بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

اون روی مرضیه :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ماجرای این چندروز تعطیلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داییهای مظلومم + التماس دعا

بالاخره تصمیم بر این شد که فردا ظهر با خواهر بزرگم بریم سمنان و تاسوعا و عاشورای امسالو اونجا باشیم.

اولین باریه که سامان داره برای تاسوعا و عاشورا میره سمنان. خودم هم سالهاست که در این ایام اونجا نبودم و برای خودم هم بد نیست به یاد گذشته ها این دوروزو برم اونجا...

دیشب یه عالم خدا رو شکر کردم که در نهایت تصمیم گرفتیم علیرغم اصرار پدر و مادر سامان این چند روز تعطیلی رو نریم رشت... آخه دیشب حدودای ساعت ده و نیم شب بود که دایی رضای مظلومم که الان پرستار 24 ساعته دایی کوچیکمه زنگ زد به گوشیم و پرسید برای تعطیلات میاین سمنان؟ که گفتم احتمالش هست جمعه بیایم اما هنوزم قطعی نیست و ممکنه تهران بمونیم این چند روزو، خیلی عادی داشتم اینا رو میگفتم که یکدفعه دیدم دایی نازنینم بغض کرد و شروع کرد به گریه کردن... دلم کباب شد به خدا.

فقط خدا میدونه اون لحظه چه حالی شدم! گفت دایی بیاید اینجا بهمون سر بزنید. به دایی محمد سر بزنید. اینو که گفت بغضم ترکید و گفتم الهی فدات شم دایی جان، الهی دورت بگردم من، حتما میایم...با گریه گفتم دایی جان حال دایی محمد بدتر شده مگه که گفت نه، همونطوره... میخواست توضیح بده که بغض و گریه امونش نداد...فقط گفت این روزها براش دعا کن دایی، دعا کن شفا پیدا کنه.

تلفنو که قطع کردم هق هق گریه هام بلند شد، سامان از پای لپتاپش بلند شد و بغلم کرد و دلداریم داد. گفت ایشالا داییت شفا میگیره، غصه نخور.

دلم برای دایی رضام آتیش گرفت. از دو سال و نیم پیش بعد اون تصادف لعنتی که درست دوماه قبل عقد من  و سامان اتفاق افتاد تمام وقت پرستار داییم یعنی برادر کوچیکش شده و بچه هاشو که مادر هم ندارند تحت سرپرستی گرفته... دایی محمد بعد اون تصادف در اثر قصور بیمارستان و نبود امکانات و خطاهای پزشکی درحالیکه بعد تصادف خیلی هم حالش بد نبود، به کما رفت و بعد هم دچار زندگی نباتی شد که از کما هم بدتره و تقریبا هیچ امیدی به بهبودیش نیست.

دایی رضا از اون به بعد مراقبشه، تر و خشکش میکنه، درست مثل یه بچه چند ماهه... دلم برای هردوشون کبابه، حتی برای دایی رضا بیشتر. از صبح تا شب تو یه خونه دلگیر و تاریک باید از برادر کوچیکش مراقبت کنه، غیر اون هیچکس دیگه ای نیست... البته خاله کوچیکم هم چندروز در هفته از صبح تا بعدازظهر میاد و کمک میکنه اما پرستار اصلی  و تمام وقت دایی بزرگست...

ببین این مدت چقدر بهش دست تنها سخت گذشته که زنگ زده به خواهرزادش و گریه کرده...اونم دایی من، دایی قهرمان من که تمام سالهای جنگ رو همراه برادر کوچیکش مردانه جنگیده، حالا در برابر دیدن درد و رنج برادر تو چادردیواری خونه کم آورده...

دلم براش آتیشه، الهی من بمیرم و نبینم درد کشیدنشو، درد کشیدن هر دو تا داییهامو...

اوایل بعد اون تصادف فکرشم نمیکردیم دایی محمد برای همیشه به این وضع دچار شه اما در اثر ندونم کاری پرستارا  و دکترا این اتفاق افتاده. در تمام دوران نامزدی و قبل عقدم هر چی از دستم برمیومد انجام دادم براش، اما کار از کار گذشته بود. شاید اگر بلافاصله بعد تصادف منتقلش میکردیم تهران الان خوب شده بود و از بچه های بی مادرش مراقبت میکرد، اما این اتفاق نیفتاد. بیمارستان سمنان گفت منتقل کردنش خیلی خطرناکه، بهتره همینجا درمانشو ادامه بدید، دایی رضا هم ترسید برادرش تو راه سمنان به تهران از دست بره و علیرغم نظر خواهرها اجازه انتقالشو نداد، تا مدتها وقتی دایی محمد به این روز افتاد همه دایی رضا رو برای اینکه اجازه نداده بود دایی رو منتقل کنند تهران مقصر میدونستن و اینم دردی بود رو دردهای دیگه دایی رضا...طفلک چیکار باید میکرد، میترسید برادرش تو راه از دست بره. قسمت دایی محمد هم این بود دیگه...

خدا لعنت کنه کادر بیمارستانی رو که داییمو به این روز انداختن و ما رو از انتقال دایی به تهران ترسوندند.

الان دایی رضای من تنهای تنهاست، یک تنه مسئولیت نگهداری از دایی محمد و بچه هاشو که مادرشونو یکسال قبل این اتفاق برای پدرشون از دست دادند بر عهده داره. البته پسر بزرگه دایی محمد الان دیگه 16 سالش شده و میتونه به دایی رضا کمک کنه، اما اون طفلک هم هیچی از بچگی و نوجوونیش نفهمید.فقط یکسالش بود که به شکل فجیعی دار سوختگی شد انقدر که کسی امید به زنده موندنش نداشت، کمتر از 13سالش بود که مادرشو از دست داد و در 14 سالگی هم این بلا سر پدرش اومد. طفلک بیچاره...

کاش کسی بود که به داد دایی بزرگم میرسید  و باری از دوشش برمیداشت، حتی اگر شده بار روحی و روانی، اما الان حتی کسی زیاد هم بهش سر نمیزنه، برادر خانوما و خواهرخانومای دایی محمد هم دیگه حتی به عیادت کسی که زمانی دامادشون بود نمیان و سراغی هم از بچه های خواهر خدا بیامرزشون نمیگیرن. 

مادر من هم که خودش حال و روز خوبی از نظر جسمی و روحی نداره که بخواد باری از دوش دایی رضا برداره، بعد خواهرم ریحانه مادرم دیگه اون آدم سابق نیست، از طرفی ما تهرانیم و اونا سمنان و عملاً نمیشه خیلی هم کمک کرد، دایی من باید یکه و تنها اینهمه مسئولیت رو عهده دار بشه، دیگه بعد دو سال و نیم کم آورده و برای من حقیر پشت تلفن گریه میکنه.... الهی بمیرم براش. خدا رو شکر که تصمیم نگرفتیم بریم رشت وگرنه در برابر داییم که ملتمسانه میخواست به اون و دایی محمد سر بزنیم شرمنده میشدم... دایی رضام خیری از زندگیش ندید، در 5 سالگی پدرشو از دست داد و یتیم شد، مسئولیت خواهرها و مادر و برادر کوچیکش رو دوش اون بود، حتی از زن  و بچه هم خیلی شانس نیاورد، یه آدم بینهایت مظلوم گیر کسانی افتاد که همه فامیل ازشون شاکین، حالا هم که این بلا سر برادر کوچیکش اومد.

دیشب به سامان گفتم دایی رضام تنهاست، هیچکس هواشو نداره، خواهرهاش هم که نمیتونند کمک زیادی بکنند، تو رو خدا هر دو ماه یکبار هم که شده منو ببر چندساعتی به اون و دایی محمد سر بزنم و برگردم.  تنها کاری که ازم برمیاد همینه، شاید اینطوری بفهمه یکی به یادشه و یکم تسکین پیدا کنه. سامان بهم قول داد اینکارو بکنه.

دایی رضام از بچگی عاشق من بود، انقدر دوستم داشت که حتی زن و بچه های خودش حساس شده بودند روی من  و نمیذاشتند زیاد با هم تنها باشیم. تا قبل این اتفاق لعنتی برای برادر کوچیکش هم هفته ای یکی دوبار به من زنگ میزد و حرف میزدیم، اما الان انقدر کار داره و مسئولیت که حتی نمیتونه به سر و وضع خودش برسه.

کاش کاری از دستم برمیومد، اما افسوس که دستم خالیه و راهم دور و حتی ماشین هم زیر پام نیست. هر بار که میرم سمنان و به دایی ها سر میزنم، تا چندروز حال طبیعی ندارم و شدیداً افسرده میشم، اما چاره ای نیست؛، باید این حال بدو به جون بخرم و بیشتر بهشون سر بزنم. دایی من، یه مرد بزرگ، یه رزمنده دلاور، پشت تلفن برای من اشک ریخت و خواست که بهش سر بزنم، نباید خودخواه باشم، هر طور شده باید برم ولو اینکه تا روزها بعد از یادآوری اونچه دیدم، دلم به درد بیاد و اشکم جاری بشه.

یادش بخیر قبل این اتفاق برای دایی محمد انموقع ها که مادربزرگم هم زنده بود سمنان برای من پر بود از لحظات شیرین و ناب و خاطرات به یاد موندنی، اما الان رفتن به اونجا و دیدن اونهمه درد و رنج اطرافیانم برام بینهایت زجرآوره.

تو رو خدا در این روزها و شبها که به مجالس عزاداری امام حسین میرید، در کنار بقیه دعاهاتون، برای شفای عاجل دایی من هرطور که خود خدا صلاح میدونه دعا کنید...

برای عاقبت به خیری دختر و پسر کوچیکش که حتی مادر هم ندارند، برای بهتر شدن حال دایی بزرگم که در تمام عمرش خیری ندید...

دایی کوچیکه که دوسال و نیمه رو یه تخت آهنی تو یه خونه تاریک و یه اتاق دلگیر بستریه، از جانبازان سرافراز جنگه که در اثر موج انفجار موجی شد...کاش در همون سالهای جنگ به فیض شهادت نائل میشد و اینطور اسیر تخت نمیشد. دایی محمد من مرد مومنی بود که نماز شبش ترک نمیشد، خانومش هم همینطور اما این داییم هم مثل دایی بزرگه خیری از زندگیش ندید. در دو سه سالگی یتیم شد، یکسال قبل اون تصادف لعنتی هم همسرشو در اثر سرطان در کمتر از یکماه از دست داد و یه دختر هفت ساله و یه پسر 13 ساله رو دستش موند.تازه داشت به خودش میومد و به وضع جدیدش کمی عادت میکرد که این بلا به سر خودش و بچه هاش اومد، تنهاچندماه بعد این اتفاق بازنشسته میشد اما روزهای بازنشستگی و آسایششو ندید.

ببخشید اگر پستم غم داشت، ببخشید اگر پراکنده و طولانی بود، میخواستم قبل رفتن به سفر اینها رو بنویسم و التماس دعا داشته باشم. ساعت سه و نیمه شب شد و من هنوز بیدارم، فردا هم که عازمیم. این پستو همینجا تموم میکنم.

دوستان من دل پاکی ندارم که دعام مستجاب بشه، شما براش دعا کنید در این شبها و روزها، برای شفاگرفتن دایی محمدم دعا کنید، برای آروم گرفتن دل دایی رضام هم که بدجور افسرده شده و حالش هیچ خوب نیست.

و برای من هم دعا کنید که بتونم مرحمی باشم به دل دایی بزرگم، انشالله که دعای شما بگیره.

السلام علی الحسین

و علی علی بن الحسین

و علی اصحاب الحسین

و علی اولاد الحسین

  پی نوشت:  دیدم این مطلب میتونه بدون رمز هم نوشته شه  و مشکل خاصی نداره، برای همین رمزشو برمی دارم همین امروز. اینجوری شاید اونایی هم که اتفاقی وبمو باز میکنند برای داییم دعا کنند. اون آدم بیکار و خدانشناسی هم که اومده و وبمو خونده کم و بیش در جریانه امیدوارم با دیدن این مطلب ته دلش برای داییم دعا کنه، هرچند بعیده دعای چنین فردی بگیره. 

نامردی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رمزی شدن پستها

تصمیم گرفتم به جای رمزی کردن کل وبلاگم به پیشنهادی یکی از دوستان خود پستها رو تک تک رمزی کنم. حس کردم رمزی کردن خود پستها چندان فرقی نداره با رمزی کردن کل وبلاگم. برای دوستانی که ازم درخواست رمز کردند رمز پستها رو میفرستم، رمز پستهای معمولی که قبل خوندن وبم توسط اون پست فطرت رمزدار نبودند، همیشه ثابته اما اگر بالای پستی نوشتم رمز متفاوت، یعنی با رمزی که برای دوستان فرستادم فرق داره و اگر درخواست کنید مجددا میفرستم...

این روزها سر همین قضیه خونده شدن وبلاگم توسط یه آدم رذل که ظاهراً خونده و به دو سه نفر دیگه هم راجبش گفته حال و روز خوبی ندارم. از دیروز صبح که فهمیدم حالم بده...سامان دیشب با عصبانیت ازم خواست کل وبلاگو پاک کنم! گفت اونم حقی داره و دوست نداره زندگی خصوصیش در معرض عموم باشه! منم فکر کردم راست میگه و اونم در این مورد حقوقی داره و باید به حرفش گوش گنم، اما واقعا دلم نیومد، سالهاست که مینویسم، ترک کردن این عادت خیلی برام سخته،‌انگار که در وجودم احساس خلا کنم...همسرم این نوع احساس خلا رو درک نمیکنه، شاید مثل اغلب آقایون و مدام نگران مسائل امنیتیه چون خودش خیلی حواسش به این جور چیزا هست.

سخته برام گوش کردن به حرفش برای پاک کردن وبلاگ. تصمیم گرفتم از این به بعد همه پستها رو رمزدار کنم، تا بعداً شاید تصمیم بگیرم برای همیشه وبلاگ نویسی رو به احترام همسرم رها کنم و یا شاید برای بار دهم وبلاگ جدید بسازم و دو مرتبه همه چیو از اول و با آدرس جدید شروع کنم. خدا از باعث و بانیش نگذره که آرامشو ازم گرفت. من فقط همینجا رو داشتم و بس. الان دیگه حتی با رمزی نوشتن هم باز احساس عدم امنیت دارم،‌حتی قبل این موضوع هم داشتم و راحت نمینوشتم الان که دیگه خیلی خیلی بدتر هم شده... برای دوستانی که درخواست رمز کردند رمز ثابت رو میفرستم، البته درصورتی که اسم مطلبی رو گذاشتم "خصوصی"،‌یعنی که رمزش با رمز ثابتی که برای همه فرستادم فرق داره و یه مقداری خصوصی تره.

برای درخواست رمز یا در ذیل همین پست پیام بذارید یا در قسمت "تماس با من" در سمت راست وبلاگ.

 لطفا افرادی که رمزمو دریافت کردند، حتی اونایی که خواننده خاموش بودند و اهل کامنت گذاشتن نیستند و برای دریافت رمز بهم ایمیل دادند، برای یکبار هم که شده کامنت بذارند تا مطمئن شم رمز به دستشون رسیده.

کامنتهای این پست هم تایید نمیشند.

برام دعا کنید دوستان که بتونم آرامش از دست رفتمو به دست بیارم.


رمزی شدن وبلاگم

وبلاگم امروز یا فردا بطور کامل رمزدار میشه، لطفا هرکسی که رمز میخواد بهم یه آدرس وبلاگی بده که حداکثر همون امروز یا فردا براش بفرستم...فقط به آشناها میدم آدرس رو. بعدا توضیح میدم بهتون فقط اینو بگم که متاسفانه یکی از آشنایان که ظاهراً زندگی من خیلی براش مهم بوده اومده و وبمو خونده! براش بینهایت متاسفم و میدونم جواب این کارشو میده چون ازش نمیگذرم و واگذارش میکنم به بالایی. میدونم جواب دل شکسته منو باید بده.

رمز پستهای رمزی رو هم هر کسی رو که ازم بخواد و بشناسم بهش میدم. تقریبا همه پستهای وبلاگم رو رمزی کردم.ظاهراً مجبورم به خاطر اون آدمهایی که هیچی از خدا و انسانیت سرشون نمیشه. روزی در پیشگاه خدا باید جواب بدند به خاطر این تجسس و حرف پراکنی.
چندباری به سرم زده کل وبلاگو پاک کنم یا آدرسشو عوض کنم اما نمیدونم امکانش هست یا نه....

خدایا فقط یه جا بود که مال خود خودم بودم! اونم اینطوری شد...

 لطفا همین جا پیام بذارید،پیامها تایید نمیشن به جز مواردی که مجبورم براشون توضیح خاصی بدم، درخواستها که کامل شد تا فردا شب رمز رو میفرستم.


خصوصی (رمز متفاوت)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

متفرقه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شهریوری که تلخ به پایان میرسه

پنجشنبه ظهر حدودای ساعت 2 بود، تازه رسیده بودم خونه مامانم که دیدم سونیا خواهر سامان داره بهم زنگ میزنه، جواب دادم،‌گفت مرضیه جون اتفاق بدی افتاده،‌ پسرعموم فوت کرده! دستام یکدفعه یخ کرد! اصلا موندم! گفتم آخه چطور؟ چندسالش بود مگه؟ گفت 26، 27 سال! پرسیدم آخه چی شد یکدفعه؟ گفت تو خواب سکته کرده خفه شده! اصلاً سرتاپام یخ کرد! بعد مامانش گوشیو گرفت و درحالیکه گریه میکرد گفت مرضیه فقط سامان متوجه نشه، آخه تو گروه تلگرام خانوادگی زدند، اگه یکدفعه ای ببینه شوکه میشه! منم گفتم گروه تلگرام رو که سامان خیلی خیلی به ندرت سر میزنه و اصلاً کلاً خیلی وقته که نمیره تو تلگرام، از اون بابت زیاد نگران نباشید،‌اما ته دلم خودم نگران بودم که نکنه امروز استثنائاً بره گروهو چک کنه! شبش قرار بود بریم با خواهر بزرگم و مامان و خواهر کوچیکه پارک شام بخوریم، مامانش هم اطلاع داشت، قسمم داد که دوست ندارم برنامتونو به هم بریزید، پارکو برید و بعدش آروم آروم جوری که سامان شوکه نشه بهش بگو.

آخه این شوکه شدن هم خودش داستان داره، وقتی پسردایی سامان دو سال پیش درست تو همین شهریور ماه و دقیقا تو همین سن 26 سالگی خیلی یکهویی و بدون هیچ مشکلی سکته کرد و از دنیا رفت، کل خانواده رو تو شوک فرو برد،‌سامان هم که تا اونموقع داغ ندیده بود، و از طرفی با پسرداییش خیلی هم صمیمی و نزدیک بود، به شدت روحیشو از دست داد و بدتر از اون به خاطر مرگ ناگهانی آرمین پسرداییش، مدام حس میکرد مثلاً مشکل قلبی و... داره، اونموقع تازه یکماه و چندروز بود که عقد کرده بودیم و خیلی بهمون سخت گذشت. خانواده سامان هم سالها بود داغ به این بزرگی ندیده بودند و اصلاً فضای شاد خونواده با این اتفاق تا مدتها تحت تاثیر قرار گرفت بخصوص که دایی و زنداییش بینهایت بیتابی میکردند و اصلاً آروم نمیگرفتند،‌هنوز هم بعد دو سال حالشون هیچ خوب نیست. خود منم که هم به خاطر فوت ناگهانی آرمین و هم به خاطر به هم ریختن روحیه سامان حال و روز خوبی نداشتم. بعد چندماه تقریباً اوضاع به حالت عادی برگشت که الان دوباره بعد دوسال با این اتفاق دومرتبه همه عزادار شدند.

خلاصه که اونشب هم به درخواست مامان سامان پارکمونو رفتیم و به سامان چیزی نگفتم،‌فقط یکی دوبار قبل اومدن سامان به خونه مامانم زنگ زدم که مطمئن بشم از همه چی بیخبره که خب معلوم بود خبر نداره. خدا میدونه تا شب چقدر اذیت شدم، از فکر اینکه چجوری بهش بگم و واکنشش چیه! تو دلم میگفتم کاش حداقل مامان سامان به منم نمیگفت اینجوری که من بیشتر اذیت میشم. به بقیه خونواده هم سفارش کرده بودم چیزی به روی خودشون نیارن تا حداقل اونشب بهش خوش بگذره. وقتی شامو خوردیم و جمع کردیم کم کم بریم، مجید شوهر خواهرم سبد پیک نیکو برداشت و جلوتر رفت که راحتتر حرف بزنم، منم آروم آروم دست سامانو گرفتم و در حالیکه تو پارک قدم میزدیم خیلی عادی بهش گفتم سامان جان یه چیزی میگم هول نکنیا، پسرعموت تصادف کرده و الان تو کماست، دکترا ازش قطع امید کردند و گفتند هر کی میخواد ببینتش بیاد ببینه، برای همین مامانت اینا الان تو جاده اند و دارن میان تهران! پیشنهاد تصادف رو مامانش داده بود و منم فکر کردم اینطوری یه مقدار آماده میشه و یکی دوساعت دیگه اصل موضوعو بهش میگم. وقتی این خبرو بهش دادم، وا رفت! میگفت کدوم پسر عموم؟ تو کی فهمیدی؟ گفتم محسن،‌سر ظهر فهمیدم! گفت اونوقت الان داری به من میگی؟ گفتم مامان اینا ازم اینطور خواستن، میخواستن قرار امشب به هم نخوره، طفلی فکر کرد اصل ماجرا همینه و موضوع تصادفه، خیلی خیلی ناراحت بود و اصلاً تا رسیدن به خونه مامان اینا حرف نمیزد! رنگ و روشم بدجور پریده بود،‌فوری زنگ زد به مامانش، گفت کجایین که گفت آزادی هستیم. گفت چرا الان به من گفتید، حالش چطوره؟ کجا تصادف کرده؟ یعنی امیدی بهش نیست؟

تلفنو که قطع کرد هیچی نمیگفت! حتی با من هم صحبت نمیکرد، دستشو گرفته بودم و شونشو میمالیدم. میگفتم حتماً‌قسمتش بوده،‌حالا بازم صبر کنیم ببینیم چی میشه.در سکوت برگشتیم خونه مامان اینا، رو مبل نشسته بود و حرف نمیزد، بعد یکهو پا شد رفت تو اتاق و به عموش زنگ زد گفت عمو محسن کجا تصادف کرده که عموش برگشت گفت تصادف؟ تو خواب سکته کرده! سامان میگفت عمو چی داری میگی؟ یعنی مرده!!! وای که چقدر عصبی شدم که به عموش زنگ زد! تا اونموقع چون به سامان گفته بودم با دستگاه زندست شاید هنوز مرگشو باور نکرده بود، وقتی این خبرو شنید یکدفعه شوکه شد. خیلی دلم سوخت! حرصم گرفت و گفتم برای چی به عمو زنگ زدی!‌ اگه میخواست اینجور بفهمی که خودم بهت میگفتم! سامان هم گریه میکرد. خلاصه که دیگه خواهر بزرگه و شوهرش و مامان و خواهر کوچیکم هم اومدند تو اتاق و بهش تسلیت گفتن. بعدش هم دیگه سریع بلند شدیم حاضر شدیم برگشتیم خونه چون جمعه صبح تشییع جنازه بود. یه قرص آرامبخش بهش دادم که راحت بخوابه و جمعه صبح هم بلند شدیم تند تند حاضر شدیم که بریم ورامین برای تشییع جنازه که متاسفانه و تشییبه جای ساعت ده،‌یازده رسیدیم و تشییع تموم شده بود.


تو مراسمش هم چیزهای عجیب غریب زیاد دیدم و شنیدم که چون پستم طولانی میشه و ممکنه دوستان حوصله خوندنشو نداشته باشن، ترجیح میدم ننویسم چون طوماری میشه برای خودش،‌ فقط اینو بگم که بر اساس گفته های زنعموش، ظاهراً پسرعموش صبح پنجشنبه از خواب بیدار شده و صبحانه خورده بعد صبحانه حدودای ساعت هشت و نیم صبح به مادرش گفته یذره دیگه میخوابم بیدارم نکن. مامانش هم ساعت 12 رفته صداش کنه که میبینه بیدار نمیشه، از اونجاییکه خیلی پسر شوخ و شنگولی بوده و یه وقتهایی خودشو به مردن میزده مادرش فکر میکنه داره بازی درمیاره اما هر چی میگذره میبینه جواب نمیده! تا جاییکه دیگه با پاش محکم چندتا ضربه میزنه و برش میگردونه آخه مثل اینکه دمر خوابیده بوده، میبینه انگشت شستش تو دهنش مونده و بدنش سرد و خشک شده! ظاهراً تو خوب سکته مغزی کرده و خفه شده و برای اینکه خودشو نجات بده و راه نفسشو باز کنه انگشتشو کرده تو گلوش و آخرش هم عمرش به دنیا قد نداده. خیلی خیلی دلم سوخت... کاش اینجا عکسشو میذاشتم تا فقط میدیدید چقدر زیبا و رشید بود! چشم و ابروی مشکی! موی پر و صورت کاملاً ایرانی، قد بلند و چهارشونه! انقدر جذاب بود که از اعلامیش عکس گرفتم که به مامانم اینا عکسشو نشون بدم. خدایا آخه چرا اینطوری شد؟؟؟ یه جوون 26 ساله که قرار بود همین دیروز یعنی شنبه بره کارت پایان خدمتشو بگیره! مثلاً سربازیش تموم شده بود و برگشته بود خونه. به مادرش هم گفته بوده یه دختری به اسم زینب رو زیر نظر دارم که میخوام برم خواستگاریش. حالا نمیدونم این زینب الان متوجه موضوع شده یا نه یا اینکه اصلاً خبر داشته که دوستش داره؟ خدا به عمو و زنعموی سامان صبر بده...

وقتی زنعمو و دختر عموی سامان یعنی مادر و خواهر اون خدابیامرز منو تو مراسم دیدند،‌بغلم کردند و زار زار گریه میکردند که قرار نبود تو اینجوری بیای و قرار بود دعوتت کنیم،‌ قرار بود به شادی بیای نه اینجوری! منم گریه میکردم. آخه با وجودیکه دو سال و نیمه ازدواج کردیم اما چون اینا خونشون ورامین بود فرصت نشده بود دعوتمون کنند برای به اصطلاح پاگشا و انگاری در نظر داشتند همین روزا اینکارو کنند که اینطوری شد و برای اولین بار با این وضعیت رفتیم خونشون. خواهر این خدابیامرز هم تازه سه چهار ماه بود که ازدواج کرده بود و تازه فهمیده بود بارداره،‌طفلی خودشو بچش. خدا بهشون صبر بده.

مامان بابای سامان ورامین پیش عمو و زنعموش موندن و فعلاً نیومدند تهران، حالا نمیدونم کی میان خونمون،‌ هردوشون خیلی ناراحتند... سخته خب. امروز ساعت 5 عصر هم مراسم سومش هست که هنوز نمیدونم من میرم یا نه،‌آخه باید مرخصی بگیرم از طرفی برای مراسم ختمش تو مسجد بودم و سامان هم که تنهایی میره و میگه نیومدی هم مسئله ای نیست و روز تشییع جنازش بودی انتظاری نداره کسی، اما من هنوز مرددم. ببینم تا عصر چی میشه و چه تصمیمی میگیرم.

فضای خونمون این دو روز خیلی غمگین بود،‌ دیشب از اداره دیر تعطیل شدم و وقتی رسیدم خونه ساعت از نه و نیم شب گذشته بود. سامان خیلی خیلی دلش گرفته بود و عین پسربچه ها همین که منو دید اومد سمتم و بغلم کرد و گفت چقدر خوب شد که اومدی... تا وقتی بخوابیم، همش کنار من نشسته بود،‌ منم سعی میکردم تا میتونم بهش محبت کنم...


آخر شب هم زدم خندوانه که یکمی ببینیم و دلمون وا شه. همینم شد و یکم روحیمون بهتر شد،‌ شاید خنده دار باشه اما وقتی بهنام بانی که دیشب مهمان خندوانه بود یه آهنگ زیبا و ملایم خوند، دست همو گرفتیم و با اینکه قبلش هردومون بغض کرده بودیم و لب به گریه بودیم، یکم با هم تانگو رقصیدیم (البته ناشیانه از طرف من!) تو اون وضعیت خیلی عجیب بود! چون اصلا و ابداً روحیمون خوب نبود اما وقتی آهنگ پخش شد، ناخواسته دست همو گرفتیم و درحالیکه با چشمهای غمگین به هم نگاه میکردیم،  یه رقص خیلی خیلی آروم انجام دادیم. این رفتارها فکر کنم خاص خودمون دوتا باشه،‌شاید برای مخاطبانم عجیب به نظر برسه یا حتی لوس اونم تو این وضعیت،‌اما هر چی بود بعدش حالمون خیلی بهتر شد.

ببخشید اگر پستم غمگین بود.

دلتنگی پائیزی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.