سلام به دوستان عزیزم
دو سه هفته ای از پست قبلی میگذره. انگیزه نوشتن نیست. این مدت درگیریهای خودمو داشتم و همزمان پیگیر دوره آموزشی خودم هم بودم و زمان زیادی در هر روز صرف همین موضوع میشد (و همچنان هم میشه)و میتونم بگم در حال حاضر به اولویت بزرگی برام تبدیل شده.
++++++ به احتمال زیاد تا یکماه آینده و شاید کمی بیشتر نتونم این وبلاگ رو بروز کنم. خواستم همینجا اطلاع بدم بهتون برای اون دسته از خوانندگان عزیزی که شاید پیگیر نوشته های من باشند.
این مدت به ناچار دوستان قدیمی خودم رو خاموش و با گوشی میخوندم و نمیشد کامنت بذارم بخصوص که کامنت های من اغلب طولانی هستند و وقتی فکر میکنم با گوشی نمیتونم حق مطلب رو ادا کنم صبر میکنم تا به سیستم وصل بشم و پیام بذارم و همین باعث میشه چند روز از خوندن مطلب دوستان بگذره. خلاصه میبخشید به بزرگی خودتون که یه مقدار در وبلاگهاتون کمرنگ شدم اما تقریبا هر روز به تک تک دوستانم و بخصوص یه سری دوستان خاص بطور ویژه سر میزنم. از سمیه جون (مامان خانومی عزیز) و مهتاب جان هم که نشد در پست قبل پاسخ کاملتری بهشون بدم و قرار بود دو سه روز بعد پاسخ کامل بدم و متاسفانه باز مقدور نشد عذرخواهی میکنم و پاسخ پیامشون رو بالاخره بعد اینهمه روز تاخیر دادم ممنون میشم بخونند (احتمال میدم یادشون رفته باشه).
کلی حرف دارم برای نوشتن اما این پست رو اونقدرها هم نمیتونم طولانی و با جزئیات بنویسم. خلاصه وار از دو سه هفته اخیر میگم و میرم که به کار و زندگیم برسم.
+++++ پنجشنبه 27 دی ماه تولد خواهرزادم بود و دخترکمون یکساله شد. خوب بود و خوش گذشت، اما یه موضوعی باعث ناراحتیم شده بود و دلم میخواست همون موقع اینجا مینوشتمش اما شرایطش نبود. موضوع این بود که همونطور که پیش بینی میکردم، عملاَ بچه های من در خانواده خودم کمتر از قبل مورد توجه و محبت لفظی قرار میگیرند و این موضوع کمی ناراحتم میکنه و در جشن تولد هم این مسئله بیشتر از همیشه خودنمایی میکرد. صد البته خودمو به حق توجیه میکردم که طبیعیه که بچه کوچیکتر مورد توجه بیشتری باشه و اصلاَ غیر عادی نیست اما باز هر طور که نگاه میکردم میدیدم از بابت حفظ ظاهر هم که شده به هر حال باید توجهی هم اندازه قبل به بچه های من میشد بخصوص نویان عزیزم که هنوز دو ماه تا سه سالگیش مونده و هنوز خیلی کوچوولوئه و اتفاقاَ اوج شیرین زبونیش هم هست و مطمئنم اگر بابت بچه کوچیکتر نبود به شدت مورد محبت قرار میگرفت بابت اینهمه حرفهای بامزه ای که میزنه.
بعد مهمونی همش با خودم فکر میکردم مرضیه بیخیال شاید تو حساس شدی و اصلاَ بهش فکر نکن، اما وقتی برگشتیم خونه سامان هم بی مقدمه ,و بدون اینکه من شخصاَ هیچ اشاره ای بکنم، به همین موضوع اشاره کرد و تازه فهمیدم احساسم درست بوده و حساسیتی در کار نبوده. درسته که توجهات به بچه های دیگه با حضور بچه کوچیکتر کمتر میشه و موضوع غیر عادی نیست و اتفاقاَ کاملاَ هم تا حدی طبیعیه اما میشه لااقل اگر به اندازه قبلتر بهشون توجه نشون داده نمیشه باز به اندازه خودشون مورد توجه باشند بخصوص که هنوز هر دو کوچیکند، نه اینکه مثلاَ خواهرزاده بزرگم که زمانی جونشو برای نویان من میداد و ماه به ماه براش کلیپ های مناسبتی میساخت و پسرکم هم به شدت بهش علاقه داره و مدام میره تو بغلش، الان پسرکم بیاد و چندین بار در مهمونی صداش کنه و خواهرزاده من حواسش بهش نباشه که جوابشو بده و یا اینکه تمام محبت خواهر بزرگم معطوف به دختر خواهرم باشه و توجه کمتری به بچه من بکنه. همین خواهرم که زمانی فقط و فقط برای دیدن نویان میومد خونمون، تو مهمونی نویان من چندبار صداش میکرد و حواسش نبود که درست و حسابی بهش جواب بده و تحویلش بگیره و هر بار من باید یادآوری میکردم که خاله نویان باهات کار داره یا نویان داره صدات میکنه.
موضوع دیگه ای در تایید همین موضوع اینکه خواهر بزرگم فردای همون شب تولد روشا و روز بعدش برای تولد روشا کوچولو هم پست و هم استوری اینستاگرامی گذاشت اما برای تولد دختر و پسر من تمام این سالها هرگز چنین کاری نکرده بود و برای تولد دخترم نیلا که یکماه و نیم قبل هم بود و خودم ازش خواسته بودم بچه رو سورپرایز کنند نه امسال و نه سالهای قبل هیچ حرکت این چنینی (مثل گذاشتن پست و استوری) انجام نداده بود یا حتی موقع به دنیا اومدن نیلا و نویان هم هیچ موقع پست یا استوری نذاشته بود در حالیکه چه برای به دنیا اومدن دختر کوچولوی خواهرم و چه تولد یکسالگیش چندین پست و استوری گذاشته بود. من حتی به این موضوع پست و استوری فکر هم نمیکردم و برام تو این سالها اهمیتی نداشت بخصوص که خودم هم اهل استوری گذاشتن نیستم، اما وقتی بعد برگشتن از جشن تولد دیدم برای تولد روشا کوچولو هم پست گذاشته و هم استوری اما برای بچه های من حتی یکبار هم طی این سالها چنین کاری نکرده ته دلم یه جوری شد.
البته خب تا قبل تولد دخترکوچولوی خواهرم، هر دو تا بچه هام و بخصوص نویان به شدت مورد توجه بودند و خواهرم هم عاشق هردوشون و بخصوص نویان بود و براشون کادو میگرفت و ... اما این تغییر رفتار ناخواسته و تبعیضی که الان در مقایسه با روشا کوچولو تا حدی نسبت به بچه های من به وجود اومده کمی دلگیرم میکنه. به نظرم هر مادر دیگه ای هم شاید همین احساسو داشته باشه، البته خب در حد غصه خوردن نیست که بگم میشینم غصه میخورم و ... نه واقعاَ اونقدرها مهم نیست و بهش فکر نمیکنم، اما به هر حال میتونه تا حدی ناراحت کننده باشه.
اینو باید تاکید کنم که خواهر بزرگم موقع مریضی بچه ها یا مشکلات مختلف خیلی هوای ما و خانواده رو داشته و بچه های منو هم خیلی دوست داره و کلاَ منکر دلسوزیش و کمکهاش برای خانواده نمیشم اما این تبعیض رفتاری اخیر برام خوشایند نیست و اتفاقاَ اگر در خاطر دوستانم باشه و پست یکسال و نیم قبل منو خونده باشند (مربوط به اعلام خبر بارداری خواهر کوچیکم) قبلتر هم پیش بینیشو میکردم و بازم میگم به نظرم غیر عادی نیست اما در هر حال به عنوان یک مادر از این موضوع حس خوبی نمیگیرم.
خدا خودش شاهده که ذره ای بحث حسادت مطرح نیست، من که دختر کم سن و سال و خامی نیستم، از طرفی خودم هم جونمو برای دختر کوچولوی خواهرم میدم اما ته دلم حس بدی داشتم بابت این اتفاق و راستش هم من و هم سامان تصمیم گرفتیم برای اینکه از بابت این موضوع ناراحت نشیم تا جایی که ممکنه در چنین فضایی قرار نگیریم و ترجیحاَ وقتهایی بریم به مامانم سر بزنیم که فقط خودمون تنها باشیم. آخه ما تازگیها معمولا وقتهایی میریم خونه مامانم که خواهر کوچیکم هم اونجاست یا مثلا وقتی میریم خونه مادرم به خواهر بزرگم و دخترش هم زنگ میزنیم که بیان ( خونشون نزدیک خونه مامانمه و گاهی جور میشه و میان و گاهی هم نمیشه) اما تصمیم گرفتیم دفعات بعد که میریم ترتیبی بدیم که مادرم تنها باشه و فقط به دیدن اون بریم، مگر اینکه مثلا تولد یکی از بچه ها یا ایام عید و نوروز باشه که دیگه اون موقع قضیه فرق میکنه.
احساس ناراحتی من و همسرم در این مورد قابل انکار نیست و خب چرا باید در چنین شرایطی قرار بگیریم که احساس ناخوشایندی بهمون دست بده.؟اتفاقاَ همین امروز به سامان گفتم بریم خونه مامانم؟ سامان هم گفت اگر خواهرات هم هستند بهتره روز دیگه ای بریم و کلاَ ترجیح میده وقتی بریم که قراره فقط خودمون و مامانت اونجا باشیم و خواهرا نباشند و اینطوری بهتره. اینم بگم که سامان عاشق خواهرا و خانواده منه و اینو تا الان هزار بار بهم گفته چقدر خواهرا و مامانمو دوست داره و همش دنبال فرصتیه که اونا رو ببینه خواهران من هم سامانو دوست دارند و براش احترام زیادی قائلند و این حس متقابله (حتی من گاهی به شوخی بهش میگم تو بیشتر از من خواهرامو دوست داری!) میخوام بگم که تا قبل دیدن این تغییر رفتار برعکس هر بار میرفتیم خونه مامانم، همسرم به اصرار با خواهر بزرگم تماس میگرفت که اون و بچه هاش هم بیان یا مثلاَ از حضور خواهر کوچیکم خونه مامانم یا رفتن به خونه خواهرام به شدت استقبال میکرد اما این سری آخر و بعد جشن تولد به طور کامل تغییر موضع داد و گفت بهتره زمانی بریم که خودمون و مامان تنها باشیم و کسی غیر ما نباشه و منم باهاش موافقم.
شام تولد هم سمبوسه و کباب کوبیده و خورشت قیمه بود. دست خواهرم و همسرش درد نکنه. خواهر بزرگم هم از ظهر رفته بود کمکش و در کل بهمون خوش گذشت. چندتایی عکس از این تولد در پیج اینستاگرام مربوط به وبلاگم قرار میدم برای دوستانی که شاید مایل به دیدنش باشند،البته یه سری دوستان که در پیج دیگه من هستند این عکسها رو قبلتر دیدند اما برای یادگاری در پیج وبلاگیم هم قرار میدم.
++++++ پنجشنبه هفته قبل یعنی چهار بهمن ماه هم همونطور که در پست قبلی نوشتم رفتیم خونه ماریا خانم پرستار سابق بچه ها به عنوان مهمونی شب نشینی. یه جعبه شیرینی تر هم گرفتیم و بردیم. برعکس شب تولد خونه خواهرم، هر چقدر از محبت و قربون صدقه رفتن ماریا و دخترش عسل و شوهرش نسبت به بچه هام بگم کم گفتم.... عکس دخترکم نیلا هنوز که هنوزه روی در یخچال خونه ماریا بود و عسل دخترش. هزار بار گردن و سر و صورت دختر منو بوسید و ماریا و شوهرش هم که جوری قربون صدقه نویان میرفتند که من از بابت دیدن اینهمه توجه و محبت نسبت به بچه هام حض میکردمو نسبت به من و سامان هم بینهایت محبت داشتند و ماریا جوری منو تو بغلش فشار میداد و با محبت میبوسید که دلم حسابی گرم میشد. با اینکه مهمونی شب نشینی بود اما پذیرایی خوبی ازمون کردند و شب خوبی بود. خونه کوچیکشون رو هم بازسازی کرده بودند و نسبت به قبل خیلی بهتر و تمیزتر و نوسازتر شده بود. دعوتشون کردم که اونا هم در اولین فرصت بیان منزل ما. در نبود خانواده هامون در نزدیکیمون چاره ای نیست جز اینکه ارتباطم رو با این خانم که هم من و هم بچه هامو خیلی دوست داره و نهایت احترام و محبت رو برای ما قائل میشه حفظ کنم. تمام مدتی که اونجا بودیم حس خوبی داشتم و از اینکه انقدر مورد توجه و محبت هستیم لذت میبردم و سامان هم بعد مهمونی بهم گفت من تو خونه ماریا خانم خیلی احساس راحتی میکنم و دوست دارم رفت و آمد داشته باشیم.
++++++ چندین و چند فکر و برنامه تو سرمه و فرصتم برای رسیدن بهشون کم... باید تا قبل عید آزمونهای ضمن خدمت اداره رو بدم و اصلا براش آمادگی ندارم. از طرفی دوباره فکر فروش خونه افتاده تو سرم و به شدت بابتش استرس دارم بسکه همیشه دچار مشکل شدم. فکر فروش یکی از ماشینهامون (ماشین پراید قدیمی که بیشتر از هفتاد هشتاد تومن هم نمیشه) هستیم و همینطور کاغذ دیواری کردن بخشی از خونمون و یه سری تعمیرات ظاهری که شاید در فروش خونه موثر باشه. از طرفی باید وام هم بگیریم و سامان بیشتر از هر زمانی دنبال اینه که بتونه وام بگیره و نمیدونم باهاش چیکار کنه!
این روزها شدیدا در حالت سردرگمی به سر میبرم، همچنان وقت زیادی رو برای آموزشهای مالی سپری میکنم و نمیدونم قراره در نهایت به جایی برسم یا نه اما حداقلش میدونم تلاشمو کردم. سر همین موضوع بچه هام هم حسابی اذیت میشند و راستش اعصابم تحت تاثیر قرار گرفته چون مجبورم با یه دست چند تا هندونه بردارم اما خدا میدونه که چاره دیگه ای هم ندارم و فرصت عمر هم محدوده.... نویان شدیدا حساس شده و همش میگه مامان درست کی تموم میشه؟طبیعیه که نمیتونم مثل قبل براش وقت بذارم اما چه کنم که برای من این موضوع خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم جدی شده.
++++++ بیخوابیهای شبانه خیلی بهم فشار میاره و وضعیت سلامتیم تعریفی نداره، احساس خستگی خیلی زیادی میکنم و فشار زیادی هم به خودم بابت آموزش و سایرکارها میارم. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه احساس میکنم دارم برای همسر و بچه هام کم میذارم اما بازم میگم چاره ای ندارم و ایشالا بعدها بتونم براشون جبران کنم کم کاریهای این چندوقت رو.
++++++ دل و دماغ بیرون رفتن و تقریبا هیچکاری ندارم. قرار شده بعد مدتها ظهر جمعه بریم و در رستوران طرف قرارداد محل کارم که محوطه تفریحی بزرگی هم داره ناهار بخوریم و بچه ها هم بازی کنند. نیلا خیلی بابت بیرون رفتن اصرار میکنه و البته که حق هم داره بسکه ما همش تو خونه ایم و نیلا هم فقط بابت پیش دبستانی هر روز میره بیرون. اگر به خاطر اصرارهای نیلا نبود بازم دلم نمیخواست از خونه برم بیرون و یه عالمه کار داشتم اما دیگه نتونستم دربرابر گریه ها و اصرارهاش مقاومت کنم.
+++++ بابت آموزش همون دوره مالی و یه سری مقدماتش، مجددا دو سه روز پیش از خانم دوست سامان و شوهرش خواستم بیان منزلمون و ساعت ده شب اومدند و چهار صبح رفتند! نمیدونم ته این مسیر چیه اما من به تلاشم ادامه میدم و توکلم به خداست. هر چقدر هم که سخت باشه تا آخرش میرم و سعی میکنم ناامید نشم با اینکه هر روز و هر لحظه از مسیری که شروع کردم منصرف میشم و با خودم میگم بابا ولش کن انقدر خودتو عذاب نده و برو سراغ زندگیت اما باز به هر ضرب و زوری که شده باز خودمو جمع میکنم و ادامه میدم.
++++++ چند روزیه متوجه موضوعی در دخترکم نیلا شدم و از بابت اون خیلی نگرانم و در حال پیگیری فعلاَ نمیخوام چیزی راجبش بگم آزمایشاشو دادیم و باید ببرم دکتر ببینه ایشالا که بتونیم مشکلو حل کنیم. از طرفی هم رفتارهاش باعث نگرانی من از آینده میشه (نمیتونم اینجا و الان بیشتر از این باز کنم موضوع رو). از خدا میخوام نگرانیهام با بزرگ شدن بچه ها کمتر و کمتر بشه.
نویان پسرکم معصوم ترین،مهربان ترین و با احساس ترین فرد زندگی من در حال حاضر هست و از بابت وجودش در زندگیم هزاران بار شکر گزارم. هیچ وقت فکرشو نمیکردم پسر داشتن انقدر شیرین باشه و پسرها انقدر با احساس باشند. انشالله که خوشبختی هر دوشون رو ببینم و لطف خدا شامل حالمون بشه و بتونیم زندگی بهتری براشون درست کنیم.
لطفاَ دعام کنید. خیلی بهش نیاز دارم.