بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

بیم و امید

زندگی من در بیم و امید می گذرد...

تعریفی ها از تطعیلات + توضیحاتی درمورد خونه جدید

سلام به دوستان عزیز خودم

سال نو رو مجددا به همگی تبریک میگم. ایشالا که سال جدید برای هممون سال خوب و آرومتر و شادتری نسبت به سالهای قبل باشه.

انقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم. اصلا بابت همین موضوع هست که مدام نوشتن رو عقب میندازم برای اینکه میدونم فرصت کافی و حتی انرژی کافی برای اینهمه گفتنی ندارم و مدام عقب میندازم نوشتن رو. همین الان هم اصلا نمیدونم با سبک نوشتن من و وسواسی که نسبت به گفتن جزئیات دارم چطوری میتونم تعریف کردنی ها رو در یک پست تعریف کنم. طبیعتاَ بهتره تا جای ممکن از جزئیات موضوعات بگذرم اما حتی در این صورت هم باز گفتنی ها زیاده. یه سری حرف خصوصی داشتم که راستش نمیتونستم حتی در قالب پست رمزدار بنویسم و حس میکردم شاید در کل نوشتنش درست نباشه تا وقتی از جزئیاتش مطمئن نشدم و برای همین ننوشتم.... هنوزم شک دارم به گفتنش اما فکر کنم کلاَ از نوشتنش صرف نظر کنم بهتر باشه. چون ممکنه مطلبم حاوی قضاوت نادرستی باشه و بعدتر اگر اشتباهی کرده باشم در قضاوتم دیگه نتونم ذهنیت اشتباهی که ممکنه در ذهن خواننده نسبت به اون فرد شکل بگیره درست کنم.

بگذریم.

ما حدود ساعت ده شب ۲۹اسفند سال گذشته به سمت رشت راه افتادیم. انقدر که روزهای قبلش و همون روز آخر بدو بدو داشتم به زور سر پا مونده بودم. از هزاران کار ریز و درشت مربوط به محل کارم تا فروش بخشی از طلاها و انجام اونهمه کار مربوط به فروش خونه ها و خرید خونه جدید و .... اصلا حاضر شدن روز آخر برام انقدر سخت بود که خدا میدونه. واقعاَ جون نداشتم و نمیدونستم چی بردارم چی برندارم.

 حدود ساعت ۵ صبح ۳۰ اسفند رسیدیم خونه مادر و پدر همسرم. خوشم میاد که هر موقع شب هم که برسیم با روی باز از ما استقبال میکنند و بابت بدموقع رسیدن معذب نمیشم. یکم  خوابیدیم و حدود ساعت نه و نیم ده صبح بیدار شدیم و صبحانه رو که خوردیم سامان با بچه ها رفت حموم و کم کم آماده شدیم برای تحویل سال. به دلایلی مادرشوهرم امسال سفره هفت سین ننداخته بود، هم حالش اونقدر خوب نبود که بخواد بره بیرون و خرید و ... و هم اینکه متوجه شدم بابت ناراحتی خیلی خیلی بزرگی که برای خواهرش و خانوادش و همینطور برادرش پیش اومده دل و دماغ اینکارو نداشته و چون میدونسته اونها خیلی در عذاب و ناراحتی هستند و نمیتونند جشن بگیرند خودش هم در جهت همدردی با اونا نخواسته سفره هفت سین بنداره (درست و غلط اینکارو نمیدونم). خلاصه که قران به دست منتظر تحویل سال شدم و دعاهای مخصوص خودم رو انجام دادم و همه دوستان وبلاگی رو هم به خاطر آوردم. حدود ساعت دوازده و نیم ظهر روز ۳۰ اسفند هم که تحویل سال شد و همدیگه رو بوسیدیم و پدر همسرم عیدی ما و بچه ها رو داد.

 غروب همون روز سی اسفندماه هم سونیا خواهر همسرم و شوهرش با یه کیک در دستشون اومدند عید دیدنی. کیک رو سامان بهشون سفارش داده بود که برای تولد من بخرند و خب راستش من انتظارشو نداشتم که با ناراحتی روز قبلی که بینمون پیش اومده بود بخواد کیک تولد بگیره و میتونم بگم غافلگیر شدم اما خب نه یه غافلگیری هیجان انگیز یعنی اونقدرها هم از دیدن کیک ذوقزده نشدم مدتهاست که ذوق و شوقی برام نمونده راستش. از همگی تشکر کردم و خودمونی چندتایی عکس گرفتیم و نیلا و نویان هم یکمی رقصیدند و کیک رو بریدیم و خوردیم و بعد هم شامی که خودم درست کرده بودم خوردیم. 

روزهای اول سال جدید در استان گیلان با بارندگی شدید همراه بود و من هم بابت  بدو بدوهای آخر سال انقدر خسته و بیجون بودم که اگر به من بود ترجیح میدادم فقط تو خونه بخوابم و هیچ جا نرم اما وقتی تو خونه خودت نباشی عملاَ محدودیت هایی پیش میاد، مثلا اینکه همه انتظار دارند چون اومدی شمال بری گشت و گذار و بچه ها رو اینور و اونور ببری و اگر این اتفاق نیفته فکر میکنند مشکلی هست ، از طرفی هم خب با همه خستگیهام دلم میخواست حالا که تا اینجا اومدیم مثلا بچه ها رو ببرم بیرون اما واقعا جسمم و حتی روحم نمیکشید و اصلا یه حالت سردرگمی داشتم و به زور خودم و بچه ها رو حاضر میکردم و میرفتیم اینور و اونور. جای زیادی هم به اون معنا نرفتیم.  همونطور که گفتم واقعاَ نسبت به هیچ چیز هیجان و ذوقی به اون معنا نداشتم. خلاصه که با اینکه حدود هفده روزه رشت بودیم اما به اون معنا گشت و گذار نرفتیم و بعضی روزها کلاَ خونه مادرشوهرم بودیم. دو سه بار تا لب ساحل رفتیم که دو بارش شب بود و به نظرم دریا و محوطه اطراف مخوف بود و نمیشد زیاد بمونیم و به نظرم درست نبود.یکبارش هم شب که رفتیم لب ساحل ماشینمون کنار دریا تو ماسه ها گیر کرد و هیچ جوره درنمیومد و حسابی نگران شده بودیم و در نهایت تراکتوری که همون اطراف برای کمک به صید ماهی کنار ماهیگیران بود اومد و یه جورایی ما رو بکسل کرد و چرخ ماشین رو از ماسه ها درآورد اما خیلی زود دوباره صدمتر جلوتر تو ماسه ها گیر افتادیم و همممون دچار استرس شده بودیم چون هیچکسی غیر ماهیگیران محلی اون اطراف نبودند و اونها هم تو دریا مشغول کار بودند و نمیتونستند بیان کمکی کنند و کلاَ شرایط استرس زایی بود برام بخصوص که من با خودم مقداری طلا هم همراه داشت و از بابت احتیاط از تهران برده بودم. بار دوم هم باز یه سری ماهیگیر اومدند و کمک کردند و چرخ ماشین رو از داخل ماسه ها درآوردند. موقعیت استرس زایی بود چون شب بود و منم پول زیادی همراهم بود. 

غیر از لب دریا دوباری هم تا لاهیجان رفتیم،‌یکبارش فردای سال تحویل و اول فروردین ماه و  یکبارش هم روز آخر ماه رمضان بود و من داشتم با خودم فکر میکردم امسال از ماه رمضان هیچی نفهمیدم و بابت خرید و فروش های خونه ها واسترس و مشغله زیاد، هیچ افطار و سحری درست و حسابی نخوردم. راستی اینم تو پرانتز بگم که من در ایام سفر روزه هامو گرفتم چون قصد ده روز کردم. هیچکسی از اطرافیان روزه نبود و من داشتم فکر میکردم چقدر دلم یه سفره بابرکت افطاری مثل بچگیهام میخواد که خیلی اتفاقی و اصلا انگار که قسمت بود نیمساعت به اذان که تو جاده رشت به لاهیجان بودیم سر از یه روستایی درآوردیم و یه خانم مسنی از رهگذران داخل روستا به من گفت اینجا در مسجد و امامزاده امشب افطار میدند شما نمیرید؟ خیلی برام جالب بود که اینطوری منو خبردار کرد بی مقدمه (مثل داستانهای عرفانی) و منی که فکر میکردم ماه رمضان تمام شد و حتی یک شب هم سفره افطاری خوبی ننداختم (بابت خرید و فروش خونه ها و بدوبدوهایی که داشتم) یک آن به خودم اومدم و دیدم داخل یه محوطه سرسبز و زیبا بالای کوه هستم و مسجد و امامزاده و قبرستان باصفایی هم اونجاست و به سامان گفتم دلم میخواد اینجا افطار کنم. مثل همیشه سامان که با اینجور فضاها مخالف هست گفت ولش کن و من خودم داخل شهر لاهیجان بهت افطاری میدم و آش و حلیم میخرم برات و بیا بریم اما من گفتم دلم میخواد سر یه سفره بزرگ افطاری کنم و انگار خدا صدای منو شنیده و روز آخر ماه رمضان خواسته بهم به قول معروف یه حالی بده و برای همین الان اینجام و دلم میخواد همینجا تو مسجد افطار کنم.

دیگه اینطوری شد که سر سفره افطاری خیلی با صفایی همراه بچه هام نشستم (سامان حاضر نشد بره داخل مسجد و تو محوطه بیرون منتظر موند!) و از هر چیزی که سر سفره افطار هست در اون سفره مهیا بود (آش و فرنی و شامی رشتی و چای و نوشیدنی و نون و پنیر و خرما و زولوبیا و بامیه  و سبزی خوردن و ...)و واقعا حس و حال خوبی گرفتم. من دلم به همین نشونه های کوچیک خوشه که خدا بهم نشون میده هنوز دوستم داره و حواسش بهم هست.

دو تا از روزها هم به عید دیدنی خونه خاله های همسرم گذشت. روز دوم فروردین خونه خاله کوچیکش رفتیم و اوخر تعطیلات هم خونه خاله بزرگه که از خونه تهرانشون اومدن خونه  ویلایی رشت. فکر میکنم روز یازده فروردین بود که خانم پسرخاله سامان تماس گرفت و گفت ما داریم میریم منطقه شفت و شما هم حتما بیاید و اونجا جوجه میگیریم و کباب میکنیم. ما هم راهی اون منطقه شدیم (البته تو راه بحث شدیدی با همسرم داشتیم بابت اتفاق ناخوشایندی که افتاده و من همسرم رو به شدت مقصرمیدونم). بین راه تماس گرفتند که برنامه گرفتن جوجه و کباب کردنش در طبیعت تبدیل شده به رفتن به یه رستوران چون همگی به شدت گرسنه هستند و ترجیح میدند تو مسیر چیزی بخورند و بعد برند سمت دشت و صحرا و نمیتونند اونقدر صبر کنند تا برسند و بعد جوجه کباب درست کنند. خب من زیاد موافق اینکار نبودم چون میدونستم رفتن به رستوران چقدر هزینه بر هست (دوستان و فامیلی که دعوتمون کردند همگی وضع مالی نسبتا خوبی دارند) و ما هم بابت خرید خونه خیلی تحت فشار بودیم اما دیگه نمیشد کاریش کرد و مثلا نه آورد. رفتیم رستوران و چنجه و جوجه کباب گرفتیم و انصافا هم خوشمزه بود اما خب خیلی دیر غذامون حاضر شد و تازه غذای من و سامان و بچه ها از همه گروه دیرتر حاضر شد , و شاید نیمساعت بعد از آماده شدن غذای گروه، غذای ما حاضر شد. همگی همراهان ما به جز من و سامان اعتراض کردند اما من و سامان دلمون نیومد شکایت و اعتراضی بکنیم چون خود پرسنل بابت این موضوع بارها عذرخواهی کرده بودند و ما دلمون نمیومد بیشتر از این خجالت زدشون کنیم. ما حتی بعد خوردن غذا ازشون بابت غذای خوبشون تشکر کردیم و در جواب عذرخواهی دوباره اونا گفتیم اشکال نداره گاهی پیش میاد. بعدتر من و سامان با خودمون فکر کردیم چقدر من و اون از هر جهت با بقیه اطرافیانمون فرق داریم و خیلی وقتها سعی میکنیم در این موارد صبر و گذشت به خرج بدیم . بین اینهمه تفاوتی که بین من و همسرم همه جوره هست این از جمله نقاط مشترک نادری هست که در ما وجود داره و گاهی نمیدونم آیا خوبه یا بد اما راستش من از دیدن شرمندگی آدمها و معذب بودنشون خیلی ناراحت میشم.

بعد از رستوران هم رفتیم سمت یه منطقه خیلی زیبا و خوش آب و هوا در منطقه شفت گیلان. هوا خیلی عالی بود و رودخانه های زیبایی هم اون اطراف وجود داشتند و بچه های من و باقی بچه ها اونجا حسابی بازی کردند و ما هم دوری در منطقه زدیم و خوراکی و چای خوردیم و حرف زدیم و حدود هشت شب هم برگشتیم خونه. اونجا هم البته من با حرفهای بامزه ای که در جمع میزدم خانمها رو سرگرم کرده بودم و چندین و چندبار به من لقب دختر شیرین زبون و بامزه رو دادند و از من میخواستند بیشتر تعریف کنم و حرف بزنم....اینم نکته جالب توجه ای در نوع خودش هست. البته خب این دوستان هم لطف داشتند و به نظرم اونقدرها هم که اونا از من تعریف میکردند تعریفی نیستم. چقدر هم جالب که میتونم اونهمه ناراحتی و غمم رو پشت حرفهای شوخی که میزنم پنهان کنم...

یکی از روزها هم خاله و  دخترخاله و پسرخاله سامان همراه خانوادشون اومدند خونه مادرشوهرم عید دیدنی و یکساعتی بودند و بعد ما به اتفاق اونا رفتیم خونه خاله بزرگه سامان عید دیدنی (همونکه گفتم خونه خودشون تهران هست و تعطیلات میان خونه ویلاییشون در روستایی نزدیکی رشت).  اونجا هم شوهرخاله بزرگه سامان عیدی نسبتا خوبی بهمون داد (نفری سیصد تومن به خانواده ما عیدی داد که به نظرم برای شوهرخاله رقم خوبی هست و تازه به هممون هم داد) و دو ساعتی دور هم بودیم و آخر شب برگشتیم خونه مادر شوهرم.فردای اون روز هم آخرین روز ماه رمضان بود. همون روزی که گفتم خیلی اتفاقی قسمتم شد که برم یه روستای خیلی زیبا در دل کوه و اونجا کنار یه سفره افطاری باشکوه آخرین افطاری امسال قسمتم شد. بعد ماه رمضان هم به فکر پرداخت فطریه خودمون بودم (ٍسامان که ذره ای اعتقاد نداره) و خب داشتم فکر میکردم به کی و چه مقدار باید فطریه بدم و سر همین هم با همسر بحث داشتیم و همش با خودم میگفتم مرضیه با اینهمه تفاوت واقعا چطوری شما دو نفر هم رو انتخاب کردید؟ خانواده همسرم اعتقادات معمولی دارند اما همسرم هیچی... اصلا روزه گرفتن من برای کل خانواده همسرم اونم طی سفر عجیب بود و اصلا دوست نداشتم کسی راجبش بدونه اما مادرشوهرم معمولا همه جا عنوان میکرد که من روزه ام. احساس میکنم نسبت به این موضوع احساس افتخار میکرد. بگذریم. آهان قضیه خرید خونه جدید رو هم همون روز عید به مادرشوهر و پدر شوهرم گفتیم و خیلی زیاد غافلگیر و خوشحال شدند. بهشون نگفته بودیم تا اون روز که مثلا سورپرایزشون کنیم و همین هم شد.

راستی روز دو فروردین و قبل این گشت و گذارها هم سونیا ما رو دعوت کرد خونشون و پاستای خوشمزه و مرغ و آش رشته درست کرده بود و عیدی های بچه ها رو هم بهشون داد. من هم سر راهم یه جعبه شیرینی گرفتم و بردم. یکی از روزها هم با مادر همسرم رفتیم میدون شهرداری رشت و یه مقداری خرید کردیم اما من بابت ملاحظات مالی چیز زیادی نگرفتم و فقط برای نیلا و نویان و روشا خواهرزادم لباس گرفتم. همین. راستی قبل عید هم برای سامان و بچه ها کمی خرید کردم بین همه بدوبدوهای مربوط به خونه ها و خوشبختانه یه بن لباسی بهم دادند که همون باعث شد با اون بن بتونم دو جفت شلوار مردانه و دو تا پیراهن برای سامان و یه مانتو برای خودم بخرم (بماند که قیمتشهاش نجومی بود و خوبیش این بود که من بن داشتم).

اینم یادم رفت بگم که روز چهار فروردین تولد پسرک قشنگم نویان بود و پدر و مادر همسرم و سونیا و شوهرش رو به صرف شام دعوت کردیم رستوران (البته رستوران طرف قرارداد محل کارم در گیلان وگرنه در حالت عادی نمیتونستیم اینهمه هزینه کنیم) که با دیدن شلوغی رستوران و مراسمی که اونجا بود قرار شد غذا سفارش بدیم و ببریم خونه مادرشوهرم بخوریم. همینکارو هم کردیم و سر راه هم کیک تولد برای نویان گرفتیم و شب ۴ فروردین هم یه جشن تولد دیگه به فاصله چهار روز از تولد من برای پسرک قشنگم گرفتیم. الهی قربونش برم که سه ساله شد. خدا میدونه که این بچه چقدر خودشو در دل من جا کرده. جونم به جونش بسته.

روز سیزده به در هم که رفتیم روستایی در نزدیک صومعه سرا که روستای مادری خانواده همسرم میشه و خاله بزرگه سامان همونجا یه ویلا داره (همون که یازده فروردین هم رفته بودیم پیشش عید دیدنی). دیگه خانواده خاله بزرگه و عروس و نوه هاش و  ما و پدر و مادر سامان و سونیا و شوهرش و یکی از دوستان خانوادگیشون برای سیزده به در در محوطه بزرگ و سرسبز و زیبای ویلا دور هم جمع شدیم و جوجه کباب و آش رشته و کاهو سکنجبین به رسم روز سیزده به در خوردیم و تاب بازی کردیم و در حیاط زیبای ویلا چندتایی عکس گرفتیم که اگر بشه در پیج اینستاگرامم قرار میدم .

بعد از ناهار هم از محوطه ویلا چرخی داخل روستا زدیم و به کنار رودخانه زیبایی که داشت رفتیم و چندتایی هم اینجوری عکس گرفتیم. تو همه عکسها خودم رو که میدیدم متوجه میشدم چقدر شکسته شدم و این چندوقت و چقدر پوست و ظاهرم بد شده.... اصلا از خودم راضی نبودم و حس بدی داشتم . حتی خاله سامان هم بعد دیدن من گفت چقدر بچه ها تو رو شکسته کردند و یه جورایی مهر تاییدی بود به احساس بدی که خودم به ظاهرم پیدا کرده بودم و اعتماد به نفسم رو حسابی ضعیف کرد، بخصوص در جمع ها.... باز خوبه بین اونهمه بدو بدوهای آخر سال از کارهای اداری محل کارم گرفته تا رفتن به اداره مالیات و شهرداری و دفترخونه برای فروش دو تا خونه و فروش طلاها برای پرداختی به فروشندمون و .... لحظه آخر رفتم و ابروهامو برداشتم و ابرو و موهامو رنگ گردم (بعد دوسال برگشتم به رنگ شرابی ) و سفیدی موهام مشخص نبود! اما در کل صورتم واقعاَ خراب شده به نظر خودم و فکر نکنم بتونم دیگه این پوست خراب و پر چروک رو درستش کنم.... بهتره بهش عادت کنم.

بگذریم.

میخواستیم روز چهارده فروردین به سمت تهران راه بیفتیم اما بابت شلوغی جاده ها و خستگی بیش از حد سامان که خودشو در قالب خواب آلودگی در جاده نشون میده صبر کردیم تا صبح روز شنبه ۱۶ فروردین به سمت تهران راه بیفتیم و خب روز شنبه ترافیک خاصی نبود و صرفا ترافیک روانی در جاده ها جریان داشت و راحت و بی دردسر برگشتیم. 

اینم بخشی از سفرنامه ما به رشت در نوروز ۱۴۰۴. این بین متاسفانه بابت گوش نکردن سامان به حرف من تو این وضعیت بی پولی بابت خرید خونه، هفت میلیون تومن هم خیلی الکی و بیخودی از دست دادیم و همین موضوع حسابی منو به هم ریخت! بیشتر از خود پول، اینکه شوهرم به حرف من گوش نکرد و حساب تریدی که برای خودم باز کرده بودم و حدود ۵ ماه تمام در حال آموزش برای استفاده ازش بودم بدون هماهنگی با من استفاده کرد و در عرض سه چهار روز هفت میلیون تومن ناقابل رو تو این وضعیت بی پولی به باد داد...من بعد دیدن اصرارهاش برای استفاده از حساب بهش گفتم نهایتا تا یک میلیون ضرر کرد دست از معامله برداره اما به حرف من گوش نکرد و ظرف سه چهار روز هفت میلیون تومن رو به باد داد و تازه اگر با دعوا و جرو بحث شدید متوجه نمیشدم و جلوش رو نمیگرفتم احتمال ضررهای خیلی بیشتر هم بود! به قدری این موضوع منو عصبی کرد (بیشتر از دست رفتن این پول، اینکه بدون آموزش و خیلی سرسری حساب من رو ضعیف کرد بدون اینکه حتی خودم بعد اینهمه آموزش یک معامله واقعی توش انجام داده باشم. همین منو ناراحت و به شدت خشمگین کرد حتی بیشتر از خود پولی که اتلاف شد! همینا باعث شد کل انگیزه من برای ترید کردن در آینده و اونهمه آموزش سر هیچ و پوچ از بین بره و همین موضوع از خود پول از دست رفته بدتر بود به نظرم. هنوزم از دستش عصبانیم و نمیتونم فراموش کنم) این قضیه قشنگ چند روز از سفرمون رو بهمون زهرمار کرد و من به قدری ناراحت و عصبی شدم که دلم میخواست به معنای واقعی کلمه سرشو بکوبم به دیوار! بهش گفتم تو فکر کردی اگر این حساب از بین بره ما میتونیم دوباره شارژش کنیم؟ و اصلا به چه اجازه ای برخلاف حرف من وقتی دیدی داری ضررمیکنی به معامله کردن ادامه دادی؟ سر همین چندباری بحث شدیدی بینمون در گرفت و منم موضوع رو به مادرشوهر و پدرشوهرم گفتم و اونا هم حسابی عصبی شدند و با توجه به اینکه چندان از موضوع معامله و ترید سر درنمیارند مدام میگفتند این آخه چه راه پول درآوردن هست و شبیه قماره و... درحالیکه من میگفتم اتفاقا راه خوبیه اما به شرط دیدن آموزش درست و طولانی مدت نه به سبک سامان اونم با حسابی که من شارژ کرده بودم! بدون اینکه حتی یکبار خودم بهش دست بزنم...

بگذریم. همین الان هم یادآوریش اذیتم میکنه و بیشتر از این ادامه نمیدم. کل انگیزه من برای شروع به کار بعد این اتفاق از دست رفت و اصلا به همین دلیل بود که نمیخواستم قبل آموزش کامل و پیداکردن استراتژی شخصیم اینکارو شروع کنم و شروع هم نکردم چون آمادگی کاملش رو در خودم احساس نکردم اونوقت شوهرم.... چی بگم که نگفتنش بهتره.

دو روز مونده به برگشتنمون هم که شب هنگام رفتیم کنار ساحل و همون‌طور که بالاتر گفتم داخل ماسه های کنار دریا ماشینمون گیر کرد وقتی که با هزار بدبختی ماشین رو با کمک اطرافیان و ماهیگیران اون موقع شب از بین ماسه ها درآوردیم (اون شب خیلی ترسیده بودم بابت طلاهایی که همراهم بود داخل کیف و اینکه از بابت اتفاقاتی که قبلا راجبش در اینستاگرام خونده بودم میترسیدم) تو راه برگشت به خونه مادرشوهرم بودیم که با رفتار خیلی عجیبی از همسرم روبرو شدم که قبلاً هم سابقه داشت.... نمیخوام اینجا هیچ توضیحی راجبش بدم راستش...همین قرار بود محتوای یه پست خصوصی باشه که بعداً از نوشتنش پشیمون شدم....فقط میتونم بگم با یه سری رفتارهای غیرعادی روبرو شدم که منو به شدت نگران و مضطرب کرد و وقتی بهش یادآور شدم که چرا اینطوری داره رفتار میکنه باعث رفتارهای به شدت پرخاشگرانه شد... ترسیده بودم و سعی میکردم حرفی نزنم تا خدای نکرده اتفاق بدی موقع رانندگی نیفته. همون شب به یه سری نتایج ترسناکی در ذهنم رسیدم و نتونستم در برگشت به خونه مادرشوهرم به مادرم زنگ نزنم.... در این مورد بیشتر از این چیزی نمیگم و در همین حد هم نمیدونم آیا موقع انتشار پست پاکش میکنم یا نه...بعدتر به شدت بازخواستش کردم و کلی حرفها بهش زدم و حتی تهدیدهایی کردم و بحث و حرفهای بدی بینمون اتفاق افتاد اما من از موضعم کوتاه نیومدم و فقط منتظرم ببینم قراره در آینده مجدد با چنین اتفاقی روبرو بشم یا نه! فقط از خدا میخوام حتی یکبار دیگه هم شاهدش نباشم... (الان که دارم این پست رو با ویرایش و بعد یک روز منتشر میکنم میتونم بگم متوجه موضوع و واقعیت شدم و با اینکه اصلا برام خوشایند نیست اما از اونچه که فکر میکردم بهتره! مثل این میمونه که آدم رو به مرگ بگیرند که به تب راضی بشه....حالا شاید بعدترها راجبش در یه پست خصوصی توضیح دادم.)


خب سعی کردم از روزها و ایام عید نوروز در حد مختصر توضیحاتی داده باشم. درسته که یه عالمه تا همینجا نوشتم اما اگر قرار بود با جزئیات کامل بهش بپردازم حداقل دوبرابر همین مقدار باید مینوشتم و خیلی تلاش کردم که از خیلی چیزها بزنم و ریزجزئیات رو بیان نکنم. 

++++++ در آخر این پست برای دوستان عزیزی که راجب رهن رفتن خونه جدیدمون پرسیدند هم توضیحاتی بدم. البته در کامنت های پست قبل در جواب دوستان چیزهایی گفتم اما اینجا هم میگم. خب ما خونه ای که خریده بودیم رو باید رهن میدادیم تا بتونیم کسری پرداختیمون رو جبران کنیم و سند بزنیم. همونطور که در دو پست قبلی نوشته بودم از همون ابتدا قرار بود که ما خونه فعلی که توش ساکنیم و الان میشه خونه سابقمون رو از خریدار خونمون یعنی مالک جدید رهن کنیم و از طرفی خونه جدیدی که خریدیم رو با مبلغی بیشتر رهن بدیم و اینطوری کسری پول و باقی پرداخت ها رو برای سند زدن خونه جدید کامل کنیم و خب همینطوری هم شد و خونمون رو هیمنطوری فروخیتم یعنی به شرط رهن نشستن خودمون اما وقتی خونه جدید رو خریدیم من با خودم فکر کردم که میشه ما به التفاوت چهارصد میلیون تومنی (بین مبلغ رهن خودمون و مبلغ رهن احتمالی خونه جدید) رو با فروش ماشین و مثلا مقداری قرض از اینور و اونور جور کنیم و خودمون بریم در خونه جدید ساکن بشیم و الکی برای یکسال خونه رو دست مستاجر ندیم....این شد که با مالک جدید خونه سابقمون صحبت کردیم و گفتیم این مبلغی که شما به ما بدهکارید رو ما چون گفتیم خودمون قراره رهن بشینیم و در مبایعه نامه هم قید کردیم، شما نسبت به پرداختش به ما وظیفه ای ندارید و ما تلاش میکنیم همین خونه ای که شما از ما خرریدید رو به فرد جدیدی رهن بدیم و باقی پولمون رو دریافت کنیم و شما نسبت به تسویه کردنش با ما با توجه به حرفی که از اول زدیم که خودمون رهن میشینیم دیگه وظیفه ای ندارید. اونم یکم من و من کرد و زیاد استقبال نکرد و ترجیح میداد مستاجر جدیدی نیاد و خودمون بشینیم اما چیزی هم نگفت (ولی به شدت اصرار داشت هر چه سریعتر اجاره نامه بینمون تنظیم بشه از بعد حقوقی قضیه و بعد ما هر تصمیم گرفتیم بهش اطلاع بدیم که ما گفتیم بهتره صبر کنی تا تکلیف نهایی معلوم بشه و بعد اجاره نامه اگر لازم شد بنویسیم ). 

خلاصه برنامه این شد که برای اینکه ریسک نکرده باشیم ما همزمان روی رهن هر دو خونه یعنی هم خونه ای که فروختیم (و قرار اولیه این بود که داخلش رهن بشینیم) و هم خونه جدیدی که خریدیم کار کنیم و هر کدوم زودتر رهن رفت روی همون برنامه بریزیم و بریم جلو. طبیعیه که اولویت من رهن همین خونه الانمون که توش ساکن هستیم و فروختیمش بود که بتونم جابجا بشم و در خونه جدید ساکن بشم، اما در این پروسه فهمیدم که من دست کم پنجاه صد تومن بیشتر از مبلغی که میتونه خونمون رهن بره رهن کامل نشستم (مبلغ رهن کامل پیشنهاد خودمون بود و مشاوره غلط یکی از مشاوران املاک وگرنه باید کمتر رهن میکردیم این خونه رو!) و همین کارمو سخت میکنه چون شانس پیداکردن مشتری دقیقا به همون رقم که ما گفتیم رهن میشینیم رو کم میکرد..با اینحال تلاشمو کردم و خونه سابقمون رو آگهی کردم در دیوار.... تماسهای خیلی کمی داشتم و مشخص بود به خاطر زمان بد و تعطیلات و شب عید بودن و مبلغ نسبتا بالا رهن دادنش راحت نیست...با اینحال تصمیم داشتم در هفته دوم عید و همینطور بعد تعطیلات عید، مجدد تلاش کنم ببینم میتونیم رهن بدیم یا نه. همزمان هم بابت اینکه ریسک نکرده باشیم خونه جدید رو به همون بنگاهی که خونه رو اونجا مبایعه نامه نوشتیم برای رهن سپردیم و البته به چندین بنگاه دیگه هم سپردیم که حداقل ریسک نکرده باشیم و برای سند زدن خونه و جور کردن مبلغ در اواخر فروردین به مشکل نخوریم و پشیمونی به بار نیاد...   

روز هشت یا نه فروردین ماه از املاکی که ما خونه جدید رو همونجا مبایعه نامه نوشتیم تماس گرفتند و گفتند یه مشتری برای بازدید میخواد بعداز ظهر بره . ما هم که رشت بودیم و تماس گرفتیم با مالک قبلی برای بازدید هماهنگ کردیم. با اینحال فکر نمیکردم لزوماَ با همین مشتری رهن بره و فقط از بابت اینکه مشتری رو رد نکرده باشم و بعداَ پشیمون نشم (اگر مثلا خونه فعلیمون که توش ساکنیم رهن نره) برای بازدید هماهنگ کردم. قبل این مشتری هم دو تا مشتری دیگه رفته بودند برای بازدید و اتفاقی نیفتاده بود...خلاصه این مشتری سوم هم بازدید کرد و بعدش املاک زنگ زد که ایشون پسندیده و کی میتونید بیاید اجاره نامه بنویسید؟ عصر بود که املاک زنگ زد و من راستش اصلا انتظار نداشتم به این سرعت این خونه جدید رهن بره اونم دقیقا به همون مبلغ یک میلیارد تومنی که انتظارشو داشتیم (البته مبلغ رهن کامل این خونه یک و صد میتونست باشه اما با توجه به زمان تعطیلات ما همون یک تومن گذاشتیم که راحتتر بره و راستش میگفتیم اگر کسی با نهصد میلیون هم بیاد رهن میدیم)...

از طرفی خب خوشحال بودم که  مشتری پیدا شده و نمیخواد نگران جور کردن پول خونه برای سند زدن باشیم و استرسمون کمتر میشه، از طرفی اصلا انتظارشو نداشتم به این زودی رهن بره و همش امید داشتم از رشت که برمیگردیم با تمام توان اقدام کنیم برای رهن دادن خونه ای که فروختیم بلکه مبلغ باقیمانده پولمون رو بده و بتونیم ماشین رو هم بفروشیم و بریم در خونه جدید ساکن بشیم.... اینطوری و با رهن رفتن زودهنگام خونه با اینکه در کل اتفاق خوبی میتونست باشه اما اون امیدی که برای ساکن شدن در این خونه جدید برای من بود بالکل از بین میرفت.... از طرفی هم مستاجر میخواست بیعانه بده و املاک میخواست ما بهشون بگیم کی برای قرارداد میایم و نمیشد مثلاَ برای فکر کردن بیشتر وقت بگیریم... من به مشاور املاک گفتم چنددقیقه به من فرصت بده که تصمیم بگیرم اما مشاور املاک به ده دقیقه نرسیده زنگ زد که من باید جایی برم و عجله دارم و این بنده های خدا میخوان بیعانه بدند و ... خلاصه این شد که من با مادرشوهر و پدرشوهرم و سامان مشورت کردم و دیدیم نقد رو نباید ول کنیم نسیه رو بچسبیم. شاید این مشتری که از دست بره دقیقا با همین رقم نتونیم خونه جدید رو رهن کامل بدیم (مثلا مشتری رهن و اجاره بیاد که به کار ما نمیاد یا مثلا بعدتر مشتری که پیدا میشه با رقم کمتری رهن کامل کنه و ما مثلا مجبور باشیم قبول کنیم) از طرفی فکر کردم شاید نتونیم خونه سابقی که فروختیم و قرار اول این بود که خودمون یکسال رهن کامل بشینیم رو دقیقا به همون رقمی که خودمون از خریدار طلب داریم رهن بدیم و این وسط از اینجا رونده و از اونجا مونده بشیم... هم این مشتری از دست بره و مشتری دیگه ای با دقیقا همین رقم پیدا نشه و هم اینکه خونه سابقمون رو نتونیم دقیقا به مبلغ ۶۰۰ میلیون تومن رهن بدیم و همه چی بدتر بشه. این شد که قبول کردم املاک بیعانه بگیره و عملاَ همون برنامه ابتدایی خودمون اتفاق افتاد...یعنی قرار شد یکسال و دوماه آینده رو در همین خونه ای که فروختیم بصورت رهن کامل ساکن بشیم و سال بعد مستاجر این خونه جدید رو بلند کنیم و جابجا بشیم...

از طرفی هم میتونم بگم اتفاق خوش یمنی بود که خیلی سریع و بدون اینکه دچار هیچ استرس خاصی بشیم در ایام عید خونه رهن رفت به همون مبلغی که انتظار داشتیم و یه جورایی نفس راحتی کشیدیم. از طرفی هم خب من همش امید داشتم بتونیم خونه فعلی خودمون رو رهن بدیم و پولمون رو از مالک جدید بطور کامل بگیریم و با فروش ماشینمون بریم در همون خونه ای که خریدیم ساکن بشیم که این امید به کل از بین رفت و حالا باید حداقل یکسال آینده رو همینجا بمونیم.... بالاخره لابد حکمتی بوده اما ایکاش از همون اول تصمیم میگرفتیم که در خونه جدید ساکن بشیم اما خب برنامه اول ما فروش هر دو تا خونه نبود و روی اوراق مسکن حساب کرده بودیم و برای همین فکر میکردیم اصلا امکان جابجا شدن نیست....بعدتر که هر دو خونه رو فروختیم و نقدینگی بهتری داشتیم بود که دیدیم میتونیم با فروش ماشین بریم و در خونه جدیدمون ساکن بشیم.

نمیدونم شما دوستان در این شرایط چه تصمیمی میگرفتید اما به نظر خودم چون ما برای سند زدن این خونه یک میلیارد کم داشتیم و به هر حال مشتری اجاره خیلی زود پیدا شد. شاید تصمیم درستتر همین بود که نقد رو ول نکنیم بچسبیم به نسیه و  همون رهن دادن خونه جدید و در نتیجه جورشدن مبلغ برای روز محضر میتونست تصمیم بهتری باشه....

به هر حال که پرونده اجاره دادن این خونه جدید هم بسته شد. من از طرفی خیلی نگران بودم که قضیه دو سال و اندی قبل که خونه کوچیکمون رو خریدیم و نتونستیم به اون مبلغی که به ما گفته بودند رهن بدیم و کلی پول کم آوردیم و با کلی تاخیر و احتمال جریمه شدن و... سند زدیم و زندگیمون رسماَ فلج شده بود تکرار بشه که خدا رو شکر این اتفاق نیفتاد و خونه جدید به همون رقم مورد نظرمون رهن رفت.

با این شرایط به امید خدا و به شرط زنده بودن سال بعد یعنی ابتدای سال ۱۴۰۵ در خونه جدید ساکن میشیم. پریشب یعنی شب هفده فروردین هم رفتیم و قرارداد اجاره رو با مستاجر جدید نوشتیم. یه زن و شوهر کارمند بودند با یه دختر شش هفت ساله. امیدوارم خونه رو تمیز و مرتب نگهدارند. به نظر که آدمهای خوب و مظلومی میرسیدند.

راستی صبح همون هفده فروردین کلید خونه جدید رو از املاک تحویل گرفتیم (مالک قبلی خونه رو تخلیه کرده بود و وسایلشو برده بود) و قبل اینکه مستاجر بخواد در خونه ساکن بشه رفتیم و به خونه سر زدیم که بطور کامل همه چیزشو ببینیم....در کل که خونه خوبی بود اما چون من هر دوبار موقع شب بازدید کرده بودم و اینبار روز رفتم میتونم بگم یه مقداری نور خونه کم بود که چون این خونه در طبقه اول هست (به خاطر بچه ها و بپربپر کردناشون خودمون میخواستیم طبقه اول بگیریم) و سالن هم نور مستقیم نداره و نورش رو از آشپزخونه میگیره طبیعیه که مثل خونه فعلی ما (درواقع الان میشه گفت خونه سابق ما که فروختیم) که در طبقه ششم هست و سالن و آشپزخونه پرده خورهء پرنور و روشن به اون معنا نباشه.... البته آشپزخونه کاملا پرنوره و سالن هم چون غیز از آشپزخونه از بالکن هم کمی نور میگیره خیلی تاریک نیست اما به پرنوری این خونه فعلی ما نیست که خب معلومه خونه طبقه اول حتی اگر سالنش هم پرده خور باشه مثل خونه طبقه ششم که ویو ابدی داره نمیشه.

البته این خونه هم در سالنش و هم در آشپزخونه پرده میخوره اما نور آشپزخونه مستقیمه و پنجره به کوچه راه داره اما نور سالن جدای از پنجره آشپزخونه از بالکنی تامین میشه  که یکی از درب هاش در سالن قرار داره و درب اصلیش در اتاق خواب هست و اونقدرها پرنور نمیتونه باشه،  بخصوص که پرده هم بزنیم، وقتی که پرده بزنیم اون نور هم گرفته میشه به نظرم. البته اینم باید بگم که خونه فعلی ما هم که طبقه ششم هست و خیلی پرنور هست عملاَ کارایی زیادی به اون معنا برای من نداشت چون همسرم حتی طی روز هم موافق کنار زدن پرده ها نیست (یه جور وسواس شدید داره نسبت به این موضوع و آرامشش گرفته میشه) و بچه ها هم طبق عادت مدام طی روز لامپها رو روشن میکنند و عملاَ نور زیاد این خونه اونقدرها به کار من نیومده و حتی طبقه ششم بودن و ویوی خوب داشتنش هم اونقدرها برام فرقی نداشته، چون تقریبا نود درصد روزها پرده ها کشیده اند بابت حساسیت شدید همسر.

خلاصه که پرونده رهن دادن این خونه جدید هم بسته شد و تموم شد رفت....الان تا موقع سند زدن من باید پرداختیهامو کامل کنم و ۳۱ فروردین تاریخ سند زدن خونه جدید و ساکن شدن مستاجر جدید هست. 

اتفاق خیلی ناراحت کننده ای که این وسط افتاد ارزون شدن طلا طی همین دو سه روز بود که باعث شد کلی از نظر روحی منو به هم بریزه چون من باید بخشی از طلاها رو هم بفروشم ,و خب نمیدونستم قبل عید بفروشم یا صبر کنم بعد عید که پولشو لازم دارم اینکارو بکنم و خب در نهایت نصف کمترش رو قبل عید و با گرمی هشت تومن فروختم و امروز طلا به شدت ریزشی شد و من خیلی زیاد بهم از نظر روحی فشار وارد شد (بابت اینکه باید مبلغ بیشتری قرض کنم و...) بخصوص که با خودم فکر کردم تو میتونستی با رقم بهتری بفروشی و اینکارو نکردی و همش فکر کردی بالاتر میره و الان اینطوری برات کلی ضرر شد...اینم خودش یه عامل ناراحتی طی امروز بود...کاش وقتی طی دیروز دوباره قیمت هرگرم طلا هشت تومن شد و به قیمت قبل عید رسید من فروخته بودم و چون تا آخر ماه پولشو لازم نداشتم و پرداختی بعدیم آخر ماه بود الکی طلا رو نگه نمیداشتم. خیلی خیلی این موضوع ناراحتم کرد.

+++++ راستی در مورد خونه جدید و ویژگیهاش برای یه سری دوستان توضیح مختصری بدم. خب ما دو تا خونه به متراژهای ۶۶ متر و ۴۵ متر داشتیم و قرار بود صرفا با فروش همین واحد ۶۶ متری و گرفتن اوراق مسکن و فروش ماشین و ... خونمون رو خریداری کنیم که خیلی ناگهانی و یهویی برناممون با دیدن این خونه جدید که الان معامله کردیم عوض شد و قرار شد وام اوراق نگیریم (قسطش ۲۹ میلیون تومن بود و با قسطهای قبلی من تازه سوای هزینه ها و شهریه های مدرسه و پیش دبستانی و ....۴۷ میلیون قسط هر ماه میشد و من نمیدونم چرا میخواستم با وضعیت شغلی همسرم چنین ریسکی بکنم از اول! الان از خودم متعجبم!) و دیگه اینکه با برنامه جدید قرار شد ماشین رو هم فعلا نفروشیم (طبق برنامه قبلی که با اوراق بود باید ماشین رو هم میفروختیم) و در ازاش خونه ۴۵ متریمون رو بفروشیم و مقدار طلای کمتری هم بفروشیم و اینطوری این خونه رو بخریم...اون خونه ۴۵ متری خونه ای بود که همسرم قبل ازدواج با من خریده بود. البته طی این سالها خونه اولی که در مجردی خریده بود فروخته بودیم سر یه برنامه ریزی اشتباه و خونه دیگه ای جایگزین کرده بودیم و دوستان وبلاگی قدیمی قضیه دوسال پیش رو باید یادشون باشه و این همون خونه دومی بود که جایگزین واحد قبلی شده بود و دست مستاجر داده بودیم.خونه خودمون هم واحد ۶۶ متری بود که درش ساکن بودیم و مدتها بود دنبال فروشش بودیم.)

 خلاصه که با کلی حساب و کتاب کردن و کلی برنامه ریزی کردن در نهایت تصمیم شد که خیلی سریع واحد کوچیکه رو هم بفروشیم و راستش اولش اصلا فکر نمیکردیم بشه با این سرعت فروخت و مستاجرش برای بازدید دادن همکاری کنه و همه چیز در هاله ای از ابهام بود و واقعا سردرگم بودیم......خلاصه که خوشبختانه اونو هم طی  سه یا ۴ روز فروختیم (اون بابت ریزمتراژ بودن و داشتن پارکینگ و قیمت مناسبش زود فروش رفت بماند که چقدر حاشیه ها سر فروشش با مستاجری که توش ساکن بود و خریدارها و ... داشتیم و چقدر سر همین موضوعات استرس و عذاب کشیدیم!) خلاصه که بعدش که این خونه کوچیکه هم فروش رفت و هر دو خونه رو فروخته بودیم رفتیم و همین خونه جدید رو خریداری کردیم. مالک همین خونه هم همون‌طور که گفتم بعد اینکه ما هر دو خونه رو فروخته بودیم و نشسته بودیم منتظرش  برای قرارداد یهویی پای قرار نیومد و منو بهت زده و داغون کرد و همه اینها رو در دو پست قبلی توضیح دادم و باز اینجا تکرار نمیکنم. خلاصه که خیلی بدبختی کشیدیم. همینها که اینجا در همین چند خط نوشتم به قدری به من از نظر روحی و روانی و استرس کشیدن فشار آورد اونم با زبون روزه که اصلا نمیتونم بیانش کنم! گاهی روزها فکر میکردم نمیتونم بین اینهمه فشار زنده بمونم و میترسیدم با اون تپش قلب شدید و استرس و گریه های زیاد سکته کنم!

درمورد این خونه هم بگم که متراژش  حدودا  ۹۰ متر هست (با احتساب انباری ) و سال ساختش ۹۶ هست (من البته اولویتم این بود که کم سن و سال تر بگیرم مثلا دو سه ساله اما خب در نهایت همین قسمتم شد و واقعا در بازار شب عید نمیشه همه ترجیحات رو به مرحله عمل رسوند). بالکن و پارکینگ و انباری و آسانسور هم داره و طبقه اول هست (خودمون اینطوری میخواستیم با اینکه به شخصه طبقات بالا رو بیشتر میپسندم اما دیدم بابت آرامش بیشترمون بهتره به خاطر بچه ها چندسالی در طبقه اول زندگی کنیم، البته اگر خونه مناسبی طبقات بالا پیدا میکردیم باز هم میخریدیم و یه معیار سفت و سخت نبود اما در نهایت هم همین طبقه اول قسمتمون شد و باقی مواردی هم که دنبالش بودیم داشت).... نقشه خونه  در مجموع خوبه اما خب بابت طبقه اول بودن و اینکه نور مستقیم داخل سالن نداره و بیشتر نورش رو از آشپزخونه میگیره مثل خونه فعلی ما پرنور نیست. یکی از اتاق خوابهاش هم به نظرم نه متره میرسه و کمی کوچیکه (همون اتاق خوابی که توش بالکن چهارمتری داره) اما به غیر این دو مورد بقیه مواردش به نظرم خوبه. خونه تمیزیه و آشپزخونه نسبتا بزرگ و دلباز و کابینتهای شیک و سفیدی داره (از جنس نئو کلاسیک که ظاهرا جدیدترین نوع کابینت هست). بالکن چهارمتری داره و کولر آبی هم البته همونجاست.... از نظر موقعیت مکانی نسبت به خونه فعلی ما  و خونه ۴۵ متریمون در جای بهتری قرار داره و طبیعیه که اختلاف قیمتی با خونه ما از نظر قیمت هر متر داشته باشه (۲۴ میلیون تومن ناقابل فقط اختلاف قیمت هر متر در دو خیابان مختلف یک منطقه !). البته خونه جدید همچنان در همون منطقه خودمون هست، اما در خیابان دیگری و در کل به نظرم با در نظر گرفتن جمیع موارد و زمان خریدمون که آخر سال بود و شاید خونه های خیلی عالی رو برای فروش نگذاشته بودند و انتخابها خیلی محدود بود، در کل خونه خوبیه...همینکه تونستم قبل سال خریدمو انجام بدم و نیفته برای اینور سال خودش خوبه. بماند که بازم میگم چقدر دچار سختی و عذاب و استرس شدم و حتی یک دهمش رو هم اینجا بیان نکردم. 

 چندتایی عکس از خونه خالی همون هفده فروردین که رفتیم و بهش سر زدیم گرفتم. فکر میکنم سال بعد ماه اردیبهشت یا اوایل خرداد اگر همه چی خوب پیش بره بتونیم اونجا ساکن بشیم. قسمت نشد همین امسال جابجا بشیم. لابد مصلحت این بوده. بازم شکر.

امروز قراره برم خونه مادرم و شاید هم خونه خواهر بزرگم عید دیدنی. درمورد خونه خواهر بزرگم مطمئن نیستم. نمیدونم بریم عید دیدنی یا نه بابت ملاحظاتی که بابت شوهر خواهرم هست....خونه مادر و خواهرم خیلی نزدیک به همه.  خلاصه بریم خونه مادرم و اونجا تصمیم بگیریم. 

به خاطر اینکه کل تعطیلات عید رو رشت بودیم متاسفانه نشد که سمنان بریم و حتی خونه مادرم هم عید دیدنی نرفتیم. مادرم و خواهرام هم تا حدود یازده فروردین سمنان بودند و مشغول کارهای نظافت خونه روستایی بعد بازسازی خونه...ما تعارف کردیم که اگر نیاز به کمک هست خودمونو برسونیم اما دیدیم خواهرم بیشتر ترجیح میده ما نباشیم تا راحتتر و بدون شلوغی و دست و پاگیر بودن بچه هام بتونه به کارها برسه....سامان چندباری گفت اگر لازمه ما بیایم و هر بار خواهرم گفت نیازی نیست و بچه ها اینجا اذیت میشند و دست و پا گیر میشه و .... خلاصه که نرفتیم. من تصمیم نداشتم انقدر طولانی رشت بمونم و تصمیم داشتم ششم و هفتم برگردم اما نیلا و سامان اصلا راضی نبودند و دیدم  نمیتونم راضیشون کنم به برگشت (بابت اینکه بتونم روزه هامو بگیرم) و خلاصه اینطور شد که نیت ده روز موندن کردم (تازه از روز ۴ فروردین این نیتو کردم چون قبلش بابت عذر شرعی نمیتونستم روزه بگیرم و تازه ۴ فروردین تصمیم گرفتم که ده روز موندنمون رو تمدید کنم  که بتونم روزه هامو بگیرم.)

خب من دیگه برم که کم کم آماده بشیم بریم خونه مادرم.

هنوز کلی حرف و تعریف کردنی داشتم ولی واقعا درست نیست طولانی تر از این بنویسم...همین نوشته ها رو هم مطمئن نیستم کسی کامل بتونه بخونه. خداییش خیلی وقتها من به احترام و عشق شما میام و اینهمه تعریف کردنی ها رو اینجا مینویسم. از ته دلم این وبلاگ و دوستانم برام ارزشمندند. 

انشالله که سال جدید برای هممون سال خوب و پربرکتی باشه. نسبت به آینده و روزهای پیش رو نگرانیهای خودمو دارم مثل تمام ملت ایران اما بین همین بیم و امیدها (اسم وبلاگمو گفتم) باید سعی کنیم زندگی کنیم. در این مملکت هستیم و چاره ای جز سازش با خوب و بدش نداریم.

ایشالا که برخلاف تحلیل ها و حرف و حدیث ها، امسال برای مردم ما سال بهتری نسبت به سالهای قبل باشه. آمین