مدتی هست که ننوشتم، گفتنی که زیاده اما از اونجاییکه حس میکنم باید خلاصه تر بنویسم دقیقاًنمیدونم چطور شروع کنم و چی بگم آخه متاسفانه من در عالم واقعیت هم گاهی پرحرفم و خلاصه گویی یکم برام سخته، یعنی بهتر بگم آدمیم که یا اصلا در جمعی حرف نمیزنم و یه گوشه کز میکنم و شنونده ام یا برعکس حسابی صحبت میکنم و برای همین شده که درموردم حتی بگن زیاد اهل حرف زدن نیست و ساکته، و گاهی هم بگن یکم پرحرفه (البته نه در حد خسته کننده)، اما در هر حال بد نیست یکم متعادلش کنم...
به هر حال از تعطیلات عید فطر زیاد صحبت نمیکنم، فقط میتونم بگم خیلی خوشحالم که خونه نموندیم و رفتیم سمنان، چون بابا موافقت کرد از سمنان ما رو ببره شهمیرزاد که یه منطفه ییلاقی و خیلی خوش آب و هوا در 15 کیلومتری سمنانه و انقدر هواش خوب و کوهستانیه که هیچکس باور نمیکنه چنین جای خنک و خوش آب و هوایی تنها به فاصله بیست دقیقه تا شهر سمنان که شهری هست در دل کویر و آب و هوای گرمی داره وجود داشته باشه. خلاصه که اولین روز عید فطر رو در اونجا بودیم،من هم که قبلش یه عالم الویه درست کرده بودم که اونجا یه جا بساط کنیم و برای شام بخوریم، خاله و دخترخاله و شوهرش هم بودند و دورهمی کلی خوش گذشت. وعده ناهار همون روز هم من و سامان مامان اینا رو مهمون جوجه کباب کردیم که بابا و سامان تو حیاط درست کردند و خیلی هم خوب شد. سامان اولین بارش بود که جوجه کباب درست میکرد و کلی هم اعتماد به نفس گرفت بچم.
روز سه شنبه یعنی روز دوم تعطیلات هم درست وسط ظهر من و سامان داخل روستایی که مادربزرگ پدریم تمام عمرشو زندگی میکرد و تو پست قبل نوشتم، گشتی زدیم و چند تا عکس گرفتیم و بعدش هم مهمون آبگوشت مامان پز شدیم که حسابی چسبید، بخصوص که بعد اونهمه سختی ماه رمضون دلی از عزا درآوردیم و من بیخیال رژیمم شدم.
فقط حیف که نشد به دایی محمدم که بیشتر از دوساله نیمه زنده روی تخت افتاده سر بزنیم، دلم پیشش موند و واسه همین میخوام در اولین فرصت دوباره برم سمنان فقط برای اینکه بتونم به دایی محمدم و همینطور دایی رضا که پرستاری تمام وقتشو بر عهده داره و خودش هم ناخوش احواله سر بزنم. طفلی دایی رضا خیلی افسرده شده و حسابی کم آورده، خیلی دلم براش میسوزه، کاش میشد کمکی بهش بکنم یا یکم حالش بهتر شه،اما کاری ازم برنمیاد. نمیدونم چکار کنم تا یکم روحیش بهتر شه،کاش میشد بیشتر بریم به دیدنش، اما واقعاً نمیشه، تلاش میکنم تا جایی که میشه یکم بیشتر بهش سر بزنم، اما خب سامان برخلاف من پنجشنبه ها تعطیل نیست، اگر بخواد باهام بیاد که باید مرخصی بگیره که راحت بهش نمیدن، اگرم بخوام تنها برم که میدونم ته دلش راضی نیست و خودمم دوست ندارم حتی یک شب تنهاش بذارم. تا الان حتی یک شب هم دور از هم نبودیم و نمیخوام باب این قضیه رو باز کنم،خودمم سختمه.
از اونجاییکه از سمنان تا تهران سه ساعت بیشتر راه نیست و حتی گاهی کمتر، از اون تعطیلات 5 روزه تنها دو روز رو سمنان بودیم و روز چهارشنبه هم من اومدم سر کار، بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود به هر حال...
چون هنوز ماشین نخریدیم، اغلب تعطیلات رو خونه ایم یا اینکه نهایتا بریم یه سینما یا پارک نزدیک خونمون، واسه همین خیلی وقتها برامون کسل کننده میشه، اما اینبار خوب شد که با بابا مامان و خواهرم رفتیم سمنان و لااقل دو روز از تعطیلاتو خونه نموندیم، این چندوقت تصمیم به خرید یه پراید ارزون قیمت هم داشتیم و کمی پرس و جو کردیم که به دلیل اینکه متوجه شدیم با پولی که ما میخوایم هزینه کنیم ماشین خیلی خوبی گیرمون نمیاد تصمیم گرفتیم یه مدت دیگه هم صبر کنیم. اگر قصد خرید خونه نداشتیم قطعاً هیچ مشکلی از جهت پولی برای خرید یه ماشین با قیمت خوب نداشتیم اما الان حاضر نیستم کاری کنم که باعث شه برای خرید خونه ای که مد نظرمونه پول کم بیاریم، البته از طرفی هم با خودم میگم حیف این روزای اول زندگی که داریم بدون ماشین سر میکنیم و تفریحاتمون زیاد نیست،اما دلم رضا نمیده تا وقتی از داشتن یه خونه مناسب خیالم راحت نشده برم سراغ خریدن ماشین خوب،درست و غلطشو خودم هم نمیدونم.
سعی میکنم همین امروز یکی دو تا پست کوتاه دیگه هم راجع به این چندوقت اخیر بنویسم، نمیخوام حرفایی که زیاد ارتباط منطقی با هم ندارند همه رو تو یه پست بنویسم اینجوری پستم خیلی طولانی میشه و میتونه خسته کننده بشه.
قرار بود پستمو با تبریک عید فطر شروع کنم که خب یه موضوعی باعث شد بعد این مطلب بهش بپردازم.
امروز همکار جدیدی برامون اومد؛ فرستادنش پیش من که یه سری توضیحات راجع به نوع و کیفیت کار و فضای کاری بهش بدم،یه آقای خیلی افتاده حال که بعد اینکه توضیحات کاری رو بهش دادم،یکم راجع به پیشنیه کاریش صحبت کرد که انگشت به دهن موندم، مثل اینکه تا الان چندتا کتاب ترجمه کرده و یه زمانی یه وبسایت خیلی معتبر خبری رو به زبان عربی اداره میکرده (فوق لیسانس زبان عربی داشت) و تو چند تا دانشگاه هم تدریس میکنه و... خلاصه که همون چنددقیقه ای که باهاش حرف زدم صدهابار افسوس خوردم که آخه چرا اراده نکردم و دکترامو نگرفتم، با روحیه ای که من داشتم، بهترین کار برای من استاد دانشگاه شدن بود... فرضاً که اون کار رو هم نکردم و از فوق لیسانس به بعد ادامه ندادم (البته از سر سرخوشی نبود،واقعاً شرایطش جور نبود اما خب میشد یه کارایی کرد)،چرا اشتباهات بعدی رو مرتکب شدم؟ از جمله اینکه بعد از اینکه وارد کار دولتی شدم به تدریج اجازه دادم همه انگیزه هام از بین بره و کم کم دچار یجور رخوت عجیبی شدم طوریکه به کلی از اون فضای علمی و دانشگاهی و مطالعاتم فاصله گرفتم. منی که در حوزه تخصصی خودم که زبان انگلیسی بود جزء تاپ ترینها حتی در سطح کشور بودم، جوری شد که نه تنها دکترا بلکه به یکباره همه چیو بوسیدم و گذاشتم کنار و به جایی رسیدم که الان تمام اعتماد به نفس و تسلطم روی رشته تحصیلیمو از دست دادم، نمیدونم منی که دست کم شش سال در حوزه تخصصی خودم کار کردم، سه سال مدرس زبان بودم و دو سه سال هم روزنامه نگار یک روزنامه انگلیسی زبان و ... چی شد که الان به اینجا رسیدم، به نخوت، رکود، انزوا، پوچی و بیهودگی! انقدر بیهوده که الان تمام زندگیم شده اینکه چرا فلانی این رفتارو کرد، چرا فلانی به من بد کرد، چرا منی که آزارم به کسی نرسید،آزارم دادند، و خیلی چراهای دیگه. با خودم فکر کردم شاید اگر من هم مثل همین آقای باانگیزه و هدفمند، از ساعتهای بیکاریم در اداره که خیلی هم پیش اومده در این سالها استفاده کرده بودم، نه تنها دکترامو تا الان گرفته بودم که صددرصد درآمد خیلی خوبی از یه شغل دومی مثل تدریس زبان یا ترجمه داشتم... فکر کردم شاید هنوز هم دیر نشده باشه اما نمیدونم چرا امیدی ندارم دوباره همه چیو مثل اولش کنم، اونم الان که وارد زندگی متاهلی شدم و دیگه همه دلخوشیم شده اینکه مثلا خورشت قیمم خوشمزه تر بشه و دغدغم این شده که دیگه چرا خورشت قرمه هام مثل قبلنا نمیشه! و یکم فراتر از اون کی همش تو فکر اینم که کی خونه دار میشم،بچه دار میشم، و.... خب اینا بخشیش به نظرم اقتضای زندگی و شرایط سنیه که تو هر سنی آدم خواسته های منحصر به فرد و مختص همون سن رو داره،اما بخشیش هم واقعاً به بی ارادگی و بی هدفی و حس پوچی من تو این چندسال اخیر برمیگرده،هرچقدر هم دست و پا میزنم راه گریزی نمیبینم، وقتی هم که راهی پیدا میکنم،باز هم موقتیه و دوباره میشم همون آدم سابق.دنبال یه حال خوبم که خیلی وقته نیست،یه آرامش روحی که مدتیه با وجود همه داشته هام، سخت به دنبالشم و پیدا نمیکنم. چی بگم که گفتنی زیاده، دلم میخواد خودمو تغییر بدم،بشم کسی که تا الان نبودم،حتی فکر کردم برم یه سری کلاسهای شخصیت شناسی ثبت نام کنم یا یه سری دوره های روانشناسی شرکت کنم شاید یکم فقط یکم بتونم حالمو خوب کنم... آخ که بدجور روحم خستست و نیاز به تغذیه داره. فقط یک معجزه و یه تلنگر حسابی میتونه درستم کنه،اما به این معجزه چطور دست پیدا کنم؟
ای بابا، بگذریم! این حرفای من تمومی نداره. عید فطر هم که بالاخره رسید و ماه رمضان امسال هم گذشت.خدا رو شکر..دیگه از دیروز رسماً کم آوردم، معدم میسوخت و حالم هیچ خوب نبود. وقتی رسیدم خونه رفتم رو تخت و دوساعتی خوابیدم،بیدار که شدم یکم حالم بهتر شده بود. یکم سیب زمینی پخته داشتم که باهاش کوکو درست کردم و آش هم گذاشتم گرم شه همراه سبزی و نون و پنیر و گوجه و خیار و مسقطی و میوه و چای ومخلفات دیگه و افطار کردیم،دیروز انقدر حالم بد بود که آماده کردن افطاری واقعاً برام سخت بود، به خصوص که سامانم رفته بود دنبال خرید حلیم و یه سری چیزای دیگه و دم افطار نبود که تو آماده کردن سفره کمکم کنه.
خلاصه که دیروز هم اینطور گذشت،امروز خدا رو شکر حالم از دیروز یکم بهتره و به عنوان آخرین روز این ماه مبارک خیلی هم خوشحالم که تونستم به جز هفت روز، همه روزه هامو بگیرم.
سامانم رکورد شکوند و به جز یک روز همه روزه هاشو گرفت،بهش میگم کاش اون یکروز رو هم میگرفتی و میتونستی با افتخار بگی همشو گرفتم! هیچکس به جز من نمیدونه سامان چه کار بزرگی کرده، آخه هیچکی ندونه من میدونم که بچم اصلاً روحیه مذهبی نداره و تا اینجاشم هنوز مطمئن نیستم برای کی و چی اینهمه سختی و ضعف و تشنگی رو قبول کرد،هر چی که هست، خدا ازش قبول کنه انشالله.
خیلی این چندوقت فکر کردیم این دو سه روز تعطیلی رو چیکار کنیم و کجا بریم اما خب از اونجاییکه وسیله نداریم، رفتن به هر جایی مصادف میشد با یه عالم هزینه و سختی و اعصاب خوردِی، مثلاً به ذهنم رسید بریم یه جا نزدیک تهران،مثل همین کاشان اما دیدم اولاً که فجیع گرمه، و از طرفی مثلاً رزرو اتاق تو یه هتل سنتی تو کاشان تا شبی سیصد تومن و بالاتر هم هست و خب معلومه که فعلاًدلم نمیاد همچین پولی هزینه کنم. شیراز هم به دلایل گرمی هوا و همین گرونی هتل ها و مسیر طولانیش رد شد. رشت هم که نمیشد بریم چون سونیا خواهر سامان امتحان داره و با اینکه مادر و پدر سامان اصرار کردند، دلم نیومد این موقع مزاحمشون بشیم. سامان همیشه میگه تو خیلی آدم معذبی هستی، اما من حتی خونه مامان خودم هم میخوام برم از یک روز قبل اطلاع میدم و همش مراقبم زمانهایی برم که مامانم بهش فشار نیاد و حال و حوصله داشته باشه. نمیخوام دوباره برم تو فاز درددل و غرغرکردن، اما من تمام تلاشمو میکنم که همه جوره مراعات همه آدمها رو بکنم افسوس که کسی مراعات منو نمیکنه و با اینکه دختر بینهایت حساسیم، کسی هوای دل منو نداره... اما چرا دو نفر دارند، اول از همه خدای مهربونم که تو این سالهای عمرم ثانیه ای منو به حال خودم نذاشته و هرموقع خواستم تو ورطه ناامیدی و بدبختی سقوط کنم دستمو گرفته، و دیگری همسرم که مطمئنم از ته دلش به فکر راحتی و آسایش و خوشبختی منه و دوست نداره ثانیه ای ته دلم بابت هیچ چیزی بلرزه... فکر میکنم تا الان هم به خاطر حضور همین دو نفره که دووم آوردم وگرنه خیلی قبلتر از اینا از دست میرفتم...
خلاصه اینکه بعد کلی کشمکش که کجا بریم و چیکار کنیم آخرش مجبور شدیم تن بدیم به رفتن به سمنان،سمنان که چه عرض کنم،یه روستای کوچیکی نزدیک سمنان که مادربزرگ پدریم اونجا ساکن بود و هرگز هم با وجود اصرار بچه های پولدارش حاضر نشد بره توی شهر زندگی کنه و تا آخر عمرش هم تو همون روستا موند و همونجا هم نفس آخرشو کشید. پدرم بعد هجده نوزده سال از فوت مادرش، به قول خودش چراغ خونشو روشن نگهداشته، هفته ای یکبار از تهران تا سمنان رانندگی میکنه و به روستای محل تولدش برمیگرده، سر مزار مادرش و دخترش میره و یه سر هم به خونه مادربزرگم میزنه و برمیگرده،همه دلخوشیش از زندگیش، رفتن به همون روستاست،جوری که اگر مثلاً حتی یک هفته هم رد بده و نره طی اون هفته کاملاً بی روحیه و بی حوصلست، اینم شده سرگرمی دهه شصت زندگیش...
خلاصه که با اینکه من زیاد هم دوست ندارم برم اونجا،هرجورحساب کردم دیدم بهتر از اینه که دو سه روز خونه نشین بشیم و به خاطر نداشتن ماشین و مشکلات دیگه هیچ جا نریم، خلاصه که بعد کلی دودل بودن تصمیم گرفتیم بریم همون روستا و حالا قراره بعد اینکه من از سر کار برگشتم خونه حدودای ساعت 4 و نیم پنج عصر با مامان و بابا و رضوانه خواهرم راه بیفتیم.
دیشب هم تا سحر مشغول آماده کردن تدرکات موندن دوروزمون در اونجا بودم.آش رشته که از قبل داشتم، کمی کوکو هم که درست کرده بودم، تمام وسایل الویه هم آماده کردم که ببرم اونجا و درست کنم، با سایر مخلفات مثل گوجه و خیار و ماست و پنیر و سبزی و خرما و ... از طرفی سامان هم امروز صبح رفت و جوجه گرفت که اونجا کباب درست کنیم، خلاصه که داریم نهایت تلاشمونو داریم میکنیم که تو این روستای خشک،اسباب تفریحمونو فراهم کنیم. البته رفتن به این روستا یه حسن بزرگ داره،اونم اینکه میتونم برم سر خاک خواهر عزیزم و مادربزرگ نازنینم که سالهاست در غم فراقشون غصه خوردم... خواهرم رو علیرغم میل باطنی من بردند و اونجا دفن کردند، اما الان میدونم به دلایلی تصمیم درستی بوده... هرچند باعث شده نتونم زیاد به نازنینم سر بزنم،اما حس میکنم با اینکه خودش بیشتر عمرش رو تهران زندگی کرد، اونجا آرومتر و راضیتره، خدا در این آخرین روزه ماه مبار ک رمضان، همه رفتگان رو بیامرزه و قرین رحمت واسعه خودش قرار بده،از جمله خواهرم ریحانه و مادربزرگ خوبم رو که عاشقانه میپرستیدمش.
خب من کم کم راه بیفتم برم خونه که هنوز یه عالم کار دارم که انجام بدم.
عید سعید فطر رو به همه دوستان تبریک میگم،در این روز آخر ماه مبارک رمضان من و همسرم رو از دعاهای خالصانتون بی دریغ نذارید. اگر نماز عید فطر میرید،حسابی دعامون کنید، نماز و روزه همگی قبول درگاه باریتعالی انشالله.
دیگه آخرای ماه رمضونه، خدا رو شکر که امسالم تونستم روزه هامو بگیرم،سامانم هم تا الان به جز یک روز همشو گرفته که رکوردی در نوع خودش به حساب میاد، نیتش هر چی که هست (من یا خدا؟!!)، خوشحالم که روزشو میگیره و نمازشم کم و بیش میخونه.
قبل از عقد و ازدواجمون با اینکه بارها راجع به اینکه برام نمازخون بودن همسرم مهمه با سامان صحبت کرده بودم، زیاد امیدی نداشتم که به خاطر من روشهاشو تغییر بده، تو دوران عقد هم تغییر خاصی ایجاد نشد اما الان و بعد اینکه رفتیم زیر یه سقف، میبینم روزشو که تا حد ممکن میگیره هیچ، نمازشم حالا یکی در میون میخونه،البته که همچنان هرازگاهی با زبون خوش و تملق و چاپلوسی و قربون صدقه بهش یادآوری میکنم،ولی بازم خدا رو شکر به همینم راضیم.
پارسال 22 روز روزه گرفت که با توجه به اینکه چند سال آخر مجردی خوش خوشانک روزه نمیگرفت و عادت به گرسنگی و ضعف نداشت، خیلی اذیت شد و غر زد،اما امسال با اینکه به نظرم از نظر حجم کاری زیر آفتاب خیلی بیشتر هم بهش سخت گذشت،کمتر نق نق کرد یا شایدم به خاطر من مراعات میکرد. کارش خیلی سخته و از اونجاییکه هیچیک از همکاراش روزه نمیگیرن،به نظرم روزه واقعی رو اون میگیره و ثوابش از منی که میام اداره و زیر کولر میشینم و خیلی وقتها مگس میپرونم خیلی بیشتره، بخصوص که حسابی هم بهم کمک میکنه و تقریبا اغلب این روزهای ماه رمضون هم ظرفای افطاری رو اون شسته و هم ظرفای بعد سحرو و همین باعث شده که به لطف خدا کارم خیلی سبکتر باشه و از عهده سختیهای این ماه رمضون بربیام، بخصوص که از قبل ماه رمضون هم یه عالم غذا و حبوبات و ... پختم و فریز کردم و همین کلی کارمو راحت کرد شکر خدا، حداقل بعد افطار نمیخواست برای سحر خیلی پخت و پز کنم و آماده کردن افطاری هم با توجه به کمک سامان و همینطور یه سری تمهیداتی که قبل ماه رمضون اندیشیده بودم خیلی برام سخت نبود .
بیشترین چیزی که تو این ماه اذیتم کرد بیخوابیهاش بود که واقعاً کلافه کننده بود اما خدا رو شکر که حجم کاریمون تو ماه رمضون نسبتاً کم بود و میتونستم تو کاناپه اتاقمون تو اداره هر از گاهی دراز بکشم یا برم تو نمازخونه و استراحت کنم،ساعت کاری هم که شده بود سه و نیم یعنی یکساعت زودتر از روال معمول و خیلی روزها زودتر میرفتم خونه و میگرفتم تا هفت هفت و نیم غروب میخوابیدم و بعدشم ماه عسل میدیدم و افطارو حاضر میکردم...سامان متاسفانه این شرایطو نداشت و واقعاً سختش شد،دیگه امروز سحر حسابی داشت حرص میخورد که آخه یکماه چه خبره و بیخوابی منو کشت و... والا بهش حق میدم، از طرفی ممنونشم که با دل من راه اومد و روزه هاشو گرفت،هرچند من مطلقاً مجبورش نکردم اما اون خودش دلش نمیومد من تنها سحری بخورم و روزه باشم و واسه همین تلاششو کرد که همشو بگیره، حتی ته دلم امیدوارم در سالهای آینده صرفاًبه عنوان یک وظیفه دینی روزه بگیره نه به خاطر خوشنودکردن من.
روزها خیلی معمولی همراه با ضعف و گرسنگی و بیخوابی میگذره و تعریف کردنی خاصی ندارم، خواستم چندخطی بنویسم و کم کم راه بیفتم سمت خونه.
بعد ماه رمضون قراره وقت دکتر بگیرم و سامان هم آزمایش بده،خدا کنه به حق این شبها و روزهای عزیز مشکل هردومون حل شده باشه و یکم خیال من راحت شه.
دلم یه تغییر و تنوع میخواد، یه تفریح حسابی، هفته دیگه دو روز تعطیله و خیلی دوست داشتم میتونسیتم یه مسافرت عالی دو نفره بریم اما خب راستش هر جا بریم اگه جا نداشته باشیم برامون حسابی گرون درمیاد،اگر بخوام میتونم دلو بزنم به دریا و از پس اندازمون استفاده کنم،اما دوست ندارم پولی رو که دارم ذره ذره برای خرید خونه کنار میذارم استفاده کنم. نمیدونم کارم درسته یا نه که انقدر به خودمون سخت میگیرم، آخه خیلی ها رو میبینم که هر چی درمیارن خرج لذت و تفریح و خوشگذرونیشون میکنند، اما من به جز خوراکی و تغذیمون که سعی میکنم خوب باشه و کم نذارم برای خودمون، از خیلی هزینه های اضافه مثل خریدهای غیر ضروری و بعضی تفریحات میگذرم تا پولمون بیشتر پس انداز شه و بتونیم مثلاً متراژ خونه ای که میگیریمو بیشتر کنیم.
خونه ای که الان توش ساکنیم، مال خودمونه، اما خب خیلی کوچیکه، 45 متره و برای من گاهی خیلی سخت میشه بخصوص وقتی مهمون برامون میاد، اگر خودمون دو تا باشیم مشکلی نداریم اما مطمئنم با حضور حتی یک نفر غیر خودمون برامون خیلی سخت میشه چه برسه به مهمونداری مفصل...اصلاً همین باعث شد امسال نخوام دختر خاله و پسرخاله سامان رو با خانوادشون برای افطار دعوت کنم،جدا از سختی مهمونی دادن، تو جای کوچیک حسابی سختم میشد و تصمیم گرفتم بذارم برای بعد ماه رمضون که لااقل اگرم سخته ،دنگ و فنگش کمتره.
خلاصه اینکه از وقتی ازدواج کردم خیلی بیشتر از قبل پس انداز میکنم،کلاً که الان سالهاست تو خرج و مخارجم دقت میکنم اما از بعد ازدواج این قضیه خیلی بیشتر هم شده، خدا کنه نتیجشو ببینم، ولی خب هر ازگاهی دچار تناقض میشم که دارم سالهای جوونیم رو با حسرت یه سری چیزا میگذرونم که بتونم خونه بزرگتر بگیرم یا ماشین یا....، از طرفی از زنها و دخترایی که بی حساب کتاب خرج میکنند و فکر جیب شوهر و پدرشون و آینده خودشون نیستند هم اصلاً خوشم نمیاد و فکر میکنم بی مسئولیت و بیخیالند، خلاصه که نمیدونم چی درسته چی غلط،خدا خودش بهترین راهو جلوی پام بذاره... اینم بگم که اینطوری نیست که یه چیزی مثل لباس یا خوراکی خاصی و از این قبیل چیزا رو از ته دلم بخوام و بذارم حسرتش به دلم بمونه و نخرمشون، حتماً تهیشون میکنم، بیشتر منظورم لباسهای مارک گرون یا طلا جواهرات یا چیزهایی که لازم ندارم هست یا مثلا مسافرتهای خارج از کشور و هزینه هایی از این دست هست که حتی اگه پس اندازمون هم اجازه بده دلم نمیاد بی محابا و بی حساب کتاب، تا قبل خونه دار و ماشین دار شدنمون واسشون پول خرج کنم.
دوستان محدودی که اینجا رو میخونند،میتونم عاجزانه خواهش کنم از ته ته دلتون برای من و همسرم و آرزوهای بزرگی که داریم و هنوز بهش نرسیدیم دعا کنید؟ این روزهای آخر ماه مبارک میشه برای ما دم افطار دعا کنید که خدا حاجت دل ما رو بده؟ من خیلی گنهکارم و دوست دارم با زبان شما در حقم دعا بشه. دعا کنید یه روزی یه عالم خبرهای خوش تو همین وبلاگ بنویسم.... یعنی میشه؟ ایشالا که خدا کمک کنه و اتفاق بیفته. میدونم اونروز از ذوق سر از پا نمیشناسم.
شب قدر خیلی دعاها کردم و از خدا خواستم بتونم خودمو تغییر بدم و آدم بهتری بشم چون به نظرم خیلی تا آدم خوب بودن فاصله دارم، متاسفانه تو این روزهای بعد شب قدر خیلی موفق نشدم و فقط از خدا میخوام به خاطر این عدم موفقیت در این مسیر ناامید نشم و شیطان دلسردم نکنه. خیلی خیلی برام دعا کنید که بتونم و موفق شم و خودمو از این حال و شرایطی که دارم نجات بدم.
19 روز گذشت....خیلی زود....
دیشب برخلاف سالهای گذشته قسمت نشد بتونم شب قدرمو به دعا و نیایش با معبودم بگذرونم، همش به کار خونه و آشپزی و نظافت گذشت. حیف شد،دلم سوخت،ساعت دو و نیم که بالاخره از کارهام فارغ شدم، از خستگی چشمام باز نمیشد، به زور زیر لب چند تا ذکر گفتم و خوابیدم تا سه و ربع که برای سحر بیدار شدیم و متاسفانه همین شد سهم من از شب قدر...
دیشب مامانم اینا اومدن و دور همی خیلی بهمون خوش گذشت،خدا رو شکر براشون سنگ تموم گذاشتم، آش رشته و سوپ بلغور، خورشت خلال و پلو، مسقطی، خرما و زولوبیا بامیه، گردو، سبزی خوردن و پنیر و گوجه و خیار و نون تازه و هشت نوع میوه و شیرینی.... همه چی خوب بود، برای اولین بار هم خورشت خلال کرمانشاهی رو که دستورشو از همکارم گرفته بودم درست کردم که واقعا عالی شد. امروز هم که باز مهمون داریم و پسرخاله سامان به تنهایی میاد خونمون و برای اونم کلی تدارک دیدم، که علاوه بر موارد بالا که خب بیشترش از دیشب مونده، شامل مرغ مجلسی و کوکو سیب زمینی و ماست و خیار و شیرموز و آجیل و.... هم میشه. برای همین بود که دیشب تا دوونیم مشغول آشپزی و کارای دیگه بودم و نشد فرایض شب قدرو به جا بیارم. خدا کمک کنه لااقل دو شب دیگرو دریابم...
وقتی کارمند باشی و بخواد مهمونم برای افطار داشته باشی،مجبوری اینطوری مدیریت کنی و از روز قبلش تا دیروقت کارا رو سروسامون بدی،من که یه عادت بدی دارم اینه که وقتی مهمون میاد حسابی بریز بپاش میکنم، از این ویژگی خودم هیچ خوشم نمیاد، چون علاوه بر هزینه های فوق العاده ای که بهمون تحمیل میکنه،حسابی خستم میکنه و برام واقعا سخت میشه و گیج میشم اونم با خونه و آشپزخونه کوچیکمون...
خدا خیر بده همسر مهربونم رو که بعد رفتن مامان اینا همه ظرفای افطارو که خیلی هم زیاد بود شست و تازه خونه رو هم برام جارو کرد، ایشالا خدا همونقدر که هوای منو داره هواشو داشته باشه...دیگه زندگی من بدون اون ثانیه ای نمیگذره، دلم براش خیلی میسوزه، غصشو میخورم، شرایط کاری افتضاح، اونهمه خستگی، بی پولی، زبون روزه تو این هوای گرم اونم وقتی حتی یکی از همکاراش روزه نیست و همه جلوی چشمش ناهار میخورن!!!! همه و همه دلمو آتیش میزنه. تازه وقتی امروز صبح ساعت نه و نیم رسیده سر کار که به نظرم برای چنین روزی اصلا هم دیر نیست، رئیسش سر دیر اومدن باهاش بحث میکنه! وقتی هم بهش میگه دیشب شب قدر بود، میگه اون برای شرکت ما نیست که خصوصیه! بی وجدانها! دو سه شب پیش تا بعد افطار سر کار نگهش داشتند،فقط هم همسر من روزه بود! متاسفم براشون که انقدر بی وجدانن و به بهانه کار،انسانیت و ترحم رو به کل کنار میذارن و اندازه چندنفر آدم کار می کشن!
حالا درسته همسر طفلی من اهل شب زنده داری شب قدر و اینجور دعاها و مراسما نیست، اما بیشتر دیشبو به خاطر من بیدار بود، منم همزمان با آشپزی،صدای تلویزیونم زیاد کرده بودم که لااقل دعای جوشن کبیرو نصفه نیمه بشنوم، همشم به خاطر اینکه چیزی از یخچال بردارم میرفتم تو اتاقی که سامانم خوابیده بود و با صدای پای من بیدار میشد، خلاصه که طفلکم خیلی کم خوابید،حالا باید برای اینکه نه و نیم صبح میرسه حرف هم بشنوه! اونم تو روز بعد شب قدر! چی بگم خدایا!
ساعت کار ادارات دولتی تو تهران امروز و روزهای بعد شب قدر ده صبحه و واسه همین من تونستم کمی بعد سحر استراحت کنم اما اون طفلی چی؟ کارشم که تو فضای آزاده و خیلی تشنش میشه، همش نگرانشم، الهی بمیرم برای این مرد که انقد مهربونه و حتی اگه واسه خاطر دل من روزه بگیره، بازم برام ارزشمنده که خواسته باهام همراهی کنه..
دوستای خوبم برای همسرم خیلی دعا کنید تو این شبای عزیر. خیلی برام عزیزه، هیچکس تو زندگیم اندازه اون بهم بها نده و هوامو نداشته، دلم میخواد بیشتر از اینا براش جبران کنم و براش بهترین همسر دنیا باشم. دعا کنید به زودی به آرزوی قلبیش که من خوب میدونم چیه برسه...دوست داشتم و دارم بگم برای منم دعا کنید اما اون برای من تو اولویته و موفقیت اون برای من الان مهمتر از موفقیت خودمه.
یه سری ضررهای مالی سر خونه ای که حدود سه سال پیش خریدم کردم که این چند روز حسابی حال و روزمو به هم ریخته و خیلی غصه دارم کرده،الان بهترم، اگر فرصت بشه روزای بعد مینویسم...
من برم که امروزم مهمون دارم و یه عالم کار.
التماس دعا در این شبهای مقدس
امروز شنبه اولین روز ماه مبارک رمضان هست و من قرار بود روزه باشم،اما واقعاً آدم از فردای خودش خبر نداره درسته ها، بعد خوردن سحری و مسواک زدن، حالت تهوع بهم دست داد، اولش فکر کردم یه چیز معمولیه که معمولاًسحرها بعد مسواک زدن و آب خوردن قبل اذان برام پیش میاد،به پشت دراز کشیدم،اما اینبار فرق داشت و هر کاری میکردم نمیتونستم خودمو کنترل کنم. آخرشم متاسفانه نتونستم خودمو نگه دارم و با عرض معذرت بالا آوردم... انقدر وضعیتم شدید و وخیم بود که مطمئنم روزم باطل شد، خیلی غصه خوردم، میتونم بگم سالها بود اینطوری نشده بودم، اصلاً فکرشم نمیکردم یهویی اینطوری بشه،قسمت نبود روزه بگیرم امروزو...
البته میدونم دلیل این حال بدم چی بود، پرخوری دیروز بعد مدتها رژیم!
آخه دیروز ساعت شش بعد یه عالم کار و خستگی حاضر شدیم رفتیم سینما و فیلم نهنگ عنبرو دیدیدم که خیلی هم خنده دار بود، بعدش هم تصمیم گرفتیم بعد دو ماه خودمونو به یه فست فود مفصل مهمون کنیم، به خصوص که فکر کردیم ماه رمضون اومده و بهتره قبلش دلی از عزا در بیاریم که دیگه حالا حالاها نمیتونیم، یه ساندویچ هات داگ ویژه و چیکن استریپس و یه عالم سیب زمینی و مخلفات سفارش دادیم، البته سامان بیشتر از من خورد، اما از اونجاییکه که بیشتر از شش ماهه رژیم غذایی سالمی رو در پیش گرفتم، ظاهراً معده من نتونسته اینهمه پرخوری اونهم از نوع فست فودشو تحمل کنه... از طرفی برای سحر هم قرمه سبزی داشتیم و با اینکه احساس سنگینی تو معدم میکردم و زیاد میل نداشتم،اما خودمو مجبور کردم در حدی بخورم که در طول روز از گرسنگی نمیرم و خلاصه که ظاهراً معدم نتونسته طاقت بیاره... سامان میگه دیگه سنمون طوری نیست که بتونیم هر چیزی بخوریم و من بهش میگم دیگه 33 سال که سنی نیست که اینجوری بخوام اذیت شم،از طرفی یادمه که من همیشه خیلی خوش خوراک بودم و هر چیزی هم که میخوردم نه معدم اذیت میشد و نه مشکل خاصی داشتم اما حالا... شایدم واقعاً سن و سال تاثیر داره.دو سه روزی هم هست که یکم معدم سوزش داره که اونم عجیبه چون سابقه نداشته و خلاصه خدا خدا میکنم که برطرف بشه و برام موندگار نشه.
خلاصه که برای من فردا میشه روز اولی که روزه میگیرم. تمام پنجشنبه جمعه رو مشغول کار خونه بودم تا برای ماه رمضون آماده باشم،آخه من به عنوان یه کارمند خیلی برام سخته که از سر کار با زبون روزه برسم و هم بخوام افطار حاضر کنم هم سحر، واسه همین دیروز یه عالم خورشت قیمه و قرمه سبزی درست کردم و بسته بندی کردم و گذاشتم فریزر که برای ماه رمضون فقط گرمشون کنم...از طرفی مقدار زیادی نخود و لوبیا رو خیس کردم و بعد اینکه 24 ساعت تو آب خیس خورد، پختمشون تا برای ماه رمضون نخواسته باشه برای درست کردن سوپ و آش، معطل بشم و نخود و لوبیای پخته داشته باشم، ضمن اینکه دو سه کیلویی پیاز خورد کردم و گذاشتم فریزر که برای پیازداغ کردن راحت باشم. حالا گردو هم چرخ کردم که سر فرصت فسنجون هم درست کنم و بسته بندی کنم و احتمالاً ترکیب غذاهای ما در ماه رمضون بیشتر شامل خورشت قرمه سبزی و قیمه و فسنجون و مرغ و احتمالاً ماکارونی و لوبیاپلو خواهد بود و شاید هم ماهی.
پنجشنبه مقدار زیادی هم برای خونه خرید کردم، از گوشت و مرغ گرفته تا سبزی قرمه و پلو و آش و حبوبات و ... اما خب هنوز خریدهامون کامل نشده و خرید میوه و سبزی خوردن و لبنیات مونده که باید امروز انجامش بدیم.
سامان هم طفلک یه مقدار تمیزکاری خونه رو انجام داد که اونم ناقص مونده و باید امروز فردا کاملش کنیم، این دو روز خیلی تلاش کردیم کار ناتمام نداشته باشیم و تا حدی هم موفق شدیم اما خب یه سری کارها هم موند دیگه... البته اگه دیروز عصر نمیرفتیم سینما و بعدش رستوران، کارهای نیمه تمام هم تموم میشد اما دلم نیومد آخرین تعطیلیه قبل ماه رمضون رو نریم بیرون، انصافاً هم خوب بود و خوش گذشت.
نهنگ عنبر فیلم خوب و بامزه ای بود اما محتوای خاصی نداشت و بیشتر خنده دار و سرگرم کننده بود. سامان هم که کلاً سینما رفتن رو دوست نداره اما به خاطر من میاد و دیروز هم موقع دیدن فیلم کلی خندید، و خوشحالم که لااقل پشیمون نشد،میدونم چه فیلمهایی بریم که بعد تموم شدن فیلم از وقتی که گذاشته راضی باشه و دفعه بعد هم بیاد.
طفلکم امروز روزه گرفته،به شوخی پشت تلفن بهش میگم چقدر چهرت نورانی شده به خاطر روزه گرفتن، میخنده و ناله میکنه از ضعف و بیحالی، سامان سالها بود روزه نمیگرفت و الان به خاطر من دوباره میگیره، خودش میگه دلش نمیاد من تنهایی سحرا بلند شم و میخواد منو همراهی کنه،پارسال یه عالمه تلاش کردم از زبونش بکشم بیرون که خدا هم سهمی از روزه داریش داره و فقط به خاطر من نیست که میگیره!!!که آخرشم قبول نکرد و گفت به خاطر تو و علاقه به تو میگیرم! عجبا! هر کارم که کردم راضی نشد نگیره و حدودای بیست و یکی دو روزی گرفت، اون روزایی هم که روزه نبود، امکان نداشت جلوی من لب به چیزی بزنه تا افطار بشه و باهم بخوریم. خلاصه که ماجراها داریم تو این ماه، چند باری بهش گفتم اگه نیتت از روزه گرفتن خدایی و به اصطلاح قربه الی الله نیست ارزش نداره و بهتره به خودت سختی ندی اما جوابی نداره که بده و همچنان معتقده به خاطر من باید روزه بگیره! نمیدونم خوشحال باشم یا ناراحت!
یعنی خدایی من و این پسر تو زمینه های اعتقادی و مذهبی و سیاسی هیچ مشابهتی نداریم که نداریم! حالا شاید امسال تونستم از زبونش اینو بیرون بکشم که به خاطر خدا اینکارو میکنه،یعنی امیدوارم واقعاً هم همین باشه...
بدبختی اینجاست که تو شرکتشون حتی یک نفر هم ازونهمه آدم روزه نمیگیره،کارشون هم خیلی سخته و مدام باید برن سر پروژه های عمرانی که بیرون از دفترشونه و تو این هوای گرم خیلی تشنه میشن، انقدر روزه گرفتن براشون غیرمعموله تو این ماه که حتی ناهارشون رو هم که شرکت میده، تو این ماه قطع نمیکنند و همه جلوی طفلکم ناهار میخورن و متعجب هم میشن که سامان روزه گرفته! خدایی هم بهش نمیاد آخه! خدا خودش کمکش کنه که امسال هم بتونه روزشو بگیره و ایشالا هدف والاتری داشته باشه از این کار!
دلم یه وقتها براش میسوزه،کارشو دوست نداره و کاری ازم برنمیاد، دیشب موقع برگشتن از سینما یه عالم از اینکه از شغلش راضی نیست و و از کارش خسته شده گله کرد... کاش میشد کاری براش بکنم، شاید هم اگه خدا کمکم کرد، تونستم، باید تلاشمو بکنم، برامون دعا کنید. دوست ندارم مرد زندگیمو پریشون ببینم.
پ.ن.1. امروز مامان گفت خواهرزادم به خاطر عفونت خون تو بیمارستان بستری شده، خیلی دعاش کنید که چیز حادی نباشه و زود خوب بشه.
پ.ن.2 دنبال یه قالب خیلی ساده بودم که اینو پیدا کردم... هی بدک نیست به نظرم...
طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق تعالی. در این ماه مبارک رمضان از همه التماس دعا دارم.