امروز سه شنبه ۲۵ دی ماه، روز پدر و روز مرد هست. روح تمام پدران آسمانی شاد باشه و البته روح بابای من هم در آرامش باشه انشالله.
۲۱ دی ماه چهارمین سالگرد فوت پدر مرحومم بود. به همین مناسبت با ماشین خواهر بزرگم و همراه مامانم و بچه هام راهی مزار پدرم و البته خواهرم ریحانه در شهرستان شدیم. سامان و همسر خواهرم سر کار بودند و نمیتونستند بیان و وضعیت جسمی رضوانه خواهر کوچیکم هم بابت موضوعی که در پست قبلی نوشتم و در ادامه هم باز بهش میپردازم اصلاَ خوب نبود و با اینکه خودش خیلی دوست داشت بیاد سر خاک، اما موند تهران و ریسک نکرد.
+++++ سامان صبح روز پنجشنبه من و بچه ها رو برد خونه مادرم و دو ساعتی اونجا بودیم تا خواهر بزرگم و پسر ده سالش اومدند دنبالمون و بعد خریدن یه سری اقلام خوراکی و میوه و کیک یزدی به عنوان خیرات راهی سمنان و مزار پدر و خواهر عزیزم شدیم. از اونجا که پدرم عاشق سالاد الویه بود خواهرم به عنوان خیرات براش مقدار خیلی زیادی الویه درست کرده بود همراه با نون ساندویچی که به عنوان خیرات در کنار میوه و شیرینی پخش کنیم. فکر میکنم پارسال هم براش الویه درست کرده بود. یادمه پدرم که شیمی درمانی میشد دلش الویه میخواست اما براش ضرر داشت و نمیتونستیم براش درست کنیم، دیگه یادمه یکبار اون یکسال آخر براش درست کردم و براش بردم یا شایدم آخرین بار که اومد خونمون برای دیدن نیلا، براش ریختم تو ظرف برد. خوب یادمه چقدر نگران بودم که نکنه ذرتی که توش ریختم و از مدتها قبل تو فریزر داشتم مشکلی برای پدرم ایجاد نکنه و همونم با ترس و لرز بهش دادم و بعدش عذاب وجدان داشتم که ایکاش ذرت تازه میخریدی. چه روزگار بدی بود اون روزها. برای دشمنم هم آرزو نمیکنم.
راستش در دوران مریضی بابا هیچوقت نتونستم امیدوار بشم که بابام خوب بشه، انقدر راجب بیماریش مطالعه کرده بودم که بدونم زنده موندش چیزی بیشتر از معجزه لازم داره. پدر من پر از شور و شوق زندگی بود (به جز دو سه سال آخر زندگیش که انگار افسردگی گرفته بود و الان میفهمیم که همون افسردگی یکباره هم به احتمال زیاد ناشی از پیشرفت بیماریش بوده که هنوز مشخص نشده بوده و احتمالاَروی مغزش تاثیر گذاشته بوده). گاهی تو خوابم میبینمش اما اونقدری که دلم میخواد خوابشو نمیبینم یا گاهی خوابهایی راجبش میبینم اما بیدار که میشم چیزی یادم نمیمونه و فقط یادم میاد که تو خواب دیدمش همین. پدر من حالا حالاها جا داشت که زندگی کنه. ایشالا که روحش شاد و در آرامش باشه و از من راضی باشه. دلم براش خیلی تنگ شده خیلی بیشتر از اونچه فکر میکردم و البته دلم برای خواهر کوچیکم ریحانه که فقط ۱۸ سال فرصت زندگی کردن کنارشو داشتم چون ریحانه من در هفده سالگی آسمونی شد. فقط خدا میدونه که من چقدر ریحانم رو دوست داشتم. بهترین و صمیمی ترین خواهر من بود و ما از هم جدا نبودیم. کاش خودش هم اون بالاها یادش مونده باشه منو چون سالهاست به خوابم نیومده، اینبار که رفتم سر خاکش، نیلا بچم سرشو گذاشت نزدیک قبر و به درخواست من به ریحانه گفت بیا به خواب آبجی مرضیت. حس کردم اگر دخترمو واسطه کنم خبری بشه اما بازم خوابشو ندیدم. بمیرم برای آبجی کوچیکه مظلومم که هفده سالگی تنهام گذاشت و رفت. گاهی تو ذهنم سعی میکنم صدای قشنگشو بازسازی کنم اما هر چی که بیشتر میگذره صداش در ذهنم کم رنگتر میشه و نمیتونم خوب به یادش بیارم، فیلم یا صدای خاصی ازش ندارم چون اون موقع ها خانوادگی خیلی اهل عکس و فیلم گرفتن نبودیم و مثل الان هم گوشی و امکانات عکاسی و فیلم گرفتن در هر لحظه وجود نداشت. حدود ۲۳ سال ازش گذشته...یه عمره...دلم براش تنگ شده و امید دارم اون دنیا بتونم ملاقاتش کنم و صورت مثل ماهشو ببوسم.
++++++ پنجشنبه حدود دو ظهر رسیدیم سمنان و بعد ماهها رفتم سر خاک دو عزیز از دست رفته ام، کاش مزار عزیزانم بهم نزدیکتر بود اما میدونم که هردوشون دوست داشتند همونجا و در همون روستا آروم بگیرند (خواهرم که خودش دو روز قبل مرگش به زور از مادرم خواست که بریم اونجا)، پدرم هم که همیشه میخواست کنار خواهرم دفن بشه، همونطور که من هم دوست دارم بعد مرگم همونجا کنارشون دفن بشم و به سامان هم گفتم یه وقت فکر بهشت زهرا رو نکنه. البته کنار قبر پدر و خواهرم دیگه جایی برای قبر جدید نیست، اما همون اطراف و نزدیکشون هم باشم برام کافیه.
بچه ها تو قبرستان حسابی آتیش سوزوندند و از روی قبرها میپریدند و تذکر هم بیفایده بود. برای نویان که یه سرگرمی خیلی جذاب بود و از یه جایی منم که مدام خواهش میکردم اینکارو نکنند و بیفایده بود، تسلیم شدم و اجازه دادم از این سرگرمی جدید لذت ببرند. با خودم فکر کردم خیلی بعیده که صاحب این قبرها از بابت این موضوع دلخور بشند، شاید هم شور و نشاط کودکانه بچه های منو میدیدند و لذت میبردند و روحشون شاد میشد.
بعد پخش کردن خیرات و فاتحه خونی، رفتیم خونه خاله بزرگم داخل شهر سمنان. خب مزار عزیزانم در داخل روستایی در بیست کیلومتری سمنان قرار داره و خونه روستایی ما هم همون نزدیکی مزار هست اما فعلاَ در حال بازسازی هست و تا الان سیصد میلیون هزینه بازسازیش شده، و هنوز هم ادامه داره (به نظرم که اینهمه هزینه واقعاَبرای اونجا زیاد بود اما مگه نظر من مهمه؟). الان فکر میکنم بازسازی خونه به آخراش رسیده باشه، بعد مزار رفتیم به خونه سر زدیم و در کل خوب شده. خب هربار که ما میریم سر خاک بعدش میریم تو همین خونه روستایی که پدرم سالها قبل تو روستا خریده بود میمونیم. البته یادمه اون موقع همه چقدر مخالف خرید این خونه بودیم و میگفتیم خونه تو روستا میخواستیم چیکار؟ اما الان میفهمیم که چقدر وجود همین خونه بعد فوت بابا ارزشمند هست، بابام هم اینجا رو خرید که هر بار که میره روستا و به دختر مرحومش سر میزنه یا یه جورایی به وطن خودش میره، جایی برای سکونت داشته باشه (خونه پدریش در همون روستا متعلق به همه وراث بود و پدرم اونجا راحت نبود بابت حرف و حدیث ها) و دیگه اینجا رو خرید. خلاصه چون بازسازی خونه همچنان ادامه داره، بعد برگشتن از سر خاک نتونستیم طبق معمول همیشه بریم خونه روستایی، واسه همین رفتیم خونه خاله بزرگم در سمنان و شب رو اونجا موندیم. دخترخالم و شوهرش و بچه هاش هم بودند و دیگه دور هم شام خوردیم. صبح روز بعد یعنی صبح جمعه هم بعد صبحانه اول رفتیم خونه همین دخترخالم که به تازگی خونه بزرگ و دلباز و گرونی در یه محله خیلی خوب سمنان گرفتند و یکساعتی نشستیم و مادر و خواهرم کادوی خونه جدیدشو دادند ( من گفتم بعداَکه با سامان بیایم خونتون کادوی خونه رو میدم آخه من اصلاَ خبر نداشتم که قراره یه سر به خونه دخترخالم هم بزنیم و از طرفی هم دست و بالم خالی بود) دیگه بعد یکساعت از خونه دخترخالم راهی تهران شدیم.
++++++ گفتم خونه بزرگ، یه خونه ۱۸۰ متری نوساز و خیلی خوش نقشه با وسایل خیلی شیک.... دروغه بگم غبطه نخوردم، راستش دل منم میخواد تو خونه بزرگتری روزگارمو با بچه هام بگذرونم و هر چی که بچه ها بیشتر بزرگ میشند کوچیکی خونمون خودشو بیشتر نشون میده، اما یه جورایی انگار برام حتی فروش همین خونه فعلی هم رویا شده چه برسه گرفتن خونه بزرگتر. تازه اگر شانس بیارم و اینجا رو هم بفروشم در بهترین حالت بتونم تو این تهران خراب شده، سه چهار متر از اینجا بزرگتر بخرم (راستی محبوبه جان کامنت خصوصیت راجب فروش خونه رو هم خوندم و راجب چیزی که گفتی تحقیق کردم. ممنونم ازت عزیزم، لازم شد در این مورد بیشتر با شما صحبت میکنم). به نظر خودم خیلی از ماها تو تهران زندگی نمیکنیم بین اینهمه شلوغی و دود و آلودگی و تو خونه هایی که اندازه یه قوطی کبریتند، من حدود بیست سال سابقه کار دارم و همیشه با خودم فکر میکنم اگر دولت محترم به ما خانمها رحم کنه و ما رو ۲۵ سالگی بازنشسته کنه و نخواسته باشه سی سال کار کنم، بعد بازنشستگی من از این شهر فرار میکنم و اولین گزینه من برای زندگی اول رشت هست و بعد سمنان. البته خب سمنان رو بعید میدونم همسرم قبول کنه بیاد چون وطن خودش حساب نمیشه (همسرم کلاَ به اندازه من علاقه ای به خارج شدن از تهران نداره و متولد تهرانه و از بچگی تهران بوده و اینجا بزرگ شده، منم البته از بچگی تهران بودم فقط اینجا به دنیا نیومدم) اما من حاضرم برای زندگی برم رشت چون خاطرات خوبی از این شهر دارم و هرگز اونجا احساس غریبی نکردم بس که شهر زنده و جذابی هست، بخصوص اواخر سال و آخرین روزهای اسفند ماه که میشه تو میدون شهرداری رشت شور و هیجان زندگی لحظه به لحظه جریان داره. پارسال از دیدن اون شور و هیجان آخر سال محروم بودم چون خونه مادرشوهرم که در حال بازسازی بود آماده نبود و مادر و پدر همسرم خودشون هم خونه دخترشون بودند اما امسال اگر شرایطمون فراهم باشه برای اواخر اسفند و سال تحویل میریم رشت ایشالا.
+++++ امروز ۲۵ دی ماه روز مرد و روز پدر بود. هنوز به همسرم کادوی روز پدر رو ندارم. دیروز از سر کارش تلفنی تماس گرفت و گفت من پدر و همسر خوبی نبودم و خودم اینو میدونم، برای من کادو نگیرید و از قبل دارم بهت میگم که چیزی نگیری و تو زحمت نیفتی.... اینکه چیا در جواب گفتم بماند، زیاد حال و حوصله صحبت کردن و توضیح دادنو در این مورد ندارم بخصوص که تصمیم ندارم این پست رو رمزدار منتشر کنم (بابت درخواست یه سری دوستانی که رمز رو ندارند که گاهی بدون رمز بنویسم و برای همینه که پستهای اخیر رو رمزی ننوشتم) و برای همین نمیتونم راحت همه چیزو باز کنم. باید بگم خیلی وقته شور و شوق زندگی در نگاه همسر من رفته و من هم از اون بهتر نیستم. مدتیه سردی و فاصله عجیبی نسبت بهش احساس میکنم. حتی وقتی بغلم میکنه و منو میبوسه نمیتونم رد پایی از عشق و علاقه سابقو پیدا کنم....مدتیه کلمات عاشقانه به هم نگفتیم و (همسرم همیشه ابراز احساسات کلامی و آغوش و ... زیاد داشته). هزار و یک دلیل میتونه در این موضوع دخیل باشه که به خوبی بهشون آگاهم اما راه حلی براش پیدا نمیکنم یا اگرم پیدا میکنم از عهده انجامش برنمیام و انگیزه ای هم برای بهبود رابطمون ندارم. میخواستم در این مورد یه پست خصوصی و رمزدار (با رمز متفاوت) بنویسم اما نتونستم و احساس کردم کسی نمیتونه کمکی بکنه. هنوز کادوی روز مرد رو بهش ندادم اما احتمالاَ در ادامه روز مبلغی پول به حسابش واریز میکنم، میدونم بیشتر از هر چیزی به پول نیاز داره.مدتیه نسبت بهش دلخوری ریشه داری دارم، مدتهاست زیاد با هم حرف نمیزنیم و انگار حرف زیادی برای گفتن نداریم نهایتاَ بتونیم چهار تا کلیپ خنده دار ببینیم و این بشه راهی برای ارتباط گرفتنمون، البته من گاهی خیلی تند و با هیجان باهاش در مورد موضوعات مورد علاقم مثل همین دوره آموزشی صحبت میکنم اما بی علاقگی و ناامیدیشو که میبینم به قول معروف ترمزمو میکشم و میرم پی کارم. خلاصه که یه غم و سکوت خاصی در رابطه ما برقراره. هر از گاهی جرو بحثی و دوباره سکوت. خیلی هم تلاشی نمیکنیم که شرایط رو تغییر بدیم. این سالها به هردوی ما به شکلهای مختلفی فشار اومده و من نمیدونم چطوری قراره اوضاع زندگیمون رو مدیریت کنیم.من خیلی زیاد دلم برای همسرم میسوزه و شاید همون اندازه برای خودم، نه که ایشون ترحم برانگیز باشه اما از دیدن استیصال و عجزی که این چندسال اخیر دچارش هست دلم خون میشه و وقتی ترحم بیاد وسط اون احساس خوب و عشق و علاقه کم کم رنگ میبازه و کم و بیش احساس اقتدار و غرور مردانه در نظر زن کمرنگ تر میشه و اون نگاه پر از غرور (غرور مثبت) رو به همسرش نداره. این نظر شخصی من هست و شاید برای همه اینطور نباشه. البته که به نظرم قابل ترمیم باشه اما فعلاَ نه من راه ترمیمش رو بلدم و نه راستش انگیزه ای برای ترمیمش دارم.
+++++ قضیه خواهرم خدا رو شکر ختم به خیر شد و تمام اون تردیدها و بلاتکلیفی ها هم تمام شد. در کامنت های پست قبل هم توضیح دادم. حاملگی خواهرم خارج از رحمی بود و وقتی عدد بتا بعد از چند روز افزایش قابل توجهی نداشت و داخل رحم هم ساک بارداری دیده نشد دکتر گفت که خارج رحمی هست و بهش آمپول فشار داد که تزریق کنه تا بعدش خود به خود دفع بشه (گفته بود اگر خود به خود این اتفاق نیفته ممکنه نیاز به جراحی باشه). بهش گفت باید بستری بشه بابت ریسکهای احتمالی و خدای نکرده از دست دادن لوله های رحمی اما خواهرم به خاطر نگهداری از بچش نخواست که بستری بشه و گفت هر موقع درد شدیدی گرفت خودشو سریع میرسونه بیمارستان. در نهایت دو روز بعد تزریق آمپول فشار بعد کلی سختی و عذاب و در حالیکه خواهرم اومده بود منزل مادرم که این چند روز قبل سقط رو تنها نباشه، سقط انجام شد. البته که نمیشه اسمشو از اساس گذاشت سقط و به نظرم واژه دیگه ای برای این موضوع مناسب بود چون حاملگی خارج رحمی بود و به هر حال بچه ای قرار نبود هرگز تشکیل بشه. خدا رو شکر میکنم که خواهرم در نهایت و در ادامه روزهایی که از زمان فهمیدن موضوع گذشت و قبل اینکه متوجه بشه خارج رحمی هست، تصمیم نهاییشو گرفته بود که بچه رو سقط نمیکنه (اعتراف میکنم منم با همین تصمیم موافق تر بودم) اما خب خیلی بابت این اتفاق و باردار شدنش ناراحت و سردرگم و پریشون بود بابت سن کم دخترش و عذابهایی که میدونست در انتظارشه، همسرش هم مثل اول مخالفت سفت و سخت نمیکرد که الا و بلا باید سقط کنی اما در نهایت لطف خدا شامل حال خواهرم شد و بارداریش عملاَ خارج رحمی بود. خیلی نگرانش بودیم بابت خطرات احتمالی اما بازم خدا رو شکر که اتفاق بدی نیفتاد و درسته خیلی درد کشید اما در نهایت گذشت و تمام شد... هم میتونم بگم خواهرم شانس آورد و هم لطف خدا شامل حالش شد، البته خب با خودم فکر میکنم کاش لطف خدا از همون اول اول شامل حالش میشد و این بارداری با وجود پیشگیری اتفاق نمیفتاد اما به نظرم همین هم درسهایی برای خواهرم داشت و متوجه شد روشش اشتباه بوده و همینطور به قول خودش که همیشه میگفت باورش نمیشده کسی با وجود پیشگیری باردار بشه و گاهی قضاوت هم میکرده، الان به اون آگاهی رسیده که نه واقعاَ امکانش هست و باید از روشهای ایمن تر استفاده کرد. خیلی بهش سفارش کردیم که خیلی بیشتر از اینا مراقب باشه چون اینبار هم یه جورایی خوش شانسی بوده که خود به خود تمام شده وگرنه چه بسیار زنهایی که تنها سه ماه بعد بچه دار شدنشون، بچه دوم رو باردار شدند (مادر خودم) و به دنیا هم آوردنش و کلی متحمل سختی و دردسر شدند.
اتفاقاَ دوشنبه غروب با دختر کوچولوش اومد خونه ما و چند ساعتی بود تا همسرش از سر کار اومد دنبالش. داشتیم بابت موضوعی به هم پیامک میدادیم که گفت دلش گرفته و من بهش گفتم سامان میتونه بیارتش خونه ما (قرار بود سامان بابت تحویل یه امانتی بره پشت در خونشون) و خلاصه اومد، منم به مناسبت روز پدر و اومدن خواهرم یه کیک زعفرونی خوشمزه درست کردم.
حرف از جشن تولد دخترکش روشا بود و به احتمال زیاد پنجشنبه همین هفته یه جشن تولد خانوادگی براش میگیره. مهمونها هم فقط خانواده خودمون هستند یعنی مامانم و من و خواهر بزرگم و شوهر و بچه هامون. به دلیل اختلافی که خواهر بزرگم با عمم که میشه مادر شوهر خواهر کوچیکم داره، نمیشد که دو تا خانواده رو با هم دعوت بکنه. دیگه یکم راجب مهمونی و اسباب پذیرایی حرف زدیم و من کمی راهنماییش کردم و یه سری از ظروف و لوازم تزئینی مربوط به جشن تولد نیلا رو هم بهش دادم که با خودش ببره. قرار شد برای شام شب تولد شوهر خواهرم آش رشته درست کنه (همسر خواهرم به آشپزی کاملاَ مسلطه بابت آشپزی هایی که برای هیات ها انجام میده) و کباب کوبیده هم از بیرون بگیرند. نیلا از الان لحظه شماری میکنه برای مهمونی پنجشنبه شب اما من مدتهاست هیچ ذوق و شوقی نسبت به هیچی ندارم، زیاد هم تمایلی ندارم که داماد بزرگه یعنی شوهر خواهر بزرگم رو جایی ببینم و کلاَ از بودن سه تا باجناقها کنار هم حس خوبی ندارم. کادوی تولد دختر خواهرم رو همون پاییز بهش دادم، یه پیراهن پاییزه گرم و خشکل که از قبل براش خریده بودم و چون با خودم فکر کردم ممکنه بخواد تو فصل سرد ازش استفاده کنه و ممکنه براش کوچیک بشه زودتر بهش دادم که از شروع پاییز استفاده کنه. طبیعتاَنباید به فکر کادوی دیگه ای باشم چون کادوش رو زودتر دادم اما تصمیم دارم یکی دو دست لباس دیگه هم به عنوان کادو براش ببرم، البته یکی از لباسها رو از قبل داشتم و کاملاَ نو و با مارک خودش هست و برای نویان گرفته بودم که کلاَ حتی یکبار هم نپوشید. البته چون کادوی دخترکمون رو زودتر بهش دادم انتظاری برای کادوی جدید از من نمیره اما ترجیح میدم برای روز تولدش هم دست خالی نرم و هدیه ای براش ببرم.
+++++ یک هفته قبل یعنی سه شنبه پیش دوست سامان و خانمش رو به منزلمون دعوت کردم. اولین بار بود که میدیدمشون، خانمش از من ده سالی کوچیکتر بود اما همون دوره آموزشی که من در حال گذروندنش هستم رو گذرونده و به سود مالی هم رسیده و چون در یه سری زمینه ها به کمک و راهنماییش نیاز داشتم ترجیح دادم دعوتشون کنم منزلمون. زن و شوهر خونگرم و خیلی خوبی بودند و من و خانمش به واسطه تماس های تلفنی که از قبل داشتیم (همگی مربوط میشدند به راهنمایی های این خانم در مورد دوره آموزشی که قبل من سپری کرده)، کاملا با هم صمیمی بودیم. البته خانمش همچنان من رو شما صدا میکرد اما در کل صمیمیت رفتارمون بیشتر از افرادی بود که برای اولین بار هست که همو میبینند. برای شام هم به پیشنهاد سامان چلوکباب سفارش دادیم، من میخواستم قرمه سبزی و سوپ درست کنم اما سامان گفت ولش کن خیلی کثیف کاری میشه و میخوایم دور هم باشیم و حرف بزنیم، دیگه لازم نباشه مدام بری آشپزخونه و ظرف کثیف بشه و.... دیگه خلاصه از رستوران طرف قرارداد محل کارم چلوکباب با مخلفاتش گرفتیم و من هم از قبل سالاد و ترشی و ماست و زیتون و نوشیدنی و اینجور چیزها رو آماده کرده بودم که دیگه بتونیم تمام وقت راجب مسائل آموزشی و موضوعات متفرقه صحبت کنیم. کیک هم درست کردم و با آجیل و شیرینی که از شب یلدا داشتم گذاشتم روی میز و به نظرم که مهمونی و پذیرایی خوبی بود...
++++++ اما درمورد این دوره آموزشی که مربوط به بازارهای مالی هست باید بگم که متاسفانه به شدت ناامید شدم و با اینکه خیلی زیاد برای آموزش و تمرین وقت گذاشتم اما نتیجه دلخواهمو نگرفتم و هر لحظه بیشتر و بیشتر ناامید و بی انگیزه میشم از ادامه دادن مسیر و دارم به این فکر میکنم که همه چیو بذارم کنار. سه ماهه که من مشغول یادگیری و تمرین هستم و ساعتهای زیادی براش وقت گذاشتم اما بیفایده بوده...کم کم دارم دلسرد میشم و هر لحظه ممکنه کنارش بذارم اما حیفم میاد که بیخیال اینهمه زمانی که برای آموزش گذاشتم بشم. فکر میکنم بهتر باشه چندروزی کلاَ ازش فاصله بگیرم تا ببینم میتونم دوباره اون انگیزه ادامه مسیر رو در خودم ایجاد کنم؟ خیلی از بابت این حس ناامیدی بعد اینهمه زمانی که گذاشتم ناراحتم، من خیلی به نتیجه گرفتن از این دوره دل بسته بودم و الان هر چی که بیشتر میگذره میبینم خیلی سختتر از تصوراتم هست و ممکنه این وسط به جای رسیدن به درآمد، اندک سرمایم رو هم از دست بدم.
خانم دوست سامان در کنار فعالیت در بازارهای مالی،یه آنلاین شاپ لوازم آرایشی هم زده و منم به ذهنم رسید آیا ممکنه منم از عهدش بربیام؟ اما خب فعلا نمیخوام و نمیتونم با یه دست چندتا هندونه بردارم، فعلاَ سعی میکنم خودم رو در همین مسیری که چندماهه شروع کردم نگهدارم و اگر از یه جایی دیدم واقعاَ فایده ای نداره شده حتی موقتاَ کنارش بذارم و به گزینه های دیگه ای مثل همین فروش غیر حضوری فکر کنم.
+++++ امروز سه شنبه تعطیل بود و من به سرم زد برای شب نشینی بریم خونه ماریا پرستار سابق بچه ها. ماریا و دخترش و شوهرش برای تبریک تولد نیلا تماس گرفتند و با نیلا صحبت کردند و تولدشو بهش تبریک گفتند، خیلی اصرار کردند که بریم خونشون و حتی گفتند ما یکبار اومدیم (بعد قطع رابطه چندماهه اول،یکبار بعداز ظهر اومدند خونه ما با یه جعبه شیرینی) که بعدش شما هم بیاید اما خبری ازتون نشد و ما منتظر بودیم. من همچنان از این خانم خیلی ناراحتم و رفتار ناجوانمردانه اش از خاطرم نرفته، اما از طرفی به دلایل متعدد مجبورم دوباره ارتباطمو باهاش از سر بگیرم، حالا البته ارتباط خیلی نزدیک هم نه در حد مثلاَ یه شب نشینی و دلایل خودمو هم دارم. جدا از اینکه من به غیر از اون حرکت شدیداَ ناراحت کننده آخر،بدی دیگه ای ازشون ندیدم و خب الان اون کینه و ناراحتی اولیه برای من کمی کمرنگ تر شده (ولی از خاطرم نرفته!) از طرفی هم میزان علاقه اونا به دخترم و اصرار به رفتن ما به منزلشون رو میبینم (هنوز عکس نیلا رو از روی در یخچالشون برنداشتند) و مهمتر از همه اینکه سال دیگه نیلا میره مدرسه و من نمیدونم قراره بعد تعطیل شدن از مدرسه در حالیکه من هم سر کار هستم نیلا رو کجا بفرستم! نه مادر خودم و نه مادرشوهرم نزدیک من نیستند و تازه اگر هم بودند باز امکانشو نداشتند که نیلا رو هر روز تحویل بگیرند، فکر کردم من که عملاَ هیچکسی رو ندارم و کسی رو هم نمیشناسم و به کسی هم اونقدر اعتماد ندارم که بچمو بفرستم پیشش،بهتره حالا که خانواده پرستار سابق انقدر نیلا رو دوست دارند و بارها اصرار کردند که بریم بهشون سر بزنیم، بابت مصلحت هم که شده دلخوریمو کنار بذارم و برم یه شب خونشون مهمونی شب نشینی که کمی رابطمون گرمتر بشه و سال بعد که نیلا میره مدرسه، مثلا ازشون خواهش کنم سرویس مدرسه نیلا بعد از تعطیل شدن از مدرسه اونو ببره دم خونه ماریا تا من بعد تعطیل شدن از سر کار همراه نویان که میبرمش مهد کودک برم و نیلا رو از خونه اونا تحویل بگیرم یا مثلاَدر روزهایی که مدارس بابت آلودگی و سرمای هوا تعطیله بتونم نیلا (و شاید نویان) رو بذارم پیششون. البته تاکید میکنم نمیتونم از ته دل بی معرفتی این خانم رو ببخشم و همچنان حرکتی که انجام داد از خاطرم نمیره اما در ظاهر هم که شده چون از هر جهت به این خانواده اطمینان دارم و میدونم کاملاَ قابل اعتماد هستند، فعلاَ چاره ای جز این نیست که به دعوتشون پاسخ بدم و حالا که خودشون هم کلی اصرار میکنند، یه شب بریم دیدنشون.
خلاصه امروز با خودم فکر کردم بهشون زنگ بزنم و ببینم شب و برای بعد شام میتونیم یکساعت بریم منزلشون که خودم دیدم حوصلشو ندارم و خلاصه بیخیال شدم. حالا طی همین یک هفته ده روز آینده یک شب هماهنگ میکنم و میریم دیدنشون. گاهی که فکر میکنم میبینم من و شوهر و بچه هام چقدر تنها افتادیم و هیچ کمکی از هیچ جهتی نداریم و همیشه باید به فکر راهکارهایی از این نوع باشیم که بتونیم از پس مشکلات زندگی و نگهداری از بچه ها بربیایم.... شاید اگر مثلا فقط یکی از مامانا یا یکی از خاله ها یا عمه بچه ها میتونست گاهی در حد نگهداری دو سه ساعته از بچه ها بهمون کمک کنه خیلی از مشکلات ما کمتر میشد. من و سامان سالهاست نتونستیم قدر دوساعت خلوت آسوده داشته باشیم یا با هم به سینما یا کنسرت یا کافه و رستوران بریم یا حتی آهنگهای مورد علاقمون رو گوش کنیم و به نظرم خیلی هم عجیب نیست که این روزها نسبت به هم احساس سردی و غریبگی میکنیم (البته بیشتر خودم رو میگم). ما طی این سالها از حداقل های یه رابطه دونفره محروم بودیم.
++++++ من برم دیگه. ممنونم بابت تک تک کامنتهای دلگرم کننده و صمیمی در پست قبلی. چندین پیام خصوصی از دوستان عزیزم در پست قبلی داشتم که چون خصوصی بود و از تجربیات شخصیشون صحبت کرده بودند، نتونستم پاسخ بدم اما هر کدوم به نحوی در ذهنم نگاه تازه ای رو ایجاد کردند. همیجا از تک تک این عزیزان بابت پیامهای مفید و دلگرم کنندشون تشکر میکنم. ممنونم که وقت گذاشتید و خواهرانه راجب موضوع خواهرم نظرتونو گفتید و راهنمایی کردید.
احساس میکنم دارم به پایان دوران وبلاگ نویسیم نزدیک میشم! وقتی حتی شرایط و زمان نوشتن رو دارم اما نمیتونم قسمت یادداشت جدید وبلاگ رو باز کنم و پست جدید بنویسم، یعنی حوصله و انگیزش رو ندارم آیا به این معنی نیست که عمر وبلاگ نویسیم کم کم داره سر میاد؟ وقتی کامنتهای قشنگ دوستان رو میبینم و بلافاصله میخونم اما وقت و شرایط پاسخگویی بهشون رو ندارم آیا به این معنی نیست که بهتره موقت یا حتی برای همیشه از این فضا فاصله بگیرم؟ نمیدونم، فقط میدونم که دیگه در بهترین حالت هم روزانه نویسی و تعریف وقایع معمولی و بی هیجان زندگیم برای خودم جذابیتی نداره (و شاید برای خواننده ها هم)، حداقل الان اینطوره برای من. از طرفی دلم نمیخواد دوستان عزیزم در این فضا رو از دست بدم چون بالاخره اینطوریه که وقتی دوستان بارها به اینجا سر بزنند و ببینند خبری نیست و پست جدیدی در کار نیست، طبیعیه که کمتر و کمتر سر بزنند و اینطوری دوستانم رو ممکنه از دست بدم و این برام ناخوشاینده و همین باعث میشه که بطور کامل از این فضا فاصله نگیرم، بخصوص که من در مجموع آدمی نیستم که ارتباطات دوستی گسترده ای در فضای دنیای واقعی داشته باشم، خودم هم راستش در چهل سالگی تمایل زیادی به ارتباطات جدید ندارم و یه جورایی سرم به زندگیم و دایره روابط خیلی محدودم گرمه، یه زمانی دوست داشتم این روابط گسترده تر بشه، الان دیگه اینو هم نمیخوام و راضیم به اونچه که هستم و دارم...فقط خب گاهی پنجشنبه ها که میشه با خودم فکر میکنم چرا الان ما خونه هستیم و مثلا اگر بخوایم جایی مهمانی بریم کجا باید بریم و چرا گزینه ای نیست؟ البته آدمهایی هستند که بتونم دعوتشون کنم خونمون یا برم پیششون اما هر کدوم یه محدودیتی به همراه داره، مثلا سمانه دوست و همسایه سابق که بابت بچه هاش و آسیبی که به بچه های من میزنند رابطه حضوریمون به این راحتی امکانپذیر نیست و فقط وقتی میتونیم کنار هم باشیم که بچه ها نباشند و این اغلب ممکن نیست یا اقوام و فامیل سامان و همونهایی که برای تولد نیلا دعوت کردم که با اینکه همشون رو دوست دارم اما اینطوری نیست که مثلا یهویی بهشون بگم داریم میایم اونجاْ یعنی اونطوری راحت نیستیم یا مثلا فامیل و آشنایانی هستند که دوستشون دارم اما معذب هستم همینطوری بهشون سر بزنم و رودربایستی دارم (مثل خاله سامان) و یا گاهی حتی به صلاح نمیدونم برم خونشون مثل خاله کوچیکه خودم که با همه فامیل قهره و فقط من هستم که باهاش تلفنی هر از گاهی در ارتباطم و باهاش تماس میگیرم و خب همیشه تعارف میکنه بیا خونمون اما من معذوریتهایی دارم و در کل به صلاح نمیدونم، سر زدن به خواهرانم هم همیشه ممکن نیست بخصوص با توجه به روحیات یکی از شوهرخواهرام و خیلی هم با خانواده خودم یکجا جمع نمیشیم، خلاصه اینطوری میشه که ارتباطاتم محدود میشه، البته همیشه مشتاقم که مهمانهایی در منزلم داشته باشم اما چون خیلی وسواس و سختگیری دارم و میخوام همه چی در بهترین حالت خودش باشه، فشار زیادی بهم وارد میشه و تا چند روز بعدش خسته و بیجونم و همین انگیزه مهمانی دادن رو برام کمتر میکنه، الان مثلاَ مدتیه میخوام دوست سامان و همسرش رو دعوت کنم اما هر بار عقب میفته.... خلاصه میخوام بگم ارتباطات من اینطوری محدود و محدودتر میشه و برای من این محیط و این فضای مجازی خیلی وقتها جای خالی یه سری آدمها در زندگی واقعی رو پر میکنه، اما از طرفی هم نمیدونم چرا گاهی حتی انگیزه و حوصله اینجا نوشتن هم ندارم.
+++++++ معذرت میخوام بابت تاخیر زیاد در تایید و پاسخ دادن به پیامهای پست قبلی. هم پرمشغله بودم و هم بعد از وقفه طولانی مدتی که بعد از مهمونیهای تولد نیلا در دوره آموزشی که خودآموز میخوندم اتفاق افتاده بود سعی کردم مجدد استارت آموزش رو بزنم و دیدم چقدر این وقفه ایجاد شده به ضررم تموم شده و منو از اون فضای آموزشی دور کرده و اطلاعاتم فراموش شده و خلاصه تمام تلاشم رو کردم که برگردم به روال قبل و دوباره با جدیت و پشتکار شروع کنم. بعد اون هم که مادرم اومد خونمون و پنج روزی خونه ما بود و رفت و من درگیر مهمون داری بودم.
+++++++ شب یلدا(جمعه شب) تنها بودیم، قرار بود مادرم رو بیارم منزل خودمون یا من برم اونجا، چون خواهرانم هر دو قرار بود برند منزل مادرشوهرشون. من آزادتر بودم و نه جایی دعوت بودم و نه مهمانی داشتم با خودم گفتم یا میرم خونه مامان یا اونو میارم اینجا. در نهایت هم قرار شد مادرم برای شب یلدا بیاد که پنجشنبه یادش افتاد شنبه ظهر نزدیک خونشون وقت دکتر اعصاب و روان داره و صرف نمیکنه اینطوری بیاد و این شد که اومدنش افتاد برای شنبه، دیگه منم دیدم که داره شنبه میاد خونمون، جمعه شب و برای شب یلدا نرفتم اونجا که با شرایط روحی بدی هم داشت مزاحمش نباشم. این شد که شب یلدامون به تنهایی گذشت. بعد خوردن شام با نیلا یه میز معمولی چیدیم و من نیلا رو مسئول چیدن میز کرده بودم(اونم فقط به خاطر ذوقی که نیلا داشت و اینکه دلم میخواست این مناسبتها رو بشناسه و رسم و رسوماتش رو یاد بگیره وگرنه زیاد حوصلم نمیکشید تدارک خاصی ببینم و نه من و نه سامان اونشب میلی هم هم به تنقلات نداشتیم). محل کارم برای شب یلدا مقداری آجیل داده بود که گذاشتم سر میز در کنار شکلات و کیک و میوه و انار و تخمه و اسنکهای مختلف و این شد میز یلدایی ما. اونشب و شبهای قبلترش حال روحی همسرم اصلا خوب نبود و اینجور وقتها من همم دل و دماغی برام نمیمونه اما به عشق نیلا بلند شدیم و آهنگ گذاشتیم و چهارتایی چند دقیقه ای با آهنگهای یلدایی رقصیدیم و بعدش هم کمی خوراکی خوردیم. تمام تلاشم این بود که نیلا در این سن بفهمه چنین رسومات و جشنهایی هم داریم و براش مهم باشه و با دیدن ذوقش و اینکه هر چنددقیقه میپرسید کی شب یلدا تموم میشه؟ خیلی مونده؟ غرق لذت میشدم (دلش نمیخواست تموم بشه بچم و دلش میخواست بگم هنوز خیلی مونده که تموم بشه و حالا حالاها بیداری).
البته نیلا دوشنبه ۲۶ آذر هم در پیش دبستانیش یه جشن یلدا داشتند و خیلی به بچم خوش گذشته بود و درمورد شب یلدا و اینکه شروع فصل زمستان هست براش کاملا توضیح داده بودم اما دلم میخواست با وجود تمام بی حوصلگیمون و بخصوص حال بد همسرم، هر طور شده شب یلدا کاری کنم که بهش خوش بگذره حتی شده با خوردن خوراکیهای دلخواهش و رقصیدن با آهنگ مورد علاقش. برای من تو این سن و سال چیزی قشنگتر و لذتبخش تر از دیدن حال خوب بچه هام و بازی کردنشون با هم و آرامششون نیست. ایکاش که یه سری مشکلات همیشگی که در زندگی داشتیم کمرنگ تر میشد و میتونستیم با حال بهتری روزها و شبهامون رو بگذرونیم. بازم خدا رو شکر میکنم و راضیم به رضاش، ایشالا خودش گره از کار و مشکلات همه باز کنه و گرهی که در زندگی من و زندگی همسرم افتاده رو هم به لطف و بزرگواری خودش رفع کنه. آمین.
++++++ خلاصه که شنبه اول دی ماه همسرم رفت و مادرم رو بعد اینکه با خواهر بزرگم رفتنه بودند پیش روانپزشک و برگشته بودند با خودش آورد خونه....مادرم مدتی بود که سر خود قرصهای اعصابی رو که سی سال بیشتر هست استفاده میکرد قطع کرده بود با این بهانه که من وقتی اینا رو هم میخورم حال روحیم خوب نیست پس چه کاریه و دیگه کلاَ نخورم، اما بعد اینکه سر خود قطع کرد متاسفانه به بدترین حالت روحی گرفتار شد، طوریکه حتی نمیتونست تو خونه خودش بمونه یا بخوابه و به شدت بی قرار و کلافه و به هم ریخته بود و ذره ای اشتها نداشت و هیچی نمیخورد و اصلاَ صلاح نبود بمونه خونه خودش، با اینکه همیشه برای رفتن خونه دختراش که ما باشیم مقاومت داره و میگه بیام چیکار و خونه خودم راحتترم اما به قدری حالش بد بود که اینبار بدون مقاومت و تعارف خاصی اومد خونه ما و منم نهایت تلاشم رو کردم که آرامش داشته باشه و بهترین پذیرایی رو ازش بکنم، اونم در شرایطی که بابت یه موضوع مالی، این چندوقت یکی از سختترین دوره های زندگیمون رو از جهت مالی گذروندیم. مدتی هست که مادرم به شدت از غذاهای حاوی مرغ و گوشت و ماهی و ... در حد نفرت بدش اومده و فقط غذاهای گیاهی میخوره و منم این پنج روز سعی کردم به خواسته اش عمل کنم و فقط غذاهای گیاهی و دلخواهش رو براش درست کردم مثل الویه، سبزی پلو، باقالی خورشت گیلانی، یه غذای گیلانی به اسم شش انداز که تازه یاد گرفتم (شبیه فسنجون گیلانی فقط به جای گوشت یا مرغ، بادمجان سرخ کرده داخلش میریزند و من از اینستاگرام یاد گرفته بودم) پیتزا، آش رشته، سوپ سبزیجات، کوکو سبزی، کوکو سیب زمینی، و... البته جداگانه برای بچه ها خورشت و ... میذاشتم که حتی مادرم از دیدن گوشت داخل اون غذاها هم بدش میومد، در این حد از مرغ و گوشت نفرت پیدا کرده، کارم زیاد شده بود اما از اینکه حس میکردم حال مادرم نسبت به روز اولی که اومد خونمون بهتر شده، خوشحال بودم و دلم میخواست بیشتر نگهش دارم تا قرصهای جدیدی که روانپزشک جدید بهش داده اثر کنه و آمادگی بیشتری برای رفتن به خونه خودش و تنها موندن داشته باشه. طفلک با اینکه هیچ وقت اهل رفت و آمد به اون معنا نبود و همیشه بودن در خونه رو ترجیح میداد، الان طوری شده که تنهایی خیلی اذیتش میکنه و میگه زودتر هوا بهتر بشه بتونم غروب برم پارک. مادرم همیشه به تنهایی عادت داشت، حتی بعد فوت پدر مرحومم باز اونقدرها بهش فشار نمیومد و به تنهایی خودش حتی زمانی که پدرم در قید حیات بود عادت داشت و اونقدرها تنهایی بهش سخت نمیگذشت (عادت کرده بودچون پدرم هم هر هفته میرفت شهرستان) اما این روزها به شدت از تنها بودن در خونه فراریه و نمیتونه تحمل کنه که اونم مشخصاَ به بدتر شدن حال روحیش و قطع داروهای اعصابش برمیگرده و امیدوارم داروهای جدید هر چه زودتر اثر کنه و حالش بهتر بشه.
++++++ برای روز مادر برای مادر و مادرشوهرم هر کدوم یه شمش طلای دویست صوتی ۲۴ عیار گرفتم (به ارزش یک میلیون و هشصد هزار تومن هر کدوم). هدیه مادرم رو به همراه یه شاخه گل به همراه یه کرم آبرسان صورت پمپی به مادرم دادم (البته اهل این چیزها نیست اصلاَ). بنده خدا خوشحال شد و گفت تو این وضعیت مالی که الان هستید انتظاری نمیرفت و چرا زحمت کشیدید و ...(میدونست چقدر وضعیت بدی داریم بابت موضوعی که چند خط بعد میگم) به مادرشوهرم هم زنگ زدم و گفتم کادوی روز مادرش محفوظه و ایشالا ببینمش بهش میدم که اونم بارها میگفت هیچ انتظاری از ما نداره که میدونم از ته دل هم میگه. بنده خدا همچنان سرگیجه داشت و بهتر نشده بود. حالا باید به فکر کادوی روز مرد برای پدرشوهر و همسرم هم باشم که ببینم قراره چی بگیرم.
همسرم بابت بیکاری و حقوقی که
اینبار هم ازش ضایع شد به شدت از نظر مالی تحت فشار و بی پول بود و روز مادر ازم عذرخواهی کرد که نمیتونه کادویی
برام بگیره اما بعدتر دلش نیومد و رفت و یکم با ماشین کار کرد و مبلغی گذاشت داخل پاکت و در حضور مادرم بغلم
کرد و بهم داد و هر دومون هم گریمون گرفت و صحنه دراماتیکی درست شده بود. البته من انتظاری ازش نداشتم اما دروغه اگر بگم گاهی با دیدن کادوهای ملت که تو اینستاگرام تو چشممون فرو میکردند ته دلم یه جوری نمیشد.
هرچقدر هم بگیم فیکه و نمایشه به نظرم بعد مدتی تو ناخوداگاه آدم تاثیر میذاره.
++++++ شب روز مادر (سوم دی ماه) خیلی یهویی و ناگهانی خواهر کوچیکم رضوانه ساعت ده و نیم شب با یه سبد کوچیک گل که برای من گرفته بود در خونمون رو زد و حسابی با اومدنش منو سورپرایز کرد. اینطوری بود که شب قبلش (دوم دی ماه) و به مناسبت روز مادر، رضوانه و شوهرش و دخترشون برای دیدن مادرم و دادن کادوی روز مادر، بعد شام اومدند خونه ما، خب چون مادرم خونه ما بود اومدند اینجا وگرنه طبیعتا به جای خونه من ، خونه مادرم میرفتند، خلاصه کادوی مامانم رو بهش دادند و پذیرایی شدند (با همون خوراکیهای شب یلدامون) و دو ساعتی موندند و رفتند، ظاهراً خواهرم بعدا که رفته بوده خونشون، دلش سوخته بوده که اومده خونه ما برای دادن هدیه مادرم اما برای من چیزی نگرفته و دست خالی اومده، این شد که تصمیم گرفته بود فردا شبش هم برای دومین بار در دو شب متوالی بیاد خونمون که با اومدنش منو سورپرایز کنه و اینبار برام سبدگل گرفته بود که بنده خدا دست خالی اومدن دیشبش رو از نظر خودش جبران کنه. البته خدا شاهده من حتی یک ثانیه هم فکر نکرده بودم که چرا دست خالی اومده و اصلا لحظه ای به ذهنم هم خطور نکرده بود چه برسه بخوام توقعی داشته باشم (خیلی وقته توقعات اینطوری از کسی ندارم، در واقع هیچوقت نداشتم، شاید خودم رو هیچ موقع انقدر ارزشمند و لایق محبت ندیده بودم نمیدونم)، خلاصه که سامان و مادرم از اومدن دوباره خواهرم اینا خبر داشتند اما هیچ حرفی راجبش بهم نزدند که من سورپرایز بشم. دیگه ساعت ده شب که زنگ در خونمون رو زدند و دوباره برای دومین شب متوالی رضوانه رو پشت در با یه سبد گل دیدم از تعجب خشکم زد، هم بابت اینکه این کارها خیلی هم از خواهرم برنمیاد و یکمی ازش بعیده، هم اینکه من شخصاً تو زندگیم هیچوقت سورپرایز نشده بودم، البته به جز چند بار توسط همسرم که قبلش به شکلهای مختلف یا مثلاً از طریق لودادن برنامه توسط نیلا فهمیده بودم قضیه چه خبره (ماجرای سورپرایز تولد امسالم توسط سامان که در وبلاگم تعریف کردم) یعنی میشه گفت حدس زده بودم قراره چه اتفاقی بیفته و در واقع برای من سورپرایز به حساب نمیومد اما خود همسرم قصدش سورپرایز بود که تقریبا ناکام مونده بود.
خلاصه که اومدن یکباره خواهرم شد اولین سورپرایز واقعی زندگیم، عجیب اینکه همون روز در جمع سه تا از همکارانم با شوخی و خنده میگفتم من هیچوقت تو زندگیم سورپرایز نشدم و خیلی دوست دارم سورپرایز بشم، البته فضا، فضای طنز بود و من داشتم نمونه های شکست خورده سورپرایز شدن توسط سامان رو براشون تعریف میکردم و میخندیدیم که از قضا همون شب برای اولین بار این اتفاق افتاد و خواهرم با اومدن ناگهانیش اون موقع شب اونم وقتی شب قبلش هم خونه ما بودند حسابی غافلگیرم کرد، راستش با اینکه خیلی اتفاق ساده ای بود اما خیلی زیاد دلم گرم شد و حس خوبی گرفتم، چقدر قشنگه که آدمها با حرکتهای کوچیک دل بقیه رو شاد کنند ، به خدا من خیلی زیاد از این دست کارها کردم و با هدیه دادن ها و کارهای اینطوری دل دوستان و خانواده رو به دست آوردم، اما برای خودم از طرف بقیه خیلی کم این اتفاق افتاده.
++++++ روز زن و مادر جلسه ای هم در ادارمون و با حضور معاون جدید که تازه منصوب شده برگزار شد و از خانمها تقدیر به عمل اومد و بهمون یه شاخه گل و لوح تقدیر و مبلغی پول به عنوان کادو دادند که برای من تو شرایط خیلی بد مالی که بودیم همون مبلغ پول (سه تومن) خیلی خیلی کمک کننده بود... اینکه مدام میگم بدترین فشار مالی بابت این هست که همسرم یکسال پیش از طریق خواهر بزرگم مریم وامی گرفته بود که قسط ماهانه نداشت و باید سر سال تسویه میکرد (خواهر بزرگم این وامو روی طلاهاش گرفته بود و به سامان داده بود، ۲۵ تومن گرفته بود و باید یکسال بعد ۳۳ تومن پس میدادیم و سامان همون موقع همه وام رو بابت قرضهاش به مردم داده بود) یکسال تمام من به همسرم گفتم فکر تسویه وام هستی؟ و هر بار گفت مشکلی نیست و فکرشو نکن اما ته تهش وقتی به موعدش رسید از ۳۳ تومنی که باید تسویه میکرد فقط یازده تومنشو داشت! البته اگر حقوقی که اینبار هم کامل بهش داده نشد رو میگرفت به مشکلی نمیخوردیم و تقریبا نوددرصدش جور میشد اما اینبار هم بخشی از پولشو نگرفت و برای بازپرداخت وام همونطور که پیش بینی میکردم کلی به مشکل خوردیم و چند روز وحشتناک رو گذروندیم بخصوص سامان که از خواب وخوراک افتاده بود. نهایتا یک هفته وقت داشتیم که باقی پول رو جور کنیم و بدیم به خواهرم که وام رو که به اسم خودش بود تسویه کنه! خدا میدونه به چه سختی افتادیم تا ۲۲ تومن باقیمانده رو جور کنیم. سامان به هر کی که رو انداخت پولی نداشت که قرض بده و از جایی که دیدم این مرد به شدت احساس ضعف و درماندگی میکنه و حال روحیش خیلی خیلی داغونه، بهش گفتم دیگه به کسی رو ننداز خودم جورش میکنم (میتونستم همون اول بگم خودم جورش میکنم اما میخواستم خودش دنبالش بره و تلاششو بکنه که بدونه چقدر وام گرفتن با شرایط شغلی اون میتونه آزاردهنده باشه!) خلاصه که آخرش هم خودم وامو جور کردم، یعنی چاره دیگه ای نبود. این ماه اقساطم رو به جز یکی دو تاش که خیلی مهمتر بود نپرداختم و مبلغ رو با حقوق خودم جور کردم... از طرفی هم دیدم چند تا قسط باقیمانده هم هر کدوم یه جور مهمند و نمیخوام بدحساب بشم و دلم نمیادد عقب بندازم و پرداخت نکنم و این شد که ۵ تومن هم از مادرم قرض گرفتم که قسطهای باقیمانده رو بدم و خب این سه تومن کادوی روز مادر هم که اداره بهمون داد خودش خیلی کمک کننده بود وگرنه باید هشت تومن قرض میکردم.
من هرگز پیش نیومده که قسطهام حتی چند روز عقب بیفته (برعکس همسرم که از سر ناچار همیشه قرض و قسطهای معوق داره) و اینبار خیلی معذب بودم که نمیتونم قسطها رو بدم و دیگه تصمیم گرفتم از مادرم قرض کنم و قسطهای بانکیم رو بدم و الان به جرات میگم تو حساب بانکی من ۳۰۰ هزار تومن بیشتر نیست تا آخر ماه و عملاَ این ماه صفر صفریم. به شخصه خیلی به ندرت برام پیش اومده که اینطوری بشم! باز خوبه خریدهای خونه نداریم و منم بابت یه سری کارهایی مثل آرایشگاه و کوتاهی و رنگ مو و خرید لباس و ... فعلا دست نگهداشتم تا ماه بعد ببینم شرایط چطور میشه. امیدوارم پرداختیهامون تا آخر سال خوب باشه تا بتونم این مبالغی که بابت وام یکجا پرداخت کردیم جبران کنم (البته سامان گفته این مبلغ رو بهم پس میده و از نظر اون قرضی هست که بهش دادم و با اولین حقوقایی که در کار جدیدش میگیره بهم پس میده). وای که چه روزهای سختی رو از این جهت گذورندیم و چقدر بابت وضعیت روحی همسرم و ناراحتی عمیقش و غروری که خدشه دار شده بود غصه خوردم وعذاب کشیدم.
++++++ همسر پیگیر رفتن سر کار و پروژه جدیده و حال روحیش همچنان تعریفی نداره اما نسبت به دو هفته قبل بهتره چون به هر حال به هر بدبختی که بود مبلغ وام رو جور کردیم و دادیم به خواهرم، اما خب وضعیت روح و روانش هنوز هم بابت پیگیری وشکایت به اداره کار و پیگیری حقوقی که اینبار هم ازش ضایع شده (چهال پنجاه میلیون حدوداَ و حتی فکر گرفتن وکیل هم هست) و اینکه رسما دوماهه بیکار بوده و درآمدی نداشته و همچنان بلاتکلیفه و نمیدونه قراره سر چه کاری بره (دو تا گزینه داره و هر کدوم داستانی داره) تعریفی نداره. تازه الان خیلی بهتر شده. اینجور موقع ها من در بهترین حالت روحی هم باشم کاملاَ آشفته میشم و به هم میریزم که فکر میکنم در زندگی مشترک طبیعی باشه. حالا فعلاَ پیگیر بررسی دو تا موقعیت شغلی هست که یکیش رو قراره بهش خبر بدند که کی بیاد (هنوز خبری ندادند و همین خیلی اعصابش رو به هم ریخته و بلاتکلیفی اذیتش میکنه) و یکی دیگه هم اوکی هست و میتونه همین فردا بره اما چون فکر میکنه ممکنه هر لحظه برای موقعیت شغلی دیگه که منتظر تماسشون هست تماس بگیرند، برای رفتن سر این کاری که اوکی شده دست دست میکنه تا تکلیف اون یکی معلوم بشه.... خلاصه فعلا در این وضعیت هستیم.
++++++ روز مادر که با معاون جدید جلسه داشتیم، طی جلسه دو سه بار خیلی بی دلیل و تحت این عنوان که من اهل مزاح کردن هستم، خطاب به منی که اولین بار بود میدید حرفهایی زد که به شدت هر چه تمامتر دلم شکست و ناراحت شدم و تو جلسه بغض کردم، البته خودش متوجه شد و گفت به دل نگیرید و شوخی کردم اما من خیلی ناراحت شدم و واکنش نشون دادم (به نظرم حرفش شوخی نرسید اصلاَ اما درموردش توضیح نمیدم که الکی نوشته ام طولانی نشه) و واکنش نشون دادم، نمیدونم کارم درست بود یا نه،شاید باید هیچی نمیگفتم اما در اون صورت هم باز خودخوری میکردم که چرا هیچ حرفی نزدی. عجیب بود برام که فردی که تازه یک هفته هست منصوب شده و تا الان نه من و نه هیچ خانم دیگه ای رو ندیده و نمیشناسه و اولین جلسه مشترکش با خانمها . به بهانه روز زن هست بخواد اینطوری تحت عنوان شوخی به منی که هیچ جوره نمیشناسه و از گذشته شغلی من خبر نداره کنایه بزنه (شاید کسی پشت من حرفی زده باشه نمیدونم اما من دشمنی ندارم واقعاَ و همکاران خوبی دارم). مقام این فرد خیلی بالاست و حتی همون واکنش معمولی من به حرفهاش و دفاع از خودم هم شجاعت میخواست اما از طرفی هم باید بگم فرد به شدت متواضع و صمیمی بود که باعث شد من در همون حد هم واکنش نشون بدم وگرنه اگر خیلی جدی و خشک صحبت میکرد احتمالا با توجه به مقام بالایی که داشت تو خودم میریختم و نمیتونستم هیچ حرفی بزنم یعنی جرات نمیکردم...
معاون جدید تازه منصوب شده و معاون قبلیمون عوض شده و احتمالا با تغییر معاون، مدیر کل ها هم عوض میشند و مدیر مستقیم خودم هم که به واسطه اون من دورکار بودم تغییر میکنند. با تغییر معاون و اتفاقاتی که در جلسه افتاد و روحیه ای که از معاون جدید دیدم زیاد محتمل نمیدونم با درخواست مجدد دورکاری من موافقت بشه (باز هم قضاوت نمیکنم) که خب من هم پذیرفتم و سعی کردم آمادگی برگشت به کار رو از نظر ذهنی در خودم تقویت کنم، البته نه اینور سال که امیدوارم تا فروردین سال بعد این اتفاق نیفته چون هیچ جوره آمادگیشون ندارم، بلکه برای سال بعد و از ابتدای فروردین ماه.... به هر حال خدا رو شکر میکنم بابت همین مدتی هم که دورکار و پیش بچه ها بودم، البته که برای خودم هیچ راحت نبود و خیلی وقتها از نظر روحی با موندن در خونه و فشارهای بزرگ کردن دو تا بچه، در موقعیت خوبی قرار نداشتم اما باز هم هر طور حساب میکنم به نظرم بهتر از این بود که حضوری سر کار میرفتم و بچه ها رو میذاشتم مهدکودک یا درگیر گرفتن پرستار جدید میشدم.... با این اوصاف خدا رو شاکرم بابت همین فرصتی که در اختیارم قرار داد. البته از صمیم قلب دوست داشتم حداقل سه ماهه اول سال بعد هم دورکار بمونم (که نیلا پیش دبستانیش تموم بشه و شاید مجددا بتونم برای فروش خونه طی اون مدت اقدام کنم) و بعد با کمال میل برگردم سر کار اما احتمالش رو زیاد نمیدونم که سال بعد حکم دورکاری من بخصوص با تغییر معاون تمدید بشه. در هر صورت راضیم به رضای خدا و منتظرم ببینم چی پیش میاد.
++++++ حقیقتش یه سری حرفهای دیگه هم هست که میتونم بنویسم اما ترجیح میدم بیشتر از این نوشته ام رو طولانی نکنم و وارد جزئیات یه سری مسائل نشم....
یه موضوعی هست به شدت ذهنم رو مشغول کرده و نمیدونم اینجا بنویسمش یا نه... از دو شب پیش که متوجه شدم ثانیه ای از ذهنم بیرون نرفته.... مینویسمش شاید حرفهای شما عزیزان بتونه کمی به آرامشم کمک کنه و یا از تجربیات احتمالیتون بتونم استفاده کنم. این موضوع مستقیما به من و زندگیم ربطی نداره اما چه بخوایم چه نخوایم کل خانوادمون رو تحت الشعال قرار داده و هممون یه جورایی درگیر شدیم...
مینویسمش... دو شب پیش رضوانه خواهر کوچیکم زنگ زد و گفت اگر میتونی برو جایی صحبت کن که سامان نشنوه. رفتم تو اتاق خوابمون. بهم گفت یه اتفاقی افتاده! من دوباره باردارم! باورم نمیشد چیزی رو که میشنیدم! یه لحظه خودمو دیدم که نمیتونم کلمه ای حرف بزنم و مات و مبهوت تلفن دستمه.... چنددقیقه قبل اینکه بهم زنگ بزنه آزمایش خون داده بود و مطمئن شده بود. خدا میدونه با شنیدن این حرف چه حالی بهم دست داد. حال خودش که خیلی بدتر بود، میگفت حس میکنم خواب میبینم و اصلا تو دنیای واقعی نیستم و اینا همش خوابه مگه میشه یهویی باردار شده باشم.... منم خیلی ناراحت و نگران شدم. روشای قشنگم خواهرزاده نازم فقط یازده ماهشه. بچه تازه یک هفته هست راه افتاده، در اوج نیاز به توجه قرار داره و خیلی هم شیطونه. خواهرم بارداری خیلی خیلی سخت و خطرناکی رو گذروند و دوستانم در اینجا اگر پستهای قدیمی رو خاطرشون باشه میدونند از چی صحبت میکنم. چندبار بهش گفتند ممکنه بچه رو بابت وضعیتی که خواهرم داشت سقط کنند چون برای خودش خطرناکه اما در نهایت خدا کمک کرد و بارشو سالم زمین گذاشت، این بچه تا بشه یازده ماهش خیلی خواهرم اذیت شد، بابت رفلاکس و هزار و یک مشکلی که نوزادان دارند که با شرایط جسمی ضعیف خواهرم و اضطراب و نگرانی و وسواس فکری که اونم کم و بیش دچارش هست و همکاری نکردن شوهرش در امور بچه، روزهای سختی رو گذروند تا بچه نزدیک یک سالش بشه و الان متوجه شده دوباره بارداره! خدا میدونه که من خیلی خیلی ناراحتم، نه بابت اینکه فرزند دومی داشته باشه که دو فرزندی در کنار سختیهاش، در مجموع بد نیست و میتونه مزیتهایی هم بخصوص برای خود بچه ها داشته باشه اما با توجه به سن خیلی کم دختر کوچولوش و مهمتر از همه شناختی که از روحیات خواهرم و وضعیت جسمیش دارم و بدتر از همه بی حوصلگی همسرش که ذره ای به خواهرم در امورات بچه کمک نمیکنه، این وضعیتی که اتفاق افتاده کم از فاجعه نداره....
طبیعیه که تو این شرایط بحث س.قط حنین بیاد وسط و این الان موضوعی هست که فکر همه ما رو درگیر خودش کرده. متاسفانه همسر خواهرم که اتفاقاَ مذهبی هم هست به شدت هرچه تمامتر اصرار داره که هر چه سریعتر بچه س.قط بشه، اما خواهرم اصلاَ نمیتونه تصمیم بگیره. خودش میگه هنوز باورش نشده و انگار در دنیای دیگه ای سیر میکنه! خواهر من تصمیم گرفته بود برای همیشه تک فرزند بمونه و فکر بچه دوم نبود اصلاَ ، نه الان و نه هیچوقت دیگه، پیشگیری هم داشت و اصلا خودش هم باورش نمیشه چطوری بچه دار شده! این دو سه روز که متوجه شده مدام در حال گریه کردن هست و نمیدونه باید چکار کنه، همسرش که حتی ذره ای تردید نداره و میگه بچه رو نمیخواد، حتی با دعوا و اصرار میگه این اتفاق باید سریعتر بیفته و بچه س.قط بشه، خواهرم خودش به شدت مردده و چون ما خانوادگی اعتقادات مذهبی از نوع معمولی و متوسطی داریم، از بابت عذاب وجدان و گناه احتمالیش میترسه (حتی اگر بگیم روح تشکیل نشده و این حرفها)، از طرفی به شرایط زندگیش که نگاه میکنه و ضعف و بیجونی و بیحالی خودش رو که میبینه و سختی که این یکسال بچه داری کشیده و ترس دوباره از بارداری سختی که هنوز یکسال هم ازش نگذشته و سن کم دخترش و مهمتر از همه همراه نبودن همسرش در نگهداری از بچه و اصراری که شوهرش به س.قط داره همه و همه باعث شده فکر کنه شاید نباید بچه رو نگه داره اما بازم تردید زیادی داره و نمیتونه تصمیم بگیره و اصلا نمیدونه میخواد چکار کنه، موضوع اینه که الان حتی اگر خودش هم به فرض بخواد بچه رو نگهداره همسرش با جدیت تمام میگه الا و بلا باید س.قط بشه! حتی همسرش زنگ زده به پدر خودش (پدرشوهر خواهرم که میشه شوهر عمم که اتفاقا مرد خیلی خوبی هم هست و دانای فامیل به حساب میاد) و اونم گفته اصلا نباید به کسی و حتی به من که پدرتم میگفتی و باید خودتون بچه رو بی سرو صدا س.قط میکردید و این وسط شوهرخواهر من خیلی بیشتر هم مصمم شده که بچه نباید به دنیا بیاد! یعنی الان حتی قضیه تصمیم خواهر خود من هم نیست. همینجوریش هم سر بچه اول شوهرخواهرم کمکی به خواهرم نمیکرد و رابطه دو نفره خودشون هم خیلی عالی نیست و این وسط اگر بچه دومی هم بیاد معلوم نیست قراره چی پیش بیاد، مطمئناَ خواهر من خیلی بیشتر از الان اذیت میشه.
من خیلی نگرانشم. اگر خدای ناکرده این اتفاق برای من میفتاد با روحیاتی که از خودم میشناسم حتی با اینکه بچه سوم هم بود (بازم میگم خدا نکنه چنین چیزی اتفاق بیفته و تن و بدنم میلرزه) نمیتونستم از بین ببرمش یعنی ازم برنمیومد، حتی با اینکه میدونستم سختترین روزها و شرایط در انتظارم میبود باز نمیتونستم راضی به اینکار بشم اما شرایط زندگی خواهر من و روحیات و سبک زندگیش با من خیلی فرق داره و مثلا اگر الان بیام و بهش اصرار کنم که بچه رو نگهدار، باز ممکنه جور دیگه در آینده مدیونش بشم با توجه به شرایطی که در انتظارش خواهد بود اونم وقتی که برای بزرگ کردن همین یه بچه تا این سن ۱۱ ماه،یه جورایی هممون تحت فشار قرار گرفتیم، تازه از بارداری سختی که داشت فاکتور بگیریم.... از طرفی چون فامیل هستند (دختردایی پسرعمه) نگرانی خدای ناکرده بیماریهای ژنتیکی هم هست و هزار و یک چیز دیگه.... در وضعیت بدی قرار گرفتیم و جز خواهرم و شوهرش کسی نمیتونه نظری بده، یعنی یعنی مثلاَ من نمیتونم اصرار کنم بچه رو نگهدار و اینکارو نکن و بعد شرایطی برای خودش و دخترش و زندگیش پیش بیاد که از نگهداشتن بچه هم بدتر باشه و حتی به دختر اولش هم با سن کمش و نیازی که به مراقبت و توجه داره آسیب وارد بشه.... دخترش الان یازده ماهه هست و تازه راه افتاده، خواهرم هنوز جای بخیه هاش دردناکه، هنوز شبها خواب راحت نداره و بچه خیلی اذیتش میکنه، همسرش همراهی نمیکنه و خواهرم نسبت بهش خیلی دلخوره. بازم میگم اگر خودم بودم بابت حس گناه و عذاب وجدانی که تا آخر عمر رهام نمیکنه اینکارو نمیتونستم بکنم (حتی به بهای سختیهای خیلی زیادی که برام پیش میومد) اما درمورد خواهرم نه میتونم بهش بگم اینکارو نکن و نگهش دار گناه داره نه میتونم بهش بگم اینکارو بکن و قیدشو بزن و همه چیو تموم کن. خودش مونده چکار کنه و حالش خیلی بده، دلم خیلی براش میسوزه که با شناختی که ازش دارم و وسواس فکریش و... اصلاَ نمیدونه چکار میخواد بکنه. فرضا اگرم خودش بخواد و تصمیم بگیره که نگهش داره همسرش رو چکار کنه؟ و اینکه هر بار در آینده از سختیهای دوفرزندی شکایت کنه یا درخواست کمک کنه یا هر چی که بشه شوهرشبهش بگه خودت خواستی و من که گفتم نگهش نداریم و ...
نمیدونم قراره چی بشه...کاش هرگز خواهرم در چنین موقعیتی قرار نمیگرفت. حالش خیلی خیلی بده و همش دعا میکنه بارداریش پوچ باشه و بچه خود به خود از بین بره....اگر این اتفاق بیفته که از این فکر و خیال راحت میشیم هممون. من خودم هم همیشه به شکل غیرمستقیم به خواهرم توصیه میکردم همین یه فرزند بسه (با توجه به شناختی که از خودش و وضعیتش داشتم و راستش همیشه بعد ازدواجش با خودم فکر میکردم اصلا بچه دار نشه بهتره!) و خودش هم تصمیم گرفته بود فقط یه بچه داشته باشه حالا اینطوری شده و یه جورایی همگیمون از نظر فکری و روانی خیلی درگیر شدیم، مادرم خیلی ناراحته و خواهر بزرگم هم به جای دلداری همش سرزنش میکنه که چرا اصلاَ گذاشته باردار بشه! امیدوارم هر چی براش خیره رقم بخوره. لطفاَ خیلی دعاش کنید. حالش خیلی خیلی بده و در موقعیت بدی قرار گرفته همه جوره. اگر تجربه ای در این زمینه دارید ممنون میشم در پیامهای خصوصی یا عمومی برام بنویسید. خدا خیرتون بده.