها و صبحانه دادن بهشون و جمع کردن و بردن وسایل به خانه بازی  و .... امکان اینکه برم آرایشگاه نبود یا اگر میرفتم خیلی سخت میشد و از برنامه عقب میفتادم، ما باید ساعت 11 اونجا میبودیم که میزو بچینیم و لباسامونو بپوشیم و برای اومدن مهمونا آماده بشیم، و مسیر هم حداقل بیست دقیقه تا نیمساعت طول میکشید، بنابراین هر طور حساب میکردم موهامو عصر روز قبل صاف میکردم بهتر بود که خب همینکارو هم کردم و تصمیم درستی هم بود. 

حسابی تو آرایشگاه به خودم رسیدم و با رضایت از چهره و ناخون و مژه و موهام اومدم بیرون، سر راهم به خونه هم کفشهای نیلا رو که با لباسش ست بود و از قبل داشت و یکم تعمیر میخواست رو بردم کفاشی که متوجه شدم گوشیم جا مونده تو آرایشگاه، سریع برگشتم آرایشگاه و گوشی رو گرفتم و بعدش هم کفشا رو که آماده شده بود گرفتم، سر راه هم باز برای نیلا یه دست بلوز و شلوار راحتی گرفتم که اگر داخل خانه بازی خواست لباس جشنش رو دربیاره لباس نو و مناسب داشته باشه (البته در جریان جشن نیلا نیومد که لباسشو عوض کنه و با همون لباس جشنش بازی کرد). 

تازه حدود ساعت نه شب رسیدم خونه و این در حالی بود که هنوز غذاها آماده نبود! حتی شروع هم نکرده بودم، شدیدا استرس داشتم و فکر میکردم تا خود صبح هم کار کنم تموم نمیشه، تند تند خریدها رو جابجا کردم و غذای بچه ها رو دادم، اما نویان همش میخواست بیاد بغلم و اصلا نمیتونستم هیچ کاری کنم، خب قرار بود سالاد ماکارونی رو درست کنم و بعدش برم پیش سمانه و کمک کنم باقی غذاها آماده بشن (سمانه گفته بود خونه خودش راحتتره فینگرفودها رو درست کنه) انقدر نویان بازی درآورد که سامان پیشنهاد داد ببرتش بیرون داخل ماشین نگهداره که من به کارهام برسم، منم کلی استقبال کردم، سامان و بچه ها رفتند و من خیلی سریع سالاد ماکارونی رو درست کردم، میوه ها رو شستم و خشک کردم، خوراکیها و تنقلات رو گذاشتم دم در که برای بردن آماده باشه، لباسهای هر چهارتامون رو آماده کردم که فرداش معطل نشیم، ظروف یکبار مصرف و اردوخوری و لوازم  تولد رو هم آماده گذاشتم، وسایل شخصی و آرایشی و سرویس گردنبند و دستبند و گوشوارم رو آماده کردم و همه رو آماده گذاشتم روی مبل، سامان هم بعد دو ساعت کلافه از اذیت و آزار بچه ها اومد بالا و تازه ساعت یازده شب بچه ها رو برد حمام! تا از حمام بیان بیرون و سشوار بکشم براشون و کارهاشون تمام بشه و نیلا هم شامش رو بخوره، ساعت یربع به یک شب شد و به سختی خوابیدند (مثلا میخواستم اونشب زودتر بخوابند که صبح سرحال بیدار شن!!!)

من اما تا سه و نیم صبح بیدار بودم و مشغول کارها، دوست نداشتم برای جمعه صبح چیز زیادی بمونه، یکی دو بار هم به خونه سمانه سر زدم ، طفلی بچه هاشو زودتر خوابونده بود و کیک مرغ درست کرده بود و به اشکال مختلف آمادش کرده بود، حتی ساندویچ کالباس  و پنیرش هم آماده بود (نونهای مینی همبرگر که داخلش کالباس و پنیر چدار و سبزیجات و سس و خیارشور و کاهو هست و یکی از فینگرفودهامون برای جشن بود). الهی بگردم که انقدر فرز و زرنگه، مثلا قرار بود بعد انجام کارهای خودم برم کمک اون که دیدم نود درصدش رو انجام داده. قرار بود سوسیس رو هم به همراه سیب زمینی سرخ کرده روی سیخ چوبی سرخ کنیم که سمانه گفت بهتره صبح جمعه انجام بدیمش که تا موقع جشن خراب نشه. خداییش اگر این دختر نبود که قبل جشن و در جریان جشن کمکم کنه من حسابی کم میاوردم و نمیتونم از عهده اینهمه کار با دو تا بچه شیطون بربیام. 

ساعت  سه و نیم نیمه شب خوابیدم و ساعت هفت جمعه بیدار شدم و به کارها رسیدگی کردم، نیلا و نویان هم حدود نه بیدار شدند، متاسفانه هر کار کردم نیلام برخلاف همیشه صبحانه نخورد، شاید به خاطر هیجانی بود که داشت (و متاسفانه از همین بابت حس میکنم یکم تو جشنش کلافه بود). مریم خواهر بزرگم هم ساعت ده صبح رسید و تند تند موهای نیلا رو درست کرد و لباسش رو پوشوند، به نظرم موهاش قشنگ شده بود. میخواستم نیلا رو ببرم آرایشگاه اما خب باز دیدم صبح جمعه با وجود یه فسقلی دیگه که داشتم سخت میشه و نیلا هم شاید کلافه بشه زیر دست آرایشگر، مریم خواهرم براش یه شینیون دخترونه درست کرد و لباسهاشو پوشوند و عسل دختر خواهرم هم براش لاک زد.

با همه زوری که زدیم، تا وسایل و خوراکیها و فینگرفودها رو بذاریم تو ماشین و راه بیفتیم و برسیم خانه بازی شد حدود ساعت دوازده! حالا ساعت شروع جشن هم ساعت دوازده هست! ما 12 تازه رسیدیم و میز پذیرایی رو هم هنوز نچیدیم و موقع رسیدن مهمونهاستًً. متاسفانه خیلی دیر رسیدیم و کاش میشد کارها زودتر انجام بشه و همون یازده برسیم، باز خوبه شانس آوردیم مهمونها علیرغم تاکید من که زود بیان دیرتر اومدند و تونستیم تو این فاصله وسایل و اقلام پذیرایی رو روی میز بچینیم. البته که مریم خواهرم و سمانه همسایه عزیزم و سمیه دوست و همکارم وسایل و خوراکیها رو روی میز چیدند  و به نظرم در کل میز خوب و قشنگی شد بماند که خوراکیها خیلی زیاد بود و به زحمت روی میز جا شد، تازه یه میز هم اضافه کردیم باز همه چی خیلی فشرده شده بود و همه بهم میگفتند آخه چرا انقدر زیاد خوراکی و اسنک گرفتی و اینهمه غذا چه خبره!

حدودای دوازده و نیم ظهر به بعد هم مهمونها تک به تک رسیدند بماند که دو سه نفری (دوست و همکارم افسانه، و خواهر کوچیکم رضوانه) تازه ساعت دو ظهر رسیدند و جشن هم تا سه بود، متاسفانه هر چی اصرار کردم و میگفتم هزینه ساعت اضافه رو میدم، مسئول خانه بازی ساعتش رو تمدید نمیکرد و میگفت باید خانه بازی بعد شما نظافت بشه بابت بچه هایی که میخوان بعد تموم شدن جشن شما بیان اینجا و بازی کنند. 

دیگه یکمی مهمونها رقصیدند و جشن رسمی تر شد، اما خب به نظرم در کل به جز دقایق اولیه جشن، رقص زیادی تو جشنمون نبود و خب دلم میخواست از این جهت مهمونها پرانرژی تر بودند،  اابته اینکه مهمونها با هم آشنایی نداشتند و بعضی‌ها اولین بار بود همو می‌دیدند و یه سری هم خیلی دیر رسیدند بی تاثیر نیود.  در کل حدود ۲۵ نفر بودیم (به جز سامان) که ده نفر بچه بودند. البته غیر این  ۲۵ تا، ۳ نفر هم پرسنل خانه بازی بودند که تمام وقت حضور داشتند در واقع با اونا ۲۸ تا میشدیم. سامان هم هر از گاهی میومد داخل (فقط خانمها و بچه ها اجازه حضور داشتند )  و چند دقیقه ای به جشن هیجان میداد و با مهمونها خوش و بش میکرد و آخر جشن هم با هم یه رقص دو نفره کردیم، خب من خیلی تو رقصیدن وارد نیستم و دیگه به خاطر گرم شدن فضا و به خاطر همسرم خجالتو گذاشتم کنار و کمی رقصیدم. نیلا هم که هر کار کردم با ما نرقصید اما خب بچم نویان اون  وسط برای خودش میچرخید و وقتی بهش میگفتم دستاتو تکون بده خیلی با مزه تکون میداد و باعث خنده مهمونها بود. بچه ها هم که از همون اول مشغول بازی با وسایل شدند و بهشون خوش میگذشت، به زور باید صداشون میکردیم که بیان عکس بگیرند، یا وسط برقصند. البته خب قرار هم نبود مثلا مهمونها همش بخوان برقصند به هر حال این یه جشن تو خانه بازی و برای بچه ها بود، نمیشد که مثل خونه همه بیان وسط، ضمن اینکه بازم میگم اغلبشون همدیگه رو نمیشناختند، دوستانم بودند در کنار اقوام سامان و همسایمون و خلاصه با هم آشنایی نداشتند. راستی با کلی تردید و دودلی دختر ماریا پرستار سابق نیلا رو هم دعوت کرده بودم چون خیلی زیاد عاشق نیلاست، اما چون پرستار بیمارستانه و شیفتش همون روز جشن بود نتونست برنامش رو جابجا کنه و بیاد(دوست داشتم بیاد بسکه نیلا رو دوست داره و هنوز که هنوزه یادش میکنه اما خب چون دیرتر از همه مهمونا دعوتش کردم نتونستم برنامش رو عوض کنه). همسایه خونه سابقمون و دختر و نوه اش رو هم دعوت کرده بودم که اونا هم نتونستند بیان.

نیلالا هم که قربونش برم به رسم هر ساله از اینکه بخواد عکس و فیلم بگیره بیزار بود! با هزار بدبختی و قربون صدقه و حتی آخریا با دعوا، تونستیم چندتایی عکس ازش بگیریم،کلی حرص خوردم از این بابت من! تازه تقریبا تو همشون هم زیاد خوب نیفتاده. مهمونا هم  بعد مدت کوتاهی رقصیدن، خیلی زود مشغول پذیرایی از خودشون شدند و تقریبا همگی میگفتند چقدر زحمت کشیدی و برای چی اینهمه تدارک دیدی و غذا درست کردی؟ حتی مسئول خانه بازی هم می‌گفت چه خبره اینهمه خوراکی و فینگرفود! می‌گفت هیچکس اینکارو نمیکنه که تو کردی، این روحیه وسواسی  و کمال گرایانه من باید همه جا خودشو نشون بده دیگه! خدایی هم من خیلی هزینه کرده بودم اما همینکه آبرومندانه بود خدا رو شکر. خدا رو شکر غذاها اندازه بود و تازه به همه مهمونها از غذاها و کیک دادم بردند برای همسرشون...به سه نفر از پرسنل خانه بازی هم از کیک و غذاها و میوه ها و تنقلات دادیم. 

غذاهامون شامل کیک مرغ در شکلهای مختلف ( با نان تست و در برشهای با اشکال مختلف)،  ساندویچ کالباس و پنیر با نون همبرگر مینی، سالاد ماکارونی، و سوییس و سیب زمینی ورقه ای و زیتون روی سیخ چوبی بود.تنقلات و خوراکیها هم شامل انواع شکلات رنگی و کاکایویی، انواع پاستیل، اسمارتیز، سه مدل بیسکوییت، چیپس در طعمهای مختلف، پفک، سه مدل پاپ کورن, در طعم های مختلف، خلال سیب زمینی، چوب شور، ویفر شکلاتی بسته ای، تخمه، آبمیوه ‌پاکتی به تعداد ببشتر از مهمونا (35 تا گرفتم)، آب معدنی . چهار مدل میوه شامل موز و سیب و خیار و نارنگی، زیتون و خیارشور و گوجه گیلاسی و انواع سس و البته کیک تولدش بود که با طرح کارتون کوکو ملون چند روز قبلش سفارش داده بودم.دوست داشتم یه مدل دسر یا ژله هم درست کنم و ببرم اما خب دیگه وقت نشد، و از طرفی همه میگفتند اینهمه خوراکی چیز دیگه اضافه نکنیم بهتره.

یه ایراد دیگه  هم به جشنمون این بود که موزیک و آهنگ ها زیاد جالب نبودند، تقصبر من هم نبود ، من  بین همه کارها یه عالمه آهنگ شاد تولد و... نصغه شبی بعد خوابیدن بچه ها دانلود کرده بودم و عسل خواهرزادم هم به درخواست من کلی آهنگ شاد آورده بود اما متاسفانه سامان اومد روی فلشی که برای جشن بود چند تا از آهنگهای خودشو ریخت که زیاد شاد جالب نبودند و در جریان جشن همش در حال تعویض آهنگ بودیم، چون آهنگ های سامان مدام پلی میشدند، کلی هم بهش غر زدم از این بابت، آهنگهای عسل خواهرزادم هم متاسفانه تو گوشیش بود و به سیستم خانه بازی وصل نشد و خلاصه به نظرم اگر آهنگ ها با نظم بیشتر پلی می‌شدند‌و بهتر بودند خیلی خوبتر میشد. باند و سیستم هم برده بودیم (مال سمانه بود) اما وقتی آهنگ ها خیلی جالب نبودند باند رو قطع کردیم و بیشتر از آهنگ های خانه بازی که خودشون داشتند و روی لپ تاپشون بود استفاده کردیم.

خب راستش من خیلی دودل بودم دی جی بگیرم بر ای جشنمون یا نه، آخرش هم نگرفتم، نمی‌دونم شاید باید می‌گرفتم، اینطوری هم ناهماهنگی توپخش موزیک رفع میشد هم شاید بچه ها بیشتر به وسط سالن و رقصیدن هدایت میشدند، من  که اینهمه خرج کرده بودم اینم روش، اگر به گذشته برمی‌گشتنم احتمالا اینکارو میکردم اون موقع فکر میکردم هزینه اضافیه و همه به جز مریم هم میگفتند نیازی نیست دی جی بگیری، اما الان میگم شاید بهتر بود میگرفتم نمیدونم، البته شاید دی جی هم بود باز بچه ها سرگرم بازی خودشون  تو محوطه خانه بازی میشدند و زیاد بهش توجه نمی‌کردند.

یه مورد دیگه که باز ایراد بزرگی بود این بود که گوشی خیلی باکیفیتی برای گرفتن عکس و فیلمها نداشتیم، سامان که دوربین گوشیش خیلی باکیفیته گوشیشو قرار بود برای جشن دست من بده اما لحظه آخر که همش در حال آوردن و بردن وسایل از ماشین به خونه بازی بود، یادش رفت و بدون اینکه گوشیش رو بده دست من، برای اوردن کیک تولد از اونجا رفت و خب قنادی هم به محل جشن دور بود (ّبهتر بود قنادی نزدیکتری انتخاب میکردم)، خلاصه که عکسها رو به ناچار با گوشی خواهرم و عسل گرفتیم و زیاد باکیفیت نشدند، ناراحت شدم حقیقتا چون عکس و فیلم خوب خیلی مهمه بعد اینهمه هزینه، اما خب همینکه با همون گوشی ها هم نسبتا عکس و فیلمهای زیادی گرفتیم خوب شد، البته که کاش نیلا بیشتر همکاری میکرد موقع عکس گرفتن! حسابی از اینکه مجبورش میکردیم بایسته و عکس بگیره کلافه بود و به نظرم گشنش هم بود اما به خاطر هیجان اونجا نمیخواست چیزی بخوره، نویان بچم خیلی اذیت نکرد و همه هم اونجا عاشقش شده بودند و میگفتند چقدر با نمک و باحاله، اما بعد جشن که باید وسایل رو برمیگردوندیم تو ماشین حسابی شیطنت کرد و همه رو عاصی کرده بود و مدام تو محوطه اطراف خانه بازی که یه مرکز خرید بود میدوید.

خداییش لحظاتی که سامان میومد تو سالن جشن خیلی بهتر میشد اما خب زیاد نمیتونست تو سالن بمونه، هم بابت کارهایی که باید انجام میداد، هم به خاطر اینکه خانمها راحت باشند از لحاظ پوشش (البته اغلبشون مشکلی نداشتند به جز سمانه که مذهبیه و رضوانه که لباسش کمی از بالا باز بود).

هدایای نسبتا خوبی هم گرفتیم،من خداییش از کسی انتظار کادو نداشتم و حتی راستش دلم میخواست قبل جشن بگم کادو نیارید معذب بودم و نمی‌خواستم مهمونها به زحمت بیفتند (البته آخرش نگفتم حس کردم درست نیست) بازم دستشون درد نکنه. حدود سه تومن پول نقد جمع شد، باقی هم کادو (اسباب بازی و کتاب و لباس و کفش کتونی و سوییشرت و ماشین). البته ترجیح میدادم به جای کادوها هم همون پول نقد می‌گرفتم چون نیلا زیاد اهل سرگرم شدن با اسباب بازی نیست. برای نویان هم دو سه نفری کادوهایی مثل ماشین و... آوردند، دستشون درد نکنه.

سمانه دوستم در جریان جشن هم حسابی زحمت کشید و کیک رو برش زد و بین مهمونها تقسیم کرد، بعد جشن هم با خواهرم وسایل میز رو جمع کردند و ظروف و خوراکیهای دست نخورده رو  بسته بندی کردند و یه سری وسایل و کادوها رو با ماشین خودشون برد سمت خونه ما، انقدر وسیله ریادبود که سامان طفلی هم برای بردن و هم برگردوندنش خیلی اذیت شد طفلی و کلی وقت و انرژی گذاشت. خدایی سامان خیلی زحمت کشید و در مجموع اخلاقش هم خوب بود...بماند که شب قبل جشن هم سونیا خواهرشوهرم بهش پیام داده بود و گفته بود به مرضیه حسابی کمک کن و سعی کن اصلا عصبانی نشی و با نیلا مثل پرنسس ها در روز جشن تولدش برخورد کن، اینم اینجا بگم که خیلی اصرار کردم مادر شوهرم و سونیا هم تو جشنم حاضر باشند، اما سونیا اصلا شرایطش رو به خاطر شیفتهای بیمارستانش نداشت و مادرشوهرم هم خیلی مریض بود و امکان مسافرت براش نبود، خیلی عذرخواهی کردند و گفتند اولین فرصت میان تهران و دیدن ما و بچه ها.

رضوانه خواهر کوچیکم هم طفلی هم در حد نیم ساعت اومد و رفت، موقع بریدن کیک رسید و نیمساعت چهل دقیقه موند و رفت چون نمیتونست با وضعیتی که داشت روی صندلی زیاد بشینه، برای همسرش چندمدل غذا کشیدم و رفت، چند روز قبلترش برای بار دوم بیمارستان بستری شده بود و تا لحظه آخر مطمئن نبودم میتونه بیاد یا نه، وقتی با اونهمه سختی دیدم که خودشو رسونده خیلی خوشحال شدم، وقتی دیدم که آروم آروم داره میاد داخل، بغض کردم و چشمام اشکی شد، دستش درد نکنه، البته که دوست داشتم زودتر میرسید اما همینکه همین اندازه هم حضور داشت خدا رو شکر، ایشالا که جشن بعدی بهمن ماه و برای تولد خواهرزاده عزیزم باشه و نینی مون صحیح و سلامت و به موقع به دنیا بیاد، الهی آمین.

بعد تموم شدن جشن و برگشتن به خونه، از خستگی نا نداشتم روی پام بایستم اما هم نیلا هم نویان حسابی گرسنه بودند (تو جشن چیزی نخورده بودند)، باید دست و روشون رو میشستم و لباساشون رو عوض میکردم و بهشون غذا میدادم، خونه هم ترکیده بود و یه عالم وسیله وسط خونه ولو بود که سامان با کلی سختی آورده بود بالا، دیگه تا نیمه شب هردومون در حال جمع و جور کردن بودم، دلم نمی‌خواست بمونه برای فردا، اینم یه رفتار وسواسی هست که من دارم که هر چقدر هم خسته باشم از مسافرت یا مهمونی برمیگردم باید همون شب همه چیو جمع و جور کنم و خونه رو به حالت قبل برگردونم وگرنه اصلا آرامش ندارم. یه عالم از میوه و خوراکیها هم دادم به سمانه که جبران زحمت کرده باشم و بچه هاش بعدتر از خوراکیها و اسنک ها استفاده کنند، البته تصمیم دارم براش هدیه ای هم از بابت تشکر بگیرم. 

تا سه چهار روز بعد جشن و حتی همین الان انقدر خستگی تو جونم بود و دست و پام درد میکرد که دلم نمی‌خواست هیچ کاری کنم، فقط دوست داشتم بخوابم که طبیعتاً با دو تا بچه شیطون نمیشد.  باز خوبه از قبل برای خودمون تو فریزر غذا داشتم و بیشتر برای غذای بچه ها آشپزی میکردم.

بعد تموم شدن جشن یه نفس راحت کشیدم، بازم خدا رو شکر که گذشت و تموم شد ‌و در مجموع خوب و آبرومندانه برگزار شد، بعد جابجا کردن وسایل و مرتب کردن خونه انگار یه بار سنگینی که یکماه روی دوشم بود گذاشتم زمین و به آرامش رسیدم! خدایی خیلی انرژی زیادی ازمون گرفته شد، بازم شکر که در مجموع خوب بود و راضیم.

بعد جشنمون، تحویل گرفتن و ارسال عکس و فیلمها که تو گوشی خواهر  بزرگم و خواهرزادم بود خودش یه معضلی بود چون نمیشد همه فیلمها رو با واتس آپ یا ایتا و .... ارسال کرد، حجمش خیلی زیاد بود و تازه کیفیتش از اونچه هم که بود پایینتر میومد، دیگه سامان فردا شبش حضوری رفت دم در خونه خواهرم و از اون و عسل عکس و فیلم ها رو گرفت....

انقدر خسته و بی حال بودم که حتی نمیتونستم تو وبلاگم پست بذارم یا حتی تو اینستاگرام، در نهایت دو شنبه شروع کردم به نوشتن و امروز تکمیلش کردم.

خدایی حالا که آخرای پستمه، به نظر احمقانه نیست اینهمه طولانی نوشتن و بیان جزئیات درمورد جشن تولد؟ من مدلم اینطوریه، چه بعد هر کدوم از زایمانها، چه بعد عملهای جراحی که داشتم (وبلاگ قبلی و برای دوران مجردیم که مطالبش پاک شد متاسفانه) و کلا بعد اتفاقات خاص زندگیم، همه چیز رو ریز به ریز مینویسم، نمیدونم خوبه یا بد، ممکنه حوصله خواننده ها سر بره، به هر حال منم اینجوریم دیگه، خدایی هنوز کلی جزئیات رو ازشون رد شدم وگرنه که این پست حالا حالاها ادامه داشت .

اینم از پست مربوط به جشن تولد دخترکم نیلا، امیدوارم دخترم از مامانش راضی باشه، یکبار هم برای نویان بزرگتر که شد در همین حد و اندازه جشن میگیرم که تبعیضی قائل نشده باشم. خیلی برام مهمه که بچه هام در آینده از من به نیکی یاد کنند، گاهی خیلی عصبی میشم از دستشون و برخورد  خشنی میکنم، اما ته ته قلبم میدونم هیچکس رو به اندازه بچه هام دوست ندارم، حتی خودم رو....الهی که عاقبت بچه های من و همه بچه ها به خیر باشه، الهی آمین

مین

بدو بدوهای تولد دخترکم

شرایط نوشتن رو نداشتم این چند وقت، یکم هم راستش بی انگیزه شده بودم وگرنه که باید یکم آذرماه که تولد یکسالگی دخترکم بود یه پستی ولو کوتاه میذاشتم.

راستش دوران بیماری که تموم شد افسردگی بدی به سراغم اومد، دلم میخواست ساعتها میتونستم بخوابم، طبیعیه که نمیشد، به سختی امورات زندگی رو جلو میبردم و خیلی وقتها بغض بدی رو تو گلوم احساس میکردم، خدا میدونه چقدر دلم میخواست کسی بود باهاش حرف میزدم، البته به صرف درددل نه ها، صرفا اینکه با هم وقت بگذرونیم و کنار هم باشیم.

تو همین شرایط بودم که مادرم برای بار دوم تو یکماه اخیر اومد خونمون، اینبار به این خاطر که دستشویی واحد طبقه بالای خونه مامانم به سقف دستشویی خونه مادرم نشتی میداد و باید تعمیر اساسی میشد و عملا اگر طبقه بالا بنایی میکردند مامانم نمیتونست از دستشویی استفاده کنه، واسه همین تا موقعیکه دستشویی طبقه بالا درست بشه  وبتونه از دستشویی خونش استفاده کنه اومد خونه من و حدود یک هفته موند، درسته که از نظر حجم کار با  وجود دو تا وروجکی که دارم بهم فشار اومد و بخصوص درست کردن شام و ناهار ازم انرژی میبرد (حالت عادی من دو وعده ای غذا درست میکنم که وقتی مادرم بود نمیخواسستم اینکارو کنم) اما خب با حضورش فکر و خیالاتم کمتر شد و یکم از اون فضای غمگینی که در ذهنم درست شده بود، دور شدم....

متاسفانه از روزی که مادرم اومد خونه ما، خواهر کوچیکم مجددا بیمارستان بستری شد ، اینبار به دلیل  عفونت شدید و افزایش خیلی زیاد آنزیمهای کبدی و احتمال مسمومیت بارداری یا خدای نکرده هپاتیت و کلستاز کبدی .... خدا رو شکر مسمومیت بارداری طی آزمایشاتی که داد رد شد، سونوی کبد هم داد و آزمایش کلستاز کبدی که نمیدونم نتیجش چی شده، انقدر به خاطرش غصه خوردیم و استرس کشیدیم؛ دکتر گفته بود اگر مسمومیت بارداری باشه بچه رو بیرون میارن در حالیکه هنوز هفت ماهش هم نشده بود...

حال خودش هم اصلا خوب نیست، به سختی راه میره و درد زیادی داره و فشارهای جسمی زیادی که بهش وارد شده باعث شده از نظر روحی هم کم بیاره، درکش میکنم و میدونم چقدر اذیت میشه. دلم براش خیلی میسوزه، یکم دیگه مونده تا هفت ماهش پر بشه اما هنوز نتونسته هیچ وسیله ای برای بچه بگیره، یعنی شرایط جسمیش اجازه نمیداده، البته من یه سری از وسایل نیلا رو که نو بوده مثل روروئک و کریر و کالسکه و یه سری لباسها و پیراهن های کاملا نو که برای نیلا و نویان بوده براش بردم اما خب خودش هیچی نخریده. مادرم براش از اول بارداری هر ماه مبلغی پول ریخته برای سیسمونیش، من یه سری وسایل نیلا رو براش بردم و به نظر میرسه میخواد مبلغی که مامانم بهش داده رو پس انداز کنه و از وسایل نیلا برای نینی استفاده کنه چون کاملا نو هستند... البته که من این وسایل رو تازه پریشب براش بردم و جرات نداشتم زودتر بهش بدم از ترس اینکه خدای ناکرده اتفاقی بیفته و دیدن اون وسایل حالش رو بد کنه، متاسفانه هنوز هم این نگرانی با من  و هممون هست ولی انشالله که خدا به خودش و بچه کمک میکنه.

پریروز بعد 5 روز از بیمارستان مرخص شد و مامانم از خونه من رفت خونه خواهرم، من و سامان و بچه ها رسوندیمش که سری هم به خواهرم بزنیم چون بیمارستان ملاقاتش نرفته بودیم یعنی شرایطش نبود و خودش هم اصرار میکرد نریم... حال بدش رو که دیدم نتونستم جلوی بغضم رو بگیرم و چشمام خیس اشک شد، سرشو بوسیدم و گفتم انشالله این دوران سخت تموم میشه و فقط برای تو نیست خیلی مامانا این شرایطو گذروندند، تو راه برگشت به خونه هم کمی گریه کردم، دلم میسوزه براش، الان باید با دل خوش برای بچش خرید میکرد و اتاق نینی رو میچید  اما همش در حال تست و آزمایش و رفت و آمد به بیمارستانه و شب و روزش با درد و حال بد و استرس سپری میشه...فقط از خدا میخوام وضعیت سلامتیش بهتر بشه و نینی به موقع به دنیا بیاد، صحیح و سلامت، نوزاد نارس هم خیلی سختی داره و خواهرم با روحیه ای که داره از پسش برنمیاد، در حال حاضر خیلی نگران این آنزیمهای کبدی هستیم که همینطوری بالا میره، امیدارم کنترل بشه و خطری خدای نکرده خودش و بچه رو تهدید نکنه و به قول قدیمیها بارش  رو صحیح و سلامت زمین بذاره... حالا باز چهارشنبه باید دوباره بره بیمارستان و شاید دوباره نیاز به بستری باشه، البته که انشالله نیست و شرایطش بهتر میشه، توکلمون به خداست و این روزها من خیلی براش دعا میکنم، شما هم دعا کنید لطفاً. منم بارداری خیلی سختی بخصوص موقع نیلا داشتم اما شرایط خواهرم خیلی بدتره، انشالله که همه چی به خیر میگذره.

این وسط و قبل بستری شدن خواهرم من تصمیمم رو برای اینکه تولد نیلا رو تو خونه خودم نگیریم و داخل خانه بازی بچه ها بگیریم گرفتم، کلی تحقیق کردم و در آخر یه خانه بازی که محیط و قیمتش نسبتا مناسب بود رو انتخاب کردم و مبلغی هم به عنوان پیش پرداخت دادم برای برگزاری تولد دخترکم روز ده آذرماه یعنی همین جمعه...تصمیم گیری سختی بود که تولد رو کجا و چطور بگیرم؛ الان هم که برنامه قطعی شده راستش به خاطر وضعیت خواهرم یکم دلسرد شدم....البته فقط این مورد نیست، من به خاطر وسواس فکری و اضطرابی که دارم و کمال گرایی افراطی، انقدر این چند روز اخیر بابت همین جشن و اینکه همه چی به خوبی برگزار بشه به خودم استرس وارد کردم که حد و حساب نداره، یعنی راستش از یه جایی به غلط کردن افتادم! چند روز پیش به مهمونها زنگ زدم و برای ده آذر دعوتشون کردم،  بعد اون که دیگه حس کردم همه چی قطعی شده حسابی کلافه بودم و نمیدونستم چطوری از عهده اینهمه کار و البته هزینه ها بربیام، اما ذره ذره هر روز بخشی از کارها رو جلو بردم،این یک هفته اخیر چندباری بیرون رفتیم، لباس نیلا رو برای جشنش خریدم، یه کراپ سفید با دامن توری و یه کفش صندل سفید و یه تل مرواریدی. برای نویان هم یه بلوز شلوار خریدم طرح باب اسفنجی که بلوزش رو با شلوار جین دو بندش ست کنه، برای سامان هم یه پیراهن کتان خریدم که با شلوار سورمه ای نوش بپوشه (البته محیط زنونه هست و سامان فقط نیم ساعت یک ساعت میتونه بیاد داخل برای عکس) و لباس خودم رو هم که از قبل داشتم (شومیز و شلوار سفید و یه وست خردلی برای روش) و از محدود لباسهاییه که هنوز سایزش اندازمه کم و بیش و میتونم بپوشمش، البته خب یه مقدار تنگه و راحت نیستم زیاد اما بهتر از اینه که برم کلی هزینه لباس بدم...

سختترین بخش کار هم آیتمهای پذیرایی بود برام، رفتم و از فروشگاه تنقلات و یه عالمه اسنک و آبمیوه  و آب معدنی  و بیسکوییت و سوسیس و کالباس و .... گرفتم و این پنجشنبه که بیاد حسابی کار دارم. البته خریدهای اصلی برای درست کردن غذاها مونده که فردا یه جا میخریم. خدا رو شکر دوست و همسایه عزیزم سمانه که همیشه لطفش شامل حال من شده و خودش و بچه هاش رو هم دعوت کردیم (همون خانم مذهبی خوش اخلاق که همسایه واحد کناریه و قبلا راجبش نوشتم)، بهم گفته دو سه مدل از غذاهای جشن رو خودم برات تو خونمون درست میکنم، طفلی چندبار هم بهم گفته بود لازم نیست اینهمه پول خانه بازی بدی و بیا جشنتو خونه من بگیر اما خب من حس کردم زیاد جالب نیست که به مهمونها بگم جشنمون خونه همسایمونه، بخصوص که از نظر مساحت خونشون هم اندازه خونه خودمه و دلیلی نداره اونجا بگیریم، البته اون مبلهاش رو ه خاطر داشتن سه تا بچه جمع کرده و به نظرم بدون مبل هم که نمیشه جشن گرفت، به هر حال همینکه از جون و دل این پیشنهاد رو داد هزار بار ازش ممنونم الان حتی فامیل هم چنین پیشنهادی نمیده.

مریم خواهر بزرگم هم بهم زنگ زد و گفت اگر بخوای پنجشنبه میام خونت برای درست کردن غذاها، یا میتونم خونه خودم برات آماده کنم و بیارم، خیلی زیاد ازش تشکر کردم و اگر لازم باشه ازش کمک میگیرم و واقعا پیشنهاد کمکش حال دلم رو خوب کرد (حدس زدم مامانم که اینجا بود و از نزدیک شاهد کارهای زیاد و دست  تنها بودنم بود بهش گفته باشه که مرضیه خیلی دست تنهاست با دو تا بچه و ترغیبش کرده بهم کمک کنه، بعدا فهمیدم حدسم درست بوده) اما خب راستش با سمانه راحتترم، البته که روزجشن از خواهرم کمک میگیرم برای چیدن میز اما برای درست کردن غذاها با سمانه رودربایستی کمتری دارم، خودم هم یه مدلش رو میتونم درست کنم، فعلا تصمیم بر این شده که غذاها شامل کیک مرغ (با شکلهای مختلف و به حالت فینگرفود)، سالاد ماکارونی، ساندویچ کالباس با نون همبرگری و پنیر و یه مدل فینگر فود دیگه روی سیخ چوبی باشه (سوسیس و سیب زمینی ورقه ای روی سیخ چوبی) اما خب هنوز قطعی نشده، شاید یه موردش حذف بشه و جاش پیتزا اضافه بشه... تا 5 شنبه قطعیش  میکنیم. کیک رو هم سفارش دادم با تم کارتون کوکو ملون چون قرار شده تم جشن و پس زمینه عکسها شخصیت های کارتون کوکو ملون باشه که نیلا دوست داره. یکم شک داشتم که دیجی هم بگیریم یا نه اما هم هزینش بالا میشد و هم خب با 24 تا مهمون که نه تاش فقط بچه هستند به نظرم دیجی گرفتن واجب نبود، همون خودمون آهنگ بذاریم و هزینه نکنیم بهتره به نظرم... برای چیدن تم و دکور و بادکنک آرایی هم سپردم خانه بازی خودش انجام بده که البته هزینه جداگانه داشت اما دیدم اینطوری راحتتره و به زحمتش نمیرزه خودمون بادکنک آرایی  و... رو انجام بدیم.

من واقعا پشتم به سمانه گرمه وگرنه الان از شدت استرس دیوونه میشدم! اون همش میگه نگران نباش و همه چی خوب پیش میره و من کمکتم، همین دیشب ساعت یک شب اومده موهامو رنگ کرده و رفته و بارها بهم اطمینان داده کمک حالمه  اما با همه اینا تمام فکر و ذهن من این روزها معطوف شده به برگزاری خوب این جشن و البته وضعیت خواهرم، گاهی میگم با این روحیه وسواسی و استرسی که من بابت کامل و بی نقص برگزار شدن همه چی دارم، شاید نباید تصمیم میگرفتم اینطوری تولد بگیریم و باید به سبک هر سال خانوادگی جشن میگرفتیم، نمیدونم چرا امسال یهویی این تصمیم رو گرفتم و از کجا به ذهنم رسید، الان یک هفته تمامه که کلی کار ریخته سرم و البته کلی هزینه اما خب به خوشحالی دخترم میرزه، فقط امیدوارم همه چی عالی پیش بره. برای پنجشنبه هم وقت آرایشگاه و کاشت ناخن و کاشت مژه گرفتم، احتمالا بگم همون ع عصر پنجشنبه موهامو صاف کنه که برای فردا جمعه صاف باشه، چون بعید میدونم جمعه صبح با اونهمه کار بتونم برم آرایشگاه. جشن روز جمعه از ساعت دوازده تا سه بعد از ظهره و خب من با اینهمه کار نمیتونم همون روز برم آرایشگاه... برای موهای نیلا هم سمانه گفته خودش درست میکنه، سمانه از من یازده سال کوچیکتره و سه تا بچه هم داره و خداییش خیلی زرنگه و تو همه کارها سررشته داره.

هنوز نمیدونم خانواده همسرم از رشت میان برای جشن یا نه، احتمالش به خاطر مریضی مادرشوهرم زیاد نیست اما خب بازم نمیشه گفت صددرصد نمیان. باید صبر کنیم ببینیم چی میشه با مادرشوهرم و سونیا خواهرشوهرم تماس گرفتم و اصرار کردم که بیان اما مادرشوهرم گفت بعیده با این حال بد و مریضی بتونه بیاد...

یادم رفت بگم تولد دخترکم یکم آذرماه بود و من به خاطر اینکه سمانه و بچه هاش بتونند تو جشن باشند جشن رو انداختم دهم، چون تو اون تاریخ دقیق تولدش سمانه تهران نبود و خیلی دلش میخواست خودش و بچه هاش تو جشن باشند و خب وقتی قرار بود اینهمه بهم کمک کنه طبیعیه که منم باهاش هماهنگ بشم و به خاطرش جشنو چند روز عقب بندازم.

متاسفانه تو همین شرایط که کلی هزینه بابت برگزاری تولد داریم، خونه کوچیکه که مال سامان بوده سقف حمامش نم داده به حمام طیقه پایین (تقریبا شبیه شرایطی که برای مامانم پیش اومده!) و مجبور شدیم با بنایی درستش کنیم و حداقل ده تومن خرجش شده (فکر میکردیم بیست تومن میشه)! خدایی این یکی تو این وضعیت خرج اضافه ای بوده، بیشتر حقوق این ماه سامان رفته بابت همین بنایی و بازم نتونست هیچ مقدار از قرضهای قبلیش رو بده ، من خیلی ناراحت شدم اما بعد با هم فکر کردیم تنمون سلامت باشه این خرجها میان و میرن...ولی خب خداییش نمیدونم چطوریه که هر پولی دست همسر من برسه، همیشه از قبل چالش کنده میشه و هیچی تو جیبیش نمیمونه... به قول قدیمی ها همسر من انگار گنجشک روزیه و من که اینو مطمئن شدم و البته پذیرفتم.

متاسفانه وسط اینهمه کار، دیشب اتفاق خیلی بدی افتاد، نویان داشت بدو بدو میکرد که سرش خورد به تیزی میز تلویزیون و خیلی بدجور برید! یک آن دیدم تمام صورت بچه شده خون و کل بدن و لباساش رو گرفته، خدا میدونه اون لحظه چی کشیدم من. انقدر هول کردم که دست و پاهام میلرزید! ابروش شکافته شده بود و خون همینطوری قطره قطه میچکید و خودش هم جیغ میزد و گریه میکرد، من که خیلی روحیه ضعیفی دارم، دست و پامو گم کرده بودم  و  نمیدونستم چکار کنم! دست و پای خودم هم از ترس و نگرانی سرد شده بود، خیلی وضعیت بدی بود، سامان میگفت بریم بیمارستان باید بخیه بزنه، اما بهش گفتم برو سمانه رو صدا کن بذار ببینه لازمه یا نه و اینکه کمکم کنه و به بچه برسه آخه با حالی که من داشتم نمیتونستم درست و حسابی بغلش کنم و به دادش برسم، سامان رفت در خونشون رو زد و خدا خیرش بده این دختر رو ، اومد نویانو از بغلم گرفت، صورتش رو که غرق خون بود با دستمال خیس پاک کرد و دست و پاشو شست، عجیب که نویان تو بغلش آروم آروم بود! سمانه قربون صدقش میرفت و همزمان خون صورت و روی ابرو و چشماش رو پاک میکرد، در نهایت گفت نیازی به بیمارستان نیست، چون سرش نشکسته اما احتمال اینکه رد این زخم روی ابروش بمونه و اون قسمت مو درنیاره هست، خیلی ناراحت شدم خیلی.... خدا رحم کرد به بچم، فقط یک میلی متر پایینر بود ضربه به چشمش میخورد....فقط خدا رحم کرد، هنوزم نمیدونم نیاز به بخیه داشته یا نه، سمانه میگه اگر بخیه کنه صددرصد جا و ردش میمونه، بذار زخمش خودش جوش بخوره، دیشب بهش استامینوفن دادم که دردش آرووم بشه و تا صبح هم دوبار روی قسمت زخمش با هزار بدبختی عسل گذاشتیم.... امروز صبح که بچم بیدار شد کلی بغلش کردم و نازشو کشیدم، دلم براش کباب شد اونطوری خورد به میزالهی بمیرم براش.

دیروز حدودای ساعت یک ظهر بود که سمانه سر زده اومد خونمون و گفت به خاطر اتفاق دیشب خیلی ناراحت شده و اومده که میز تلویزیون رو جمع کنه، آخه من خیلی وقت بود میخواستم میز تلویزیون رو بذارم انبار (آخه تلویزیون رو به خاطر بچه ها روی دیوار نصب کردیم) اما همش سامان به تعویق مینداخت، سمانه هم خبر داشت که میخواستیم میز رو بذاریم انبار، یهویی امروز اومد و گفت بیا میزو جمع کنیم، خودش میز سنگین رو جمع کرد و گذاشت یه گوشه و بعد هم تلاش کرد دکور خونه رو عوض کنه که فضا بازتر بشه، (خونه من کوچیکه و وسایلم زیاد و بچه ها هم همش در حال دویدن و شیطنت که طبیعیه به وسایل برخورد کننند) طفلی کل هال رو برام تمیز کرد و جای مبلها رو عوض کرد و یه مقدار فضا بازتر شد و روحیه منم کلی بهتر شد آخه چندماهی بود که خیلی از خونه و زندگیم بدم اومده بود و همه چی به هم ریخته بود و حسابی نسبت به خونه خودم دلسرد شده بودم، یکم که وسایل جابجا شدند حال منم خیلی بهتر شد، خدا برای من نگهش داره این دخترو که انقدر با محبت و دلسوزانه و بی منت کمکم میکنه، دیشب اگر نبود با صحنه ای که من دیدم و فلج شده بودم و اونهمه خون تو صورت و بدن نویان، عملا نمیتونستم به بچم برسم، اما مثل فرشته نجات به داد بچم رسید با اینکه خودش سه تا بچه کوچیک داره! تازه بعدش هم که نویان خوابید موهامو رنگ کرد طبق قرار قبلی. بهش گفتم بهتر نیست بذاریم برای فردا، گفت نه برای چی؟ نگران نویان نباش پسربچه تا بزرگ بشه هزار بار اینطوری میشه و باید عادت کنی!.

خیلی ناراحت بچم هستم، خدا کنه فقط رد زخم داخل ابروش نمونه و موهای ابروش دربیاد، الان پلک چشمش به خاطر ورمی که قسمت زخم ابروش کرده افتاده و یه چشمش کوچیکتر شده! نویان خیلی زیاد شیطونه و خیلی به خودش آسیب میزنه، دوست نداشتم پسرکم تو حشن خواهرش با چهره زخمی ظاهر بشه.... حالا ایشالا که جای زخمش در آینده نمونه.

کلی گفتنی دیگه هم داشتم اما بهتره همینجا تمومش کنم، ساعت از سه شب گذشته و بدجور خوابم گرفته، البته که قبلش باید به نویان برسم و بهش شیر بدم و روی جای زخمش عسل بذارم و عوضش هم کنم! بازم نیسماعت چهل دقیقه زمان میبره تا بتونم بخوابم...دو ساعت پیش هم لباسهایی که میخوام تو جشن بپوشم رو تو وایتکس انداختم  وشستم که فردا اتو کنم، لباسها مال خیلی سال پیشه، شاید مثلا 15 سال! یه مقدار برام تنگ شده اما خب میشه هنوز پوشید، بهتر از اینه که بخوانم چند میلیون خرج لباس کنم، تا همین الانش هم هزینه ها خیلی زیاد شده، اما امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره و خاطره خوبی در ذهن مهمانانم ایجاد بشه و به بچه ها هم حسابی خوش بگذره، پول میاد و میره. خدا کنه خواهر کوچیکم هم حالش یکم بهتر بشه و بتونه شده نیم ساعت هم بیاد به جشنمون هرچند که خودش دل و دماع هیچی رو نداره و فکر و ذکرش سلامت بچشه.

بعد جشن حتما چندتایی عکس یا فیلم تو پیج اینستاگرامم میذارم...

سعی کردم خلاصه ای از احوالات این چند وقت بگم ؛ اگه میخواستم با جزئیات بگم که دو سه برابر این نوشته میشد. دیگه واقعا نمیتونم بیدار بمونم. خیلی خسته ام، امیدوارم هر چه زودتر جمعه برسه و جشن به خوبی برگزار بشه و استرسم بابت خوب برگزار شدنش تموم بشه.