بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

سلام به دوستان عزیزم

میبخشید که انقدر دیر تونستم بیام و از خودمون خبر بدم. به بدترین شکل ممکن که شاید تو تمام این سالها بی سابقه بود مریض شدیم، هنوز هم خوب نشدیم فقط انگار پیک بیماری رو گذروندیم و در دوره نقاهت هستیم... من که هنوز شدیداَ سرفه میکنم و حالم بده فقط دیگه به شدت سابق تب نمیکنم ولی همچنان پشت هم عرق میریزم و جون و توان راه رفتن و کار کردن ندارم.

اصلا نمیفهمم این بیماری از کجا سر و کلش پیدا شد! البته حدس غالبم اینه که نیلا از بچه های پیش دبستانیش گرفت و بعد اون به نویان و بعد به من و آخر سر هم به سامان منتقل کرد! الان نیلا ده روزه که پیش دبستانی نرفته از شدت مریضی و جالب برام این بود که دو تا مربی پیش دبستانی هیچکدوم پیگیر نشدند که چرا یه دفعه این بچه نیومد، آخه نیلا که قبلترها مهدکودک میرفت یک روز که به هر دلیل نمیرفت مربیش تماس میگرفت و میپرسید دخترمون خوبه؟ مشکلی پیش نیومده؟ اما این سری بچه ده روزه نرفته و هیچکس پیگیر نشده، منم انقدر درگیر بیماری بچه ها و مریضی خودم بودم که یادم رفت پیام بدم بگم نیلا نمیتونه بیاد. حالا جالبه که مربیها تو گروه های مجازی با بچه ها و والدین در ارتباطند و میشد مثلا یه سوال پرسید که چرا نیلا نمیاد. نمیدونم والا شاید چون نیلا رو پیش دبستانی گذاشتم سرای محله اینطوریه و پیگیری نمیکنند... البته ما شهریه در حد پیش دبستانی مدرسه ها میدیم و اینطوری نیست که همینطوری رایگان بره...

داشتم میگفتم به قدری حال نیلا و نویان بد بود که من تا به الان چنین حال بدی رو از بچه هام ندیده بودم....  تب خیلی بالا، گلودرد، پادرد، سرفه شدید، استفراغ و بعد هم بیرون روی و بیحالی و بی اشتهایی خیلی شدید.اولش با نیلا شروع شد و این بچه چنان تبی کرد که با اینکه از نظر پزشکی از سن تشنجش رد شده اما هر لحظه میترسیدم این بچه دور از جونش تشنج کنه. تبش به هیچ شکلی قطع نمیشد و مجبور میشدم براش شیاف دیکلوفناک بذارم اما حتی همونم باعث نمیشد بیشتر از دو ساعت تبش بند بیاد...اصلا قطع شدن تبی در کار نبود، در بهترین حالت فقط تبش خفیف میشد و دو سه ساعت بعد دوباره خیلی شدید میشد و مجبور میشدم دوباره بروفن بودم و پاشویه کنم. دو روز بعدش هم نویان دقیقا با همون با همون علایم نیلا درگیر شد. تبشون تا ۴۰ درجه بالا میرفت و من مدام مجبور بودم پاشویه کنم چون مثلا شربت بروفن رو نمیشد پشت هم بدم و برای کنترل تبش مجبور بودم پشت هم پاشویه کنم و تازه وسط پاشویه هم یهویی لرز میکردند و دندوناشون به هم میخورد و مجبور میشدم پاشویه رو متوقف کنم و پتو روشون بندازم که همین پتو انداختن باز باعث میشد تبشون بالاتر بره...یه وضع بدی بود که نگو. تازه موقع پاشویه هم هر دو و بخصوص نویان همش غر میزدند و گریه میکردند و همکاری نمیکردند که پاشویشون کنم که کمی خنک بشند و خطر رفع بشه (هر بار به زور دیدن کلیپهای اینستاگرام اونم نصفه شبی میتونستم پاشویه کنمشون وگرنه همکاری نمیکردند)، با قرص تب بر و داروها هم تبشون خیلی طول میکشید پایین بیاد و پایین هم که میومد خیلی زود دوباره میرفت بالا... یک وضعیت ترسناکی بود برای من که حد نداشت. بدون اغراق میگم که پنج شب تمام من و سامان بالای سر بچه ها بیدار بودیم بابت تب بالا اونم در شرایطی که من خودم هم مبتلا شده بودم.

بعد بچه ها هم خودم به بدترین شکل ممکن درگیر شدم درست با همون علایم... انقدر حال بچه ها بد بود که خودم شرایط دکتر رفتن نداشتم یعنی اصلا نمیشد با دو تا بچه مریض راه بیفتیم به خاطر من هم بریم درمانگاه و من خودم با بروفن و قرص آموکسی کلاو سعی میکردم خودمو سرپا نگهدارم که بتونم به بچه ها برسم اما گلودرد و تب بالا منو هم از پا دراورده بود. مشخص بود تمام گلو و گوشم عفونی شده اما من انقدر فکرم پیش مریضی بچه هام بود که خودمو فراموش کرده بودم. بچه هام جون نداشتند و فقط دراز کشیده بودند بخصوص نیلا که از صبح تا شب یکجا خوابیده بود (از نیلا خیلی خیلی بعید بود). خلاصه که من تا الان بچه هام رو اینطوری ضعیف ندیده بودم. نیلا حتی مریض هم میشد در این اندازه از پا نمیفتاد که کلاَ دراز بکشه و بخوابه و اصلا از جاش نتونه بلند بشه. واقعا نگرانشون بودم و حال خودم هم خیلی بد بود و نمیدونستم باید چطوری هم به بچه ها برسم هم به خودم....

یک شب انقدر حالم بد شد که داخل آشپزخونه و موقعیکه داشتم برای بچه ها سوپ میریختم تو بشقاب سرم گیج رفت و همونجا وسط آشپزخونه افتادم درحالیکه داشتم میلرزیدم و دست و پاهام یخ یخ بود. سامان سریعا پتو روم انداخت و دست و پاهامو که مثل قالب یخ سرد بود ماساژ داد و بهم آب جوش و لیمو و عسل داد و به زور چند تا قاشق سوپ داد که بخورم و فقط تونستم دوباره بشینم.... فهمیدم فشارم شدیداَ افتاده بوده و با توجه به سابقه ای که قبلاَ داشتم به احتمال زیاد اونموقع که تو آشپزخونه افتادم فشارم روی ۴ یا پنج بوده و میتونسته خیلی هم خطرناک باشه. تبم هم که درست مثل تب بچه ها حتی با قرص هم پایین نمیومد. سامان بهم هندونه خنک داد و خلاصه کمی خنکتر شدم و یکمی تونستم سر پا بشم... بدیش این بود که اصلا نمیتونستم استراحت کنم چون تب بچه ها مدام بالا میرفت و من مدام باید برای دارو دادن بهشون و پاشویه و رسیدگی به اونا از جام بلند میشدم. بعد سه روز هم هر دو افتادند به بیرون روی شدید و نویان هم که استفراغ میکرد. اصلا وضعیت وحشتناکی بود و این وسط من نمیدونستم به کی باید برسم. دو بار هم هر دوشون رو برده بودم دکتر و بی فایده بود.

بعد ۵ روز که دیدم نه تنها تب نیلا پایین نمیاد بلکه روز به روز هم داره بدتر میشه و بچه رسماَ از شدت بیحالی و تب، حتی جواب من رو هم نمیتونه بده دیگه جایز ندیدم که تو خونه بمونم (نویان هم تب بالایی داشت اما حداقل حرف میزد و راه میرفت برعکس نیلا که فقط دراز کشیده بود و حتی نمیتونست حرف بزنه و همش خواب بود) خلاصه که برای بار سوم بچه ها رو بردم دکتر و دکتر اطفال بچه ها با دیدن نیلا سری به حالت تاسف تکون داد و سریعاَ براش آزمایش نوشت و گفت همین امشب ببرید سرم بزنید و آزمایشش رو هم بدید و جوابش رو هر موقع شب بود برای من بفرستید ممکنه نیاز به بستری شدنش باشه... درمورد نویان گفت فعلا نیازی به سرم نیست اما اگر تا پسفردا تب و بیرون رویش ادامه پیدا کرد اونو هم باید سرم بزنید. راستش تن و بدنم از اینکه ممکنه نیلا بستری بشه لرزید، اول به خاطر خود بچم نیلا، بعدش بابت اینکه نویان هم به شدت مریض و تب دار بود و نمیتونستم اونو پیش کسی بذارم و بعد اینکه خودم هم خیلی مریض بودم و تب و سرفه و بیحالی شدید داشتم و نمیدونستم چطوری میتونم با اون حالم و با یه بچه مریض دیگه، پیش نیلا تو بیمارستان بمونم... در آخر هم نگران هزینه ها بودم چون بچه ها بیمه نیستند و واقعا نمیدونستم چطوری میخوایم از عهده مخارج بیمارستان بربیایم. همین مدت هم بابت دو تا بچه نزدیک شش میلیون هزینه دکتر رفتنها و داروها شده بود که تو اوضاع مالی فعلی ما که اینهمه به خاطر سند زدن خونه در فشار مالی هستیم مبلغ کمی نبود (تازه من و سامان هم دکتر نرفتیم و تو خونه خودمون دارو خوردیم وگرنه که هزینه هامون خیلی بیشتر هم میشد) خلاصه که از هر جهت نگران بودم بچم نخواسته باشه بستری بشه... دیگه اونشب رفتیم بیمارستان و از نیلا آزمایش خون گرفتند و همزمان بهش سرم وصل کردند.... خیلی نگران جواب آزمایش بودیم. دو ساعت بعد که جواب آزمایش حاضر شد و برای دکترش فرستادیم شکر خدا گفت نیازی به بستری نیست و فعلا به همون درمانها ادامه بدید (البته چند مورد در آزمایشاتش مشکل داشت اما دکتر گفت بابت تب و عفوتت و ویروس هست. کم خونی هم داشت بچم که باید بعد خوب شدن کامل بچه ها به فکر برطرف کردنش باشم). اونشب تا ساعت یک و نیم بیمارستان بودیم. چقدر هم سخته وقتی خودت مریضی و یه بچه کوچیک دیگه هم داری بخواد بری بیمارستان که یه بچه دیگه ات رو سرم بزنی... بازم شکر که لازم به بستری شدن در بیمارستان برای طولانی مدت نبود.

دیگه بعد اینکه اونشب نیلا سرمش تموم شد و رفتیم خونه، برای اولین بار بعد بیشتر از ۵ روز بچم تا صبح خوابید و تب نکرد و نیاز نشد پاشویش کنم و منم تونستم بعد پنج شب کمی بخوابم! البته نویان همچنان تب نسبتا بالاتیی داشت و حواسم اونشب به نویان بود اما وضعیت نویان بعد سه چهار روز کمی از نیلا بهتر بعد شش روز مریضی بهتر بود و با شربت بروفن میشد کنترلش کرد. هنوزم بچه هام سرفه میکنند و کاملاَ خوب نشدند و هنوز دارند دارو میخورند اما حداقل دیگه تب نمیکنند. خودم ولی هنوز خوب نشدم و سرفه دارم و همش خیس عرق میشم  و انگار جون تو دست و پاهام نیست و همش دلم میخواد دراز بکشم و هیچکاری نکنم. بدن درد زیادی هم دارم. موقع اوج بیماری به قدری بی اشتها شده بودم که تقریبا دو روز تمام لب به هیچی نزدم و حتی از دیدن غذا هم حالم بد میشد (شبیه ابتدای دوران حاملگیم به غذا بی اشتها بودم و حالم از دیدن یه سری غذاها بد میشد!) سامان هم دو شبه که تب و لرز شدید داره و بهش قرص و مایعات میدم و حواسم بهش هست بلکه بهتر بشه. 

الان دیگه تقریبا میتونم مطمئن باشم بیماری که ما همگی درگیرش شدیم کرونا بوده، تقریباَ برای هر کسی که علائمو گفتیم همینو بر اساس تجربه گفتند (خواهرشوهرم که تو بیمارستان کار میکنه، مریم خواهر خودم که اطلاعات پزشکی بالایی داره، علائمی که تو نت خوندم و شدت بیماری که اصلا یه چیز ساده ای نبود همه دال بر کرونا هست). خدا واقعا این مدل مریضی رو برای هیچکسی نخواد. من هنوز هم که هنوزه حالم خوش نیست و همین الان هم به زور پای سیستم نشستم و دارم مینویسم...

بگذریم. کل زمستان پارسال من خوشحال بودم که بچه هام مریضی سخت نگرفتند، درسته یکی دو باری مریض شدند اما شدید نبود و گذرا بود و از این بابت خوشحال بودم، اما درست تو فصل بهار به بدترین شکل ممکن تو تمام این سالها هر دو تاشون درگیر شدند و من و سامان هم همینطور...فقط امیدوارم باقیمانده این مریضی لعنتی هم از تن و بدن من و همسرم و بچه ها بره... برای هزارمین بار طی این مدت فهمیدم هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست. این حرف واقعا شعار نیست، هر لحظه که بابت مریضی بچه ها دچار استرس میشدم و نگران حالشون و خدای نکرده تشنج کردنشون بودم با خودم میگفتم دنیا دنیا پول و ثروت چه ارزشی داره وقتی ببینی عزیزترینت در بستر بیماریه...و خب این موضوع برای بیماریهای خاص و خطرناک صدبرابر هم بیشتر صدق میکنه. خدا برای هیچکسی نخواد...

+++++ این وسط بین مریضی بچه ها و حال بد خودم استرس جور شدن پول برای سند زدن خونه هم اضافه شده بود و رسماَ زندگیمون فلج شده بود. به هر کسی که به ذهنمون میرسید تماس گرفته بودیم بابت جور شدن پول، همزمان ماشین رو هم برای فروش گذاشته بودیم اما بابت نوسانات ارز و ... مردم ظاهرا فعلا رغبتی به خرید ماشین و خونه و هیچی نداشتند و هنوزم ندارند چون شاید فکر میکنند قراره ارزونتر بشه. دیگه با همه تماسها و پیگیریهامون در بهترین حالت ۵۰ تومن تونسته بودیم جور کنیم که یهویی یکی از دوستان خیلی خیلی عزیزم که مشکلم رو فهمیده بود بهم پیامک داد و در کمال ناباوری وقتی متوجه شد دویست میلیون کم دارم بهم گفت این مبلغ رو بهم قرض میده!  احساس میکردم دارم خواب میبینم. همزمان که پیامشو میخوندم همینطوری به پهنای صورت اشک میریختم. باورم نمیشد خدا اینطوری از طریق یکی از فرشته هاش دست منو گرفته، درسته که من این پول رو با آماده شدن وامم پس میدادم اما همینکه این دوست خوب و بزرگوارم که هر چی از خوبی و معرفتش بگم کمه، اینطوری پس اندازش رو در اختیارم قرار داد برای من اصلاَ باورکردنی نبود..به خدا که قلبم آروم شد. الهی که خدا هزار برابرشو بهش پس بده و بتونم براش جبران کنم. خدا خودش میدونه که من آدمیم که دوست دارم هر طور شده محبت بقیه در حقم رو جبران کنم، البته که به نظرم بالاترین جبران همونی هست که آدم تا آخر عمرش دعای خیرشو بدرقه راه اون عزیزی که دستشو گرفته بکنه و براش دعای خیر و سلامتی بکنه، اما به جز اون دلم میخواد بتونم به طریقی محبت بزرگ این دوست گلم رو جبران کنم، کاش عمری باشه و بتونم اینکارو بکنم، البته که اول از همه از خدا میخوام که این عزیز دوست داشتنی هیچوقت محتاج کمک هیچ بنده ای از جمله خود من نباشه و اما اگر روزی روزگاری خدای ناکرده مشکل یا گرفتاری براش پیش اومد خدا به بهترین و آسونترین شکل گره از کارش باز کنه همونطور که گره از کار من باز کرد. دعای خیر من تا آخر عمر بدرقه راهش هست.

باقیمانده پول رو هم پسرعمم بهم پرداخت کرد. خدا خیرش بده. خواهر کوچیکم و مادرم و یکی از دوستانم هم مبلغی واریز کردند که ایشالا به امید خدا بتونم خرداد ماه همه قرضها رو پرداخت کنم. این وسط چندمیلیونی بیشتر از نیازم پول جمع شد که باید بخشی از قرض خواهر کوچیکم رو بهش پس بدم. همون مبلغی که دوست عزیز دلم بهم پرداخت کرد تقریبا نوددرصد مشکلاتم رو حل کرد. خدا خیرش بده ایشالا. همینطور خدا خیر بده به هر کسی که این وسط به هر شکلی که ازش برمیومد دستمو گرفت، دوستان عزیزم در اینجا هم برام خیلی دعا کردند و انرژی مثبت فرستادند، از تک تک شما هم ممنونم. ایشالا که هیچوقت دستتون در زندگی جلوی کسی دراز نباشه و برکت و روزی حلال در زندگیهاتون جاری و ساری باشه. آمین.

 به امید خدا فردا بتونیم بریم و سند خونه جدید رو بزنیم البته امیدوارم مالک قبلی کارهای اداری مربوط به سند زدن رو انجام داده باشه (مالیات و پرداخت مفاصاحساب و ...) بعد اون هم باید بریم و با کسی که خونه سابق ما رو خریده یه قرارداد اجاره بین خودمون بنویسیم به مدت یکسال آینده. این دو تا کار هم انجام بشه باری از دوشم برداشته میشه و وقتی هم که قرض دوستان و خانواده رو ماه بعد بدم کلی سبکبال تر میشم... اما خب برای سال بعد باید بتونم ما به التفاوت چهارصد میلیون تومنی بین مبلغ رهنی که در این خونه فعلیمون نشستیم و مبلغ رهنی که مستاجر خونه جدیدمون ساکن شده، جور کنم تا بتونیم در خونه جدید ساکن بشیم. امیدوارم خدا خودش کمک کنه و به طریقی تا سال بعد این مبلغ هم جور بشه، هر چند به احتمال خیلی زیاد برای سال بعد باید ماشینمون رو بفروشیم تا بتونیم در خونه جدید ساکن بشیم اما همینکه فعلاَ و در این مقطع لازم به فروش ماشین نشد خدا رو شکر. البته یه فکری هم تو سرمون هست و اونم اینه که شاید ماشین رو بفروشیم و یه پراید تمیز بلافاصله و در عرض دو سه روز بگیریم که سامان بتونه موقت باهاش بره اسنپ چون با ماشین فعلیمون که سایناهست  هم هزینه های استهلاک ماشین بابت کارکردن در اسنپ بالاتره هم اینکه خب آدم بیشتر حیفش میاد و ماشین بیشتر خراب میشه و سال بعد که بخوایم ماشینو برای ساکن شدن در خونه جدید بفروشیم از ارزشش میفته برای همین شاید ساینا رو فروختیم و به جاش پراید خریدیم بلافاصله.... اما برای همین کار هم به اندازه کافی وقت داریم و خدا رو شکر که لازم نشد زیر قیمت و یهویی و بدون خریدن ماشین جدید، ماشینمون رو بفروشیم و من اینو مدیون دوست عزیزم و لطف خدا هستم.

دوستان عزیزم این مدت خیلی زیاد استرس و نگرانیهام رو در این وبلاگ به شما عزیزان منتقل کردم. منو میبخشید.

راستش نمیدونم دلیلش چیه اما یه غم بزرگی در دلم هست..نمیدونم چرا. به خدا دلم نمیخواد اینطوری باشم اما دست خودم نیست. ناخواسته بغض میکنم و مدام یاد خاطرات قدیم و سختیهای گذشته و پدر و خواهر مرحومم میفتم... هر صحنه ای که میبینم انگار منو یاد یکی از خاطرات ناراحت کننده قدیم میندازه.

سامان همچنان سر کار نمیره...نگران مخارج زندگی هستم. خدا خودش برامون درست کنه. پیگیر جور شدن کارشه و نمیدونم درست میشه یا نه... خیلی نگرانم.

دلم خیلی زیاد جمع های خانوادگی گرم و صمیمی میخواد...جمع های بی کینه، جمع های مهربون، جمع های گرم و یکدل....افسوس که شرایطش در زندگی من فراهم نیست. دلم برای مادرم تنگ شده، این مدت خیلی حرص و جوش منو خورد. حتی دلم برای خواهرام هم تنگ شده. دلم برای سمنان و سر خاک پدر و خواهر و مادربزرگم هم تنگ شده. امسال عید اونجا نرفتم... شاید اونا هم چشم به راه من باشند. خدا کنه بتونم برم سر خاکشون به زودی.

 این مریضی لعنتی و این مشکلات مالی مربوط به خونه تموم بشه باید یکمی روی خودم کار کنم و دوباره افسار زندگیمو دست بگیرم. یکم با نیلا درسهای عقب افتادش رو کار کنم. این مدت که مریض بود باید میرفت سنجش کلاس اول. به هزار سختی فردای روزی که بچه سرم زد بردمش یکی از مراکز سنجش اما مسئولش گفت با توجه به اینکه مریض بوده و دارو میخوره بهتره سنجش رو بذاری برای بعد خوب شدنش چون ممکنه الان نتونه به خوبی روی جواب سوالات تمرکز کنه...ما هم قبول کردیم و قرار شد تا آخر اردیبهشت ببریمش همونجا.

امیدوارم بتونیم مدرسه خوبی برای ثبت نام کلاس اولش پیدا کنیم. نمیخوام انرژی منفی بدم اما نمیدونم چرا احساس میکنم بدن و روحم به شدت فرسوده شده و با فکر کردن به اینکه بچه کلاس اولی دارم و امساس سال سختی برای من هست و ... خیلی زیاد نگران میشم. احساس میکنم جون و توان رسیدگی به یه بچه کلاس اولی و همزمان رسیدگی به یه بچه سه ساله و رفتن سر کار و سر و سامون دادن به زندگیمون رو ندارم... قبلاَ این احساس رو نداشتم اما الان چندماهی هست که واقعاَ احساس میکنم توان بدنی و روحیم خیلی کمتر از گذشته شده. خدا خودش شاهده چقدر دردهای بدنیم زیاده و اذیتم میکنه و نمیذاره شبها راحت بخوابم. خدا میدونه روحم چقدر خسته ست. فقط از خود خدا میخوام کمکم کنه بتونم روح و روان از دست رفته و جسم مریضم رو دوباره سر پا کنم تا بتونم به بچه ها و همسرم رسیدگی کنم.... چشم امید همه خانواده به مادر خانواده هست و من دوست ندارم اینطوری باشم.

ممنونم که بهم سر میزنید و همراهم هستید. دوستان گل وبلاگی میبخشید که نمیتونم در وبلاگهاتون پیام بذارم. شرمئده ام که برخی از پیامهای پست قبلی هم بی پاسخ مونده و هنوز هم نتونستم برگردم و جواب بدم البته فکر میکنم همین نوشته فعلی پاسخ یه سری سوالات در کامنتهای پست قبلی رو داده باشه اما به هر حال ترجیح میدادم بتونم پاسخ بدم.

 واقعا  مدتیه که زندگیم از حالت عادی خارج شده و در خودم انرژی و توان سابق رو نمیبینم. شاید هم نشونه های پاگذاشتن به چهل سالگی به بعد باشه نمیدونم.  از خدا میخوام کمکم کنه و بهم توان بده، بلکه با بهتر شدن حال جسمیم،‌ بتونم یکمی به اوضاع زندگی و شرایط روحی نامساعدم و وضعیت بچه هام  مسلط بشم و از این سردرگمی و گیجی که دچارش شدم نجات پیدا کنم.